من رفقای بسیاری دارم
آنقدر که قادر به شمارش آنها نیستم
در دره، در کوه
در نیزار و دریا
هرکدام به کاری مشغول
هرکدام با رویائی در سر
با امیدی در پیش رو
با خاطراتی در پشت سر
من رفقای بسیار دارم
آنقدر که قادر به شمارش آنها نیستم
مردمانی با دستهای گرم برای رفاقت
با فریادی برای گریستن
با چشم اندازی روشن
فراتر از مرزها
و با این قدرت
در جستجوی آن
با عزم و اراده
وقتی نزدیکتر به نظر می رسد
بیشترین فاصله را دارد
من رفقای بسیار دارم
آنقدر که قادر به شمارش آنها نیستم
و اینگونه ما به راهمان ادامه می دهیم
ما یکدیگر را در جهان گم میکنیم
و دوباره همدیگر را می یابیم
و اینگونه خود را باز می شناسیم
با نگاهی به دور دستها
با ترانه هایی که می سرائیم
همچون بذرهای بیکران
و اینگونه ما به راه خود ادامه می دهیم
سوخته از تنهایی
جانباختگانمان را بر دوش حمل میکنیم
تا هیچکدامشان را پشت سر جا نگذاریم
من رفقای بسیار دارم
آنقدر که قادر به شمارش آنها نیستم
و معشوق بسیار زیبایی
که نام آن « آزادی » ست