افق روشن
www.ofros.com

معضلات جنبش کارگری در آئینه بحران سرمایه


احمد بخردطبع                                                                                           سه شنبه ٢٠ فروردین ١٣٩٢

(قسمت چهارم)

در قسمت سوم مقاله حاضر بصورت فشرده به عواملی پرداختم که مطابق با آن اتحادیه و سندیکا های کارگری به منافع بورژوازی مرتبط میگردند و سپس از اتحادیه های "مسئول" و "غیر مسئول" که از طرف سیستم سرمایه داری و دولت های کارگزار آن برای سندیکاهای کارگری نامگذاری میشوند، قلم زده شد که بدینوسیله جنبش کارگری از طرف نهادهای "مسئول" یا قانونی که مضافن و در عمل نهایی سازش مینمایند و در رکاب بورژوازی قرار میگیرند، بوسیله ی آنان یعنی حاکمیت سرمایه مهار و کنترل میشوند. در تداوم بحث تفاوت اساسی بین اتحادیه های کارگری و حزب واقعی نماینده ی آن یعنی حزب کمونیست بصورت مختصر از دو کمونیست برجسته ی جهانی؛ یعنی رفقا لنین و روزا لوکزامبورگ برشمرده شد که مطابق با آن اتحادیه های کارگری از نظر لنین بیشتر علنی و کمتر پنهان کار میباشند و درست برعکس احزاب کمونیست میباید بیش از پیش مخفی و کمتر ـ (تا آنجا که تلفیقی از مبارزه ی علنی و مخفی ایجاد میشود و در دوره های متفاوت حیات سیاسی ـ اجتماعی بنا به ضرورت اشکال خاص آن هویدا میگردد) ـ علنی کار باشند. در چنین راستایی روزا لوکزامبورگ با دلایل اساسی و از نگاه جامعه شناسانه به تحلیلی روی میآورد که در دو موقعیت متفاوت بدان میپردازد که به پروسه های عمل مستقیم و غیر مستقیم نامگذاری میگردند. وی عنوان میدارد که اتحادیه ها نقش منافع آنی و احزاب کمونیست جهانی در چارچوب منافع استراتژیک و آتی، همراه با شوراها سرنوشت جنبش کارگری را رقم خواهند زد. بدین ترتیب است که مطالبات اقتصادی، بزرگی و همه جانبه بودن آن در چارچوب فعالیت های علنی و منجمله تمایز روشنفکران غیر کارگری ولی معتقد به قدرت طبقاتی آن، چهار اصلی است که تفاوت نهادهای کارگری را با احزاب کمونیست مشخص میسازند.
در این قسمت سعی بر اینست که به فاکتورهای عملی سیستم بورژوازی پرداخته شود تا در چنین رابطه ای نفوذ آن در اتحادیه و یا سندیکاهای کارگری و نیز احزاب کمونیست شفاف تر گردد و رسوبات رفرمیسم بورژوایی در عناصر و نیروهای مدعی کمونیسم و حاکمیت کارگری به نوعی دیگر به رشته تحلیل و تفسیر اجتماعی قرار گیرد.

"دموکراسی" و جنبش کارگری

از نیمه ی دوم قرن هیجده که اولین اتحادیه های کارگری در انگلستان و سپس در آمریکا و فرانسه بوجود آمدند، ریشه ی اصلی آنرا دموکراسی بورژوایی که برعلیه فئودالیته می رزمید، تشکیل میداد. تجارب آن در قرن نوزده باعث گردید که اتحادیه های کارگری در پروسه هایی غیر قانونی شوند. انگلستان، آلمان، فرانسه و... سدی در رابطه با فعالیت های آن فراهم میسازند، زیرا دموکراسی بورژوایی در صورتی تشکل ها را می پذیرفت که در روند فعالیت های خود، نظام سرمایه داری را برسمیت بشناسند و اعتراضات خود را در رابطه با امنیت شغلی و اضافه دستمزد به میزانی پیش رانند که موجب بحران مالی برای کارفرمایان نگردد. در چنین مسیری آلترناتیوهای سیاسی کارگری برای حاکمین سرمایه جای خود داشت و بمثابه ی تهدیدی جدی در برابر آنان قرار میگرفت. نتیجه آنکه از همان ابتدا که سرمایه داری راه رشد و تکامل را می پیمود، دموکراسی آن شکننده بود و با اولین بحران در نیمه دوم قرن نوزده و برای سالها، اتحادیه های کارگری غیرقانونی میشوند و مبارزه ی کارگران علیه دول مرکزی و کارفرمایان در جهت کسب حقوق سندیکایی ادامه مییابد. آنها نمیتوانستند در برابر اعتراضات کارگری ایستاده گی نمایند ولی برای اصلاحات و عقب نشینی از مواضع ضد کارگری، زیرکانه دو ترفند را در اهداف نهایی خویش قرار دادند. یکی از واژه ی دموکراسی بهره برداری نمودند و خود را بعنوان صاحبان آن بمثابه بدیلی در برابر اتحادیه های کارگری علم کردند و بر بوی و کرنای آزادیخواهی و یا دموکراسی بورژوایی دمیدند و دومی برای مهار و کنترل جنبش کارگری، اتحادیه ها را از درون تسخیر نمودند. بدین ترتیب که تشکل های کارگری باید به دموکراسی که زیر بنای آن موازین و قانون اساسی جامعه است، احترام بگذارد و بدینسان به مسئولیت خطیر اجتماعی خویش در چارچوب سیستم سرمایه داری تداوم دهد و اینگونه بود که اتحادیه های "مسئول" نام گذاری شدند که تا به امروز ادامه دارد. یعنی اتحادیه ها قادرند باصطلاح از حقوق صنفی کارگران دفاع نمایند و در این مسیر تظاهرات و حتا اعتصاباتی را سازماندهی کنند ولی حق ندارند از موازین سرمایه داری پا فراتر بگذارند و بعبارتی دیگر، کارفرمایان را متضرر سازند. در یک کلام اتحادیه ها و یا سندیکاها با فعالیت تریدیونیونی، دموکراسی مبتنی بر موازین جامعه ی سرمایه داری را سرلوحه ی اعمال کارگری خویش قرار دهند. سیستم سرمایه داری با تحقق سیاست یاد شده پیروزی های چشم گیری علیه جنبش انقلابی کارگری کسب میکنند تا جائیکه بسیاری از رهبران انترناسیونال دوم را در راستای سیاست های خویش قرار میدهد. همان رهبرانی که با شعار سوسیالیسم و کمونیسم به طبقه کارگر خیانت می ورزند. اینگونه دموکراسی بورژوایی تقدیس میشود و در دل بسیاری از رهبران باصطلاح احزاب کمونیسم هم قرار میگیرد.
آفت یاد شده به قلب بخشی از حزب بلشویک نیز سرایت میکند و بویژه پس از انقلاب فوریه ١٩١٧ از دیدگاه اندیشه اجتماعی در نزدیکی منشویک ها و سوسیال رولوسیونرها قرار میگیرد که در سال ١٣٩١ در دو قسمت از مقاله به قلم نگارنده ی این سطور، تحت عنوان "بحران جهانی سرمایه و جنبش کارگری" به تفسیر و تحلیل آن پرداختم.
شکست انقلاب اکتبر با دلایل اساسی متفاوتی مورد ارزیابی قرار می گیرد که یکی از دلایل قرار گرفتن حیات سیاسی حزبی بدست عناصری بود که تا قبل از انقلاب اکتبر و بویژه پس از فوریه هنوز به انقلاب بورژوایی باور داشتند. نظیر استالین، کامنف و زینوویف. هر چند بعدها بین آنان نیز اختلافات کشنده ای به وقوع پیوست که دلایل اساسی آن بیش از پیش ابزار قدرت های شخصی بود که نماد اساسی آنرا نیز اندیشه ی بورژوایی تشکیل میدهد. آفت یاد شده که خود را در چارچوب دموکراسی آرایش می نماید، هنوز هم که در ابتدای دهه ی دوم قرن بیست و یکم بسر می بریم، گریبان بسیاری از عناصر و نیروهای باصطلاح چپ و کمونیست ایرانی را گرفته است و هرکدام با سبک کار و تئوری های خاص، کسب قدرت سیاسی بوسیله ی شوراهای کارگری را با اما و اگرهای بورژوایی در غالب عبارات بی محتوا و غیر طبقاتی "خلق" و نیز نماد بورژوایی "مجلس موسسان" و... خلاصه می کنند و در پراتیک اجتماعی کنونی به موازین سرمایه داری در غالب دموکراسی آن غرق میشوند و با شرکت در انتخابات آنها و برسمیت شناختن قانون اساسی بورژوایی در واقع تحت بهانه های متفاوت، نظام سرمایه داری را مشروعیت می بخشند و اینگونه در لباس سوسیالیسم و باصطلاح دفاع از جنبش کارگری، خاک به دیده گان طبقه کارگر می پاشانند.
تعجب اینجاست که آنها تحقق اهداف بورژوایی خود را قصد دارند با رهبری طبقه ی کارگر به ثمر رسانند و تز ضد انقلاب استالینی را که رنگ و لعاب "دموکراتیک نوین" به خود گرفته بود و با رهبری "طبقه کارگر" صورت می گیرد به لقای طبقه ی بورژوازی هدیه نمایند و کارگران را به پای آنان قربانی سازند. بخشی نیز تا آن اندازه عقب مانده و در قهقرای سیاست های اجتماعی سیر میکنند و معتقدند که با بقدرت رسیدن بورژوازی، طبقه کارگر ایران آموزش و تجربه ی طبقاتی می بیند. یعنی با احترام به موازین بورژوایی که در چارچوب دموکراسی آن خود را متظاهر میکند، عوامل و عناصر سوسیالیسم پدیدار میگردد! اگر این نسخه ها در سلامت و صحت اجتماعی قرار داشتند، کشورهای متروپل که از قرن هیجده آموزش دموکراسی می بینند، هنوز نه اینکه قادر نشدند انقلاب سوسیالیستی را به ثمر رسانند، از استقلال تشکل های کارگری نیز بی بهره اند و اتحادیه ها و نیز نیروهای سیاسی آن با اتخاذ سیاست های رفرمیستی و پارلمانی بعنوان نیروهای مسئول در نزد سیستم سرمایه داری تلقی میگردند و قدم به قدم به اهداف طبقاتی انقلاب کارگری خیانت می ورزند.
دموکراسی بورژوایی خیال و توهمی بیش نیست و حاکمیت جهانی سرمایه از آن بسان ترفندی جهت کنترل و مهار جنبش کارگری بهره میگیرند و سندیکاها و نیروهای سیاسی باصطلاح چپ را که همان سوسیال دموکرات های امروزه باشند، به زائده ی خود مبدل میسازند. این دموکراسی سالهای سال است که به افسانه پیوسته است و تنها دموکراسی موجود، دموکراسی کارگری است که نماد عینی خود را با کسب قدرت بوسیله ی شوراهای کارگری متظاهر میسازد و پیش درآمد آن حزب کمونیست و حتا بموازات آن اتحادیه های "غیر مسئول" در برابر نظام سرمایه داری است. تشکل های مستقل، مفاهیم اساسی خود را در اینگونه مناسبات مییابند و عمل انقلابی علیه سیستم سرمایه داری از چنین مسیری عبور مینماید.
نیروهایی که به رفرمیسم و پارلمانتاریسم روی میآورند، علاوه بر مشروعیت بخشیدن به نظام سرمایه، طبقه کارگر را نسبت به جامعه ای که بنیاد آن برمبنای استثمار، بیکاری و فقر بنا شده است، متصل میکنند و به تخریب افکار میپردازند که گویا میتوان از طریق سیاست های رفرمیستی و پارلمانتاریستی، پله های تکامل طبقاتی را پیمود و زندگی کارگران را ارتقا داد! برعکس با سپری شدن چند قرن از حاکمیت نظام سرمایه داری، عوامفریبی دموکراسی بورژوایی به ساکنان کره زمین آشکار و اثبات گردیده و طرح شعار ٩٩ درصدی ها مقابل یک در صد، شاهدی بر این اصل است و با این وجود، خیانت بسیاری از رهبران نیروهای باصطلاح "چپ و کمونیست" که آگاهانه از نام آن جهت تخریب عقاید انقلابی جنبش کارگری سواستفاده میکنند، بسی عقب مانده از جنبش ٩٩ در صدی ها، ولی خدمتگذار طبقه ی استثمارگر یک در صدی بحساب میآیند و همراه آنان مبلغ دموکراسی بورژوایی میباشند. بر عکس، انقلابیون کمونیست همواره دسیسه های ضد انقلابی نیروهای خائن به جنبش کارگری و نیز حاکمیت سیستم سرمایه داری را افشا ساخته اند.
پس از جنگ جهانی دوم که نظام سرمایه داری برای بازسازی و ترمیم راه موقت رشد خویش را سپری میساخت و اردوگاه استالینیسم (سرمایه داری دولتی)، در کنار سیستم غربی آن به تقدیس دموکراسی میپرداخت، مبارزه ی طبقاتی کارگران در جهت سوسیالیسم انقلابی کاهش قابل ملاحظه ای مییافت و دقیقن در چنین شرایطی، ابزار آزادی و دموکراسی بورژوایی در تقابل با سندیکاهای "غیر مسئول"، کمونیست های انقلابی و اعتصابات کارگری قرار داشت. برای اینکه به مفاهیم تخریبی دشمنان طبقه کارگر جهانی روشنتر پی ببریم، دو جامعه را که از نظر ارائه ی شکل و سبک کار متفاوت اند در نظر میگیریم. یکی با تبلیغ کر کننده ی دموکراسی بورژوایی تشکل های "مسئول" کارگری را برسمیت میشناسد و دومی با سیستم دیکتاتوری عریان، اتحادیه های مستقل را غیر قانونی میداند. با کمی تعمق درمییابیم که هر دو جامعه ی یاد شده، اهداف نهایی مشترکی دارند. یکی با قانونی نمودن اتحادیه های "مسئول" در پی نفوذ مستقیم در جنبش کارگری است (مسئول از آن زاویه که موازین و قانون اساسی نظام سرمایه داری را می پذیرد و رفرمیسم و پارلمانتاریسم را تبلیغ مینماید و از برخوردهای طبقاتی و نهایی علیه سیستم و کارفرمایان برحذر است)، تا آنرا از استقلال طبقاتی خارج کرده و در نتیجه به تخریب آن پردازد و دومی قصد دارد با توسل به فشار و دیکتاتوری عریان در برابر سازماندهی مستقل کارگری مقاومت کند. بنابراین راه و روش متفاوتی که این دو جامعه انتخاب میکنند، در جهت تخریب جنبش کارگری عمل نموده و بدین ترتیب اهداف واحدی را دنبال میکنند.

