از فصل چهارم «گشتاورد ماركسیسم، بمثابه بُعد تاریكِ مبارزۀ طبقاتی (جلد ١)»
باز هم در باب روش دیالكتیكی
در اینجا لازم است تا دوباره به بحث پیشین درباب روش دیالکتیکی بازگردیم و عنوان سازیم كه این شناخت از واقعیت جاری - یعنی فرایند مبارزه طبقاتی بعنوان كلیت - بدست نمیآید مگر به سبب استفاده از روش دیالكتیكی ماتریالیستی. چه، همانگونه كه گفته شد، دروازه و مسیر عبور بسوی شناخت واقعیت در كلیت آن، شناخت دقیق عناصر سازنده آن است از اینرو واقعیت بمثابه كلیت، میباید آماج تحلیلهای شكافنده قرار گیرد.
به سخنی دیگر، شكافتن و تجزیه نمودن این فرایند «كلیت» به اجزاء و عناصر تشكیل دهندهاش، با هدف طبقهبندی مفهومی و ثبت خصیصههای آنها، یكی از مراحل اساسی روش دیالكتیكی و نخستین مرحله فرایندی است كه ذهن، ناگزیر از انجام آن است. یعنی جایی كه كوشیدیم قانون حاكم بر «صیرورت» ماركسیسم در روسیه را تجرید كنیم (نفی اول). لیكن مرحله یا گام بعدی كه ذهن میباید آن را نیز بپیماید آن است كه این «صیرورت» را به عوض آنكه صرفاً از طریق خصوصیات خودش تعریف كند، این بار از راه روابط اش با «كلیت» تعریف نماید (نفی نفی). و این بمنزله آنست كه پیدایش هر شكل ویژه از رویزیونیسم ولذا سیر حركت تضاد درونی ماركسیسم را بر زمینه واقعیاش - یعنی بر بستر تغییرات واقعی كه در شرایط ابژكتیو مبارزه طبقاتی پدیدار میگردد - مورد بررسی قرار دهد تا نهایتاً بتواند به شرح و توصیفی از «كلیت» بعنوان فرایندی از تغییر و دگرگونی، دست یابد. فرایند تغییر و دگرگونیای كه برای درك و توضیح آن، رویكردی دیالكتیكی طراحی شده است.
به عبارتی كاربرد مشخص، عینی و ماتریالیستی ِ دیالكتیك و به یك كلام روش دیالكتیكی ماركسیستی باید قادر باشد كه این كل اجتماعی متلاطم و آشوبناك را به
نحو تحلیلی به عناصر سازنده مختلفاش، از هم جدا كند؛ سپس نشان دهد كه چگونه این عوامل به عنوان اجزای یك كلیت واحد (یك اندامواره)، با هم درآمیختهاند و در عین حال (باهم) تضاد دارند. یعنی ارتباط و پیوند درونی ای كه از همه این حركت و تحول، یك كل بهم پیوسته پدید میآورد را توضیح دهد. به عبارتی شیوه حرکت ذهن دراین حال، شیوه تحلیل دینامیکی است که میکوشد لایه های زیرین و ناپیدای«امرواقع» را دریابد، لذا چنین عملیات فكریای امكان مییابد تصویری روشن با مفاهیم پرورده و غنا یافته، از فرایند تاریخی مبارزه طبقاتی پرولتاریا، بدست دهد. یعنی پایهای طبیعی و واقعی فراهم میآید كه بر اساس آن، تحلیل رابطه میان عین و ذهن به عنوان وحدت اضداد میسر شود. چرا كه اینجا تماماً صحبت از فهم و درك چگونگی ارتباط میان رشتههای عینی و ذهنی فرایند تاریخی مبارزه طبقاتی پرولتاریاست.
ماحصل کار نائل شدن به این فرایافت است که این جنبش فكری كه به ماركسیسم شهرت دارد، این فرایند «گردیدن»، دارای موجودیت مستقل، منفک و قائم به ذات نبوده بل بمثابه جزء، بخش یا پارهای از كلیت جنبش طبقاتی پرولتاریا محسوب میشود و با آن رابطه ای دیالکتیکی دارد. به دیگر سخن در هنگام بررسی منازعات درونی حزب سوسیال دموكرات روسیه دیدیم كه چگونه رویزیونیسم تحت تأثیر رخداد جنگ جهانی اول، فقط تكانی از «بیرون» دریافت میكند تا امر دگرگونی ماهوی و جهش دیالكتیكیاش را به انجام برساند. حال می بینیم كه این «بیرون»، در واقع چندان هم «بیرون» محسوب نمیشود زیرا فرایند ماركسیسم و فرایند جنبش عینی طبقاتی، یعنی قطبین تضادی كه از طریق این فرایند كلیت، یگانه میشوند، در واقعیت، مجموعه بهم بافتهای را میسازند كه نسبت به هم درونیاند و غیرقابل تفكیك. فقط در ذهن انسان است كه میتوان آنها را از هم منفك نمود تا بگونهای جدا جدا مورد وارسی قرار گیرند و از این رهگذر بتوان الگوی دیالكتیكی توسعه و
پیشروی ماركسیسم - قانون و منطق حاكم بر آن - و به طریق اولی، شرایط و ابزارهای پیشروی جنبش طبقه كارگر را مورد شناخت قرار داد. به عبارتی در واقعیت امر، فرایند ماركسیسم (آگاهی)، چیزی «در خود» نیست؛ منفك، بریده و مجزا از فرایند مبارزه عینی طبقاتی (زندگی)، نیست بلكه پارهای از همان است و در ارتباط با آن، هویت می یابد، یابه عبارتی، ماهیت و حیات یكی، دیگری را نیز دربرمیگیرد.
بدیگر سخن، سیر حركت ماركسیسم، بعنوان یك ذات جداگانه محسوب نمیشود. این دیالكتیك، چرخهای «در خود بسته» نبوده بل با جنبش عینی واقعی- بمثابه ذات اش - رابطهای دو سویه و گشوده دارد.
بیك كلام باید به قلمرو آگاهی و قلمرو جنبش عینی، به عنوان تمایزهایی در یك وحدت، نگریسته شود. بعبارتی هر چند كه این دو فرایند با هم یگانهاند، یعنی هر دو، جنبههای یك و همان فرایند تاریخی و دیالكتیكی واقعیاند، ولی برای پیشبرد مبارزه پرولتاریا لازم است كه خصیصههای ویژه و ممیز هر یك از آنها را بازشناسیم و به حساب آوریم. و این چنین است كه مفهومی از ارتباط میان سیر حركت ماركسیسم از یك سو و مبارزه عینی طبقاتی از سوی دیگر، ارائه میگردد كه بر طبق آن نه مبارزه طبقاتی پرولتاریا به پایه مبارزه فاقد آگاهی علمی [به مبارزه روز طبقه كارگر (ناصر پایدار)] فرو میكاهد، و نه گردیدن ماركسیسم از شرایط این مبارزه عینی طبقاتی به تمامی منفك میشود. چه، ارتباطی دیالكتیكی میان مبارزه عینی طبقاتی و آگاهیای كه لازمه پیشرفت این مبارزه است، وجوددارد.
پس میتوان گفت كه روش دیالكتیكی ماتریالیستی، ضرورتاً و هم زمان، اجزای ساختاری این تمامیت، و همچنین نحوه ارتباط این اجزاء را، وارسی و توصیف میكند و در عین حال شرحی تاریخی درباره سیر حركت آن بدست میدهد، و بدینسان راه را برای ارتقاء عمل آگاهانه میگشاید. یا به گفته لنین:«شكافتن یك كل تك و واحد
و شناسایی اجزای متضاد آن... جوهر... دیالكتیك است»، و جان ریز در تفسیری درخشان از این گفته لنین، مینویسد: «این تعریف از این مزیت برخوردار است كه توجه را بر تضاد و كشاكش، و بر پویایی در قلب كلیت معطوف میكند و تلاشهایی را تشویق میكند كه در پی یافتن حلقه اصلی در كل زنجیراند - و دارنده آن میتواند زنجیر را در كلیت آن به جنبش درآورد.»۱، و دیدیم كه «حلقه اصلی» در كل این زنجیر، همانا دیده ور شدن برگرایش رویزیونیسم بسوی پختگی و گندیدهگی، و بطریق اولی، شكل دیالكتیكی پیشروی ماركسیسم و قانون حاكم بر آن است. فرایافتی كه نائل شدن به آن میسر نمیشد مگر به مدد بكار بستن روش دیالكتیكی ماتریالیستی. به همین خاطر است كه از نظر ماركس، انگلس و لنین، روش دیالكتیكی ماتریالیستی نه فقط ابزار شناخت علمی، بلكه به برترین جنگ افزار نظری پرولتاریای رزمنده مبدل میشود. چرا كه بُرندگی سلاح نظری پرولتاریا، از نگرش ژرف و روشن به «امور وقایع»، نگرشی كه معطوف به عمل است، نشأت میگیرد. از اینرو آگاهی یافتن از جایگاه رفیع این روش و تسلط در بكار بستن آن، به پیشاهنگان طبقه كارگر توان و استعدادی استثنائی میبخشد در جهت شناخت حقیقی وضعیت جاری و كشف راز و رمزهای آن. امری كه نقش بزرگ و تعیین كنندهای در پیشبرد مبارزه پرولتاریا و تشخیص خطرات فراروی آن، و اتخاذ تدابیر و تصمیمات درست و مؤثر، ایفاء میكند. یعنی درست همان چیزی كه كوشیدیم اهمیت آن را در هنگام بررسی وضعیت دو حزب سوسیال دمكراتیك روسیه و آلمان - و مقایسه آنها با یكدیگر - نشان دهیم.
بیك سخن، روش دیالكتیكی ماتریالیستی «بعنوان آخرین كلام در روش تكاملی علمی» (لنین)، در واقع بنیادی است برای بررسی چشم انداز فلسفی و طبعاً سیاسی از مسائل هر دوره. یعنی همان فلسفهای كه سلاح پرولتاریا برای دگرگون ساختن جهان است. به عبارتی دیالكتیك ماتریالیستی همانا ذات نظریه انقلاب پرولتاریایی
ماركس است و برای انجام چنین كاری پرورده شده است:
« همانگونه كه فلسفه در پرولتاریا سلاح مادی خویش را مییابد، پرولتاریا نیز در فلسفه سلاح معنوی خود را خواهد یافت،... » (ماركس)
نتیجه آنكه، تئوری «حزب انقلابیون حرفهای و مجاز به فراكسیون»، كه مبتنی است بر چگونگی فرایند شدمان ماركسیسم، در حقیقت از خود تكامل دیالكتیكی واقعیت برمیآید و بهمین سبب قادر است كه متقابلاً بر آن (واقعیت)، مؤثر بیافتد: دگرگونی پدیدار به مفهوم، و از آنجا به عمل.
