امروز ٢٢ خرداد است. سالگرد خیزش مردم ایران. شب قبل فیلمی مستند در رابطه با "ندا" از شبکه 3 تلویزیون ایران پخش شد که همه را خشمگین و عصبانی کرد. خلاصه آن این بود که ندا توسط بسیجی ها کشته نشده و توسط یکی از عوامل مجاهدین تیر خورده است و آنقدر پیاز داغ این برنامه را به شکل تهوع آوری زیاد کرده بودند که خیلی ها از دیدن ادامه این نمایش صرفنظر کرده بودند و البته این یکی از هنرهای بارز جمهوری اسلامی است. این برنامه تازه آغاز شده بود که صدای "الله اکبر" و "مرگ بر دیکتاتور!" مردم بلند شد. آنقدر محکم و هماهنگ و منسجم بودند که برای لحظاتی فکر کردم مردم در بیرون هستند و تظاهرات است. تا ١۵ دقیقه فریادها ادامه داشت. اما بعد از اتمام آن باز هم مطمئن تر از قبل یقین پیدا کردم که این خدا نیست که از همه بزرگتر است بلکه این مردم هستند که همه چیزاند و تعیین کننده آخر مردم هستند. کاش مردم هم این را می فهمیدند و به آن یقین پیدا می کردند.
در روز ٢٢ خرداد هم از خبرهایی که از بقیه شنیدیم در تمام محلات در ساعت ١٠ شب "الله اکبر" سر داده اند. صبح روز ٢٢ خیابانها آرام بود. نه تجمعی و نه مأموران امنیتی. یکی گفت: "موسوی و کروبی گفته اند که مردم نیان بیرون چون مجوز نداده اند و مردم را می کشند." دوستی گفت: "کی گفته اونا نظر بِدَن؟ چه پُر رو هستند! واقعاً فکر کردند که مردم منتظرند ببینند اونا چی می گن!" این آرامش صبح نشان از طوفانی بزرگ در بعد از ظهر را دارد. یکی دیگر گفت قرار است از ساعت ۴ تا ٨ بعد از ظهر شلوغ شود. خلاصه ساعت 5 میام بیرون. همه خیابانهای مرکز شهر که پارسال خیلی شلوغ بود و محل درگیری مأموران و مردم، امسال در دو طرف خیابان و در فاصله های نزدیک به هم پر از مأمور، گارد ویژه و ماشینهای مخصوصشان است. خیلی از خیابانها برعکس همیشه که در این ساعت شلوغ است، خلوت است.
به سمت انقلاب می روم. به پارک لاله که می رسم اوضاع غیرعادی مشهود است. پارک خالی از مردم و مملو از انواع و اقسام نیروها اعم از گارد ویژه، بسیجی و لباس شخصی است. دور تا دور پارک را هم لباس شخصی ها احاطه کرده اند. به تقاطع امیر آباد و بلوار کشاورز می رسیم. در ۴ طرف چهار راه تا چشم کار می کند نیرو است. خانمی که به همراه پسرش در اتوبوس نشسته هراسان می شود و می گوید: "مگه امروز خبریه؟" گفتم: "فعلاً که خبری نبوده، بعداً را نمی دانم." گفت: "پسرم خیلی می ترسه. در روز عاشورا صحنه هایی دیده که مثلاً با باتوم به سرو صورت مردم زده اند و از آن به بعد خیلی می ترسه و همش میگه من دیگه پلیس ها رو دوست ندارم. آدم های بدی هستند." می گفت: "من بهش گفتم هم پلیس خوب داریم و هم بد. اونا بد بودند." پسر با اشاره به لباس شخصی ها از مادرش می پرسد که اینا پلیس خوبن یا بد؟ مادر نمی داند چه جوابی بدهد و من در فکرم که پسرک چطور تشخیص داد که لباس شخصیها پلیس اند؟ شاید از چوب و چماق دستشان یا موتورهایشان. اتوبوس در همین چهار راه ما را پیاده می کند و می گوید: "نمیشه برم پایین. پایین را بسته اند." پس پایین خبری است. خانم مسنی رو به من می گوید: "روسریتو بکش پایین! عینکتو از رو سرت بردار! اینا به همه چی گیر میدَن." میگم: "خبری نیست که." میگه: "چرا بابا! من ساعت ۴ آزادی بودم بکش بکش بود. مردم رو می زدند و می بردند." می گم: "شعار هم می دادند؟" میگه: "نمی دونم توی ماشین بودم."
