نظم متعارف دنیای سرمایهداری بههم ریخته است. سهمآفرینی نظام بورژوایی در چند سدهی گذشته از اقتصاد، سیاست/اخلاقِ لیبرال و فرهنگ که برای دنیای مدرن برساخته بود، با آغاز هزارهی سوم دود شده و به هوا رفته است. عروج اولترالیبرالیسم [لیبرترینیسم] با قدرت تهاجمی و استعلایی کار مرده (سرمایه) بر کار زنده در هیئت سیاسی، تنها قدرت برساخته از بازنمای استیلای سرمایه بر نیروی کار زندهای است که هرگونه آفرینشگری را نیز از او سلب نموده است. شدت فزایندهی انباشت سرمایه به مرحلهای از رشد ارگانیک و فروکاهشی نرخ سود رسیده است که آنارکوکاپیتالیسم [آنارشی+کاپیتالیسم] چهرهی شاخص مناسبات و روابط تولید سرمایه گردیده است، که هم میتواند برانگیزانندهی قدرت برسازنده (نیروی زندهی کار) برای پراکسیس انقلابی راه گشاید و هم او را در شرایط آشتی با وضع موجود لگام زند.
بحرانی کنونی سرمایه بحرانی تکبخشی و یا سپریشونده نیست، بحرانی درونماندگار و ذاتی است که در مقام قدرت سیاسی، امثال ترامپ، پوتین، شی جینپینگ و نتانیاهو در کشورهای مرکز و در حاشیه، با دلقکهایی نظیر خامنهای، خاویر میلی و سلاطین عربی... آنرا نمایندگی میکنند. درون این بحران فراگیر، طبقهی کارگر جهانی در مقام سوژهی برسازنده که هستیاش در بستر بردگی مزدی بازشناسی میشود، اگر در مقام عاملیت نتواند در برابر طاقتفرساترین شرایط کارِ "مکیدهشدن"، به مواجههی عصیانگرانه که همان منفیت (غیر از چیزی بودن) است، به موجودی کامل یعنی طبقهای حقیقتا حاکم برکشیده شود، ناگزیر به سر جای اول خود در زمان تولدش بازگشت خواهد یافت. یعنی زمانی که تنها مولد ارزش مطلق بود. بنابراین، در مغفولیت جنبشهای کارگری رادیکال برای مواجهه با این بحران فراگیر، اگر طبقهی کارگر افق خودرهایی را در مبارزات خویش نداشته باشد، به هیچ شناخت عینی از درون مناسباتی که با «امکانات»ش، انسانها را متعین و محدود میسازد، به درک و فهمی تاریخی از نقش خودبیگانهساز سرمایه، نخواهد رسید. آنچه طبقهی ما را قادر میسازد تا به کمک غلبه بر روشهای نارسا و بهخطارفتهی کنونی، تجربهمان را وحدت ببخشیم، همان بنیادهستیشناسانهی خودرهایی ما که در مقام طبقهای برای خود است، در دام «امکانات» و «نظم اشیاء» درخود گرفتار خواهیم ماند. گویی همانند آن لحظهی اولیهی تاریخی که برده در هراس از مغاک مرگ تبعیت از خداوندگار مالکیت را که اکثریت قریب به اتفاق تمام آن لحظات بردهوارانه را به دنبال مالک پیمود تا به دوران سلب سرمایهدارانهی مالکیت بر نیروی کارش را به نقد کار دستمزدی برگزیند. تا همچون نیاکان بردهاش براساس دینامیسم کار مفید و صیانت از خود را در برابر به مخاطره افکندن جان تسلیم نماید. آیا زمان الغای بردگی مزدی و خودرهایی حتی اگر بهطور مبهم بر ما آشکار نگشته که راهی غیر از ژرفابخشی مبارزهی طبقاتی برگزینیم؟
ضدانقلاب جهانی دستور روز است و دیگر چهرهی دمکراتیک خود را برنهاده، رفرم نه دیگر برای سرمایه مجاز است و نه ما مجازیم درون شکافهای سرمایه بهدنبال سراب رفرمهای سیاسی/اقتصادی باشیم. اقتصاددانان و سیاستمداران مدام به ما اطمینان میدهند که اقتصاد به خوبی کار میکند. اما ادعاهای کاذب آنها هیچ محتوای مثبتی ندارد، مگر اینکه وعدهی آنرا برای بازگشت به گذشتهای تلقی نمائید که فقط در فانتزی وجود دارد و بازنمای آن صیانت از سلسلهمراتب اجتماعی و تقسیم طبقاتی، استثمار، دوام کار مزدی و خشونت است. ادعاهایی صرفا منفیای که امرِ ایجابی را نمیتواند در خود تاب آورد و آن تنها جنگ و خشم نابودی است، زیرا که خودِ منفیتِ در دلِ "موضوع" نیست، و خویش را بهعنوان محتوا بهدست نمیآورد، همیشه ورای آن آست.