"نمونه ای از کنترل و مهار سرمایه در جنبش کارگری

اتحادیه ها و احزاب سیاسی رفرمیست از قرن نوزده در اختیار نظام سرمایه داری قرار داشتند. پروسه ی این دگردیسی را در فوق تشریح نمودم. فقط بلشویک ها به رهبری لنین، لئون تروتسکی و سایر انقلابیون کمونیست توانسته بودند با افشای آنها در انترناسیونال دوم، انقلاب سوسیالیستی اکتبر را به ثمر رسانند. آنها با نفی رفرمیسم و پارلمانتاریسم نیروهای باصطلاح چپ روسی، گام به گام بویژه از ماه آوریل ١٩١٧ به شوراهای کارگران و سربازان روسیه نزدیک میشوند و این شوراها، شعارهای بلشویک ها را در رابطه با منافع خویش در نظر می گیرند. بطوریکه از ماه ژوئن و بویژه ژوئیه، اکثریت نمایندگان شوراهای نامبرده را از آن خود میسازند. آنها در برابر رفرمیسم و پارلمانتاریسم منشویک ها و اس ـ آرها و حتا جناحی از حزب بلشویک با شعارهای انقلابی مقاومت میکنند و اینگونه انقلاب اکتبر را به ثمر میرسانند.
تحقق انقلاب سوسیالیستی منوط به آماده بودن چند فاکتور اساسی است. یکی از این فاکتورهای اساسی بحران اقتصادی است. امروزه با آنکه بحران ساختاری اقتصادی در همه جا بیداد میکند، شرایط و وضعیت انقلابی در هیچ نقطه ای از جهان فراهم نیست، زیرا رفرمیسم ضد انقلابی بویژه در کشورهای پیشرفته سرمایه داری حضور چشم گیری دارد و نظام سرمایه داری توانسته است جنبش کارگری را از طریق اتحادیه ها و نیروهای سیاسی کارگری زرد، کنترل نماید. از آنجا که ماهییت رفرمیسم در همه جا سازش طبقاتی با سیستم سرمایه داری و ابزارهای بروکراتیک آنست، ما به یک نمونه در فرانسه قناعت میکنیم و نشان میدهیم که چگونه حاکمیت و نیروی دولتی، اهداف استثمارگرانه خود را از طریق اتحادیه ها و احزاب سیاسی زرد تحقق می بخشند : «در سال ٢٠٠٤، زمانیکه نیکلا سارکوزی وزیر اقتصاد و امور مالی بود، تصمیم می گیرد EDF-GDF (٢١) را در چشم انداز برنامه های خود، خصوصی سازد. او با این عمل وارد سه مسئله حساس میشود که میتواند موجب طغیان و اعتراض گسترده ای در سطح کشور گردد، که عبارتند از انرژی، برنامه هسته ای و موقعیت کارگران و کارمندان این شرکت بزرگ. او در تحقیقات خود به ضعف هایی در چارچوب صندوق مالی سندیکای س. ژ. ت. از طرف برنارد تیبو میرسد و همین مسئله باعث میشود که برای تحقق برنامه های خود، از ابزارهای غیر مشروع یاری جوید. سارکوزی موفق میشود در این زمینه با "فردریک آمبرشت" ـ Frédéric Imbrecht ـ مسئول معادن و انرژی سندیکای س. ژ. ت. در EDF-GDF تماس بگیرد و او را بخود نزدیک سازد. او در این آزمایش و رو در رویی به این نکته میرسد که با تمام رشته هایی که س. ژ. ت. را به حزب کمونیست متصل میسازد، میتوان از راههایی بهره جست و نظریه خود را به سندیکا تحمیل نمود. پس از اعلام خصوصی سازی EDF-GDF، سندیکای س. ژ. ت. وارد آکسیون اعتراضی میگردد. سارکوزی به مسئول اول سندیکا پیامی میدهد که در صورت بالا گرفتن اعتراضات، میتواند پخش و توزیع غیر مجاز پول را از صندوق اجتماعی به کمیته هایی خاص و شرکت های کوچک تجاری علنی نماید و از همه مسائل پرده بردارد، که در این مسیر مسئولیت مستقیم آن بعهده "برنارد تیبو" و نیز "فردریک آمبرشت" خواهد بود. بنابراین تیبو و آمبرشت مشترکن در سرنوشت بد و تهدید آمیزی قرار میگیرند و سارکوزی مانور خود را توسعه می بخشد. وی بدین ترتیب موفق میشود که شرکت یاد شده را خصوصی سازد و سرمایه دولت را به حداقل ممکن پائین آورد. در چنین رابطه ای تیبو و آمبرشت بطور غیر مشروع با سارکوزی به سازش میرسند. سازش مذکور بمثابه پشت نمودن به منافع اجتماعی کارگران و کارمندان شرکت مذکور میگردد و برعکس سارکوزی را در وضعیت و موضع برتری قرار میدهد. او در تبلیغات انتخاباتی برای ریاست جمهوری همواره و سرمست از این پیروزی صحبت می نمود و بعنوان مردی پراگماتیک و با اراده بدان افتخار میکرد. زمانیکه به ریاست جمهوری میرسد، در مورد رفرم بازنشستگی کارکنان حمل و نقل و EDF-GDF بدون پیشبرد دیالوگ و بحث همه جانبه با شاغلین این بخش اجتماعی، لایحه ای را آماده میسازد که مطابق با آن سابقه سی و هفت سال و نیم به چهل سال افزایش مییابد. لذا اعتراضات و اعتصابات برضد تصمیمات یاد شده آغاز میگردد. ولی سارکوزی سناریوی موفقیت آمیز خویش را در سال ٢٠٠۴ علیه سندیکای س. ژ. ت. از یاد نبرده است. بنابراین قبل از طرح تصمیمات مورد نظر، دو بار با "برنارد تیبو" مسئول اول سندیکای س. ژ. ت. دیدار میکند. یکبار در ٢٩ اوت (آگوست) در کاخ الیزه و بار دیگر در ١٦ سپتامبر در پارک ورسای. رئیس جمهور جدید و دبیر کل سندیکا نسبت به مسائل درگیر، با یکدیگر به بحث و داوری می نشینند. "برنارد تیبو" بخوبی آگاه است که سارکوزی در مورد ضعف وی در صندوق مالی انصراف نخواهد ورزید و نیز سارکوزی سعی دارد که از آن کمال استفاده را بنماید و در مورد دو برنامه مهم یکی کنترات کار که بویژه از اراده و تمایلات سندیکای کارفرمایان "مدف" (MEDEF) برمیخیزد و نیز دومی، در رابطه با رژیم بازنشستگی و صعود آن تا به چهل سال، رهبر سندیکای س. ژ. ت. را قانع سازد تا به یک موضوع معقولانه مورد نیاز وی به پیوندد و اینگونه "عالیجناب سارکوزی" در چارچوب اصلاحات مطروحه، پیروزمند بیرون آید.»(٢٢).
یاد داشت فوق بخشی از حقایق پروژه های دولت و مناسبات آن با اتحادیه هاست. سیستم سرمایه داری زمانیکه سندیکایی را "مسئول" ارزیابی میکند، یعنی در واقعیت امر استحاله ای از دیدگاه اجتماعی با نظم حاکم صورت پذیرفته است. در چنین مسیری نباید برداشت مخفیانه از صندوق اجتماعی را به حساب تیبو و آمبرشت قلمداد کرد. آنها پولی را در جیب های شخصی خویش واریز نکردند، بلکه سندیکاهای "مسئول" در اهداف و برنامه های بروکراسی عریض و طویل نظام سرمایه داری حل شده اند. ما همه میدانیم که آنها - یعنی تمام سندیکاهای "مسئول" ــ بخشی از مسئولیت صندوق های اجتماعی را بعهده دارند و سرمایه داری آگاهانه پای اینگونه اتحادیه ها را به بروکراسی و سیستم اداری میکشاند تا وابستگی آنان بیش از پیش محکم گردد. خصوصی سازیها، بیکاری را برای کارگران به ارمغان میآورند و برای شاغلین دستمزدها کاهش یافته و قدرت خرید نقصان مییابند. بنابراین اتحادیه های کارگری "مسئول" از آنجا که مترقی نیستند، موجبات تخریب هرچه بیشتر جنبش انقلابی کارگری را فراهم میسازند. باید در بدنه ی کارگری اینگونه سندیکاها افشاگری شود و در این افشاگری میباید تشکل های مستقل کارگری در تخالف با سه جانبه گرایی جایگاه درجه ی اول را در میان آنان ایفا نماید و استخوانبندی شورایی کارگری بدون واسطه گی بروکراتیک سندیکایی با دولت و کارفرمایان، بعنوان شرط اصلی فعالیت ها در نظر گرفته شود.
سیستم سرمایه داری به همان اندازه که اتحادیه ها را با ترفندهای مختلف به خود وابسته میکند، نیروهای سیاسی باصطلاح کارگری را نیز در تحلیل نهایی به زائده ی خویش مبدل میسازد. احزاب رفرمیست و پارلمانتاریست که ادعای چپ بودن دارند و بویژه آنهایی که خود را نه تنها مدافع طبقه کارگر، بلکه نماینده ی آنها برمیشمارند، در مسیر پروژه ی سیستم سرمایه داری به خدمتگذاری شان نائل میگردند. نظام سرمایه داری مبتنی بر دموکراسی پارلمانی باید به احزاب یاد شده یاری رسانی نماید تا موجبات رضایت آنها را فراهم سازد، در غیر اینصورت هراس از آن دارد که از کنترل خارج شوند. بنابراین سیستم پارلمانی بمثابه ی کازینویی است که نمایندگان را با دستمزدهای بسیار بالا سیراب میکند و علاوه برآن به صندوق احزاب آنها نیز پول پرداخت میشود. تا ۵ سال قبل در فرانسه هر نیرویی که حداقل ۵ درصد رای را بخود اختصاص میداد، هزینه های تبلیغاتی انتخاباتی آنها پرداخت میگردید. حزب "کمونیست" فرانسه که یکی از احزاب رفرمیستی و جزو احزاب برادر سوسیال امپریالیست روسیه بود و به اردوگاه "سوسیالیستی" معروف بودند، تا دهه ی هفتاد از مزایای بالایی برخوردار میگشت ولی تدریجن کارگران از حزب روی برتافتند بطوریکه از دهه ی ٩٠ میلادی به زیر ٢ درصد نزول مییابد و از آنجا که وی خدمتگزار واقعی نظام بورژوا ـ امپریالیستی فرانسه است، با اصلاحات دوباره در زمینه سیستم پارلمانی فرانسه، از عارضه ی محرومیت اقتصادی بدور میماند زیرا مطابق با رفرم یاد شده، پرداخت هزینه از ۵ درصد به یک درصد میرسد. اصلاحات پارلمانی مقرر میسازد، در صورتیکه هر حزب و سازمانی که حداقل یک درصد از رای ها را به خود اختصاص دهد، در ازای هر یک رای مبلغ ١,٦٨ ارو(یورو) به حزب تعلق خواهد گرفت. بعبارت دیگر اگر نماینده ای در دور اول پانصد هزار رای کسب کند و در کل به حد نصاب یک درصد نیز برسد، مبلغ هشتصد و چهل هزار ارو هر ساله و به مدت ۵ سال به حزب پرداخت خواهد گردید و اگر در دور دوم بعنوان نماینده پارلمان به پیروزی برسد، در ازای هر نماینده مبلغ دیگری که شامل چهل و دو هزار و دویست و بیست و هشت ارو میباشد باز سالانه به مدت ۵ سال به حزب تعلق خواهد گرفت. اینها فقط مزایای حزبی است زیرا نمایندگان از حقوق و مزایای سرسام آوری برخوردارند.
حزب "کمونیست" فرانسه در سال ٢٠١٢ در انتخابات ریاست جمهوری و سپس پارلمانی، پس از سالها، رای بیشتری آورد زیرا کاندیدای ریاست جمهوری حزب شخصی است بنام "ژان ـ لوک ملانشون"(٢٣) که در سابق عضو حزب سوسیالیست بود. وی پس از خروج از این حزب، نیرویی را بوجود آورد بنام "جبهه چپ" که در عین حال کاندیدای حزب "کمونیست" نیز بود. به هر صورت نتیجه انتخابات به ترتیبی میشود که حزب "کمونیست" هر ساله سه میلیون ارو دریافت خواهد داشت و پرداخت مذکور به مدت ۵ سال ادامه دارد و آقای ملانشون چهارصد هزار ارو هر ساله نصیبش خواهد گردید (خدا برکت دهد تا جنبش کارگری تکامل انقلابی بیشتری یابد و به سوسیالیسم نزدیکتر شود). حزب نوین ضد سرمایه داری ـNPA ـ این نیروی خرده بورژوا و سوسیال دموکرات که در کازینوی پارلمانی شرکت میکند، از آنجا که به حد نصاب نرسیده است، هزینه ی سالانه به وی تعلق نخواهد گرفت. فقط به میزان رای ها و هر رای ـ ١,٦٨ ارو را تصاحب خواهد کرد (٢۴). لازم به توضیح است؛ راهی را که حزب "کمونیست" فرانسه با معیارهای اپورتونیستی و سرمایه دارانه، سالهاست می پیماید، حزب نوین ضد سرمایه داری در همان مسیر ولی در ابتدای کار قرار دارد. ولی ژان ـ لوک ملانشون که در ضمن کاندید ریاست جمهوری حزب "کمونیست" بود، دو مقام دارد. یکی سناتور است و دیگری یکی از نمایندگان فرانسه در پارلمان اروپا ست. او کسی است که در مجلس سنای فرانسه به دخالت نظامی ناتو علیه لیبی، رای موافق داده است.
آقای ملانشون ماهیانه با مزایای مختلف مبلغ ٣٧۵٧۶ ارو دریافت میدارد که شامل سنا به اضافه ی مزایای آن و نیز نماینده ی پارلمان اروپا و مجموعه ی مزایای این بخش. چنین شخصیتی همواره با کراوات سرخ در میتینگ ها و سخنرانی ها آماده میشود و از منافع کارگران و پائینی ها صحبت مینماید. او حق دارد، زیرا اگر از آنها صحبت ننماید چگونه نماینده گی پارلمانی اش تمدید شود! مگر میشود از آنهمه حقوق و مزایا... دست کشید! حزب "کمونیست" فرانسه که در بروکراسی و نیز کازینوی پارلمانی زندگی خود را تداوم می بخشد، چنین کاندیداهایی عرضه میدارد. به نمونه ای دیگر میپردازم؛ "روبرت او" (Robert Hue)، از سال ١٩٩۴ تا ٢٠٠١ دبیر کل حزب "کمونیست" بود. "روبرت او" در حال حاضر سناتور است، از حزب "کمونیست" خارج شده و نیرویی بنام "جنبش متحد مترقی"(٢۵) که نزدیک به حزب "سوسیالیست" فرانسه است را بوجوذد آورده و در ضمن سال قبل (٢٠١٢) از کاندیداتوری ملانشون حمایت نموده و از همه مهمتر اینست که در جلسات "کریف" CRIF ، که جریانی مذهبی ـ صهیونیستی است شرکت میکند. آقای "روبرت او" در عین حال رابطه ای بسیار نزدیک با رهبران حزب "کمونیست" فرانسه دارد. جنبش کارگری حول این گونه رهبران رفرمیست و پارلمانتاریست فرانسوی محاصره شده است. آنها پرچم سرخ به اهتزاز میآورند، شال سرخ به گردن می آویزند، دست های گره کرده را بعنوان سمبل چپ بالا می نمایند. از کارگران و از بیکاری و فقرصحبت به میان می آورند، از کارفرمایان انتقاد میکنند. ولی در پس پرده ی شعارهای دروغین پرطمطراق، زندگی دیگری دارند، روندی که بر بستر اپورتونیسم، رفرمیسم و کازینوی پارلمانی غنوده است. بیهوده نیست که کارگران آنها را رها کرده اند. چرا که خیانت آشکارشان، جنبش کارگری فرانسه را فلج نموده است. آنها از کارگران بمثابه ی ابزاری بهره میگیرند تا رشد کازینوی پارلمانی خویش را پی در پی هموار نمایند. آنها از انقلاب وحشت دارند، چرا که انقلاب منافع شان را به نابودی میکشاند و باز بیهوده نیست که این حزب با نیروهای ارتجاعی نظیر سازمان فدائیان اکثریت و شرکا و حتا با سلطنت طلبان رابطه دارد و مدافع جنبش سبز موسوی ها و کروبی ها میباشد. وقتی "روبرت او" که زمانی دبیر کل این حزب بود و اکنون حتا رابطه ی فشرده ای از طریق سازماندهی "کریف" با صهیونیست ها برقرار مینماید، این ثابت میکند که آنها صهیونیسم را از دیدگاه طبقاتی مردود نمی شمارند، بلکه فقط به آنها انتقاد دارند.
برخورد آنها بر پدیده ی امپریالیسم نیز نه از زاویه ی تضادهای سیاسی ـ اقتصادی و اجتماعی، بلکه همانند کائوتسکی های مرتد به امپریالیسم انتقاد میکنند و از دیدگاه طبقاتی بر ضدشان نیستند. مبارزه ی ضد امپریالیستی با انتقاد از امپریالیسم به میزان منافع دو طبقه ی متضاد با یکدیگر تفاوت دارد. در بسیاری مواقع، لایه های مختلف خرده بورژوازی با امپریالیست ها مخالفند ولی این اختلاف از زاویه انتقاد سرچشمه میگیرد و بمثابه ی تضاد طبقاتی که مبارزه ی ضد امپریالیستی را طلب میکند، پدیدار نمیگردد. حتا امپریالیست ها از یکدیگر انتقاد میکنند.
در چنین مسیری هر لایه و قشر و طبقه ای در چارچوب اندیشه و مواضع خویش بدان برخورد میکند ولی فقط طبقه کارگر است که از انتقاد فراتر میرود زیرا امپریالیسم دشمن طبقاتی کارگران است. نیروهای رفرمیستی و بطریق اولی پارلمانتاریستی از آنجا که در نهایت و در تحلیل نهایی و با ظاهری چپ به نجات سیستم سرمایه داری می پردازند به طبقه بورژوازی تعلق دارند. حزب "کمونیست" فرانسه و همه ی همپالگی های رفرمیسم در هر گوشه و کنار جهان بطور کامل به بورژوازی گرویده اند و میتوان آنها را جناح چپ بورژوازی نامید. از چنین زاویه ایست که اینگونه نیروها ضد انقلاب اند. انقلاب کارگری اکتبر، نتیجه ی مبارزه ی پیگیر و همه جانبه ی لنین علیه تمامی اشکال رفرمیسم بوده است. وی در چنین رابطه ای مینویسد: «ایدئولوژی امپریالیستی در طبقه کارگر نیز رخنه میکند. میان این طبقه و طبقات دیگر دیوار چین وجود ندارد. وقتی می بینیم که رهبران حزب باصطلاح "سوسیال دمکرات" کنونی آلمان بحق "سوسیال امپریالیست" یعنی سوسیالیست در گفتار و امپریالیست در کردار لقب گرفته اند...»(٢٦).
برخورد جنبش انقلابی کارگری ایران نسبت به اینگونه پدیده ها نظیر حزب "کمونیست" فرانسه، سندیکای س. ژ. ت. و امثال آنها باید به ترتیبی باشد که از ابزار تبلیغاتی آنها بهره وری گردد، همانطوریکه کمونیست ها از میکروفون و یا رسانه های بورژوازی برای تبلیغ و ترویج عقاید و خواستهایشان استفاده میکنند. بهره وری از کانال های تلویزیونی و رسانه ای بدون هیچ گونه چشم داشتی صورت میگیرد و نیز مبرا از هر نوع تعهدی است. نظیر اعتصاب غذای موفقیت آمیز ما در سال ٢٠٠٩ که در ساختمان منطقه ی ١١ حزب "کمونیست" در پاریس انجام پذیرفت.
در مورد سندیکای س. ژ. ت. نیز وضع بدین قرار است. زیرا رهبران این سندیکا به حزب "کمونیست" فرانسه تعلق دارند ولی کارگران فقط در رابطه با دفاع حقوقی با این سندیکا همکاری میکنند، همین و بس. در یک کلام جنبش کارگری فرانسه در زیر گام های رفرمیستی، فرصت طلبانه و پارلمانتاریستی اینگونه احزاب تضعیف گشته است. آنها به این جنبش خیانت میکنند. سیاستی که آنها دنبال میکنند، همان سیاست "تکاملی" برنشتین است. همان سوسیالیسم خیانت پیشه گانی نظیر کائوتسکی، پلخانف و... میباشند. سیاستی که بوسیله انقلابیون کمونیست افشا گردیده بود و از دل آن انقلاب سوسیالیستی اکتبر جوانه زد. ولی اکتبر به دلیل موجودیت اینگونه فرصت طلبان، تنها ماند و این تنهایی او را با شکست روبرو نمود.
این معضلات تشدید یافته امروزه در جنبش کارگری موجود است که رفرم را بجای انقلاب می نشاند و کازینوی پارلمانی را بمثابه ی دموکراسی بورژوایی در برابر دموکراسی شورایی کارگری قرار میدهد و قصد دارد با اینگونه ترفند نظام سرمایه داری جهانی را از مرگ محتوم نجات دهد! تا زمانیکه اتحادیه های کارگری و نیروهای سیاسی باصطلاح چپ برمبنای سه جانبه گرایی و مماشات با حاکمیت سرمایه پیش میروند، ضایعات در جنبش کارگری افزایش مییابد. ضایعه و حرکت های مخربانه سیاسی زمانی جدی تر میگردد که ما با عناصر و نیروهایی روبرو میشویم که خود را "چپ" و همراه "جنبش کارگری" میدانند، ولی به کازینوی پارلمانی روی میآورند و با ریختن رای به صندوق جوامع امپریالیستی، بدانها مشروعیت ساختاری می بخشند و از عناصر ضد انقلاب در این کشورها، دفاع سیاسی مینمایند. آنها با این اعمال خویش بین دو صندلی می نشینند و نیز به جنبش کارگری و به انقلاب پشت می نمایند. نظام سرمایه داری جهانی از نیمه دوم قرن نوزده تدابیری اتخاذ می نماید که گام به گام اتحادیه های کارگری و نیروهای سیاسی را با ترفندهای متفاوت در اختیار خود میگیرد تا بتواند جنبش کارگری را مهار کند. این سیاست را کمونیست های انقلابی در پروسه های مختلف و نیز در دوران بعد از جنگ جهانی دوم افشا ساختند اما در آن زمان نیز غلبه ی بلامنازع استالینیسم اردوگاهی و اعمال پلیسی و کشنده ی آن یا جان کمونیست ها را میگرفت و یا آنها را حاشیه نشین می نمود. ما باید از این خیانت ها درس عبرت بگیریم و با اراده ای استوار در برابر فرصت طلبان ضد انقلاب ایستاده گی نمائیم.
در سال ١٩۴٩ "نبرد کمونیستی" مواضع سازشکارانه و سه جانبه گرانه ی سندیکاهای کارگری را مورد تجزیه و تحلیل قرار میدهد. این نیروی کمونیست انقلابی در شرایطی که سرمایه داری پس از سپری ساختن دومین جنگ جهانی، راه رشد نسبی را می پیمود، در مورد سندیکاهای "مسئول" و مماشات طلب به نظام سرمایه داری مینویسد: وقتی بعضی از رسانه های کارگری از حقوق سندیکایی و اعتصاب نظر میدهند و آنرا اصول دموکراسی میدانند، و اساس دموکراسی را در دفاع از قانون اساسی و رژیم پارلمانی ارزیابی میکنند، آشکارا و بطور ساده مبارزه ی طبقاتی را نفی می نمایند و در تعاقب آن، ناامیدی، تخریب و انحراف و گمراهی را در سازماندهی پرولتاریا، انکشاف میدهند... ولی جنبش انقلابی کارگری؛ همواره و بدرستی مبارزه ی طبقاتی را بجای سازش طبقاتی قرار داده است... سندیکاهای رفرمیست (...) زمانیکه باید همراه دولت جلوی یک اعتصاب ممنوعه را بگیرد در اینجاست که جای پای پلیس ظاهر میشود، چرا که به کمک قوانین پلیسی که در قانون اساسی برسمیت شناخته شده است، هم پیمان میشوند»(٢٧).
امروزه در قرن بیست و یکم ما با تمام اشکال یاد شده، آنهم به شکل پیچیده تری مواجه میباشیم که مبارزه ی طبقاتی کارگری را به سازش طبقاتی مبدل میسازند. چیزی را که رفقای "نبرد کمونیستی" ایتالیا در سال ١٩۴٩ مطرح ساختند، امروزه درستی آنرا بوضوح مشاهده می نمائیم. باید با سیاستی منطقی همانند دو دهه ی نخست قرن بیستم گرایشات مخربی را که بویژه در کشورهای امپریالیستی غالب اند، بی محابا علیه آن مبارزه گردد. باید پرچم انقلابی بزرگانی چون لنین، روزا لوکزامبورگ، لیبکنشت، تروتسکی و... با مبارزه و مقاومت همه جانبه ای به اهتزاز در آید.

