افق روشن
www.ofros.com

بت هایی كه همواره می شكنند


ادوارد سعید - علیرضا ثقفی                                                                                   یکشنبه ١٦ مهر ١٣٩١

كانون مدافعان حقوق كارگر - مقاله ذیل ششمین مقاله درباره وظایف روشنفكران است كه توسط ادوارد سعید ابتدا به صورت مجموعه سخنرانی ها در باره روشنفكران وسپس به صورت مجموعه مقالات درسلال 1991 منتشر شد. این مجموعه مقالات درسال 1375 ترجمه شد، اما اجازه انتشار نیافت. انتشار این مقاله از آن جهت در این شرایط اهمیت دارد كه موضوع آن امروزه بار دیگر مطرح شده است. هر چند این مقاله پس از حمله به عراق و در سال 1991 نوشته شده است و در آن زمان برای عده ای از روشنفكران انتخاب میان صدام و امریكا مطرح بوده است و به همان گونه كه نویسنده می گوید عده ای از روشنفكران بدون توجه به مقاصد امریكا و تنها به این خاطر كه صدام حسین فاشیست و مرتجع است از امریكا حمایت می كردند، درحالی كه عده ای دیگر حمله به امپریالیسم را به خاطر تهاجم به یك كشور اصولی می دانستند.
امروز این مساله خود را در میان روشنفكران به صورت حمایت از بشاراسد یا مخالفان وی نشان می دهد. عده ای تنها مداخله های امریكا را مشاهده می كنند و جنایات بشار اسد را نمی بینند وعده ای هم به عكس، مداخله های امریكا برایشان امر مهمی نیست ...
چرا روشنفكر باید میان ارتجاع، یا به قول نویسنده، فاشیسم، و امپریالیسم یكی را انتخاب كند؟ چرا روشنفكر برای خود این استقلال نظر را نداشته باشد كه هم ارتجاع و هم امپریالیسم را محكوم كند؟ جنایات حكومت سوریه در مباران شهرهای پرجمعیت این كشور امری نیست كه بتوان از آن دفاع كرد، هم چنانكه مداخله ی دیگر كشورها در سوریه محكوم است. دراین میان این مردم ، كارگران و زحمتكشان سوریه هستند كه بیشترین صدمات ویرانی ها وكشتار را تحمل میكنند و آنها هستند كه باید در باره ی سرنوشت خود تصمیم بگیرند. شك نیست كه این تصمیم گیری ابتدا با كنار زدن حكومت جنایتكار سوریه امكان پذیر است و آنگاه استقلال مردم در انتخاب سرنوشت خود باید مد نظر روشنفكران قرار گیرد. این مقاله از آن جهت كه روشنفكران مستقل را به انتخاب راه صحیح بدون وابستگی به هر جریانی و یا ساختن بت از هر فرد و جریان سیاسی وقدرت برتر، تشویق می كند اهمیت به سزایی دارد.

بت هایی كه همواره می شكنند

دوستی ایرانی داشتم كه روشن فكری قابل احترام و سخنگویی برجسته بود. برای اولین بار در سال 1978 با او آشنا شدم. وی نویسنده و معلمی ارزشمند بود كه نقش مهمی در پخش اطلاعات مربوط به حكومت ضد مردمی شاه در ایران داشت. اما به زودی در موقعیت جدیدی كه در ایران بوجود آمد، جزو گروه قدرتمندان شد. او با احترام از امام خمینی یاد می كرد . طولی نكشید كه به مردان نسبتا جوان اطراف امام پیوست. مردانی شبیه ابوالحسن بنی صدر و صادق قطب زاده كه گرچه مسلمان بودند، اما مسلمانانی ستیزه جو نبودند. چند هفته بعد از انقلاب اسلامی، نظام جدید قدرتش را در سراسر كشور تحكیم كرد. دوست سابق من به عنوان سفیر در یك پایتخت مهم به غرب برگشت. (او برای تحكیم حكومت جدید ایران آمده بود) به خاطر آوردم كه یك یا دو بار به همراه او، در هیاتی شركت داشتم كه به خاورمیانه می رفت. او را در جریان گروگان گیری اعضای سفارت امریكا در تهران دیدم. او مرتبا اظهار دلتنگی می كرد و از كسانی عصبانی بود كه اشغال سفارت را سازمان داده و 50 نفر را به گروگان گرفته بودند. من شك نداشتم كه او خود را در مسیر جدیدی قرار داده بود و وفادارانه و صمیمانه از حكومتش دفاع و به آن خدمت می كرد. من او را به عنوان یك مسلمان غیرفناتیك می شناختم. او در دفاع مشروط و انتقاد از حكومت ماهرانه عمل می كرد.
هر چند او از وجود بعضی گروه های فشار در حكومت ناراحت بود، اما هیچ كس شك نداشت كه او صمیمانه به ضرورت وجود امام در قدرت اعتقاد داشت و امیدوار بود كه مشكلات حل شود. او آنقدر صادق و وفادار بود كه یك بار وقتی به بیروت آمده بود، به من گفت: از دست دادن با رهبر سازمان آزادی بخش فلسطین خوداری كرده زیرا او از امام انتقاد كرده بود.
