تحولات سیاسی هر کشور چگونه شکل میگیرند و چگونه امکان گسترششان به سایر کشورهای منطقه وجود دارد؟ چگونه بود که انقلابی که در کشور کوچک و ۱۰ میلیونی تونس آغاز شد و به موفقیت رسید٬ به سرعت نه تنها به تمام منطقهی مغرب عربی گسترش یافت که بر اقصی نقاط جهان عرب تاثیر گذاشت؟ از پس از انقلاب تونس٬ شاهد جنبشهای مشابه در سراسر جهان عرب بودهایم. این بود که ما بلافاصله صحبت از «انقلاب عرب» کردیم که هیچ کشوری در حوزهی تاریخی جهان عرب را در امان نخواهد گذاشت.
اکنون با گذشت چند ماه میبینیم که از میان ۲۰ کشور عرب ٬ ۲ کشور (تونس و مصر) نه تنها دیکتاتورهای چند ده سالهی خود را سرنگون کردهاند که صحنهی دو انقلاب فوقالعاده هستند که مدام تعمیق میشود و پیشروی میکند و به قول آلکس کالینیکوس «در رقابت با یکدیگر هستند»؛ ۹ کشور صحنهی انقلاب یا جنبشهای انقلابی بسیار گسترده هستند که به نظر سر خاموشی هم ندارند (الجزایر٬ یمن٬ سوریه٬ بحرین٬ عراق٬ مراکش٬ اردن٬ عمان و لیبی که این آخری فعلا با حملهی امپریالیستها و خیانت نارهبران داخلی به بنبست خورده)؛ و از میان ۹ کشور دیگر هم حداقل ۷ مورد آنها (کویت٬ موریتانی٬ سودان٬ فلسطین٬ لبنان٬ عربستان صعودی و حتی مجمعالجزایر قمر) تظاهرات و اعتراضهایی به خود دیدهاند که اگر وسعتِ جنبشهای انقلابی سایر کشورها را نداشتهاند بهرحال در تاریخ اخیر این کشورها بیسابقه و سرنوشتساز بودهاند. تنها ۲ کشوری که اعتراضاتی جدی به خود ندیدهاند دو کشور فوق ثروتمندِ خلیج٬ قطر و امارات متحدهی عربی٬ هستند. که البته در آنها هم فراخوان به اعتراضات و تحرکی بین طبقهی متوسط در جریان است و مسلما طبقهی کارگرِ مهاجر و بیحقوق آنها نیز به موج انقلاب در منطقه بیتوجه نیست.
مارکسیستها به طور عمومی٬ و بخصوص مارکسیستهای سنتِ لئون تروتسکی٬ همیشه از لزوم فراتر رفتن انقلاب از مرزهای ملی گفتهاند و از اینکه انقلاب به مرزها احترام نمیگذارد. این باورِ محکم ما اما توسط تحلیلگران سطحینگر بورژوا (و متاسفانه بسیاری چپها) اغلب با چیزی به جز تمسخر روبرو نمیشود. میگویند «انقلابِ جهانی» که ما از آن دم میزنیم چیزی به جز خواب و خیال نیست و دلیلی برای گسترش انقلاب از کشوری به کشور دیگر وجود ندارد. در واقع پس از سرنگونی بن علی٬ رئیسجمهور تونس٬ نشریهی معتبر «فارین پالیسی» (سیاست خارجی) مقالهی مفصلی نوشته بود که چرا به هیچ وجه امکان ندارد انقلاب تونس به مصر٬ شاهکلید منطقه٬ راه پیدا کند! (بی بی سی نیز گزارشی در همین مورد داشت که علت را گستردگی فقر و عدم دسترسی به اینترنت در بزرگترین کشور جهان عرب دانسته بود.)
اما این چه بود که باعث شد انقلابِ تونس آتشی به این فراگیری و درخشانی در تمام منطقه به پا کند؟ چرا شورش تونس به سرعت به انقلاب عرب بدل شد؟
نهاد زندهی جهان عرب و مرزهای مصنوعی
مارکسیسم به ما میآموزد که دو عامل عمومی هستند که مانع پیشرفت نوع بشر شدهاند. این دو عامل دو بنیاد اساسی نظام سرمایهداری در سطح جهانی را تشکیل میدهند: یکی٬ مالکیت خصوصی بر ابزار تولید است و دیگری٬ تقسیم اقتصاد جهان به دولت-ملتها٬ واقعیتی که هیچ درجهای از جهانیسازی و فدراتیسم (اتحادیهی اروپا٬ ...) از میان نبرده است. همین است که ما خواست سوسیالیسم را همیشه در سطحی فرای دولت-ملتها مطرح میکنیم و مثلا فراخوان به پیشروی به سوی فدراسیون سوسیالیستی خاورمیانه میدهیم.
اگر یک جای جهان باشد که فراخوان مارکسیستها به فراتر رفتن از مرزهای پوچ و قلابیِ دولت-ملتها گوش شنوایی پیدا میکند٬ آن جهان عرب است (دیگر نقطهای که میتوان از آن نام برد٬ محل تولد اولین دولت-ملتهای جهان یعنی آمریکای جنوبی است.)