احمد بخردطبع ـ ٩ آوریل ٢٠١٣

منابع:

٢١ ـ سازمان انرژی، الکتریک و گاز فرانسه
٢٢ ـ "اعتصابات کارگری فرانسه و نقش عالیجناب سارکوزی" ـ احمد بخردطبع ـ نگارش سال ٢٠٠٧
٢٣ ـ Jean-Luc Melenchon
٢۴ ـ تمام اطلاعات پارلمانی و مزایای یاد شده از رسانه های زیر استخراج گردیده است.
١- Marianne du 23 au 29 juin 2012
٢- L'Express N. 3184 11 juillet 2012
٣- Paris Match du 28 juin au 4 juillet 2012
Challenges N. 308 5 juillet 2012 -۴
VSD N. 1825 -۵
Robert Hue - Mouvement Unitaire Progressiste (MUP)- ٢۵
٢٦ ـ امپریالیسم بالاترین مرحله سرمایه داری ـ لنین ـ منتخب آثار صفحه ٣۵٦
٢٧- Battaglia Comunista N. 3 du 19 au 26 janvier 1949 - (نقل بمعنی) ـ متن فرانسه

***************

(قسمت سوم)

در مطالب قبلی و در چارچوب معضلات جنبش کارگری، مختصری از چگونگی اوج بحران سرمایه و در راس آن دو چالش اساسی در نظام سرمایه، یعنی شیوه ی کینزی و نئولیبرالیسم سرمایه داری بررسی گردید و جا دارد که از نوع نئوکینزی که به طریق متفاوت، پوشیده و مستقیم بوسیله بعضی از نیروهای باصطلاح چپ نیز بلغور میشود، یادآوری بعمل آید. زیرا معتقدند که بدین وسیله مطالبات کارگری پیگیری میگردد و لذا اعتراضات خود را فقط به شیوه ی حاکم کنونی، یعنی نئولیبرالیسم سرمایه داری معطوف می سازند. در صورتیکه تمام شیوه های رایج سرمایه داری همواره علیه منافع کارگری عمل کرده اند و همه ی شان دشمن طبقاتی جنبش کارگری میباشند. از این نظر است که در قسمت اول مقاله به تهاجم سرمایه به طبقه کارگر اشاره نمودم و انتخاب ترجیحی و برتری یک شیوه از نظام سرمایه داری به شیوه ی دیگر آنرا به مفهوم مشروعیت بخشیدن به کل سیستم جهانی سرمایه داری دانسته که در اساس، آنهم بصورت پوشیده تاییدی به تجاوز سرمایه علیه کارگران خواهد بود. از طرف دیگر، کتاب "امپراطوری" مایکل هارد و آنتونیو نگری، علاوه بر اینکه نظام سرمایه داری را در مناسبات "امپراطوری" آن مشروعیت می بخشد، با نفی امپریالیزم و جایگزین نمودن امپراطوری به جای آن، با مبارزات انقلابی طبقه کارگر مرزبندی روشنی دارد و اینگونه خیانت خود را با نوع و اندیشه ی دیگری ارائه میکند که در مجموعه خویش در شرایط بحران کنونی سرمایه، به معضلات جنبش انقلابی کارگری می افزاید و جابجایی بیربط و بی محتوای طبقاتی را بعنوان معیارهای رفرمیستی موجب میشود. در این قسمت به ریشه های دیگری از نفوذ بورژوازی در جنبش کارگری و نیز رابطه ی اتحادیه ها و احزاب سیاسی پرولتری و راهکارهای شیوه ی علنی و مخفی مبارزه خواهم پرداخت.

اشاره ای به عوامل نفوذ بورژوازی در جنبش کارگری
سرمایه داری جهانی از ترفندهای متفاوتی برای نفوذ در جنبش کارگری بهره می گیرد و با قدرت مادی و نیز تهدید و سرکوب آنرا باصطلاح بعنوان اوامر و عوامل نهادینه شده در خدمت اهداف نظم سرمایه بکار می گیرد و بدین ترتیب سعی میکند به عناوین مختلف نیروی سرمایه را مشروعیت بخشد و مبارزات کارگران را در چارچوب آن مهار نماید و اینگونه در برابر تهدیدات مبارزه ی انقلابی کارگران رهایی یافته و در نهایت آنرا کنترل کند. عواملی که قادرند در خدمت منافع سیستم سرمایه داری قرار گیرند در روابط و مناسبات متعددی خود را متظاهر می سازند. از گسترش ایده ی رفرم بعنوان بدیلی که میتواند منافع کارگران را تحت پوشش قرار دهد تا نفوذ در اتحادیه و سندیکاهای کارگری. از اشاعه ی اندیشه ی پارلمانتاریسم تا تقسیمی از سیستم سرمایه داری وحشی و غیر وحشی و بطریق اولی کالایی و غیر کالایی بودن نیروی کار... و در نهایت با نفوذ مستقیم و ایجاد تفرقه و نفاق در جنبش کارگری.
بورژوازی از قرن نوزده ابزار مورد نیاز خود جهت مهار جنبش کارگری را ایجاد کرده و در بخش قابل توجه ای از هرم تشکیلاتی و اتحادیه ای قرار داده است و این عمل در کلیت خویش به دلیل غلبه ی رفرمیسم، تولید و باز تولید میگردد. هر چند که این مسئله در شرایط های مختلف تاریخی، بازتاب گوناگونی به خود میگیرد و ما از ایجاد انترناسیونال اول تا به امروز شاهد آن میباشیم. مارکس و انگلس از پیشگامان این مبارزه بودند و رزا لوکزامبورگ از سن نوجوانی یعنی ١٦ سالگی بر علیه رفرمیسم و اپورتونیسم کمر همت می بندد و زمانیکه به دفتر سیاسی انترناسیونال دوم برگزیده میشود، مبارزه ی شجاعانه ای را جهت دفاع از آرمان های انقلابی کارگری بویژه در سال ١٨٩٨ علیه برنشتین رویزیونیست و بر ضد رفرمیسم باصطلاح تکاملی وی در میادین مبارزات جنبش سوسیالیستی افشا می سازد. در واقع پیکار مستمر بزرگانی چون لنین، رزا لوکزامبورگ، لیبکنشت، تروتسکی و بسیاری دیگر تا بدانجا رفرمیسم و ایده های بورژوایی در جنبش کارگری را رسوا می سازند که مطابق با آن انقلاب کبیر اکتبر به ثمر می رسد. تاریخ در ادوار مختلف ثابت کرده است که هر زمان مبارزه با دیدگاه های بورژوایی نقصان مییافت و از افشاگری همه جانبه شانه خالی می نمود، دمل چرکین رفرمیسم در اشکال متنوع آن سر باز می نمود که تا امروز نیز تداوم دارد. شاهد این مدعا به قتل رساندن رزا لوکزامبورگ و کارل لیبکنشت در ٣١ ژانویه ١٩١٩ در آلمان بدست حاکمین و خائنین سوسیال ـ دموکرات است که حزب کمونیست آلمان موتور مبارزه در کیفیت بالای خود را از دست میدهد و انقلاب اکتبر که به تنهایی قادر به تداوم عمل سوسیالیستی نبود، بغایت تنها میشود و باردیگر رفرمیسم و ایده های بورژوایی بنام کارگران و جنبش سوسیالیسم کارگری، نشو و نما مییابد. فقدان اینگونه مبارزات آسیب های دیگری را نیز موجب میشود، زیرا مقابله با رفرمیسم و نظرات بورژوایی که رکن اساسی را ایفا می نماید در عین حال انحرافات درونی را نیز کاهش میدهد. بعبارت دیگر جنبش انقلابی سوسیالیستی هم نیاز به مبارزه ی درونی دارد تا بتواند روزنه های مستقیم و غیر مستقیم بورژوایی را حذف و خود را پالایش دهد. بعنوان نمونه رزا لوکزامبورگ، کتاب "چه باید کرد" لنین را که در سال ١٩٠٢ نوشته شده بود، در سال ١٩٠٦ به نقد میکشد و یا با ایده های ناسیونالیسم و انکشاف آن تا به صحن مبارزات پرولتری و سوسیالیسم فاصله می گیرد. او مبارزه ای سخت و رفیقانه ای را با لنین و بلشویسم بویژه پس از انقلاب کبیر اکتبر به پیش میراند و در سال ١٩١٨ عنوان میدارد که دیکتاتوری پرولتاریا و به طریق اولی شوراهای کارگری در تهدیدی مستمر قرار دارد و دیکتاتوری تنی چند از سیاست مداران حزبی، میرود که بجای آن قرار گیرد.
این نیز مبارزه ای درونی و انقلابی بود و خون تازه ای به رگ های جنبش سوسیالیستی می دمید. در تمام این مبارزات درونی بویژه با لنین، به باور من در مواردی محق بود و در نکاتی از روی اشتباه، انحرافاتی را حمل می نمود. این شمه ای از مبارزه ی درونی بزرگانی از سوسیالیسم انقلابی بشمار میرود که میتوان گفت حیاتی بود و در پائین به انواعی از آن اشاره خواهم کرد. آنچه به دوره ی امروزی برمیگردد که ما در آن زندگی میکنیم، رفرمیسم و اپورتونیسم در اشکال گوناگون آن غلبه ی بلامنازع دارد و بطریق اولی بورژوازی در جنبش کارگری فرمان میراند و همین مسئله باعث شده است که با وجود بحران ساختاری عمیق و علاج ناپذیر سیستم سرمایه داری جهانی و نیز با وجودی که طبقه کارگر بسیاری از جوامع مبارزه ی ضد سرمایه دارانه را با شهامت وصف ناپذیر به پیش میرانند، بدیل رفرمیستی و در نهایت بورژوایی سد عظیمی در مبارزات طبقاتی کارگران ایجاد نماید و اشکال مبارزاتی آنان را ارتقا ندهد و از اهداف انقلابی تهی سازد و بالاخره در برابر بدیل سوسیالیستی و حاکمیت شوراهای کارگری شانه خالی کند و در نتیجه از اهداف اساسی جنبش کارگری طفره میرود. در چنین شرایطی میبایست گفتمان های سوسیالیسم انقلابی و تقابل و مبارزه ی منطقی آن جهت زدودن نفوذ بورژوازی در جنبش کارگری اهمیت بیشتری یابد و در این مسیر از مبارزه ی طبقاتی بزرگان سوسیالیسم در گذشته بهره گیری نموده تا جنبش کارگری از نفوذ و سمومات بورژوایی در سطح جهانی در امان باشد و در راستای اهداف انقلابی نزدیک گردد.
واقعیت اینست که مباحث لنین و رزا لوکزامبورگ در عرصه هایی میتواند چراغ راه ما قرار گیرد و با رهنمودهای بزرگانی دیگر به شرایط مشخص کنونی که بحران ساختاری بیداد میکند، تعمیم یابد. یکی از این مسائل پر اهمیت نقش نهادها، اتحادیه ها و احزاب کارگری است. بویژه امروزه سندیکاها حیات مبارزه ی طبقاتی کارگران جهان را بدست گرفته اند و مطابق با پارامترهای مبارزاتی خویش در برابر سیستم سرمایه و کارفرمایان آن خودنمایی میکنند و سرنوشت کارگران را اینگونه ورق می زنند.

