متأسفانه نمره کافی برای قبولی کالج نیاوردم انصافن نباید هم قبول می شدم چون توانستم تنها حدود ده روزـ پس از ۳۰ سال ـ به ریاضیات اختصاص دهم و برای زبان هم فرصتی نداشتم. گذشته از آنکه بعد از عمل، با عصا در جلسه حضور پیدا کردم. پاسخ به نامه بهمین دلایل به تأخیر افتاد.
بزعم من نامه نگاری علیرغم اینکه مشکل و وقت گیر است ولی بدون شک ضرورت حیاتی دارد برای انسان، زیرا کمک می کند تا ذهنیت انسان از پراکندگی و پرگویی بر حذر بماند. در نگارش (منظورم هنگام نوشتن و روند نوشتن است) مجبورمی شویم خودمان را جمع و جور ومنسجم کنیم. اینکه انسان ها به دنیا چگونه نگاه می کنند و چطوربه قضاوت می نشینند ناشی از آنست که تا چه حد مطالعه کرده یا با نظرات دیگران آشنائی دارند بلکه به جهانبینی ای مربوط است که بنیادن برخاسته از شرایط زندگی می باشد. از این زاویه آشنائی با نظرات دیگران، دنبال کردن تئوری ها و تاریخ تئوری به انسان کمک خواهد نمود که خود را تکمیل و عمیق تر سازد. مطالعه ی آثار هنری و نظری می تواند جرقه ای از شک نسبت به ربط و اتصالات، شاید بی ربطی های خویش با دیگران، شاید برای یافتن هم نظری، شاید برای امیدواری خویش... به درون انسان منتقل نماید. همه ی اینها در من ِمن بگونه ی فردیت ها اغلب حضوری پنهان می یابند. مطالعه ی نظریه و تجربه های مدون نمی تواند انسان را از خویشتن خویش اش جدا ساخته و به چیز دیگری مبدل اش کند که فقط درحد یاری رساندن به شناخت بهتر موقعیت مندی خود باشد. بزعم من هرآنچه انسان را از خودش دور می سازد چیز زیانباری است برای سقوط به یک تاریکخانه.
لازم نیست با کتاب خود را دگرگون سازیم بهتر است برای بازسازی و تولید و بازتولید خویش هر دم پراتیک اجتماعی خویش را مورد ارزیابی قرار دهیم تا بدینگونه قادر به دگرگشت خویش شویم. بدینگونه است که توانمندی های خود را نقد و اثبات می کنیم. لذا الزامی است که خویشتن را در تمامی عرصه های به پراتیک درآوریم و برای عاملیت خود کوشش کنیم. این چیزی است که سال ها مرا در زندگی اجتماعی ام به چالش می کشاند.
ساختار امروزین من، نه آفریده ی من است، نه آفریده کس ِدیگری و نه ناشی از مطالعات من، قدرمسلم امروز ِمن نتیجه تاریخ معینی است. ساخت روانی ام محصول چهل و هشت سال تنش های فراوان می باشد و این تنش های گوناگون، خود ناشی از موقعیتمندی من با و درخانواده و مناسبات پیرامون است. اساس این ساخت به مراحل اولیه زندگی برمی گردد که رفته رفته شکل گرفته و هردم سمت و سوی آگاهانه تری می گیرد. بنوعی می توان گفت این سامان یابی نخست به من تحمیل شده و انتخاب نبوده است. با همه اینها مرا به اینجا آورده است که هستم. اگر قرار باشد در مسخ شدگی ای که ساختار اجتماعی از من طلب می کند غرق شوم خب مثل همگان می شدم یا مانند بسیاری دیگر دومرحله ای زیست می کردم: "فروانسان" یا "انسان" باقی می ماندم اما در حرکت بسوی "فراانسان" فروگذار نبوده ام، درهیچ جا؛ جاخوش نکرده و دائم خلاف جریان شنا کرده ام. حقیقت اینکه نمی دانم خلاف جریان چه جوری در وجودم افتاده و چگونه مرا فراگرفته است ولی بدون شک نتیجه تحقیرها، تحمیلات وخوار شمردن های تاریخ معینی است، اما نمی دانم همه انسان هائی که خلاف جریان زندگی می کنند از کجا و چگونه به این جا رسیده اند و چرا. بدون شک نخست واکنشرفتارها شکل می گیرند و بمرور زمان به کنشرفتار مبدل گشته اند، البته این نوع گذار یا فراگشت چیزی قابل تشخیص نیست چون احتمالن در پروسه ای طولانی و گونه های متفاوتی صورت پذیرفته است.
