افق روشن
www.ofros.com

مفهوم حزب سیاسی پرولتاریا


شیدا بافراست                                                                                                                            پنج شنبه ٧ تیر ۱۴۰٣ - ۲٧ ژوئن ۲۰۲۴

از فصل چهارم «گشتاورد ماركسیسم، ...»
مفهوم حزب سیاسی پرولتاریا

مبارزه اقتصادی، سیاسی و نظری پرولتاریا، هم پدید آورنده تشكیلات سیاسی اوست و هم به واسطه تشكیلات سیاسی‌اش امكان پیشرفت واقعی می‌یابد.
بدیگر سخن، گرچه حزب سیاسی پرولتری، خود، فراورده مبارزه طبقاتی پرولتاریاست، اما همین كه پدید آید بصورت خصیصه برجسته این مبارزه طبقاتی و نمونه واقعی تلفیق و تركیب دیالكتیكی اندیشه و واقعیت، علم و طبقه كارگر، نظریه و عمل، درمی‌آید و به عامل میانجی در فرایند پیشرفت و توسعه مبارزه طبقاتی پرولتاریا تبدیل میشود. بگونه‌ای كه ارتقاء جنبش پراكنده و خودبخودی به مبارزه همبسته و آگاهانه، ارتقاء«آگاهی موجود» (یعنی آگاهی بیواسطه، آگاهی روزمره) به«آگاهی ممكن»، و تبدیل طبقه «درخود» به طبقه «برای خود» و بیك كلام برقرار شدن ارتباط و پیوند میان مبارزه جاری (مبارزه روز) وهدف نهائی ‌طبقه كارگر، بدون وساطت آن ممكن نیست. از این جا روشن میگردد كه هم هنگام بحث در باب «كار» و هم موقع تحلیل مفهوم «پراكسیس» و نیز زمان بررسی حزب سیاسی طبقه كارگر، چرا و چگونه است كه «میانجی» در مركزتوجه ماركس و انگلس قرار داشته است. زیرا دستیابی به «باید» در «هست»، میانجی را لازم می‌آورد.
بدیگر كلام، دو حد متضاد - علم و طبقه كارگر، فلسفه و انقلاب - از طریق حزب سیاسی پرولتری، میانجیگری میشود تا كنش متقابل و «صیرورت» امکان پذیرگردد و سیر پیشرفت جنبش انقلابی پرولتاریا به امری واقعی مبدل شود، یا بقول لوكاچ:
«تشكیلات همانا شكل میانجی گری میان نظریه و عمل است. و مانند هر ارتباط دیالكتیكی طرفهای رابطه فقط در این میانجی‌گری و برحسب این میانجی‌گری ملموسیت و واقعیت به دست می‌آورند.»٣٢
و همچنین:
«اَشكال سازمانی پرولتاریا، و در وهله نخست حزب، اشكال واقعی میانجیگری هستند كه [آگاهی پرولتاریا] با آنها و از طریق آنها رشد می‌یابد و به سطحی میرسد كه با هستی اجتماعی پرولتاریا منطبق است.»٣٣
به بیانی دیگر، بیست سال زودتر از لوكاچ، رزالوکزامبورگ در مقاله توده و رهبران نوشته بود:
«آمیزش علم و طبقه كارگر، آمیزشی كه لاسل در رویاهای خود میدید - نمیتواند چیزی جز یك جریان دیالكتیكی باشد». این به مفهوم آن است كه حركت حزب كمونیست، در واقع، حلقه میانجی بنیادین یعنی نقش نوعی مفصل یا انتقال دهنده را ایفاء میكند تا ارتباط دو سویه میان علم و طبقه كارگر، میان آگاهی و جنبش، برقرار شود. حركت حزب در واقع همان فرایندی است كه این عناصر متضاد را درهم سرشته میکند، می‌تند ومی‌آمیزد. لذا این «شكل میانجی»- یعنی حزب كمونیست - هم بیانگر وجود تفاوت و تمایز میان علم و طبقه كارگر است وهم عامل پیوند میان آنها.
به كلامی دیگر، فرایند عمل سیاسی پرولتاریا در جهت دگرگون سازی ساختار اجتماعی كاپیتالیسم، یقیناً مستلزم آن است كه واقعیت جامعه، دائماً به سطح آگاهی بركشیده شود. حزب كمونیست در واقع مأمور به انجام همین امر است. به طوری كه وظیفه‌اش آن است كه مبارزه روز طبقه كارگر (خواسته‌های فوری و آنی‌اش) را به هدف نهایی این طبقه پیوند زند، افكار پرولتاریا را انقلابی كند و مسیر پیشروی بسوی سوسیالیسم را بنمایاند. حزب سیاسی می‌كوشد پرولتاریا را از وجود خویش بمثابه یك طبقه جهانی واحد، و امكانات این «وجود»، آگاه كند؛ میكوشد تا فلسفه بمثابه «سلاح معنوی پرولتاریا»، از رهگذر عمل جمعی ِاین طبقه به ساز و نهاد عینی جهان راه یابد و آن (جهان) را دگرگون كند.