نگاهی به اتحادیه های کارگری
نیمه دوم قرن نوزده در سطح وسیعی جدال طبقاتی کارگران آغاز میشود. کمون پاریس در سال ١٨٧١ هراسی در دل سیستم سرمایه داری می گنجاند و پایه های آنرا به حدی لرزان میسازد که از شکوفایی آن عمیقن کاسته میشود و بحران ادواری ساختاری در سراسر اروپا آغاز میگردد. بعبارت دیگر دوره شکوفایی سرمایه پایان مییابد. کشورهای پیشرفته سرمایه داری قرن نوزده بویژه در فرانسه، آلمان و انگلستان دچار رکود اقتصادی میشوند و انباشت سرمایه در بیماری و بحران غوطه ور میگردد و جنبش کارگری در راستای مطالبات حقوقی خویش و علیه بیکاری قد علم میکنند و تا کسب قدرت سیاسی پیش میروند. این مسئله موجب میگردد که دولت های سرمایه داری در اروپا و آمریکا موازین وحشیانه ای را نسبت به مطالبات کارگری و احزاب و اتحادیه هایی که در این چارچوب فعالیت های خویش را متمرکز ساخته بودند، اتخاذ نمایند. به همین دلیل است که در آلمان احزاب کارگری که از منافع طبقاتی آنان دفاع میکردند، بویژه حزب سوسیال دموکرات آلمان غیر قانونی میشود و به مدت ١١ سال قانون ضد کارگری تداوم مییابد و در سال ١٨٩٠ دولت بر مبنای اعتراضات و فشارهای گسترده ی کارگری مجبور به لغو آن میگردد ولی تا قبل از آن تمامی تشکل های کارگری چه از نوع سیاسی و چه با نام اتحادیه ها در رابطه با حقوق اقتصادی، شامل همان سیاست وحشیانه دولت پروس قرار میگرفت.
ولی اتحادیه های کارگری در کشوری چون انگلستان که سرمایه داری نسبت به سایر جوامع اروپایی انکشاف بیشتری یافته بود، قدمت داشت. بویژه از نیمه ی اول قرن نوزده، کارگران مجبور میشوند از پراکنده گی خارج گردند و در مقابل اتحاد کارفرمایان و سیستم سرمایه داری، خود را نیز متشکل سازند. اما بقول مارکس در کتاب "فقر فلسفه"، اعتراضات شان هنوز طبقاتی نبود، زیرا فقط بر اساس اضافه دستمزد صورت میگرفت و منافع کلی و آتی را مد نظر قرار نمیداد. این همان نقطه ی ضعفی است که در ابتدا، نظام سرمایه داری از آن به نفع خویش بهره میگرفت ولی از زمانیکه کارگران منافع استراتژی خویش را سرلوحه ی مبارزه قرار دادند و از تشکل های موقتی که فقط در امر پیشبرد یک اعتصاب و در ارتباط با اضافه دستمزد که نقطه ی مشترک حرکت تعارضی کارگری است، وداع نمودند، مبارزه ی طبقاتی را غنای بیشتری بخشیدند و در تداوم چنین عملی و با ایجاد اتحادیه های دائمی علاوه بر مطالبات اقتصادی در تشکلی بنام "چارتیست ها" امر مبارزه ی سیاسی را نیز هدف غایی خویش قرار دادند و اینگونه در چارچوب مبارزه ی طبقاتی متمرکز گشتند و هراسی واقعی در دل سیستم سرمایه داری و کارفرمایان آن ایجاد کردند.
تخریب سرمایه ثابت در رابطه با مطالبات کارگری و در پاسخ به قهر بورژوازی بویژه در انگلستان، سیستم سرمایه داری را برآن داشت که تصمیمات نوینی جهت ارعاب و سرکوب کارگران اتخاذ نماید و قوانین وحشیانه ای را از طریق دولت های مطبوع به تصویب رساند. عملی که در بسیاری از جوامع بویژه در نیمه ی دوم قرن نوزده صورت میگیرد. ولی بورژوازی در پیشبرد چنین سیاست وحشیانه ای علیه طبقه ی کارگر نمیتواند موفقیت استمرار یافته ای بدست آورد و ایجاد وحشت و سرکوب، اعتراضات آنان را به اشکال مختلف افزایش میدهد و تشکل های غیرقانونی آنان را در همه جا بوجود میآورد و بورژوازی را در مشکلات پیچیده و کلاف سردرگمی قرار میدهد و وحشت آن دارد که کمونارهای پاریس از نوع انگلیسی و آلمانی برخیزند و در یک نبرد طبقاتی، نظام سرمایه داری را از اریکه قدرت به زیر کشند و قدرت سیاسی را تصرف نمایند. پس باید ایده و سیاست دیگری اتخاذ شود تا از فاجعه ای احتمالی بر ضد بورژوازی ممانعت گردد.
از آنجا که کارگران در زندگی روزمره بعنوان کالایی در اختیار سیستم سرمایه داری قرار میگیرند و کارفرمایان در واقعیت امر صاحبان آنها بشمار میروند، در نتیجه هر اعتراضی به شیوه ی برده گی کار از طرف کارگران متوجه کارفرمایان و نیز دولت حامی بورژوازی میگردد و بعبارتی قدرت مناقشه بین این سه نیرو یعنی کارگران، کارفرمایان و دولت جریان مییابد و در اینجا در گام اول تفاوتی بین تشکل اقتصادی و سیاسی بچشم می خورد. یعنی اگر نیروهای سیاسی کارگری غالبن و عمومن جهت پیشبرد مواضع سیاسی ـ اقتصادی خویش نیازی به مباحثه، درگیری و منازعه با بورژوازی ندارند و فقط در نبردهای سیاسی ـ طبقاتی در برابر آن قرار میگیرند، اما کارگران متشکل در نهادها و اتحادیه ها، هر مطالبه ی خرد و کوچکی را از روی جبر باید با کارفرمایان و در نهایت دولت سرمایه داری در میان گذارند و این همان چیزی است که بعنوان قدرت چانه زنی کارگران در برابر دو نیروی متخاصم طبقاتی قرار میگیرد ولی نیروهای سیاسی کارگری اجباری به اینگونه چانه زنی نخواهند داشت و از چنین وظایفی بدورند.
سیستم سرمایه داری با آگاهی کامل از روند چنین مباحثات و مناقشاتی که کارگران را نه از دیدگاه فکری(نظیر نیروهای سیاسی کارگری)، بلکه از نظر عملی و در چارچوب کار و اشتغال، در برابر آنان قرار میدهد، بورژوازی را همراه با دولت برآن میدارد که از اتحادیه های "مسئول" و "غیرمسئول" صحبت نماید و بدین طریق نفوذ مستقیم و حتا قانونی خود را جهت کنترل و تسخیر از درون، فراهم سازد. این فشاری است که بورژوازی به دلیل علنی بودن اتحادیه ها از یک طرف و عمل سه جانبه گرایی از طرف دیگر میتواند وارد آورد. علنی بودن و سه جانبه گرایی بعبارت دیگر به مفهوم قانون گرایی میباشد و در نتیجه اتحادیه های کارگری بر سر دو راهی قرار میگیرند، یا باید از موازین تحمیلی بورژوازی مطابعت نمایند که شکل کار خاص خود را دارد، یعنی در جامعه سرمایه داری باصطلاح متعارفی، بصورت قانونی قادر به دفاع از حقوق کارگران میباشند به شرطی که تهدیدی جدی برای نظام سرمایه داری فراهم نسازند و در موقعیت های حساس، آن زمان که اعتراضات کارگری سیستم سرمایه داری و منافع کارفرمایان و قوانین وضع شده از طرف آنان را به خطر می اندازد، عقب نشینی اختیار نمایند و یا راه دیگر اتحادیه ها این خواهد بود که به استقلال طبقاتی کارگران تکیه کنند و بطور کامل از آنان برابر نظام سرمایه داری به دفاع برخیزند.
سیستم بورژوازی جهانی، اتحادیه های دسته اول را "مسئول" و نهادهای دسته دوم را "غیرمسئول" میداند و روشن است که همه ی مبارزه ی خویش را جهت بی اعتبار کردن اتحادیه های "غیرمسئول" بکار میبرد تا تدریجن تضعیف و فاقد پایگاه کارگری گردند زیرا در برابر سیستم سرمایه داری برخوردی "مسئولانه" نداشته و خطری جدی در برابر آن محسوب میشوند.
بورژوازی جهانی در قرن نوزده برای به زانو درآوردن مقاومت های کارگری از همه ی امکانات خویش بهره گرفت تا اتحادیه ها را به "مسئولیت" خطیری که در چارچوب موازین بورژوازی تدوین شده است، قانع سازد و در این راه بویژه تکیه گاه معنوی و سیاسی طبقه ی کارگر را با وضع قوانین وحشیانه در برابر تهاجمات خویش قرار داد، از جمله حزب سوسیال دموکرات آلمان همان طور که در فوق اشاره نمودم به مدت یازده سال غیر قانونی اعلام شد و در کشورهای دیگر نیز چنین موازینی کم و بیش اجرا گردید.
بورژوازی حتا انترناسیونالیسم پرولتری را از گزند سمومات خویش بی بهره نساخت زیرا عناصری با ایده های سوسیالیستی ولی پیشبرنده ی منافع بورژوازی حضور داشتند تا جائیکه برنشتین ها در انترناسیونالیسم دوم به دفاع از رفرم بورژوایی برخاستند و کائوتسکی ها به جنگ امپریالیستی اول پیوستند. اگر از خیانت مداحان بورژوایی بویژه در اواخر قرن نوزده و ابتدای قرن بیستم تا سال ١٩١۴ در انترناسیونالیسم پرولتری بگذریم، پرچم سوسیالیسم انقلابی بوسیله ی بزرگانی در انترناسیونال دوم به اهتزاز درآمد زیرا علیه آفات بورژوایی به مبارزه ی همه جانبه ای برخاستند و رفرمیسم و اپورتونیسم را همواره رسوا می نمودند. اگر چنین مبارزه ای صورت نمیگرفت، هرگز انقلاب کبیر اکتبر به ثمر نمی رسید. در چنین مسیری مبارزه با اپورتونیسم اهمیت بارزی مییابد و هرگونه سکوت در برابر آن به مثابه مماشات تلقی گشته و در نهایت موجبات خیانت به طبقه کارگر و سوسیالیسم انقلابی را فراهم میسازد.
نیروهای سیاسی کارگری و اتحادیه ها و نقش هرکدام در پیوند و پالایش مبارزه ی طبقاتی و نیز تفاوت ها و همراهی آنان که در اینجا مورد بحث قرار می گیرد، ریشه ای تاریخی در سوسیالیسم انقلابی دارد و گفتمان های بزرگانی چون لنین و رزا لوکزامبورگ میتواند کمک های قابل توجه ای به جنبش کارگری امروز نماید و اندیشه ی برابرطلبانه را در چارچوب قدرت گیری کارگری و در مسیر مبارزه ی طبقاتی هموار سازد. زیرا در دوران ما نهادهای کارگری "مسئول" که در نهایت و در موقعیت های مناسب به نفع بورژوازی و علیه منافع کارگران عمل میکنند، در همه جا به چشم میخورند و حتا نهادهایی موجودند که با نفوذ در جنبش کارگری، اهداف امپریالیستی را دنبال می نمایند. تقابل اتحادیه های کارگران کشورهای پیرامونی در برابر نهادهای کارگری جوامع متروپل در تظاهرات "سیاتل" و نیز موجودیت نهادهای باصطلاح کارگری "فدراسیون کار و کنگره سازمان های صنعتی آمریکا" (آ اف ال او ـ س آی او) خطرات جدی در مقابل مبارزه ی طبقاتی کارگران بشمار میروند. کتاب "نیروهای کار" نوشته ی "به ورلی ج ـ سیلور" با ترجمه ی رفیق عباس منصوران، بروشنی ما را در رابطه با مکانیزم چنین اعمالی قرار میدهد و جا دارد از رفیق عباس منصوران که زحمات زیادی در ترجمه ی کتاب قطور "نیروهای کار" متحمل گشته اند و ما امروز از آن بهره می جوئیم، شایستگی ارج نهادن را بعمل آوریم. به هر صورت گفتمان نهادهای کارگری و وظایف آن در پیشبرد امر مبارزات کارگری و مناسبات آن با احزاب سیاسی کارگری را در زیر دنبال می نمایم. مبارزه ی طبقاتی و اتحادیه های کارگری ــ فعالیت علنی یا مخفی؟
در فوق اشاراتی از نفوذ بورژوازی در نهادهای کارگری را بعمل آوردم و هم اکنون به مکانیزم و راهکارها و شیوه مبارزه در راستای دفاع از طبقه کارگر خواهیم پرداخت. اتحادیه ها بنا به خصلت ویژه ای که در چارچوب مبارزات کارگری دارند باید بصورت علنی مبارزه نمایند و برخلاف نیروهای سیاسی کارگری، دارای موقعیت های غیر علنی و مخفی نمیباشند. گفتمان های لنین و رزا لوکزامبورگ در چنین رابطه ای، رهنمودهای قابل توجه ای را از طرف این دو کمونیست انقلابی در چارچوب اتحادیه ها و احزاب سیاسی پرولتری، بوجود آورده است و هر کدام با معیارهای خاص و حتا با شیوه های متفاوت بدان پرداخته اند. ولی قبل از کنکاش به مباحث فوق، ابتدا باید مسئله ی دیگری را یادآوری نمائیم که وقتی از اتحادیه های کارگری نام میبریم منظور تمامی تشکل هایی است که در راستای مطالبات اقتصادی و مسائل حقوقی طبقه کارگر فعالیت دارند.
در ایران علاوه بر سندیکاهای غیر قانونی؛ شرکت واحد اتوبوسرانی تهران و حومه، نیشکر هفت تپه، نقاشان و تزئینات و فلزکاران مکانیک و... نهادهایی نظیر "کمیته ی هماهنگی برای کمک به ایجاد تشکل های کارگری"، "کمیته هماهنگی برای ایجاد تشکل کارگری"، "اتحادیه آزاد کارگران ایران"، "کمیته پیگیری..." و غیره را در برمیگیرد و از آنجا که اینگونه نهادها باید در رابطه ی مستقیم با طبقه کارگر باشند و در چارچوب مشکلات و مطالبات طبقاتی کارگری فعالیت دارند، همانند سندیکاها به مبارزه ی علنی روی میآورند و در عین حال بعضی از اصول مخفی کاری را رعایت می نمایند و در این زمینه تلفیقی از مبارزه ی مخفی و علنی را ایجاد میسازند و این تنها تفاوت آنها با سندیکاهای کارگری است. بنابراین در نگاه کلی اینگونه تشکل ها را با تمام تفاوت های صوری، در یک ظرف قرار میدهیم و بعنوان نهادهای کارگری به حساب می آوریم. ولی برعکس نیروهای سیاسی بیشتر جنبه ی مخفی دارند و کمتر اشکال علنی مبارزه را به خدمت می گیرند. روشن است که نیروهای سیاسی نیز مجبورند تلفیقی از مبارزه ی علنی و مخفی را ایجاد نمایند اما جنبه ی مخفی آن به فعالیت های علنی تفوق دارد. البته وظایف تمامی نهادهای کارگری و سندیکایی و احزاب سیاسی در روند پیشبرد مبارزه ی طبقاتی در شرایط های متفاوت، متغیر است و در هر موقعیتی اشکال خاص و نوین ان دوره را به خدمت می گیرند. زیرا اگر بخواهیم همه ی موقعیت ها را یکسان انگاریم، موجب انحراف در جنبش کارگری خواهیم گشت.
ولی مباحث لنین و رزا لوکزامبورگ در رابطه با عملکردهای اتحادیه های کارگری و نیروهای سیاسی کمونیستی در گام اول از دو جامعه ی متفاوت ریشه می گیرند. یکی از جامعه ای که از دیدگاه سیاسی، دیکتاتوری حاکم است و از نظر ساختمان اجتماعی ـ اقتصادی، بورژوازی تکامل نا یافته ای دارد که بقول لنین اتحادیه های آن بیشتر مناسبات خرده بورژوایی دارند تا مطالبات بورژوازی صنعتی پیشرفته. برعکس؛ آلمان در همان دوره، کشوری است با مکانیزم سرمایه داری رشد یابنده که در آن اتحادیه های گسترده ای بچشم میخورند. بنابراین برای ما که امروزه در قرن بیست و یکم بسر میبریم، اینگونه تفاوت ها را از روی تجربه بهتر درک میکنیم. واقعیت اینست که در مقایسه ی فضای روبنایی، یعنی سیاسی و نه ساختاری و به دلیل موجودیت دیکتاتوری در روسیه تزاری، عوامل مشابه ای تظاهر مییابند که ایران و روسیه عمیقن بیکدیگر نزدیک میشوند. درصورتیکه از نظر ساختاری، ایران بسی پیشرفته تر از آنزمان روسیه است زیرا سیستم سرمایه داری در تمام تاروپودش نفوذ کرده است. بعنوان نمونه در جوامع دیکتاتوری نظیر ایران، هر فعالیت سندیکایی و حقوقی ـ اقتصادی بناچار رنگ سیاسی نیز به خود میگیرد و دقیقن در آن دوره لنین مینویسد: "در روسیه تمایز اتحادیه های کارگری و حزب سوسیال دمکرات در نظر اول از میان میرود، چرا که تزاریسم مستبد هرگونه فعالیت صنفی اتحادیه ها را ممنوع میداند. از این نظر هر دو پدیده مسائل سیاسی را موجب میشوند."(١۵).
البته با چنین مکانیزم مشابه ای که ما نیز همواره برای نهادهای موجود کارگری در ایران مطرح کرده ایم نباید به تناقض آشکاری گرفتار شویم و در چارچوب تحلیل مشخص، نهادهای کارگری را نیز سیاسی ارزیابی کنیم و دقیقن به همین علت است که لنین بدنبال آن تاکید میکند: "ولی اگر کسی بخواهد این دو را یکی انگارد، تاثیر زیان باری به جنبش وارد میآورد و اگر کسی فکر کند که اعضای اتحادیه ها فقط از سوسیال دموکرات ها باشد، دامنه ی فعالیت ما را در میان مردم کاهش خواهد داد."(١٦).
نتیجه آنکه هنوز هم چنین تفاوت هایی به قوت خود باقیست و اگر امروز بخواهیم اتحادیه های کارگری ایران و آلمان را مقایسه نمائیم و آن دو را به تفسیر و تحلیل طبقاتی قرار دهیم به همان موازینی میرسیم که در آن دوره بین روسیه تزاری و آلمان قرار داشت و این مسئله را به این علت مطرح میکنیم، زیرا بهتر می توانیم مباحث موجود بین بزرگانی چون لنین و رزا لوکزامبورگ را در آن شرایط تاریخی، درک نمائیم. رزا لوکزامبرگ در کتاب "اعتصاب توده ای، حزب سیاسی و اتحادیه های کارگری" رابطه ی نهادهای کارگری و حزب پرولتری را در جامعه ی سرمایه داری به دو موقعیت متفاوت منقسم می سازد. اول شرایطی که در آن مبارزه ی سیاسی بوسیله ی کارگران رهبری نمیشود، یعنی اعمال و باصطلاح منافع آنان مطابق با موازین دولت سرمایه داری، به وسیله ی نمایندگان قانونی صورت میگیرد و به پارلمان راه مییابند و رفرمیسم تفوق کامل دارد. دوم؛ مرحله ای است که کارگران با عمل مستقیم خویش در صحنه ی مبارزه حضور دارند و جامعه دوره ی انقلابی را طی می نماید. رزا لوکزامبورگ مرحله ی اول را عمل غیر مستقیم کارگران و مرحله ی دوم را عمل مستقیم مینامد. در مرحله ی غیر مستقیم، مبارزه ی اقتصادی و سیاسی بطور مصنوعی از یکدیگر منفک میشوند و از چنین زاویه ای است که اتحادیه ها و حزب سیاسی کارگری نیز منقسم میگردند. وی معتقد است از آنجا که دو نوع مبارزه ی طبقاتی، یکی در بخش اقتصاد و دیگری در چارچوب سیاسی موجود نیست و در واقعیت امر، مبارزه ی طبقاتی مجموعه ای از اعتراضات اقتصادی و سیاسی را دربر میگیرد، در نتیجه جدایی آنان مصنوعی و در دوره ی "غیر مستقیم" بوسیله ی جنبش کارگری، تکنیکی خواهد بود. وی می افزاید: "وقتی که این دو جنبه ی مبارزه ی طبقاتی در دوره ی پارلمانی بدلیل تکنیکی از یکدیگر جدا میشوند، ایندو دو عمل موازی را تشکیل نمیدهند، بلکه صرفا بعنوان دو فاز، دو مرحله ی مبارزه برای آزادی طبقه کارگر مطرح اند. مبارزه ی اتحادیه ای منافع آنی و مبارزه ی سوسیال دموکراتیک منافع آتی جنبش کارگری مد نظر دارد. مانیفست کمونیست، میگوید که کمونیست ها در مقابل منافع متنوع گروهی، ملی یا محلی پرولتاریا، منافع مشترک پرولتاریا را بعنوان یک کل ارائه میدهند، آنها منافع کل جنبش، یعنی، هدف نهایی را آزادی پرولتاریا ارائه میدهند. اتحادیه های کارگری فقط منافع گروهی و فقط یک مرحله ی تکامل جنبش کارگری را، و سوسیال دموکراسی طبقه کارگر و هدف آزادی آنرا بعنوان یک کل ارائه میدهند."(١٧).
بنابراین مطابق با موازین بورژوازی جهانی، در زمانیکه کارگران بطور غیر مستقیم سرنوشت اجتماعی خویش را در مبارزه ی طبقاتی به پیش می رانند و نهادها و سندیکاهای کارگری در چنین دوره ای بر موازین بورژوایی سه جانبه گرایی پای میفشارند و بویژه محصول مصنوعی دوره ی پارلمانتاریستی و رفرمیستی را پذیرفته اند، فاقد ماهیت انقلابی در جنبش کارگری خواهند بود. دقیقن رزا لوکزامبورگ شرایط عمل غیر مستقیم کارگری را اینگونه تفسیر میکند:"مبارزه ی پارلمانتاریستی بنا بر سرشت خود یک مبارزه ی سیاسی رفرمیستی است چنانکه مبارزه ی اتحادیه ائی یک مبارزه ی اقتصادی رفرمیستی است."(١٨). و این مسئله ایست که نمیتوان در مورد آن ذهنی گرایی نمود و بصورت غیر واقعی به تفسیراتی که مناسبات مشخص اجتماعی را در نظر نمیگیرد، بعنوان شعارهای پرطمطراق ولی بی محتوا ماهیت انقلابی بدان بخشید و یا در آرشیوهای کهنه و خاک خورده اجتماعی، انبار نمود.
ولی رفرمیست ها و مداحان سینه چاک دموکراسی بورژوایی، اتحادیه های کارگری را انقلابی میدانند تا چهره ی رفرمیسم بورژوایی آنرا که باید بطور مداوم سه جانبه گرا باشد، بپوشانند. در نتیجه تحلیل مشخص از شرایط مشخص برمیخیزد و طبق آن حقایق اجتماعی هر دوره برملا میشود. ذکر این نکته ضرورت خواهد داشت که در دوران عمل غیر مستقیم مبارزات کارگری، مبارزه ی اقتصادی به اشکال مختلف به مبارزه ی سیاسی مرتبط میگردد و مضافن در کشورهایی که سیستم دیکتاتوری حاکمیت دارد، نمود بیشتری بخود میگیرد.
حال به نظریات لنین در رابطه با اتحادیه ها و حزب سیاسی کارگری می پردازیم و در این عمل شرایط های اجتماعی را مد نظر قرار میدهیم. لنین معتقد است: "مبارزه سیاسی سوسیال دمکراسی بسی گسترده تر و بغرنج تر از مبارزه اقتصادی کارگران علیه کارفرمایان و دولت است. بهمین سان (و بهمین علت) سازمان حزب انقلابی سوسیال دمکرات ناگزیر باید از نوعی غیر از سازمانی باشد که کارگران برای چنین مبارزه ای لازم دارند. سازمان کارگران باید اولا صنفی باشد، ثانیا حتی الامکان بیشتر گسترده باشد و ثالثا حتی الامکان کمتر پنهان کار باشد(بدیهی است که من در اینجا و پائین تر فقط روسیه استبدادی را در نظر دارم). برعکس سازمان انقلابیون باید پیش از هر چیز و بطور عمده کسانی را که فعالیت انقلابی، حرفه آنهاست، در برداشته باشد (و بهمین جهت من از سازمان انقلابیون سخن میگویم و منظورم هم انقلابیون سوسیال دموکرات هستند). در برابر این وجه مشترک اعضای چنین سازمانی، باید هرگونه تمایزی میان کارگران و روشنفکران و بطریق اولی تمایز میان حرفه های مختلف هر یک از آنان، بکلی از بین برود. این سازمان الزاما باید نه چندان گسترده و حتی الامکان بیشتر پنهانکار باشد."(١٩).
در اولین گام، لنین بین اتحادیه های کارگری و حزب پرولتری تفاوت قائل میشود و اولی را کمتر پنهان کار و دومی را فعالین کارگری حرفه ای مینامد که بطور طبیعی بیشتر پنهان کاری می نمایند. خصلت اساسی اتحادیه ها نیز به درستی بر مبنای سه وجه اساسی قرار می گیرد که در ضمن با تکیه بر همین سه مورد، وجه تمایز آن با سازمان سیاسی کارگری تدقیق میگردد. اولی مبارزه در چارچوب مطالبات اقتصادی ـ دومی ؛ وسعت و گسترده گی اتحادیه ها و سومی علنی بودن آنهاست. در صورتیکه احزاب سیاسی کارگری بر مبنای مبارزات سیاسی ـ اقتصادی و سازماندهی آگاه ترین عناصر کارگری که متاسفانه در شرایط تفوق نظام سرمایه داری، نمیتواند از تشکل وسیع و گسترده ی کارگری بهره مند شود و بالاخره اینکه فعالیت های آن در بستر پنهان کاری انجام می گیرد.
ولی در رابطه با وجه تمایز اتحادیه ها و نیروهای سیاسی پرولتری میباید رکن دیگری را بدان افزود که لنین در همان سطور بدان اشاره و تاکید می نماید و آن وضعیت و نحوه ی فعالیت کارگران و روشنفکرانی را که در همبستگی با جنبش کارگری است. وقتیکه می نویسد: "باید هرگونه تمایزی میان کارگران و روشنفکران و بطریق اولی تمایز میان حرفه های مختلف هر یک از آنان، بکلی از بین برود"، در واقع آنرا برای حزب سیاسی کارگری بکار میبرد، تمایز دیگری را بین خصلت عام اتحادیه های کارگری و پیشگامان سیاسی آنرا برجسته می سازد. واقعیت اینست که در یک اتحادیه و یا نهاد کارگری نمیتواند روشنفکر متمایل به منافع کارگری عضویت یابد، به این دلیل ساده که منافع حقوفی کارگران در روند مبارزه فقط بوسیله ی آنان تحقق مییابد و اگر عنصری که دارای پایگاه طبقاتی خرده بورژوا و حتا لایه ی تحتانی ان وارد نهاد کارگری گردد، چگونه میتواند منافع مشخص کارگری را نماینده گی نماید، زیرا او بطور مشخص در جایگاه متعین طبقاتی کارگری قرار ندارد. نماینده گی او در شرایط مختلف دچار فعل و انفعالات مراحلی میگردد که در آن بطور حقیقی زندگی میکند. جدا شدن از منافع طبقاتی و قشری و گرویدن به منافع کارگری، فقط در چارچوب همبستگی و پشتیبانی بی شائبه قرار میگیرد. بنابراین کارفرمایان، چه کوچک و بزرگ، اگر منافع طبقاتی کارگران را می پذیرند و از منافع طبقاتی و قشری خویش جدا میگردند، از زاویه ی فکر و اندیشه بدان پیوند میخورند، در صورتیکه از دیدگاه عینی، زندگی دیگری را در روند فعالیت های روزمره به جلو سوق میدهند. اما برعکس میتوانند در احزاب سیاسی کارگری، عضوی فعال باشند و مسئولیت های بالای حزبی را عهده دار گردند و آنرا نماینده گی نمایند.
در نتیجه اگر بخواهیم وضعیت مشروح فوق را مخدوش نمائیم و در چنین رابطه ای جایگاه اتحادیه های کارگری و احزاب سیاسی را یکسان انگاریم، به جنبش کارگری ضربات اساسی وارد خواهیم ساخت و اگر دیدگاه انحرافی مذکور را در سطح وسیعی در یک جامعه مشاهده کنیم به همان نتیجه ای میرسیم که رزا لوکزامبورگ درباره ی وضعیت سوسیالیستی آنزمان روسیه عنوان ساخته بود؛ که دیکتاتوری تنی چند از روشنفکران پرولتری حزب بجای شوراهای کارگری و بطریق اولی دیکتاتوری پرولتری قرار میگیرد که در ابتدای همین قسمت از مقاله بدان پرداخته بودم.
بنابراین اتحادیه ها و نیروهای سیاسی کارگری تفاوت ماهوی دارند و مبارزه ی اقتصادی، گسترده گی، پنهان کاری و شق چهارم بعنوان نمود واقعی نماینده گی کارگری طرح میشود که نتیجه ی مشخصی را به همراه می آورد که مطابق با آن در نهادها و اتحادیه های کارگری، فقط کارگران قادرند منافع طبقاتی خود را بصورت عملی نماینده گی نمایند. اتحادیه های کارگری بر چنین مبنایی باید وسیع و گسترده گردند و لذا میدان وسعت و گسترده گی آن تابع شرایطی است که کمتر پنهان کاری می نمایند و بیشتر به فعالیت های علنی می پردازند. در نتیجه مسیر مبارزات نهادهای کارگری در چارچوب همین روند اجتناب ناپذیر است.
لنین و رزا لوکزامبورگ در ارائه ی تحلیل طبقاتی نهادهای کارگری و احزاب سیاسی پرولتری، ایده ی واحدی را آشکار میسازند، با این تفاوت که رزا لوکزامبورگ تمایزی بین فعالیت های مستقیم و غیر مستقیم کارگری قائل میشود و جدایی مبارزه ی طبقاتی سیاسی و اقتصادی را محصول مصنوعی و تکنیکی جامعه ای میداند که در شرایط و مرحله ی مشخصی، بوسیله ی نظام سرمایه داری به جنبش کارگری تحمیل میشود. لنین نیز با شفافیت هر چه بیشتر وجوه تمایز اتحادیه ها و نیروی سیاسی پرولتری را آشکار میسازد و دلایل علنی بودن آنرا برمیشمارد.
این قسمت از مقاله در اینجا به پایان می رسد و در قسمت چهارم باز به گفتمان جنبش کارگری در چارچوب اتحادیه ها و احزاب سیاسی پرولتری ادامه خواهیم داد. در خاتمه سطوری از برتولت برشت را در مورد رزا لوکزامبورگ میآورم. لوکزامبورگ ۴٩ ساله در تاریخ ٣١ ژانویه ١٩٩٠ به همراه کارل لیبکنشت به قتل رسیدند. در آنزمان برتولت برشت نوجوانی ٢١ ساله بود و اینگونه نوشت: "رزای سرخ هم از میان ما رفت، جایگاه پیکری را که در آن آشیانه کرده است، از دیده گان ما دریغ کرده اند. او به زحمتکشان و فقرا حقیقت را عنوان داشته بود و به این دلیل سرمایه داران او را به قتل رساندند."(٢٠)

منابع:

١۵ـ چه باید کرد (مسائل حاد جنبش ما) ـ منتخب آثار . لنین
١٦ـ همانجا
١٧ـ اعتصاب توده ای، حزب سیاسی و اتحادیه های کارگری . رزا لوکزامبورگ ـ تاکید از لوکزامبورگ است.
١٨ـ همانجا. تاکید از رزا لوکزامبورگ است.
١٩ـ چه باید کرد (مسائل حاد جنبش ما) ـ منتخب آثار. لنین
٢٠ـ آلترناتیو اقتصادی ـ شماره ۵۵ . صفحه ١۴٢ متن فرانسه.