بهرروی از هیچی نباید فروگذار کرد لازم می آید کوشش نمود همه چیز را بشناسیم تا بربنیاد شناخت زندگی کرد، با اینکه زندگی تئوری نیست که عمل یا پراتیک اجتماعی ای است که بدون شناخت میسر نیست. پراتیک اجتماعی ِانسان لازم است به موضوع شناخت هر فردیتی تبدیل گردد تا از آن فراانسان بروید، زیرا فراانسان برای غنای زندگی خویش و جامعه سعی می کند زیاده خواهی را نه در مصرف که در تولید و بازتولید خویش در تمامی ابعادی که برخاسته از نیازهای محسوس زندگی فردی و اجتماعی بکار گیرد. چنین سامان گیری ای امری تخیلی نیست که موضوعی مادی و امروزین است، زیاده خواهی تولیدی نه زیاده خواهی مصرفی، یعنی بجای زیاده خواهی وسائل و امکانات بیشتر، لازم است به دنبال امکاناتی برای تولید و بازتولید خویش و محیط پیرامون جاری شویم. بعبارتی این تولید و بازتولید شخصی وهویتی است اما چون با پراتیک اجتماعی مناسبت دارد لذا تحقق نیازهای خویش بمنزله ی فردی اجتماعی پیوستاری از نیازهای اجتماعی هم هست. حرکت بسوی فراانسان شدن امری نیست که درونی و بدون پراکسیس به پیش رود.
بیگانگی با خود (بخوان بی هویتی تاریخی اجتماعی) با جامعه، با تولید، با وسائل تولید، با کلیت دنیای پیرامون ماحصل ِنظام کنونی می باشد که انسان را از سوئی با فقروفلاکت رویارو و از سوی دیگر در زیاده خواهی خفه کرده است؛ اما چنین اوضاعی همچنین محصول تاریخ طولانی تری از جوامع طبقاتی است. قدر مسلم، تاریخ چندین هزارساله جوامع طبقاتی کوششی تاریخی و طولانی لازم دارد تا مسیری انسانی پیدا کند، یعنی این تاریخ بگونه ای تاریخی به دگرگشت و فراگشت دچار خواهد آمد. با همه ی اینها موضوع مهم این است که "من" بمثابه من ِعامل/ من ِفاعل چگونه برای فاعلیت خود فعالیت خواهد نمود.
از این منظر من از همین لحظه چگونه می توانم فاعلیت ِخلاف جریان داشته باشم؟ فاعلیت بدون شناخت میسر نیست بنابراین باید در جهت شناخت تمامی تعینات ِاز خودبیگانگی و بی هویتی در سراسر زندگی اجتماعی فعال باشم. لازم است کوشش کنیم که عمل مان انسانی اجتماعی باشد. جد و جهد من این است که رفتار اجتماعی ام با محیط پیرامون سمت و سوی اکتیو داشته باشد و این امر راحت و سهل نیست که پروسه ای پیچیده است. از جمله اعتراض همیشگی است به تمامی مظاهر بی هویت شدگی و بیگانگی و کوششی برای باهم شدن علیه آن. این امر خود در گرو توانمندی عملی در اعتراضات می باشد و نه صرفن بگونه ای عکس العملی، زیرا تاریخ واکنشرفتارها نشان از بی نتیجه بودن برپیشانی دارد، جامعه مدام در مقابل تحمیلات و فشارهای اقتصادی اجتماعی واکنشی رفتار می کند. بنظر می رسد به ندرت انسان های جوامع معینی برای خویشتن خویش شان دست به عمل مستقیم زده باشند. اینها را در انقلاب کبیر فرانسه، در کمون پاریس و مبارزات شورائی در آلمان و اسپانیا و ایتالیا می توان دید. در انقلاب فرانسه حرکتی تاریخی از سوی نمایندگان فرماسیونی نوین علیه ساختار کهن دست به سازماندهی اجتماعی می زند، اما در کمون پاریس و سایرجوامعی که از آنها یاد کردم مبارزات اجتماعی علیه نظام سرمایه داری وارد کنشرفتارهای اجتماعی و عمل مستقیم علیه نظم موجود می شوند.
