افق روشن
www.ofros.com

گفتگوهای کارگری پنجم و ششم


کمیته مستقل چپ دانشجویی                                                                                   جمعه ٢٠ اسفند ١٣٨٩

گفتگوهای کارگری شماره پنجم

در یک رستوران که در وسط شهر است مهراب در کنار جوانان شهرستانی دیگر مشغول کار است..یونیفرم قرمزی به تن دارد و سعی می کند در کار خود که سفارش گرفتن از مشتری هاست عجله کند.
به طرف میز من می آید و با بی رغبتی اما با احترام منو را به من می دهد...دستم را دراز می کنم تا با او دست دهم ...یک لحظه جا می خورد..اسمش را می پرسم ..می گوید مهراب: می گویم :می تواند چند دقیقه وقتش را به من دهد؟
می گوید برای چه کاری؟
برای یک مصاحبه که برای روزنامه است...یکه می خورد...می پرسد کدام روزنامه؟
یک اسمی می پرانم تا باورم کند که خبر نگارم.
کمی فکر می کند و می گوید باید با اقای...صاحب رستوران هماهنگ کنم...می رود و ٢ دقیقه دیگر می آید...می پرسم مشکلی پیش نیامد؟
می گوید نه ...به اقای...گفتم برادرم از شهرستان آمده می خواهم با او صحبت کنم
اگر راستش را می گفتم نمی گذاشت کارت را انجام دهی
لبخندی می زنم و شروع می کنم
می گویم مهراب از خودت بگو این که چند سالته و بچه ی کجایی ؟
می گوید ١٩سالمه .اهل کردستانم..می گویم چر آمدی تهران..می گوید برای کار
می پرسم آنجا کار نبود می گوید نه و اگر هم پیدا می شد با در آمد کم
می گویم اینجا که کار می کنی در آمدت چقدر است؟
می گوید ٣٠٠هزار تومان
می پرسم کجا زندگی می کنی؟
کمی تو خودش می رود و با یک جور خجالت که شاید در قبال من است و خود را از طبقه پایین تر می بیند. می گوید شب ها همینجا می خوابم
می گویم چند وقت است اینجا کار می کنی و چند سال است که تهرانی؟
می گوید از ١٢ سالگی درسم را ول کردم چون وضعیت مالی خوبی نداشتیم
٨ تا بچه بودیم ...۴ تا دختر ۴ پسر که من بعد از دوخواهر بزرگترم بدنیا اومدم
با پدرم سر ساختمان می رفتیم و کارگری می کردیم...البته به من نصف حقوق دیگران را می دادند. در حالیکه انداره دیگران کار می کردم.
خواهر بزرگم خواستگار داشت و بنا بود ازدواج کند...من و دو برادر کوچکترم با پدر کار می کردیم که بتوانیم جهاز مناسبی برای او روبراه کنیم...یک روز سر یک ساختمان...پدرم سکته کرد..و بعد از آن پسر بزرگ خانواده بودم و باید خرجی خانه را می دادم
می پرسم پدرت بیمه نشده بود؟ می گوید نه...جزو کارگرای روزمزدی بود می گویم خب ادامه بده:
می گوید سه سال پیش از شدت نداری مجبور شدم به تهران بیام..یک ماه اول دنبال کار بودم اما کاری پیدا نمی شد ..شب ها می رفتم توی پارک ها می خوابیدم..اما گشتی ها می آمدند و مرا بلند می کردند...آنقدر نخوابیده بودم که هر کس مر ا می دید فکر می کرد ..معتادم...آنقدر راه رفته بودم پاهایم تاول زده بود...کل یک ماه شاید بزحمت چند نان خوردم و جاهایی که چیزی خیرات می کردند و نظری می دادند چیزی بر می داشتم.