این بمعنای آنستکه روند آگاه شدن ِطبقه کارگرنمیتواند پیشرفت کند و کمال یابد مگرآنکه بخشی ازطبقه - یعنی حزب کمونیست - که پیش ازاین برمبنای تجربه گذشته خویش و تعمیم نظری این تجربه، آگاه شده است، حضورداشته باشد و دخالت کند تا به دیگر همزنجیرانش درمبارزه علیه آگاهی کاذب مدد رساند.
بدیگرکلام وبدون شک، حزب پرولتری «مولود» جنبش کارگری است و نه «مولّد» آن؛ با این وجود به محض تولّد چنین حزبی، در واقع عامل قدرتمند جدیدی به محیط مبارزه طبقاتی پرولتاریا افزون خواهد شد كه تأثیری بسیار چشمگیر بر روند توسعه كمّی و كیفی آن خواهد گذاشت. چه، حزب سیاسی طبقه كارگر، علیرغم آنكه از مبارزه طبقاتی پرولتاریا برمی‌خیزد، لیكن به نوبه خود و به دلیل استقلال نسبی ذاتی‌اش، از قابلیت و ظرفیت ویژه‌ای برای تأثیر بخشیدن بر شالوده خود، برخوردار است.
از اینرو به حزب پرولتری می‌بایست به چشم جزئی از طبقه نگریسته شود، منتها جزء«متمایز و یگانه»، كه بر اثر تكامل حد معینی از كار آگاهانه، از خاستگاه خود انفصال یا جدایش میگیرد و در عین حال با آن یگانه باقی میماند. حزب، هم با طبقه یگانه است و هم ضد آن. «یگانه است» زیرا بخشی از طبقه است، «ضد است» زیرا هماره میكوشد با عنصر پراكنده‌‌گی و خصلت خودبخودی جنبش پرولتاریا مبارزه كند و بر آن فائق آید. از اینرو همین كه این حزب زاده میشود، جنبش خود انگیخته پرولتاریا در جان خود، نیرویی را می‌یابد كه درآن ِواحد، هم با او ضد است و هم او را به تنگی در آغوش گرفته است.
وانگهی، مبارزین حزب انقلابی درواقع مشتی فشرده از خروار کارگران اطرافشان هستند یعنی آگاه اند و منسجم. حزب پرولتری بخشی از طبقه است كه بدلیل توانایی بر مبارزه آگاهانه، از طبقه خود متمایز است. این بمعنای آن است كه حزب كمونیست فقط «نیرو» نیست، بهمانگونه كه فقط «خرد» محسوب نمیشود، بلكه حاصل تركیب یا هم آمیزی و هم جوشی یگانه هر دو عنصر است؛ یعنی بگونه‌ای توأمان هم از جنس این است (نیرو)، هم از نوع آن (خرد)، ولذا نشانگر عمل آگاهانه است. و «عمل آگاهانه»، طریقی است كه در آن، ماركسیسم بمثابه علم، امكان می‌یابد تا به یكی از اجزاء سازنده روابط تغییر یابنده مبدل شود؛ معبری است كه آگاهی و جنبش عینی، دانش مبارزه و خود مبارزه، ذهن و عین، را سرشته می کند تا این هر دو وجه جنبش انقلابی پرولتاریا بتوانند دیالكتیكی شوند و ارتقاء ‌یابند.
بهرترتیب، این رویكرد ماركس و انگلس به نقش و جایگاه حزب كمونیست - و به پیروی از ایشان - نگاه لوکزامبورگ و لوكاچ به این امر، در دو دوره تاریخی مختلف و به دو شكلی كه بی‌ شباهت بهم نیستند، مورد تحریف قرار میگیرد. یعنی تا پیش از ایجاد حزب كمونیست از سوی سوسیالیستهای تخیلی، و پس از ایجاد حزب، از طریق رویزیونیستها. موضوعی كه لازم است در اینجا یك به یك مورد بررسی قرار گیرد.
سوسیالیستهای تخیلی - و از آنجمله آقایان پایدار و حكیمی - اساساً آگاهی را در وحدت بی واسطه با جنبش درنظر می‌گیرند. درست از همین بابت است كه از نظر آقای پایدار: «آگاهی طبقاتی كارگر عین مبارزه روز او علیه سرمایه‌داری و مبارزه جاری وی علیه سرمایه عین آگاهی طبقاتی بالفعل اوست.»٣۴ لذا نتیجه منطقی این خط فكری، چیز دیگری نخواهد بود مگرعدم تعهد به نقش (یا، كنش ِ) آگاهی؛ نگاه كنید: «آگاهی زندگی را نمیسازد بلعكس، زندگی است كه آگاهی را میسازد».٣۵ وانگهی، پایدار این جمله اخیر خویش را (به زعم خود)، از ماركس، نقل قول میكند و مینویسد:
«سخن ماركس این بود كه "آگاهی زندگی را نمیسازد، بلعكس زندگی است كه آگاهی را میسازد" »!
در صورتی كه ماركس نوشته است: «مناسبات حقوقی و نیز اشكال دولت را نه میتوان در خود درك كرد و نه با به اصطلاح پیش رفت ذهن آدمی توضیح داد. بل كه آنها در شرایط مادی زندگی ریشه دارند... آگاهی انسان نیست كه وجوداش را تعیین میكند، اما، برعكس، وجود اجتماعی‌شان است كه آگاهی آنها را تعیین میكند.»٣٦
لیكن پرسش بنیادین این است كه آیا منظور ماركس از گفتن اینكه آگاهی ِانسان زندگی را «تعیین نمیكند»، دقیقاً همان «نمیسازد» است؟
اگر پاسخ سئوال فوق، «آری» است، پس لابد ماركس دچار التقاط بوده آنگاه كه میگوید: «آدمیان هستند كه تاریخ خود را میسازند»، چراکه«همان اندازه که شرایط انسان ها رامی سازد انسان ها نیز شرایط را می سازند.» ٣٧، و «نظریه نیز همین كه به میان توده ها برده شود به صورت نیروی مادی درمی‌آید».
خیر! ماركس دچار التقاط نبوده است، زیرا گزاره او درباب «تعیین كننده بودن ِ» نقش زندگی در مقایسه با نقش آگاهی، هرگز بمعنای آن نیست كه «آگاهی» اساساً نقشی در دگرگونی جهان ایفاء نمیكند و «آگاهی زندگی را نمیسازد». بلكه نگاه ماركس به رابطه میان آگاهی و زندگی (رابطه میان انسان و تاریخ)، هم نگاهی ماتریالیستی است و هم دیالكتیكی، بنابراین تحلیلی واقعی است؛ یعنی آنچه که اصطلاحاً ماتریالیسم تاریخی نامیده میشود. از نظر ماركس وجود استقلال «آگاهی» نسبت به زندگی، امری نسبی است و نه مطلق. یعنی «آگاهی»، علیرغم استقلالی كه دارد باز هم از طریق «زندگی» حد میخورَد و به آن مشروط است و نه آنكه بگونه‌ای آزاد و رها از هر گونه قید و بند شرایط عینی، بتواند پیشرفت كند. یا به عبارتی شناخت، بامحدودیت های همان شرایطی که پیدایش اش راممکن ساخته، روبروست.
به بیان دیگر چشم اندازی که مارکس و انگلس از جامعه معاصر ارائه میکنند، از آنجاکه شرایط مشخص تاریخی رامورد ارزیابی قرارمیدهند، ازیکسوخطوط کلی تر راعرضه میدارد، و از سوی دیگر و بهرحال، منع ها و حدهائی نیزبرای دیدن دارد:
« ما فقط می توانیم تحت شرایط عصرخویش و تا آنجا که این شرایط اجازه می دهند، بدانیم.» (انگلس، «دیالکتیک طبیعت»، ص٢٨٦)
از اینروست كه ماركس مشهورترین ضابطه بندی خود را از ارتباط میان آگاهی و محدوده‌های مادی آن، ارائه میدهد: «آدمیان هستند كه تاریخ خود را میسازند ولی نه آنگونه كه دلشان میخواهد، یا در شرایطی كه خود انتخاب كرده باشند، بلكه در شرایط داده شده‌ای كه میراث گذشته است و خود آنان بطور مستقیم با آن درگیرند.»٣٨
به بیان دیگر، پایدار آنگاه که به مسائل دوران مارکس می پردازد فقط بارویکردهای ایده آلیستی مرزبندی میکند و کلامی هم درمرزبندی بارویکرد قرینه ی آن - یعنی ماتریالیسم مکانیکی - برزبان نمی آورد. این امر بهیچ وجه اتفاقی نیست بل گویای آنست که وی درهنگام نقد رویکرهای ایده آلیستی، در موضع و جایگاه ماتریالیسم فوئرباخی ایستاده است.
به عبارتی نگرش پایدار، هر چند كه به «ماتریالیسم» متعهد است اما نسبت به «دیالكتیك» كاملا ً بیگانه جلوه‌گر میشود. از نظر او گویی «آگاهی» صرفاً فعل پذیر است و قادر نیست به خود حركتی بدهد و متقابلا ً بر «زندگی» اثر بگذارد (یا آن را بسازد). ازاینرو كاملا ً طبیعی است كه این ماتریالیسم خام و زمخت، نتواند شكل میانجی این تضاد میان آگاهی و زندگی، را دریابد. بکلامی دیگر، پایدار ازآنجائیکه تضاد دیالکتیکی میان فلسفه و انقلاب (تئوری و پراتیک، علم و طبقه کارگر) را فهم نکرده است لاجرم شکل میانجی گری آن- یعنی حزب کمونیست- رادرنیافته