جاهای دیگه رو نمی دونم ولی تو ایران سیاسی شدن خیلی هم دست خود آدمها نیست. هر آن ممکنه از خونه که می آیی بیرون،چیزی ،صحنه ای یا واقعه ای بدون اینکه ذره ای دلت بخواد، به سیاست بکشونتت.داستان من هم از همین جا شروع شد:
کارخونه تولید دارو یکی از بزرگترین کارخونه های داروسازی بود،می گفتن در خاور میانه اوله.
مدتها بود که تو انباردارویی اونجا کار می کردم، کارم هم خوب بود،بالاخره بهتر از کار تو اینجا و آنجا ،این تولیدی و اون تولیدی بود،مثلا دولتی بو د و اون موقع حد اقل حقوقش سر موقع پرداخت می شد .سرویس هم داشت که سرما و گرما رو تو مسیر رفت و اومد کمتر احساس کنی ،نهار خوری هم داشت.
خلاصه قضیه از اینجا شروع شد که همکاری داشتیم ،اسمش حسن بود،آدم باحال و با مزه ای بود فوتبال هم خوب بازی می کرد،وقت نهار که یک ساعت بود نیم ساعت شو می رفتیم فوتبال بازی می کردیم،خیلی خوش می گذشت،حداقل نیم ساعتی از فکر اجاره خونه و بدهکاری ها و فکر هزار بدبختی دیگه خلاص بودیم.
حسن بعدازظهرها با ماشین مسافر کشی می کر د،خونش تواسلامشهر بود و تو مسیر رفت و اومد مسافر سوار میکرد. تقریبا تا آخر شب.
صبح که سر کار اومد اخلاقش سگی بود ،پاچه می گرفت،خیلی عصبانی بود و پریشون احوال.نزدیکی های ظهر بود که صدای افتادن چیزی توجه همه رو به خودش جلب کرد ،دویدیم بیرون ،خوشبختانه کسی چیزیش نشده بود،حسن که با لیفتراک دستی مشغول بیرون اوردن کارتن های دارو از داخل کانتینربود با لیفراک افتاده بود پایین ،وقتی که دیدیمش داشت میخندید ولی معلوم بود که حسابی عصبانیه،راستش تو خنده هاش چند تایی هم فحش به خدا و پیغمبر و همه ماها داد.
حالا چی شده بود؟حسن وقتی که می خواست کارتن ها را با لیفتراک از کانتینر خالی کنه، شاخک جلو لیفتراک به جلو و کف کانتینر که تو سرازیری پارک شده بود و از شانس بد حسن رو دنده خلاص بوده ، با گیر کردن شاخک لیفتراک، کانتینر جلو میره و حسن از فاصله سکو و کانتینر ، می افته پایین.
خبر تو تموم قسمتهای کارخونه پیچیده بود واز بعضی قسمتها که حسن رو می شناختن اومده بودن ببینن چی شده و احوال پرس حسن بودن. حراستی ها هم بو کشیده و اومده بودن ، اولش هم خیلی طرف حسن بودن،و می خواستن ببرنش بهداری، ظاهرا همه چیز به خیر گذشته بود ولی لیفتراک لعنتی روشن نشد که نشد، حسن مرخصی گرفت و رفت عصر اون روز دیگه همه از قضیه با خبر بودن.
دو روز بعد حسن رو به کارگزینی خواستن،و ۳۰ هزارتومان جریمه،اولش باورش نشده بود که به جای دلجویی جریمه هم باید بشه،از کوره در رفته بود و داد و بیداد و فحش دادن به خودش.
وقتی به انبار اومد کارد می زدی خونش در نمی اومد،،پنجشنبه بود و عصر کارخونه تعطیل شد و همه رفتیم سر خونه زندگیمون.
شنبه صبح تا ساعت ۹ صبح صبر کردیم ولی از حسن خبری نشد. کمی این ور و این ورکردیم و پرسون پرسون معلوم شد که کارت ورود و خروج شو حراستیها ور داشتن و به حسن گفتن بره کارگزینی و به همین سادگی اخراجش کردن.