گفتند بروم جایی به نام گرمخانه که دولت برای کارتن خواب ها درست کرده ..اما از وضعیت کثیف و وحشتناک آنجا حرف نزنم بهتر است..پاتوق معتادین و کرکی ها شده بود. یک روز در روزنامه کاری پیدا کردم..آبدارچی ساختمان با جای خواب..رفتم و به هر زوری بود با حقوق ١٢٠ تومان کار رو گرفتم مجبور بودم تمام پول را یرای خانواده بفرستم...و هیچ چیزی برایم نمی ماند
بعد از یکسال و نیم کار در اونجا فکر کردم که کارم را عوض کنم تا پول بیشتری در بیاورم..چند بار حتی به سراغ کار خلاف رفتم...اما ترسیدم ادامه بدهم..ترسیدم که باعث عذاب خانواده ام شوم..
اینجا رو پیدا کردم..و آقای ...دمش گرم مرا استخدام کرد با ماهی ٣٠٠ هزار تومان با جای خواب..
می پرسم چند ساعت کار می کنی؟
می گوید از ١٠ صبح تا ١١ شب...شب هایم باید صندلی ها رو جمع کنم و کارای دیگر رو انجام بدم...خسته کننده است..اما چاره ای نیست می گویم از خانوادت خبر داری؟
می گوید هر یک ماه یکبار تماس می گیرم و برایشان پول می فرستم...وضعیت مالیشون خرابه..و دوبرادر کوچکترم که ٨ و ٩ ساله اند ..دارند در خیابان ها ی آنجا گل می فروشند..
یکی از خواهرهایم نیز تو یک تولیدی کار می کرد ...که طرفش عوضی در آمد و از کار بیرون آمد..فقط اگر بتوانند اجاره خانه و خرج غذا را در بیارند باید کلاهمان را بالا بندازیم..اما شده که اجاره خانه را نصفه بدهیم و یا دو ماه ندهیم..که باعث دور برداشتن صاحب خانه شده
می گویم مهراب برای آینده ات چه فکر کرده ای؟ می خواهی چه کار کنی؟
با چشمانی نا امید جوابم را چنین می دهد
می گوید هر روز بچه تهرانی ها رو می بینم که می آیند اینجا با دوست دختراشون..و پولهایی خرج می کنند که شاید اندازه حقوق دوماه من است
با ماشین های مدل بالا و لباس های مارک دار..
می خواهم روزی بتونم روی اینها را کم کنم ..(و این کلمه را بسیار جدی می گوید)
می پرسم مهراب این همه بی عدالتی دلیلش چیست؟
می گوید ...یکسری ها با پول باباشون حال می کنند و آدم هایی مثل من و شهرستانی ها باید هر روز کار کنیم نا از گرسنگی تلف نشیم
می پرسم فکر می کنی لایق زندگی بهتری نیستی؟
می گوید چرا دوست دارم یک روز همه با احترام با من برخورد کنند و بتوانم کاملا خانواده ام را کمک کنم..
می پرسم تا چه حد به آینده ات امیدواری؟
می گوید امیدوارم و نمی توانم اندازه اش را بگم..دست خداست
می پرسم تا بحال شده که فکر کنی حقوقت بیشتر است و برای آن بجنگی؟
حرفم را کامل نمی فهمد..می گوید آره یکبار نصف پولم را نداده بودند ...تهدیدشان کردم و آخر پولم را دادند و به خود غبطه می خورد...
صاحب رستوران صدایش می زند و من را نگاه می کند و سری هم به معنی سلام برایم تکان می دهد...مهراب بی رغبت بلند می شود...دستش را محکم می گیرم و می گویم بازهم باهم صحبت می کنیم..می خنند..می گوید کی چاپ می شود..می گویم هروقت چاپ شد خودم برایت می آورم
از من خداحافظی می کند و به سمت میزی که تازه مشتری برای ان آمده می رود! پایان

