محمود بیگی

تفهیم تناقض


سی ام خرداد ماه هشتاد و پنج


آقای پایدار در نوشته هایش بخصوص آنجا که میخواهد به انتقادی جواب دهد عموماً از واژه ها و اصطلاحات و کلاً زبانی استفاده میکند که در خور جواب دادن نیست. مثلاً اینکه محمود "خود را بحرفهای مارکس آویزان میکند"1 یا در تکذیب نظرات من راجع به اتحادیه کارگری مرقوم کرده "...تا از اینطریق و با استمداد از این سندیکاهای باب طبع اقای بیگی و رژیم شاه.."2.

فروید پس از کشف پدیده خود شیفتگی چندین نشانگان را در ارتباط با کارکرد انسان خود شیفته شرح داد و در یک مورد اشاره نمود چنین انسانی از برج عاج خود ساخته اش به مخالفین میتازد و در برخوردی کلیشه ای، بدون آنکه واقف باشد، مخالفینش را مورد شماتت قرار میدهد. آقای پایدار در انتقاد بنوشته ای از " مدافعان سوسیالیسم" نوشت "من بدرستی نمیدانم که رفقا چه اندازه پیرامون احکام و استدلالات صادره خود فکر کرده اند"3 و حال ناخودآگاه بهمان شیوه متوسل شده و در باره من مینویسد "آیا محمود واقعاً بآنچه میگوید خوب فکرکرده است"4.

یکی از دستاوردهای عظیم مارکس در مبارزه با ایدئولوژیهای بورژوائی در درون جنبش کارگری و در چالش با رقابت مابین آنان تبلیغ و ترویج عشق بود که متأسفانه این بخش از نظرات رهبر مودب جنبش کارگری در اروپا و امریکا کمتر مورد توجه قرار گرفت و میان ما ایرانیها از مضامین اندیشه های او در اینباره اساساً خبری نیست. مارکس در مقابله با موانع درون جنبش، اصل همکاری و همبستگی را، بعنوان یکی از اصول آگاهی طبقاتی، مطرح کرد و شرح داد که بایستی ماهیت همبستگی را عشق انسانی بنا دارد و متذکر شد نبایستی عشق را منحصراً گونه ای از احساس برآورد نمود، بل عشق باید بمنزله ماهیت بنیادین سازنده مناسبات پایدار در میان انسانها گردد. در اینباره شرح داد هرگاه انسانی بخواهد یکی و یا پاره ای از امیالش را جدا از سایر خواسته هایش و در انفکاک از دیگر انسانها ارضاء نماید بدون آنکه این خواسته وجود زنده اش را در برگیرد، چنین کارکردی خصلت انتزاعی بخود گرفته و چون نیروی بیگانه در مقابلش در میآید. پس عشق، بمثابه عاملی تعینگرا در مناسبات انسانها، میباید قادر باشد عشق انسان بخودش، بدیگران و طبیعت را در فرایندی متحد و متشکل پابرجا ساخته تا بتواند آنرا تداوم بخشد. مارکس در همین رابطه اظهار کرد اگر انسانی عشق بورزد بدون آنکه عشق برانگیزد، کارکردش نشان شوربختی و سترون بودنش میباشد. نظراتیکه بایستی در جنبش چپ ایران راه باز کند تا حداقل در بحث با مخالف، بیتفاوت که بکدامین جبهه تعلق دارد، به توهین که ثمره اش چیزی جز تولید اشمزاز نیست، کشانده نشود. بهر رو به پاره ای از نظرات و انتقادات مودبانه !! آقای پایدار می پردازم.

1 – در مقاله ام " تناقض" بااتکاء به برخی از آثار آقای پایدار که بدانها رجوع کرده بودم متذکر شدم ایشان کار را تعریف نکرده و با در نظرداشت کتاب "نقد برنامه گوتا" مارکس برداشتم را از کار ابراز کردم. آقای پایدار در نقد بمن و برای فرار بجلو عجولانه تعریفی از کار را که در آثار مراجعه شده از جانب من دیده نمیشود، بضرب اقوالی از مارکس شرح داده و سپس مرا بیکی از آثارش پاس میدهد و سرانجام بدون آنکه بروی مبارک بیاورد که در آثار نامبرده تعریفی از کار نشده است، طلبکارانه با استناد به اقوال جدید از مارکس از من میپرسد کجای این تعریف عیب دارد؟ من بحث راجع بکار را بموقع دیگر، یعنی بعد از دستیابی بنوشته او، موکول کرده و بنقد سایر نظرات او میپردازم.

آنچه درخور تعمق است شرحی در رابطه با کار اجتماعاً لازم میباشد، که بنظر آقای پایدار در جوامع ماقبل سرمایه داری نیز صدق میکند. بطور کلی در شیوه های پیشا سرمایه داری، اعم از جامعه اشتراکی اولیه و یا جامعه فئودالی، چون محصول کار دارای ارزش مصرف ولی فاقد ارزش بود و بخاطر آنکه در این نوع شیوه های تولیدی کار مستقیماً و بدون واسطه قابل اندازه گیری و توزیع بود، دیگر بمقولاتی نظیر کاراجتماعاً لازم نیازی نبود تا کار را بدانوسیله سنجش کرد. این موضوع برای مناسبات تولیدی سوسیالیستی هم صادق است، جائیکه محصولات کار انسانها از سوئی تنها دارای ارزش مصرف اند و نه مبادله، از سوی دیگر قابل اندازه گیری مستقیم و توزیع بلافصل در شاخه های مختلف تولیداند و بنابر یک چنین خصلتهائی دیگر احتیاجی به پارامترهای اضافی، چون کار اجتماعاً لازم، ندارند. مارکس ثابت نمود فقط در جامعه سرمایه داریست که فرایند اجتماعی شدن نه بگونه ای مستقیم و بلافصل، بل من غیرالمستقیم و بواسطه قانون ارزش امکانپذیر میگردد. بنظر او کار بدین دلیل اجتماعی میشود چون بایستی با کارهای دیگر برابر شود و لزوماً کار اجتماعاً لازم آن مولفه ایست که از طریق آن کار بلحاظ کمی بکار اجتماعی مبدل میشود. آقای پایدار نوشته است " برخلاف آنچه بیگی میپندارد این مجرد لفظ <اجتماعاً لازم> نیست که کار سوسیالیستی و کار در تولید کالائی را از هم متمایز میسازد. اساس تولید کالائی بر مبادله محصولات کار بصورت کالا، برمبنای کار مجرد انسانی اجتماعاً لازم در آنها استوار است. معنی اینحرف این است که اجتماعاً لازم بودن، در اینجا امری ثانوی، تبعی و مکمل است، در حالیکه مبادله محصولات بر پایه کار مجرد متراکم انسانی، اصل و اساس و امری ماهوی اقتصاد کالائی است. مارکس میگوید( هر یک از این نیروهای انفرادی مثل هرکدام دیگر آنها تا آنجا که دارای صفت یک نیروی اجتماعی متوسط است و بمثابه نیروی کار متوسط عمل میکند نیروهای همانند کار انسانی است و بنابراین در تولید کالا نیز فقط زمان کاری مورد استفاده قرار میگیرد که بطور متوسط لازمست یا بعبارت دیگر زمان کاری که اجتماعاً ضرورت دارد. زمان کار اجتماعاً لازم عبارت از زمان کاریست که با وجود بودن شرایط تولید عادی اجتماعی و با حد متوسط اجتماعی مهارت و شدت کار لازمست تا بتوان ارزش مصرفی را بوجود آورد>"5 <تأکیدات از پایدار>. سپس آقای پایدار با توجه بمبانی نقل شده نتیجه گیری ذیل را میکند "مارکس در اینجا ابتدا بمفهوم متوسط کار اجتماعی، با توجه به مجموعه شرایط و امکانات موجود در هر دوره اشاره میکند و سپس رابطه این مسائل را با تولید کالائی میکاود او میگوید< بنابراین در تولید کالائی نیز> زمان کار اجتماعی لازم مورد استفاده واقع میشود"6< تأکیدات از آقای پایدار>.من در اینجا اقوالی طولانی از اقای پایدار آورده ام که اگر احیاناً خواننده ای مقاله او را مطالعه نکرده متوجه باشد که اختلاف نظر ما بر حول کدامین مقولات چرخ میزند. در مقاله ام شرح دادم که کار مجرد ذات ارزش را میسازد و بخاطر آنکه این ذات بتواند مثلاً بلحاظ کمی برنما شود، مشخصاً بشکل کار اجتماعاً لازم در مییاید. اما پرسیدنی است آقای پایدار نظراتش را با اتکاء بکدامین فصل از اندیشه های مارکس نوشته است؟. مارکس فصل اول سرمایه را( روند تولید سرمایه) بکالا و پول و عوامل دوگانه موجود در کالا، یعنی ارزش مصرف و ارزش اختصاص داده و در اینمورد مشخصاً نوشت "ثروت اجتماعی که در آنها تولید سرمایه داری حکمفرماست بشکل توده عظیمی از کالا جلوه گر میشود. هر کالا جداگانه شکل ابتدائی آن بشمار میرود. بنابراین تحقیق ما از تحلیل کالا آغاز میشود" 7. مارکس از کدام تحقیق سخن رانده است؟ از تحقیق کالا در جامعه سرمایه داری و برای آنکه جای هیچگونه شک و شبهه ای را باقی نگذارم که منظورش جامعه نوین بوده است، ازو میخوانیم "در شکل اجتماعی که ما تحقیق میکنیم ارزشهای مصرف در عین حال قوام مادی ارزشهای مبادله اند< ص78> و چون تولید کالائی پیشا سرمایه داری را نمیتوان شکل اجتماعی و یا شیوه اجتماعی نامید، که شرح آنرا خواهم داد، معلوم میشود که مارکس از روند تولید کالائی در جامعه سرمایه داری سخن رانده و برحسب تحلیل این جامعه بود که مقولات خاص اقتصادی را که توضیح دهنده نظراتش بودند، مطرح نمود. مارکس نوشت "هرگاه ارزش مصرف کالاها کنار گذاشته شود فقط برای آنها یک خاصیت باقی میماند و ان این است که همه محصول کارند" < ص79> بدین بیان تنها در شیوه تولید کالائی برای مشخص کردن ارزش مبادله میتوان باین انتزاع دست یازید حال آنکه در یک جامعه فئودالی که تنها ارزش مصرف تولید میشد و کارمستقیما قابل اندازه گیری بود چنین انتزاعی نمیتوانست معضلی را حل نماید. مارکس متذکر شد "یک ارزش مصرف یا بعبارت دیگر یک مال بنابر آنچه گذشت فقط از اینجهت دارای ارزش است که مقداری از کار مجرد انسانی در ان تجسم یافته یا مادیت پیدا کرده است. چگونه باید مقدار ارزش این کالا را سنجید؟ بوسیله مقدار کار یعنی همان <جوهر ارزش افزائی> که در آن جای گرفته است" <ص 80>. یعنی چگونه میتوان کمیت کار را حساب کرد؟ او اضافه کرد "ولی کاری که جوهر ارزش را تشکیل میدهد عبارت از کار مساوی انسان، صرف نیروی کار همانند بشریست. کلیه نیروی کار اجتماع که در ارزش مجموع کالاها نموده میشود با وجود اینکه مرکب از نیروهای انفرادی بی شماریست، در اینجا بعنوان نیروی واحد و همانند کار انسانی بحساب میاید" <ص80> بنابراین کار مجرد در جامعه سرمایه داری ذات ارزش را، چه بلحاظ کمی و چه برحسب کیفی، میسازد و دقیقاً چون در جامعه سرمایه داری کار انفرادی ابتدا در بازار است که بایستی بصورت کار اجتماعی در بیاید و با توجه بسخنان پیشین او که شکل اجتماعی مورد مطالعه او شیوه تولید سرمایه داریست، نتیجه میگیرد " هر یک از این نیروهای انفرادی مثل هر کدام دیگر از آنها تا آنجا که دارای صفت یک نیروی اجتماعی متوسط است و بمثابه کار متوسط اجتماعی عمل میکند، نیروهای کار همانند انسانیست و بنابراین در تولید کالا نیز فقط زمان کاری مورد استفاده قرار میگیرد که بطور متوسط لازمست یا بعبارت دیگر زمان کاری که اجتماعاً ضرورت دارد" <ص 80>. و سرانجام مینویسد " بنابراین فقط مقدار کار اجتماعاً لازم یا زمان کاری که اجتماعاً برای ساختن ارزش مصرفی ضروری است تعیین کننده مقدار ارزش انست" <ص 80>. بسخن غیر کار که جوهر ارزش را میسازد بایستی بصورت کار اجتماعی در اید و مارکس نتیجه گرفت که مقدار کار اجتماعاً لازم است که تعیین کننده مقدار کمی ارزش میشود. مارکس در پی گفتار برای چاپ دوم سرمایه اضافه کرد "در بند اول از فصل یکم موضوع انتزاع ارزش از راه تجزیه معادلاتی که بوسیله آنها هر ارزش مبادله بیان میشود با دقت علمی بیشتری انجام شده است. همچنین بستگی بین ماهیت ارزش و تعیین مقدار ارزش بوسیله زمان کار اجتماعاً لازم که در چاپ اول فقط بآن اشاره شده بود، در اینجا بطور وضوح برجسته شده است." 8 و در نامه اش به کوگلمان نوشت "اقتصاددان عامی حتی کوچکترین تصوری از این امر ندارد که مناسبات واقعی مبادله روزانه و مقادیر ارزشی نمیتوانند بلاواسطه عین یکدیگر باشند. نکته نغز در جامعه بورژوائی درست همین است که از پیش هیچگونه نظام و انتظام اجتماعی آگاهانه ای برای تولید وجود ندارد. آنچه را که عقل میطلبد و طبیعت ضرور میسازد، در این جامعه جز از طریق میانگینی که کورکورانه عمل میکند، تحقق پذیر نیست."9 فرض نمائیم که من اشتباه کرده ام و نظریات مارکس را درست درک نکرده ام ولی فکر کنم دیگر نمیتوان انگلس را متهم نمود که او هم موضوعات مطرح شده از جانب مارکس را استنباط نکرده بود. انگلس در توضیح جلد اول سرمایه و برای آسان کردن فهم ان در باره روند تولید سرمایه فصل مربوط بکالا و پول را چنین شرح داد "ثروت جوامعی که تولید سرمایه داری در انها حکمفرما میباشد عبارت از کالاست. کالا چیزی است که دارای ارزش مصرفی میباشد؛ ارزش مصرفی در تمام اشکال جامعه وجود دارد، اما در جامعه سرمایه داری علاوه بر آن، ارزش مصرفی منبع تأمین کننده ارزش مبادله است. ارزش مبادله عامل قابل مقایسه سومی را در بر دارد که بوسیله ان سنجیده میشود: کار، ماده اجتماعی مشترک ارزشهای قابل مبادله، یا اگر بخواهیم دقیقتر باشیم، زمان کار اجتماعاً لازم مدفون شده در انها" 10. ملاحظه میشود که برعکس نظریه اقای پایدار انگلس هم مانند مارکس کار اجتماعاًً لازم را نه بمثابه امری تبعی و مکمل، بل بعنوان پدیده ای منوط بسرمایه داری که جوهر آنرا کار مجرد میسازد، کرده است و آنرا به شیوه های تولیدی دیگر تعمیم نداده است. اما فرض نمائیم که نظر اقای پایدار از تعمیم کار اجتماعاً لازم به دورانهای پیشین نه شیوه های تولیدی عصرهای گذشته، بلکه تولید کالائی پیشا سرمایه داری بوده باشد. سئوال این است که ایا میتوان این مفهوم را به تولید کالائی پیشا سرمایه داری وابسته ساخت؟ در اینباره انگلس بروشنی جواب منفی داده است "فعالیت همزمان تعداد زیادی کارگر در یک رشته واحد کار بخاطر تولید یکنوع کالا و تحت نظارت یک سرمایه دار، از نظر تاریخی و بطور منطقی نقطه اغاز تولید سرمایه داری را شامل میگردد. بنابراین در ابتدا تنها یک تفاوت کمی در مقایسه با گذشته وجود دارد، یعنی موقعیکه تعداد زیادتری کارگر بوسیله یک کارگمار باستخدام در آمدند. اما یکباره تغییر و تبدیلی صورت میگیرد. تعداد زیاد کارگران از قبل ضمانت میکنند که کارگمار، کار متوسط واقعی را بدست میاورد، که در مورد کارفرمای کوچک چنین تضمینی وجود ندارد و با این وجود، بایستی ارزش متوسط کار را پرداخت نماید؛ در مورد تولید کوچک، نابرابریها تا حدود زیادی در مقیاس جامعه تعدیل میشود، اما در باره کارفرمای منفرد، چنین امری صورت نمیگیرد. لذا قانون ارزش اضافی فقط هنگامی برای یک تولید کننده منفرد تحقق مییابد که او بعنوان یک سرمایه دار تولید میکند و کارگران زیادی را بطور همزمان بکار میگیرد – یعنی از همان ابتدا کار اجتماعی متوسط" 11.< تأکیدات از انگلس>. بنابر دلایل مطروحه میتوان نتیجه گرفت که در تولید کالائی پیشا سرمایه داری، بعلت انکه چنین تولیدی هیچگاه نتوانست بمثابه شیوه تولیدی در اید لذا نمیتواند از کار اجتماعاً لازم سخنی هم در میان باشد. بعنوان مثال در تولید کالائی پیشا سرمایه داری، سرمایه تجاری بخشی از کل سرمایه اجتماعی محسوب نمیشد و چون مستقل از تولید بود و سود تجاری بخشی از درآمد برده داران و یا بهره مالکانه فئودالها تأمین میشد و بخشی از حاصل زحمت پیشه وران تولید کننده کالا، لذا این نوع تولید کالائی را بخاطر اجتماعی نشدنش، نمیتوان با پارامترهائی چون کار اجتماعاً لازم، سنجش کرد. در این رابطه اصل تولید کالائی برحسب کالا – پول – کالا انجام میگرفت و هدف نهائی ان تولید ارزشهای یکسان بود " در کالا – پول – کالا هر دو انتهای پروسه بطور یکسانی دارای قابلیت اقتصادی معینی است. هر دو کالا هستند و دارای ارزش مساویند، اما در عین حال از نظر کیفی ارزشهای مصرفی مختلفی بشمار میایند" 12. انگلس در تفاوت میان تولید کالائی پیشاسرمایه داری و جامعه کالائی تقریبا سی سال بعد از کتاب " سرمایه" نوشت " اگر بطور مطلق در نظرگرفته شود، یعنی بدون در نظرگرفتن همه حالاتی که از قوانین ذاتی گردش ساده کالائی استنتاج نکرده اند، در این گردش ساده سوای اینکه یک ارزش سودمند بوسیله ارزش سودمند دیگری جایگزین میشود، صرفا یک تغییر شکل کالا وجود دارد.همان ارزش در مبادله، همان مقدار کار اجتماعی که در اشیاء تثبیت گردیده – چه بشکل خود کالا باشد، یا بشکل پولی که از فروش کالا بدست امده، یا کالای دیگری که با ان خریداری شده است – در دست مالک باقی میماند"13. ملاحظه میشود انگلس با توجه به نظرات مارکس راجع به تولید کالائی ساده متذکر شد که در اینچنین حالت نیز برای تعیین کار اجتماعی به عاملی چون کار اجتماعاً لازم نیازی نیست.

