افق روشن
www.ofros.com

آلترناتیوِ بازتولید فرهنگی استبداد شرقی و تقویم برهنگی ها


عباس منصوران                                                                                        چهارشنبه ١٦ فروردین ١٣٩٠

«انسانی که ازخویش بیگانه شده، مانند متفکری است که از ذات خود یعنی از ذات طبیعی خود بیگانه شده است و بنابراین اندیشه ی او، اشکال یا اشباح ثابتی هستند که خارج از طبیعت آدمی مسکن گزیده اند.» ١
پیش درآمد

هدف از این نوشته همخوان نگری این یا آن با یکدیگر نیست. سخن از یک فرهنگ و نگرشِ جان سخت و سنگی است. این نوشته هرگز برآن نیست، که مرز بین حکومت و حکومت شوندگان را مخدوش و مطابق انگارند. اگر فرهنگ استبداد آسیایی به چالش گرفته می شود، به آن هدف است تا نشان دهیم در آنجا که استبداد حکومتی برمناسبات مضاعف می شود، برای بقاء سلطه خود، جنایت می آفریند. فرهنگ استبدادی مسلط در جامعه، حتا بین گروهبندی های خودی ها، خشونت آلود و حذفی است. گویی رشد آزاد هر فرد در گرو نفی آزاد همه گان است. نگاه کمونیستی به جامعه ای می اندیشد که در آن «رشد آزاد هرکس، شرط رشد آزاد همگان باشد». در این نوشتار به ناچار، تا آنجا که به حکومت شوندگان و گروهبندی های سیاسی اشان باز می گردد، به نمونه هایی باید اشاره می کردیم. پیداست که این روی کرد، به معنای یکسان نمایی نیست، بلکه گامی است در نقد چنین فرهنگ و بینشی و واکنشی در برابر خشونت متعارضینی در کشاکش هویت یابی و خلجانات برهه ی گسست و خودیابی.
بازتولید فرهنگی استبداد، چیزی جزهمان استبداد فرهنگی نیست. استبداد شرقی برآمده از شیوه تولید آسیایی، مزمن و زخمی کهنه است. در این استبداد، همه چیز آنچنان ایستا و گیاهوار که گویی به بیان هگل، آدمیانش همچنان به هنگام سپیده دمان تاریخ در اعماق مانده باشند. روبنای چنین مناسباتی از بُخت النصر آشور، تا ولایت مطلقه ی فقیه، به زخمی مزمن و مرگ آور می ماند. این ناسور تاریخی، جان سخت است و بی تاریخ. جابجایی جغرافیایی چنین فرآورده هایی، آنچنان تغییرناپذیر که گویی در جسم و جان و سرشت، درخودآیی اشان چون میخ آهنین در سنگ است. در این فرهنگ، دیالوگ، گو یی زبانی مریخی است که تفاوتها را به رسمیت نمی شناسد؛ حق حیاتی برای دگر اندیشان قائل نیست و تک گویانه، غوغا سالار است. در ذهن و فرهنگشان مطلقیت حاکم است؛ منِ مطلق اشان آلترناتیو می شود تا دیگران را نفی مطلق کرده باشند. دیسکورس، سالهای نوری از دیالوگ فاصله دارد و مونولوگی سرکوبگر، حاکمیتِ مطلق منزلگاهشان. تفاهم، مقصودشان نیست و مجالی برای بروز و ابراز تفاوتها، در مرامشان جایگاهی نمی یابد. آلوده به ایدئولوژی، با حاکمیت استبداد شرقی، تنها انکار را می شناسد و نفی فیزیکی هر متفاوتی را بقای خود می داند. فرهنگ چنین استبدادی در روبنا، دسپوتیسم صفویه و قاجار را به رضاخان میرپنج گره می زند، تا ولایت مطلقه فقیه را بر بسترِ چنین زمینه و فرهنگی بپروراند. در این تالاب، مروارید