افق روشن
www.ofros.com

کلام آخر با آقایان پایدار و حکیمی


شیدا بافراست                                                                                                                             جمعه ۱ مرداد ۱۴۰۰ - ۲۳ ژوئیه ۲۰۲۱

از فصل هشتم «گشتاورد ماركسیسم، ...»

کلام آخر با آقایان پایدار و حکیمی

در اینجا پیش از پرداختن به ابهاماتی كه به اعتقاد من در نگرش پایدار وجود دارد، لازم است تا شرحی در باب وضعیت ماركسیسم در جنبش طبقه کارگر در دوران ماركس و انگلس ارائه دهیم. چه، ظاهراً آنچه برای پایدار و حكیمی هنوز روشن نیست این حقیقت را شامل میگردد كه سوسیالیسم علمی ابتدا صرفاً یك «گرایش»، یا به عبارتی دقیقتر، صرفاً یكی از گرایشات مختلف در جنبش طبقه كارگر - در تقابل با رویكردهای باكونین، بلانكی، پرودن، لاسال، دورینگ و دیگران- بوده ولذا هنوزبه جریان غالب بر این جنبش، تبدیل نشده بود. لیكن این گرایش (ماركسیستی) - بر بستر مبارزه طبقاتی پرولتاریا - طی یك روند توانست به جریان مسلط تبدیل شود. لذا حزب سوسیال دمكرات كارگری آلمان (S.P.D) و احزاب مشابه در اروپا - كه هركدام قادر میشوند بر پراكنده‌گی درونی جنبش كشور خود غلبه كنند و آن را یك كاسه و متحد نمایند - در واقع محصول پیشرفت همین روند یاد شده تلقی میشود. این همان پروسه‌ای است كه لنین در تفسیر ساده و گویائی آن را به دو دوره تقسیم میكند و مینویسد:
«در آغاز دوره اول، آموزش ماركس بهیچوجه تسلطی ندارد. این آموزش فقط یكی از فراكسیونها یا جریانات فوق‌العاده كثیر سوسیالیسم را تشكیل میدهد. در این دوره شكلهائی از سوسیالیسم مسلط است كه از لحاظ سیاسی با اصول نارودنیكی ما خویشاوندی دارند: پی نبردن به پایه مادی جریان تاریخ». وی ادامه میدهد: «در تمامی كشورهای دیگر اروپا هم یك سیر تكاملی بغرنج‌تر و ناكاملتری منجر به استقرار همان جامعه بورژوایی كه از پیش تركیب یافته است میگردد. اواخر دوره اول (۱۹۴٨-۱٨٧۱) دوران طوفانها و انقلابهاست و سوسیالیسم ماقبل ماركس زائل میگردد. احزاب پرولتاریایی مستقل قدم به عرصه وجود میگذارند: انترناسیونال اول و سوسیال دمكراسی آلمان.» لنین در ادامه، و درباره گذار از دوره اول (۱۹۴٨-۱٨٧۱) به دوره دوم (۱٨٧٢-۱۹٠۴) مینویسد:
«دوره دوم (۱٨٧٢- ۱۹٠۴) ... همه جا احزاب پرولتاریائی كه از حیث پایه خود سوسیالیستی هستند تشكیل میشوند و طرز استفاده از پارلمانتاریسم بورژوایی، طرز ایجاد مطبوعات روزانه خود، مؤسسات تعلیم و تربیتی خود، اتحادیه‌های كارگری خود و كئوپراتیوهای خود را میآموزند. آموزش ماركس پیروزی كامل بدست میآورد و دامنه می گیرد. جریان انتخاب و جمع آوری نیروهای پرولتاریا، آمادگی برای نبردهای آینده بتاّنی ولی علی‌الدوام پیش میرود.» («مقدرات تاریخی آموزش كارل ماركس»، مارس ۱۹۱۳)
لیكن روند سیادت ماركسیسم بر دیگر گرایشات موجود در جنبش كارگری، چنان با اهمیت است كه لنین چگونگی آن را مجدداً و بگونه‌‌ای دیگر در مقاله «ماركسیسم و رویزیونیسم» مورد بررسی قرار میدهد:
«ولی در بین آموزشهایی هم كه مربوط به مبارزه طبقه كارگر میباشد و اكثراً در بین پرولتاریا رواج دارد، ماركسیسم ابداً و بهیچوجه دفعتاً خود را مستحكم نكرد. ماركسیسم طی نیم قرن اول موجودیت خود (از سالهای چهل سده نوزدهم) با تئوریهایی كه از اساس با آن دشمن بودند مبارزه میكرد. در نیمه یكم سالهای چهل ماركس و انگلس با هگلی های چپ رادیكال كه پیرو نظر ایده‌آلیسم فلسفی بودند تصفیه حساب نمودند. در اواخر سالهای چهل در رشته آموزشهای اقتصادی مبارزه‌ای - علیه پرودونیسم - آغاز میگردد. سالهای پنجاه این مبارزه را سرانجام میدهد: انتقاد از احزاب و آموزشهائی كه در خلال سال طوفانی ۱۹۴٨ متظاهر شده بودند. در سالهای شصت مبارزه از عرصه تئوری عمومی قدم به عرصه‌ای میگذارد كه به نهضت مستقیم كارگری نزدیكتر است: باكونیسم از انترناسیونال طرد میشود. در آغاز سالهای هفتاد در آلمان برای مدت كوتاهی مولبرژر پرودونیست به میدان میآید؛ در پایان سالهای هفتاد هم دورینگ پوزیتویست ظهور میكند. ولی هم نفوذ این و هم نفوذ آن در میان پرولتاریا دیگر بكلی ناچیز است. اكنون دیگر ماركسیسم بدون چون و چرا بر كلیه ایدئولوژیهای دیگر نهضت كارگری غلبه میكند.» («ماركسیسم و رویزیونیسم»)
من این شرح طولانی را فقط به این سبب آوردم كه نشان دهم رخداد تشکیل حزب سوسیال دمكرات كارگری آلمان (S.P.D) و احزاب مشابه اروپایی، درواقع محصول تفوق ماركسیسم بر دیگر جریانات مربوط به جنبش كارگری بوده است. احزاب کمونیستی ای كه قوام گیری شان در واقع بیانگر تبدیل ماركسیسم از یكی از گرایشات موجود در جنبش كارگری، به جریان مسلط در آن، میباشد. و این همان واقعیتی است كه آقایان پایدار و حكیمی آنگاه كه به مخالفت با ایجاد حزب میپردازند، آن را نا دیده میگیرند.