چگونگی درک و فهم ما از عمل(پراتیک) وعکس العمل نقش مهمی در زندگی مان دارد، زیرا سمت و سوی زندگی را بگونه ی ویژه ای تعیین می کند؛ به انسان نوع فعالیت را نشان می دهد، از منظری دیگر نگرشی تازه در انسان ها سامان می دهد. آدمی که تفاوت عمل و عکس العمل را درک نکند بگونه ای ساده نگرانه و ساده اندیشانه فروخواهد رفت زیرا بنیادهای توقع اش از زندگی تقلیل گرا می شود، چرا که عاملیت تاریخی انسان با چنین نگرشی پس رانده می شود. کنشرفتار در جریان عمل به انسان عاملیت اجتماعی می بخشد و او را برای فاعلیت تاریخی آماده خواهد کرد و او را نیازمند گسترش توانمندی برای فاعلیت خویش می سازد. آنچه به انسان فشار می آورد و پرس اش می کند انگیزه ی حرکت را ایجاد و او را وادار به اعتراض می کند اما اعتراض به دو صورت فعلیت و مادیت می یابد: با فهم عاملیت ِ اجتماعی خویش، من بیشتر و بیشتر به شناخت مناسبات ِموجود نزدیک می شود و این خود منشأ رشد و نمو کنشگری است. در واکنشرفتار لحظه ای حرکت صورت می پذیرد زیرا انسان ها به شناخت ساختار موجود نیازی ندارند تنها انفجاری در آنها رخ می نماید. کمااینکه قیام، شورش، بلوا، کودتا و عصیان اشکال مختلف عکس العمل های بخش های گونه گون اجتماعی اند؛ در حالی که انقلاب اجتماعی نتیجه ی کنشرفتارانسان ها در یک شرایط معین است.
واکنشرفتارهای اجتماعی ممکن است در جائی منجر به شکل گیری انگیزه ی کنشرفتار شود ولی در مجموع چنین رفتاری را نمی توان با عاملیت انسانی توضیح داد چون تحت تأثیر فشارها رویکردی عملی می یابد. در این حالت رویکردهای کنش گرانه می توانند به دوگونه وارد مناسبات اجتماعی شوند: یا بمنزله ی ترمز به چرخه معادلات می افتند یا بعنوان نیروئی اجتماعی گسترش یابنده به عمل می افتند. بخشی که به دنبال کسب قدرت هستند رویکردی علیه گسترش کنشگری اجتماعی می یابند و به موج سواری عادت می کنند ولی کسانی که متوجه آن هستند که مشکل دست به دست شدن قدرت نیست کوشش خواهند کرد کنشگری را اجتماعی نمایند.
عاملیت اجتماعی
اما عاملیت اجتماعی در یک جامعه معین ناشی از سازمانیابی اجتماعی توده ها است. توده هائی که بارها تحت فشارها نظم حاکم عکس العمل نشان داده است و علیرغم دستیابی به یکسری درخواست ها ولی اساسن پیروز نشده اند. توده کارگر و زحمتکش برای سازمانیابی نیازمند شناخت دلایل عدم پیروزی هستند. بدون شناخت دلایل عدم پیروزی هرگز به عاملیت خویش پی نخواهند برد تا به آماده سازی خویش برای پیروزی بپردازند. کسانی که با علت های عدم موفقیت در مبارزات خودجوش شان درگیر می شوند اجبارن وارد دیالوگ با محیط پیرامون می شوند و این خود وجوهی از کنشگری را در خود نهان دارد و گسترش آن نیز یاری خواهد رساند. اگر از جنبه ی دیگری به موضوع نگاه کنیم توده ها در اغلب موارد به دنبال عاملین حرکت راه می افتند اما مسئله این است که اینها چگونه به عامل و فاعل سرنوشت خود تبدیل خواهند شد؟ این جریانی است که درون کنشگری نهفته است و با آن به جریان می افتد.
در جامعه ایرانی از مشروطه تا کنون ما در یک سردرگمی تاریخی می هستیم: سردرگمی نسبت به "دلخواست"، "درخواست" و "خواست" های اجتماعی تاریخی. حرکت مشروطه به دنبال تحولات جهانی شکل گرفت، نگاه جنبش مشروطه به آزادی:
جنبش مشروطه، خواهان محدود ساختن حاکمیت قاجار است یعنی می خواهد حاکمیت آنرا مشروط به قانون نماید، بدینگونه کوشش کردند تا آزادی را متحقق سازند. علیرغم اینکه چنین فعالیت تاریخی ای مثبت بود، اما رفتار فعالین این جنبش بربنیاد شناخت ِدرخواست و خواست های اجتماعی تاریخی صورت نمی گیرد که این دیدگاه را از جنبش های اجتماعی اروپایی به عاریت گرفته بودند. بعبارتی چنین روندی از عدم شناخت همه جانبه شرایط اقتصادی اجتماعی، نیازهای توده ها در جامعه رخ می نماید. در ادامه چنین رویکردی می توان موضوع را تا سال ۱۳۵٧ دنبال کرد. برای پی بردن به منشأ نیازهای واقعی لازم است شعارهای مطرح در آن دوران را مورد ارزیابی قرار دهیم:
"زیربار ستم نمی کنیم زندگی جان فدا می کنیم در ره آزادگی"
"چین شوروی آمریکا دشمنا خلق ما"
"توپ تانک مسلسل دیگر اثر ندارد"
"اظهاری بیچاره بازم بگو شعاره"
"بختیار نوکر بی اختیار"
البته رفته رفته از جانب چپ ها نیزشعارهائی چون: "اتحاد مبارزه پیروزی"، "کارگر کارگر زنده به کار توئیم"، "کارگر برزگر پیوندتان مبارک" و آخرهای خیزش "تنها ره رهائی پیوند با فدائی" و در کردستان: دمکراسی برای ایران خودمختاری برای کردستان هم در تظاهرات ها مطرح شدند.
