از دیروز دوشنبه ٢٦ آوریل بعلت شرکت در یک دوره سه روزه اتحادیه به سرکار نرفته ام. ساعت ١٢ و ۵ دقیقه ظهر امروز طی تماسی تلفنی با همسرم زهرا که سرکار بود مطلع شدم که "لوتا اولسون" که او را بدلیل ١۵ سال کار در رخت شویخانه محل کارمان "لوتای رخت شویخانه" خطاب می کردیم، دیشب درگذشته است. از شنیدن خبر مرگ این زن کارگر یکه خوردم و برای لحظاتی در عالم خیال فرو رفتم.
شاید مرگ یک زن کارگر آنهم در کشور کوچک سوئد در شمال اروپا و در قلب رویدادهای بزرگ این دنیای نابرابر برای خواننده این سطور بسیار کوچک به نظر برسد، اما برای من که ١۵ سال آزگار با این زن مقاوم، رزمنده، شجاع و کنجکاو دوش بدوش کار کرده و استثمار شده ایم و در فعالیتی مشترک علیه نابرابریها ایستادگی کردیم تراژدی بزرگی است و نمی توانم آن را منعکس نکنم.
لوتا زن کارگر ۵١ ساله شجاعی بود که بر اثر ابتلاء به بیماری سرطان ریه در تنهائی و خلوت شب در منزلش واقع در دهکده ائی در ٣٠ کیلومتری شهر اپسالا درگذشت. او ١۵ سال پیش بعداز یک دوره بیکاری در شرکت فرآورده های گوشتی "سکان" در شهر اپسالای – سوئد درخواست کار کرد و بعنوان کارگر رخت شویخانه استخدام شد. قبل از این او در واحد رخت شویخانه یکی از فروشگاههای رنجیره ائی سوئد ( کنسوم) کارگری کرده بود.
او زنی معترض، شجاع، رک و حق طلب بود. همین خصوصیات باعث شد که کارگران بزودی او را شناخته و بعنوان عضو هئیت مدیره کلوب کارگری محیط کار انتخابش کردند. آشنائی من با لوتا به سالهای دهه ٩٠ همکاری او با زهرا همسرم و فعالیت مشترکمان در اتحادیه برمی گردد.
صفحات زیادی از یادداشتهای ٣٠٠٠ صفحه ائی روزانه سه سال گذشته ام بعنوان دبیر کلوب کارگری محیط کار مشترک مان به شجاعت و کنجکاوی لوتا اختصاص دارد که امیدوارم روزی برسد بتوانم آن را به چاپ برسانم.
اما پارسال ماه اکتبر بود که برخلاف معمول لوتا برای چند روز بر سرکار حضور پیدا نکرد. انگار که چیزی را گم کرده ام و احساس تنهائی می کردم، چراکه هر روز او را در رخت کن مردان و درحالیکه لباسهای نشسته کارگران را برای شستن جمع آوری می کرد ملاقات می کردم و در باره رویدادها و اتفاقات گوناگون با هم به گفتگوئی چند دقیقه ائی می پرداختیم،
در واقع مشورت می کردیم. خوشبختانه همه آن گفتگو های آغاز روز را با دقت و مسئولانه ثبت کرده ام. چند روزی گذشت دوباره پیداش شد و مستقیما به دفتر اتحادیه آمد. دست چپ اش باند پیچی شده بود. پرسیدم، چه خبره ؟ گفت انگشت بزرگ دست چپ ام را عمل کرده ام و آمده ام تا فرم مرخصی دوران بیماری ام را تحویلت بدهم که برای اداره بیمه و بیمه بازار کار بفرستی.
بدون وقفه کارش را انجام دادم و لوتا رفت. مدتی دیگر گذشت و او همچنان در مرخصی دوران بیماری بود تا در یکی از روزهای آخر ماه نوامبر در حین جلسه ائی با مدیریت شرکت مطلع شدم که لوتا مبتلاء به سرطان ریه است. او بعداز ماهها صرفه سنگین و نالیدن از درد نفس کشیدن دشوار روز ١٧ نوامبر به پزشک مراجعه کرده و به او گفته بودند که از سرطان ریه رنج می برد و بیماری پیشرفت کرده است.
