افق روشن
www.ofros.com

!رفیق تراب حق شناس در گذشت

فیلم یادمان رفیق تراب حق شناس در استکهلم

مجموعه ای از ...                                                                                              جمعه ۲٨ خرداد ۱۳۹۵ - ۱٧ ژوئن ۲۰۱٦

"چون سوسمار مست به دنبال آفتاب"

خاطران جمعی و فردی تراب حق‌شناس

کاری از مینا امینی - یک ساعت و ۴۵ دقیقه

پس از آن که پزشکان تشخیص دادند رفیق تراب حق‌شناس به بیماری علاج ناپذیر آ - ال - اس مبتلا شده است، ایشان به اصرار ما و برخی دوستان دیگر پذیرفت که خلاصه ای از خاطراتش در فیلم ضبط شود تا اگر بیماری مهلت نگارش مفصل این خاطرات را نداد، تجارب مبارزاتی او از میان نرود.
از بیست ساعت فیلم، به همت رفیق مینا امینی دو ساعت آن برگزیده شده تا در صورت اتمام خاطرات در زمان حیات رفیق تراب به عنوان ضمیمهء آن منتشر شود. از آنجا که تا اتمام کار کتاب خاطرات هنوز مدتی وقت لازم است، تصمیم گرفتیم فعلاً فیلم را به صورت کنونی منتشر کنیم.
باشد تا نسلهای بعد، پرچمی را که او بر دوش داشت برافراشته نگه دارند.

‫جمع آرشیو اسناد سازمان پیکار در راه آزادی طبقهء کارگر‬

‫اندیشه و پیکار، ژوئن ۲۰۱۶‬

*****************

به یاد تراب حق شناس

در ایستگاه قطاری که از نقشه فروافتاد

نویسنده: غسان کنفانی، محمود درویش ترجمه : تراب حق شناس انتشارات اندیشه و پیکار: ۱۳۹۳

اینجا کلیک کنید!

*****************

فیلم یادمان رفیق تراب حق شناس در استکهلم

مراسم یادبود رفیق تراب حق شناس، فعال سیاسی و مبارز خستگی ناپذیر راه آزادی. هشتم آوریل ۲۰۱٦ دراستکهلم برگزار شد. تراب حق شناس در پنجم بهمن ۱۳۹۴ برابر با ۲۵ ژانویه ۲۰۱٦ در سن ٧۲ سالگی در پاریس درگذشت. آثار سیاسی و ادبی بسیاری از وی باقی است که از جمله در فضای مجازی در دسترس است.

*****************

مراسم نکوداشت رفیق تراب حق شناس در مونترال کانادا

توضیح : بخاطر مسائل امنیتی تعدادی از سخنرانان تصویر ندارند.
مراسم نکوداشت تراب حق شناس به پاس یک عمر تلاش خستگی ناپذیر برای آزادی و سوسیالیسم

تاریخ: شنبه ۲۲ فوریه ۲۰۱۴

کمیته یادمان کشتار زندانیان سیاسی دهه شصت در ایران مونترال- کانادا

اتحاد چپ ایرانیان در خارج از کشور- واحد مونترال

*****************

در محاصره

محمود درویش - ترجمه و دکلمه: تراب حق شناس

*****************

گزارش برگزاری مراسم یادمان و بزرگداشت رفیق تراب حق‌شناس

شامگاهان هشتم و نهم آوریل ۲۰۱٦ در استکهلم

در این دو روز حدود ۳۰۰ نفر از علاقه‌مندان ساکن استکهلم و هم‌چنین از شهر گوتنبرگ و کشورهای نروژ و فنلاند در مراسم یادمان شرکت داشتند. و مهمانانی نیز از کانادا، آلمان و فرانسه آمده بودند.
در آغاز این مراسم سوفیا کریمی مجری این برنامه، به‌زبان فارسی و سوئدی به‌ حضار خوش‌آمد گفت و سپس شعر زیر را که سروده‌ی محمود درویش و ترجمه رفیق تراب حق‌شناس است قرائت کرد.
عنوان شعر: «در ایستگاه قطاری که از نقشه فروافتاد»
در ایستگاه ایستادم... نه در انتظار قطار
و نه برای علائق پنهانم به‌زیبایی شناسیِ چیزی در دوردست
بل تا بدانم چه شد که دریا دیوانه گشت و مکان چون کوزه‌ای سفالین درهم شکست
و کی به‌دنیا آمدم و کجا زیستم
و پرندگان چگونه به جنوب یا شمال مهاجرت کردند
آیا آنچه هنوز از من به‌جا مانده بسنده است تا آن خیالواره سبک وزن
بر تباهی واقعیت چیره شود؟
آیا آهوی من هنوز آبستن است؟
(عمر ما گذشت، چه گذشت عمر ما و راه به‌سوی آسمان طولانی ست)
برای مطالعه متن کامل گزارش اینجا کلیک کنید.

*****************

فراخوان

برگزاری یادمان و بزرگداشت

‌رفیق تراب حق‌شناس

این مراسم شامل سخنرانی، نمایش فیلم و اجرای ترانه و موسیقی خواهد بود.

* سخنرانان: نجمه موسوی، ناصر پایدار، بهرام قدیمی، مهرزاد دشتبانی، بهرام رحمانی و ... . مجری برنامه سوفیا کریمی.

* فیلم: قطعاتی پیرامون زندگی، فعالیت‌ها، گرایشات ادبی-هنری و نیز مراسم خاکسپاری رفیق تراب

* هنرمندان: شیرین مهربد خواننده ساکن کانادا «یان هامارلوند» نوازنده و خواننده سرشناس سوئدی

****

تراب حق‌شناس در پنجم بهمن ۱۳۹۴ برابر با ۲۵ ژانویه ۲۰۱٦، پس از یک دوره بیماری پنج ساله، بر اثر ابتلا به‌‌‌‌بیماری ALS درگذشت. وی به‌عنوان کمونیست، مبارز راه آزادی و رهایی انسان از تبعیض و ستم، چهره‌ای شناخته شده است.
تراب در راستای مبارزات کارگران، زحمت‌کشان، آزادی‌خواهان ایران، مردم خاورمیانه و به‌ویژه خلق آزادی‌خواه فلسطین، سهم درخور ملاحظه‌ای داشته است.
تراب حق‌شناس، هم‌چنین نویسنده‌ و ‌مترجم، از جمله مترجم اشعاری‌ست که به‌همراه آثاری زیاد از خود به‌یادگار گذاشته است.
جای تراب در میان ما خالی است. یادش گرامی باد!

****

زمان: جمعه هشتم آوریل ۲۰۱٦، ساعت ۱٨ تا ۲۱

مکان: ABF Stockholm City Sveavägen 41, Z-salen (T- Rådmansgatan)

تلقن تماس: ٧٠٧۴٧۴٣٣٦ - ٠٠۴٦

* ورود برای همگان آزاد و رایگان است.

کمیته برگزارکننده یادبود رفیق تراب حق‌شناس‌-‌استکهم

*****************

خداحافظ رفیق ...

دوشنبه ، ۲۴ اسفند ۱۳۹۴؛ ۱۴ مارس ۲۰۱۶

به یاد عامو، به یاد تراب
از رفیقمان تراب صحبت کردن، معلوم نیست از کجا باید شروع کرد. او بزرگتر از خودش و زندگی بود، عریض در عین حال عمیق.
وقتی با او برای اولین بار در ۱۶ سال پیش درباره تاریخچه سازمان و درک بهتر دلایل بحران درونی آن تماس گرفتم، متوجه ژرفای دانسته‌های او نه تنها از تاریخ پیکار بلکه دانش وسیع سیاسی او در این باره و ضرورت کار رو به جلو شدم. بعدها در بسیاری مواقع مرا نسبت به اینکه وقت زیادی بر جزییات بگذارم هشدار می داد و تشویق می کرد که در مورد کارهای ضروری روز مطالعه کنم.
تراب یک مارکسیست میلیتانت و سوسیالیستی رایکال بود. وی همواره بر این وجه از رادیکالیسم که آن را یادگاری از سازمان پیکار و تداوم آن می دانست پای می فشرد. او بارها با ما گفته بود که در این عصر که بسیاری بر رفرمیسم به جای انقلاب علیه بربریت سرمایه داری اصرار دارند،این رادیکالیسم مسلح به مارکسیسم انقلابی است که ما را همراه با طبقه کارگر به پیروزی می رساند.
تراب نسبت به سلامتی و نیاز همه رفقایش احساس مسؤلیت می کرد و ما هم از او می آموختیم که چنین باشیم تقریبا هیچگاه نبود که در تماس با او چیز جدیدی نیاموزیم. او هر موردی را با موشکافی بررسی می کرد و حتی آنگونه که خود بارها تکرار می کرد، از میان خطوط میخواند ، و از هیچ نکته ای نمی گذشت. همیشه می گفت وقت زیادی نداریم که بی دلیل و بدون نتیجه ی درست به هدر دهیم.
اگر چه این گفتار کوتاه نمی تواند حتی بخشی از آن همه مبارزه پرتلاش و تا به آخر پیگیر رفیق تراب را شامل شود اما بهترین کاری که درباره این رفیق عزیز می توانیم انجام دهیم این است که نوشته ها، ترجمه ها، مصاحبه ها، گاهنامه ها و کتاب ها که توسط رفیق تهیه شده را بخوانیم، درباره آنها بنویسیم، در تکثیرش بکوشیم، درباره اش بگوییم، آنها را نقد کنیم.
یکی از توصیه های رفیق پرهیز از علنی گرایی و شناساندن خود در فضای اینترنت به دشمن بود. رفیق از اوان جوانی مخفی کاری و استفاده صحیح از آن را بخوبی می دانست و بکار می برد. در زمان فعالیت در جبهه ملی و نهضت آزادی و حتی پیشتر از آن زمانی که در انجمن اسلامی دانشجویان فعالیت می کرد، با وجودی که اسم شناسنامه ای اش ؛سید مرتضی حق شناس؛ بود، از نام مستعار ؛تراب دادار برای معرفی خودش استفاده می کرد. یک عکس معروف دسته جمعی از او به همراه آیت الله طالقانی، مهندس بازرگان و سایر محکومین به زندان نهضت آزادی وجود دارد که با روتوش ناشیانه ای روی نگاتیو، تصویر تراب از آن پاک شده است و هنوز نقش دستش روی شانه بغل دستی دیده می شود. در نهایت او با نام تراب حق شناس بر همگی شناخته شد. همسایگانش در پاریس او را موسیو حق می شناختند و در سازمان مجاهدین و پیكار با نام های مستعار متعددی مانند، حسن، محمد علی و صفا نامیده می شد. حتی تنها کتاب ترجمه از او با عنوان "احمد بن بلا" که در پیش از انقلاب در سال ۱۳۵۲ منتشر شد، نام مستعار خلیل کوشا بر خود دارد.
هیچ عکسی از او در منابع، چه چاپی و چه اینترنتی تا زمان مرگش غیر از یک مورد که رژیم جمهوری اسلامی از منابع ساواک و آن هم از پرونده دروان تحصیل، برداشته بودند، وجود نداشت. در تیر ماه ۱۳۵۹ خمینی در سخنرانی ای به ملاقات با وی و حسین روحانی در نجف اشاره کرد و گفت: "منافقین از کفار بدترند"، ظاهراً ستاد نماز جمعه تهران عکس آرشیو ساواک از این دو را در نشریه اش به چاپ رساند تا "امت مسلمان" آنها را شناسایی و معرفی کنند تا به سزای اعمالشان برسند! او به ما آموخت که مبارزه طبقاتی علیه سرمایه داری یک پیکار تمام عیار است و عملا با علنی گرایی، به دام سنت ها و آیین های سرمایه داری که شبانه روز ما را بمباران می کنند، خواهیم افتاد. متأسفانه جو تقلید از بورژوازی قوی است. برای بسیاری مبارزه تقلید و رقابت با دموکراسی بورژوازی شده است و نمی فهمند که شکست یا ضعف ما امری کمی نیست که در رقابت جبران شود، بلکه امری کیفی است که مضمونش بهم زدن قواعد این بازی است. می بایست قواعد بازی را بشکنیم و نه این که از آن سوی بام به دامن سنت های بورژوازی بیافتیم. از این رو بایستی در تلاش و فعالیت خود از این علنی گرایی بپرهیزیم. در سایت اندیشه و پیکار، رفیق تراب مقاله جالب و ارزشمندی درباره نوار گفتگوی رهبران دو سازمان دارد که در آنجا به نقد علنی گرایی پرداخته است. در اینجا تکه ای از آن مقاله را می آورم:
" کسانی که صرف نظر از حقانیت و عدم حقانیت مطالب نوارها، صرف نظر از داوری دربارهء آنچه در آن زمانه گفته شده، از شنیدن صدای حمید اشرف و شهرام و رفقای دیگر به وجد آمدند، بوی آن آشنای ضروری گم شده را شنیدند: رادیکالیسم و ملزوماتش. رادیکالیسمِ سازش ناپذیری که ۳۰ سال است از هر طرف با آن می جنگند، تحقیرش می کنند و تی پا می زنند. می دانید چقدر کاغذ سیاه کرده اند برای اینکه هر برخورد جدی، انقلابی و طبقاتی ستمدیدگان و کارد به استخوان رسیده ها را موذیانه فرهنگ شهادت طلبی و مرگ پرستی جلوه دهند؟ می دانید چقدر برای علنی گری تلاش کردند تا این تصور در ذهن های خام شکل بگیرد که گویا مخفی کاری هیچ ضرورت مبارزاتی نداشته و ندارد؟ و مبارزان ضد سرمایه داری باید لخت و عریان دربرابر دوربین های پلیس قرار گیرند؟ کسانی هم که به رفسنجانی نامهء قربانت گردم می نوشتند که «ما حاضریم در ایران سازمان شیشه ای درست کنیم به ما اذن دخول دهید برگردیم به ایران» چگونه می توانند خود را ادامهء حمید اشرف جا بزنند؟ به گفتهء مولوی: «شیر را بچه همی ماند بدو \ تو به پیغمبر چه می مانی بگو»! از این نوارها زمزمهء انتقاد و انتقاد از خود بلند است. همان که سال ها ست یادمان رفته و سازشکاری چنان در ما ریشه دوانده که دیگر هیچ موضعی را از موضع‌ گیری دیگر نمی شود تشخیص داد. همه چیز مواج است، مایع است و آبکی." اینجا و یا در مقاله "بزك كردن ساواك، نرماليزه كردن جنايت"، باز هم به این مقوله می پردازد و صریحا می گوید:
" نكته آخر اينكه پرويز ثابتى گويا به خاطر رعايت مسائل امنيتى چهره خود را نشان نمى دهد مبادا كسانى كه ستم ساواك را تحمل كرده اند دست انتقامشان به او برسد. آيا عجيب نيست كه پرويز ثابتى معناى مبارزه طبقاتى و تضاد بين ستمگران و ستمديدگان را بهتر از برخى از مدعيان كمونيسم مى داند كه ساده لوحانه (اگر نه از هول حليم) علنى گرى را دامن مى زدند و به اعضاى خود فراخوان مى دادند كه عكس و مشخصاتتان را منتشر كنيد تا "توده ها رهبران خود را بشناسند"!؟ سطح نازل درك اينان از توده ها و امر رهبرى، يكى از​ تراژى كميك هاى سال هاى اخير اپوزيسيون به اصطلاح چپ ايران است." اینجا
برای ما رفیق تراب، یادگار شریف یک دوران پر فراز و نشیب مبارزه حق طلبانه، آزادیخواهانه، مجاهدت دلاورانه چریکی، نقد کوبنده به گذشته، سوسیالیستی پیگیر، پیکارگری پرشور و سازماندهی خستگی ناپذیر بود که همواره مبارزه متشکل را اساس پیکار انقلابی می دانست.

بدرود عامو، بدرود کا، خداحافظ رفیق!

