افق روشن
www.ofros.com

نگاهی به چیستی ها و چگونگی های کتاب هوشنگ سپهر


باران بامدادی                                                                                                   چهارشنبه ۲۳ دی ۱۳۹۴ - ۱۳ ژانویه ۲۰۱٦

هوشنگ سپهردراثرروشنگرانه اش بنام پیدایش وتکوین خرد درتاریخ وزمینه های اجتماعی آن ، ( جلدنخست ) وپسوندهای تعیین کننده اش تحت عنوان ازاسطوره تاپیدایش خرد (دوران شهر - دولت های یونانی ) که برروی جلدش اینگونه نگا شت درمتن کتابش نیز درهمین راستا سعی کردازطبیعت ماده وجاندارمندی وپویایی آن آغازکند وانعکاس وبازتاب این جاندارمندی رادرپدیده ی منحصربفردی بنام انسان اولیه (نوع خاصی ازمیمون) توضیح دهد ودراینجا بدرستی بااشاره به خاصیت اندا م ایستاده واستواراین موجود ورهایی وآزا د شدن بعدی دستان اودراثر کاربرد واستعمال مداوم آن ، قابلیتهای دیگرش رایاد آورشد وتوضیح داد از اینکه چگونه توانست باعمل پرتاب وهدف گیری وشکل گیری بتدریج نگاه هندسی دراو خودرامتمایز ازحیوانات دیگریعنی درجایگاه انسانی قرار دهد وبازتولید نماید اوسپس درادامه بیان کرد که مرحله جان گرایی این موجود چطور پیش آمد و ا ینکه چگونه تمام تهدیدها و موانع راجاندار می پنداشت وعجزوناتوانی وترس ونیاز وناامنی خودرا درمتن این طبیعت گاه وحشی وگزنده وهمچنین آشفتگی های اجتماعی و تاریخی زندگی اش را به پای آن قلمداد میکرد!
ونحوه ادراک واحساس وهم آلود علتهای همه ی این آسیبها وناامنی ها درحقیقت او را ناچارا به واپس رانی روانی - تاریخی قضایا وامی داشت اما مهمتراینکه نحوه ی توضیح منطقی این روند بی اجتناب قلم نویسنده را به مسیری کشاند که سعی کرد باطرح ونشان دادن چنین پیش زمینه های تاریخی و خاستگا های شناخت خیالی انسان اولیه از دنیا دربحثی جاندار وارد شود وتحت عنوان از » رویاء تا روح » موضوع بعدی سرنوشت انسان ، یعنی ریشه پیدایش باورانسان نسبت به ادیان راهم بدلیل این فقدان دانش وآگاهی به روشنی تحلیل کند!
خب دراینجامنطقاً از موارد مصداقی و مثالی ابتدایی ترین طلیعه ی ذهن وتفکر بعنوان یک فراگرد اجتماعی اولیه ولی بشدت کژتابانه و وهم آلود یعنی اسطوره میبایست شروع نماید وبا یادآوری وابستگی وارتباط آن با مراحل تکوین عینی وذهنی اجتماعی تاریخ انسان اولیه یعنی « انقلاب نوسنگی» کشف آتش ، ساخت نخستین ابزار ها وبرزبان آوردن نخستین کلمات تاپیدایش سخن ، ترسیم نخستین تصاویر و نقوش بر جدا ره ی غارها ، همگی بعنوان مبناواساس اولیه پیدایش فرهنگ وتمدن به این صورت وارد پیوستار واحد عینی وذهنی این تحلیل گردید تا نشان دهد براساس پیش زمینه های مقوله ی « تجرید و تجسم » نیز هوش انسان اولیه چگونه توانست همزمان وبمرور از اولین رابطه متقابل دیالکتیکی مغز خود بااولین کار وحرکت فیزیکی اجسام ، جریان تولید وبازتولید بضاعت وتوانایی وجود وهستی انسانی خودرا در پیش گیرد وآنرا بصورت قطع اولین وابستگیها نسبت به طبیعت ثا بت نماید این یعنی پراکسیس!
که حتی شامل پیدایش زبان وسخن نیز میشود همانطوریکه نویسنده نیز بدلیل نگاه ساختارگرا وکارکردی خود نسبت به سیالیت ودینامیزم موضوع با استناد به نظریات تاریخی فیلسوفان و دانشمندان تأکید آشکار نمود که » اول کردار بود بعد کلام یاسخن » برخلاف آنچه که ادیان مقدس همواره عکس آنرا تبلیغ کرده اند!
بعد درادامه به ریشه هاومبادی پیدایش فلسفه پرداخت وپیش شرط تقسیم کار اجتماعی نخستین وعامل پیدایش نیروی مولده برای تولید اضافه محصول توسط کار غیر را برای ایجاد وامکان وقت آزاد اولیه بمنظور فکرکردن بشررا مطرح نمود و پیدایش بتد ریج شکاف طبقاتی درجوامع ابتدایی رابعنوان یکی ازعوامل اصلی تشدید انکشاف وجدایی قهری وجبری فعالیت ذهنی ازکارعینی و فیزیکی خاطرنشان کرد و ارتباط زنده و مستند آنرامخصوصاًدر ارتباط باماهیت زندگی اجتماعی برخی از جوامع برده دار مانند یونان ومصر ……برشمرد وحرکت زمخت و غریزه وار این نوع پویش بدوی رادرشکل دهی فرهنگ ونگرش خوارشماری کارجسمانی وفیزیکی مولد دراذهان جامعه ی کهن بخصوص دردیدگاه طبقه مسلط واقشاروابسته و کارگزاران آن بیان کرد وبا درنظرداشتن چنین متنی ازروابط استثمارگرانه ساخت کهن طبقاتی و زجر و جان کنی فرو دستان درزیر داغ ودرفش وشکنجه وشلاق ؛ برای بیان این تضاد و تناقض بنیادین در حقیقت فلسفه وفیلسوف را نیزهمزمان هم فرزند بردگی می بیند وهم فرزند آزادی!