لیكن، هر چند كه سیر حركت ماركسیسم از دیالكتیك ویژه خودش تبعیت میكند اما لازم است كه آن را به همراه مبارزه عینی طبقاتی و تغییرات ایجاد شده در شرایط این مبارزه، در یك تصویر درنظر آوریم. یعنی دریابیم كه مبارزه عینی طبقاتی و تغییرات آن، درواقع شالوده و محوری است كه تضاد درونی ماركسیسم برگِرد آن میچرخد. این یگانه رویكرد تاریخی و علمی، كه متكی است هم بر ماتریالیسم و هم بر دیالكتیك و در عین حال بمنزله اتخاذ دیدگاه كلیت است كه میتواند سیر امور وقایع، یا سیر جریان تاریخ را بگونهای حقیقی و واقعی درك و فهم كند. «اتخاذ دیدگاه كلیت» كه چیزی نیست بجز اتخاذ دیدگاهی كه فرایند تكاملی را مورد بررسی قرار میدهد كه از طریق ستیزه اجزاء متضاداش، به پیش میرود. دیدگاهی كه این فرایند تكاملی را نه نتیجه فلان علت بیرونی (خدا، روح)، بلكه حاصل ساختار ذاتی و متقابلا ً ناهمساز و متضاد خود «اندامواره» تلقی میكند:
«همانی اضداد [شاید دقیقتر باشد بگوئیم «وحدت» آنها - اگرچه تفاوت بین واژههای همانی و وحدت در اینجا اهمیت خاصی ندارد. به معنای معینی هر دو صحیحاند]. عبارت است از شناخت [كشف] گرایشهای متضاد، متقابلاً دافع و مخالف در تمام پدیدهها و فراگردهای طبیعت [و نیز ذهن و جامعه]. شرط شناخت تمام فراگردهای جهان در «خود - جنبشی» شان، در تكامل خود انگیختهشان، در زندگی واقعیشان، شناخت آنها به مثابه وحدت اضداد است.
تكامل عبارت است از «مبارزه» اضداد. دو برداشت اساسی (یا دو برداشت ممكن؟ یا دو برداشت قابل توجه در تاریخ؟) از تكامل (تحول) عبارتند از: تكامل به مثابه كاهش و افزایش، به مثابه تكرار، و تكامل به مثابه وحدتی از اضداد (تقسیم یك واحد به اضداد متقابلا ً دافع و رابطه متقابل آنها).
در برداشت نخست از حركت، خود جنبشی، نیروی محركه ی آن، سرچشمه آن، انگیزه آن، در پرده میماند (یا این سرچشمه به چیزی بیرونی - خدا، ذهن، و غیره - نسبت داده میشود). در برداشت دوم توجه عمده دقیقاً معطوف به شناخت سرچشمه «خود» - جنبشی است.
برداشت نخست، مرده، رنگ پریده و بیحس است. برداشت دوم، زنده است. تنها برداشت دوم است كه كلید خود جنبشی ِهر چیز موجود را بدست میدهد؛ تنها این برداشت است كه كلید «جهش ها»، «گسست در پیوستگی»، «تبدیل شدن به ضد»، ویرانی كهنه و ظهور نو را بدست میدهد.
«وحدت (مطابقت، همانی، كنش برابر ِ) اضداد، مشروط، موقتی، گذرا و نسبی است. مبارزه اضداد متقابلاً دافع، مطلق است، همان گونه كه تكامل و حركت مطلقند.» (لنین، «دفترهای فلسفی»، جلد ٣٨، مقاله «درباره مساله دیالكتیك» سال ۱۹۱۵)
به عبارتی دیگر، لازم بود تا درنوشته حاضر، توجه را به دور خاصی از فعالیت منفصل شده ماركسیسم در روسیه، معطوف كنیم. امری كه این فرایافت را به ارمغان داشت كه پیدایش ادواری انفصال درونی ماركسیسم بهیچ وجه «تصادف محض» نبوده بلكه رخدادی ذاتی است و ضرورتاً با جدایی طبقات و مبارزه آنها (یعنی با تغییر در شرایط این مبارزه)، و به طریق اولی، با ساختار فعالیت تولیدی منفصل شده (بیگانه شده)، ارتباط دارد بگونه ای که: «فراگذری اثباتی از مالکیت خصوصی به عنوان تخصیص حیات انسانی، فراگذری اثباتی از همۀ انفصال هاست». (مارکس، «دستنوشته های اقتصادی وفلسفی» ۱٨۴٨)
به عبارتی آنچه كه جان مایه پژوهش حاضر و اصلیترین هدف آنرا تشكیل میدهد همانا بررسی ماركسیسم بمثابه پارهای از فرایند تاریخی مبارزه طبقاتی پرولتاریا ولذا بررسی دقایق و آنات مجزای آن، در جهت بیرون كشیدن جوهر ِحقیقی و نتایج ِعام است. بگونهای كه میتوان این جوهر حقیقی (و این قوانین عام) را در پس ِ پشت مبارزات روزمره هر حزب پرولتری مشخص، جستجو نمود. یعنی از طریق بررسی ماهیت مبارزات درونی در دو حزب سوسیال دموكرات روسیه و آلمان اثبات گردد كه پویش ساختاری (درونی) ماركسیسم از قانون مشخصی تبعیت میكند كه به لحاظ نظری شناخت پذیر است و درسطح جهانی مصداق دارد.
به سخنی دیگر، بررسی روشمند به این سبب لازم بود كه فرایند «گردیدن» ماركسیسم، نحوه تكامل این فرایند و الگوی دیالكتیكی خاص آن مورد دقت قرار گیرد تا قانون حركت آن - بگونهای مستقل از هر شرایط اجتمای خاص و هر حزب كمونیست خاص - تجرید و شناخته شود. امری كه قوانین راسخ و منطق بیرحم این روند تاریخی را آشكار میسازد و اثبات میكند كه سیر حركت ماركسیسم در دوران امپریالیسم (یعنی در دوران رویزیونیسم)، راهی بجز تاریخی بودن و دیالكتیكی بودن، ندارد.
مخلص كلام اینكه- صرفنظرازرابطه دیالکتیکی موجودمیان سیرحرکت مارکسیسم وسیرحرکت جنبش عینی کارگری - خود فرایند تكامل ماركسیسم از سه جنبه اصلی و ویژه برخوردار است:
اولی، مبارزه و تكامل اضداد كه بیانگر خاستگاه و انگیزه (محرك) تكامل آنست: خاستگاه درونی «خود - پروری» یا «خود - تكاملی» ماركسیسم.
دومی، شكلهای تكامل كه مربوطست به تغییرهای كمّی و گذار به تغییرهای كیفی. (اولی، «چرایی» این تغییر را تبیین میكند و دومی «چگونگی» آن را).
و سومی، «نفی نفی» است كه نه فقط ارتباط بین دو قانون پیش گفته را توضیح میدهد - یعنی توضیح میدهد كه تضاد درونی ماركسیسم، گذار كمیّت به كیفیت را برمیانگیزاند - بلكه به تشریح این فرایند در مجموع، و تجرید قانون عام حركت آن میپردازد.
اینها همه که گفته شد در واقع بمنزله بازآوری و نو فهمی نظریه لنین و دریافت تاریخی و علمی نیرومندی خواهد بود كه تئوری ماركسیستی مربوط به ساختار احزاب آتی پرولتاریا را مجدداً عرضه میدارد، وضوح میبخشد وکامل میکند: حزب انقلابیون حرفهای و مستعد فراكسیون.٢
آذرین بعنوان سخنگوی دیرینه سوسیالیسم پیش از ماركس
پیش از آنكه به موضوع فوق الذكر بپردازیم، لازم است تا شرحی از مباحث جاری در جنبش چپ ایران ارائه دهیم یعنی (شرحی) از دیدگاه آقای پایدار.
ناصر پایداردرتأیید روش دیالكتیكی ماركس و چگونگی آن نوشته بود: «واقعیت موجود یا هستی اجتماعی مشخص حاضر بسیار صریح و ساده، جامعه كاپیتالیستی است. برای شناخت این واقعیت باید از تشریح سلول حیاتی آن یعنی از كالا آغاز كرد... ».٣
پایدار همچنین در دفاع از نقش و جایگاه رفیع فلسفه ماركسیستی به نقل از ماركس، مینویسد: «همانگونه كه فلسفه در پرولتاریا سلاح مادی خویش را مییابد، پرولتاریا نیز در فلسفه سلاح معنوی خود را خواهد یافت... ».۴
مضافاً پایدار در تأیید و تفسیر رویكرد ماركس، میافزاید: «دیالكتیك مادی ماركس و كاربرد این نگاه دیالكتیكی در تشریح جامعه كاپیتالیستی، مبارزه طبقاتی و كمونیسم حلقه اساسی كاربرد فلسفه به عنوان سلاح معنوی پرولتاریا، تعرض فلسفی انسان علیه هر نوع تلقی عقلانیت از واقعیت حاضر و تبدیل سلاح معنوی مذكور به قهر مادی و نیروی عینی پیكار توده های كارگر برای تغییركامل هستی موجوداست.» ۵
این رویكرد ِدرست درباب نقش و جایگاه فلسفه ماركسیستی و روش دیالكتیك ماتریالیستی، بارها و بارها - و به اشكال مختلف - در آثار آقای پایدار مشهود است؛ با این وجود زمانی كه بحث بر سر روش دیالكتیكی ماركس درمیگیرد، پایدار رو به «مدافعان سوسیالیسم»، سخنانی را مطرح میسازد كه دیدگاه پیشین خوداش - دیدگاه درست یاد شده در فوق - را دچار ابهام میگرداند:
«در وسعت نگاه شما ماركس اقتصاددان، تاریخكاو و پژوهشگری كه ماده را تجرید میكرده است و در این تجرید سازی جهان واقع و دنیای سرمایهداری را مبنای تحلیل قرار میداده است. تصور شما از ماركس نه واقعی، نه منصفانه،... ».٦
ممکن است آقای پایدار بدینسان قصد آن داشته كه ارتباط میان فلسفه ماركس را با رشد عینی مبارزه طبقاتی، گوشزد كند و بگوید كه این «تئوری»، بدون آن «شالوده» و جدا و منفك از آن نمیتوانسته كه پدید آید. اما سخنانش بگونهای است كه گویا از نظر وی، ماركس با روش دیالكتیكی، بیگانه بوده است.
بهر ترتیب، این لغزش (یا ابهام) درسخن پایدار، در واقع به دستاویزی برای آذرین مبدل میشود تا مخالفت دیرینه اش با نقش و جایگاه فلسفه ومتدولوژی ماركسیستی را مجدداً مطرح سازد. بعبارتی آذرین بدین سان گویی آب را گل آلود می بیند و لذا میكوشد تا ماهی مقصود خویش را صید كند. یعنی درست زمانی كه بحث با پایدار برسرتحلیل فرایندها و مسائل مربوط به مبارزه طبقاتی پرولتاریا و همچنین بر سر روش دیالکتیکی در می گیرد، آذرین به صحنه می پرد و عنوان می سازد كه «بررسی در سطح فلسفی و متدولوژیک را برای مباحث حاضر چندان کارسازنمیدانم »!
لذا وهمانگونه که مشاهده می گردد، اعتراض آذرین این نیست كه چرا در نقدهای «فلسفی ِ» انجام شده به رویكرد پایدار، مسائل مربوط به مبارزه طبقاتی پرولتاریا به نحو مشخص و ملموس مورد تجزیه و تحلیل قرار نگرفته تا تضادهای ویژهاش آشكار شود و نتایج عملی ببار بیآورد؛ آذرین گله مند نشده که چرا این بحث و جدل با پایدار، درسطحی از انتزاع ِفرو بستۀ فلسفی به پیش می رود که تماسی با امرواقع و مسائل مربوط به مبارزه طبقاتی پرولتاریا برقرارنمی سازد؛ آذرین به این نكته ایراد نمیگیرد كه برخوردهای «فلسفی ِ» انجام شده، از زندگی یعنی از پوست و خون و گوشت بهرهای ندارد و در آن نشانی از امر انضمامی دیده نمیشود؛ آذرین مدعی نشده كه فلسفه ماركسی در دست منتقدین پایدار، جان نیافته و به واقعیت متعّین راه نبرده است؛ و بیك كلام انتقاد آذرین معطوف به شیوههای نامیانجی مند و یا خصلت انتزاعی فلسفهای كه این منتقدین عرضه داشتهاند، نیست. چه، اگر وی از چنین موضعی سخن میگفت لاجرم میبایست خودش به نقد بنیادهای فلسفی ایده «تشكل ضد كارمزدی» میپرداخت، یعنی رابطه دیالكتیكی میان «آگاهی و زندگی»، «علم و طبقه كارگر» ، «حزب و طبقه» را تبیین میكرد. لیكن آذرین چنین نكرد زیرا آنچه را كه وی « کارساز» نمیداند اساساً و كلا ً ذات ماركسیسم یعنی فلسفه آن و دیالكتیك ماتریالیستی ماركس است؛ آذرین چنین نكرد زیرا معتقد است كه در تبیین مسائل مربوط به مبارزه طبقاتی پرولتاریا، فلسفه و متدولوژی ماركسیستی چیزی زائد و بی مصرف است!