نویسنده: بهروز جلیلیان​

*****************

تراب در یادها از بازپسین دیدارها

دوشنبه ۳ اسفند ۱۳۹۴ - ۲۲ فوريه ۲۰۱۶

الان دیگر تاریخها در ذهنم کم کم پس و پیش می شوند. به این خاطر است که درست یادم نیست که از کی بود که شروع شد: آشنائی من و تراب را می گویم که به دوستی بی غل و غش و پایداری رسید. دوستیها تاریخ تولد ندارند. با یک سلام و علیک آغاز می شوند. حتی با یک حادثۀ پیش پا افتاده تر: بر حسب اتفاق به منزلی، مراسمی، گردشی و ... دعوت شده اید، به بازدید نمایشگاهی ، شرکت در تظاهراتی رفته اید و لحظه ای با "از دور شناخته ای "، با ناشناسی هم سخن می شوید. هم سخنی هم مثل سیم برق است و اگر منفی و مثبت درست بهم برسند، کار تمام است. آغاز شده است همان چیزی که بعدها می تواند دوستی بی غل و غشی شود . عمیق، محدود و بی پایان. بی شیله پیله و پاک و پاکیزه. و همیشه همراه با این حسرت که کاشکی بیشتر بود. آنچه به دوستی بی غل و غش تراب و من انجامید هم ازین قاعده مستثنی نبود. گاهی که حال دخترم را می پرسید می دیدم که تعارف نمی کند،. واقعا می پرسد. از سر دوستی و نه بابت تظاهر و تعارف. فکر می کنم که احوالپرسیها و کنجکاویهای من هم همین سرشت را داشت.
مثل بسیاری از آدمهای دیگر منهم دورا دور تراب را می شناختم. یا بهتر بنویسم با نامش آشنا بودم. آشنائی رو در روی ما در پاریس آغاز شد. می بایست زمانی شروع شده باشد که دیگر به اواخر دهۀ شصت خودمان رسیده بودیم. یعنی اکنون دیگر حدود سی سالی از آغازش می گذرد. نمی دانم در آن دیدارهای نخستین، کار چطور به شنا و استخر و آب رسید. این از عادات معمول تراب بود که طی سالها مرتب تنی به آب می زد و من هم منتظر فرصت و بهانه ای بودم که همتی کنم و چنین کنم. پس خیلی ساده، قراری گذاشتیم که دست کم هفته ای یکباری به شنا برویم. همۀ استخرهای آن حوالی را می شناخت و از کم و کیف هرکدام و ضعف و قوتشان خبر داشت که کدام پاکیزه تر است و کدام خلوت تر. بوی ژاول در کدام یک با تندی بیشتری به شامه حمله می برد و گردانندگان کدام یک با صبر و حوصله تر و خوش اخلاق ترند . گاهی هم استخر را عوض می کردیم و توریست آبکی می شدیم و به این و آن یکی که بزرگتر یا دورتر بود می رفتیم که احیانا مجهزتر و مفصلتر هم بود. به این ترتیب شد که طی سالها، روزهای شنبه یکی دو ساعتی خود را به آب می سپردیم. وسطهای کار پوران هم به ما پیوست. و بیشتر هم چنین می شد که ما که می رفتیم او را هم می دیدیم که در آب است و به شنا مشغول است و بعد هم میآمد سلام و علیکی می کرد و میگفت که من تمام کردم و رفتم. به تراب هم یادآوری میکرد که خرید را فراموش نکنی! با تراب در آب که بودیم، به وسطهای برنامۀ شنا که می رسیدیم، زنگ تفریحی می دادیم و به بحث و گفت و گو ازین کتاب و از آن مقاله می پرداختیم. از زمان و زمین و زمانه، از گذشته ها و درگذشته ها می گفتیم. با زمان که می گذشت، دیگر پر حرفی را کنار می گذاشتیم و از نو شنائی می کردیم تا به آن میزان مسافتی برسیم که می بایست می رسیدیم. بعضی روزها طوری از استخر در می آمدیم که تراب به خرید از بازار روز هم برسد. گهگاهی هم به خانه ما میرفتیم و به قول تراب "از آن سالادهای مبسوط" می خوردیم تا به خیال خودمان، به شوری و شیرینی و چربی باج بیهوده نداده باشیم. تراب تافتۀ جدابافته ای بود.
یکبار که نمی دانم چطور شد که صحبت از آغاز بیماری شد، خودش گفت که " یادتان هست آن شب که خانۀ هوشنگ بودیم و در بازگشت، سوار تراموای خط کمربندی شدیم. ضمن راه، راننده ناگهان ترمز کرد و من نتوانستم تعادلم را حفظ کنم و کله پا شدم و پخش زمین. آن اولش بود. چهار سال پیش بود". من با خودم فکر کردم که از چهار سال باید بیشتر باشد. چهار سال بیشتر است. اینها را با خودم گفتم. بعداً که آمدیم به شهرام هم گفتم که گفت " نه، چهار سال می شود!"
در ٧ مارس ٢٠١۵، در هشتمین سالگرد درگذشت پوران ، تراب در نامه ای آکنده از مهر و یکدلی به او، از آن "زندگی مشترک... با احترام متقابل" نوشته بود که " بیش از سی سال طول کشید، همه به این امید که برای عدالت گامی کوچک برداریم" و سپس و پس از ذکری از بار سنگین پایان گرفتن این چنینیِ " لذت دمساز بودن"، دور تر هم این جمله آمده بود که: "شاید با رفتن تو بود که بیماری من بروز کرد...".
نمی دانم چرا در ذهن من نیز فاصلۀ میان آن پایان و این آغاز چندان زیاد نیست. در هر حال، آغاز از هر زمان که باشد، تحول اکنون به اینجا رسیده است بیماری با کندی و سنگینی و تنبلی و بالاخره از کار افتادگی انگشتان دست راست آغاز شد. مبارزه ای با پایانی محتوم آغاز شده بود. اما محتومیت پایان در اهمیت و ضرورت مبارزه اثری نمیگذاشت. ازین پس آوار کندی و هجوم لمسی را میبایست سد بست. مبارزه ای پایدار برای حفظ لحظه ها، خارشها، لرزشها، ارتعاشها و پس زدنها و دور کردن عقب نشینیها.
دیگر تراب در بیمارستانی بستری شده بود. در حومۀ جنوب شرقی پاریس. البته که به دیدارش شتافتیم. در ۵ بهمن ١٣٩٢ / ٢۵ ژانویه ٢٠١۴. برای رفتن به آنجا نشانی دقیق گرفته بودیم.: باید تا پایان شرقی خط ٨ مترو می رفتیم و در خروجی مترو به اتوبوسهای سفید رنگ خط "کا" سوار می شدیم که ما را تا مقابل در ورودی بیمارستان می بردند.
و حالا آن اتوبوس خط "کا" را انتظار می کشیدیم و پشتمان هم به ورزشگاهی بود با زمین چمنش و بچه هائی که دنبال توپ می دویدند. در انتظار اتوبوس سفیدی بودیم که اعلان شده بود که سه بار در ساعت می گذرد و هیچ معلوم نبود که این چنین خواهد شد یا نه؟ سرما، دیگر سوز سرما بود بر روی چهره هایی متفاوت، هم در رنگ و هم در سن و سال. بالاخره اتوبوس سفید آمد. خطی همنام قهرمان آن رمان کافکا: "کا". سوار شدیم. و حالا نمی دانستیم کجائیم و کی می رسیم و کجا باید پیاده شویم؟ اتوبوس از میان مناظری می گذشت که نه شهر بود و نه ده! نه پیوستگی در عمارتها بود و نه یکسره چهرۀ غیر شهری داشت. نوعی برهوت پسا ده / شهری. اینطرف ساختمانهای وسیع صنعتی، آنطرفتر انبار و بارانداز و بعد هم اتومبیلها و کامیونهائی که ازینسو و آنسو می آمدند و به اینسو و آنسو می پیچیدند. و چراغهای راهنمائی که رنگ عوض می کردند تا کوششی کرده باشند در تنظیم این سیل سنگین آهن و آدم، روان و غلطان در تاریک روشنی که همچنان رنگ می باخت و سیاهی می گرفت. مثل این بود که لاشۀ حیوان عظیم الجثه ای بر زمین افتاده است و اتوبوس دارد از میان امعاء و احشاء آن عبور می کند.
از همسفران سراغ بیمارستان را گرفته بودیم و به راهنمائی آنها، مقابل بیمارستان پیاده شده بودیم. حالا رسیده بودیم به جلوی در ورودی آن ساختمانی که تراب اولهایی که آمده بود در آنجا بستری شده بود. دوستی که از آغاز بیش از هر ملک مقربی و همچون قدیسی در کنار اوست ، به راهنمائی ما آمده بود و همراه او وارد عمارت دیگر شدیم. از مقابل تریا گذشتیم و از راهروئی هم تا به آسانسور برسیم و بالا برویم به اتاق تراب، طبقۀ دوم به حساب آنها و سوم به حساب خودمان. به این طبقه که رسیدیم از راهروئی گذشتیم با اتاقهایی با درهای باز و در هر اتاق هم دو تخت. گاهی تختها خالی بود و گاهی بر یکی از آنها چهرۀ سفیدشده ای را می دیدی با چشمهایی پلک بر هم نهاده و در حدقه مانده. و گودی گونه ها که به دهانی نیمه باز ختم می شد. هیچ حرکتی. چهره ای غرقه در آرامش و رنگ باختگی. به دور از رنگ حیات و در جوار بیرنگی ابدی. اینجا سالخورده زنی و آنجا هم تختی که آمادۀ پذیرفتن مهمان دیگری است. همۀ اتاقها با در باز، منظرۀ واحدی را نشان می دادند. خوابیدگانی در انتظار؟
خوشبختانه راهرو تمام شد و به اتاق او رسیدیم. روی صندلی راحتی نشسته بود. و چشمها همچنان براق و مالامال از آن نگاه تیز و هوشمند. شانه هایش را می دیدی. صورت و سیما کمی تکیدهتر اما بی هیچ نشانی از بیماری . تراب سراسر حیات بود . از همه چیز صحبتی کردیم. او از بیمارستان گفت که دکترها بازدید روزانه را فراموش نمیکنند. می آیند و آنجه باید بکنند می کنند. مراقب و مواظبند. در میان پزشکان بیمارستان، بانوی هموطنی هم هست که شنیده بود و به دیدارم آمده بود. و بعد هم پرستاران هستند که سرسری نظافت تن و بدن را انجام می دهند. شستشوی روزانه که هیچ، لیف نمداری است و گربهشوئی. آن روز هم که پرستارها می خواستند بلندم کنند و جا بجایم کنند، چندان ملاحظۀ حال و احوالم را نمیکردند و یک کمی بیاحتیاطی و عجله و خشونت در رفتارشان بود. خوراک و غذا هم که نصیب دشمن نشود! اما من باید خوب تغذیه کنم و پس به هر زحمتی هست غذاها را پائین می دهم. ملافه ها را زود زود عوض میکنند. نظافتیها هم که صبحها می آیند با همان کهنه ای که به کف اتاق می کشند، میز غذاخوری و صندلیها را هم پاک می کنند.
از دفعات دیگری که به دیدار رفتیم، یکبار هم در یکی از روزهای تیر/ مرداد ١٣٩٣ ( ژوئیۀ ٢٠١۴)/ بود. هر بار که به دیدار می رفتیم، همان بود. چشمهایی که نور بودند و کلماتی که صریح و روشن و دقیق از یک چیز خبر می دادند: زندگی. زندگی در همۀ تاب و توانش. علیرغم همه چیز. یک زندگیِ علیرغم... چشمها می درخشیدند و جمله ها مرتب و منظم به گوش می نشستند. اینجا هم مصراعی از حافظ، یا بیتی از سعدی و یا کلامی از آن دیگری. و اینکه "البته که امید هست، همیشه هست".
در کلماتش، دنیای خود را به دقت میگفت و در میان سخنانش اشاره هم میکرد که همه را نوشته ام. حالات و احوالاتم را. بعد پرستاری آمد و سلامی کرد، سینی غذا را آورد و تنگ آبی هم روی میز گذاشت و احوالی پرسید که "کاری ندارید؟ ". در کلماتش فقط ادای وظیفه نبود، مقداری هم "توجه خاص" و "احترام ویژه" بود. تراب این "احترام ویژه" را بر میانگیخت؛ چرا که زود می فهمیدند که این بیمار از جَنَم دیگری است. این احترام در تحول بیماری اثری نمی گذاشت که پیش می رفت، نمی دانم با چه سرعتی اما ازین یاخته به آن یاخته. این بار تنها گوشه ای از پنجۀ پای راست بود که هنوز فرمان می برد. دوستان تختۀ کوچکی را با نوار چسب به میلۀ پائینی تخت چسبانده بودند و بر آن تخته هم زنگ اخباری نصب کرده بودند. این چنین بودکه او می توانست با آن انگشت پای راست بر دکمۀ زنگ فشاری بیاورد و پرستاران را بخواهد..... اما قضیه به این سادگیها هم نبود . یکبار که کف پا از زنگ دور افتاده بود، تنها در آن اتاق ته دالان در طبقۀ دوم آن بیمارستان، چه باید می کرد؟ بر او و در او چه می گذشت؟ چگونه می شد که پرستاری بیاید؟ حالا که انگشت پا از دکمۀ زنگ دور افتاده بود؟ چرا نمی آیند؟ ...
گوئی تراب به نظارۀ خودش نشسته بود. خودش که در نبرد دائم هستی و نیستی بود. عدم از این یاخته تا آن یاخته، وجود را دنبال می کرد. و وجود با سرسختی بود.. زندگی علیرغمی...
شنبه ١۵ آذر ١٣٩٣ / ششم دسامبر ٢٠١۴ بود که رفتیم. همان مسیر همیشگی تا رسیدن به جلوی آن دری که معلوم نبود ورودی یک پارک بیصاحب است یا ورودی یک سربازخانۀ متروک. شبیه همه چیز جز ورودی یک بیمارستان. از اطلاعات گذشتیم و آن قریب یک کیلومتر را هم طی کردیم. دست چپ ، باز هم آن عمارت متروک را دیدیم که پنجره هایش همه کور بود و چوب کوب.. متروک و مرگ گرفته. در انتظار عدم.
حالا دیگر بیماری به ریه ها رسیده بود که دیگر در انجام وظیفه بیش از بیش ناتوان شده بودند و پس نه تنها در سراسر شب که در طی روز هم به یاری و کمک احتیاج داشتند. و اکنون هم از آن ساعات بود. ماسکی که دهان و بینی را پوشانده بود و به دستگاهی وصل بود که اکسیژن را می مکید و با فشار به درون ریهها می فرستاد. چشمها هشیار و بیدار، به گفت و گو پرداخت "دست! دست! قدر دست را باید دانست. بی دست هیچ کاری نمی شود کرد". و بعد حرفهائی ازینطرف و آنطرف. تراب دعوت کرد که به همکف برویم و در "تریا" چای و قهوه ای بخوریم. دوستمان صندلی چرخدار را آماده کرد، تراب را به روی صندلی چرخدار منتقل کرد و به سوی آسانسور و طبقۀ همکف راه افتادیم. از راهرو که می گذشتیم باز هم از جلوی درهای باز اتاقها، اینجا با تختهای خالی و آنجا با بیمارانی با چهره هایی بیرنگ و در خواب انتظار. اتاقهای بیماران/ ساکنان: تختهای خالی در انتظار ساکنی دیگر و هم تختهای هم اکنون نه خالی، با زنان و مردانی در بستر، و چشمهای بیفروغ نگران به راهرو مرد تنومند و بلند قدی در راهرو از کنار ما گذشت به فرانسه "روز خوش" گفت و رو به تراب پرسید "مهمان آمده است؟"و تراب هم پاسخ داد و ما هم. دور که شدیم تراب اضافه کرد مثل مأمور بازرسی است. اما فقط لحظه را در می یابد. همین که گفت دیگر یادش نیست که چه گفته است!
در تریا، اینجا و آنجا دیگرانی هم نشسته بودند. کُپه کُپه. عیادت کنندگانی در کنار عیادت شونده. اینجا بانوی رسیده سالی در برابر بانویی سالخورده و روسری بر سر. و دو فنجان قهوه در میان. آنجا عیادت کنندگانی پسرک خردسالی بهمراه در برابر عیادت شونده ای دیگر. و از آن دورتر هم گهگاهی صدایی می رسید که نامفهوم می ماند و نمی فهمیدی که ناله است یا فریاد؟ از لحن آرام و صبورانۀ پاسخهای عیادتکننده می شد حدس زد که آنچه به گوش میرسید میبایست کلماتی باشد که به سختی و دشواری بیان شده است.
ما هم نشستیم. تراب خواست که که ماسک تنفسی برداشته شود. دوستمان چنین کرد. تراب از حال خودش گفت و این عادت او بود که همواره گزارشی از احوالش می گفت. نوعی صورت وضعیت حاضر. همچون توصیف جبهۀ جنگی با سپاهیانی متقابل یا همچو ن مهره ها ی شطرنج در مصاف با یکدیگر و هر کدام مترصد و در کمین از سوئی و در سوئی. ماسک را که برداشت گفت "این خاکریز آخر است". با لحنی بسیار جدی و عادی و بدون هیچ هیجان خاصی این را گفت که من مقصودش را نفهمیدم. شاید هم هنوز ماسک تنفس را برنداشته بود که این را گفت. و ادامه داد: "پیشتر فقط شبها این ماسک را می گذاشتند که نفس کشیدن راحتتر باشد، حالا روزها هم باید بگذارم. ریه خوب کار نمی کند. کم کم تنبل و تنبل تر می شود. بعد هم گفته اند اگر خیلی تنبل شدند، راه حل اینست که حنجره را سوراخ کنند و از آنجا ترتیب تنفس را بدهند. بقیۀ کارها را هم از سوراخی از طرف معده تنظیم کنند. گفته ام نه. و نوشته ام که کار به آنجاها که رسید قطعش کنید. ادامه ندهید". چشمان همچنان براق بود و صورت آرامش همیشه را داشت.
سر زنده و سرِحال بود و همچنان کنجکاو. از حاج امین الضرب پرسید و از دکتر یحیی مهدوی که کدام، پسر کدام بود؟ آقا یحیی که به استادی داشتم، چه برگزیده ای بود! گفت: "حافظه ام هنوز هیچ عیبی نکرده. همه چیز را بخوبی به یاد دارم. از زندگی رضایت دارم. زود خسته می شوم ولی هنوز هم کار می کنم. خسته می شوم. نمی توانم روزنامه بخوانم. با صفحۀ کامپیوتر هم نمی توانم کار بکنم. خواندن برایم مشکل است. اما می شنوم. شنوائی خوب است. وغ وغ ساهاب را شنیدم. معرکه است. همه باید بخوانند، باز بخوانند. عجب کتابی است. چه خوب شد که دوباره خواندم ". این چنین بود که "وغ وغ ساهاب" را شنیده بود. صحبت ازین شد که پس "کتابهای گویا" را می شود جانشین کتابهای مکتوب / چاپی / معمولی کرد. گفت آخر خستگی هم هست.
و صحبت از وغ وغ ساهاب ما را به توپ مرواری رساند. گفتم نسخۀ دستنوشت هدایت دارد به همت طاهباز ا آمادۀ چاپ می شود. مقداری حرف زدیم و بعد یکهو پرسید: "طاهباز، یعنی چه؟ چه معنی دارد؟ " هیچکدام نمی دانستیم. و قرار شد پیدا کنیم و خبردارش کنیم.
سکوتی شد و بعد مثل اینکه پرسش کهنه و بیجوابی را مطرح میکند، ناگهان پرسید "غم تو دارم، یعنی چه؟" و در ادامه، این مصراع حافظ را خواند: "گفتم غم تو دارم، گفتا غمت سر آید...، غم کسی را داشتن یعنی چه؟"
همچنان کنجکاویها بر قرار بود و بعد گفت که من هنوز شعر هایی را که از بر داشتم از یاد نبرده ام. و گاه و بیگاه، آنها را با خود و برای خود زمزمه می کنم. اما نباید زیاد بمانیم که خسته می شود. باید برویم.
آمدیم بیرون. به آن برهوت پا گذاشتیم در انتظار اتوبوسی که می دانستیم می آید اما نمی دانستیم که کی؟ بانوئی هم در انتظار بود. که او هم از عیادت کنندگان بود و از شهری از هزار کیلومتری، یا شاید هم دورتر، به عیادت بیمارش آمده بود. در همان تاریکی انتظار، به گفتن آغاز کرد که "هر هفته چنین می کنم. مادر شوهرم است. نود سال بیشتر دارد. تنها زندگی می کند. در آپارتمان زمین خورده و لگن خاصره اش شکسته است و حالا در مریضخانه ایام نقاهت را میگذراند. حاضر نیست شوهرم را ببیند. میگوید که حالا و درین وضعیت نمیخواهم. روبراه که شدم خودم اجازه میدهم که بیاید! مرا می پذیرد. هربار می آیم و شنبه و یکشنبه را دراینجا می مانم. لباسها را میگیرم و میبرم و میشورم و اتو میکنم و بر میگردانم. بسیار زن تمیز و منظم و مرتبی است". به کیف بزرگی که همراه داشت اشاره کرد که "اینها را تا فردا باید آماده کنم و برگردانم". می گفت "هیچ نمی پذیرد که همراه و همنشینی داشته باشد. نه میخواهد پهلوی ما بیاید و با ما زندگی کند و نه می خواهد پرستاری برایش دست و پا کنیم که تنها زندگی نکند. سخت سر و قُد و یکدنده است. فقط مرا می پذیرد که به عیادتش بروم" همین.
او که پیاده شد و رفت، من احساس خستگی بیشتری کردم، هوا را سردتر دیدم.
به شهرام گفتم پیاده شویم و قدمی بزنیم تا موعد قراری که داریم برسد. او هم که در سکوت بود و پیش ازین گفته بود که "این دیگه باید دفعۀ آخر باشد" پذیرفت. پیاده شدیم و در آن هوایی که دیگر تاریکی بود قدم زدیم. غایب از خودمان. نور چشمان سیاه تراب را همچنان می دیدیم.
دیروز، شنبه ٢٨ نوامبر٢٠١۵ به دیدار تراب رفتیم. چندی بود که نرفته بودیم ضمن اینکه همیشه عزم رفتن داشتیم. اینطور پیش آمده بود. و همین هم علت دیگری شده بود برای ناراحتی وجدان و خود سرکوفتزنی که چرا فِس فِس میکنیم؟... بالا خره دیروز رفتیم. چند روز پیش تلفن کرده بود و با آن صدای محکمش گفته بود که جویای کتابی است و میخواست بداند که من کتاب را دارم یا نه؟ داشتم و گفتم برایت میآورم که دیداری هم تازه شود. دیروز بعداز ظهر ، شنبه ٢٨ نوامبر، یکهو که با شهرام صحبت پیش آمد گفتم برویم. هوا خوب است و باد و باران نیست. برویم! کتاب را هم می برم.
یک ربع به پنج راه افتادیم. به آن ایستگاه خط "کا" که رسیدیم از پنج و نیم گذشته بود. "کا" که آمد و ما را رسانید به در آن پارکی که بیمارستانی شده است برای نگهداری و مراقبت و معالجۀ بیماران سالمند، دیگر تاریک شده بود. دربان هم با همۀ حسن نیتی که به خرج می داد نتوانست نشانی اتاق تراب را به ما بدهد. در تاریکی راه افتادیم. فکر می کنم از جلوی در تا آن عمارت آخری، از یک کیلومتر هم بیشتر باشد.. تاریکی دم دمهای شب بود که یکی دوباری فقط نور چراغهای اتومبیلی که رد می شد مزاحمش شد. و ما دو نفر هم در جهتی می رفتیم که درست بود بی آنکه بدانیم دقیقاً به کجا میرویم..
به نزدیک عمارتها که رسیدیم هوا دیگر تاریک تاریک شده بود . کسی هم نبود . وارد یکی از عمارتها شدیم با راهرو های خلوت و اینجا روبروی در ورودی، زن مسنی روی صندلی نشسته بود و آن سو تر هم مردی در خود فرورفته، راهرو را بالا و پایین می رفت. هیچ نمی شد کسی را پیدا کرد و از تراب پرسید. و ساعت هم می گذشت، با آنچه در آن تاریکی هنوز در خاطر مانده بود به عمارت مجاور رفتیم. اینجا هم همان بود. میز اطلاعاتی هم بود که مسئولش رفته بود که در فلان گوشه به بیماران سری بزند و بیاید. و حالا نمی آمد و ما هم که ویلان مانده بودیم، اینور و آنور می رفتیم. از جلوی این در و آن درِ بستۀ این دفتر و آن آرایشگاه، قهوه خانه، مددیاری اجتماعی ... می گذشتیم و بعد هم از جلوی درهای باز همان اتاقها با همان چشمهای بیفروغ نگران به راهرو و گاهی هم وصل به این و آن دستگاه طبی. گهگاهی هم و یک لحظه ای، وِزُ وِزِ آرام صدای تلویزیونی بود که نومیدانه می خواست در این سکوت خفه اظهار وجودی بکند. یکی دوباری هم پرستاری را دیدیم که به سوئی می رفت و کمکی در پایان گیری سرگردانی ما نمی شد. سرگردانی در بیدرکجا ادامه داشت و ساعت هم جلو میرفت و در بیرون تاریکی ضخیمتر می شد. آن خانم همچنان در روی صندلی در برابر در ورودی نشسته بود. در انتظار کسی یا محض سرگرمی؟ همچنان ساکت و بیحرکت. دفعۀ چندمی بود که از نزدیکش می گذشتیم؟ چند بازدیدی هم داشتند آماده می شدند که بروند. بچه ها را هم به دیدار بزرگان آورده بودند ساعت بازدید داشت به پایان می رسید. هر گوشۀ این خوابگاه / آسایشگاه / بیمارستان را به نام کسی نامگذاری کرده بودند، از پزشکان و غیره. نام یکی آشناتر می نمود. به آن سو رفتیم. همچنان در همکف میرفتیم که به مردی رسیدیم سفیدپوش که پس از کارمندان بود. از تراب پرسیدیم که در جست و جوی اوئیم. او را می شناخت. گفت طبقۀ دوم است. "طبقۀ دوم که رسیدید به دست راست می پیچید و ته راهرو ... ". از آنجا دیگر بلد بودیم.
و به این ترتیب خودمان را به آن اتاق رساندیم. ساعت به نزدیکهای هفت می رسید.. وارد اتاق شدیم. . چشمان براق تراب به سوی ما چرخ زد. در انتظاری نبود. دوستی در اتاق مشغول تنظیم و ترتیب امور بود. صدای بلند تراب به خوشامدگویی برخاست. اتاف همان بود با دسته گلها و گلدانهای این و آن گیاه سبز. و همه شاداب. با پیامهایی ازینجا و آنجا، این سو و آن سو آویخته. و تراب بر تخت. دستگاه جدیدی تنفس او را منظم و مرتب می کند. دستگاه به بینی او وصل است و از همۀ بدن او، فقط سر را می بینیم و دو پنجۀ پا را. و نزدیک پنجۀ پای راست، هم آن قطعۀ چوبی است که به زحمت و با کمک نوارهای چسب محکم روی میلۀ پائین تخت بسته اند.
طبق معمول از بیماری و تحولش حرف می زند. از مشاهدات لحظه به لحظۀ خودش می گوید. می گفت آن اولها که ناخوشی داشت میآمد، فکر میکردم راه رفتن و تلاش و تقلا و فعالیت کردن، مبارزه با مرض است. بعد فهمیدم که نه، خسته نباید شد. خستگی یار و یاور مرض است.
گفت که حالا دیگر باید همواره با ماسک نفس بکشد و باز میگفت که از آن ماسک قبلی چه رنجها کشیده است. روی بینی را زخم کرده بود و بطوریکه جای زخم هنوز هم باقی است. و آنوقت اگر ماسک را نگه می داشتند، سوزش و درد زخم از تحمل بیرون می زد و اگر هم تکانش می دادند، ماسک که دیگر نمیتوانست درست کار کند آژیر خطر را به صدا در میآورد.
بعد گفت تحول بیماری تند و کند دارد. مدتی ممکن است به کندی تحول پیدا کند و بعد از مدتی تحولش سریع شود. حالا مدتی است در آن دورۀ کندی هستیم. چند ماهی لازم است که کارها را تمام کنم. ظرفیت کاریم کمتر شده است. زود خسته می شوم.
این بار از مریضخانه راضی بود. دو سال است که اینجاست. از پرستارها میگفت که سفر که می روند برایش کارت پستال می فرستند و از سفر برایش سوغاتی می آورند. از نظم و ترتیب مریضخانه می گفت که چطور مواظبند که همه چیز همانطور که می بایست بگذرد. کلیۀ مقدمات دیدار ادواری با دکتر معالج در آن بیمارستان پاریسی را به دقت ، سر موعد و بموقع انجام می دهند. روز معهود می آیند و "با آمبولانس مرا به آنجا می برند و می ایستند تا معاینات دکتر به تمامی انجام شود و ترتیب ادامۀ معالجات را معلوم کند، تا مرا بازگردانند". از رابطه اش با مریضهای دیگر می گفت که به احوالپرسی به دیدارشان می رود و برایشان گل و شیرینی می برد. می گفت "شبها که همه می روند، به فکر چیزهایی می افتم که باید بنویسم. مقاله ای، متنی درست و حسابی در ذهنم حاضر می شود. همه چیزش مرتب و منظم. از اول تا آخر. همانجور که دلم میخواهد. بی یک کلمه کم و بیش! صبح که بیدار می شوم ، مقاله دیگر نیست، رفته است!" ما که سراپا گوش بودیم گفتیم "خوب، تراب ضبطش کن! با یک تلفن دستی یا... ". گفت "چه جوری دستگاه را بکار بیندازم؟" خجالت کشیدیم و بی آنکه یرویمان بیاوریم، خاموش شدیم.
باز هم حرفهای دیگری زد. بیشتر سراپا گوش بودیم. دیگر داشتیم زیادی می ماندیم. منتظر چشمهای شهرام بودم که اشاره ای کنیم و برویم. ساعت به حدود ٨ رسیده بود. خسته می شد. نباید خسته شود.
یکی دو جلد از کتابها و انتشارات تازهاش را هم همراهمان کرد. خداحافظی کردیم. پیشانی بلندش را بوسیدیم و به امید دیدار گفتیم.
باز همان راهروها، همان مریضها بر روی تختها در اتاقهای در باز مانده. و گاهی صدائی از آن سو تر، بیماری یا پرستاری. بازهم آن خانم درراهرو در برابر در ورودی روی صندلی نشسته بود. آن مرد سالمند که همچنان از کنار راهرو می رفت و حتماً بر می گشت. نور چراغها کدر و غمزده بود. راهرو غمزده بود. شهرام دستش را با مایع ضدعفونی شست. من دستم را با صابون شستم. بیرون آمدیم. دیگر تاریکی سنگین پائین افتاده بود. از خیابان مقابل عمارت، در جهتی که فکر می کردیم که به طرف در خروجی است به راه افتادیم. خسته، ساکت و درهم رفته. چه حرفی می شد زد؟ در آن سرمای سیاه و تاریک دیگر همۀ مسئله این می شد که چقدر باید در انتظار "کا" بمانیم: بیست دقیقه، نیمساعت، کمتر یا بیشتر؟
به در خروجی نرسیده بودیم که سر و کلۀ "کا" را از دور و نزدیک دیدیم که میآمد. تا آنجا که می شد تندتر کردیم. و حتی آن اواخر دویدیم. مثل اینکه راننده هم که حالا دیگر در ایستگاه توقف کرده بود، متوجه ما شده بود که جوانمردی کرد و پا از روی ترمز برنداشت. "کا" مثل وقت رفتن، شلوغ نبود. از تاریکی احاطه شده بود. دیگر اطراف را نمی شد دید. نور چراغ ماشینها بود که به سیاهیها، جلوۀ هیولا می داد. دیگر آن فضای نه شهر و نه ده را نمی شد دید. مثل این بود که "کا" دارد از میان امعاء و احشاء لاشۀ حیوان عظیم الجثۀ بر زمین افتادهای، عبور می کند. از میان قفسۀ سینۀ مردار می رفتیم که به راه آهن شهری برسیم. از دیدار تراب می آمدیم. باز هم باید برویم. آن چشمهای براق در برابرم بودند و آن صدای منظم و محکم در گوشم.
روز دوشنبه که برایش نامۀ الکترونیکی فرستادم نوشتم: "... ديدار شنبه هنوز و تا روزها و هفته ها با من خواهد بود تا باز هم بياييم و ديداري تازه كنيم... ". آن دوست میگفت "دو هفته ای بود که آن انگشت پای راست هم دیگر کار نمی کرد. از آخرین دیدارها دوستی بود که به دیدن می آمد و گهگاهی هم تراب از او میخواست که شعری بخواند که می خواند. آن روز دوشنبه ٢۵ ژانویه هم حدود شش و نیم بعداز ظهر به دیدار رفته بود. که تراب باز هم گفته بود که شعری بخوان. "چهرۀ تراب خسته بود. گفتم امروز عصر دیگر خسته ای، بگذارشعر نخوانم". و نخوانده بود و او را به استراحت سپرده بود و رفته بود.
امروز که صبح سه شنبه ٦ بهمن ١٣٩٣ / ٢٦ ژانویه ٢٠١٦ است، ساعت نه و نیم صبح بود که تلفن زنگ زد.
چه کسی این ساعت صبح تلفن می کند؟ ساعتی که مثل ساعت در آن رمان سارتر، هم زود است و هم دیر. دوستان یا کله سحر تلفن می کنند و یا دم دمهای ظهر. وقتی که وقت تلفن دیگران است. درین ساعت هم دیر و هم زود، چرا تلفن زنگ می زند؟ تلفن را که برداشتم آن قدیس بود: فرامرز. سلامی کرد. صدایش تردید گفتن یا نگفتن را داشت. نخواستم حدس بزنم. پرسیدم. گفت حدود ساعت یازده شب، پرستارها به سرکشی به اتاقش رفته اند. از آستانۀ در، در خواب آرامش دیده اند. نزدیکتر رفته اند. دیگر تراب خواب ابدی خود را آغاز کرده بود. آرام و به آرامی و در آرامش.
بی اینکه کسی کوششی بکند و یا کسانی تصمیمی بگیرند درین ناکجا آباد و در میان ما بیدرکجائیان، عیادت تراب کم کم به واجبات نزدیک می شد. ازین سو و آن سو، و از نزدیک و دور دوستان و رفیقانی، همدلان و هم به دیدار آن فرزانه می آمدند. دیداری همچون ادای یک وظیفه. گوئی که آنچه بر او می گذشت بر همۀ ما میگذشت. پس نه عیادتی از بیماری در بستر بیماری که دیداری از سر همبستگی. شاید هم رفتن در برابر آینه ای! ما بیدرکجائیان که در دردها و زخمهائی چون درد و زخم فلسطینیان، در طرد و رد نظامهای ولایتی و در بزرگداشت داد و آزادی و برابری خود را شریک می دیدیم، به دیدارش می رفتیم که چنین بایسته می پنداشتیم. این چنین بود که همین جمعه یا شنبۀ پیش، علی که از سوئیس آمده بود و می خواست قرار دیداری بگذاریم گفت می خواستم سراغ تراب بروم. گفتم من هم باید بروم اما درین هوای باد و باران باید صاحب ماشینی پیدا کرد. و کوشش ما در یافتن یاری دهنده ای ناکام ماند. و اکنون آن روز هم از افسوسهای زندگی شده است. باید می رفتیم. ته آن خط مترو، از زیرزمین بالا می آمدیم، در آن ایستگاه اتوبوس، همراه مسافران دیگر در انتظار اتوبوس خط "کا" همچون کافکا، می ماندیم تا ما را از آن مسیری که از میان نه شهر و نه ده می گذشت ببرد. از میان قفسۀ سینۀ مردار بگذرد و در این و آن ایستگاه هم ایستی بکند و باز همچنان در آن "بیدر کجا " برود تا در برابر در ورودی آن پارک / قصر سابقی بایستد که اکنون به آسایشگاه و بیمارستان سالمندان بدل شده بود و این دو سال آخر هم مسکن و مأوای تراب شده بود. و نرفته بودیم و اکنون چنین شده بود.
آن روز که دوسالی پیشتر، او را از آن اتاق به این آخرین اتاق آن راهرو پیچیده در راهرویی دیگر آورده بودند، برای پرستاران، آن اتاق بیماری دیگر یافته بود حالا از "اتاق ته راهرو" صحبت می کردند: آدمی در انتظار لحظه ای محتوم، اتاق یا تختی شده بود ویا شماره ای! اما زمانی نگذشته بود که همه احترام آمیز دریافته بودند که دیگری آمده است از تباری دیگر. تراب در آن بستر نیز انسانیت و نجابت و فرزانگی و بزرگواری بود. همه را فتح کرده بود. از بیماران می پرسید و به عیادت می رفت. از حال و روزشان جویا می شد. پیامی، میوه ای می فرستاد. این چنین بود که عزیمت او ، اندوه ژرف کارمندان و پرستاران هم شد که از تاثر اشک بر دیده می آوردند و چند روزی از جمع کردن اتاق او و دست زدن به آنچه از او و یاد او بر دیوارها مانده بود، خودداری کردند.
و او خود در اشاره از "خاکریز آخر" صحبت می کرد گه در واقع "آوردگاه آخر" بود و در صحبت از آن طنز و شوخ طبعی را هم از یاد نمی برد. . یکبار هم گفت: "آن اولها گاهی خودم را به ریشخند می گرفتم که دست به مقاومت برخاسته است و سرپیچی می کند. چند روز یا هفتۀ دیگر می گفتم که دستم اعتصاب کرده است. یکروز که دیگر هیچ کار نمی کرد و عین خیالش نبود میگفتم دستم مرده است و برایش یادبود می گرفتم. با پیشرفت قضیه، مجلس یادبود زیادتر می شد. دست مهم است. آدم هیچ تصور نمی کند که چه اهمیتی دارد؟. به این "خودریشخندی" ادامه می دادم".
تراب تسلیم نبود، همواره و بازهم پیکار و پایداری بود. چشمان همچنان برق می زد. صدا رسا و محکم بود. کلماتی برگزیده، شمرده و با فصاحت بیان می شد. اشاره اش به شعر و شاعری بیشتر بود. شعر مهم است. تراب شعر را تنها در گوشه ای از حافظه نداشت. شعر همراه زندگی او بود. مشاعره که می کرد زندگی بود که جاری می شد. خود را در شعر می یافت. بگذارید آن دو سه جملۀ نامه به پوران را بخوانیم که پس از تأکید بر اینکه "رابطۀ ما همواره، اگر هم جنبۀ فردی داشته، در چارچوب آرمانی حمعی قرار می گرفته "، می افزاید: " لذت دمساز بودن با تو را هرگز فراموش نخواهم کرد. وقتی مرا ترک کردی، بارها این شعر مولوی را تکرار می کردم که : با لب دمساز خود گر خفتمی، همچو نی من گفتنیها گفتمی". تراب بیان حال درون را به شعر واگذار کرده بود. و این شعر صافی زندگی دو همساز را چه ژرفائی داده بود! شعر بخشی از وجود تراب بود.
تراب کنجکاو همچنان ازین کتاب و آن استاد و نویسنده می پرسید. از فلسطین می گفت. ازین نبرد سهمگین یاخته ای، حافظه هیچ فرسایشی ندیده بود. همه چیز را به دقت و اطمینان به یاد می آورد. کنجکاوی و وسواس دست نخورده، حاضر و در خدمت بود.. هرباره هم از صورت وضعیت بیماری می گفت که چه پیش آمده و چه پیش می آید. تراب همچنان چشم در چشمِ آنچه ازین یاخته به آن یاخته شبیخون می زد، هشدار و بیدار، نشسته بود. گویی که بیماری هم ازینهمه بیداری و پایداری به هراس افتاده بود: هرگز کسی ظهور و ورود و حضورش را این چنین به چالش نگرفته بود و با چنین قدرتی با او پنجه در پنجه نینداخته بود.
تراب می گفت لحظه ها از آن من است. فرصتی را که دارم باید به پایان بردن کاری اختصاص دهم که "زنی که مهریه اش یک مسلسل بود" به سفارش گفته بود که "حتما انجام دهم". اتاق بیمارستان، میدان پیکار او، اتاق کار او شده بود. با اشعاری کوبیده بر دیوار روبرو و عکسهایی و خاطراتی و یادهایی و گلهایی و کارت پستال آن پرستاری که در سفر دوردست یادش را با خود داشته بود و فرستاده بود. و گلها ی روی میز و شعرهای بر دیوار که تازه می شد و جعبه آجیل شیرین و ....
اکنون که دیگر نیست، ناگهان در می یابیم که آن کس که درکنار ما بود، شخصیت و رفتار و کردار خود را داشت. با فاصله می زیست. نه جنجالی بر می انگیخت و نه به اسارت جنجالها در می آمد. هرگز خشم و تندی از صدا و نگاهش بر نمیخاست، همواره شمرده و رسا سخن می گفت و با همۀ آنکه نیم قرنی را در دوری از وطن و در خانه بدوشی و تنهایی مهاجرت و تبعید گذرانده بود هنوز هم یاد از آن سرزمین و از آن آفتاب و از آن مردمان، برق دیگری برچشمانش می آورد، لبخند محوی چهرهاش را در خود میگرفت. بیافسوس و با رضایت و لذت، گذشتهها را به یاد می آورد: به راستی که خرمای جهرم از طعم و رنگ دیگری بود.
پوران بازرگان در بیماری نادر و شگفتی دیگر از جذب آب ناتوان ماند و حیاتش در خشکیِ کویری در هم خشکید و به آتش رفت و ماندگار شد. و اکنون تراب است که آتش را آزمون می کند . تا بگوید آتش هم چیزی را نمی سوزاند.
آتش، پورانها و ترابها را نمی سوزاند. که آنچه کرده اند، کرده اند و در برابر ماست و ما را به پرسش، به پاسخ و به چالش می گیرد. و در برابر آنان هم که می آیند و به این روزها می نگرند تا دریابند که این نسل "استقلال محور" از کجا آمد که این گروه آن، پیش از کشیشان آمریکای لاتینی در راه تلفیق اعتقادات دینی خود و دستاوردهای مارکسیستی گام نهادند و از آن پس چرا و چگونه تغییر و تحول یافتند و پرسشهایی دیگر و دیگری در همین راستا که از چگونگی پیداش نسلی می پرسد مستقل و شکل یافته در دنیای اردوگاهی شده و مستقل ازین و آن اردوگاه. بدون وابستگی به اردوگاهها. در جامعۀ استعمار زدۀ ایران، پیدایش چنین کسانی که از گوشه و کنار آن سرزمین، ازین شهر و آن شهرک برخاستند و خطر کردند و پنجه در پنجۀ نظام قدرقدرتان تا دندان مسلح و مجهز به حبس و شکنجه و گلوله و اعدام انداختند و بیهراس بر بیدادها و بیدادگران یورش آوردند و نوید داد و آزادی و بهروزی و برابری مردمان را سر دادند. این خود جلوه ای دیگر بود از آن گسست معرفتی و یا جهش بینشی که دیگر سراسر واقعیت اجتماعی ایران را در بر می گرفت و آنچه تا دیروز و در نظر دیروزیان ناممکن و نامقدور مینمود، امروز و در نظر این امروزیان، ممکن و مقدور شده بود. دیگر ما حامل راه حل مسائل و ناتوانیها ودشواریهای سیاسی، فرهنگی، اجتماعی و ... خود بودیم. باطل السحر ناتوانی فرهنگ استعماری پدید آمده بود: ما می توانستیم! دیگر نسل "استقلال محور" در کشش و تلاش و مبارزه بود. پوران و تراب هم دو تن از نسل استقلال بودند.
اکنون درین آتشسپاری، در واپسین دیدار با تراب ایستاده ایم. تراب که به دوردست تاریخ می نگریست و در دیدار با تاریخ ایستاده بود؛ تاریخی که رفتن به سوی آزادیها و برابریهاست. تاریخی که گام برداشتن به سوی فرداهای روشن است؛ فرداهای بیگانه با بهره کشیها، دیگر پرستیها و خودپرستیها؛ تهی از گروه و دسته و فرقه و طبقه. و مالامال از آزادی و آزادگی و شکوفائی زنان و مردان و همه و همگان. دنبایی بدور از سلطۀ پول و سهم و سرمایه و پوست و رنگ و جنس و خون و تبار. دنیایی که در آن قدرت از مردمان بر می خیزد و در مردمان می نشیند و ذوب می شود تا باز جانی دیگر تازه کند و شکوفائی دیگر یابد. دنیائی که مرز و بوم نمی شناسد، می آید تا همه جا و همه را در بر گیرد، نابرابری را ریشه کَنُد و برابری را استوار و پایدار سازد.
تراب درین باور گرانمایه زیست. به دوراهیها و چندراهیها که رسید، برگزید. و آن گزینشی را برگزید که بهتر میپنداشت. فعالیت سیاسی و اجتماعی بر دستیابی به تعادلی ناممکن / دشوار و یا شکننده و ناپایدار میان آزادی و برابری، امنیت و عدالت، جمع و فرد ، ضرورت اطاعت و حق حیاتی "چرا؟ " و ... استوار است و به ناچیزی، این و آن مصلحتِ لحظه، حرمت و رعایت اصول را یکسره در پرده ای از نفی و نسیان و نیستی پنهان می گذارد. تراب هم ازین آزمایش سخت به دور نماند. و درین راه پرنشیب و فراز تاب و توان گذاشت و دشواریهای راه، او را از پیگیری تلاش باز نداشت. همچنان برابری انسانها را جست در دنیایی تهی از بهره کشی و ظلم و انقیاد و استثمار. راه یاران را بی رهرو رها نکرد. با خلوص گام برداشت. همواره کوشید و گفت و نوشت و پخش و نشر کرد. هنوز می توانم همچنان چند ساعتی کار کنم. چند هفته ای مانده است تا بر آن ناتمام، نقطۀ پایان بگذارم، یاد آن رفیق را به یادها بیاورم. و اینکه چرا آنکس چنان گفته است. و آن خبر چه بود؟ و فلسطین. فلسطین. عمری در آرزوی بهبود و بهتری مردمان، در تلاش برای برابریها و آزادیها و در نبرد با بیدادها و بهره کشیها و خودسریها. عمری در تلاش و کوششی پایدار و " همه به این امید که برای عدالت گامی کوچک برداریم".
و این کلام پر پیام که "من فریاد می کشم، پس هستم! ما فریاد...". نشسته بر صدر یکی از واپسین نوشته ها (٢٨ تیر ١٣٩٣ / ١٩ ژوئیۀ ٢٠١۴). نوشته ای دیگر در همدردی با فلسطین و فلسطینیان با چند سطری از شعری از محمود درویش، "خیالم که زندانی است" در سرلوحه: "فریاد می کشم در تنهایی خویش / نه که خفتگان را بیدار کنم، / بل تا فریادم مرا بیدار کند":
"فریاد زدن کمترین واکنشی است که می توان در برابر دنیای سراپا ستم کنونی داشت. دنیای ستمدیدگان اگر فریاد می زند، نه برای بیدارکردن دیگران بلکه برای آن است که خویشتن صدای خود را بشنود و نارسائیها و نمیدانمهائی را که به تعبیرهای مختلف بحران نامیده می شود، از سر بگذراند، راههای نوین را برای رهایی بیازماید و در مبارزۀ سرنوشتساز طبقاتی ابتکارهایی را که دهها سال است جایشان خالی است، بیازماید. بحران چپ، بحران کمونیسم، بحران بشری است زیرا بشریت در حال حاضر نمیداند چگونه جامعه را سازماندهی کند که با ستم کمتری همراه باشد. و این بر دنیای کار است که چنین صلاحیتی را دارد". چونان "حسین منصور حلاج بر بالای دار" "ما فریاد می زنیم حق با ماست! "
او می گفت که حقشناس بود. تراب بود.
تراب تا آن لحظه که بود، این بیماری نبود که می خواست آرام بر او سلطۀ بیشتری بگیرد، او بود که این همه را به هیچ می گرفت. بیدار با آن نگاه تیز و صدای همچنان محکم و استوار. بر چهرۀ او اثری از بیماری نبود. تراب بیماری را ترک کرده بود. تراب آرام به خواب رفته بود.
چشمان تراب تا آن زمان که به قصد خواب در زیر پوشش پلکها قرار بگیرد همچنان براق و غلطان بود با نگاه نافذی که در خاطر می ماند، آکنده از همان روشنائی و نور کنجکاو. اکنون آن نگاه رفته بود.
و باز هم صلابت صدایش در گوش طنین میزد، همان صدای رسا و مصمم، با همان کلمات روشن ، حاصل گُزینشی از سرِ وسواس و تأمل. اکنون آن صدا رفته بود.