زیراکه این پدیده در آنروز ازیکسومحصول ومستلزم کار وجان کنی عده ای عظیم بود وازسویی دیگر جبر ارضای حوایج وخواسته های عده ای قلیل و خاص یعنی همان طبقه مسلط برده دارکه نخبگان واهل تفکرهم جزء آن گروه بحساب می آ مدند!
این یعنی همزمانی و مقارنت بامناسبات اجتماعی د ر شهر _ دولت های یونانی باماهیت ورابطه ای برده دار وسیمای دمکراسی برده داران ونگرشی فیلسوفانه به جهان هستی وسیادت طبقات جهان آنروز!
هرچندنویسنده درخلال این بحث سعی میکند تاریخ وزمان برجستگی وپیشرفت عمومی تفکر واندیشه را ضمن درهم تنیدگی واثر پذیری همزمان ازاسطوره وهمچنین ازدین همگام با یونان در اقوام وتمد نهای دیگر درروم ،مصر ، بین النهرین ،ایران ، چین بصورت تیتروار و گذرایی مطرح نماید ولی فلسفه را بعنوان مبین یک انقلاب واقعی و اصیل در اندیشه انسانی وراهی برای نگارش ونگرش منطقی ومنسجم این اندیشه با پرچمداری یونانیان معرفی میکند پرچمداری که تااواخر قرون وسطا و اوایل دوران رنسانس ونوزایی تمدن اروپا طول میکشد البته بنظر او این اتفاق همگام با پیش درآمدی مانند پیدایش وفروپاشی اجتماعی و تاریخی تمدنهای می سنی وبعد هلنی بوده است که اولی در هزار ه دوم پیش ازمیلاد یعنی پانزده تابیست قرن قبل ازآغاز تاریخ مسیحیت توسط اقوام هند و اروپایی کرانه ر ود دانوب و مهاجرت آنان به جزایر دریای اژه پایه گذاری شده بود و بعد شکست آنان توسط اقوام هلنی سامی تبار را توضیح میدهد و درعین حال خدمات و پیشرفت های هر کدام از این اقوام در پایه گذاری این مسیر تمدنی را همراه با ساخت اجتماعی آنها تشریح میکند اما فرازو نشیب های تفکر و اندیشه را در جابجایی این دو تمدن بطور مشخص از تمدن می سن با فرمانروایی آناکس ها بگونه ای می بیند که متن یک جامعه ای با تولیدکشاورزی وسیاست ودخالت مستقیم آنان در تمام امور وفقدان دین تک خداییونبود تقدس آسمانی فر مانروایان بود ووجود دید گاهها ونگرشهای ادیان آمیخته با فرهنگ استعاره وکنایات که به قهرمانان و اساطیر نیمه خدا – نیمه انسان مربوط میشد که بعد براثر چنین و یژه گیهایی خود را به این صورت نشان میدهد که در اوایل هزاره اول پیش از میلاد یک جریان نابودی را نسبت به دست آوردهای تمدن گذشته توسط اقوام هلنی شاهدیم این نابودی نگارش و خط و هنر سفال سازی ودیگر اسباب وملزومات فرهنگ و تمدن را شامل میشد زیرا که این نابودی محصول اضمحلال نظام پیشین و روند استقرارنظمی دیگر با بازتولید اجتماعی گسترده تری بوده است!
نظام نوپاتری که طبقات بالادست ضمن آنکه تسلط خود رادرتولید کشاورزی حفظ میکنند ولی پیدایش شهرهای تجاری نوینی که از طریق در یایی معاملات متعدد خود را تا بسیاری از نقاط دوردست سواحل مدیترانه نیز گسترش میدهند وتغییرات شگرفی را در جامعه یونانی بصورت دولت شهرهای متمایز ببار میآورد که کم رنگتر شدن نگرشهای دینی - اسطوره ای گذشته را هم خودبخود باعث میگردد شهرهایی با نظامهای سیاسی تقریباً مستقل و پیوندها و مبادلات تجاری و فرهنگی قوی در این دوران با نامهای آتن ، اسپارت ،تب ، کورنیت ، آرگوس ، میلیت ، مگارا ،برتارک تاریخ این سرزمین ها میدرخشد اما بر بستر این دوران موضوع حادتر شدن تضادهای اجتماعی متن آنها هست که نویسنده نیز تحلیل اندیشه و تفکر انسان آنروز را بطور مشخص بر اساس تقسیم بندی تقریباً رایج به چهار دوره معین میکند ١ - دوران اسطوره های پیشا فلسفی ازسده دهم تاششم پیش ازمیلاد یعنی دوران مراسم نیایش ها وجادوگری شبه مذهبی با پرستش گاهها و قربانی ها و پیدایش و اشاعه اعتقاد به تناسخ یا حلول و باور به ثنویت هستی که حتی برخی از فلاسفه از جمله فیثاغورس و افلاطون و طرفداران آنها راتحت تاثیر قرار میدهد ٢- دوره پیشا - سقراطی سده های ششم و پنجم پیش از میلاد که فلاسفه ی بزرگی ( همچون تالس ،آناکسیماندر ،آناکسیمنس ) فیثاغورس بعد مکتب ایلیایی (پار میندس ، زنون ..) ( هراکلیت ، امپه دوکلس ، آناکساگوراس ، دموکریت ) و سوفیستها ٣- دوران کلاسیک از سقراط وافلاطون تا ارسطو ٤- دوران هلنیستی - امپراطوری با جهان گشایی های اسکندر مقدونی و مکتبهای رواقی و اپیکوری !!
