نیروهای چپی که خود را سوسیالیست یا کمونیست می نامند آیا واقعن بمنزله کمونیست در مناسبات شان زندگی می کنند؟ بدون پاسخ به این پرسش نمی توان قدمی در جریان عمل اجتماعی برداشت.
کمونیسم در تاریخ، اشکال و مضامین متفاوتی داشته است. ولی امروز اکثریت خود کمونیست نامیده ها، لااقل در حرف اذعان به گرایش انقلاب پرولتاریایی دارند و خود را جزئی از ارتش پرولتاریا علیه نظام سرمایه داری ارزیابی می نمایند. لذا ضرورت دارد ساختار و مضمون فعالیت نیرویی که خود را علیه نظام سرمایه داری ارزیابی می کند برای مان روشن گردد. در این ارتباط چگونه می توان پراتیک "پرولتاریایی" را از "غیر پرولتاریایی" تشخیص داد؟
کارگر و خط مشی کارگری:
کارگر در شیوه ی تولید سرمایه داری به یک نیروی اقتصادی و اجتماعی تبدیل می شود. زیرا با فروش نیروی کارش، تولید [سرمایه] می کند. بعبارتی نیروی کار ِکارگر زمانی که توسط سرمایه دار خریداری و در اختیار او قرار می گیرد؛ سرمایه آنرا به مصرف می رساند و بمنزله ی (کار مرده) در کالاهای مختلفی متجسم می گردد که مالک آنها سرمایه دار است. معنای واقعی این پراتیک اجتماعی، اقتصادی چگونه خود را اشکار می سازد؟ نیروی کار مصرف شده(کار مرده) در "ارزش اضافی" ی که سرمایه کسب می نماید متجلی می گردد.
عده ای در پراتیک اجتماعی اقتصادی به بورژوازی تبدیل می شوند، اما بر بستر شرایط ِتاریخی ای که تحقق چنین عملی را فراهم آورده است.
کارگر نیز در همین روند با فروش اجباری نیروی کارش، مبارزه برای بهبود شرایط زندگی را آغاز کرده و رفته رفته ضرورت باهم شدن و اتحاد را درک و فهم می کند. در تاریخ دوران معاصر مبارزات کارگری، اشکال متفاوتی از سازماندهی را تجربه کرده و به منصه ظهور رسانده اند. این مبارزات از واکنش های ساده شروع و تا کنشرفتارهای تاریخی ادامه پیدا کرده اما هرگز به انتها نخواهد رسید. زیرا کارگر لازم است بمنزله ی نیرویی علیه نظم کنونی دست به مبارزه ی جمعی بزند، پس لازم می آید مبتنی بر نوع رفتار بورژوازی، مبارزات خود را سازمان دهی کند. از این جهت ضرورت دارد بر بنیاد شناخت مشخص از جغرافیای اقتصادی و اجتماعی خود در هر دوره تاریخی تاکتیک مبارزاتی اش را تعیین نماید. اما آنچه مسلم است کارگر از طریق رفتارهای واکنشی قادر نخواهد شد علیه نظم موجود مبارزه ای پایه ای را به پیش ببرد.
بورژوازی در تمام زمینه ها بر بنیاد نیازهای مادی خود/تولید کالا و توزیع آنرا برنامه ریزی می کند. چون هدف سرمایه تولید و بازتولید کالا برای فروش و دست یابی به سود می باشد/ در تمامی عرصه ها در ارتباط با هدف مشخص خویش عمل اقتصادی اجتماعی و سیاسی می کند.
بنیان عمل بورژوازی کنشگرانه است، تنها در مواردی محدود در مقابل مبارزه، شاید واکنشی از خود نشان دهد. از روزی که بورژوازی بمثابه یک طبقه پا به عرصه فعالیت اقتصادی اجتماعی گذاشته است با نقشه و برنامه علیه مناسبات فئودالی و برای استثمار هر چه بیشتر کارگران و نیز نیروی کار را به کالا تبدیل کردن کنشگرانه عمل نموده است. بر بنیاد کنشرفتار خویش نه تنها تولید را همه جانبه سازمان داده که:
تمامی امکانات توزیع را نیز برنامه ریزی کرده است.
امکانات حفظ خویش را در همه ی زمینه ها/ با کنشرفتارهای خود ایجاد و سازمان دهی نموده است.
دولت و ارگان های سرکوب ِ نیروهای اجتماعی را نه تنها ایجاد که هر روز گسترش داده است.
