افق روشن
www.ofros.com

برای سهیلا و مصطفی‌ مدحت‌نیا، عزیزان رنجدید‌ه‌ام


جهانگیر محمودویسی                                                                                       دوشنبه ١۵ فروردین ١٣٩٠

ساعت ۵ عصر روز سه شنبه دوم فروردین است. همهمه مسافران نوروزی شهر نوسود را به آواز پرنده‌گان خوشخوان و زیبا پیوند داده است. سهیلا و مصطفی زحمتکش، خسته از کار طاقت فرسای آشپزی، بوی روغن داغ‌ و گرمای اجاق گاز، برای چند لحظه‌ای کارها را به پورمند می‌سپارند، تا خود را به آغوش گرم آفتاب ‌و نسیم دلنشین، کوهستان شاهو بسپارند. تا از این خورشید بنوشند و چشم هایشان از رنگ شکوفه‌هایش مست شوند. تا انعکاس سروش طبیعت چند لحظه‌ای خستگی یک ساله کارشان را التیام بخشد. هم صدا با زیباترین قصیده‌ها وغزل‌ها، در اوج غرق شدن در تنفس عطر آگین این بهار و در جوار نغمه‌ها و زمزمه‌های دوستان، پیکی اندوه‌ناک، بوی پیاز داغ شده، لباس تن‌های، پورمند فریاد بر می آورد مادر شتاب کن اندام خونینم را با شکوفه‌هایت بپوشان من به دیدار سروه بهار می روم تا خود را به نسیمش بسپارم. سهیلا و مصطفی ‌و دوستانشان توفان زده چون ابرهای متلاطم در هوایی نه غریب در این سر زمین نفرت زده، گم می شوند.
آری پورمند مدحت‌نیا کارگر زحمتکش از خانواده‌ای کارگری که با رنج و اندوه فراوان کار زندگی می کرد با همه مشکلا تش به زندگی و اطرافیانش عشق و امید می‌ورزید. زنده و پویا ومهربان، دوست داشت زنده بماند.
جوانی که می بایست جوانیش را در لذت و آسایش بگذراند، در کنار آشپزخانه‌ها بزرگ شده‌بود. عطر و ادکلنش بوی روغن های داغ شده بود. سهیلا و مصطفی عزیز از همه ستاره‌های عالم برای نجواهای شبانه‌شان، تنها ترانه خوش بختی‌شان ،التیام درد و خستگی هایشان، صورت زیبا و بوی تن پورمند بود. پورمند به سرعت رستوران را می بندد. می‌داند قلب‌هایی در انتظارش هستند. قلب‌های گرم و سرخی که تنها به امید او شاد می تپبند. به ساحت خیابان قدم بر می دارد. هنوز چربی روغن بر دست‌هایش و بوی پیاز بر لباس‌هایش مانده است. تنها دست‌های مادر، روح سروه بهار، بوی بوسه‌ی پدر، می‌تواند خستگیش را التیام بخشد. آری او دیگر نمی داند، نه، نمی‌داند در میدان توحش سرمایه‌داری پوشیده از جویبار خون جوانان سر زمینم، بر بستر رودهای ‌گریان مادران و پدران، زیر بال نازک پروانه های غم زده شهر نوسود در جلو چشم مسافران بهت‌زده، یکی از زیباتر ین جوانان شهر نوسود و انسانی آزاده و عاشق به آزادی غرق در خون به پرواز عشق می نگرد. او آن جا هنوز منتظر مادر و پدر و دوستانش ایستاده است.
آری اکنون چهره شهر دگر گون شده است بی آن که مردم بفهمند موضوع چیست استراحت گاه مسافران گلوله خورده، چند نفر زخمی شده پورمند آغشته به خون بر زمین افتاده است. بغض ها در گلو، سرود های غمگین با فریاد‌های متنفر از خشونت و بی عدالتی و دردناک‌ترین موسیقی‌ها به بالینش می آیند. امواج اه و فغان مصطفی و سهیلای غر قه در خون پورمند تمامی آسمان را می پوشاند؛ آیا این است سهم دستمزد چندین ساله رنج‌های سهیلا و مصطفی؟
به جای این که پورمند و پورمندها به کار دائم گماشته شوند ویا این که از موهبت سرمایه میلیاردی بهره ببرند و برای بیکاری‌شان بیمه وخدمات کافی ‌وا گذار شود، باید در وادی دروازه شکوفایی بهار با گلوله حافظان جان و امنیت، پورمند بی گناه جان شیرینش گرفته شود. اکنون مسافران با وحشت از شهر گریخته‌اند و شهر با اندوهی عمیق در هم آمیخته شده است. با هیچ واژه‌ای نمی‌توانم اندوه و رنج و زحمت چندین ساله این خانواده گارگری و زحمتکش را به گفتار آورم. تنها با اتکا به اتحاد و همبستگی و تشکل کارگری خود می توانیم جامعه‌ای بدور از خشونت و اعدام و مرگ و گلوله ایجاد کنیم. به امید روزی که واژه مرگ و اعدام و گلوله بیگانه‌ای در میان ما باشد. جهانگیر محمودویسی

جهانگیر محمودویسی

کمیته هماهنگی برای کمک به ایجاد تشکل های کارگری