نویسندهی این خطوط و سایر رفقای «مبارزهی طبقاتی» چند شمارهی اخیر نشریهی «آلترناتیو» را با علاقهی بسیار دنبال کردهاند. ما نفس بر آمدن و پیدایش گروههایی مثل «آلترناتیو» را به فال نیک میگیریم و این رویداد در واقع مهر تاییدی بر چشماندازهای ما در مورد سیر تکامل و تحول چپ در ایران است. «آلترناتیو» و «مبارزه طبقاتی» تفاوتهای بسیاری دارند که از ادبیات و رویکردهای ما آشکار است (و در این مطلب به برخی از آنها مشخصا خواهیم پرداخت) اما یک نقطه اشتراک مهم ما این است که هر دو در امتداد روندی شکل گرفتهایم که با تحولاتی در نسل جدید چپ عمدتا دانشگاهی (در شکل اگر نه در مضمون) در ایران آغاز شد. تحولات و تغییرات چند سال اخیر، چه در شرایط عمومی و عینی سیاسی (که انفجار انقلابی بزرگ تابستان ۸۸ مهمترین آنّها است) و چه در وضعیت مشخص این جریانات چپ (که مهمترین آن احتمالا واقعهی ۱۳ آذر ۸۶ و پیامدهای وخیم آن بود) باعث آغاز دورهای جدید در حیات این چپ و ایجاد گسستهای بنیادین در آن شد. چنانکه ما از همان هنگام پیشبینی کرده بودیم، و بخصوص بر متن انقلاب ۸۸ بر این چشمانداز تاکید کردیم، شاهد دورهای از تجدیدنظر فکری و سازمانی میان بسیاری از فعالین نسل جدید چپ بودیم که قاطبهی آنها (منجمله چند نفر از بنیانگذاران «مبارزه طبقاتی» و احتمالا «آلترناتیو») از قالبهای پیشین خود جدا شده و به ایجاد جریانات و گروههایی جدید پرداختند. مجبور شدن بسیاری از رهبران این نسل به خروج از ایران با فشار رژیم و پراکنده شدن آنها در ترکیه و غرب عملا این امکان را فراهم کرد تا فرصت بازبینی و بازنگری دورهی گذشته و ترسیم افقها و راه پیش رو را داشته باشند. و بسیاری از این فرصت استفاده بردهاند تا اکنون آرام آرام شاهد تشکیل گروهها و جریانات جدیدی باشیم که به تدریج سر از تخم در میآورند، شکل میگیرند، قوام مییابند و بیشک نقش مهمی در بازترسیم صحنه آیندهی چپ در ایران بازی خواهند کرد. نفس اینکه «آلترناتیو» جمعی به نسبت منسجم تشکیل داده و از زبانی گروهی حرف میزند و مواضعش را بر میشمرد، کاری که «مبارزه طبقاتی» نیز تلاش کرده آنرا انجام دهد، چنانکه گفتیم برای ما مسرتبخش است. بیشک گروههای مشابه ما (یا موارد دیگری مثل نشریهی «رادیکال») از این دست اولین نبوده و آخرین نیز نخواهند بود.
این گروهها (که ما را هم شامل میشود) فرقی ماهوی با آنچه «آلترناتیو» دوست دارد «اپوزیسیون شبهمتحزب چپ در تبعید ایران» بنامد دارند. این فرق، خیلی ساده، این است که بدنهی آنها در جریان مبارزات سالهای اخیر و در داخل کشور تشکیل شده است. رابطهی ما با نسل قبلی سازمانهای کارگری و چپ در پیامد شکست انقلاب ۵۷ و سرکوبهای شبهفاشیستی جمهوری اسلامی در دههی ۶۰ به طور کلی قطع شده بود و هر گونه تماس با گذشتهی چپ را باید از زیر بار خاطره و تاریخ از یک سو و تماس اینترنتی با تبعیدیها از سوی دیگر دنبال میکردیم. طبیعی بود که اولی ما را بیشتر در تماس با میراث رزمنده، قهرمانانه و آشتیناپذیر فداییان خلق و خط سه بگذارد و دومی با متعینترین و فعالیتطلبترین محصول سازمانی خط سه، یعنی جریان و حزب کمونیست کارگری، که در عین اینکه بزرگترین نیروی چپ در خارج از کشور بود، رویکردی برای تبلیغ فعال به سوی ایران و نیروگیری در داخل کشور نیز اتخاذ کرده بود.
به نظر ما این چند خط تصویری عمومی و کلی از نقاط آغاز و سیر حرکتی چپ نوزای دههی اخیر در ایران نشان میدهد. قاعدتا این خطوط شاید دقت مطلوب را نداشته باشند چرا که تاریخ بازتولد این چپ جوان را تنها زمانی میتوان به طور جدی نوشت و روایت کرد که پردهی خفقان جمهوری اسلامی کنار رفته باشد و بسیاری از رفقای ما که هماکنون در سراسر کشور یا در زندانها هستند و یا در نقاط مختلف فعالیت میکنند و یا، در داخل و خارج، هنوز در شوک تلاطمهای چند سال اخیر به سر میبرند بتوانند آنرا از زبان خود بازگو کنند.
