افق روشن
www.ofros.com

مفهوم حزب سیاسی پرولتاریا

!پایدار و حكیمی، تکمیل کننده ی آذرین

شیدا بافراست                                                                                                                             سه شنبه ۱ تیر ۱۴۰۰ - ۲۲ ژوئن ۲۰۲۱

از فصل چهارم «گشتاورد ماركسیسم، ...»
مفهوم حزب سیاسی پرولتاریا

مبارزه اقتصادی، سیاسی و نظری پرولتاریا، هم پدید آورنده تشكیلات سیاسی اوست و هم به واسطه تشكیلات سیاسی‌اش امكان پیشرفت واقعی می‌یابد.
بدیگر سخن، گرچه حزب سیاسی پرولتری، خود، فراورده مبارزه طبقاتی پرولتاریاست، اما همین كه پدید آید بصورت خصیصه برجسته این مبارزه طبقاتی و نمونه واقعی تلفیق و تركیب دیالكتیكی اندیشه و واقعیت، علم و طبقه كارگر، نظریه و عمل، درمی‌آید و به عامل میانجی در فرایند پیشرفت و توسعه مبارزه طبقاتی پرولتاریا تبدیل میشود. بگونه‌ای كه ارتقاء جنبش پراكنده و خودبخودی به مبارزه همبسته و آگاهانه، ارتقاء«آگاهی موجود» (یعنی آگاهی بیواسطه، آگاهی روزمره) به«آگاهی ممكن»، و تبدیل طبقه «درخود» به طبقه «برای خود» و بیك كلام برقرار شدن ارتباط و پیوند میان مبارزه جاری (مبارزه روز) وهدف نهائی ‌طبقه كارگر، بدون وساطت آن ممكن نیست. از این جا روشن میگردد كه هم هنگام بحث در باب «كار» و هم موقع تحلیل مفهوم «پراكسیس» و نیز زمان بررسی حزب سیاسی طبقه كارگر، چرا و چگونه است كه «میانجی» در مركزتوجه ماركس و انگلس قرار داشته است. زیرا دستیابی به «باید» در «هست»، میانجی را لازم می‌آورد.
بدیگر كلام، دو حد متضاد - علم و طبقه كارگر، فلسفه و انقلاب - از طریق حزب سیاسی پرولتری، میانجیگری میشود تا كنش متقابل و «صیرورت» امکان پذیرگردد و سیر پیشرفت جنبش انقلابی پرولتاریا به امری واقعی مبدل شود، یا بقول لوكاچ: «تشكیلات همانا شكل میانجی گری میان نظریه و عمل است. و مانند هر ارتباط دیالكتیكی طرفهای رابطه فقط در این میانجی‌گری و برحسب این میانجی‌گری ملموسیت و واقعیت به دست می‌آورند.»٣٢
و همچنین:
«اَشكال سازمانی پرولتاریا، و در وهله نخست حزب، اشكال واقعی میانجیگری هستند كه [آگاهی پرولتاریا] با آنها و از طریق آنها رشد می‌یابد و به سطحی میرسد كه با هستی اجتماعی پرولتاریا منطبق است.»٣٣
به بیانی دیگر، بیست سال زودتر از لوكاچ، رزالوکزامبورگ در مقاله توده و رهبران نوشته بود:
«آمیزش علم و طبقه كارگر، آمیزشی كه لاسل در رویاهای خود میدید - نمیتواند چیزی جز یك جریان دیالكتیكی باشد». این به مفهوم آن است كه حركت حزب كمونیست، در واقع، حلقه میانجی بنیادین یعنی نقش نوعی مفصل یا انتقال دهنده را ایفاء میكند تا ارتباط دو سویه میان علم و طبقه كارگر، میان آگاهی و جنبش، برقرار شود. حركت حزب در واقع همان فرایندی است كه این عناصر متضاد را درهم سرشته میکند، می‌تند ومی‌آمیزد. لذا این «شكل میانجی»- یعنی حزب كمونیست - هم بیانگر وجود تفاوت و تمایز میان علم و طبقه كارگر است وهم عامل پیوند میان آنها.
به كلامی دیگر، فرایند عمل سیاسی پرولتاریا در جهت دگرگون سازی ساختار اجتماعی كاپیتالیسم، یقیناً مستلزم آن است كه واقعیت جامعه، دائماً به سطح آگاهی بركشیده شود. حزب كمونیست در واقع مأمور به انجام همین امر است. به طوری كه وظیفه‌اش آن است كه مبارزه روز طبقه كارگر (خواسته‌های فوری و آنی‌اش) را به هدف نهایی این طبقه پیوند زند، افكار پرولتاریا را انقلابی كند و مسیر پیشروی بسوی سوسیالیسم را بنمایاند. حزب سیاسی می‌كوشد پرولتاریا را از وجود خویش بمثابه یك طبقه جهانی واحد، و امكانات این «وجود»، آگاه كند؛ میكوشد تا فلسفه بمثابه «سلاح معنوی پرولتاریا»، از رهگذر عمل جمعی ِاین طبقه به ساز و نهاد عینی جهان راه یابد و آن (جهان) را دگرگون كند.
این بمعنای آنستکه روند آگاه شدن ِطبقه کارگرنمیتواند پیشرفت کند و کمال یابد مگرآنکه بخشی ازطبقه - یعنی حزب کمونیست - که پیش ازاین برمبنای تجربه گذشته خویش و تعمیم نظری این تجربه، آگاه شده است، حضورداشته باشد و دخالت کند تا به دیگر همزنجیرانش درمبارزه علیه آگاهی کاذب مدد رساند.
بدیگرکلام وبدون شک، حزب پرولتری «مولود» جنبش کارگری است و نه «مولّد» آن؛ با این وجود به محض تولّد چنین حزبی، در واقع عامل قدرتمند جدیدی به محیط مبارزه طبقاتی پرولتاریا افزون خواهد شد كه تأثیری بسیار چشمگیر بر روند توسعه كمّی و كیفی آن خواهد گذاشت. چه، حزب سیاسی طبقه كارگر، علیرغم آنكه از مبارزه طبقاتی پرولتاریا برمی‌خیزد، لیكن به نوبه خود و به دلیل استقلال نسبی ذاتی‌اش، از قابلیت و ظرفیت ویژه‌ای برای تأثیر بخشیدن بر شالوده خود، برخوردار است.
از اینرو به حزب پرولتری می‌بایست به چشم جزئی از طبقه نگریسته شود، منتها جزء«متمایز و یگانه»، كه بر اثر تكامل حد معینی از كار آگاهانه، از خاستگاه خود انفصال یا جدایش میگیرد و در عین حال با آن یگانه باقی میماند. حزب، هم با طبقه یگانه است و هم ضد آن. «یگانه است» زیرا بخشی از طبقه است، «ضد است» زیرا هماره میكوشد با عنصر پراكنده‌‌گی و خصلت خودبخودی جنبش پرولتاریا مبارزه كند و بر آن فائق آید. از اینرو همین كه این حزب زاده میشود، جنبش خود انگیخته پرولتاریا در جان خود، نیرویی را می‌یابد كه درآن ِواحد، هم با او ضد است و هم او را به تنگی در آغوش گرفته است.
وانگهی، مبارزین حزب انقلابی درواقع مشتی فشرده از خروار کارگران اطرافشان هستند یعنی آگاه اند و منسجم. حزب پرولتری بخشی از طبقه است كه بدلیل توانایی بر مبارزه آگاهانه، از طبقه خود متمایز است. این بمعنای آن است كه حزب كمونیست فقط «نیرو» نیست، بهمانگونه كه فقط «خرد» محسوب نمیشود، بلكه حاصل تركیب یا هم آمیزی و هم جوشی یگانه هر دو عنصر است؛ یعنی بگونه‌ای توأمان هم از جنس این است (نیرو)، هم از نوع آن (خرد)، ولذا نشانگر عمل آگاهانه است. و «عمل آگاهانه»، طریقی است كه در آن، ماركسیسم بمثابه علم، امكان می‌یابد تا به یكی از اجزاء سازنده روابط تغییر یابنده مبدل شود؛ معبری است كه آگاهی و جنبش عینی، دانش مبارزه و خود مبارزه، ذهن و عین، را سرشته می کند تا این هر دو وجه جنبش انقلابی پرولتاریا بتوانند دیالكتیكی شوند و ارتقاء ‌یابند.
بهرترتیب، این رویكرد ماركس و انگلس به نقش و جایگاه حزب كمونیست - و به پیروی از ایشان - نگاه لوکزامبورگ و لوكاچ به این امر، در دو دوره تاریخی مختلف و به دو شكلی كه بی‌ شباهت بهم نیستند، مورد تحریف قرار میگیرد. یعنی تا پیش از ایجاد حزب كمونیست از سوی سوسیالیستهای تخیلی، و پس از ایجاد حزب، از طریق رویزیونیستها. موضوعی كه لازم است در اینجا یك به یك مورد بررسی قرار گیرد.
سوسیالیستهای تخیلی - و از آنجمله آقایان پایدار و حكیمی - اساساً آگاهی را در وحدت بی واسطه با جنبش درنظر می‌گیرند. درست از همین بابت است كه از نظر آقای پایدار: «آگاهی طبقاتی كارگر عین مبارزه روز او علیه سرمایه‌داری و مبارزه جاری وی علیه سرمایه عین آگاهی طبقاتی بالفعل اوست.»٣۴ لذا نتیجه منطقی این خط فكری، چیز دیگری نخواهد بود مگرعدم تعهد به نقش (یا، كنش ِ) آگاهی؛ نگاه كنید: «آگاهی زندگی را نمیسازد بلعكس، زندگی است كه آگاهی را میسازد».٣۵ وانگهی، پایدار این جمله اخیر خویش را (به زعم خود)، از ماركس، نقل قول میكند و مینویسد:
«سخن ماركس این بود كه "آگاهی زندگی را نمیسازد، بلعكس زندگی است كه آگاهی را میسازد" »!
در صورتی كه ماركس نوشته است: «مناسبات حقوقی و نیز اشكال دولت را نه میتوان در خود درك كرد و نه با به اصطلاح پیش رفت ذهن آدمی توضیح داد. بل كه آنها در شرایط مادی زندگی ریشه دارند... آگاهی انسان نیست كه وجوداش را تعیین میكند، اما، برعكس، وجود اجتماعی‌شان است كه آگاهی آنها را تعیین میكند.»٣٦
لیكن پرسش بنیادین این است كه آیا منظور ماركس از گفتن اینكه آگاهی ِانسان زندگی را «تعیین نمیكند»، دقیقاً همان «نمیسازد» است؟
اگر پاسخ سئوال فوق، «آری» است، پس لابد ماركس دچار التقاط بوده آنگاه كه میگوید: «آدمیان هستند كه تاریخ خود را میسازند»، چراکه«همان اندازه که شرایط انسان ها رامی سازد انسان ها نیز شرایط را می سازند.» ٣٧، و «نظریه نیز همین كه به میان توده ها برده شود به صورت نیروی مادی درمی‌آید».