است. بعبارتی نفی و انكار تأثیری كه «آگاهی»، متقابلاً بر جنبش عینی طبقاتی میگذارد، انكار نقش ماركسیسم ولذا انكار نقش حزب مسلح به سوسیالیسم علمی را به همراه می‌آورد. مخالفت لجوجانه پایدار و حكیمی با پیگیری و تلاش برای ایجاد وحدت حول محور برنامه حزب كمونیست، دقیقاً از همین جا سرچشمه میگیرد؛ سماجت و دفاع تعصب آلود از ایده «تشكل ضد كارمزدی» از سوی ایشان، مبتنی بر ناتوانی در درك همین موضوع است. از نظر پایدار و حكیمی، جنبش انقلابی پرولتاریا اساساً نیازی به حزب كمونیست - حزب مسلح به نظریه علمی - ندارد؛ از نظر آنها حزب كمونیست یعنی «فرقه»، چه نوع ماركسی (لوکزامبورگی) و توده‌ای آن باشد چه نوع لنینی و انقلابیون حرفه‌ای. لذا این كمونیسم خام و بدون اندیشه، این ضابطه‌بندی پایدار و حكیمی در باب رابطه میان آگاهی و جنبش (علم و طبقه كارگر)، و نتیجه‌گیری‌شان مبنی بر اینكه نیازی به وجود حزب سیاسی نیست، در واقع حركت دیالكتیكی واقعی، پیش رونده و تكامل جوی این فرایند كلیت را به تمامی فرو میبندد و به كل تعطیل میكند. یعنی دقیقاً آنچه را كه لوكاچ در توضیح درخشانی درباب آن مینویسد:
«حزب مأمور به رهبری انقلاب پرولتاریایی برای ایفای نقش رهبری حی و حاضر از مادر زاده نمیشود؛ این نیز نه ابتدا به ساكن بلكه صیرورت است. فرایند تعامل ثمربخش حزب و طبقه - هر چند به گونه‌ای متفاوت - در رابطه حزب و اعضایش تكرار میشود. زیرا همان طور كه ماركس در تزهایی درباره فوئرباخ میگوید: «"آموزه ماتریالیستی ناظر به تغییر اوضاع و آموزش فراموش میكند كه اوضاع را انسانها تغییر میدهند و خود آموزشگر باید آموزش ببیند."». ٣٩
لیكن با وجود همه اینها، جالب اینجاست كه پایدار و حكیمی مدعی‌اند كه دیدگاه آنها در نفی و انكار لزوم ایجاد حزب، «ماركس ترین» دیدگاهها و اوج كارستان برداشت هاست! پایدار متوجه نیست كه فكر ایجاد حزب كمونیست در ماركس و انگلس به سبب آن است كه تمایز این دو حوزه از یكدیگر، پذیرفته و رعایت شده است: «تمایزدیالکتیکی» میان علم و طبقه كارگر، آگاهی سوسیالیستی و جنبش خود انگیخته.
مخلص کلام آنکه: درخت توگرباردانش بگیرد/ بزیرآوری چرخ نیلوفری را
به تعبیری دیگر، اگرجنبش عینی (خودبخودی ِ) کارگری را عروس، و آگاهی سوسیالیستی (حزب حامل آنرا) داماد بدانیم، سوسیالیسم چیزی نخواهد بود بجز حاصل ِاین زندگی زناشوئی.
وانگهی،اگرقراربود «آگاهی طبقاتی كارگرعین مبارزه روز او علیه سرمایه ‌داری» و «ماركسیسم نه علم مبارزه طبقاتی بلكه دقیقاً خود مبارزه طبقاتی پرولتاریا» باشد (آنگونه که پایدار تصور میکند)، اگر قرار بود آگاهی سوسیالیستی و جنبش عینی بگونه‌ای بی‌میانجی یگانه شوند، آنگاه دیگر مهمترین دستگاه بورژوازی معاصر- یعنی سازمان اطلاعات و امنیت سرمایه - زائد میشد. دستگاهی كه برای عقیم گذاشتن مبارزه انقلابی پرولتاریا، دقیقاً همین «شكل میانجی» یعنی حزب كمونیست را هدف قرار میدهد. چه، تا آنجائی كه به سركوب «توده ها» مربوط میشود ابزارهای ساده سركوب - ارتش و پلیس - كفایت میكند اما كار سازمان اطلاعات و امنیت، با تمام مخارج هنگفت‌اش، با همه امكانات و پیچیده‌گی‌اش، دقیقاً خنثی كردن نقش همان «شكل میانجی» است. در یك سخن نه فقط پیشروان آگاه و حقیقی طبقه كارگر، بل نمایندگان بورژوازی نیز بر نقش حزب كمونیست به خوبی واقفند. حتی اگر این دومی ها، هگل، ماركس و لوکزامبورگ و لوكاچ را نخوانده باشند و حزب كمونیست را بنابر اصطلاح شناسی دیالكتیك با عنوان «شكل میانجی» ننامند!