تنها نگاهی به نقشهی جهان عرب٬ آشکار میکند که مرزهای این دولت-ملتها چقدر مصنوعی و قلابی هستند (نگاه کنید به خط صافی که خطکش امپریالیستها بین مصر و لیبی کشیده است.) حیات سیاسی٬ فرهنگی و اجتماعی این منطقه از زمانِ پیدایش اسلام و عروج اولین امپراتوریهای اسلامی به نسبت منسجم و متحد بوده است. در بیشتر این منطقه حتی خبری از مرزهای طبیعی که گاهی در تشکیل مرزهای مصنوعی دولت-ملتها نقش داشتهاند هم خبری نیست. از سوریه در شمال شرق جهان عرب که به سوی غرب حرکت کنی٬ فلسطین و مصر و لیبی و الجزایر و تونس را هم که زیر پا بگذاری و به مراکش برسی٬ هیچ مرز فیزیکی قابل توجهی در این میان نیست و کل این منطقه همبستگی و انسجام قابل توجه فرهنگی نیز دارد. هنوز به مرکز پایتخت سوریه٬ دمشق٬ که بروی٬ بازماندهی راهآهن حجاز که زمانی این شهر را مستقیما به مدینه وصل میکرد پیدا است. دور نیست روزهایی که هزاران هزار زائر سوار بر این قطار به عربستان میرفتند بیاینکه نیازی به دنگ و فنگِ ویزا و مامورین مرزی باشد.
واقعیت اینجا است که مرز کشیدن در خاورمیانه و جدایی مصنوعی مردم این منطقه میراثِ استعمار است. از زمان عروج شکوهمند امپراتوری اسلامی در قرنهای هفتم و هشتم٬ انسجامی در این منطقه برقرار بود که علیرغم آمدن و رفتن امپراتوریهای مختلف (از امویان و عباسیان تا جنگهای صلیبی و عثمانیها) اساس آن برقرار بود. با زوال امپراتوری عثمانی و ظاهر شدن «مسالهی شرق» اما دولتهای استعماری که شروع به تقسیم جهان بین خود کرده بودند به کشیدن نقشههای شوم برای منطقه دست زدند. این دولتهای فرانسه و بریتانیا بودند که مثل راهزنان قبایل٬ خطکش و مداد در آوردند و با مرزهای مصنوعی خود نهادِ زندهی خاورمیانه و جهان عرب را تکه تکه کردند و به حوزههای نفوذ خود تقسیم کردند. توافقنامهی سایکس و پیکو در سال ۱۹۱۶ با تعیین حدود و ثغورِ حیطهی نفوذ فرانسه و بریتانیا (که میرفتند تا پیروزهای جنگ جهانی اول باشند) بنیان دولت-ملتهای امروزی منطقه را ریخت. محمد خان٬ تحلیلگر سیاسی مقیم امارات٬ مینویسد: «خانوادههای حاکم و نخبگان سیاسی خاورمیانه از هیچ مفهوم وارداتی اینقدر متعصبانه حفاظت نکردهاند که از دولت-ملت٬ به همراه جامِ مقدس تئوری روابط بینالمللی٬ یعنی حق حاکمیت دولت ملی٬ پاسداری میکنند.»
خلاصه اینکه ناسیونالیسمهایی که دولت-ملتهای جهان عرب بر پایهی آن شکل گرفتند همیشه شکننده و با پایههای ضعیف و مهمتر از آن دستاوردِ مستقیمِ همدستی استعمارگران خارجی و هیئت حاکمهی داخلی بودند. اگر ناسیونالیسمی که به تشکیل آلمان و ایتالیا منجر شده بود ماهیت بسیار انقلابی و ترقیخواهانه و مدرنسازانهای داشت و میرفت تا سرزمینهای پراکندهای را تحت دولت و اقتصاد واحد متحد کند و شهروند آزاد را به جای رعیتهای امپراتور بنشاند٬ کارِ ناسیونالیسمهای مستعمراتی جهان عرب مرز کشیدن در نهادی زنده و پاره پاره کردن مردمی با تاریخ و حوزهی سیاسی-فرهنگی مشترک بود و بنیان اقتصادیشان حفظ حکومتهای نیمهمستعمره نیمهفئودالی بود.
بدینسان تعجبی نیست که آتشی که آن جوان باغیرتِ شهر سیدی بوزید به قیمت سوزاندن جان و تنِ خود برافراشت به سرعت تا قاهره رفت و تمام منطقه را پر کرد و احترامی به هیچ یک از مرزهای ساختگی نگذاشت. با گر گرفتن انقلاب مصر٬ چشم تمام جهان عرب بار دیگر معطوف به قاهره و میدان تحریر شد. هرگز نباید فراموش کنیم که این برای اولین بار در تاریخ مدرن بود که دیکتاتوری در جهان عرب با انقلابِ مردمی سرنگون میشد. این مایهی الهام و غرورِ تمام اعراب بود و مشکلات مشابه پیشروی آنها به جنبشهایی مشابه در سراسر منطقه دامن زد. در پایین به این وجه تشابه و علت ضرورت اتحاد جهان عرب بیشتر میپردازیم اما پیش از آن جا دارد نگاهی به زمینهی تاریخی این خواست وحدت داشته باشیم.