اما آنچه بیشتر توجه مرا جلب کرد نویسند ه علیرغم اینکه در تحلیل های خود حتی در آن لحظاتی که صرفاً مقوله فکری و ذهنی را تشریح می کند و همراه با آراء فیلسوفان مورد بحث ؛ خود نیز در گیر تنشهای فلسفی میشود ولی همواره به دید ساخت گرایانه و دیالکت آن وفادار است و ایده آلی و فرهنگ گرایانه بر خورد نمیکند ضمن اینکه نگاههای تک خطی ندارد ودر بحث فرآورد ه های معنوی ومادی بشری از جمله در زمینه فکر واندیشه از نظر اثر گذا ری و اثر پذیری هر کدام از آنها بر یکدیگر گاهی بموقع حتی سهمی را برای خط مخالف یامعارض آن جریان فکری قایل میشود ضمن اینکه گاهی هم بطور مثال سعی بی طر فانه بعضی از فیلسوفان چند گرا و غیره را در توضیح دقیقتر آراء پیشینیان خود بیان میکند در حالیکه پیش از آن نیز بسیاری از زوایای آراء فیلسوفان متضاد مانند هراکلیت (پایه گذار نظریه حرکت ) در یکسو ؛ فیثاغورسیان و مخصوصاً پار میندس (مبلغ نظریه « بودن یا هستی „ ) را در سوی دیگر توضیح داد وبعد نظریات زنون ایلیایی ادامه دهنده شاخص ایده آلیست آنرا نیز با آن آن فلاسفه بصورتی روشمند مقایسه مینماید ویا چگونگی اخذ و مشابهت وهمچنین جدایی شیوه های نگرش آنان را نسبت به یکدیگر یاد آوری میکند در اینجا میتوان گفت این نوع روش شناسی میتواند به به نگرشی شناخت شناسانه تبدیل شود واین متن بیشتر اینگونه بنظر میرسد ولی گاهی اندکی بطور مثال در فصل فلاسفه چند گرا پایان صفحه ١۴۵وبعضی جاهای دیگر از نظر فرم وفصاحت و روانی گفتار مبتلا به اغتشاش میشودبه این صورت که درربط مسند ومسند الیه دربحث تقسیمات دوگانه موضوع عقل این کژتابی مشاهده میشود و خواننده برای درک مطلب وربط این تقسیمات باید دقت بیشتری بخرج دهد ویا در صفحات بعدی یعنی آن هنگامیکه به فصول میانی کتاب میرسیم درقسمت توضیح آراء سقراط همانطوریکه نویسنده طبق معمول در حین توضیح آراء هر فیلسوف به نظر فلاسفه یا متفکرین دیگر در تایید یا رد نظریه مورد بحث نیز اشاره میکند د راینجا نیز در پایان فصل سقراط در صفحات ١٩٢تا ١٩۵ ضمن اینکه وجدان اخلاقی سقراطی را که درحقیقت همان » جامعه » یاهمان واقعیت بیرونی و» فراخود « فرویدی است ومیتوانست در نهایت نکته کلیدی نقد دیالکتیک نظری سقراط نیز باشد نادیده میگیرد زیرا ماهم بعنوان مخاطب در اینجا در پایان عمر ش و پذیرش مرگ بانوشیدن جام شوکرانه اش با گزاره متناقض غیر فیلسوفانه اش ر وبروایم چون وقتیکه میگوید : « انسان بهتر است بی عدالتی رامتحمل شود تا آنکه خود آنرا روا دارد» وقتیکه منطق این گزاره را براثر استقراء خود او می شکافیم وجزء جزء میکنیم آشکارا میبینیم اینکه چرا او بی عدالتی حکم مرگ را میپذیرد (؟) زیرا نتیجه جزء اول مقدمات سفسطه آمیز گزار ه اصلی اش باعث آن میشود! در نتیجه راضی نمیشود با فرارش مرتکب بی عدالتی شود !! این یعنی زیر پا نگذاشتن قانون آنهم بعنوان پدیده هنجارمند بی استثناء ! که ناشی ازنتیجه منطقی پیروی از جزء دوم و نتیجه صوری گزاره اصلی اوست ! خب از آنجا ییکه همین دیا لکتیک بوسیله خود بر صدق وکذب هسته اصلی و اولیه موضوع گزاره اولیه فیلسوف یعنی «عدالت » و مفهوم آن پرتو افکنی میکند وباز ازآنجاییکه هرمتنی با طرح ویژگی های متعد د ش نقد فرمی وماهوی خودش نیز هست بنابراین معلوم میشود که معنای حقیقی این نوع عدالت قانونمند یا( هنجارمند ) چیست!!
مضافاً اینکه نویسنده ی مانیز باتوجه به نگاه فراروانه ی منطق ساختی پیشین خویش بجای آشکار سازی خواص جدایی انگیزه ها از انگیخته ها درجریان عمل تاریخی انسان ، اتفاقاً بر خلاف انتظار یکباره بامنطقی همراه میشود که آنهم پیامد ایده آلیزه شدن تاریخی یک استقراء است که بدلیل همان جدایی عملی اش علیرغم عظمت شگرف خود ، کژتابانه عمل میکند نتیجه اینکه درنقد نیچه نیز باتوجه بر اینکه همان استقراءودیا لکت کهن سقراطی کافی بود نه این استقراء ماهوی اخیر، زیرا قبل ازهرچیز بی اعتقادی نیچه نیز نسبت به غایتمندی تاریخ و نامتعین بودن آن و همچنین نگاه رویکر دی اش در مقابل قانونمندی تاریخ و نفی آن مخصوصاً در بحث «قدرت » اورانیز از موضع ایده آلیستی پر طمطراق ضد اخلاقی با استعمال واژ ه متناقض و ناخواسته ودر عین حال بشدت اخلاقی به نام « بزرگترین بزه کار تاریخ «خود بخود به موضعگیری ایده آلیستی علیه اخلاق سقراطی کشاند ودر در واقع با منطق گفتار خود ، خودش را نیز نقد کرد ! پس دیگر نیاز نبود نویسنده ما نیز از چنین موضع ای این کار را بکند زیر ا ا ینهم یعنی : نقد اخلاقی مقوله ی اخلاق!