پایدار و حكیمی فقط «وحدت» آگاهی و جنبش عینی را می بینند درست آن هنگام كه نیاز است «وحدت اضداد» - یعنی هم یگانگی و هم فرق و تمایز - ولذا شكل میانجی آن را ببینند؛ و بنابراین مستعد آن هستند كه یك جنبه از كلیت جنبش انقلابی طبقه كارگر (یعنی آگاهی) را مستقیماً به جنبه دیگر(یعنی جنبش عینی) فرو كاهند. به عبارتی تأكید این آقایان بر بهم پیوستگی آگاهی و جنبش، علم و طبقه كارگر، تئوری و پراتیك و مانند آن است، بی‌آنكه هیچ مفهومی از تضاد داشته باشند و بی آنکه هیچ مفهومی از دگرگونی حاصل از تحول و تكامل درونی - كه تضاد موتور محرك آنست - داشته باشند.
بعبارتی دیگر، نظریه ای که می پندارد تئوری دقیقاً همان عمل است بدون هیچگونه تمایز، لاجرم به این باورنادرست می انجامد که پراکسیس همان عمل است: عمل بدون خرد و بدون علم!- این رویکرد، طبیعتاً، جای تفکر انقلابی و نظریه پردازی انقلابی را ازآنچه که اینک هست نیز، تنگ ترمیکند و متمایل به حذف یکسرۀ آنست.
و بیک کلام، پایداروحکیمی متوجه نشده اند كه لنین چرا حتی ایده‌آلیسم دیالكتیكی هگل را برتر از ماتریالیسم مكانیكی تلقی میكند و گوشزد مینماید كه: « ایده‌آلیسم هوشمند به ماتریالیسم هوشمندانه نزدیكتر است تا ماتریالیسم كودن و ابلهانه.»؛ لنین توضیح میدهد كه: « ایده‌آلیسم دیالكتیكی به جای هوشمندانه؛ متافیزیكی، عقب مانده، زمخت، متصلب به جای احمقانه.»۴٠
نتیجه آنکه، نادیده گرفتن تمایز (درعین وحدت) میان آگاهی و جنبش عینی، یعنی خلط نمودن دو وجه متضاد یک فرایند واحد، درگستره نظری، اگر درعرصه عمل نتایج وخیمی به بار نیاورد دستکم ناکار ساز است: «تشکل ضدکارمزدی»!
لیكن دیدگاه انحرافی فوق، از دیدگاه انحرافی قرینه ای نیزبرخورداراست. و آن دیدگاهی دوگانه انگار است كه آگاهی را بگونه‌ای مطلق آزاد و رها از هر گونه قید و بند شرایط عینی در نظر میگیرد. بطوری كه گویا آگاهی، به نحوی بیواسطه در تقابل با امر واقع قرار دارد. دیدگاههایی كه مبحث «موتور كوچك» و «موتور بزرگ» را مطرح میكنند - دو موتوری كه به نحوی مكانیكی كاملاً از هم جدا هستند - و بطورکلی دیدگاه بلانکیستی، از همین سنخ است.
بهرترتیب، این هر دو رویكرد انحرافی و قرینه یكدیگر، در واقع امكان پدید آمدن ارتباط دیالكتیكی واقعی میان دو عنصر كلیت، و در نتیجه، میانجی ِ میان آنها را از میان میبرد، ولذا یكی از طرفهای این تضاد را در طرف دیگر فرو می‌كاهد و درهم میشكند. و بهمین خاطر در پیشبرد مبارزه حقیقی طبقه كارگر، ناكارآمد است. چرا كه اساساً شهرت سوسیالیستهای تخیلی در این است كه علیرغم نیات و آرزوهای انسانی‌شان، همیشه از اینكه میان آرزوها و واقعیت پلی بكشند، ناتوانند. به بیان دیگر شور و شوق و ارادۀ آنها، درمقابل دستیابی به هدفشان قرارمیگیرد زیرا (این اراده ) مبتنی برشناخت علمی و حقیقی نیست و خود را ازآن جدامیکند.
اما رابطه میان « آگاهی و زندگی»، تا آنجا كه مباحثات درونی ماركسیسم - میان ماركسیستها و رویزیونیستها - را برمی ‌انگیزاند در شكل مباحثه درباب رابطه میان «حزب و طبقه»، ظاهر میشود. به طوری كه در اینجا نیز با دو انحراف قرینه یكدیگر مواجه هستیم.
بعبارتی دیگر، جنبش طبقاتی پرولتاریا - از آن زمان كه اولین احزاب كمونیستی در دوران ماركس و انگلس ایجاد شدند و تا زمانی كه این جنبش به جامعه عاری از طبقات بیانجامد - همواره درگیر بحث مشخصی بوده و خواهد بود. و آن اینكه نحوه، حد و اندازه دخالت حزب سیاسی پرولتاریا در روند مبارزه طبقاتی، چگونه است؟