بنابراین امر تطور سوسیالیسم، از تخیل به علم، باجدالی دامنه دارهمراه بوده است. درهمین ارتباط، مسیری كه روسیه طی كرد تا سرانجام به تأسیس حزب سوسیال دمكرات منجر شد، با تفاوتهایی در شكل، اما در ذات خود با روند شكل گیری احزاب پرولتری در اروپا، یكسان بود. چه، رشد سوسیال دمكراسی در روسیه - به سبب وجود دیكتاتوری در آن كشور- نمیتوانست به گونه‌ای علنی و لذا دقیقاً مشابه اروپا باشد. با این وجود، ایجاد حزب سوسیال دمكرات روسیه، در واقع، محصول نهایی روند تفوق سوسیالیسم علمی بر سوسیالیسم تخیلی (در شكل و شمایل روسی آن: نارودنیسم)، بوده است.
به عبارتی دیگر، پروسه‌ای كه سرانجام به ایجاد حزب پرولتری روسیه راه كشید عبارت بود از: تشكیل «گروه آزادی كار» (كه اعضای آن، سابقاً از رهبران نارودنیكها بودند)، در جهت وارد نمودن آراء ماركس و انگلس به روسیه، و متعاقباً نقد تئوریهای نارودنیكی (بمثابه شکل مشخص و روسی سوسیالیسم تخیلی) بویژه از طریق نقد مبانی آن: آثار پلخانف همچون «مسائل اساسی ماركسیسم» و «تكامل نظریه مونیستی» و غیره، و آثار لنین همچون «رشد سرمایه‌داری در روسیه» و «دوستان خلق كیانند؟» و غیره. اما این روند پیشرفت نظریه، فقط یك جنبه از فرایند ایجاد حزب پرولتری را نشان میدهد؛ و جنبه دیگر آن، پیدایش وسیع محافل كارگری ای بود، كه عجالتاً در ارتباطی افقی با یكدیگر (بدون سلسله مراتب سازمانی)، در جنبش كارگری مشغول فعالیت بودند.
ابهام دیگری كه در رویكرد پایدار و حكیمی وجود دارد این است كه ایشان آنگاه كه به رد و نفی حزب و حزب سازی میپردازند فقط حزب «انقلابیون حرفه‌ای» را مورد حمله قرار میدهند بی‌آنكه حتی كلامی در نقد ایده«حزب و حزب سازی» درشکل مشخص حزب سوسیال دمكرات آلمان به زبان بیاورند!
چنین رفتاری در واقع این پرسش را ایجاد میكند که آیا آنها از موضع دفاع از ساختار حزب آلمانی به رویكرد لنین معترض اند، یا هر دو ساختار احزاب یاد شده را رد و نفی میكنند؟ - واینکه پرسش تنومند اینست که چگونه میتوان برای ایجاد تشکل سیاسی پرولتاریا در دوران معاصر، هرطرح و نقشه ای (و از آنجمله طرح «تشکل ضدکارمزدی» را) ارائه کرد بی آنکه درباره تجربه ای بس بزرگ و با اهمیت (یعنی حزب سوسیال دمکرات آلمان وچرایی وچگونگی رخداد ۴ اوت ۱۹۱۴)، تفسیری و حتی کلامی بر زبان آورده شود؟
درهمین ارتباط، هنوز معلوم نیست كه پایدار و حكیمی امر قوام گیری S.P.D را محصول پیشرفت و تكامل جنبش انترناسیونال اول میدانند یا نتیجه پس رفت ِ آن؟- بدیگرسخن اگر این آقایان حزب سوسیال دمکرات آلمان را، نه محصول به ثمر نشستن آراء مارکس وانگلس بلکه نتیجه تحریف آن میدانند، بدنیست استدلالها و نیز مستندات خود را ارائه کنند.