بر همین اساس گذشته از سازماندهی ارتش، شهربانی، ژاندارمری، زندان و دادگاه، مبادرت به ایجاد سازمان های امنیتی و ایجاد «اطاق های فکر» و سامانه های آموزشی کرده است.
اما همه اینها را مبتنی بر شرایط، تجدید سازمان نموده و جملگی را به روز می کند.
ایجاد همه ی این ارگان ها بربنیاد اراده(کنشرفتار) بورژوازی انجام گرفته و می گیرد.
سئوال این است که نیروی مخالف نظام حاکم در مقابل کنشرفتارهای سرمایه آیا می تواند مبارزه خویش را با واکنشرفتار سازمان دهی کند؟
[واکنشرفتار] و [کنشرفتار]
در نظم کنونی سرمایه بر ارکان اجتماعی حاکمیت دارد. حاکمیت بورژوازی موضوعی مفهومی نیست که بمتزله یک <ایده> مورد شناسائی قرار گیرد ضروری است بعنوان پراتیک اجتماعی و اقتصادی مورد شناسایی قرار گرفته و ارزیابی شود.
بورژوازی از انسان امروز سلب اراده کرده، انسان را به یک وسیله یا ابزار ساده تبدیل نموده، که تمام و کمال در اختیار سرمایه زیست می کند. انسان به ابژه ای تبدیل شده که شبانه روز تلاش می کند تا مثل چیزی مقبول و مطلوب نظم پرورش یابد. البته نظم کنونی همه امکانات و زمینه های چنین رویکردی را برای جامعه امروز سازمان داده و ارگانیزه کرده است. چگونه؟
از حالت جنینی تا یافتن کار
نوزاد حتا قبل از آنکه متولد شود زمینه ی ابژه شدن، از طریق والدین بر روح و روان اش سایه می افکند چون آینده او آنها را به خود مشغول می دارد. هم و غم والدین چنان است که فرزندی شایسته تربیت کنند. اما شایستگی برای پدر و مادر چیزی نیست جز ساختن یک ابژه مطلوب از کودک آینده. بعد از آرزوی سلامت، کوشش خواهند کرد تا فرزندشان زمانی که بزرگ شد در جامعه موقعیت خوبی کسب نماید. اما موقعیتمتدی خوب یعنی تبدیل ساختن وی به مهره ای مطلوب و مناسب برای سرمایه. این بدان معناست که فرزند از توانشی برخوردار شود که نظم حاکم را متقاعد سازد که در زمینه ای معین، نیروی کار مناسبی است و توانمندی آن دارد که بهتر از سایر رقبا به آنها خدمت کند. برای نیل به این هدف والدین فرزند را تربیت می کنند. نظم حاکم چنان در روح و روان خانواده ها نهادینه نموده است که راهی جز این راه برای زندگی فرزندشان نمی شناسند همچنانکه برای خودشان.
بورژوازی با امکانات فراوانی که در اختیار دارد طی سالیان دراز مبادرت به اشاعه چنین رویکردی نموده و آنرا در جامعه سازماندهی و نهادینه کرده است. از مهد کودک تا دبیرستان و دانشگاه بر بنیاد نیازهای بورژوازی سازمان دهی می شود تا بچه ها بتوانند آموزش ِابژه ی خوب شدن ببینند. در مدارس و دانشگاه رشته های تازه ای که مورد نیاز ِتولید و بازتولید سرمایه و انباشت آن است احداث گردیده و امکانات آموزشی برای چنین رشته هایی فرآوری می شود.
بورژوازی نه تنها برای تحقق نیازهایش فعالیتی سازمان یافته و با برنامه دارد بلکه نقشه های همه جانبه ای طرح اندازی می کند برای اینکه نیازهای خودش را به نیاز اجتماعی تبدیل سازد. هم چنانکه خرید و فروش نیروی کار و پذیرش ابژه گی را در سراسر کشورهای سرمایه داری به امری عادی و نهادینه مبذول کرده است.
لازم به تاکید است که اجباری نمودن خرید و فروش نیروی کار (که ظاهری اختیاری است) در جریان پراتیک اقتصادی و اجتماعی نیروی سلطه گر نظم حاکم در سراسر جامعه پذیرفته و در عین حال نهادینه شده است. بورژوازی پس از قدرت گیری اکثریت قریب به اتفاق جامعه را خلع ید می کند و جهت تأمین معاش فقط یک راه برای انسان ها باقی می گذارد، آن هم فروش نیروی کارشان می باشد. رفته رفته با تقسیم کار گسترده انسان را به ابزاری ساده مبدل می کند تا برای رفع نیازهایش و دست یابی به مشاغل بهتر، به رقیب دیگران تبدیل شود.