اما باز فرض را بر این قرار بگذاریم که اقای پایدار با تمامی شهودی که اورده شد، محقند ولی چگونه میتواند کار اجتماعاً لازم را به جامعه سوسیالیستی تعمیم دهد؟ مارکس در ارتباط با تولید کننده کالا نوشت " برای اینکه کالا تولید کند لازمست که نه تنها ارزش مصرف بوجود اورد، بلکه ارزش مصرفی تولید کند که بدرد شخص دیگری بخورد" 14. از انجائیکه در جامعه سوسیالیستی اقای پایدار نه مبادله ای وجود دارد و نه پولی همچنین این جامعه کارش را برحسب داوطلبانه بودن ان اندازه گیری و توزیع مینماید، دیگر چه نیازی بکار اجتماعاً لازم میباشد که بعداً بشرح آن خواهم پرداخت. مارکس شرح داد " پس اگر افراد محصولات کار خویش را از لحاظ ارزشی در برابر هم قرار میدهند از اینجهت نیست که خود اشیاء مزبور را هم چون روپوشهای مادی برای کار همانند انسانی تلقی میکنند. بالعکس در حالیکه مردم محصولات گوناگون خویش را از لحاظ ارزشی در برابر یکدیگر میگذارند عملا کارهای مختلف خویش را بعنوان کار انسانی در مقابل هم قرار میدهند. انها خود نمیدانند ولی چنین میکنند" 15.

بدیگر بیان بخاطر انکه در شیوه تولید سرمایه داری کار اجتماعی نمیتواند مستقیماً اندازه گیری شود، لذا این برابر سازی تنها از طریق برابر سازی اشیاء ممکن میگردد، یعنی مرکز ثقل خاصیت اجتماعی کار، یمثابه عامل مشخص کننده کار اجتماعی تغییر مکان داده و بصورت عامل تعیینگرا کار برابر و یا کار اجتماعاً برابر شده، انهم بواسطه محصولات کار، در میاید، از اینرو به پارامترهائی احتیاج دارد که این برابر سازی را بلحاظ اجتماعی، مثلاً از نظر کمی بواسطه کار اجتماعاً لازم، امکانپذیر نماید. حال در اقتصاد سوسیالیستی بعلت انکه کار هر فردی از ابتدا قابل اندازه گیری و توزیع است پس بدین نوع عوامل احتیاجی نمیافتد. "بدینترتیب اگر اقتصاد کالائی را با اجتماع سوسیالیستی مقایسه کنیم بنظر میرسد که خاصیت کار اجتماعی جایش را با خاصیت کار اجتماعاً برابر شده عوض کرده است. در اجتماع سوسیالیستی، خاصیت کار بعنوان کار برابر یا برابر شده، نتیجه فرایند تولید، نتیجه تصمیم تولیدی اندامی اجتماعی است که کارش اجتماعی و توزیع شده است. در اقتصاد کالائی، کار فقط باین معنا اجتماعی میشود که با سایر اشکال کار برابر میشود، یعنی اجتماعاً برابر میشود. کار اجتماعی یا کار اجتماعاً برابر شده را در شکل ویژه اش که در اقتصاد کالائی وجود دارد میتوان کار مجرد خواند" 16. فکر کنم روشن شده باشد که کار اجتماعاً لازم بدین دلیل در جامعه سرمایه داری معنا مییابد چون بواسطه آن میتوان کار اجتماعی را اندازه گیری نمود حال انکه در شیوه های ماقبل سرمایه داری بعلت انکه کار اجتماعی مستقیماً قابل اندازه گیری میبود لذا بکار مجرد، بمثابه ذات ارزش، و کار اجتماعاً لازم، بمنزله اندازه گیر مقدار کمی کار مجرد نیازی نمیافتاد. اقای پایدار با تحریف در سخنان مارکس قصد دارد نشان دهد که کار اجتماعاً لازم مقوله ای اقتصادی میباشد که قابل تعمیم بدورانهای ماقبل سرمایه داری هم میباشد ولی از کارکرد آن سخنی بمیان نیاورد. حال میتوان سئوال کرد مثلاً در یک جامعه فئودالی که فرضاً دهقانی سه روز برای خودش و باقی روزها را برای اربابش کار میکرد، کار اجتماعاً لازم چه نقشی را میبایست ایفا مینمود؟. من از واژه تحریف در اینجا سخن راندم و واقفم که دارای چه بار منفی میباشد ولی متذکر میشوم، اگر اقای پایدار مضمون کارکرد کار اجتماعاً لازم را در جامعه فئودالی و در مثالی که اوردم، ثابت نماید، از او معذرت خواسته و هم تشکر خواهم کرد، معذرت بدین خاطر که واقعیت را بیان کرده و من نمیدانستم و تشکر برای اینکه اشتباه مرا تصحیح کرده است. اما ان معذرت و این تشکر هر دو وابسته میشوند باین واقعیت که اقای پایدار این مضمون را اثبات نماید.

اقای پایدار در مقاله اش مدعی شد که او از کار داوطلبانه در سوسیالیسم سخن رانده که گویا من و افرادی همانند من سایه انرا با تیر میزنیم< ص سه مقاله اش>. انگلس در پاسخ به تکبَر دورینگ که بکارگیری هر واژه ای را شاهکاری برای خود میشمرد با جمله "همه جا سماجت در خود ستائی" 17 جوابداد. گویا پیش از اقای پایدارهیچ کمونیستی در ایران چنین واژه ای و معنای انرا نمیدانست که حال بایستی انرا شاهکار ایشان بحساب اوریم. انچه مربوط بکار برد کار داوطلبانه در نوشته ایشانست دارای بار منطقی نمیباشد. در مقاله ام در مثالی بسیار ساده شرح دادم که اگر در جامعه سوسیالیستی دو کارخانه یکی با تولیدی برابر با 120 فراورده و دیگری با 80 مجبور بتولید شوند که جامعه بدان نیازمند میباشد، بعلت انکه تعداد فراوردها و همچنین تعداد افراد شاغل بکار برای برنامه ریزان روشن میباشد و چون کارهر فردی از همان اغاز کار اجتماعی بحساب میاید که برحسب درجه رشد نیروهای مولده و احتیاج جامعه در شاخه های متعدد تولید توزیع میشوند و چون کار داوطلبانه دقیقا کاریست قابل اندازه گیری و توزیع بلافصل، دیگر بمقوله ای چون کار اجتماعاً لازم نیازی نیست. بدینرو تضادی بین کار داوطلبانه و کار اجتماعاً لازم بکار گرفته شده از جانب ایشان دیده میشود.اقای پایدار نوشته است "انچه عجالتاً مورد بحث است تبیین مفهوم <اجتماعاً لازم> یا حداقل منظور من از این مفهوم در شرایط سوسیالیستی کار و تولید میباشد. من در همه جا بر اصل داوطلبانه بودن اصل گسست کامل زندگی انسانها از الزام کار حتی در مراحل نخستین استقرار سوسیالیسم < باین موضوع در پاراگراف دیگری خواهم پرداخت> و ممکن بودن این امر در بخش عظیم دنیای امروز، اصرار نموده ام و برهمین مبنی <کار اجتماعاً لازم> صرفا اشاره ای به مجموعه کار اجتماعیست..." 18. ملاحظه میشود که اقای پایدار کار اجتماعی داوطلبانه در جامعه سوسیالیستی را که مستقیما قابل اندازه گیری و توزیع است بواسطه یک پارامتر که بدان هیچ نیازی نیست، توجیه مینماید. در قبل از مارکس نقل کردم که منطبق با نظرات او تنها در جامعه سرمایه داریست که کار اجتماعی مکنون میماند و دقیقاً توسط کار اجتماعاً لازم قادر است بمثابه کمیتی در روند مبادله، بمنزله کار اجتماعی در اید. از اینرو برای انقلاب سوسیالیستی و بسیج کارگران و همچنین یکی از اشکال اگاهی اجتماعی انان مجبوریم این خصلت نهفته در جامعه را که بواسطه کار اجتماعاً لازم پدیدار میشود، اشکار سازیم تا کارگران از اینطریق اگاه بمنافع طبقاتیشان و هم اماده برای ساختن جامعه ای شوند که قرار است در فردای انقلاب جایگزین جامعه کنونی گردد، یعنی کار را بمنزله موضوع اصلی و عمده در سوسیالیسم که مستقیماً قابل بررسی است، مورد کنکاش قرار دهند. حال اقای پایدار قصد کرده اند کار اجتماعاً لازم را بعنوان اشاره ای بکار اجتماعی وارد در سوسیالیسم سازند. گوئیم که اینطور اما در جامعه سوسیالیستی چون کار داوطلبانه ایکه ایشان از ان سخن میراند مستقیما برای کارگران قابل مشاهده و بررسی است، دیگر این اشاره کدامین معضل جامعه سوسیالیستی را باید حل نماید؟ بویژه اگر دقت نمائیم که جامعه سوسیالیستی ایشان مستقیما وارد فاز "به هرکس برحسب نیازش" باید داخل گردد، کارکرد کار اجتماعاً لازم در این جامعه بکدامین مشکلی میباید پاسخ دهد؟.

2 - اقای پایدار در باره فاز اول سوسیالیسم که مشخصه ان " به هرکس باندازه کارش" میباشد بمن ایراد گرفته و با لحنی مودبانه که بیانگرخصلت ایشان است اینبار من غیرالمستقیم مرا فاقد عقل سلیم میخواند و شرح میدهد که این شعار مخصوص قرن نوزدهم بود و جائیکه سود یک شرکت سوئدی در سال بیش از 40 میلیارد کرون است محمود باز هم "از عمق حجره آن ایام فریاد میکشد که پس تکلیف فرمول بهرکس باندازه کارش> چی شد؟!!!" 19. بنظر ایشان رشد نیروهای مولده و فزونی یافتن نعم مادی بکیفتی رسیده است که تمامی شرایط پریدن از این فاز را برای انسانها اماده کرده لذا سخنی هم نباید از فاز اول در میان باشد و در صفحه بعد اضافه کرده است "این تقسیم بندی برای اقای بیگی اما یک آیه مقدس در زمره ایات محکمات بی نیاز از تفحص هرگونه شأن نزول است. مارکس بگاه این تقسیم بندی فشار یک اجبار را درد میکشید و محمود بیگی با طرح ان از ارضاء غریزه فضل نمائی خویش که اینحرف مارکس را میداند سخت شعف میکند". گذشته از اینکه فضل نمائی را بعلت اکتسابی بودنش نمیتوان غریزه بشمار آورد و اگر بصورت خصلت فردی و یا اجتماعی در اید باید انرا سائق نامید و اقای پایدار تمایز بین اندو را نمیشناسد کوتاه شرح میدهم که در یکی از مقالاتم بنام "در باره تئوریهای فقر از دیدگاه مارکس" متذکر شدم که نبایستی فقر طبقه کارگر را منحصراً فقر مادی برشمرد، بل عوامل دیگری، چون این تفکر که سرمایه ایجاد کار میکند و یا سرمایه، نتیجه پس انداز است و غیره، نیز در تعیین فقر معنویش دخالت دارند" تنها کافی نیست که در یک قطب، شرایط کار بمثابه سرمایه گرد اید و در قطب دیگر انسانهائی قرار گیرند که چیزی جز فروش نیروی کار خویش نداشته باشند و نیز وادار ساختن انان بفروش داوطلبانه نیروی کارشان کفایت نمیکند. در تکامل تولید سرمایه داری طبقه ی کارگری رشد مییابد که از حیث تربیت، سنت و عادت خواستها و توقعات، این شیوه را مانند نوامیس طبیعی مسلم تلقی میکند"( سرمایه – ج اول – فارسی ص 669) و عملاً اگاهی طبقه کارگر انگام حاصل میشود که این شرایط را نه طبیعی، بل اجتماعی و دست ساخته خود انسانها براورد نماید که چنین کارکردی وظیفه روشنفکر طبقه میشود. اینکه مارکس از کدام اجبار درد میکشید برای من مجهول است، ولی اندیشه او را راجع بعوامل تعیین کننده فاز اول میشناسم. مارکس در باره مضمون فاز اول شرح داد "اینجا سر و کار ما با انچنان جامعه کمونیستی نیست که بر مبنای خاص خود تکامل یافته باشد، بلکه انچنان جامعه ایست که تازه از درون همان جامعه سرمایه داری بیرون میاید و لذا از هر لحاظ اعم از اقتصادی، اخلاقی و فکری هنوز مهر و نشان جامعه کهنه ای را که از بطن ان بیرون امده است با خود دارد"20. یکی از مهمترین مشخصه های این فاز بر حسب سیاسی بنظر مارکس تداوم مبارزه طبقاتی است، یعنی در این جامعه هر چند هم که نیروهای مولده از رشد بسیار وسیعی برخوردار باشند و هر چند تولید نعم مادی بحد وفور رسده باشند، باز هم این جامعه در مدار مبارزه طبقاتی است که میتوانذ آمورش را رتق و فتق نماید، بنابراین دیکتاتوری پرولتاریا، بمنزله یکی از اشکال ویژه رهبری انهم بدلیل وجود طبقات ضرورتش امری حتمی میشود و چون وجود طبقات را مارکس در این فاز امری مسلم میدانست و با در نظرگرفتن سایر تضادهای منتقل شده از جامعه سرمایه داری به جامعه نوین که در ذیل بتشریح برخی از انها خواهم پرداخت، این فاز را ضروری و با شعار مشخص ان "از هرکس باندازه کارش" از فاز دیگر تفکیک نمود.