دیگر صدا نبود،
دیگر نگاه نبود،
دیگر تراب نبود.
به افسانه های ماندگار پیوسته بود.

یادش. پایدار.

ناصر پاکدامن

پاریس، ۲۶ بهمن ۱۳۹۴/ ۱۵ فوریه ۲۰۱۶


ـــــــــــــــــــــــــــــــــ

بازنویسی و تکمیل متنی که به علت تنگی وقت از قرائت آن در مراسم آتشسپاری تراب حق شناس در گورستان پر لاشز ( جمعه ۱۶ بهمن ۱۳۹۴ / ۵ فوریه ۲۰۱۶) خودداری شد.

*****************

متن اندیشه و پیکار در مراسم وداع با تراب حق شناس

يكشنبه، ۲۵ بهمن ۱۳۹۴؛ ۱۴ فوریه ۲۰۱۶

«اکنون اینجائیم ما، بر لبِه ی خلأ
زیرا که می جوئیم در هرسو
چهره یِ گُم گشته مان را.
او آینده ما بود لیک گُم گشت آن آینده مان
او پاره ا ی از ما بود لیک گُم گشت آن پاره مان.
پرسش از ما میکرد لیک گُم گشت آن پرسش او.
اکنون، این ما، تنها با لبان بسته برچراها یمان.
به جستجو آمده ایم این ​جا،
جستجویِ چیزی یا کَسی.
به جستجویِ این عشقی که از مرگ قوی تر است.»
        (پُل اِلُوار١)

تراب حق شناس، یکی از چهره های برجسته ی جنبش انقلایی وکمونیستی ایران، در شب دوشنبه ٢٥ ژانویه ٢٠١٦ در سن ۷۴ سالگی در پاریس درگذشت. او یک انترناسیونالیست مصمم بود و زندگی خود را وقف همبستگی با کارگران ومردمِ در مبارزه علیه سرمایه و ارتجاع نمود. برای او هدف غایی زندگی، مبارزه علیه بی عدالتی و نابرابری بود ؛ چنانکه یک لحظه از زندگی اش را زیسته تلقی نمی کرد اگر به نحوی با این مبارزه عجین نمی شد. آری، تراب تمام زندگی اش را به این مبارزه اختصاص داد. زندگی او پنجاه سال شور انقلابی بود.
چه در ١٨ سالگی، زمانیکه در خیابان های تهران به دفاع از دموکراسی واستقلال کشور وبرای سرنگونی رژیم شاه مبارزه کرد؛ چه در ٣٠ سالگی درمیان مجاهدین، که جنگ مسلحانه بر علیه ساواک را پیشه نمود؛ چه در ٣٥ سالگی با نگارش و مقالات تند و تیزدربرابر ارتجاع جمهوری اسلامی ایران و چه در ٦٠ سالگی، بر سنگفرش های پاریس با شرکت در تظاهرات به دفاع از آرمان فلسطین. او هرگز یک لحظه دست از مبارزه نکشید و همواره از کارزار کارگران و خلقهای تحت ستم پشتیبانی نمود.
تراب همچنین عاشق ادبیات ومترجمی متبحر بود وازانگلیسی، فرانسه وعربی به فارسی برمی گرداند.او اگرچه به ترجمه متون تخصصی و دشواردر زمینه‌ی تئوری مارکسیستی دست میزد، در عین حال مترجم اشعار محمود درویش٢ و یا نمایش نامه هوارد زین٣ نیز بود. او مردی چند ساحتی بود که همه‌ی وجوه اش به سوی نقطه ای مرکزی در شخصیت اش معطوف بود : ایمانی تزلزل ناپذیر به فرایند مبارزه طبقاتی و به سرانجام آن یعنی انهدام شیوه تولید سرمایه داری و نابرابری و بی عدالتی هایی که به همراه دارد.

تراب عزیز بدرود،

ما به تو وفادارمی مانیم و راهت را دنبال می کنیم.

زنده باد انقلاب!

اندیشه و پیکار - ۵ فوریه ٢٠١٦


١- ۱پل الوار (۱۴ دسامبر ۱۸۹۵ - ۱۸ نوامبر ۱۹۵۲) شاعر و نویسنده فرانسوی بود. وی یکی از رهبران جنبش سوررئالیسم بین سال‌های ۱۹۱۹ تا ۱۹۳۸ محسوب می گشت و از سال ۱۹۲۷ تا ۱۹۳۳ و همچنین پس از ۱۹۳۸ عضو حزب کمونیست فرانسه بود.
۲- محمود درویش (۱۹۴۱- ۲۰۰۸) شاعر و نویسنده فلسطینی.
۳- هوارد زین (۱۹۲۲ - ۲۰۱۰ ) تاریخ‌نگار، دانشمند سیاسی، منتقد اجتماعی، فعال ضد جنگ و نمایش‌نامه نویس آمریکایی.

* * * * * * * *



Texte pour la cérémonie en français
Au bord du vide

Nous voici aujourd'hui au bord du vide
Puisque nous cherchons partout le visage
que nous avons perdu.
Il était notre avenir et nous avons perdu notre avenir.
Il était des nôtres et nous avons perdu
cette part de nous-mêmes.
Il nous questionnait et nous avons perdu sa question.

Nous voici seuls, nos lèvres serrées sur nos pourquoi.
Nous sommes venus ici chercher,
chercher quelque chose ou quelqu'un.
Chercher cet amour plus fort que la mort
Paul Eluard

Torab Hagh Shenas, une des figures majeures du mouvement révolutionnaire et communiste Iranien, s’est éteint le 26 Janvier 2016 à l’âge de 74 ans à Paris. Il était un internationaliste convaincu et a consacré toute sa vie à la solidarité avec la lutte des travailleurs et des peuples en lutte contre le capital et la réaction.
Pour lui le but ultime de la vie était la lutte contre les injustices et les inégalités. Aucun instant de sa vie n’était vécu s’il n’était associé d’une manière ou une autre à cette lutte. Il y a consacré sa vie, 50 ans de passion révolutionnaire.
A 18 ans dans les rue de Téhéran à défendre la démocratie et l’indépendance du pays et pour le renversement du régime du chah à 30 ans au sein des Mojahedines en embrassant la lutte armée contre la sawak, à 37 ans écrivant et publiant des brulots contre la réaction de la RI Ou encore à 60 ans, en exil à Paris, battant le pavé pour défendre la cause Palestinienne. Il n’a jamais cessé de lutter et de soutenir les luttes des travailleurs et des peuples opprimés.
Il était également un amoureux de la littérature et un traducteur confirmé. Il traduisait du français et d’arabe en persan, S’il a traduit des textes pointus sur la théorie marxiste, il a été en même temps le traducteur des poèmes de Mahmoud Darwich ou de la pièce de théâtre de Howard Zin.
Il était un homme qui avait de multiples facettes, mais tous ses aspect se convergeaient vers un point central de sa personnalité: sa croyance inébranlable à la lutte des classes et son issue: l’anéantissement du mode de production capitaliste, ses inégalités et ses injustice. Nous le laissons partir aujourd’hui en lui renouvelant notre promesse de poursuivre sa voie.

Vive La révolution!

Andisheh va Peykar - 5 février 2016

*****************

آخرين موهيكان۱

چهارشنبه ، ۲۱ بهمن ۱۳۹۴؛ ۰۹ فوریه ۲۰۱۶

تراب حق شناس ازميان مارفت.
رفيق فؤاد ما رفت. آن مرد شريف، آموزگارِ اخلاق كمونيستى، ما را ترك كرد. سراسر زندگى اش درس بود، براى ما ومن. نا ممكن بود، او را ببينى و از او نياموزى. درهمه ى زمينه‌ها، شعر و ادبيات فارسى، زبان هاى فارسى، عربى، انگليسى و حتىٰ فرانسه و با آن حافظه‌ى قوى ومحفوظات ذهنیاش، هميشه حرفى براى گفتن پيدا میكرد.هر بار او را ترك می‌كرديم، ناخودآگاه، به رفتار، منش وگفته‌هاى او باز میگشتيم وآنچه راشنيده و از او ديده بوديم، بازكاوى میكرديم. ساده نبود از كنار او بى تفاوت گذشتن.
طىِ سى وچند سالى كه افتخار دوستىِ و رفاقت با او را داشتم، هرگز نشنيدم از كسى بدگويى وغيبت كند. احترام به ديگران ازاصول زندگى‌اش و رعايت اخلاق كمونيستى، روش سياسى وی بود. مبارزه اوسياسى- طبقاتى بود و بس. و این قابل درك است زيرا وى از تبار انقلابيونِ جنبش مسلحانه ى سال‌هاى پنجاه بود. انقلابیون رزمنده‌اى كه همچون: محمدحنيف نژاد، سعيدمحسن، اميرپرويزپويان، مسعود احمدزاده و... با آگاهى وعمل سياسى خود، جان بركف، ازهيچ مانعى نهراسيدند تاجنبش انقلابى ايران را پى ريزى كنند.
رفيق فؤاد هميشه با احترام وتحسين ازسازمان چريك‌هاى فدائى خلق وبه ويژه از رفيق مسعود ياد مى‌كرد. در دو ديدارى كه، درهفته قبل ازآن دوشنبه لعنتى، با او داشتم، مى‌گفت: رفيق مسعود، با آن جوانى‌اش، درزندان گفته بود: "مجاهدين خلق، هسته‌اى كمونيستى هستند با پوسته‌اى مذهبى، اين پوسته به زودى خواهد شكست". پيش بينى‌اى كه به واقعيت پيوست. نگاهى به وصيت‌نامه سعيد محسن صحت اين مدعى را ثابت مى‌كند.
درجمعه‌ى هفته ياد شده، درآخرين دیدار با او ، صحبت از انجمنى به ميان آمد كه هدف آن بايكوت محصولات اسرائيلى است واينكه منوئل وَلْس، نخست وزير دولت فرانسه، بطور ضمنى اين انجمن را تهديد كرده وآن را نه تنها ضد صهيونيسم بلكه ضد يهودى دانسته كه گفته‌اى كاملاً ناروا وتهمتى بى پايه است. رفيق فؤاد از اين موضوع دل آزرده شد و سريعاً به ترجمه‌ى آن مطلبى كه آخرين يادگاراوست، اقدام كرد. ( نگاه کنید به سایت اندیشه و پیکار)
رفيق فؤاد از يمن تا فلسطين را براى دفاع ازكارگران وستم كشيدگان در نورديد و آنچه از انرژى، وقت وعمرش اجازه داد، صرف دفاع از محرومان سراسر دنيا و كرامت انسانى در راه سوسياليسم كرد.
متأسفانه رفيقمان را مرگ خيلى زود ازما گرفت. روز جمعه پنجم فوریه خاکسترش را در كنار همرزمانش، كمونارهاىِ پاريس،كه او مسلماً يكى از آنهاست، قرارخواهيم داد. و بدينسان تراب حق شناس ازدروازه ى تاريخ گذشت وبه جنبش جهانى طبقه‌ى كارگر و اسطوره‌هاى توده‌اى پيوست.

شهزاد سرمدى، پاريس، ۲ فوريه ۲۰۱۶


۱ - Mohican، «مردم آب‌هایی که هرگز آرام نمی‌گیرند» بومیان شرق آمریکا. ن.ک. به
http://www.mohican.com/history

*****************

پیام خانواده رفیق تراب حق‌شناس

چهارشنبه ، ۲۱ بهمن ۱۳۹۴؛ ۰۹ فوریه ۲۰۱۶

ياد باد آن که سر کوی توام منزل بود
ديده را روشنی از خاک درت حاصل بود
دل چو از پير خرد نقل معانی می کرد
عشق می گفت به شرح، آنچه بر او مشکل بود
در دلم بود که بی دوست نباشم ھرگز
چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود
بس بگشتم که بپرسم سبب درد فراق
مفتی عقل در اين مسئله لا يعقل بود

دوستان عزيز
قلب مھربان تراب که ھرگز مرزھای اجبار نتوانست او را از دوست داشتن و عشق ورزيدن به انسان ھا و آرمان ھای انسانی باز دارد، و آن دل خونين که اجازه نداد دشواری ھای زمانه، جام خندان لبان را از او بگيرد، سرانجام از تپش باز ماند.
اما مگر می شود مرگ ھنرمند را باور کرد؟ آن ھم ھنرمند چيره و توانايی که تابلو زيبايی از عشق، وفا و ايثار را به صحنه ماندگار تاريخ تقديم کرده است.
صدای رسا و برانگيزاننده‌اش که فرسنگ‌ھا فاصله را در می نورديد، تشويق‌ھای ھميشگی‌اش برای ھر چه بيشتر آموختن، طبع شوخ ابتدای کلامش با عبارت "سلام، گل گلاب" و اميد بخشيدنش در پايان ھر سخن با عبارت "شاد زی"، در گوش ما برای ھميشه طنين انداز است.
اينک ما به عنوان کمترين ادای دين نسبت به تمامی دوستان تراب که بخصوص در طی بيماری و در غياب ناگزير خانواده، کنار او نه ھمکاری که حقيقتا جانفشانی کرده‌اند با کمال فروتنی سر تعظيم فرود می‌آوريم و از تک تک دوستان به خاطر ھمه زحمات خالصانه و شبانه روزی آنھا صميمانه سپاسگزاريم. ھر چند به خوبی می‌دانيم که تراب ھمواره فراتر از خانواده، به ھمه انسان‌ھا در ھمه جھان تعلق داشت.
و تراب زيبنده‌ترين نامی بود که پدر و مادر بر وی نھادند، "خاکی، به راستی خاکی".