***************

(قسمت دوم)

سه شنبه ۴ مهر ١٣٩١

جنبش کارگری در حیطه ی جهانی با مشکلات عدیده ای همراست و در قسمت اول مقاله و در "پیش درآمد" آن نگاشتم که سعی براینست به بعضی از بدیل ها و راهکارهای جنبش کارگری، بویژه از زاویه ی رفرمیسم و آن نیروهایی که هنوز راه رسیدن به سوسیالیسم انقلابی را به اشکال مختلف، خرد و کلان، مستقیم و یا غیرمستقیم با ملاحظاتی آغشته میسازند که مطابق آن هنوز مرزبندی قاطعی با نظام سرمایه داری ندارند که یکی از نشانه های آن شرکت در پارلمان و یا ابزارهای انتخاباتی بورژوازیست، انقلاب کارگری را قربانی امیال بورژوازی جهانی مینمایند. جنبش کارگری، نهادها و نیروهای متفاوتی را در بر میگیرد. آن بخش از نهادهایی که در چارچوب حقوق اجتماعی کارگران فعالیت مینمایبد، در حیطه ی تئوریک و نیز پراتیک اجتماعی سوسیالیسم انقلابی نمی گنجند. آنها جایگاه خاص و ویژه ی خود را خواهند داشت. منظور اینست هر جا از جنبش کارگری در رابطه با سوسیالیسم انقلابی به بحث می پردازم، نهادهایی را که بیش از پیش به مسائل حقوقی ـ اقتصادی تعلق دارند، مستقیمن از چنین اهدافی بدور خواهند ماند. البته در قسمت دیگری از مقاله ام به وظایف اینگونه نهادهای کارگری اشاره ای خواهم نمود، زیرا در حال حاضر به گونه ای پاشنه آشیل بعضی از فعالان کارگری در ایران شده است. در نتیجه هدف اینست که در مجموعه ای از نظرات و گرایشاتی که جنبش کارگری را به بن بست می رسانند و یا تراوشات بورژوایی را با اشاعه ی رفرمیسم و پوپولیسم در درون آن تبلیغ میکنند، شناسایی و مرزبندی نمائیم.
در نتیجه در این قسمت از مقاله، اذهان خود را به دیدگاه "نوینی" معطوف خواهیم ساخت که از طرف آنتونیو نگری و مایکل هارد در رابطه با بدیل کارگری در چارچوب کتاب "امپراطوری" طرح گشته است و بیشتر بدین دلیل که نظرات آنها حاوی مطالب جدیدی است که همه ی مفاهیم گذشته را تحت شعاع آن قرار میدهد و دنیایی را ترسیم میکند که باید بدان پاسخگو بود. بویژه نفوذ آنتونیو نگری در جنبش کارگری ایتالیا و تا حدودی در اروپا، میتواند انگیزه ی دیگری را در این راستا موجب شود و ما را حتا نه کاملن، بلکه به نوعی در مناسبات آن قرار داده و افکار کارگری را منحرف و مخدوش سازد. "امپراطوری" و جنبش کارگری
نظام سرمایه و کارگزاران آن تهاجم خود را به نیروی کارگری از زوایای مختلفی تحقق می بخشند که مهمترین آنها نفوذ مستقیم در درون جنبش کارگری است و با اینگونه ترفندها سعی دارند که چالش ها و به طریق اولی تضاد طبقاتی را عاری از روحیه انقلابی نمایند و آنها را فقط به مبارزات قانونی بکشانند و بر چنین مبنایی دموکراسی بورژوایی را که در واقعیت امر موجودیتی ندارد، مقدس سازند و روی بعضی از شخصیت های سیاسی چپ که دارای روحیه ی مبارزاتی ضعیف میباشند و یا در مسیر سخت مبارزاتی، توان و پایداری انقلابی خویش را از دست داده اند، سرمایه گذاری نموده و هزینه های گزافی در مورد آن میپردازند. از بوجود آوردن اتحادیه های زرد امپریالیستی تا نفوذ در درون نهادهای کارگری و احزاب و سازمانهای سیاسی چپ و نیز متفکرین آنها در چنین رابطه ای قرار میگیرند و بی محابا و بطور مستمر با اتجاد انگیزه های متفاوت، اهداف کثیف خود را جامه عمل می پوشانند. آنها حتا با توطئه هایی موجب اختلافات درونی بعضی از نیروهای چپ میگردند. در یک کلام هدف آنها شکستن مقاومت مبارزاتی و متقاعد نمودن آنان به موازین و قوانین بورژوایی است. ولی نیروهای سیاسی انقلابی که بطور واقعی بر مبنای مبارزه ی طبقاتی، مسیر فعالیت های خود را متعین میسازند با افشای ترفندهای بورژوازی، پیکار کارگری علیه سرمایه را سازماندهی مینمایند و پرچم مستقل طبقاتی را به اهتزاز میآورند و در یک کلام اهداف بورژوا امپریالیستها را نقش برآب میکنند و با ریویزیونیست ها، رفرمیست ها و پوپولیست هایی که در نقش چپ ظاهر میشوند، مرزبندی کامل دارند.
آنتونیو نگری قبل از اینکه از طرف روشنفکران فرانسه به مقام فیلسوفی نائل شود، یک مبارز خستگی ناپذیر قدیمی در جنبش کارگری ایتالیا بود. او در جنبش ٦٨ فعالیت چشمگیری داشت و دست نوشته های او در بعضی از واحدهای تولیدی ایتالیا بین کارگران توزیع میگردید. انسانی شریف و مومن به آرمان کارگری بود و با مرزبندی با سوسیال ـ امپریالیسم شوروی، به انقلاب سوسیالیستی میاندیشید و در دانشگاه "پادووا"، علوم سیاسی تدریس می نمود. در اواخر سال های هفتاد و ابتدای دهه ی هشتاد میلادی در رابطه با بریگاد سرخ (که عضویتی در آن نداشت) به عنوان مغز متفکر آن به زندان ایتالیا اسیر میگردد و بالاخره در فرانسه پناهنده میشود و با روشنفکران چپ فرانسه در یکی از دانشگاه های پاریس به تدریس می پردازد و دوباره به ایتالیا بازگشته و به زندان محکوم میشود و در زندان همراه مایکل هارد، استاد یار ادبیات دانشگاه دوک آمریکا، کتاب "امپراطوری" را به نگارش میآورد. کتاب یاد شده در مارس ٢٠٠۴ به فرانسه انتشار مییابد و باصطلاح ابتدای قرن بیست و یکم را با اندیشه های نوینی آغشته می سازد. "امپراطوری" همه چیز را زیر و رو می نماید و با سنت های انقلابی جنبش کارگری وداع میکند. واقعیت اینست که از قبل و در مدت اقامت وی در فرانسه از آرمان های انقلابی دست می شوید، زیرا اغلب روشنفکران "رادیکال" فرانسه گفتمان های چپ اختیار میکنند ولی در انتها و در طرح بدیل و آلترناتیو سیاسی، نتایج رفرمیستی از آن منتج میگردد. حتا نیروهای باصطلاح چپ فرانسه نیز از همین بیماری رنج میبرند و با آنکه جنبش کارگری این کشور بطور بالقوه در خدمت آرمان های انقلابی قرار دارد، بدلیل بیماری یاد شده نمیتواند بصورت بالفعل به خواست ها و اهداف خویش نائل شود.
"امپراطوری" بیش از پیش خود را به خواست های نئولیبرال منطبق می سازد و بیهوده نیست که پس از انتشار، از طرف مجله "نیویورک تایمز" کتاب قرن معرفی میشود، بطوری که "امپراطوری" را "راه حلی تئوریک برای هزاره نوین" (۵) قلمداد میکند. این کتاب به مسائلی میپردازد که در دهه ی هفتاد بخش هایی از آن طرح و پیش بینی شده بود. ولی تعجب اینجاست که آنها در رابطه با ارائه اندیشه های خود به ساختمان جدیدی از بافت اجتماعی ـ اقتصادی میرسند. در اولین گام "امپراطوری" بدیلی در برابر امپریالیسم است. در واقع تحلیلی که در این رابطه بوسیله آنها ارائه میشود فاقد نگاه عمیق به مفهوم سیاسی ـ اقتصادی آنست. آنها تضعیف تدریجی قدرت تولیدی و در چنین مسیری تضعیف دولت ـ ملت را نشانه ی برجسته ای از انحطاط امپریالیسم و برآمدگی "امپراطوری" میدانند. اما چنین تعریفی نمیتواند به مفاهیم اساسی امپریالیسم پاسخ دهد و استخوانبندی سیاسی ـ اقتصادی آنرا برملا نماید.
لنین در مورد امپریالیسم تحلیل همه جانبه و دقیقی ارائه میدهد و راهکارهای اقتصادی آنرا باز مینماید. این مسائل را همه میدانیم و در مورد آن مطالعه نموده ایم. او برخلاف آقایان نگری و مایکل هارد و نیز دقیقن یک قرن قبل از آنها، امپریالیسم را در روابط و مناسبات پیچیده ی انحصارات جهانی به تحلیل می آورد. لنین انحصار را در کارتل ها، تراست ها و موسسات عظیم اقتصادی می بیند که با سرمایه بانک های بزرگ جهانی ادغام شده است و در چنین راستایی به سرمایه مالی میرسد زیرا مجموعه یاد شده در فوق با صاحبان صنایع آمیخته میشود. استثمار، سیاست های استعماری، تقسیم جهان، توسعه طلبی همه از بطن و اراده ی نیروهای بزرگ یاد شده منتج میگردد. بنابراین خلاصه کردن امپریالیسم در دولت ـ ملت و کتمان نمودن انحصارات جهانی سرمایه راه را به ناکجا آباد میرساند. مناسبات سرمایه های انحصاری در بطن امپریالیسم آنقدر پیچیده و وسیع است که نمیتوان تعریف کوتاهی برای آن نمود. با این وجود، لنین سعی میکند خلاصه ای از آنرا بدست دهد. او می نویسد: "اگر تعریف حتی المقدور کوتاهتری برای امپریالیسم لازم باشد، باید گفته شود که امپریالیسم مرحله ی انحصاری سرمایه داریست. چنین تعریفی عمده ترین نکته را در برخواهد داشت... ولی تعریف های بسیار کوتاه گرچه راحت هستند، زیرا نکته عمده را در بردارند، ولی چون باید علایم مشخصه ی بسیار مهم پدیده ی مشمول تعریف را بطور خاص از آنها استنتاج کرد، کافی نیستند. بدین جهت بدون فراموش کردن اهمیت مشروط و نسبی همه ی تعریف ها بطور اعم که هیچگاه نمیتوانند روابط همه جانبه ی پدیده را در تمام جریان تکامل آن فرا گیرند، باید چنان تعریف برای امپریالیسم بیان داشت که پنج علامت بنیادی آن یعنی علائم زیرین را دربرگیرد: ١) رسیدن تراکم تولید و سرمایه به چنان درجه ی بالایی از رشد که انحصارات دارای نقش قاطع در زندگی اقتصادی را پدید آورده است ٢) درآمیزی سرمایه ی بانکی با سرمایه ی صنعتی و ایجاد الیگارشی مالی برپایه ی این "سرمایه مالی" ٣) صدور سرمایه برخلاف صدور کالا اهمیت خاص کسب میکند ۴) تشکیل گروهبندی های انحصاری بین المللی سرمایه داران که جهان را میان خود تقسیم میکنند و ۵) پایان تقسیم ارضی جهان میان بزرگترین دول سرمایه دارای. امپریالیسم عبارت است از سرمایه داری در مرحله ای از تکامل خود که در آن تسلط انحصارات و سرمایه مالی تثبیت شده، صدور سرمایه اهمیت بارز کسب کرده، تقسیم جهان میان تراست های بین المللی آغاز شده و تقسیم ارضی سراسر جهانه میان بزرگترین کشورهای سرمایه داری پایان یافته است... باری امپریالیسم عبارتست از انباشت عظیم سرمایه ی پولی در چند کشور معدود." (٦).
ولی آقایان آنتونیو نگری و مایکل هارد همه ی پیچیده گی های فوق را آگاهانه کنار می نهند، زیرا وارد شدن در چنین عرصه ای، آنالیز همه جانبه ی اقتصادی را طلب میکند و با تفسیر ها و وقایع نگاری اقتصادی نمیتوان یک دوره ی تاریخی را مردود دانست. لنین آموزگار بزرگ پرولتاریای جهانی است. این بدان معنا نیست که ما بزرگان پرولتاریا را بمثابه پیغمبران در نظر گیریم، آنها هم میتوانند اشتباهاتی صورت دهند ولی کنار نهادن لنین که ما بسیاری از آموزش های خود در چارچوب انقلاب پرولتری را مدیون او میباشیم، هم خیانت و هم نیز فقدان آگاهی ما در برخورد به مفاهیم پر محتوای اقتصادی او خواهد بود. آنها در رابطه با آنالیز اجتماعی خویش، امپریالیسم را با مدرنیسم و امپراطوری را "پست مدرنیسم" ارزیابی میکنند و در این چارچوب بسیاری از نگرش های خود را از میشل فوکو فیلسوف فرانسوی (که پس از قیام شکوهمند ۵٧) به ایران هم آمده بود، به وام می گیرند. آنها می نویسند: "واقعیت اینست که با رشد مناسبات جهانی تولید، اقتدار "دولت ـ ملت" بتدریج از نقش واقعی خارج می گردد و انحطاط مییابد. عوامل اولیه تولید و مبادلات پول، تکنولوژی، فرد و کالا ـ از مرزها به آسانی رشد یابنده ای عبور میکنند و در تعاقب آن از قدرت "دولت ـ ملت" میکاهند و نیروی اقتصادی خود را تحمیل میکنند."(٧).
در عبارات فوق جوهره ی اساسی نئولیبرالیسم بچشم میخورد و این مسئله نیز واقعیت دارد که هر اندازه نئولیبرالیسم، بال اقتصادی خود را می گستراند، به همان اندازه از نیروی قدرت دولتی کاسته میشود. ولی هیچگاه "دولت ـ ملت" بصورت تدریجی و حتا با رشد فزاینده ی نئولیبرالیسم به انحطاط نخواهد رفت. زیرا نظام سرمایه داری گزینه ها و فرمول های متفاوت اقتصادی را حفظ مینماید تا در زمان مناسب مطابق با ضرورت ایجاد شده عیان گردد و کاربرد عملی به خود گیرد. هر چند که مفهوم "دولت ـ ملت" صوری است و بصورت واقعی نمیتواند وجود داشته باشد و بگونه ای وجه تمایز آن با سیستم ماقبل سرمایه داری است و نیز همراه موازین اقتصادی آن در خدمت اجتماعی شدن تولید قرار می گیرد ولی از آنجا که دموکراسی بورژوایی نمیتواند تحقق یابد بطریق اولی دولت قادر نیست که در قاعده ی کلی، ملت را نماینده گی کند، در نتیجه همواره بصورت اسمی باقی خواهد ماند. این را فقط کمونیست ها از زاویه ی مبارزه ی طبقاتی درک می کنند. میماند بعضی مواقع نادر و استثنایی که دولت ها مجبور میشوند از ملت "پشتیبانی" نمایند. بنابراین مفهوم کلی "دولت ـ ملت" امری صوری و ظاهری است. ولی آنچه مشخص است کاهش یابی قدرت دولتی نسبت به گذشته خواهد بود و این تمایز اساسی و آشکار شیوه ی کاربرد نئولیبرالیسم با روش های دیگر نظم سرمایه است. اما آنتونیو نگری و مایکل هارد چنین تمایزی را در دو مرحله ی تاریخی متفاوتی ارزیابی میکنند. آنان سیاست نئولیبرالیسم سرمایه داری را در رابطه با مرحله ای میدانند که نام "امپراطوری" بدان می بخشند. یعنی فقط با یک جابجایی ساده، برگ های زیادی را در رابطه با آن سیاه میکنند و در مجموع معتقدند که عصر امپریالیسم به پایان رسیده و دوره ی دیگری بنام "امپراطوری" جایگزین آن شده است. آنها دراینباره می نویسند: "انحطاط اقتدار و عدم توانایی دولت ـ ملت در رابطه با نظم بخشیدن به اقتصاد و فرهنگ، اولین نشانه ی ظهور امپراطوری است. قدرت امپریالیسم و برنده گی آن در رابطه با موجودیت دولت ـ ملت به اثبات میرسید و قدرت های اروپایی در دوره ی مدرن آنرا بوجود آوردند. ولی امپراطوری کاملن با امپریالیسم تفاوت دارد. حد و مرزهایی که بوسیله سیستم مدرن دولت ـ ملت مشخص میگردید، پایه های اساسی کلنیالیسم اروپایی و در رابطه با توسعه و انکشاف اقتصادی اش بود... ولی عبور به امپراطوری، زوال قدرت مدرن را به همراه میآورد و برخلاف امپریالیسم، امپراطوری به حد و مرز سرزمین ها و موازینی که برای آن ایجاد می شود تکیه نمیکند. امپراطوری مرزها را می شکافد و تمرکز دولتی را ملغا میسازد و فضای تمام جهان را به مرز واحدی برای توسعه ی اقتصادی مبدل می نماید. امپراطوری رهبری ذات متفاوت و عناصر مختلف آنرا به زیر فرمان خویش می گیرد و در این زمینه ها روشی تمایز یافته با امپریالیسم جهانی دارد... مفهوم امپراطوری بطور اساسی در غیبت مرزهای جوامع ظاهر میگردد. دولت امپراطوری حد و مرزی ندارد... هیچ حد و مرز جغرافیای مشخصی زنگ اقتدار حکومتی اش را بصدا نمی آورد. در مرحله ی دوم امپراطوری به عنوان یک رژیم تاریخی معرفی نمیشود که اصالت خود را از آن بگیرد، بلکه رویهمرفته و بطور واقعی چنین اصالت هایی را ملغا میسازد..."(٨).
در مفاهیم فوق پریشانی و فقدان تحلیل منطقی به چشم میخورد. برای بررسی و نشان دادن گزینشی چون "امپراطوری" که اساسن اعتباری در برابر امپریالیسم ندارد و حداکثر میتواند در بطن آن قرار گیرد، ابتدا از جهانی شدن سرمایه آغاز می کنیم.