کدام یک از این شعارها فراگیر ِخواست یا درخواست های اجتماعی اقتصادی ِجامعه ایرانی آن دوران است؟ کدام یک مُشعِر بر فاعلیت و عاملیت انسان های اجتماعی در آن دوران می باشد؟ این شعارها، جامعه را به کجا هدایت کرده و رهنمون می شوند؟ بعنوان نمونه؛ اتحاد مبارزه پیروزی را در نظر بگیریم: اتحاد چه کسی با چه کسانی؟ برای چه متحد شویم؟ مبارزه با چه و برای چه؟ پیروزی چیست و چگونه میسر می گردد؟ پیروزی در کجا و چه زمانی متحقق می گردد؟ این اتحاد و مبارزه و پیروزی چه "مضمون" و محتوائی دارند؟ جملگی این شعارها سهل انگارانه و خالی از اندیشه ای کنشگرانه و در عین حال نفی ای هستند تا ایجابی و اثباتی برای ساختن آینده. اینها را مقایسه کنیم با شعار انقلاب فرانسه: "آزادی برابری برادری" اینکه این شعار در فرانسه متحقق نشد اما زمینه ی عمل مستقیم را برای کمون پاریس فرآوری کرد. زیرا چنین شعاری انسان ها برای چیزهای اجتماعی مشخص به فکریدن وامی دارد. از منظری دیگر همین شعار زمینه ی شکل گیری جریانات سوسیالیست های تخیلی، آنارشیست ها و کمونیست ها و از جمله تئوری دیاکتیکی هگل و ماتریالیسم فویرباخ، شکل گیری نظریات ژوزف دیتسکن و کارل مارکس را فراهم می آورد. در حالیکه شعار چپ ها و مارکسیست های ایرانی زمینه فرآوری پدیده ای نوین نشده است. البته خوب است فاصله زمانی انقلاب کبیر فرانسه ١٧٩١ با جنبش مشروطه و خیزش ۱۳۵٧ را هم محسوب داریم. در ادامه نیز بخاطر مشکلات فراوان، مبارزان رادیکال ایرانی که خود را منجی طبقه کارگر و نماینده این طبقه ارزیابی می کنند هنوز هم ساختار اقتصادی اجتماعی را نشناخته اند و بدون شناخت خواهان تحوالات تاریخی هستند. اما بزعم من مشکل جریانات رادیکال ایرانی به عدم دیدگاه کنشرفتار در مبارزه برمی گردد. برخی از جریانات به تقلید از انقلاب فرانسه، شعار "آزادی برابری و برادری" را به سر تیتر نشریه شان مبدل ساختند بدون هیچ نتیجه ی عملی ای، چون صرفن شعار تغییر کرد نه مضمون فعالیت. دوران های بعدی شعار "نان مسکن آزادی" نیز به شعارهای پیشین اضافه شد، یعنی نان جایگزین برابری و مسکن جای برادری یا خواهری را می گیرد، ولی این شعار نیز به دلیل آنکه بازهم تقلیدی از چپ روسی است در نیروی چپی که این پرچم را بلند کرده تحولی ایجاد نمی کند زیرا این شعار برخاسته از تحلیل ساختاری ِ جامعه ی ایران نیست. کمونیست ها قبل از هر چیز لازم است شعارهای خود را بربنیاد شناخت اوضاع و احوال اقتصادی اجتماعی تعیین کنند تا قابل اجتماعی شدن شوند، از سوی دیگر شعار زمانیکه محصول شناخت باشد نشانه رابطه ی اجتماعی و فاعلیت اجتماعی نیز هست و بتبع ِچنین وضعیتی از توانمندی سازماندهی و سازمانیابی اجتماعی و طبقاتی هم برخوردار می شود. بعبارتی کوشش برای هویت یابی هر جریان اجتماعی بمنزله یک جنبش معین همزمان عملی و فکری است، بدینگونه هر جریانی می تواند هویت اجتماعی پیدا نماید، زیرا در چنین پروسه ای قبل از هر چیز افراد این جریان هویت می یابند. یک جریان سوسیالیست در روندی این گونه مادیت اجتماعی یافته و به نیروئی واقعی مبدل خواهد شد. کسی که بعنوان فعال یک جریان فکری از توانمندی اجتماعی برخوردار نشود بدون شک درون خود پرسه می زند، ضرورت فعلیت یابی یک جریان فکری گذارش به پراتیک فاعلانه است. اگر افراد و جریانات، فعالیت جهت فاعلیت خود داشته باشند بسادگی به فعالیت مشترک و جمعی گسترده دست خواهند یافت، در غیر این صورت همیشه در درجه اول اختلاف ها به مباحث تئوریک انتزاعی تقلیل می یابد تا کار مشترک نمی تواند صورت گیرد.