********************

گفتگو های کارگری شماره ششم

کارگری که از وضعیت کاری و مالی خود گله مند است و خود را لایق زندگی بهتری می داند..برای رسیدن به زندگی بهتر باید آگاه شود و به خود آگاهی ببخشد..تلاش کند و دیگران را تشویق و ترغیب به تلاش کند.
من یک کارگرم..همواره در مضیقه بوده ام...سالهاست کار می کنم..حتی هزار تومان هم پس انداز در این سالها نداشته ام..در آمدی که از کار خود می گیرم حتی کفاف نیمی از هزینه ی خانواده ام را نمی دهد...مجبوریم قید بسیاری چیزها را بزنیم...مجبوریم ناهار و شام ساده ترین و کم هزینه ترین غذا ها را بخوریم...دو پسر سیزده ساله دارم...که مدرسه می روند و حتی نمی توانم پول تو جیبی بهشان بدهم...و این باعث ناراحتی آنها در محیط مدرسه می شود
بارها مستقیم اشاره کرده اند...همسرم در یک مانتو فروشی کار می کند و اگر درآمدهایمان را روی هم بگذاریم تنها پول اجاره و خورد و خوراک و قبض ها آنهم بزحمت در می آید.
من کارگری فصلی محسوب می شوم چرا که هیچوقت بیمه نشدم..هیچ گاه حقی در برابر کارفرمایان خود نداشتم..آنها هر وقت که خواستند مرا بیکار کردند...هر موقع که خواستند حقوقم را کم کردند...از ترس اینکه دوباره کارم رو از دست بدم مجبورم سخت کار کنم.
روز ١۵ ساعت از هفت صبح تا ده و نیم شب کار می کنم ...آنقدر کارم سنگین و خسته کننده است که گاهی اوقات حتی نای بازگشت به خانه را نیز ندارم...وقتی به خانه می رسم از خستگی زیاد م خوابم تا صبح روز بعد بتوانم سر وقت سر کار بروم.
بچه ها و زنم هیچ کدام از این اوضاع راضی نیستند..من حتی برای اینکه پول زیادی خرج نکنم سیگارم را که ماه شاید سی هزار تومان می شد ترک کردم..
این اواخر گرانی بیداد می کند ...در ماه نمی توانیم گوشت یا مرغ بخوریم ...گوشت کیلویی ١۵ هزار تومان و مرغ ٨ هزار تومان ..حتی نان سنگک هم هر دونه اش ۵٠٠ تومان است ...دو روز پیش رفتم سوپرمارکت برای خرید یک شونه تخم مرغ و برنج ...ماه قبل یک شونه تخم مرغ سه هزار و هفتصد تومان بود الان ۵۵٠٠ تومان شده برنج حداقل ٢ یا ٣ تومان آنهم بدترین نوعش ...قند و شکر ...روغن و...تمام اینها گرانتر شده.
بعد از اینکه یارانه ها اغاز شد ...هزینه های قبض هایمان چند برابر شد...نمی دانم دیگر باید چه کار کنم. شاید سرنوشت کارگرانی مثل من مانند کارگریست که از بی پولی و فقر خودش را آتش زد.
قوانین کار را مطالعه کردم و به این نتیجه رسیدم که این قوانین ضد کارگر است و به نفع کارفرما مثلا اگر اشتباه نکنم ماده ۵۵ کارگران هیچ حقی ندارند که در کار وقفه ایجاد کنند...یعنی حتی اجازه اعتراض کردن هم نداریم..کارگر باید همان کاری را انجام دهد که بسود کارفرماست.
چند هفته پیش مدیر عامل کارخانه را دیدم که یک آقازاده سی ساله است و سوار یک ماشین ٣٠٠ میلیونی شده بود...با خود فکر کردم این پولها را از کجا آورده؟
صد در صد از استثمار ما و کار کشیدن از ما! به ما مانند یک برده نگاه می کنند نه انسان تنها به جای کلمه برده کلمه کارگر را استفاده می کنند...مهم نیست چه بر سرمان بیاید سر کار آسیب ببینی و یا بمیری برای آقایان مهم نیست ...یک سال پیش دست یکی از کارگران زیر دستگاه قطع شد..بیمه نبود و کارخانه هم مسئولیت ان را قبول نکرد و جالب اینجا بود اورا اخراج کردند ...از دوستانش که در کارخانه کار می کنند جویای حالش شدم ظاهرا اوضاع زندگیش خیلی بد است با ان وضعیت کاری پیدا نمی کند...تنها کار ساختمانی آنهم بصورت روزمزدی انجام می دهد.
این ها حرف های دل آقا سعید بود که با هم هم کلام شده بودیم ...تمام حرف هایش بوی فقر و نداری و فشار زندگی می داد..
پرسیدم تا بحال شده از حقوقت دفاع کنی و کارگران دیگر را هم به این کار تشویق کنی؟
