برخی پیمانكاران بزرگ صنایع نفت و پتروشیمی به خصوص شركتهای دست اول كه در رابطههایی قرار گرفته اند كه میتوانند كارهای دست اول هم دست و پا كنند، روز آدینه را در ساعت 12 وسی دقیقه بعد از یك هفته روز كار 12 ساعته تعطیل میكنند. این روز برای ما روز زیبایی است. در این نیم روز چند ساعتی اوقات فراغت وجود دارد كه میشود لباسها را شست و یا از شهر خریدی كرد. برخی هم تریاكهای یك هفته شان را از شازند تهیه میكنند. یك تكه ناخالص تیره رنگ كه آن را به قطعاتی ریز در حد یك دانهی كنجد و برخی به اندازهی یك نخود تقسیم میكنند تا در زمان ناتوانیها و بحرانهای روحی ، با بالا انداختن یك قطعه گلوله شدهی آن، انرژی فوق العاده ونشاطی كاذب كسب كنند. نشاط و انرژی كه به سرعت فروكش میكند وافسردگی بعدش روزگار فرد معتاد را به تباهی میكشد. كارهای نیم روزمان را به سرعت به پایان میرسانیم تا شاید سوپروایزر بتواند یك ساعت آخر را به ما مرخصی بدهد.
علی طبق معمول هر روزش سر به سر این و آن میگذاشت. او به كار بسیار مسلط است . عملیات محاسباتی را به صورت ذهنی حل میكند و اشكالات كار را به سرعت پیشبینی میكند، از این رو كارش همیشه تمیز و سریع بدون ایراد به پایان میرسد. و هرگز برای خود شیرینی بیشتر از عرف كار در كارگاهها كار نمیكند. بدین جهت زمان بیكاریهای روزانهاش را به سركشی به گروههای كاری دیگر و با شوخیهای دوستانه میگذراند. بخصوص به مبتدیها میرسد و نمیگذارد در كار كم بیاورند. همه جا شادی را با خودش به ارمغان میآورد. به همه گیر میدهد و شنگول، همهی متلكها را با خنده به جان میخرد. با لهجه بچههای احمد آباد و جمشید آباد آبادان همه كس و هم چیز را به ریشخند میگیرد و خنده را به لبان كارگران میآورد. با همه شوخی دارد. ولی اگر نیروی كاری با او برخوردی جدی به خصوص در زمینه مسایل كارگری كند آن وقت آن روی سكهی علی هویدا میشود. شوخی را به كلی كناری میگذارد و روی منبر بحث كار و كارگر میرود و با سوالات طرف راكلافه میكند: چرا گلایه میكنید؟ تا بار ببری بارت می كنند! چرا مثل درویشهای هزار سال پیش منتظر آمدن یك مراد هستید؟ باید كسی دیگر، سوالات شما را پاسخ دهد؟ و راهكار جلویتان بگذارد؟ پس خودتان به درد چی میخورید؟ چرا نمیفهمید كه یك مراد توی كلهی خودتان است؟ چرا خودتان را دست كم میگیرید؟ و... چرا باید مانند عشایر كه پروژه را پركردهاند، باید یك خان، آن هم در قرن بیست و یكم برایتان تصمیم بگیرند؟ این بحثها در زمان انجام كار صورت میگیرد. در حالی كه از آسمان و زمین از زشت و زیبا از داد و بیداد سخن میگوید تا تواناییهای همكاران را به رخشان بكشاند، با دقت خطاهای كارش را گوشزد میكند و راه حلهای سادهتر را آموزش میدهد. همه او را دوست دارند. پدرش كارگر صنعت نفت آبادان بوده با نزدیك به 40 سال سابقهی كار در پالایشگاه كه پس از این مدت تنها دارایی شان 6 پسر و 6 دختر و همسری از كوهستانهای استان بوشهر بود. زنی كه شبانه روز در حال پختن نان و غذا برای این ثروت 12 گانه بود. آردی كه شركت نفت به عنوان كمك ماهانه در اختیار كارگران می گذاشت ، زن ها را از خرید نان از نانواییها بینیاز میكرد و یك كمك هزینهی باارزش برای خانوار كارگری بود.