و تو، تراب عزيز
"مجالی نيست تا برای گيسوانت جشنی به پا کنم
که گيسوانت را يک به يک
شعری بايد و ستايشی.
ای عشق بی قرار من
ای ارتعاش زمان در پود نور
ھيچ کس نمی‌تواند رودخانه دست‌ھايت را
و چشم‌ھايت را بر من ببندد
ما
من و تو
اگر چه خواھيم مرد
اما شکوه عشق ما آن سوی تيرگی
در ژرفنای جاودانگی
ادامه خواھدمان داد."

با احترام - خانواده تراب

*****************

در سوگ او که همنام خاک بود...

سه شنبه، ۲۰ بهمن ۱۳۹۴؛ ۰۹ فوریه ۲۰۱۶

«گفت: ‬اگر من پيش از تو مُردم‬
ترا به انجام محال وصيت می کنم!‬‬
پرسيدم آيا محال دور از دسترس است؟
گفت: ‬به فاصلهء يک نسل‬
پرسيدم و اگر پيش از تو من مردم؟
گفت: ‬به کوه های جليل تسليت خواهم گفت...»۱‬

باید درباره تراب بنویسم. تراب حق شناس. نه برای آن که اندوه بی اندازه ام از فقدان او را بنگارم و نه از آن رو که بر وجوه عیان شخصیت سیاسی او در بستری تاریخی تأکیدی موکّد بیاورم. باید ینویسم تا به عنوان یکی از کمونیست های متعلق به نسلی بسیار متفاوت از دوران تراب و دیگر رفقای برجسته و مبارزش، از خوش اقبالیم بگویم و اینکه چه مایه از بهره مند شدن از فرصت تاریخی هم صحبتی و آموختن بی واسطه از تراب حق شناس، مباهی و منّت پذیرم.
آنچه که اکنون رو به همگان می نویسم، چندان تازه و ناگفته نیست. در طی سال های گذشته و پیش از آنکه مرگ برای همیشه تراب را از ما بگیرد، به مناسبت های مختلف و در مباحثاتی که با دیگر رفقا برقرار بوده، گفته شده و علاوه بر این، در فرصت های گوناگونی که برای گفتگو با رفیق تراب به دست آوردم، با خود وی نیز درمیان گذاشته بودم که نفس بودنِ پر ثمرش، شیوه بودنش و روحیه ی درجه اعلای او، تا چه مایه موجب دلگرمی، و نیز الگوی من و بسیاری رفقای هم نسل من بوده است. گرچه او می دانست که آن چه می گویم، مِن باب تعارفات معمول نیست، اما علی رغم این همواره فروتنانه به اظهار امیدواری برای شایسته این اوصاف بودن، بسنده می کرد.
باری، باید از تراب بنویسم و حیات شایسته اش؛ و این نوشتن بر خلاف انتظار، عجیب دشوار است. لحظاتی وجود دارد که درباره یک رفیق، نمی توان به سادگی قلم در دست گرفت و با پرداختن به وجوه مهم شخصیت و نظرگاه او در پهنه سیاست و مبارزه، حق مطلب را ادا کرد. در چنین معدود مواقعی، که عاطفه آدمی، در عمیق ترین و زیرین ترین لایه هایش با حضور معنابخش او گره خورده، نوشتن چندان روالی آشنا و آسان نیست.
نوشتن از رفیق تراب، حتی در فُرم نوشتن نیز دشوار است، زیرا باید به سیاقِ خود او از طفره روی و زیاده گویی دوری جست؛ او انسانِ انتخابِ دقیق کلمات بود. هیچ کلمه ای از دهان و قلم او، بی ضرورت خارج نمی شد. از کلماتش در گفتگوهای جاری و روزمره گرفته تا ترجمه شعر، هرگز در استفاده از کلمات سهل انگار و اسرافکار نبود. پس نوشتن درباره چنین انسانی، سهل و ممتنع است. چه انسانی! به تمامی انسانی.
نوشتن از او ضرورت دارد، نه برای آن که نوشتن در سوگ رفیق، بخشی از مناسک گرامیداشت یاد اوست. بلکه به این دلیل باید درباره تراب نوشت، که معیارهای یک زندگی پرثمر و شایسته یک کمونیست، در کارنامه و «سرگذشت فردی_جمعی» او، چنان که خود همواره بر آن تأکید می گذاشت، برجسته و الهام بخش ما خواهد بود.
به باور من، سه عنصر بنیادین، در بینش، روش و منش رفیق تراب همواره حضور داشته است که به عنوان میراث گرانقدر او باید مورد توجه و رجوع قرار بگیرد:

تعهّد به حقیقت
تعهّد تراب به حقیقت، برجسته ترین بُعد هستی اجتماعی او بود. چنان که خود او نیز گفته است، «حقیقت انقلابی‌ست و کار خود را خواهد کرد»، حقيقتى كه باید آن را «شور امر واقعى» نامید و تراب به تمامی جلوه چنین شوری بود. تراب به حقیقت وفادار بود و از این رو وقایع، روندها، دستاوردها، خطاها و شکست ها را، محصول تلاشی جمعی، با دورنمای تحقق آرمان همگانی، در چشمندازی تاریخی ارزیابی می کرد. این درک از حقیقت، به او این امکان و توان را می داد که مجموعه ای از عملکردها و ایده های گاه در ظاهر متنافی را، در متن گسترده تری درک کند. به علاوه شاید فروتنی کم نظیر او نیز از همین امر سرچشمه می گرفت، که خود را تنها جزئی از کلیتی وسیع تر می دید که برایند کردار انقلابی و فعالیت هایش، در پیوند با مجموعه ای وسیع تر از افراد، جریانات و در جغرافیاهای متنوّع معنا می یابد. این فضیلتی بود که نتیجه فرعی وفاداری او به حقیقت انقلابی در هر دوران بود.
اما چنان که پیشتر نیز اشاره کردم، برای من و هم دوره های من، تراب، قطب نما بود. دقت موضع گیری هایش تحت الشعاع هیچ منفعت شخصی یا گروهی نبود. تنها و تنها، در متن میدان مغناطیسی یک جنبش فراگیر علیه ستم و نظم سرمایه می اندیشید و ارزیابی اش از تحرکات، شورش ها و خیزش ها، با نگاه به افق های دورتر همراه بود. نه فقط رو به آینده، که تراب گذشته را نیز با همین بلندنظری و ورای تمام وسوسه ها برای تفسیر دلبخواه وقایع و مخاطرات برای پررنگ کردن نقش خود و کم رنگ کردن حضور دیگران، و نیز ارزیابی دیروز از جایگاه امروز دنبال می کرد. در انعکاس آن چه در همراهی با «کاروان انقلابی، سیاسی، انتقادی» به مثابه تجربه ای گران سنگ به دست آورده بود، هرگز جانب انصاف را از دست نمی داد، و نسبت به رفقایش در هر دوره مبارزاتی، منصف، متواضع و غیرمتعصّب بود.
به خوبی در خاطر دارم که از همان بار نخستی که پیرامون رفیق تقی شهرام (که یکی از جدّی ترین دغدغه های تاریخی من تا به امروز بوده) با او وارد گفتگو شدم، تراب هرگز تلاش نکرد که به عنوان یک شخصیت تاریخی به اتکای تجربیات کم نظیر و سابقه طولانی مبارزاتیش، جستجوگریِ مرا منکوب و احیاناً نظرگاه واحدی را تحمیل کند. آن روز و از آن دفعه، بی مبالغه هربار که با او دیدار کردم، درباره ابعاد مختلف شخصیت و جایگاه شهرام، بستر ویژه تاریخی حوادث و مناسبات درون سازمان، با هم گفتگو کردیم، و او در تمام این مباحث، هدفی را دنبال نمی کرد، الّا وسیع تر کردن افق های دید من، برای جامعیت بخشیدن به داده ها و گشودن دریچه هایی برای تاباندن نور به زوایای تاریک قضایا. دفاع تراب از تغییر ایدئولوژی در سازمان که به بیان او، جلوه مهمی از حقیقت جویی سازمان در آن برهه بوده، نحوه مواجهه او با آنچه خطاهای رخ داده در مسیر پر فراز و نشیب مبارزه می نامید و دیدن هم زمان حماسه ها و تراژدی هایی که همگی جزئی از «مبارزه ای جان برکف و در راه استقرار آزادی و عدالت» بودند، همه و همه برای من درس آموز و دعوتی مستمر به اندیشیدن و فهم زوایایی تاریک تاریخ جنبش کمونیستی مان بود.
شاید این مبحث، طولانی ترین و در عین حال پویا ترین مسأله ای بوده است که طی زمانی بیش از ۵ سال، همواره برای من گشوده بود، و طی این مدت بی وقفه از تراب آموختم. افسوس که آموزگار، بیش از این مجال ماندن نیافت.

مسئولیت پذیری مضاعف در دوران تبعید
«من آنم که خواهم بود و خواهم شد
خود، ‬خويشتنم را می سازم‬‬
و تبعيدگاهم را بر می گزينم. ‬تبعيدگاهم زمينهء‬‬
صحنهء حماسی ست. ‬دفاع می کنم از‬‬
نياز شاعران به فردای شکوهمند و هم به خاطرات
و دفاع می کنم از
درختی که پرندگان به خود پوشند
به سانِ ‬ميهن يا تبعيدگاه‬‬
و از ماهی که هنوز شايستهء
شعر عاشقانه است
دفاع می کنم از انديشه ای که آنرا سستی
جانبدارانش درهم شکسته است...»۲

برای تراب، "تبعیدی سر موضعی بودن"، چنان که بارها در نوشته ها و گفته هایش تصریح کرده، یک موقعیت خطیر و در امتداد مبارزات پیش از دوره تبعید بود، که با وظایف و تعهدات ویژه خود همراه بود. در دوره تبعید، همچون پیش از آن، اراده تراب بر آن بود که علیرغم محدودیت ها و دشواری های پیشِ پایش، در کنار معدود رفقایش که او را در این دوران همراهی کردند، به بهترین نحو ممکن بر فضای رخوتناک و سنگین پس از افول دوره انقلابی و آوارشدن شکست ها غلبه کند. از این رو تراب بر آن بود که مسئولیت های انترناسیونالیستی خود را به جا بیاورد، و حلقه واسطی باشد، برای بسیاری از مبارزات علیه انواع ستمگری و تحرکات عدالت خواهانه؛ از پشتیبانی بی وقفه از مبارزات مردم فلسطین و انواع جنبش های ضدّ سرمایه داری گرفته، تا پیوند داشتن با انواع فعالیت های نظری همچون کنگره بین المللی مارکس و دوستی با تاریخدانان، فیلسوفان، و فعالان سیاسی که حاصلش تلاش پویا و بی وقفه برای بسط همبستگی، برقراری اتصال میان فعالیت ها و نیز ترجمه متون مفید و راهگشاییست که از او به جا مانده است.
بُعد دیگر مسئولیت پذیری متمایز تراب، بر می گردد به اهتمامی که نسبت به مستند ساختن تاریخ جنبش کمونیستی _در محدوده امکانات و دسترسی هایش- ورزید. از این زاویه، تراب حق شناس چهره متفاوتی است که با فراهم آوردن آرشیوی غنی از فعالیت های هر سه دوره مبارزاتی اش پیش از تبعید، هم زمان مسئولیت تاریخی خود را نسبت به همرزمانش، جنبش کمونیستی و نسل نوپدید کمونیست های ایران ادا کرده است. به بیان خودِ تراب، اگرچه در مبارزه چیزی گم نمی شود، اما این یک قانون طبیعی نیست، و نیاز است که با پیگیری و احساس مسئولیت از گم شدن مصالح و دستاوردهای جنبش کمونیستی پیشگیری کرد. چنین رویکردی در میان مجموع احزاب و سازمان های سیاسی کمونیست و نیز چهره های برجا مانده از کوران مبارزات با رژیم پهلوی، انقلاب ۵۷ و دوره ضدّ-انقلاب، بی نظیر است. تراب با قراردادن وقایع و افراد در پس زمینه تاریخی شان، از یک سو از حقانیت آرمان ها، ایده ها، رزمندگی و فداکاری های رفقای شهید خود دفاع می کرد، و از سوی دیگر، خطاهای فردی و جمعی را در متن محدودیت های دوران می دید.

مقاومت
«من از آسمان نخستين خويش ام
از تهيدستان کوچه پس کوچه ها
که سرود می خوانند: مقاومت می کنيم
مقاومت می کنيم
مقاومت می کنيم.»۳

برای نسل من که در بطن شکست زاده شدیم، در برهوت حقیقت نضج گرفتیم و با همه سرگشتگی، به هر ترتیب مسیری خلاف تباهی دوران برگزیدیم، "مقاومت کردن" آن اصل بنیادین و تعیین کننده است که شاید شاه بیت قصیده حیات تمام عیار تراب نیز باشد که همچون میراثی برایمان به جا مانده ست. هشيار بودن نسبت به آنچه رخ مى دهد، و واکنش نشان دادن عليه بى عدالتى به وقت مواجهه با آن، معیار مقاومت است: ستم را نمی توان نادیده گرفت؛ فاجعه را نباید به سکوت برگزار کرد؛"باید بكوشيم كارى بكنيم!" و تراب به تمامی تجلّی این کوشش مستمر بود.
به گواه قرائن و نزدیکانش، تراب شناخت دقیق و قابل توجهی از تبعیدگاه خود داشت. او پاریس، تاریخ جنبش های انقلابی، گتو ها و محلات فقیرنشین، سنّت های انقلابی-روشنفکری و نیز جغرافیای آن را به خوبی می شناخت؛ اما او هرگز مقهور گفتارهای روشنفکری غالب نشد؛ تراب علی رغم شبکه روابط، دانش سیاسی، شناخت اجتماعی و زبان دانی، هرگز آن قدر به قول فرنگیان «انتگره» نشد که فاصله انتقادی خود را با جریانات و امواج خروشان جریان های اصلی از دست بدهد. او تا به آخر، دربرابر هر آنچه ممکن بود ذهن مستقل و انتقادیش را در مظان دستکاری قرار دهد، مقاومت کرد.
او حتی در برابر بیماری مرگ آسا نیز بیش از آنچه علم پزشکی پیشبینی می کرد مقاومت کرد. یک کمونار سرسخت که شعارش این بود: «چه نیکوست زندگی با کار، مرگ در پیکار۴». چه شایسته است که سرانجام، در کنار دیگر وفاداران به آرمان کمونیزم، در خاک کمونارها، ​آرمید.

***

چندین سال پیش، تراب در سوگ یک رفیقِ تازه درگذشته نوشته بود: «قول می دهم، قول بدهیم همگی که روی اصول اندیشه مان برای آزادی و برابری، در کوشش مجدانه، خردمندانه و فروتنانه برای برپایی جامعه ای که «در آن تکامل آزادانهء هر فرد شرط تکامل آزادانهء همگان باشد» کوتاه نیاییم. این است پاسخ ما به مرگ یک دوست.»۵ حال این ماییم و این کلمات که مانده ایم؛ و رفیق تراب، پیشاپیش ما را به وفاداری بر سر پیمانی فراخوانده ست، که خود تا آخرین لحظات زندگانی مفید و امید بخش خود، بدان دلبستگی و تعّهد داشت: پیکار در راه کمونیسم. چنین بود تراب.

پریسا نصرآبادی - ۱ فوریه ۲۰۱۶

اندیشه و پیکار


۱ - کنترپوان-هم صدایی: درباره ادوارد سعید؛ محمود درویش؛ ترجمهء تراب حق شناس
۲ - احمد عرب؛ محمود درویش؛ ترجمهء تراب حق شناس
۳ - همان.
۴ - مردم سرور خویش اند: شعری از یک کمونار؛ تئودور سیکس؛ برگردان تراب حق شناس؛ این شعر در ضمیمه «حماسۀ کمون پاریس و ارائهء تأملی چند» به قلم تراب حق شناس آمده است.
۵ - در سوگ یک رفیق، در غم یک دوست به قلم تراب حق شناس که به یاد رفیق افشین صبری نگاشته شده است.

*****************

سلامی دوباره به رفیق‌مان

سه شنبه، ۲۰ بهمن ۱۳۹۴؛ ۰۹ فوریه ۲۰۱۶

یارانم برپا می‌کنند همیشه برایم مراسمِ وداع را
و گوری آسوده در سایه‌سار بلوط
و سنگ‌گوری از مرمر زمان.
اما به‌هنگام تشییع
همواره بر آنان پیشی می‌گیرم:
پس مرده کیست؟ … کی؟

{از مجموعه‌ی «در محاصره»/ محمود درویش/ ترجمۀ تراب حق‌شناس}

رفیق تراب‌ را عمدتاً به‌واسطه‌ی آثارش در «اندیشه‌ و پیکار» می‌شناختیم، و برای حلقه‌ی کوچک ما بیش از هرچیز نامی بود هم‌بسته با ایستادگی در پیکار کمونیستی و گره‌خورده به مبارزه‌ی فلسطین. این اواخر، اقبالی بی‌نظیر نصیب‌مان شد و بی‌واسطه‌ با او آشنا شدیم و به‌لطف این چند دیدار و گفتگوهای‌مان اندکی از زندگی و منش او را بازشناختیم، زندگی و منشی که عین مبارزه‌اش بود، و بلافاصله مجذوب فروتنی و صمیمت‌اش گشتیم. دیدار با او، درست در سرآغاز جدی‌ترشدن جستجو‌گری‌ها و سرگردانی‌های‌مان برای‌مان موهبتی بود، نه از آن‌دست که این اندک جستجوهامان به پاسخ رسیده باشد، بلکه از آن رو که مشی او خود نمونه‌ی شاخصی از جسارت راه‌رفتنِ استوار در وادی شک و جستجوگری بی‌پایان بود؛ آن هم در زمانه‌ای که در مبارزه‌ زیستن و وفاداری متعهّدانه به آن ایمانی سترگ و بینشی بس ژرف می‌طلبد. آری، او را تجسّد مثال‌زدنی پایداری و پویایی یافتیم، به‌سان مبارزه‌ی فلسطین، و از او بسیار آموختیم و الهام گرفتیم.
در میان ما اما، در آن فرصت‌های عزیز و ناب ملاقات، پرده‌ای از زمان حایل بود، با قساوت همیشگی‌اش؛ ما که دیر رسیده بودیم در خلال سکوت‌هایی که تقلای تنفس او را بازتاب می‌دادند، به تلخی و حسرت می‌دیدیم که چگونه زمان او را همچنان دورتر می‌برد و دلهره‌ی نزدیک‌شدن آستانه‌ را حس می‌کردیم. با این‌ همه، رشته‌ای سرسخت از امید، چنان که در دیوار زمان رسوخ کرده باشد، ما را به هم پیوند می‌داد و کمک می‌کرد که بی‌داد زمان را به گرمی لحظه و شور گفتگو وانهیم؛ نه آنکه ما به قدر او امیدوار و مصمم و پرشور باشیم، بلکه این امید و عزم و شور او بود که در ما نفوذ می‌کرد و حایل زمان را کنار می‌زد: او چنان می‌پرسید و چنان گفتگو می‌کرد که گویی جستجوگری‌‌اش را پایانی نیست و بنا دارد که مبارزه‌اش را به همراه نوآمدگان و آیندگان پی‌بگیرد. و به راستی چنین است؛ اگر مبارزه جریان زنده‌ای باشد که از به‌هم‌پیوستن جان‌ها شکل می‌گیرد و به‌جنبش درمی‌آید، او بی‌گمان بخشی از این جریان است و از همین رو حق داشت که گسست مرگ را جدی نگیرد.
او، برای ما، به‌راستی بخشی از حقیقت تاریخ مبارزه‌ است، نه‌فقط به‌ این‌دلیل که بیش از نیم‌قرن در فراز و فرود تاریخیِ پیکار برای رهایی ستمدیده‌گان حاضر بود و در دوره‌های تاریخی مختلف با اشکال متفاوتی از پیکار و اندیشه‌ورزی‌ روند مبارزه‌اش را پی‌گرفت، و نه‌ صرفاً به دلیل درک‌ ویژه‌اش از ضرورت مستندسازیِ تاریخ به‌دست مبارزین، که خود از هر تلاشی در این راستا فروگزار نبود؛ بلکه به‌ویژه به این دلیل که او به‌گونه‌ای ستایش‌برانگیز و کم‌نظیر ضمن دفاع جانانه از حقانیت تاریخی و دستاوردهای مبارزات آرمان‌‌خواهانه، هم‌زمان در نقد این تاریخ از درون ادای سهم نمود. وفاداری کم‌نظیرِ او به حقیقتْ تعهدی انقلابی بود، چه حقیقت در خود انقلابی است. اینک او برای ما یک نام در تاریخ نیست، او مجموعه‌ای از سنت‌های مبارزه‌ برای رهایی‌ست. با رفیق‌ عزیزمان وداع نمی‌کنیم، او در ما و ماهای بسیاری خواهد زیست، چرا که تا آن‌دم که مبارزه زنده است، او نیز در آن زنده است.
نه، با تو وداع نمی‌گوییم. چه هرآن‌دم که این رود به خروش درآید، بی‌گمان در زمزمه‌‌هایش نوای گرم و امیدبخش تو را بازخواهیم شناخت و در صداها و سرودهای‌مان دیدار تازه خواهیم کرد.