شدن آسان نیست؛ خزه می روید و غوک می پروراند؛ به ویژه آنکه هرزابه های آلوده، آبشخور مقیمان مرداب باشند و پیوسته خود سبب تولید و باز تولید چنین روندی گردند. تنازع بقاء در چنین جوّی، گویی با حذف دیگران ممکن. پرورش یافتگان چنین فرهنگ و فضایی در هزارۀ سوم، واگویه ی تاریکخانه ی تاریخ اند. در هرم قدرت، نا به هنگامان سده های میانه، در ردای فقیه امامش، در سال ٦٠ خود را برای نمونه، این چنین به سرزنش می گیرد:
«اگر ما از اول که رژیم فاسد را شکستیم و این سد بسیار فاسد را خراب کردیم، به طور انقلابی عمل کرده بودیم، قلم تمام مطبوعات را شکسته بودیم و تمام مجلات فاسد و مطبوعات فاسد را تعطیل کرده بودیم، و روسای آن ها را به محاکمه کشیده بودیم و حزب های فاسد را ممنوع اعلام کرده بودیم، و روسای آن ها را به سزای خودشون رسانده بودیم، و چوبه های دار را در میدان های بزرگ برپا کرده بودیم و مفسدین و فاسدین را درو کرده بودیم، این زحمت ها پیش نمی آمد. من از پیشگاه خدای متعال و از پیشگاه ملت خودمان عذر می خواهم، ما مردم انقلابی نبودیم، اگر ما انقلابی بودیم اجازه نمی دادیم اینها اظهار وجود کنند، تمام احزاب را ممنوع اعلام می کردیم... یک حزب فقط حزب الله، حزب مستضعفین! من توبه می کنم از این اشتباهی که کردم. من اعلام می کنم در سرتاسر ایران که اگر سرجای خود ننشینند ما به طور نقلابی عمل می کنیم.
مولای ما، امیرالمومنین - سلام الله علیه - آن مرد نمونه عالم... او انسان به تمام معنا انسانی که در عبادت آنطور بود و.... در رحم و مروت آنطور و با مستضغفین آنطور، با مستکبرین آنطور و با کسانی که توطئه می کنند شمشیر را می کشید و می کشت. هفتصد نفر را در یک روز - چنان چه نقل می کنند - از یهود بنی قریضه - که نظیر اسرائیل بود و این ها از نسل آن ها شاید باشند - از دم شمشیر گذراند! خدای تبارک و تعالی در موضع عفو و رحمت رحیم است. و در موضع انتقام، انتقام جو. امام مسلمین هم این طور بود، در موقع رحمت، رحمت؛ و در موقع انتقام، انتقام. ما نمی ترسیم از این که در روزنامه های سابق، در روزنامه های خارج از ایران، برای ما چیزی بنویسند. ما نمی خواهیم وجاهت در ایران در اسلام، در خارج کشور پیدا بکنیم. ما می خواهیم به امر خدا عمل کنیم و خواهیم کرد...» ۲
این «نقد» ولایی و سرزنش بار امام شیعیان جهان از خود، کشتارهای سال های ٦٠ تا اکنون در نفی و انکار دیگراندیشان و دگرباشان و غیرخودی ها را ترویج گر میشود. با چنین بینش و اعلام آشکاری، اگر کشتار دهه ی ٦٠ و قتل عام تابستان ٦٧ در زندان ها و کهریزک سال ١٣٨٨ را نیافریند جای شگفتی دارد. دشمن خویی، کینه ورزی، انتقام جویی، فرهنگ توطئه و تزویر، چهره نما و روانشناسی چنین نگرش استبدادی و استبداد در نگرش است. خمینی در حکم ولاییِ بالا، بیش از همه بر واژه ی فاسد و کشتار و انتقام پافشاری دارد و خامنه ای در هر ابراز و مناسبت و بی مناسبتی، بیش از هر واژه، از لفظ دشمن دهان می گشاید.