از این رو می توان گفت سرمایه بعنوان نیروی سلطه گر بر بنیاد کنشرفتارطرح اندازی می کند جهت سازماندهی نیروی های اجتماعی برای نیل به اهداف خویش. حتا بخشی از فروشندگان نیروی کار را بعنوان مزدورانی علیه سایر فرودستان بخدمت می گیرد. نیروی سرکوب ِمبارزات اجتماعی را از میان تهیدستان ِجویای کار یافته و برای استمرار سلطه گری و استثمار سایر فرودستان،. سازمان شان می دهد. بهمین خاطر علت های بردوامی نظم موجود را ضرورتن باید در وضعیت فرودستان جستجو نمود.
اکثریت قریب به اتفاق ِتهیدستان در موارد متعدد کنشرفتار ندارند که در مقابل همه ی فشارها وآزار و اذیت ها و نابرابری که نظم حاکم به آنها تحمیل می کند صرفن واکنش نشان می دهند. زیرا پذیرش فروش نیروی کار، بعنوان موضوعی اجتماعی، خود واکنشی در مقابل برآوردن نیازهای شخصی می باشد. اما در این ارتباط بدون شناخت بنیان واکنش رفتارها، نمی توان به راهکارهای پراتیکی در جهت دست یافتن به کنشرفتار رسید. انقلاب اجتماعی بر بنیاد کنشرفتار امکان پذیر خواهد شد، یعنی نیازمند اندیشیدن به آینده و سازمان یابی در این جهت است.
واکنشرفتار نیاز ِخاصی به اندیشیدن ندارد زیرا بر بستر درک ساده ای از کنشرفتار نیروی مقابل صورت عملی پیدا می کند:
کارگرانی که ماه ها دستمزد دریافت نمی کنند سپس اقدام به واکنشی معین می نمایند/ یک تظاهرات در مقابل مجلس یا وزارت کار و غیرو
بانک معینی اعلام ورشکستگی می کند و مبالغ هنگفتی را بالا می کشد و کسانی که سپرده ای در آن بانک داشته اند اقدامات اعتراضی خاصی انجام می دهند.
نرخ تورم چنان بالا می رود که گرسنگی به تهیدستان فشار می آورد بنابراین وادار به عکس العمل خاصی می شوند.
عناصر وابسته به دولت روی واردات شکر و تعطیل شدن نیشکر هفت تپه معامله می کنند هفت تپه در حال ورشکستگی و تعطیل شدن است کارگران مجبور به اعتراض می شوند.
فشار کار زیاد می شود، طاقت کارگر طاق شده و اعتراضی صورت می گیرد.
و...
همه ی اینها از آنجایی که بر بنیاد درکی ساده رخ می نمایند منجر به سازمان یافتن کارگران برای مبارزه ای جمعی نمی گردند. از سوی دیگر دستگیری های گسترده ی کارگران فعال، عدم پختگی جنبش کارگری را آشکار می سازد، نشان دهنده رفتارهای واکنشی، درعین حال لحظه ای و عدم پختگی آنان است. کنشرفتار کارگران محصول اندیشه ورزیشان برای شناختن موقعیتمندی در هر شرایطی، جهت اقدامات عاجل و زیرکانه است که رژیم نتواند به راحتی سازمان دهندگان آنرا شناسایی نماید.
اگر کارگران، هار بودن و درندگی رژیم چمهوری اسلامی را بخوبی بشناسند، لزومن باید به همان نسبت زیرکانه پراتیک جمعی شان را سازمان دهند. اما در واکنش رفتارها بدون شک سازماندهی استخوان دار صورت نمی پذیرد.
تئوری ـ پراتیک(پراکسیس و کنشگری)
کنشرفتار امری اندیشیده شده است. زمانی کنشگری به رفتار ِانسان تبدیل می شود که اندیشه عمل می کند، یعنی پراتیک وی بر بنیاد اندیشه است. کنشگری موضوعی نیست که از ذهنیت و ایده های فرد ریشه بگیرد که نتیجه پراتیک اجتماعی او می باشد. بعبارتی واقعیت های مادی اجتماعی انسان را وادار به اندیشه و عمل کنشگرانه می نمایند و نه تفکرات انتزاعی. برای واشکافی موضوع سرکی به "تزهایی در باره ی فویرباخ" مارکس گرانمایه می کشیم. تز یازده را مورد توجه قرار می دهیم:
"فلاسفه صرفن تفسیرهای متفاوتی از جهان کرده اند، در حالیکه بحث بر سر تغییر آن است."