خیر! ماركس دچار التقاط نبوده است، زیرا گزاره او درباب «تعیین كننده بودن ِ» نقش زندگی در مقایسه با نقش آگاهی، هرگز بمعنای آن نیست كه «آگاهی» اساساً نقشی در دگرگونی جهان ایفاء نمیكند و «آگاهی زندگی را نمیسازد». بلكه نگاه ماركس به رابطه میان آگاهی و زندگی (رابطه میان انسان و تاریخ)، هم نگاهی ماتریالیستی است و هم دیالكتیكی، بنابراین تحلیلی واقعی است؛ یعنی آنچه که اصطلاحاً ماتریالیسم تاریخی نامیده میشود. از نظر ماركس وجود استقلال «آگاهی» نسبت به زندگی، امری نسبی است و نه مطلق. یعنی «آگاهی»، علیرغم استقلالی كه دارد باز هم از طریق «زندگی» حد میخورَد و به آن مشروط است و نه آنكه بگونه‌ای آزاد و رها از هر گونه قید و بند شرایط عینی، بتواند پیشرفت كند. یا به عبارتی شناخت، بامحدودیت های همان شرایطی که پیدایش اش راممکن ساخته، روبروست.
به بیان دیگر چشم اندازی که مارکس و انگلس از جامعه معاصر ارائه میکنند، از آنجاکه شرایط مشخص تاریخی رامورد ارزیابی قرارمیدهند، ازیکسوخطوط کلی تر راعرضه میدارد، و از سوی دیگر و بهرحال، منع ها و حدهائی نیزبرای دیدن دارد:
« ما فقط می توانیم تحت شرایط عصرخویش و تا آنجا که این شرایط اجازه می دهند، بدانیم.» (انگلس، «دیالکتیک طبیعت»، ص٢٨٦)
از اینروست كه ماركس مشهورترین ضابطه بندی خود را از ارتباط میان آگاهی و محدوده‌های مادی آن، ارائه میدهد: «آدمیان هستند كه تاریخ خود را میسازند ولی نه آنگونه كه دلشان میخواهد، یا در شرایطی كه خود انتخاب كرده باشند، بلكه در شرایط داده شده‌ای كه میراث گذشته است و خود آنان بطور مستقیم با آن درگیرند.»٣٨
به بیان دیگر، پایدار آنگاه که به مسائل دوران مارکس می پردازد فقط بارویکردهای ایده آلیستی مرزبندی میکند و کلامی هم درمرزبندی بارویکرد قرینه ی آن - یعنی ماتریالیسم مکانیکی - برزبان نمی آورد. این امر بهیچ وجه اتفاقی نیست بل گویای آنست که وی درهنگام نقد رویکرهای ایده آلیستی، در موضع و جایگاه ماتریالیسم فوئرباخی ایستاده است.
به عبارتی نگرش پایدار، هر چند كه به «ماتریالیسم» متعهد است اما نسبت به «دیالكتیك» كاملا ً بیگانه جلوه‌گر میشود. از نظر او گویی «آگاهی» صرفاً فعل پذیر است و قادر نیست به خود حركتی بدهد و متقابلا ً بر «زندگی» اثر بگذارد (یا آن را بسازد). ازاینرو كاملا ً طبیعی است كه این ماتریالیسم خام و زمخت، نتواند شكل میانجی این تضاد میان آگاهی و زندگی، را دریابد. بکلامی دیگر، پایدار ازآنجائیکه تضاد دیالکتیکی میان فلسفه و انقلاب (تئوری و پراتیک، علم و طبقه کارگر) را فهم نکرده است لاجرم شکل میانجی گری آن- یعنی حزب کمونیست- رادرنیافته است. بعبارتی نفی و انكار تأثیری كه «آگاهی»، متقابلاً بر جنبش عینی طبقاتی میگذارد، انكار نقش ماركسیسم ولذا انكار نقش حزب مسلح به سوسیالیسم علمی را به همراه می‌آورد. مخالفت لجوجانه پایدار و حكیمی با پیگیری و تلاش برای ایجاد وحدت حول محور برنامه حزب كمونیست، دقیقاً از همین جا سرچشمه میگیرد؛ سماجت و دفاع تعصب آلود از ایده «تشكل ضد كارمزدی» از سوی ایشان، مبتنی بر ناتوانی در درك همین موضوع است. از نظر پایدار و حكیمی، جنبش انقلابی پرولتاریا اساساً نیازی به حزب كمونیست - حزب مسلح به نظریه علمی - ندارد؛ از نظر آنها حزب كمونیست یعنی «فرقه»، چه نوع ماركسی (لوکزامبورگی) و توده‌ای آن باشد چه نوع لنینی و انقلابیون حرفه‌ای. لذا این كمونیسم خام و بدون اندیشه، این ضابطه‌بندی پایدار و حكیمی در باب رابطه میان آگاهی و جنبش (علم و طبقه كارگر)، و نتیجه‌گیری‌شان مبنی بر اینكه نیازی به وجود حزب سیاسی نیست، در واقع حركت دیالكتیكی واقعی، پیش رونده و تكامل جوی این فرایند كلیت را به تمامی فرو میبندد و به كل تعطیل میكند. یعنی دقیقاً آنچه را كه لوكاچ در توضیح درخشانی درباب آن مینویسد:
«حزب مأمور به رهبری انقلاب پرولتاریایی برای ایفای نقش رهبری حی و حاضر از مادر زاده نمیشود؛ این نیز نه ابتدا به ساكن بلكه صیرورت است. فرایند تعامل ثمربخش حزب و طبقه - هر چند به گونه‌ای متفاوت - در رابطه حزب و اعضایش تكرار میشود. زیرا همان طور كه ماركس در تزهایی درباره فوئرباخ میگوید: «"آموزه ماتریالیستی ناظر به تغییر اوضاع و آموزش فراموش میكند كه اوضاع را انسانها تغییر میدهند و خود آموزشگر باید آموزش ببیند."». ٣٩
لیكن با وجود همه اینها، جالب اینجاست كه پایدار و حكیمی مدعی‌اند كه دیدگاه آنها در نفی و انكار لزوم ایجاد حزب، «ماركس ترین» دیدگاهها و اوج كارستان برداشت هاست! پایدار متوجه نیست كه فكر ایجاد حزب كمونیست در ماركس و انگلس به سبب آن است كه تمایز این دو حوزه از یكدیگر، پذیرفته و رعایت شده است: «تمایزدیالکتیکی» میان علم و طبقه كارگر، آگاهی سوسیالیستی و جنبش خود انگیخته.
مخلص کلام آنکه: درخت توگرباردانش بگیرد/ بزیرآوری چرخ نیلوفری را
به تعبیری دیگر، اگرجنبش عینی (خودبخودی ِ) کارگری را عروس، و آگاهی سوسیالیستی (حزب حامل آنرا) داماد بدانیم، سوسیالیسم چیزی نخواهد بود بجز حاصل ِاین زندگی زناشوئی.
وانگهی،اگرقراربود «آگاهی طبقاتی كارگرعین مبارزه روز او علیه سرمایه ‌داری» و «ماركسیسم نه علم مبارزه طبقاتی بلكه دقیقاً خود مبارزه طبقاتی پرولتاریا» باشد (آنگونه که پایدار تصور میکند)، اگر قرار بود آگاهی سوسیالیستی و جنبش عینی بگونه‌ای بی‌میانجی یگانه شوند، آنگاه دیگر مهمترین دستگاه بورژوازی معاصر- یعنی سازمان اطلاعات و امنیت سرمایه - زائد میشد. دستگاهی كه برای عقیم گذاشتن مبارزه انقلابی پرولتاریا، دقیقاً همین «شكل میانجی» یعنی حزب كمونیست را هدف قرار میدهد. چه، تا آنجائی كه به سركوب «توده ها» مربوط میشود ابزارهای ساده سركوب - ارتش و پلیس - كفایت میكند اما كار سازمان اطلاعات و امنیت، با تمام مخارج هنگفت‌اش، با همه امكانات و پیچیده‌گی‌اش، دقیقاً خنثی كردن نقش همان «شكل میانجی» است. در یك سخن نه فقط پیشروان آگاه و حقیقی طبقه كارگر، بل نمایندگان بورژوازی نیز بر نقش حزب كمونیست به خوبی واقفند. حتی اگر این دومی ها، هگل، ماركس و لوکزامبورگ و لوكاچ را نخوانده باشند و حزب كمونیست را بنابر اصطلاح شناسی دیالكتیك با عنوان «شكل میانجی» ننامند!
پایدار و حكیمی فقط «وحدت» آگاهی و جنبش عینی را می بینند درست آن هنگام كه نیاز است «وحدت اضداد» - یعنی هم یگانگی و هم فرق و تمایز - ولذا شكل میانجی آن را ببینند؛ و بنابراین مستعد آن هستند كه یك جنبه از كلیت جنبش انقلابی طبقه كارگر (یعنی آگاهی) را مستقیماً به جنبه دیگر(یعنی جنبش عینی) فرو كاهند. به عبارتی تأكید این آقایان بر بهم پیوستگی آگاهی و جنبش، علم و طبقه كارگر، تئوری و پراتیك و مانند آن است، بی‌آنكه هیچ مفهومی از تضاد داشته باشند و بی آنکه هیچ مفهومی از دگرگونی حاصل از تحول و تكامل درونی - كه تضاد موتور محرك آنست - داشته باشند.
بعبارتی دیگر، نظریه ای که می پندارد تئوری دقیقاً همان عمل است بدون هیچگونه تمایز، لاجرم به این باورنادرست می انجامد که پراکسیس همان عمل است: عمل بدون خرد و بدون علم!- این رویکرد، طبیعتاً، جای تفکر انقلابی و نظریه پردازی انقلابی را ازآنچه که اینک هست نیز، تنگ ترمیکند و متمایل به حذف یکسرۀ آنست.
و بیک کلام، پایداروحکیمی متوجه نشده اند كه لنین چرا حتی ایده‌آلیسم دیالكتیكی هگل را برتر از ماتریالیسم مكانیكی تلقی میكند و گوشزد مینماید كه: « ایده‌آلیسم هوشمند به ماتریالیسم هوشمندانه نزدیكتر است تا ماتریالیسم كودن و ابلهانه.»؛ لنین توضیح میدهد كه: « ایده‌آلیسم دیالكتیكی به جای هوشمندانه؛ متافیزیكی، عقب مانده، زمخت، متصلب به جای احمقانه.»۴٠
نتیجه آنکه، نادیده گرفتن تمایز (درعین وحدت) میان آگاهی و جنبش عینی، یعنی خلط نمودن دو وجه متضاد یک فرایند واحد، درگستره نظری، اگر درعرصه عمل نتایج وخیمی به بار نیاورد دستکم ناکار ساز است: «تشکل ضدکارمزدی»!
لیكن دیدگاه انحرافی فوق، از دیدگاه انحرافی قرینه ای نیزبرخورداراست. و آن دیدگاهی دوگانه انگار است كه آگاهی را بگونه‌ای مطلق آزاد و رها از هر گونه قید و بند شرایط عینی در نظر میگیرد. بطوری كه گویا آگاهی، به نحوی بیواسطه در تقابل با امر واقع قرار دارد. دیدگاههایی كه مبحث «موتور كوچك» و «موتور بزرگ» را مطرح میكنند - دو موتوری كه به نحوی مكانیكی كاملاً از هم جدا هستند - و بطورکلی دیدگاه بلانکیستی، از همین سنخ است.