در تظاهراتهای تمام کشورها میدیدیم که جوانان در این انقلابِ «بیرهبر» بخصوص عکس یک رهبر فقید را بالا میبردند: جمال عبدالناصر٬ رئیسجمهور تاریخسازِ مصر. این مرد که بود و انقلابیون جوان امروز با برافراشتن پرچم او در جستجوی چه هستند؟
عروج و افول ناصریسم٬ انقلاب نیمهکارهی بورژوا دموکراتیک
پس از جنگ جهانی دوم و پایان استعمارِ مستقیم٬ نوای پیشروی و مدرن سازی در بسیاری نقاط تازه مستقلشدهی جهان (مثلا آسیا پاسیفیک یا همان ترکیهی بغل گوشِ اعراب) توسط ناسیونالیستهایی پیش برده شد که خواهان تشکیل و تثبیت دولت-ملتِ مدرن بودند. اما همین نوا در جهان عرب رنگ مخالفت با دولت-ملتهای موجود و لزوم از میان بردن مرزهای استعماری که جهان عرب را از هم جدا میکند به خود داشت. طرفه آنجا که جنبشی که به «ناسیونالیسم عرب» معروف شد٬ در واقع در ضدیت با ناسیونالیسمهای متعدد دیگری ظاهر شده بود و به شدت ترقیخواهانه بود. این جنبش به جای طرفداری از دولتملتهای پوسیدهی جهان عرب عملا خواهان دور زدن آنها و نابودیشان بود.
با پیروزی انقلاب ۱۹۵۲ مصر و به قدرت رسیدن ناصر فصل جدیدی در حیات جهان عرب آغاز شد. اینجا فرصت تحلیل کامل ناصر و ناصریسم نیست (موضوعی که از جمله وظایف فوری تمام کمونیستهای خاورمیانه و جهان است). همینقدر بگوییم که نزد ما مارکسیستها خودِ ناصر در نهایت چیزی نبود جز بناپارتیستی سردرگم که امکان واقعی انقلاب سوسیالیستی عرب را به بیراهه برد. اما آنان که متوجه اهمیت تاریخی ناصر و شرایطی که به ظهور او و جنبشش دامن زد نمیکنند هیچ چیز از تاریخ نفهمیدهاند. دولت ناصر که تنها با خواستهای معتدلی مثل اصلاحات ارضی و آوردن مصر به جهان مدرن به قدرت رسیده بود به سرعت در تقابل با امپریالیستها و سرمایهداران بومی قرار گرفت و به سوی الغای سرمایهداری پیش رفت (روندی که متاسفانه هرگز تکامل نیافت تا «راه سوم» در مصر غلبه یابد و سرمایهداری بقا پیدا کند.) پس از سالهای سال استعمار و تحقیر مردم عرب٬ مصر به عنوان بازیگری ظهور کرده بود که سر تعظیم در مقابل هیچ قدرتی فرو نمیآورد. بحران سوئز ۱۹۵۶٬ که در پیِ ملیسازی کانال سوئز و بیرون کردن سرمایهداران خارجی ازآن در گرفت٬ به شکست زبونانهی دو غولِ استعماری پیشین٬ فرانسه و بریتانیا (و نوکر محلیشان٬ اسرائیل) انجامید. این پیروزی روحیهبخش عظیمی برای تمامی مردم سرزمینهای عرب بود. چه صحنهای خوشایندتر از امپریالیستهایی که دمشان را روی کولشان گذاشته٬ تحقیر شده و بیرون میروند؟
مصر بار دیگر بر پیشانی جهان عرب قرار گرفته بود و ناصر اینبار خواستها و دامنهی جنبش خود را فراتر برد. مشخصهی ناصریسمِ خواست اتحاد کل جهان عرب و از میان بردن مرزهای مصنوعی منطقه بود. آنچه امروز شاید به رویا بیشتر شبیه باشد در سالهای پرتلاطم دهههای ۵۰ و ۶۰ بسیار واقعی و حتی محتمل به نظر میرسید. تمام جهان عرب خیرهی مصر و پیشرفتهایش شده بود (که از جمله با تکیه بر قدرتی خارجی، یعنی اتحاد شوروی، ممکن بود که امپریالیستی نبود و اقتصاد ملیشده و برنامهریزیاش کمک شایانی به کشورهای پیرامونی). نه فقط در سیاست و اقتصاد که در علم و فرهنگ نیز. در پایان سال ۵۷٬ ناصر تمامی داراییهای باقیماندهی بریتانیا و فرانسه از جمله صنایع تنباکو٬ سیمان٬ داروسازی و فسفات را ملیسازی کرد که قدم مهمی در راه الغای سرمایهداری بود. او٬ که از ابتدا به «راه سومی» بین سرمایهداری و سوسیالیسم تاکید میکرد (موضعی که آدم را یاد چاوز در ابتدای به قدرت رسیدنش میاندازد)٬ در آغاز میخواست با وعدهی تخفیف مالیاتی بخش خصوصی را وادار به سرمایهگذاری کند. اما خود به سرعت متوجه به بیهوده بودن این راه و وابستگی بورژوازی بومی مصر شد و دست به ملیسازی گسترده و آغاز سازمان دادن توسعهی اقتصادی به دست دولت کرد. اما متاسفانه از ملیکردن کامل مواضع کلیدی اقتصاد بازماند تا همچنان دو سوم اقتصاد در دستان خصوصی باشد. با این حال همین درجه ملیسازی٬ و اتحاد با شوروی٬ به پیشرفتهایی چشمگیر منجر شد. تولید کشاورزی همزمان با سرمایهگذاری در صنایع بالا رفت. ناصر به ساخت کارخانهی فولادسازی حلوان رو آورد که به زودی به بزرگترین کارخانهی کشور بدل شد و دهها هزار کارگر داشت (همین کارگران هستند که امروز در پیشانی انقلاب مصر قرار دارند و اتحادیهشان برنامهای مشابه برنامهی مارکسیستها اتخاذ کرده است.) سد اسوان که اول قرار بود به دست آمریکاییها ساخته شود اکنون با شرایطی بسیار بهتر با کمک شوروی ساخته میشد تا برای اولین بار کشاورزی در نیل وابسته به سیلهای فصلی نباشد.