مارکس در تبیین تضادها در جامعه سوسیالیستی بر دو عامل انگشت گذارد: یکم تضاد بین شهر و ده و دویم تضاد میان کار فکری و یدی. گرچه تضاد نخستین در برخی از کشورهای پیشرفته سرمایه داری حل شده است، اما وجود انرا در بیشترین کشورهای جهان، منجمله ایران، نمیتوان نادیده انگاشت. ولی کماکان کنه بحث من متمرکز بروی تضاد دویمین، یعنی تضاد بین کار یدی و فکری است که نه تنها حل نشده است و قرار نیست در جامعه سرمایه داری هم حل گردد، بلکه دقیقاً بعلت رشد نیروهای مولده این شکل از تضاد عمیقتر و ژرفتر نیز شده است. مارکس ابتدا در کتابش "دستنوشته های اقتصادی – فلسفی" این تضاد را گشود و انگاه بعد از ان در " سرمایه" بروشنی مستدل نمود چگونه کارگر هر روزه روز بیک خرده ناچیزی در چنبره ماشینها مبدل میشود. در حالیکه در طرف دیگر کار فکری اختصاصی میشود و در اختیار عده ای قرار میگیرد، برخلاف ان کار یدی، بعلت جزء جزء و پاره پاره شدنش، کار را برای کارگران زجزآور میسازد.حتی کارگری که تا حدی از کار تخصصی برخوردار است، مثل جوشکار و مکانیک، این دغدغه فکری مدام او را دنبال میکند که با امدن ماشینی میتواند از امروز بفردا بکارگر ساده ای مبدل شود. سی سال بعد از نشر " سرمایه" انگلس در اینباره شرح داد "همانند تعاونی، ارگانیسم فعال کار یک شکل وجودی سرمایه در کارگاه است. از اینرو قدرت تولیدی که از ترکیب کار حاصل میشود، بعنوان قدرت تولیدی سرمایه متجلی میگردد. اما در هر کجا که تعاونی شیوه کار انفرادی را بطور کلی دست نخورده باقی میگذارد، کارگاه انرا دگرگون میسازد و کارگر منفرد را زمین گیر میکند؛ او که دیگر قادر نیست مستقلاً محصولی تولید نماید، صرفاً بصورت یکی از ضمایم کارگاه سرمایه دار در میاید. تا انجا که به مهارتهای بسیاری مربوط میگردد، قابلیتهای معنوی کار از بین میروند تاعرصه را برای یک نوع < مهارت> باز نماید. این یکی از نتایج تقسیم کار در کارگاه است که کارگران با قابلیتهای معنوی پروسه کار، بعنوان مایملک یکنفر دیگر و بعنوان یک قدرت مسلط رو در رو قرار میگیرند. این پروسه جدائی، که اغاز ان با پیدایش تعاونی همراه بوده و در کارگاه توسعه مییلبد، در صنایع جدید تکمیل گردید، این پروسه علم را بعنوان یک نیروی تولیدی مستقل از کار جدا نمود و انرا در خدمت سرمایه قرار میدهد" 21< تأکیدات از انگلس>.بنابراین انفکاک بین کار یدی و فکری نه تنها با رشد نیروهای مولده ملغاء نمیشود، بلکه بمنزله جهیزیه سرمایه داری منتقل شده بجامعه سوسیالیستی کارگران را وادار مینماید خودشان بحل این تضاد اقدام ورزند. بلحاظ اخلاقی یکی از دستاوردهای بزرگ بورژوازی طرد خدا از مرکز مناسبات مردم و جانشین ساختن انسان بجای خدا بود. ولی ازادی بورژوائی که در حقیقت چیزی جز ازادی تجارت نیست، بزودی انسان جانشین شده بجای خدای را، خدا کرد جائیکه همانند خدا بموجودی خودخواه که تنها فکرش منافع خودی است و برای او انسانهای دیگر ابزارهائی برای نیل باهداف تلقی میشوند، مبدل نمود و عملاً جامعه سوسیالیستی در فاز نخستینش در مبارزه با این ناهنجاری اخلاقی و یا باقیمانده ای از ان میباید با تبلیغ و ترویج اخلاقش، یعنی همبستگی انسانها با قاعده اصولیش، یعنی عشق انسانی انهم در سه وجه بهم پیوسته اش، عشق بخود و دیگران و طبیعت را، جایگزین اخلاق بورژوائی گرداند. با تکیه بقرائن نامبرده بود که مارکس وجود فاز نخست را ضروری دانست. اقای پایدار با تکیه صرف برشد نیروهای مولده و ندیده انگاشتن تضادهای بنیادین که خودشان منشاء در تقسیم کار، منوط بمبارزه طبقاتی دارند، نوعی ازاکومومیسم را بنمایش میگذارند. بنظر او رشد نیروهای مولده مثلا در سوئد که سود سالانه یک کارخانه ان مبلغی درحدود 40 میلیارد کرون است خود عاملی شده است که بعد از انقلاب سوسیالیستی تقسیم اینگونه درآمدها مابین کارگران نه تنها دیکتاتوری پرولتاریا را بیفایده سازد، بل بتمام این تضادها نقطه پایانی نیز خواهد گذارد.اقای پایدار مدام هشدار میدهد که وجود اجتماعی سازنده شعور اجتماعی است ولی رابطه انها را نه دیالکتیکی، بل تا حد مناسبات علت و معلول تنزل میدهد. ابتدا بنظر او وجود اجتماعی سود هنگفت در سوئد سازنده شعوری بایستی شود که هم دیکتاتوری پرولتاریا و هم تمامی تضادهای مربوط بان فاز، منجمله تضاد کار فکری و یدی را، از میان بر خواهد داشت و دقیقا چنین برداشتی رابطه میان شعور و وجود اجتماعی را تا حد ارتباطی مکانیکی که در ان تمام مقدرات جامعه وابسته به نیروهای مولده و رشد ان میشود، تنزل میدهد و لذا شعور را بعاملی غیر فعال در برابر ان محکوم میگرداند که وادار میشود به تمامی فرامین وجود اجتماعی گردن گذارد ولی درهمین مورد هم بار دیگر مجدداً اشتباه کرده است "از اقای بیگی سئوال میکنم که مگر افکار و باورها و ایدئولوژی طبقه بورژوازی چیزی سوای بیان اندیشوار مناسبات مادی مسلط است. مگر وارونه بودن اقتصاد، وارونه بودن مناسبات مادی و اقتصادی مسلط نیست" 22. اقای پایدار در این رابطه دو اشتباه کرده است: اولا انگاره و باورهای طبقه بورژوازی را نمیتوان تماما بعنوان تناظر یک بیک میان وجود و شعور اجتماعی دانست. این تفکر مکانیکی مجبور است هر انگاره و یا باوری را، بمثابه تناظر یک بیکی از یک اصل اقتصادی بشماراورد و در نتیجه مجبوراست استقلال نسبی شعور، یعنی پاره ای از باورها را، یا ندیده انگارد و یا بدون مجوزی بیک وجود اجتماعی نسبت دهد. دوما باید بداند که مناسبات مادی مسلط در جامعه سرمایه داری تضاد کار و سرمایه است اما انچه بیانگر ایدئولوژی سرمایه داری و وارونه بودن ان میباشد نه این مناسبات، بلکه مبادله معادل میباشد. بدیگر سخن اگر واقعاً مناسبات مادی تولید، یعنی کار و سرمایه، در تفکر کارگران منعکس میشد آنگاه برخورد با جامعه شکل دیگری را بخود میگرفت و عملاً مبادله معادلست که مانع بازتاب این واقعیت مکنون مانده اجتماعی در شعور کارگران میشود تا قادر گردد خویش را بمنزله عدالت اجتماعی جا زند. اقای پایدار از جانبی میگوید وجود اجتماعی کارگر ضد سرمایه داریست ولی از سوی دیگر با سر بورژوائی راه میرود که اگر واقعا بگفته خودش صادق بماند درک خواهد نمود که بین ان وجود و این شعور تضادی بنیادین وجود دارد و لذا تنها کسی که میباید اذعان نماید وجود اجتماعی سازنده شعور اجتماعی در اینحالت نیست، اقای پایدار میباشد. در یکی از مقالاتم نوشتم انگامکه وجود اجتماعی کارگر را مبادله معادل بنا میدارد در چنین حالتی شعور او منطبق با وجود اجتماعیش میباشد، یعنی بمثابه فروشنده نیروی کارش سعی دارد در بازار بیشترین مبلغ را برای ان بدست اورد. ولی زمانیکه باستثمار سرمایه داری اگاه میشود و به روابط کار و سرمایه پی میبرد، دیگر آنموقع شعور اجتماعی او با وجودش در تضاد قرار میگیرد، جائیکه وجود اجتماعی او را کماکان فروش نیروی کار میسازد، اما شعور اجتماعیش خواهان بر انداختن این مناسبات میباشد. بدیگر سخن رابطه شعور و وجود اجتماعی رابطه ایست با تاثیر و تاثر متقابل و نه یک ارتباط ساده علت و معلول و لذا شعور میتواند تاثیر بنیادینی بر وجود اجتماعی گذارد و عملا در همین رابطه بود که مارکس در تز یازدهمش راجع به فوئرباخ گفت که فلاسفه تا بحال جهان را تفسیر میکردند حال انکه سخن بر سر تغییر ان است. پیش از انکه بسایر نظرات اقای پایدار بپردازم به مشکل و یا سئوالی که میتواند با طرح تاثیر شعور بر وجود اجتماعی ایجاد شبهه نماید پاسخ گویم . سئوال میتواند بدین صورت طرح شود، که اگر ایده سوسیالیسم قبل از مادی شدن ان در مخیله انسان، بمنزله مشخص در اندیشه، وجود دارد و سوسیالیسم پس از این شکلبندی ایده میتواند سامان یابد، نمیتوان تحقق سوسیالیسم بعنوان عینیت را محصول ذهنیت براورد نمائیم؟. مارکس دقیقا در جواب بدو ایده الیست، کانت که معتقد بود "جهان اراده" بخود متکی است و پیش ازماده موجود بوده و دیگری هگل که میگفت اگر موضوعی بخواهد سامان یابد جبر تاریخ انرا عملی میسازد، موضع گرفت و نوشت که پیشائی ایده سوسیالیسم نسبت به تحقق ان منحصرا پیشائی منطقی و نه عینی و یا تاریخی و یا مادی میباشد و با این اقامه دلیل بر پیشائی کانتی خط بطلان کشید و از جانب دیگراضافه نمود که پیشائی ایده سوسیالیسم نیز خودش محصول پراتیک مجموعه انسانهاست و بدینطریق قادر گشت " مجرد" را که بازهم فراورده پراتیک انسانیست، در مقابل " مشخص" مستدل نماید.