پراکسیس | ۵ فوریۀ ۲۰۱۶

*****************

اداء دینی به رفیقم: (مرتضی) تراب حق شناس

از نوجوانی، بقول تراب رهرو و نه همراهشان بودم. از زمان مسلمانی اشان- تا تغیر ایدئولوژی- تا انشعاب بخش م.ل. تا نام گذاری و شکل گیری سازمان پیکار در راه آزادی طبقۀ کارگر. و طی همۀ این دوران آرزوی دیدارشان بر دل. آنان رهبران ما - لنین ما بودند. و اگر اینجا و آنجا این آرزو را با رفقا مطرح می کردم به مزاح دو پهلویی می گفتند "شاید دیدی وخبر نداری".
سازمان رشد کرد فرا کشوری ، منطقه ایی وجهانی شد واین خواسته هنوزته دل ماند - که ماند. اما مبارزه بی وقفه ادامه داشت- تا زمزمه و مدارک و شواهد بحران سازمان - در چهار سوی اش و در مقیاسی جهانی بروز کرد - و چندی بعد خبر زجر آور گرفتار شدن بخش عمده ایی از مرکزیت وکادرهای اصلی سازمان بدست رژیم.
خواستیم برای مقابله، کارزاری دفاعی در مقیاسی جهانی از رفقایمان سامان دهیم. یکی از تصمیمات خرید یک صفحه ی کامل New York Times بود. تا با افشای جنایات رژیم وبا معرفی وچاپ عکس رفقایمان بتوانیم "شاید از این ستون به آن ستون فرجی حاصل کنیم". از یک طرف مشغول چک و چانه زدن با مجلۀ "معتبر" بورژوازی و از طرف دیگر تهیۀ نوشتاری در خور ارائه سازمان. در یک طرفة العین (کمتر از یک هفته) ۲۰،۰۰۰ دلار جمع شد. مشغول کار بودیم که خبر دردآور شکسته شدن حسین روحانی رسید. این برنامه هم به هم ریخت. وموج دستگیریها و اعدامها- وموج پناه گرفتن درفراسوی مرزهای کشور. پول حی و حاضر را به اینکار گرفتیم و از چهار گوشۀ کشورکانال خروج. از ترکیه، پاکستان، جنوب و حتی از مسکو، مرکز سوسیال امپریالیسم روسیه. کم وبیش خبر دار می شدم- کی کجای کار است. محسن، احمد، کمال، اصغر، س پ، و صدها با نام و بی نام دیگر- و صدها با بام و بی بام دیگر...اما از تراب خبری نبود – نه در لیست دستگیر شدگان و نه در لیست مهاجرین. هنوز زنده در ایران است؟ که شرایط را جمع و جور کند؟!
و همهنگام آشفتگی بیشتر. تمام نظم تشکیلات و ساختارذهنی به هم ریخته شده بود. دیگر همه جور تماس "تشکیلاتی" افقی، عمودی، مورب و...رایج بود و.."کارگشا"! همه جورخبر و شایعه می رسید و تشخیص سره از ناسره مشکل...
حس کردیم که به این آشفتگی باید پایان داد به این همه دوباره کاری و هدر رفتن شور و شوق و پتانسیل...کم وبیش همه این "نیاز" را حس می کردند. کنفرانسی در اروپا تشکیل شد. فکر می کردیم که خوب شاید نهایت این است که باید "رسمأ" انشعاب کنیم. خوب مرگ یکبار شیون یک بار...و...در انشعاب هم "بدعت" گذار. سعی کنیم "آبرومندانه" ودر خور شأن امان ....راه حلی باشیم برای این "آشفتگی". اما ای دل غافل که جمع شدن امان نه لزومأ مرهم که شاید هم نمکی بود بر توهم! آن زمان ابعاد این بحران اساسأ از توان تصورمان هم خارج بود. فکر میکردیم این بحران- بحران سازمان ماست و می شود راست و روستش کرد. جهانی بودن آنرا انگار تازه می خواستیم عملأ فقط حس وحدس کنیم. اما درد لحظه مانع درک می شد.
در روز دوم آشفته کنفرانس شایعه شد که احتمالأ پیغامی از تراب خواهد رسید که مثل خیلی از لحظه های آن دوران شور و انتظار ثمری نداد...ودر حالیکه گوشه ایی نشسته بودم و سر سنگین شده ام در را میان دو دست نگه داشته بودم ...تا شاید حجم اش را حدس وحس کنم. مسئول تشکیلات فرانسه به کنارم خزید و در گوشم زمزمه کرد: "کار مهمی پیش آمده است اگر می توانی اقامتت را تمدید کن تا با هم به فرانسه بریم." گفت و رفت. بعد هم توضیح زیادی نداد.
به روال آنروزها بلیط قطاردرجه سۀ ارزان قیمتی تهیه کردیم و عازم شدیم. در طول راه روی صندلی چوبین فنر دار ناراحتی، هی این پا و اون پا میکردم و فکر...آیا به دیدار تراب می روم؟ در چنین آشفته وضعی؟... در وضعیت انشعاب؟ از دو جناح وگرایش متفاوت؟ آخراین چه رسمی است؟ ای روزگار؟ و هنوز هنوزه وقتی صدای جیر جیر چوب خشکی را می شنوم، نا خودآگاه آن خاطره و سئوال در ذهن صحنه دار.
در آنجا تا سر خیابانی همراهیم کردند وآدرس دادند: پلاک فلان- طبقۀ چندم- آپارتمان شماره هرچی (به یاد ندارم) همین ورفتند. به در آپارتمان رسیدم. لای در باز بود. وارد شدم. وسط اتاق سرتا سر پرده ایی کشیده شده بود. ازآن سوی پرده زن ومردی خود را ازتشکیلات ایران معرفی کردند و همهنگام دست تنومند و قدرتمند مرد از میان پرده بسوی من آمد دست محکمی دادیم(همچنین به رفیق زن) من هم گفتم بهرام - به یاد بهرام آرام. بدون اینکه صورت همدیگر را ببینیم روی زمین نشستیم وبی وقفه وتعارف صحبت شروع شد. تمرکز روی امکانات در دست و حی و حاضر تشکیلات بود - چه امکاناتی در دست؟ لجستیک تشکیلات خارج از کشور- بحث تشکیلاتی خالص. چه مرزهای جغرافیایی قابل عبور؟ تا چشم به هم زدیم، پایان وقت ولحظۀ خداحافظی. دم در در حا لیکه داشتم پاشنۀ کفشم را ور می کشیدم بر گشتم و به پرده نگاهی کردم. از میان سایه روشنها به نظرم آمد که رفیق مرد دارد بند پوتین اش را می بندد - ایستاد، راست قامت شد و موهای مجعد خاکستری رنگ بالای سرش از بالای پردۀ اتاق بلند تر، پیدا. طاقت نیاوردم و گفتم: "اگر اشتباه نکنم قاعدتأ شما باید تراب حق شناس باشید!"-"بله خودم هستم"- پاسخ داد. گفتم همیشه آرزو داشتم شما را ببینم، اما نه در چنین شرایطی و خارج شدم.
بعدأ در بیرون به مسئول فرانسه گفتم، باید شرایطشان خیلی ناجور باشد. از کجا می آرن می خورند؟ من حاضرم هرجور کمکی بکنم. نیشخندی زد و گفت از من و ما که "کمسیون گرایشی" هستیم نمی گیرند حالا بیان از توکه "جناحی" هستی بگیرند؟ والا ما هم توش موندیم. سه وعده نون و شیر می خورن اما از ما هیچی قبول نمی کنند. ونگرفتند که نگرفتند.
یکسالی گذشت - مسئول سابق را دیدم و ضمن گفتگو در بارۀ گذشته گفتم ما همه چیزمان در تشکیلات خلاصه شده بود - مثل یک کودک - کودکانه عاشق پدرانمان بودیم، بهشان آویزان بودیم، دوست داشتیم از سروکله اشان بالا برویم، با هاشان کله کشتی بگیریم و...اما در واقعیت زنده گی نه با هاشان کشتی بدنی گرفتیم و نه کشتی ذهنی – حرف را قطع کرد- تبسمی کرد و گفت امشب شام بیا خونۀ ما - آپارتمان جدیدی گرفته بود.
با کمال میل و رضایت رفتم- رفتیم - حدس میزدم بیاید- وبالاخره سر و کله اش پیدا شد. تنها بود.راست قامت، بلند وبالا، چهارشانه، استخواندار، خوشرو، خندان، خوش بر خورد و با هیبت... بالاخره بعد از این همه سال رو در رو بدون هیچ پرده ایی روبوسی کردیم و خوش آمد گفتیم. و تقریبأ بدون هیچ مقدمه ایی در حالیکه کت اش را در می آورد گفت شنیده ام دلت کشتی می خواهد - آمد ه ام ببینم اهلش هستی یا نه و دعوت به کشتی کرد - کمی با حیرت اما بی درنگ به میدان وسط اتاق رفتم- وبه زیر دوخم. ماشاءالله یلی بود، پر قدرت- با اینکه بیش از یک دهه از من مسن تر- چه بسا پر توانتر، فرز و چالاک - پنجه در پنجه - پا پشت پا - سینه به سینه - آغوش درآغوش- دست حلقه در کمر- و در آن لحظه همچون فرزندی در آغوش پدری مهربان- بدنی که چندین رژیم حاکم بر ایران و منطقه بدنبالش بودند تا پاره پاره کنند- همچون جواهری کمیاب در دست من است - گویی انقلاب درآغوش است. من از کجا و او از کجا- از دو قطب- در هم آمیخته - چه دیدنی - چه زیبا- گویی انقلاب در آغوش من است. یکی از شیرین ترین لحظات زنده گیم!
حواسم هست، که "جو گیر" نشوم - بماند...صحبت از کشتی بدنی است - نه ذهنی
برای نرنجاندن همسایگان پائینی از تالاپ وتولوپ کشتی در کناری شانه به شانه نشستیم و گپ زدیم وگپ زدیم - اینکه چگونه همچون زائری به هم راه همسرش پوران بطوری "قانونی" ونه مثلا "غیرقانونی" جان سالم بدر برده است. و گپ زدیم وگپ زدیم.ازم پرسید حالا اسمت چیه؟ گفتم از خودت آموختم که نگم. و نگفتم وخندیدیم.
دیگر تماس مرتب و دیدار جزوه برنامه های سالانه شد. در ملاقات دیگری گفتم چند روزی اینجا بیشتر نیستم. برنامه ایی ترتیب دهیم تا بیشتر همدیگر را ببینیم. گفت برنامه ام پر است. تنها برنامۀ معقولی که حداکثر استفاده را از وقت ببریم این است که با من بیایی شنا. هر روز ورزش میکنم- شنا- اگر دوست داری بیا. گفتم کور از خدا چی می خواهد- حتمأ. قرار گذاشتیم. موقع خدافظی گفت پس مایو و حوله یادت نره. سرقرار رفتم و رخت کن. زیر دوش و استخر و سرتا سر طول استخررا مرتب و بدون وقفه همچون قهرمان المپیک یک ضرب شنا میکرد و سئوال. متوجه شد که دیگر نمی کشم، برایم ایستاد. وگفت اگر مرتب ورزش کنی عادت میکنی، عادی میشه، برای سلامتی ات خوبه و تازه لاغر هم می شوم. گفتم ماشاالله خوب خوش بنیه ایی. گفت که از دوران جوانی و چریکی اش حفظ سلامت بدن جزو کارهای همیشگی اش بوده است...بحثمان به نوشتارو ادبیات رسید و به مشاعره دعوتم کرد و پس از چند دوردیگر یارای تقابل نداشتم – گفت پس من به جایت هم شنا می کنم و هم مشاعره و هر بار که طول استخر را درمی نوردید شعری جدید و با قافیه...می خواند و...اشعاری که تا کنون نشنیده بودم. می پرسیدم شاعرش کیست و توضیح می داد و تازه متوجه گنجینۀ ادبی ذهن او شدم. بی خود نبود، بعلاوه به اینکه چهار زبان را هم در سطح خیلی خوب ادبی صحبت می کرد و می خواند: فارسی، عربی، فرانسه و انگلیسی (جوانی اش در ایران معلم انگلیسی بود). به دلم نشست. بعد دوباره به رخت کن باز گشتیم - زیر دوش درکنار هم و حالی که مشغول شستشو با صابون بودیم گفتم: نه از آن موقع که داشتیم انشعاب می کردیم و نه از الان که شدیم رفیق گرمابه و گلستان. پاسخم را با شعری زیبا در مورد حفظ دوستی و مهربانی داد - که بر دلم خیلی نشست.
در یکی از این دیدارهای کم وقت تلفن کرد و قرار شد چهارنفره در منزل شهیری برای شام دور هم جمع شویم. ازم سئوال کرد که شب آخری چیزی احتیاج است؟ گفتم دست پخت پوران را می خواستم. گفت باشه بعدأ. وشب دور هم جمع شدیم. پوران به همراهش ظرفی آورده بود. گفت این را برای تو آوردم. که دست پخت منرا هم خورده باشی. همه اش هم ارگانیکه. ولی زیاد نخور که چاق بشی...آه چه با مهربان و باصفا بودند این مبارزین مسلح ما - گویی مهر را مسلحانه پاس می داشتند- وه که چه زیباست پیکر سوراخ سوراخ یک رفیق- آخر شب با آخرین قطار، هرچهار نفرهمراه شدیم. تراب و پوران پیشنهاد مشاعره دادند وچه زیبا بودند آن لحظات و چه شیرین این خاطره ها - هر چند اکنون با اشک. همراهم گفت شما خیلی شاعر مسلک و لطیف هستید. کسی باور نمی کند شما زمانی مبارزینی مسلح بودید- تراب با لطافت غم داری گفت چرا؟ مگر چریک قلب ندارد؟ مگر چریک عاشق نمی شود؟
چند ماه بعد بیماری پوران عود کرد. وما تلفنأ جویای حال. و تراب چه عاشقانه از او پرستاری. بعدأ که بیماری خودش عود کرد - چندین و چند بار در اوقاتی متفاوت در میان بیان احساس "کلافه" گیش از اینکه بعد از پوران به بیماری مبتلا گشته راضی - و بیان میکرد که چه خوب که آنموقع توان این را داشت که پوران را بغل کند و از این گوشه به آن گوشه - حمام و دستشویی ببرد.
چندی بعد از فوت پوران که تلفنی حالش را پرسیدم گفت که رفته است دکتر و خبر از بیماری لاعلاجش داد. یعنی دیگر آن دستان پر قدرت، شنا گر، کشتی گیر و مسلح از تحرک باز می ایستند؟ و وقتی بهت ام را تشخیص داد، سعی به روحیه دادنم کرد و با لهجۀ خودش گفت: "زنده گی ادامه دارد – مبارزه ادامه دارد". و اینکه سعی می کند با شنا پیش روی بیماری را ُکند کند.
مرتب تر ازش احوال میگرفتم. روزی رسید که گفت "دستهایم فوت کردند". گفتم چطوری به امورات میرسی؟ گفت با پا. به هر دستگیره ایی نواری بسته و با کشش نوار بسته شده با پا درهای بسته را باز- وحالا شنا هم فقط با پا و بعدأ پیاده روی. جایی رسید که دیگر به زیرگردن هم باید "پل" میزدند. ودر تداومش تماسهای سه دقیقه ایی، چرا که توان اضمحلال میرفت و هیچ دلم نمی خواست خسته اش کنم. و تا هفتۀ آخرکه دیگرتماس تلفنی همیشه با صدای دستگاه تنفس همراه بود. هر موقع که پیشنهاد کمک کردم سپاس گذاشت وگفت که هیچ چیز کم ندارد و بچه ها دارند مثل دسته گل بهش میرسند. واقعأ دمشان گرم. من به سهم خود سپاسگذار وقدر دانشان هستم. چه محیط رفیقانه ایی، باروح، صمیمی و انسان گونه ایی سامان دادند- هر کس به اندازۀ توانش و هر کس به اندازۀ نیازش. واوتا آخرین لحظه مبارز- چه خصوصی و چه عمومی.
در جایی خواندم انسانی با کرامت است که حوزه خصوصی و حوزۀ عمومی اش هم خوان و منطبق باشد. او چنین بود. درمورد فعالیتهای اجتماعیش میدانیم، گفته اند، گفته است- نوشته اند، نوشته است اما در مورد فعالیتهای خصوصیاش کمتر. باید حق شناس بود.
پست الکترونیکی رفیقی چند ساعت بعد از فوتش خبرم کرد. با یاد اش روحم در اشکم سخت سنگر گرفت. عهد کرد و از دیده برون جست - عهدمان پایدار. بی اختیار بلند بلند گریستم. - زندگی ادامه دارد - مبارزه ادامه دارد. تا شقاوت هست مبارزه باید کرد.

اندیشه و پیکار- ن.ن.

*****************

کارنامۀ یک کمونیست تبعیدی

يكشنبه، ۱۸ بهمن ۱۳۹۴؛ ۰۷ فوریه ۲۰۱۶

با درود به حضار محترم،
خانم ها، آقایان، دوستان و رفقای عزیز
رفیق تراب مُرد و دیگر تکرار جزییات زندگی‌اش لازم نیست.
باشد که کلام دارویی شود تا زخم قلب ما را شاید مرهمی زند.

ولی کلام دارویی نیست تا مرهمی باشد بر زخم قلب. پس می‌خواهیم سخن بگوییم تا آنچه را در دل داریم با شما شریک شویم، و یاد رفیق تراب را، آن طور که ما او را شناخته‌ایم، با شما در میان بگذاریم.
او همیشه تأکید داشت که "ارزش زندگی نه در درازی آن، بلکه در پهنای آن است". و خودش این حدود هفتاد و چهار سال را فراخ زیست.
در خاطراتش، که به امانت گذاشته است، خودش به بسیاری از زوایای آن می‌پردازد و فرصت آن نیست که در اینجا از تمام آن گستره سخن بگوییم. پس فقط به برخی از زوایای شخصیت او اشاره می‌کنیم.
از اوان فعالیت سیاسی، یکی از صفاتی که در او آشکار بود، شجاعت اوست در عمل. از مخفیانه خارج کردن دفاعیات مهدی بازرگان از دادگاه نظامی و انتشار آن در دوران نهضت آزادی، تا زندگی در دیگر کشورهای خاور میانه، تهیه و حمل اسلحه برای سازمان در منطقه و انتقال آن حتی با اتوبوس از لبنان و سوریه به ترکیه و مرز ایران؛ از فعالیت و قرارهای تشکیلاتی در شرایط دشوار سال شصت تا دفاع از زندانیان سیاسی دول به اصطلاح دمکراتیک و از جمله همبستگی با مومیا ابوجمال، زندانی سیاسی پلنگ های سیاه در آمریکا و نوشتن نامه به او، و دفاع از زندانیان سابق فراکسیون ارتش سرخ در آلمان. و با ایستادگی بر مواضعی که بسیاری آنرا نادرست ارزیابی می‌کردند، از جمله دفاع جانانه و تا آخرین نفس از حق تعیین سرنوشت خلق فلسطین.
او در ایجاد و حفظ رابطه با افراد و اشخاص تبحر داشت. مرتضی، تراب، محمدعلی، سعید، صفا و یا فواد، هر اسمی که داشت فرقی نمی‌کرد. او تا آنجا که می‌توانست ارتباط برقرار می‌کرد، جویای حال همه بود، از دوستان دور و نزدیک تا رفقای ایرانی و غیر ایرانی. همیشه متوجه بود که وضع زندگی روزمره رفقا چگونه است. برای آنان دل می‌سوزاند، می‌کوشید وادارشان کند که در زندگی نظمی داشته باشند. تا آنجا که ممکن بود، تشویق‌شان می‌کرد دست به قلم ببرند، بنویسند، ترجمه کنند، در تظاهرات شرکت کنند وجویای حال یکدیگر باشند. از برخوردهای دشمنانه و نادرست دیگران با خودش، کینه به دل نمی‌گرفت و در اولین فرصت سعی می‌کرد دوباره ارتباطش را مثل سابق صمیمانه کند. هستند کسانی که با او و آرمانش بدترین رفتارها را داشتند، ولی او در همان دوران بیمارستان نیز جویای حالشان بود. این برخورد برایش به هیچ عنوان به معنی صرف نظر کردن از موضع سیاسی خویش نبود.
اگر کسی در امر مبارزاتی قدم کوچکی هم بر می‌داشت، او خود را موظف می‌دانست آنرا ارج نهد. به یاد بیاوریم رضایت بی حد او را وقتی کیهان کلهر، کمانچه نواز و آهنگساز، «سنفونی برای فلسطین» را ساخت. آن زمان تراب شعر کمانچه‌های محمود درویش را به عنوان هدیه‌ای به او، به فارسی برگرداند.
اگر از انقلابیون انتظار رود که پاسخ همه سؤالها را داشته باشند تا به صفت تئوریک بودن مزین شوند، به این مفهوم تراب را نمی‌توان هیچگاه تئوریک نامید. او رهنوردی بود پرسشگر و از این منظر، آری، او را می‌توان از زمره زاپاتیستها محسوب نمود. نظر و شکل مبارزه برایش قطعی و مقدس نبود که یکبار برای همیشه تدوین شده و تا ابد معتبر باشد پرسش را تا آخرین لحظۀ عمر همراه داشت. فقط در دو مورد یقین کامل داشت: باید مبارزه کرد و متشکل بود. هرگز برایش مبارزه کردن سؤال نبود، سؤال چگونگی مبارزه بود و در نتیجه شکل تشکل در تمام مقاطع زندگی‌اش از نهضت آزادی تا مجاهدین، تا مجاهدین مارکسیست، تا سازمان پیکار در راه آزادی طبقۀ کارگر، و پس از خاموشی آن، اندیشه و پیکار، و بیش از همه در زمان زمینگیر شدن و این بیماری لعنتی و بیمارستان همیشه این سؤال برایش زنده و مطرح بود: چگونه تشکلی، چه مبارزه ای، برای چه جامعه‌ای. همان گونه که در تمام این مقاطع برایش قطعی بود که باید پیکار کرد. با شرکت در مبارزات مردمی و زحمتکشان در اعتراضات و جنبشها، درتظاهرات، با تراکت یا نشریه یا سلاح، با تلاقی افکار و ایده‌ها، با فریاد. در بیمارستان در شرایطی که سرمایه داری هار چهارنعل می‌تازد و همدست ارتجاع به سرکوب خلقها مشغول است و او حتی توان جنباندن یک انگشت برایش نمانده بود نوشت: "فریاد می‌زنم، پس هستم". در روزهایی که با مشکلات نظری و ایدئولوژیک در درون تشکیلات روبرو بود ، هرگز، در اینکه مبارزه ادامه دارد و باید آن را ادامه داد، هیچ تردیدی به خود راه نداد. اگر خودش دیگر نمی‌توانست کار مورد نظرش را انجام دهد از رفقا کمک می‌گرفت و با اهتمام آنان کار را پیش می‌برد. در امر مبارزه آخرین قطرۀ دمکراتسیم انقلابی هرکسی را به کار می‌گرفت، و دیدیم که تا آخرین دم از ترویج دمکراتسیم انقلابی خویش دست نکشید. او ترجیح می داد اشتباه کند، اما گام بردارد چون در مبارزه فضیلتی راه گشا می‌شناخت.
در درد کارگران همانقدر سهیم بود که در مبارزۀ آنان. یکی دو هفته پیش که تجمع کارگران را در ایران به گلوله بسته بودند، افسوس می‌خورد که چرا دست و پایش بسته است و نمی‌تواند کاری بکند. در مقابل استعمار صهیونیست‌ها همواره و در هر شرایطی یار و یاور خلق فلسطین بود. آخرین کارش که تنها چند ساعت قبل از مرگ، حدود ساعت پنج و نیم بعد از ظهر تمام کرده بود، فراخوانی است برای بایکوت محصولات اسراییل.
اگر در دوره‌ای مولانا می خواند، در دوره‌ای دیگر محمود درویش، و همراه با پوران شاهنامه، ولی حافظ همیشه همراهش بود. شب‌ها اگر کسی در کنارش بود شعری از حافظ می‌خواند، سعی می‌کرد او را با خود همراه کند. چه دوستانی که با او با ادبیات آشنا شدند. وادارشان می‌کرد در جستجوی کلمات ناآشنا و یا چند معنی، لغتنامه و دایره‌المعارف به دست گیرند. اگر تفسیری بنظرش روشن نمی‌رسید ابایی نداشت که از نویسندگان و ادیبان آشنا پرس و جو ‌کند. در یک کلام، او عاشق ادبیات بود. کار ترجمه هم که ظاهراً کاری‌ست ادبی، برای او در عین حال وجهی سیاسی داشت. ترجمه برای او سلاحی بود در امر مبارزه. از همان زمان بنیانگذاری مجاهدین تا دوران تبعید و اندیشه و پیکار. یک لحظه از کار ترجمه غافل نبود. از جمله ترجمه‌های برجسته او باید به کتاب سلمان رشدی و حقیقت در ادبیات، نوشتۀ صادق جلال العظم اشاره کنیم (که او به خاطر معرفی آن از سوی آقای پاکدامن خود را وامدار ایشان می‌دانست) و یا کتاب وضعیت زن در سنت و تحول و اسلام، نوشتۀ منصور فهمی. یکی دیگر از کارهایی که برایش بسیار مهم بود، کنگره بین المللی مارکس بود و همچنین، معرفی ادبیات فلسطین: از شاعر بزرگ آن سرزمین محمود درویش گرفته تا غسان کنفانی و توفیق زَیّاد و سالم جُبران.
در ترجمه بی اندازه دقت داشت و به اصطلاح مو را از ماست می کشید و بر تفاوت ظریف بین کلمات مترادف بسیار حساس بود.
گذشته از ترجمۀ آثار مبارزاتی انقلابیون فلسطینی، اعراب خاورمیانه، ظفار و یمن و آمریکای لاتین و اروپا به فارسی باید به ترجمه‌هایی اشاره کرد که او از فارسی به عربی برمی‌گرداند از آن جمله‌اند آثار سازمان مجاهدین و مجاهدین مارکسیست به زبان عربی و مهمتر از همه ساختن امکاناتی برای پخش آن در لبنان و مصر و دیگر کشورهای منطقه؛ او نه تنها دستی بر قلم داشت بلکه یک انقلابی چند جانبه بود. از برقراری ارتباط با جنبش‌های منطقه خاورمیانه، تا آمد و شد با روشنفکران اروپایی؛ از شرکت در کنگرۀ بین‌المللی مارکس در پاریس تا همکاری در دائره المعارف انتقادی مارکس در برلین و یا شرکت در فوروم اجتماعی بین‌المللی در باماکو.
آری اگر در این ضایعه جنبش انقلابی و کمونیستی ایران یکی از بزرگترین شخصیت های خود را از دست داد ، برای ما ، اندیشه و پیکار این به حکم درهم شکسته شدن ستون فقراتمان است.
دست آخر ما، رفقای تشکیلاتی او، که در شیرینی و تلخی روزگار طی سی سال گذشته همراهش بوده با او خندیده‌ایم، با او فریاد زده‌ایم، با او گریسته‌ایم، با او اشتباه کرده‌ایم و همراه با او رشد کرده‌ایم، امروز، به نام و به خواست او از همه آنهایی که به خصوص در این چند سال بیماری و این دو سال بیمارستان به دیدارش آمده بودند، از آنان که از نزدیک و دور، از پاریس تا برلین و از بروکسل تا استکهلم و از کانادا تا ایران در اندوه از دست دادن چنین رفیقی با ما سهیم هستند، از طرف جمع اندیشه و پیکار خالصانه و صمیمانه سپاسگزاری کنیم.

بر مزار تراب، خواهید دید مشتی خواهد شکفت!

زنده باد انقلاب!

بهرام قدیمی

از طرف جمع اندیشه و پیکار، پاریس، ۵ فوریه ۲۰۱۶

*****************

مسیو حق د. سه. د۱ - برای فرامرز

يكشنبه ، ۱۸ بهمن ۱۳۹۴؛ ۰۷ فوریه ۲۰۱۶

اینرا گفت بزبان فرانسه الکنی که دوسالی‌ست به زبان محلی طبقه دوم بیمارستان امیل رو در حومه پاریس تبدیل شده است. اینرا گفت و این سه صوت در ذهنمان پژواک داشت و پرپر زد. انگار کن بساط ذهن نمی‌خواهد این اصوات را تا مفهومشان برساند. انگار نورون‌ها در اعتصاب هستند و مفاهیم را بایکوت کرده‌اند.
و بلافاصله دیشب بود و بیمارستان و بحث بر سر اینکه زیر اعلامیۀ بایکوت محصولات اسراییلی ذکر نام بالیبار بعنوان فیلسوف کافی است یا باید حتماً حتما نوشت استاد فلان دانشگاه. همیشه می‌گفت: بابا، در فارسی فیلسوف افلاطون است و این یک حرفه نیست... و از اینجا پرت می‌شویم. فرو می‌افتیم... مثل سدی که شکسته می‌شود. اعتصاب نورون‌ها شکست خورد... شکسته شد. واژه مرگ به تراب رسید. شکسته شد، ستون فقرات ما.
چطور؟ چطور ممکن است. او که تا سه ساعت پیش آهن بود و اراده. یعنی چطور؟ آن ماسک لعنتی بر چهره‌اش بود؟ دستگاه سوت نزد؟ سوت سوت قطار و «ایستگاه قطاری که از نقشه فرو افتاد».
کرتیل۲. خط کرتیل عوضی رفته‌ای . کرتیل. کرتیل لعنتی که خاوران تبعید ما شد.
معمولاً مثل یک اوتومات. یک آدم کوکی این مسیر دالانهای مترو و خط عوض کردنها را طی می‌کردیم. هر جا که بودی کافی بود نیت کنی :تراب تا ذهنت هدایت اعضا را در اختیار گیرد و تو را آزاد بگذارد که به محتوای آنچه خواهد گفت. گفته بود و باید ادامه دهید بازگردی و این مسیر را از همین لحظه با او طی کنی. اما در ته این راه دیگر کسی نیست.
راستی دیروز صحبت اینجاها بود که حالا چطور می‌شود این نقد تاریخی‌ای را که چپ رادیکال تا دیوار آن آمده و به آن میخورد جلوتر برد، به آن معنا داد. می‌گفت منظور از به دیوار اصابت کرده دقیقا چیست؟ اصلاً پشت سر گذاشتن به چه مفهومی مورد نظر است؟ ببینم به فرانسه چه لغتی تصور کرده‌ای؟ dépassement؟ خب، به Robert نگاه کرده ای؟ یا حتی لاروس؟ چراکه نه، دیدی چیزی داشت راه گشا.
اینرا به یاد پدر می‌گفت که گفته بود بابا، اون المنجد را از روی طاقچه بده تا برات بگم.

تو زورت را میزنی تا توضیحی بدهی. و این توضیح که نه، عکس‌العمل او به این توضیح است که حیاتی است. حیاتی است برای اینکه صرفاً با یک بحث منطقی طرف نیستی. یا مشتی داده تاریخی. تاریخ. می‌گفت حتی به تعبیر آلتوسر. یعنی تاریخ با خورده شیشه‌هاش، با آن چیزی که ضخامت اجتماعی آن است... و تراب، این ارتعاشات اجتماعی را حس می‌کرد.
چقدر این تعبیر آلتوسر را تکرار می‌کرد که تاریخ همیشه بر دنده بدش پیش میرود. پیدا کرده بود: کَجَکی. و چقدر دوست داشت و می‌گفت و می‌خندید. به خودش، به مخاطبش، به تاریخ. بله، تاریخ همیشه کجکی پیش می‌رود.