"امپراطوری" و جهانی شدن سرمایه
وقتی از جهانی شدن نظم سرمایه داری صحبت بمیان میآید، امپریالیسم تظاهر مییابد. زیرا بسیاری فکر میکنند که جهانی شدن مختص سیاست نئولیبرالی است و حتا با عباراتی چون "موندیالیزاسیون" و یا مترادف آن "گلوبالیزاسیون" در شرایط قدرت گیری نئولیبرال ها، نمیتوان جهانی شدن سرمایه را فقط در مدار اقتصادی آن جستجو نمود. بعنوان نمونه آنچه نئولیبرالیسم را از شرایط کینزی جدا می سازد، نه جهانی شدن سرمایه بلکه تضعیف قدرت دولتی است. با این تفاوت که نهادهایی در رابطه با کنترل اقتصادی در سطح جهانی بر فراز دولت های جوامع مختلف قرار می گیرند مانند "آژانس کنترل و بازرسی مالی" و یا "مودیس"(٩). ولی آنچه در روند کلی اقتصادی در چارچوب جهانی شدن سرمایه، افکار را به خود مشغول میدارد و مفهوم واقعی آن پدیدار میشود، عصر امپریالیسم است. عصری که مرزها را فرا می رویاند و موازین جهانی اقتصاد سرمایه داری را در تمام عرصه ها حاکم میسازد (باستثنای آنکه حتا در دوره های تاریخی دورتر نیز، اقتصاد جهانی ــ و نه جهانی شدن سرمایه ــ در شکل خاص خویش موجود بود). آنالیز و تعاریفی که از طرف لنین در همین قسمت از مقاله طرح شده بود، به بهترین شکل ممکن جهانی شدن سرمایه در عصر امپریالیسم را گواهی میدهد. اینکه چرا آنتونیو نگری و مایکل هارد در طرح عصر "امپراطوری" با تعمق به لنین و کتاب "امپریالیزم، بالاترین مرحله سرمایه داری" اندیشه خود را معطوف نساختند، دلایل معینی دارد، زیرا از یک طرف قادر نبودند استدلال همه جانبه ی اقتصادی لنین را به مقابله گیرند و از طرف دیگر بدلیل اینکه آنتونیو نگری به ارتداد گرویده و از مواضع کمونیسم انقلابی سرباززده و رفرمیسم بورژوایی را پیشه نموده است، نفرتی از انقلابی گری لنین در دل خواهد داشت و متاسفانه با آن وداع کرده است. ولی جهانی شدن سرمایه گام به گام در عصر امپریالیسم رشد هرچه بیشتری مییابد و بمراتب نهادهای جهانی جدیدی جهت تسهیل نمودن صدور کالا و صدور سرمایه، در رابطه با تجارت و موازین گمرکی و مالی، تاسیس میگردد همانند پیمان "گات" که برای تعرفه های گمرکی و تجارت در سال ١٩۴٧ بوجود میآید و ارگان نامبرده در سال ١٩٩۵ به سازمان تجارت جهانی تغییر نام میدهد و یا "برتون وودز"، نوعی از بانک بین المللی در رابطه با سازماندهی پولی ـ تجاری و مالی در سال ١٣۴۴ تشکیل میگردد و در حال حاضر یکی از پنج سازمانی است که در رابطه ی ارگانیک با بانک جهانی فعالیت میکند. حتا "طرح مارشال" بعد از پایان جنگ جهانی دوم از طرف ایالات متحد آمریکا در رابطه با بسط و گسترش سرمایه های جهانی بود، زیرا با کمک های اقتصادی آن، طرح و موازین نوینی را پی ریزی نمود که در ارتباط با موندیالیزاسیون هرچه بیشتر سرمایه ها یاری میرساند. در قسمت اول مقاله، نهادهای فوق را معرفی کرده بودم.
نتیجه ای که از مفاهیم فوق گرفته میشود ثابت می نماید که امپریالیسم بمثابه عالی ترین شکل از سرمایه داری است که گام به گام تکامل بیشتری مییابد. ولی نباید فراموش نمود که سیستم سرمایه داری به دلیل اینکه در محتوای خود پوشالی است، در نتیجه تکامل آن مترادف است با شکاف هرچه بیشتر نیروی کار انسانی با شرایط عینی فعالیت او و نیز وابستگی ارزش مصرفی به ارزش مبادله که با رشد سرمایه، به همان میزان همبستگی بیشتری مییابند و غیره. از این نظر است که گندیده تر میگردد و استثمار نیروی انسانی را افزایش میدهد. بنابراین تکامل هرچه بیشتر نظام سرمایه داری، بحران و دمل چرکین آنرا بیش از پیش عیان مینماید. نهادهای جهانی سرمایه نظیر "بانک جهانی"، "تجارت جهانی" و "صندوق بین المللی پول" که از سالها قبل ایجاد شده و با پروسه زمانی تکامل مییابند و ریشه ی هرچه بیشتری در ارگانیسم سرمایه میرانند و یا در ربع چهارم قرن بیستم با ادغام در یکدیگر، نام جدیدی مییابند، نه نتیجه ی دوره ایست که نگری و هارد نام "امپراطوری" برای آن برگزیده اند، بلکه برعکس، نتیجه تکامل یابی و پیچیده گی هرچه بیشتر نظم سرمایه و افزایش درجه ی استثمار شدیدی است که از بطن دوران امپریالیسم برمیخیزد و این مسیر تداوم خواهد داشت و از طرف "امپراطوری" که کاشف آن آقایان نگری و هارد میباشند، زوال نخواهد یافت. به ادعای نگری و هارد، "امپراطوری مرزها را می شکافد" و یا "تمام جهان را به مرز واحدی برای توسعه اقتصادی مبدل می نماید". گویا امپریالیسم به چنین عملی روی نمی آورد! تمام دوره های متفاوت امپریالیسم جهانی مملو از شکستن مرزهاست و این مانوورها را چه در عرصه اقتصادی و چه سیاسی بی محابا پیش میبرد. باز برخلاف ادعای نگری و هارد که عنوان میدارند "قدرت امپریالیسم و برنده گی آن در رابطه با موجودیت دولت ـ ملت به اثبات میرسد"، امپریالیسم تمام موجودیت خود را برمبنای سود سرمایه و استثمار هرچه بیشتر نیروی کار داخلی و خارجی می بیند و نه دولت ـ ملت و بطور مشخص و یک جانبه نه در چارچوب مدرنیسم تعلق دارد و نه به پست مدرنیسم، بلکه مطابق با امیال و اشتهای سیری ناپذیر سودطلبی، هرجا شرایط ایجاب کند به اولی روی میآورد و هرگاه موقعیت عوض گردد دومی راطلب مینماید. به دلیل کسب سود و باصطلاح جلوگیری از بحران است که نقل و انتقال جغرافیایی تولید را پیشه می نماید و هر مکانی را طلب کند در روند کلی بدان جامه عمل می پوشاند و در برابر قدرت سرمایه امپریالیستی، مرزها توانایی مقابله نخواهند داشت.
نکته دیگر آنکه امپریالیسم مفهومی سیاسی ـ اقتصادی دارد و نظام سرمایه داری هیچگاه قادر نخواهد بود بین سیاست و اقتصاد موازنه بوجود آورد، برعکس هرچه سرمایه داری رشد بیشتری مییابد، شکاف بین آن دو را تعمیق بیشتری می بخشد. بعبارت دیگر اگر امپراطوری "تمام جهان را به مرز واحدی برای توسعه اقتصادی مبدل مینماید" ولی از دیدگاه سیاسی و اقتصادی به منافع درون مرزی خود نیز می اندیشد و قصد دارد که درآمد ناخالص ملی و داخلی را رشد دهد. شاید طرح شود که با شکستن مرزها، سرمایه داری دیگر نمیتواند پاسخگوی بازار کار داخلی باشد، زیرا سرمایه را در مکان و جامعه ی دیگری انتقال داده است. این مسئله قابل تایید است و اینگونه نطم سرمایه بیکاری را در بازار داخلی افزایش خواهد داد ولی از طرف دیگر بخش قابل توجه ای از سود و نیز فوق سود حاصل از صدور سرمایه در رابطه با انتقال جغرافیایی و مکانی آنرا در جامعه ی خویش بازمیگرداند و این عمل از دیدگاه سیاسی ـ اقتصادی، منافع مرز و بوم مشخصی را دنبال خواهد کرد. بنابراین شکستن مرزها و تبدیل آن به مرز واحد، منافع اقتصادی معینی را دنبال خواهد کرد. همانطوریکه در رابطه با تحقق بخشیدن سیاست نئولیبرالی در اروپا و ایجاد اتحادیه اروپا، مرزهای اقتصادی شان درهم شکسته شدند و سرمایه با گذر از چنین موازینی در شریان همه ی جوامع سرازیر شد ولی در واقعیت امر استثمار هرچه بیشتر یک جامعه علیه جامعه ی دیگر را به دنبال داشت و دیدیم چگونه منافع اقتصادی یونان، پرتقال، اسپانیا و ایتالیا بسوی فقر و ورشکستگی کامل کشیده شدند و با آنکه شرایط بحرانی در همه جا حاکم است، کشورهایی نظیر آلمان در تحلیل نهایی به منافع درونی خود چشم داشتند و اراده ی اقتصادی گسترده تر بطرف آنان جهت گیری می نمود.
جهانی شدن سرمایه با سیاست نئولیبرالیسم امپریالیستی علاوه بر تضعیف دولت، نهادهای مالی و تجاری را وسعت بیشتری میدهد و این هیچگونه ارتباطی با دوره ی پست مدرنیسم امپراطوری نخواهد داشت و در بالا نیز اشاره ی کوتاهی بدان نموده بودم. گسترش نهادهای مالی ـ تجاری در رابطه با ارضا و تحقق بخشیدن به سیاست نئولیبرالی است. نمونه ی "آژانس کنترل و بازرسی مالی" و نیز "مودیس" از این گونه اند. حال نمونه ای روشن درباره کاربرد اقتصادی اینگونه نهادهای نئولیبرال، میتوانند ما را به واقعیت امر نزدیک نماید و گوشه ای از پراتیک جهانی شدن سرمایه در چارچوب نئولیبرالی آنرا نشان دهد و قدرت اقتصادی نهادها را که بر فراز دولت ها به پرواز میآیند، به ثبوت رساند. نئولیبرالیسم قادر است اراده ی دولت ها را تضعیف نماید. بعنوان نمونه در فرانسه کارخانه خودرو سازی "پژو" همراه با سهامداران در منطقه ی "اولنه" واقع در "سن ساندونی" از توابع پاریس، در ارتباط با نقل و انتقال جغرافیایی سرمایه از ماه ژوئن امسال(٢٠١٢)، اعلام کرده بود که کارخانه در این منطقه بطور کامل بسته میشود و ٨٠٠٠ کارگر و کارکنان آن بیکار میشوند. حاکمیت آقای "اولاند" که تازه به ریاست جمهوری جلوس نموده است همراه با نخست وزیر آن، آقای "ژان ـ مارک ارو" به مقابله با آن برخاستند و تعطیلی کارخانه را که اتفاقن سود سرشاری هم دارد، غیرقابل قبول خواندند و اعلام نمودند که پیشنهادهایی در رابطه با بقای خودرو سازی در "اولنه" داریم و آنرا عملی خواهیم ساخت. بیکاری هشت هزار نفر از کارگران خودرو سازی "پژو" را اگر بخواهیم با خانواده های آن مورد سنجش قرار دهیم با فقر و تنگدستی نسبی ٣٢ هزار انسان روبرو میشویم. جدال یاد شده بین دولت و کارفرمایان تداوم داشت که در نتیجه در آغاز سپتامبر دولت در برابر کارخانه "پژو" و سهامداران آن یعنی "اس ـ پ ـ آ" ، عقب نشینی مینماید و آنچه را که قبلن "غیر قابل قبول" میدانست، بدست فراموشی میسپارد و برای گریز از یک رسوایی بزرگ، وعده های توخالی سر خرمن را سر میدهد! جریان فوق نشان میدهد که نهادهای سرمایه، اراده ی خود را بر قدرت دولتی تحمیل میکنند و در جهت تحقق منافع خویش بر فراز دولت به پرواز میآیند و در رابطه با جابجایی جغرافیایی سرمایه، هشت هزار نفر را از کار محروم و به فقر آنان می افزایند.
نمونه ی دیگری از قدرت نئولیبرالیسم امپریالیستی که بر فراز نیروی دولتی ظاهر میشود و در سطح جهانی در برابر دولت ها قد علم میکند؛ "آژانس نوتاتسیون مالی" و یا "آژانس صورتحساب و بررسی های مالی" و یا "مودس" میباشد که در فوق از آن نام برده شده است که از طرف بزرگترین نهادهای جهانی (چند ملیتی) و سازمان های بین المللی معتبر که صندوق بین المللی پول، تجارت جهانی و بانک جهانی نیز شامل آنها میشوند، دولت های همه ی جوامع را در صورت قصور از موازین مالی جهانی کنترل مینماید و تصمیمات و قضاوت ضروری اقتصادی را در مورد آنان به مرحله ی اجرا میگذارند که در نتیجه مناسبات و مبادلات اقتصادی آنچنان تحت شعاع قرار خواهند گرفت که میتوانند نرخ سود تجارت جهانی اینگونه مناسبات را کاهش دهند. آخرین بررسی مالی آژانس یاد شده در مورد ایالات متحد آمریکا بود که در تاریخ ١١ سپتامبر ٢٠١٢ بدان ابلاغ گردید که مبنی برآن آمریکا اگر به تصمیمات اتخاذ شده ی "آژانس نوتاتسیون مالی" توجه ای مبذول ندارد یک اعتبار مهم و اساسی در مناسبات اقتصاد بین المللی را از دست خواهد داد. واقعیت اینست که آمریکا شانزده هزار و شصت و یک میلیارد دلار بدهکاری دارد که تا حال پرداخت نشده است. این مبلغ عظیمی است که لرزان بودن اقتصاد آمریکا را نشان میدهد. مبلغ فوق ١٠٣ درصد تولید ناخالص داخلی را تشکیل میدهد و عدم پرداخت تدریجی آن، بهره ی قابل توجه ای را به بدهکاری می افزاید، زیرا هر روزه ٣۵/٣ میلیارد دلار برمبلغ ٦٦٦/١٦٠٦١ افزوده خواهد شد. طبق بررسی های مورد نظر "آژانس نوتاتسیون مالی" برای آنکه آمریکا بتواند بدهی خود را پرداخت نماید، باید از سال ٢٠١٣ بمدت ١٠ سال و هر سال ١٢٠٠ میلیارد دلار از بودجه ی سالانه خود بکاهد(١٠). این نمونه دیگری است که نشان میدهد نهادهای اقتصادی چگونه دولت ها را کنترل میکنند و از نظر اقتصادی، تجاری و مالی، سیاست خود را بدانها تحمیل مینمایند. این نمونه ای از جهانی شدن سرمایه است که میتواند بطور واقعی منافع نئولیبرالیسم و حتا نوع کینزی آنرا پاسخگو باشند.
برعکس؛ نگری و هارد میخواهند پروسه ای را که در بطن عصر امپریالیسم صورت میگیرد، نام امپراطوری بدان نهند، تا با فراموشی سیستم امپریالیستی، سازشکاری طبقاتی را بجای آن بنشانند. آنها در تداوم بحث خویش می افزایند: "یکی از مطالب اساسی سنت مارکسیستی در مورد امپریالیسم، رابطه ی بین کاپیتالیسم و توسعه گرایی است و توسعه ی سرمایه بطور اجتناب ناپذیر شکل امپریالیسم به خود میگیرد. مارکس خیلی کم درباره امپریالیسم نوشته است. مارکس بصورت باز و روشنی، کاربرد سرمایه را همواره در هماهنگی و ترکیب مرزها ی داخلی و خارجی می بیند. یعنی سرمایه بدون حد و مرز یک سرزمین و جمعیت آن عمل نخواهد کرد، بلکه همواره با پیشروندگی مرزهای خود، آنرا در خدمت برنامه های داخلی و فضای نوینی قرار میدهد."(١١).
آیا آقایان نگری و هارد نمیدانند که قرن نوزده امپریالیسم با مفاهیم و ماهیت سیاسی ـ اقتصادی خویش هنوز پابعرصه نگذاشته بود و تازه در اواخر این قرن نطفه های ظهورش بچشم میخورد. در ضمن توسعه گرایی یک وجه معینی از کارکرد امپریالیسم را متظاهر می سازد. در صورتیکه ماهیت واقعی امپریالیسم، پاسخگویی به چگونگی و کیفیت توسعه گرایی است. زیرا ما از امپریالیسم سرمایه داری صحبت مینمائیم و نه امپریالیستی که در فقدان نظام سرمایه داری حتا در تاریخ باستانی موجود بود و بعنوان مثال ایران یکی از این امپریالیست ها بشمار میرود. لشکر کشی های ایران باستان بدلیل گرفتن بازارهای تجاری، یعنی توسعه گرایی بود. ولی توسعه گرایی امپریالیسم سرمایه داری مفاهیمی است که لنین یکی از آموزگاران پرولتاریای جهانی به تحلیل آورده است که در همین قسمت از مقاله سطوری از آنرا یادآوری نموده بودم. نگری و هارد با تبلیغات بی محتوای خویش و تکرار داستان هایی، خاک بچشم طبقه ی کارگر جهانی میریزند و آنها را از مبارزه ی طبقاتی منصرف میسازند.