ضمناً لا زم به ذکر است که ازنظر تاریخ رویدادها نیز گاهی اشتباهاتی مشاهده میشود : مثلاًدر بخش تقسیم بندی دوران تفکر وفلسفه در قسمت چهار یعنی دوران هلنیستی – امپراطوری ؛ اعلام میکند که اسکندر بعد ازده سال کشور گشایی در سال 333پ م میمیرد وارسطو هم یک سال بعد از دنیارا ترک میکند ولی بعداً در فصل چهاردهم یعنی فصل ارسطو تاریخ تولد ومرگ اورا (٣٨٢-٣٢٢پ م ) اعلام مینماید یعنی ده سال بعد ! البته این اشتباه ظاهری به هردلیل میتواند باشد از جمله در چاپ که نیاز به اصلاح دارد.
حال از این موارد که بگذریم ولی در کل تااینجای بحث مخصوصاً از نظر صورت وماهیت گفتار اینگونه تشتت ها کمتر دیده شد وبر عکس روانی بحث و فصاحت نوشتاربسیار جالب توجه هست مهمتراینکه نویسنده در پی گیری سر فصل های بحث معمولاً ازنکته ای شروع میکند که به شکل کلیدی و مناسب می تواند به بحث های دیگر موضوع وارد شود وبحث را به سرانجام برساند واین نکته در حقیقت به وسعت دانش و آگاهی ایشان مربوط میگردد و آنچه که دراین قسمت باقی میماند ردیابی اشاره وار فصل مشترک ایده آلیزم ذهنی گرا : سوفیستی اولیه و رویکرد انسان مدارانه پروتاگوراسی و گور گیاسی آن بامنطق صوری ایده آلیسم دیالکتیک سقراطی معاصر آن میتوانست باشد تابا این قیاس اشاره واربتوان بعدها به منطق بی تعیین ورویکردی نیچه ای وارد گردید!
البته باید اقرار کرد که نویسنده در بخشهای پیشین کتاب همین روزنه ها را بعنوان سر فصل ورود اولیه به آراء فلاسفه دیگر قرار داده است ویا حتی بعداً بصورت جالبی در فصل افلاطون بخوبی سعی کرد با برجسته کردن کار افلاطون و واکاوی ریشه ها ومنشأ آراء او ومأموریت خواسته یا ناخواسته تاریخی اش در اثر گذاری کا نونی و طولانی بیست قرنی اش در ابعادی چند گانه بر آراء فلاسفه بعدی و عموماً بر عرصه تفکر عمومی اشاره نماید!
نشان دادن این اوج ایده آلیزم عینی نظام مند افلاطونی و معقولات و محسوسات وخاستگاه این » ایده ها ، مُثُل ها …… » از شرایط ناپایدار تحولات اجتماعی و تاریخی دوران ساز او گذر گاهی را برای مطا لعه سیر تکامل و دگر گشت اندیشه های همزمان و بعد از او بوجود می آوَرَد که جای درنگ وتأمل دارد ازاین جهت میگویم که در بررسی آراء وویژگی های متفاوت شاگرد او یعنی ارسطو نیز که زمان حیات و زندگی او همزمان با استادش بود وربط آن نیز قاعدتاً به چگونگی شرایط اجتماعی خاص و ناپایدار ودرعین حال مشابه وواحد آن دوران نیز باید مورد توجه و تحلیل متمایز آتی قرار بگیرد!
موضوع دیگر اینکه در فصل ارسطو قسمت هستی شناسی آن دو پرسش اساسی را که تحت عنوان ١- مسئله تغییر ودگرگونی ٢- مسئله هویت و این همانی طرح گردید از آنجاییکه نقطه بنیادین و آغازین حرکت موضوع یکیست یعنی همان موضوع ثبات است بنابر این پرسش های استفهامی برای توضیح موضوع ومحمول آن در قالب یک توضیح دو جزئی راحت تر و روشنتر قابل طرح بود چونکه هر دو سوال یک چیزر ا توضیح میدهند و نیاز به سخن معترضه نبود به عین متن دو پرسش توجه کنید : «
پرسش نخست را میتوان اینگونه صورتبندی کرد که از میان ویزگی های هر شئی کدامیک جنبه بنیادی چشم ناپوشیدنی وضروری دارند ،به این معنا که شئی راآن چیزی میکنند که هست ؟ » بعد هویت یا این همانی مسئله دوم ارسطو که نویسنده آنرا به قول خود ارسطو تحت عنوان پرسش در باره » چه بودی ؟»
یا «چیستی ؟ » مطرح می کند دوباره باهمان مضمون تکرارمیشود ( عین جمله) » کدام ویژگی ها برای یک شئی جنبه بنیادین وضروری دارند ،یعنی شئی را آن چیزی میکنند که هست ؟ «…… درادامه این تکرارباز در صورتبندی معترضه خود ضمن طرح یک مثال راجع به میز عین همین مضمون راتحت عنوان پرسش دوم در صفحه بعد تکرار میکند که این تطویل کلام گاهی باعث تحریک غیر ضروری ذهن مخاطب می گردد!