بیمارستان. نه، خطایی در کار نیست. شاید دو ساعت بعد از آنکه خوابیده در همان خوابش رفته. آرام، بی التهاب.
انترن کیشیک جدی است و می‌گوید فقط دو ساعت می‌شود در اطاق بماند. اما پرستارها و کارکنان نمی‌خواهند. نمی‌شود، نمی‌خواهند، موسیو حق جزو خانواده ماست. چهار روز بعد پزشک مسئول تمنا می کند که بیایید به اینها چیزی بگویید. تراب جان بیا به اینها بگو که دیگر تمام شده است، که رفته‌ای تا اطاقت را به مریض مستحق دیگری بدهند.
و تو باید بپذیری که حادثه‌ای در کار نبوده است و سرنوشت سنگین قانون مفرغی خود را اجرا کرده است. اما اگر حادثه ای نیست، چطور من، ما، ماهای بیکران اینرا مثل حادثه که نه، فاجعه و بزرگترین مصائب... احساس می کنیم.
مگر نمی‌دانستید؟ چطور خود را آماده نکردید؟ 
آماده‌ی چی ی ی ی؟
ما هنوز هم آماده نیستیم. ما هرگز آماده نخواهیم بود.
مگر می‌شود آماده شکسته شدن ستون فقرات خود بود؟ نه نمی‌شود! اما این باز او بود. زیر آن ماسک لعنتی که بالای بینی‌اش را خطی سرخ انداخته بود که گفت: نه، شما برمی‌خیزید زیرا یک لحظه از زندگی را نمی‌توان لحظه نامید اگر با مضمونی از مبارزه عجین نشود.

ما فریاد می‌زنیم. پس هستیم!

حبیب ساعی ​

از طرف اندیشه و پیکار - ژانویه ۲۰۱۶


۱- فوت
۲- Créteil

*****************

در سوگ یک نسل

به عنوان یکی ازدوستان قدیمی تراب، میخواهم پیش از هر چیز از رفقا فرامرز، حبیب، ابراهیم، بهروز، کریم و دیگر دوستان برای نگهداری صمیمانه از تراب و پرستاری از او در چند سال اخیر تشکر کنم. شما در عمل اخلاق و رفاقت کمونیستی را نشان دادید. دست مریزاد. ما، و منظورم از این ما بسیاری از کسانی اند که امروز اینجا هستند و بسیاری دیگر که داستان این صمیمیت و رفاقت را شنیده اند، به این کار شما افتخار میکنیم. تراب، به تو هم که شایسته چنین احترام و رفاقتی هستی افتخار میکنیم. تو ازاین رفقا روحیه میگرفتی و آن ها از تو. شما به همه ما در این تبعید لعنتی درس بزرگی دادید. متشکریم.
در سوک تراب سخن گفتن کار ساده ای نیست. او بخشی جدایی ناپذیر از زندگی سیاسی نسل عصیانگر ما بود و هست. او با ما بود و خواهد ماند. سوک تراب سوک نسلی عصیانگر و آرمانخواه است که بهرغم همه کمبودها با دل و جان و با دست خالی به جنگ نظام ستمشاهی رفت، از خطر کردن و تجربه کردن نهراسید، از مقاومت و ایستادگی در مقابل نظام اسلامی کوتاه نیامد، تبعید را عرصه ای از تلاش کرد و امروز خسته و مجروح از عرصه خارج می‌شود. تراب یکی از پیش کسوتان نسل ما بود و در کامیابی ها و شکست های ما سهیم. با رفتن تراب پاره ای از تن ما میرود. نسل ما در راه پایانی است.
تراب را اولین بار در سال ۱۹۷۲ در بغداد دیدم. اما، قبل از ملاقات وآشنایی نزدیک با او از طریق رفیقی که رابط ما با سازمان مجاهدین خلق بود بارها و بارها در باره جدیت، صمیمیت و پشتکار او که آن روزها «محمد علی» نام داشت شنیده بودم. آن رفیق ما «محمد علی» را سخت دوست میداشت و او را با انقلابیون ویتنامی مقایسه میکرد. همین کافی بود که من جوان پر شور، ندیده و نشناخته شیفته محمد علی شوم. هنوز بعد از گذشت بیش از ۴۴ سال از دیدار اول، چهره تراب در آن ملاقات در ذهنم برجسته است. جوانی خندان، مصمم، بی آلایش و پر تحرک. تراب هنوز برایم محمد علی است و محمد علی هم خواهد ماند. این نام هنوز برایم یاد آور دوران شیرین جوانی و آرزوهای آن است. من حتی سالها بعد در تبعید او را محمد علی خطاب میکردم و او نیز من را «محمود» می نامید. در آخرین دیدارمان، در تابستان ۲۰۱۴، و در آخرین ایمیلها چندی پیش، من هنوز محمود بودم و او محمد علی. نسل ما نمیتواند بدون خاطرات و آرزوهایش زندگی کند.
در بغداد آن سال ها، تراب را هر از گاهی میدیدم. یا در ارتباط با رادیو «صدای انقلابیون ایران» (اولین رادیوی مستقل نسل ما که جبهه ملی ایران ـ بخش خاورمیانه و مجاهدین خلق مشترک بهراه انداختند) و یا بعدها در رابطه با «رادیو میهن پرستان» و «رادیو سروش» یا اتفاقی در خیابان. هر بار از دیدنش لذت می بردم و از او می آموختم. مسلمان بودن او هیچگاه نه برای من مهم بود و نه برای دیگر رفقایمان. هیچگاه حتی فکر نکردم که اواز نظر فکری با من یا دوستان دیگرمان متفاوتست. دینداریش نقش مهمی در رفتار سیاسی او نداشت. تکیه کلام او در آن دوران لفظ «خداییش را میخواهی» بود. «خدا» برایش مساوی با حقیقت مطلق بود. او به نوعی حقیقت مطلق اعتقاد داشت. بعد ها هم که دین را کنار گذاشت، بهگمانم اعتقادش را به نوعی دیگر از حقیقت مطلق حفظ کرد.
اما، بارزترین نکته ای که در رفتار محمد علی محسوس بود، خلاصه شدن او در یک «ما»ی تشکیلاتی بود. این «ما» تعیین کننده همه چیز بود. من این را بهپای «ویتنامی» بودن او میگذاشتم. برای پیشگیری از اشتباه باید بگویم که برای من هم قالب تشکیلاتی مهم بود و«ما» مهم تر از من. این مشخصه نسل ما بود. اما، تشکل «ما» کوچکتر از مجاهدین خلق بود و سنت سیاسی مان نیز به جبهه ملی بر میگشت. بنابراین، این «ما» همان خمیر مایه ای را نداشت که «ما»ی مجاهدین خلق داشت. آیا نسل «ما» میتوانست به گونه ای دیگر عمل کند؟ بهقول رفیق و استاد عزیزم فریدون ایل بیگی که خاکستر او هم در همین پرلاشز است، نمیدانم! «ما» محصول یک دوره بودیم. جنگیدن با دست خالی با نظام های قدر قدرتی تبعات روانی و رفتاری خود را داشت و دارد. «ما» البته در طول زمان تغییر شکل میدهد و میتواند اعتلاء یابد. همین «ما» است که رفقای نازنینی را تا آخرین لحظه در کنار تراب نگه میدارد.
ارتباط من در سال های بعد با محمد علی در بیروت و دمشق بیشتر و بیشتر شد. بیروت و دمشق در دهه هفتاد میلادی از جولانگاه های نسل ما بود. «جمهوری دمکراتیک صبرا و شاتیلا» – نامی که به طنز برای توصیف محله تحت کنترل فلسطینی ها در غرب بیروت بهکار برده میشد ـ برای ما گذرگاه اجباری تبعید نبود، آموزشگاه انقلاب بود. فضای سیاسی حاکم در منطقه با آن چه امروز حاکم است بهکلی متفاوت بود. چپ نبودن مایه سرافکندگی بود. گاهی روزها یکی دو بار همدیگر را اتفاقی میدیدیم: در این یا آن دفتر فلسطینی، در چاپخانه و یا در دفتر این یا آن مجله و روزنامه در بیروت یا درخیابان و در قهوه خانه ها که محل قرارها بود. جلسات کوتاهی نیز داشتیم برای تنظیم کردن بعضی از کارهای مشترک. من بهیاد ندارم که در این دوره بحث نظری با تراب کرده باشم. اما تا بخواهید بحث سیاسی داشتیم. ما هم رفیق بودیم و هم رقیب. او بهدنبال گسترش کار سازمان مجاهدین خلق و بعدها «بخش منشعب» بود و من بهدنبال کارهای جبهه ملی ـ بخش خاورمیانه، گروه ستاره و سازمان چریکهای فدایی خلق. این رقابت اما، سالم بود و سازنده ودر برخی موارد مضحک. روزی در اوج جنگ داخلی لبنان و هنگام رفتن از قراری به قرار دیگر به اتفاق همان رفیقی که محمد علی را به من معرفی کرده بود به او برخورد کردیم. تراب با هیجان از این که چگونه گلوله ای بر دیوار خانه شان نشسته بود صحبت میکرد. او حتی سرب گلوله را در دست داشت و آن را بهعنوان یادگارش از جنگ داخلی به ما نشان داد. رفیق همراه من در جواب گفت: «این که چیزی نیست به خانه ما موشک شلیک شده!» محمد علی بهتش زد. من چهره بهت زده او را هیچوقت فراموش نکرده ام. سالها بعد در پاریس با یاد آوری آن واقعه با هم میخندیدیم. رفیق من حقیقت را گفته بود: ما در مجموعه آپارتمانی زندگی میکردیم که خانه نایف حواتمه (رهبر جبهه دمکراتیک برای آزادی فلسطین)، یکی از دفاتر سازمان الفتح و حزب کمونیست لبنان نیز در آن قرار داشت. آنها هدف حمله کنندگان بودند و نه ما. با تراب می شد شوخی کرد و لذت برد.
در روابط بسیار دوستانه و سازمانی که داشتیم به یکدیگر در بسیاری از امور کمک میکردیم. قبل از انشعاب در سازمان مجاهدین خلق، محمد علی برای موردی سازمانی احتیاج به مقداری پول داشت و از ما مبلغی ناچیز قرض کرد. این نوع از روابط بسیار عادی بود. اما، خیلی زود پس از آن، انشعاب بهوقوع پیوست و با انتقاد شدید ما از بخش منشعب روابط مان به سردی گرایید. آشکار بود که تراب مایل به دیدن هیچیک از ما نبود. حتی یکی دو بار که اتفاقی با او بر خورد کردم، بهجز سلام علیک عادی و سرد خبری نبود. ما فکر میکردیم که شاید او در میان تصفیه شدگان است. از او بعید میدانستیم که روابط نزدیک گذشته را فراموش کرده باشد و از بحث ها کدورت به دل گرفته باشد. مدتی از تصفیه ها در مجاهدین خلق و انتشار جزوههای «گروه اتحاد کمونیستی» در انتقاد از روش و عملکرد «بخش مارکسیست لنینیستی مجاهدین خلق» و پاسخ آنها گذشته بود که محمد علی از طریق یکی از دفاتر فلسطینی برای من پیغام ملاقات داد، چون ما از محل دقیق سکونت یکدیگر مطلع نبودیم. با خوشحالی ولی با تعجب به دیدار او رفتم. من را در آغوش گرفت و گفت که با بخش منشعب رفته و از دیدار ما پرهیز میکرده است، چون که منشعبین قصد داشتند پول قرضی را به ما پس ندهند. او پس از تغییرات درونی در رهبری منشعبین توانسته بود آنها را قانع به پرداخت بدهی سازمانی کند. من هم او را بوسیدم و گفتم که ما نگران تو بودیم و نه پول. عجیب آن که نه در آن روز و نه در روزهای بعد زیاد در باره اختلافات نظری صحبت نکردیم. بهرغم آن که ما تنها گروهی بودیم که از موضع چپ به انتقاد از تغییر ایدیولوژی در سازمان مجاهدین خلق پرداخته بودیم ، شخصیت سیاسی او برای من، وبرای دوستان ما، فرای ایدیولوژی او بود.
تراب مبارز سخت کوشی بود که با جان و دل در مبارزه شرکت میکرد. دلسوخته مردم و جنبش سیاسی بود. آدم عجیبی بود. شخصیت او بسیار اعتماد بر انگیز بود. بعد از هجوم رژیم جمهوری اسلامی به سازمان پیکار، ما تصور میکردیم که تراب یا دستگیر شده و یا در معرض دستگیری قرار دارد. اما با آن که او چند تنی از ما را که بعد از انقلاب با عنوان «سازمان وحدت کمونیستی» فعالیت می کردیم به اسم و رسم میشناخت، تصمیم گرفتیم بهزندگی علنی خود ادامه دهیم. برای ما تراب تسلیمناپذیر بود.
نسل ما، یا دقیق تر آن عده ای که با جان و دل و آرمانگرایی در راه جنبش مردمی قدم برداشتند، از آن چه انجام میدادند لذت میبردند و به خودشان اطمینان و به آینده امید داشتند. این فقط ناشی از جوانی نبود. ناشی از حس شرکت داشتن در تاریخ و شکل دادن به آن بود. این احساس زیبای سازندگی، خلاقیت و موثر بودن بود. حسی که متاسفانه امروز فاقد آن هستیم. در سالهای بعد تقریبا هر بار که محمد علی را در پاریس میدیدم، در باره آن گذشته حرف میزدیم. آرمانگرایی را پاس میداشتیم و به دوستی هایمان ارج میگذاشتیم. من میگفتم که شعار نسل ما «یا مرگ یا پیروزی» بود ولی نخوانده بودیم که آدمی میتواند هم زنده بماند و هم شکست بخورد. و او میخندید. امروز که یکی از صدیق ترین پیش کسوتان نسلمان را از دست داده ایم، این شکست را بیش از گذشته حس میکنم. تراب عزیز، ایکاش می توانستم با امید بیشتری در باره آینده حرف بزنم، ایکاش من هم اراده پولادین تو را داشتم. اما، اندوه از دست دادن تو به خیال من اجازه پرواز نمیدهد. صمیمانه دوستت دارم و برایت احترام قایلم. بدرود محمد علی عزیز!

گفتگوهای زندان - بهروز معظمی

*****************

به یاد تراب حق شناس: برای مردی که پیر نشد

پوران بازرگان و تراب حق شناس را دو سه باری در پاریس دیدار کردم و همین کافی بود تا از جمله ارادتمندان و دوستداران آنها شوم. پیش از آن، از دور و بواسطه، پوران و تراب را می‌شناختم. با ترجمه‌های روان تراب از شعر شاعران فلسطینی آشنایی داشتم و نثرش را در آثارش جذاب و سالم و روان می‌یافتم. گفتارهای سیاسی‌اش را هم کمابیش دنبال می‌کردم. برایم مهم بود که بدانم تاریخ‌سازان چپ ایران، کسانی چون او و پوران بازرگان، در برابر این و آن رویداد و حرکت سیاسی در چه زاویه‌ای ایستاده‌اند و چه می‌گویند. خود را با آنان همسو می‌یافتم و نمی‌یافتم. در هر دو حالت امّا حضور و صدای آنان را مغتنم و محترم می‌شمردم. اینگونه گذشت تا اینکه با هر دوی آنها در پاریس از نزدیک آشنا شدم. به پاریس رفته بودم تا نمایشنامه‌‌ای در مایه‌های نو- پوچی از خودم را روخوانی کنم. تراب به آن برنامه نیامده بود. در پایان برنامه امّا پوران بازرگان که در میان حاضران بود به سراغم آمد و خودش را معرفی کرد. کارم را ستود و گفت که از متن و اجرا لذت برده است. من که غافلگیر شده بودم، این همه را بزرگوارانه می‌دیدم و احساس افتخار می‌کردم که پوران بازرگان را به عنوان تماشاگر داشته‌ام. راستش انتظار هم نداشتم که او چنین متنی را بپسندد.
خلاصه اینکه از پوران شنیدم که تراب هم بسیار علاقمند بوده است که با کارم آشنا شود امّا او “معذور” بود، زیرا در هیچ محیط ِعلنی ظاهر نمی‌شد و گویا حالا می‌خواست مرا بطور خصوصی ببیند. باز هم برایم بزرگوارانه بود و مایۀ افتخار. هیجان انگیز هم بود و به راستی کنجکاو شده بودم. و چنین شد که در قرن بیست و یکم، تراب و من با هم در پاریس “سر یک قرار” همدیگر را دیدیم. پیش از آن تلفنی گفتگویی کوتاه داشتیم. تراب از من پرسید که چگونه ظاهری دارم. مو؟ لباس؟ گفتم موهایم بلند است و یک کت سیاه خواهم پوشید. یادم هست که نشانه‌ای دیگر هم مقرر شد. چیزی چون به دست گرفتن یک مجلّه یا شاید کیفی به رنگی متمایز؟ گفت منتظرم باش. فلان ساعت، فلان کافه، نزدیک ایستگاه راه آهن. و قرار انجام شد. ایستاده منتظرش بودم که خودش به سویم آمد. مسن‌تر از آنچه که فکر می‌کردم به نظر می‌رسید. با هم نشستیم. او یک اسپرسو سفارش داد و نم نمک می‌نوشید و می‌پرسید. بیشتر او می‌پرسید و من پاسخ می‌دادم. با ته لهجۀ شیرین جهرمی سخن می‌گفت و گاه خندۀ بلندی سر می‌داد. از کلام و رفتارش فرهنگ و وارستگی می‌بارید. حضورش، همچون حضور پوران، روشن و زلال بود. راحت بود و از جایگاهی برابر و در دسترس گفتگو می‌کرد. پس از این دیدارها احساس کردم که حالا در این گوشۀ جهان هم دوستانی دارم که از همنشینی با آنها سرشار می‌شوم.
گمان می‌کنم سر همین “قرار” بود که تراب از نمایشنامۀ هوارد زین (مارکس در سوهو: نمایشنامه‌ای دربارۀ تاریخ) برایم گفت. درست به خاطر ندارم که متن نمایشنامه در چه زمانی به دستم رسید. آیا سر همان قرار بود که نسخه‌ای از آن را گرفتم؟ یا بعدتر برایم پست شد؟ این نمایشنامه را تراب با همکارش (حبیب ساعی) با نام “بازگشت مارکس” ترجمه کرده بود. قرار شد آن را بخوانم و پیش از انتشارش نظر دهم. آن را خواندم. کاری بود آوانگارد و بی‌سابقه. متنی بود که توانسته بود مرز گفتمان های سیاسی ـ فلسفی را با تئاتر، به شکل جذابی در هم بشکند. ترجمۀ فارسی این جذابیت را می‌رساند. تنها دیالوگ های آن باید به زبان محاوره و صحنه نزدیک می‌شدند. پیشنهادم را به تراب منتقل کردم. اگر چه هم من و هم او می‌دانستیم که این مرحلۀ دیگری از کار است که به ناگزیر باید برای اجرا به کار بسته شود. قصد داشتم که پس از انتشار رسمی، نمایشنامه را معرفی کنم که متأسفانه این فکر در کنار چندین کار دیگر قرار گرفت و دیر شد. دیگران امّا آن را معرفی کردند و درباره‌اش نوشتند. من تنها توانستم برگرفته‌ای از این نمایشنامه را، بخشی از تک‌خوانی مارکس را که مربوط به “جنی” همسر مارکس می‌شد، با نزدیک کردن متن به زبان صحنه، در هانوفر آزمایشی اجرا (روخوانی) کنم.
خاطرۀ دیدار دوم با پوران و تراب نیز چون فیلمی در نظرم می‌آید. تابستانی را من و همسر و دخترانم به پاریس رفته بودیم به قصد “هم فال و هم تماشا”. و براستی هم “فالی” شد و هم “تماشایی”. نزدیک “مولن روژ” در هتلی اتاق گرفته بودیم. گمان می‌کردیم کاباره “مولن روژ” به همان نمادِ آسیاب و چراغ های چشمک‌زن ختم می‌شود. چیزی از ورودمان نگذشته بود که دریافتیم همسایۀ دیوار به دیوار جاکشها شده‌ایم. هر روز شاهد بودیم که سر کوچه زنی یا مردی را چون تکّه گوشتی رنگ و روغن زده می‌خرند و می‌برند. تن‌فروشی که ترانس سکسوئل بود هر روز ساعتها در جلوی هتل‌مان می‌ایستاد و خریداری نمی‌یافت. حالا در این وضعیت یک “قرار مخفی” دیگر با تراب برگزار شد. این بار پوران و تراب هر دو آمدند. نشستیم در سرسرای آن هتل کوچک و آنتیک. آئینه و پوسترهایی با نگاره‌های رقصندگانِ رقصِ “کن کن” و نقاشی‌های رنوار بر دیوار آویزان شده بودند. همه چیز زیبا و چشم نواز بود. همانجا با هم در آرامشی بی‌نظیر در ظروفی با استیل قرن نوزدهمی چای خوردیم و حرف زدیم. پوران از برنامه‌های گروهی از زنان فمینیست در پاریس می‌گفت که با آن همکاری داشت. پیدا بود که از آن نقشِ سنتی “پشت جبهه‌ای” زنان در سازمان های انقلابی ایرانی فاصله گرفته است. خلاصه از این در و آن در گفتیم و بعد زدیم بیرون تا کمی هم قدم زده باشیم. امّا مگر می‌شد در راستۀ خیابان جاکشان با خیال راحت قدم زد؟ از این گذشته، محله‌ای بود شلوغ و پر سر و صدا. تراکم دود و گاز ماشینها به قدری بود که هوا مه‌آلود به نظر می‌آمد. کمی که رفتیم دیگر حرف های همدیگر را درست نمی‌شنیدیم. پوران در واقع سخت بیمار بود و به سختی قدم برمی‌داشت. سرانجام از خیر “قدم زدن” گذشتیم. آخرین حرفها را همانجا ایستاده در آن خیابان جهنمی در گوش هم تقریباً فریاد کردیم. بدرود گفتیم تا دیداری دیگر… دیداری که هرگز رخ نداد. پوران و تراب از ما دور شدند و رفتند.
چند سال بعد پوران درگذشت و پیکرش سوخت و خاکستر شد. به تراب نتوانستم تسلیت بگویم. احساس می‌کردم هر حرفی آمیخته به تسلا، زائد و بی‌ارزش است و از سوگ تراب نمی‌کاهد. این دوستی و جریان فکری ادامه داشت تا اینکه تراب بیمار شد و دیگر به ندرت از او می‌شنیدم. با اینهمه، گاه این سعادت را داشتم که پیامی از سوی این دوستِ با مرگ درآویخته دریافت کنم. کوچکترین نشانی از فترت در پیام هایش نبود و به راستی تفاوتی جز کم شدن پیامها با دوره‌ای که در سلامت می‌زیست، نمی‌دیدم. پیش از آن، با آغاز “بهار عربی” بیشتر برای هم می‌نوشتیم. همۀ خبرهایی را که از جنبش های زنان در جهان عرب دریافت می‌کردم، برای تراب می‌فرستادم. وی به راستی مرجع من برای آگاهی یافتن از آثار انتقادی پژوهشگران عرب دربارۀ تاریخ حجاب اسلامی بود. تراب به درستی گوشزد می‌کرد که نقد ریشه‌ای و علمی بر اسلام و جوامع اسلامی را خود اندیشمندان عرب از اوائل قرن بیستم آغاز کرده‌اند.
تراب همچنین برایم مشوّقی بود بی‌تعارف و صریح. خواننده‌ای مطّلع، تیز و باریک‌بین بود. اگر نگاه و رویکردی را نمی‌پسندید، محال بود کمترین امتیازی از سر روابط دهد و دل را خوش کند. روشن بود که همیشه همسویی نداریم، امّا هر نقد یا پذیرشی که داشت برایم مهم بود. برادر بزرگتری بود که گاه از سرِ مهر مرا سرزنش هم می‌کرد. دربارۀ نقدهایم بر خوانش های روز از متن فتحنامۀ کورش دوم، نوشت:

“مقالات تو دربارۀ آقای کورش در این فضای گند کنفورمیسم چیزی خلاف جریان بود و چه بهتر. راستی آیا ممکن است همه را یکجا جمع کنی و کتاب یا کتابچه‌ای در بیاوری؟ گناه ندارد. سعید [یوسف] کتاب برشت ـ شاملو را مدیون اصرار تو دانسته، آیا یکی باید پیدا شود و پیش تو اصرار ورزد؟ در ضرورت این نوع آگاهگری باید گفت که این گوش‌هایی که ما داریم با مته هم سوراخش باز نمی‌شود، با پسِ کله‌ای‌های روزگار هم ما به هوش نمی‌آییم. با وجود این هر سیخونکی به احتمال زیاد مؤثر است و ما به همین احتمال‌ها زنده‌ایم. مگر نه؟ ناسیونالیسم کوری که شیوع یافته (چون بیماریها زودتر و بهتر شیوع پیدا می‌کنند) حتی به درون یک اطلاعیۀ کارگری هم که از تهران رسیده بود رخنه کرده و آنها هم از اینکه ما چنان حقوق بشر کورشی داشته‌ایم و حالا این وضع ماست گلایه فرموده بودند. بعضی وقتها شیطونه می‌گه آیا این تبلیغات برای آقای کورش ناشی از افسانۀ «برخورد انسانی» او با قوم برگزیده نیست که در کتاب مقدس هم سراغش را می‌دهند؟ چون همۀ راهها باید به رم ختم شود. و حتی ابوالکلام آزاد (یک هندی مفسر قرآن) وی را منطبق با ذوالقرنین می‌داند که نامش سه بار در سورۀ کهف تکرار شده است؟
می‌بینی که ابر و باد و مه … درکارند…
باری مقالات راجع به کورش را که نوشته‌ای امیدوارم یعنی دوست دارم تا آخر دنبال کنم.”