بهرترتیب، این هر دو رویكرد انحرافی و قرینه یكدیگر، در واقع امكان پدید آمدن ارتباط دیالكتیكی واقعی میان دو عنصر كلیت، و در نتیجه، میانجی ِ میان آنها را از میان میبرد، ولذا یكی از طرفهای این تضاد را در طرف دیگر فرو می‌كاهد و درهم میشكند. و بهمین خاطر در پیشبرد مبارزه حقیقی طبقه كارگر، ناكارآمد است. چرا كه اساساً شهرت سوسیالیستهای تخیلی در این است كه علیرغم نیات و آرزوهای انسانی‌شان، همیشه از اینكه میان آرزوها و واقعیت پلی بكشند، ناتوانند. به بیان دیگر شور و شوق و ارادۀ آنها، درمقابل دستیابی به هدفشان قرارمیگیرد زیرا (این اراده ) مبتنی برشناخت علمی و حقیقی نیست و خود را ازآن جدامیکند.
اما رابطه میان « آگاهی و زندگی»، تا آنجا كه مباحثات درونی ماركسیسم - میان ماركسیستها و رویزیونیستها - را برمی ‌انگیزاند در شكل مباحثه درباب رابطه میان «حزب و طبقه»، ظاهر میشود. به طوری كه در اینجا نیز با دو انحراف قرینه یكدیگر مواجه هستیم.
بعبارتی دیگر، جنبش طبقاتی پرولتاریا - از آن زمان كه اولین احزاب كمونیستی در دوران ماركس و انگلس ایجاد شدند و تا زمانی كه این جنبش به جامعه عاری از طبقات بیانجامد - همواره درگیر بحث مشخصی بوده و خواهد بود. و آن اینكه نحوه، حد و اندازه دخالت حزب سیاسی پرولتاریا در روند مبارزه طبقاتی، چگونه است؟
این موضوع مورد مناقشه، تحت هر شرایط جدید پیش آمده یا هنگام قرار گرفتن در آستانه هر تند پیچ اجتماعی، مباحث پرشوری را در احزاب كمونیست - ‍(چه در درون جناح ماركسیستی، و چه میان ماركسیستها و رویزیونیستها) - دامن زده است. یعنی از این پس، رویزیونیسم - كه در واقع بمعنی ورود اندیشه‌های سوسیالیسم تخیلی به درون ماركسیسم و حزب پرولتری است - هماره راه کاری ارائه میدهد که فاقد درک درست ازچگونگی این دخالت است.
بعبارتی و برخلاف پایدار و حكیمی (یعنی برخلاف سوسیالیستهای تخیلی)، رویزیونیستها هرگز مخالف این اصل كه حزب كمونیست باید وجود داشته باشد، نبوده و نیستند و گواه بارز این ادعا آن است كه برنشتاین خود، عضو حزب انقلابی سوسیال دمكرات آلمان بود (و منشویكها نیز بهیچ وجه منکرلزوم وجود حزب سیاسی طبقه کارگر نبوده وحتی «انحلال طلبان» نیز نه منكر لزوم حزب پرولتری بلكه فقط خواهان لغو «خصلت مخفی» آن بوده‌اند).
لیكن در باب رابطه میان حزب و طبقه، در اینجا نیز دوانحراف قرینۀ یکدیگر سر بر می آورد که در شرح و توصیف آن میتوان گفت:
اولی، (بی‌ آنكه منكر لزوم حزب كمونیست باشد) در واقع نقش كارساز این حزب را در رهبری جنبش انقلابی پرولتاریا در جهت ایجاد دگرگونی‌های عمیق اجتماعی، دست كم میگیرد و كاهش میدهد. این گرایش، راه كارهایی را ارائه میکند كه عملاً حزب سیاسی را از مقام پیشاهنگ و ارتقاء دهنده جنبش خودبخودی، به وضعیت «دنباله‌رو» نزول میدهد و حزب را در طبقه منحل میسازد: اكونومیسم بمثابه نوعی رویزیونیسم (یعنی بمثابه نوعی ماركسیسم، و جریانی در درون حزب كمونیست).
دومی، گرایشی در درون ماركسیسم را واگو میكند كه با نادیده گرفتن این اصل كه «سوسیالیسم كار خود توده هاست»، به اراده‌گرایی تشكیلاتی درمی‌غلتد. یعنی مكانیسم تصمیم سازی‌اش، پیوند و هماهنگی‌ای با توده ها ندارد و از اینرو (این تصمیم‌ها) در همخوانی با خواسته‌ها و سطح جنبش قرار نمیگیرد. رابطه‌ای «آمرانه» از حزب به طبقه (و انعكاس آن در درون خود حزب كه بصورت سلسله مراتب خشن و غیردمكراتیك - فرماندهی مطلق از بالا- ظاهر میشود) در واقع در ذات این رویكرد قرار دارد. گرایشی كه تحت آن، حزب پرولتری متمایل به آن است كه از طبقه كارگر و توده های زحمتكش یكسره بگسلد و منفك شود بگونه‌ای كه ابتداً به «نیابت» (یا «وكالت») از طبقه‌اش، به مبارزه می پردازد، و سپس بر فراز سر آن قرار میگیرد تا بر طبقه «فرمان براند».
شناخته شده ترین مظهر این دو انحراف قرینه، بمثابه رویزیونیسم راست و رویزیونیسم چپ، كه جنبش تاریخی پرولتاریای جهانی تاكنون تجربه تلخ آنها را اندوخته است همانا برنشتاینیسم و استالینیسم هستند.
و كلام آخر آنكه، تمامی فعالین چپ ایران در اولین برخورد، دیدگاه پایدار و حكیمی - ایده« تشكل ضد كارمزدی» - را «اكونومیستی» تلقی كردند، در صورتی كه دیدگاه مزبور بهیچ وجه «اكونومیستی» نیست. زیرا ضعف اكونومیستها فقط كاهش دادن و دستكم گرفتن نقش آگاهی است، اما رویكرد پایدار و حكیمی (مبتنی بر انكار نقش حزب سیاسی، مبتنی بر «آگاهی زندگی را نمیسازد»)، نقش و جایگاه آگاهی را «دست كم» نمی گیرد و آن را «كاهش» نمیدهد بلكه یكسره حذف میكند؛ رویكرد یاد شده از آنجائی كه ارتباط دیالكتیكی میان «آگاهی و زندگی» را نادیده میگیرد، بگونه‌ای ناب یك ماتریالیسم خام و زمخت است. لذا برخلاف اكونومیسم كه بهرحال انحرافی در درون ماركسیسم محسوب میشود، این یك اساساً در حیطه ماركسیسم قرار ندارد بل از آن فروتر و پیشینه‌تر است. بعبارتی دیگر، در مقایسه با رویكرد پایدار و حكیمی، نظریه‌های برنشتاین به واقعیت امور نزدیكتر است زیرا برنشتاین هرگز «آگاهی» را به «هیچ» نگرفت، «حزب كمونیست»را به هیچ نگرفت و خود عضو حزب كمونیست آلمان S.P.D.)) بود.
وانگهی، حتی پیشروترین عناصر جنبش چپ ایران كه از همان ابتدا و بدرستی، رویكرد پایدار و حكیمی را به عنوان «آناركو - سندیكالیسم» بازشناختند دچاراین اشتباه شدند كه رویكرد یاد شده را «اكونومیستی» نیز نامیدند. در صورتی كه «آناركو- سندیكالیسم»، سندیكالیسم چپ یا سندیكالیسم آنارشیستی، یك چیز است و كاهش گرایی اكونومیستی (گرایش به راست رَوی در درون ماركسیسم) چیزی دیگر.
بیك كلام، فرایند مبارزه طبقاتی پرولتاریا در واقع یك كلیت میانجی‌مند است. در صورتی كه نظریه «كلیت نامیانجی‌مند» - نظریه طرد كننده حزب (از سوی پایدار و حكیمی) - نظریه‌ای كاذب است كه سیر پیشرفت جنبش انقلابی طبقه كارگر را بطور «خطی و ساده» درنظر می‌آورد یعنی كاركرد میانجی‌گرانه حزب كمونیست بکلی از این چشم انداز كنار گذاشته میشود و نهایتاً همه چیز در مبارزه «روز» طبقه كارگر خلاصه میشود. رویكردی كه اساساً قایل به وجود ارتباطی دیالكتیكی میان «مبارزه روز» و «هدف نهایی» طبقه كارگر نیست و در انکارآن مینویسد:
«ما مبارزه روزمره و جاری كارگران... را نه در تضاد و تعارض!! با فرایند مبارزه كارگران علیه اساس كارمزدی و برای محو كار مزدوری، كه اجزاء پیوسته و متحد جنبش طبقاتی كارگران می بینیم. از دید ما تبیین انفصال، دو پاره‌گی و تضاد میان این دو سطح مرتبط پیكار طبقه كارگر بخشی از تلاش سنجیده، سازمان یافته و آگاهانه نمایندگان سیاسی جنبشهای خلقی و ناسیونالیستی علیه كمونیسم طبقه كارگر و جنبش ضدسرمایه داری توده های كارگری است.» (ناصرپایدار، «سوسیالیسم بورژوازیی و روایت «تحزب كمونیستی» طبقه كارگر»، ص ٩)
باز همان رویكرد متافیزیكی آقای پایدار. یعنی رویكردی كه عنوان میسازد میان مبارزه روز طبقه كارگر و هدف نهائی‌اش، نه تضاد بلكه فقط پیوستگی وجود دارد؛ رویكردی که عنوان میسازد: یا تضاد، یا وحدت، و امكان وجود توأمان این دو، غیر ممكن است!
پایدار متوجه نیست كه وجود این تضاد دیالكتیكی میان«مبارزه روز و هدف نهائی» در خود واقعیت جنبش طبقه كارگر، در حقیقت بنیان مخالفت ماركسیستها با تئوری تک تشکیلاتی، مخالفت با ادغام حزب سیاسی در اتحادیه‌هاست. بعبارتی پایدار عنوان میسازد كه میان این دو فقط «اختلاف سطح» وجود دارد. لیکن او متوجه نیست كه وجود این «اختلاف سطح»، هرگز بمعنی عدم وجود تضاد دیالكتیكی نیست بلكه برعكس، مؤید آن میباشد. چه، هر مبارز كارگری بنابر تجربه شخصی‌اش نیز، دریافته است كه بمحض آنكه سطح آگاهی‌اش ارتقاء یافت، با محیط اطراف خود دچار «تعارض» شده است.
بکلامی دیگر، وجوداین تضاد دیالکتیکی میان مبارزه روز و هدف نهائی، درواقع همان مضمونی است كه ابتدا از سوی ماركس و انگلس وسپس لوکزامبورك و نهایتاً لوكاچ مورد بررسی قرار گرفته است. واینكه لوكاچ در كتاب سترگ خود موسوم به «تاریخ و آگاهی طبقاتی» به تفصیل به این موضوع با اهمیت میپردازد؛ نه فقط كراراً از «اختلاف سطح در آگاهی طبقاتی پرولتاریا» سخن میگوید بلكه در عین حال بارها به تكرار جملاتی میپردازد از قبیل: «دوگانگی دیالكتیكی در آگاهی طبقاتی پرولتاریا»، «تضاد موجود در آگاهی طبقاتی پرولتاریا»، «شقاق در درون آگاهی طبقاتی پرولتاریا»، «نبود وحدت در خود این آگاهی، و وجود تضاد دیالكتیكی بین منافع بی‌واسطه و هدف نهایی، بین عناصر منفرد و كلیت.»۴١
بیک کلام، این تلقی نادرست که اینها سطوح مختلف یک جنبش هستند و بدون هیچگونه تعارض، درواقع بمعنی نادیده گرفتن نقش آگاهی حقیقی (حزب کمونیست) در «تعارض» یعنی درمبارزه باآگاهی کاذب بوده، ولذا رشد و پیشرفت واقعی جنبش سوسیالیستی طبقه کارگر را ناممکن میکند.

