من نخواهم مُرد.
همین حالا بیرون می زنم، در چنین روزی پر از آتشفشان
به سوی تودهٔ مردم، به سوی زندگی.
(پابلو نِرودا: زندگی خواهم کرد)
با گرمترین درود ها،
یک خاطره به جای مقدمه:
سال ها پیش به عنوان عضو یک گروه کوچک ضد فاشیست محلی در شهر فرانکفورت در فعالیت های ضربتی علیه فاشیست ها شرکت داشتیم. تعداد ایرانیان در چنین فعالیت هائی کم بود و ما معمولاً در همهٔ فعالیت ها شرکت داشتیم. یک شب «تلفن اضطراری ضد فاشیست - ضد نژادپرستی» شهر اطلاع داد که قرار است نیمه شب در یک پارک جنگلی در منطقهٔ فِشنهایم یک عده فاشیست جشنی بر پا کنند. ساعتی بعد چند صد نفری در محلی پشت بازار اتومبیل، در «بورزیگ آله»، که در آن عده ای جوان در خانه هائی که از واگن های چوبی و فلزی درست کرده بودند زندگی می کردند. تصمیم گرفته شد که قبل از آن که فاشیست ها به این مکان حمله کنند، ما به آنان حمله کنیم. از گروه ساکنین آن محل جوانی به نام اشتفان را می شناختم. او مکانیک اتومبیل بود و به کافه «اِکسس» نیز آمد و شد داشت. آن شب ما فاشیست ها را غافلگیر کردیم. تجربهٔ جالبی بود. از آن شب تا به امروز دیگر فاشیست ها به این جوانانی که خودشان شیوهٔ زندگی خود را برگزیده بودند، حمله نکردند.
طی جنگ اول آمریکا علیه عراق هر شب در کافه «اکسس» جلسه بود. در این جلسات و گاهی در تظاهرات ضد جنگ نیز اشتفان را می دیدیم. با هم سلام و علیک داشتیم و گاهی اگر اتومبیل یکی از دوستان دچار اشکال می شد نیز به او رجوع می کردیم. برخی دوستان ایرانی دیگر نیز از این طریق با او آشنا شدند.
حدود سه سال پیش، یکی از مسؤلین شورای دولت خوب (جنبش زاپاتیستی) از کمبود مکانیک کاردان و دیگر مشکلاتشان در این زمینه با ما حرف زد. قرار بر این شد که اگر کسی را یافتیم که اهل کمک کردن باشد با او حرف بزنیم.
پس از کمی پرس و جو، بنا به پیشنهاد و از طریق یکی از رفقای آلمانی با اشتفان تماس گرفته شد. وقتی در تابستان ۱۹۹۸ به اروپا رفتم، در خانهٔ یکی از دوستان یکی دو ساعتی با اشتفان حرف زدم. او از پیشنهاد ما استقبال کرد و قرار شد بعد خبر بدهد که چه زمانی عازم مکزیک خواهد شد.
در ماه مارس ۱۹۹۹ او و یکی دیگر از دوستان را که برای کمک رسانی به منطقهء زاپاتیست ها در چیاپاس می آمد همراهی کردم. سفر جالبی بود. هر دو بی شیله پیله برای کار آمده بودند. پس از سه هفته با آنان به شهر مکزیکو برگشتیم و بدون هیچ قراری برای آینده از امکان تکرار این نوع کار حرف زدیم.
در تابستان سال دو هزار، در شهر فرانکفورت، هر سه با هم در کارگاه اشتفان سفر بعدی را طرح ریزی کردیم. دو سه ماه بعد طی نامه ای با خبر شدم که رفیق دیگری که شغلش بنّایی ست نیز علاقه به آمدن دارد.
روز ۱۵ ژانویه برای استقبال از هر سه نفر به فرودگاه شهر مکزیکو رفتم. بسیاری از قطعات یدکی را قبلاً اشخاص دیگری از آمریکا و آلمان آورده بودند، با این حال، بار این دوستان هم کم نبود...