درون چنین بحران تعریف نشده از وضع ناشناخته، سرمایه هیچ آلترناتیوی در برابر فروپاشی محتوم طبقهی حاکم، و در برابر نشانههای خیزش جریانهای پنهان شورش که گاه در برخی لحظات شعله میکشند و فرومینشینند، و تب تضادهای شدید سرمایهداری را تشدید میکند، ندارد. سرمایه هنوز از نابخردی، تبلیغات، فریب و دستکاری تغذیه میکند. به همین دلیل است که فاشیسم نه تنها در ایالات متحده بلکه در سراسر جهان در حال گسترش است. این هشدار "نیک هاناور" میلیاردر آمریکایی را بایستی جدی تلقی کرد هنگامی که با عنوان؛ «همقطاران من» فریاد کشید؛ «بازها [اولترالیبرالها] برای خاطر ما میآیند اگر آنها نیایند انقلابیون به سراغ ما خواهند آمد...»
جهانیسازی برای نظام سرمایهداری در مقیاس بازار واحد خودتنظیم، در واقع جهانیسازی نیروی کار کالاییشدهای بود که هر کارگری آنجا در جایگاه رقابت با دیگر همطبقهایهای خود قرار گرفت. خاصه اینکه با قانونزدایی، حذف حمایتگرایی، انتقال و توزیع تولید در سطح جهانی، کارگر آمریکایی را نه تنها در برابر کارگر چینی، کرهای و دیگر کشورها که با همدیگر بر سر مسئلهی مزد رقابت کنند، قرار داد، بلکه حتی امکانات انقلاب سوسیالیستی یا وقوع هر نوع انقلابی دگرگونساز را هم در کوتاهمدت با دشواریهای زیادی مواجه نموده است. سرمایه، مناسبات همبستهی طبقاتی را با برقراری تفاوتهای نرخ زمان کار اجتماعا لازم در کشورها و در اشکالی از سطح هزینههای زیستی و اینکه چه کسی میتواند با کار ارزان و دستمزدی کمتر، تولید بیشتری داشته باشد، بهشدت کاهش داده و زمینهی نابرابری و ازهمگسستن را تشدید کرده است. از چنین منظری است که، جهانیسازی امکانات انقلابی را دگرگون ساخته است. اما از سوی دیگر نباید فراموش کرد که در لایههای ژرفتری، مدام اتفاقاتی گسترش مییابد و آن جریان متقابلی است که به تشدید مبارزهی طبقاتی درون مرزهای سرمایه دامن زده است. سرمایههای بیمکان نیروهای جدیدی از کار را در گسترهی جهانی پدیدار نموده که درگیر مبارزات آزادیخواهانه و مطالبهگری هستند. بر همین مبنا، سهولت امکان گسترش روابط همبسته با یکدیگر در سطح جهانی، آموزش از تجارب یکدیگر و بهکارگیری شیوههای گوناگون و همسان مبارزه بر پایهی این ارتباطات متقابل، هرگز چنین نبوده است. آن لحظهای را تصور کنیم که انترناسیونال کارگری فضای عمومی را از سلطهی ایدئولوژیک طبقات حاکم باز پس گرفته و شرایط مناسبی را برای گسترش مبارزات اجتماعی/طبقاتی فراهم آورد. این تصور یک خیالپردازی محض نیست؛ نتیجهی جهانیسازی سرمایه