به نظر می آید چند ماه قبل از آزادی گروگان ها، او پست سفارت را ترك كرد و به ایران برگشت. این بار او دستیار بنی صدر شده بود. (اوایل سال 1981) تضاد میان امام و بنی صدر كه به خوبی طراحی شده بود، به شكست بنی صدر منجر شد و كمی بعد با بركناری بنی صدر توسط امام، وی به تبعید رفت و دوست من نیز به سرنوشتی مشابه او دچار شد. پس از خروج از ایران او مدتی با مشكل روبرو بود. پس از حدود یك سال او تبدیل به یك منتقد پر سرو صدای حكومت ایران شد. او به كسی و حكومتی حمله می كرد كه در نیویورك و لندن از آن دفاع و به آن خدمت كرده بود. در عین حال او انتقاداتش از رژیم شاه و حمایت امریكا از آن را از یاد نبرده بود.
اما چند ماه پس از جنگ خلیج فارس در 1991، وقتی شنیدم او در باره ی جنگ صحبت می كند واین بار در برابر عراق از امریكا حمایت می كند، بسیار غمگین شدم. او همانند بسیاری از روشنفكران چپ اروپایی می گفت: در تضاد میان امپریالیسم و فاشیسم، باید از امپریالیسم حمایت كرد. تعجب من از آن بود كه به نظر من هیچ یك از نظریه پردازان این مساله، توجه لازم را به انتخاب صحیح نكردند، زیرا كاملا پسندیده و امكان پذیر است كه روشنفكر و بنیان های سیاسی وی، فاشیسم و امپریالیسم، هر دو را مردود بداند. به هر ترتیب این داستان مختصر یكی از معماهایی را مشخص می كند كه روشنفكران معاصر با آن دست به گریبان هستند. روشنفكر امروزی نمی تواند تنها در حوزه ی تئوری یا آكادمیك محدود بماند، بلكه مستقیما در حوزه ی مسایل اجتماعی درگیر است. اما یك روشنفكر چگونه در مسایل اجتماعی درگیر می شود؟
آیا یك روشنفكر می تواند عضو یك حزب بشود، به تفكری خدمت كند كه خود را به صورت حركت سیاسی مشخص، اشخاص و موقعیت ها نشان می دهد و در عین حال اعتقادات صحیح خود را حفظ كند یا راه صحیح و معتبری وجود دارد كه روشنفكر بتواند در فعالیت ها وارد شود، بدون آنكه رنج و درد خیانت و پس گرفتن حرف خود را تحمل كند؟ اعتقاد یك روشنفكر به یك مساله تا چه حد می تواند صادقانه باشد؟ آیا شخص می تواند استقلال فكری خود را حفظ كند بدون آن كه درد و رنج تغییر موضع و ندامت را تحمل كند؟ داستان بازگشت دوست ایرانی من به تئوكراسی اسلامی و خروج از آن، به طور كامل با تغییرات شبه مذهبی ای منطبق نیست كه به صورت غم انگیزی در اعتقادات و ایده ها بوجود می آید. آن زمان كه او حامی انقلاب اسلامی بود یا از آن انتقاد می كرد، همانند یك سرباز- روشنفكر در جایگاه خودش قرار داشت. من هرگز در صداقت او شك نداشتم. او در نقش اول همانقدر صادق بود كه در نقش دوم و در هر زمان همانند مبارزی موثر، باحرارت و باصراحت بود.
البته من همواره در جریان فعالیت های دوستم یك ناظر خارجی نبودم. بلكه در طی دهه هفتاد، ما با هم، به عنوان فعالان جنبش فلسطین، نهضت همگانی را در برابر نقش مداخله گرایانه و بااهمیت ایالات متحده به راه انداختیم كه به نظر ما شاه را تقویت می كرد و حامی و نگهدار اسرائیل نامشروع بود.هم مردم ما و هم مردم ایران، قربانیان سیاست های بی رحمانه بودند، تحت فشار قرار داشتند و هویتشان از هم پاشیده و به فقر و بدبختی كشیده شده بودند. ما هر دو تبعیدی بودیم. باید اعتراف كنم كه با رفتن او، من تنها شدم. هنگامی كه گروه دوست من پیروز شد، من بسیار شاد شدم. این شادمانی تنها به خاطر بازگشت دوستم به وطنش نبود، بلكه از هنگام شكست اعراب در سال 1967، موفقیت انقلاب ایران اولین حركتی بود كه سلطه ی غرب در خاورمیانه را به زیر می كشید. این انقلاب كه با اتحاد غیرمنتظره مردم و روحانیون صورت گرفت و حتا اندیشمندان ماركسیست خاورمیانه را گیج كرده، مورد استقبال هردوی ما بود.