هنگامیکه در غربِ برخوردار از فرهنگ دیالوگ و گفتمان، نیوتن، ولتر، منتسکیو، دالامبر و دیدرو و کانت و دکارت و هگلها پرورش می یابند، در ایران آقا محمد خان قاجار در حاکمیت است که در کرمان ٧٠ من چشم از حدقه بیرون می کشد و از کله ها مناره می سازد و ناصرالدین شاه، سلطان صاحبقران، قرة العین ها را به چاه در ساروج می افکند و در بدن رهبران بابیان، شمع سوزان فرو کرده و با ساز و دهل برهنه تن، یکی به دست ملایان، دیگری به دست بازاریان و آن یک به دست فراشان و غیره، در کوی و برزن می دوانید، تا عبرت دیگران باشند. این «نقد» شاهانه به پشتوانه ایدئولوژی، با نفی دیگران، خود را نیز آلترناتیو می نامید. همانگونه که شاه آریایی، به یاری پرویزثابتی ها و امیر فطانت ها، دانشیان ها را به جوخه تیر می بست. صمد و تختی سرفراز، پویان، مرضیه اسکویی ها، و منیژه اشرف زاده کرمانی ها٣ را در این فضا جایی نیست. حکومت اسلامی جز با قبر و قیامت، سخن نمی گوید. محسن فاضل ها، سعید سلطانپورها، بیژن چهرازی ها، منوچهر سلحشورها، منیژه هدایی ها، مجتبی احمدزاده ها، کاظم سعادتی ها، سکینه محمدی اردهالی ها و هزاران تن دیگر باید به خون درغلتند.
فرهنگ استبداد شرقی با ساختار و بافت جامعه درهم تنیده شده است. در این استبداد آسیایی استالین گرجی آفریده می شود تا کادرها و رهبران حزب بلشویک و اکثریت احزاب کمونیست دهه ٣٠ تا ۴٠ میلادی را در شمار سلطان زاده ها، کامنوف ها زینویف ها، بوخارین ها، ترتسکی ها ووو قلع و قمع کند. در همین سنت است که در جنبش جنگل، میرزا کوچک خان، همسنگر خود، حیدر عمواوغلی ها را تیر باران می کند. حزب توده دهه ٢٠ خورشیدی، در حذف و انکار منتقدین و خودی ها، سید باقر امامی ها و یوسف افتخاری ها را به خود کشی و گوشه نشینی وا می دارد. با چنین سنتی نمی توان از حزب توده ی سال ٣٢ جز پیوستن این حزب به حکومت اسلامی و ایفای نقش بازوی ایدئولوژیک و ارگان سرکوب اطلاعاتی حکومت اسلامی و باز تولید اکثریت فدایی انتظاری دیگر داشت. با چنین سنت و بینشی است که سازمان فداییان اکثریت هنوز پس از سی و سه سال جنایت، با باندهای حکومتی، با همدستان و مهره های آمر و سازماندهندگان سپاه و وزارت اطلاعات و کشتارگران دهه ٦٠ و نیز بعد از آن، در زیر مجموعه وزارت امور خارجه آمریکا و انگلیس و در صدای آمریکا و بی بی سی فارسی آلترناتیو می سازد و به هدف پنهان سازی همدستی اشان با حکومت اسلامی، این ارگان طبقاتی جنایت علیه بشریت، برای محاکمه پرویز ثابتی، این مهره ی سلطنتِ به زباله دان تاریخ سپرده شده ، تومار می نویسد!
این فرهنگ استبدادِ بیگانه با گفتگوست که در کردستان، «رفقایی» در سنگر رادیو فدایی بر روی هم مسلسل می کشند و پیش از آن، درون بخش منشعب مجاهدین خلق ایران، آن حذف ها و انکارها صورت می پذیرد، تا آنجا که یکی خود مستقیماٌ به حذف دیگری می پردازد و سوی مخالف دست به دامان آأمگشان شاه می شوند تا منشعبین را نابود سازد. چنین استبداد شرقی، بینشی و طبقاتی است که، مجاهدین خلق ایران را با آنچنان پیشینه و آرمان های آغازین دهه ۴٠ خورشیدی به چنین جایگاه و مناسبات مخوف و سرکوبگرانه ای سرانجام می دهد. این آسیایی استبداد، استبداد آسیایی خود را نیز «پاد زهر» ولی فقیه می شناساند و دیگران را ، یعنی همه را، «اضداد» تا خود نیز آلترناتیو باشد. بقاء در سرزمین استبداد، نفی دیگران است.