ضمناًدرانتهای این بحث نظرارسطو در مورد صفات عَرَضی یاد آوری می گردد یعنی آنچه که بر انسان عارض میگردد مانند رنگ پیراهن و هر صفت موقت وناپایدار که از بین رفتن آن به ذات و» چه بودی » موضوع آسیب نمی رساند و در عین حال در خصوص پاسخ به دو پرسش نخستین نقل شده در طرح ارسطو : » ١- مسئله حرکت و تغییر و دگرگونی ٢- مسئله هویت و این همانی ( ثبات ) در نهایت هر دو را در قالب مفهوم « ذات » یا « جوهر » تقسیم بندی ارسطویی میکند تا متعاقب آن به بحث مقولات وارد شود و در بحث مقولات نیز ضمن باز تکرا ر مفهوم عَرَض در مقابل » جوهر » و نشان دادن منشأ آن در نظر ارسطو و توضیح قائم با لذات نبودن صفات عَرَضی وفقدان استقلال آنها در گذر این بحث ضمن تأ کید برپایه گذاری منطق صوری از سوی ارسطو و نقش همزمان او را نیز در پرداختن به مقولات اصلی دیالکتیک خاطر نشان می کند و اشتباه رایج عا م در خصوص متناض انگاری متد دیالکتیکی تفکر با منطق صوری را تذکر میدهد ودلایل آنرا نیز بیان میکند ودرعین حال تمایز معنا ومفهوم دیالکتیک نزد افلاطون وارسطو رانیز بازگو مینماید تمایزی که بر اساس مثال ایشان در نزد اولی سیر صعودی روحانی دارد ولی در نزد دومی نزولیست و همراه با تمایزات » بودگی » از لحاظ نحوه ارتباط محمول ( مسند ) با موضوع » مسند الیه «معانی دیگر را به ذهن متبادر میکند به گمانم درهمین راستای منطق صوری ارسطوئی نویسنده نیز برای نشان دادن قابلیت پیوند این منطق شناخت ، از حالت صُوَر یا صورت پدیده ها نسبت به شناخت دیا لکتیکی آنها دست به ابتکار روشمندی زده است یعنی با گشایش این روزنه حتی توانست برمبنای نظر داشت نگرش هستی شناسی ارسطویی یعنی » محرک نا متحرک نخستین » او و دومفهوم » ماده و صورت » و همچنین ربط صحیح آنها به مفاهیم مکمل دو گانه » قوه » و » فعل « از نظر شناخت شناسی ؛ سازش وتأ لیف مناسبی با نگرش دیالکتیکی پیشا سقراطی مخصو صاً اصل » حرکت » و » شدن « هرا کلیتی برقرار نماید و در عین حال ضمن شرح جز به جز یک استنتاج قیاسی وبعد شرح بدیهیات یا اصول نخستین شکل گیری برخی از گزاره ها یی که از نظر ارسطومعمولاً نیاز به استدلال قیاسی پیشینی نداشتند وراه حصول آنها از طریق اصول موضوعه ، روش استقراء ، وروش دیالکتیک قرینه ای ذکرگردید وبعد بیان شروط لازم دیگر در خصوص صراحت و صحت اصولی هر سلسله ای از گزار ه ها از نظر ارسطو تحت عناوین : اصل این همانی ،ا صل امتناع تناقض ، اصل نفی شق ثالث ، که از نظر نویسنده نیز یکی بودن مضمون و مفهوم همگی آنها بدرستی یاد آوری میگردد و ضمن تایید کفایت قواعد منطق صوری مخصوصاً برای امور روزمره ولی محدود یت های آن را هم در بر خورد با موضوعات پیچیده کنونی متذکر میشود که حتی ارسطو نیزبرای حل اینگونه نارسایی های اثباتی پیشینی بدلیل جزمیت منطقی آن دوران هیچگاه نتوانست چاره ای بیندیشد زیرا همانطوریکه خود نویسنده نیز توضیح میدهد این اتفاق آنهم در آن دوران علیرغم کار بزر گ ارسطو عادی وطبیعی است آنهم وقتیکه در مقایسه بااکنون مثلاً آن سه اصل این همانی ، امتناع تناقض ، نفی شق ثالث را که هم صحیح وهم در حقیقت همگی یکیست اما در تحلیل کاربردی پرسش های دنیای کنونی مر بوط به ویژگی های موضوع ماده وحرکت ، اشیاء متحرک مقرون به سرعت نور ، قضایای دماهای پایین ….وغیره قطعاً ناتوان از پاسخگویی هست ضمناً انگیزه مقابله ارسطو در برابرسفسطه گری سوفیست ها ی دوران خویش را نیز بعنوان دلیل پافشاری های او برمنطق صوری خویش قلمداد می کند و بعد سر نوشت چنین اندیشه بکر و در خشانی که خاصیت انعطاف پذیر دیالکتیکی تجربی و استقراء اش بر خلاف افلاطون در پیشبرد تفکر انسانی آینده میتوانست مترقی باشد ولی بلای جزمیت ایدئولوژیک و ضد اندیشه مسیحیت واسلام نگذاشت و ایشان بعنوان عامل بازداری وترمز تاریخی آنرا یاد آوری مینماید و بیست قر ن ایستایی تفکر تا دوران نوزایی و گسست زنجیرهایش چیزی است که تاریخ شاهد آن بوده است!
اما ازنظر نویسنده حرف اصلی در رابطه با جدایی راه تفکرارسطوازاستادش افلاطون اینست که اصلاً هستی شناسی یا تبیین ارسطو از جهان در پایه واساس با استادش تفاوت داشت مثلاً اگر در خصوص ریاضیات که اتفاقاً و مخصوصاً مهمترین ساختار و شیوه شناخت مورد قبول افلاطون هم بود اگر نقطه اشتراکی مشاهده میگردید حتی در این زمینه نیز که در واقع اعتقاد مشتر ک به متافیزیک بنظر می رسد با ز موضوع مطالعه و بررسی از نظر آندو ، معنا وشکل متفاوتی داشت زیرا که برای افلاطون مأموریت این ابزار وشیوه مطالعه آن به دنیای ایده ها و مُثُل مربوط میشد واو ایده ها ومُثُل ها را واقعیت ذاتی مستقل و هستی دار بشکل هندسی و ریاضی می انگاشت ولی ارسطو برعکس نقطه شروع شکل گیری این اشکال هندسی و ریاضی موجود در ذهن را بر گرفته وناشی از یک تجرید و انتزاع میدانست که از اشیاءو اجسام و پدیده های واقعی و محسوس و ملموس طبیعت حاصل شده است!