می گوید آره یک بار این اتفاق افتاد که حتی پای نیروی انتظامی هم سر این اعتصاب باز شد من و چند تن دیگر بازداشت شدیم و چند روز در بازداشتگاه بودیم ..تا بلاخره آقایون رضایت دادند که ازاد شویم...برای اینکه به حقوق هایی که عقب افتاده بود اعتراض کردیم و انگار این کار جرم است ..و ما مجرم. اما آقایون هر نوع خلاف و رفتار زشتی را که بخواهند انجام می دهند و آب از آب تکان نمی خورد.
همیشه تلاش کرده ام به حقوقم برسم ...در تظاهرات های پارسال حضور داشتم...به امید اینکه تغییری رخ بدهد و اوضاع کمی بهتر شود...بسیاری کارگر دیگر نیز بودند...اما حتی یک بار خواسته های ما مطرح نشد و اغلب شعار ها و خواسته ها سیاسی بود و آنهم همسو با جریان موسوی و کروبی..
می پرسم الان پیش بینی ات چیست؟چه خواهد شد؟و آیا دوباره در این اعتراضات مردمی حضور پیدا می کنی؟
جواب داد: من تنهایی کاری نمی توانم انجام دهم ...روزی که دیگر کارگران و طبقه زحمتکش و خیل بیکاران به این اعتراضات بپیوندند قطعا ماهیت اعتراضات تغییر می کند.. به گفته خودشان ۵۵ درصد مردم تهران زیر خط فقرند این یعنی اگر تهران ١٧ میلیون جمعیت داشته باشد و ٩ میلیون نفر دچار فقر اند البته آمار بسیار بیشتر از اینهاست...و این جمعیت انبوه که شامل کارگران و کارمندان و حقوق بگیران و زحمتکشان می شود می تواند با اتحاد و دست به دست دادن حرف ها و حقوق خود را فریاد بزند و حتی به نظر من اگر بر علیه ما خشونتی صورت بگیرد و حتی کشته شویم بهتر از این است که هر روز جلوی زن و بچه هایمان تحقیرخجالت زده باشیم...بهتر از تحقیر شدن زیر دست کارفرما هاست...بهتر از بیکار ماندن و آس و پاس بودن است ..
اگر واقعا طبقه ما بتوانند حضور داشته باشد خود را تثبیت کند تمام معادلات به هم خواهد خورد...و کورسو های امید برای ما کارگران پیدا می شود.
می پرسم فرض کن این رژیم تغییر پیدا کرد از کجا رزیم دیگر مثل همین رژیم یا حتی بدتر سر کارنیاید..؟
می گوید در مصر و تونس هم مردم و کارگران بیرون ریختند و هنوز ایستاده اند تا به حقوق خود برسند ..مگر ما با انها چه تفاوتی داریم...من به عنوان یک کارگر خواستار اینم که در جامعه عدالت وجود داشته باشد و این همه شهروند فقیر نباشند..نه اینکه یک نفر میلیاردها تومان از نیروی کار هزاران کارگر به جیب بزند..من به عنوان یک کارگر می خواهم که زندگی بهتری داشته باشم...به آینده فرزندانم امیدوار باشم نه اینکه از همین الان نا امید شده باشم...
چند وقت پیش در روزنامه نوشته بود یک مردی سه فرزند کوچک خود را کشته و دلیلش این بوده که به اینده آنها امیدی نداشته ...البته توجیه کننده نیست ...اما چرا باید مردم و جوانان نا امید و مایوس باشند.
جوانی رو می شناسم که فوق لیسانس موسیقی دارد ..و سر یک برج می ایستد و ساز می زند تا شاید صدای سازش در آممدی برایش داشته باشد و این یعنی فاجعه. در این سرزمین انقدر ثروت های طبیعی وجود دارد که بتواند قرن ها همه ی نسل ها را بی نیاز کند اما دست یک عده مفتخور و سو استفاده گر افتاده که هر روز گردنشان کلفت تر می شود کارگران وقتی به حقوق خود و یک زندگی بهتر که لایقشان است خواهند رسید که برای آن مبارزه کنند و نگذارند یک اقلیت معدودی برای آنها تصمیم بگیرد.
شاید حرف های آقا سعید حرف دل بسیاری از کارگران باشد...کارگران و زحمتکشانی که تمام این حرف ها را می دانند...آقا سعید بدون اینکه از او سوالی بپرسم اگاهانه به بسیاری از نکات و مسائلی که به انها نپرداخته بودم پرداخت.
این نظریه که کارگران ایران ناآگاهند نمی تواند چندان هم درست باشد...نمونه اش را در این گفتگو می بینیم.
برای اینکه مطلب طولانی تر نشود و حوصله خواننده سر نرود ادامه ی گفتگو را در بخش دیگر خواهم نوشت و این بخش را در اینجا پایان می دهم. پایان

تهیه و تنظیم از کمیته مستقل چپ دانشجویی

٢٠ اسفند ١٣٨٩