اما آنچه برای ما مسلم است این است که بخشهای مهمی از این چپ از آن دو جریان قدرتمندی که در بالا به آنها اشاره کردیم گذشت کرده و گسست کردهاند و به نتیجهگیریهایی جدید و لاجرم بنیانهای جدید نظری و سازمانی میرسند و خواهند رسید. روند کامل این گسست و این نوزایش قاعدتا در چند سال آینده و پس از سقوط جمهوری اسلامی و آماده شدن فضای باز یا نیمهباز برای دخالت و سازماندهی سیاسی در ایران (که در چشمانداز ما سیر محتمل و مطلوب است) متبلور خواهد شد. اما خطوط کلی این گسست، آنگونه که به نظر ما بهترین بخشهای نسل جوان چپ به آن رسیدهاند و میرسند، بر این اساس استوار است که ۱- میراث فدایی علیرغم رزمندگی و قهرمانی عظیمی که مشخصهی آن است، و دستاوردهای انقلابی-نظری مهمی که بخشهایی از آن فراهم کردهاند، چنان به طور عمومی از فقر نظری رنج میبرد و چنان آلوده به استالینیسم و مشیهای خردهبورژوایی است که به خودی خود نمیتواند چراغ راه ما باشد (در عین اینکه «مبارزه طبقاتی» افتخار میکند خود را حامی و ادامهدهندهی بهترین سنتهای انقلابی آن بداند) ۲- به نظر میرسد امروز میتوان با اطمینان خاطر گفت که تجربهی عروج «کمونیسم کارگری» به عنوان نیرویی جدی در چپ ایران، که قاطعانه با نظرات رفیق منصور حکمت شناخته می شد، ماهعسلی کوتاه بوده است. در داخل کشور، بخشهایی از جوانان چپ به همان سرعت که به این جریان و حزب/احزابش گرویدند از آن روگرداندند و خواهند گرداند. دلیل بلافصل این واقعیت شاید اول انشعابات متعدد حزب کمونیست کارگری پس از مرگ تاسفبار رفیق حکمت و دوم، سیاستهای تشکیلاتی-سازماندهی فاجعهبار این احزاب (و بخصوص حزب حکمتیست) در رابطه با جوانان داخل بوده باشد اما، به نظر ما، ریشهی بنیادین آن در پایهی اولترا چپ و جمعا غلط نظریات حکمت و «کمونیسم کارگری» است که گروه ما به طور کامل کنار گذاشته است و به نقد آنها پرداخته و خواهد پرداخت. (از جمله رجوع کنید به نامهی استعفای من، با نام مستعار بابک کسرایی، از حزب و سایر نوشتههایی با همین نام.) (http://azadi2011b.wordpress.com/2011/04/08/استعفا-از-عضویت-در-حزب-کمونیست-کارگری-ا/)
اما در پی این گسست، و در شرایطی که جای بلوغ فکری-سیاسی چپ جوان بیشتر باز است، طبیعی است که ما راههای متفاوتی را طی کنیم. نتیجهی روند بازسازمانیابی چپ در ایران (که ما سازمانهای چپ «قدیمی» و «تبعیدی» را خارج از آن نمیدانیم) قاعدتا گرایشاتی مختلف خواهند بود. (اینکه عروج نیرو یا حزبی متحد که گرایشات مختلف و وسیع چپ و کارگری را در بر بگیرد ممکن و/یا مطلوب هست یا نه موضوعی مجزا است که ما نیز دوست داریم در فرصتی دیگر به آن بپردازیم.) امروز گرایش مارکسیستی «مبارزهی طبقاتی» در آغاز کار خود راهی را برگزیده است. ما البته هنوز نهالی جوان و در آغاز راه هستیم. در روند رشد و تحول خود، که باید به طور واقعی و در دل جنبش تودهای و طبقهی کارگر کشورمان صورت بگیرد، حتما تغییرات و تلاطمات مختلفی را از سر میگذرانیم اما دوست داریم در اینجا چند کلمه از راهی که برگزیدهایم و بنیانهایی که بر آن استوار آمدهایم بگوییم و چند کلمه به رویکرد «آلترناتیو» در این زمینه و نقدش به راه و اعمال ما نیز بپردازیم.
چرا «بینالملل»؟
رفقایی که «مبارزهی طبقاتی» را تشکیل دادند از پیشینههای مختلف میآمدند اما آنچه چند نفر ما در اشتراک داشتیم همان سابقهای بود که در بالا به آن اشاره کردم و این در مورد چند نفر ما مشخصا شامل عضویت و فعالیت در حزب کمونیست کارگری بود که، میتوان گفت بر خلاف خط حاکم بر این حزب، همراه با نوعی شیفتگی و احترام عمیق برای سنت فدایی (علیرغم نقد آن) بود. ما اما در روند بازبینی خود که، به تدریج و نه ناگهانی، به جدایی از این سنت سیاسی و احزابش کشید کار مطالعه و تحقیق و جستجوی خود را از همان آثاری که شما «مارکسیسم کلاسیک» مینامید آغاز کردیم و در عین حال آثار و فعالیتهای چپ در سطح جهانی را نیز دنبال کردیم. این، حداقل در مورد شخص من، شامل تحقیق در مورد تک تک و تمامی گرایشات بینالمللی موجود (و بعضی جریانات ناموجود!)، تاریخ آنها و تماس با اکثر آنها بود.
این بعد «بینالمللی» در روند کنکاش و جستجوی ما اتفاقی نبود و ربطی مستقیم با درک ما از انترناسیونالیسم داشت که متفاوت با برخیهای درکهای رایج از آن بود و هست. درک حداقلی از انترناسیونالیسم پرولتری آنرا در صرف وقوف به «همبستگی» با جنبش طبقهی کارگر در کشورهای مختلف میبیند. یعنی به قول ضربالمثل انگلیسیها «تو پشت مرا بخاران و من پشت تو را!». یا صرف بیان اینکه باید از «درسّهای» کشورهای مختلف استفاده کرد. باور ما اما این بود که مارکسیسم از بطن تولد خود ماهیتی بینالمللی به معنایی بسیار عمیقتر داشته است.
«آلترناتیو» از این میگوید که مارکسیسم در ابتدا به عنوان «کمونیسم آلمانی» شناخته میشده است اما فراموش میکند که «مانیفست کمونیست» (این سند بنیانگذار جنبش ما) که در سال ۱۸۴۸ و در میان انقلاباتی که در آن سال سراسر اروپا را گرفته منتشر میشود از ابتدا نه فقط فریاد میزند که «کارگران وطن ندارند» که خود در عین حال به چندین زبان مختلف منتشر میشود و چشماندازها و وظایف کمونیستها را در مقیاس جهانی تعریف میکند (گرچه در آن روزگار به دلیل محدودیتهایی واضح این «جهان» هنوز فراتر از اروپا نبود.) این سند اصلا یکی از دو وجه ممیزهی کمونیستها از سایر گرایشات موجود کارگری را در این میبیند که آنها «در مبارزات پرولتارهاى ملل گوناگون، مصالح مشترک همه پرولتاريا را صرف نظر از منافع مليشان، در مد نظر قرار ميدهند و از آن دفاع مينمايند».
در ادامهی تاریخ جنبش نیز میبینیم که همهی انشعابات و تدقیق خطوط در سطح بینالمللی بودهاند و هیچوقت ماهیتی صرفا ملی نداشتهاند. همین است که لنین و بلشویکها پس از پیروزی انقلاب اکتبر در بحبوحهی جنگ داخلی بخش قابل توجهی از منابع محدود خود را صرف برپایی «انترناسیونال سوم» میکنند و کمونیستها را فعالانه به گسست فکری-سیاسی از «جسد متعفن» انترناسیونال دوم تشویق میکنند. اصلا کدام گرایش مطرح و حتی کدام یک رهبر و نظریهپرداز جدی جنبش طبقهی ما را سراغ دارید که دیدگاه خود را آنطور که «آلترناتیو» میخواهد محدود به پاسخ گفتن به مسائل مبارزهی طبقاتی در یک کشور کرده باشد و دنبال «دردسر»های بینالمللی نرفته باشد؟ تنها نگاهی به فهرست آثار بزرگان مارکسیسم که خود رفقا نام میبرند (از مارکس و انگلس تا لنین و تروتسکی تا لوکزامبورگ و لیبکنخت و گرامشی) این واقعیت را نشان میدهد. قضیه این نیست که به نظر ما چنین کاری مطلوب نیست بلکه اصلا چنین عملی را از زاویهی مارکسیستی غیرممکن و پوچ میدانیم! یعنی باور ما این است که به مسائل مبارزهی طبقاتی در دولت-ملتِ ایران نمیتوان خارج از چارچوب بینالمللی پاسخ گفت و برای کمونیستها در وحدت با جریانی بینالمللی نبودن ممکن نیست. این بخصوص امروز که اکثر پدیدههای پیش روی ما ماهیت نه تنها بینالمللی که فراملیتی دارند، امروز که جوانان در وال استریت به نام انقلاب مصر حرکت میکنند، بیش از همیشه صدق میکند.