پایدار و حكیمی، تکمیل کننده ی آذرین!
پیش از آنكه به موضوع ارتباط میان رویكرد پایدار و حكیمی با تفكر آذرین بپردازیم، لازم است به سیر حركت فكری پایدار و حكیمی نظری بیافكنیم.
پایدار زمانی درباب نقش و جایگاه حزب كمونیست نوشته بود:
«حزب كمونیست واقعی كارگران میكوشد تا... قدرت تعرض و توفندگی و تهاجم جنبش كارگری را افزایش دهد». («سوسیالیسم، سیاست و مدنیت»، صص ٩ و ١٠، تاکیدازمنست)؛- وهمچنین: «انقلاب سوسیالیستی انقلاب طبقه کارگربرای برچیدن بساط سرمایه داری، انقلابی با دخالت وسیع توده های کارگر و رهبری است.» (همانجا، ص٦، تأکید از منست)
بعبارتی دیگر دفاع آشكار آقای پایدار از ایده لزوم ایجاد حزب كمونیست همچون خط مستمری در تمامی نوشته‌های او دیده میشد. به طوری كه حتی در مقاله «دورنمای اوضاع سیاسی، جنبش كارگری و... »، او همزمان هم از ایده لزوم ایجاد حزب كمونیست و هم از طرح «تشكل ضد كارمزدی» به دفاع برمیخیزد:
« توافق بر سر آلترناتیو كمونیستی پرولتاریا در مقابل عینیت موجود و هم نظری و همكوشی خلاق و مؤثر عملی در راستای تبدیل این آلترناتیو به جریان پیكار جاری پرولتاریا پایه‌های واقعی تشكیل حزب كمونیست كارگران را تعیین میكند.» (ص ٧٣، تأكید از من است)
حكیمی نیز به همین سان، یعنی بگونه‌ای توأمان هم از «تشكل ضد كارمزدی» و هم از حزب كمونیست دفاع میكرد و تشبیه رابطه «حزب و طبقه» به «مغز و قلب»، ورد کلامش بود.۴٢
اما نكته اینجاست كه دفاع پایدار و حكیمی از ایده لزوم ایجاد حزب كمونیست، در مقطع معینی و به ناگهان متوقف میشود و این مقطع دقیقاً زمانی بود كه التقاطی بودن این رویكرد، به خود آنها نیز ثابت میگردد. بعبارتی دیگر، پس از آنكه به آنها گفته شد چرا و چگونه دفاع از نقش حزب کمونیست، با رویكرد «تشكل ضد كارمزدی» مغایر است و این دو در واقع یكدیگر را انکار و طرد میكنند، پایدار و حكیمی حقیقت وجود این التقاط در تفكر خویش را پذیرفتند و بلافاصله امر دفاع از نقش و جایگاه حزب، از آثار بعدی هر دوی آنها غیب میشود.
به كلامی دیگر منتقدین پایدار و حكیمی كوشیدند با آشكار ساختن این تناقض در تفكر آنها، این آقایان را برسرشاخ یك دو راهه قرار دهند تا میان مارکسیسم و سندیکالیسم ِ آنارشیستی (سندیکالیسم ِ چپ)، مجبور به انتخاب شوند، و عملاً نیز همینطور شد. چه، پایدار و حكیمی- بدون ارائه هیچ توضیحی - دفاع پیشین خود از نقش حزب کمونیست را به كل فرو خوردند و دیگر درباره آن دم هم نزدند. بدینسان بود كه تفكر آنان (هرچند بطور منفی، اما) نهایتاً «انسجام» یافت و «یكدست» شد: حمله یكپارچه به ایده لزوم وجود حزب كمونیست، دفاع یكپارچه از ایده «تشكل ضد كارمزدوری»!
اما در این بین، نقش ایرج آذرین نیز در خور توجه است.
نوشته آذرین موسوم به «بی‌راهه سوسیالیسم»، نه فقط به تحلیل دو جمله قصار آقای پایدار - كه هر دو مربوط به درک نادرست وی از رابطه «آگاهی و جنبش» به مثابه سنگ بنای ایده «تشكل ضد كارمزدی» است - نمیپردازد بلكه حتی از واگویه ساده آن نیز كاملا ً پرهیز دارد. «دوجمله»ای كه طی آن پایدار نوشته بود: «ماركسیسم نه علم مبارزه طبقاتی پرولتاریا بلكه دقیقاً خود مبارزه طبقاتی پرولتاریاست»؛ و همچنین: «آگاهی طبقاتی كارگر عین مبارزه روز او علیه سرمایه‌داری» است.
لیکن این«بی توجهی»آذرین، هرگزاتفاقی نیست بلکه برعکس، حاوی بار معنایی مشخصی می باشد. درتوصیف همین معنا، نوشته امیر پیام موسوم به «بیراهه تشكل توده‌ای» بسیار قابل تامل است. پیام در این نوشته كوشش موفقی از خود نشان میدهد تا بگونه‌ای مستند - یعنی از روی سخنان خود آذرین - ثابت كند كه رویكرد آذرین با نگاه حكیمی و پایدار (در باب تشكلهای طبقه كارگر) قرابتی تام و تمام دارد. پیام از مستندات و بحث خویش بدرستی نتیجه میگیرد:
«اینكه آذرین همه انتظارات درست‌اش از ماهیت ستیز طبقاتی، استراتژی سیاسی، مبارزه برای آزادیهای دمكراتیك، تقابل با رفرمیسم، و همنظری فعالین سوسیالیست را تماماً بر عهده تشكل توده‌ای میگذارد و به پیش شرط های ایجاد آن بدل میكند، نمایشگر جایگزینی نادرست حزب با تشكل توده‌ای است. جایگزینی‌ای كه نه تنها به هیچ وجه قادر نیست تشكل توده‌ای را سوسیالیستی كند، بلكه جنبش كارگری را هم از تشكل توده‌ای و هم از حزب طبقاتی‌اش محروم میكند.» (ص ١٠)
به عبارتی دیگر من در اینجا نیازی به تكرار تحلیلی كه پیام ارائه كرده است نمی بینم چرا كه وی این موضوع را به وضوح تمام، مستند و مستدل میسازد كه:
«حكیمی و آذرین با مقداری تفاوت متأسفانه رویكرد مشتركی در رابطه با تشكل توده‌ای دارند. حكیمی به «تشكل كارگری به مثابه جنبش ضد سرمایه‌داری» معتقد است و آذرین به «تشكل كارگری بر پایه ستیز طبقاتی»، اگر آذرین تفسیری تعدیل شده و سازشكارانه‌ای از «ستیز طبقاتی» در نظر نداشته باشد آنگاه در این زمینه چندان از حكیمی دور نیست. این همگرایی زمینه حمایت و تقویت نابجای خط محسن حكیمی توسط جریان ایرج آذرین بود. خطایی كه هزینه آن را جنبش كارگری پرداخت.» (ص ١١)
به بیان دیگر، درگرماگرم وضعیتی که همۀ افکار مبارزین چپ معطوف به آراء پایدار و حکیمی و نقد آن بود، امیرپیام بدرستی هشدارمی دهد که میان نظریه های پایدار و حکیمی از یکسو و آذرین ازسوی دیگر، نزدیکی قابل تاملی وجود دارد که نباید مغفول بماند.
لیكن نكته با اهمیت در نوشته پیام این است كه وی علیرغم نقد در خور تحسین‌اش از رویكرد همانند ِآذرین و حكیمی، از اطلاق اصطلاح «آناركو - سندیكالیسم» به آن پرهیز میكند. این «پرهیز» میتواند شائبه‌ای را ایجاد كند كه گویا پیام معتقد است كه این رویكرد نادرست، «کشف و ابداع» آذرین یا حكیمی و پایدار بوده است. در صورتی كه قدمت رویكرد یاد شده، به زمان پیدایش پرولتاریا و آغاز جنبش این طبقه باز میگردد؛ جریانی تاریخی و جهانی كه برای ماركسیستها در سطح بین‌المللی ، كاملا ً شناخته شده و به «آناركو - سندیكالیسم» یا سندیكالیسم چپ و آنارشیستی، موسوم است. به عبارتی دیگر این جریان تاریخی، همیشه حضور داشته و خواهد داشت اما قوت یا ضعف آن، در واقع رابطه‌ای معكوس با قوت و ضعف جریان كمونیستی واقعی دارد.
نكته بعدی آنكه، نوشته حاضر قصد آن ندارد كه دلیل دیگری بر «همگرایی» آذرین با حكیمی و پایدار ارائه كند چرا كه امیر پیام بخوبی از پس اثبات این واقعیت برآمده است، بلكه در اینجا بررسی این موضوع از جنبه‌ای دیگر مورد نظر است كه احتمالا ً از دید پیام به دور مانده است. چراکه وی مینویسد:
«رفیق ایرج آذرین كه حامل دوتجربه تلخ از حزب سازی در جنبش سوسیالیستی ایران است، احزابی كه هیچگاه متأسفانه نتوانستند با جنبش كارگری ایران درآمیزند و عجین شوند، اكنون به نظر می‌آید كه برای جبران آن تجربیات اساساً مسأله تحزب را كنار نهاده و همه انتظاراتش از آن را بر دوش تشكل توده‌ای میگذارد.» (ص ١٠)
این سخنان پیام بیانگر آن است كه از نظر وی، آذرین تا پیش ازاثبات تلخی این دوتجربه اش از حزب سازی، دارای رویكردی ماركسیستی به مسأله تشكلهای طبقه كارگر بوده و تنها پس ازاثبات آن، به چنین دیدگاه نادرستی مبتلا شده است. در صورتی كه چنین نیست و آذرین در همان دوره‌ای كه عضو «حزب كمونیست كارگری» نیز بود، رویكردی سطحی و غیرعلمی هم از حزب داشت و هم از تشكل توده‌ای. به عبارتی دیگر، رویكرد آذرین هیچ مناسبتی با ماركسیسم نداشت زیرا او هرگز دیالكتیك ِمیان «مبارزه روز و هدف نهائی» را درك و فهم نكرده و حتی آشكارا و اساساً منكر لزوم نگاهی دیالكتیكی به این موضوع بوده است. از اینرو وی از سالها پیش تر، علیرغم آنكه از لزوم وجود حزب دفاع میكرد و حتی خوداش عضو «حزب كمونیست» بود، رویكردی را نیز ارائه مینمود كه لزوم تحزب كمونیستی را از پایه، نفی و رد میكرد.
این همان موضوعیست كه در اینجا لازم است مورد تامل قرار گیرد تا ارتباط فكری میان آذرین و حكیمی، کاملا ً آشكار شود:
بیست ویک سال پیش از این یعنی در سال ۱۳٦٧ - آذرین در مقام یكی از رهبران «حزب كمونیست» گفته بود:
«از آن طرف كمونیسم كارگری اگر صحبتش را كنیم، راستش در ١٠ ، ٢٠ سال اخیرنگاه كنید، كاملا ً رونق و اعتلایش را می بینید. اگر كمونیسم - همانطور كه ماركس شناخته، همانطور كه واقعاً چیزی جز این نبوده - حركت طبقه كارگر علیه سرمایه‌داری و در مبارزه با این جامعه و برای سوسیالیسم باشد، رونق داشته است؛ حركت معدنچیان انگلیس را ببینید، حركت كارگران راه آهن فرانسه را ببینید؛ در كشورهای جهان سوم، كارگران كره جنوبی را ببینید، كه با چه وسعت و چه رزمنده‌گی پابه میدان میگذارند، در آفریقای جنوبی، تشكلهای كارگری را ببینید كه چند ده هزار نفر از كارگران چگونه خودشان را بسیج میكنند و سرخواسته‌هایشان مبارزه میكنند؛ به خود انقلاب ایران نگاه كنید: كارگران صنعت نفت را ببینید كه چگونه رهبر مبارزه علیه سلطنت بودند و بالاخره اینها كه با قطع كردن شریان نفتی توانستند انقلاب را به پیروزی نزدیك كنند؛ جنبش شورایی طبقه كارگر ایران را ببینید. اگر كمونیسم یعنی آن حركتی كه سوسیالیسم را ممكن میكند، حركت طبقه كارگر جزء اساسی آن است و ما در ١٠ ، ٢٠ سال گذشته كاملا ً رونق این حركت و پیشرفت این حركت را می بینیم؛ به این معنی كه حركت كارگران هر چه بیشتر خودش را از سلطه رهبری جریانات مدعی كمونیسم با آرمانهای خرده بورژوایی، با آرمانهای بورژوایی، سرمایه‌داری دولتی و جزء اینها دارد جدا میكند.»!! ۴٣
به عبارتی و همانگونه كه مشاهده میگردد، كلمات و جمله ‌بندیهای آذرین از چنان وضوحی برخوردار است كه جای هیچگونه ابهامی را باقی نمی گذارد. او براین باوراست كه مبارزات معدنچیان انگلیس، كارگران راه آهن فرانسه، كارگران كره جنوبی، آفریقای جنوبی و ایران سال ۵٧، همان كمونیسم كارگری و عین كمونیسم كارگری است!- نظریه ای که، برنشتاین را خجالت زده میكند!!
به بیانی دیگر، جنبش های تحت رهبری اتحادیه‌های كارگری، و بطور كلی، هر نوع جنبش «خود انگیخته»ی پرولتاریا - جنبش هایی كه به این دلیل «خود انگیخته» محسوب میشوند كه حزب كمونیست در آن هیچ نقش یا حضوری ندارد - از طریق آذرین بعنوان «كمونیسم كارگری» و «حركت طبقه كارگر علیه سرمایه‌داری و در مبارزه با این جامعه و برای سوسیالیسم»، معرفی میشود!
به سخن دیگر مقام والای حركتهای خودبخودی و مبارزات اتحادیه‌ای كارگران، از سوی لنین (بویژه در چه باید كرد؟) مورد تأكید قرار گرفته است؛ و پیش از لنین، ماركس بارها توجه انقلابیون را به این مهم جلب مینماید بگونه‌ای كه وی مبارزه صدساله كارگران برای كاهش ساعات كار را «جنگ داخلی آرام» مینامد. اما استقبال از جنبشهای خودبخودی، یك چیز است، و «كمونیستی» (یا «كمونیسم كارگری») تلقی نمودن آن، یك چیز دیگر!
آذرین متوجه نیست كه تمامی جنبشها و مبارزاتی كه برشمرده است (و حتی مبارزاتی همچون «جنبش همبستگی» لهستان كه قدرت سیاسی را نیز تسخیر کرد) در صورت فقدان رهبری حزب كمونیست واقعی، مبارزات پرولتاریا علیه سرمایه‌داری است، لیكن در چارچوب خود سرمایه‌داری.
بیك كلام، رویكرد عرضه شده از سوی آقای آذرین، نقش و جایگاه آگاهی سوسیالیستی و حزب انقلابی حامل آن را، به «هیچ» میرساند در صورتی كه برنشتاین هرگز تا این حد پیش نمی رفت و فقط نقش حزب كمونیست را «كاهش» میداد و فقط خصیصه انقلابی چنین حزبی را زائل میكرد.
اینچنین است كه میتوان گفت نگاه آذرین به رابطه میان آگاهی و جنبش، در واقع بی‌احترامی به برنشتاین محسوب میشود!!
لیكن در اینجا این سئوال مطرح میشود كه چگونه است كه آذرین درست همان زمانی كه عضو «حزب كمونیست» است باز هم سخنانی را برزبان می‌آورد كه وجود حزب كمونیست را زائد و بی‌مصرف می‌سازد؟ پاسخ این سئوال، یك كلام است: التقاط!
وانگهی، وقتی كه برداشت اشخاص از ماركسیسم، برداشتی سطحی باشد؛ وقتی مفهوم حزب كمونیست، نه استنتاجی برخاسته از نظریه‌ای علمی (و مبتنی بر بنیادهای فلسفی رابطه میان «آگاهی و جنبش» بمثابه «ذهن و عین»)، بلكه به سبب توصیف های نا فلسفی و عامیانه باشد، آنگاه درغلتیدن به این تزلزلات و نا استواریها كاملا ً هم طبیعی خواهد بود. آذرین چیزهایی درباب فواید حزب كمونیست شنیده و میخواهد به آن پایبند باشد، غافل از اینكه «خواستن» به تنهایی كافی نیست بلكه باید با «توانستن» همراه شود واین نیز ممكن نخواهد شد مگر به مدد ِدانش ِ«مقدماتی» ماركسیستی، که وی بکلی عاری از آنست!
بدین ترتیب است كه سخنان آذرین (كه در فوق آورده شد)، كل مدعای وی درباره لزوم وجود حزب كمونیست را سست و حتی یکسره منتفی میكند. اینجاست كه می بینیم رویكردی كه برخوردهای« فلسفی ومتدولوژیک» راکارسازنمیداند مستعد آن است كه سرانجام عملا ً عنوان سازد كه حزب كمونیست، کارسازنیست!
لیكن و بدینسان رابطه و پیوند فكری میان آذرین و پایدار، آشكار میشود. چه، آذرین گفته بود مبارزه معدنچیان انگلیس همان كمونیسم كارگری است، پایدار همین رویكرد را تعمیم بخشیده و فشرده ساخته تا بنویسد: «آگاهی طبقاتی كارگر عین مبارزه روز او علیه سرمایه‌داری» است!
آذرین گفته بود جنبش كارگران ایران در سال ۵٧ و قطع كردن شریان نفتی، همان كمونیسم كارگری است۴۴، پایدار در تكمیل آن نوشت: در ایران «بسیاری از كارگران كمونیستند».۴۵ (البته پایدار اگر بجای آنكه بگوید «بسیاری» از كارگران كمونیستند، میگفت كه «تمامی» كارگران كمونیستند، آنگاه با رویكرد آذرین انطباق بیشتر و كاملتری می‌یافت! لذا در این مورد جزئی و کوچک، این ایراد به پایدار وارد است كه در تأیید و پیگیری ایده‌های آذرین، دقت كافی بخرج نداده است!)
آذرین گفته بود كه مبارزات اتحادیه‌های كارگری كره جنوبی، همان كمونیسم كارگری و همان «حركت طبقه كارگر... برای سوسیالیسم» است، پایدار در تأیید و نتیجه گیری از آن نوشت: «ماركسیسم نه علم مبارزه طبقاتی پرولتاریا بلكه دقیقاً خود مبارزه طبقاتی پرولتاریاست»!
آذرین هر جنبش خود انگیخته كارگری- جنبشهای فاقد حضور مؤثر حزب كمونیست - در اقصاء نقاط جهان را به منزله كمونیسم كارگری تلقی كرد، و پایدار در استنتاج از آن گفت كه هیچ نیازی به ایجاد حزب كمونیست وجود ندارد و همین «تشكل ضد كارمزدی» نیز جواب كار ما را میدهد!
و سرانجام آنكه، اگرآذرین بگونه ای غیرمستقیم اهمیت آگاهی سوسیالیستی رابه زیرعلامت سؤال کشید، پایداربگونه ای مستقیم و آشکار نوشت:«آگاهی زندگی رانمیسازد»!- و اگر آذرین بدینسان حزب كمونیست را چیزی «اضافی» و «بی‌اثر» معرفی کرد، پایدار (که معمولاً به ایده های آذرین صورت برهنه تری می بخشد)‍ مستقیماً به ایده حزب سیاسی پرولتاریا حمله ‌ور میشود و یكسره آن را برای جنبش كارگری، مضر و هزینه‌ زا مینامد!
بدیگر كلام آذرین از یكسو عضو «حزب كمونیست» بود و از سوی دیگر نظریه هائی را مطرح میساخت كه وجود حزب کمونیست، عملا ً به همان «چرخ پنجم ِ» تمثیلی مبدل میشد، که وجود و عدم وجوداش تأثیری بر پیشرفت مبارزه پرولتاریا، نخواهد گذاشت. و درست اینجاست كه پایدار و حكیمی آچار بدست و با آستینهای بالا زده به صحنه وارد میشوند تا این «چرخ پنجم ِ» بی‌مصرف و هزینه بر را بیرون آورده و حذف كنند!
به بیانی دیگر، اگراین سخن آذرین را بپذیریم كه كمونیسم كارگری، همان جنبش كارگران سال ۵٧ است، آنگاه باید این گفته پایدار رانیز قبول كنیم كه آگاهی طبقاتی كارگر عین مبارزه روز او علیه سرمایه‌داری است؛ لیكن در این حال، عقل سلیم حكم میكند كه نه سوسیالیسم ِعلمی به درد پرولتاریا خواهد خورد و نه حزب كمونیست!!
لذا و همانگونه كه مشاهده میشود رفتار پایدار و حكیمی آنگونه نیست كه بر هیچ نوع منطقی استوار نباشد، برعكس، ایده «تشكل ضد كارمزدی» در واقع نتیجه‌گیری عملی از یك خط سیر فكری معین است و حاصل نهایی مجموعه‌ای از استدلالات مشخص که آذرین قبلاً آن را ارائه کرده بود!
از اینرو نیت آذرین هر چه كه باشد، منطق دیدگاهش او را ناگزیر به مسیر نفی و انكار جایگاه سوسیالیسم علمی و حزب حامل آن، میكشاند. و اینكه رویكرد ارائه شده از سوی وی، فقط یك گام و یک جهش کوچک فکری با مطرح ساختن ایده «تشكل ضد كارمزدی» فاصله داشت، كه پایدار بر او پیشی جسته و زحمت آن را متقبل می شود!
به تعبیری دیگر، طرح «تشكل ضد كارمزدی»، بر زیرساخت های نظری ای تكیه داشت كه آذرین و جریان متبوعش، قبلا ً آن را تأمین و آماده كرده بود؛ هرچند پایدار این رویكرد را بی‌محابا به چنان صورت آشكار و كاملی به پیش میراند كه آذرین از دیدن ثمره نهایی كار خوداش، به وحشت می‌افتد! چه، خصوصیت اصلی پایدار آن است كه كافیست ایده‌ای انحرافی اما نصف و نیمه، ناكامل و خام را بدست او بدهند تا در اسرع وقت آن را «تكمیل كاری» كند و به سرانجام منطقی‌اش برساند و «محصول نهایی» را تحویل دهد!