مشکل بر سر فلاسفه است یا فلسفه؟ چرا فلاسفه فقط تفسیر می کنند؟
فلسفه را فیلسوفان می سازند لذا بجای پرداختن به فیلسوف، فلسفه آنها را مورد توجه قرار دهیم.
هگل ِایده آلیست می پندارد ایده مطلق از خودش بیگانه شده و به کائنات گذار می کند و بر آن می شود بعنوان فیلسوف کائنات را بازسازی مفهومی نماید.
فویرباخ بعنوان فیلسوفی ماتریالیست داهیانه در مقابل این نظریه می گوید: چرا از آنچه بگونه ای ایجابی وجود دارد آغاز نکنیم؟ (منظور ماده است). اما فویرباخ ِماتریالیست چون قادر نیست از مباحث ایده ای فاصله بگیرد علیرغم آنکه ماده را مقدم بر ایده می داند ولی چنین تقدمی منجر به آن نمی شود که فاعل بودن تاریخی انسان را دریابد. بهمین دلیل در جامعه و محیط پیرامون دنبال چیزهایی می گردد که انسان در آنها دخل و تصرفی نکرده باشد. چنین رویکردی از جانب فویرباخ محصول جهان بینی نظاره گرانه او می باشد زیرا فیلسوف بودن او را به فاعل ِشناسا مبدل می کند نه یک انسان فعال و فاعل برای تغییر جهان. بعبارت دیگر او تاریخ را چنان تاریخی عملی وبمنزله فاعلیت انسانی درک و فهم نمی کند که جهان را بگونه ی دیگری تفسیر می نماید. البته این موضوع را مارکس در تز یک نیز کوتاه اما عمیق واشکافی کرده است.
فلسفیدن بر بنیاد ایده های انتزاعی ِ پیشینیان صورت می پذیرد و جملگی ِفلاسفه کوشش می کنند دستگاهی از ایده ها بنا سازند. از اینرو بعنوان فاعل شناسا وارد عرصه ی اندیشه ورزی می گردند حتا اگر مانند هگل رویکردی رئالیستی بیابند، قادر به آنالیز پدیده ها بگونه ای کنکرت نیستند چون دلمشغولی شان عمل انسانی/ تاریخی نیست. بدین جهت مارکس نیز بر آن است فیلسوف مفسر جهان است و کوششی در جهت تفییر جهان ندارد. تغییر جهان را در سراسر تاریخ آنهائی پیش برده اند که پراتیک اجتماعی داشته اند.
با در نظر گرفتن این مختصر نگاهی به نیروهای چپ بیندازیم:
پرسش این است که چپ بیشتر به فلاسفه نزدیک است یا به رویکرد ماتریالیستی مارکسی؟
نگاهی گذرا به شکل گیری جریانات چپ و ادامه ی حیات شان داشته باشیم. جنبش فدایی با سیاست های راست روانه حزب توده، بربنیاد تز "رژی دبره" مبارزه مسلحانه را ـ بدون آنالیز اوضاع اقتصادی اجتماعی ـ آغاز می کند. در ادامه "خط سه" هم در ارتباط با خط مشی های مسلط جهان/ در انشعاب هایی که از حزب توده صورت می گیرد سربیرون می آورد و یکی از مهمترین مسائل تئوریک اش بویژه در داخل کشور، مرزبندی با خط مشی چریکی و نیز "راه رشد غیر سرمایه داری/ یعنی خروشچفیسم" است. جریان خط ۴"راه کارگر"، خط پنج و خط شش یا جریانات موسوم به (ضرورت و مشورت)؛ جملگی پس از حاکمیت ضد انقلاب اسلامی و با فعالیت زندانیان سیاسی تازه آزاد شده، شکل می گیرند. راه کارگر بر بنیاد یک تحلیل انتزاعی از رژیم جدید و دو جریان دیگر بر بنیاد مرزبندی های داخل زندان با خط مشی های غیرکارگری. در مجموع مشورت و ضرورت اشکال متفاوتی برای فعالیت در جهت سازماندهی جنبش کارگری پیش رو گذاشتند اما با تشدید سرکوب ها، ضرورت به تاریخ پیوست و مشورت نیز با اینکه تا سال ١٣٦٧ به حیات خود ادامه داد اما بالاخره به دستگیری تقریبن کل تشکیلات، این جریان نیز به تاریخ پیوست.