رسیدن ما به «گرایش بینالمللی مارکسیستی» (گ.ب.م) (IMT) نیز در همین چارچوب بوده است. قضیه این نبوده که ما گروهی کمونیست پیدا کرده باشیم که با آنها «همکاری» یا «همبستگی» کنیم؛ یا کشتیای باشد که قایقمان را مدتی به آن ببندیم تا غرق نشویم. بلکه ما در گ.ب.م تداوم مارکسیسم انقلابی در سطح بینالمللی را دیدهایم! سنگری از این جنبش همیشه جهانی ما که باقیمانده است و امروز افزودن سریع نیروهای ما به آن و گره زدن رشد نظری-سیاسی-سازمانی خود به آن ضروری بوده است. مساله این نیست که ما قرار است همهی حرفهای گ.ب.م را چشمبسته بپذیریم و یا آنرا کاملا بینقص و بدیل انترناسیونالی جدید بدانیم. (که یکی از بنیانهای نظری گ.ب.م وقوف به عدم وجود انترناسیونالی تودهای است که قرار نیست سازمان هنوز کوچک ما جای آنرا بگیرد.) اما وقتی به تاریخ مارکسیسم انقلابی نگاه میکنیم و سیر آنرا تا سال ۲۰۱۱ دنبال میکنیم به نظر ما پرچم آن بیش از هر گرایشی در دست گ.ب.م قرار دارد و از این رو است که به آن پیوستهایم. (باید در پرانتز در ضمن اضافه کنیم که ما تقریبا بلافاصله پس از آغاز زندگی در تبعید مشارکت و فعالیت در جنبش طبقهی کارگر کشورهای محل سکونت خود به عنوان مارکسیست و بلشویک سازمانیافته و نه فقط «شرکتکننده»ی عمومی را ضروری دانستهایم و این بدون تشکلیابی در دل نیرویی بلشویک ممکن نبوده است.)
چه کسی «جدید» است؟
اما وقتی به نظرات «آلترناتیو» راجع به سیر این تاریخ و وظایف چپ، چه در ایران و چه در سطح بینالمللی، نگاه میکنیم معلوم میشود که منشا واقعی اختلاف ما کجا است و قضیه فقط «دردسر» پیوستن به سازمانهای بینالمللی که رفقا نامناسب میدانند نبوده است.
در این جا به نظر ما رفقا از آن دیدگاه لازم و ظریفی که خود به زیبایی «دیالکتیک گسست و تداوم» میخوانند فاصله میگیرند. آنّا خود در جایی به درستی اذعان میکنند که «افراد و جریانات نمیتوانند منقطع و منتزع از تجربیات و مبارزات نظری و عملی پیشین در سطوح ملی و بینالمللی، به یکباره پیام وحی پرولتری را دریافت و آنرا به جماعتی غافل و بیخبر ابلاغ کنند.» اما در عمل به این تنگنا میافتند که «گذشته» را با چاقویی برا از خود قطع کنند، انگار که اصلا هیچوقت وجود نداشته است.
آدم یاد «مسجد جدید» در شهر استانبول میافتد که ساخت اوایل قرن هفدهم است. آخر سازندگان این مسجد اینقدر بصیرت نداشتهاند که آدم اسم «جدید» روی ساختمانش نمیگذارد مگر اینکه امیدی به بقای آن نداشته باشد!
فقط به این جملهی رفقا نگاه کنید تا منظور ما روشنتر شود: «به نظر ما یکی از تبعات اصلی فروپاشی اتحاد شوروی و بلوک شرق این است، بیاعتبار شدن تمام جریانات بینالمللی موجود به همراه آن است. چرا که این جریانات یا هودار این اردوگاه بودند و یا خود را به مثابه آنتیتز و آلترناتیو آن تلقی می کردند و هویت سیاسی آنان بر مبنای این تقابل شکل گرفته بود. با فروپاشی اردوگاه شرق، این جریانات نیز با یک بحران هویتی اساسی مواجه شدند.» (تاکیدها از ما است.) این حرفهای آشنا یعنی تکرار همان گرایش همیشگی «ضدسکتاریستی» که خلاصهی حرفش این است که همهی گروهها «بیاعتبار» شدهاند و بحران هویتی دارند پس باید «طرحی نو در انداخت.» رفقا میگویند سقوط شوروی همه را «بیاعتبار» کرده است و جریانات «فیالحال موجود» میکوشند در چارچوبهای «قدیمی» به مسائل پاسخ بگویند اما این رفقا مشغول ساختن بنایی تازهتاسیس هستند. اما ما حق داریم بپرسیم چگونه است که این بنا کاملا جدا از دلمشغولیتهای «قدیمی»، یعنی سیر تاریخ مارکسیسم، است؟ چگونه است که یک ذره هم «التقاطی» نیست و چه فرقی با بقیه دارد که هیچ بحران «هویتی» ندارد؟ این چه نوع «جدید»ی است؟
متاسفانه باید بگوییم هیچ چیز این باصطلاح «پدرکشیها» و حرفهای «نو»، نو و جدید نیست. در واقع در تاریخ مارکسیسم بارها و بارها شاهد بودهایم که جریانات و گروههایی که خود به بحران هویتی دچار شدهاند (که نفس آن چیز بدی نیست) و جای خود را در میان تمام جریانات موجود گم کردهاند از سکویی بالا میروند و داد میزنند که: «آی جماعت! آی شماهایی که حزب و گرایش و خط مشخص دارید! ایست! باید برگردیم نقطهی صفر! دیگر حرفهای «قدیمی» بس است! دیگر این خط و خطبازیّهای «سکتاریستی» گذشته بس است. باید طرحی نو در انداخت! باید متجدد بود.» مثلا در جریان زیر سوال رفتن استالینیسم و احزاب پرومسکو پس از رویدادهایی مثل سخنرانی خروشچف در کنگرهی ۲۰ و حملهی شوروی به مجارستان و سپس چکسلواکی جریانات متعددی در اروپا که به تنها گرایش پیگیر انقلابی آن روز، یعنی تروتسکیسم، متصل نبودند سعی کردند کالای جدیدی به نام «چپ نو» عرضه کنند که هیچ چیز آن نو نبود و تکرار بعضی توهمات غلط خردهبورژوایی در قالب جدید بود و البته تصویر «نو» و «جوان» و براق آن در سالهای دههی ۶۰ بعضی را موقتا هیجانزده کرد! اما این برق و جلای «تجدد» نمیتوانست و نمیتواند کمعمقی نظری این جریانات را بپوشاند. مثلا به این واقعیت توجه کنید: از آنجا که آنتونیو گرامشیِ بیگناه درگذشته بود و پیش از آن هم سالها در زندان بود به یادداشتهای زندان او، که برای فرار از دست پلیس فاشیستی ایتالیا به زبانی تا حدودی مرموز نوشته شده بود، دست بردند تا کمی کلمات «جدید» پیدا کنند و خود را ادامهدار راه او جا بزنند! مثلا دیگر «پرولتاریا» گفتن مد نبود و باید از «فرودستان» (Subaltern) صحبت میرفت. بگذاریم که نگاهی سطحی به آثار گرامشی نشان میدهد که منظور این کمونیست بزرگ ایتالیا از آن عبارت چیزی نبودده است مگر… پرولتاریا (و دهقانان)! حالا اگر جرات دارید بروید این عبارت را به هزار هزار «نئومارکسیست» دانشگاههای مختلف که هزار و یک رساله زیر نام این عبارت منتشر میکنند، بزنید.