اقای پایدار با اتکاء به رشد نیروهای مولده و سود هنگفت سرمایه داران بایستی ما را باین نتیجه رسانند که شعور طبقاتی کارگران انچنان بایستی تغییر کند که پس از انقلاب سوسیالیستی و با استقرار مالکیت اشتراکی و تقسیم درآمد بین کارگران شرایطی ایجاد میگردد که فاز اول را ملغاء مینماید لذا بدیکتاتوری پرولتاریا هم نیازی نیست، اما بناگهان او "از مراحل نخستین استقرار سوسیالیسم" سخن رانده ولی روشن نکرده است که معیار تمیز این مراحل اغازین در تقابل با کدامین مرحله ثانوی میباشد؟ من میگویم چون مبارزه طبقاتی کماکان سازنده مناسبات درون جامعه سوسیالیستی است از سوئی نیاز بدموکراسی کارگری امری ضروریست از دگرسو بایستی هستی طبقات از جمله طبقه کارگر را برحسب معیار آن جامعه مشخص نمود. اگر برخی مولفه های تعریف طبقه کارگر در جامعه سرمایه داری فروش نیروی کار و فقدان مالکیت بر ابزاز تولید است، معتقدم که مولفه های تشخیص طبقاتی کارگر در جامعه سوسیالیستی بر حسب مالکیت اشتراکی و کار تعیین میگردد. مارکس شرح داد "و اما در باره خود باید بگویم نه کشف وجود طبقات در جامعه کنونی و نه کشف مبارزه میان انها، هیچکدام از خدمات من نیست. مدتها قبل از من مورخین بورژوازی تکامل تاریخی این مبارزات و اقتصاددانان بورژوازی تشریح اقتصادی طبقات را بیان داشته اند. کار تازه ایکه من کرده ام اثبات نکات زیرین است: 1 – اینکه وجود طبقات فقط مربوط بمراحل تاریخی معین تکامل تولید است. 2 – اینکه مبارزه طبقاتی ناچاراً کار را بدیکتاتوری پرولتاریا منجرمیسازد. 3 – اینکه خود این دیکتاتوری فقط گذاری است بسوی نابودی هرگونه طبقات و بسوی جامعه بدون طبقات"23. ایا واقعا دیکتاتوری پرلتاریا را نیز که بلحاظ سیاسی برحسب نظریه کار طرح شده است بایستی از نوع تفکر حجره های عمیق قرن نوزدهمی براورد کنیم؟ بنابراین هنگامیکه اقای پایدار دوران این فاز را پایان یافته ارزیابی میکند و خواهان لغو هرگونه دولتی میباشد، ناخوداگاه بایستی ما را متقاعد کند که جامعه نوین را میباید با معیار مشخصش "به هرکس باندازه نیازش" دانست و اما انگامکه در این پهنا دشت تفکر از دولت شورائی و مراحل نخستین سوسیالسم نقد سخن در میان میباشد متعاقبا ما را بار دیگر با تناقض دیگری روبرو میگرداند. یکی از باصطلاح تمایزات بنیادین میان رفرمیستها و انارشیستها در انکار مبارزه طبقاتی از سوی گروه اول و پذیرش ان از جانب دسته دوم میباشد. ولی انارشیستها با نفی هرگونه دولت منجمله دولت کارگری در جامعه سوسیالیستی بهمان مکانی پا میگذارند که رفرمیستها قبلا انرا اشغال کرده بودند. اقای پایدار مدعی میشود که اگر روزی طبقه کارگر سوئد زنجیر توهمات را شکست و کارسوسیالیستی را بر مبنای محو کار مزدی پابر جا ساخت "ایا محمود و همانندانش از عمق همان حجره های تاریخ قرن نوزدهم نعره سر نخواهند داد که ای کارگران فاقد شعور و بیگانه با فهم فرمول مارکس چه میکنید؟؟؟!!!"24. طبیعی است برای فردیکه بدرجه لمپنی تنزل کرده این امکان فراهم میباشد برای مخالفانش نظریه ببافد تا انان را متهم کند که کارگران را بیشعورمیخوانند تا بدین ترتیب برای نظریه اش جای پائی باز نماید. مارکس هنگامیکه از فاز اول "بهرکس باندازه کارش" سخن گفت کاملا باین واقعیت واقف بود که در چنین فازی دیگر سخنی هم از کار مزدی نمیتواند در میان باشد بی تفاوت که ساختمان سوسیالیسم در چه قرنی در دستور کار کارگران قرار گیرد. محو کار مزدی و تولید سوسیالیستی در فاز اول اصل اساسی نفی استثمار است و اقای پایدار در واقع خلط بحث میکند و گویا باید از سخنان او نتیجه گیریم که گویا فاز اول سوسیالیسم نباید کار مزدی را محو گرداند. بهر حال انگام که مارکس راجع بفاز اول اندیشه اش را نوشت، متذکر شد که محو کار مزدی یکی از اصول ان میباشد، همچنین متذکر شد که جامعه جدید از درون جامعه کهن سر بر میاورد و تقسیم کار وابسته به تقسیم طبقات در این جامعه است که علاوه بر مبارزه طبقاتی در جامعه نوین کارگران را مجبور مینماید بر بعضی از معضلات که تنها بعد از گرفتن قدرت قادر بحل انها میباشند، اقدام نمایند. بنابراین اگر یک کارگر سوئدی به خرافات انارشیستی گرفتار نباشد بخوبی باین حقیقت واقف میباشد که هر چند هم نیروهای مولده رشد کرده باشند باز هم توانا بحل تضاد هائی چون کار فکری و یدی، که واقعیت عینی دارند و خلق الساعه هم نمیتوان بدان نقطه اختتامی گذارد، نیستند و این تضاد ها را پرولتاریا وادار میگردد خودش حل نماید هم چنانکه بایستی هستی طبقات و همراه با انها دولت کارگری را بزوال کشاند. تازه معلوم نیست اختلاف اقای پایدار با ارو کمونیسم در کجاست؟ مگر نه اینکه انان مدعی شدند چون وفور نعمات مادی، حداقل در اروپای غربی، بحدی رسیده است که فقر مادی و در نتیجه ضرورت انقلاب و لزوما دیکتاتوری پرلتاریا را نفی کرده است پس میتوان از طریق پارلمان بجامعه کمونیستی گذار کرد و عملا همانند اقای پایدار دو عامل را مولفه گذار بر شناختند: یکم رشد نیروهای مولده و وفور نعمات مادی، دویم نفی دیکتاتوری پرلتاریا یعنی در واقع نفی مبارزه طبقاتی در جامعه بر امده پس از سرمایه داری. 3 - انگلس نوشت "ما ایندو کشف بزرگ : درک مادی تاریخ و افشای راز تولید سرمایه داری توسط ارزش اضافی را مدیون مارکس هستیم. با ایندو کشف، سوسیالیسم بعلم تبدیل گردید و اکنون باید در وهله اول بکار بر روی مجموعه جزئیات و روابط پرداخت" 25. بدیگر بیان اگر در علم میباید جایگاه و نقش و کارکرد عامل شناسائی و ساختار را تعیین و تبیین کرد تا با اتکاء بدانها بتوان به نقد موضوع پرداخت، همین واقعیت در مورد مارکسیسم هم صدق میکند. پیش از این از مارکس نقل کردم در جامعه سرمایه داری بعلت مکنون ماندن کار و مناسبات وابسته بان مشکلی در مقابل پیشرو طبقه کارگر قرار میگیرد که چیزی جز اشکار نمودن روابط پنهان مانده در پس مبادله نیست و دقیقا یک چنین کارکردی را باید بمثابه وظیفه تئوریکی مدبران مد نظر قرار دهند. مارکس توضیح داد با انکه در هر مبادله انسانها کارهایشان را با هم برابر میسازند که بدان واقف نمیباشند، اما این برابر سازی بواسطه پارامترهای ویژه ای، بعنوان مثال در سطح کمی از طریق کار اجتماعالازم، میتواند عملی گردد و وظیفه چاره اندیش است که علاوه بر اشکار نمودن روابط مستور شده کار برای کارگران، وجود اجتماعی کار اجتماعاً لازم را بلحاظ تئوریک تشریح نماید تا قادر به توضیح این حقیقت شود چرا خصلت مالکیت خصوصی بر وسائل تولید است که کار تولید کنندگان را باین نوع عوامل وابسته مینماید. در جای دیگر مارکس متذکر شد "بنابراین شکل دستمزد هر اثری را که مربوط است به تقسیم شدن روزانه کار بکار لازم و اضافه کار، کار پرداخته و نه پرداخته، را محو میکند تمام کار مانند کار پرداخت شده بنظر میرسد. در بیگاری، کاری که بیگارده برای خود و کار اجباری ایکه برای ارباب زمیندار انجام میدهد، مکانا و زمانا بطور محسوس و ملموس از هم تمیز داده میشوند. در کار بردگی حتی ان جزئی از روزانه کار نیز که بنده فقط برای جبران ارزش معیشت شخصی خویش و لذا واقعا برای خود کار میکند، مانند کاری بنظر میاید که برای خواجه اش انجام میدهد. تمام کارش مانند کار بی اجرت جلوه میکند. اما در کار مزدوری بعکس حتی اضافه کار یا کار بی اجرت مانند کار اجرت دار بنظر میرسد. انجا مناسبات مالکیت کاری که بندگان برای خود انجام میدهند پنهان میکند و اینجا مناسبات پولی کار رایگان کارگر مزدور را میپوشاند" 26. بزبان دیگر اگر در جامعه فئودالی میبایستی ایدئولوژی ساخته و پرداخته میشد، چون مسحیت، تا استثمار دهقانان را بمنزله قانون الهی توجیه مینمود در مناسبات سرمایه داری بخاطر انکه ایدئولوژی در خود مناسبات مبادله معادل جاریست، کارگر را وادار میکند از دیدگاه بورژوازی به روابط موجود نظر اندازد. اکنون با توجه باندیشه مارکس کدام نتایجی را میتوان از اظهارات او گرفت؟. اولین اموزش را خود مارکس مدتها پیش از توضیح مخفی ماندن کار اضافی برای ما تشریح کرد بدین معنا اگر ماهیت و پدیده بر هم منطبق شوند وجود علم بیفایده میشود. پس عملا وظیفه تئوریکی مدبر است که کارگر را بمنافع طبقاتیش، یعنی تشریح مناسبات کار، واقف گرداند و بگونه ای علمی مناسبات را برای کارگر توضیح دهد تا فریب رابطه مبادله را نخورد.

پیشروان میباید قادر شوند پرده حجاب پدیده را که پوشاننده روابط کار است، بکنار زده تا در پس ان واقعیت سیال در جامعه، یعنی استثمار از طریق کار اضافی، را برای کارگران برنمایانند. از انجائیکه طبقه کارگر و بقول اقای پایدار" شمار زیادی افراد ناآگاه و ناآشنا بمنافع تاریخی و طبقاتی خود را دارد" وظیفه پیشروان است که بعنوان سوژه تاریخی در شرایط ناآگاهی "شمارزیادی" و بنظر من اکثریت کارگران، انان را بمنافع طبقاتیشان که چیزی جز اشکار کردن مناسبات کار و در پناه ان راز کار اضافی، اشنا سازند، یعنی انانرا هدایت نمایند که در پارگراف دیگری بشرح ان میپردازم.

پوشانده ماندن کار اضافی< وجود اجتماعی> سبب میشود تا در مخیله کارگر< شعوراجتماعی> منعکس گردد که اولا کارگر را ناخوداگاه باین تفکر هدایت کند که در بازار، کارش و نه نیروی کارش را بفروش رسانده است، دوما بخاطر انکه بعنوان صاحب کالا وارد در مبادله میشود باین اندیشه کاذب میرسد که کارفرما تمامی اجرت کارش را پرداخت کرده است بنابراین روابط مبادله نوعی از عدالت اجتماعی را در شعور کارگر بازتاب مینماید که سازنده اخلاق اجتماعی کارگر میشود. انعکاس روابط مبادله در شعور کارگر که مناسبات واقعی را پنهان میسازد منحصرا از طریق تشریح کار مستور مانده در پشت این رابطه، منجمله کار اضافی، مدبر را قادر مینماید تا کارگر را باگاهی از منافعش راهنمائی کند. لذا بنظر من تا انروزینه روز که عملکرد کار را در مراودات اجتماعی مبادله معادل برقرار میسازد، نمیتوان مبارزات کارگران را ضد سرمایه داری براورد کرد جائیکه انان مناسبات پول – کالا – پول اضافی را مدام تولید و باز تولید مینمایند و وقتیکه اقای پایدار مینویسد کارگران با سر بورژوازی فکر میکنند و یا اتحادیه روابط کار و سرمایه را تداوم میبخشد، عملا بیانگر چنین رابطه ای میباشد.

سئوالی که میتواند مطرح شود این است که بایستی طبقه کارگر را ذاتا ضد سرمایه داری خواند که در مقاله دیگری انرا از دیدگاه مارکسیسم و انارشیسم مورد بررسی قرار خواهم داد؟ طبق نظریه مادی تاریخ و انطباق مناسبات تولیدی با نیروهای مولده در انقلاب بورژوازی تا هنگامیکه این مناسبات با رشد نیروهای مولده در انطباق بودند، نمیتوان طبقه کارگر را با انکه استثمار میشد، ضد سرمایه داری براورد کرد، زیرا ان مناسبات مترقی بنفع طبقه کارگر نیز بود، از اینرو برخورد به مناسبات را بایستی از نظرگاه علمی و نه اخلاقی مورد بررسی قرار داد همانطور که انگلس انتقاد دورینگ به برده داری را تنها موضوع اخلاقی و لذا بیفایده در تاریخ و روند انکشاف شیوه تاریخی دانست. اما زمانگاهی فرا رسید که ایندو در تضادی انتاگونیستی در برابر هم قرار گرفتند ایا با قبول این تضاد میباید باین باور رسیم که کارگران ضد سرمایه داریند؟ فرض نمائیم چنین برداشتی درست است ولی باز هم کدام معضلی را میتواند این برداشت برای مدبر حل کند تا زمانیکه قادر نشود طبقه کارگر را به طبقه ای با هستی اگاهانه مبدل سازد؟. لذا نه سیه روزی و نه استثمار کفایت نمیکنند تا طبقه کارگر را ضدسرمایه داری بشمار اورد حال انکه هر دو عامل شرایطی را در اختیار مدبران و چاره اندیشان قرار میدهند تا بیاری انها طبقه را ضد سرمایه داری گرداند. بار دیگر متذکر میشوم که نبایستی رابطه شعور و وجود اجتماعی را تا حد علت و معلول تقلیل داد و دقیقا رابطه دیالکتیکی میان انهاست که برای ما روشن میسازد که شعور اجتماعی نیز میتواند در تغییر وجود اجتماعی موثر واقع شود "ما شرایط اقتصادی را آن چیزی میدانیم که سرانجام تعیین کننده ی تکامل تاریخی میباشد. اما نفوس خود نیز یک عامل اقتصادی است. لیکن در اینجا فقط دو نکته نبایستی نادیده گرفته شود : الف – تکامل سیاسی، حقوقی، فلسفی، ادبی، مذهبی و غیره بر اساس <انکشاف> اقتصادی قرار دارند. ولی اینها هم و نیز زیربنای اقتصادی تأثیر متقابل میگذارند. بعضیها ممکن است که شرایط اقتصادی را علت، که صرفا فعال است و هر چیز دیگری را تنها تأثیر منفی قلمداد کنند. بلکه برعکس تأثیرات متقابل بر اساس احتیاجات اقتصادی – که پیوسته در نهایت تعیین کننده ان – انجام میپذیرند... لذا انطور نیست که مردم اینجا و انجا میکوشند بدون دردسر تصور کنند که وضع اقتصادی تاثیرات خودبخودی ببار میاورد. نه انسانها خود تاریخشان را میسازند. فقط در یک محیط معین و شرایط مشروط و بر پایه ی مناسبات واقعی موجودی که در میان انها < مناسبات> اقتصادی روابط تعیین کننده ای میباشد که تنها مانند مفتاحی از میان انها و برای فهم انها میگذرد" 27 < تأکیدات از انگلس>. بر این منوال است که کارگران برای انکه بتوانند تاریخشان را خودشان بسازند وادار میشوند باگاهی طبقاتی نائل شوند و این اگاهی را تنها بواسطه پیشروانشان است که قادرند کسب نمایند. اگاهی بمنافع طبقاتی بواسطه چاره اندیشان طبقه، اولا روشنگر این واقعیت میباشد که به سوسیالیسم باید بمثابه علم نظر کرد، یعنی مدبران را، بمثابه سوژه که قصد دارند طبقه را بمنافعش اشنا گردانند، در نظرگرفت و این عمل زمانی امکانپذیر شد، وقتیکه مارکسیسم بمنزله علم پدید امد. بعنوان مثال در جهان سرمایه داری پیش از مارکس مبارزه طبقاتی، بعنوان واقعیت عینی وجود داشت اما نمیتوانست تا نفی جامعه کشانده شود و دقیقا با کشفیات مارکس بود که این امکان حاصل شد تا پیشروان با اتکاء باین اصول علمی به نقد و نفی جامعه همت گمارده تا طبقه را بر زمینه چنین اصولی اشنا بمنافعش گردانند. دوما شناخت از واقعیتهای جاری در جامعه سرمایه داری بمعنای خواندن کلیات اثار بنیانگذاران این علم نیست. نیم نگاهی مثلاً به مقالاتی که ما مینویسم خود حاکی از این حقیقت است که محتوای بیشترین این اثار در اطراف مقوله کار، کار اجتماعی، کار لازم و اضافی، استثمار و سراخر مبارزه طبقاتی دور میزند و کمتر به موضوعاتی چون گرایش نزولی نرخ سود، تئوری تحقق و امثالهم مورد بررسی قرار میگیرند. بدین ترتیب مدبران میکوشند از میان انبوهی از مسائل مربوط بسوسیالیسم علمی وجوهی را انتخاب کنند که تعیینگرا در اگاهی و بسیج طبقاتی میباشند و برخلاف بینش اقای پایدار این کارکرد نه بمعنای خواندن کلیت اثار است و نه دادن نمره قبولی و مردودی، بل اشنا کردن "شمار زیادی افراد نااگاه و نااشنا بمنافع تاریخی و طبقاتی" میباشد که عملا معنای واقعی پیشرو را بیان میدارد، یعنی مدبر بایستی باین توانائی رسد طبقه کارگر را از خود بیگانگی اش با اشنا کردنش بموضوعات اساسی جامعه رها سازد. پس انگام که اقای پایدار در نقد نظرات من مقاله ای مینویسد قصدش آنست که نظرات من را، بعنوان تعلیم منفی در میان کارگران، نفی کرده و بینش مثبت خودش را که بایستی عاملی در رشد اگاهی " شمار زیادی افراد نااگاه" بشمار اورد، جانشین ان گرداند. بنابراین کارگر اگاه شده بمنافعش از طریق نظرات اقای پایدار بدون انکه در مکتب ایشان نمره قبولی گرفته باشد این توانائی را بدست میاورد برحسب اندیشه اموخته شده بحل و فصل معضلات روی اور گردد و نه بواسطه تعالیم معلم منفی چون من. اما تنها سئوالی که باقی میماند این است که ایا نبایستی این شیوه را هدایت نامید؟ در زیر بشرح ان خواهم پرداخت.

