زنم من
زنم من
زهدان جهان .
باری گران بر دوش
داغ تاریخ بر تن و جان.
شانه هایم دم به دم سائید
به دردی مضاعف
وقتی برادرم خود را
همجنس خدا دید .
زنم من
نه از خدا نه پیغمبر
انسانم
رود و جویبار زمین
شهد پستانم
دریغ امٌا
از ساده لوحی هم سرنوشتانم .
زنم من
نه ساحرم نه شیطان
دریغ امٌا
آتش ام زدند مردان
به جهل
با حُکم موبدان
جادوگران .
زنم من
سر زنده و تن پاک
دریغ امٌا
مرا سلحشوران، درباریان
کفن کردند زنده
در قعر خاک
به همخوابگی تا ابد
با عجز و ترس این بزدلان .
زنم من
بهارآبستن ، سبز دستان
دریغ امٌا
مرا کشتزارعفن تخم ریزی
فرض کرده اند
خدایان مردان .
زنم من
یار و همکار در کارخانه
همیشه پُرکار در خانه
دریغ امٌا
مُزدم کسر مضاعف
به قانون مردانه .
زنم من
شانه ها استوار، بالا بلند
دریغ امٌا
مرا نردبان شهرت خویش
پنداشته اند
فرقهً مرد رندان .
زنم من
فریاد اعتراض و دردم من
و گر سنگسارم کنند
در کوچه و بازار
یا به تیربارم زنند
در کارخانه و میدان
باز زنم من
تندر ابر پُربار باران .
می بارم
شانه می سایم به خورشید گران .
دریغ امٌا آه آه
آن دیگرنیمه ام گویی هنوز
در خواب است
نمی بیند مرا
یا نمی خواهد باور کند
بلندای شانه ها را .
زنم من
داغ تاریخ بر جان و تنم
لیک تسخر زنم من
بر قدرتمداران زمین و آسمان
( این مشترک دشمنان
با من و همزاد من )
که بی من نتوانند
حتی بالا کشند
آب بینی یا دهان .
سعید آوا
اسفند ١٣٨۴/ مارس ٢٠٠٦