خلاصه رفیق روزبه پس از مدتی موفق می گردد که از لای شکافها بیرون آید و به نظرات خود اندکی صراحت دهد . از چنین اقدامی باید استقبال کرد و آن را به فال نیک گرفت . چرا که دیگر می توان امیدوار بود که آدمی با یک روزبه سروکار دارد .
او در مقاله خود بنام " سوسیالیسم و آزادی و...." که در ستون مباحثات کنگره در سایت راه کارگر درج شده پیرامون چند موضوع از جمله مسئله ماهیت کمون پاریس قلم فرسائی می کند . و ادعا می کند که تفسیرش از کمون با نظرات مارکس یکی است و او همان درکی را طرح می کند که مارکس در تحلیل خود در کتاب جنگ داخلی در فرانسه ارائه داده است . بهتر است که این ادعا را از زبان خود او بشنویم . او پس از نقل و قولهای از کتاب جنگ داخلی در فرانسه و نیز نامه انگلس به ببل که در نقد برنامه حزب سوسیال دموکرات آلمان نوشته بود ، چنین نتیجه می گیرد :
" چنانکه معلوم است در نوشته مارکس ماهیت کمون نه به مثابه یک دولت بلکه به عنوان امحاء نفس دولت و جذب آن درجامعه و اداره جامعه توسط خود تولید کنندگان است . حتی آنها که به دولت گذار معتقد بوده اند در ابتدای کار به یک دولت زوال یابنده و پژمرده باور داشتند که بازهم امری کاملآ متفاوت از پرنسیب کردن و تبدیل آن به مبانی یک سازمان کمونیستی به مثابه دولت کارگری است . آنچه که در روسیه اتفاق افتاد افزودن ضمائم تازه و باز تولید مهیب تر این دستگاه قهر و سرکوب بود بدیهی است که اگر قرار باشد دولت امری زوال یابنده و درحال پژمردن باشد ونه بر عکس آن ، هیچ کسی روی اسب در حال مردن شرط بندی نمی کند تا چه رسد که آن را به پرنسیبی در مبانی پایه ای خود تبدیل نماید . "
تمام نظراتی که رفیق روزبه به مارکس منتسب می کند در همین چند خط آمده است و آن اینکه : 1- مارکس به چیزی به نام دولت کارگری و دولت گذار اعتقادی نداشت و نهادی که در کمون پاریس به قدرت رسید ضد دولت بود . 2- درهم شکستن ماشین دولتی نه به معنای نابودی دولت بورژوازی ، بلکه نابودی هر نوع دولتی است . 3- سر آخر اینکه حتی اگر چیزی بنام دولت کارگری و زوال یابنده پذیرفته شود ، ضرورتی ندارد که از آن به عنوان یک پرنسیب مبانی برنامه ای سخن بگوئیم . دلیلی که رفیق روزبه می آورد اینست که هیچ کسی روی اسب در حال مردن شرط بندی نمی کند .
من در این مقاله سعی خواهم کرد این مسائل را توضیح دهم .
دولت و دولت کارگری
هر رفیق اندک آشنائی با نوشته های مارکس و انگلس این مطلب را می داند که دولت همیشه وجود نداشته است ، جوامعی بود ند که بدون آن سر می کردند . تنها پس از پیدایش طبقات چیزی به نام دولت نیز بوجود می آید . در پیرامون این موضوع انگلس در کتاب منشاء خانواده و دولت بطور مفصل صحبت می کند . او می نویسد : " دولت یک محصول جامعه در مرحله معینی از تکامل است ، دولت ، پذیرش این امر است که این جامعه در یک تضاد حل نشدنی با خود درگیر شده است : که به تناقضهای آشتی ناپذیری که خود قادر به رفع آنها نیست ، تقسیم گشته است . ولی برای اینکه این تناقضات ، طبقات با منافع اقتصادی متضاد ، خود وجامعه را در یک مبارزه بی ثمر به تحلیل نبرند ، لازم شد که قدرتی بوجود آید که در ظاهر بر سر جامعه بایستد . تا برخوردها را تخفیف دهد و آنرا در محدوده " نظم " نگاه دارد ، و این قدرت که از جامعه برمی خیزد ، ولی خود را بر سر آن قرار می دهد و خود را پیش از پیش از این بیگانه می کند دولت است " ( از منشائ خانواده و...ترجمه رفیق احمد زاده . ص243-244 ) . بنابراین دولت چیزی نبوده که در سراسر تاریخ بشری وجود داشته با شد ، بلکه همزمان با پیدایش طبقات بوجود آمد و وجود آن نشان می دهد که اولآ - جامعه به قطبهای آشتی ناپذیری که دارای منافع متضادی هستند تقسیم شده است . ثانیآ این دستگاهی که بر اثرپیدایش طبقات بوجود آمد ( یعنی دولت ) دستگاه فرمانروائی یک طبقه بر علیه طبقه دیگر است .