امانکته اینجاست که این شکل طرح موضوع ازسوی آذرین، بیانگر آن است كه از نظر وی فلسفه ماركسیستی، فلسفهای انتزاعی و بلاموضوع است؛ و اینكه این رویکرد، نشانگر بازگشت او به فلسفه پیش از ماركس تلقی میشود، موضوعی كه لازم است در اینجا كمی بیشتر روی آن مكث كنیم.
ماركس مینویسد: « فیلسوفان تاكنون کوشیده اند جهان را بگونه ای تفسیرکنند؛ اکنون کارفلسفه این است که جهان را دگرگون سازد.» («نقدفلسفه حقوق هگل»)؛ لذا مفهوم پراكسیس در نزد ماركس و انگلس، درست از همینجا سربر میآورَد. چه، پراكسیس همان رابطه بنیادی و موضوع اساسی ای است كه این دو برداشت متفاوت از فلسفه را از یكدیگر قابل تمیز میسازد: (برداشت اول) فلسفهای كه فقط در جهت فهم و تفسیر جهان میكوشد؛ (برداشت دوم) تعهد و همبسته بودن فلسفه به عمل. و اینكه لوكاچ همین سخن ماركس را به شكلی دیگر واگویه كرده است آنگاه كه مینویسد: «اندیشه پرولتاریایی در وهله نخست نظریهای پراكسیس است.»٧
به كلامی دیگر پراكسیس، فعالیت آگاهانهای محسوب میشود كه بر انتزاعی بودن فلسفه، از راه ادغام و یگانه كردن آن با واقعیت مشخص و بیواسطه، غلبه میكند. پراكسیس پرولتاریایی، در واقع وحدت «اندیشه و واقعیت»، پیوند «فلسفه و انقلاب» است. و اینكه ماركس همین معنا را مد نظر داشت آنگاه كه نوشت: «همانگونه كه فلسفه در پرولتاریا سلاح مادی خویش را مییابد، پرولتاریا نیز در فلسفه سلاح معنوی خود را خواهد یافت،...».
بنابراین میتوان گفت دیالكتیك ماركسیستی چیزی نیست بجز روش انقلابی اندیشه، كه تكامل عینی را از طریق تضادهای ذاتی آن تحلیل میكند؛ روش اندیشهای كه بدین سبب انقلابی تلقی میشود كه به غایتی ورای شناخت صرف ِ«وضعیت» نظر دارد كه آن غایت همانا عمل كردن و دگرگون ساختن است. یا به عبارتی، این روش اندیشه، فارغ از كاربرد عملیاتی آن نیست، برعكس، اهداف سیاسی و انقلابی طبقۀ معینی در جامعه معاصر را دنبال میكند: پرولتاریا.
بعبارتی دیگر، اینکه مارکس میگوید:« پرولتاریا نیز درفلسفه سلاح معنوی خود را خواهد یافت»، یعنی چه؟
لنین دقیقترین و واضحترین پاسخ ممکنه به این سوال را ارائه میدهد؛ به عبارتی بهترین تفسیر ممكنه از این ارتباط دیالكتیكی میان «اندیشه و واقعیت»، «فلسفه و انقلاب»، «نظریه و عمل» را در فراز تحلیلی بینظیر لنین میتوان مشاهده نمود:
«اندیشه كه از امر مشخص به امر انتزاعی پیش میرود... از حقیقت نمیگریزد بلكه به آن نزدیك تر میشود. انتزاع ماده انتزاع قانونی از طبیعت، انتزاع ارزش و جز آن، خلاصه همه ی انتزاعهای علمی طبیعت را ژرفتر، حقیقی تر و كاملتر بازتاب میدهند. از ادراك زنده تا اندیشه انتزاعی، و از این تا عمل - چنین است خط سیر دیالكتیكی شناخت حقیقت، خط سیر دیالكتیكی شناخت واقعیت عینی.» («دفترهای فلسفی»)
در اینجا نه فقط روش شناخت ِامر واقع، بلکه مسالۀ وجود ِعمل در شناخت شناسی ِ مارکس مورد تأکید قرار گرفته است. و این بمعنای آنست که برای پرولتاریا، چگونگی پیشبردمبارزه طبقاتی اش، موضوع تئوری است، لیکن این «تئوری» درواقع پراکسیس است یعنی عمل ِ تئوریک، یا، نظریه ی عملی. یا بعبارتی، فلسفه دراین حال، وبرخلاف فلسفۀ پیشین - یا هر روند ِ شناسندۀ «ناب» (یاعلم ِتئوریک ِ« ناب») - گرایشی پراتیکی دارد؛ یعنی همزمان، پراتیک ِدگرگون کننده نیزهست. یعنی فلسفه دراین حال، از دور بستۀ تفسیر و باز تفسیرخارج شده و جهت آن، بسوی جامعه و تحول اجتماعی نشانه می رود ولذا میان فلسفه و انقلاب، علم و طبقه کارگر، تئوری و پراتیک، پیوندی دیالکتیکی برقرارمیشود.
به عبارتی در اینجا صحبت از فرایندی است كه در آن، عمل و آگاهی هدایتگر آن، بگونهای توأمان، در وحدت و تضاد با یكدیگر جاری میشوند. فرآیند هم آمیزی و هم جوشی یگانه هر دو این عنصر متضاد، به گونهای كه هم مادیت مبارزه طبقاتی پرولتاریا و هم آگاهی ملازم آن را دربرمی گیرد و درخود تلفیق و تركیب میكند؛ یعنی همان مضمون مارکسی که لوكاچ آنرا اینگونه واگویه کرده است: «... در دیالكتیك جامعه، خود شناسنده در فرایند كنش متقابل دیالكتیكی جا دارد و نظریه و عمل در پیوند با یكدیگر به طور متقابل دیالكتیكی میشوند.»٨
بدینسان است که فلسفه در دستان مارکس و انگلس، با زندگی، با جامعه معاصر و مبارزه طبقاتی پرولتاریا، در واقع گره می خورد و از بی خاصیتی و بی زمانی فاصله می گیرد و از فلسفه «غیر ِکارساز» به فلسفه کارساز تبدیل می شود. فلسفه بدینسان با واقعیت درگیرمیشود، درساحت سیاسی عمل میکند یعنی خصلت انتزاعی و یا به تعبیری بکارت خویش را وامی نهد تاموجب زاینده گی شود. وبیک کلام فلسفه اینک معطوف به متن زندگی، تکامل مناسبات اجتماعی ازطریق مبارزات رهائی بخش پرولتاریا شده است: سِرشتگی فلسفه و انقلاب.
از اینرو می توان گفت که مفهوم پراکسیس، همان کشف خیره کننده و دوران ساز مارکس وانگلس بودکه به مددآن، بنیان گسست قاطع از فلسفۀ پیش ازخود- یعنی «فلسفه تماشا» که صرفاً به تفسیرجهان فرارو اکتفا میکرد - فراهم میشود. جهش فکری و کشف بزرگی که تحلیل فلسفی و مداخله های معین سیاسی را با یکدیگر ترکیب میکند و می آمیزد، و بدینسان دیواری که میان فیلسوف و جهان پیرامونش حایل شده بود را ازمیان برمی دارد.
بسخنی دیگر، وحدت دیالکتیکی ِفلسفه و انقلاب (نظریه وعمل)- آنچه که مارکس و انگلس سخت خواهان آن بودند- درواقع بمنزله آنست که این فلسفه نمیتواند صرفاً به صورت نظریه «ناب» استمرار یابد، بلکه نیروی مادی ای هماهنگ با این فلسفه (یعنی پرولتاریای متحد و آگاه از اهداف طبقاتی خود) نیزآفریده خواهد شد که می تواند درکلیت فرایند تاریخی، فعالانه دخالت کند. درست به همین خاطر است که رد و نفی کارکرد فلسفه و متدولوژی مارکسیستی و«ارزش زدائی» ازآن، درواقع سیاسی بودن ِامر شناخت را می پوشاند و به طبقات حاکم یاری می رساند.
لیکن، آزمون پراكسیس این است كه با جهان درگیر شود و محك بخورَد. بعبارتی آنچه كه ماركس آن را فعالیت انقلابی و «عملی - انتقادی» مینامد٩، در واقع هم به عنوان خاستگاه و هم آزمون نهایی آگاهی محسوب میشود؛ یا بقول لنین: «آزمون به مدد امر واقع یا به یاری عمل به ترتیب تقدم باید در هر گام از تحلیل در كار باشد»١٠. به سخن دیگر، از همین دیالكتیك ِ واقعیت است كه «نظریه» میبایست سر بر آورَد و در برابر همین دیالكتیك ِ واقعیت است كه باید پیوسته خود را بازبینی كند. واین بمعنی آن نیز هست که ملاک درست بودن«تئوری»، مطابقت آن با سیرحقیقی خود ِتاریخ است و نه مطابقت آن با کلیاتی که محصول ذهن فلسفی اند.١١
و كلام آخر آنكه، پراكسیس همانا فرایندی است كه طی آن، پرولتاریا شرایط مبارزه طبقاتیاش را دگرگون میكند و بدین طریق است كه به نحو همزمان سرشت خود را نیز تغییر میدهد. این همان مفهوم تعیین کننده ای است كه ماركس كاشف آن محسوب میشود و در عین حال با رویكرد بنیادین وی درباب مفهوم «كار»، ارتباط دارد:
«كار، اول همه، فرایندی میان انسان و طبیعت است، فرایندی كه انسان به مدد آن، از رهگذر اعمال خود، سوخت و ساز میان خود و طبیعت را میانجیگری، تنظیم و نظارت میكند. انسان با مواد طبیعت به عنوان یكی از نیروهای طبیعت رو به رو میشود. او نیروهای طبیعیای را كه متعلق به تن خود اوست، یعنی بازوها، پاها، سر و دستهایش را به حركت درمیآورد تا مواد طبیعت را به شكلی كه با نیازهایش وفق دهد به تصرف خود درآورد. از رهگذر این حركت است كه در طبیعت بیرونی تأثیر میگذارد و تغییرش میدهد و به این طریق است كه به نحو همزمان طبیعت خود را تغییر میدهد.»١٢
بدینسان معلوم میشود اینكه آذرین بر این باور است كه فلسفه و متدولوژی مارکسیستی «کارساز» نیست، به سبب آن است كه وی فلسفه ماركسی را نه فلسفه انقلاب پرولتاریایی، نه «سلاح معنوی پرولتاریا» (ماركس)، بلكه فلسفهای انتزاعی و بلاموضوع تلقی میكند همچون مباحث روشنفکرانه و بی ارزشی که بکار کسانی که درگیرمبارزه انقلابی هستند، نمی آید. تعبیر نادرستی که می کوشد رابطه میان فلسفه و انقلاب را بگسلد، و فلسفه را از فضای عمومی انقلاب پرولتاریایی به محیط خصوصی بحث های انتزاعی روشنفکرانه برانَد. رویکردی که معنای دیگری ندارد بجز ازهم پاشیدن شیرازه سوسیالیسم علمی مارکس و انگلس. نگرشی که فلسفه را ازعمل جدا دانسته وآن را، اگرنه مخلّ عمل واقعی، دستکم بمثابه عامل پرتاب مبارزین انقلابی به حوزه انتزاعی گری تلقی می کند. این همان تلقی عوامانه ای است که فلسفه مارکسیستی را ازجنس عمل نمیداند و ازمفهوم مارکسی پراکسیس چیزی- و مطلقاً چیزی- سر درنیاورده است.