رادیو اکنون در جهان عرب همهگیر شده بود و رادیو «صدای اعراب» که ناصر در مصر به راه انداخت به زودی صدای رسا و زبان عربیِ زیبای او را محبوب سراسر کشورهای عربی کرد. از همین رادیو صدای ام کلثوم٬ خوانندهی افسانهای مصری موسوم به «کوکب الشرق» یعنی ستارهی شرق٬ نیز میآمد و محبوبیتش دست کمی از ناصر نداشت. فیلمهای مصری نیز همین محبوبیت را داشتند. دانشجویان از کشورهای خلیج و سایر نقاط جهان عرب به مصر میآمدند و با جهان رویایی مصرِ دههی ۶۰ روبرو میشدند. غازی الغصیبی٬ وزیر کار سابقِ عربستان صعودی و سفیر سابق این کشور در بریتانیا٬ که در همین سالها در مصر درس میخواند در سال ۱۹۹۴ رمانی به نام «آپارتمانی به نام آزادی» نوشت که از زندگی دانشجویان عربی میگوید که از جوامع عقبمانده و قبیلهای خود به قاهرهای درخشان آمده بودند و محو آزادیهای سیاسی، شخصی و جنسی آن بودند.
خواست اتحاد جهان عرب به رهبری مصر میان تودهها گسترشی سریع مییافت و بازتابهای سیاسی آن واضح بود.
در سال ۱۹۵۶٬ ائتلافی از ناصریستها در انتخابات مجلسِ اردن پیروز شد تا سلیمان النابلسی٬ هوادار پر و پا قرصِ ناصر٬ نخستوزیر شود. در عراق در سال ۱۹۵۸ ژنرال عبدالکریم قاسم در کودتایی انقلابی که بسیار مشابه انقلاب ۵۲ مصر بود٬ به قدرت رسید و خاندان هاشم را (که یک سر دیگرش در اردن بود) سرنگون کرد. دولتهای یمن شمالی و جنوبی نیز چنین گرایشی داشتند. در عربستان٬ شاه صعود از محبوبیت روزافزون ناصر (و صحبتهایش که میگفت نفت عربستان مال تمام اعراب است) بر خود میلرزید. او ۴۰۰۰ نیرو به اردن فرستاد تا از حکومت شاه حسین که ناصریستها عرصهاش را تنگ کرده بودند٬ حفاظت کنند. در لبنان نیز نفوذ ناصریسم میرفت تا به سالهای سال سیاست قومی مذهبی پایان دهد و راه پیشروی واحدی برای مردم این کشور تصویر کند. سفارت مصر در بیروت (مرکز مطبوعاتی جهان عرب) به پایگاه همکاری با طرفداران سیاسی او بدل شد که شامل بعضی از مهمترین نخبگان سیاسی کشور مثل کمال جمبلاط و صائب سلام میشد. مهمتر آنکه ناصر بین تودههای لبنان اعم از مسلمان و مسیحی و دروزی محبوبیتی عظیم داشت. نیازی نیست به محبوبیت او در فلسطین که برای اولین بار رهبر عربی میدید که به راستی آمادهی ایستادگی در راه فلسطینیان است اشاره کنیم. باشگاههای وحدت اعراب٬ سازمانهای جوانان و انواع و اقسام سازمانهای مخفی و علنی که همه گرایشات ناصریستی داشتند سراسر جهان عرب را پر کردند.
در چنین جوی بود که ناصر در اتحاد با سوریه «جمهوری متحد عرب» را در سال ۱۹۵۸ بنیان گذاشت٬ اقدامی که بسیار محبوب بود. در تابستان آن سال سفر ناصر به سوریه با استقبال تودهای میلیونها نفر روبرو شده بود. در ۱۹ ژوئیه او یکی از تاریخیترین سخنرانیهای خود را در دمشق انجام داد. مای اویدا٬ محقق٬ معتقد است که ناصر در این سخنرانی موفق شده لهجههای عربیِ مصری٬ سوری و عراقی را به طرزی شگفتانگیز پیوند بزند و با نوعی زبان کلاسیک عربی صحبت کند که مثل زبان کلاسیک و «فصحیِ» پیشین راکد و خستهکننده نبوده است. ناصر با چنین زبانِ شبهجادویی فریاد میزد: «راهپیمایی مقدسی که ملت عرب بر آن اصرار میکند ما را از یک پیروزی به دیگری پیش میبرد... پرچمِ آزادی که امروز بر فراز بغداد برافراشته است بر فراز امان و ریاض نیز برافراشته میشود. آری٬ همان پرچم آزادی که بر فراز قاهره٬ دمشق و بغداد است... بر فراز تمام خاورمیانه افراشته خواهد شد... آری٬ این است پرچم عربِ آزادی.»