چند ماه پیش از مرگش برایم پیامی فرستاد که مرا در برابر باتلاقِ سکوتِ “اهل اندیشه” و فراعنۀ آن، دلگرمی بخشید. نقدم را بر بینش های استبدادی و راسیستی ِ مشاهیر ادب و “مدرنیتۀ ایرانی” دو پشته تأیید کرده بود:

“چقدر خوب کار کرده‌ای. نقدی لازم و استادانه با قلم پرشور نوشته‌ای. رفیقم هر دو قسمت را برایم خواند. دوست دارم که آن را دوباره بخوانیم. دستت درد نکند. به امید همت بلند و پیگیری‌ات در ارائۀ نقد و مباحث غنی دیگر.”

اینها را با افتخار نقل می‌کنم، زیرا تراب حق شناس نه تنها انسان بزرگی بود، بلکه ادیب، نویسنده و مترجمی توانا و زبردست بود که هرگز دغدغۀ آوازه و نام و پرستیژ نویسندگی را نداشت. او همواره هویت خویش را در تاریخ انقلابی‌گری‌اش می‌جست. آثاری که برجای گذاشته است، امّا نشان می‌دهد که وی تا چه حدّ بر زبان و ادبیّات فارسی و عربی و انگلیسی چیره بود. با رفتن وی، باید گفت در برابر سونامی راسیسم، پان‌ایرانیسم و عرب‌ستیزی نیز تنهاتر شده‌ایم.
از رفتن پوران و تراب یک عکس تار در ذهن دارم: پاریس. یک عصر تابستانی. محلۀ پیگال. ترافیک ماشینها. آسیاب “مولن روژ”. خاکستری. یک خیابان دراز. خاکستری. بستنی قیفی. بازار سکس. می‌چکد بر بلوز. ویترین گوشت و استخوان. آن دورتر. زنی لنگان. همدوشِ مردی. هر دو می‌خندند. در گذر از عرض خیابان. بدرود

هایده ترابی

شهروند - گفتگوهای زندان

*****************

تراب، تاریخ رفاقت و مبارزه

رفیق تراب حق شناس! قلب مهربان و گرم تو از تپش باز ایستاد، اما ندای پر شور تو، « ندای تغییر جهان» هرگز خاموش نخواهد شد.
از سی و پنج سال پیش تاکنون، ما تو را رفیق «صفا»ی سازمان پیکار خود، رفیق «‌فواد» سال‌های مبارزه در تبعید و «عاموتراب» همدلی‌هایمان میشناسیم، و می‌دانیم که تو همواره حافظی بودی به مفهومی گسترده: سال‌ها در تلاش برای حفظِ جان رفقای در نبرد با رژیم های سلطنتی و جمهوری اسلامی بودی، و تا آخرین لحظه‌ی زندگی‌ات و با تمام توانی که داشتی، به جمع‌آوری و حفظ اندیشه‌ها، اندوخته‌ها و پیکار رفقای از دست رفته‌مان پرداختی.
تو همواره بر آرمانت: رهائی انسان از استثمار و نابرابری پایدار ماندی. همواره آینده را پیش روی خود داشتی و در این راه استوار به پیش رفتی. کلام توأمانِ اول و آخر تو مبارزه و تشکیلات بود. همراهی تو با مبارزه‌ی مردم فلسطین با زندگی ومبارزه‌ات در پنجاه و پنج سال گذشته عجین شده بود. فاصله‌ی کنگره‌های مارکس در پاریس تا کنفرانس‌های این‌کریت InkriT در برلین (برای انتشار مجموعه‌ی وسیع واژه‌نامه‌ی تاریخی- انتقادی مارکسیسم) را طی می‌کردی تا راهی بگشایی، خوشه‌ای بچینی و اثری بر جای بگذاری.
در هر ملاقات جمعی و فردی و در کنار و ادامه‌ی هر بحث و جدلی - که همیشه هم با روی گشاده پذیرایش بودی - شورِ کنش، شوقِ آفرینش را بر می‌‌انگیختی. بسته به بحث، بسته به موقعیت می‌گفتی: بنویس! سازمان ده! ترجمه کن! بحث کن! مشاعره کن! از پا ننشین. آموختن (با دفترچه‌ای همیشه در دستت)، نوشتن، بحث، ترجمه، شعر برای تو ابزارهای اجتماعی گوناگونی بودند برای رهایی انسان از ستم و استثمار. دستانت اگرچه با بیماری از حرکت بازماندند، اما قلمت با تلاش و امکانات کامپیوتری، همچون پرچمی در اهتزاز باقی ماند و هرگز بر زمین نیافتاد. بیماری حتا شور تو را به حرکت و مبارزه دو چندان هم کرده بود.
تو مملو از امید همیشگی‌ات به این که زندگی و مبارزه‌ات تاثیری در زندگی و مبارزه دیگران داشته باشد، بودی و با وجود پرکاری‌هایت تا آخرین لحظه، همچنان نا خشنود از «ناکافی‌ها» دیده از جهان فرو بستی. رفیق تراب رفتی، اما زمزمه‌‌ی همیشگی تو از فروغ که «من شبدر چهارپری را می بويم كه روی گور مفاهيم كهنه روئيده است» هنوز هم در گوش‌مان طنینی خوش دارد.
شور دگرگونی و تغییر جهان نه تنها تو را به مبارزه‌ای تشکیلاتی علیه دو رژیم شاه و خمینی برانگیخت، بلکه به گسستن از زخم دین و اسلام و روی آوردن به کمونیسم در مسیر مبارزه برای رهایی انسان‌ها رهنمون کرد.
رفیق جان، با قدردانی بی پایان از تمامی تلاش‌هایی که کردی و با سپاس از همه‌ی رفقای اندیشه و پیکار و سایر رفقا و دوستانی که بویژه در طول سالهای بیماری، روز و شب یار و پرستار تو بودند، یادت را گرامی میداریم.

رفقای تراب حق شناس از فرانکفورت

***

مراسم یادمان رفیق تراب حق‌شناس در فرانکفورت

روز شنبه ۲۷ فوریه ساعت ۱۹ در سالن اوکو هاوس برگزار خواهد شد.

Kasseler Str. 1A, 60486 Frankfurt

*****************

تراب الگوی مقاومت و خستگی ناپذیری بود!

بسیاری از رفقایی که طی این سالها در سر و سامان دادن آرشیو پیکار همراه او بودند، به ویژه در این پنج سال آخر که رفیق تراب حق شناس با مرگ دست و پنجه نرم می کرد، از منظری به او پرداختند و او را تنها نگذاشتند. هر کدام به سیر مبارزات اش، پروسه گسست او از اسلام ارتجاعی که خود نیز به آن پرداخته است، از مقاومت اش در راه مبارزه گفتند. در این میان یک چیز فراموش شد. هیچ کس نگفت که تراب همه این خوبی ها و مزیت ها را داشت اما تا آخر عمر وارد پروسه انتقاد رادیکال نسبت به گذشته خویش، انتقاد به روایت غیرمارکسی سازمان پیکار و چپ خط سومی از سرمایه داری، روایت انترناسیونال دومی آن نیروها از سوسیالیسم و سایر مسائل مبارزه طبقاتی کارگران علیه سرمایه داری نشد. به بررسی سرچشمه های این روایت ها در بلشویسم و عواقب آن برای جنبش کارگری روسیه و سپس دنیا نپرداخت. او این کارها را نکرد اما مبارزی شجاع و خستگی ناپذیر باقی ماند.
همراه مبارزات کارگران فلسطینی و پیگیر مبارزات کارگران دیگر نقاط بود. مقاومت اش و خستگی ناپذیری اش الگویی مثال زدنی و درس آموز بود. در سامان دهی آرشیو پیکار و زنده نگه داشتن نام کارگران پیکارگری که به وسیله جمهوری اسلامی به جوخه های اعدام فرستاده شدند چیزی کم نگذاشت. آرشیو پیکار که به وسیله رفیق تراب حق شناس و دیگر رفقا سر و سامان گرفت، کار سترگی است که می توان از آن به مثابه آینه ای از مبارزات چند دهه قبل از قیام بهمن و بعد از قیام نام برد. گنجینه ای که می تواند مرجعی باشد برای تحلیل مبارزات کارگران، دیدگاه های بورژوایی حاکم بر جنبش کارگری و گشایشی در برون رفت از رفرمیستم راست و چپ، در راستای بالندگی جنبش ضد سرمایه داری با افق لغو کارمزدی. اما از همه شاخص تر شخصیت استوار، مقاوم و پیگیر او بود که تا نفس آخر ایستاد و پیگیر تحقق آرمان های انسانی خود شد. در هیچ شرائطی دست از مبارزه نکشید. با وجود بیماری جانکاهش از وارسی کارهای انجام گرفته و کارهایی که پیش روی داشت، دست نکشید اما از یاد نبریم رفقایی که با صبر و حوصله طی این پنج سال به ویژه دو سال آخر، این اسوه مبارزه را تنها نگذاشتند ستودنی هستند و باید از آنها یاد گرفت.
انتظار ما این است که این رفقا چه آنهایی که از گذشته های دور با او همرزم و همراه بودند و چه رفقایی که طی این پنج سال همدم، همدل و هم راز و تیمارگرش بودند، بیشتر از او بنویسند. از این مهم تر آنچه را که او انجام نداد دنبال کنند تا ما کارگران در پیکار علیه سرمایه استوارتر و محکم تر گام برداریم. مرگ تراب حق شناس را به این رفقا تسلیت می گوییم.

تعدادی از کارگران ضد سرمایه داری (تهران)

*****************

کانون پوینده برگزار می کند: شنبه ۶ فوریه از ساعت ۱٨ تا ۲۱

در گرامی داشت یاد رفیق تراب حق شناس چهره سرشناس جنبش چپِ رادیکال و سوسیالیستی

پنجشنبه ۲٦ ژانویه ۲۰۱٦ قلب مهربان و مالامال از عشق به کارگران و محرومانِ رفیق تراب حق شناس از طپش باز ایستاد و جنبش چپِ رادیکال و سوسیالیستی ایران یکی از چهره های شناخته شده و خستگی ناپذیر خود را از دست داد. رفیق تراب بیش از نیم قرن در صف مبارزین رادیکال علیه رژیم شاه و جمهوری اسلامی نقش موثر و به یاد ماندنی داشته است، او از اعضای نخستین سازمان مجاهدین خلق بود، همچنین او سالها در کنار مبارزین انقلابی فلسطین در درد و رنج و مبارزه انقلابی آنها شرکت داشت و تا آخرین روزهای زندگی اش همچنان یار و هم درد آنها بود. ادامۀ مطلب را اینجا کلیک کنید.

*****************

خاکسپاری و یادمان رفیق تراب حق‌شناس

به آگاهی می‌رسانیم که جمعه پنجم فوریه ۲۰۱۶ ساعت یک نیمروز با رفیق تراب در آرامگاه پرلاشز وداع خواهیم گفت.
شنبه ششم فوریه نیز به یادش گرد هم جمع می‌شویم. محل و ساعت این مراسم را در اطلاعیه بعدی به آگاهی خواهیم رساند.

آرامگاه پرلاشز، ورودی گامبتا

مترو خط ۳ - ایستگاه گامبتا GAMBETTA

برای دیدن نقشه اینجا کلیک کنید!

اندیشه و پیکار

چهارشنبه ، ۷ بهمن ۱۳۹۴؛ ۲۷ ژانویه ۲۰۱۶

*****************

به یاد رفیق تراب حق شناس پیکارگر کمونیست

خبر کوتاه بود اما قابل انتظار؛ با این وصف دردناک، چرا که جنبش کمونیستی ایران یکی‌ از گنجینه‌های خود را از دست داد. فقدانش غیر قابل جبرانست هر چند که میراثش ماندگار و آموزنده.
زمهریر این سوی آبها همراه گشت با تلخ کامی. نه فقط از این رو که رفیقی دیگر را در تبعید از دست دادیم که شاید هم شوربختانه دیگر عادت کرده ایم، تراب حتی در اوج بیماری نشان داد که همواره پرکار است و ماندنش غنیمتیست مثال زدنی.
رفیق تراب آن هنگام که میتوانست نوشت و ترجمه کرد و وقتی بیماری عرصه را بر وی و دستانش تنگ ساخت، شفاهاً گفت و رفقایش نوشتند. در این رهگذر، امید که یارانش دلنوشته ها، روایات، ترجمه و آثارش را چاپخش دهند تا پیوند عشق، آگاهی، ادبیات، مبارزه و انسان دوستی از نسلی آرمانخواه ماندگار گردد. تراب حق شناس برخواسته از آن دورانی است که بسیاری از زنده گانش دیگر کهنه شده بودند و نسلی آرمانخواه که با طرحی نوین بخشی از تاریخ معاصر ما شد. تاریخی درخشان از ایستادگی و عشق و هم چنان سر فراز حتی با شکست. نسلی که با تمام فداکاری و صداقت و تجربه مبارزاتی؛ اما دریغ که فرصت نیافت و با شکست انقلاب بسیارانش ناگزیر به ترک ایران گشت، اما باز هم امیدها و آرزوهایش را با هیچ چیز تاق نزد و همواره پرتلاش ماند. تراب را چنین یافتیم و یادش را گرامی میداریم که در بودنش نیز چنین کردیم.
در این اندوه با خانواده و یاران او و کلیه فعالان جنبش کمونیستی ایران صمیمانه همدردیم.

کمیته یادمان کشتار زندانیان سیاسی دهه شصت در ایران- مونترال، کانادا

بیست و نه ژانویه دو هزار شانزده

*****************

درسوگ یار زحمتکشان، رفیق تراب حق شناس

خبرکوتاه بود وجانکاه، رفیق تراب حق شناس ازمیان مارفت.

فقدان اوبارسنگینی است بسان کوهی ازغم، که هرانسان آزاده و برابری طلبی را دراندوه ژرفی فرومی برد. رفیق تراب حق شناس ازایام جوانی دل درگروآزادی زحمتکشان ولغو استثمارانسان ازانسان نهاد وبا حرکت ازچنین موضعی بود که درعمل انقلابی دریافت، تنها راه رهائی انسان ازقید وبند استثمارواستعمار، اندیشه وعمل کمونیستی است. اوکمونیسم را چراغ راهنمای مبارزاتی خود قرارداد وتا آخرین لحظه زندگی پربارش، وفای به عهد کرد، عهدی که نه تنها بازحمتکشان ایرانی بلکه با تمامی کارگران وستمد ید گان در سراسرجهان وبویژه مردم تحت ستم ورنجبران فلسطینی بسته بود.
تراب ازسلاله ی حیدرعمواوغلی ها وآوتیس سلطان زاده ها بود. یادش گرامی وراهش پردوام باد. درگذشت رفیق تراب حق شناس را به تمامی کارگران وکمونیستهای ایران وجهان وخاصه خلق فلسطین، وهمچنین یاران ودوستدارانش دراندیشه وپیکارتسلیت میگوئیم.

نهادهای همبستگی با جنبش کارگری درایران ـ خارج کشور

۱۰ بهمن ۱۳۹۴ برابربا ۳۰ ژانویه ۲۰۱۶

*****************

در گرامی داشت تراب حق شناس مبارز راه آزادی و سوسیالیسم

تراب حق شناس، رهرو و پیکارگر راه آزادی و سوسیالیسم، در ۲۵ ژانویه ۲۰۱۶ پس از پنج سال جدال با بیماری بی درمانی که او را در واپسین ماهها از سر به پایین فلج کرده بود، در بیمارستانی در حومه پاریس درگذشت. تراب حق شناس زندگی سیاسی خود را با مبارزه علیه رژیم استبدادی سلطنت آغاز کرد و سپس راه مبارزه برای آزادی طبقه کارگر و سوسیالیسم را برگزید و آنرا تا پایان عمر همچون رهروی پیگیر و استوار با همه سختی ها و ناهمواری ها پیمود. او در طول زندگی سیاسی خود، یعنی بیش از پنجاه سال، همواره از مبارزه کارگران و زحمتکشان و حقوق آنان پشتیبانی کرد و در عمل، و نیز با قلم خویش، دربرابرقدرت های سیاسی سرکوب گر در ایران و یا هر جای دیگر جهان ایستاد. تراب حق شناس انترناسیونالیست صادقی بود که از مبارزه و جنبش کارگران و زحمتکشان برای آزادی، نان و کرامت انسانی در هر نقطه ی جهان- از خیزش مردم در کشورهای خاورمیانه تا مبارزات آنان در امریکای لاتین- شادمان می شد و از آن حمایت می کرد. در این میان، مبارزه و جنبش آزادی خواهی مردم فلسطین علیه حکومت اشغال گر اسرائیل برایش اهمیت ویژه ای داشت؛ او که بسیاری از فعالین و رهبران جنبش مردم فلسطین را از نزدیک می شناخت، نقش به سزایی در رساندن صدای این جنبش داشت. ترجمه های فصیح او از شعر شاعران فلسطینی و ادبیات مقاوت فلسطین، نشان دهنده تعهد انسانی او به اهداف این جنبش است. ترجمه های دیگر او که عموما شامل آثار سوسیالیستی و متون تحقیقی روشنگرانه و مترقی است، به همراه دیگر فعالیت های او در بستر عمل و در عرصه نظری، همگی حکایت گر تلاش خستگی ناپذیر جان سرکشی است که رهایی انسان را در گرو مبارزه علیه سرمایه داری و رسیدن به جامعه سوسیالیستی انسان محور و طبیعت محور می دید. شورهموار کردن راه این آرمان، تا پایان زندگی، حتی هنگامی که دیگر توان حرکت نداشت در جانش شعله ور بود. بر روی تخت بیمارستان به رغم درد طاقت سوزی که تمام تنش را در چنبره می فشرد، وقایع اجتماعی و سیاسی را به یاری دوستان و رفقای نزدیک، پیگیری می کرد و تا آنجا که می توانست هنوز ادای سهم می کرد. شکایت اش از بیماری نا درمان این نبود که مدام آزارش می داد، بلکه بیشتر این بود که نمی گذاشت به کارهایی برسد که ناتمام مانده بود.
ما در گذشت تراب حق شناس را به همه رهروان و مبارزان راه آزادی، برابری و سوسیالیسم به ویژه به یاران نزدیک او که تا واپسین ماهها و روزهای زندگی در کنارش بودند و یاری اش کردند تسلیت می گوییم.

اتحاد بین المللی در حمایت از کارگران در ایران

۲۸ ژانویه ۲۰۱۶

*****************

«بیاد رفیق پیکارگر تراب حق شناس مبارزی که جهان وطن او بود»

سال ۹۴ ، سال اندوه از دست دادن مادران، سال از دست دادن مادران خاوران، سال از دست دادن یاران، سال از دست دادن رفقا و همرزمان، سال تداوم حیات ننگین جمهوری اسلامی، سال مقاومت و مبارزه، سال ایستادگی، سال اعتراض کارگران و زحمتکشان.
همیشه اخبار ناگوار سریعتر منتشر می گردد، مطلع شدیم رفیق پیکارگر و كمونيست تراب حق شناس، از آخرين يادگارهاى نسل مبارزين شجاع و صديق دهه چهل، از پشتيبانان پيگير آرمان خلق فلسطين، دیده بر جهان فرو بست. او که قریب به نیم قرن در صف مبارزه برای آزادی و برابری بود ما را ترک نمود. رفيق تراب حق شناس جزو معدود مبارزينى بود كه در زمان حيات هميشه مورد تاييد و احترام نسل چپ ديروز و امروز ايران بوده است. او افق سوسياليستى راهرگز گم نكرد و هميشه در تلاش ثبت، جمع آورى و انتقال تجارب ارزنده خود به ديگران بوده است.رفیق تراب از فرهیختگان عرصه هنر وادب نیزبود، اوبعنوان یکی از قله هاى تعهد به آرمان فرودستان در یادها خواهد ماند.
ما خود را در اندوه فقدان رفیق تراب حق شناس با خانواده، رفقا و همرزمان عزیزش سهیم می دانیم.

سرنگون باد نظام سرمایه داری جمهوری اسلامی

زنده باد آزادی، زنده باد سوسیالیسم

گفتگوهای زندان

۲۷ ژانویه ۲۰۱٦

*****************

رفیق تراب حق شناس درگذشت!

با کمال تاسف مطلع شدیم که روز دوشنبه ۵ بهمن ۱۳۹۴ برابر با ۲۵ ژانویه ۲۰۱٦ ، رفیق تراب حق شناس از رهبران سازمان پیکار پس از چندین سال مبارزه با بیماری ای ال اس در یکی از بیمارستان های شهر پاریس درگذشت. چریکهای فدائی خلق ایران ، درگذشت این رفیق مبارز که بیش از نیم قرن از زندگی اش را در مبارزه با رژیم های وابسته به امپریالیسم شاه و جمهوری اسلامی گذرانده بود را به خانواده و یارانش تسلیت می گویند. چریکهای فدائی خلق ایران

اطلاعیه چریکهای فدائی خلق ایران

٦ بهمن ۱۳۹۴ - ۲٦ ژانویه ۲۰۱٦

*****************

درگذشت تراب حق شناس

مبارز خستگی ناپذیر راه آزادی و سوسیالیسم

تراب حق شناس یکی از چهره های محبوب و شناخته شده جنبش کمونیستی ایران در ساعت ۱۱ شب دوشنبه ۵ بهمن ۱۳۹۴ برابر با ۲۵ ژانویه ۲۰۱٦ بعد از سال ها دست و پنجه نرم کردن با بیماری آی.ال.اس در بیمارستانی در حومه شهر پاریس چشم از جهان فرو بست.
رفیق تراب حق شناس از زمانی که مانند فعال جنبش دانشجویی در دهه چهل خورشیدی پا به میدان مبارزه سیاسی علیه رژیم استبداد سلطنتی نهاد تا لحظه ای که قلبش از تپش باز ایستاد هیچگاه از مبارزه برای رهائی انسان استثمار شده و رنجدیده از چنگال نظام سرمایه داری باز نایستاد. چند دهه فعالیت سیاسی بی وقفه تراب حق شناس در همانحال تاریخ تکامل دیدگاههای سیاسی و فکری و روش های مبارزاتی وی بوده است. ایفای نقش در بنیانگذاری “سازمان مجاهدین خلق”، پیوند با جنبش مقاومت فلسطین، انشعاب از سازمان مجاهدین و شرکت در تأسیس “سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر” و راه اندازی نشریه اندیشه و پیکار و جمع آوری اسناد جنبش چپ و فعالیت های نظری، عرصه هایی از مبارزه این تلاش گر کمونیست بوده اند. تراب به معنای واقعی کلمه یک انترناسیونالیست بود و قلبش برای رهائی همه انسانهای اردوی رنج و کار از هر رنگ و تیره و نژادی می تپید.
جنبش کارگری و سوسیالیستی با از دست دادن تراب یکی از رزمندگان خستگی ناپذیر خود را از دست داد. حزب کمونیست ایران در گذشت رفیق تراب حق شناس را به همه یاران و همرزمانش تسلیت می گوید.

دبیرخانه کمیته مرکزی حزب کمونیست ایران

۲٦ ژانویه ۲۰۱٦

*****************

به مناسبت خاموشی رفیق تراب حق شناس

مبارز خستگی ناپذیری که سرفراز زیست و ایستاده مُرد

«اگر کودکانم را از لباس عید محروم کنی
اگر یارانم را با چهره ای دروغین بفریبی
اگر هزار دیوار بکشی،
اما
ای دشمن آفتاب…
من سازش نخواهم کرد
و تا آخرین تپش در رگانم
مقاومت خواهم کرد»

این قطعه ای از شعر سمیح القاسم شاعر نامدار فلسطینی است به نام » پیامی از بازار بیکاری» که تراب حق شناس به فارسی برگردانده است. اما این زبان حال خود تراب حق شناس هم بود و پیامی از او به همه «دشمنان آفتاب». او بی هیچ اغراق تا آخرین تپش در رگان اش مقاومت کرد و هرگز به خستگی و ناامیدی تن نداد و در حالی که تمام بدن اش از گردن به پائین سنگ شده بود، تا آخرین لحظه، از وظیفه اش سخن گفت، به وظیفه اش اندیشید و از وفاداری اش به انبوه زحمتکشان و ستمدیدگان و بی کسان نیرو گرفت.
تراب از مبارزانی بود که فعالیت های شان را صمیمانه با باورهای مذهبی آغاز کردند ولی از برکت حس تعلق به زحمتکشان و حساسیت به سرنوشت انسان، به کمونیسم گرویدند. او یکی از نخستین اعضای «سازمان مجاهدین خلق ایران» و یکی از موسسان «سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر» بود و هرگز دفاع فعال از آرمان بزرگ سوسیالیسم را رها نکرد و در عین حال همیشه کوشید با اندیشۀ پویای مارکسیستی همگام شود و با دید انتقادی به بیراهه هایی که به نام مارکسیسم پیموده شد، نگاه کند. او یکی از پرکارترین نویسندگان و مترجمان کمونیست بود که می کوشید حاصل کارش را در اختیار فعالان و مبارزان چپ ایران بگذارد. تراب حق شناس همچنین یکی از پیگیرترین مدافعان جنبش رهائی مردم ستمدیده فلسطین بود و شاید بیش از هر کس دیگری در شناساندن این جنبش و آشنا کردن ایرانیان با آن زحمت کشیده است.
سازمان ما خاموشی این رفیق خستگی ناپذیر را به همه مبارزان راه آزادی و سوسیالیسم، و به ویژه به رفقای نازنینی که بدون خستگی در دشوارترین دوره های بیماری طولانی تراب، شبانه روز در کنار او ماندند، تسلیت می گوید. هیچ شک نباید داشت که نام و یاد تراب حق شناس در راه پیمایی با شکوه مان به سوی نور همیشه با ما خواهد بود و به ما نیرو خواهد داد.

سرنگون باد رژیم جمهوری اسلامی

زنده باد آزادی، زنده باد سوسیالیسم

هیئت اجرائی سازمان کارگران انقلابی ایران «راه کارگر»

پنجشنبه ۸ بهمن ۱۳۹۴ برابر با ۲۸ ژانويه ۲۰۱۶

*****************

رفیق تراب حق شناس درگذشت!

