افق روشن
www.ofros.com

بانوی ترانه‌ها و چه آن هنگام

مجید ارژنگ                                                                                                    شهریور ۱٣٨٨

تقدیم به‌پروین محمدی، به‌پاس تلاش‌های خالصانه‌اش در برافراشتن پرچم استقلال مبارزات کارگران؛ و به‌دخترش که زخم تلاش‌های مادر را به‌جان التیام می‌بخشد. مجید ارزنگ

بانوی ترانه‌ها

از خانه‌ی لبخندهایت گذر کردم
گذر کردم !
تاریخ را گذر کردم؛
گذر کردم از خطوط نامنظم رنجهایت.
درختْ داری بود برافراشته برزمین
و یالِ بلندِ اسبانْ زخمی بود برگرده‌شان؛
تاریخ، تاریخٍِ شقاوتِ تاریخ بود.
خنجری نشسته برحفره‌های بلندِ عاطفه
هی نیش‌می‌زند، نیش؛
دلم را و هی تَش می‌کند، تَش؛
آتش می‌کند
خطوط نامعین رنج را؛
بر پیکر بُریده بُریده‌آویخته آویخته شده
برصلیب !
خَم می‌شود،
خَم می‌شوم،
قوس می‌کند
برساقه‌های بی‌آونگ شانه‌هایم؛
و ساق‌ها را خَم می‌کند
قوس می‌شود
خاک را می‌بوید،
ریشه نمی‌شود.
بانوی ترانه‌ها!
هراس من از رفتن نبود
و از بازماندن هم نبود،
هراس من،
از بازیافت عاطفه‌های نشسته برتیز خنجری بود
که افتخار را،
هی مدال مدال میکرد برسینه‌ام،
می‌کوبیدش برسینه ام.
آوازهایم نه آوازی جاری شده
بر زمزمه‌های جاری ارس
و نه حتی طغیانِ گِل‌آلوده‌ی کارون،
این به‌نمک نشسته صدا‌ی خشکیده در کویر تنهایی.
زنگوله‌های بی‌رمقِ یک‌شنبه
معکوس می‌نوازند
واپسین لبخندهای عمر را
پنجاه نشسته برعصیان را....
چهل وپنج نشسته برتعمق را....
سی و هشت نشسته بر تبعید را....
بیست و سه نشسته برکشتار را....
هجده نشسته برامید را....
صفرتولد را.....
شعله‌ها امید می‌شوند،
امیدها عصیان،
عصیان‌ها شعله
و شعله‌ها؟
شعله‌شعله پنهان به‌زیر خاکستر.
بانوی ترانه ها!
شر‌م‌سارآفرینش بودم
و درد تازیانه‌ی آدم.

چه آن هنگام

چه آن هنگام‌که گام برمی‌داشتیم
در میان انبوه خیزران؛
چه آن هنگام‌که در میان شبی مهتابی
مارِ خوش خط و خالی
در میان دستان آبی‌مان نهالی می‌کاشت؛
چه آن هنگام که باغبانی
به‌درخت سبزِ عاطفه،
از چشمه‌ی جان آبی روان می‌کرد؛
چه آن هنگامی‌که
در بندبند تمناهای به‌زنجیر کشیده‌ی عاطفه‌ها،
حدیث سرخ عشق،
زندگی را تمنا می‌کرد؛
چه آن هنگام که
هستی‌مان در لابه‌لای چرخ‌دنده‌های کارخانه
ز خود بیگانه می‌گشت؛
چه آن هنگام که
اندامِ به‌زنجیر کشیده‌مان،
در میان انبوه زنگارهای راه راه،
در تنهایی بی‌انتهای من و تو
تمنای پرواز می‌کرد؛
چه آن هنگام که
سر فرود آوردم و گفتم:
آیا میان من و تو تناقضی هست؟

آن‌چه‌ما «ما» نامش گذاشتیم
تمنایی بود از سرِ هوس
یا جوانه‌ی سرزده از خاک؟
غنچه‌ی شکفته و عصیانِ بودن؛
شورش زندگی
و
اتصال گسسته و پیوسته‌ی ناپیوست‌ها.
بگذار هرچه می‌خواهند بگویند،
به‌دار حلاج آویزانم کنند،
برصلیب مسیحائی میخ‌کوبم کنند؛
من آن«آدم» شورش‌گر تمنای توام
ای آزادی!
که «بهشت زرین»م را
به‌دوصنار به‌حوای م
وبه ‌ماری ارزانْ فروختم؛
بگذار «حوریان بهشتی» بگویند:
چه ارزان فروختی !

مجید ارژنگ