افق روشن
www.ofros.com

به یاد علی متولی، که با کوله باری از فریاد درگذشت

(به مناسبت اول ماه مه ۲۰۲۱)

محسن حکیمی                                                                                             چهارشنبه ٨ اردیبهشت ۱۴۰۰ - ۲٨ آوریل ۲۰۲۱

می گذرد بر شهر خزان
عابری برگذشته از فصلی سرد
با کوله باری از فریاد ...
اینک،
دغدغۀ آهنگِ دستانی اطلسی
بر تارهای لرزانِ ساز عشق
که ترانۀ بودن را
زمزمه می کند،
سینه سرخی آوازه خوان
در کوچه سارِ درختان سرو،
که فردا را
در هیاهوی نسیم
و غوغای درختان بلوط
فریاد می کند.

شعر بالا را یکی از کارگران هم طبقه ایِ علی متولی به یاد او سروده است. همه چیز را گفته است در بارۀ او، که با دستانی اطلسی و دغدغۀ عشق به انسان آمده بود تا ترانۀ بودن را زمزمه کند، که سینه سرخی آوازه خوان بود که در هیاهوی نسیم و غوغای درختان بلوط نوید فردا را می داد، اما افسوس که نصیب اش از زندگی، فصلی سرد بود، توأم با کوله باری از فریاد علیه این فصل سرد.
علی متولی در سال ۱۳٠٦ در شهر سراب در آذربایجان شرقی به دنیا آمد. نمی دانم کودکی و نوجوانی اش چه گونه گذشت. هیچ گاه این را از او نپرسیدم. اما یقین دارم که اگر می پرسیدم پاسخی جز رنج و کار و مشقت نمی شنیدم. باری، در جوانی با شکل گیری مبارزات مردمِ آذربایجان در سال های نخستِ دهۀ ۱۳٢٠ و تشکیل «فرقۀ دموکرات آذربایجان» به این جریان پیوست، اما نه برای آن که تفنگ دست بگیرد و به فرمان غلام یحیی دانشیان «به چپ چپ» و «به راست راست» شود، بلکه برای سازمان دهی کارگران شهر سراب. فکر می کرد کارگران باید از فضای سیاسیِ مبارزات مردم آذربایجان بهره بگیرند و خود را سازمان دهند. با گسترش فعالیت هایش، به تبریز رفت و در مرکزِ این فضای سیاسی قرارگرفت. پس از شکست فرقه و فرار مفتضحانۀ بسیاری از سران آن به شوروی (که در مواردی خود به دست باقراف - گماشتۀ استالین در آذربایجان شوروی - کشته شدند)، متولی به کوه های آذربایجان پناه برد و پس از سپری کردن دورانی سخت در کوه و کمر از طریق یکی از دوستانش به حزب توده پیوست. در این جا نیز فعالیت او در بخش کارگری متمرکز بود و هدفش سازمان دهی کارگرانِ مراکز کارگری در اطراف تبریز. می گفت: «چند سالی در بیابان ها و شرکت های حفاریِ دور از شهر کار کردم و همزمان فعالیت های تشکیلاتی ام را ادامه دادم». با این همه، او همواره مخالف سرسخت رویکرد حزب توده به مسائل و مشکلات کارگری و نیز اطاعت بی چون و چرای این حزب از دولت شوروی بود، و این مخالفت را به صراحت در جلسات و میتینگ های حزب بیان می کرد.
در سال های نخست دهۀ ۱۳۴٠ و نطفه بندی جریان های چریکی، از مواضع حزب توده فاصله گرفت و به گروه جزنی - ضیاءظریفی پیوست، که از نظر سیاسی چیزی نبود جز همان حزب توده در هیئتی مسلح و جوان. نمی دانم از چه طریقی با عباس سورکی آشنا شده بود، اما او بود که متولی را به گروه معرفی کرد. بارها جریان نخستین قرارش با یکی از اعضای این گروه در تهران را با انتقادی گزنده برایم تعریف کرد. روز و ماه و سال قرار را به یاد نداشت اما ساعت و مکان آن