واقعیت خیرهکنندهای که عمق «قدیمی» و مندرس بودن این کشفیات «جدیدطلبی» رفقای «آلترناتیو» را نشان میدهد این است که بسیاری حرفهایشان دقیقا شبیه حرفهای کسانی است که در سالیان مختلف به دلایل مختلف از تروتسکیسم انشعاب کردهاند. مثلا گرایش شالیه-مونتال در فرانسه که بلافاصله پس از جنگ جهانی دوم راه خود را از تروتسکیستها جدا کرد در اولین شمارهی نشریهی جدید خود «سوسیالیسم یا بربریت» نامهی سرگشادهای به انترناسیونال چهار نوشت که در آن میگفت تروتسکیسم آیندهی سیاسی و نظری ندارد چرا که خودش را تنها در تضاد با استالینیسم تعریف میکند و با از میان رفتن استالینیسم، آن نیز موضوعیت خود را از دست میدهد. (و البته امروز میبینیم که سالها پس از سقوط شوروی، هر نقدی به جریانات مختلف تروتسکیستی داشته باشیم خیلیهایشان کم و بیش سر پا ماندهاند و نقشی ایفا میکنند اما از گرایشات موجود در آن نشریه پس از ایفای نقشی کاملا بیاهمیت و حاشیهای، و البته منفی، در انقلاب ۱۹۶۸ در فرانسه اثری باقی نمانده است!).
اتفاقی نیست که رفقا از اولیویه بزانسون، از طرفداران سابق جریان ارنست مندل (که بیشتر به آن میپردازیم)، نقل قول میآورند که: «من نه تروتسکیست هستم و نه گواریست و نه لوکزامبورگیست؛ من یک انقلابی هستم و انقلاب نیاز به بازسازی و احیای دوباره دارد.»
اما خواننده واقعا حق دارد بپرسد این جناب بزانسون و «حزب جدید ضدسرمایهداری» در فرانسه (دقت کنید! «جدید»!) دقیقا چه شقالقمری انجام دادهاند که اینچنین خود را فرای تمام گرایشات موجود تعریف میکنند و دیگر نمیشود در هیچ قالبی بستهبندیشان کرد؟ واقعیت تلخ اینجا است: بزانسون و حزبش متعلق به یکی از ورشکستهترین گرایشات انحلالطلب منصوب به «تروتسکیسم» یعنی مندلیستها (طرفداران ارنست مندل) بودهاند و تمام شقالقمرشان این بوده که انحلالطلبی آن جریان را یک خانه هم پیشتر بردهاند و گروه انقلابی خود را در یک حزب کمی بزرگتر اما «چندگرایشی» و پلورالیستی یعنی بیپایگاه پیگیر انقلابی (حتی با تعریف خودشان) حل کردهاند! این «جدیدطلبی» و «فراگرایشی» بودن همیشه مستقیم به انحلالطلبی میرسد که مندلیستها همیشه استاد آن بودهاند.
«مبارزه طبقاتی قطع و صبر نمیپذیرد»!
ما اما این باور رفقا را که تمام جریانات موجود چپ در جهان بر «مبنای تحلیلهای متفاوت از ماهیت بلوک شرق» از یکدیگر مجزا میشدهاند رد میکنیم. به نظر ما تحولات جریانات مارکسیستی از آغاز جنبش ما در اواسط قرن نوزدهم تا کنون هر چقدر که گسست دیده، تداوم هم به خود دیده و نمیتوان ناگهان عقربهها را روی عدد صفر برگرداند و گفت: «بازی از اول!» ما البته لزوما علاقهی خاصی به استفاده از واژهی «تروتسکیست» به عنوان وجه مشخصهی اصلی خود نداریم (و همین است که اسم بینالملل ما نیز بر مارکسیسم تاکید دارد و نه هیچ ایسم دیگری) اما این گمان سادهانگارانه را که جریانات تروتسکیستی تنها در نقد شوروی شکل گرفتهاند رد میکنیم و تاکید میکنیم که پرچم مارکسیسم انقلابی پس از ساقط شدن انترناسیونال سوم به عنوان نیرویی انقلابی اساسا در دست طرفداران تروتسکی بوده است.
انترناسیونال چهار که به دست تروتسکی و حامیانش در سال ۱۹۳۹ بنا شد نه تنها بر بنیان مخالفت با نظام حاکم بر شوروی و نقد آن که پس از آن صورت گرفت که انترناسیونال سوم (کمینترن) در سطح جهانی عملا به مجموعه سفارتخانههای استالینیستی بدل شده بود که فعالانه مشغول کشتار انقلابیون و جاری کردن جویباری از خون بودند که استالینیسم را از بلشویسم جدا میکرد. اکنون نیاز به ساختن گرایشی پیگیر انقلابی در سراسر جهان بود. همان موقع بسیاری در میآمدند که آیا موقع تشکیل جریان بینالمللی جدیدی رسیده؟ آیا نباید منتظر «رویدادهای بزرگ» شد؟
تروتسکی از همان سند بنیادین انترناسیونال چهار یعنی «برنامهی انتقالی» پاسخ خوبی به این حرفها میدهد:
«کلبیمسلکان میگویند: اما آیا لحظهی ایجاد انترناسیونال چهار رسیده است؟ میگویند غیرممکن است بشود انترناسیونال را «مصنوعی» ساخت؛ باید از دل رویدادهای بزرگ ظهور کند و غیره و غیره. تمام این اعتراضات تنها نشان میدهد که کلبیمسلکان به درد ساختن انترناسیونالی جدید نمیخورند. اصلا به درد هیچ کاری نمیخورند.