امروز نیمههای روز علی ، علی هر روز نبود ابروانش در هم گره خورده بود. خطوط صورتش رو به پایین افتاده بود. به قول كارگران كه قیافهی او را این گونه ندیده بودند"حتا یك جرثقیل 20 تنی هم نمیتوانست این صورت فروافتاده را بالا بكشد" اكثرا می دانستندعلت این درهم ریختگی چیست؟ ساعت 9 قبل از نیم روز بار جرثقیل ده تن لنگر انداخت. كمكی علی كه تازه استخدام بود و بسیار جوان ، با شتاب به سوی بار رفت تا لنگر بار را بگیرد. كاری غیرمنتظره وغیر ایمن كه كسی انتظارش را نداشت. علی فریاد زد:" نرو ! نرو!" به بار كاری نداشته باش. ولی صدای ژنراتورها بلندتر از صدای علی بود. كمی میخواست خود را كاری و زرنگ نشان دهد. و درك درستی از نوسان بار سنگین و قدرت فوقالعادهی آن نداشت. به سوی بار رفت. ضربهی بار آنقدر سنگین بود كه او را از ارتفاع به پایین روی لولهها و ضایعات آهنی پرتاب كرد. ضربهای به سرش خورد (در زمان سقوط) و او را برای همیشه خاموش كرد. دیگر كسی نمیخندید. گلوی كارگران دچار انقباض شدیدی شده بود و نفس كشیدن برایشان دشوار شده بود. اشك اكثر چشمها را خیس كرده بود وعدهای هم بهت زده بودند. حادثه در چند ثانیه یك نیروی جوان و نان آور خانواده را خاموش كرده بود. سرنوشتی كه میتواند برای همهی آنها پیش بیاید. شوق روزهای آدینه دیگر وجود نداشت. علی درحالی كه به كارگر خوردشده نگاه میكرد، اشك میریخت. گلویش به شدت فشرده میشد و ناتوان از جلوگیری از ا حساساتش ، اشك میریخت. یك همكار قدیمی علی را در آغوش گرفت و بوسید. علی آرام باش تو كه تلاش كردی خطر را به او گوشزد كنی . صداهای كركنندهی كارگاه مانع شد. یكی از كارگران بهت زده با خشم وصدای بلند فریاد زد:
- جرثقیل باید رگر(كمكی فنی تخلیه بارگیری جرثقیل) داشته باشد. برای اینكه بار لنگر نیاندازد باید رگر آن را با طناب مهار كند. ولی صاحب جرثقیل نمیخواهد یك حقوق رگری به كسی پرداخت كند و دیگر قانونی هم وجود ندارد كه آنها را موظف به این كار كند. این همه افسر ایمنی در سایت با هم قدم میزنند و شوخی میكنند ، هیچ دخالتی نمیكنند. تنها هنری كه دارند نگاه میكنند كفش و كلاه ایمنی دارید یا نه. از ایمنی فقط همین را میدانند
- اصلا معنی ایمنی را درك نمیكنند.
علی افسرده و خاموش گوش میكرد. در ذهن او، كه ماهها با این كارگر جوان كار كرده بود، تصویر یك مادر و پدر پیردرمانده مجسم میشد كه از امروز زندگی شان جهنم می شود. علی سنگین و با تاكید:
- نه تقصیر ماست. تقصیر من است. تقصیر همهی ماست.
- چرا ما؟
- چرا ما؟
- وقتی مدیران صنعتی از ترس كارفرما كه مثل آب خوردن دستور اخراج میدهند، شتاب و سرعت كار را بدون توجه به كیفیت، به كارگاه تحمیل میكنند و پیمانكاران اجرایی هم از وحشت خلع ید سكوت میكنند و نظارت قانون هم كه وجود ندارد،میشود این كه میبینی!
- با این همه افسر ایمنی چرا به ایمنی توجه نمیكنند...
علی حرفش را قطع كرد:
- آخه مرد حسابی وقتی كیفیت را در یك پالایشگاه كه خطر انفجار و فاجعه دارد یا در یك پتروشیمی ندیده میگیرند تا كار را به صورت سرهم بندی ولی سریع به پایان برسد، آن وقت انتظار داری ایمنی را مورد توجه قرار دهند؟
- جوان بیچاره توی چند ثانیه از بین رفت.
- برایشان اهمیت ندارد. برای هر پروژه سهمیه مرگ و میر گذاشته اند. واین همه را طبیعی میدانند!!!؟؟؟
مهندس جوان مسوول بخش با علی و دوستش همراه شد و وارد بحث آنها شد:
- علی چرا گفتی ما مقصر هستیم؟
علی كه پدرش در دهه بیست به این سو در جریانات كارگری صنعت نفت آبادان نمایندهی كارگران بود و خودش هم در كنار طیف رنگارنگ چپهای آبادان در كوچه و خیابان و مدرسه بزرگ شده بود، آهی كشید :
- - آن زمان كه كارگران یك دست بودند با قدرت از شاه امتیاز میگرفتند. ببینید، همین قانون كار را فكر میكنی همین طور خود به خود به ما داده شده؟ نه عمو. كارگران خون دادند تا این امكانات را بوجود آوردند.
مهندس جوان:
- لاف نیا تو كه آن موقع نبودی!
- پدرم كه بود. تازه مگه تو سواد نداری؟ به جای فیلمهای سكسی برو دو تا كتاب بخوان. این شما تحصیل كردههای كراكی امریكایی هستید كه ما را بیچاره كرده اید.
- علی موقع شوخی نیست جدی با تو حرف میزنم.
- ببین برادر من ، من هم جدی حرف میزنم. حالا بعد از این همه سال پس از انقلاب هر روز یك بخش از آن قانون كار را حذف میكنند و دور میاندازند. همین پیمانكار مفنگی جرثقیل، میلیاردی به جیب میزند، ولی حاضر نیست یك رگر كه میداند چگونه بار را مهار كند، استخدام كند. حالا هم با كمك برادران ایمنی، كارگر جان باخته فلك زده را مقصر میكنند. آره حق هم دارند چون آن بیچاره كمكی یك فیتر بوده و كارش به جرثقیل ارتباطی نداشته و دخالت بیجا كرده (كسی نمیگه چرا رگر وجود نداشته !!) حتا یك تف هم كف دست پدر و مادر پیرش نمیاندازند. مهندس:
- نه بابا تو خیلی بدبینی نباید این طور فكر كنی ، تازه این همه نهادها به مردم فقیر كمك میكنند... بنیاد...