خواست اتحاد عرب از آنجا با چنین استقبال میلیونی و تودهای روبرو میشد که مردم میفهمیدند پایان مرزها و جمعآوری تمام قدرت اقتصادی در یک ظرف کلید قدرت و بهروزی آنها است. اما این اتحاد در واقع تنها با نظام سوسیالیستیِ دموکراتیکی ممکن است که در سراسر جامعه و اقتصاد جریان داشته باشد؛ نظامی که به دست دموکراسی مستقیم خود زحمتکشان اداره شود و نه بناپارتیسمِ دیکتاتورمابی چون ژنرال ناصر (و نه بناپارتیسمِ پرولتری مستقر در مسکو و پکن و سایر «سوسیالیسمهای واقعا موجود».) اگر انقلابات تمام این کشورها بر پایهی نظریات مارکسیسم و با حکومت مستقیم طبقهی کارگر همراه میبود٬ به جای کشمکشهای دیپلماتیکی که بین تمام آنها در جریان داشت شاهد به هم پیوستن بلافاصلهی تمامشان به همدیگر (در قالب اتحاد جماهیر شوروی که میتوانست شامل تمام چین و اروپای شرقی و هر جای دیگری که سرمایهداری به دست کمونیستها سرنگون شده بود٬ باشد) میبودیم. اما چنانکه منافع حقیر بوروکراسی حاکم بر این کشورها به جدال و تخاصم شوروی با یوگسلاوی و سپس با چین منجر شده بود٬ ناصر نیز به جای گسترش اتحاد عرب بر پایهی سوسیالیسمِ دموکراتیک اسیر بازیها و کشمکشهای قدرت با رقبای داخلی و خارجی خود بود که در نهایت پروژهی وحدت اعراب را با شکست مواجه کرد.
یکی از مهمترین اهداف ناصر در پروژهی خود خنثی کردن نفوذ احزاب کمونیست بود٬ چرا که نفوذ وسیع تودهای آنها در میان میلیونها نفر از زحمتکشان دقیقا بنیان همان دموکراسی سوسیالیستی بود که بوروکراتها و بناپارتیستها از آن وحشت دارند. تراژدی اینجا است که با عروج ناصر او٬ با حمایت ضمنی شوروی٬ حزب کمونیست در کشور خودش را با زندان و شکنجه و کشتار نابود کرد. و تکرار طرفهآمیز این تراژدی در مورد سوریه اینچنین بود که هنگام اتحاد این دو کشور٬ خنثی کردن کمونیستهای سوریه از اهداف اصلی بود. پیش از اتحاد٬ سوریه یکی از سازمانیافتهترین احزاب کمونیست منطقه را داشت و گفته میشد رئیس ستاد ارتش٬ عفیف بذری٬ نیز سمپاتِ کمونیستها و شوروی بود. اما رهبران دولت سوریه که خواهان اتحاد با مصر بودند اینرا راهی برای خنثی کردن »خطر کمونیسم» میدانستند. نتیجه آنکه با اتحاد مصر و سوریه٬ دومی با مشت آهنین وزیر کشورِ دستنشاندهی سوری ناصر٬ عبدالحمید سراج، عملا به دولتی پلیسی تبدیل شد که کمونیستها در آن هیچ جای فعالیتی نداشتند. نماد این اوضاع تبعید خالد بکداش٬ رهبر مشهور کمونیستهای سوریه و جهان عرب٬ بود. معروف است که وقتی خروشچف در دیدار با ناصر به تبعید بکداش و سرکوب کمونیستها اشاره میکند او با تندی اعتراض میکند که این امور «داخلی» است و ربطی به شورویها ندارد و خروشچف نیز بلافاصله عقب میکشد.
در نهایت مشت آهنین و افزایش فضای خفقان و کلا کوتاهاندیشی و تنگنظری و منافع حقیر ناصر و ناصریستهای سوریه باعث شد اتحاد پس از سه سال پایان یابد. به همین سان٬ دشمنی قاسم (رئیسجمهور انقلابی عراق) با ناصر (که بیشباهت با دشمنیهای استالین با تیتو یا مائو نیست) امکان ورود عراق به اتحاد را نیز از میان برد٬ بخصوص که ناصر شروع به فرستادن جاسوسهای سوری خودش به عراق و تماس با افسران ارتش آن کشور برای کودتا علیه قاسم کرد.