بکلامی دیگر، آذرین تمایز و تفاوت میان فلسفه و انقلاب (تئوری و پراتیک، علم و طبقه کارگر) را بمنزله تمایز و تفاوت میان بی عملی وعمل، تلقی می کند و با این کژ فهمی، عمل ِنظریه پردازی را، با انتزاعی گری یکسان می گیرد و با رد انتزاعی گری - که ردکردنی هم هست - ضرورت جدی گرفتن نظریه پردازی ونهایتاً جدی گرفتن مارکسیسم بمثابه علم راعملا ًمنکرمیشود؛ رویکردی که طبیعتاً «خردگریز» و حتی «خردستیز» خواهد بود، و در بهترین حالت، چیزی بجز تئوری های سطحی و بی ارزش ارائه نمی کند. راز سی سال درجازدن فکری و به دور خود چرخیدن ِعملی وی، درهمین نکته نهفته است.
بیک سخن، سردبیر بارو بدینسان عملا ً مطرح ساخته است که هرگونه کوششی درجهت وارسی سیرحرکت تضادهای اجتماعی با انگیزه ی تشخیص و پیش بینی آینده ی آنها، کاری عبث و بیهوده است. درمضمون ِاین رویکرد آذرین، هم علمی بودن وهم انقلابی بودن ِ مارکسیسم، یکجا و یکسره مردود اعلام شده است. چرا که مارکسیسم درمقام علم، پیش ازهرچیز و در وهله نخست عبارت است از بررسی عمیق آنچه درگذشته اتفاق افتاده برای پیش بینی آنچه امکان می یابد تا درآینده روی دهد و چگونگی عمل درجهت تحقق این امکان، از زاویه ی منافع نهائی پرولتاریا.
لیکن جدی نگرفتن مارکسیسم درمقام علم و بطورکلی جدی نگرفتن تفکر و نظریه پردازی، خودمحصول ناآگاهی از منشاء و نیز کارکرد آنست.
آری، مفهوم سوسیالیسم علمی - مفهوم «علم رهائی پرولتاریا» (انگلس)- در دستان ایرج آذرین، اینچنین دچار معنا باختگی شده است.
بعبارتی دیگر، آنچه كه هنوز برای آذرین قابل فهم نیست همانا تفاوت اساسی میان فلسفه پیش از ماركس، با فلسفه ماركسی است؛ یعنی تفاوت اساسی میان نظریههای شناخت شناسی عامی كه سروكار آنها با قوانین جهانشمول اما غیرتاریخی است با فلسفه ماركسی كه مستلزم برخورد مستقیم (انقلابی) و نگرش عملی - انتقادی میباشد. آذرین هنوز ناتوان از این فرایافت است كه فلسفه ماركسی صرفاً یك «جهان بینی» كه بمعنی نظرورزی صرف تلقی میشود نبوده بل فلسفهای است انقلابی و درگیر درعمل. این دقیقاً به مفهوم نادیده گرفتن ارتباط دیالكتیكی میان فلسفه و انقلاب، و ندیدن دیالكتیك ِمیان علم و طبقه كارگر و در یك كلام به معنای بازگشت به فلسفه پیش از ماركس است.
لیكن ناگفته پیداست كه سخنان یاد شده ی سردبیر بارو، صرفنظر از اینکه هیچگونه صیغه مارکسی ندارد، حرف تازهای هم نیست. به عبارتی ماركسیسم در مقام یك روش - یعنی روش دیالكتیكی ماتریالیستی - حتی آنگاه كه از سوی ماركس و انگلس مطرح شده بود، هرگز بدون مخالفت و مقاومت، جای خود را باز نكرد. از اینرو لازم بود تا آموزگاران پرولتاریا (و بویژه ماركس) بارها و به دفعات از معنا و مفهوم روش یاد شده و جایگاه رفیع آن در مبارزه پرولتاریا سخن گویند و مبارزه نظری پیگیری را علیه مخالفین خود - یعنی علیه برخی مدافعین مجازی طبقه كارگر- به پیش ببرند: هم در گروندریسه، هم در ادای سهم در نقد اقتصاد سیاسی، هم در سرمایه. بعنوان مثال نگاه كنید:
«آقای لانگه، متعجب است كه چرا انگلس، من و دیگران سگ مرده هگل را جدی میگیریم حال آنكه بوخز، لانگه، دكتر دورینگ، فخنر و دیگران - طفلكها - مدتها قبل او را به خاك سپردهاند. لانگه آنقدر ساده لوح است كه میگوید من با «سبكبالی نادری» در ماده تجربی گام برمیدارم. حتی به فكرش خطور نمیكند «حركت سبكبال در ماده» چیزی جز بیان روش برخورد با ماده یعنی روش دیالكتیكی نیست.» ۱۳
[در حاشیه باید گفت كه آقای آذرین درهمان نوشته «بیراهه سوسیالیسم»، در مقابل این ارزیابی كه اندیشههای سوسیالیستی در ایران كنونی در مرحله گذار از تخیل به علم قرار دارد، به مخالفت برخاسته و عنوان نموده است كه رویکردهای نادرست رایج «نشانه ی دوران پیشا تاریخ سوسیالیسم درایران نیستند». لیكن ما بر این باوریم كه نادیده گرفتن ماركسیسم در مقام یك روش از سوی آذرین، خود بتنهایی گواه ِکافی ووافی بر همجنس بودن رویكرد وی با سوسیالیستهای تخیلی همچون «بوخنر، لانگه، دكتر دورینگ، فخنر و دیگران - طفلكها - » است!- و اینکه آنچه که سوسیالیست های تخیلی هم عصر مارکس و انگلس می گفتند، اینک ازسوی آذرین گویا از نوکشف شده است!]
اما مخالفت سوسیالیستهای تخیلی با روش علمی (همانگونه كه ماركس درفوق اشاره دارد) طبیعتاً با حمله به هگل توأمان بود. بعبارتی این مخالفین، برای آنكه دیالكتیك هگل را «بیخاصیت»، «به درد نخور»، «ناکارساز» و «بیخطر» جلوه دهند، به بدگویی درباره «سگ مرده هگل» میپرداختند (بمناسبت ضرب المثل آلمانی: «سگ مرده، گاز نمیگیرد»). لیكن خشم ماركس و لحن تحقیرآمیزش در مواجهه با چنین اشخاصی، در این سخنان نیز كاملاً هویدا است: «مقلّدان بیمایه ی عبوس و پرنخوت كه اكنون در محافل اهل فرهنگ آلمان زیاد حرف میزنند» و «با" سگ مرده" تلقی كردن هگل... سر كیف میآمدند.»١۴
در همین رابطه، بدنیست اشاره کنیم که فوئرباخ ازاینکه نقد او برهگل، اینچنین درمعرض كج فهمی و سوء تعبیر قرارگرفته بود آزرده خاطرمی گردد: «ماركس همچنین در نامهای به انگلس در ۱٨٦٨ اشاره میكند كه فوئرباخ از بابت این واقعیت كه «آقایان در آلمان (به استثنای مرتجعان متاله) معتقدند كه دیالكتیك هگل «سگ مرده است احساس گناه بسیار میكند.» (بنقل از «جبر انقلاب»، جان ریز، ص ۴٨٧)
بعبارتی دیگر ماركس رابطه خود را با هگل، اینگونه توصیف میكند:
«رابطه من با هگل بسیار ساده است. من شاگرد هگل هستم و پرگوییهای وقیحانۀ دنباله روهای دست دومی كه فكر میكنند این متفكر بزرگ را به خاك سپردهاند صادقانه به نظرم مضحك میرسد... ، با این همه، به خود اجازه دادم تا با اتخاذ... رویكردی انتقادی، دیالكتیك او را از هالۀ اسرارآمیز رها ساخته و تغییر ژرفی در آن پدید آورم... »۱۵
همچنین ماركس در «دیباچه بر چاپ دوم» سرمایه، خود را «آشكارا... شاگرد آن متفكر قدرتمند معرفی میكند، و حتی، جسته و گریخته در فصل مربوط به نظریه ارزش با شیوه بیان ویژه او لاس میزند.»١٦
اینها همه گویای آنستکه مارکس گرچه هگل را نقد می کند، اما دربسیاری موارد هم تحسینش می نماید. این احساس قدرشناسی ماركس و انگلس نسبت به هگل، به سبب آن بود كه آن دوهرگز فراموش نكردند تا چه اندازه به هگل و دیالكتیك او، وام دارند؛ یعنی به مفهوم دیالكتیك هگلی از كلّیت، تضاد، از خود بیگانگی و برداشت اش از دگرگونی تاریخ.
لذا این موضوع كه از نظر ماركس و انگلس كار فلسفه دیگر تمام شده است، اینكه آن دو با وجدان فلسفی پیشینشان تسویه حساب كردند و از فلسفه به مطالعه تضادهای واقعی اقتصادی جامعه سرمایهداری پرداختند، از سوی امثال آذرین مورد سوء تعبیرقرارگرفت. چراکه این سخنان مارکس و انگلس در واقع بمعنای آنست كه روش دیالكتیكی ماتریالیستی « بعنوان آخرین كلام در روش تكاملی علمی»، دیگر كشف و شناخته شده است ولذا از سوی مبارزین طبقه كارگر باید فهم شود و بكار بسته شود، و نه آنكه بعنوان چیزی كه «کارساز» نیست متروك گردد!