4 – "اجرای عمل ازاد کردن جهان، رسالت تاریخی پرولتاریای مدرنست. پی بردن بشرایط تاریخی و بدینترتیب شناخت ماهیت عمل مزبور و اگاه نمودن طبقه ایکه امروزه تحت ستم بوده و رسالت این عمل را دارد، نسبت بشرایط و طبیعت عملش، وظیفه بیان تئوریک جنبش پرولتری یعنی وظیفه سوسیالیسم علمی است"28 < تأکیدات از انگلس> نظرات اقای پایدار راجع به نقش حزب و پیشروان مرا بیاد لطیفه ای شیرین انداخت. گویند شاگردی بود که در میان جمیع حیوانات یکتا حیوانی را که میشناخت فیل بود وهمیشه درپاسخ به معلم به نحوی از انحاء موضوع را بتعریف فیل میکشاند. روزی در جواب بمعلم که ازو پرسیده بود از مگس چه میداند گفت مگس حشره ایست کوچک که خرطوم دارد مانند فیل و باقی قضایا. اقای پایدار همینکه سخنی از هدایت و رهبری میشنود فورا این اندیشه در مغزش خطور میکند که حتما گوینده منظورش چیزی جز تکرار دوباره نظرات اشخاص دینی چون کلینی و امثالهم نیست. اینچنین بینش اساسا عیب اصولی نزد تمام انارشیستهاست که هیچگاه قادر نگشتند رابطه دیالکتیکی مابین تودها و نقش شخصیت در تاریخ را تمیز دهند و لذا یکسویه جانب تودها را گرفتند و لاجرم کارکرد روشنفکر را در جامعه کنونی و همینطور در جامعه سوسیالیستی نفی کردند و بجایش به غریزه طبقاتی، احساس مبارزاتی و امثالهم بسنده کردند که در مقاله دیگری به توضیح ان میپردازم. اما سرمنشاء این خطای تئوریک در کجاست؟ در واقع در مبارزات سیاسی انسان با دو نوع اتوریته مثبت و منفی برخورد میکند، در حالیکه اتوریته منفی خواهان تثبیت موقعیت خویش درهرجنبشی است و لذا تفاوتها را ابدی و جاودانی مینمایاند تا وضعیت اش را بخطر نیاندازد، برعکس اتوریته مثبت خواستار انست که تمایزات را رفع کرده تا دیگران با او برابر شوند. ما در اثار بنیانگذاران سوسیالیسم علمی میتوانیم باین نوع اتوریته که راجع به کمونیستها و احزابشان، بعنوان پیشروان جنبش کارگری، ابراز کرده اند، برخورد نمائیم. اندو بعنوان مثال در اینباره نوشتند "کمونیستها و پرلتاریا بطورکلی با یکدیگر چه مناسباتی دارند؟ کمونیستها حزب خاصی نیستند که در برابر دیگر احزاب کارگری قرار گرفته باشند. انها هیچگونه منافعی که از کلیه پرلتاریا جدا باشد، ندارند، انها اصول ویژه ای را بمیان نمیاورند که بخواهند جنبش پرلتاریا را در چارچوب ان اصول ویژه بگنجانند. فرق کمونیستها با دیگر احزاب پرولتاریا تنها در این است که از طرفی، کمونیستها در مبارزات پرولتاریا ملل گوناگون مصالح مشترک همه پرولتاریا را صرفنظر از منافع ملیشان، در مد نظر قرار میدهند و از ان دفاع مینمایند و از طرف دیگر در مراحل گوناگونی که مبارزه پرولتاریا و بورژوازی طی میکند، انان همیشه نمایندگان مصالح و منافع تمام جنبش هستند. بدین مناسبت کمونیستها عملا، با عزمترین بخش احزاب کارگری همه کشورها و همیشه محرک جنبش به پیشند؛ و اما از نظر تئوری، مزیت کمونیستها نسبت به بقیه توده پرولتاریا در این است که انان بشرایط و جریان و نتایج کلی جنبش پرولتاریا پی برده اند"29. به بیان دیگر وقتیکه اندو نوشتند که کمونیستها بشرایط و نتایج کلی جنبش پرولتاریا پی برده اند تمایز انانرا با اکثریت عظیم کارگران که هنوز واقف بمنافع طبقاتیشان نیستند روشن ساختند و بنابراین وظیفه انانست که علاوه بر اشنا کردن توده نااگاه باصول کمونیسم، انانرا برای مبارزه طبقاتی که بایستی بحل قطعی معضل کارگران مربوط میشود، راهنمائی نمایند. انان قادرند در تند پیچ حوادث تاریخی بعلت تسلط تئوریک، طبقه را بمنافعش اشنا و یک گام بانقلاب پرولتری نزدیکتر سازند. ولی مارکس این نتیجه گیری را بر کدامین معیار بنا ساخت؟ بمثابه اندیشمندی مجرب بدرستی میدانست که بعلل مکنون ماندن بسیاری از واقعیتها در جامعه سرمایه داری تنها این کمونیستها هستند که توانا میباشند این روابط پنهان را برای طبقه اشکار و علاوه بر اشنا کردن طبقه بمنافعش، تمایز میان خودشان و توده های کارگری را بلحاظ علمی، از میان بردارند. مارکس بخوبی اگاه بود در جامعه سرمایه داری این اگاهی توسط حزب است که میتواند عملی گردد که در اثار متعددی بدفاع از ان برخاست. از دگر سو باین واقعیت نیز اگاه بود که جامعه برامده از درون سرمایه داری، یعنی جامعه سوسیالیستی، نیز میباید توسط نیروئی هدایت شود از اینرو یکی از اشکال مشخص رهبری، یعنی دیکتاتوری پرولتاریا را، برای تداوم انقلاب در ان نظام مطرح کرد. او میدانست که در سیستم نوین مبارزه طبقاتی کماکان وجود دارد و پرولتاریا برای حفظ دستاوردهایش وادار میشود از دولت ویژه اش بهره جوید، بنحویکه در تداوم مبارزه و هدایت جامعه به پیش قادر شود طبقات و همراه با ان دولت، همچنین تضاد کار فکری و یدی را بزوال کشاند. بنابراین کمونیستها هیچگاه نبایستی باین نتیجه رسند که قادرند با نیروی رهبری خودشان، بدون انکه طبقه را بمنافعش اگاه کرده باشند، جامعه سوسیالیستی را پابرجا سازند. از اینرو ما از طرفی با یک تمایز اصولی در رابطه با کارکرد حزب میان نظرات مارکس و لنین روبرو میشویم، از دگرسو با یک انحراف پایه ای از جانب اقای پایدار که تفاوتی میان دو شکل از هدایت، یعنی اتوریته مثبت و منفی، قائل نمیشود.

شرح دادم که برای مارکس رهبری مبارزات پرولتاریا اصول ویژه ای را برای کمونیستها بمیان نیاورد و دقیقا کمونیستها با توجه به جنبش جاری پرولتاریا کیفیت و کمیت انرا بررسی و با تسلط به مبانی بدست امده قادرند مبارزه را یک گام بجلو سوق دهند. حزب لنین عملا از این دستاور مارکس فاصله گرفت و حزب او نه بر معیارهای بطرح ریخته مارکسی، بل در اینمورد ویژه بر زمینه نظریات کانتی بنا شد. کانت در ارتباط بین موضوع و محمول بود که مقولات دوازده گانه اش را پیشنهاد. او وجه کمی را بعنوان امری جدا از وجه کیفی که میباید در ظرف دیگری < بنظر او تعداد> با یکدیگر پیوند خورند، ارزیابی کرد و هیچگاه درک نکرد و یا نخواست درک کند که کمیت بدون کیفیت و برعکس ان قابل استنباط نیست. لنین عملا بهمان شیوه توسل جست، جائیکه بنظر او وجه کمی، یعنی جنبش خودبخودی کارگری وجود دارد، و وجه کیفی ان، یعنی جنبش سوسیالیستی، در خارج از ان قوام مییابد برای انکه بتوان ایندو وجه جدا از هم را بهم مرتبط ساخت بعاملی نیاز یافت، که انرا حزب نامید. در یکچنین دیدگاهی وجوه کمی و کیفی نه در ارتباطی ارگانیک با یکدیگر، که بواسطه عاملی بیرونی باید بهم پیوند خورند، ناخوداگاه این تمایز ابدی میشود زیرا کافیست که حزب را نابود کنیم تا ان وجوه دوگانه کمیت و کیفیت بار دیگر ازهمدیگر منفک شوند. روشن است که این شکل برخورد بحزب با اندیشه مارکس که مدعی بود کمونیستها اصول ویژه ای از خود ندارند و منافع انان، بمثابه مدبران طبقه، وابسته بمصالح طبقه است و انگام تعمیم میگردد که طبقه بخوداگاهی رسیده باشد، تمایزی اصولی دارد و عملا برگشت باندیشه مارکس در اینمورد خاص برای کمونیستها ضروری میشود. اقای پایدار همانگونه که شرح آن رفت هر زمانگاهیکه باهدایت و رهبری روبرو میشود متأسفانه در نظر او منجی، پیامبر و از این نوع رهبران تداعی میگردد لذا با چنین دیدگاهی باید باین نتیجه رسید که مارکس نیز انوقت که از هدایت جنبش کارگری و نقش حزب سخن راند و یا دیکتاتوری پرولتاریا را یکی از اشکال ویژه رهبری در جامعه سوسیالیستی براورد نمود، بینش او را در اینباره پیامبرمابانه برخواند. اقای پایدار بدرستی بیان میکند که تعداد بیشماری کارگر با سر بورژوازی راه میروند اما انرا پیگیرانه دنبال نمیکند. اگر فرض بر این واقعیت باشد که نیروئی در جامعه سرمایه داری قادر است کارگران زیادی را از اگاهی بمنافع طبقاتیشان منحرف سازد، در تقابل با این تز باید انتی تزی هم باشد که میتواند انانرا بمنافع طبقاتیشان هدایت نماید. بنابراین در این شرایط مشخص انتی تز انحراف را هدایت میخوانیم که توسط حزب کارگران در چالش با ایدئولوژی بورژوازی میتواند، بمنزله مدبران و چاره اندیشان طیقه، عمل نماید. انچه اقای پایدار در باره منجی و رسول بمثابه هادی میگوید در عمل با نظریات من خوانائی ندارد. مثلا در قران امده است که رهبران نبایستی بگذارند فرودستان با آنان یکسان شوند زیرا نظام جهان بهم میخورد و یا در ایه دیگری نقل شده است که انسان به هیچ کاری قادر نیست و همیشه به رهبر و منجی احتیاج دارد، حال انکه من میگویم هدایت جنبش کارگری توسط مدبران بعلت شرایط خاص عینی که یکی از انها تضاد میان کار فکری و یدی است، ضرورت پیدا کرده است و انگاه که این شرایط ملغاء شوند انگاه موضوع هدایت نیز بی معنا میگردد. اصلا ایا میتوان انقلابی را، بویژه انقلاب سوسیالیستی را بدون اتوریته مجسم کرد؟ ایا یکی از علل شکست کمون پاریس را انگلس استفاده ناچیز از اتوریته ارزیابی نکرد؟.اشاره به کمبودها در جنبش کارگری، منجلمه عدم اشنائی اکثریت کارگران بمنافع طبقاتیشان، بمعنای تحقیر و یا نابخرد قلمداد کردن انان نیست، بل روشن کردن کمبودهاست تا مدبران بتوانند با رفع انها جنبش طبقاتی را توسط اکثریت کارگران نسج دهند. پس ان پسا که مارکس در باره طبقه کارگر انگلیس نوشت تا انان حقوق ملت ایرلند را برسمیت نشناسند در جبهه بورژوازی اند و علیه منافع خودی عمل میکنند و یا هنگامیکه انگلس در کتابش "وضعیت طبقه کارگر در انگلستان" از دو عیب در درون طبقه، یعنی شرابخواری و جنده بازی اشان، سخن راند قصدش تحقیر نبود، بل برای کمونیستها روشن کرد که با کدامین معضلات بایستی دست و پنجه نرم کنند جائیکه بخشی از انرژی مبارزه طبقاتی را، بلحاظ اخلاقی، این گونه انحرافات بخودشان معطوف مینمایند و کمونیستها با اگاهی باین صفات نامیمون بود که میتوانستند کارگران را ازغرقاب ان نجات دهند. اقای پایدار مینویسد " پیشرو و غیر پیشرو در شرایط کار و زندگی و استثمار و تحمل توحشها با هم مشترکند و هر دوی انها جنگ و درد و رنج و ستم و بیحقوقی مشترک بهم پیوند خورده اند. اگاه راه پیشبرد اعتراض را تشریح میکند و نااگاه همدوش و همصدای اوست بحرف وی گوش میکند. پیشرو ابعاد توحش بار استثمار را انالیز مینماید و غیرپیشرو که این استثمار را با تمامی توحش بودنش لمس میکند، بحرف او خیره میشود" 30.