و دیگر نتوانست به حرفش ادامه دهد. چون یقهاش در دستان علی درحال فشردن بود. علی در حالی كه به شدت به یقه و سینهی او فشار میآورد با چشمانی از حدقه بیرون زده با نفرت خیره به او نگاه میكرد.
- چته عمو یقه مو ول كن . دیوانه شدی؟ ... هرچه خدا بخواد همون میشه. من و تو كی هستیم.
دستان علی از یاس و ناامیدی شل شد. آرام خاك یقه و لباس او را تكاند و گفت: ببین مرد حسابی خدا توی این كله پوك تو مغز گذاشته؟ مگه نه؟ تو اصلا میفهمی مغز چیه؟ همونی كه با آن می شه دنیا را عوض كرد. توی جزوههای دانشگاهیتان اسمی ازمغز و توانایی آن هست!؟ كارگران خودشان را به آنها رساندند. زیرا تصور می كردند كار به برخورد فیزیكی میكشد. آنها را از هم دور كردند. مهندس جوان گفت:
- برو عمو اگه ایمان داشتی این طور دیوانه نمیشدی. تو از حكمت الهی چی میفهمی؟
و با خشم دور شد. افسردگی و غم در وجود علی به خشم ونفرت تبدیل شده بود. محمود گفت:
- تو اگه میخواهی با این آدما كار كنی، باید به اعتقاداتشون احترام بذاری.
- به این ها امیدی نیست.
- نباید این طور فكر كنی.
- نه عمو محصولهای دانشگاههای امروزی یا بنگی وكراكیاند و یا شب و روز به دنبال سكساند و یا با خرد صدها سال پیش برای امروز فكر میكنند.
- علی درست برخورد نمیكنی...
- بابا وقتی طرف دانشگاه رفته، نمیفهمه كه میشه با یك كم فكر كردن جلوی حادثه را گرفت، من مقصر میشوم؟ فوری پای خدا را به میان میكشه و گناه نادانی خودشان را به خواست او و توكل و حكمت و ... مربوط میكنه.
كارگران پس از حادثه بیتوجه به ساعات كاری كه باقی مانده بود، راهی خوابگاهها شدند. بعد از نهار دوستان علی به اتاقش رفتند تا تنها نباشد. صدای در بلند شد:
- بفرما.
محمود داخل شد:
- - بچهها خبر را شنیدید؟
- چی رو؟
- میگن قانون كار را میخواهند اصلاح كنند.
- خب كه چی؟
- كه چی؟
- خب معلومه اگه مثل دفعات قبل باز بخواهند به نفع بخش خصوصی(سرمایه داری) قانون كار را تغییر دهند (معافیتهای كارگاههای زیر ده نفر از شمول قانون كار و بند ز) روز به روز ما را بیچارهتر میكنند.
- بچهها برین پیش حمید. او از معلمهای اخراجیه كه بیست سال است در پروژه كار میكنه. با قوانین آشناست. شاید بتواند یك جواب درست و حسابی به ما بدهد.
علی با بی میلی پذیرفت.... حمید شاد از آنها استقبال كرد. از این كه چند كارگر فنی سوالاتی مربوط به كار و مسایل كارگری از او میپرسند. از شادی در پوست خود نمیگنجید. ولی با نیروی اراده ، ظاهری آرام به خود گرفت. اگر چه از درون میجوشید. در شكل با ظاهری آرام وجدی به حرفهای آنان گوش میداد. و مانند همهی منبریها كه عاقبت منبرشان به صحرای كربلا منتهی میشود، حمید هم كه میخواست دار و ندار سرمایه ی فكریش را در همین فرصت نادر به خورد پرولتاریا بدهد. مقدمهچینیهایش به صحرای كربلای چپ ختم شد. اتحاد، تشكیلات و هدایت تشكیلات صنفی به مبارزات سیاسی و...
علی كه صبرش لبریز شده بود حرفش را قطع كرد:
- ببین حمید جان نمیخواهم ناامیدت كنم. ولی همهی اینها را كه میگی از قبل از انقلاب نه تو بلكه تمام گروههای چپ ورد زبانشان بود. هنوزهم آنهایی كه لیبرال نشدهاند، باز هم تكرار میكنند. ولی از این سی سال رنج و بدبختی درس نگرفته اند. هنوز توی آن سالهای قبل از انقلاب تپیده اند و خدا هم نمیتواند آنها را بیرون بكشد. هیچ خبر داری كه حرف برای كسی نان نمیشود. حمید كه به چشم یك كارگر یقه سفید با حقوقی بالا به علی نگاه میكرد، در دنیای درونش تصور كسی را داشت كه برای همین چندرغاز حقوق منافع طبقاتیش را فراموش كرده است. ولی از محبوبیت علی بین كارگران به خوبی اطلاع داشت و میدانست برای رسیدن به آنها باید هوای این را هم داشته باشد. خواست رشتهی سخن را به دست بگیرد. ولی علی تازه شروع كرده بود.
- شما در آن حد از بلوغ نیستید كه كارگران را جذب كنید و یا شما را الگو قرار دهند.