به سخنی دیگر سرمایۀ ماركس، در حقیقت، مجموعه تضادهای تو به توی جامعۀ سرمایه داری را واکاوی می نماید، تا قوانین حاکم براین شیوه تولید، و چگونگی برآمد و سقوط آنرا برملا کند؛ و این بررسی نمیتوانست تحقق یابد مگر بگونهای روشمند یعنی به مدد روش دیالكتیكی ماتریالیستی. بعبارتی ارتباط میان روش دیالكتیكی و نقد اقتصاد سیاسی (بتوسط ماركس) را، لنین اینگونه توضیح میدهد:
«محال است بتوان به تمامی سرمایۀ ماركس، و بویژه فصل نخست آن را دریافت بیآنكه دقیقاً و به تمامی كل منطق را مطالعه كرد و فهمید. نتیجه آنكه نیم قرن بعد هیچ یك از ماركسیستها ماركس را نفهمیدهاند!!»١٧ . درست در همین ارتباط است كه لنین، پلخانف را با وجود پرداختن وی به مباحث فلسفی، لیكن به دلیل بیتوجهی نسبت روش دیالكتیكی، مورد انتقاد قرار میدهد و مینویسد:
«احتمالاً پلخانف نزدیک به هزار صفحه ( درباره بلتوف + برضد بوگدانف + برضد كانتی ها + مسائل اساسی و غیره درباره ی فلسفه [دیالکتیک] ) نوشته است. درآنها هیچ چیز درباره «منطق ِبزرگتر» واندیشه هایش (یعنی دیالكتیك به معنای دقیق كلمه به عنوان یک علم ِفلسفی) گفته نشده است. هیچ چیز!! »۱٨، در صورتیكه «دیالكتیك همانا نظریه شناخت (هگل و) ماركسیسم است. این آن جنبهای از مسأله است (فقط «یك جنبه» نیست بلكه جوهر مسأله است) كه پلخانف، اگر نخواهیم از دیگر ماركسیستها سخنی بگوییم، به آن توجه ندارد.»۱۹
لیکن باید دانست که روش دیالكتیكی، بمعنی تحمیل این یا آن قانون دیالكتیك بر «امر واقع» نیست؛ بل به سبب آنكه خود «امر واقع» به طریقی دیالكتیكی سیر میكند، روش یاد شده در خدمت رسیدن به پایه ی واقعیتر، غنیتر و بلند مرتبهتر از برداشت ما از واقعیت قرار میگیرد. یعنی آن برداشتی كه اقتضای عمل مؤثر در جهت كسب نتایج مطلوب پرولتاریاست. لذا مسأله تماماً این است كه به چگونگی تبدیل فلسفه به راهنمای مشخص و ملموس برای عمل، تسلط یابیم: «پرولتاریا نیز در فلسفه سلاح معنوی خود را خواهد یافت». (ماركس)
به همین سان سرمایه ی ماركس چیزی نیست بجز بررسی دیالكتیك جامعه بورژوائی، یعنی تكامل و سقوط آن. بررسی و شناختی كه مقدور و میسر نمیشد مگر آنكه روش دیالكتیكی بمثابه علم، نقش میانجی را ایفاء كند. لنین با تاكید دوباره و چند باره بر این مهم است كه مینویسد:
«اگر ماركس كتاب «منطقی» از خود به جا نگذاشت، منطق سرمایه را باقی گذاشت. در سرمایه منطق، دیالكتیك و تئوری شناخت ماتریالیسم (سه واژه ضرورت ندارد. همه آنها یكی است) در مورد یك علم به كار رفته، تمامی ارزش هگل گرفته شده و ارتقاء یافته است.»٢٠
بنابراین روش دیالكتیكی ماركس در واقع برای شرح و توصیف سیر پیدایش و حركت همین جامعه سرمایهداری پرورده شده است تا راه كار مناسب جهت دخالت و دگرگونی آن را، بشناسد و استنتاج كند. این روش علمی، بلحاظ آنكه درصدد بررسی و شناسایی گرایشهای تحول یابنده تاریخ (نیروی رانشی ِتاریخ) است، در واقع بمعنی ارائه چشم اندازی كامل است كه جنبههای اساسی «امور وقایع» و همچنین نحوه عمل دگرگون ساز را در برمی گیرد. لذا بدون این روش دیالکتیکی، تحلیل «اقتصادی ِ» مارکس درسرمایه، از خون حیات بخش خویش یعنی نه تنها فلسفه تاریخ بلکه فلسفه انقلاب، محروم میشد.
درهمین ارتباط است که لوکاچ درتاریخ و آگاهی طبقاتی مینویسد: «مارکسیسم، علوم مستقل حقوق، اقتصاد سیاسی، تاریخ، وغیره را به رسمیت نمیشناسد، برای آنکه فقط یک علم ِتاریخی و دیالکتیکی ِ واحد و بهم پیوسته وجوددارد: علم تکامل جامعه بمثابه کلیت.» و اینکه «هدف روش دیالکتیکی شناخت جامعه بمثابه کلیت است.»(ص ۱٢٨و۱٢٩)؛ لذا- و برخلاف نظرآذرین- تفاوت بزرگی میان فعالیت علمی مارکس وانگلس با«هرفعالیت علمی دیگر» وجوددارد [اشاره ای است به این سخن آذرین:«کارتئوریک برای سوسیالیست ها، مثل هر فعالیت علمی دیگر،..... »! («بیراهه سوسیالسم»، ص٢٠)]
اینها همه كه گفته شد بمعنی آن است كه روش دیالکتیکی و بطورکلی رویكرد فلسفی ماركس از یكسو، و تحلیل اقتصادی و سیاسیاش از جامعه معاصر از سوی دیگر، دو مسألهای نیستند كه بتوان آنها را از هم جدا كرد و اولی را چیزی زائد و غیرضروری كه «کارسازنیست»، تلقی نمود. چه، درباب وحدت فلسفه و نقد اقتصاد سیاسی در آراء ماركس، بعنوان مثال به تعریفی كه ماركس از روند تولید سرمایه ارائه میدهد توجه كنید: «كارگر سرمایه را تولید میكند، سرمایه وی را تولید میكند، پس وی خوداش را تولید میكند، و انسان بمثابه كالا، مولود مجموعه این حركت است.»٢۱؛ لذا پرسش بزرگ این است كه آیا آذرین در این جمله ماركس، صرفاً تحلیل «اقتصادی» را مشاهده می کند؟ آیا برای آذرین واقعیت همپیوندی میان تحلیل فلسفی و اقتصادی، قابل دیدن نیست؟
به عبارتی آنچه كه برای امثال آذرین قابل فهم نیست این حقیقت پیش پا افتاده است كه ماركس در فوق، در واقع شرح مراحل مختلف و چگونگی فراگرد «شدن ِ»سرمایه را ارائه میدهد. آذرین هنوز متوجه نشده كه سیر دیالكتیكی خود واقعیت، بررسی های «فلسفی و متدولوژیک» ماركس را ایجاب كرده است. لیكن نه فقط فراز یاد شده از سوی ماركس، بلكه آراء ماركس و انگلس درباب تضادهای واقعی جامعه سرمایهداری مملو از اینگونه بررسی های« فلسفی و متدولوژیک» است؛ و بیك كلام، ماركسیسم چیزی بجزبرخوردهای« فلسفی ومتدولوژیک» نیست. چراکه (بقول هربرت ماركوزه): نه فقط «اقتصاد و سیاست ماركس یك سره فلسفی است بلكه فلسفه نیز از همان آغاز اقتصاد و سیاست است... ماركسیسم به عنوان تئوری انتقادی از ابتدا تا انتها دو بعدی است: سنجش جامعه كنونی در مقابل توانمندیها و امكانات عینی و تاریخی خود آن جامعه. این خصوصیت دوبعدی در وحدت فلسفه و اقتصاد سیاسی تجلی مییابد: فلسفه ماركس نقدی بر اقتصاد سیاسی است و هر كدام از مقولات اقتصادی یك مقوله فلسفی است.»٢٢
درارتباط باهمین موضوع، به این سخنان ایرج آذرین دقت کنید:
«... تنش میان از یكسو جنبش عینی و جاری طبقه كارگر، و از سوی دیگر تئوری و اعتقادات نظری یا، به بیان های عام و رایج تر، تنش میان آگاهی و جنبش، تئوری و پراتیك، عین و ذهن و نظایر اینها.»٢٣
بدینسان مفهوم تضاد دیالکتیکی میان آگاهی و جنبش عینی - از سوی سردبیربارو - به سطح «تنش» فرو کاسته میشود. یعنی این نگرش، در واقع «آگاهی» را پیوسته درمقابل «جنبش عینی» قرارمیدهد لذا میان آنها موانع غیرقابل عبوری قایل است و این بمعنای آنست که چگونگی فرایند شدمان فهم نشده است. بکلامی دیگر، برای ماتریالیسم خام و نا دیالکتیکی آذرین، فقط «تنش» یعنی تقابل وجود دارد و بس؛ فقط جدایی کامل، و نه گسستگی درعین پیوستگی؛ یکی اینجا، یکی آنجا، بدون هیچگونه پیوند درون ذاتی!
آذرین متوجه نشده است که چنین تقابلی، درواقع، به معنای دو چیز ِنسبت بهم خارجی که یکدیگر را طرد و نفی میکنند نیست. ازاینرو بجای جداکردن متافیزیکی آگاهی و جنبش عینی، باید آنهارا در فرایند «گردیدن» شان و بمثابه جنبه های متضاد یک جریان دیالکتیکی واحد، درنظرگرفت.
مخلص کلام، چنانچه «تنش» جایگزین تضاد دیالکتیکی شود، آنگاه مفهوم گذار (تبدیل به ضد)، تبدیل کمیت به کیفیت ازطریق جهش، و نیز شدمان ولذا چرایی و چگونگی تکامل حذف شده است، بلکه اساساً فعالیت آگاهانه انسانی - یعنی پراکسیس - نادیده گرفته میشود.
به دیگر سخن، هر كس كه با آثار آموزگاران پرولتاریا به طور واقعی آشناست، این حقیقت ابتدایی را میداند كه درتحلیل سیرحرکت جوامع بشری و بویژه درتحلیل نظام سرمایه داری، تضاد مفهومی بسیاربا اهمیت است و اینکه اصطلاحاتی همچون تضاد، كلیت، بیواسطهگی و میانجیگری، گذار كمیت به كیفیت، تبدیل به ضد، اصطلاحات اصلی و كلیدی ادبیات ماركسیستیاند. یعنی درست همان اصطلاحاتی كه در انبوه سیاه مشق آقای آذرین مطلقاً نایاب است. بدین منوال است که وی حتی از كاربرد واژه « تضاد» نیز آشكارا تن میزند و عبارت «تنش» را جایگزین آن میسازد، تا مبادا واژه « تضاد»، مفهوم دیالكتیك را تداعی كند و با خود به همراه بیاورد. چراکه او حتی مخالف این موضوع است که چنین رابطه ای بصورت دیالکتیکی مطرح شود. به بیان دیگر، سردبیر بارو به جای زبان علمی ماركس و انگلس، زبان ژورنالیستهای مبتذل رسمی را برمیگزیند تا به زعم خود بتواند «آلودهگی» مبارزین جنبش انقلابی طبقه كارگر به نگاه دیالكتیكی به سیر امور وقایع را، بزداید و با آن مقابله كند!
به كلامی دیگر، در مجموعه نوشته های آذرین از همان ابتدا تا كنون، خط مستمری مشاهده میگردد مبنی بر(نه فقط) نادیده گرفتن جزء فلسفی ماركسیسم، (بلكه همچنین) بی توجهی كامل به دیالكتیك بعنوان علم. بعبارتی هنگام بررسی آثار آذرین، اولین چیزی كه جلب توجه میكند همانا نبود كامل رویكرد دیالكتیكی است. یعنی دیالكتیك، به توسط وی از دكترین آگاهی و جوهر درونی تاریخ و علم سیاست، به طور كلی حذف شده است.
به بیانی دیگر روشنفكران خرده بورژوا - همچون ایرج آذرین - «ماركسیسم» را بدون فلسفهاش پذیرفتهاند ولذا درنیافتهاند كه این، جزء ِضروری و بنیادین ماركسیسم ِاصیل و حقیقی است. آنها درنیافته اند اگر گمان كنیم كه فلسفه ماركسیستی چیزی زائد و به درد نخور است در واقع از آراء ماركس و انگلس هیچ و مطلقاً هیچ نفهمیدهایم، ولذا «دیالکتیک ستیزی ِ» سردبیر بارو، خواسته یا ناخواسته، معنائی بجز مارکسیسم ستیزی ندارد.
وانگهی، فلسفه ماركس، این غول بظاهر غامض و بیشاخ و دُم كه امثال آذرین تصویر ناخوشایندی از آن برای خود ساختهاند و همیشه از نزدیك شدن به آن میهراسند، مباحثی انتزاعی و «لاهوتی» نبوده بلكه کاملاً هم« ناسوتی » و عین زندگی است. یعنی نحوه نگاه ژرف به سیر امور وقایع، درفرایند دخالت گری دگرگون ساز و مطلوب پرولتاریا. موضوعی كه نمونهای از آن را در هنگام بررسی ِچونی و چرایی رخداد فروپاشی انترناسیونال دوم، دیدیم.
آذرین متوجه نیست آنگاه كه سخن از تحلیل ماركسیستی در بین است تمامی مسئله بر سر آن است كه سیر حركت پدیده (یا، امور واقع) را نشان دهیم كه از طریق تضادهای درونیاش، مسیر پیشرفت (یا انحطاط) را طی میكند. به عنوان مثال به بحث نوشته حاضر در باب تضاد میان ماركسیسم و رویزیونیسم دقت كنید. اینجا صحبت از فرایندی دیالكتیكی ولذا صحبت از چگونگی نفی و سپس نفی نفی است؛ صحبت از چگونگی تبدیل كمیت به كیفیت - جهش دیالكتیكی - و چگونگی «گردیدن» است؛ و بیک کلام صحبت ازچگونگی «فراخیزی» Aufhebung است و نه صرفاً از «تنش»!