در آخر ناصر با اینکه دیگر خود را علنا سوسیالیست مینامید و نام حزب حاکم بر کشور را هم به «اتحاد سوسیالیست عرب» تغییر داده بود٬ به سازش با امپریالیستها نیز دست زد. او همچنانکه اجازه نداد سرمایهداری به طور قاطع در مصر بربیافتد (گرچه دولت مالک بیش از ۵۰ درصد اقتصاد بود) از بنیانگذاران «جنبش غیرمتعهدها» بود که در عمل چیزی نبود جز ائتلاف تیتو با بعضی دولتهای سرمایهداری ملی در جهان سوم که میخواستند از سلطهی سرمایهداری امپریالیستی خارج شوند اما تحت سلطهی کامل استالینی نیز قرار نگیرند. نتیجه آنکه ناصر مدام بین امپریالیستها و شوروی مانور میداد و در آخر امتیازات مهمی به اولیها واگذار کرد. وقتی نیروهای آمریکا و بریتانیا عملا لبنان و اردن را اشغال کردند تا جلوی گسترش ناصریسم را بگیرند٬ ناصر عقب کشید و هواداران خود در این کشورها را تنها گذاشت. با به ریاستجمهوری رسیدن فواد شهاب در لبنان (به جای کمیل شمعون که مخالف سرسخت ناصر بود) ناصر در مرز این کشور با سوریه با او دیدار کرد و به او توضیح داد که اصلا دنبال اتحاد با لبنان نیست و دیگر از ناصریستهای لبنان حمایت نمیکند. پول٬ تسلیحات سبک و افسران آموزشی که ناصریستهای لبنان دریافت میکردند متوقف شد.
این بود که عاقبت ناصریسم که میتوانست به تشکیل فدراسیون سوسیالیستی عرب و آزادسازی فلسطین بیانجامد و آنگاه به سوی وحدت سوسیالیستی کل خاورمیانه برود چیزی جز ناکامی نبود. نماد این ناکامی٬ شکست خفتبار مصرِ ناصریست و سایر دولتهای عرب در جنگ شش روزهی سال ۱۹۶۷ با اسرائیل بود. ناصر پس از این جنگ استعفا کرد و تنها با خواست تودههای میلیونی که همچنان به رویای سوسیالیسم در سراسر جهان عرب عشق میورزیدند سر کار بازگشت. اما تنها سه سال دیگر زنده بود. میلیونها نفری که در یکی از بزرگترین تشیعجنازههای تاریخ در قاهره به عزای عمومیاش نشستند نشان از زنده بودن خواستِ سوسیالیسم و پان عربیسم داشت.
کل روند عروج ناصریسم و پان عربیسم در دههی ۵۰ و ۶۰ را میتوان موج انقلاب بورژوا دموکراتیک عرب خواند که چنانکه تئوری مارکسیستی انقلاب مداوم و بسط آن توسط نظریهپردازانی همچون تد گرانت توضیح میدهد اولا امکان انجام آن به دست خود بورژوازی که بیشتر در خدمت فئودالیسم و امپریالیسم بود٬ ممکن نبود و ثانیا بدون گذار به سوسیالیسم و الغای سرمایهداری لاجرم ناکام ماند و از این روی انقلابی نیمهکاره بود. اما اگر حتی تلاش نیمهکاره و بناپارتیستیِ انقلاب بورژوا دموکراتیک باید از یک سو به اسم سوسیالیسم صورت میگرفت و از سوی دیگر بلافاصله مرزهای مصنوعی دولت-ملت ها را زیر پا میگذاشت٬ تنها میتوانیم تصور کنیم که در دههی دوم قرن بیست و یکم٬ با جهان عربی که جمعیت آن بسیار بیشتر از قرنِ پیش پرولتریزه شده است (با تمام عواقب این واقعیت)٬ موج جدید انقلابی که باز هم رهبری آن در مصر است٬ چقدر فراتر میرود و چگونه مرزها را از میان میبرد.
دولت - ملت ابدی نیست
آلبرت حورانی٬ تاریخدانِ لبنانی-انگلیسی٬ در مقدمهی کتابِ «تاریخ مردم عرب» از خواننده عذرخواهی میکند که برای راحت کردن امور وقتی از تاریخ جهان عرب از قرن هفتم تا بیستم صحبت میکند همیشه از نام دولت-ملتها برای ارجاع به مناطق مختلف استفاده میکند با اینکه این نامها بسیار متاخر هستند و در طول تاریخ به کار نمیرفتهاند. این خود بهترین نشان گذرا بودن این نامها است.
امروز ما در جهانی زندگی میکنیم که به قول بندیکت اندرسون هر کس همانطور که باید «جنسیت» داشته باشد باید «ملیت» هم داشته باشد. «ملیت» که در واقع پدیدهای است با حدود دویست سال قدمت بر پایهی آنچه هابزبام «ابداع سنت» خوانده است قیافهای باستانی و تاریخی به خود میگیرد و ادعا میکند که قدمتش به طول تاریخ است. واقعیت اما اینجا است که بشر بسیار فراختر از آن است که بتوان در قالب هویت «ملی» دستهبندیاش کرد. (این به معنای منکر شدن پیشینهی فرهنگی و حتی قومی ما نیست. اما مثلا آیا حتی فرهنگ خود ما ایرانیها و فرهنگهای متعدد موجود در میان مرزهای کنونی ایران٬ بسیار جهانشهریتر از آن نیست که در قالبِ دولت-ملت کنونی گنجانده شود؟). امروز میبینیم که تقسیم جهان به دولت-ملتها ترمزی برای رشد نیروهای مولده و پیشرفت بشریت است.