بیک کلام هنگام بررسی مجموعه سخنان پایدار وحکیمی آنچه که بنظر می رسد آنست که ایشان ازیکسو فقط مخالف حزب انقلابیون حرفه ای هستند و نه مخالف حزب توده ای درشکل S.P.D ؛ وازسوی دیگر مخالف هرگونه «حزب وحزب سازی» وازآنجمله S.P.D هستند و لذا«تشکل ضدکارمزدی» را درمقابل هر دو مدل حزب سازی فوق الذکر مطرح می سازند!
ابهام دیگری كه در رویكرد پایدار وجود دارد مربوط به این است كه وی در باب دوران ماركس مینویسد:
«واژه حزب در این ایام مطلقاً به معنی یك سازمان سیاسی مركب از مشتی عناصر داعیه‌دار كمونیسم نبوده است» و «در این دوره اساساً طبقه كارگر هیچ حزبی از سنح احزاب قرن بیستمی نداشته است كه قیاس آن با احزاب دیگر مورد بحث باشد!!» («علیه تئوری دو تشكیلاتی...»، ص ١٧)
همانگونه كه مشاهده میگردد گویا از نظر پایدار در قرن بیستم - و البته در اوایل آن نیز - احزاب موجود در جهان، همگی به شكل حزب «انقلابیون حرفه‌ای» بوده‌اند. در صورتی كه در واقع فقط روسیه بود كه از چنین الگویی پیروی میكرد ولذا دیگر احزاب پرولتری جهان از مدل حزب سوسیال دمكرات كارگری آلمان (S.P.D ) تبعیت كرده بودند: حزب توده‌ای باسه میلیون كارگر عضو، كه عضویت در اتحادیه‌های كارگری، بخودی خود، به معنی عضویت در حزب یاد شده نیز محسوب میشد. و اینكه حزب آلمان و دیگر احزاب اروپایی - بجز حزب روسیه - از ساختاری برخوردار بوده‌اند كه كاملا ً مورد نظر ماركس و انگلس بوده است. حال اگر آقای پایدار نه فقط حزب روسیه، بلكه ساختار احزاب یاد شده را نیز، مغایر نظریه ماركس تلقی میكند میتواند این «مغایرت» (و یا مغایرتها) را نشان دهد، منتها بگونه‌ای مستند و مستدل.
نكته بعدی آنكه در دوره ماركس، اتحادیه‌های كارگری واقعاً وجود داشته‌اند و بعید است كه آقای پایدار اسناد تاریخی مربوطه (واز آنجمله نامه‌های ماركس و انگلس به رهبران اتحادیه‌های كارگری) را ندیده باشد. لذا مخالفت با نفس وجود اتحادیه‌ها - از طریق رد تئوری «دو تشكیلاتی» و طرح ایده «تك تشكیلاتی» موسوم به تشكل ضد كارمزدی - چه معنایی میتواند داشته باشد؟
به دیگر كلام، اگر ماركس به دنبال ایجاد «تشكل ضد كارمزدی» و مخالف وجود «دو تشكیلات» بود، بنابراین یا می‌بایست كوشش میكرد تا اتحادیه‌های كارگری را منحل كند، یا آنكه همان اتحادیه‌های كارگری را بمنزله «تشكل ضد كارمزدی» تلقی میكرد. در صورتی كه نه سند تاریخی ای برای «آن» وجود دارد و نه دلیل ِ قابل ذکری در جهت «این»!
نكته دیگر آنكه، در دوره فعالیت S.P.D (البته فعالیت انقلابی آن یعنی تا پیش از ۱۹۱۴ مورد نظر است)، هم حزب مزبور و هم اتحادیه‌های كارگری وجود داشته‌اند؛ منتها به این ترتیب كه كارگران عضو هر یك از آن دو تشكیلات، همزمان در دیگری نیز عضویت داشته‌اند. یعنی دو ساختار تشكیلاتی «متمایز» و دو رهبری «متمایز». مگر آنكه پایدار مدعی شود كه لوکزامبورگ و كائوتسكی، رهبران اتحادیه‌های كارگری بوده‌اند و نه رهبران حزب سوسیال دموکرات آلمان!
لذا این وضعیت، بیانگر چیز دیگری نیست بجز وضعیت طبقه كارگر در حالت «دو تشكیلاتی». چراکه بقول لوکاچ: «نبود وحدت و وجود درجه های متفاوت در روشنی و ژرفای آگاهی طبقاتی افراد، گروه ها و لایه های مختلف پرولتاریا، جدائی سازمانی حزب و طبقه را ناگزیر می سازد.»(«تاریخ وآگاهی طبقاتی»، ص٣٢٢)
به عبارتی دیگر، نه فقط در روسیه بلكه در آلمان نیز، این «تمایز» میان حزب كمونیست و اتحادیه‌های كارگری (به عنوان تشكل توده‌ای غیرحزبی) وجود داشته و این «پدیده دو تشكیلاتی»، جاری و ساری بوده است. با این تفاوت كه در روسیه - بر طبق نظریه لنین - تمایز یاد شده پررنگ تر از آلمان، بوده است. چه، وجود اختناق در روسیه لزوم مخفی ماندن حزب انقلابی را طلب میكرد ولذا امكان آن نبود كه كل كارگران ِعضو اتحادیه‌ها به عضویت حزب مخفی نیز درآیند؛ و مهمتراز آن، لنین با انگیزه كاهش تهدید رویزیونیسم، خواستار سختگیری بیشتری نیز در شرایط عضویت حزب میگردد. یعنی درصدد است که مجرا و مدخل ورودی کارگران فاقد آگاهی سوسیالیستی به حزب سیاسی را باریک وکنترل کند، وبه تعبیری، غشاءحائل میان اتحادیه ها و حزب را تا حدودی ضخیم ترسازد.