این موضوع مورد مناقشه، تحت هر شرایط جدید پیش آمده یا هنگام قرار گرفتن در آستانه هر تند پیچ اجتماعی، مباحث پرشوری را در احزاب كمونیست - ‍(چه در درون جناح ماركسیستی، و چه میان ماركسیستها و رویزیونیستها) - دامن زده است. یعنی از این پس، رویزیونیسم - كه در واقع بمعنی ورود اندیشه‌های سوسیالیسم تخیلی به درون ماركسیسم و حزب پرولتری است - هماره راه کاری ارائه میدهد که فاقد درک درست ازچگونگی این دخالت است.
بعبارتی و برخلاف پایدار و حكیمی (یعنی برخلاف سوسیالیستهای تخیلی)، رویزیونیستها هرگز مخالف این اصل كه حزب كمونیست باید وجود داشته باشد، نبوده و نیستند و گواه بارز این ادعا آن است كه برنشتاین خود، عضو حزب انقلابی سوسیال دمكرات آلمان بود (و منشویكها نیز بهیچ وجه منکرلزوم وجود حزب سیاسی طبقه کارگر نبوده وحتی «انحلال طلبان» نیز نه منكر لزوم حزب پرولتری بلكه فقط خواهان لغو «خصلت مخفی» آن بوده‌اند).
لیكن در باب رابطه میان حزب و طبقه، در اینجا نیز دوانحراف قرینۀ یکدیگر سر بر می آورد که در شرح و توصیف آن میتوان گفت:
اولی، (بی‌ آنكه منكر لزوم حزب كمونیست باشد) در واقع نقش كارساز این حزب را در رهبری جنبش انقلابی پرولتاریا در جهت ایجاد دگرگونی‌های عمیق اجتماعی، دست كم میگیرد و كاهش میدهد. این گرایش، راه كارهایی را ارائه میکند كه عملاً حزب سیاسی را از مقام پیشاهنگ و ارتقاء دهنده جنبش خودبخودی، به وضعیت «دنباله‌رو» نزول میدهد و حزب را در طبقه منحل میسازد: اكونومیسم بمثابه نوعی رویزیونیسم (یعنی بمثابه نوعی ماركسیسم، و جریانی در درون حزب كمونیست).
دومی، گرایشی در درون ماركسیسم را واگو میكند كه با نادیده گرفتن این اصل كه «سوسیالیسم كار خود توده هاست»، به اراده‌گرایی تشكیلاتی درمی‌غلتد. یعنی مكانیسم تصمیم سازی‌اش، پیوند و هماهنگی‌ای با توده ها ندارد و از اینرو (این تصمیم‌ها) در همخوانی با خواسته‌ها و سطح جنبش قرار نمیگیرد. رابطه‌ای «آمرانه» از حزب به طبقه (و انعكاس آن در درون خود حزب كه بصورت سلسله مراتب خشن و غیردمكراتیك - فرماندهی مطلق از بالا- ظاهر میشود) در واقع در ذات این رویكرد قرار دارد. گرایشی كه تحت آن، حزب پرولتری متمایل به آن است كه از طبقه كارگر و توده های زحمتكش یكسره بگسلد و منفك شود بگونه‌ای كه ابتداً به «نیابت» (یا «وكالت») از طبقه‌اش، به مبارزه می پردازد، و سپس بر فراز سر آن قرار میگیرد تا بر طبقه «فرمان براند».
شناخته شده ترین مظهر این دو انحراف قرینه، بمثابه رویزیونیسم راست و رویزیونیسم چپ، كه جنبش تاریخی پرولتاریای جهانی تاكنون تجربه تلخ آنها را اندوخته است همانا برنشتاینیسم و استالینیسم هستند.
و كلام آخر آنكه، تمامی فعالین چپ ایران در اولین برخورد، دیدگاه پایدار و حكیمی - ایده« تشكل ضد كارمزدی» - را «اكونومیستی» تلقی كردند، در صورتی كه دیدگاه مزبور بهیچ وجه «اكونومیستی» نیست. زیرا ضعف اكونومیستها فقط كاهش دادن و دستكم گرفتن نقش آگاهی است، اما رویكرد پایدار و حكیمی (مبتنی بر انكار نقش حزب سیاسی، مبتنی بر «آگاهی زندگی را نمیسازد»)، نقش و جایگاه آگاهی را «دست كم» نمی گیرد و آن را «كاهش» نمیدهد بلكه یكسره حذف میكند؛ رویكرد یاد شده از آنجائی كه ارتباط دیالكتیكی میان «آگاهی و زندگی» را نادیده میگیرد، بگونه‌ای ناب یك ماتریالیسم خام و زمخت است. لذا برخلاف اكونومیسم كه بهرحال انحرافی در درون ماركسیسم محسوب میشود، این یك اساساً در حیطه ماركسیسم قرار ندارد بل از آن فروتر و پیشینه‌تر است. بعبارتی دیگر، در مقایسه با رویكرد پایدار و حكیمی، نظریه‌های برنشتاین به واقعیت امور نزدیكتر است زیرا برنشتاین هرگز «آگاهی» را به «هیچ» نگرفت، «حزب كمونیست»را به هیچ نگرفت و خود عضو حزب كمونیست آلمان S.P.D.)) بود.