شاید به خاطر خودسری روشنفكر سكولار و یا هر دلیل دیگر، حتا قبل از آنكه سركوب مخالفان در حكومت جدید ایران شروع شود، من هیچ گاه با شخص رهبر ایران ارتباطی نداشتم. من به طور عادی هیچ گاه وابسته یا عضو یك حزب نبودم و هیچ گاه داوطلب خدمتی نشده ام. من درحاشیه بودن را مفیدتر یافته و خارج از گردونه ی قدرت بوده ام. شاید به این خاطر كه استعداد قرار گرفتن در این گردونه ی فریبنده را نداشتم واین تقوای گوشه گیری را عاقلانه می یابم. من هیچ گاه به طور كامل به زنان و مردانی اعتقاد نداشته ام كه نیروها را هدایت می كنند، احزاب و كشورها را هدایت می كنند و رهبریت بلامنازع خود را اعمال می كنند، زیرا آنها را به طور كلی "مردان" و "زنان" می دانم. قهرمان پرستی و حتا فكر قهرمان پروری هنگامی كه شامل بسیاری از رهبران سیاسی می شود، به خودی خود مرا دلسرد می كند. در حالی كه پیوستن به یك طرف، ‌آنگاه جدا شدن و سپس پیوستن دوباره دوستم را شاهد بودم كه با تشریفات بسیاری از پیوستن و وازدن (گرفتن و پس دادن پاسپورت امریكایی اش) همراه بود، عمیقا از این خوشحال بودم كه یك فلسطینی تبعه ی امریكا هستم. احتمالا تنها سرنوشت من همین بود، بدون آنكه آلترناتیو جالب تری برای زندگی من در بقیه ی عمرم وجود داشته باشد.
برای مدت 14 سال من به عنوان عضو مستقل پارلمان فلسطین در تبعید (شورای فلسطین) خدمت كردم. اكثر اعضای این شورا را در جلسات هفتگی ملاقات می كردم. من به رغم مخالفتی كه داشتم، به عنوان همبستگی مشترك، در آن جلسات شركت می كردم. چون احساس می كردم یك فلسطینی كه در غرب دست به افشاگری بزند، اهمیت سمبولیك دارد و همانند كسی است كه در مبارزه و مقاومت، در برابر سیاست های اسرائیل شركت دارد و فلسطینیان را برای كسب خودمختاری یاری می كند. خود را وابسته به شورا می دانستم. پیشنهاد هر گونه شغلی را رد می كردم. هیچ گاه به حزب و دسته ای نپیوستم. هنگامی كه در سومین سال انتقاضه از سیاست های رسمی فلسطینیان در ایالات متحده گیج شده بودم، نظرات خود را وسیعا در مجامع عربی بیان كردم. هیچ گاه مبارزه را ترك نكردم و در كنار امریكا و اسرائیل قرار نگرفتم. از همكاری با قدرت هایی امتناع كردم كه هنوز حاكمان اصلی مردم مان بودند. هیچ گاه به سیاست ها و دعوت های حكومت های عربی پاسخ مثبت ندادم.
كاملا آماده بودم كه این موضع معترضانه مشكلاتی برای من بوجود آورد و بطور كلی مرا منزوی كند. زیرا ما سرزمینی نداریم كه حاكمیت آن در دست خودمان باشد. تنها پیروزی های محدود و مكان های محدودی برای برگزاری مراسم خودمان داریم. شاید آنها بی میلی مرا برای پیوستن به احزاب و گروه ها، همانند دیگران، به حفظ اعتقادات و وضعیت خودم تعبیر كنند. به هر ترتیب من قادر نیستم وابستگی به احزاب و گروه ها را بپذیرم. من ترجیح می دهم استقلال فكری و شخصی خود را حفظ كنم. بینش هایی كه با احساسات پرحرارت معتقدان راستین و جدید ابراز می شود، برای من مبهم است. به این نتیجه رسیدم كه موضع انتقادی من، كه مسایل را با یكدیگر مخلوط نمی كنم، پس از اعلام بیانیه سازمان آزادی بخش فلسطین و اسرائیل در اگوست 1993 مثبت بوده است. به نظرم می رسید كه خوشحالی فزاینده ی رسانه ها كه هیچ چیز جالب در باره ی اظهارات رسمی نمی گفتند، القا كننده این اتهام وحشتناك بود كه رهبری سازمان آزادی بخش فلسطین تسلیم اسرائیل شده است. بیان چنین مساله در آن موقع فرد را در اقلیت قرار می داد. اما احساس من این بود كه باید به دلایل اخلاقی و وظیفه ی روشنفكری این مساله گفته شود. تجربه ی دوست ایرانی كه قبلا من آن را برشمردم، مقایسه ی مستقیمی با سایر حوادث است. پذیرش ها و پس گرفتن هایی كه در پیش روی روشنفكر قرن بیستم، چه در غرب و چه در خاور میانه (كه من بهتر آنها را می شناسم) قرار دارد و مایلم كه در اینجا بیشتر به آن بپردازم. نمی خواهم دو پهلو حرف بزنم . من مخالف تغییر عقیده و اعتقاد به بت سیاسی از هر نوعش هستم. به نظر من هر دوی این مسایل برای روشنفكر نامناسب است. البته این مساله به مفهوم كنار آب ایستادن و تن به ‌آب نزدن نیست.