و جهانیسازی امکانات تکنولوژیک و فرهنگ دیجیتالی را در شیوع و گسترش مبارزاتٍ بهار مردمان عربی، خیزش دانشجویان چینی، جنبش تسخیر (والاستریت)، جنبش میدان اوکراین و سرانجام خروش جنبش انقلابی زن، زندگی، آزادی و همبستگی جهانی آنرا گواهیم، همهی این حرکتهای انقلابی در توالی دیالکتیک زمانی رخ داد که تناظرها و مشابهتهای قابل توجهی داشتند. هیچیک از این جنبشها رهبری از بالا و برنامهریزی شدهای نداشتند، پیشاپیش هیچکدام نظریهپردازی نشده بود، و خودانگیختگی آنها را هیچکس پیش از وقوع متصور نبود. بایستی توجه داشت که خودجنبی تمامی این جنبشها در اشکال گوناگون و با افقهای نسبتا یکسان توانستهاند کنونه در همهی فضاهای گوناگون اجتماعی، گفتوگوهای مشترک و کنشگریهای سیاسی در زمینهی ایدههای رادیکال را بوجود آورند.
به اینترتیب، اگر از سویی جهانیسازی روابط تولید و بازار واحد در گامهای آغازین توانست موانع و گسستهایی را در برابر مبارزهی طبقاتی برای دگرگونی انقلابی ایجاد کند. اما در سطوحی عمیقتر بهطور ناخواسته، امکاناتی را هم فراهم آورده که در جهت متضاد منافع او در حرکت است و بر ماست که مسئولیت ویژگیهای شناخت و درک متضاد جهانیسازی را با جنبشهای سرزمینی بهدقت بررسی نمائیم، چیزی که با خردهکاریهای "چپ" بیگانه است.
نکتهی قابل تأمل این است که گفتمان جهانیسازی و بینالمللیشدن سرمایه و پیوستگی متعاقب آن، هنوز در همهی چرخههای جمعی روابط تولیدِ جهانی عمومیت نیافته است. هنوز عناصر قابل توجهی از پیوستارهای سرمایه هستند که بهواسطهی موانع ساختاری و قطببندیهای ژئوپلیتیک، همچنان تحت حمایت دولتی قرار دارند که بر بحرانهای ذاتی سرمایه میافزاید. برای همین، جهانیسازی هرگز به یک برآیند کامل و تمامعیار نخواهد رسید، از اینرو هژمونی سلطهگری در برابر موانع و بحرانهایی که خود سرمایه همانا عامل پدیداری آن است، از نولیبرالیسم (بازار خودتنظیم) به آنارکوکاپیتالیسم گرایش یافته و معکوس میگردد. سیاستهای تعرفهای ترامپ بهویژه در برابر چین، نشانههای این وارونگی از تمایلات اولترالیبرالیسم سیاسی مواجه است که جنبههای ساختاری جهانیسازی را معکوس و برونزاد آن در نظام اقتصادی به شکل آنارکوکاپیتالیسم ظهور میکند ـ تهدیدی که در گرایش پسینی به فاشیسم بینالمللی میگراید. به این ترتیب، طبقات سرمایهدار جهانی فاقد یک گرایش عمومی در کلیت یکپارچهای از «جهان مسطح» میباشد که فرایندی شکننده و متضاد است و هرگونه مفهومپردازی و روایت نولیبرالی از یک «جهان مسطح» را فاقد معنی میکند.