نویسنده میخواهد حتی تفاوت در دو نوع درک متافیزیکی را دراینجا نشان دهد که به گمانم در درک موثر مخاطب مفید تر خواهد بود . یا اینکه در قسمت بحث » فیزیک » ارسطو از یکسو تضاد اساسی نگرش مادی متحرک اورا بادنیای صُوَرهای ساکن ، مرده وبی حرکت افلاطونی ، مخصوصاً از دریچه مقوله حرکت وزمان همراه با مثالهای مشخص نشان میدهد ودر کنار آن نیز با پیش کشیدن بحث مفهوم » بی نهایت بالقوه « وبی نهایت بالفعل » حتی تمایز نظری اورا با اتمیست ها « ( دموکریت ، اپیکور ) در خصوص تقسیم بی نهایت ماده البته از جنبه » بی نهایت بالقوه » نه « بی نهایت بالفعل «یاد آوری مینماید ضمناً همراه با این بحث یک نقطه ضعف اساسی را بعنوان یک شکاف وروزنه برای نفوذ تاریخی دیگران نسبت به دو مفهوم » بی نهایت » ارسطویی به شکل آسیب شناسانه به این شرح توضیح میدهد : که فیلسوفان مسلمان و خدا شناسان مسیحی دوران اسکو لاستیک در ترجمه آثار ارسطو چگونه با بر داشت نادرست از مفهوم بی نهایت بالقوه ، آنرا به بی نهایت بالفعل تبدیل کردند یعنی بی نهایت نا متعین را به بی نهایت کرانه دار تعریف کردند تا از طریق یک تعریف متضاد ودستکاری شده در نظریه او با استنادی بظاهر فلسفی مفهوم وجود خدارا اثبات نمایند هرچند سو ءاستفاده از این تناقض نظری بین آن دو مفهوم ارسطویی برای این دوجماعت سبب خیر شد اما نویسنده نیز مخصوصاً دراینجا میخواهد نشان دهد از آنجاییکه ارسطو از زاویه نگرش ریاضی خود این دیدگاه را نسبت به مفهوم » بی نهایت بالقوه » داشت ولی برای مفهوم « بی نهایت بالفعل » چنین حالتی را قایل نبود در حقیقت خود همین تضاد نظری در درون خود علیرغم غایت گرایی ارسطو میتوانست مو جب پویایی و سازندگی نظری آتی گردد!
او در خصوص ارسطو میخواهد بگوید ایده یا مفهوم ایده آلیزم عینی ارسطویی قابلیت تکامل و تطور به ماتریالیزم را داشت و اتفاقاً نیز همین قابلیت تضاد انگیز را علت نوسانات نظری تاریخی او می شناسد ودر صدد آنست این شناخت را با مثالهای زیر ثابت نماید مثلاً در خصوص اولین جوانه های مفاهیم ماتریالیزم : » …….در حالی که اعمال کلیه حیوانات توسط ادراکات حسی بلا واسطه حافظه مشخص میشوند ( آنها چیزها رامیبینند وصداها را میشنوند ، … ) اما در بین جانداران تنها انسان است که زندگی اش توسط اعمال وتجارب هنری – فر هنگی جمعی ومشترک متعین میشود این بدین معنا است در حالی که نقطه شروع هر نوع شناخت ودانشی تجربه وادراکات حسی است اما این به خودی خود کافی نیست.
» » …… خرد و حکمت صرفاً با ادراکات حسی مترادف و یکسان نیست درست است که ادراکات حسی منبع نخستین دانش هر فردی هستند اما آنها نمیتوانند توضیح دهند که چرا چنین است (چرایی آن را ) برای نمونه تنها به ما می فهماند که آتش سوزان اما نمی گوید چرا؟»
به قول نویسنده بدین تر تیب این مثالها بدرستی نقطه آغاز شناخت انسان را از نظر ارسطو بر مبنای طبیعت مادی مشخص میکند همان نقاطی که از طریق حواس به انسان انتقال مییابد و بعد به کمک اندیشه وتحلیل عقلانی از جز به کل میرسد وباز روند این عمل رسیدن را بامثالی دیگر بدین شرح توضیح میدهد که عبارت است از: …… بنا براین نقطه شروع مان باید عبارت باشد از آنچه که بیشتر برای مان قابل فهم است ( یعنی ، واقعیت های مر کب وموضوعات مورد شناسایی ) و پیش رفتن به سمت فهمیدن آنچه که ذات و طبییعت آن قابل فهم است یعنی رسیدن به اصول ساده و کلی شناخت عملی )“ در بخش اخلاق نیز واقع گرایی غیر عرفانی ارسطویی همراه با اعتدال ومیانه گرایی فضیلت انگارانه ی او به تعبیرنویسنده مرز بندی اورا بر خلاف افلاطون اصولگرا بگونه ای تعیین میکند که افلاطون اصولگرا در اصل هر فضیلتی را در - خود وبرای - خود اصالت دار میدانست اما از نظر ارسطوی غایت گرا هدف پایانی یک عمل ، خیر وشر آنرا تعیین میکند!!