آنچه من در این سخنرانی ها به آن پرداخته ام، تاكیدی بر اهمیت حركت متهورانه ی روشنفكر، خطر كردن، افشا كردن و وفاداری به اصول، پذیرش خطر در مباحث و درگیر شدن درمسایل جهانی است. برای مثال اختلافی را كه میان روشنفكر آماتور و حرفه ای ترسیم كردم، بر مبنای همین قرار دارد. به طوری كه روشنفكر حرفه ای اظهارات خود را بر مبنای حرفه اش بیان می كند و مدعی بی طرفی است. درحالی كه روشنفكر آماتور، نه توجهی به پاداش دارد و نه در اندیشه انجام فوری كار حرفه ای است، بلكه با تعهد به ایده و اعتقاد خود و ارزش های موجود در فضای عام مبادرت به حركت می كند. روشنفكر اغلب اوقات به طور طبیعی به مسایل سیاست جهانی كشانده می شود. علت آن است كه جهان بدون شباهت به ‌آزمایشگاه یا كتابخانه ، تحت تاثیر قدرت ها و منافع وسیعا حاكم است كه ملت و یا جامعه را به حركت در می آورد. همانگونه كه ماركس به درستی می گوید:" روشنفكر از مسایل نسبتا انتزاعی تحلیلی به تغییر و تحولات مهم اجتماعی كشانده می شود."
هر روشنفكری كه حرفه اش تنظیم نقطه نظرها، ایده ها و ایدئولوژی های خاص است، ‌به طور منطقی آرزو دارد كه این نظرات و ایده ها در جامعه به كار گرفته شود. روشنفكری كه تنها برای خودش می نویسد یا صرفا به خاطر یادگیری یا علم محض تحقیق می كند، هیچ گونه اعتقادی ندارد ونمی تواند داشته باشد. همان گونه كه جان جنت، نویسنده ی بزرگ قرن بیستم، یك بار گفت: درست از لحظه ای كه شما مقاله تان را چاپ می كنید، وارد زندگی سیاسی می شوید. در این صورت اگر نمی خواهید سیاسی شوید، نباید مقاله بنویسید یا سخنرانی كنید.
اساس مساله ی تغییر عقیده، درخود تغییر عقیده و یا صف بندی ساده نیست. بلكه مساله خدمت كردن به یك طرف و نفرت داشتن از طرف دیگر است. نمونه ی ناخوشایند و ناراحت كننده این نوع تغییرموضع در دوره ی جنگ سرد، به طور عام درغرب و به طور خاص در امریكا اتفاق افتاد كه بی سابقه بود. این موضوع در هنگامی بود كه دسته های روشنفكران به صحنه ی نبردی پیوستند كه افكار و قلب های مردم سراسر جهان به آن وابسته بود. كتاب بسیار مشهورِ ریچارد كروزمن در سال 1949 بر روی فضای مانی گرایانه (1) روشنفكر دوران جنگ سرد متمركز شده بود. عنوان كتاب "خدایی كه شكست خورد" بود. صراحت و روشنی مذهبی آن بیانگر مطالب واقعی ای از محتوای كتاب است. شایسته است در اینجا مختصری به آن اشاره كنیم. كتاب "خدایی كه شكست خورد" گواهی ساده لوحی روشفنكران برجسته ای همانند ایگناسیو سیلونه ، آندره ژید، آرتور كوستلر، استفان اسپندر و دیگران است. به هر كدام از آنها اجازه می داد كه تجربیات خود را از مسیر مسكو بازبینی كرده و نتیجه قطعی آن رسیدن به عقاید غیركمونیستی بود. كروزمن مقدمه ی كتاب خود را با این عبارت عهدعتیق خاتمه می دهد:"شیطان ابتدا در بهشت زندگی می كرد و آنها او را ندیده بودند. وقتی او را دیدند، نتوانستند او را از یك فرشته تمیز دهند"(2) البته این تنها یك مساله سیاسی نیست، بلكه جنبه ی اخلاقی نیز دارد. عرصه ی نبرد اندیشه به عرصه ی نبرد روح تبدیل می شود و مفهوم آن برای روشنفكر بسیار غم انگیز است. این مسایل درمورد اتحاد جماهیر شوروی و پیروانش بود. آنجا كه تصفیه های عمومی سیستم ندامتگاه های عظیم وحشت كار اجباری در آن طرف پرده ی آهنین نمایانگر آن بود.
درغرب بسیاری از رفقای پیشین، غالبا طلب عفو از جامعه داشتند. وقتی این مساله به صورت كتاب"خدایی كه شكست خورد" در آمد بسیار زشت بود و رفتار بدی كه نمونه ی برجسته ی آن در ایالات متحده وجود داشت، توده ها را اغوا می كرد. برای افرادی مانند من كه از خاورمیانه به امریكا آمده و به عنوان محصل دهه 50 در دوره ی مك كارتی مشغول تحصیل بودیم، تفكر خاص وحشت انگیزی را بوجود می آورد كه تا به امروز به عنوان تهدیدی درونی و بیرونی در وجودمان مانده است. این یك بحران خاص و خود گول زدن بود كه پیروزی مانی گرایی غیرعقلایی را بر تفكر عقل گرایانه و تحلیل نقادانه از خود به همراه داشت.