بینالملل چهارم فیالحال از دل رویدادهای بزرگ برخاسته است: بزرگترین شکستهای پرولتاریا در تاریخ. دلیل این شکستها را باید در انحطاط و خیانت رهبری قدیم جست. مبارزه طبقاتی قطع و صبر نمیپذیرد. انترناسیونال سوم، پس از انترناسیونال دوم، تا جایی که به هدف انقلاب بر میگردد، مرده است. زنده باد انترناسیونال چهار!».
از آن پس تا کنون نیز تحولات زیادی را پشت سر گذاشتهایم اما مبارزهی طبقاتی همچنان «قطع و صبر نمیپذیرد.» حتی در شرایطی که، چنانکه مختصرا توضیح میدهیم، مارکسیستّهای انقلابی دهههای طولانی را در حاشیه و در شمار کوچک گذراندهاند.
واقعیت اینجا است که انترناسیونال چهار به دو علت نتوانست چنانکه تروتسکی گفته بود «ظرف ۱۰ سال» به سازمانی تودهای بدل شود که بتواند در مقابل دو انترناسیونال دو و سه قد علم کند و در عوض راه فرقهگرایی، انشعاب و تجزیه را پی گرفت. اول سرکوب شدید و قاطع آن در سراسر جهان بود که به طور مشترک توسط اتحاد نامقدس دولتهای سرمایهداری، بوروکراسیهای کارگری و دولتها و احزاب استالینیستی (و بعدها مائوئیستی) صورت گرفت. کادرهای کمشماری که توانسته بودند حول پرچم تروتسکیسم گرد بیایند بیاغراق بیش از هر جریان سیاسی دیگری در تاریخ معاصر با کشتار بیرحمانه روبرو شدند و تلاش شد تا نسلشان به طور کامل از روی زمین برداشته شود. در اینجا قاعدتا جای روایت کامل این داستان تلخ نیست. همین بس که بگوییم بلافاصله پس از تشکیل اپوزیسیون چپ بینالمللی، هواداران تروتسکی («بلشویک-لنینیستها») در تقریبا تمام کشورها حضوری قاطع داشتند و در خیلی کشورها اکثریت بودند (از جمله در سریلانکا، بولیوی، ویتنام و حتی چین) اما همهجا سعی در نابودی فیزیکیشان قرار گرفت. خود تروتسکی را چنان تحت تعقیب گذاشتند که حتی نروژ «دموکراتیک» نیز تحت فشار استالینیستها او را بیرون کرد و نهایتا تنها مکزیک به او پناه داد اما این «پناهگاه» نیز چند سال بعد به قتلگاه پیرمرد بدل شد. مامورین استالین او را ددمنشانه به شهادت رساندند. امروز اگر میبینیم آثار درخشان تروتسکی در بسیاری کشورها مثل کشور خودمان کمتر شناخته شده است این نتیجهی همان سیاست سرکوب و تروتسکیفوبیای حاصل از آن است.
علت دوم، که در تحلیل نهایی نتیجهی همان علت اول بود، راه اسفباری است که رهبران انترناسیونال چهار پس از مرگ تروتسکی و در سالهای پس از جنگ جهانی دوم طی کردند. آنها از همان آغاز به علت سرکوبهایی که وصفش رفت در همهجا به گروههایی نسبتا کمشمار از کادرهای اکثرا جوان و با بافت نامناسب طبقاتی تقلیل یافته بودند (که بیشباهت با وضع امروز مارکسیستهای ایران نیست!) و همین بود که تروتسکی از همان «برنامهی انتقالی» و بعدها در رهنمودهای متعدد به هوادارانش از آنها میخواست فرقهگرایی (سکتاریسم) را کنار بگذارند و برای قرار گرفتن در متن مبارزه طبقاتی وارد احزاب تودهای سوسیال دموکرات یا سنتریست شوند و درون آنها فعالیت کنند. او در ضمن در جریان جنگ جهانی دوم، «سیاست پرولتری نظامی» را پیش گرفت و از هوادارانش خواست همهجا وارد ارتش شوند و میان تودهها فعالیت کنند. با این همه رهبری نامناسبی که در همهجا تحت فشار جریانات خردهبورژوایی بود تقریبا در هیچ کجای دنیا این رهنمودها را نپذیرفت.
اما دوران اضمحلال و سقوط انترناسیونال چهارم چند سال پس از تروتسکی و با پایان جنگ جهانی دوم از راه رسید. واقعیت اینجا بود که روند پیشروی آن جنگ تمام چشماندازها و پیشبینیهای تروتسکی دربارهی سیر محتمل وقایع را غلط جلوه داده بود و رهبران انترناسیونال چهار نمیخواستند اینرا بپذیرند. تروتسکی به آنها گفته بود که پس از پایان جنگ سرمایهداری جهانی وارد دورهی رکود و بحرانی رو به مرگ میشود، نظام استالینیستی شوروی رو به سقوط میرود، انقلاب در کشورهای مستعمره و نومستعمره با رهبری طبقهی کارگر به پیروزی میرسد و بر پایهی این تحولات «طی ده سال» انترناسیونال چهار به نیروی اصلی و تودهای طبقهی کارگر بدل میشود. اما تروتسکی نتوانسته بود سیر شگرف جنگ جهانی را پیشبینی کند. واقعیت اینجا بود که پس از پایان جنگ تک تک این پیشبینیها غلط از کار در آمد: سرمایهداری وارد یکی از طولانیترین دورههای شکوفایی خود شد، استالینیسم با شکست فاشیسم (که با قهرمانی و رشادت مردمان شوروی و با اتکا بر نیروی اقتصاد برنامهریزی و غیرسرمایهداری این کشور به دست آمده بود) نه تنها تضعیف نشد که به سرعت تمام کشورهای اروپای شرقی را نیز تحت تسلط خود در آورد و جنبشهای آزادی ملی در کشورهای مستعمراتی نه به رهبری طبقهی کارگر (که در بیشتر آنها نیرویی قابل توجه نبود) که تحت رهبری گروههایی غیرکارگری به پیروزی رسید که منبع الهام و الگویشان چیزی نبود به جز نظام استالینیستی حاکم بر شوروی. این سه روند البته با همدیگر مرتبط نیز بودند. مثلا یکی از دلایل پایدار ماندن دورهی شکوفایی اقتصادی سرمایهداری در دنیای غرب این بود که احزاب استالینیست در این کشورها، که به شدت تقویت شده بودند و در بعضی کشورهای جنوب اروپا بیش از یک سوم آرای مردم و اکثریت قاطع طبقهی کارگر سازمانیافته را با خود داشتند، استراتژی انقلاب و کسب قدرت سیاسی را به دستور مسکو از برنامهی خود خارج کردند و تئوری حاکم روز شد: «همزیستی مسالمتآمیز» با نظام سرمایهداری.