لازم به ذکراست که مخالفت مستمرآقای پایدار با تئوری«دوتشکیلاتی»، با این رویکرد او درباب اتحادیه ها رابطه دارد که نوشته است: «...اتحادیه ها، انجمن ها، سندیکاها....همگی وظیفه ی اجرای دیکتاتوری سرمایه رابعهده دارند....یک پایه ی اجرا و استمرار نظم سرمایه وابزارتمکین توده های کارگر به این نظم هستند.» («سوسیالیسم، سیاست ومدنیت»، ص٣٢). من درباره بطلان این نظر، به اندازه کافی دراین نوشته سخن گفته ام لیکن دراینجا فقط این نکته را یادآوری کنم که بدون تردید مبارزات اتحادیه ای کارگران هرگزقادربه عبور از نظم سرمایه داری نخواهد بود، با این وجود فکر نادرستی است اگرگمان کنیم که اتحادیه های مزبور یکی از دستگاه های «اجرای دیکتاتوری سرمایه»هستند. لذا این نگاه آقای پایدار، نه ربطی به واقعیت جنبش کارگری دارد (بهت زدگی پایدار و حکیمی هنگام مواجه شدن با مبارزات سندیکای شرکت واحد را بخاطر بیآورید!)، و نه ارتباطی با رویکرد مارکس و انگلس.
به سخنی دیگر و برای روشن شدن این مسأله، شرایطی را تجسم کنید که درآن هم اتحادیه های کارگری مستقل و سراسری وجود دارد وهم حزب کمونیست (واقعی)؛ در این حال، حزب سیاسی بخوبی قادراست تحلیل هایش (ازوضعیت روز و چشم انداز جامعه) را، ازطریق هزاران تن ازاعضای خودکه عضو اتحادیه هانیزهستند، دائماً به درون اتحادیه ها پمپاژ کند. یعنی بکوشد تا مبارزه روزمره کارگران رابه هدف نهائی شان پیوند زند، بکوشد با آگاه سازی پایه ی این اتحادیه ها مانع سازشکاری رهبرانشان و تبدیل آن به دنبالچه ی بورژوازی (یاجناحی ازبورژوازی) گردد. بویژه آنکه کمر تمامی اقشار طبقه کارگر ایران و کل آن زیر بار گرانی روزافزون خم شده ولذا رفرمیسم فاقد پایه مادی با اهمیتی است. واینکه همه میدانیم که دستیابی به این وضعیت ِ«فرضی»، کارساده ای نیست و بصورت «یک روزه» تحقق نمی پذیرد. اما، این یگانه نقشه ی راه است.
درهمین ارتباط پایدار مثل همیشه و اینبار در جزوه خود موسوم به «علیه تئوری دو تشكیلاتی....» كوشش مبسوطی نشان داده تابه طرفداران ایده حزب انقلابیون حرفه-ای بقبولاند كه: «مبارزه كارگر علیه جنایات برتافته از عمق رابطه خرید و فروش نیروی كار ولو بی‌افق و بی‌بدیل و فاقد درایت ژرف طبقاتی بالاخره مبارزه ا‌ی علیه سرمایه‌داری است.»(ص ۱۳)
در پاسخ باید بگوییم در صحت این موضوع كه جنبشهای مورد نظر آقای پایدار، جنبشهای ضد سرمایه‌داری هستند ما باوی هیچ اختلاف نظری نداریم. لیكن اختلاف آنجایی سر برمی‌آورد كه از نظر ما (وهمانگونه که گفتیم)، چنین جنبشهایی علیرغم آنكه ضد سرمایه داری‌اند، اما قادر به عبور از چارچوب مناسبات سرمایه‌داری نیستند. به عبارتی دیگر، ما معتقدیم این جنبشها، ضد سرمایه‌داری هستند لیكن در محدوده ی مرزهای همان سرمایه‌داری. چه، فراخیزی از مناسبات سرمایه‌داری، مستلزم آن است كه این جنبشهای عینی ضد سرمایه‌داری، از طریق عامل ذهنی یعنی آگاهی سوسیالیستی، تقویت و تكمیل شود؛ مستلزم آن است كه این جنبشهای عینی، به واسطه ی حزب مسلح به سوسیالیسم علمی، هدایت و رهبری شوند. بیك كلام، ما با رویكردهایی كه فقط به این خاطر دم از «خصلت ضد سرمایه داری» این جنبشها میزنند كه در مقابل آن كرنش كنند و آن را همان «كمونیسم كارگری» محسوب نمایند، مرزبندی داریم. مانگران آن هستیم که این نظریه، کار را به آنجابکشاند که بگوید هر نوع جنبش اتحادیه های کارگری (همچون کره جنوبی و معدنچیان انگلیس) همان«کمونیسم کارگری»است و قطع کردن شریان نفتی درسال ۵٧ عین ِ«کمونیسم کارگری» ونشانگر طبقه ی«برای خود» است!- مابیم آن داریم که این نظریه تعمیم یابد و تبدیل شود به اینکه «مارکسیسم نه علم مبارزه طبقاتی بلکه دقیقاً خود مبارزه طبقاتی پرولتاریاست»!- مامخالف سیاستی دنباله روانه هستیم که خود انگیخته گی جنبش توده ها را مورد تاکید قرار میدهد تا آنرا پرستش کند و نقش آگاهی سوسیالیستی و حزب حامل آنرا نادیده بگیرد!- اینست دغدغه های ما.