- چرا؟
- چون صد فرقه اید. شعار اتحاد جهانی میدهید ولی خودتان آنقدر با شعارتان بیگانه اید كه حتا قادر نیستید یك جبهه تشكیل دهید. اصلا میدانید جبهه چیست؟ (با پوزخند) فكر می كنید فقط خودتان درست فكر میكنید و دیگران همه خائن و یا نادانند. تنها دانای همهی هستی شمایید! شما مشتی چپ ولی (چولید) (چول به گویش لری یعنی ویران) یك فیتر كارگر فنی برای انجام یك Fitup میتواند از چندین راه آن را انجام دهد. شما چی؟ شما میتوانید از راههای متفاوت به یك هدف برسید؟ مساله شما تنها یك راه دارد؟ و فقط شما آن را میدانید؟ هنوز هم مثل روزهای اول انقلاب فقط میتوانید پاچههای همدیگر را بگیرید. آخه مردم چطور میتوانند به شما اعتماد كنند. شما ...
دیگر نتوانست ادامه دهد.واژهها را گم كرده بود. دهانش خشك و خشم همهی صورتش را فرا گرفته بود. برای چند لحظه سكوت همه را در بر گرفت. تنها صدای تلویزیون از راهرو خوابگاه میآمد. حمید گلویی تازه كرد و با قدرت اراده مانع از نشان دادن چالش درونیش شد. كه در مقابل منطق یك نیروی كار درهم ریخته بود. نمیخواست با علی موافق باشد. این نظرات، همه ی واقعیت نبود. ولی جریان گفتوگو به مسیری افتاده بود كه خلاف آن، او را منزوی میكرد.
- در... ما همیشه شعار ... داده میشد و داده میشود. البته دیگران هم به این شعار اعتقاد دارند ولی عمل كرد اجتماعی این جریانها درست در جهت خلاف ضرورتهای روز است. چون به تنهایی میاندیشند و عمل مینمایند.
علی گفت:
- - اصلا میتوانید بپذیرید كه یك كارگر میتواند دارای نگرشی باشد كه با اندیشههای شما انطباق نداشته باشد؟ در این صورت چه كار میكنید؟ پندش میدهید؟ اگر نپذیرفت چی؟ ندیدهاش میگیرید و یا با یك مشت برچسب او را باطل میكنید.
یكی از كارگرها گفت:
- هی علی چت شده. بزار حرفش را بزنه.
- ما آمدیم بدونیم علی راست میگه؟ اصلاحات قانون كار همه چیز را بدتر میكنه؟
حمید بلند شد و رفت چند تا لیوان و یك فلاكس چای آورد. در حال ریختن چای:
- علی مثل اینكه تو از چپها بدت میآید. مگه نه؟ (با تبسم و آرامشی گفت وگو را ادامه داد كه علی را هم تحت تاثیر قرار داد.
- نه نمیشه این طور گفت.
- چرا؟
- یادته مجید گاوی, بچه كشتارگاه بود ؟
- من آبادان نبودم.
- خب از رفقای چپ و چول آبادنیت بپرس. وقتی همهی گروهها كنار سینمای سوختهی ركس بساط كتاب و نشریهشان را پهن میكردند و مثل سگ و گربه به هم میپریدند و یكدیگر را با برچسبهای نفرتانگیر میخواندند سرو كلهی مجید گاوی با دو تا نوچه ی مفنگی هروئینی اش پیدا میشد. یك دستمال یزدی اطراف دست راستش پیچیده بود و آن دو نوچه عقبتر از او راه میآمدند و به چپها توهین میكردند. مجید گاوی با عربده و لگد همهی بساطها را بهم میریخت و آقایان انقلابی این تحقیر را میپذیرفتند، بدون هیچ واكنشی.
- خب كه چی ؟
- اویك چاقوكش بود...
- بله یك چاقو كش بود. شما هم میتوانستید با یك چوب بزنید توی سرش. حداقل میتوانستید برای حفظ محل عرضه اعتقاداتتان علیه یك اوباش یك اتحاد كوتاه مدت ایجاد كنید. مگه نه؟ با پوزخند: كارگران جهان متحد شوید البته اگه مجید گاویها نباشند.
- ببین تو رفتی تو مسایل ریز ریز جامعه..
- آره آنچه من میبینم در بارهاش فكر میكنم.
- آخه این پرداختن به جزئیات است. مثل این است كه تو یك پمپ را در نظر بگیری و سیستم و همهی قسمتهای مهم آن را ول كردهای و چسبیدهای به پیچ ومهرهی پایهی آن.
- آن هم مهمه .
- ولی...
- سیستم پمپ هر چقدر هم كه مهم باشه، وقتی نتونه آب را از این سو به آن سو هدایت كنه، یعنی وقتی كاربردی نشه، به درد چی میخوره؟ عمل كرد شما جز تفرقه چه كاربردی داشته ؟
- یك پیشنهاد دارم..
- بفرما
- برای حل صحیح مساله یك راه حل عملی وجود داره
- چی ؟
- بیایید تاریخ معاصر از مشروطه تا به امروز را با هم بخونیم. قبوله؟
به همه نگاه كرد. هم ساكت بودند. فقط علی این پیشنهاد را پذیرفت. یكی از كارگران :
- ما كه عاقبت نفهیمدیم اصلاحات قانون كار به درد میخوره یا نه؟
- حمید ما یك حكومت دینی داریم درسته؟
- سرمایهداری دلالی هم كه روش آن است.