مسایل نه بر مبنای دست آوردهای روشنفكر، كه بر مبنای بد بودن كمونیسم، توبه، ندامت، متهم كردن همكاران و دوستان، همكاری مجدد با دشمنان سابق قرار داشت. بحث ها بر روی مخالفت با كمونیسم متمركز شده بود. بحث ها بر روی مكتب پراگماتیسم پایان ایدئولوژی تا جانشینی زودگذر مكتب"پایان تاریخ" همه در این باره بود، بدون آنكه دفاع منفعلانه ای از آزادی وجود داشته باشد. سازماندهی ضدكمونیسم در امریكا به طور ظالمانه ای با پوشش سیا وسایر گروه های بدنامی مانند: گنگره آزادی فرهنگی" رهبری می شد. (این بحث ها نه تنها در سطح جهانی،" خدایی كه شكست خورد" را تبلیغ می كرد، بلكه مجلاتی همانند(el counter) را تغذیه می كردند. در همان حال اتحادیه های كارگری، سازمان های دانشجویی، كلیساها و دانشگاه ها را تصفیه می كردند.
بسیاری از كارهای انجام شده تحت نام ضد كمونیسم، به وسیله ی حامیان آن به صورت یك جنبش منظم درآمد. جنبه های ناپسند آن عبارت بودند از: نخست انحراف وسیع بحث های روشنفكری، پیش بردن مسایل فرهنگی با سیستمی از پروتستانیسم و امر ونهی های غیرمعقولانه كه به وسیله پیش قراولان اصلاحات سیاسی امروزه انجام می گرفت؛ دوم اَشكال مشخص خودسانسوری كه تا به امروز ادامه دارد. هر دوی این مسایل همراه با شیوه های ناپسند جمع كردن پاداش ها و امتیازهای یك تیم ، كه فقط در دست همان فردی قرار دارد كه تغییر موضع می دهد و از حامی جدید پاداش دریافت می كند.
عجالتا می خواهم بر این مساله تاكید كنم كه احساس ناخوشایند تغییرعقیده و موضع كه برای فرد پیش می آید، پذیرش یك عقیده و سپس برگشت از آن، نوعی خودپرستی و تظاهر را در فرد روشنفكر بوجود می آورد كه ارتباط خود را با مردم و جنبشی كه در خدمت آن بوده از دست داده است. چندین بار گفته ام كه كمال مطلوب روشنفكر بیان آزادانه و روشنگرانه است. اما این یك مساله انتزاعی و دست نیافتنی نیست. اظهارات روشنفكر (اعم از هر گونه بیان و ایده ای كه به مخاطبین ارائه شود) همواره باید بخش ارگانیك و پیوسته ای از تجربیات جاری جامعه باشد، باید زبان گویای فقر، ستم و اقشار تحت فشار جامعه باشد و این مسایل همواره وجود دارد و ارتباطی به عقاید خاص، اعتقادات مذهبی و شیوه های حرفه ای ندارد.
چنین موضع گیری هایی، ارتباط میان روشنفكر و جنبش یا حركتی را محكم می كند كه روشنفكر بخشی از آن است . مهم ترین خطر برای روشنفكر آن است كه تفكر خودش، ایده های خاص خودش، درستكاری خودش را مهم تر از همه بداند. خواندن موضوع "خدایی كه شكست خورد" برای من آزاردهنده است. حرف من این است كه چرا شما به عنوان یك روشنفكر باید به بتی از هر نوع اعتقاد داشته باشید؟ چه كسی به شما این حق را می دهد كه فكر كنید اعتقاد قبلی شما و همچنین تغییر عقیده ی بعدی شما این قدر مهم است؟ این مساله هنگامی بوجود می آید كه مجموع سیستم دگم یك طرف، كاملا خوب پنداشته شود و طرف دیگر كاملا بد و این خوبی و بدی مطلق در یك پروسه جایگزین یكدیگر شده اند و روشنفكر سكولار احساس ناخوشایند و نامناسبی در تغییر از یك جهت به جهت دیگر دارد. سیاست تبدیل به احساسات مذهبی می شود (همانطوركه در یوگوسلاوی پیشین شاهد آن بودیم) و همراه با این تغییر مسایل اخلاقی پایمال شده ، قتل عام قومی و مناقشه ای بی پایان بوجود می آید كه تصورش وحشتناك است.