طی این چند ماه چندین بار به او زنگ زده و حالش را می پرسیدم، او مرتب شیمی درمانی می شد اما هرگز تسلیم بیماری نشد بود و در آنسوی خط تلفن همان لوتای بی رودربایست، رُک ، رزمنده و جسور بود. در یکی از تماسهای تلفنی مان بهم گفت که سالهای طولانی تماس با مواد شیمیائی در رخت شویخانه و کشیدن سیگار از علل ابتلایم به سرطان است، اما کشف دیر هنگام آن توسط پزشکی که طی یک سال گذشته بارها به او مراجعه کرده ام باعث پیشروی سریع آن شده است.
آخرین تماس تلفنی ام با او روز دوشنبه ١٢ آوریل یعنی ١۵ روز قبل از مرگش بود. او زنگ زد.
مکالمه آن روز را در دفتر یادداشتهای روزانه ام بدین صورت ثبت کرده ام.
دوشنبه ١٢ آوریل ٢٠١٠
تلفن اتحادیه زنگ زد. لوتای رخت شویخانه بود. از شنیدن صدایش بعداز مدتها خوشحال شدم. صدایش مثل گذشته همچنان رسا و بلند بود. اصلا نشان نمی داد که بیمار سرطانی باشد. با همان لحن رُک و اعتراضی اش شروع کرد و گفت : چرا شما ( اتحادیه ) در باره افزایش حقوقها بعداز بستن قرارداد به من اطلاعات نداده اید تا به سهم خود اداره بیمه را در جریان افزایش حقوقم قرار بدهم، که حقوق دوران بیماری ام را افزایش دهند. میدانستم که کارفرما مسئول اطلاع رسانی به او بوده است اما نمیخواستم او را پاس بدهم، درخواستش را پرسیدم. او میخواست که ما اشتباه خود در عدم اطلاع رسانی به او را بهر طریقی شده جبران کنیم. به او قول دادم که موضوع را پیگیری می کنم و حتما به سرانجام دلخواه او خواهم رساند. البته که مشکل را همان روز حل کردم و لوتا حقوق عقب افتاده اش را دریافت کرد.
موضوع را عوض کردم و حالش را پرسیدم. گفت همین جوریست. برایش آرزوی بهبودی کردم گفت : بهبودیی در کار نیست. پرسیدم معالجات چگونه پیش می رود؟ گفت در جریان است و مکالمه را به پایان بردیم. با تاسف فراوان امروز خبردار شدم که دیگر و هرگز طنین صدای رسای این زن مبارز و مقاوم را نخواهم شنید.
بعداز دریافت خبر درگذشتش بی صبرانه جویای آن شدم که لحظات آخر عمرش را چگونه بسر برده است. در این مدت بیماری دخترش لیندا و مادرش به نوبت در کنارش بودند، اما دیشب تنها بود. ساعت ١٠ و ٣٠ دقیقه شب به لیندا که در دهکده ائی دیگر در نزدیکی محل سکونتش زندگی می کند زنگ می زند و می گوید وقتش رسیده بلند شو بیا. هنوز معلوم نیست آیا تا رسیدن لیندا زنده بوده و یا قبل از رسیدن او این غده های لعنتی مقاومتش را درهم شکسته و ساکتش کرده بودند.
همسر لوتا "بنگت اولسون" کارگر تعمیرگاه و همکار قدیمی من نیز تابستان سال ٢٠٠٠ میلادی بر اثر ابتلاء به بیماری سرطان خون درگذشت. لوتا به "ماری لوو" مسئول امور پرسنلی شرکت گفته بود که نمی خواهم تا تابستان زنده بمانم چون در دهمین سالگرد مرگ "بنگت" خاطراتش در ذهنم زنده خواهد شد و عذاب بیشتر ی می کشم.
لوتا زن شجاعی بود که من از او درسها آموختم. به همین دلیل نتوانستم در مقابل مرگش سکوت کنم.
یاد این کارگر شجاع و فعال و عضو اتحادیه کارگران مواد غذائی سوئد را برای همیشه گرامی می دارم.