در پاره ای از «چپ» های ایرانیِ مزیّن به برخی پسوندها و پیشوندها، فرهنگ نفی و انکار بر آمده از همین زمین و آسمان جاری است. به جای نقد، یعنی که دست بردن به ریشه ی مسائل، زبان به خشونت می گشایند. گویی فرهنگشان، همان فرهنگ مناسبات و طبقه حاکم است. به جای کشف و دریافت، عینک انکار به دیده می نهند و چشم بند تیره بر چشم تا با فرهنگی نابینا، حکم به حذفت دهند. فرهنگ خشونت، جز زبان حذف، زبانی دیگر نمی داند. برای نقد و پیرایش این زبان، کارزاری سترگ و مسئولانه لازم و پیش از همه پیراستن فضای سیاسی از چنین تروریسم کلامی ضرورت دارد؛ زیرا که این کارزار نیز آوردگاهی از مبارزه طبقاتی است. از نقد دیالکتیکی، نفی فیزیکی ات را می جویند تا خود را آلترناتیو بشناسانند. برای آلترناتیو، بقاء در نفی غیرخودی ها معنا می یابد. و از آنجا که «نقدِ» با سلاح، در کفشان نیست و سیبری و دخمه های روانگردان استالین، به «تیغ» زبان که آلترناتیوی کشنده است، با نفی فیزیکی ات، ترور می آفرینند و با نیش کارد کلام ، دشنه آجین ات می کنند .
غمبارانه دیدیم که «آلترناتیوی» ۴ برای حذف یک فرد، «خواهر زن»، برادر، رفیق، همشهری، هم استانی سابق و دوران کودکی و بلوغ و میانسالی و بازنشستگی حریف را به میانه می کشد، از دم تیغ می گذراند و نیز به همان فرهنگی که مخالفین حکومتی را در زمان شاه «ویت کنگ های کافه نشین» می نامیدند، به کافه ای که « پناهده ای سیاسی» برای نوشیدن جرعه ای قهوه ی تلخ در تبعیدگاه کنجی می جوید، شبیخون می زند تا زمین سوخته ای بیافریند. «رقیب» به کجا پناه جوید، جایی که رستوران میکونوس در برلین در قرق تروریسم حکومت اسلامی است!
آلترناتیو، «اکثریت» جان به داربردگان از دار و تیرباران حکومت شاهنشاهی و اسلامی را به اعلام بازنشستگی حکم می دهد و از «بازنشسته ای» نیز مدد می گیرد تا پس از بیان خاطره ای مخدوش،۵ به گوشه ی عزلت بنشینند و جای را به آلترناتیو بسپارند. جز تبعیدی ناخواسته و پناهجویی در گریز از «فرنگی کاران» سپاه قدس و سربازان گمنام ولی فقیه، به کدامین خاوران باید پناه جست؟ «آلترناتیو» می گوید در خاوران باید خفت، تا شهید جاویدتان بنامیم و تصویرتان را به تقویم در آوریم. یا به توصیه ی شاهدشان، شناسنامه را ابطال و چون سربازانی به اجباری رفته، گواهی پایان خدمت گرفت و رفت و جای به آلترناتیو سپرد. بنا به کنوانسیون دهه هشتادیها آلترناتیو،مارکس و انگلس می بایست سال ١٨۵٠ خود را بازنشسته اعلام کرده و به نجای نوشتن گروندریسه ،هیجده برومر،سازماندهی انتر ناسیونال اول و دوم، کاپیتال ، جنگ داخی در فرانسه، آنتی دورینگ، دیالکتیک طبیعت، ووو نمی پرداختند و به جای اینهمه، خاطره می نوشتند!