لذا هم آذرین آنگاه که جنبش کارگری سال ۵٧ ایران را همان «کمونیسم کارگری» وهمان طبقه «برای خود» تلقی میکند، وهم پایدارآنگاه که مینویسد: «مارکسیسم نه علم مبارزه طبقاتی بلکه دقیقاً خود مبارزه طبقاتی پرولتاریاست»، رابطه میان علم و طبقه کارگر را بگونه ای نامیانجی مند درنظرگرفته اند واین به معنای درک ناقص وغلط ازمفهوم مارکسی پراکسیس است. به سخنی دیگرهرچند که تئوری در واقع از جنس عمل است اما ایندو دقیقاً یک چیز نیستند بلکه تمایزی دیالکتیکی نسبت به یکدیگر دارند. لذا در اینجا دو رویکرد انحرافی اما قرینه یکدیگرمیتواندسر بر آورد:
یکی این که نظریه دقیقاً همان عمل، و مارکسیسم دقیقاً همان جنبش عینی (خودبخودی) کارگری تلقی شود، یا بعبارتی، گمان شود که مبارزات اتحادیه ای، و بطور کلی جنبش عینی کارگری، حتی درشرایط فقدان حضور مؤثر آگاهی سوسیالیستی وحزب حامل آن، دقیقاً همان «کمونیسم کارگری» بوده و قطع کردن شریان نفتی، همان طبقه «برای خود» است. دو دیگرآنکه، تصور شود برای پیشبرد مبارزه طبقاتی پرولتاریا، فلسفه و متدولوژی مارکسیستی، کارساز نیست و بدینسان درواقع پیوند ِدیالکتیکی میان نظریه وعمل، بکلی گسسته شود.
درهر دو حالت ذکر شده، رابطه میان فلسفه و انقلاب، تئوری و عمل، علم وطبقه کارگر، بعنوان رابطه ای دیالکتیکی فهم نشده است و لذا عنصرآگاهی علمی، در جنبش عینی و خودبخودی طبقه کارگر، درهم شکسته شده و فروکاسته میشود. پایدار به رویکرد نادرست اولی، و آذرین به تناوب به هر دو رویکرد نادرست ِقرینه یکدیگر، آلوده است. بدین ترتیب کاملا ً طبیعی است که هر دو آنها، برعمل ِناب - عمل ِتهی از خرد وهوشمندی - تکیه کنند لذا« خردگریز» و حتی «خردستیز» باشند زیرا آنچه که فهم نمی کنند این است که تئوری، از جنس عمل است درعین حال نسبت به آن قابل تمیز.
راز همۀ شکستها و به دور خود چرخیدن ها، دریک چنین رویکرد نادرستی به موضوع نهفته است: عمل فاقد آگاهی علمی، عمل ِناقص ولذا عقیم و غیرمثمرثمر.
نکته بعدی آنکه، پایدار مینویسد: «معلوم نیست وهیچ کدام از مدافعان پدیده ی دو تشکیلاتی حزب و تشکل توده ای تا حالا درهیچ کجا ثابت نکرده اند که چرا تشکل سراسری ضدکارمزدی قادربه سرنگونی بورژوازی و تسخیرقدرت سیاسی نیست.» («علیه تئوری دوتشکیلاتی....»)
ما هرگز بر این گمان نبوده و نیستیم که «تشکل ضدکارمزدی» قادر به سرنگونی بورژوازی و تسخیرقدرت سیاسی نیست؛ برعکس، معتقدیم بمحض آنکه جنبش کارگری ازموقعیت تدافعی کنونی خارج و تعرضی شود، بمحض آنکه با پدیدارشدن شکاف دراختناق حاکم امکان تبلیغات علنی و وسیع فراهم شود، تشکیلات مورد نظر آقایان پایدار و حکیمی میتواند میلیونی شود. چه، از آنجائیکه حرفش این است که «هرچه تعدادمان بیشتر باشد مسلماً موضوع بیشتر بنفع ما تمام میشود»، ازجذابیت و مقبولیت گسترده تری درمیان توده های کارگری برخوردار خواهد شد.(هیچکس فراموش نکرده که این رویکرد آنگاه که ظهورکرد - باوجود آنکه از بنیان غلط بود- قابلیت آنرا داشت که حتی بسیاری ازمبارزین چپ راموقتاً شیفته خودسازد). این تشکل حتی ممکن است بورژوازی راسرنگون وقدرت سیاسی راتسخیرکند(همانگونه که جنبش همبستگی لهستان توانست چنین کند)، اما تسخیر قدرت سیاسی یک چیزاست و سوسیالیسم یک چیزدیگر!