دو روز بعد، پس از آن که مقداری ابزار کار خریده شد، عازم چیاپاس شدیم. قدم اول شهر سن کریستوبال بود. چند ساعتی در شهر راه رفتیم و شب را در منزل آشنائی که اتومبیلش را برای سفر در اختیارمان قرار داد خوابیدیم. صبح روز دو شنبه ۱۸ ژانویه پس از یک نشست با یکی از رفقای «ان لاسه سیویل» راهی لارئالیداد شدیم. در راه مقداری آذوقه خریدیم و یک کیسه آهک برای ضد عفونی کردن توالت. حدود ساعت شش بعد از ظهر، دیگر هوا تاریک شده بود. ما به روستای سن خوزه رسیدیم. رفقای بیمارستان پس از تماس با شورای دولت خوب از ما خواستند شب را در بیمارستان سحر کنیم و در روز روشن راه مان را ادامه دهیم. صبح روز بعد، پس از صبحانه عازم شدیم. ظهر نشده بود که به لارئالیداد رسیدیم. اما ساعت شش بعد از ظهر اولین جلسهٔ مقدماتی با شورای دولت خوب برگزار شد. آنان تمام روز درگیر یک دورهٔ آموزشی برای معلمان منطقه بودند.
قرار و مدار آغاز کار با شورای دولت خوب گذاشته شد و پس از آن که در خنکای آب رودخانه عرق راه از تن شستیم، با اشتفان خاطرات روزهای شاد گذشته و «بورزیگ آله» و «بیگ والد» را زنده کردیم.
از صبح زود کار آغاز شد. باز هم سه هفته کار فشرده. به درخواست شورای دولت خوب از همان بار نخست قرار بر این بود که چند نفر گروه کاری را همراهی کنند تا خودشان نیز در جریان کار، تا حد امکان آموزش ببینند.
هر کس مشغول کاری شد. پس از آن که به شورای دولت خوب اطلاع داده شد که وقت رفتن فرا رسیده است، آنان از ما برای شرکت در یک جلسهء خداحافظی دعوت کردند. اولین بار نبود که شاهد تجمع شورای دولت خوب بودم، اما وقتی وارد سالن شدیم، حضور ۲۲ نفر از اعضای ۲۴ نفرهء شورای دولت خوب بیانگر احساس سپاسگزاری آنان بود.
چند نفر از اعضای شورا سخن گفتند. جالب این بود که همه بیش از آن که از کار رفقا تشکر کنند، از کوشش آنان در آموزش زاپاتیست ها سپاسگزاری کردند. این امر نشان می دهد تا چه حد برای زاپاتیست ها امر آموزش از جایگاه ویژه ای برخوردار است.
پس از جلسه، هر چهار نفرمان مدتی در سکوت گذراندیم تا سخنان اعضای دولت خوب را هضم کنیم. این همه احترام بی شک مسئولیت بیشتری از انسان طلب می کند... و این احساس زیبا را که می توان به ساده ترین شکل نیز انترناسیونالیسم را به در عمل در آورد...
اما زندگی واقعی همیشه زیبا نیست...
هفت ماه پیش، در روز ۱۰ اكتبر ۲۰۰۹ به فرمان رئيس جمهور مكزيك، فلیپه کلدِرون، هزاران پليس تأسيسات «برق و انرژى مركز» اين كشور را به اشغال خود در آوردند تا پروسهء خصوصی سازی بدون سرخر پیش برده شود. نشریهء مکزیکی پروسسو در شماره ماه اکتبر ۲۰۰۹ خود از مارتین اسپرزا، دبیر اول سندیکای برقکاران مکزیک نقل کرد: «يك معامله است، فرصتى ست براى شركت هاى الكتريكى، چراكه به علاوهء شبكهء يك صد كيلومترى فيبر شيشه، شركت برق مركزى يك درصد خاك كشور را تحت پوشش دارد. ما فيبر نوری شيشه اى داريم براى مصرف خودى و توان گسترش آن. مى توانيم سرويس صدا [تلفن]، تصوير و انترنت (سه گانه) را با سرعت بالا در اختيار جامعه قرار دهيم.»...