تروتسکی سالها پیش در تحلیل خود از جنگ جهانی اول (جزوهی «جنگ و بینالملل») نوشت: «رشدِ نیروهای مولدی که سرمایهداری به آنها تکامل داده از محدودههای ملت و دولت فراتر رفته است. دولت ملی٬ شکل سیاسی حاضر٬ تنگتر از آن است که بتواند برای بهرهوری از این نیروهای مولده به کار رود. گرایش طبیعی نظام اقتصادی ما بدینسان این است که این مرزهای دولتی را پشت سر بگذارد.» این همان روندی است که در عصر ما به جهانیسازی معروف شده است و مارکسیسم٬ از همان مانیفست کمونیست٬ تا الان٬ آنرا به عنوان یکی از گرایشات نهادین سرمایهداری برشمرده است. اما تناقض نهفتهی سرمایهداری آنجا است که هرگز به آن «ابرامپریالیسمی» که امثال کائوتسکی در اوایل قرن از آن سخن میگفتند و طبق آن قرار بود جنگ و تخاصم خاتمه بیابد نمیرسد. همین است که در اوج جهانیسازی امپریالیستی و رواج ایدئولوژیِ نولیبرالیسم هم میبینیم که حمایتگرایی دولتهای امپریالیست و ناسیونالیسمِ اقتصادیشان در جریان است و این روند امروز پس از آغاز بحران مالی بزرگ در سال ۲۰۰۸٬ که بروزی است از بحران مازاد تولیدِ سرمایهداری٬ بسیار تشدید شده است تا جایی که احتمال فرو پاشیدن اتحادیهی اروپا و یا حداقل منطقهی یورو در آینده دور از ذهن نیست. این به این علت است که نه تنها اقتصادهای کل قارهی اروپا متحد نشده است که منافع حقیر سرمایهداران هر «ملت» در مقابل هم قرار گرفته است. آن آتشبس تاریخی که بورژوازی آلمان و فرانسه پس از جنگ جهانی دوم (بر پایهی نابودی کامل اولی و امید دومی به سلطه بر آن) برقرار کردند در حال در هم شکسته شدن است.
این نشان میدهد که مارکسیستها در سال ۲۰۰۱٬ درست میگفتند که: «بر پایهی سرمایهداری٬ اروپا هرگز نمیتواند متحد شود. هر بورژوازی ملی متعصبانه از منافعِ خود٬ بازارهای خود٬ حوزه نفوذِ خود٬ ارتش خود و غیره حفاظت میکند. برای دستیابی به ادغام راستینِ اروپا اول باید حکومت بانکهای بزرگ و شرکتهای انحصاری را سرنگون کنیم. تنها در آن زمان برقراری برنامهی راستین سوسیالیستی تولید برای کل اروپا تحت کنترل و مدیریت دموکراتیک کارگران و کشاورزانِ کوچک ممکن خواهد بود.» (تد گرانت و آلن وودز٬ «برپایی یورو – به سوی وحدتِ اروپا؟»). تنها راهِ وحدت واقعی اروپا٬ ایالات متحدهی سوسیالیستی اروپا است.
این در مورد جهانِ عرب نیز صدق میکند. وحدت جهان عرب و از میان رفتن این مرزهای مصنوعی رویای بهحق و راستینِ میلیونها عرب است. این خطهی زنده را نمیتوان با مرزهای دستساختِ استعمارگران تا ابد از هم جدا نگاه داشت. اما این وحدت بر پایهی سرمایهداری و اقتصاد بازار آزاد ممکن نیست چرا که «هر بورژوازی ملی متعصبانه از منافع خود حفاظت میکند.» تجربهی ناصریسم و پان عربیسم دقیقا همین را نشانمان میدهد.
انقلاب امروز در جهان عرب افق جدیدی پیش روی این منطقه و همچنین بقیهی خاورمیانه گشوده است. آن مشکلات سیاسی٬ اقتصادی و اجتماعی که جوانان عرب را در کشورهای مختلف به خیابان کشانده در تمام این کشورها به درجات مختلف حاضر است. حتی محمد خان٬ تحلیلگر بورژوایی٬ اعتراف میکند: «دولت ملت به آن شکلی که میشناسیمش٬ به آن شکلی که توسط قدرتهای استعماری بر این منطقه تحمیل شده بود٬ آمادهی تغییر است. طغیان قدرت مردم فرصتهای جدیدی برای ترسیم آیندهی جهان عرب فراهم کرده است. معترضین در سراسر منطقه پرچمهای ملی خود را تکان دادهاند اما آرمانی که برای آن مبارزه میکنند و جانشان را برایش به خطر میاندازند بسیار فراسوی مرزهای بلافصل کشورهایشان است.»