پرسش اصلی که برای هر ذهن جویایی واقعیت پیش می آید اینست که دستگاه فرمانروائی کدام طبقه بر علیه کدام طبقه ؟ انگلس در همین اثربه این سئوال پاسخ روشنی می دهد و می گوید : " از آنجا که دولت از نیاز به تحت کنترل داشتن تناقضات طبقاتی برخاست ، ولی ازآنجا که درعین حال در میان تنازع این طبقات بوجود آمد ، بنابراین علی القاعده دولت طبقه قویتر اقتصادی مسلط ، است ؛ طبقه ای که از طریق همین دولت از نظر سیاسی هم طبقه مسلط می شود ، و بدین طریق وسیله چدیدی برای مطیع کردن و استثمار طبقه ستمدیده بدست می آورد . بدین طریق دولت عهد باستان ، بیش از هر چیز دولت برده داران و به منظور مطیع داشتن بردگان بود ، همانطور که دولت فئودالی ، ارگان نجبا برای مطیع داشتن دهقانان سرف و تحت تقیدها بود ، و دولت منتخب کنونی ، یک ابزاری است برای استثمار کار مزدوری بوسیله سرمایه ." ( از همان کتاب ص 246 )
و برای اینکه چنین نهادی ( یعنی دولت بطور کلی ) از بین برده شود ، لازمه اش از بین رفتن جامعه طبقاتی است . و از آنجائیکه اولآ جامعه طبقاتی بطور خود بخودی و بتدریج و به مرور زمان از بین نمی رود . و ثانیآ نمی توان با یک فرمان از بالا آن را متلاشی و نابود کرد . باید آن نیروی که قادر به چنین کاری است بشناسیم و در سازماندهی آن تلاش نمائیم . این نیرو طبقه کارگر است که چیزی چز نیروی کار خود در اختیار ندارد . او برای آنکه بتواند به زندگی اش ادامه دهد بالاجبار باید نیروی کار خود را همانند هر کالای دیگر در معرض فروش قراردهد . تا از این طریق بتواند نیاز های اولیه زندگی خود را بدست آورد . یا به عبارتی دیگر " تنها زمانی می توانند زندگی کنند که کاری بدست آورند و فقط هنگامی می توانند کاری بدست آورند که کارشان بر سرمایه بیافزاید . این کارگران که مجبورند فرد فرد خود را بفروش رسانند ، کالائی هستند مانند هر کالای دیگر . " ( از مانیفست ) این طبقه که اولین نطفه هایش در اواسط قرن چهار ده بسته شد بنا به موقعیتش در نظام تولیدی سرمه داری ، این استعداد و توانائی را دارد .