جهان کنونی اینک با سپری کردن پریودی کوتاه از پایان جنگ سرد، شاهد ظهور و گسترش ژئوپولتیک چین، تجاوزگری روسیه به اوکراین و حتی کشورهایی مانند ترکیه و عربستان سعودی است که قدرت نظامی را فراتر از مرزهای خود مستقر میکنند.
نخستینِ فراز نزاع کنونی میان قدرتهای اقتصادی، ناشی از تضادهای عینی انباشت سرمایه در چین است که در یک رقابت کلاسیک بیناامپریالیستی، با ایالات متحده نمود مییابد، که ترامپ برای حفظ و تداوم هژمونی با جنگ تعرفهها به آن پرداخته است. چنین رقابتی به نوبهی خود منجر به ایجاد بلوکهای سیاسی حول این مراکز انباشت سرمایه میشود: که ایالات متحده غرب را پیرو خود دارد، و چین و روسیه هم با ساختبندی بلوک «بریکس» به یارکشی دست زنند و از ایننظراست که، درک جهان امروز فقط در ارتباط با منطق اقتصادی اولترالیبرالیسم کنونی میسر است.
اما روسیه، پویایی متفاوتی در این بازهی جهانی دارد. سرمایهی روسیه گرچه به آن میزان قدرتمند نبود که غرب را به چالش بکشد. برای همین تنها یک شریک کوچک برای سرمایهی غربی به شمار آمده بود که او نیز ترجیح میداد با سرمایهی روسیه بهعنوان یک قدرت (sub-imperialist) در جهان پس از شوروی همکاری نموده تا از منابع طبیعی آن بهتر بهرهبرداری کرده و برای استخراج ارزش اضافی از نیروهای کار کشورهای (تازه تأسیس) پساشوروی استفاده نماید. از نظر اقتصادی، میان سرمایهی غربی با روسیه هیچ تناقض واقعی وجود نداشت. اما از سال ۲۰۱۴، هنگامی که روسیه مسیر الحاق کریمه را آغاز کرد، راه رویارویی با غرب را انتخاب نمود. منطق سیاسی امپریالیسم روسیه در شروع تأسیس پروژهی همکاری «بریکس» با چین، در واقع جدا شدن از همکاری استراتژیک اقتصادی با غرب بود. امپریالیسم روسیه بر اساس یک آرایش تهاجمی نسبت به کشورهای منطقهی پساشوروی، قوانینی را که غرب برای دولت روسیه و سرمایهی آن تعیین کرده بود، زیر پا نهاد که هیچ منطق اقتصادی واقعی برای این حرکت وجود نداشت. کریمه حتی امروز دریافتکنندهی خالص انرژی روسیه و بودجهی دولت فدرال است. بنابراین، توضیح الحاق آنرا نمیتوان در انگیزههای اقتصادی یافت. توضیح در قلمروسازی و ایدئولوژی طبقهی حاکم روسیه با تکیه بر توانمندی نظامی نهفته است که آنرا به یک امپریالیسم سیاسی/نظامی که تا حدی از منافع اقتصادی جدا شده، تبدیل نموده است. بهاین ترتیب، با پایبندی به درک صرفا اقتصادی از امپریالیسم، ما از امپریالیسم روسیه بهعنوان یک پدیده غافل خواهیم شد.
امکاناتی که برای ایجاد انترناسیونالیسم ضدسرمایهداری و ضدامپریالیستی در سدهی بیست و یکم میتوان متصور شد، چگونه باید باشد؟
البته جنبههای عملی برای انترناسیونالیسم وجود دارد، مانند کمک به زندانیان سیاسی، کمپینهای همبستگی بینالمللی در دفاع از حق تعیین سرنوشت مردم اوکراین، فلسطین در برابر تجاوزگری و کشتارها که دستاوردهای زیادی داشته و میتواند داشته باشد. اینک دیگر از «کمونیسم بورژوایی » چین، تنها نامی و کنگرهای برای سیاستگذاریهای اقتصاد سرمایهداری باقی مانده است. روسیه نیز اتحاد جماهیر شوروی نیست، اگر چه اتحاد جماهیر شوروی از بسیاری جهات مشکلساز بود، اما یک مؤلفهی ایدئولوژیک در سیاست خارجی آن وجود داشت که چشمانداز نوعی آلترناتیو را نشان میداد. حتی اگر در ایجاد امر مشترک اجتماعی شکست خورده بود، اکنون آن آلترناتیو نیز دیگر وجود ندارد. تنها چیزی که چین و روسیه ارائه میدهند؛ رقابت و رویارویی با غرب است با نابرابری عظیمی بین مردم و مناطق، که هیچ تفاوتی برای یک کارگر معمولی چینی و روسی در فروش نیروی کارشان با کارگر غربی وجود ندارد. آنان هیچ چشماندازی جز استخراج کار اضافی بدون اجرت برای کارگران زیر استثمار نمیگشایند.