نویسنده «بیراهه سوسیالیسم» هنوز فهم نكرده كه دقیقاً همین شناخت علمی از چرایی و چگونگی سیر حركت امور وقایع از طریق وارسی تضادهای آن، امكان استنتاجات عملی ماركسیستها را فراهم میسازد. و راه پیشروی مبارزه طبقاتی پرولتاریا را میگشاید.
به بیانی دیگر، تضاد دیالكتیكی، حاوی«تنش» نیز هست، اما«تنش» هرگز به معنی تضاد دیالكتیكی نیست. لذا فرو كاستن مفهوم تضاد دیالكتیكی به«تنش»، به معنای چیز دیگری نیست بجز تهی ساختن نظریه ماركس و انگلس از جوهر علمی و انقلابی آن؛ بمعنی چیز دیگری نیست بجز به ابتذال كشانیدن ماركسیسم به مثابه علم رهایی پرولتاریا.
از اینرو كافیست تا آنچه كه در نوشته حاضر درباب مفهوم «تضاد» درونی ماركسیسم- میان ماركسیسم و رویزیونیسم- و نحوه «گردیدن» آن گفته شد را به سطح « تنش » تقلیل دهیم ( یعنی به همین بسنده كنیم كه بگوییم میان ماركسیسم و رویزیونیسم «تنش» وجود دارد!)، آنگاه هرگز ازنظرعلمی قادربه درک و فهم این موضوع نخواهیم شدکه چرا پرولتاریا در دوران امپریالیسم، ناگزیر است از رویكرد «حزب انقلابیون حرفهای و مستعد فراكسیون»، پیروی كند؛ آنگاه تنها کاری که از دستمان برمی آید اینست که همچون یک ملاّی مکتبی، دو واژه «انقلابی» و«حرفه ای» را یک به یک معنی کنیم و گمان کنیم که مارکسیسم رافهم کرده ایم!
مضافاً، كاهش مفهوم عمیق تضاد دیالكتیكی به «تنش»، در تمامی مسائل مربوط به مبارزه طبقاتی پرولتاریا، یقیناً نتایج وخیمی را به همراه میآورد. به عنوان مثال بازهم به همین فرازتحلیلی اخیرالذکرمارکس دقت كنید: «كارگر سرمایه را تولید میكند، سرمایه وی را تولید میكند، پس وی خودش را تولید میكند، و انسان، به مثابه كالا، مولود مجموعه این حركت است»؛ همانگونه كه به وضوح دیده میشود، ماركس در اینجا میكوشد این تضاد - میان كار و سرمایه - و لذا نحوه گردیدن آن را تبیین كند. تضاد دیالكتیكیای كه از آن، ناگزیر بودن مبارزه طبقاتی میان پرولتاریا و بورژوازی، ولذا امر فراخیزی Aufhebung به عنوان یگانه راه حل انقلابی آن، استنتاج میشود؛ واین بمعنای آنست که این فرارفتن، اساساً مقوله ای تاریخی و دیالکتیکی است. حال چنانچه میان كار و سرمایه، نه تضادی دیالكتیكی بلكه صرفاً «تنش» ببینیم، عملاً باید امر تلاش پرولتاریا برای فراخیزی از این تضاد، یعنی امرسوسیالیسم را تعطیل اعلام كنیم. چرا كه بورژوازی نیز منكر وجود «تنش» میان كارگر و كارفرما نیست بلكه فقط منكر این است كه «تنش» یاد شده، به فراخیزی و سوسیالیسم راه می گشاید.
ایرج آذرین متوجه نیست که بدینسان دیالکتیک ماتریالیستی، یعنی مارکسیسم درمقام علم رهائی پرولتاریا را، گردن زده است!
سردبیر بارو متوجه نیست که اگر وجود «تضاد»ها بعنوان نیروی انگیزاننده و به پیش برنده ی تاریخ را انکارکنیم، باید معتقد باشیم ارواح، شیاطین و اجنه هستند که جهان را اداره می کنند؛ یامعتقد باشیم همه چیز از نسبت عددی و یا وضعیت ستارگان، یا یک اکسیرجاودانه، سرچشمه و نیزفرمان می گیرد!
نكته دیگر آنکه نویسنده جزوه « بیراهه سوسیالیسم » جمله قصار فوق الذكراش را در متن یك جمله قصار جالب تر آورده است. نگاه كنید:
« در تبیین حكیمی از جنبش كارگری و سوسیالیسم یك تنش محوری وجود دارد كه او قادر به حلش نیست؛ تنش میان از یكسو جنبش عینی و جاری طبقه كارگر، و از سوی دیگر تئوری و اعتقادات نظری. یا، به بیانهای عام و رایج، تنش میان آگاهی و جنبش، تئوری و پراتیك، عین و ذهن، و نظایر اینها»!!
لیکن گفتیم كه «میان از یكسو جنبش عینی و جاری طبقه كارگر، و از سوی دیگر تئوری و اعتقادات نظری»، یعنی «میان آگاهی و جنبش، تئوری و پراتیك، عین و ذهن، و نظایر اینها»، آن رابطهای كه وجود دارد تضاد دیالكتیكی است و نه «تنش»؛ اما بامزه اینجاست كه آذرین، مكان وجود این گونه تضاد را نیز اشتباه گرفته است؛ به طوری كه وجود و هستی این تضاد را، نه در واقعیت جنبش كارگری بلكه در «تبیین حكیمی» و كاسه سر ِوی جستجو میكند!!
بعبارتی دیگر، اینكه گفته شود این تضاد - یا بقول آذرین «تنش»(!)- در«تبیین حكیمی» وجود دارد، خود بخود بمعنی انكار وجود آن در خود واقعیت عینی جامعه است!
بسخنی دیگر،آذرین نگفته است که این تضاد (یا گیریم به قول وی «تنش») در خود واقعیت جنبش کارگری وجود دارد اما حکیمی تبیین درستی از آن ارائه نمیدهد؛ بلکه (آذرین) گفته است «تنش میان از یکسو جنبش عینی و جاری طبقه کارگر، و از سوی دیگرتئوری واعتقادات نظری. یا، به بیان های عام و رایج، تنش میان آگاهی و جنبش، تئوری و پراتیک، عین و ذهن، و نظائر اینها» درتبیین حکیمی است که وجود دارد، واین بمعنی آنست که درنظر آذرین این تضاد - یا بقول خودش «تنش»- ازمحدوده ی جمجمه حکیمی فراترنمی رود!!
در این رابطه ازانصاف به دوراست که نگوییم حكیمی - در مقایسه با آذرین - از دانش بیشتری برخوردار است چرا كه دستكم این را میداند كه نباید مفهوم تضاد را به سطح «تنش» فرو كاست، و نیز میداند كه تضاد میان آگاهی و جنبش عینی، امری مربوط به خود واقعیت است: «با توجه به این دو وجه، یعنی عینیت جنبش اجتماعی طبقه كارگر از یكسو و ذهنیت الغای سرمایه از سوی دیگر، ... » (حكیمی، سخنرانی كرج ۱۳٨٢)
نکته دیگرآنکه، خوداین موضوع که آذرین سخن ازبررسی در«سطح ِ» فلسفی و متدولوژیک به میان آورده، نشانگر آنست که ازنظر وی بررسی مزبور، صرفاً «سطح ِ» موضوع است و نه پایه و بنیان ِآن. درست به همین خاطراست که او درهمان نوشته اش و در پرهیز از بررسی در «سطح ِ» فلسفی و متدولوژیک، تأکید ساخته که قصد دارد تحلیل «پایه ای» ازموضوع ارائه دهد یعنی درصدد است تا مسائل مناقشه برانگیز ِ حاضر را مورد بررسی نا فلسفی و نا متدولوژیک قراردهد. شاید سردبیر بارو آنگاه که چنین سخنانی را بر زبان آورده است، بجای پا، بر سرش ایستاده بود واز اینرو همه چیز را وارونه می دیده است، یعنی درمجموعه ی بهم پیوسته سه منبع وسه جزء ِمارکسیسم، جای ِ «سطح» و «پایه» را اشتباه گرفته است!
بسخنی دیگر رابطه میان سه منبع وسه جزء مارکسیسم، نشانگر پیوندی درون ذاتیست. یعنی اگر نظریه ها و استنتاجات سیاسی اش متکی بر تئوریهای اقتصادی است، لیکن جزء فلسفی ِآن براین هر دو (اقتصاد و سیاست) ناظراست و شالوده و درونمایه ی آنها را تشکیل می دهد. و لذا هم جزء اقتصادی مارکسیسم و هم جزء سیاسی ِآن، درواقع نوعی فلسفه مارکسیستی وازجنس ِفلسفه مارکسیستی است. (ناگفته نماند که رابطه ی میان سه منبع و سه جزء مارکسیسم، یکی از همان مباحثی بود که درسالهای اولیه ی دهه ۱۳٦٠با آذرین- و البته حکمت - مطرح شد اما آنها بنابر «بی تفاوتی فلسفی» شان، به آن وقعی نگذاشتند!).
بنابراین وهمانگونه که مشاهده میگردد مشکل آذرین دروهله نخست و پیش از هر چیز، مربوط به عدم درک از مسائل مقدماتی مارکسیسم است.
درارتباط باهمین رویکرد طردکنندۀ فلسفه و متدولوژی مارکسیستی ازسوی آذرین، بایدگفت که سخنان ماركس و انگلس (در باب اینكه كار فلسفه دیگر تمام شده است و آنها با وجدان فلسفی پیشینشان تسویه حساب كردهاند) هرگز بمعنی نفی فلسفه از سوی ایشان نیست. چه، پیش از آنكه «فلسفه»، تحقق پذیرفته باشد، امر فراخیزی از آن بیمعناست. این دقیقاً همان توهمی است كه ماركس در پرهیز از آن، به حزب آلمان هشدار داده بود:
«اكنون كه از خود بیگانگی انسان در شكل مقدس آن افشاء شده است، وظیفه ی فوری فلسفه كه در خدمت تاریخ است، پرده برداشتن از آن در شكل دنیوی اش میباشد... . حزب سیاسی عملی در آلمان به دلایل شایسته خواستار نفی فلسفه است [خطای آن در این اندیشه نهفته است كه] ... میتواند با پشت كردن به فلسفه، به جای دیگری روی آوردن و نجوا كردن عباراتی پرخاشگرانه و بیمعنا، آنرا نفی كند... نمیتوان بدون تحقق بخشیدن به فلسفه از آن فراتر رفت.»٢۴
ماركس با وضوح بیشتری برهمین موضوع تأكید میورزد آنگاه كه مینویسد:
«فلسفه نمیتواند بدون الغا - تعالی Aufhebung پرولتاریا به واقعیت تبدیل شود و پرولتاریا نمیتواند بدون واقعیت بخشیدن به فلسفه خود را ملغی - متعالی سازد.» ٢۵
لیكن با وجود همه آن مباحث و جدلها، بازهم بعد از مرگ ماركس و انگلس، رهبری انترناسیونال دوم (برنشتین و كائوتسكی) كوشیدند تا ماركسیسم را از جوهر آن - و بویژه از روش انقلابیاش - تهی كنند. درهمین ارتباط بود كه برنشتین میگفت:
« دیالكتیك هگلی... عنصر خائن و خطرناك در آموزه ماركسیستی است، آن دام چالهای است كه بر سر راه هر گونه ملاحظه منطقی امور گسترده است.»!٢٦
لذا با فروپاشی انترناسیونال دوم در سال ۱۹١۴، لنین نیازی جدی به ارجاع خود به خاستگاههای فكری ماركس و انگلس را احساس میكند؛ یعنی رجوع به دیالكتیك هگل و نقد ماركس از آن درجهت احیا، نوفهمی وبازآوری ِجانمایه مارکسیسم. بعبارتی دیگر آنچه كه در مركز توجه لنین قرار میگیرد در واقع بازجست همان بنیاد دیالكتیكیای بود كه كل نقد ماركس از اقتصاد سیاسی بر پایه آن قرار داشت.