و چقدر اسان میتوان بروی کاغذ مسائل پیشرو و پسرو را باین سادگی حل کرد. اینکه اگاه و نااگاه یکسان فشار را تحمل میکنند در ان حرفی نیست و اینگونه اقامه دلیل فرار از یک بحث منطقی است. تمامی بحث بدور این واقعیت چرخ میزند که ایا نظرات اگاه و نااگاه باستثمار طبقایشان یکسان است ایا هر دو راجع بتوحش دارای یک بینش اند؟ اگر اگاه قادر به تشریح استثمار است جز این معنا را دارد که عاملی در هدایت نااگاه برای دانستن میباشد؟ اقای پایدار بدرستی مینویسد " باید برای کارگران تشریح نمود که از کل کار و تولید سالانه انها چه حجم عظیمی بسرمایه مبدل گردیده است و چه مقدار بعنوان هزینه باز تولید نیروی کار عاید انها شده است" 31. آقای پایدار باید روشن کند که در اینجا منظورش از این تشریح کردن چیست، من از واژه تشریح در اینمورد ویژه معنای دیگری جز هدایت و اشنا کردن نااگاه بمنافع طبقاتیش نمی فهمم. اقای پایدار بار ها بشکلی تمسخر امیز بر من خورده گرفت که گفته بودم بایستی روابط کار را برای کارگران توضیح داد و گفتند با این حساب کارگران در مکتب من رفوزه خواهند شد، حال دقیقا بهمان چیزیکه بر من ایراد گرفته بود مراجعه کرده و از پیشرو میخواهد که برای کارگران شرح دهد چه مقدار از کل کار صرف سرمایه و چه بخشی هزینه نیروی کار میشود و حتما باین ترتیب در مکتب ایشان نمره قبولی میگیرند. و یا آنکه آقای پایدار بدلایل خاصی این رسالت را برای خود میشناسد و دیگران را نامحرم میشمارد، که باید روشن کند. اندم که اقای پایدار با این واقعیت برخورد میکند که راهنمائی، هدایت و... تماما در این رابطه خاص یک معنا دارند انگه برای فرار از واقغیت به پهن دشت ادبیات و احساسات نقب میزند که پیشرو ابعاد استثمار را انالیز میکند و پسرو بحرفهای او خیره میشود. ایا کسیکه خیره میکند، که اگر این واژه خیره کردن را بمعنای آگاهی دادن بفهمیم، خود بمعنای سوژه در شرایط مشخص نیست که قادر است انبوه بیشماری را بخود خیره گرداند؟ خیره شدن کارگران نااگاه را چگونه میتوانیم تشریح نمائیم؟ اگر از بی تفاوتها بگذریم سه حالت را میتوان در نظر گرفت: گروهی از کارگران نظرات پیشرو را درک کرده و منبعد با جامعه سرمایه داری از این دیدگاه، یعنی از طریق تعین هزینه ها برای سرمایه و نیروی کار به جنبش کارگری برخورد میکنند. بدیگر سخن انان توسط مدبران هدایت شده و حال خودشان نیروئی اگاه در جنبش کارگری میشوند، یعنی تمایز بین پیشرو و انان از بین میرود. برای گروه دیگر از خیره شدگان نظرات مدبران هنوز قابل هضم نیست و خواهان توضیح و تشریح بیشتریند و وظیفه چاره اندیشان است که بگونه ای قابل فهم معضل هزینه ها را برایشان توضیح دهند تا با درک ان مانند گروه نخست انانرا بمنافع طبقاتیشان هدایت نمایند. برای گروه دیگری از خیره شدگان که بهر دلیلی مدافع مالکیت خصوصی اند و سود سرمایه داران را از شیر مادر هم حلالتر میدانند، با انکه زیر استثمار و توحش سرمایه رنج میبرند، اما بازهم در جبهه ی مقابل قرار گرفته و خیرگیشان از این بابت است که چرا کمونیستها قصد دارند وضعیت موجود و تقدس مالکیت را بهم ریزند، یعنی زمینه های مادی مبارزه طبقاتی میان کارگران در جامعه سوسیالیستی، جائیکه کارگران واقفند قادر نمیباشند تمامی افراد طبقه را با سوسیالیسم موافق گردانند. ملاحظه میشود که در ارتباط با دو گروه نخست مدبران قادرند با اشنا کردن انان بمنافعشان انانرا هدایت و از زیر سیطره ایدئولوژی بورژوازی رها سازند و بدینترتیب هرگاه دسته ای از این خیره شدگان بر اثر راهنمائی مدبران بمنافعشان اگاه میشوند بجرگه چاره اندیشان وارد شده و تفاوت پیشین میان مدبران و خیره شدگان نااگاه برداشته میشود و طبقه هرچه بیشتر بسمتی که بایستی خودش نقش پیشرو و یا سوژه پیشرو را در مبارزات طبقاتی بعهده گیرد نزدیکتر میشود. با دلایل مربوطه در بالا بود، که نوشتم عامل شناسائی در شرایطی که اکثریت عظیم کارگران بمنافع طبقاتیشان اشنا نمیباشند، بحزب محول میشود. اقای پایدار در جواب بمن ابتدا ان بخش از نظریه من را که عمده بود نادیده انگاشته و سراخر در باره طبقه کارگر به آه و ناله که کارگران بیچاره !! همه بار جامعه را بدوش دارند و بیگی انانرا در لحظه کنونی سوژه نمیخواند، متوسل میشود و طبیعیتا چند توهین هم بدنبال ان بادرس من میفرستد " طبق استنتاج اقای بیگی عنصر پیشرو یا بقول او فرد و گروه و حزب نسبت بطبقه کارگر همان نقشی را دارند که طبقه کارگر در مقابل مناسبات سرمایه داری دارد!!! نقل این مطلب از زبان کسیکه خود را بحرفهای مارکس اویزان میکند برای هر کارگر کمونیستی تکاندهنده است. پرولتاریا بروایت مارکس بعنوان طبقه ای که همه بار جامعه کاپیتالیستی را بدوش میکشد بدون انکه از مزایای این جامعه سهمی داشته باشد، طبقه ایکه از جامعه رانده شده و ناگریز بداشتن شدیدترین تضادها با طبقات دیگر است، پرولتاریا بعنوان چنین طبقه ای برای نجات خود راهی ندارد جزاینکه بنیاد سرمایه داری را درهم پیچد" 32 . در مقاله ام شرح داده بودم که اقای پایدار با تمام نهی کردنهایش از در افتادن در چاه ویل نظریات گذشته جنبش کمونیستی باز هم خودش ناخوداگاه به تئوری مارکسیستها در سالهای شصد میلادی که معتقد بودند " توده ها سازنده تاریخند"، گریز تاریخی زده است و نوشتم او" توده ها" را جانشین سوژه مشخص در شرایطی میکند که بقول خودش " شمار زیادی" از انان اگاه بمنافع طبقاتیشان نیستند حال انکه عملکرد سوژه کارگری را من در شرایط خاص کنونی در یک امر خلاصه کردم : اگاه کردن طبقه بمنافع طبقاتیش و نوشتم "عملا بر اینمنوال میتوان تأثیر اراده فردی از افراد طبقه کارگر< مثلا مارکس> و یا گروهی< مثلا حزب> را در تغییر ساختار اجتماعی باز شناخت، هنگامیکه اراده انان در کارکرد طبقه عینی شود" بر این حساب بود که سوژه را بخشی از هستی متعین کارگران در شرایط کنونی ارزیابی نموده و متذکر شدم که بدون اگاهی حداقل کمیت چشمگیری از کارگران رهائی طبقاتی غیر ممکن میباشد. اینکه پرولتاریا بیشترین بار جامعه را بدوش میکشد یک واقعیت عینی است اما اینهم یک واقعیت است که تا زمانیکه کارگران بمنافعشان اگاه نشوند، مجبورند این بار را تحمل کنند. بطور کلی وقتیکه از مدبران و چاره اندیشان سخن در میان است، منظور گروهی از کارگرانند که بلحاظ شعور اجتماعی با نااگاهان طبقه تمایز دارند حال انکه بار اعمال شده بر دوش این کارگران کمتر از بار تحمیل شده بدوش نااگاهان نیست، بلکه بیشتر هم میباشد زیرا بار اگاه کردن رفقای هم طبقاتیشان نیز به آن بار قبلی اضافه شده است. شعور مدبران را دیگر نه تنها روابط کار و سرمایه، بلکه نفی ان روابط هم میسازد بنابراین ایا میتوان سازمانی را مجسم نمود که بلحاظ منطقی هم قابل تصور باشد که بقول اقای پایدار برای کارگران تشریح نماید "طبقه کارگر بدون یادگیری مارکسیسم بصورت یک علم قادر بداشتن جنبش ضدسرمایه داری و سوسیالیستی نیست" این افراد را برای انکه بتوانند بهتر معضلات جنبش را برای هم طبقاتیشان تشریح نمایند، سازمانی تشکیل دهند که در ان سازمان هدفشان معطوف باین وظیفه اجتماعی شود که با اگاه کردن کارگران نااگاه بتوانند بر گسترش محافل کمونیستی بیافزایند جائیکه "برای برپائی محافل کمونیستی نیز باید حزبی داشت که ستاد هدایت و برنامه ریزی و سازمان دادن همه این فعالیت باشد" 33.

اقای پایدار در نقد نظرات من ابتدا نقل قولی را اورده و سپس از ان چنین استنتاج میکند که بنظر بیگی "رابطه سوژه کارگری با طبقه از طریق تأثیر و تأثر متقابل برقرار میشود و لذا در خارج از جنبش کارگری یک رابطه کارساز نیست" 34. اما برای انکه حرفش را بکرسی نشاند حتی به تفسیری که از نظرات من کرده است پایبند نمیماند و مینویسد "مگر حرف اقای بیگی در بهترین حالت و در خوشبینانه ترین تلقی این نیست که پیشرو و یا بگفته او حزب و گروه و فرد اساسا از جنس طبقه نیستند و رابطه اشان با طبقه، رابطه انسانهای از یک خاستگاه اجتماعی نمیباشد؟؟!!" 35. و در صفحه 15 نتیجه میگیرد "... راستی راستی، این قهرمانان، این اسوه ها، این پرومته ها و این انسانهای برتر، صف کشیده بر صفه حزب خارج از مدار رقابت دنیای موجود!!! اهل کدام دیار و از اهالی کدام طبقه اجتماعی و زمینی هستند و چگونه و در چه پروسه ای باین مقام خاص لاهوتی عروج یافته اند؟!!". اقای پایدار اگر بحرفهای من باور ندارد حداقل به تفسیری که از گفته های من کرده است میباید صادق بماند که گفت محمود سوژه کارگری را در درون طبقه بررسی میکند. نوشتم که سوژه کارگری و ساختار طبقه رابطه ای با تأثیر وتأثر متقابل و کنش و پیوند متقابل دارند. در علوم اجتماعی - تاریخی سوژه و ساختار دارای کیفیتی کاملا دیگری نسبت با علوم طبیعی دارند. در حالیکه در علوم طبیعی سوژه همیشه نسبت بموضوع شناسائی عاملی است بیرونی و اگر نظریه اش واقعیت موضوع را بیان ندارد، باز هم تاثیری در کارکرد موضوع نمیگذارد، اما چنین رابطه ای در علوم اجتماعی صادق نیست. انسان مدام در برابر یک موضوع علم طبیعی، مثلاً شناخت درخت و کارکرد ان، سوژه ای خارجی میماند و اگر درخت را علف بنامد، تغییری در خواص ان ایجاد نمیکند. ولی عامل شناسائی در علوم اجتماعی از انجائیکه همیشه درون یک ساختار است و از انجا نسبت بساختارهای دیگر اجتماعی و یا راجع بساختار خودش اظهار نظر میکند، رفتار ساختار نسبت به نظریه او بی تفاوت نمیماند. یک سوژه در هر حالت عنصریست اجتماعی و انچه هستی سوژه ها را بلحاظ تاریخی معین با انسانهای دیگر ربط میدهد، ساختار است. انچه مربوط بساختار میشود این واقعیت میباشد با انکه بواسطه سوژه بنیادش برگذارده میشود، اما همینکه پدید امد و تحقق یافت دیگر نماینده اراده تک تک سوژها نبوده و خود دارای کارکردی مستقل میشود. برای نمونه اگر طبقه کارگر را نسبت به اقشاری که سازنده ان هستند، ساختار بگیریم مثلا میل و یا رفتار قشر مرفه و یا یقه سفیدان درون ساختار را نمیتوانیم بمنزله رفتار ساختاری طبقه کارگر در نظر گیریم. روشن میباشد که افراد، اقشار و طبقات در پیوست با یکدیگر و مراوده متقابل میتوانند وجود داشته باشند و بواسطه اندامهائی با همدیگر پیوند میخورند و لزوماً ساختار بزرگتری را قادرند بوجود آورند. از اینرو میتوان در نظرگرفت ساختاری در رابطه با اجزاء اش ساختار بشمار رود، حال انکه میتواند در برابر سایر اندامهائیکه خارج از اوهستند، آنرا سوژه برشمرد. در حالت دیگر ساختار میتواند بر اثر فعالیت سوژه معین در شرایط ویژه ای خودش به سوژه ای مبدل شود. لذا ساختاریکه در ابتدا محصول عناصر خود میبود، میتواند در مرحله دیگر همان عناصر را محصول خود سازد. متذکر شدم ساختار مقطع معینی در زندگی بشریست و بمحض تحقق دارای کارکردی ویژه میشود و دقیقا همین کارکرد ویژه ساختار است که سوژه را نسبت بخودش خارجی میکند و این امکان را برای ان فراهم میگرداند تا در باره آن چیزی که با دستان خودش ساخته است، به غور نشیند. از زمانیکه طبقه کارگر تحقق پیدا کرده است خودش دارای کرداری ویژه میباشد و دقیقاً همین کردار ویژه است که میتواند در برابر کارکرد سوژه مقاومت نماید و سوژه را نسبت بخودش خارجی کند. اما سوژه ایکه توسط ساختار به بیرون رانده میشود قادر است نظاره گر ساختاری شود که انرا بخارج رانده است تا بتواند در باره آن نظر دهد. در تفاوت با علوم طبیعی میتوان بیان نمود که ساختار محمل پراتیکی میباشد که سوژه را قادر میگرداند در باره آن اظهار نظر کند. اما عامل شناسائی چگونه نسبت بساختار نظر میدهد ایا تنها به تفسیر و شناسائی، یعنی توصیف و تبیین، بسنده میکند و یا اینکه مداخله گر و تغییر دهنده نیز میشود؟. اگر سوژه بگانه اول در مورد ساختار نظر دهد، روابط جاری درون ساختاری را ابدی و جاودانی میسازد بدینترتیب میتوان بکارکرد قشر مرفه، رفرمیستها در جنبش کارگری آگاه شد. اما انگاه که سوژه بعد از تبیین و توصیف به نقد ساختار پرداخته و خواهان تغییر در ان میشود در اینمورد بیژه سوژه با کارکرد نسبتاً مستقل ساختار، که در جامعه سرمایه داری چیزی جز جنبش خودانگیخته نیست، به مبارزه برخاسته و خواهان تغییر در ان میشود. از انجائیکه در علوم اجتماعی عمدتا انسانها سازنده ساختار هم میباشند، نظرات سوژه و کارکردش در ساختار بی تأثیر نبوده و میتواند بدگرگونی ساختار و همراه با ان به تغییر خود سوژه کشانده شود بدین معنا وقتیکه سوژه در کردار نسبتاً مستقل ساختار این تأثیر را میگذارد که دیگر نه برحسب کارکرد جنبش خودبخودی، بل بر معیار شناخت هزینه های سرمایه و مزد رفتار نماید، انگاه تمام زمینه های لازم برای مبدل کردن طبقه از درون به طبقه ای برای خود آماده شده است. در چنین حالتی نظرات سوژه متعین در شرایط مشخص (مثلاً تعمیم نظریه مارکس در باره کار اضافی در جنبش کارگری) زمانیکه توسط طبقه جذب شود و در کارکرد طبقه عینیت یابد و به کنش طبقه مبدل گردد، انگاه کنش و کارکرد نسبتاً مستقل طبقه را دیگر نه جنبش خودبخودی، بلکه واقعیت عینی کار اضافی میسازد و عملاً نظریه های طرفدار تثبیت وضعیت کنونی در اقلیت میمانند. این کارکرد را چه کسانی میتوانند عملی سازند؟ پیشرو طبقه کارگر، یعنی همان مدبرانی که اگاه بمنافع طبقاتی اند و برای تغییر ساختار طبقه از درون خود به طبقه ای برای خود اراده کرده اند در کنش نسبتاً مستقل طبقه تاثیر گذارند و کنش انرا از مدار خودبخودی، به کنشی اگاهانه تغییر دهند، یعنی بایستی بتوانند اکثریت نااگاهان را عاملی در تغییر کنش طبقه سازند، یعنی به آنان مارکسیسم را بعنوان علم آموزش دهند. طبیعی است وقتیکه سخن بر سر تئوری جنبش کارگری و نقش سوژه اگاه برای تغییر در ساختار طبقه است، آنوقت نقش روشنفکر طبقه روشن میگردد "و اما مزیت کمونیستها نسبت به بقیه توده پرولتاریا در این است که انان بشرایط و جریان و نتایج کلی جنبش پرولتاریا پی برده اند". اقای پایدار بی توجه به متن موضوع که شرح داده بودم کمونیستها تااین حد، یعنی تا تغییر طبقه از درون خود به طبقه ای برای خود، سوژه مشخص میباشنداین افراد را لاهوتی میخواند وآنزمان که خودش دراقامه دلیل تنها از خیره کننده گان سخن میراند که باآنالیز و تشریح وضعیت طبقاتی، دیگران را خیره مینماید، بایستی انها را ناسوتی وزمینی محسوب کرد.