را خوب به یاد داشت؛ ساعت چهار و نیم صبح، جلو داروخانۀ دور میدان فردوسیِ تهران. او که از شهرستان به تهران آمده بود پس از چند ساعت معطلی بر سر قرار سرانجام توانسته بود طرف قرار را (که بعدها فهمیده بود دکتر حشمت شهرزاد بوده است) ملاقات کند! متولی همچنین ناصر آقایان را، که در رابطه با عباس سورکی بود، دیده بود و در همان برخورد اول با دقت و تیزبینیِ خاص خود پی برده بود که او آدم سالمی نیست و ریگی در کفش دارد، و این را به سورکی گفته بود. ناصر آقایان یکی از اعضای گروه جزنی بود که با ساواک همکاری می کرد و همو بود که قراری را که در آن سورکی می خواست اسلحه ای کمری را به جزنی تحویل دهد، لو داد. با لو رفتن گروه جزنی – ضیاءظریفی، پس از مدتی متولی نیز در سال ۱۳۵٠ دستگیر شد. اما به رغم شکنجه های توان فرسای ساواک، هیچ اتهامی را نپدیرفت و پس از یکی دو سال مقاومت و پافشاری بر گفته های خود آزاد شد.
متولی سپس در کارخانۀ سیمان لوشان در استان گیلان استخدام شد. اینجا دیگر بستر مبارزۀ او با اوضاع حاکم بر جامعه بستری یکسره کارگری بود، و او - بنا به تجربۀ گرانسنگی که کسب کرده بود - نه به عنوان سیاهی لشکر این یا آن حزب و سازمان بلکه در مقام یک کارگر پیشرو و متکی به خود با نظم سرمایه مبارزه می کرد. اما در اینجا نیز ساواک دست از سر او بر نمی داشت، به طوری که بارها احضار و بازجویی شد و سرانجام در سال ۱۳۵٣ بازهم دستگیر و زندانی شد. پیش از انقلاب، از زندان آزاد شد و فعالیت های کارگری اش را از سر گرفت. در اوایل دهۀ شصت، این بار از سوی جمهوری اسلامی، دستگیر و برای یکی دو سال زندانی شد. پس از آزادی از زندان، از کارخانه سیمان لوشان اخراج شد و به ناچار برای اشتغال به تهران مهاجرت کرد و تا پایان عمر در این شهر به سر برد. در اینجا بود که بسیاری از کارگران پیشرو برای دیدار او به خانه اش می آمدند و گاه به اتفاق در برخی مراسم های کارگری شرکت می کردند. من نخستین بار او را در یکی از مراسم های دهۀ ۱۳٨٠ برای گرامی داشت زنده یادان پوینده و مختاری در گورستان امام زاده طاهر کرج دیدم. زنده یاد سلمان یگانه ما را با هم آشنا کرد، که خود پس از چندی در حادثۀ کار در کارخانۀ فولاد لوشان به کام مرگی تلخ و دردناک فرو رفت که سرمایه برایش رقم زده بود. متولی در سال های پایان عمرش گرفتار بیماری های گوناگون از جمله سرطان شده بود، به طوری که سیستم دفاعیِ بدنش به کلی ضعیف شده بود و به ناچار مدام باید به بیمارستان می رفت. او همراه همسرش - یار و غمخوار زندگی اش در سراسر دوران تأهل - برای آخرین بار در اواخر فروردین ١۴٠٠ به بیمارستان رفت و دیگر بازنگشت، چه بسا به علت آلودگی مرگبار به ویروس کرونا. در سال های اخیر هرگاه از سلامتی و وضعیت جسمانی اش می پرسیدم به خنده و با همان لهجۀ شیرین آذری اش می گفت: حالا حالاها کار دارم! دریغا که نماند تا مبارزۀ سرمایه ستیزانه اش را ادامه دهد. در آستانۀ اول ماه مه ٢٠٢۱ (١١ اردیبهشت ١۴٠٠) یاد عزیز او را گرامی می دارم و خاطره هایم از او را گل باران می کنم.

محسن حکیمی

٨ اردیبهشت ١۴٠٠ (٢٨ آوریل ٢٠٢۱)