بدیگر کلام، اصطلاح «رویزیونیسم»، گویا از نظر پایدار و حکیمی، حرفی بی معناو بی مصداقی است که به هیچ واقعیتی درجهان خارج برنمی گردد، وهیاهوی بسیار بر سر موضوعی است که در واقع اصلا ً وجود ندارد! از اینرو ایده ایجاد «تشکل ضدکارمزدی»- از آنجائیکه رویزیونیسم را بکلی نادیده گرفته است - نوعی گریزاز واقعیت ها تلقی میشود، آنهم واقعیتی بااین درجه ی اهمیت. ولذا این تشکل، یا پیش ازتسخیرقدرت سیاسی یا پس از آن، یعنی به هرحال و بدون تردید، فرومی پاشد و یا منحط میگردد. سخن ما با آقایان پایدار و حکیمی اینست که آن تشکیلات سیاسی طبقه کارگر، که رویزیونیسم را از نظر دور دارد، از اساس بر آب است و جنبش انقلابی طبقه کارگر را پرآسیب می کند و مصیبت می آفریند. اگر از رخداد ۴ اوت ۱۹۱۴ وهمچنین انحطاط حزب بلشویک، این درس را نیاموخته باشیم، نه ازتاریخ و نه ازمارکسیسم هیچ نیاموخته ایم. و نادیده گرفتن این تجارب، بمانند آنست که «آزموده» را دوباره بیازمائیم: «آنکه نیاموخت از روزگار، نیاموزد زهیچ آموزگار»!
لذا پایدار و حکیمی حق دارندکه «حزب» مدل حکمت و آذرین را به تمسخر بگیرند اما انتظارمعقول آنستکه نسبت به پس دادن کفّاره ی آن نیز آگاه باشند و از آن سوی بام به زیرنیفتند و اشتباه آنان را با اشتباهی دیگر پاسخ ندهند: پرهیزاز واکنش نا به هشیار!
درغیراینصورت، این ماجرا انسان را بی اختیار به یاد آن داستانی خواهد انداخت که شخصی برای آویز تابلو درمکانی تعیین شده و مناسب، هرچه می کوشید تا میخی را بر دیواربکوبد، بازهم ناکام میشد. زیرا میخ را بطور سروته در دست گرفته بود!- شخص دیگری، بادیدن این تلاش عبث و در تصحیح آن، گفت: این میخ متعلق به دیوار روبروست!!
بیک سخن، رویکرد «تشکل ضدکارمزدی» درواقع همان « سراب ِ» جدید و پی آیند ِمحتومش، همان رخداد فاجعه باری خواهد بود که مبارزین آگاه جنبش چپ - ازهم اکنون- میکوشند نسبت به آن هشدار دهند و مانع وقوع اش شوند. ولذا برخلاف آنچه که آذرین متصوراست، تحقق طرح تشکیلاتی پایدار امری ناممکن نیست و با برآمد جنبش کارگری به «بایگانی» سپرده نخواهد شد، بلکه کاملا ً هم تحقق یافتنی اما بشدت زیانباراست. ۴
نکته دیگرآنکه، پایدار در باب مبارزه طبقه كارگر پرسیده است:«چرا باید جنبش روز او علیه سرمایه از پیكار مستمر طبقاتی‌اش برای محوكارمزدوری بكلی منفصل شود؟!!!» (همانجا، ص ۱٠)
در پاسخ باید گفت كه اولا ً این «انفصال» و این گسستگی، در واقع امری دیالكتیكی است یعنی با «پیوستگی»، همراهی دارد. به عبارتی دیگر، این دو، «بكلی منفصل» یعنی دو چیز بی ربط با یكدیگر نیستند ولذا فقط رویكردی متافیزیكی میتواند عنوان سازد: یا گسستگی، یا پیوستگی، و امكان وجود توأمان این دو، محال است!
وانگهی، این «انفصال» و این «گسستگی» میان مبارزه روز طبقه كارگر و هدف نهائی‌اش، چیزی نیست كه بنابر خواست و اراده ما بوجود آمده باشد، بل مربوط به خود واقعیت جنبش انقلابی طبقه كارگر و بیانگر دیالكتیك درونی خود آنست.
نکته بعدی آنکه، پایدار در باب جنبش پرولتاریا پرسیده است: «چرا باید تشكل ضد سرمایه‌داری اش از سازمانیابی سراسری او علیه اساس سرمایه منفك و جراحی گردد؟!!» (همانجا، ص ۱٠)
در پاسخ میتوان گفت كه در نگرش ماركسیستی، حزب از طبقه «منفك» نیست بگونه‌ای كه گویا حزب «یك چیز» و طبقه «یك چیز دیگر» (و دو چیز بی ربط با یكدیگر)، باشند. بل آندو در واقع اجزاء مختلف یك چیز واحدند. به عبارتی حزب در واقع همان طبقه است و در عین حال از آن متمایز؛ حزب بخشی از طبقه است كه به سبب حد معینی از كار آگاهانه، از خاستگاه خویش جدایش گرفته است. ازاینرو ایده ایجاد حزب سیاسی، درپی آن نیست كه مبارزه روز طبقه كارگر را از هدف نهائی آن «منفك و مجزا» سازد، بل دقیقاً برعكس، یعنی مأموریت حزب سیاسی آن است كه با چنین گرایشی در جنبش کارگری مبارزه کند، این دو جنبه از جنبش كارگری را بیكدیگر پیوند بزند و بیامیزد و شكاف میان این دو را پر كند. حزب پرولتری می کوشد از طریق مفصل بندی ِجنبش کارگری، بخش های مختلف آن را بیکدیگر پیوند بزند، تمایزات و اختلاف سطح در آگاهی و مبارزه شان را کاهش دهد و آنان را در مقابل دشمن مشترک - یعنی بورژوازی - منسجم گرداند، و راه تحقق هدف نهائی پرولتاریا راهموارکند.