تفاوت ما کمونیستها با انواع واقسام سوسیالیستها ی غیر کارگری نیز ( خصوصآ سوسیالیستهای خرده بورژوا وتخیلی ) در همین است که آنها از نظام سرمایه داری انتقاد می کردند و سرمایه داران را نصیحت می نمودند که دست از استثمارکارگران بردارند و نقشه های عالی آنها را پیاده نمایند ، آنان نه ماهیت نظام سرمایه داری ، نه قوانین تکامل آنرا و نه آن نیروی اجتماعی که قادر به درهم شکستن دولت سرمایه داری و بنای جامعه سوسیالیستی باشد ، درک می کردند ، تنها مارکس و دوست همرزمش انگلس توانستند با نقد و بررسی نظام سرمایه داری آن نیروی اجتماعی که قادر به آوردن نو و از بین بردن کهنه است بشناسند و برای سازماندهی آن تلاش نمایند . این نیروچنانکه گفتم به علت نقش خود در نظام سرمایه داری می تواند خود را متشکل کند و نظام سرمایه داری را متلاشی نماید . اما برای انجام چنین کاری اولین کاری که باید انجام دهد ارتقاء خود به مقام طبقه حاکمه و به کف آوردن دموکراسی است . تا از آن برای متلاشی کردن نظام سرمایه داری استفاده کند و تمام سرمایه را از چنگ طبقه سرمایه دار بیرون آورد و در دست خود که به صورت طبقه ای در قدرت متشکل شده در آورد . از اینروست که مارکس و انگلس در مانیفست چندین بار این موضوع را بیان می دارند . بعنی حاکمیت کارگران که بر اراده کارگران و زحمتکشان استوار است و طبقه کارگر از این ماشین نوین که جایگزین ماشین قبلی می گردد برای سازماندهی جامعه سوسیالیستی و نابودی طبقات استفاده خواهد کرد . و براساس نوشته های مارکس و انگلس زمانی ضرورت وجودی چنین ماشینی از بین خواهد رفت که در جامعه دیگر طبقات وجود نداشته باشد . انگلس در دنباله صحبتش می افزاید : " وقتی که دولت سرانجام به نماینده واقعی تمام جامعه مبدل گردد ، خود را زاید خواهد ساخت ." و یا آنها در مانیفست به روشنی همین موضوع را بیان می دارند و می گویند که : " قدرت حاکمه سیاسی به معنای خاص کلمه عبارت است از اعمال زور متشکل یک طبقه برای سرکوب طبقه دیگر . هنگامیکه پرولتاریا بر ضد بورژوازی ناگزیر به صورت طبقه ای متحد گردد ، و از راه یک انقلاب خویش را به طبقه حاکمه مبدل کند و به عنوان طبقه حاکمه مناسبات کهن تولید را از طریق اعمال جبر ملغی سازد ، آنگاه همراه این مناسبات تولیدی شرایط وجود تضاد طبقاتی را نابود کرده و نیز شرایط وجود طبقات بطور کلی و در عین حال سیادت خود را هم به عنوان یک طبقه ازبین می برد .( "مانیفست ص 21 )
واضح تر و روشن تر از این نمی توان بیان کرد . این مطلبی است که آنها همیشه تاکید کردند که طبقه کارگر پس از به قدرت رسیدن به دولت نیاز دارد و این دولت را دولت گذار و دولت کارگری که به شکل های متعددی می تواند بوجود آید نام نهادند و آنرا تئوریزه کردند . در این رابطه نقل یکی از نامه های مارکس به ویدیه میر که در سال 1852 نوشته شده می تواند به ما کمک کند . او می نویسد ": و اما درباره خود باید بگویم که نه کشف وجود طبقات در جامعه امروزین از خدمات من است و نه کشف مبارزه آنها با یکدیگر – مورخین بورژوا مشرب دیرزمانی پیش از من چگونگی گسترش تاریخ این مبارزه میان طبقات را ذکر کرده اند . کار تازه ای که من انجام داده ام اثبات نکات زیرین است : 1- وجود طبقات فقط به مراحل تاریخی معینی از رشد تولید مربوط است . 2- مبارزه طبقاتی ناگزیر به دیکتاتوری پرولتاریا می انجامد . 3- این دیکتاتوری فقط گذاری است بسوی نابودی هرگونه طبقه ، بسوی جامعه فارغ از طبقات . " ( انتشارات سیاهکل ص 78 مترجم سچفخا ) مارکس و انگلس نسبت به این موضوع تا آخرعمرشان وفادار ماندند و آنرا پیش شرط سیاسی بنای ساختمان سوسیالیم می دیدند و می گفتند که بدون آن نمی توان به سمت جامعه ای که دیگر طبقات وجود نداشته باشد سمت گیری کرد . از این روست که انگلس تقزیبآ پس از بیست سال در مقدمه ای که بر کتاب جنک داخلی در فرانسه می نویسد در مقابل گرایش راستی که در حزب سوسیال دموکراسی آلمان بوجود می آید ، چنین می گوید : " در واقع دولت چیزی نیست جز دستگاه یک طبقه برای اعمال ستم بر طبقه ای دیگر که در جمعوری دمکراتیک نیز دست کمی از رژیم سلطنتی ندارد و در بهترین حالت بلائی است که پرولتاریای پیروزمند درکشاکش مبارزه برای تسلط طبقاتی به ارث می برد و همانطور که کمون نتوانست ، اونیز نمی تواند تا حد امکان زیانبخش ترین جنبه های دولت را بلافاصله حذف نماید ، تا آنکه زمانی فرارسد که در آن نسلی که در شرایط جدید و آزاد بزرگ شده است و قادر به آن گردد که خود را از قید خوان یغمائی بنام دولت رها سازد ."