بعد نویسنده در قسمت تفکر سیاسی ارسطو بعد از برشمردن انواع سه گانه نظام های حکومتی مورد بحث او ، به خصلت فر مالیستی تفکرش اشاره میکند وعلت این فرمالیسم را ناشی از کل دانستن یک فرم در دیدگاه او میداند واز نظر مسایل اجتماعی نیز خصلت محافظه کارانه اورا در خصوص باورها و اعتقادات رایج جامعه طبقاتی برده دار یونان باستان به صراحت تذکر میدهد وباور واعتقاد اورا نیز در خصوص نا ممکن بودن الغاء این روابط ستمگرانه بدلیل عادی و طبیعی دانستن آن بعنوان خصلت بارز تفکر اجتماعی او برمی شمارد!
و اما معجون عجیب چنین نگرشی در زمینه های متفا وت پیشین جنبه های لازم دیگرش به این صورت تکوین میکند که ارسطو به خدایان باور نداشت و خداشناسی پیشا سقراطی را بباد انتقاد میگرفت خدای واحد او همان » محرک نامتحرک نخستین بود « که سه مشخصه داشت : ١- محرک نامتحرک است ٢ - اندیشه ی اندیشه است ٣- کنش ناب است . خُب مسلم است که هیچ شباهتی به خدای واحد یهودیان ندارد ونه شبیه چند خدایی یونانیان است ونه دارای شخصیت ، نه قدَ ر قدرت ، نه اصلاً دارای قدرت ، ونه فرمانروایی سیاسی واخلاقی دارد نه قدرت آفرینش!
بقول نویسنده در حقیقت همان خدای متافیزیک هست یعنی این نوع خدا همواره اسلحه ای اصلی برا خرد گرایان در نبرد با خدا شناسان دین گرا بود!
نویسنده با برشمردن خصلتهای ناپایدار این نوع خدا و همه ناتوانی ها ومیرندگی ها و صفاتی که بیشتر فیزیکی اند به همین دلیل ارسطورا آفریننده نخستین خدای متافیزیکی می نامد ولی در عین حال علت نخستین گرایی اورا نیز در همین رابطه با عث خدشه به انسجام مجموعه فکری او معرفی می کند ودر حقیقت به همین دلیل هم ایرادی که ارسطو نسبت به تناقض اساسی » مُثُل» افلاطونی وارد میکرد نسبت به مفهوم قاعده » محرک نا متحرک نخستین» او نیز وارد میداند!
البته ایشان به روشنی توجه دارند که نگرش » کنش ناب « او از اصل « بودن « کشف » هستی و نا هستی « پارمیندس و بعد برخی مجردات ساکن و نامتحرک افلاطونی به او به ارث رسیده است ویا اندیشه ی اندیشه » او باید مترادف با امر غیرمادی جاویدان منشأ و پدید آورنده باشد تا بدلیل تقابل خود بخودی با اصل» شدن» هرا کلیتی در حقیقت عوامل لازم وملزوم تناقض درونی اصل » محرک نامتحرک نخستین » ارسطو خود بخود فراهم آید که در توضیحات نویسنده نیز به صورتی دیگر واکاوی گردید .
اما ازآنجائیکه هر اصل پدید آورندگی نخستین با تعقیب عبث سلسله زنجیرهای اولیه در تفکر هرکس باید منطقاً اصل فرجام و عاقبت گرایی را نیز به همراه داشته باشد بنابراین ارسطو نیز باید درنهایت یک غایت گرا از آب در آید . چیزیکه نویسنده بدقت به آن پر داخته اینجا نیاز به باز توضیح ندارد اما کشش وانگیزه ای که بحث های نهفته درمتن این اثر در ذهن خوانند ه ایجاد می کند لاجرم باعث اینگونه تکاپوی ذهنی میگردد اما آنچه بیش از هر فیلسوف یونان باستان ارسطو را از دیگران برجسته تر مینماید ضمن داشتن تحقیقات وتأ لیفات بیشمارش در زمینه های طبیعت گرایی - ماتریالیستی و ذهنیت گرایی- ایده آلیستی اوست تفاوت اصلی بین این دونوع آگا هی بههر اندازه که به سوی ژرفای خود پیش میرود بناگزیر اورا بر خلاف پیشینیانش به دو جبهه متقابل وبرجسته ای مابین فیزیک ومتا فیزیک میرساند مهمتر از همه اینکه وقتیکه چنین شخصی درهردو زمینه ورود مینماید شیوه ی ورودش آنچنان مقوله بندی وتقسیمات روشمندانه ای به خود میگیرد که سنگ بنای هر کدام از زمینه های متضاد رانیز پایه گذاری میکند ولی تلفیق و سازش تاریخی این دو شاخه متضاد آنهم بوسیله دو دستگاه مذهبی قدرتمند تاریخی مسیحیت واسلام وایده پر دازان طبقات حاکمه ی آن خود بخود جریان تاریخی ارسطو زدگی را از جهات مثبت تا منفی قضیه تواماً برای مدتهای طولانی بر علم و آگاهی های تاریخی بشر تحمیل مینماید!
شاید ازاین جهت است که نویسنده نقطه عطف اساسی کتاب را در جلد نخستین اش بحث ارسطو قرار میدهد ودرجایی به پایان میرساند که با توجه به کیفیت و تقسیمات جریان تاریخی اندیشه اتفاقاً این نتایج حاصله شروع مجدد مناسبی برای مجلدات بعدی اثر او خواهد بود این صحت تقسیم بندی وقتیکه با پیوست ها ی توضیحی آخر کتاب و واژه نامه های فارسی به انگلیسی وبه فرانسه تکمیل میشود دقیقاً این نیزاوصاف هست که کتاب مذکور را به یک اثر متعارفی تبدیل میکند وبه گمانم میتوان این کتاب را به مخاطب عمومی بعنوان یک روزنه ی روشنگرانه و پایه ای برای شرو ع مطالعات منسجم و هدفمند پیشنهاد نمود اما تا اینجای قضیه همواره چیستی ها و چگونگی های آنرا گفتیم ولی نکاتی نیز باقی میماند که شاید بتوان نامش را نوعی نقد فراروانه گذاشت !