از این نظر - برخلاف ایرج آذرین كه همانقدر میان مایه است كه عاشق ورزش شرافتمندانه «موج سواری» - ناصر پایدار جسورتر و صریح‌تر است؛ لذا در صورتی كه بجای پایبندی به تعصبات‌اش میكوشید به ماركسیسم به چشم علم بنگرد و از آن بهره‌ای برگیرد، در صورتی كه بجای كوشش در جهت پیگیری و انكشاف نظریه‌های «آدمهای دست دوم» و بسته بندی وعرضه تولیدات بنجل آنها، حقیقتاً معطوف به ماركسیسم میشد، و بیک کلام اگر در پایدار شور و خِرد، عقل و دل، هردو دست اندر کار می شدند یقیناً او ماركسیست خوبی از آب درمی‌آمد، اما افسوس!
بعبارتی دیگر، شجاعت نظری و صراحت پایدار در بیان نتایج منطقی و نهائی‌ای كه خود آذرین هرگز شهامت واگو كردنش را نداشت، قابل احترام است و اینكه برجسته‌ترین ماركسیستها كسانی هستند كه درهنگام طرح تئوری، بدنبال استنتاجات عملی می گردند و شجاعت این «تابه آخر رفتن» را دارا می باشند. اما مشكل پایدار این است كه عنصر «جسارت» در او، با علم، منطق و الگوی تفكر دیالكتیكی ماركس، عجین نشده و جوش نخورده است و شگفتا که هیچ بارقه‌ی از امید دیده نمیشود كه روزی اینچنین شود!
از اینرو میتوان گفت كه نهایت بی‌انصافی بود كه كاسه و كوزه‌های مربوط به اشاعه «آناركو - سندیكالیسم» در ایران، تماماً بر سر پایدار و حكیمی شكسته شود. چه، اشتباه این دو- البته اشتباهی بس بزرگ - تنها این بود كه تئوریهایی كه آذرین بهم بافته بود را تكمیل كرده و به نتیجه منطقی و نهائی‌اش رسانده بودند. اشتباه پایدار و حكیمی، بزرگ بود، زیرا «كار را آن كرد، كه تمام كرد»! بعبارتی دیگر، اگر آذرین پیرو این منش است كه «خودش را بیاور، ولی اسمش را نیاور»، پایدار جسارت آن را داشت كه هم خودش را بیاوَرَد و هم اسمش را. این صراحت لهجه، منجر به آن شد كه او - تنها او، و نه سرمنشأ اصلی این تفکر یعنی آذرین و جریان ِ متبوعش - مورد هجوم قرار گیرد. «هجومی» كه بیانگر واكنش طبیعی از سوی پیشروان جنبش، و در عین حال، غیرمنصفانه بود. وانگهی، پرخاشگری های دائمی و بی محتوا (خشونت گفتاری وقُلدرمآبی) پایدار نیز مزید بر علت شد تا او درسیبل قرار گیرد.۴٦
در عوض، سبك و سیاق كلی آذرین آن است كه «با پنبه سر می‌برد». به جمله «بررسی درسطح فلسفی ومتدولوژیک را . . . کار ساز نمیدانم»، دقت كنید؛ آذرین بتوسط یك جمله - فقط یك جمله كوتاه - ارزش و محتوای نقدهای مزبور بر دیدگاه پایدار و حكیمی را، به كل، اساساً و تماماً، رد میكند و خوار میشمارد، بی‌آنكه خود را درگیر نقدی مستقیم و مشخص كرده باشد. «اغواگری موذیانه»، هنر اصلی آذرین است و او در این كار انصافاً به درجه استادی رسیده است!
بهرترتیب، لباس بد قواره «تشكل ضد كارمزدی» بر اندام فكری آذرین برازنده‌تر است تا پایدار. زیرا در واقع آراء آذرین است كه«سنگ ِبستر» نگرش آنارکو- سندیکالیستی به جنبش کارگری درایران را کارگذاشته است؛ و بینش كلی ِهم اوست که به سبب نفی و طرد جزء فلسفی (یعنی جزء ذاتی ِ) ماركسیسم- كه در واقع بمعنی نفی و طرد خود ِماركسیسم است - با طرح بی‌ پایه و اساس «تشكل ضد كارمزدی»، انطباقی تام و تمام دارد. آذرین حتی حاضر به سخن گفتن درباب دیالكتیك ِ «آگاهی - جنبش» و «ذهن - عین» نیست؛ او اساساً از برزبان آوردن اصطلاح «دیالكتیك» میترسد، و یا دستكم، از آن خوشش نمی‌آید!
اما مسائلی كه گفته شد در عین حال راز دیركرد آذرین در ورود به این مباحثات را بر ملا میسازد؛ همان دیركرد سئوال برانگیزی كه از چشم مبارزین هوشیار جنبش، مخفی نمانده بود. بعبارتی دیگر با ظهور ایده «تشكل ضد كارمزدی»، سردبیربارو به ناگهان با مولود فكری نامطبوع خویش مواجه شده بود و نمی دانست با آن چه كند. آذرین ِبی نوا تحمل روبروشدن باپیامدهای منطقی نظریه خودش را نداشت. ولذا تصادفی نبود كه وی دیر به میدان آمد، برعكس، این تأخیر امری معنادار و نشانگر مخمصه‌ای بود كه او خود را در آن گرفتار میدید. چه، آذرین نه میخواست و نه میتوانست با دشمنی بجنگد كه از ذهن خویش ریشه گرفته و در همانجا پایگاه دارد.
بعبارتی سردبیربارو قادر به گشودن این گره فكری جنبش نبود، به این دلیل ساده كه خودش در واقع بخش اصلی همان «گره» بوده است. یعنی نقد اساسی و همه جانبه دیدگاه پایدار، در حقیقت تنها میتوانست از معبر ِانتقاد از خود عبور كند كه «عالیجناب» آذرین، هم فاقد انگیزه و شهامت انقلابی لازمه بود وهم تهی از بضاعت علمی ملزومه.
لیكن بهرترتیب كه بود رویكرد «تشكل ضد كارمزدی» تا آن حد دچار ریزش شد كه توازن قوا - كه پیش‌تر و به سبب شیفتگی اولیه مبارزین چپ، كاملاً به نفع آن بود - دیگرگون شد و دیدگاه پایدار از آن رونقی که داشت افتاد. در این حال آذرین نمیتوانست نسبت به این روند، بی تفاوت بماند و كنار بایستد و در عین حال و مثل همیشه «چپ نمایی» كند و خود را «مارکسیست انقلابی» و گره گشای همه ی مسائل جنبش کارگری بنامد. لذا دقیقاً در چنین زمانی است كه وی با انتشار جزوه خود موسوم به « بیراهه سوسیالیسم» به این مباحث وارد میشود تا غیبت طولانی‌اش - بیش از این - مسئله برانگیز نشود. (البته او در ابتدای نوشته اش آورده است که:
« درحقیقت بررسی دیدگاه تئوریک حکیمی مدتی است که لازم شده و از جانب ما اکنون با تاخیر صورت می گیرد»؛ وبدینسان گویا به سبب این «تاخیر» اظهارتأسف میکند. آنچنان ساده، که کسی بخاطر اندکی دیر رسیدن به « میهمانی شام» از حضار پوزش می طلبد!).
به عبارتی نقد دیر هنگام آذرین بر حكیمی (آنهم فقط بر حكیمی، و نه بر پایدار و حكیمی! ۴٧) بهیچ وجه جنبه ماهیتی نداشت بلكه نقدی تماماً شكلی و صوری بود. بگونه‌ای كه آذرین در نوشته‌اش، فقط مخالف نتایج عملیِ استنتاج شده از سوی پایدار و حكیمی، یعنی مخالف طرح «تشكل ضد كارمزدی» است و نه مخالف روح كلی این تفكر. بعبارتی آذرین مایل است كه صرفاً با همین «نتیجه‌گیری عملی» ازسوی پایدار، و فقط در همین محدوده تنگ، مقابله شود و نه با مبانی فكری آن، كه خودش (یعنی خود آذرین) از سالها پیش برجسته‌ترین مروّج آن بوده است. آذرین از پایدار و حكیمی فقط این امر را میخواهد كه خط استدلالات وی را انكشاف ندهند و به سرانجام منطقی‌اش نرسانند. مضافاً از دیگر منتقدین ِپایدار و حكیمی نیز میخواهد كه از حدی كه او (آذرین) تعیین میكند، پا را فراتر ننهند و موضوع را ریشه‌یابی نكنند و به مبانی فلسفی ایده «تشکل ضدکارمزدی» کاری نداشته باشند. به همین سبب است كه وی هر گونه برخوردهای« فلسفی ومتدولوژیک» را شماتت میكند و كسانی را مورد سرزنش قرار میدهد كه میكوشند ایده «تشكل ضد كارمزدی» را از طریق توضیح رابطه‌ای عام‌تر و بنیادی تر - یعنی رابطه آگاهی و جنبش بمثابه ذهن و عین - نقد و بررسی كنند. به كلامی دیگر، نگاه فلسفی نادرست پایدار و حكیمی به رابطه میان «آگاهی و زندگی»، «علم و طبقه كارگر»، در واقع آن بنیاد فكری‌ای را پدید آورده كه نظریه سازمانی «تشكل ضد كارمزدی» بر آن قرار دارد؛ با این وجود از نظر آذرین هر گونه كوششی در جهت نقد مبانی فلسفی رویكرد پایدار و حكیمی، كوشش نامشروع و از رسم افتاده‌ای است كه «کارساز» نیست. خواسته ِآذرین این است كه به «پای بست ویران» این بنا كاری نداشته باشید و صرفاً در محدوده مسائل مربوط به «نقش ایوان» اظهار نظر كنید!
مخلص كلام آنكه، وقتی به آنارکو- سندیکالیسم درایران می نگریم با اندكی دقت، از پشت سر پایدار و حكیمی، چهره ایرج آذرین بخوبی قابل تشخیص است. از اینرو تصفیه حساب ریشه‌ای و قطعی با ایده «تشكل ضد كار مزدی»، در واقع از گذرگاه نقد و طرد ایده‌هایی میگذرد كه در شكل‌گیری و تولد آن، نقش تعیین كننده‌ای داشته است.
قید این نکته نیزلازم است که ممکن است تصور شود که «مصاحبه» - ازآنجائیکه بحثی شفاهی است - میتواند موجب لکنت شود و از اینرو بتنهایی نشانگر ریشه ای بودن این رویکرد درآذرین نیست. اما این تصوری نادرست است چراکه رد پای آشكار این تفكر آذرین را هم درنوشته اوموسوم به «بیراهه سوسیالیسم» میتوان دید وهم در«چشم انداز و تکالیف». نگاه کنید!
او در«بیراهه سوسیالیسم» مینویسد: «وجه مشخصه سوسیالیسم ماركس و انگلس است كه وجود عینی طبقه كارگر و كشمكش گریزناپذیر طبقاتی در جامعه سرمایه‌داری را بمنزله عامل تحقق سوسیالیسم میشمارد.» (ص ٢٠)
آذرین متوجه نیست كه «وجود عینی طبقه كارگر و كشمكش گریزناپذیر طبقاتی در جامعه سرمایه‌داری» صرفاً عامل عینی تحقق سوسیالیسم را پدید می‌آورد و نه «عامل آن» (كه به معنی یگانه عامل آن است). به عبارتی دیگر، این «وجود عینی طبقه كارگر و كشمكش گریزناپذیر طبقاتی در جامعه سرمایه‌داری» - برخلاف تصور آذرین - محال است كه بتنهایی «عامل تحقق سوسیالیسم» شود مگرآنکه از طریق عامل ذهنی متناسب با خود، همراهی و تكمیل شود و حزب كمونیست دقیقاً مأمور به شكل دهی به همین عامل ذهنی است. به همین دلیل است كه «وجود عینی طبقه كارگر و كشمكش گریزناپذیر طبقاتی در جامعه سرمایه‌داری» دهها سال است كه به درجات مختلف درهمه کشورها جاری است و گاهی بشدت حادّ نیز می گردد بی‌آنكه به «عامل تحقق سوسیالیسم» تبدیل شده باشد.