پرولتاریا و جابجایی طبقاتی
تنها عباراتی که بدرستی در کتاب "امپراطوری" طرح میشود، جابجایی اقشار و لایه هایی که در سابق بعنوان خرده بورژوازی فقیر به تحلیل و تفسیر قرار میگرفت ولی امروزه با تغییراتی در سطح نظام جهانی سرمایه بسوی طبقه ی کارگر گرویده اند، مانند معلمین و پرستاران که بازوی فکری و خدماتی کارگری اند. این بحث های منطقی که با تحلیل مشخص از شرایط امروزی جهان سرمایه داری صورت میگرفت، قبل از انتشار کتاب امپراطوری در محافل فعالان و روشنفکران کارگری جریان داشت و امپراطوری هم فرصت طلبانه از اصل منطقی فوق استفاده میکند ولی آنرا در رابطه با تمایلات رفرمیستی خویش به خدمت میگیرد، یعنی از اصل صحیح و جابجایی و تغییرات در لایه های متفاوت کارگری به نفی طبقه کارگر میرسد و بجای پرولتاریا عبارت مبهم و در نهایت پوپولیستی "مولتی تود"، یعنی کثرت گرایی خلقی را برای آن منظور مینماید. چون معتقدند که طبقه ی کارگر دیگر بمثابه شکل و محتوای گذشته اش موجودیت ندارد و برتری خویش را از دست داده است و از این زاویه پرولتاریا نیز اعتباری نخواهد داشت و به نیروی "کثرت گرایی خلقی" تبدیل شده است. میتوان معانی متفاوتی برای "مولتی تود" نمود ولی به باور من همه، بار اصلی نیروی کثرت گرایی خلقی را در بطن خود حفظ خواهند کرد. آنها در چنین راستایی متذکر می شوند: "باید دانست که نزد ما حتا سوژه ی کار و دگرگونی و قیام کاملن عوض شده است. عبارت و ترکیب پرولتاریا نیز تغییر شکل یافته و لذا مفاهیم ما نیز نتیجه ی همین تغییرات است. درک ما از پرولتاریا به گونه ای است که دسته بندی های وسیعی را در بر میگیرد. دسته بندی هایی که بطور مستقیم و غیر مستقیم کارشان در تابعیت نظام سرمایه داری منطبق شده و در خدمت تولید و بازتولید قرار میگیرند. در سابق پرولتاریا به دسته بندی خاصی متمرکز میگشت که طبقه کارگر صنعتی بود که اشاره به کارگران کارخانه داشت (گاهی هم از سوپرولتاریا نیز استفاده میگردید). غالبن هم می پذیرفتیم که طبقه کارگر صنعتی نقش برتری در برابر اشکال دیگر کار در جهان، نظیر کار دهقانی و یا کار دستی ایفا می نماید و بدین شکل بود که در آنالیزهای اقتصادی و جنبش های سیاسی بکار میرفت. امروزه چنین کارگرانی با خصوصیات فوق از افق طبقاتی یاد شده بچشم نمیخورند ولی موجودیتی دارند و فقط موقعیت ممتاز و برتر خود را در ترکیب طبقاتی پرولتری از دست داده اند.بنابراین پرولتاریا بشکل گذشته دیگر موجود نیست ولی بدین معنا نمیباشد که محو گشته و از صحنه طبقاتی خارج شده است، بلکه در روند آنالیز ما اشکال نوین دیگری بعنوان طبقه پرولتری به خود گرفته است."(١٢).
ما در عبارات فوق با ضعف آنالیز آقایان نگری و هارد مواجه میشویم، زیرا طبقه کارگر و بطریق اولی پرولتاریا هیچگاه موقعیت ممتاز خود را در جایگاه اجتماعی از دست نمیدهد. طبقه کارگر میتواند دستخوش جابجایی و تغییرات شود. برخلاف عقاید آنان، اینگونه جابجایی را در روند تاریخی نظام سرمایه داری و در مقاطع مختلف تجربه کرده ایم، بدون آنکه موقعیت طبقاتی کارگران دستخوش عواملی گردد که مجبور شویم نام دیگری برای آن اختیار نمائیم. پیچ و تاب هایی که آنان در سطور بالا مرتکب میشوند، دلیل مشخصی دارد. هدف آنان اینست که ماهیت طبقاتی کارگران را با تمام تغییرات و جابجایی آن در نزد افکار عمومی بویژه کارگران مخدوش سازند و آنرا تا به ماهیت پوپولیستی و تمام خلقی تنزل دهند. زیرا منظور خود را از قبل آشکار ساخته و عنوان نمودند: "گام بسوی امپراطوری و مناسبات کلی آن، در واقعیت امر، امکانات نوینی را در خدمت نیروهای آزادیخواه فراهم میسازد... وظیفه سیاسی ما این نیست که عملن در برابر چنین مناسباتی مقاومت نمائیم، بلکه با سازماندهی و جهت گیری خود به هدف جدیدی نائل شویم. نیروهای تشکیل دهنده ی مولتی تود که از امپراطوری دفاع میکنند، توانایی آنرا دارند که با فعالیتی مستقل و با یک سازماندهی سیاسی برضد امپراطوری، تغییراتی در مناسبات رشد جهانی بوجود آورند... از کانال اینگونه مبارزات و نیز اشکال دیگر آن، مولتی تود قادر است فرم های نوینی از دموکراسی و قدرت جدید سیاسی را کشف و بوجود آورد و بدین ترتیب روزی امپراطوری را پشت سر گذارد."(١٣).
بنابراین پدیده ی مولتی تود یعنی کثرت گرایی پوپولیستی که بجای طبقه کارگر و پرولتاریا قرار گرفته است، نباید علیه امپراطوری وارد مبارزه ی سیاسی شود و از آنجا که به نظر آنان امپراطوری گزینش نوینی بجای عصر امپریالیسم میباشد و بجای آن قرار گرفته است، نباید مبارزه ی ضد امپریالیستی نماید. نظر یاد شده یعنی استنکاف از مبارزه ی طبقاتی است که رفرمیسم و سازش طبقاتی را به همراه خواهد داشت. از این بالاتر، مولتی تودی را که جایگزین طبقه ی کارگر شده باید از "امپراطوری" دفاع نماید و دفاع از عصر امپریالیسم آنسوی سکه را نشان خواهد داد. تمام عصاره ی کتاب امپراطوری بر مفاهیم فوق بنا شده است و بیهوده نیست که مجله ی "نیویورک تایمز" کتاب "امپراطوری" را می ستاید و آنرا "راه حلی تئوریک برای هزاره نوین" میداند. در یک کلام آنتونیو نگری که در جنبش علیه موندیالیزاسیون فعالیت دارد با فشاندن نظریات بغایت راست که در خدمت بورژوازی امپریالیستی قرار دارد، افکار کارگران را از مبارزه ی انقلابی و طبقاتی منحرف میسازد. در فوق اشاره نموده بودم که برخلاف ایده های نگری و هارد در طول تاریخ نظام سرمایه داری، طبقه کارگر تغییراتی را در داخل خویش تجربه نمود. در دوره ای که رقابت آزاد حاکمیت داشت، لایه های مختلف خرده بورژوازی شهری و دهقانی رشد صعودی قابل توجه ای می نمودند و طبقه ی کارگر از دیدگاه کمیت به حد امروزی نمیرسید. هرچه سرمایه داری رشد صعودی مییابد، شکاف طبقاتی تعمیق بیشتری نموده و جابجایی و تغییرات را در درون طبقه ی کارگر موجب میشود. از نیمه ی قرن نوزده ما با چنین امواجی از تغییرات روبرو میشویم و در نتیجه لایه هایی از خرده بورژوازی شهری و روستایی به طبقه ی کارگر پرتاب میشوند و در درون طبقه ی کارگر جای میگیرند. ماهیت طبقاتی این دوره ها بویژه قرن نوزده با تفوق کامل لایه ریسنده گی و بافندگی همراه است و آنها هستند که پرچمدار مبارزه ی طبقاتی علیه بورژوازی میباشند، زیرا به دلیل تمرکز هرچه بیشتر مکانی و حتا از دیدگاه کمی میتوانند نسبت به سایر لایه های کارگری، خود را سازماندهی نمایند.
با فرا رسیدن عصر امپریالیسم بار دیگر جابجایی و تغییراتی در درون طبقه کارگر بوقوع می پیوندد و لایه های نوینی به دلیل ایجاد شاخه های جدید تولیدی ایجاد میشود. جابجایی و تغییرات در این دوره بسیار گسترده تر از تغییرات در گذشته است. یکی از مهمترین، بارزترین و پراهمیت ترین شاخه ی جدید تولیدی، خودرو سازی است. البته این شاخه از تولید قبل از ظهور امپریالیسم در مراحل اولیه خویش پا بعرصه گذاشته بود و در قرن بیستم و عصر امپریالیستی سرمایه سیر صعودی بیشتری پیدا میکند، بطوریکه نقش کارگران ریسنده گی و بافندگی را در این قرن بعهده میگیرد. عصر امپریالیسم با پشت سرگذاشتن دوره ی "رقابت آزاد" سرمایه داری، نظم سرمایه را بیش از پیش جهانی می نماید و مرزهای اقتصادی را فرا می رویاند که در همین قسمت از مقاله درباره ی آن صحبت شده بود. ولی امپریالیسم عالیترین و آخرین مرحله از سیستم سرمایه داری است. بنابراین نئولیبرالیسم قادر نیست دوره ی دیگری از تاریخ نظام سرمایه داری را ورق زند، بلکه بر شرایط و نحوه ی عملی آن اثر گذاری مینماید. جابجایی طبقاتی نیز، عصر نوینی از سرمایه داری را نوید نمیدهد، همانطوریکه دوره ی رقابت آزاد، چندین بار دستخوش تغییرات قرار گرفته بود. همین اصل برای عصر امپریالیسم هم معتبر و منطبق است. در نتیجه نه "امپراطوری" میتواند جایگزین امپریالیسم گردد و نه "مولتی تود"، خویشتن را به طبقه ی کارگر و نیروی پرولتری تحمیل نماید.
طبقه کارگر از اینگونه سازشکاری طبقاتی مبراست. هر چند رسوبات اندیشه ی نگری تا حدودی جای پای خود را نزد بعضی از نیروهای چپ اروپایی باز کرده است و به اشکال مختلف این نیروها با سازشکاری طبقاتی به طبقه ی کارگر خیانت میورزند و به بورژوازی جهانی کمک های شایانی میرسانند ولی طبقه کارگر جهانی در پروسه ی مبارزه ی خویش که خود را سازماندهی مینماید، سازشکاران را افشا خواهد ساخت و مبارزه ی انقلابی و طبقاتی را تداوم خواهد بخشید. نگری و هارد نیز به این نکته پی برده بودند و از این نظر است که می افزایند: "... ما با آگاهی کامل تز فوق (یعنی امپراطوری) را تایید مینمائیم و میدانیم که خلاف جهت دوستان و رفقای چپ، شنا می کنیم"(١٠).


منابع:

۵ـ "قدرت سیاسی در هر جایی قادر به شکستن است" ، مصاحبه ی "مجله فلسفی" فرانسه با آنتونیو نگری. برگردان از فرانسه در سال ٢٠٠٦ بوسیله احمد بخردطبع
٦ـ "امپریالیزم ـ بالاترین مرحله سرمایه داری" ، لنین
٧ـ "امپراطوری"، مایکل هارد و آنتونیو نگری صفحات ١۵ و ١٦ ـ متن فرانسه، برگردان: احمد بخردطبع
٨ـ همانجا، صفحات ١٦ و ١٧ و ١٨
٩- Agences de Notation Financières - Mood's
١٠- Le Monde Jeudi ١٣ Septembre ٢٠١٢
١١ـ "امپراطوری"، مایکل هارد و آنتونیو نگری ـ متن فرانسه ـ صفحه ٢٧۶
١٢ـ همانجا صفحه ٨٣
١٣ـ همانجا صفحه ٢٠
١۴ـ همانجا صفحه ٧٣

**************************

(قسمت اول)

شنبه ١١ شهریور ١٣٩١

پیش درآمد
جهان در بحران عمیقی دست و پا میزند، که از تضادها و تناقضاتی رنج می برد که از هر طرف گریبان او را گرفته و بدنبال مرحمی است که قادر باشد بیماری خطرناک و مزمن را معالجه نماید. واقعیت اینست که بیماری جهان امروزی بمثابه دو قطب متضاد، خویشتن را متظاهر میسازد. قطبی که نظم سرمایه است و بخش دیگر نیروی کار. هر دو بیمارند و هر دو در بحرانی عظیم جای گرفته اند. با این تفاوت که بیماری سیستم سرمایه داری علاج ناپذیر و در عوض بحران جنبش کارگری و بطریق اولی سوسیالیسم انقلابی قابل مداواست که باید برای سلامتی آن از انرژی مبارزاتی در بستر زمان بهره گرفت. هر آنگاه جنبش کارگری خود را از سمومات خرد و کلان بورژوایی که در زندگی روزمره ما را احاطه کرده است، برهاند و اندیشه و ادبیات طبقاتی کارگری پیشه نماید، سلامت انقلابی خود را باز خواهد یافت. کمی دیرتر در این مورد بعضی از نکات حساس و کلیدی آنرا برخواهیم شمرد و در راه اهداف انقلابی با رفرمیسم بورژوایی که خود را در سنگر جنبش کارگری می آراید، نگاه شفاف تری خواهیم داشت و اندیشه خود را خارج از احساسات و یا دگم های غیر عقلایی صیقل داده و از چنین دیدگاهی به قضاوت خواهیم نشست.
حق هر انسان فکوری است که تلاش نماید علل شکست انقلاب کبیر اکتبر را به تفحص و اندیشه آورد، زیرا دیدگاه های متفاوتی نسبت بآن استخراج میگردد. بعنوان مثال نظریه ای معتقد است که بعد از انقلاب کارگری در اکتبر ١٩١٧، به تدریج مواضع بورژوایی سربرون میآورد، گرایش دیگری راهکارهای غیر سوسیالیستی را پس از مرگ لنین و قدرت گیری هر چه بیشتر استالینیسم در حزب و جامعه میدانند. جناحی نیز بازگشت به نوع سرمایه داری دولتی را از کودتای جناح خروشچف در کنگره ی بیستم حزب ارزیابی میکنند و بخشی نیز هستند فقط توطئه های امپریالیسم غرب بویژه آمریکا را در تلاشی آن و اقمارش مد نظر قرار میدهند. بنابراین کارزاری است که در سطح جهانی، اندیشه ها را به خود جلب میکند و در این راه خوشبختانه بسیاری از معتقدین به سوسیالیسم انقلابی با نوع آخری آن یعنی فقط توطئه امپریالیسم غرب باعث شکست "شوروی" شده است، مرزبندی دارند. زیرا این درست است که امپریالیسم بعنوان پدیده ای بیرونی همواره با ترفندهای گوناگون قصد دارد جامعه ی سوسیالیستی را به کجراه کشاند ولی در این میان نقش عامل درونی بیش از همه تعیین کننده است. بدون ضعف پدیده ی درونی، عامل بیرونی قادر نیست ساختمان اجتماعی ـ اقتصادی جامعه ای را به تخریب کامل کشاند. البته مقاله نکات کلیدی و اساسی یاد شده را هدف خویش قرار نخواهد داد، بلکه به پاره ای از مسائل که در بحران جنبش کارگری جهانی گره خورده اند و میتوانند نقش سوسیالیسم انقلابی را در جنبش کارگری در مقابل دیدگاه بورژوازی منعکس سازند، به رشته ی تحلیل و تفسیر می آورد.
ولی قبل از پرداختن به فراز و نشیب و نیز معضلات جنبش کارگری، ابتدا باید نگاهی به سیستم سرمایه داری و بن بست کنونی آن و همچنین نگرش های متفاوت در پاسخگویی به بحران سرمایه داشته باشیم تا بتوانیم در رابطه با دو قطب متضاد که بصورت دو طبقه در چارچوب مبارزه ی طبقاتی قرار می گیرند، به حداقل نتایج و جمعبندی نائل شویم.

چگونگی اوج بحران سرمایه
وقتی در سال ٢٠٠٨ انفجاری از چالش های علاج ناپذیر سیستم سرمایه داری آغاز میشود و بسیاری از شرکت ها، کارتل ها و بانک های انحصاری و چند ملیتی را به ورشکستگی میکشاند، مداحان و نظریه پردازان سرمایه از خواب باصطلاح غفلت می رمند و مجبور به تایید بحران میشوند. ولی تا قبل از آن باد در غبغب از "نظام جاودانی سرمایه داری" صحبت کرده و ریزش دیوار برلین را بعنوان گواهی بر ادعای خویش می گرفتند. تو گویی دیوار برلین سمبل سوسیالیسم قلمداد شده بود! ولی "شوروی" سابق با ساختار سرمایه داری دولتی، همواره رقیب امپریالیست های غربی بشمار میرفت که به نوعی دو ابر قدرت جهانی را تشکیل می دادند که ماهیت اجتماعی ـ اقتصادی آنان امپریالیستی بود و ما بدرستی قطب روسی را "سوسیال ـ امپریالیسم" می خواندیم. بنابراین ریزش دیوار برلین زمینه ی مادی روشنی داشت که باید تضاد اساسی میان گفتار و کردار را خاتمه می بخشید و با ماهیت واقعی خویش در ردیف کشورهای امپریالیستی غرب، قرار می گرفت. بنابراین نظریه پردازان جهانی سرمایه که در چارچوب قطب امپریالیسم غربی و به ویژه از دهه ی هفتاد میلادی از نوع نئولیبرالی آن کنکاش می کردند باید بدانند که ریزش دیوار برلین و قبل از آن برآمد "پروسترویکا"ی گورباچف، هیچ ربطی به جامعه ی سوسیالیسم کارگری نداشت بلکه واکنشی با تمایلات نظم غربی بورژوازی در برابر نوع خاصی از سیستم سرمایه داری امپریالیستی که بعنوان رقیبی دیگر در تقسیم انحصاری بازارهای جهانی بود.
آنها سرمست از این پیروزی، از دهه ی هشتاد و به ویژه از آغاز دهه ی نود میلادی خود را تنها قدرت جهانی یافتند و در نتیجه در غیاب رقیب دیرینه به بسط و گسترش برنامه ها و تقسیم سرزمین هایی پرداختند که در سابق حلقه هایی از سلسله زنجیر اقمار "شوروی" را تشکیل میداد. ولی در این میان واقعیت انکار ناپذیری را نباید کتمان ساخت. زیرا سوسیال ـ امپریالیسم شوروی سالها قبل از کنگره ی بیستم حزب، جنبش کارگری جهانی را مسموم نمود و زمانی که دیوار برلین فروریخت، مسمومیت یاد شده پیکر تنومند کارگری را از پای درآورده بود و لذا جهان سوسیالیسم انقلابی باید با تحقیق و بازنگری همه جانبه، مسمومیت فکری جنبش کارگری را مداوا و پیکر تنومند آنرا با اندیشه ی والای سوسیالیسم واقعی عجین سازد و آنرا روی پای خویش قرار دهد. تا حصول به نتیجه انقلابی این مبارزه تداوم دارد و هنوز به راهکارهای منطقی در چارچوب سازماندهی آن نرسیده است که این خود نمودی از تداوم بحران در جنبش کارگری جهانی است.
سرمستی نظریه پردازان نظام سرمایه داری غرب تا آنجا پیش می رود که برای دفع و سرکوب هر چه بیشتر جنبش احتمالی کارگری، در سال ١٩٩٨، "نخبگان نئولیبرالیسم" در شهر لوگانو واقع در سوئیس جمع میشوند و بصورت نهانی به تدوین تئوری و انتخاب راهکارهایی می پردازند که باید هر نوع گرایش و حرکت انقلابی جنبش کارگری را عقیم نمایند. نتیجه ی کار یک ساله این "نخبگان" در لوگانو بنام "چگونگی تامین و بقای نظام سرمایه داری در قرن بیست و یکم" که باید مخفی میماند و فقط در اختیار حاکمان جوامع سرمایه داری امپریالیستی و وابستگان شان و نیز به مسئولان امنیت ملی و همچنین سیستم مالی بین المللی قرار می گرفت، غیر مترقبانه و خارج از تمایلات آنها، علنی می شود و بوسیله "سوزان جرج" و بصورت کتابی تحت عنوان "گزارش لوگانو" انتشار مییابد.
نظریه پردازان سرمایه داری در ستایش چنین نظمی عنوان میدارند: "...در حال حاضر میلیون ها نفر از مردم ایالات متحد آمریکا و اروپا و در بخش های بزرگی از جهان، از منافعی که سیستم لیبرالی در پیش پایشان میگذارد بهره مند می باشند و میلیون ها نفر از مردمان دیگر با شور و شوق هر چه تمامتر در انتظار لیبرالیسم مذکور نشسته اند. زیرا در حال حاضر سرمایه داری فقط تز و تئوری سرمایه داری نیست، بلکه کامیابی و پیشرفتی روشنفکرانه است. از این نظر است که دشمنانی جهت سرنگونی دارد. استشمام از فضای سالم آن بسیار مطبوع تر و بهتر از دروغگویی ها و وعده های بی حاصل کمونیسم...است. در چنین شرایطی خیلی از چیزها قادرند اقتصاد سرمایه داری (بازار) را تهدید نمایند." (١). و یا "سدها و تهدیداتی که به روی لیبرالیسم سنگینی می کند، مهم و درخور اهمیت اند که بصورت کلی تظاهر می یابند. محافظت در برابر این خطرات آسان نیست. در واقع تولد دوباره ی جامعه ای نظیر امپراطوری شوروی قابل پیش بینی نیست. ما در این رابطه و در چارچوب بوجود آمدنش، تردید بسیار داریم و این ناکامی را هم از نظر تئوری و هم از دیدگاه عملی ارزیابی میکنیم. حتا یک سیستم سیاسی ـ اقتصادی جهانی که بتواند در تضاد با سیستم سرمایه داری قرار گیرد، حداقل برای ده ها سال چشم اندازی نخواهد داشت.
بازگشت تفکر مارکسیسم معتبر و یا هر سیستم دیگری در کوتاه مدت قابل پیش بینی نیست. تقسیمات عمیق اجتماعی، مبارزه ی طبقاتی را در صحنه اجتماعی ظاهر میسازد. آنطوریکه مارکسیست ها بدان معتقدند و این مسئله تهدیدی علیه اقتصاد سرمایه داریست. زیرا قیام پائینی ها را موجب می گردد...و اکنش پائینی ها و یا بازندگان اجتماعی از دیدگاه روانشناسی به شکلی است که هر گونه مسئولیتی را از خویشتن دور می سازد و وضعیت بد و دشوار خود را متوجه حاکمان و یا کشورهای دیگر می کنند و آنها را در این رابطه مقصر می دانند و به هر صورت گریبان خود را از وضعیت بد موجود آزاد مینمایند. در چنین راستایی سعی دارند از خود دفاع نموده و راه مبارزه را در پیش گیرند. آنان جهت رسیدن به اهداف خود از اشکال مختلف بهره می جویند.
از خودکشی فردی تا مهاجرت عظیم به کشورهای دیگر، از اعتراضات سیاسی و تظاهرات صلح آمیز تا بوجود آوردن گروه های چریکی و تروریسم خالص، مبارزات آنان را شکل میدهند. ولی پیکار آنان به هر طریقی پیش رود و هرگونه استراتژی خاصی داشته باشد، خطری جدی برای سرمایه داری لیبرال بشمار می رود...برای جلوگیری از چنین خشمی باید از مسائل اقتصادی و فرهنگی برای آرام ساختن آنان استفاده نمود. اگر اعتراضات با ابزارهای فوق عملی نشود، برخورد نظامی و استفاده از ارتش ضروری میگردد. در قرن بیست و یکم ما عمیقن وظیفه خطیر و در عین حال حساس و ظریفی به عهده داریم و میبایست موازنه و امنیتی جهت حفظ و نگهداری بازارهای اقتصادی فراهم سازیم وگرنه بهای سنگینی را خواهیم پرداخت..."(٢).
سطور فوق نشان میدهد که سیستم سرمایه داری آنچنان خود را معتبر میدانست که پیام "کامیابی و پیشرفتی روشنفکرانه" را به ساکنین کره ی خاکی وعده می داد. هر چند که از جنبش کارگری می هراسد و در پس کامیابی و پیشرفت روشنفکرانه، "برخورد نظامی و استفاده از ارتش" را ضروری میداند. همانگونه که چندی پیش کارگران معدن پلاتین ماریکانا در آفریقای جنوبی را با برخوردی نظامی پاسخ دادند که طی آن ۴۴ کارگر جان باختند. قصری که نظریه پردازان سرمایه پس از فرو ریزی دیوار برلین ساخته بودند، کاغذی بود و جاودانگی نظام شان را بشدت لرزاند. قرن بیست ویکم آغاز گشت و پس از مدتی بانک های بزرگ آمریکایی در بحرانی ژرف غوطه ور گشتند که آنرا از روی ترفند و بصورت غیر واقعی بحران "سوب پرایم" خواندند، زیرا میلیون ها خانواده به دلیل افزایش غیر پیش بینی نرخ وام بانکی، قادر به پرداخت نبودند و در نتیجه خانه های خود را از دست میدادند. در اینجا "نخبگان" سرمایه بدان اهمیت نمیدهند و فقط آنرا در چارچوب "سوب پرایم"خلاصه می نمایند. در صورتیکه بحران عمیق تر از آن بود که تصورش را میکردند. در سال ٢٠٠٧ در مقاله ای بنام "زیر آسمان تیره نئولیبرالیسم"؛ نوشتم: "بحران یاد شده به حدی است که با سپری شدن زمان تعمیق بیشتری می یابد. فقط در ایالات متحد آمریکا اگر به نقصان مالی ١٠ بانک بزرگ بپردازیم و از بخش های دیگر آن صرفنظر نمائیم، به رقم های قابل توجه ای خواهیم رسید. آنها مجموعن ١٩٧ میلیارد دلار متضرر میشوند و بحران سرا پایشان را فرا گرفته است و راه برون رفتی نخواهند داشت". دقیقن سال بعد یعنی در سال ٢٠٠٨ قصر کاغذی و دروغین شان فرو میریزد و انفجار عظیمی سیستم سرمایه داری جهانی را به تهدید جدی میکشاند و سران سرمایه مالی و نظریه پردازان آنها، بحران تعمیق یافته را تایید مینمایند.