رهبران انترناسیونال چهار، همانهایی که در زمان جنگ نیز با عدم پیروی از سیاستی که تروتسکی پیش گذاشته بود، حاشیهای بودن خود را تضمین کرده بودند، نتوانستند خود را با این واقعیات جدید سازگار کنند. آنها انتظار داشتند پس از پایان جنگ به سرعت به رهبران احزابی تودهای بدل شوند و حال که چنین نشده بود، بدون پایگاه قوی در اندیشهی مارکسیستی به هزار بیراههی مختلف رفتند. از یک طرف به گرایشی امامزمانی افتادند که میگفت بحران نهایی سرمایه داری و از پیاش انقلاب هر لحظه از راه میرسد. از طرف دیگر کاملا از درک دولتهای استالینیستی جدید در اروپای شرقی و مدتی بعد در کشورهای مستعمراتی (از چین تا کوبا) عاجز بودند. نکتهی کلیدی که باید متوجه آن بود این است که این رهبران اصلی بینالملل، افرادی مثل ارنست مندل، میشل پابلو، جری هیلی و حتی جیمز کنون، بودند که نتوانستند تحلیلی جامع ارائه دهند و راه پیش رو را ترسیم کنند و فروپاشی و اضمحلال بینالملل نیز در چنین شرایطی صورت گرفت. آنها خوب بلد بودند متنِ حرفهای تروتسکی را مدام تکرار کنند اما از درک شیوه و روش مارکسیستی پشت تحلیلهای او و سایر مارکسیستّها عاجز بودند.
اما «اتحادیهی بینالمللی کارگران» (Workers International League) گروهی از هواداران تروتسکی در بریتانیا که در زمان جنگ با اتکا به همان «سیاست نظامی پرولتری» موفق شده بود پایگاههایی واقعی در طبقهی کارگر پیدا کند و به حدود ۵۰۰ عضو برسد، بعد از جنگ نیز راهی متفاوت را طی کرد. نظریهپرداز اصلی این گروه رفیق تد گرانت بود که بر خلاف رهبرانی که در بالا ذکر کردیم موفق شد تحلیلی واقعگرایانه از شرایط ارائه دهد و اگر در ابتدا نتوانست نیرویی سازمانی حفظ کند حداقل تمامیت و تداوم اندیشهی مارکسیسم را حفظ کرد. البته حرف ما این نیست که گرانت هیچ اشتباهی نکرده و معجون خالص مارکسیسم را به دست آورده بود. خواندن آثار او در این دوره (که «مبارزه طبقاتی» منتخبی از آنها را در دست انتشار دارد) به خوانندگان اجازهی قضاوت مستقل را خواهد داد. اما آنچه بدون شک میتوان بر آن تاکید کرد این است که او حداقل واقعیت غلط از کار در آمدن چشمانداز تروتسکی را پذیرفت و سعی کرد چشم در چشم واقعیت به تحلیل آن بپردازد. بر پایهی همین تحلیل بود که بر تقویت دو گرایش سوسیال دموکراسی و استالینیسم در جنبش کارگری «برای یک دورهی کامل تاریخی» تاکید کرد و اعلام کرد که گروه اندکشمار مارکسیستهای انقلابی باید با حفظ پرچم و برنامهی خود درون این احزاب («سازمانهای سنتی تودهای») وارد شوند تا وقتی که بتوانند اکثریت کارگران را به سوی خود جذب کنند. (در اینجا باید اضافه کنیم که تونی کلیف، تروتسکیستی فلسطینی که در سالهای پس از جنگ به بریتانیا آمده بود، نیز موفق شد ملغی شدن سیر محتمل مورد نظر تروتسکی را تشخیص دهد و چنانکه در کتاب خود «تروتسکیسم پس از تروتسکی: ریشههای سوسیالیستهای بینالمللی» توضیح میدهد این نقطه آغاز او بود. اما متاسفانه بر پایهی این نقطهی آغاز درست، او نیز با رسیدن به نظریاتی مثل «سرمایهداری دولتی» و «اقتصاد دائم تسلیحاتی» به بیراهه رفت و گرایش بینالمللی که ساخت، که امروز «گرایش سوسیالیستی بینالمللی» (IST) نام دارد، هرگز نتوانست پایگاهی در طبقهی کارگر هیج کجای دنیا پیدا کند.)
به نظر «مبارزه طبقاتی»، که چنانکه گفتیم و میبینید حاصل کنکاشی تاریخی پیش از پیوستن به گ.ب.م بوده است، امروز در سطح جهانی این گرایش بینالمللی مارکسیستی است که بیش از هر جریان دیگری تداوم برنامهای مارکسیسم انقلابی را دنبال میکند و موفق شده نیروهایی کوچک اما تاثیرگذار در بعضی نقاط دنیا بسازد. ما البته به کوچک بودن نیروهای خود اذعان میکنیم. در ضمن مطمئن هستیم که نیروهایی بسیاری بیرون صفوف ما هستند که تداوم مارکسیسم انقلابی را به درجات مختلف نمایندگی میکنند. بخصوص در آن نقاط عرصهی پهناور جهان که گ.ب.م هنوز حضوری بارز ندارد (از جمله آسیای شرقی). اما هیچ نیروی مشابهی نیست که در سطح بینالمللی این تداوم برنامهای را نمایندگی کند. «مبارزه طبقاتی» خشنود است که به آن خط سرخی پیوسته که ما را ا از موقعیت امروز جهانی به سنت مارکس، انگلس، لنین و تروتسکی وصل میکند. اما در عین حال با توجه به کوچک بودن نیروهایمان و جایگاه کنونی تاریخیمان اعتقاد داریم باید نه تنها با سایر جریانات موجود چپ وسیعترین همکاری و تعامل را داشته باشیم که مهمتر از آن همیشه در دل طبقهی کارگر و سازمانهای سنتی تودهای آن، هر چقدر که خط حاکم امروز بر آنها رفورمیستی یا استالینیستی (یا در مورد تونس، خوجهئیستی!) باشد، حضور داشته باشیم و بکوشیم نیروهای کوچک و جوان خود را در دل آنها بسازیم و رشد دهیم. ساختن گرایش مارکسیستی در دل طبقهی کارگر و جنبش تودهای: این است وظیفهی امروز پیش روی ما!