همانطوریکه سبک وسیاق نگرش این اثر در حالات تحلیلی ساخت گرایانه ی خود در خصوص افکار وایده های فلسفه متعدد واثر گذاری واثر پذیری تفکر آنها بریکدیگر از نقطه نظر ذهنی سعی می کند حالت تک راستایی نداشته باشد وعواملی را مطرح میکند که گاهی در برخی آثار فکری مشاهده نمیشود واین خود رویکرد نوینی است که دراینجا به چشم میخورَد اما این رویکرد در خصوص تحلیل روابط مادی زندگی اجتماعی وارتباط موثق آن باموضوع تفکر وویژگی ذهنی متفکران مورد بحث کمتر صدق میکند ودرعین حال در خصوص رابطه ی میان ذهنی اقشار وطبقات متعدد و عامه مردمان وفرهنگ وگفتا ر رایج آنان با یکدیگرو همچنین با متفکران دوران خویش در راستای کنش تاریخی واجتماعی مشخص زندگی اصلاً مشاهده نمیشود ولی طبق معمول مانند تحلیلهای اجتماعی تاریخی چندین دهه گذشته که همواره با بازگویی چندین حوادث تار یخی بنای بستر مادی تحلیل خود را فراهم میکنند شباهت دارد و به همین سیاق نیز فضای ذهنی نخبگان و عموم جامعه مورد بحث خود را بطور کلی ترسیم میکنند اینها در حقیقت نوعی تکرار وتمرین ذهنی را تداعی مینماید که معمولاًطبق عادت دیرینه در نهایت نتایج تحلیل خودرا براساس همین پیش ریزها جمع بندی میکنند!
این حرف را از این جهت جهت میگویم که نویسنده در آغاز سخن خود میگوید که » با اینشتین شروع کردم وبا مارکس تابه امروز ادامه دادم اما سپهر مارکس فقط به مارکس خلاصه نمیشود وسپهرهای داروین وفروید را هم در خود دارد » وبه همین نحو من نیز معتقدم که تاریخ در شکل یک پیوستار عینی وذهنی همواره شخصیت دارد و یک جریان تکوینی است!
جریانی کنشگر وزنده و پیچیده که بنابه سازو کارهای بضاعت و هستی زندگی طبقات اجتماعی اش؛ خود بنیاد است!
خود پویی آن نیز بر محرکهای تضاد انگیز درونی انکار ناپذیری استوار است که نه تنها ازتکانش طبیعی درونی فرد بمنظور دستیابی به حوایج ونیازها ی ابتدائی خویش شروع میکند وهمواره این محرکها به معنا ومفهوم غرایز در ذهن انسان خودرا بازنمائی میکنند این بازنمائی نیز همیشه نیاز به موضوعات مادی ومعنوی ثالثی دارند که اصلاً همواره موضوع مادی و عملی وگفتاری کنش تضادانگیز فردی وگاهی جمعی بخشی از جامعه نسبت به بخش مسلط آن است بخشی که این امکانات رفع نیاز را درمحدوده ی این زمینه ی کنش همواره در چنگ خود دارد . هر چند همراه وهمزمان با این تضاد اصلی ودرکنار آن امکان وجود همکاری ضمنی ، رقابت وتضاد ما بین افراد همسو نیز اتفاق می افتد اما بازنمایی این محرکها درذهنیت اجتماعی وتاریخی جوامع انسانی ازخاستگاه بدوی غریزی تامراحل عالیتر در حقیقت براساس اصل وقانون بقاء انرژی صورت میگیرد وهمه ی این روند های انسانی بدلیل بازتولید گری موجودیت وبقاء خود ناچار از دگردیسی اند!
دگردیسی ای که وقتی خویشتن را در مقابل واقعیت سترگی بنام جامعه ( فراخود ) و هنجار مندی های چند گانه ا ش می بیند نه تنها ناچار از توسل به مکانیزم های دفاع گوناگون ابداعی روانی - فرهنگی خود است بلکه گزینه تهاجم را حتی برای زیاده خواهی های خود از نظر دور نمی دارد!
این اهدافی که در جریان معادله انگیزه ______ انگیخته یا کنش متقابل تعقیب می شوند ترجمان یا معنای حقیقت واقع آنها آیا چیزی به جز ملزومات متمدنانه ی بقاء خود و ارضای آن یعنی
       قانون
             قدرت
                         مالکیت می تواند باشد (؟)
هرکدام از سه نهاد فوق بدلیل ارتباط متقابل ودو جانبه نهاد های دیگر این پدیده ی اجتماعی پهن دامنه را بوجود می آورد!
کنش بنیادین غریزه واری که برای خود تاریخ تولید میکند با موئلفه ها ی مستمر فر هنگ با بار معنایی حق طبقه ی مسلط ، مذهب در انواع آن ،تفکر در انواع مدل آن همراه با لیدرها ومنادیان جور واجورآ ن!
اما بدیل واکاوانه ی همه ی آن قانون مندیها و چرخه های گوناگون مورد بحث نیز مد نظر این نگارنده است شاید این خواسته قدری زیاده خواهی باشد ولی حداقل هایی که از قلم توانای این د سته ازکوشندگان عرصه آزادی و آگاهی و برابری دستکم در مجلدات بعدی میتوان انتظار داشت نظر داشتی مشابه ی اینها نیز هست!
ضمن آرزوی توفیق برای نویسنده ی گرامی .
تابعد!

باران بامدادی - ١٧ دی ٩۴