مضحك آنجاست كه در عقاید قبلی و اعتقادات جدید به طور یكسان متعصب، دگم، و پرحرارت هستند. متاسفانه در سال های اخیر چرخش از منتهی الیه چپ به منتهی الیه راست به صورت خسته كننده وملال ‌آوری به عنوان استقلال و روشنگری وانمود می شود. در حالی كه این مساله به خصوص در امریكا تنها بازتاب تسلط ریگانیسم و تاچریسم است. بخش امریكایی این "خود ارتقایی" در امریكا خودش را "افكار ثانویه " می نامید. به این مفهوم كه افكار اولیه آن در دهه پرشتاب 1960 افراطی و غلط بوده است. در چند ماه پراهمیت 1980 "افكار ثانویه" در آرزوی تبدیل شدن به یك جنبش بود درحالی كه به وسیله ی حامیان سخاوتمند جناح راست همانند برادلی و موسسات الین حمایت می شد. سرپرستی مخصوص این حركات با دیوید هورویتس و پیتر كولیر بود كه دسته دسته كتاب هایی شبیه به هم نوشته و در بسیاری از آنها از رادیكال های قدیمی الهام گرفته شده بود كه تازه چشم به جهان گشوده بودند. خلاصه آنان كه شدیدا طرفدار امریكا و ضدكمونیست بودند.(3)
اگر رادیكال های دهه 60 با مسایل ضد جنگ ویتنام و مواضع ضد امریكایی شان(كه همواره امریكا را با K غلیظ تلفظ می كردند) در بحث هایشان پافشاری كرده و پابرجا بودند. طرفدار"افكار ثانویه" همانند آنها پرسرو صدا و آتشین بودند. تنها مساله آن بود كه دیگر امروزه جهان كمونیستی وجود نداشت و امپراطوری شیطان از بین رفته بود و به نظر می رسید دیگر تطهیر خود و ندامت زاهدانه در باره ی گذشته، محدودیتی ایجاد نمی كرد. هر چند در انتها عبور از یك بت به بت جدید همچنان پابرجا بود و تنها كمی با آنچه سرزنش قبلی دشمنان امریكا و دشمنی كور با كمونیسم بیرحم و جنایتكار بود، تفاوت داشت. در جهان عرب، شجاعت ناسیونالیستی پان عربیسم دوره ی ناصر كه در دهه 1970 فروكش كرده بود، گرچه پوچ و بعضا مخرب بود، جای خود را به عقاید محلی و منطقه ای داد و این عقاید محلی و منطقه ای به وسیله ی حكومت های اقلیت حاكم و غیرمردمی سازمان یافت. اكنون تمام آنها به وسیله ی یك جنبش اسلامی سراسری تهدید می شدند. هر چند یك اپوزیسیون فرهنگی سكولاریستی در جهان عرب باقی مانده است كه بیشتر آنها از نویسندگان، هنرمندان، مفسران و روشنفكران تشكیل می شوند. آنها اقلیتی را تشكیل می دهند كه بسیاری از آنها مجبور به سكوت شده یا در تبعید به سر می برند.
شوم ترین پدیده ، قدرت و ثروت حكومت های ثروتمند نفتی است. بسیاری از رسانه های جنجالی غربی توجه خود را به رژیم های بعثی عراق و سوریه معطوف كرده اند تا بتوانند با فشار موذیانه ای آنها را با حكومت های ثروتمند همراه كنند و با حمایت های سخاوتمندانه هنرمندان، نویسندگان و آكادمیسین های آن حكومت ها را آرام كنند. این فشارها به خصوص در جریان جنگ خلیج فارس آشكار شد.(*) قبل ازآن روشنفكران از ملیت عربی حمایت و دفاع می كردند. روشنفكرانی كه خود را به پیشبرد مساله ناصریسم و ضد امپریالیسم متعهد دانسته و به دنبال كنفرانس باندوگ و جنبش های پراكنده هویت مستقلانه ی آنها برانگیخته شده بود. بلافاصله پس از اشغال كویت توسط عراق صف بندی غم انگیزی درمیان آنها بوجود آمد. می توان گفت تمام بخش صنعت ِانتشارات مصر و بسیاری روزنامه نگاران چرخش 180درجه ای كردند. ناسیونالیست های پیشین عرب ناگهان آواز ستایش از عربستان سعودی و كویت را سر دادند. دشمنان منفور گذشته دوستان و ولی نعمتان جدید شدند.
احتمالا پاداش های زیادی برای این چرخش های 180درجه ای ارائه شد. اما طرفداران نظریه ی" افكار ثانویه" عرب، ناگهان احساسات آتشین خود را در طرفداری از اسلام كشف كردند و همراه با آن پاكدامنی شیوخ حاكم بر خلیج فارس را مشاهده كردند. تنها یكی دوسال قبل تعدادی از آنها (همراه با رژیم های حاكم بر خلیج فارس كه از صدام حمایت می كردند) رجز می خواندند و از صدام به خاطر جنگ با دشمن قدیمی اعراب، یعنی فارس ها، حمایت می كردند. لحن آن روزها غیرانتقادی، اغراق آمیز، احساساتی و برآمده از احساسات شبه مذهبی و قهرمان پرستی بود. هنگامی كه عربستان سعودی از جرج بوش و ارتش امریكا دعوت كرد، این صداها تغییر كرد. حالا آنها به طور رسمی و تكراری ناسیونالیسم عرب را رد می كردند. (چیزی كه آنها را به تقلید كوركورانه می كشاند) این مساله از طرف حكام عرب بدون چون و چرا حمایت می شد.