لیكن نویسنده جزوه «بیراهه سوسیالیسم» به سبب عدم درك همین نكته، کسانی که برنقش تکمیل کننده و ضروری آگاهی سوسیالیستی تاکید می ورزند راسرزنش میکند كه حرفشان اینست كه «... جنبش خود بخودی‌ای كه در غیاب این «آگاهی» خصلت ضد سرمایه‌داری و سوسیالیستی نداشت.» (همان صفحه)
پاسخ ما به این سخن آقای آذرین، همان پاسخی است كه به رویكرد مشابه آن، كه از سوی پایدار و حكیمی ارائه شده است، داده میشود: به نظر ما، تمامی جنبشهای خودبخودی كارگری، مبارزه‌ای است ضد سرمایه‌داری، اما داخل ِمحدوده همان مناسبات سرمایه داری. لذا این جنبشهای خود بخودی هرگز قادر نخواهد بود از محدوده این مناسبات (سرمایه داری) عبور كند و از این مناسبات «فراخیزد»، مگر آنكه با آگاهی سوسیالیستی - با ماركسیسم بمثابه علم - یگانه وعجین شود. حزب کمونیست، انجام همین وظیفه رابرعهده دارد. بکلامی دیگر و بدون تردید، کمونیسم یک جریان مادی است، لیکن این بمعنی ترکیب وعجین شدگی جنبش عینی و سوسیالیسم علمی - پراکسیس - است و نه بمعنای«ماده بی خِرد»!
بیک سخن، تحقق انقلاب سوسیالیستی بدون حضور موثر حزب کمونیست امکان ناپذیراست و ایجاد چنین حزبی نیز بهیچوجه محصول «خودکار ِ» عروج جنبش عینی كارگری (جنبش خودبخودی) نخواهدبود، بلکه غلبه برپراکنده گی از طریق کارنظری و مبارزه نظری را میطلبد.
درهمین ارتباط ما می پرسیم «عروج جنبش توده ای کارگری» چگونه میتواند اختلاف نظرمیان ما و آذرین درباب این موضوع كه بررسی های«فلسفی و متدولوژیك» كارساز هست یا نه، را حل كند؟ - و چگونه میتواند بطلان رویكرد آذرین در باب مفهوم رویزیونیسم را اثبات كند؟ چه، اگر قرار بود صرف این «عروج»، چیزی در باب مفهوم دیالكتیك به سر دبیر بارو بیآموزد، عروج پیشین (در سال ۵٧)، چنین میكرد، که نکرد! یا بعبارتی، اگر آذرین هنوز نتوانسته از مفهوم دیالكتیك، چیزی سردر بیاورد، نه به این سبب بوده كه وی تاكنون «عروج» ندیده است بل به خاطر آن بوده كه وی به سوسیالیسم ماركس به چشم علم نمی نگرد؛ به سبب آن بوده كه او - همچون هر خرده بورژوای دیگر - نه میخواهد و نه میتواند سیر پیشروی و تحقق سوسیالیسم را به معنی عجین شده‌گی علم و جنبش عینی كارگری دریابد. و بیك كلام آذرین متوجه نیست كه اگر جنبش توده های كارگر صد بار دیگر «عروج» و «افول» كند، منجر به وحدت نظری‌ای كه برای ایجاد حزب كمونیست واحد و سراسری لازم است، نخواهد شد. چه، برای تحقق این وحدت، درک و فهم مارکسیسم بعنوان علم نقشی غیرقابل چشم پوشی دارد. درغیراینصورت، و تحت عروج بعدی، توده های مبارز كارگران - همچون سالهای انقلاب ۵٧ - با دیدن این چند و چندین دستگی جریانات چپ كه هر كدام فقط خودش را «كمونیست» مینامد، دچار سردرگمی خواهند شد؛ یعنی بوجودآمدن شرایطی مساعد برای بقدرت خزیدن ِمجدد جناحی تازه از بورژوازی. وانگهی عروج دوباره جنبش كارگری، همان فرصتی كه طی ٢۵ سال گذشته (به سبب ركود جنبش) نصیب فعالین چپ شده بود تا به كسب دانش مبارزه طبقاتی بپردازند را به اتمام میرساند (‍یعنی همان فرصتی كه امثال آذرین كوچكترین بهره‌ای از آن نبرده اند). چرا كه طبیعتاً همه فعالین چپ، خواه و ناخواه بشدت درگیر مسائل مربوط به سازماندهی خواهند شد ولذا زمان ِكار ِنظریشان بشدت كاهش خواهد یافت.
نکته دیگر و مربوط به همین رویکردنادرست آذرین آنست که وی سوسیالیسم مارکس را یک جنبش اجتماعی می نامد اما تفسیری که از آن ارائه می دهد اینست که:
«جنبشی که مسیر تحقق سوسیالیسم را نه درتاملات فلسفی و اشاعه روشنگری، بلکه درعرصه مبارزه سیاسی و انقلابی طبقه کارگر پی می گیرد.» (« بیراهه سوسیالیسم»، ص۴۵)
همانگونه که مشاهده میگردد چنین رویکردی امر پیشبرد مبارزه طبقاتی پرولتاریا را منوط به «تاملات فلسفی واشاعه روشنگری» یعنی منوط به پمپاژ دائمی آگاهی سوسیالیستی ازطریق حزب به درون طبقه، نمی داند. بعبارتی دیگر و بدون تردید، «آگاهی» بتنهای نقشی جهان شکن ندارد و باید با جنبش عینی کارگران پیوند بیابد (حزب کمونیست درواقع نقش همین حلقه اتصال و شکل میانجیگری میان علم وطبقه کارگر را ایفا می کند)؛ لیکن گویا از نظر آذرین «مبارزه سیاسی انقلابی طبقه کارگر» در «مسیرتحقق سوسیالیسم»، بدون «تاملات فلسفی واشاعه روشنگری» نیز، کاملاً مقدور و میسر است!
بیک کلام، اگر رویکرد ایده آلیستی، همه چیز را در «ایده ها» خلاصه میکند و جائی برای نیروهای عینی اجتماعی باقی نمی نهد، ماتریالیسم خام و زمخت برعکس، یعنی نقشی برای تأثیرمتقابل آگاهی برزندگی- در جهت ساختن زندگی - قائل نیست.این هردو رویکرد یکسویه اند و رابطه میان فلسفه و انقلاب - روشنگری و جنبش عینی- رابکلی می گسلند و دیالکتیک ِ میان آندو را اساساً انکار می کنند (یعنی عدم درک مفهوم مارکسی پراکسیس).
مضافا ًوهمانگونه که گفتیم، رد پای این تفكرنادرست آذرین- که درپیشرفت مبارزه طبقاتی پرولتاریا نقشی برای آگاهی سوسیالیستی و حزب حامل آن قائل نیست - حتی در «چشم انداز و تكالیف» نیز دیده میشودچراکه اومینویسد:
«در مقطع انقلاب بهمن طبقه كارگر جوان ایران نشان داد كه طبقه‌ای «برای خود» است»! (ص٣٩)
همانگونه که دیده می شود درك آذرین از طبقه «برای خود»، صرفاً به حركت در آمدن پرولتاریا است، حال این موضوع كه حركت یاد شده حركتی صرفاً خود بخودی است یا عجین شده با آگاهی سوسیالیستی، این موضوع كه هژمونی این حركت در دست نمایندگان سیاسی كدام طبقه است، برای آذرین هیچ توفیری نمیكند!
آذرین فهم نكرده است كه عبارت ماركسی طبقه «برای خود»، در واقع به معنای پرولتاریای فعال و رزمنده و در عین حال آگاه از اهداف حقیقی خود است؛ فعالیت و رزمندگی ای كه از طریق حزب آگاه - حزب كمونیست - تكمیل میشود و از آگاهی سوسیالیستی برخوردار میگردد. لذا این سخن آذرین شکل دیگری ازهمان سخنان وی است که گفته بود قطع کردن شریان نفتی همان« کمونیسم کارگری» وعین ِ «کمونیسم کارگری» است!
بنابراین وهمانگونه که دیده میشود اینجا موضوع برسرلغزش ِ زبان در«مصاحبه» نیست بل صحبت برسرگرایش مستمری به دنباله روی ازجنبش خودبخودی وندیدن نقش آگاهی سوسیالیستی دربین است. این رویکرد هر چقدرهم که دم از لزوم ایجاد حزب کمونیست بزند، بازهم اعتقادش به آن، سست و ناپایدار است.
درهمین رابطه، نکته قابل توجه آنستکه آذرین پس از آنكه مبارزات كارگری سال ۵٧ را بمنزله طبقه‌ای «برای خود» (!) ارزیابی كرد، بلافاصله درباب بورژوازی لیبرال مینویسد: «حال آنكه بورژوازی به دلایل تاریخی، صرفاً به مثابه طبقه‌ای «در خود» و پاسیو ظاهر شد»!!
آذرین اساساً متوجه نشده که بحث مارکس درباره طبقه «درخود» و طبقه «برای خود»، بحثی مختص به شرح وضعیت پرولتاریاست ولذا برای بورژوازی مصداقی ندارد. زیرا فقط پرولتاریاست که آگاهی طبقاتی اش ازدرون تناقض باراست ولذا مبارزه طبقاتی اش ازمجرای یک دیالکتیک عبورمیکند: دیالکتیک ِمبارزه روز و هدف نهائی. موضوعی که لوکاچ در تشریح و توضیح آن مینویسد:
« دوگانگی دیالكتیكی در آگاهی طبقاتی پرولتاریا محصول همین ساختار آگاهی است كه رسالت تاریخی پرولتاریا از رهگذر فراروی از جامعه موجود، تحقق پذیر میسازد. آن چه درمورد سایرطبقات به صورت تقابل بین منافع طبقه و منافع جامعه، یعنی عمل فردی و پی ‌آمدهای اجتماعی آن، بصورت محدودیت بیرونی آگاهی نمودار میشد، هم اكنون به درون آگاهی پرولتاریا منتقل گشته و به صورت تقابل بین منافع گذرا و فوری، و هدف نهایی درآمده است. در نتیجه، پیروزی بیرونی پرولتاریا در مبارزه طبقاتی با چیره‌گی درونی بر این دوگانگی دیالكتیكی امكان پذیر میشود.»(« تاریخ و آگاهی طبقاتی»، ص ۱۹۵)
به بیان دیگر، درمورد پرولتاریا - و فقط درمورد این طبقه- وضعیت به گونه ای است که «آگاهی موجود»، آگاهی ِتناقض بار است زیرا آلوده به فرهنگ مسلط بورژوائی میباشد. اما «آگاهی ِممکن» همان است که بگونه ای منطقی با موقعیت ِ عینی ِپرولتاریا تناسب دارد. حزب انقلابی درواقع حامل ِ« آگاهی ِممکن» طبقاتی ِپرولتاریاست. یا بقول لوکاچ: «این شکل ِ آگاهی طبقاتی پرولتاریا، حزب است.» (همانجا، ص١۴٨)