دو چالش اساسی در نظام سرمایه
دو شیوه متفاوت در سیستم سرمایه داری موجود است که دو شکل عمده آنرا نماینده گی میکنند. اولی ایجاد نظم بر مبنای دخالت مستقیم دولتی و هدایت و راهکارهای قانونی آن بوسیله دولت است و دومی نقش دولت را به کناری می زند و کارفرمایان بزرگ را در پیشبرد مسائل مالی و تدوین برنامه های آن در چارچوب قانون اجتماعی بر مسند حاکمیت قرار می دهد که در چند دهه ی اخیر و یا در دوره های جدید، نئولیبرالیسم خوانده میشود که رکن های مشخصی را دارا می باشد. بعنوان مثال از طریق "سازمان تجارت جهانی" قادر است یک دولت را جریمه و تنبیه اقتصادی نماید. و یا بوسیله ی سازمان های غیر دولتی، که از پشتیبانی مستقیم سرمایه های بزرگ انحصاری و چند ملیتی برخوردار میباشند، میتوانند حجم، توازن و نرخ بهره سرمایه ها، تجارت خارجی و میزان آنرا مشخص کنند و هر جامعه ای را که از موازین تثبیت شده تخطی نماید، امتیازاتی را از وی سلب نمایند. البته نه شیوه ی اولی و نه فرمانروایی نئولیبرالیسم سرمایه داری نمیتوانند تضادهای درونی سیستم سرمایه را مهار سازند و یا بطریق اولی سدی در برابر بحران ایجاد نمایند.
در طول تاریخ نظام سرمایه داری تا بامروز با ایجاد موازین و ارگان های جهانی مختلف که هر کدام در رابطه با تسهیل مناسبات و روابط فی مابین برنامه ریزی شده بودند، نتوانستند نظمی ماندگار و منطقی بدان بخشند و در نتیجه همواره تضادها و چالش های درونی آن تشدید میگردید. بعنوان نمونه بعد از پایان جنگ جهانی دوم، ایجاد پیمان تجاری "گات" در سال ١٩۴٧ و تغییر نام آن بعنوان "سازمان تجارت جهانی" در سال ١٩٩۵، که پیمانی در رابطه با تعرفه های گمرکی و تجاری است. ایجاد "برتون وودز" که در جهت تسهیلات و برقراری ارتباطات تجاری و تولیدات صنعتی و مالی دول بزرگ سرمایه داری جهانی بود که نتیجه ی آن ایجاد بانک بین المللی با هدف گسترش قدرت سرمایه و بازتولید آن می باشد و یا برقراری "صندوق بین المللی پول" و نیز پس از پایان یافتن جنگ جهانی دوم "طرح مارشال" بعنوان کمک های بیدریغ آمریکا به جوامع سرمایه داری غرب در سال ١٩۴٧، هیچکدام نتوانستند مرحمی بر پیکر بحران زده ی سرمایه داری بگذارند و یا بقول یک اقتصاد دان فرانسوی: هر جا شعله ای را خاموش نمودند، آتش از منطقه ی دیگری زبانه کشید و تدریجن گسترش یافت. همه ی موازین جهانی یاد شده در بالا دو هدف را دنبال می نمودند؛ یکی اینکه نظمی بین خود ایجاد نمایند و دوم که مهمتر از اولی است، سدی در برابر جنبش فزاینده ی کارگری و سوسیالیسم انقلابی ایجاد نمایند.
آنچه بعنوان کینز و امروزه نئو کینز طرح می گردد که راهکاری از پیشبرد نظام سرمایه داری است و با شیوه ی نئولیبرالیسم متفاوت است، گسترش هر چه بیشتر تمرکز و تراکم تولید سرمایه به ویژه در شاخه های دولتی ـ نظامی ـ صنعتی است و از طرف دیگر به گفته ی کینز در کتاب خود بنام "تئوری عمومی اشتغال، بهره و پول" بعنوان جلوگیری از تخریب و نابودی سیستم سرمایه داری می باشد که باز سایه ی جنبش کارگری در کنار آن ظاهر میشود و هراس نظریه پردازان آنرا هویدا می سازد.
بدین صورت است که علاوه بر نئولیبرالیسم، کینز هم نتوانست مرحمی بر دردهای سرمایه نهد و بعنوان یک نمونه، مشکل بیکاری را حل کند، بلکه برعکس تضادها و تناقضات آن در هر دوره ای افزوده می شود. این مسئله از آنجا اهمیت پیدا مینماید که بعضی از رفرمیست ها و پوپولیست ها با حمله به نئولیبرالیسم، خواب های طلایی کینزی و نئوکینزی می بینند و اینگونه اندیشه های بورژوایی را در سر می پرورانند. این مسئله به هر بهانه ای که طرح شود و با هر شکلی از تاکتیک هاعجین گردد، خدمت به نیروی سرمایه و خیانت به جنبش کارگری است.
برای روشن نمودن هر چه بیشتر قضیه ی فوق، نمونه ای می آوریم. ژان ـ مارک دانی یل یکی از نئو لبیرال های فرانسوی، مصاحبه ای با هفته نامه ی اقتصادی بنام "لا تریبون" در اواخر ماه مه امسال انجام میدهد و نئولیبرال هایی نظیر "ریگان" و حتا تمام نئولیبرال های آمریکایی را بطور کامل کینزی می نامد و معتقد است که آنها هیچوقت نئولیبرال نبودند. راه و اندیشه ی آنان بر مبنای نظریات کینز می باشد و علت واقعی بحران از سال ٢٠٠٨ نیز به همین دلیل ایجاد شده است. او اضافه میکند؛ برای پایان بخشیدن به بحران اقتصاد جهانی باید برای همیشه و بطور کامل با کینز مرزبندی نمائیم (٣).
بحرانی که از سال ٢٠٠٨ خود را می نمایاند، از دل سیستم سرمایه داری خارج می شود و با برتری هر شکلی از آن، یعنی چه در نوع کینزی و چه در مناسبات نئولیبرالی، بی دریغ و بدون توقف عرصه ی عمیق بحرانی آن نمودار می گردید. به جرأت میتوان گفت که بحران یاد شده یکی از شدیدترین بحرانی است که سرمایه داری در تاریخ حیات خود تجربه میکند و تداوم خواهد داشت و بی وقفه به پیش خواهد رفت و با گذشت زمان تشدید هر چه بیشتری خواهد یافت. بعنوان نمونه جنگ جهانی اول بیش از پیش به دلیل فائق آمدن به جنبش های انقلابی کارگری بود تا بحران اقتصادی و نیز نمونه بحرانی را که در سال ١٩٢٩ پدیدار گردید در برابر بحران امروزی قابل قیاس نیست. یعنی شدت بسیار کمتری داشت.
بحران کنونی ساختاری است. زیرا از مجموعه ی شاخه های متفاوت آن سر برآورده است و منوط به بخش و یا بخش هایی از نظام نمیباشد. پایه ای زیر بنایی دارد و تناقض آشکار و تخریب در آن، همه ی روبنا را در برمیگیرد و دقیقن بدین علت است که نمیتواند دوره ای و یا ادواری قلمداد شود. زیرا بحران ادواری فقط بخش ها و حوزه هایی خاص از سرمایه داری را فرا میگیرد و قادر نیست همه ی شاخه های آنرا زیر تهاجمات قرار دهد. از این زاویه است که نظریه پردازان و کارگزاران سرمایه میتوانند با ترمیم آنها و با بهره گیری از شاخه های غیر بحرانی و یا تغییر منطقه ای در رابطه با تعویض بخش های جغرافیایی تولید و صدور سرمایه و یا رشد و تکامل ابزار و هر آنچه در چارچوب سرمایه های ثابت مورد ارزیابی قرار میگیرند و همچنین حذف یک واحد و ایجاد شاخه ی نوین و حتا وارد گشتن در بازار سهام، تدریجن داروی مسکنی بدان تجویز نموده و از گسترش آن جلوگیری نمایند ولی بحران ساختاری کنونی شامل موازین و راهکارهای فوق نمیشود.
اینست که بحران ساختاری سرمایه تمامی رویاهای نظریه پردازان آنرا نقش برآب نمود و به گفته های خانم "مارگارت تاچر" که در دهه ی هشتاد میلادی، سرمایه داری را بدون گزینش و جاودانی ارزیابی نموده بود، خط بطلان کشید.

تهاجم سرمایه به طبقه ی کارگر
در سطور بالا دو چالش درونی و ظاهری نظام سرمایه داری باختصار ترسیم گردید که در واقعیت امر هر دو شکل آن به "بقای" استثمار و استعمارگرانه ی آن متکی اند و در نهایت به بیرحمانه ترین نوع ممکن، در برابرجنبش کارگری می ایستند. عقب نشینی تاکتیکی سیستم سرمایه داری در بعضی دوره ها و دادن امتیازهای ابتدایی به طبقه کارگر، دلایل معینی را دنبال می نماید و آنهم هراس از طغیان کارگری علیه نظام موجود حاکم است. بعبارت دیگر و در واقعیت امر این نیروی سرمایه و بطریق اولی حاکمان آن نمیباشند که امتیازهایی به کارگران میدهند، بلکه برعکس جنبش کارگری با مبارزات شجاعانه و طرح مطالبات و خواسته های خود، حقوق ابتدایی خویش را بدانها تحمیل میکند. اولین امتیاز در اواخر قرن نوزده و در دهه ی سال های ١٨٨٠ در آلمان صورت می گیرد و بیسمارک صدراعظم رایش جهت نجات حاکمیت از طغیان جنبش کارگری ـ سوسیالیستی، عقب نشینی نموده و حق بازنشستگی، بیمه های پزشکی و بیکاری را به تثبیت می رساند تا جلو تهدیدات جدی گرفته شود. از این تاریخ است که کشورهای دیگر سرمایه داری بیمه های اجتماعی را برسمیت شناخته و مجبور می شوند که در برابر مبارزات وسیع کارگری عقب نشینی نمایند. همانگونه که تحقق انقلاب کبیر اکتبر در روسیه، دولت های بورژوایی را بار دیگر مجبور می سازد که امتیازهای داده شده را کاهش ندهند، بلکه برعکس با شرایط زمانی، تداوم بخشند.
البته ترفندهای سرمایه داری در رابطه با امتیازهای اولیه به طبقه کارگر را نباید فراموش نمود. زیرا در هر دوره ای که کارگران با مبارزات پرشور خویش، امتیازاتی از حاکمین بورژوازی می گیرند، بر عکس کارفرمایان با کاهش زمان کار لازم، به کار اضافی می افزایند تا از جیب کارگران امتیازات داده شده را جبران نمایند. آنها همواره کور عمل میکنند، زیرا همین عمل باز موجب افزایش مازاد تولید میگردد. ولی آنان فقط به سود هر چه بیشتر می اندیشند و از این زاویه است که نظام حاکم بعنوان نیرویی گندیده تولید و بازتولید میشود و بر انحطاط خویش می افزاید.
ولی جنبش کارگری جهانی بطور عمده که خود را وقف حمایت آشکار و بیدریغ شوروی و اقمار آن نمود و این سیاست را از طریق احزاب و اتحادیه های وابسته به پیش راند، خود قربانی ترفند دیگری میگردد. در واقع جنبش کارگر جهانی بین دو حلقه ی بورژوا ـ امپریالیستی منگنه میشود که در رقابت با یکدیگر به جنگ سردی مشغول بودند که دست ارتجاع دیگری که همان سوسیال ـ امپریالیسم شوروی باشد، گلوی این جنبش تنومند را می فشرد. بعد از جنگ جهانی دوم که بحران های اقتصادی شوروی مبتنی بر سرمایه داری حزبی ـ دولتی عیان میگردد و مناسبات سودآورانه بر تولیدات مصرفی در مرکز ثقل تولیدی تفوق می یابد و باز چون همیشه ارزش مصرفی و ارزش مبادله بجای گسست بیکدیگر وابسته میگردند و به روشنی ثابت میشود که کارگران در عرصه های تولید و باز تولید و بطریق اولی در دورپیمایی کالاهای مصرفی و توزیع آن دخالتی ندارند و نظارت برمبنای مدیریت تولیدی چون همیشه صورت می گیرد (چیزی را که موجودیتی نداشت، حکومت شوراهای کارگری بود، تا چه رسد به آنکه تصمیمات تولید سوسیالیستی اتخاذ نماید!).
امپریالیسم غرب با آگاهی کامل از بحران درونی شوروی، برنامه های خویش را با سیاست های تدریجی و خزنده جهت بی ثباتی و ایجاد نا امنی هر چه بیشتر به سرمایه گذاری می پردازد و دقیقن از دهه ی هفتاد سیاست نئولیبرالی خویش را تبلیغ مینماید و در دهه ی هشتاد آنرا به مسند قدرت قرار میدهد و اینگونه است که با خاطری آسوده امتیازاتی را که کارگران با مبارزات مداوم خویش به دولت های بورژوازی تحمیل کرده بودند، به تدریج بازپس می گیرد. آنها بدون نگرانی از مبارزات کارگری، سیاست های تجاوز کارانه ی خویش را به جلو می رانند، زیرا همه ی اتحادیه های بزرگ کارگری را بسوی خویش جلب نموده بودند (هر چند که اتحادیه ها از نیمه ی دوم قرن نوزده اطاعت گر موازین بورژوایی بودند). زیرا رهبران اتحادیه ها میباید مطابق موازین و قوانین سرمایه داری (بخوان خواستها و تمایلات آنها) فعالیت میکردند و خشم کارگران را در راستای مبارزه ی طبقاتی، آرام نموده تا بدین ترتیب سدی در مقابل خروش انقلابی آنها ایجاد میگردید. با چنین خصوصیات شرم آوری، جوامع بورژوایی پی در پی به دستاوردهای طبقه کارگر جهانی حمله می نمود و از این هم بالاتر، باز با خاطری آسوده و با بهره وری از ناتوانی های موجود، بیکاری های وسیعی را موجب میشود و آن بخش از کارگرانی را که جهت حقوق از دست رفته شان مبارزه ی همه جانبه ای را آغاز میکنند، باز به دلیل سازشکاری های نهادهای کارگری سرکوب میشوند و کارشان به شکست می انجامد. مانند اعتصاب کارگران معدن در انگلستان در زمان نخست وزیری "مارگارت تاچر" و سایر کشورها نظیر ایتالیا، آمریکا، اسپانیا، فرانسه، برزیل، کره جنوبی، آرژانتین، (ایران که جای خود دارد، زیرا اعتصاب یعنی توطئه علیه نظام!).
تهاجمات وحشیانه نئولیبرالیسم به دستاوردهای طبقه کارگر جهانی از زوایای مختلفی صورت می پذیرفت که در آن نهادهای کلیدی سرمایه نظیر "صندوق بین المللی پول" ، "بانک جهانی" و "سازمان تجارت جهانی" نقش اساسی در بیکار سازی طبقه کارگر ایفا می نمایند. تهاجم یاد شده در کلیت خویش نام "تعدیل ساختاری" به خود می گیرد که ما آنرا "ریاضت اقتصادی" می خوانیم. در این ریاضت اقتصادی است که سفره های کارگران و زحمتکشان روز به روز خالی میشود. ولی مباحث ما در رابطه با تجاوز سرمایه به طبقه کارگر در شرایطی صورت می گیرد که بورژوازی در بحران ساختاری عظیمی دست و پا می زند و تمام شاخه های آنرا در کلیت خویش فرا گرفته است. بیماری یاد شده که اینگونه پیش میرود علاج ناپذیر است و پی در پی حالت بحرانی تری خواهد یافت. در اروپا یونان، اسپانیا و ایتالیا به ورشکستگی کامل رسیده اند، فرانسه در لبه ی پرتگاه قرار دارد و آلمان که وضعیت آن کمی بهتر از فرانسه است، در گردابی از تهدیدات اقتصادی غوطه ور است.
واحد پولی "یورو" در اهتزار بسر میبرد و هنوز زمان میخواهد تا از گردونه ی پول اروپایی خارج گردد. در چنین شرایطی که سیستم سرمایه داری حالت احتضار دارد و درد و رنج سراپای او را فرا گرفته است، جنبش کارگری با تمام مبارزات قاطعانه و پر شور بویژه در یونان، اسپانیا، ایتالیا، انگلستان و آلمان که بطور عمده ماهیت ضد سرمایه دارد، نمیتواند به نتیجه ی دلخواه برسد، آنهم در شرایطی که وضعیت آن روز به روز وخیم تر میشود. مطابق با آخرین آمار "سازمان جهانی کار" (آی ال او) که فقط در باره بیکاری جوانان در ماه مه ٢٠١٢ ارائه داده است، بیکاری در اروپای مرکزی و اتحادیه اروپا بیداد میکند و از سال ٢٠٠٨ که نقطه آغاز بحران اقتصاد جهانی است، تنها در اروپای مرکزی و شمالی مجموعن ٧۵ میلیون جوان بیکار بین سن ١۵ تا ٢۴ سال وجود دارد و از سال ٢٠٠٨ نیز فقط ۴ میلیون جوان شاغل در این مناطق بیکار شده اند. در آفریقای شمالی بعد از تحولات، ۵ در صد بر بیکاری جوانان افزوده شده است. یعنی تا آخر سال ٢٠١١، بیکاری به ٢٧،٩ درصد رسیده است. همین بیکاری تا پایان سال ٢٠١١ در خاورمیانه ٢٦،۵ درصد از جوانان را تشکیل میدهد. درصد بیکاران اروپای مرکزی و اتحادیه اروپا در سطح جوانان ١٧،6 درصد است. آسیای جنوب شرقی، آفریقا و آمریکای جنوبی و کارائیب نیز کم و بیش دارای همین درصدهای بیکاری در رابطه با جوانان می باشند. اگر بخواهیم بیکاری سنین بالای جوانی را بدانها اضافه نمائیم باز با درصد دیگری روبرو خواهیم شد که وضعیت را بیش از پیش وخیم تر می سازد (۴).
بعبارت دیگر زخمی که از سالها قبل بر پیکر تنومند جنبش کارگری نشسته است، هنوز مداوا نگشته و از ضربات آن کمر راست نکرده است و نمیتواند خود را بمثابه نیروی کار سازماندهی نماید. او از عدم تشکل واقعی رنج می برد. این معضل اساسی را باید در کجا جستجو نمود و چگونه میتوان بر آنها فائق آمد. به باور من هنوز پوپولیسم و دیدگاه های بورژوایی در درون ما غنوده است و ما کارگران را آزار میدهد. مانع میشود تا بتوانیم مبارزه ی همه جانبه، پیگیرانه و قاطعانه ای را نه فقط علیه سرمایه داری بلکه بر ضد نیروی سرمایه پیش رانیم و این معضلات در نگاه ما به اتحادیه ها و سندیکاهای کارگری، به نگرشی که در کلیت خویش نسبت به امر مبارزه ی طبقاتی چه به شکل علنی و نیمه علنی و یا مخفی ارائه می دهیم، در طرز تلقی ما نسبت به جامعه ی بورژوایی و اندیشه ای که نسبت به موازین، ابزار و "دموکراسی" آن کسب می نمائیم، با تفاسیریکه از جنبش های اجتماعی، ملیت و نیروهای آن ارائه می دهیم و غیره... دخالت مستقیم خواهند داشت. نتیجه آنکه در قسمت بعدی این نوشته بدانها اشاره خواهم کرد.

احمد بخردطبع - ٢٨ اوت (آگوست) ٢٠١٢

منابع:

١- Le Rapport Lugano. Jusqu'ou ira le capitalisme? Editions de L'aube pages 16
٢- Ibid منتشره در سال ٢٠٠٧ در سلسله مقالاتی تحت عنوان "زیر آسمان تیره نئولیبرالیسم" ـ بقلم احمد بخردطبع
٣- La Tribune No 7 Vendredi 25 mai 2012
۴- Ibid برگردان از فرانسه به فارسی از کتاب "گزارش لوگانو" و نیز هفته نامه "لا تریبون" از نویسنده این سطور است.