- خب بعد..
- خودت حدس بزن
یكی دیگر از كارگران : عمو بگو سركاریم و دردی هم از دردهای ما دوا نمیشه.
- بگو گور بابای ما و خلاص.
- می خواستم كمی در باره ی علت این كه این قدر از حقوق كارگر دفاع می كنید، حرف بزنید. برای بچه ها جالب است بدانند چرا كسی كه خودش كارگر نبوده، این قدراز كارگران دفاع می كند. اگر ناراحت نمی شوید یك سوال داشتم.
- بفرمایید.
- شما هم وقتی قدرت را به دست گرفتید، فراموش می كنید كه می گفتید:"خدا هم كارگر بود" و"پیامبر بازوی كارگر را بوسیده؟" وبعدش فراموشی به جایی می رسد كه عرق كارگر 7 ماه و 13 ماه هم خشك نمی شود كه حقوقش را پرداخت كنند.
- چرا كارگرها باید منتظر باشند، من یا گروه ...و یا .... به هر حال كس دیگری به جای او قدرت را به دست بگیرد؟ هیچ نخبه ای شایسته تر از شما نیستید كه قدرت را به دست بگیرید. اگر با ارزش های خود آشنا بودید هرگز این سوال را مطرح نمی كردید، بلكه می پرسیدید ما چگونه می توانیم قدرت را به دست بگیریم. پس بهتر است اول به خودشناسی برسید.
برای اثبات حقانیت نیروی كار ، روشن اندیشان این طبقه معمولا توماری از مشكلات اجتماعی – كاری، روانی وخانوادگی این طبقه را مطرح می كنند. آنهایی كه خود در این موقعیت اجتماعی نیستند نمی توانند درك كنند، چرا روشن اندیشان این طبقه مسایلی را مطرح می كنند كه با مساله كار وقوانین فعلی آن ، قوانین خود به خودی بازار(عرضه و وتقاضا) ظاهرا ارتباط مستقیمی ندارد. چرا باید از ناتوانی كارگر در پرداخت اجاره خانه یا عدم توانایی او در پرداخت هزینه های بهداشت و آموزش و پرورش گفت و گو شود؟! و برخی حتا مشكلات روانی و درگیری های خانوادگی كارگران را مطرح می كنند. قواعد كار در نظام لیبرالیسم و نئولیبرالیسم ، نیروی كار را یك كالا محسوب می كند، مانند همه ی كالاهای دیگر در بازار عرضه می شوند. بر این اساس اگر تقاضا وجود داشته باشد وعرضه كم باشد(كه به ندرت این اتفاق می افتد) با یك توافق یك طرفه به نفع كارگر قرارداد به پایان می رسد. ولی اگر تقاضا كم و عرضه نیروی كار زیاد باشد( كه همیشه بدین گونه است) قرارداد یك طرفه به نفع پیمانكار منعقد می گردد. دیگر سرمایه دار برای خود وظیفه ای قائل نیست كه آیا این نیروی كار می تواند با این كارمزد هزینه ی زندگی اش را تامین كند یا نه. او طبق قانون بازار عمل می كند، بقیه مسایل به ساختار قانون عرضه و تقاضا مربوط می شود. این توجیهی است كه سرمایه داری بدان متوسل می شود. ولی دركشورهای واپس گرا وعقب رانده شده و متكی بر باورهای دگم و لایتغیر ، حتا همین قانون خودبه خودی بازار را هم به صورت یك طرفه پیاده می كنند. مثلا سرمایه دار حق دارد اتحادیه صنفی خود را داشته باشد ولی كارگر نمی تواند اتحادیه صنفی داشته باشد. همه ی كالاها طبق قانون عرضه و تقاضا در بازار نوسان دارد. ولی تنها نرخ نیروی كار( به نام حمایت از بخش خصوصی یا همان دلالان و سرمایه داران) در اختیار دولت هوادار سرمایه داری و نمایندگان پیمانكاران است و نوسان آن با نوسانات تورم و بازار هماهنگ نیست.