گذار فرد از اندیشه به مادیت اجتماعی منوط به آن است که جهت تحقق عاملیت خویش درون جامعه فعالیت کند، من عامل نمی تواند در خویش و ایده هایش غوطه ور شود. در جریان عمل اجتماعی عاملین همدیگر را خواهند یافت و در زنجیره ای از مناسبات همدیگر را کامل می کنند، با چنین رویکردی می توانیم تشکیلاتی شورائی را سازمان دهیم. ناگفته پیداست که اینگونه فعالیت بر بنیاد نیازهای مادی و روانی ِکنشگرانه سامان می گیرد. تا نتوانیم به این صورت فعالیت کنیم انتظار تشکیلاتی افقی که هر کس بر مبنای اراده اش همکاری و همیاری می کند شکل نخواهد گرفت. در خاتمه به موضوعی اشاره می کنم که به بحث مربوط است.
"کارگاه شعرو قصه فرانکفورت" سال های طولانی است که جلسات ماهیانه دارد. کارگاه مزبور سال ١٩٩٦ جلسه ای با شرکت جمع وسیعی برای تدوین اساسنامه تشکیل داد، در جلسه در باره بندی گفتگوئی طولانی صورت گرفت. موضوع مورد بحث "آزادی بیان" بود. من آن روز چندین بار در باره ی چگونگی مادیت یافتن آزادی بیان صحبت کردم که از جانب جمع بویژه مسئولین جلسه پذیرفته نشد. آنزمان بر آن بودم که آزادی بیان بدون آزادی آجتماعات امکان تحقق ندارد لذا باید همراه با آزادی بیان آزادی اجتماع را هم مطرح کنیم. واقعیت این است: هنگام که از آزادی بیان سخن می گوئیم یعنی داریم از بیان برای عده ای حرف می زنیم. یعنی همیشه آزادی بیان با حضور دیگران معنا پیدا می کند چرا که "بیان" مسئله ای مربوط به بیان کننده به تنهائی نیست، بدون مخاطب برای چه کسی چیزی بیان می شود؟ "بیان" همیشه در رابطه ای اجتماعی تحقق می یابد. بعبارتی شرط تحقق بیان حضور مخاطب است، از این منظر آزادی بیان بدون آزادی اجتماعی زمینه ی تحقق پذیری ندارد. اضافه کنم خلاصه پذیرفته نشد زیرا به نظر آن جمع آزادی اجتماعی موضوعی سیاسی است و ربطی به فعالیت های هنری ندارد. اضافه کنم آنروز بعنوان اختتام کلام پیشنهاد کردم بخاطر آنکه «زیادی نیفتیم توی سیاست!؟» می توانیم آزادی اجتماعات هنری طرح کنیم، بازهم پذیرفته نشد.
بعدها در کتاب "تمرین مدارا" از زنده یاد محمدمختاری که سال ۱۳٧٧ انتشار یافته است مطلب مشابهی خواندم که فکر کنم از جانب "کانون نویسندگان ایران" پذیرفته نشده بود.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
١۴.٠٣.١٩٩٩ ساعت و ٣٠ دقیقه ١۵/ این نامه را نمیدانم به چه کسی نوشته بودم ارسال شده بوده است یانه. اما بعد از بیست و یک سال که برای اولین بار بازخوانی اش کردم، بیشتر احساس کردم نامه ای به خویشتن خویشم بوده و نهیبی به خودم تا بجنبم.