اقای پایدار مرا متهم میکند که جنبش کارگری را " دریای ارام و بدون هیچ موج" میدانم. در مقاله ام نوشتم که هرجا استثمارباشد مبارزه هم وجود دارد بحث من این بود که ایا این مبارزات را میتوانیم ضدسرمایه داری بخوانیم؟ بعنوان مثال کارگران زیادی چه در دوران شاه و یا در زمان کنونی مسلمانند و علیه استثمار وحشتناک اشان دست به مبارزه زده اند ولی باین گفته پیامبر" کارفرما باید قبل از آنکه عرق کارگر خشک شود، مزد او را بپردازد" ایمان دارند و اگر کمی هم روشنفکر باشند و کتابهای دکتر شریعتی را مطالعه کرده باشند و نظریه او را در باره " جامعه بی طبقه توحیدی" سرمشق خود کرده باشند، هرچندهم که مبارزات اشان مواج باشد و حتی به تغییر حکومت هم منجر شود بازهم دگرگونی در مراوده کار و سرمایه ایجاد نخواهد کرد. اقای دکتر راجع به "جامعه بی طبقه توحیدی" اش متذکر شد که در ان جامعه همه چیز بدون پول ولی با صلوات خرید و فروش میشود و نشان داد که در ان جامعه هنوز هم خرید و فروش وجود دارد، یعنی کسی باید مالک وسائل تولیدی باشد تا برای فروش محصولش، هر چند هم بواسطه صلوات، با محصول فرد دیگری که انهم بایستی مالک وسائل تولیدی خودش میباشد، مبادله کند. لذا کارگرانی که باین نظرات پایبندند و علیه جمهوری اسلامی مبارزه میکنند، هنوز اگاه بمنافع طبقاتیشان نمیباشند و اگر احیانا بر حسب نسخه های تجویزی پیامبر و دکتر قادر شوند حکومت خودشان را بر مسند قدرت بنشانند، مجددا روابط کار و سرمایه را تسری خواهند بخشید با انکه مبارزه انان را بایستی سیاسی و مواج هم بشمار اورد. بنابراین هر مبارزه سیاسی خود شکلی از اگاهی است ولی دقیقا بحث بر سر خود موضوع اگاهی میباشد که ایا روابط کار و سرمایه را مورد تهاجم قرار میدهد و یا خیر؟ بر این حساب میتوان بایراد دیگر اقای پایدار بنوشته من پاسخ داد که از مبارزات کارگران در اروپا و قیام ژوئن و خواسته کارگران ایرانی که خواستار خانه های شاپور غلامرضا بودند، سخن رانده است. بار دیگر هر مبارزه سیاسی مبارزه ای اگاهانه است ولی ایا اگاه بودن مبارزات سیاسی به نقد موضوع و نفی ان کشیده میشود؟ در نظر گیریم که تصویب قوانین مربوط به محدود کردن زمان کار مبارزه ای بود اگاهانه که سراخر نیز توانست در برابر ارزش اضافی مطلق سرمایه داران نقطه پایانی گذارد. ولی این مبارزه را هر چند اگاهانه بررسی نمائیم و هر قدر ضدسرمایه داری بخوانیم، میتوانیم انرا اگاهی در نفی کار و سرمایه ارزیابی کنییم؟ دقیقا این مبارزه از انجائیکه نتوانست خودش را گسترده سازد و سمت و سوی مبارزه را علیه روابط غالب نشانه گیرد عملا در همان چارچوبی اسیر ماند که تمامی مبارزات سیاسی اگر به نفی مناسبات موجود کشانده نشوند، خواهند ماند و دقیقا کارکرد روشنفکر طبقه در این عمل خلاصه میشود که با مبناء قرار دادن این مبارز و تشریح ان برای نااگاهان و چالش با رفرمیستها سطح اگاهی خیره شدگان را تا رابطه کار و سرمایه بالا برد. از جانب دیگر مدبران باید این نوع مبارزات را حال با محتوا و کیفتی نوینی تداوم دهند که انهم چیزی جز غالب کردن روح همکاری و همبستگی در این بلبشوی برهوت دنیای رقابت نیست. اقای پایدار در انتقاد بمن که این ادمهای لاهوتی چگونه قادرند "این انسانهای برتر، صف کشیده بر صفه حزب خارج از مدار رقابت دنیای موجود!!!" همبستگی را ایجاد نمایند و نشان میدهد که سازمان سیاسی طبقه کارگر پایدار ساخته تنها در سایه رقابت میتوانند تشکیل گردد. در مقاله ام شرح دادم که مارکس در ارتباط با همکاری کارگران در انگلستان نوشت این عمل انان حتی سرمایه داران را بتعجب وادار کرده بود و اگر در دوران مارکس کارگران توانستند در مبارزه با سرمایه داران در اتحادیه همکاری را جایگزین رقابت میان خودشان سازند، چرا این اموزش را کارگران در این دوران نمیتوانند عملی کنند؟ جائیکه فشار استثمار باعث میشود که کارگران بکارکردهای جمعی متوسل گردند و بدینطریق اشنا با موقعیت طبقاتیشان شوند، جائیکه گستردگی ارزش خود منوط به کار کارگران است و انان را در موقعیتی قرار میدهد که در کارکرد و گستردگی ارزش اضافی خلل ایجاد کرده و انرا فلج سازند، ایا غیر ممکن است که این مبارزه را بر حسب همکاری و نه رقابت سامان داد؟ ایا کارگرانی که در زمان حیات مارکس با همکاریشان حتی سرمایه داران را بتعجب واداشتند و خارج از مدار رقابت مبارزه اشان را با سرمایه داران سمت دادند بایستی انسانهای برتر و لاهوتی خواند ؟. اگر روزی خیره کنندگان قادر گشتند مدار مبارزاتی نااگاهان را بر حول تعیین هزینه های سرمایه و نیروی کارجهت بخشند و انان را بمنافع طبقاتیشان اگاه گردانند ایا قابل تصور نیست که مبارزه انان میتواند خارج از دایره شوم رقابت و بر زمینه همکاری انجام گیرد؟ و اگر گرفت بایستی انانرا انسانهای برتر نامید؟ مارکس گفت "انسانها وظائفی را در برابر خود میگذارند که قادر به حل ان میباسند " از جمله همکاری میان طبقه بجای رقابت که تاریخ نیز بر وجود ان گواهی میدهد، ولی اقای پایدار فقط فیل را میشناسد. بطور اساسی اگر کارگران بتوانند سیستم سرمایه داری را بفلاکت کشانند تنها در پناه همبستگی قادرند این کارکرد را عملی نمایند جائیکه حتی یک اعتصاب هم نمیتواند پیروز شود اگر همبستگی میان کارگران ایجاد نشده باشد. بدیگر بیان جامعه کنونی رشد فردی را تنها برشد فردگرائی محدود نموده و جنبش کارگر ی میتواند در مصاف این عامل گسست طبقاتی، همکاری را جایگزین ان کند تا هر کارگری بتواند در همین جامعه سرمایه داری هم برشد و انکشاف استعداد و توانائیهایش اگاه شود و در مبارزه طبقاتی بقبول مسئولیت که در واقع روی دیگر انکشاف استعداد میباشد، روی اورشود. لذا گفته مارکس که انسانها وظائفی را برای خود میگذارند که قادر به حل ان هستند بدان معنا نیست که حتما باید جامعه ای خارج از مدار رقابت ایجاد شود تا سازمانهای کارگری شیوه رفتاریشان را منطبق با ان سازند. زمانیکه مارکس گفت طبقه کارگر چگونه به طبقه ای برای خود مبدل میشود، یکی از اشکال تبدیل شدن تنها از طریق همبستگی قابل تجسم است. پس مبارزه طبقاتی کارگران زمانی بمبارزه طبقاتی طبقه اگاه به منافعش علیه بورژوازی میشود که خواهان گذار از مرحله سرمایه داری باشد لذا مبارزه طبقه علیه طبقه بایستی در درون طبقه کارگر و برای وحدت ان در مقابل سرمایه داران دیگر نه بر حسب معیار رقابت، بلکه بر پایه همبستگی طبقاتی انسجام یابد تا کارگران بدانند در فردای پیروزی انقلاب بر حسب کدامین معیار جامعه سوسیالیستی را ایجاد نمایند. اگر کارگران قادرند انقلاب را که تنها بر زمینه همبستگی طبقاتی قابل تصور میباشد در دستور کار خود قرار دهند چرا قادر نباشند سازمانهای مربوطه به آنرا بر پایه معیارهمبستگی تشکیل دهند؟. اقای پایدار شرح داد که مدبران شرایط را انالیز و بواسطه ان نااگاهان را خیره میسازند. اما چگونه انها بسخنان یکی از این مدبران خیره میشوند؟ اقای پایدار برای خیره شدگان توضیح داده بود که مبارزات انها، هر چند هم که از مضمون سرمایه داری بی خبر باشند، باز هم ضد سرمایه داریست و اضافه کرد که مبارزات روزمره کارگران عین مبارزات بالفعل اشان است، و معلوم نیست اگر روزی مبارزات روزمره کارگران را هزینه های سرمایه و نیروی کار تعیین کند چه نامی بایستی برای ان برگزید، ولی یکباره مینویسد که خودش بدین خاطر بمبارزات روزمره کارگران داخل شد "برای اینکه مبارزه حول مطالبات روزمره محتوای ضد سرمایه داری یابد چه باید کرد و چه حرفهائی را با کارگران باید زد؟" 36. روشن است که کارگران نااگاه خیره هم خواهند شد که بالاخره کدام حرف ایشان را باور کنند اینکه مبارزه روزمره انان حول مطالبات اشان، ضدسرمایه داریست و یا اینکه بایستی این نوع مبارزات محتوای ضدسرمایه داری یابد؟ و عملاً این شکل از اقامه دلیل مرا بیاد ضرب المثل شیرین روسی انداخت که میگوید " وای از آن روزی که پالاندوز خیاط شود" و البته اقای پایدار میداند که در مثل مناقشه نیست. موضوع دیگری را که باید شرح دهم آن است که برعکس نظریه من که شورا را سازمان اگاه طبقه کارگر میخوانم، شورای اقای پایدار چیزی جز عکس برگردان اتحادیه نیست. اگر اتحادیه را سازمانی در نظر آوریم که قادر است جنبش خودبخودی کارگران را نظم بخشد و در چنین سازمانی هم عناصر اگاه بمنافع طبقه و هم غیر اگاه میتوانند عضو باشند و بواسطه حزب میتوان کارگران نااگاه را به منافعشان اشنا کرد، دقیقاً شورای کارگری آقای پایدار هم همین کارکرد را دارد. او مینویسد "باید شوراها را برپا نمود و توسعه داد اما اینکار در گرو توسعه مستمر محافل کمنیستی در وجب بوجب جنبش کارگریست و برای برپائی محفل کمونیستی نیز باید حزبی داشت که ستاد هدایت و برنامه ریزی و سازمان دادن همه این فعالیت است". بدیگر سخن اگر در حالت اول جنبش خودبخودی موجود است و اتحادیه ای شکل گرفته است و محافل کمونیستی را میتوان بکمک حزب گسترش داد، در حالت دوم نیز جنبش خودبخودی کماکان وجود دارد و نقش اتحادیه بعهده شورا قرار گرفته است زیرا در درون آن نیز همانند اتحادیه گسترش محافل کمونیستی باز هم وابسته بستاد هدایت و برنامه ریزی حزبی میگردد و داد ایشان از دست افرادی به هوا است که بگفته هایشان تعمق نمیورزند. 5 – در ارتباط با خواسته رایگان اموزش و بهداشت بعلت آنکه منعکس کننده واقعیت نیست، میتواند در مبارزات کارگران تولید اخلال و خطر نماید. اولین سئوالی که در اینباره مطرح میشود آن است که هزینه های اموزش و بهداشت را در جامعه سرمایه داری چه کسانی تقبل مینمایند؟. فرض نمائیم بعلت مبارزات کارگران دولت سرمایه داران وادار گردد مثلاً با سرشکن کردن هزینه اموزش توسط مالیات تصاعدی بر درآمد سرمایه داران آنرا تأمین نماید و یا مبارزات کارگران خود سرمایه داران را مجبور میگرداند تا هزینه بیشتری را در ارتباط با بهداشت کارگران بعهده گیرند. سئوال این میباشد که مگر این هزینه ها از محل ارزش اضافی چپاول شده از کارگران پرداخت نمیشود؟. اگر واقعیت دارد، بنابراین نه تنها اموزش و بهداشت رایگان نیست، بل بایستی برای کارگران روشن نمود که بیاری مبارزه، آنان قادر گشتند بخشی از ارزش اضافی تولید شده توسط خودشان را ازسرمایه داران باز ستانند، لذا بکار بردن واژه رایگان خلاف واقعیتهای جاری در جامعه سرمایه داریست، جائیکه این نوع هزینه ها سراخر باز هم از جانب کارگران پرداخت میشود. اگر در جامعه سوسیالیستی کارگران با اگاهی، این نوع هزینه های لازم را تقبل میکنند، در جامعه کنونی بایستی باین اگاهی وقوف یابند که بر اثر مبارزاتشان بازپرداخت هزینه های مزبور از محل ارزش اضافی تامین میشود که در پیش در اختیار سرمایه داران قرار گرفته بود. در اینحالت نیز ما بار دیگر با یک تناقض اصولی در افکار اقای پایدار روبرو میشویم: از سوئی میگوید باید برای کارگران آنالیز کرد که در تولید ملی " چه مقدار هزینه باز تولید نیروی کار" و چه مقدار در اختیار سرمایه داران قرار میگیرد و عملا این نوع برداشت صحیح اقای پایدار حوزه درامد ملی را توسط عرصه تولید و کار توضیح میدهد و اشکار مینماید که هزینه های باصطلاح تحمیل شده بسرمایه داران در واقع باز هم از قبل کارگران تعمیم میشود و از اینرو رایگان نیست. اگر اقای پایدار واژه رایگان را فقط درسطح توزیع درامد ملی بسنده داند و منشاء آنرا روشن نگرداند میتواند در شعور کارگران در رابطه سیاسی، دولت رفاه و در ارتباط روانشناسانه سرمایه دار خیٌر را القاء کند. مگر نه اینکه مدام گفته میشود سرمایه داران خیرخواه کارگرانند و با پذیرش خطر از بین رفتن سرمایه هاشان باز هم مایلند برای کارگران محل کار تولید کنند تا انان هم به نان و نوائی برسند و گرنه میتوانستند ویلا و کاخ بخرند. انان تنها بخاطر نوع دوستی و منافع ملت و کشور است که سرمایه گذاری میکنند. عملاً هزینه های اموزش و بهداشت رایگان!! اگر منشاء واقعی اشان برملا نشود، راهی برای کارگران نااگاه باقی نمیگذارد که قبول نمایند این سرمایه دارانند که بخشی از درامدشان را برای رفاه انان خرج میکنند. در چنین حالتی است که تفکر رفرمیستی و آنارشیستی همسان میشوند تا مبارزه طبقاتی را نادیده انگارند. در حالیکه رفرمیستها علناً مبارزه طبقاتی را انکار و یا به آینده ای بسیار دور که هیچگاه موعد آن نخواهد امد، فرافکن میکنند، در حالیکه آنارشیستها با نفی دیکتاتوری پرولتاریا بطور کلی و ترویج ایده های افواهی چون آموزش و بهداشت رایگان نه تنها مبارزه را از سطح باز تولید سرمایه داری به حوزه توزیع درامد ملی تنزل میدهند، بلکه با مسکوت گذاردن منشاء هزینه های بهداشت و... مبارزه طبقاتی را مخدوش و در بین کارگران تولید سردرگمی مینمایند. لذا از دو حال خارج نیست یا اقای پایدار به اصل تبیین هزینه ها ی سرمایه و نیروی کار وفادار میماند پس مقوله رایگان عبث بودنش را در اگاهی ایکه مدبران باید به کارگران نااگاه دهند، خصلت اجتماعیش را از کف مینهد و یا.... اتفاقاً این آنارشیست های فرانسوی طرفدار پرودن بودند که واژه اعتبار رایگان را طرح کردند و قصد د اشتند از طریق گردش، مناسبات تولیدی را تغییر دهند ولی هیچگاه شرح ندادند که مثلاً چگونه اعتبار میتواند رایگان باشد زمانی که منشاء آن نامعلوم بماند و دقیقاً مارکس در این مورد ویژه نوشت "از قضا مفهوم اعتبار رایگان تنها یک مشکل ریاکارانه خرده بورژوامابانه و توأم با ترس و لرز از بیان این قضیه است که : مالکیت، دزدی است. نمیگوید کارگران سرمایه را از چنگ سرمایه داران می گیرند، میگوید سرمایه داران ناچارند بدهند."37 (تأکیدات از مارکس) به دیگر بیان هرگونه بکار گیذری واژه رایگان بعلت انکه واقعیت را منعکس نمی نماید حربه ای به دست دشمن می دهد تا علیه کارگران از ان بهره بگیرند. من در مقاله ام متذکر شدم هزینه مزبور در جامعه سوسیالیستی را کارگران اگاهانه پرداخت میکنند و در فصل شورا شرح دادم، این خواسته را تنها بعنوان خواسته ی حداقل برنامه پرلتاریا در انقلاب دمکراتیک میتوان در نظر گرفت و اصلاً قصدم این نبود که نظرات اقای پایدار را تحریف کنم و اگر احیانا چنین برداشتی شده است از ایشان در اینمورد خاص معذرت میخواهم و میگویم که اقای پایدار نظریه رایگان را در باره جامعه سرمایه داری بکار برده است که به نقد ان پرداختم . 6 – اقای پایدار در رد نظریه من راجع به اتحادیه نوشته است "یک محور رسالت و وظائف تعیین شده ساواک شاه در رابطه با جنبش کارگری ایران در دهه 50 خورشیدی این بود که با دخالت موثر خود، سرمایه داران را متقاعد کنند که خود پیشقدم شده و سندیکاهای کارگری را سازمان دهند تا از اینطریق و با استمداد از این سندیکاهای باب طبع اقای بیگی و رژیم شاه و بورژوازی ایران، فشار 3 اعتصاب کارگری در هر سال را بحداقل کاهش دهند"38. اولا آمار سه اعتصاب مبتنی بر کدام سند و مأخذی است ؟ دوماً بعلت انکه قضاوت و استدلال اقای پایدار در این رابطه بسیار "محکم و منطقی" میباشد که نمیتوان ایرادی بر آن وارد دانست از ان میگذرم ولی نکته ای را بایستی تشریح کنم. طبیعی است که قیاس، بمعنای تشابه گرفتن و نه بمعنای از کل به جزء رفتن، شکلی از منطق است و زمانی قادریم انرا بکار گیریم که آحاد اساسی دو موضوع که باید با یکدیگر مقایسه شوند، همسان باشند. فرض نمائیم کارگری در زمان شاه و یا دوران کنونی خواستار اتحادیه ای بشکل اروپائی آن باشد و خواسته های کمونیستی را هم مطرح نمیکند، آیا میتوان نظریه این فرد را با نظریه ساواک و خانه کارگر یکسان انگاشت؟. در ادبیات مارکسیستی اینچنین نظر داده شده است که سندیکاهای دست ساخته دولتی را سندیکای زرد بنامند و اگر کارگری خواستار سندیکائی جدا از دخالت دولت در ان بود میباید ایندو راهمسان گرفت؟. دیده میشود که نگاه تک ساحتی اقای پایدار او را در همه جا همراهی میکند و دمی او را راحت نمیگذارد. اگر کسی از هدایت سخن راند حتماً نظریه اش با کلینیها منطبق است اگر دیگری سخن از اتحادیه راند کارکردش همتراز با عملکرد ساواک شاه میشود و الی غیرالنهایه. ایا زمانیکه اقای پایدار در روزنامه کارگری انزمان سازمان چریکی اش، بعنوان مثال قیام کارگر شماره دو، از مبارزات اتحادیه ای سخن میراند، هر چند هم که اشتباه بوده باشد، میتوان آن عمل را با حرکت ساواک مساوی دانست؟ بلحاظ احساسی هم که شده آیا اقای پایدار نظرات ان روزگار سازمانیش راهمسنگ با سازمان ترور در ایران میداند؟ مارکس با آنکه مبارزه اتحادیه ای را مبارزه با معلول و نه علت ارزیابی نمود ، ولی بازهم بدفاع از ان برخاست که در مقاله ام رئوس نظرات او را دراینباره شرح دادم. ولی چرا اقای پایدار راجع به آن سکوت میکند ؟ بخاطر آنکه انرا دستاورد خودش جازند، یعنی "همه جا سماجت در خود ستائی". ایشان در رد نظرات من نوشتند که زمانی در سازمانی مذهبی کار میکردند و خلاصه در تکامل نظرات بافق دید سوسیالیستی رسیدند و خلاصه مطلب بر نظرات من قبلا " چهار تکبیر" زدند و... جای بسی خوشبختی است که انسانی از یک نوع ایدئولوژی خودش را تا سطح یک جهان بینی علمی ارتقاء میدهد، ولی این تکامل بایستی شامل شیوه کار نیز گردد که متأسفانه در باره اقای پایدار صدق نمیکند. آنروزینه در سازمان چریکی اش در انتقاد به فدائیان خلق اینگونه آموزش گرفت "تصور کنیم که شما بامر < تبلیغات انقلابی> از همان دریچه ای مینگرید که رژیمهای ارتجاعی از قبیل همین رژیم خائن مینگرد" 39. و حال همان روش را اقای پایدار با نظریه من در باره اتحادیه بکار گرفته است. سازمان اقای پایدار در جزوه اموزشی از دانش اموزانی که در قبل خواسته بود خودشان نظر دهند سراخرمیخواهد که "با اتکاء بدلایل پنجگانه که نویسنده ارائه کرده است در انتهای این بحث نتیجه گیری کنید که تئوری نفی وحدت چه اندازه از نظر ایدئولوژیک ایده الیستی، تنگ نظرانه، مغروررانه( ضد تاریخی) و از نظر سیاسی عقب مانده و خودبخودی، از نظر سازمانی، سکتاریستی و از نظر عملی خرده کارانه است"40. و معلوم نساخت که دانش اموزان بیچاره بغییراز پیداکردن پرتقال فروش کدام مجهولی را باید حل میکردند و دقیقا همین نویسندگان جزوه اموزشی گویا فریادشان از پیشداوری عده ای در سازمان آنچنان بهوا بود که مجبور بودند بانها هشدار دهند" ایا شیوه برخورد با کسانیکه نظراتی مخالف نظرات شما دارند، این است که انها را با کلمات بی معنا و بی محتوائی مانند ساده دل و عجول مورد انتقاد قرار دهید و باین ترتیب بدون انکه حتی با یک کلمه از نظرات انها برخورد کنید، قلم بطلان بر عقاید و نظرات انها بکشید؟"41 یعنی نبایستی پیشداوری کرد و گویا روی سخن با اقای پایدار بوده است. من حداقل در سه مقاله نظراتم را در باره پراتیک شرح دادم و اقای پایدار بدون انکه یک کلمه هم در انمورد چیزی گفته باشد مینویسد "محمود بیگی در لابلای حرفهای خود در این نوشته، بصورت متناقضی از پراتیک نیز حرف میزند. خواننده خوشباور و ساده دل چه بسا چنین پندارد که او چندان هم مکتبی و محصور در مجرد ایده پردازیها و باور به اعجاز نسخه پیچیها نیست" 42. اقای پایدار در اینمورد یکی از صفات انسان خودشیفته، یعنی پیشداوری را، بنمایش میگذارد و تنها بدان بسنده نکرده بلکه انگاه که من در مقاله ام از برنامه ریزی در جامعه سوسیالیستی سخن راندم و کوتاه بشرح ان پرداختم اقای پایدار را وادار کرد تا بدون هیچ برخوردی با نظراب من ذکر نماید که حتماً محمود در اینباره نیز نظراتش را از کائوتسکی، ترتسکی و... گرفته است. اما انچه قابل توجه میشود این واقعیت میباشد که اقای پایدار حتی زمانیکه به توهین و تحقیر روی میاورد باز هم متناقض سخن میگوید. از سوئی راجع بمن مینویسد "محمود اهل دخالت در جنبشهای اجتماعی نیست و صرف فلسفه بافیهای فضل فروشانه مکتبی او نیز گوش هیچ کارگری را آزار نخواهد داد، 43، ولی ازجانب دیگر نوشته است که فضل فروشی من میتواند برخی ساده دلان را، که میتوانند کارگران هم عضو این ساده لوحان باشند، بگمراهی کشاند و یا نظریه من در باب اتحادیه حداقل بگونه ای منفی فشار سه اعتصاب کارگری را کاهش داد.