دوشنبه شب پنجم بهمن ماه ، کارگران و زحمتکشان ایران یکی از یاران سوسیالیست و انقلابی خود را از دست دادند. رفیق تراب حق شناس بیش از پنج دهه از زندگی خود را وقف آرمان سوسیالیسم و عدالت اجتماعی برای مردم ستمدیده و زحمتکش نمود. او که مسیر بسیار پیچیده و ناهمواری را درسیر و سلوک به سوی سوسیالیسم پیمود. در سال ۵۴ همراه با بخش اعظم کادرها و اعضای سازمان مجاهدین خلق، مارکسیست شدند و تا نیمه اول سال ۵۷ تحت نام سازمان مجاهدین بخش منشعب و یا مارکسیست - لنینیست (م.ل) فعالیت کردند و در نهایت در سال ۵۷ و چند ماه قبل از قیام بهمن همراه با بخش بزرگی از اعضا و کادرهای این تشکیلات، سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر را تشکیل دادند. تراب حق شناس تا زمان سرکوب های خونین سال شصت به مبارزه خود در صفوف این سازمان ادامه داد و سپس مجبور به ترک کشور شد. تراب حق شناس از سال ۶۰ در خارج از کشور در تبعید به سر می برد. انتشار نشریه اندیشه و پیکار به همت و ابتکار او میسر گردید. ده ها نوشته و ترجمه، حاصل این دوره از فعالیت اوست. تراب حق شناس که خود محصول کار اجتماعی انقلابیون بیشماری بود با جمع آوری اسناد جنبش کمونیستی، پلی بست برای نسل انقلابی جوان تا از فراز ۳۵ سال حکومت سرکوب و کشتارجمهوری اسلامی سرمایه ، درسهای گرانبهای قیام ۵۷ را در یابند و " انقلاب مرد، زنده باد انقلاب " را تجسم بخشند. تراب حق شناس، نمونه ای از نسل انقلابیون پیش از دوران انقلاب ۵۷ است که پرچم انقلاب و آرمانخواهی و عدالت جویی و مبارزه در راه سوسیالیسم و آزادی طبقه کارگر را هرگز بر زمین نگذاشت. اتحاد سوسیالیستی کارگری در گذشت رفیق تراب حق شناس را به کارگران و زحمتکشان، سوسیالیست ها و انقلابیون، و تمام انسانهای آزادیخواه و مترقی تسلیت می گوید. یادش گرامی باد.

زنده باد سوسیالیسم!

مرگ بر جمهوری اسلامی!

اطلاعیه کمیته اجرائی اتحاد سوسیالیستی کارگری

هفتم بهمن ماه ۱۳۹۴

*****************

تراب حق شناس پس از سال‌ها رزم و پیکار

سرانجام چهره بر خاک نهاد.

تراب حق شناس از اعضا و یکی از بنیانگذران اولیه٬ سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر٬ پس از سال‌ها مبارزه با بیماری سخت در تاریخ دوشنبه ۲۵ ژانویه قلبش از طپیدن باز ماند و از میان ما رفت.
رفیق تراب یکی از مبارزین خستگی ناپذیر در عرصه‌های مبارزات انقلابی و از مدافعین کارگران و زحمتکشان و یار دیرین توده‌های ستمدیده فلسطین بود. رفیق تراب تا آخرین لحظات زندگی‌اش از آرمانهای انقلابی و سوسیالیستی دفاع نموده و برای رهایی توده‌های محروم و ستمدیده ایران و جهان مبارزه نمود و با ایمان به همین عشق٬ چشم از جهان فرو بست. تراب حق شناس اگر چه قلبش از طپش باز ایستاد اما مقالات٬ ترجمه‌ها و نوشته‌هایش که ثمره مبارزات چندین ساله او در راه آرمان‌های انقلابی و سوسیالیستی است٬ بجا مانده و با ما خواهد بود. یاد و خاطره رفیق تراب گرامی باد.

زنده باد آزادی - زنده باد سوسیالیسم

کمیته خارج از کشور سازمان فداییان (اقلیت)

*****************

تراب حق شناس، مبارز استوار راه رهائی انسان در گذشت!

قلبی که سالیان دراز در کارزار رهائی کارگران و زحمتکشان تپید در نیمه شبان بیست و پنجم ژانویه برای همیشه از تپش باز ایستاد. تراب از میان ما رفت. توده های کارگر ایران و فلسطین یک همرزم، یک هم پیمان مصمم پیکار برای رهائی بشر، یک انسان پرخروش معترض به استثمار و بربریت و توحش سرمایه داری را از دست دادند. تراب ۵۰ سال تمام با آرمان خلاصی کارگران و زحمتکشان دنیا از شر وجود استثمار، نابرابری، دیکتاتوری و همه مصائب جامعه طبقاتی زیست و جنگید. در پهنه کارزار علیه رژیم هار سلطنتی سرمایه و حامیان امپریالیستش از تمامی مخاطرات استقبال کرد و به بیشترین فداکاری ها، چاره اندیشی ها، راه حل جوئی ها دست یازید. با عروج فاشیسم درنده دینی بورژوازی و استقرار جمهوری اسلامی سرمایه، نستوه و استوار راه پیکار را ادامه داد. او مظهر واقعی ایستادگی و چالش دشواری ها در بزنگاههای حساس کارزار طبقاتی و نماد اراده راسخ برای عبور از فرساینده ترین سنگلاخ ها بود. تراب ۵ سال آخر عمر با یک بیماری مرگبار لاعلاج دست و پنجه نرم نمود. او در طول این ۵ سال برای هیچ دقیقه ای از پیگیری پرشور پیکار باز نماند. مرگ تراب فاجعه ای سنگین برای همه مبارزین راه رهائی انسان است. ما این مصیبت بزرگ را به همه دوستداران و همرزمانش تسلیت می گوئیم.

فعالین جنبش لغو کار مزدی

۲٦ ژانویه ۲۰۱٦

*****************

به مناسبت رزمنده ضدسرمایه داری که دیگر در میان ما نیست!

تراب حق شناس و درس بزرگ زندگی!

گرچه من دورادور با رفیق تراب حق شناس آشنا بودم، اما بطورکلی بی خبر از وضعیت او و علائقش نبودم. از همین رو بر آن شدم که به سهم خود به مناسبت گرامی داشت یاداین عزیز و چکامه زندگی اش چندکلمه ای بنویسم. گرچه دوستان و رفقای سزاوارتردیگری هستند که با او از نزدیک ارتباط تنگاتنگ داشته و قادرند تصویرروشن تری ارائه دهند.
تراب حق شناس بالأخره پس از سال ها نبرد با بیماری در گذشت. او خلاصه و فشرده ای از جنبه های بکر و خود ویژه یک دوره تاریخی چندین ده ساله بخصوص در دو دهه قبل از انقلاب بهمن ۵٧ بود. تاریخی که البته او نه فقط روایت گرآن بلکه هم چنین یکی از کنشگران مهمش بود. باین ترتیب با مرگ او کسی را از دست می دهیم که با خاطرات و تجربه هائی که اختصاصا با کنشگری و نقش افرینی او گره خورده بود. نبردتن به تن او با بیماری اش در طی سال های اخیر که ما از دور جسته و گریخته از آن می شنیدیم نیز به نوبه خود تماشائی و پر شکوه بود. بیماری که تدریجا و بطورروزمره او را می فرسود و زمین گیر می کرد، اما هیچ گاه نتوانست عزم او را در هم بشکند و از اندیشیدن و نوشتن و مبارزه کردن بلاوقفه علیه نظم مستقربر جهان و منطقه(فلسطین) و ایران و به روی صحنه آوردن فرازهائی از سرگذشت افراد و برخی وقایع تاریخی که در آن می زیسته، حتی تحت بدترین شرایط هم باز دارد. درس بزرگ زندگی تراب آن است که حتی در بدترین شرایط ممکنه هم تا وقتی نفس می آید و ممدحیات است، و حتی بسیاری از اندام هایت از کار افتاده اند، می توانی علیه نابرابری ها و برای آرمان های والای انسانی به نبرد ادامه دهی. چگونگی و نحوه تلاش های او برای پر پاداشتن رونق خرگاه زندگی (آسمان زندگی) در بدترین شرایط گوئی بر پایه فلسفه"هستم اگر می اندیشم،و اگر حرکت و مبارزه می کنم" استوار بود. چنان که به موازات از کارافتادن تدریجی و دردناک اندام هایش، او راه های نوینی را برای تداوم کنش گری در حیطه های هنوز بجامانده از تهاجم بیماری هستی سوزش می یافت، که البته سهم و یاری بی دریغ، خاموش و خالصانه شماری از دوستان و رفقای مهربان و همدمش در پاریس را نباید در پرپائی این خرگاه زندگی به وقت اوج بیماری را فراموش کرد.
این یادداشت کوچک را با نقل یک خاطره برای گرامی داشت یادرفیق تراب حق شناس به پایان می برم: حدوددوسال پیش با عده ای نزدیک به ۲۰ نفر از دوستان و رفقائی که زمانی با تراب عزیز در یک سازمان بودیم و خاطراتی باهم داشتیم، دوستانی که اینک هرکدام رویکردها و عقایدمتفاوت خود را دارند و برخی چندین دهه بود که همدیگر را و شخص تراب را ندیده بودیم، بر آن شدیم که از هفت گوشه جهان از آمریکا و کانادا و کشورهای اروپائی بطورهمزمان در پاریس گردآیند و بطورسرزده بدون آن که تراب حق شناس اطلاع مشخصی از آن داشته باشد، به دیدارش برویم.
آن چه که از این دیدار در یادها و در خاطرها مانده است، همانا عزم او برای تداوم مبارزه علیرغم پیشروی بیماری، شناخت چهره و نام دقیق همه آن کسانی بود که او پس از سال های طولانی دیدارشان می کرد که نشان می داد با وجودگذرزمان و تهاجم بیماری، مغز و حافظه نیرومنداو هم چنان دست نخورده باقی مانده است. او با ویلچر حرکت می کرد، اما هنوز می توانست با حمایت یکی دو نفر بلند شده و چندگامی هم به جلو بردارد. نقل خاطرات، هم توسط او و هم دیدارکنندگان بخشی از این مراسم دیدار را تشکیل می داد. نوشتن عبارت کوتاهی در مورد ر.تراب و این دیدار در کتابچه ای که برای اینکار اختصاص داده شده بود بخش دیگری از این مراسم به یادماندنی برای ما بود. شادابی محسوس تراب از این دیدارنامنتظره به روشنی در چهره و سخنان و اشاراتش دیده می شد. هم چنان که احتمالا برای هریک از ما لحظه های زیبا و بخاطرماندنی بشمار می رود. یاد و نامش زنده و همراهمان خواهد بود.

تقی روزبه

۲۰۱٦-۰۱-۲٦ ۰٦-۱۱-۱۳۹۴

*****************

در سوگ تراب

" سودا بسرم همچو پلنگ اندر کوه        غم بر سر غم بسان سنگ اندر کوه"
                                                                                                                                                (ابو سعید ابی الخیر)

رفیق دیگری از میان ما رفت. هر روزه شاهد این ضایعات دردناک هستیم، عزیزان ما یا چون شاهرخ با داس خصم درو می شوند و یا همچون کوروش و تراب با دردهای ناشی از سال ها مبارزه از پای در می آیند. یکی دردناک تر از دیگری و باور نکردنی.
درد فقدان تراب ولی چون کوه سنگین است، او که خود چون کوه استوار و مقاوم و تسلیم ناپذیر و پیگیر و خستگی ناپذیر بود. او که تا دم آخر کوشید و از پای ننشست و ۵ سال تمام با سرسختی و کوشندگی بذر پاشید و با مرگ پنجه درافکند، سرانجام به فرمان جابرانۀ "طبیعت" تن در داد و میراث سرخ گرانبهایش را برای ما بجای گذاشت. میراث این انسان راستین را پاس بداریم. و در اولین گام خلق فلسطین را چون او و در ادامۀ تلاش های خستگی ناپذیر انسانیش در این راه، تنها نگذاریم. با غمی اندوه، خود را با بازماندگان و یاران تراب همدرد و در اندوه عظیمشان شریک می دانم.

رفیق دیگری از بین ما رفت       بیادش بذر سرخش را بکاریم

سیامک م

*****************

با یاد رفیق پیکارگر تراب حق شناس

رفیق تراب حق شناس، مبارز قدیمی که همراه با محمد حنیف نژاد، سعید محسن و بدیع زادگان از بنیانگزاران سازمان مجاهدین خلق بشمار میرود و در پروسه ی تغییر و تحولات ایدئولوژیک درون سازمانی با نقد کامل تفکر دینی به ایده ی کمونیستی روی میآورد، در شبانگاه دوشنبه ۵ بهمن ۱۳۹۴ برابر با ۲۵ ژانویه ۲۰۱٦ پس از پنج سال بیماری آی ال اس، قلب اش از طپیدن ایستاد. بعد از سرنگونی رژیم سلطنتی در سال ۱۳۵٧ با مبارزه ای پیگیرانه و خستگی ناپذیر در برابر نظام جنایتکار جمهوری اسلامی قرار می گیرد. رفیق تراب عضو هیئت تحریریه نشریه "پیکار" در سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر بود. از آنجا که در سال های سیاه نظام پادشاهی، در کنار جنبش های فلسطینی مبارزه می نمود، هیچگاه از آنان فاصله نگرفت و همواره مقاوم و استوار در کنارشان باقی ماند. رفیق پیکارگر کمونیست، زمانیکه تمام اندام اش فلج شده بود و در بیمارستان بسر می برد؛ میگفت که هنوز اندیشه ام از کار نیفتاده است و باید فعالیت فکری داشته باشم و این مسئله امید به تداوم زندگی و مبارزه را در وی افزایش می داد. اکنون تراب در میان ما نیست و این ضایعه را به جنبش کمونیستی و آزادیخواهی ایران تسلیت گفته و یاد و خاطره ی وی را عمیقا گرامی میداریم و همیشه از رفیق تراب به نیکی یاد خواهیم کرد.

شورای همبستگی با جنبش کارگری ـ پاریس

٦ بهمن ۱۳۹۴ ـ ۲٦ ژانویه ۲۰۱٦

*****************

رفیق پیکارگر تراب حق شناس، کمونیست برجسته، یار و یاور خلق فلسطین درگذشت!

با کمال تأسف به اطلاع می رسانیم که دوشنبه ۵ بهمن ۱۳۹۴ ، ۲۵ ژانویه ۲۰۱۶، حدود ساعت ۱۱ شب، رفیقمان تراب حق شناس پس از پنج سال مبارزه با بیماری آی. ال. اس، درگذشت.

یادش گرامی

اندیشه و پیکار

سه شنبه، ۶ بهمن ۱۳۹۴؛ ۲۶ ژانویه ۲۰۱۶

*****************

به مناسبت درگذشت تراب حق شناس

با کمال تاسف تراب حق شناس، این رزمنده راه آزادی و برابری و عدالت اجتماعی، دوشنبه شب ۵ بهمن ۱۳۹۴ برابر با ۲۵ ژانویه ۲۰۱۶ ، پس از پنج سال مبارزه با بیماری آی. ال. اس، درگذشت. تراب حق شناس، بیش از پنجاه سال از زندگی سراسر تلاش انسانی و اجتماعی خود را در راه مبارزه با اختناق و دیکتاتوری و برای آزادی ستم دیدگان و محرومان و استثمارشدگان سپری کرد.
عشق به دانش و فرهنگ و ادبیات پیشرو انسانی، همبستگی با مبارزات کارگران و محرومان در ایران، فلسطین و به طور کلی در قاره های آسیا، آفریقا، آمریکای لاتین و اروپا، بخش هایی از فعالیت های فرهنگی، سیاسی و اجتماعی وی بود.
تراب، آثار بی شماری از نقدهای سیاسی و اجتماعی را به یادگار گذاشته است. وی کتاب ها و مقالاتی را نیز به فارسی برگردانده است از جمله: اشعاری از نزار قبانی، فلسطین: از تئودوراکیس تا کیهان کلهر؛ من شارلی نیستم!؛ موسم گیلاس اثر ژان فرا) کمون پاریس (؛ مانیفست ،»! ریشه های آپارتاید در آفریقای جنوبی و اسرائیل یکی ست « حزب کمونیست پس از ۱٦۲ سال، نویسنده: سلامه کیله؛ در سوگ ژرژ لابیکا فیلسوف و مبارز کمونیست؛ ارنست چه گوارا: یاداشت هایی برای مطالعه ایدئولوژی انقلاب کوبا؛ میشل کولولن روزنامه نگار بلژیکی، نویسنده کتاب:
تفتیش عقاید در تاریخ ؛» اسرائیل درباره اش حرف بزنیم « عربی اسلامی / زندقه و رابطه آن با دین و قدرت) قرن نهم و دهم میلادی(؛ اکو سوسیالیسم و برنامه ریزی دموکراتیک، نویسنده: میکائیل )میشل( لووی؛ مارکس در سوهو) بازگشت مارکس ( نمایشنامه تاریخی در یک پرده این نمایشنامه به نویسندگی هوارد زین و با اجرای برایان ،» زن در سنت و در تحول اسلام « جونز: توسط تراب حق شناس و حبیب ساعی به فارسی برگردانده شده است؛ کتاب نویسنده: منصور فهمی، ترجمه تراب حق شناس و حبیب ساعی؛ سلمان رشدی و حقیقت در ادبیات صادق جلال العظم؛ و ...
انجمن قلم ایران در تبعید، درگذشت تراب را به نزدیکان و همه رزمندگان راه آزادی و برابری و عدالت اجتماعی صمیمانه تسلیت می گوییم.

یادش گرامی باد!

انجمن قلم ایران در تبعید - ۲٦ ژانویه ۲۰۱٦

*****************

درگذشت تراب حق شناس

تراب حق شناس یکی از آخرین بازماندگان نسل مبارزان دهه پنجاه علیه نظام شاهنشاهی در سن ٧۴ سالگی در پاریس در گذشت. او همراه با محمد حنیف نژاد و سعید محسن از بنیان گذاران مجاهدین خلق بود. حق شناس زاده شهرستان جهرم و از خانواده ای مذهبی بود كه علیه رژیم مستبد شاهنشاهی دست به مبارزه مسلحانه زد. همسر او پوران بازرگان نیز که از بنیان گذاران همین سازمان بود، چند سال پیش در پاریس فوت كرد.
این دو مبارز سال های عمر خود را پس از سرنگونی نظام شاهنشاهی بیشتر به كمك به مبارزان فلسطینی صرف كردند. تراب بیش از چهارسال بود كه با بیماری آی. ال. اس (نوعی ام اس ( دست و پنجه نرم می كرد اما تا آخرین ساعات عمرش، با وجود از كار افتادن تدریجی دست ها و سایر اندام هایش همچنان به ترجمه و نوشتن مقالات مشغول بود. زندگی او پراز تلاش و پیگیری در راه آرمان كارگران و زحمتكشان و مردم تحت ستم سراسر جهان بود.

یادش گرامی باد

کانون مدافعان حقوق کارگر

*****************

درگذشت پیکارگر آزادی و سوسیالیسم:

تراب حق شناس

تراب حق شناس انقلابی کمونیست که بیش از پنجاه سال از زندگی سراسر تلاش خود را در راه مبارزه با استبداد، امپریالیسم و سرانجام برای آزادی طبقۀ کارگر در طبق اخلاص گذاشت شب گذشته در بیمارستانی در حومۀ پاریس به درود حیات گفت.
تراب در چند سال گذشته دچار بیماری بسیار سخت، جانکاه و نادری بود که به تدریج توانائی های جسمی و حرکتی او را گرفت و او را زمینگیر کرد. اما این رزمندۀ پیگیر آزادی و حقیقت، تمام توان فکری و ذهنی خود، تمام عزم و ارادۀ خود در مبارزه با مرگ و تباهی و عشق بی کران خود به زندگی و به توده های رنج و کار را تا آخرین لحظۀ حیات از دست نداد. او تمام عمرش را به طور کامل زیست چون تمام زندگیش سرشار از مبارزه بود. نترسیدن از خطرهای گوناگون، پیکار بی امان با ارتجاع ننگین و خونبار پهلوی و جمهوری اسلامی، مرزبندی با تسلیم طلبان، فریبکاران و فرصت طلبان از هر رنگ و قماش و تلاش برای بیداری توده ها و انتقال تجربیات چندین دهه مبارزه به نسل های جوان تر، به زیر سؤال بردن خود و غیره صرفا بخشی از ویژگی های تراب را تشکیل می داد. عشق به دانش و فرهنگ پیشرو بشری در تمام عرصه ها، ترویج ادبیات و شعر انقلابی، ترویج سوسیالیسم، همبستگی رزمنده با مبارزات انقلابی کارگران و زحمتکشان در آسیا، آفریقا، آمریکای لاتین و اروپا، پشتیبانی از مبارزان انقلابی و حفظ و انتقال دستاوردهای آنان پرتوی دیگر از چراغ زندگی او بود.
او تمام زندگی اش را با فروتنی و بی چشمداشت صرف مبارزه با ستم و استثمار، آموختن و آموزش دادن، روشنگری و مبارزه با جزم های دیرپا، یافتن راهی برای رهائی از اسارت سرمایه، پیکار با ارتجاع شاهنشاهی و اسلامی کرد: سودا چنین خوش است که یکجا کند کسی!
ما از دست رفتن رفیق تراب را به همۀ رزمندگان کمونیست و همۀ مبارزان راه آزادی و حقیقت تسلیت می گوئیم.

جمعی از کمونیست های ایران (آذرخش)

٦ بهمن ۱٣٩۴، ٢٦ ژانویه ٢۰۱٦

*****************

مرگ رفیق تراب حق شناس غمی سنگین برای همه همرزمانش

تراب حق شناس از میان ما رفت. او چهره نستوه و استوار سالیان دراز مبارزه علیه استثمار، نابرابری و همه اشکال بی حقوقی انسان بود. تا چشم بر محیط زندگی گشود خود را شریک درد، رنج ، ستمکشی و تبعیضات بشرستیزانه طبقاتی آوار بر سر استثمارشوندگان و زحمتکشان دید. راه زیستن و بیان هستی خود را در پیکار مصمم علیه ریشه های واقعی این سیه روزی ها یافت. در این راستا راه افتاد، فعال مبارزات دانشجوئی سالهای شروع دهه ۴٠ خورشیدی علیه رژیم جنایتکار سلطنتی سرمایه داری شد. زمین و زمان شرایط اجتماعی آن روز در ایران و جهان مالامال از بی راهه و برهوت بود. جنبش کارگری بین المللی به بدترین شکلی در گروگان بورژوازی اردوگاهی، سوسیال دموکراسی، امپریالیسم ستیزی خلقی محافل ناسیونال چپ و نیروهای مشابه قرار داشت. در هیچ کجا هیچ پرتوی از میدانداری یک جنبش رادیکال ضد سرمایه داری چشم های جستجوگر را خیره خود نمی ساخت. همه راهها به رژیم ستیزی فراطبقاتی و مبارزه علیه دیکتاتوری بربرمنشانه حاکم ختم می شد.
تراب حق شناس در دل چنین وضعی مثل خیلی از همراهان روی به اپوزیسون های متحزب مخالف رژیم شاه نهاد. او چند گام این طرف تر با شناخت چند و چون این نوع اپوزیسون بازی ها، دست در دست همرزمان فداکاری گذاشت که سنگ بنای تأسیس «سازمان مجاهدین خلق» آن روز را نهاده بودند. تراب با همه توان آماده کارزار در این میدان و کمک به شکل گیری جنبش مسلحانه چریکی ضد امپریالیستی و علیه رژیم شاه شد. بر اساس تصمیم تشکیلات، راهی فلسطین گردید. نقش مهمی در برقراری ارتباط فعال میان مجاهدین و سازمانهای مقاومت فلسطینی، انتقال اعضاء سازمان به اردوگاههای آموزشی الفتح، سازماندهی افراد در پایگاههای مختلف درون منطقه، تماس با احزاب و محافل سیاسی گوناگون ایفاء کرد. در پروسه تحولات ایدئولوژیک و سیاسی سالهای ۵٢ تا ۵۴ درون سازمان، با آغوش باز به استقبال کمونیسم و گسست از ارتجاع اسلامی شتافت. مثل سابق با همه توان جنگید. در جریان تجزیه مجاهدین م. ل در سال ۵٧ به سازمان پیکار برای آزادی طبقه کارگر پیوست. با شروع شبیخون ها و تهاجمات فاشیستی جمهوری اسلامی علیه جنبش کارگری و نیروهای اپوزیسون و به دنبال ضربات بسیار سنگینی که بر سازمان پیکار وارد شد، مجبور به فرار مجدد از کشور و بازگشت به پاریس گردید. از آن تاریخ تا دقایق منتهی به مرگ هر چه در توان داشت برای ادامه مبارزه به کار گرفت. ایفای بیشترین نقش در تغذیه و تحرک سایت اندیشه و پیکار، نوشتن مقالات و کتاب های متعدد، بیشترین افشاگری ها علیه دنیای بربریت ها، سبعیت ها و حمام خون های دولت اسرائیل و سرمایه داری جهانی علیه توده های کارگر آواره و سلاخی شده فلسطین، تلاش برای تهیه و تکمیل آرشیو سازمان پیکار، مجاهدین اولیه و سپس م. ل و فراوان کارهای دیگر صفحات مختلف کارنامه مبارزات دوره اخیر او را تشکیل می دهندد. تراب از ۵ سال پیش به این سوی در چنگال یک بیماری مهلک توانفرسا با مرگ دست و پنجه نرم می کرد. او بخشی از فعالیت های اشاره شده را در همین دوره و در فواصل فشرده میان مرگ و زندگی انجام داده است. او حتی تا چند ساعت پیش از نفس آخر هم از کارهای پیش روی خویش برای ادامه پیکار و جنگ علیه سرمایه داری می گفت. مرگ تراب غمی سنگین برای همه ماست. من این غم بزرگ را به همه همرزمانش و بیشتر از همه به رفقائی که در دوره بیماری وی از هیچ تلاشی برای همراهی با او دریغ نکردند تسلیت می گویم.

ناصر پایدار - ٢٦ ژانویه ٢٠١٦