امروز، در روز ۱۰ ژوئن ۲۰۱۰ خبر واگذاری خطوط فیبر شیشه ای «متعلق به کمیسیون فدرال برق» (یعنی همان شرکت دولتی ای که طبق فرمان رئیس جمهور تأسیسات «برق و انرژى مركز» به آن واگذار شد) به «تلویزا» منتشر شد.
آیا هنوز نیازی به تفسیر خبر وجود دارد؟... اما این هنوز آخر ماجرا نیست. یکی از اهداف دولت مکزیک از سر راه برداشتن هر نوع سندیکای مزاحمی در معاملات «بازار بزرگی» بود که نامش را کشور گذاشته اند و در آن همه چیز معامله می شود؛ «بازار بزرگی» که در آن آموزش و پرورش، بهداشت، علم، آسایش، حتی هوای پاک قابل خرید و فروش باشد؛ «بازار بزرگی» که در آن رئیس جمهور حکم رئیس بخش فروش و کنترل را دارد و دیگر چیزی به عنوان مسئولیت درمقابل شهروندان وجود خارجی ندارد؛ «بازار بزرگی» که در آن دولت فقط و فقط مسئول حفظ امنیت «بازاریان» است؛ شهروندان این «بازار بزرگ» فقط اعدادی هستند که در زمان فروش نیروی کار و خرید سرویس به درد آمارگیران می خورند؛ در این «بازار بزرگ» هر نوع تشکل کارگری مزاحم است، سازمان های اجتماعی، گروه های مردمی، سازمان های بومی، نویسندهء منتقد، و... اگر قابل معامله نباشند، باید حذف شوند. در این راستا «سنديكاى مكزيكى برقكاران» یکی از مزاحمان بود. ولی نه مهمترین آن و نه رادیکال ترین آن. جنبش های بومی در مکزیک، از چیاپاس تا اوآخاکا و گرررو، همیشه مانند خاری در کف پای قدرتمندان مزاحمت ایجاد می کنند. از تشکل های مستقل معلمان، تا جنبش عظیم توده ای در اوآخاکا - آپپو، از روستاهای خودمختار زاپاتیستی در چیاپاس، تا مناطق خود مختار در ایالت گررو و اوآخاکا همیشه مورد تهدید نیروهای دولتی و شبه نظامیان وابسته به آن بوده اند. اگر محاصرهء «سن خوان کوپالا» در اوآخاکا به خاطر حمله به کاوران کمک رسانی به آن اخیراً معروفیت یافته است، مناطق بومی نشین و خودمختار در کوهستان های ایالت گرررو سال هاست تحت شرایط تجاوز و قتل و غارت توسط گروه های شبه نظامی ادامهء حیات می دهند.
با این حال حمله به «سنديكاى مكزيكى برقكاران» آغاز حرکتی بود که روز ششم ژوئن بازتاب نوینی یافت:
معدن کنانه آ، یکی از قدیمی ترین معادن سرب مکزیک است که از قبل از انقلاب ۱۹۱۰ تا به امروز کارگران آن هر از گاهی با اعتصاب و شورش پرچم مقاومت علیه استثمار کشندهء سرمایه داران را بر می افرازند. کارگران معدن کنانه آ در «سندیکای ملی کارگران معدن، فلز و مشابه آن در جمهوری مکزیک» Sindicato Nacional de Trabajadores Mineros, Metalúrgicos y Similares de la República Mexicana-SNTMMSRM متشکل اند.
حدود ساعت ۱۰ شب یک شنبه ۶ ژوئن چهار هزار پلیس فدرال به کارگران حمله کردند تا اعتصابی را که از دو سال پیش یعنی از ۳۰ ژوئیهء ۲۰۰۷ ادامه داشته بشکنند. حمله به کارگران معدن، مانند بسیاری از موارد دیگر توسط رسانه های بزرگ ارتباط همگانی همراهی شد تا خون کارگران با دروغپراکنی شسته شود. قبل از آغاز حمله خطوط تلفن و تلفن های همراه کارگران اعتصابی را از کار انداختند تا آنان نتوانند از طریق تلفن رفقای دیگر خود را بسیج کنند. با این حال مقاومت قهرمانانهء کارگران تنها با استفاده از گاز اشک آور، آتش زدن یک ساختمان اداری و حملات شدید پلیسی کنار زده شد.