دفترهای فلسفیِ لنین، محصول سترگ این پژوهش است؛ یا بقول جان ریز «دفترهای فلسفی در سال ۱۹١۴... نشانه واكنش لنین به وقوع جنگ جهانی اول و فروپاشی بینالمللی دوم بود.»٢٧
بهر ترتیب، پس از مرگ لنین و تحت تأثیر سیادت رویزیونیسم استالینیستی بر جنبش جهانی (كه خود همچنان متأثر از اندیشههای انترناسیونال دوم بود و نه تأثیر گرفته از «دفترهای فلسفی ِ» لنین)، یكبار دیگر جوهر ماركسیسم یعنی روش آن، در محاق فرو میرود. هرچند كه لوكاچ، كرش، ترتسكی٢٨، ماركوزه، دونایفسكایا، ریز و برخی دیگر از متفكرین پرولتاریا كوشیدند تا آن را بازآوری كنند و جایگاه درخور و والای آن را گوشزد نمایند. بویژه اثر درخشان جان ریز موسوم به «جبر انقلاب» كه پس از مرگ لنین - و پس از «تاریخ و آگاهی طبقاتی» لوكاچ - با ارزش ترین اثری محسوب میشود كه درباره ماركسیسم نگاشته شده است.
بنابراین دیده میشودكه بیارزش نامیدن فلسفه ومتدولوژی ماركس از سوی آذرین، حرف تازهای نیست، بلكه سنّت درازآهنگی برای آن وجود دارد. بگونهای كه بُرنهایم در اوایل دهه ۱۹٢٠ نوشته بود:
«ابداً هیچ مفهومی وجود ندارد كه حاكی از آن باشد كه دیالكتیك (ولو از نظر علمی بی معنا نبوده كه هست) در سیاست امری ضروری و بنیادی است، به هیچ رو، اعتقاد به دیالكتیك برای سیاست ضروریتر از اعتقاد به هندسه نااقلیدسی یا فیزیك نسبیت نیست.»
برنهایم ادامه میدهد كه: « بنابراین فرقی نمیكند كه «فلان» انقلابی اعتقاد به دیالكتیك داشته باشد و بهمان كسِ دیگر كه بر ضد انقلاب است اعتقاد نداشته باشد [زیرا كه] این واقعیت... كوچكترین ارتباطی با مسأله صدق، كذب یا بیمعنایی علمی دیالكتیك ندارد.»٢٩
این درست همان معنا و مفهومی است كه آذرین میكوشد آن را- هرچند با کلماتی دیگر- واگو كند. در مقایسه با آذرین، بُرنهایم یك «دانشمند» محسوب میشد چرا كه برای رساندن منظور خود، بهر حال استدلالاتی نیز در چنته داشت كه آذرین حتی آنها را نیز ندارد تا ارائه كند و از اینروست كه بگونهای« تك جملهای»، «كلنگی » و « فتواگونه»، بررسی های« فلسفی ومتدولوژیک » را رد و طرد میکند!
اما، پاسخ ترتسكی به این رویكرد برنهایم، چنان نیرومند و قاطع بود كه نیازی به دخالت لنین در این بحث، وجود نداشت. ترتسكی پس از توصیف با ارزشی از نقش و کارکرد روش دیالكتیكی مینویسد:
«معنای این استدلال سراسر حیرتآور چیست؟ از آن جا كه برخیگاه به نتایج درست میرسند، و از آنجا كه برخی كسان از راه فلان روش درست بسیاری اوقات به نتایج نادرست میرسند، پس... روش چندان اهمیت ندارد... تصور كنید واكنش كارگری را كه به سر كارگرش شكایت میكند كه ابزار كارش بد است و جواب میشنود كه: با ابزار بد این امكان هست كه شكل خوبی به وجود آورد، و با ابزار خوب خیلی از مردم فقط مواد و مصالح را تلف میكنند. می ترسم همچو كارگری، بخصوص اگر كارگر كارمزدی باشد باعبارتی غیردانشگاهی به سر كارگرش جواب بدهد.»٣٠
و اینكه پس از جنگ جهانی دوم نیز، لوئی آلتوسر است كه بعنوان مشهورترین مخالف اهمیت روش دیالكتیكی، در سطح جهانی عرض اندام میكند. آقای ایرج آذرین در میان همه پیامبران، جرجیس را انتخاب نموده و زیر عَلَم او سینه میزند! نظریه آذرین را مقایسه كنید با سخنان آلتوسر كه میگوید: «امروزه یك شبح به ویژه تعیین كنندهتر از اشباح دیگر است؛ شبح هگل؛ بازگرداندن این شبح به تاریكی شب... .»٣١
اما توصیه لنین به متفكرین طبقه كارگر، توصیهای کاملاً دیگرگونه است:
«١- مطالعه نظاممند دیالكتیك هگلی از دیدگاه ماتریالیستی یعنی دیالكتیكی كه ماركس هم درسرمایه وهم درنوشته های تاریخی و سیاسیاش به طورمشخص باموفقیت بسیار به كاربسته است.
٢- با مبنا قرار دادن روش ماركس در كاربرد دیالكتیك هگلی كه به شیوه ماتریالیستی درك شده بود، میتوانیم و باید با دیالكتیك هگل از همه جهات برخورد كنیم، و گزیدههایی را از آثار اصلی هگل انتشار دهیم.،... به عقیده من گروه سردبیران و نویسندگان مجله زیر پرچم ماركسیسم باید یك نوع "انجمن دوستداران ماتریالیست دیالكتیك هگلی باشند".» («دفترهای فلسفی») و اینکه اهمیت فهمیدن ِ« دیالکتیک» از نظر لنین تا آن حد بود که وی در وصیت نامه اش آنگاه که به ارزیابی از توانمندی ها و نقاط ضعف رهبران حزب بلشویک می پردازد درباره بوخارین می نویسد: « دیدگاه های نگره یی او را میتوان فقط با بزرگترین تردید، کاملا ً مارکس گرا شناخت..... و من گمان می کنم هرگز «دیالکتیک» راکاملا ً درنیافته.»
و كلام آخر آنكه، اگر ۱٢٠ سال پس از ماركس و انگلس و ٨٠ سال پس از لنین، ما هنوز مجبوریم درباره مفهوم فلسفه ماركسی و درباب جایگاه روش دیالكتیكی به عنوان علم، با «ماركسیست»هایی همچون ایرج آذرین بحث كنیم؛ اگر در اینجا ناچاریم تا این حد روی نخستین و پیش پا افتادهترین مقدمه ی ماركسیسم مكث كنیم، تقصیر ما نیست؛ زیرا با شخصی سروكار داریم كه بی بهره از همین «مقدمات» است. سردبیر بارو از نظر بضاعت فكری، «در زیر خط فقر» زندگی می کند! با این وجود وی این نگاه خرده بورژوایی و این كوته فكری شگفت انگیز خود را به ماركس و انگلس و لنین منتسب میدارد!
بدیگر كلام در شرایطی كه پس از مرگ لنین و در كوشش در جهت پر كردن خلاء تئوریك ناشی از فقدان او، پیشروترین متفكرین پرولتاریا در سطح بینالمللی، به مضمون نقد ماركس از هگل و بازپژوهی درباب بنیادهای فكری آراء ماركس و انگلس - یعنی دیالكتیك هگل - روی آور شدهاند، آذرین هنوز در این گرایش پیشرو جایی برای خود باز نكرده است. از این هم بدتر، وی مبارزین طبقه كارگر را مصرانه از ملحق شدن به آن، برحذر میدارد!
بیك سخن، سوسیالیسم بدوی ایرج آذرین به سبب آنكه تهی از جنبههای تعیین كننده «فلسفی و متدولوژیک» است، در واقع كاریكاتوری از سوسیالیسم تخیلی ِ دوران ِ مارکس و لنین محسوب میشود كه یقیناً برای امر پیشبرد مبارزه طبقاتی پرولتاریا «کارساز» نیست! - با این روشنفكر اما متصلب، با این عقب افتاده اما پر نخوت و خودشیفته، باید بحث كرد و سوسیالیسم علمی ماركس را به او آموزش داد؛ به این امید كه شاید قابلیت آن را داشته باشد كه از حصار این محدودیت تفكر خویش بگریزد، رویكرد و موضع طبقاتی خرده بورژواییاش را ترك كند و به موضع پرولتاریای انقلابی بپیوندد.
٢۱ آبان ۱۳٨٨
زیرنویس ها
- «جبر انقلاب»، ص ٣٩٨.
٢- آقایان پایدار و حكیمی تصور میكنند كه ایده حزب «انقلابیون حرفهای» بمعنی منفك كردن كارگران از محیط كار و زندگیشان است. در صورتیكه«انقلابیون حرفهای»مورد نظر لنین، تواناترین روشنفكران و كارگرانی را درنظر دارد كه سطح مبارزهشان از كم و كیف مطلوبی برخوردار است، فقط همین. چرا كه هیچ چیز مضحكتر از این نیست كه یك حزب، ادعای نمایندهگی طبقه كارگر را داشته باشد اما فاقد
كارگران شاغل باشد. و اینكه هیچ چیز مبتذل تر از این نیست كه برای رد و انكار حزب نوع لنینی، وضعیت «حزب كمونیست كارگری» مثال آورده شود و مورد نقد قرار گیرد. یعنی درست همان كاری كه آقای پایداردائماً انجام میدهد. چه، این جریان اصالتاً خرده بورژوایی، هیچ ربطی به رویكرد لنین از حزب پرولتاریا، ندارد.
٣- پایدار،
كمونیسم و دیالكتیك مادی ماركس یا «ایده مطلق» و «روح تاریخ» هگل؟ ، ص ٩.
۴- همانجا، ص ٧.
۵- همانجا، ص ٩.
٦- پایدار، مقاله
«مدافعان سوسیالیسم» و روایت مبارزه طبقاتی، ص ۵.
٧- لوكاچ، «تاریخ و آگاهی طبقاتی»، بنقل از «جبر انقلاب»، جان ریز، ص ٣۵٣ . فرانتس جاكوبوسكی در تعبیری روشن از این مفهوم مینویسد: بدین ترتیب «آگاهی دیگر بیرون از وجود قرار نمیگیرد و دیگر جدا از موضوع خود نیست... آگاهی را دگرگونی های وجود تعیین میكند؛ اما آگاهی نیز هم چون آگاهی انسانهای عمل كننده به نوبه خود این وجود را دگرگون میكند. آگاهی دیگر آگاهی بر فراز شیء، و «بازتاب» عكس برگردان شیء منفرد نیست بلكه یكی از اجزاء سازنده روابط تغییر باینده است، روابطی كه فقط از آن رو چنیناند كه با آگاهی و شعوری پیوند دارند كه بر هستی مادیشان تطبیق میكند. آگاهی خودشناسی واقعیت است، مظهر تجلی و جزیی از فرایند تاریخی وجود است كه خود را در هر مرحله از تكامل میشناسد.» (همانجا، ص ١٢٣).
٨- لوكاچ، «تاریخ و آگاهی طبقاتی»، بنقل از «جبر انقلاب».