تنگ نظران آلمانی باز اخیرآ از شنیدن کلمه دیکتاتوری پرولتاریا سخت به وحشت افتاده اند . بسیار خوب آقایان ، می خواهید بدانید که این دیکتاتوری به چه می ماند ؟ به کمون پاریس نگاه کنید . این دیکتاتوری پرولتاریا بود . "
چه بسیار رفقا هستند که با خواندن این قسمت از سخنان انگلس چنین برداشت می کنند که او با اشاره کردن به کمون می خواهد خصلت دیکتاتوری ( از لحاظ شکل ) دولت کارگری را بازگو نماید ، حال آنکه با توجه به ترکیب کمون که از طبقه کارگر و دیگر اقشار جامعه تشکیل شده بود ، دقیقآ تاکیدش روی خصلت دموکراتیک کمون بوده است .چرا که کارهای که کمون پاریس در همان مدت کوتاه عمر ( یعنی 72 روز) انجام داد عالیترین دموکراسی را در حوزه عمل به نمایش گذاشت . انحلال ارتش دائمی و گماشتن مردم مسلح بجای آن بود ، جدائی کلیسا از دولت ، ممنوعیت کارکودکان ، و دهها اقدام دیگر و مهمتر از همه کمونها از طریق رای عمومی مردم در نواحی مختلف شهرانتخاب ، تا جائیکه این افراد که به عنوان نمایندگان مردم در کمون هر لحظه پاسخ گو و مقام آنها پس گرفتنی بود . مارکس در مورد کمون که شکل سیاسی سرانجام کشف شده ای است که می تواند رهائی اقتصادی کار را سازمان دهد ، چنین می گوید : " ... این شکل سیاسی از آن نوع شکل های بوده که امکان گسترش داشت ، درحالی که تمامی [دیگر] صور حکومت تا آن روز فقط بر ابزار سرکوب [ و به فرمانروایی از این طریق ] تآکید داشته اند . راز حقیقی کمون این بود :این اساسآ حکومتی بود از آن طبقۀ کارگر ، زاییدۀ نبرد طبقاتی تولید کننده بر ضد طبقات بهره مند از برخورداری و تملک ، یعنی خلاصه شکل سیاسی سرانجام به دست آمده ای بود که رهایی اقتصادی کار [ از قید سرمایه ] از آن ممکن بود تحقق پذیر گردد .