هر چه به پایین و به سمت میدان انقلاب می روم وضعیت غیرعادی تر می شود. مغازه ها همه تعطیل است. دو طرف خیابان گاردی ها، بسیجی ها و لباس شخصی ها هستند. اما اینجا مردم را هم می بینم، در دسته های مختلف، خانوادگی و یا دوستانه. همه کنار خیابان نشسته اند. انگار اصلاً مأمورها را نمی بینند. انگار همه با هم آشنا هستند. با نگاه هایی که به هم می کنند، با هم حرف می زنند. موتوری ها دسته دسته گاز می دهند و می روند؛ و می خواهند رعب و وحشت ایجاد کنند. باز هم مثل پارسال مردم از هر سن و سالی حضور دارند. البته باز هم حضور زنان و دختران بسیار مشهود است. از میدان به سمت دانشگاه تهران و ولی عصر می روم. عجب بلبشویی است! مغازه ها تعطیل است. ترافیک شدیدی است. چون راه را بسته اند ترافیک شدیدی درست شده است. اما ترافیک پیاده رو و مردمی که در حال تردد هستند بیشتر است. با آنکه مأمورها در میان مردم می لولند اما در چهره مبارزان خیابان خشم، شادی و شجاعت دیده می شود. سرها همه بالاست. هیچ کس سر به زیر حرکت نمی کند. دخترها که در ٢-٣ ماه اخیر به شدت از زاویه حجاب تحت فشار بوده اند با انگیزه های بیشتری به میدان آمده اند. همه با تحقیر و پیروزمندانه به مأمورانی که با موتور در پیاده رو ویراژ می دهند نگاه می کنند. در این بین لباس شخصی ها به بعضی ها گیر می دهند. به پسر جوانی گیر می دهند و او را به کناری می کشند. یکی شان سؤال می کند و یکی دیگر با انگشتش گلویش را فشار می دهد. برای اینکه تحقیرش کنند و همانجوری که آنها می خواهند، حرف بزند. پیاده روی را ادامه می دهم. در جایی نمی گذارند رد شوم و باید به آن دست خیابان بروم. پمپ بنزین را هم بسته اند. سر یکی از خیابانها به پسر جوانی که جلوی من راه می رود، گیر می دهند. به این نتیجه رسیدم که نباید تنها بود. چون امروز به آنهایی که تنها هستند، بیشتر گیر می دهند. به ۴ راه ولیعصر می رسم و پارک دانشجو هم در قرق مأموران است.
با اتوبوس بر می گردم. مردم در اتوبوس همه حرفشان مأموران هستند. دختر جوانی می گوید: "مگه پارسال که مردم آمدند، چی شد که امسال بشود؟! هیچ فایده ای ندارد." ٢ تا دختر جوان با پدرشان هستند. یکی شان چادر سر کرده که البته معلوم است اصلاً چادری نیست. خانمی می گوید: "چادرت رو زمین افتاده، خاکی شد." می گوید: "اشکال نداره!" و چادرش را در می آورد. زن از او می پرسد: "تظاهرات بودی که چادر سر کردی؟" با خنده می گوید: "نه اصلاً." همه توجهشان به مأموران است و انگار مأموران را که می بینند از اینکه خبری است و یک وضعیت غیرعادی است، خوشحالند. دوستش می گوید: "اما خوب شد بسیجیه جلومون خورد زمین. کلی خندیدیم؛ وگرنه حوصله مون سر می رفت امروز." پیاده می شوم و بر می گردم. مأموران هنوز هستند. موتوری ها اکثریتشان بدون پلاک هستند. از بعضی ها می شنوم که عده ای شعار داده اند و خیلی ها هم دستگیر شده اند. می گویند دانشگاه هم شلوغ بوده و دانشجویان شعار داده اند. اما نمی دانم که این خبرها چقدر موثق است. به هر حال امروز شروعی دوباره بود. در این شروع مردم علی رغم دستگیری ها، شکنجه ها، زندان و اعدام های ماه های گذشته بسیار خوب و جسور ظاهر شدند.■
فعالین نشریه دانشجویی بذر