٩- ماركس، «تزهایی درباره فوئرباخ».
١٠- لنین، «دفترهای فلسفی».
١١- طرح بحث در باب مفهوم «پراكسیس»از سوی آقایان پایدار و حكیمی، دلیل دیگری بر این واقعیت است كه آنها از ضدیت آذرین با فلسفه ومتدولوژی ماركسیستی به دوراند. لیكن مشكل پایدار و حكیمی آنجاست كه رابطه
تضاد درعین وحدت میان تئوری و پراتیك را فهم نكردهاند. از اینروست كه آنگاه كه با آنها در باب تضاد میان تئوری و پراتیك سخن گفته میشود، پایدار عنوان میسازد كه هر كس سخن از وجود «تضاد» میان تئوری و پراتیك بمیان آورد لاجرم «دو پدیده بیربط با یكدیگر» رادرنظرگرفته است. (مقاله
«مدافعان سوسیالیسم» وروایت مبارزه طبقاتی، ص ٨). بعبارتی دیگر، آنچه كه برای ایشان قابل درك
نیست این واقعیت است كه «نظریه و عمل در پیوند با یكدیگر به طور متقابل دیالكتیكی میشوند» (لوكاچ). پایداروحكیمی متوجه نیستند كه دقیقاً وجود همین تضاد یا تمایز دیالكتیكی میان تئوری و پراتیك است كه نیاز به عناوین توصیفی متمایز كنندهای را نیز بوجود آورده است؛ وگرنه چه احتیاجی بود كه بگوئیم تئوری و پراتیك، بلكه كفایت میكرد فقط گفته شود تئوری، و یا گفته شود پراتیك!
۱٢- ماركس، « سرمایه»، جلد ۱.
۱۳- نامه ماركس به تاریخ ٢٨ ژوئن ۱٨٧٠ خطاب به دكتر كوگلمان - بنقل از «فلسفه و انقلاب»، دونایفسكایا، ص ١٠٦.
١۴- ماركس - بنقل از «جبر انقلاب»، جان ریز، ص ٣١ و ١٦٩.
١۵- بنقل از «ماركسیسم و آزادی»، دونایفسكایا، ص ٣٦.
١٦- بنقل از «جبر انقلاب»، ریز، ص ١٦٩.
١٧- لنین، «دفترهای فلسفی». سخنان فوق از لنین را، دونایفسكایا (و بدرستی)، محصول «شُك ناشی از شناخت» میداند كه پس از مطالعه دیالكتیك هگل، بر لنین وارد شده است. بعبارتی دیگر لنین پس از این مطالعه، به ناگهان پی به روشی می برد كه ماركس از طریق آن، توانسته بود نظام سرمایهداری را مورد تحلیلی ژرف قرار دهد.
بنابراین آنچه كه میباید مد نظر قرار گیرد آن است كه نه فقط روش دیاكتیكی، بلكه جایگاه فلسفه ماركس چیزی نبود كه لنین از همان بدو ورودش به مبارزه سیاسی آن را بطور كامل فهم كرده باشد. برعكس، این پیشرفت فكری و این شناخت، طبیعتاً روندی بود تدریجی. بگونهای كه هنگام ظهور«اتزویسم»، ارتباط میان رویزیونیسم ِفلسفیآن با تاكتیكهایش، ابتدا نه فقط برای كل انترناسیونال دوم و كائوتسكی بلكه حتی برای لنین نیز پوشیده مانده بود. اما لنین بسرعت به این اشتباه خود پی میبرد و با انتشار« ماتریالیسم و امپریوكریتیسیسم»، از آن فاصله میگیرد. كارل كرش با نكته بینی اش، بر این موضوع انگشت گذاشته و در كتاب خود موسوم به« ماركسیسم و فلسفه» (۱۹٢٣)، به نقد دیدگاهی در انترناسیونال دوم میپردازد كه معتقد بود مباحث فلسفی ماركسیسم « به كلی با پراتیك مبارزه طبقاتی بیارتباط است و باید همچنان بیارتباط بماند» (ص ٣٩).
كرش در همین ارتباط مینویسد:
«یكی از جالبترین نمونهها را در برخورد كوچكی می بینیم كه رد پای آن را میتوان در Neuezeit ، 26 I و صص ٦٩۵ و ٦٩٨ پیدا كرد. سردبیر (كارل كائوتسكی) به همراه انتشار مقالهای از باگدانف درباره «ارنست ماخ و انقلاب» توضیحاتی از مترجم ناشناس مقاله را نیز به چاپ رسانده كه در آن مترجم خود را ملزم میدیده به سوسیال - دمكراسی روسی ایراد بگیرد. زیرا در روسیه «اختلافات تاكتیكی بسیار جدّی» بین بلشویكها و منشویكها بر سر «مسئلهای حاد شده است كه به نظر ما
كاملا ً مستقل از این موضوع است كه ماركسیسم از لحاظ معرفت شناسی با اسپینوزا و هولباخ همخوانی دارد و یا با ماخ و آو ناریوس». سردبیر بلشویك نشریه روسی «پرولتر» (لنین) در جواب، لازم به توضیح میداند كه «این جدال فلسفی در واقع مسئله فراكسیونها نیست و به اعتقاد هیئت تحریریه، نباید هم بشود» (بیانیه هیئت تحریه پرولتر، مجموعه آثار جلد ۱۳، ص ۴۴٧). اما چنان كه همه میدانند، این تاكتیسین بزرگ كه دراین جا مسئله را رسماً تكذیب میكند، در همان سال ۱۹٠٨ كتاب فلسفی خود، ماتریالیسم و امپریوكریتی سیسم را انتشار میدهد.»(«مارکسیسم وفلسفه»، کارل كرش ، صص ٣٩ و ۴٠).
۱٨- «دفترهای فلسفی».
۱۹- همانجا.
٢٠- همانجا.
٢۱- ماركس، « دستنوشتهها...»، بخش
تقابل كار و سرمایه، ص ٧٩.
٢٢- هربرت ماركوزه، پیشگفتار بر «ماركسیسم و آزادی» نوشته دونایفسكایا، ص ٢۱.
٢٣ - آذرین، «بیراهه سوسیالیسم».
٢۴- نقد ماركس از فلسفه حق هگل - بنقل از «فلسفه و انقلاب»، دونایفسكایا، ص ١٠٧.
٢۵- «مقدمه سهمی در نقد فلسفه حق هگل، بیانیه فلسفی مكتب تاریخ حقوق، تزهایی درباره فوئرباخ»، ترجمه سهراب شباهنگ و بهروز فرهیخته، ص ٨٦.
٢٦- بنقل از «جبر انقلاب»، ریز، ص ٢١٠.
٢٧- ریز، «جبر انقلاب»، ص ٢٧١. جان ریز، دونایفسكایا، كروپسكایا و برخی دیگر به این موضوع با اهمیت می پردازند كه برای بسیاری اشخاص هرگز باور كردنی نیست كه لنین بعنوان سازمانده و تاکتیسین هشیار و باکیاست كه همیشه مترصد اقدامات عملی بوده است چگونه به مدت ٢ سال (١٦-۱۹١۴) خود را دركتابخانهای در شهر برن (سوئیس) محبوس كرد ومشغول مطالعه «فلسفه» شد؛ آنهم درست در شرایطی كه كل اروپا در آتش جنگی تمام عیار می سوخت. دونایفسکایا پاسخ روشن ودقیقی به این پرسش میدهد: «همزمانی شروع جنگ جهانی اول واعطای رأی به اعتبارات جنگی قیصر ازسوی سوسیال دمکراسی آلمان، بنیادهای فلسفی را که لنین مستحکم و نفوذ ناپذیر میدانست، به لرزه درآورد.اوت ۱۹١۴، مفاهیم مشترک تمام گرایش های جنبش مارکسیستی را خُرد کرد.»(«فلسفه و انقلاب»، ص١۵٩)
بعبارتی دیگر، لنین بدینسان در تدارك نقدی همه جانبه از تئوریهای رهبری انترناسیونال دوم و بویژه كائوتسكی بود و برای انجام چنین كاری لازم بود تا سلاح خویش - دیالكتیك - را صیقل دهد و جلا بخشد. بویژه بازجست ِروش مارکسی در پرتو مفاهیم هگلی، درواقع بمنزله آن بودکه لنین فهم خود از مارکسیسم را بطور کیفی بهبود و غنا بخشد. تدارکی که انجام آن برای مقابله جدی و مؤثر با کائوتسکی، کاملا ً ضرورت می یافت. چه، كائوتسكی به بارزترین نماینده«سوسیال-امپریالیسم» تبدیل شده بود؛ و این جدایی كامل او از ماركسیسم انقلابی، بمعنای آن بود كه اینك در ابعاد وسیعی به مبانی تئوریك ماركسیسم حمله ور گردد. جدایی كامل از ماركسیسم بگونهای آزاد و رها از قید آن «دگر» كه وی را حد میزد و در جای خود منكوب میكرد.
از اینرو بی دلیل نیست كه دیده میشود مجموعه نوشتههای لنین از ۱۹١٦ به بعد، از غنای بیشتری برخوردار است. بعبارتی استفاده مؤثرتر از دیالكتیك، در تبیین مسائل مربوط به مبارزه پرولتاریا،در مقالات لنین كاملا ً مشهود است و از آنجمله «كاریكاتوری از ماركسیسم و اكونومیسم امپریالیستی»، «بزیر پرچمی دروغین»، و (بقول جان ریز) «دو بخش از " باردیگردرباره اتحادیههای كارگری" لنین، یعنی حدود هفده صفحه به دیالكتیك اختصاص یافته است.» («جبر انقلاب»، ص ٣٠٩)، بویژه در برخورد به كائوتسكی: «كائوتسكی دارد از امید به عصر صلح آمیز تازهای در سرمایهداری بهرهبرداری میكند تا حمایت فرصت طلبان و احزاب سوسیال دمكراسی رسمی از بورژوازی، و رد و طرد روش انقلابی یعنی تاكتیكهای پرولتاریایی در
عصر توفانی كنونی را توجیه كند... دیالكتیك به عنوان آخرین كلام در روش تكاملی علمی هر گونه وارسی تك و مجزا و منفرد یك شیء را طرد و نفی میكند.» (همانجا ص ٣٠٧).
٢٨- دستكم سه اثر با ارزش از ترتسكی در باب دیالكتیك وجود دارد: «گرایشهای فلسفی بوروكراتیسم» (ر.ك. به شرح جالبی از آن، از سوی جان ریز در «جبر انقلاب»، فصل ششم)؛ و «دفتر یادداشتها درباره دیالكتیك»؛ و بویژه مقاله « فرهنگ و سوسیالیسم » در سال ۱۹٢٦ كه به شرح با ارزشی از روش دیالكتیكی می پردازد (ر.ك. «جبر انقلاب» ص ۴٢۴). و اینكه آیا جالب نیست كه هیچكدام از این مقالات با ارزش از سوی ترتسكیستهای وطنی به فارسی ترجمه نشده است؟! - ترتسكیستها بطور كلی، مدافعین بسیار بدی برای ترتسكی محسوب میشوند زیرا نه قادرند نقاط ضعف او را مورد بررسی قرار دهند و نه برجستگی های فكری وی را آنگونه كه واقعاً بوده است، معرفی كنند: نوعی دفاع مذهبی از ترتسكی، كه بدترین آسیب را به شأن و منزلت حقیقی او میرساند.
٢٩- بنقل از «جبر انقلاب»، جان زیز، ص ۴٢١.
٣٠- بنقل از همانجا.
٣١- لوئی آلتوسر، مقاله موسوم به «لنین و فلسفه و سایر مقالات» - بنقل از «فلسفه و انقلاب»، دونایفسكایا، ص ١٨٧.