بدون این شرط آخری ، پدید آوردن چیزی به نام قانون اساسی کمونی جز دست به امری ناممکن زدن و ادا در آوردن نمی توانست باشد و سلطه سیاسی تولید کنندۀ [ مستقیم ] ، نمی تواند با ابدی شدن بردگی اجتماعی او همزیستی داشته باشد . بنابراین ، کمون می بایست در حکم اهرمی باشد برای برافکندن پایه های اقتصادی وجود طبقات ، و بر افکندن خود سلطه طبقاتی . "( از جنگ داخلی در فرانسه ترجمه باقر پرهام ص 117)
چنانکه مشاهده می کنیم در هیچ کدام از نوشته های مارکس و انگلس نشانی از اینکه آنها به چیزی بنام ضد دولت بطور کلی اعتقاد داشته باشند وجود ندارد . و این ادعای که رفیق روزبه دارد و چنین چیزی را به مارکس و انگلس منتسب می کند که آنها به دولت گذار اعتقاد نداشتند ، هیچ ربطی به آنها ندارد . آنها ضد دولت بورژوازی بودند و می دانستند که برای سازماندهی جامعه سوسیالیستی طبقه کارگر به دولت نیاز دارد . آنها همین مطلب را بارها و بارها در نوشته های خود بیان کردند . بطور نمونه می توان بازهم از نقد برنامه گوته مثال آورد که در آنجا با صراحت تمام مارکس اعلام می دارد که "بین جامعه ی سرمایه داری و جامعه کمونیستی دوران گذار اولی به دومی قرار دارد ، منطبق با این دوران ، یک دوران گذار سیاسی نیز وجود دارد که دولت آن ، چیزی جز دیکتاتوری پرولتاریا نمی تواند باشد . " ( از نقد برنامه گوته ص33)( مترجم ناشناس ) و یا از کتاب آنتی دورینگ و یا مسئله مسکن نقل و قول آورد . حال با توجه به این همه مطلب و شواهد مستند چگونه می توان تصور کرد که شخصی پیدا شود و چنین ادعای کند که مارکس و انگلس ضد هر نوع دولتی بودند و به چیزی به نام دولت کارگری اعتقادی نداشتند !
طبقه کارگر برای ساختن جامعه سوسیالیستی باید دولت بورژوازی را از طریق یک انقلاب قهرآمیزنابود سازد و دولت خود را که دولت اکثریت کارگران و زحتمکشان است برپا دارد . طبقه کارگر تنها از همین مسیر خواهد توانست شرایط برای زوال دولت خود را ( دولت کارگری ) فراهم سازد و درراستای ریشه کن کردن پایه های اقتصادی طبقات گام بردارد . تنها از این طریق روزی فرا خواهد رسید که با ازبین رفتن جامعه طبقاتی دولت نیز " به جائی رود که به آنجا تعلق دارد : در موزه آثار عتیقه ، در کنار دوک نخ ریسی و تبر مفرغی . ("انگلس از کتب منشاء خانواده و دولت ... ص 249)
مفهوم در هم شکستن ماشین دولتی
رفیق روزبه چنین تصور می کند که درک درستی از مفهوم درهم شکستن ماشین دولتی دارد و این ادعا را نیز به مارکس و انگلس نسبت می دهد . او برای اینکه چنین موضوعی را اثبات کند پس از نقل قسمتی از کتاب جنگ داخلی نتیجه می گیرد که کمون هر نوع دولتی را درهم شکسته است و قدرت را به جامعه انتقال داده است . از چنین موضعی است که او به گرایش مدافع پیش نویس مبانی اساسنامه ای انتقاد می کند و می گوید : " ولی از نظر گرایش مدافع پیش نویس اساسنامه ای ، دولت نوع کمون همان فتح قدرت سیاسی و تشکیل دولت کارگری و سوسیالیستی بجای دولت بورژوازی است و معنای در هم شکستن ماشین دولت هم نه خود دولت بلکه شکل معینی از آن است ...." اینجاست که رفیق روزبه مرز بین آنارشیسم و مارکسیسم را مخدوش می کند و این دوگرایش را در جنبش سوسیالیستی یکی