نکته دیگرآنکه، برخلاف آذرین، برای پایدار دستكم این موضوع روشن است كه مباحث حاضر، ارتباطی اساسی با فلسفه و دیالكتیك دارد. چرا كه مینویسد: «اساس بحث تعمق در وحدت میان شرایط اقتصادی و اجتماعی هر دوره معین تاریخی با پروسه تكوین و تكامل افكار انسانهاست.» («علیه تئوری در تشكیلاتی... »، ص ۴) و «هر كدام از این دو فرایند متضاد مراحل رشد و بلوغ خود را طی میكنند.» (همانجا) و «سخن صرفاً برسر دیالكتیك مادی مبارزه طبقاتی است.» (ص ٩). حکیمی نیز در مقام مترجم اثرلوکاچ (موسوم به «هگل جوان»)، نمی تواند مخالف نقش دیالکتیک، و یا نسبت به آن بی تفاوت بوده باشد.
بعبارتی دیگر پایدار و حکیمی - برخلاف آذرین - «دیالكتیك» را بی مصرف نمیدانند (و به این لحاظ در مسایل اساسی ماركسیسم نیز، یك گام مهم از آذرین جلوترند)، اما هر چه میكوشند رویكردی دیالكتیكی اتخاذ نمایند باز هم ناكام میشوند!- واینکه لطمه ای که تبلیغات ضد حزبی پایدار و حکیمی درشرایط کنونی به جنبش کارگری میزند دستکم ِچندانی از نظریه سوسیال بورژوائی آذرین ندارد؛ با این وجود باید دانست که اختلافات ما با پایدار و حکیمی، اختلافاتی دردرون جبهه انقلاب ومیان هواداران انقلاب و سوسیالیسم است.
و سرانجام آنكه در این دفتر كوشیدیم به سئوالاتی که آقای پایدار در باب چرایی و چگونگی رویكرد «حزب انقلابیون حرفه‌ای» مطرح ساخته است - به سهم خود - پاسخگو شویم. و متقابلا ً این توقع را داریم كه اونیز به پرسشهایی كه در باب رویكردشان مطرح ساخته‌ایم، پاسخ دهد و ابهامات نظریه‌اش را برطرف سازد. در صورتی كه چنین كند آنگاه هیچ ایرادی ندارد اگر مثل همیشه ما را با الفاظی مورد خطاب قراردهد همچون: «سوسیال- بورژوا» (یعنی سوسیالیست در حرف، بورژوا در عمل؛ یعنی بورژوا كه برای فریب كارگران، به لباس سوسیالیست ها در آمده است!)، «سندیكالیستهای اپورتونیست آویزان به چپ»، «جماعت كمونیسم دستار تا مغز استخوان بورژوا»، «اربابان "احزاب كمونیست" ! قرن بیستمی و ورثه جان سخت حزب اللهی فی الحال موجود آنها»، و از این قبیل! آقای پایدار دراین زمینه، میتواند كاملا ً راحت باشد. چه، مدتی است كه اگر، هر چند وقت یكبار، آتش این زبان را بر ما نگشاید و این الفاظ را نثارمان نکند، حمل بر بی توجهی نسبت بخود نموده و شب ها از فرط غصه خوابمان نمی برد!
وانگهی، گیریم كه نظریه «تشكل ضد كارمزدی» بیانگر ماركسیسم انقلابی در این دوران باشد؛ در این حال، رویكرد «حزب انقلابیون حرفه‌ای» تنها میتواند رویكردی بلانكیستی (آنارشیستی) ومتعلق به خرده بورژوازی فقیر ِانقلابی محسوب شود و نه «سوسیال - بورژوایی»!
پایدار دم از برخوردهای بطریقه ماركس میزند اما ظاهراً فراموش كرده كه ماركس، بلانكیستها و بطور كلی آنارشیستها را علیرغم آنكه كمونیست تلقی نمیكرد، هرگز با چنین الفاظی ملوّث نکرده است. چه، در هنگام حمله بورژوازی به كمون پاریس، كموناردها که«درعرش ولوله افکندند»، دههاهزارتن از آنان آنارشیست بودند و قهرمانانه جنگیدند و كشته شدند. اگر اینان را فقط به این سبب كه ماركسیست نبوده‌اند بتوان «بورژوا» نامید، پس كشتار كنندگان آنها و سركوبگران كمون پاریس را چه باید نامید؟
به عبارتی دیگر، برای ماركس، منتقدین آنارشیست او، از دشمنان طبقاتی پرولتاریا (یعنی بورژواها)، كاملا ً قابل تمیز بودند. اما پایدار كه دائماً برخوردهای خود را مشابه برخوردهای ماركس مینامد، ظاهراً فاقد این قوه تشخیص است. وی متوجه نیست كه الفاظی از قبیل «سوسیال - بورژوا»، همچون نُقل و نبات نیستند كه او مجاز باشد آنها را با گشاده دستی، در بین همه و بطورمساوی تقسیم كند. او متوجه نیست كه استفاده دائم و بیجا از چنین الفاظی، در واقع ازِ سنگینی بار ِآن میکاهد، مفهوم و محتوای حقیقی‌اش را تهی می سازد و آن را لوث می گرداند و لذا دیگر حساسیتی را برنمی‌انگیزاند. به همین سبب است آنگاه كه پایدار بر نتیجه‌گیری لیبرالی آذرین از بحث گلوبالیزاسیون، انگشت تأکید گذاشته وآن را «یك تفسیر عمیق راست بورژوایی» تلقی نمود و اینبار كاملا ً محق بود، باز هم اكثریت مبارزین چپ بسهولت از كنار آن گذشتند و آن را جدی نگرفتند.