وانگهی، حتی پیشروترین عناصر جنبش چپ ایران كه از همان ابتدا و بدرستی، رویكرد پایدار و حكیمی را به عنوان «آناركو - سندیكالیسم» بازشناختند دچاراین اشتباه شدند كه رویكرد یاد شده را «اكونومیستی» نیز نامیدند. در صورتی كه «آناركو- سندیكالیسم»، سندیكالیسم چپ یا سندیكالیسم آنارشیستی، یك چیز است و كاهش گرایی اكونومیستی (گرایش به راست رَوی در درون ماركسیسم) چیزی دیگر.
بیك كلام، فرایند مبارزه طبقاتی پرولتاریا در واقع یك كلیت میانجی‌مند است. در صورتی كه نظریه «كلیت نامیانجی‌مند» - نظریه طرد كننده حزب (از سوی پایدار و حكیمی) - نظریه‌ای كاذب است كه سیر پیشرفت جنبش انقلابی طبقه كارگر را بطور «خطی و ساده» درنظر می‌آورد یعنی كاركرد میانجی‌گرانه حزب كمونیست بکلی از این چشم انداز كنار گذاشته میشود و نهایتاً همه چیز در مبارزه «روز» طبقه كارگر خلاصه میشود. رویكردی كه اساساً قایل به وجود ارتباطی دیالكتیكی میان «مبارزه روز» و «هدف نهایی» طبقه كارگر نیست و در انکارآن مینویسد:
«ما مبارزه روزمره و جاری كارگران... را نه در تضاد و تعارض!! با فرایند مبارزه كارگران علیه اساس كارمزدی و برای محو كار مزدوری، كه اجزاء پیوسته و متحد جنبش طبقاتی كارگران می بینیم. از دید ما تبیین انفصال، دو پاره‌گی و تضاد میان این دو سطح مرتبط پیكار طبقه كارگر بخشی از تلاش سنجیده، سازمان یافته و آگاهانه نمایندگان سیاسی جنبشهای خلقی و ناسیونالیستی علیه كمونیسم طبقه كارگر و جنبش ضدسرمایه داری توده های كارگری است.» (ناصرپایدار، «سوسیالیسم بورژوازیی و روایت «تحزب كمونیستی» طبقه كارگر»، ص ٩)
باز همان رویكرد متافیزیكی آقای پایدار. یعنی رویكردی كه عنوان میسازد میان مبارزه روز طبقه كارگر و هدف نهائی‌اش، نه تضاد بلكه فقط پیوستگی وجود دارد؛ رویكردی که عنوان میسازد: یا تضاد، یا وحدت، و امكان وجود توأمان این دو، غیر ممكن است!
پایدار متوجه نیست كه وجود این تضاد دیالكتیكی میان«مبارزه روز و هدف نهائی» در خود واقعیت جنبش طبقه كارگر، در حقیقت بنیان مخالفت ماركسیستها با تئوری تک تشکیلاتی، مخالفت با ادغام حزب سیاسی در اتحادیه‌هاست. بعبارتی پایدار عنوان میسازد كه میان این دو فقط «اختلاف سطح» وجود دارد. لیکن او متوجه نیست كه وجود این «اختلاف سطح»، هرگز بمعنی عدم وجود تضاد دیالكتیكی نیست بلكه برعكس، مؤید آن میباشد. چه، هر مبارز كارگری بنابر تجربه شخصی‌اش نیز، دریافته است كه بمحض آنكه سطح آگاهی‌اش ارتقاء یافت، با محیط اطراف خود دچار «تعارض» شده است.
بکلامی دیگر، وجوداین تضاد دیالکتیکی میان مبارزه روز و هدف نهائی، درواقع همان مضمونی است كه ابتدا از سوی ماركس و انگلس وسپس لوکزامبورك و نهایتاً لوكاچ مورد بررسی قرار گرفته است. واینكه لوكاچ در كتاب سترگ خود موسوم به «تاریخ و آگاهی طبقاتی» به تفصیل به این موضوع با اهمیت میپردازد؛ نه فقط كراراً از «اختلاف سطح در آگاهی طبقاتی پرولتاریا» سخن میگوید بلكه در عین حال بارها به تكرار جملاتی میپردازد از قبیل: «دوگانگی دیالكتیكی در آگاهی طبقاتی پرولتاریا»، «تضاد موجود در آگاهی طبقاتی پرولتاریا»، «شقاق در درون آگاهی طبقاتی پرولتاریا»، «نبود وحدت در خود این آگاهی، و وجود تضاد دیالكتیكی بین منافع بی‌واسطه و هدف نهایی، بین عناصر منفرد و كلیت.»۴١
بیک کلام، این تلقی نادرست که اینها سطوح مختلف یک جنبش هستند و بدون هیچگونه تعارض، درواقع بمعنی نادیده گرفتن نقش آگاهی حقیقی (حزب کمونیست) در «تعارض» یعنی درمبارزه باآگاهی کاذب بوده، ولذا رشد و پیشرفت واقعی جنبش سوسیالیستی طبقه کارگر را ناممکن میکند.