می پندارد . او نظر آنارشیستها را که خواهان نابودی هر نوع دولتی هستند به مارکس منتسب می کند . اگر کمی به عقب برگردیم خواهیم دید که اختلاف اساسی گرایشی که باکونین در دهه شست و هفتاد قرن نوزدهم آن را نمایندگی می کرد با نظر مارکس در این بود که آنها می خواستند که دولت بطور کلی در ظرف یک امروز تا فردا الغاء گردد . چرا که براساس نظر باکونین دولت شر اصلی بود و باید از بین برده شود و اگر این شر نابود گردد سرمایه داری و .... نیز خود بخود از بین خواهد رفت . از اینرو آنها برخلاف مارکس به چیزی به نام دولت کارگری اعتقادی نداشتند و خواهان نابودی هرنوع دولتی بودند . اما مارکس طور دیگری به موضوع برخورد می نمود . او بر این اعتقاد بود که دولت بر اثر پیدایش طبقات بوجود می آید و تا زمانی که طبقات در جامعه ازبین نرود ، دولت نیز وجود خواهد داشت . تفاوت دولت بورژوازی با دولت کارگری در ماهیت این دو نوع دولت است که اولی نماینده و مدافع منافع اقلیت استثمار گر است و دومی نماینده و مدافع اکثریت جامعه می باشد . دولت کارگری با کارهای که در حوزه سیاسی - اقتصادی انجام می دهد از همان ابتدای حکومت راه زوال طی خواهد کرد و باید نیز طوری باشد که بتواند زوال یابد . آنارشیستها از آنجائیکه درکی نادرست از دولت و چگونگی پیدایش آن دارند نمی توانند این مطلب را بفهمند و شیپور را از سر گشادش نزنند و چیزی را که مربوط به هدف نهائی است در همان ابتدای کارخواهان عملی شدن آن هستند .
در هم شکستن ماشین دولتی بورژوازی چیزی نیست که یک امروز تا فردا بتوان آنرا عملی کرد . طبقه کارگر تنها با برقراری نهادی دموکراتیک و مردمی بجای نهادهای بوروکراتیک خواهد توانست که قدم به قدم مقاومت بورژوازی که بهشت خود را از دست داده درهم بشکند . و این چیزی نیست که با یک ضربت بتوان آنرا عملی کرد . این امر بدون دولت کارگری نمی تواند عملی گردد . یکی از تفاوت های اساسی آنارشیستها با مارکسیستها نیز در همین نکته است که به این دوره گذار و نقش دولت کارگری توجه ای ندارند و ضد هر نوع دولتی هستند .
رفیق روزبه هیچ تفاوتی بین نظریه مارکس و باکونین در حوزه دولت نمی بیند و فکر می کند که آنها هیچ تفاوت نظری نداشتند و هر دو خواهان نابودی هر نوع دولتی بودند . بی جهت نیست که او از این جمع بند مارکس که کمون دیگر دولت به معنای رایج تاکنونی نیست چنین نتیجه می گیرد که چیزی به نام دولت کارگری و دولت گذار و یا دولت زوال یابنده در تئوری دولت مارکس وجود ندارد . حال آنکه اگر رفیق روزبه بحث آنها را می فهمید هیچوقت چنین چیزی را به آنها نسبت نمی داد و مارکس و باکونین را یکی نمی دید . از اینرو باید به رفیق گفت ، آیا بهتر نبود قبل از قلم فرسائی و اظهار نظر پیرامون این مسائل از نظرات آنها آگاه می شد ؟
آیا کمونیستها می توانند در مبانی برنامه ای از دولت کارگری چشم بپوشند ؟
رفیق روزبه به این سئوال جواب مثبت می دهد . او می گوید : " اگر اعتقادی به دولت کارگری وجود دارد ، ضرورتی ندارد که آنرا جزء مبانی برنامه ای یک سازمان کمونیستی آورم و دلیلی که می آورد اینست که معتقدین به آن بر این اعتقادند که چنین دولتی راه زوال می پیماید ." ( نقل به معنی) .