ما در ضمن از جهاتی با مشابه دانستن اوضاع امروز با اواسط قرن نوزدهم موافقیم و این از آن جهت است که جنبش بیش از صد سال به عقب پرتاب شده است. چنان که در بیانیهی گ.ب.م در بارهی فکر تشکیل انترناسیونال پنجم میخوانیم: «حقیقت این است که به دلیل ترکیبی از شرایط عینی و ذهنی، جنبش انقلابی به عقب پرتاب شده و نیروهای مارکسیسم حقیقی به اقلیتی کوچک کاهش یافتهاند. این حقیقت است و هر انکارش میکند دارد تنها خودش را فریب میدهد و دیگران را فریب میدهد.
بسیاری از این اوضاع نتایج بدبینانه گرفتهاند. ما به این جور آدمها میگوییم: اولین بار نیست که با دشواری مواجه بودهایم و به هیچ وجه از چنین دشواریهایی نمیترسیم. ما اعتماد تزلزلناپذیر خود به صحت مارکسیسم٬ به نیروی بالقوه انقلابی طبقه کارگر و به پیروزی نهایی سوسیالیسم حفظ میکنیم. بحران کنونی نقش ارتجاعی سرمایهداری را فاش میکند و احیای سوسیالیسم بینالمللی را در دستور کار میگذارد. شاهد آغاز بازسازمانیابی نیروهای بینالمللی هستیم. لازم است به این بازسازمانیابی بیانی سازمانیافته و برنامه و چشمانداز و سیاستی روشن بدهیم.
وظیفهی پیش رو ما تا حدودی مشابه وظیفهای است که پیش روی مارکس و انگلس در زمان بنیانگذاری انترناسیونال اول بود. چنانکه در بالا توضیح دادیم آن سازمان همگون نبود و شامل گرایشات متفاوت بسیار بود. اما این اوضاع مارکس و انگلس را کنار نزد. آنها به جنبش عمومی برای انترناسیونال طبقهی کارگر پیوستند و صبورانه کار کردند تا به آن ایدئولوزی و برنامهای علمی بدهند.
آنچه «گرایش بینالمللی مارکسیستی» را از تمام سایر گرایشاتی که مدعی تروتسکیست بودن میکنند٬ متمایز میسازد از یک طرف رویکرد خستگیناپذیر ما به تئوری و از طرف دیگر رویکرد ما به سازمانهای تودهای است. بر خلاف تمام سایر گروهها ما نقطه شروع خود را این واقعیت قرار دادهایم که وقتی کارگران شروع به حرکت میکنند به سمت گروههای کوچک در حاشیهی جنبش کارگری نمیروند.» (ترجمهی فارسی متن کامل این بیانیه، که خواندن آنرا قویا توصیه میکنیم و مشتاق دانستن نظرات رفقا در مورد آن هستیم در وبسایت ما پیدا میشود: http://www.mobareze.org/index.php?option=com_content&view=article&id=119:2010-05-12-19-44-00&catid=24:international&Itemid=47)
نظر ما در بارهی سکتاریسم (فرقهگرایی)
یکی از دلایلی که رفقا پیوستن «مبارزه طبقاتی» به صفوف گ.ب.م را نقد میکنند این است که «در شرایطی که بهانه برای جدایی و تفرقه و سکتاریسم به اندازه کافی موجود هست» این «منجر به دامن زدن به بحثهای غیرلازم (میشود)» (کذا!). و می گویند مسالهای که برای آنّها «چندان حیاتی تلقی نمیشود» یعنی موضعگیری در بارهی انقلاب بولیواری و دولت چاوز در ونزوئلا باعث جدایی بخش سابق گ.ب.م (جریان مازیار رازی) شده است.
پیش از هرچیز باید یادآوری کنیم که این تاریخی واقعی از ماجرایی جدایی جریان م. رازی از صفوف بینالملل ما نیست. این متاسفانه تصویری است که آن گروه سعی کرده در نهایت ریاکاری جلوه دهد چرا که داستانی است که علیرغم بیربط بودنش به واقعیت راحت خریدار پیدا میکند. واقعیت اینجا است که جدا شدن راه رازی از گ.ب.م (که مصادف با نزدیک شدن جمع ما به بینالملل بود) اول از همه بر اثر تفاوتها در تحلیل از شرایط ایران در پیامد تابستان ۸۸ بود. آن رفقا بیش از هر چیز به سلسله مقالات رفیق آلن وودز دربارهی ایران نقد داشتند و مشخصا به اینکه او جنبش موجود را «انقلاب» خوانده بود و خواهان مشارکت وسیع در آن شده بود. در این میان همراه شدن این داستان با اختلافات دیگری که در گ.ب.م موجود بود باعث شد آنّها کلبیمسلکانه و ناصادقانه مدتی بر چند موضوع دیگر (مثل ونزوئلا) نیز چنگ بیاندازند. علی ایحال، تا جایی که به «مبارزه طبقاتی» برمیگردد ما هیچ اختلافی با رویکرد گ.ب.م به انقلاب آمریکای لاتین که نداریم هیچ اتفاقا اینرا یکی از نقاط قوت آن میدانیم که باعث رشد وسیع نیروهای ما در این قاره نیز شده است. رفقای ما در این قاره انحرافات چاوز و امثال او در زمینهی جمهوری اسلامی و ایران را از روز اول بارها افشا کردهاند (علیرغم اینکه خود به این خاطر در کشور خود تحت فشار شدید قرار گرفتهاند) و ما به عنوان کمونیستهای ایرانی به این خاطر به آنها افتخار میکنیم (برای شرح بیشتر رجوع کنید به «کمونیستهای ایران و انقلاب ونزوئلا» از همین قلم.) (http://www.mobareze.org/index.php?
option=com_content&view=article&id=219:2010-12-02-18-24-58&catid=25:analysis&Itemid=47).
اما نفس اینکه رفقا میگویند مسالهای مثل انقلاب بولیواری در آمریکای لاتین برایش «چندان حیاتی تلقی» نمیشود و بحث در مورد آن «غیرلازم» است اختلاف مهمی بین رویکردهای ما را نشان میدهد. نفس ادای این حرف برای ما باورنکردنی است. چطور میتوان در جهان امروز نیرویی سیاسی در هر کجای دنیا ساخت که نسبت به مهمترین مسائل روز و انقلابات نقاط مختلف جهان موضع نداشته باشد؟ این مرا یاد خاطرهی شخصی کوچکی میاندازد که نقلش خالی از لطف نیست: میگویند قدرت یک تصویر گاهی صد برابر صدها حرف است و راستش یکی از اتفاقاتی که باعث شد روند کنکاش و تحقیق در سیر مارکسیسم انقلابی در جهان را جدی پی بگیرم زمانی بود که تصویر اسفبار و تکاندهندهی دانیل اورتگا، رهبر ساندنیستهای نیکاراگوئه، دست در دست احمدینژاد در دانشگاه تهران را میدیدم (که همزمان بود با اوج پیوند جمهوری اسلامی با دولتهای مختلف چپگرا در آمریکای لاتین و از جمله دیدار احمدینژاد و کاسترو در کوبا.) دقیقا همین انحرافات فاحش چپ غالب آمریکای لاتین در زمینهی سیاست خارجی بود که بیش از هر چیز این واقعیت را نزد ما معین کرد: مارکسیستها باید سازمانی بینالمللی و متحد داشته باشند.