پس از بیست و دوم بهمن ١٣۵٧ در کردستان (بویژه جنوب کردستان) مبارزه ی اجتماعی ادامه پیدا کرد، همین امر منجر به شکل گیری "سازمان انقلابی زحمتکشان کردستان ـ کومله" شد که بمنزله ی سازمان گری قدرتمند خودنمائی کرد ولی رفته رفته با تشدید سرکوب و ظاهرن پی بردنشان به مشکلات تئوری پراکنده و به جریانات متعدد تبدیل شد.
با احتساب سرکوب و توحش رژیم، چرا در همه جریانات انشعاب های پیاپی انجام شد؟ جنبش چپ چرا هر روز ضعیف و پراکنده تر شد؟
پس از گذشت چهل سال، جریان های چپ چه تحلیل مشخصی از وضعیت اقتصادی اجتماعی ایران دارند؟ بدون شناخت اوضاع اقتصادی اجتماعی آیا می توان تحلیلی از وضعیت سیاسی و حاکمیت داشت؟
مؤلفه های فوق الذکر نشان از آن دارند که ما هم بر اساس واکنش و بر بستر خرده تحلیل ها رفتار کرده ایم و تا همین امروز هم کج دار مریز جلو آمده ایم. خرده تحلیل ها نیز مبتنی بر نمونه های تجربی و متون مختلف صورت گرفته اند. تحلیل مشخص محصول اندیشه پراتیک است و منجر به رفتار کنشگرانه می شود زیرا برخاسته از شناخت می باشد اما چنین واکنشرفتارها بر بستر عدم شناخت سامان می گیرند. بعبارت دیگر نیروهای چپ چون با وضعیت های مادی و واقعی به صورت کنکرت رویارو نمی شوند الزامن به شناختی که کنشرفتار را ایجاب می نماید هم دست نمی یابند. شاید بتوان ریشه ی همه انشعابات و پراکندگی موجود را در عدم فهم این نیاز واقعی ارزیابی نمود. زیرا بدون شناخت وضعیت اقتصادی اجتماعی و سیاسی، بر پایه خرده تحلیل ها مدام مشکل را در ناکجا آبادهای نظری ِتجریدی دنبال خواهد نمود.
دقت کنیم به وضعیت پراکنده گی ِ هزاران انسان چپ در خارج از کشور، جملگی آرزوی متشکل شدن کارگران در ایران یم و خیلی ها خواهان [کمک و حمایت] از کارگران داخل هستیم. کمااینکه کمیته های مختلفی نیز در ارتباط ایجاد کرده ایم و به لحاظ مالی مرتب کمک هایی هم می شود. اما چرا به کمک بنیادی و واقعی به جنبش کارگری فکر نمی کنیم؟ متشکل شدن بخش مهمی از انسان های رادیکال بزعم من بستگی به تولید اندیشه های جمعی و کلکتیو دارد. بدین ترتیب آیا شکل گیری چنین وضعیتی مهمترین کمک به جنبش کارگری نیست؟
چند پرسش بنیادی:
الف) فعالیت کمیته های خارج از کشور برای کمک به جنبش کارگری در داخل، آیا رفتاری کنشگرانه است؟
ب) ما که تنها آرزوی متشکل شدن کارگران در داخل را داریم واقعن کنشگرهستیم؟
پ) اگر دلمشغولی ما، حمایت از کارگران داخل کشور باشد آیا ما انسان های کنشگری هستیم؟
ت) ما که خود را کمونیست معرفی می کنیم چگونه و در کجا مقابل نظام سرمایه داری، کنشرفتار داریم؟
ث) از روزی که در خارج از کشور زندگی می کنیم چگونه و به چه صورتی کنشگرانه کوشش کرده ایم همراه با سایر رادیکال ها مبارزه ای کمونیستی و کارگری را سازمان دهیم؟ کدام فعالیت مشخص و موفقیت آمیز را جهت مبارزه مشترک سامان داده ایم؟
و سوالات متعدد دیگر...
ما کمونیست های خارج کشور که نتوانسته ایم کُنشرفتارهای موثر برای ارگانیزه کردن خودمان انجام دهیم بر بنیاد کدام مؤلفه ها، آرزوی سازمان یابی کارگران در داخل را داریم؟ آیا بر این آرزو نامی جز اتوپیا می توان گذاشت؟
رویکرد حمایتی از کارگران داخل و نا توانی در متشکل شدن در خارج کشور بعنوان کمونیست را ناشی از کدام خصوصیات می دانیم؟ همه ی اینها بنظر می رسد نتیجه ی عدم کنشگری و درجا زدن در خرده تحلیل ها و فرو رفتن به اعماق تئوری های انتزاعی است.
فعلن نامه تمام
کیومرث عزتی - ٢٠١٩.٠٧.٠٨