از فردای آن روز حرکات اعتراضی کارگران معدن مجدداً از سر گرفته شد. در روز ۱۰ ژوئن عدهای از کارگران اعتصاب شکن که از نقاط دیگر اجیر شده بودند، به همراه اتومبیل های پلیس کوشیدند وارد محوطهء معدن شوند تا «جلوی ضرر» گرفته شود. کارگران متشکل با فلاخن و چوبدستی در مقابل باتوم ها و گاز اشک آور پلیس چنان مقاومتی از خود نشان دادند که پس از ساعت ها درگیری پلیس مجبور به عقب نشینی شد.
از چین تا آمریکای شمالی تا روسیه، از ۶۵ کارگری که در معدن طلای «پاسته دِ اورو» در ۱۹ فوریه ۲۰۰۶ در مکزیک جان سپردند، تا ۱۵ کارگری که در سی ام فروردین ۱۳۸۸ (۱۹ آوریل ۲۰۰۹) در معدن باب نیزوی کرمان به قتل رسیدند، کارگران معدن در سراسر جهان با گذاشتن جانشان لقمه نانی برای ادامهء زندگی کسب می کنند. کارگران معدن کنانه آ، از ده ها سال پیش با آگاهی از چنین امری خود را سازمان می دهند، مبارزه می کنند و سرکوب نیروهای دولتی را نیز با گوشت و پوستشان حس می کنند. کارگران کنانه آ از روز ۴ آوریل ۲۰۰۷ ورودی های معدن را سد کرده اند و خواهان پرداخت غرامت به بازماندگان حوادث هستند. صاحبان معدن نیز می کوشند با «تغییر» ساختار تشکیلاتی از زیر بار مسئولیت شانه خالی کنند.
این بار به بهانهء سرمایه گذاری های چند صد میلیون دلاری و غیره، دولت مکزیک باز هم به یاری سرمایه داران شتافت. اگر در سال ۱۹۰۶ ارتش مکزیک با یورش به اعتصاب کارگران معدن کنانه آ که در یک جریان سیاسی آنارکو سندیکالیستی به نام «حزب لیبرال مکزیک» متشکل بودند یورش برد و آن را به خاک و خون کشید، امروز «پلیس فدرال» با تکرار همان شیوه می کوشد منافع سرمایه داران را تأمین کند.
مبارزات کارگران برق و معدن، جنبش های بومی در مکزیک و سراسر آمریکای لاتین در شرایطی پیش می رود که سرمایه داری جهانی شده، با وحشیگری بی سابقه ای تمام دستاوردهای آنان را باز پس می گیرد. این مبارزات اگرچه به نوعی دفاعی اند، با این حال توان بالائی در سازماندهی با گرایش روشن استقلال طبقاتی را در خود نهفته دارند که نوید فردائی را می دهد که در آن «نان ناکسان آجر خواهد شد».
نویسنده: بهرام قدیمی دوشنبه ، ۳۱ خرداد ۱۳۸۹؛ ۲۱ ژوئن ۲۰۱۰
________________________________________
[۱]- سعید یوسف: «امروز، امروز، توپ سرمایه داران پر است. فردا، فردا، نان این ناکسان آجر است.»
... ولی انقلابهای پرولتری ... مدام از خود انتقاد می کنند، پی در پی حرکت خود را متوقف می سازند و به آنچه که انجام یافته به نظر می رسد باز می گردند تا بار دیگر آن را از سر بگیرند، خصلت نیم بند و جوانب ضعف و فقر تلاشهای اولیه خود را بی رحمانه به باد استهزا می گیرند، دشمن خود را گویی فقط برای آن بر زمین می کوبند که از زمین نیروی تازه بگیرد و بار دیگر غول آسا علیه آنها قد برافرازد... مارکس، هجدهم برومر
سایت اندیشه و پیکار
http://www.peykarandeesh.org