اما برسیم به ماجرای «تفرقه و سکتاریسم» که رفقای «آلترناتیو» نگران آن هستند.
کسانی که فعالین «مبارزه طبقاتی» (و بقیه بخشهای گ.ب.م) را میشناسند نیک میدانند که ما همیشه رویی کاملا باز به همکاری و اتحاد عمل با جریانات مختلف داریم. راستش خیلی از گروههای مختلف اصلا تعجب میکنند که چطور وقتی صحبت آوردن ناممان پای مراسمی عمومی یا همکاری سر مسالهای مشخص میشود اصلا خیلی پرس و جو هم نمیکنیم و لبیک میگوییم. ما در ضمن همیشه علاقمند بحثهای سیاسی رفیقانه با رفقای مختلف هستیم (و همین است که این گپ و گفت با «آلترناتیو» را نیز آغاز کردهایم.) از این رو خیلیها ما را به عنوان «غیرسکتاریست» میشناسند. اما این نوع تعریف از سکتاریسم (به عنوان رابطهی نیک و رفیقانه بین گروههای چپ و کمونیست) نزد ما در بهترین حالت تعریفی به شدت حداقلی و در بدترین حالت تعریفی گمراهکننده است.
آنچه برای ما سکتاریسم را معین می کند رویکرد گروههای چپ به طبقهی کارگر (و سازمانهای سنتی آن) است و نه رویکرد آنها به همدیگر! چراغ راه ما در این زمینه همان جملات معروف مانیفست کمونیست است: «کمونیستّها حزب خاصی نیستند که در برابر دیگر احزاب کارگری قرار گرفته باشند. آنها هیچگونه منافعی که از منافع کلیه پرولترها جدا باشد ندارند. آنها اصول ویژهای (طریقتی) را به میدان نمیآورند که بخواهند جنبش پرولتری را در چهارچوب آن اصول ویژه بگنجانند.»
در دورههای شکست و حاشیهای بودن نیروهای مارکسیسم و انقلابیون همیشه شاهد بودیم که گروههای مختلف چپ به بحران هویتی میرسند. مدام سعی میکنند تمام تقسیمبندیهای سابق را «بلاموضوعیت» و متعلق به «زمان و دورانی دیگر» معرفی کنند. این جور مواقع نفس گروه داشتن و تعلق گروهی میشود «سکتاریسم»! در میان جمعهای ایرانیان خارج از کشور نیز شاهدیم که اعلام «چپ مستقل» بودن (که به نظر ما تناقضی در خود است) به افتخاری بزرگ بدل شده است و هر کس هم تعلقی تشکیلاتی دارد علاقه دارد آنرا زیر چند کیلو سازمانهای جبههای و غیره بپوشاند. ما جوانانِ «مبارزه طبقاتی» هیچ سنخیتی با این نوع «ضدسکتاریسم» نداریم.
«مبارزه طبقاتی» در عوض میکوشد دو بال مهم هویتی خود را همیشه با هم و در کنار هم داشته باشد:
۱- پافشاری بر میراث تئوریک مارکسیسم انقلابی و آن خط سرخ متداومی که ما را از دل تاریخ پرتکاپوی طبقهمان به انترناسیونال اول باز میگرداند و حفظ انضباط و حرفهایگریِ اکید بلشویکی.
۲- دانستن خود به عنوان بخشی از سازمانهای تودهای طبقهی کارگر و جنبشهای تودهای جاری در جامعهمان (از جمله جنبش تودهای «سبز» در پی انقلاب ۸۸.) و نهایت گشادهرویی به آنها و شرکت همیشگی در بحثهای عملی در مورد مرحلهی بعدی جنبش.
به پیش!
رفقا میگویند پیوستن ما به گ.م.ب «قادر به حل مشکلات اساسی پیشاروی نسل ما نخواهد بود و دردی از ما دوا نخواهد کرد.» و میافزایند باید «در شرایط کنونی بر سر پاسخ به مسائل مشخص مبارزهی طبقاتی در ایران» حرکت کرد. ما هم ادعا نکردهایم که پیوستنمان به نیرویی بینالمللی قرار است جای تمام سختکوشیهای لازم را بگیرد و داروی شفادهندهی همهی امراضمان باشد. ما با رفقا موافقیم که «جریانات نوین کمونیست از میان نسلهای جدید در ایران، لزوما حول پاسخ دادن به مسائل مشخص ایران شکل خواهند گرفت.» (گرچه چنانکه توضیح دادیم به نظرمان پاسخ قاطع به این مسائل بدون چارچوبی بینالمللی در عرصهی نظر و عمل ممکن نیست.) و در ضمن موافقیم که روند تبلور ما باید «در بطن یک مباحثه و پراتیک مشترک با رفقای دیگر» به دست آید. نهال جوان و نوزای «مبارزه طبقاتی» هنوز خیلی جای کار دارد و تولد واقعی آن به نظر ما در شرایط بازی که در آیندهی نه چندان دور درون کشور فراهم خواهد شد صورت میگیرد. تا آن هنگام، و پس از آن، ما مجدانه میکوشیم بر نیروهای خود بیافزاییم و در متن مبارزات به مسائل مشخص پاسخی مارکسیستی ارائه دهیم.
«مبارزه طبقاتی» در این راه همیشه از بحث و گفتگو و همکاری عملی با رفقای مختلف استقبال میکند. امیدواریم آغاز این گفتگو با «آلترناتیو» در این همکاری بیشتر را بگشاید. زحمتکشان کشور ما نشان دادهاند که از فداکاری و ازجانگذشتگی هیچ چیز کم ندارند. این وظیفهی ما مارکسیستها است که اکیدترین سختکوشی و انضباط را پیشه کنیم و آمادهی روزهای بزرگ پیش رو شویم. نه حق که وظیفه داریم بکوشیم رهبریای مارکسیستی بسازیم که بتواند زحمتکشان کشورمان را به سوی پیروزی و برقراری حکومت کارگران و زحمتکشان سوق دهد.
آرش عزیزی- تورنتو - دسامبر ۲۰۱۱ / دی ۱۳۹۰
arash@azizy.org
مبارزه طبقاتی (http://www.mobareze.org)