افق روشن
www.ofros.com

«اندکی بنفشه، اندکی نُقرِه مَهتاب»


بهمن شرف نیا                                                                                                چهارشنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۰ - ۵ مه ۲۰۲۱

«محمدرضا کَلانتری» همان که هنوز اسم اَش مثل گُل دادنِ یاسِ پیر در پشت پنجره، شوق به دیده می آوَرَد در ۱۱ اردیبهشت سال ۱۳۵۷، با سفری شتابناک به فراسوها رفت.
با «مرگ نَحس» پنجه درافکند؛
دندان خشم بر جگر خسته
بست وُ رفت.
جاذبه لطیف نگاهَش و گونه هایَش با دو شیار موَرَب، غرور را به سمت «آفتابِ همیشه»، به سمت زندگی جاری می کرد. گام های فُرصتِ کوتاهَش در جزیره ماندن وُ بودن طی نشد؛ در دریایی جوشان با گِرداب های هُول طِی شد.
ممدرضا صدای نِی لَبک «شفیع کور» را دوست داشت. مزه «خربزه ماهیدشت» را دوست داشت. ضرب باران بر پنجره را دوست داشت. سربرآوردن قارچ بعد از رعد وُ برق را دوست داشت. «زردآلوی هسته سفید» را دوست داشت. «آلوچه سَراب» را دوست داشت. ریواس «پرآو» را دوست داشت. شعر شاملو را دوست داشت. آواز خالقی را دوست داشت. نان سنگک دوآتشه «گُذَر چَنانی» را دوست داشت. آرزوی کوچک اَش این بود که روزی مهربانی دست زیبایی را بگیرد و تنها یک «قلب» برای تمام زندگی بَس باشد. آرزوی بیکران بود در خُلق تَنگ، ستون شعله بود به طاق بلند دود. کمی بنفشه بود و کمی نقره مهتاب.
به خاطر پرستویی در باد
به خاطر شَبنمی بر برگ
به خاطر هر چیز پاک
به خاک افتاد.
ممدرضا دوره دبیرستان را در «دبیرستان رازی» واقع در «مِسگَرخانه»کرمانشاه طِی کرد. سال ۱۳۵۱ دیپلم گرفت و برای گذراندن دوره سپاهی دانش به روستای «بروشخواران» نزدیک مرز ترکیه منتقل شد. آنجا بود که چین و چروک فصل سرد و ویرانه های باغ تَخَیّل را دید. آنجا بود که دفن دست های جوان زیر بارش یکریز فقر را دید. و آنجا بود که نطفه سوال «چرا توقف کنم؟» در ذهن و جانَش شکل گرفت. قلب اَش گرم و سرخ بود و در آن، چشمه یقین می جوشید.
پس از پایان دوره سپاهی دانش، به کرمانشاه برگشت. کتابدار مدرسه راهنمایی دکتر مُعین (پُشت سربازخانه شهری) شد. همه بیداری و پایان ناشناسی را در ورق زدن کتاب، پیدا کرد. زندگی اَش را از آونگ شدن بین حیرت ندانستن و سرگردانی ناشناختن، دور کرد. درخت اقاقیا را در روشنایی فانوس دید و سپیده دم را دید که روی موج های آگاهی می ریخت! او که اکنون، به هر تار جانَش صدای صَدآواز بود و عشق اَش زندگی بود، به محیط کار پا گذاشت. پس از گُذراندن دوره تراشکاری در مرکز فنی حرفه ای شماره یک کرج، در «کارخانه پارس مِتال» مشغول به کار شد.
بچهِ«محله چَنانیِ» کرمانشاه بود. با همه بچه های محله اَیاق بود. بچه های کوچه مُعتضِد، کوچه گندمی، کوچه پوریان، کوچه جوزی و کوچه ای که آن روزها ابراهیم آباد نامیده می شد همه وُ همه ممدرضا را می شناختند. دو کبابی سر و تَه گُذَر بودند. دو کارگاه جولایی که موجِ رختخواب پیچ می بافتند توی گذر بودند. «فرج جولا» و پسرانَش ممدرضا را می شناختند. «صفرلحاف دوز» و پسرانَش ممدرضا را می شناختند. «علیجان» که جلوی دست اَش قاپ آینه ای می گذاشت و آب نبات می فروخت، ممدرضا را می شناخت. همه کسانی که پاتوق شان «قهوه خانه خان باوَه» بود ممدرضا را می شناختند. «آبِرا یوسف» که یخ می فروخت ممدرضا را می شناخت.
ممدرضا عاطفی بود. با محبت بود. وقتی حقوق می گرفت و پولی توی جیب داشت، به «مَمی» کمک می کرد. مَمی در کودکی آبله گرفته بود. بینایی اَش را از دست داده بود. ناامید نشده بود. در «تیمچه عباسعلی» تخم مرغ می فروخت. ممدرضا برای اینکه مَمی تحقیر نشود کمک اَش به او، فکرشده بود. با دوست اَش «علی» می رفتند سراغ مَمی. به این بهانه که می خواهند «تخم مرغ بازی» کنند جلوی بساطَش می ایستادند. هر کدام تخم مرغی از سبد مَمی برمی داشتند. بازی شروع می شد. دو سر تخم مرغ را به هم می زدند. تخم مرغی که می شکست، بازنده را معلوم می کرد. بعد از یکی دوساعت، بیشتر تخم مرغ های مَمی را خریده بودند و آخرش هم، تمام تخم مرغ های شکسته برای مَمی می ماند.
ممدرضا از آواز «مَظهر خالقی» لذت می بُرد. موقع شنیدن آواز «آئینه دلبری»اَش برق شوق به چشمانَش می نشست. کوچک ترین اشاره خوشایند به زندگی را می فهمید. در وعده گاهِ احساسات پاک، به پای درختان شکوفه دار می رسید، به پای آب های جاری می رسید. با زندگی در هر لحظه و دقیقه اَش قاطی می شد و به «شور» بَدَل می شد. از دروغ گُفتن بیزار بود. وقتی در محله با رفیقان هم سن و سال والیبال بازی می کرد، اگر یک لحظه خطایی می کرد و داور متوجه نمی شد، خودش دست اَش را به علامت «خطا کردم» بالا می بُرد. با مقررات خُشک میانه ای نداشت. از شوخی ای که تحقیر آمیز نباشد و پوزخندی در آن نباشد با جان و دل استقبال می کرد.
وقتی باران
عطشِ زمین اردیبهشت را نوشید
در ۱۱ ماهِ دومِ بهار رفت و
از انسانی که او بود
دفترهای قصه هنوز بازاَند...
زنده یاد محمدرضا کَلانتری از اولین کسانی بود که با اعتقاد به انتقال آگاهی سوسیالیستی به طبقه پرولتاریای ایران، وارد فعالیت سیاسی حرفه ای شد. دستگیری و بازجویی و شکنجه وِی توسط ساواک همزمان شد با بازدید عَنقریب «حقوق بشر» از زندان های شاه.
تیم بازجویان ساواک با دستپاچگی برای پاک کردن آثار شکنجه از جلوی چشم گروه حقوق بشر، سِه تن از افراد زیر بازجویی را در یازده اردیبهشت سال۱۳۵۷، با قرص سیانور به قتل رساندند.

محمدرضا کلانتری یکی از آن سِه تن بود. یادش گرامی.

بهمن شرف نیا - نُهُم اردیبهشت ۱۴۰۰