تمام تئوری بافی های رفیق روزبه درچند سال گذشته باید به اینجا ختم می شد و شد . چنین چیزی برای کسانی که نظرات جورواجور او را دنبال نمودند طبیعی و نورمال ترین شق ممکن بود . اما براستی می توان از آن صرف نظر نمود و آنرا حتی از مبانی برنامه ای یک سازمان کمونیستی حذف کرد ؟
هر تشکل و سازمانی براساس هدف و استراتژی معینی بوجود می آید . این استرانژی مشخص می کند که اولآ که آن تشکل و یا سازمان برای چه بوجود آمده است . ثانیآ چه نیروهای برای رسیدن به آن می توانند در عرصه عمل مبارزاتی شرکت کنند ثالثآ چه مسیرهای را می باید طی نماید تا در هر گام عملی به استراتژی خود نزدیک تر شود . این ها مسائلی هستند که هویت آن تشکل و سازمان را معنا می بخشند . هر سازمان کمونیستی نیز بر اساس هدف معینی بوجود می آید . و نمی تواند ازعلت وجودی خود صرف نظر کند و آنرا به دست فراموشی بسپارد . خصوصآ که اگر این موضوع را در نظر بگیریم که این سازمان بخشی از طبقه کارگر و آن نیز بخش آگاه آن را تشکیل می دهد . اگر غیر از این باشد مرزهای هویت با سایر اقشار و طبقات غیر کارگری به هم می ریزد . طبقه کارگر برای جامعه ای که در آن اختلافات طبقاتی وجود نداشته باشد مبارزه می کند . برای ساختن آن به دولت نیاز دارند . دولتی که در شکل های سیاسی متعددی می تواند بوجود آید ولی هر شکل سیاسی که داشته باشد در ماهیت دولت کارگران و زحمتکشان است . چنانکه در انقلاب 1871 فرانسه به شکل کمون بوجود آمد و در انقلاب کارگری 1917 درروسیه به شکل شوراهای کارگری . اما نکته ای که باید مورد توجه قرار گیرد این مطلب است که چنین دولتی تا الغآ طبقات وجود خواهد داشت و زمانی که طبقات ازبین برود ، او نیز از بین خواهد رفت . بنابراین روشن است که وقتی کمونیستها از مرگ و زوال دولت کارگری سخن می گویند ومی گویند دولت کارگری باید از طریق سازماندهی عالی ترین دموکراسی در این راستا قدم بردارد ، دوره ای را در نظر دارند که حداقل مفهوم یک امروز تا فردا را ندارد یعنی آنطور که رفیق روزبه برداشت می کند . از اینرو بسیار نادرست و ساده لوحی خواهد بود که آنرا با اسبی که در حال مرگ است مقایسه شود یعنی همین کاری که روزبه می کند . چرا که حتی ناآگاه ترین آدم نیز می داند که اسب در حال مرگ دیگر کارکردی ندارد و در انتظار مرگ است ، حال آنکه طبقه کارگر پس از برپائی دولت خود ، در نبرد با بورژوازی یک دنیا کار دارد ، ساختن جامعه سوسیالیستی و الغاء طبقات . از اینرو با توجه به نقش و اهمیتی که دولت کارگری برای طبقه کارگر دارد می توان نتیجه گرفت که بهترین برنامه های سوسیالیستی نیز بدون آن نمی تواند اجراء گردد . حال باتوجه به جایگاه واهمیت آن که اولین اقدام انقلاب کارگری است ، آیا می توان از آوردن آن در مبانی برنامه ای صرف نظر کرد ؟ در این صورت مرزهای هویت حزب طبقه کارگر با سایر احزاب و تشکل های غیر کارگری و کمونیستی به هم نمی ریزد ؟
ضد دولت گرائی رفیق روزبه یک ضد دولت گرایی آنارشیستی است . او تمام مصیبت های موجود جامعه سرمایه داری را در وجود دولت می بیند . یا به عبارتی دیگر او ضد هر تمرکز و اتوریته است . این را در تمام حوزه های که رفیق قلم فرسائی کرده ، می توان مشاهده کرد . اساس چنین نظری بردرک غلط از "آزادی" فردی استواراست و که دولت را مانعی در سر راه آن می بیند ، از اینرو ضد هر نوع تمرکزی است و چنین می پندارد که هر نوع تمرکزی ، نطفه های دیکتاتوری جدید را بازتولید می کند . در یک کلام این گرایش هدف جنبش انقلابی را نه ایجاد دولتی جدید حتی از نوع کارگری ، بلکه نابودی هرنوع دولتی می بیند و تما م حرفهای که او می زند حرفهای تکراری است که بارها در جنبش کارگری از سوی گرایشات آنارشیستی زده شده است و هیچ چیز جدیدی با خود ندارد و به جرآت می توان گفت که کاریکاتوری از نظرات بنیان گذاران این گرایش را به نمایش می گذارد .