سرمایه داران به توسط نمایندگانشان می توانند قانون را وضع نمایند ولی كارگران در حاشیه های جامعه تنها تماشاچی هستند . در نهایت برای ژست حقوق بشری یا به قولی دموكراتیك چند كارگر دولتی و سرسپرده را به عنوان نماینده ی جامعه ی كارگری در جمعی می پذیرند كه اكثریت قاطع با نمایندگان دولت و نمایندگان سرمایه دارهاست. چرا ما مشكلات جنبی وغیركاری نیروی كار را به كار او ارتباط می دهیم؟ چون همه ی این مشكلات زاییده ی شرایط اجتماعی است كه همه جانبه نیروی كار را محدود و سركوب نموده است. این شرایطی نا به هنجار است كه از طرف دولت حامی بخش خصوصی (سرمایه داری دلالی) و پیمانكاران صنعتی به نیروی كار و شرایط زندگی و كارش تحمیل شده است. وهر روز به دلیل یك مصلحت یا به اصطلاح اصلاحات قانون كار كه معمولا پیشنهاد صندوق بین المللی پول است بخشی از قانون كارمسخ یا حذف می شود تا كهنه دلالان بازار به تجارت جهانی راه یابند. درصورتی كه نباید مسایل و مشكلات نیروی كار را به میدان مسایل كار وارد كرد كه كارمزد یك نیروی كار متناسب با ارزش های تولید شده به وسیله ی او باشد (تولید نعمات مادی كه حیات مدرن بشریت به آن مدیون است) واقعیت چیست؟
نیروی كار را نمی توان مترادف با كالا تصور كرد. زیرا این نیروی كار است كه توان هستی اش را به كار می گیرد تا با تغییرات به كمك ابزار تولید یك پدیده ی مادی را به كالایی با ارزش مصرف و ارزش مبادله تبدیل كند. او خلاق و سازنده است نه یك پدیده ی خنثی وغیر فعال. تنها اوست كه قادر است روند تولید نعمات مادی را با درون مایه ارزش های چند گانه به پایان ببرد و چرخه حیات بشری را تداوم بخشد. اوست كه مالك واقعی سرمایه های بشری است. برآیند كار او در انتهای زنجیره ی تولید یك كالای با ارزش مصرف و ارزش مبادله است. پدیده ای كه در سرشت آن ارزشی فراتر نهفته است كه می تواند سرمایه را بازتولید نماید و می تواند به انباشت سرمایه برای گسترش تولید منجر گردد. آن ارزش اضافی است كه برآیند كار و توان نیروی كار است. ارزشی كه تنها به وسیله ی نیروی كار تولید می شود و با ایجاد امكان انباشت سرمایه شرایط سرمایه گذاری مجدد را كاربردی می كند. تكنولوژی را به پیش می برد و جامعه را از نعمات مادی بی نیاز می كند. درحالی كه به دلیل مناسبات بیمارگونه ی سرمایه داری هیچ كدام از این منافع به خود نیروی كار باز نمی گردد. بلكه سرمایه دار با قدرت دولت و پلیس كه از او حمایت می كنند همه ی ارزش ها را مالك می شود. درون مایه ی این گونه مناسبات واپس گرا استثمار یا بهره كشی انسان از انسان نامیده می شود. هر ساختار اجتماعی به دلایل ذكر شده می باید برای بازتولید این نیروی خلاق و سازنده، كار فرد را به گونه ای مشخص نماید كه بهداشت،مسكن ، آموزش و پرورش و اوقات فراغت و تغذیه مناسب برای نیروی كار وخانواده اش كه خانواده ی او در درون خود نیروی كار آینده را پرورش می دهد تامین گردد.
ولی امروزه ما شاهد هستیم كه دركشور خودمان حتا آن چندرغاز حقوق توافقی كه زیر خط فقر هم هست هر 6 ماه یا 7 ماه یك بار با اعتصاب و چالش پرداخت می شود. هیچ قانونی از منافع طبقه ی مولد اجتماعی حمایت نمی كند وهمه ی توان قوانین در خدمت بخش خصوصی است در خدمت دلال و واسطه است. این نوع نگاه ونگرش مرده ریگ فرهنگ وسنت های واپس گرای قرون وسطا می باشد كه نیروی كار مولد را برده ی خود تلقی می كرد. باوری كه در قرن بیست ویكم چون بختك بر سر باورهای انسانی زحمتكشان ایران چنگ انداخته است. با توجه به سرشت و درون مایه كار و نیروی كار و ارزش هایی كه از این طریق تولید می شود. عامل اصلی خلاقیت ها و پیشرفت های تمدن بشری در سرشت این پدیده ی اجتماعی نهفته است.
علت این همه محدودیت و وحشت از نیروی كار،در ارزش اقتصادی - اجتماعی كار اوست. نیروی كار تشكیل شده است از استادان دانشگاه ها،مهندسان، پرستاران، تكنیسین ها و كارگران فنی و به طور كلی همه ی آن افرادی كه با فروش نیروی كارشان، اندیشه و خرد و یا نیروی اندیشه و كار دستشان درآمد كسب می كنند و مالكیت ابزار تولید را در اختیار ندارند. درآمد و ارزش ها برایند كار می باشد، لذا نباید توزیع آن به اقلیت كوچكی اختصاص یابد. اقلیتی كه علاوه بر این كه در تولید نعمات مادی نقش اصلی را ندارد، بلكه با قدرت نیروهای نظامی و با بهره گرفتن از كاستی ها ونارسایی های اجتماعی همه ی درآمد اجتماعی را به نفع خود برداشت می كنند.