البته باید دانست که این رفتارآقای پایدار برحسب حبّ و بغض نیست بل به سبب عدم درک ازمفهوم آنارشیسم است. بعبارتی دیگراصطلاح «آنارشیسم» درادبیات آقایان پایدار و حکیمی بکلی غایب است وآنان اساساً هیچ مفهومی برای آن قائل نیستند؛ بلانکیسم بعنوان شکلی از آنارشیسم، و نیز سندیکالیسم ِ آنارشیستی، و بطورکلی آنارشیسم ازنظرایشان اصطلاحی بی مسما و بی مصداق است واینکه حتی بلانکیسم آشکارمنصورحکمت، ونیز«گاردسازی»کنونی حکمتیستها (وحتی عملیات مسلحانه چریکهای فدائی خلق دردوران حکومت شاه)، ازنظر پایدار و حکیمی «سوسیالیسم بورژوایی» (یعنی نگرشی راست روانه) تلقی میشود!!
بیک کلام از نظر پایدار و حکیمی، مارکسیسم فقط از یکسو میتواند (وممکن است) که مورد تحریف و حمله قرار گیرد و آن از سوی راست است و در سمت ِچپ ِ مارکسیسم چیزی ومطلقاً هیچ چیز وجود ندارد!- درصورتیکه در واقعیت، درهر دو سوی مارکسیسم گرایشاتی وجوددارند که آنرا درمعرض هجوم قرارمیدهند: در دوران سرمایه داری رقابت آزاد، ازیک طرف رفرمیسم و سندیکالیسم راست، و از طرف دیگرسندیکالیسم آنارشیستی و بطورکلی آنارشیسم؛ همانطور که در دوران امپریالیسم (وپس از ایجاد حزب کمونیست واقعی) ازیکسو رویزیونیسم راست، و از سوی دیگررویزیونیسم چپ.
وانگهی، برخلاف نظر پایدار و حکیمی، درسمت راست مارکسیسم، نه فقط نظریه های ضدانقلابی بورژوایی بلکه توهمات خرده بورژوائی نیز وجود دارد؛ ولذا شیوه برخورد مارکسیستها با آن دو، یکسان نتواند بود.
مخلص کلام، پایدار وحکیمی باید بدانندکه مواجه شدن شجاعانه و بلاواسطه با میزان ندانسته ها، یگانه علامت این مهم است که تفکر و نظریه پردازی جدّی گرفته شده است. نظریه پرداز انقلابی باید بداند که شناخت و آگاهی اش همیشه نسبی است یعنی بسیاری ازچیزها را نمیداند. و اگرگمان کند که خوب می داند و نیاز ندارد که بیشتر بداند، بمعنی آنست که عقلانیت، تفکر، هوشمندی و بیک کلام مارکسیسم بعنوان علم را، چندان جدّی نگرفته است.
نتیجه آنکه، اگرحکمت و آذرین با نادیده گرفتن واقعیت بحران نظری جهانی، پروژه های حزب سازی شان درهوا معلق ماند واین «پرش به هوا» و ناکامی ناشی ازآن، اینک کار آذرین را بجائی کشانده که بکل مأیوس شود؛ پایدار و حکیمی بنا برهمان«مقدمه» نادرست - یعنی انکار وجود بحران نظری- به واکنشی معکوس رسیده وعنوان می سازند که وجود همین خصلت ضدکارمزدی درکارگران، به تنهائی برای ایجاد تشکیلات سیاسی و تحقق اتحاد کارگران ایران و جهان کاملا ً تکافو می کند:«تشکل ضدکارمزدی»!!
درهر دو نگرش یاد شده درفوق، لزوم تلاش برای بازآوری مارکسیسم بعنوان«علم رهائی پرولتاریا» که برای دوران کنونی به روز شده باشد، نادیده گرفته میشود. درهردونگرش، این حقیقت پیش پا افتاده موردغفلت قرار دارد که تحقق اتحاد کارگران بدون ایجاد تشکیلات سیاسی معتبر و بادوام، و این نیز، بدون تدوین تئوری حقیقی وغلبه برتشتت نظری موجود، امکان ناپذیراست.

٢۱ آبان ۱۳٨٨


___________________________

زیرنویس


۴- «به بایگانی سپردن دیدگاههای مغشوش و سطحی درمیان فعالان چپ کمترین پیامدعروج سوسیالیسم کارگری در ایران است.» (آذرین، «بیراهه سوسیالیسم»، ص۵٦).