این بدان معناست که در برابر جنبشهای مترقی در سراسر جهان تنها یک آلترناتیو رادیکال سوسیالیستی برای مبارزه وجود دارد. به معنای عدم سازش با دیکتاتوریها، طبقات سرمایهدار غارتگر، چه در چین، چه در روسیه یا ایالات متحده یا جهان سرمایهداری در حاشیه. دشمن اصلی طبقاتی در خانه است. این اساس انترناسیونالیسم واقعی است: اتحاد علیه تمامی دولتهای سرمایهداری/امپریالیستی خود با یک افق مشترک برای تغییر و تأسیس امر مشترک اجتماعی، این مبنایی است که میتوانیم بر اساس آن پلهایی را بین مبارزات خود بیافرینیم.
شهر برای دزدان امنتر از زنان و دختران است
رژیم جمهوری اسلامی نزدیک به نیمقرن با گسترانیدن سلطهی بلامنازع بر هستی مردم و جامعه، تاکنون هرگونه صدای مطالبهگری، آزادیخواهی، دگراندیشی و غیرمرکزگرایی را با کشتار و سرکوب و اعدام پاسخ داده است. اما «خلقت کار آسانی» است، کافی است که تودهها برخیزند، آنگاه جهانی نو متولد میشود. تودههای سرخورده از انقلابی شکستخورده، بارها در بازگشت به تلاشهای تاریخی خود، به خلق عصیانها و قیامهایی مبادرت ورزیدهاند که هر کدام فرایندی از تبلور تجربهی تاریخی/سیاسی دردناک مردم یک جامعه را بازنمایی کرده که با زندگی و پوست و گوشت و خونشان عجین شده است. "اصلاحطلب، اصولگرا، دیگه تمومه ماجرا " درسی بود که بخش بزرگی از جامعهی ایرانی در پروسهای و با یکبار تکرار آنرا به خوبی آموخت تا مشعل جنبش زن، زندگی، آزادی را برافروزد که خود آینده است. زن در برابر پدرسروری، کارگر در برابر سرمایه و آزادی در برابر "وانهادگی" دین و ماورائیت که طبیعتباوری کاملا گسترش یافته است و هر تلاشی برای سرکوب و یا مصادرهی آن با شکست رو به رو شده است. نه حاکمیت توانست این جنبش را خنثی و از کار بیاندازد و نه گفتمانهای جزیی توانستند آنرا ذیل هرگونه ایدئولوژی مستحیل سازند. جامعهی ما با یک چرخش فرهنگی در حاق زیستجهان زندگی روزمرهای مواجه هست که در تمامیت خود قدرت راستین روح اجتماع است. این ایدهی رهاییبخش، اصل مسیر رودخانه به سوی آزادی است که نه ایجاد موانع ناسیونالیستی جلو آن سودی دارد، نه نهرکشیها به سوی برکههای ساکن. همانقدر که موانع را در هم کوبید، فرصتهایی هم پدید آورد تا گروههای گوناگون خود را بازگشایند و خسته و فرسوده شوند. زیرا که جامعه از واقعیت زندگی روزمره تبعیت میکند نه آرمانهای مشتی ایدئولوژی و ارادهگرایی. نه تعبیر بورژوایی از انقلاب ژینا به «انقلاب فمینیستی» آنرا ماهیت بخشید، و نه «فروداشت» آن در چارچوب تفاسیر جامعهشناسانه در دپرسونالیزه کردن به نام بیهویتِ «یک مشت جوان نسل "زد ـ Z"» توانست از آن هویتزدایی کند که ما هماکنون در وقایع نسلکشی "غزه" با بیرحمی تام شاهد آن هستیم، همان