«آلترناتیو» از «دید امنیتی» برای خویش این حق طبیعی را قائل است تا نشان ندهد که در کجا مقیم است؛ اما، به بهانه ی مصونیت در ذهنیت ماورائی خویش، عملاَ به مرزهای امنیتی و مصونیت دیگران تجاوز می کند. یکسره، تمامی جان به دربردگان از کشتارهای ولایت، کوشندگان جنبش های کارگری و سوسیالیستی پیش از دهه ی ٨٠ میلادی را سراسر با خشونت به خانه نشینی و ابطال شناسنامه سیاسی خود حکم می دهد و به ناسزا می گیرد تا با زبان نفی، خود را اثبات کند و سایه آلترناتیو را واقعی جلوه دهد. حتی صدها هزار هم - نسل خویش را به نیابت، برای اثبات نفی غیر هم نسلان خود، به ناروا به عاریت می گیرد و خود را همه ی نسل- نسل آلترناتیو- جا می زند.٦ آلترناتیو اینترنتی اشان را با عکس و نام و نشان جانباختگان نسل رزمنده و جان باخته زینت می بخشد، و در همان حال به توهین و انکار، ترور شخصیتی همان نسل از دار و گلوله های شاه و آیت الله، جان به در برده و پایدار، می پردازد. با پیکر برهنه ی جانباختگان، تقویم برهنگی زینت می دهد. نمایشگاهی بر گذار می شود و پیکرهایی را به دید عموم می گذارد که پیشتر، جلادان برای تحقیرشان و عبرت دیگران، عامدانه، به نمایش گذارده بودند و می گذارند، بی آنکه خودِ قربانیان بخواهند در نمایش جنازه ها شرکت جویند. اینگونه است که در فرهنگ استبدادی، بر خلاف اصول و آرمان و خواست به دار آویختگان و تیرباران شده گان سرمایه، بار دیگر، به دیگران به نمایش در می آیند.
از دیدگاه اومانیسم کمونیستی، بدن هر انسانی برای خود، مرزی غیرقابل عبور و خصوصی ترین ارزش «مطلق»، دستبرد ناپذیر می باشد. این ارزش گزاری، از خودآگاهی تاریخی نوعیت انسان به انسان بازمی گردد. ازهمین روی، فاشیسم و زیرپاگذارندگان ارزش های انسانی، برای تحقیر و تجاوز به این حریم و «فنومن» است که پس از غلبه، قربانیان را پیش از هر چیز، برهنه به نمایش می گذارند. ممکن است گفته شود که برای یادآوری جنایات، نمایش اسناد تاریخ لازم است. اگر برای نشان دادن دامنه ی هولوکاست، قربانیان فاشیسم را به نمایش می گذارند، نه برای مسابقه تقویم برهنگی «رادیکال» در برابر برهنگی «بدن نما»، بلکه برای نشان دادن دامنه ژرفای یک جنایت تاریخی است. نمادِ هولوکاست را تنها برهنگی مشخصه نیست، بلکه ابعادی همانند اتاق گاز، شکنجه، گرسنگی، نسل کشی، نژاد کشی، تیفوس، اردوگاه های بیگاری ووو است. در نمایشگاه عکس آلترناتیو، اما، مسابقه بین دو برهنگی «خوب» و «بد» در میان است.
در تیرماه سال ٦٠ خورشیدی سعید سلطانپور، رفقا و دوست داران او نمی خواهند این چنین تحقیر آمیز، به نمایش در آید؛ به همانگونه که جسد بر جسد، خیل برهنه گان بی نام و نشان نیز در کیهان حکومتیان، نمی خواستند این گونه به نمایش گذارده شوند. از این گذشته، بازماندگان آنها نیز هرگز نمی خواهند با «ترومایی»٧ عمیق بر جان، بار دیگر تداعی درد و تحقیر از سوی قاتلین را مجاز بشمارند و دردشان دوباره از نو تازه شود.
الله قلی جهانگیری آزادیخواه شورایی در بهمن ماه 62 هرگز خواهان به صلیب کشیده شدن بر نردبانی در نمایشی خونبار در سه استان به دست لاجوردی نبود. اسپارتاکوس و هزاران برده ی شورشی را برهنه بر صلیب کشانیدند، حلاج، عمادالدین نسیمی، بابک خرم دین و عبدالله برادر بابک به دستور خلیفه اسلام را بر جرس بغداد نیز. حمید اشرف و چه گوارا، هرگز نمایشی را که دشمن برایشان انتخاب کرده بود نمی پذیرفتند. آلترناتیو و گزینش آنان، شرکت در جشنواره ی نمایش اجساد نبود؛ آنان خواهان نمایش مارش امیدآفرین و لبخند زنده و نگاه چشمان پرفروغ خویش در قامتی دیگر بودند. چه گوارا در این انتخاب نمایش جنازه و سلاخی خویش، هیچ انتخابی نداشت؛ دست دشمنان، خونین و باز بود. امپریالیسم آمریکا و «بارریه نتوس» دیکتاتور نظامی بولیوی، پیروزی خود را جشن می گرفتند و به نمایش می گذاشتند و چه گوارا و کارگران بولیوی هرگز نمایش مرگ خویش را نمی خواستند. آلترناتیو چه گوارا و رزمنده گان ویتنامی در برابر دشمنان، پیام زنده بود و نه اسارت و نمایش مرگ خویش. گزینه ی همه ی برهنه به نمایش درآمده به دست حکومتیان، تداوم رزم و لبخند پیروزی بود؛ و پیام دشمن، پیکر در هم شکسته، مثله، مغلوب و مرده و یا به رگبار بسته شده و به دار آویخته گان بود. بی آنکه آنان قادر به نگاه و دفاعی باشند و یا، یار و یاوری در کنارشان، در این نمایش مرگ و تحقیر، آنچه از سوی دشمن نمایش داده می شود، پیامی است در ستایش مرگ و مغلوبیت انقلابیون و آنچه نشان داده می شود، پیروزی خود و چکمه هایشان بر اجساد.