8 – در مقاله ام از دولت اقای پایدار که قصد دارد ماشین رختشوئی را نیز از مالکیت شخصی خارج کند صحبت راندم و در پاسخ بمن و در تیتر مطلب نوشته است "منتقد تناقض و دلهره عظیم نقض حریم مالکیت خصوصی"44. و در ذیل نظرات واپسگرای مرا نسبت بمالکیت خصوصی بنقد میکشد و مینویسد که امروزه 90 درصد کارگران سوئد اگاهانه از خرید ماشین رختشوئی خوداری میکنند که باز هم معلوم نیست این امار متکی بکدام سندی میباشند اما چون نظریه او را بایستی توجیه کند خیلی ساده اقای پایدار از خودش امار و ارقام میبافد. ولی بحث من ابتدا بساکن شامل حوزه مالکیت شخصی و نه خصوصی بود و گویا که ایشان تفاوت میان ایندو شکل از مالکیت را تشخیص نداده اند. ثانیا فرض نمائیم 99 درصد کارگران سوئدی باین اگاهی برسند که ماشین رختشوئی شان را مشترکا مورد استفاده قرار دهند ایا دولت اقای پایدار برای باقی این اجازه را قائل میشود که ماشین رختشوئی برای خود تهیه نمایند؟ 9 - متأسفانه در جنبش کنونی، کشتار، تبعید، حبس، شکنجه، هتک حیثیت، توهین، تحقیر و... گویا امری ضروری بنظر میرسد. اقای پایدار از هیچ نوع توهینی، منظور نه بمن، بلکه به تمام مخالفینش، تا بحال خودداری نکرده است و حتی به "مدافعان سوسیالیسم" اخطار کرد که باید انها را به محاکمه کشاند و این نظرات را در روزگاری میگوید که ایشان هنوز از قدرتی برخوردار نیست، وای بان روزی که ... ولی بایستی اینگونه ناملایمات را تحمل کرد و با تبسمی بر لب بدانها برخورد کرد. ضرب المثل شرین المانی است که میگوید اگر کسی از اتش میترسد نبایستی نانوا شود که در واقع کنه ان همان معنائی را در بر دارد که خواجه شیرازی بزبان شعر سروده است:

در بیابان گر بشوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنشها گر کند خوار مغیلان غم مخور

م. بیگی

85/4/1
**********************************************************
ملاحظات :
1 – پایدار - نقد <<تناقض>>؟ یا فاضل نمائیهای مکتبی متناقض؟. - ص 12.
2 – همانجا – ص 17.
3 – پایدار – " مدافعان سوسیالیسم " و روایت مبارزه طبقاتی! – ص 9.
4 – منبع 1 – ص9.
5 – همانجا – ص 3
6 – همانجا.
7 – مارکس – سرمایه ج اول – ترجمه فارسی – ص 77 – نقل قولها بعدی از صفحات 78 تا 80 از همین کتاب.
8 ـ همانجا ص 54 پی گفتار برای چاپ دوم
9 ـ همانجا ص 720 نامه به کوگلمان، لندن، یازدهم ژوئیه 1868
10– انگلس – در باره " سرمایه" مارکس – فارسی – ص 53.
11 – همانجا مصص 86 و87 – در همین رابطه الکس کالینکوس در کتابش بنام " اندیشه انقلابی مارکس" که بفارسی ترجمه شده است مینویسد " شاید برای خوانندگان نااشنا با علم اقتصاد ملال انگیز(...) مفید باشد که باختصار رئوس مطالب این فصل را توضیح دهیم. فصل با سنگ پایه کاپیتال اغاز میگردد، نظریه کار – ارزش، که طبق آن کالاها – محصولات عرضه شده ببازار فروش متناسب با کار اجتماعا لازم برای تولید ان مبادله میشوند.< ص 161> و سپس با نقل قولی از مارکس بشرح ذیل" بطور کلی، هر چه بازدهی کار بیشتر باشد زمان کار برای تولید یک جنس کوتاهتر است و هر قدر حجم کاری که در ان متبلور شده است کوچکتر باشد ارزش ان کمتر است" الکس نتیجه میگیرد " فشار رقابت تولید کنندگان را وادار میکند که روشهای تولید مشابه رقبای خود را اتخاذ کنند یا روی دست انها بروند. در نتیجه ارزش کالاها نه بر حسب مقدار کلی کار مصروف برای تولید انها، بلکه بوسیله زمان کار اجتماعا لازم تعیین میشود... فقط کار اجتماعا لازم کار اجتماعیست" ص 168. < تأکیدات از الکس کالینکوس>
12 – همانجا – ص 66.
13 – همانجا – ص 30.
14 – منبع 7 – ص 81.
15 – همانجا – ص 105.
16 – روبین – نظریه ارزش مارکس – ترجمه فارسی – ص 218.
17 – انگلس – انتی دورینگ – فارسی - ص 146.
18 – منبع 1 – ص 4.
19 – همانجا
20 – مارکس – نقد برنامه گوتا، بنقل از دولت انقلاب لنین – فارسی، ج دوم ، قسمت اول – ص 335.
21 – منبع 10 – مصص 93 و94.
22 – منبع 1 – ص 8.
23 – منبع 20 – ص 259.
24 – منبع 1 – ص 5.
25 – انگلس – تکامل سوسیالیسم از تخیل بعلم – فارسی – ص 83 – همین مطلب را انگلس در انتی دورینگ – فارسی – ص28 –تکرار کرده است.
26 – منبع 7 – ص 489.
27 – انگلس – نامه به یورگیوس برسلاو – 5 ژانویه 1894 – بنقل از در باره مذهب – فارسی – ص 86.
28 – منبع 25 – ص 275.
29 – مارکس – انگلس – مانیفست – فارسی – مصص 79 و80.
30 – منبع1 – ص 12.
31 – همانجا – ص 10.
32 ـ همانجا ص12
33– پایدار – سیمای سوسیالیسم – شماره 9 – ص 81
34 – همانجا – ص 11.
35 – همانجا – ص 12.
36 – همانجا – ص16.
37 ـ مارکس ـ گروند ریسه جلد اول ص53
38 – منبع 1 – ص 17.
39 – مسائل حاد جنبش ص 362.
40 –همانجا – ص 184.
41 – همانجا – ص201.
42 – منبع 1ا – ص 15.
43 ـ همانجا ص 5
44 ـ همانجا ص 17