٢۱ آبان ۱۳٨٨


زیرنویس ها


٣٢- لوكاچ، «تاریخ و آگاهی طبقاتی»، بنقل از «جبر انقلاب»، ریز، ص ٣۵٨.

٣٣- لوكاچ، کتاب موسوم به در دفاع از«تاریخ وآگاهی طبقاتی»، ص ١١۵.

٣۴- پایدار، «جنبش كارگری، كمونیسم و مسأله تحزب»، ص ٣٠.

٣۵- پایدار، «مدافعان سوسیالیسم»وروایت مبارزه طبقاتی!، ص3.

٣٦- ماركس، « مقدمه بردرآمدی بر نقد اقتصاد سیاسی»، بنقل از «ماركسیسم و آزادی»، دونایفسكایا، ص ٨۴.

٣٧- ماخذ دو نقل قول بترتیب: ماركس،«هجدهم برومر لوئی بناپارت»، ص ١١؛ومارکس وانگلس،«ایدئولوژی آلمانی»، بنقل از«جبرانقلاب»، جان ریز،ص١٣٣.

٣٨- ماركس، «هجدهم برومر...»، ص١١.

٣٩- لوكاچ، «تاملی در وحدت و اندیشه لنین»، ص ٦۴.

۴٠- لنین، «دفترهای فلسفی».

۴١- جملات داخل گیومه: ر.ك. «تاریخ و آگاهی طبقاتی»، لوكاچ، ص ١٩١ تا ص ٢٠٧.

۴٢- بدون شك چنین تشبیهی نادرست است زیرا«حزب وطبقه» بیانگر رابطه‌ای دیالكتیكی و «مغز و قلب» فاقد آن است؛ لیكن چنین تشبیهی - با وجود نارسا بودنش - باز هم بیانگر آن است که حكیمی به لزوم وجود حزب كمونیست، باور داشته است.

۴٣- مصاحبه صدای ح . ك . ا. با ایرج آذرین پیرامون جریان موسوم به فلسفی‌ها ١١/١٢/۱۳٦٧.

۴۴- در این رابطه باید از آذرین پرسید كه جنبش كارگری و قطع كردن شریان نفتی در ایران ۵٧ ، آیا مبارزه‌ای آگاهانه، به رهبری حزب كمونیست و برای بقدرت رسیدن دولت پرولتاریای انقلابی و آگاه از اهداف خود بوده است، یا جنبشی تحت هژمونی و برای بقدرت رسانیدن موج سواران بورژوازی؟ - آذرین فقط اعتصاب و جنبش كارگری را می بیند و نه سیاست حاكم بر این جنبش را و نه آگاهی را.

لیكن این رویكرد، آنگاه به مضحكه‌ای تمام عیار مبدل میشود كه آذرین جنبش كارگری ایران در سال ۵٧ را نه فقط «كمونیسم كارگری»، بل بمعنی آن تلقی میكند كه: «حركت كارگران هر چه بیشتر خودش را از سلطه رهبری جریانات مدعی كمونیسم با آرمانهای خرده بورژوایی، با آرمانهای بورژوایی، سرمایه‌داری دولتی و جز اینها دارد جدا میكند»!!.

۴۵- ناصر پایدار، «زنده باد جنبش لغو كارمزدی كارگران»،ص ٩.

۴٦- سرنوشت تلخ و تناقض بار پایدار این بودكه برخلاف میل و اراده خود، نقش «پوشال» و «ضربه‌گیر» آذرین را ایفاء کرده است. پایدار حتی به فكرش هم خطور نمیكند كه پریدن نابهنگام و جنجالی‌اش به صحنه، امر نقد مؤثر و تصفیه حساب با دیدگاههای آذرین و جریان متبوعش را تحت شعاع قرار داد، مختل كرد و به تعویق كشانید. بطوری که برخی محافل كه در حال انجام و گسترش چنین نقدی بودند، با دیدن پایدار و ایده«تشكل ضد كار مزدی»اش چنان وحشت زده شدند كه كار اساسی و پیشن‌شان را به كل رها نموده و حتی برعكس، تا حدودی به آذرین نزدیك شدند و از آنجمله دوستان آذرخش که اخیراً گویی نقش «وکیل مدافع» آذرین را بعهده گرفته اند!

۴٧- همه میدانند که نظریه پردازاصلی« تشکل ضدکارمزدی»، ناصر پایداراست. اما آذرین تاکنون حتی یک نقل قول- آنهم محض نمونه - از پایدار ارائه نکرده وحتی یکبارنام او را نیز برزبان نیاورده است ودرعین حال خود را بعنوان«کارسازترین» منتقد ایده «تشکل ضدکارمزدی» معرفی میکند!- آذرین بی خبراست ازاینکه این ترس مضحکش حتی از نام ناصرپایدار، چگونه به سوژه ای برای خنده های مبارزین جنبش تبدیل شده و آنها را دائماً از کسالت بیرون می آورَد!!