با شكل گیری روند نئولیبرالیسم در كشورهای غربی ، بی توجهی به نیروی كار و محدود كردن خدمات اجتماعی به كارگران، در سطح جهان سرمایه داری عمومیت یافت. كارتن خواب ها در امریكا افزایش یافتند. فقر و فاصله ی طبقاتی با سیری تصاعدی گسترش یافت. و دلال های بین المللی هم، دلار بر دلار افزودند. ولی این پروسه كمتر از 2 دهه دوام نیاورد. و عوارض ویرانگر خود را نشان داد، همه ی دنیا را به باتلاق بحران غلتاند. امروزه، امریكا و اروپا و ژاپن در حال چالش عمیق اقتصادی با این بحران هستند. بحرانی كه مناسبات سرمایه داری مالی به ارمغان آورده است. مناسباتی كه بی توجهی به نیروی كار وتولید صنعتی در دستور كارش می باشد. سردمدار مناسبات لیبرالیسم امریكا قبل از همه با ورشكستگی های پشت سر هم بانك ها روبرو شد. رییس جمهور امریكا با بازگشت به سیاست های دولت رفاه و گرایش به خدمات رساندن به زحمت كشان، می خواهد مانع روند سقوط شود. در اروپا ، یونان، با طناب های یورو از سقوط مرگ بار موقتا نجات یافته، ولی اسپانیا، ایتالیا، پرتغال در حال پیوستن به یونان هستند. در این میان بورژوازی تجاری ما بدون توجه به این واقعیت های هولناك كه در حال وقوع است، باز همان مناسبات واپس گرای نئولیبرالیستی را پی گرفته است.(تعدیل ساختاری، معاف شدن كارگاه های زیر ده نفر از قانون كار، بند "ز" و به تازگی باصطلاح , اصلاحات جدید قانون كار پیشنهادی دولت)
تاریخ اقتصادی جهان بیانگر این اصل است كه انباشت سرمایه وتوسعه صنعتی با مناسبات سرمایه داری مالی(دلالی وسفته بازی) امكان پذیر نیست. وهیچ ارزش واقعی تولید نمی كند. فقط ارقام به صورت كاذب و نجومی بزرگ می شوند در حالی كه در واقع هیچ پدیده ی جدیدی خلق نشده است. ارزش های واقعی وعینی با قابلیت ارزش مصرف ومبادله و انباشت .تنها با كار نیروی كار امكان پذیر است.
دو تن از كارگران در حال چرت زدن بودند اما بقیه مثل جن گرفته نگاه می كردند انگار تازه متوجه چیزی شده باشند چایی ها كه در لیوان سرد شده بود هورت كشیدند و با سوالاتی جدی تر از پیش آن ها رفتند. چالش فكری بین علی و حمید فروكش كرده بود اما برای دیگران انگار چالشی تازه شروع شده بود.
عصر همان روز و اعلام یك خبر
"تا پایان اكتبر ، ده آبان ماه 90، 50 درصد ریزش خواهیم داشت". خبر به سرعت بادهای سرد شهباز(قله ای در شاهزند) در پروژه پیچید. همه به فكر فرو رفته بودند. تصور اخراج، آن هم در این شرایط كه كار كیمیاست، بسیاردردآور است. 50درصد ، یعنی از هر دو نفر یكی باید برود. با توجه به این كه اكثر مسوولان بیش از چندین نفر از خاله پسر ها و همشهری ها را دور خود جمع كرده اند، دیگر بر اساس توانایی ها و تخصص تسویه حساب نمی كنند. بلكه اولویت با همان خاله پسر ها و خالوپسرهاست. و در نهایت با آن كسانی است كه با حقوق كارگری كمتر آشنا هستند و تازه از روستا آمده اند. به هر حال بخت ما در مقابل این واقعیت ها بسیار ناچیز است. واقعیت هایی كه جزئیاتی پیش پا افتاده اند، ولی همین جزییات ناچیز و حقیر زندگی ما را در چمبره ی مرگ بار خود می فشارد. در جست وجوی علت ها نیستیم، نمی توانیم باشیم چون به نان شب نیازمندیم. همین ناچیزهای حقیر، اعصاب ما را فرسوده و به مرحله ی انفجار رسانده است. یادم است پارسال شب عید، وقتی شركت طرح وبازرسی پس از 5 ماه عدم پرداخت حقوق و وعده های مكرر پرداخت حقوق در شب عید، یك هفته مانده به تاریخ اعلام شده به همه اطلاع داد كه شب عید هم قادر به پرداخت نیست چون صورت وضعیت هایش پرداخت نشده و كار هم تعطیل نمی شود، چون كارفرما دستور داده است.
رحمان پایپ فیتر(لوله كش صنعتی پروژه ها) با شنیدن این خبر تعادل روانی خود را از دست داد و دیوانه وار به مسوولان فحاشی می كرد قصد حمله به آنها را داشت كه همكارانش مانع شدند. در نهایت از حال رفت و پس از هوشیاری به حالت عادی برنگشت ومرتب هذیان می گفت دیگر نمی توانست كاری انجام دهد. كارگران همشهریش او را با خود به كرمانشاه نزد خانواده اش بردند تا شاید استراحت كند و خانواده اعصاب در هم ریخته ی او را آرامش بخشد. امروز نوبت ما شده ، روح و جان ما در چالش با اگر ها و شاید ها، وحشت از دیو بیكاری وعوارض ویرانگر آن برای خانواده ها، به خودی خود گرفتار آمده است. 5 شنبه عصر است. یك اتوبوس ما را از خوابگاه در میان فضای پالایشگاه در حال ساخت از میان دنیایی از آهن و فولاد و سیمان برای 2 ساعت به اراك می برد تا قدمی در میان جامعه ی شهری بزنیم. مردم، را بچه ها را ، مادران و دختران را در كنار طلافروشی ها و لباس فروشی ها ببینیم و احساس كنیم كه ما هم جزو همین مردم عادی هستیم. و شاید چیزكی هم بخریم. كارگران چینی كه از ما بیشتر از خانواده هایشان دور هستند با ما به شهر می آیند. آنها هم همین نیاز انسانی را دارند. در اتوبوس در گفت و گو با همكا ران سعی می كردم فشار واسترس احتمال اخراج شدن را فراموش كنم. با همكار و دوست آشوریم در باره ی ضرورت به شهر آمدن و دیدن مردم صحبت می كردیم. ولی اسرتس ها و نگرانی ها مثل خوره بی صدا در حال پیچیده شدن ومتراكم شدن بودند. زمانی به این امر پی بردم كه سه جوان اراكی با لباس های كهنه و پاره پوره ی مد روز و موهای سیخ شده كه چهره هایی تكیده و لاغر شده از رژیم با فقرشان را بی تناسب و نازیبا كرده بود با حركاتی زننده یك كارگر چینی را دوره كردند . مشاهده ی این وضعیتنا به هنجار، فشارها و استرس های درونی، در یك لحظه همه ی اراده و منطق مرا در چنگ خود گرفت. با خشم و نفرت به سوی آن جوانك ها رفتم كه شاید برای سرگرمی می خواستند با یك خارجی شوخی كنند. با چنان حركات سریع و خشم آلودی كه هر آن در صورت واكنش تند آنها، درگیری فیزیكی غیر قابل اجتناب می شد. خوشبختانه جوان ها عقب عقب رفتند و با غرولندی گنگ و مبهم راه خود را پیش گرفتند. كارگر چینی با لهجه و با فارسی از من تشكر كرد. ولی عصبانیت آن چنان مرا گداخته بود كه متوجه نبودم باید پاسخ او را بدهم. به سوی دوستم برگشتم.