٢۱ آبان ۱۳٨٨


زیرنویس ها


٣٢- لوكاچ، «تاریخ و آگاهی طبقاتی»، بنقل از «جبر انقلاب»، ریز، ص ٣۵٨.

٣٣- لوكاچ، کتاب موسوم به در دفاع از«تاریخ وآگاهی طبقاتی»، ص ١١۵.

٣۴- پایدار، «جنبش كارگری، كمونیسم و مسأله تحزب»، ص ٣٠.

٣۵- پایدار، «مدافعان سوسیالیسم»وروایت مبارزه طبقاتی!، ص3.

٣٦- ماركس، « مقدمه بردرآمدی بر نقد اقتصاد سیاسی»، بنقل از «ماركسیسم و آزادی»، دونایفسكایا، ص ٨۴.

٣٧- ماخذ دو نقل قول بترتیب: ماركس،«هجدهم برومر لوئی بناپارت»، ص ١١؛ومارکس وانگلس،«ایدئولوژی آلمانی»، بنقل از«جبرانقلاب»، جان ریز،ص١٣٣.

٣٨- ماركس، «هجدهم برومر...»، ص١١.

٣٩- لوكاچ، «تاملی در وحدت و اندیشه لنین»، ص ٦۴.

۴٠- لنین، «دفترهای فلسفی».

۴١- جملات داخل گیومه: ر.ك. «تاریخ و آگاهی طبقاتی»، لوكاچ، ص ١٩١ تا ص ٢٠٧.