تا زدودن این فرهنگ و به بار آوردن تخمیر فرهنگی و سیاسی در خورِ انسان، ضرورت بنیادین و راهی سخت در پیش است. باید فرهنگ نقد بر پایه ی گفتگو را بیاغازیم، به گفتمان فراروئیم و گفتمان پارالوژیک را تا دریافت و دست یافت مفاهیم مشترک، نهادینه و سنتز جماعت های عشیره ای گردد. با گذر از همین مونولوگ که غوغامداران حکم به قلع وقمع می دهند بیاغازیم و به ناچار با گام های انسانی خویش و راهی دراز در پیش، اگر عزم رسیدن است.
تا آنگاه که بیگانگی ازخود آگاهی به ذات بیگانه یا شیئ واره گی با خود آگاهی بیگانه شده، به بیان مارکس، جایگزین نگردد، هم چنان در سیطره ی این فرهنگ، اسیر خواهیم ماند؛ زیرا که خود آگاهی، کیفیتی از سرشت انسان است. این فرهنگ جاری، تولیدی جز ازخود بیگانگی، خود ستیزی و بیگانه سازی خود - ویرانگر نمی آفریند. خود آیی با خدایی در ذهن، ناسازگار و با از خود بیگانگی و بیگانه آفرینی که رویکردی سلبی دارد، جز با روی آوری به خود آگاهی، ایجابی نمی یابد. نخستین پیش شرط چنین رویکردی آشتی با خویشتن است و وانهادن دشمن خویی و روان دژمی؛ که مجالی باشد برای نفی فرافکنی، تا خودآگاهی به روند شناخت، کانون گیرد .

عباس منصوران - سوم آوریل ۲۰۱۲

a.mansouran@gmail.com

۱. کارل مارکس، دست نوشته های اقتصادی و فلسفی، ص ۲۵۲، ترجمه حسن مرتضوی، نشر آگه، تهران، ۱٣٨۲.
۲. http://www.youtube.com/watch?v=ZNTUsylWTpo
٣- منیژه اشرف زاده کرمانی، نخستین زن گرایش سوسالیستی بود که در ۴ بهمن ماه در سال ۱٣۵۴ به همراه ٧ تن از همراهان خود به جوخه تیرباران سپرده شده .
۴. بهزاد جعفرپور، در دفاع از نسل جوان مارکسیست در ایران و بررسی علائم روان پریشی در برخی از تبعیدیان سیاسی؛ با تأکید بر نمونه موردی بهمن شفیق. http://alternative-magazine.blogspot.com/
۵. خاطرات نسرین پرواز، زیر بوته های لاله عباسی.
٦. نشریه اینترنتی آلترناتیو، ویژه نامه، ١٣٩١ « نسل ما، فرزند و پرورده ی هیچ جریانی نبود، مادر و پدر نداشت، یتیم بود و خود رو. در آن موقع که این نسل پا به عرصه می گذاشت (در اوائل دهه ١٣٨٠ !!!)...
٧. trauma آسیبی است بر جان، زخمی هرگز فراموش ناشدنی و ژرف که هر بار با تداعی و بازگشت، ویرانگرانه تر از پیش، قربانی را از پای در می آورد.