- چرا با این همه خشم؟ توكه خیلی آروم بودی. یك باره چت شد؟
- خودم هم نمی دانم. با دیدن این رفتار و آن آرایش به اصطلاح امروزی و با دیدن تحقیر یك نیروی كار كنترلم را از دست دادم.
- باید به مرخصی بروی. به استراحت نیاز داری.
- نه بابا با توجه به اخراج احتمالی در خانه هم مثل بمب منفجر می شوم و روزگار خانواده را هم سیاه می كنم.
- با خنده . مگه اولین بارته از پروژه اخراج می شوی؟
بخش ارادی خودآگاهم توانسته بود خود را از چنگ فشارهای درونی و نگرانی ها رها كند. با خنده گفتم:
- بستگی داره. یك زمان كه پروژه ها فعالند آدم چند ماهی شاید كمتر بیكاری بكشد تا كاری گیر بیاورد. ولی امروز به لطف سیاست های به اصطلاح ضد امریكایی!؟ كه در حرف همه چیز را تمام كرده ولی درعمل سیاست های اقتصادی آن را مو به مو اجرا می كند، صنایع كوچك و بزرگ یكی پس از دیگری ورشكست شده اند و كارگرانش بیكار و حتا اكثر پروژه های نفتی هم متوقف شده اند...
- صبر كن ببینم. شما چرا توی هر مساله ای پای امریكا را پیش می كشید؟ بابا دست از سر این بهانه ها بردارید . نمی توانید راه را از چاه تشخیص دهید بعد امریكا را متهم می كنید. تا كی می خواهید با این لولو خودتان و مردم را بترسانید. شما از امریكا نمی ترسید. شما از دمكراسی امریكا و مردم خودتان می ترسید. مگه در امریكا حزب كمونیست آزاد نیست؟
- چرا...
- مگه در آنجا سندیكاهای كارگری آزاد نیستند؟
- چرا.
- چرا و زهرمار، پس دیگه اسم امریكا را نیار.
امریكا و نظام شاهی خط قرمز آلبرت و خیلی های دیگر است.
- خوب باشه. اینها كه گفتی یك روی سكه است ولی...
- ما فعلا همین یك روی سكه را هم نداریم تا درباره ی آن روی دیگر سكه فكر كنیم.
- در باره ی كودتای امریكایی كه خودشان هم به آن اعتراف می كنند، چی می گی؟
- خوب كاری كردند وگرنه كمونیست ها همه چیز را به دست می گرفتند.
- مگه نمی دونی در امریكا كمونیست ها آزادند. پس باید آزادی در آن حدی باشد كه اگر رای آوردند حكومت را به دست بگیرند.
- تا دیكتاتوری استالینی را بیاورند سركار؟
- مگه در برزیل پس از پیروزی ژپ و ریاست جمهوری یك فلزگر كمونیست دیكتاتوری را سركار آورند؟
- من از برزیل خبر ندارم. ولی می دانم ارومیه سرزمین من است كه هزاران سال است اجدادمان در آن زندگی می كردند ولی با حالا اكثرا مجبور شده اند به امریكا مهاجرت كنند. این امریكاست كه به آنها پناه داده است و بدون هیچ مشكلی به اعتقادات خود می پردازند. این را متوجه هستی؟
- آره متوجه مشكل اقلیت ها هستم. به باغ ملی رسیده بودیم. انبوه جمعیت گفت و گوی ما را قطع كرد و زمان بازگشت هم رسیده بود. پس از 12 ساعت كار، صرف شام و 2 ساعت گردش در شهر به خوابگاه برگشتیم. همكار و هم اتاقی من خواب بود. چراغ مطالعه پشت كمد را روشن كردم و به نوشتن آنچه اتفاق افتاده بود پرداختم.
ناصر آغاجری
کانون مدافعان حقوق کارگر