سرآخر
بی اطلاعی رفیق روزبه گاهی آدمی را به وحشت می اندازد که باور کردنش مشکل است . آخر چگونه می توان از مسائلی که بارها در جنبش چپ پیرامون آن مبارزه نظری شده بی اطلاع بود . و از موضعی حق به جانب چنین سئوالی را طرح نمود : " کمون پاریس از قضا الگوئی بود از همکاری گرایشهای گوناگون و از جمله آنارشیستها و طرفداران مارکس . این که چگونه می توان کمون پاریس را که همراه بود با فرادستی آنارشیستها ی مدافع انحلال دولت ، به عنوان دولت سوسیالیستی و کارگری مورد ارزیابی قرارداد سوالی است که باید از آنها کرد . ( یعنی از گرایش طرفدار مبانی اساسنامه ) "
تمام نظریه پردازان جنبش چپ چه مخالفین کمون پاریس و چه موافقین ، به مدت یک قرن و نیم از کمون پاریس بعنوان اولین دولت کارگری که بشریت به خود دید یاد کردند و می کنند . حال مدعی پیدا شده و می گوید چگونه می توان از دولتی که آنارشیستها اکثریت آن را تشکیل می دادند (و از آنجائیکه آنها خواهان نابودی هر نوع دولتی هستند )، دولت کارگری خواند . در این رابطه فکر می کنم که نقل قسمتی از نوشته انگلس روشن کننده باشد . انگلس در مقدمه کتاب جنگ داخی در فرانسه در مورد این موضوع چنین پاسخ می دهد : " اعضای کمون به دو گروه تقسیم می شدند : اکثریت شان از هوداران بلانکی بودند که پیش از آن در ترکیب کمیتۀ مرکزی گارد ملی دست بالا را داشتند ؛ و اقلیتی که از اعضاء انجمن بین المللی دفاع از حقوق کارگران بودند و بیشترشان از سوسیالیست های طرفداران پرودن تشکیل می شد . در مجموع ، سوسیالیست بودن هواداران بلانکی در آن زمان فقط به خاطر سرشت انقلابی و پرولتاریایی شان بود ؛ تنها گروه کوچکی از آنان بودند که در پرتو تعالیم شخص ویان ، که سوسیالیزم علمی آلمان را می شناخت ، موفق شده بودند به روشنی بیشتری دربارۀ اصول سوسیالیزم برسند و از همین جا معلوم می شود چرا بسیاری از مسائل ، از لحاظ اقتصادی ، که از دید امروزی ما کمون می بایست آن ها را مورد توجه قرار دهد ، به غفلت برگزار شده بود .......شگفت انگیزترین وجه کار کمون ، کیفیت کارهای درستی بود که به دست کمون متشکل هواداران بلانکی و پرودن انجام گرفت . بدیهی است که مسئولیت فرمان های اقتصادی کمون ، اعم از وجوه افتخارآمیز یا کمتر افتخارآنیز آن ها ، در درجه اول با طرفداران پرودن است ، همچنانکه مسئولیت کردارهای سیاسی و اشتباهات سیاسی اش از آن هواداران بلانکی است . و درهر دو مورد ، ریشخند تاریخ را بنگر که سبب شد تا مانند همۀ مواردی که طرفداران مسلک سیاسی – اقتصادی معینی به قدرت می رسند – هر دو گروه دست به اعمالی بزنند که مخالف آیین مکتبی شان بود ." (از مقدمۀ بر جنگ داخلی در فرانسه – نوشته انگلس – ترجمه باقر پرهام – ص 40- 41 ) فکر می کنم واضح تر از این جواب به سوال رفیق روزبه وجود ندارد . و من نیزهیچ توضیحی به آن نمی افزایم .
رحمت خوشکدامن
چهار شنبه ١٩ مرداد ١٣٩٠ - ١٠ / ٨ / ٢٠١١