کاری که نازیسم با "یهود" کرد. ما در عصری قرار داریم که "دیگری"ها دیپرسونالیز میشوند و دیکتاتوریها زمانی که مردم را دیپرسونالیز کنند جامعه با بدترین نوع خشونت مواجه خواهد بود که در رژیم جمهوری اسلامی گواه انواعی از این نسبتها هستیم. اینکه دیگری را به اسم صدا نزنند. واژهی نسل "زد" بیانگر همین دیپرسونالیز کردن این نسل میباشد. با اینحال در مرحلهای از جنبش نیز هستیم که جامعه و گفتمانهای مختلفی از نظر فکری و عملی درون آن پوستاندازی میکنند. تا بتوانند فضا را توضیح دهند، اما در واقع خودشان را توضیح میدهند و ناتوانیهای خودشان را ایضاح و بیان میکنند.
امروزه همهی ما نگران عاقبت اگزیستانسیال متداخل بحرانهایی هستیم که در زیر پوست اجتماع در حرکتاند، از یک سو؛ بحران معیشت، فقر مطلق، بیکاری، فلاکت، گرسنگی، فقدان دارو، ناامنی تأمینات اجتماعی و گسترهی عظیم فساد در دستگاههای دولتی و نظامی، و از سویی دیگر به موازات بروز دیدگاههایی دال بر نژادپرستی، خودشیفتگی قومی، عدم تحمل دیگری، تخریب هویت و تاریخسازی دیگری برای اثبات خویش، نفرت از همسایه، انواع مصادرهها، حذفها، ادغامها و غیره، مقصرتراشیهای تاریخی تیپسازانه و... که گاه صرفاً در سطح باورهای عرفی و گاه در قالبهای سازمانیافتهای بروز میکنند و میتوانند از جنگ لفظی افراد در فضای مجازی تا انواع خشونتهای سیاسی را رقم بزنند. این امور بهنحو نگرانکنندهی امکانهای هولناکی برای آیندهی کشور و حتی منطقه را پیشنمایی میکنند.
با انقطاع تداوم جنبش ژینا، ظاهرا جامعه دچار انفعال و گرفتگی شده است. چرا جامعه به اتفاقات بعدی واکنش نشان نمیدهد؟ چرا دیگر مسائل و حوادث، حتی فاجعهای به هولناکی اسکلهی رجائی (بندرعباس) جامعه را به حرکت درنمیآورد، آیا هراس و وحشت از کشتار و سرکوب جامعه را از حرکت بازداشته است؟ پرسش دست یافتن به این معما، خرد پیچیدهای است که جامعهی ایستاده نیاز به پاسخ دارد. هنوز مانیفست ژینا به فهم درنیآمده است. هنوز پاسخی از جانب کسی دریافت نکرده است. تا هنگامیکه روح کلی آن مانیفست فهمیده نشود، گامی بعدی برداشته نخواهد شد. آن روح کلی اجتماع سرخطی را که در میان گذاشته، اگر به ادراک در نیاید، وارد مرحلهی بعدی نخواهد شد. آن خرد و روح جامعه به پاسخ معمای سروشِ معبد دِلفی ـ آتن ـ [راز پیام سروش معبد دلفی این بود که به ما بفهماند تا چه حد نادانیم.] معمایی بود که اگر به آن پاسخ داده نشود، معمای بعدی را مطرح نخواهد کرد. پس تا این معمای مانیفست زن، زندگی، آزادی حل نگردد، مرحلهی بلوغ اجتماعی متوقف خواهد ماند. برای همین، بیش از یکصد سال بعد از نهضت مشروطه، هنوز انقلابات ما به هیچ دستاوردی نمیرسد. سروش معبد دلفی، در جنبش انقلابی