برای روشنفكران عرب، با وجود اهمیت ایالات متحده به عنوان نیروی خارجی برتر در خاورمیانه، در حال حاضر شرایط بسیار پیچیده شده است. همان موضعی كه به طور اتوماتیك بدون تفكر عمیق ضدامریكایی بود (دگماتیك، كلیشه ای ، مبتذل و دستوری) تبدیل به طرفداری از امریكا شد. در بسیاری از روزنامه ها و مجلات سراسر جهان عرب، به خصوص آنان كه از كمك های سهل الوصول شیوخ خلیج استفاده می كردند، انتقاد از امریكا به صورت غم انگیزی كاهش یافت و بعضا محو شد و همراه با آن انتقاد از این یا آن رژیم فاسد كنار گذاشته شد.
تعداد كمی از روشنفكران عرب به ناگاه در اروپا و ایالات متحده، نقش جدیدی برای خود یافتند. آنها قبلا مبارزان ماركسیست و اغلب تروتسكیت بودند و از جنبش فلسطینیان حمایت می كردند. بعضی از آنان پس از انقلاب ایران طرفدار اسلام شده بودند، درحالی كه بت ها از میان رفته و یا از صحنه خارج می شدند، برخی از این روشنفكران به دنبال بت های جدیدی بودند تا به آن خدمت كنند. به خصوص یكی از آنها شخصی بود كه زمانی تروتسكیستی معتقد بود. بعدا همانند بسیاری دیگر، تفكرچپ را كنار گذارد و رو به سوی خلیج فارس آورد و در آنجا زندگی خوبی برای خود به دست ‌آورد. درست قبل از بحران خلیج فارس به عنوان ناقد پرحرارت یكی از رژیم های خاص عرب ظاهر شد. اما هیچ گاه با نام اصلی خودش چیزی ننوشت، بلكه نام های مستعار متعددی به كار می برد كه هویت و همچنین منافعش را مخفی نگاه می داشت و بدون استثنا و به صورت هیستریك فرهنگ عرب را به طور كلی مورد حمله قرار می داد. او این كار را به خاطر جلب توجه خوانندگان غربی انجام می داد.
امروز هر كس می داند كه بیان مطالب انتقادی در باره ی سیاست ایالات متحده یا اسرائیل در جریان قوی رسانه های غربی بی نهایت مشكل است. بر عكس بیان مطالبی در باره دشمنی با مردم و فرهنگ عرب و اسلام به عنوان مذهب به صورت مضحكی ساده است. در نتیجه یك جنگ فرهنگی میان مدافعان غرب و آنانی وجود دارد كه از عرب و اسلام دفاع می كنند. در چنین محیط متشنجی مشكل ترین چیز آن است كه روشنفكر نقاد باشد و از انطباق خود با منطق موجود امتناع ورزد و به جای پرداختن به مسایل دیگر، توجهش را به رژیم های غیرمردمی متمركز كند كه به وسیله ایالات متحده حمایت می شوند، مسایلی كه برای نویسنده ای كه در امریكاست، باید جای بحث انتقادی را بگیرد. از طرف دیگر، اگر شما بخواهید طرفدارانی داشته باشید، باید به عنوان یك روشنفكر عرب، با حرارت و برده وار از سیاست های امریكا حمایت كنید و به منتقدان امریكا حمله كنید. اگر آن منتقدان عرب باشند باید شواهدی اختراع كنید كه حماقت آنان را نشان دهد. اگر آن منتقدان امریكایی باشند باید داستانی بسازید كه دورویی آنان را ثابت كند. شما باید داستان هایی را سرهم كنید كه مربوط به اعراب و مسلمین باشد. باید سنت های رایج آنان را بدنام كنید. تاریخ آنها را وارونه جلوه دهید، ضعف های آنان را بزرگ كنید كه البته چنین چیزهایی فراوان است. علاوه بر همه ی اینها، شما باید به دشمنان رسمی نظیر صدام حسین، بعثی گرایی،ناسیونالیسم عرب،‌جنبش فلسطینیان و نظرات اعراب در باره اسرائیل حمله كنید. در این صورت می توانید انتظار داشته باشید كه مورد قبول واقع شوید. به شما لقب شجاع می دهند، ‌راستگو و پرحرارت می گویند و سایر تعریف ها و تمجیدها از شما می شود. البته بت جدید غرب است. شما باید بگویید: اعراب باید سعی كنند كه بیشتر شبیه غرب باشند. باید غرب را به عنوان نقطه اتكا و حامی خود بدانند. راه همان است كه غرب رفته است. راه جنگ خلیج فارس نتایج مخربی در بر دارد. ما عرب ها و مسلمانان افراد بیماری هستیم. مشكلات ما مربوط به خودمان است و در مجموع خود ما آنها را بوجود آورده ایم.(4)
مسایل چندی در اطراف این نوع شاهكارها وجود دارد. در مرحله اول در این نوع مسایل هیچ گونه جامع نگری وجود ندارد.زیرا شما چشم بسته به یك بت خدمت می كنید. هیچ بدی ای در طرف مقابل نمی بینید. به همان میزان كه تروتسكیست هستید، به مطلق گرایی روی می آورید. وقتی هم كه آن رارد می كنید، كاملا مطلق گرا هستید. شما هیچ توجهی به سیاست های ارتباط متقابل یا تاریخ به طور كلی به همان صورتی كه هست، نمی كنید. برای مثال پیچیدگی هایی را مورد توجه قرار نمی دهید كه ارتباط به هم پیوسته مسلمانان و غرب را به یكدیگر پیوند می دهد، توجه به یك طرف چیزی را روشن نمی كند. فرهنگ ها جامد و بسته نیستند و نمی توان یكی را خوب یا بد دانست. اگر نظر شما جلب رضایت ولی نعمتان خودتان باشد، نمی توانید به عنوان یك روشنفكر به مساله نگاه كنید. بلكه نگاه شما همانند یك زیردست یا یك دستیار است. در عمق تفكر شما جلب رضایت حاكمان نهفته است.