اگر مصر به رهبری ناصر رهبر انقلاب نیمه و نصفهی بورژوادموکراتیک بود و تمام جهان عرب را پشت خودش متحد کرد٬ امروز انقلاب عرب باز هم در همان مصر٬ رهبری بسیار شایستهتر مییابد که میتواند آنرا به سوی وحدت رهنمون کند. طبقهی کارگر مصر امروز وزنی مهیب دارد و تا همین الان عامل اصلی بوده که انقلاب را پیش برده. طبقهی کارگر٬ مبارک را ساقط کرد اما در اینجا متوقف نشد و نیرو محرکهی پیشروی و تعمیق و به قول خودش «تقویت و پاکسازیِ» انقلاب بوده است. اگر طنینِ صدای ناصر با آن عربی سحرآمیز در رادیوهای سراسر جهان عرب آنچنان نیروی اجتماعی عظیمی را آزاد کرد٬ امروز قدرت مهیب طبقهی کارگر مصر میتواند با رهبری وحدتِ جهان عرب٬ آنرا به سوی تنها راه پیشرفت تاریخی آن یعنی انقلاب سوسیالیستی رهنمون کند. وحدت سوسیالیسیتی جهان عرب تنها قدمی خواهد بود٬ در وحدت با دو پرولتاریای قدرتمند دیگر در منطقه یعنی طبقهی کارگر ایران و ترکیه٬ به سوی برقراری فدراسیون سوسیالیستی خاورمیانه با حق خودمختاری کامل برای تمامی مردمان و گروههای قومی-فرهنگی مختلف درون آن. و این خود تنها قدمی است به سوی فدراسیون سوسیالیستی جهان که در آن مفهوم دولت-ملت بالاخره از میان خواهد رفت و هویتِ فرهنگی انسانها گسترشی بسیار مییابد.
این چشمانداز همیشگی مارکسیسم و برنامهی همیشگی کمونیستها است که با سالها تحریف استالینیستها و خزعبلاتی همچون «سوسیالیسم در یک کشور» فراموش شده بود. انترناسیونالیسمِ مارکسیسم و کمونیسم اما از آن گرفته شدنی نیست. هرگز نباید از ببریم که اولین دولت کارگری قرن بیستم نامی داشت که ارجاعی به هیچگونه ملت و قومیت نمیداد: «اتحاد سوسیالیستی جماهیر شوروی.» سربازان ارتش سرخ در سوگند خود قصم میخوردند که نه از «روسیه» (یا حتی «ملتِ شوروی» که بعدها اختراع شد!) که از منافع کل زحمتکشان جهان دفاع کنند. سرودِ «ملی» شوروی چیزی نبود جز سرود انترناسیونال. چشماندازِ لنین همیشه وابسته به انجام انقلاب سوسیالیستی در آلمان و سایر نقاط اروپا و وحدت بلافاصلهی دو کشور بود. اما افق محدود و حقیرِ بوروکراتهای ناسیونالیست هم سرکوب ملی درون شوروی را بازگرداند و هم چشماندازهای انقلاب جهانی را مخدوش کرد.
مثلا اگر شوروی بر پایهی مارکسی و لنینی باقی مانده بود و اگر انقلابِ چین از آغاز رهبری بوروکراتیزهشده و غیرمارکسیستی نداشت٬ پس از پیروزی انقلاب در سال ۱۹۴۹ (که دومین رویداد بزرگ تاریخ بشری بود) این دو اقتصاد به هم میپیوستند تا غول سوسیالیستی بزرگی سر بلند کند و دست یاری به بقیهی زحمتکشان و طبقهی کارگر جهان دراز کند. اما چنین نشد و عاقبت را خوب میدانیم. انترناسیونالیستها توسط اتحاد نامقدس استالینیستها و بورژوازی برچسب «ایدهآلیست» خوردند و کنار گذاشته شدند اما این ناسیونالیسم استالینی بود که در طول زمان رسوا شد. امروز پس از گذشت این همه سال میبینیم که بابورام باتارای٬ یکی از نظریهپردازان ارشد حزب مائوئیستها در نپال٬ که امروز در موقعیتی بسیار دشوار در کشوری کوچک و دورافتاده در آستانهی به قدرت رسیدن و ساختن دولتی کارگری هستند٬ در نقد تئوری «سوسیالیسم در یک کشور» با اشاره به نظریات تروتسکی مینویسد: «انقلابیون مارکسیست باید این واقعیت را بپذیرند که در چارچوب کنونی٬ تروتسکسیسم بیشتر از استالینیسم برای پیشروی آرمان پرولتاریا مفید است.» («راتو جیکو» (اخگرِ سرخ)٬ از انتشارات حزب کمونیست نپال (مائوئیست)٬ ژوئیهی ۲۰۰۹٬ شمارهی ۱٬ اصل مقاله به نپالی است). این است تاییدِ بیچون و چرای لزوم چشمانداز انترناسیونالیستی برای مارکسیستها.
***
مفهومِ دولت - ملت که امروز به نظر ما اینقدر «طبیعی» میآید و همهجاحاضر است برای فرزندان ما آنچنان عتیق و تاریخی خواهد بود که در درک آن مشکل خواهند داشت. تصور جهان سوسیالیستی بدون مرز امروز شاید برای ما مشکل باشد اما بیشک در قرون وسطی نیز تصور جهانی که با این نظم به کمتر از ۲۰۰ دولت-ملت تقسیم شده است برای مردم دشوار میبود. عصر ما عصر تحولات بزرگ است. بشریت به راه جدیدی قدم میگذارد. شیونِ مرگ دولت-ملت که از جنگ جهانی اول از آن صحبت شده٬ امروز بیش از همیشه شنیده میشود. پرولتاریای قدرقدرتِ عرب میتواند اولین خنجر را به قلب این گرگِ زوزهکشان فرو کند.
آرش عزیزی
Arash_azizi_tehran@yahoo.com