زن، زندگی، آزادی، معمای جامعه را زن تعیین کرده است، اما نه در مفهوم فمینیستی. بسیاری از نگرشها در مفهومشناسی از تعبیر انقلاب زن، زندگی، آزادی، آنرا سطحی، پوپولیستی و بورژوایی ارزیابی کردند. اما اگر به ژرفای آن نگاه کنیم، آن جنبش بسیار عمیقتر از آن است که پوپولیستها (از جمله پوپولیسم چپ) بتوانند به درستی آنرا تبیین کنند. اما چگونه باید آنرا حل کرد. چرا در برابر اینهمه تحرکات اجتماعی، جامعه به جای زیربنای اقتصادی، نخست زن را مطرح کرده است؟
اگر بخواهیم واقعاً قدرت و اهمیت طبقاتی این مانیفست را بازیابیم، آن نمیتواند از طریق نمادگرایی توخالی باشد. باید از طریق عمل و کنش طبقاتی خودمان قوام و سازمان یافته باشد. واقعیات همواره در برابر ما محدودیتهایی را اعمال میکند؛ که فرایند گذار از هستی موجود به دنیایی نوین متضمن تلاشی نوین برای فرایافتی از رابطهی ما با جهان برای حل مسائل کهنه است. درگیر شدن و شناخت پروسهی انقلابات اجتماعی زمانیکه با ترکیب چندراستایی متداخل مواجه باشد، خطیرترین مسئولیتها را در تبیین و توضیح پروسهی انقلاب مداوم در جوامعی که با شکافهای تاریخی مواجه هستند، اعِمال خواهد کرد. آنجا که علاوه بر دولت مستبد سرمایه، نوعی از استبداد سیاسی، اجتماعی و فرهنگی بازمانده از شکافهای تاریخی سنگینی مینماید. پروسهی «گذار مضاعف» در انقلاب اجتماعی ایران از این پیچیدگی تاریخی متوازن مبارزهی ضداستبدادی با مبارزهی طبقاتی حکایت میکند. بنابراین، با سادهانگاری تقلیلگرایانه و الگوپرداز بر این ساختار پیچیده که در آنجا تجانسی از همگونیهای طبقاتی و نظری به سهولت آشکار و پدیدار نمیگردد، هرگونه پاسخ لاقیدانه به آن با کلاسیسم مَدرَسی، فقط گریز از یک پاسخ تاریخی و لاپوشانی کردن آن خواهد بود. اینگونه جنبشها بهطور غالب برپایهی تصوری از منافع مشترک عام گرایش دارند؛ در حالی که اساسا ماهیت انتظار افراد، گروهها و طبقات اجتماعی باهم متضاد میباشند. شکست انقلاب ٥٧ حقیقت چنین تضادمندی را به روشنی آشکار ساخت. پس مهمترین مسأله در این نکته، که به کانون اصلی تحولات تاریخی یعنی انقلاب اجتماعی توجه نموده، قرار دارد و آن این است که در هر انقلاب اجتماعی، تاکنون نشان داده شده است سوژههای آن، اشکال مبارزاتی خود را از پروسهی شکلگیری درونی خود به دست میآورند. مصداق آن فرازی که پیرمرد ادا نمود؛ گل همینجاست، همینجا برقص!
زنده باد اول ماه مه روز جهانی کارگران
برقرار باد سوسیالیسم، امر مشترک اجتماعی پرولتاری
هر چه گستردهتر باد همبستگی جهانی پرولتاریا
کارگران جهان متحد و خودآگاه شویم!
۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۴ (۳۰ آپریل ۲۰۲۵)
کمیته فعالین کارگری سوسیالیستی
https://t.me/kkfsf
.