آدم سمجی بود یک هفته تموم می اومد و جلو در کارخونه می نشست،یه مجله اخبار ورزشی هم دستش بود شاید هم به خاطر علاقعه اش به فوتبال بود که مجله خونش کرده بود.
تموم هفته ما صبح و عصر حسن رو می دیدیم و گاهی وقتها هم راننده سرویسها تا میدون آزادی می رسوندنش ،تو همین فاصله کم کم زمزمه کاری واسه حسن باید بکنیم شروع شد.
تقریبا وسط های روز بود یکی از بچه ها نامه ای به کارگزینی نوشته بود که متنش این بود:
ریاست محترم کارگزینی
با سلام ما امضا کننده گان زیر تعهد می دهیم که دیگر چنین اتفاقی تکرار نشود ،لطفا به خاطر انسان دوستی لطف کنید آقای حسن ... به سر کارش برگردد.با تشکر و احترام
نامه رو چند نفری امضا کردند تو کارخونه همه از نامه صحبت می کردن تو اون فاصله نامه گم شد تقریبا چند روزی از نامه خبری نبودکه دوباره یه نامه دیگه دست به دست تو کارخونه می چرخید و، متن نامه این طوری شده بود:
ریاست محترم کارگزینی
با توجه به اینکه آقای حسن... از کارگران سخت کوش و با سابقه می باشد و به دلیل مشکلات مالی و نا امن بودن سکوی تخلیه بار انبار دارویی این اتفاق افتاده، ما امضا کننده گان این نامه می خواهیم نامبرده به سر کار برگردد.
با احترام
از اینجا دردسر ها شروع شد،حراستیها مثل لاشخور که طعمه جدیدی گیر اورده باشن سرو کله شون پیدا شد و دور افتادن ببینن نامه کار کیه و شروع کردن به جاسوسی.
ساعت نهار و موقعی که می خواستیم بریم فوتبال ، داشتیم سر قضیه نامه صحبت می کردیم و تو همین درد دل کردنها بود که با خبر شدیم چند نفر دیگه از همکارامون هم تذکر کتبی گرفتن و ما تنها نبودیم که کیسه حراستیها به تن مون مالیده شده بود.
مثل بقیه آدمها که هرچی با هم درددل میکنن به هم نزدیک میشن ما هم به هم نزدیک شدیم باورمون نبود به خاطر دفاع از همکارمون اینجوری با ما برخورد کنن،اون روزا ما چیز زیادی از تشکل و مجمع عمومی سندیکا و شورا و اتحادیه نمی دونستیم.
اون روزها من ۱۹ سالم بود، یه روز اسم چند نفر رو از بلندگو صدا کردن من هم جزو اونها بودم.جلو در کارگزینی چند تا ماشین ایستاه بود ،تا آخرش رو حتما خودتون خوندین که چه اتفاقی افتاد و این جوری بود که من و دها و هزاران نفر دیگه افتادیم زندون، شدیم سیاسی ،مخل امنیت ملی.
راستش سیاست تو ایران به همه مربوط میشه به زن ،مرد ،کارگر ،دانشجو و حتا به بچه ها،وقتی که پدر یا مادر بچه از کار بیکار میشه، تو زندون میفته اولین تاثیرش رو بچه هاست.
سیاست تو اینجا و راستش همه جای دنیا به همه مربوط میشه ،سیاست یعنی اینکه من، تو و بقیه چطوری زندگی کنیم. سرمایه دارها میگن سیاست چیز کثیفیه ولی خودشون با پول ما هزارتاشو اجیر کردن که هر روز نقشه واسه بیچاره کردن ما بکشن و این آخریش هم ،همین طرح زدن سوبسیدهاست،که هنوز نه به داره و نه به باره، داریم میبینیم که از فردا دیگه اگه همینجوری بذاریم و نجنبیم نون خالی هم گیرمو ن نمیاد که بخوریم. واسه اینکه اجازه ندیم بیشتر از این فلاکت و بدبختی رو بهمون تحمیل کنن هر کدوممون هزارتا تجربه داریم و باید از تجربه هامون استفاده کنیم .جمع بشیم یه صدا بشیم با هم به جنگشون بریم، ما حتما پیروز میشیم الان وقتشه.
رضا رشیدی - ۳ دیماه ۱۳۸۹