از طرف دیگر، گذشته ی شما در خدمت به اربابانی كه بی اعتبار شده و از میان رفته اند ، در شما هیچ بازنگری را بوجود نیاورده و خدمت به یك بت جدید را به طور جدی مورد سوال قرار نداده اید. در نتیجه امروز نیز در خدمت به بت جدید رفتاری مشابه دارید. علاوه بر آن همان علاقه ای را در ارتباط با بت جدید حفظ می كنید كه در گذشته به یك بت داشته اید. هر چند ممكن است قدری شك گرا شده باشید، اما در انتها همان تاثیرات( جزم گرایانه) را دارد.
نقطه ی مقابل این مساله، آن است كه روشنفكر باید عینی گرا باشد. هر چند بسیاری از روشنفكران اظهار می كنند كه مسایل آنها مهم و دارای ارزش فوق العاده ای است، مسائلی اخلاقی كه با فعالیت آنها در جهان مادی درهم آمیخته است. اما باید دید این مسایل در كجا بیان می شوند. به منافع چه كسانی خدمت می كنند. چگونه خود را با اخلاق عمومی و با ثبات منطبق می كنند. چگونه میان قدرت وحقیقت یكی را انتخاب می كنند و چگونه یك انتخاب را بر انتخاب دیگر ترجیح می دهند. آن بت هایی كه همواره می شكنند، ار روشنفكر نوعی سرسپردگی مطلق می خواهند . نظراتی قاطع می خواهند كه فقط دوستان و دشمنان را می شناسند.
آن چه كه بیش از همه مورد نظر من است، این است كه چگونه یك فضای خالی در ذهن برای شك كردن داشته باشیم و آن را برای تغییر و برخورد نقادانه آماده نگاه داریم. ( این انتقاد ترجیحا باید انتقاد از خود باشد) بله شما دارای رای وعقیده ای هستید اما این آرا و عقاید محصول كار شماست كه همراه با همكاری با دیگران است. دیگرانی كه مانند شما روشنفكر هستند و این همفكران و شركای شما، محصول زمینه های حركتی و جنبش های تاریخی هستند و در حركت دایم زندگی قرار دارند. آنها كه انتزاعی و وفادارانه فكر می كنند، مشكلشان این است كه همواره به آرامش و نوازش نیاز دارند. اصول و اخلاقیات روشنفكر از یك جعبه دنده تشكیل نشده است كه افكار واعمال آن از یك موتور محركه و تنها با یك نوع سوخت نیرو بگیرد. روشنفكر به فضایی نیاز دارد كه در آن حركت كند، بایستد و پاسخ حاكمیت را بدهد. امروزه بزرگترین تهدید برای زندگی روشنفكر تمجید غیرمنتقدانه از حكومت است.
مواجه شدن با چیزی كه استقلال فرد را تهدید می كند، مشكل است و مشكل تر از ‌آن پیدا كردن مسیری است كه در عین پا برجا بودن به عقاید خود به اندازه ی كافی آزادی را نیز حفظ كنیم. آزادی تغییر عقیده، كشف مسایل جدید و بازیافت آنچه كه یك بار به كنار گذارده ایم. مشكل ترین مساله برای روشنفكر آن است كه بدون آنكه وابسته به نهادی باشد یا عامل اجرایی سیستم و متدی باشد، دست آوردهای خاص خودش را بیان كند. هر كس كه نشاط موفقیت را در چنین فضایی احساس كرده باشد و در هوشیاری و ثابت قدم بودن موفق باشد، تصدیق خواهد كرد كه خطوط همگرایی چقدر كم است. اما تنها راه موفقیت آن است كه خودتان را به عنوان یك روشنفكر، به گونه ای حفظ كنید كه بتوانید میان بیان فعالانه حقیقت در بهترین حالت ممكن و حركت منفعلانه ای كه دیگران برای خط مشی شما تعیین می كنند، یكی را انتخاب كنید. برای روشنفكر سكولار بت ها همواره شكست خورده اند.

ادوارد سعید - علیرضا ثقفی خراسانی

كانون مدافعان حقوق كارگر