ما زندگی را تاریخ می کنیم، تاریخ تشخص انسان است، بازمی گردیم تا سرکشی به بازه ای از تاریخ رفتارها و تاریخ نوشتارها. برای نیل به هدف یادی می کنم از خاطره ای ناشاد.
روزهایی که تازه به آلمان آمده بودم، آمدنی اجباری نه اختیاری. با کسی دوست شدم/ ای کاش هرگز او را نمی شناختم. ایشان می توانست دوست شود ولی هرگز نمی توانست دوستی کند زیرا در همه ی زمینه ها خود را شاگرد اول تاریخ می پنداشت. او در همان دیدارهای اولیه ابراز داشت:
"... چپ اگر احمق نبود به ماندن "شاهپور بختیار" رضایت می داد تا اوضاع جامعه اینجور نشود و ملایان حاکم برسرنوشت ما نشوند ...؟! "
بحث تا دمدمای صبح به درازا کشید، این بحث حیرانم کرده بود تمام مدت به چشمان او خیره بودم مثل اینکه بدنیال چیزی در چشمان اش می گشتم. پرسیدم چگونه می توانستیم بختیار را بر اریکه قدرت نگاه داریم؟
باید به مردم می گفتیم باید توضیح می دادیم وباید...
ما که صدای مان به یک قدمی خودمان نمی رسید چطور می توانستیم مردم را به این عمل متقاعد نمائیم؟ خلاصه اینکه آن شب به این نتیجه رسیدم که خارج کشور آدم ها را هوائی می کند و پای شان بر زمین سفت واقع نیست. لازم به ذکر است زمانی کوتاه در برخوردهای مختلف به اشکال گونه گون وجوه متفاوت این نگاه برایم آشکار شد و مرا به خود مشغول داشت و در نهایت برآن شدم مقاله ای طولانی تحت عنوان «شهود حسی و شهود مقوله ای» در این باره بنویسم.
در آن نوشتار کوشش داشتم تفاوت قلم فرسائی ِمقوله ای و مفهومی در باره هر پدیده ای را از شناخت کنکرت آن جدا سازم، زیرا به نتیجه ای رسیدم که ما ایرانی ها بخاطر دیدگاه کلی نگرانه ی تاریخی توان نزدیک شدن به واقعیت ها را بعنوان واقعیت نداریم لذا بجای شناخت هر چیزی؛ آنرا بمنزله مفهوم و مقوله مورد کنکاش قرار می دهیم. این را داشته باشیم، می رسیم به خیزش های متفاوت در ایران.
خیزش آبانماه امسال، چیزی را برای این دیدگاه آشکار ساخت که معضل مفهوم گراِی پدیده ای صرفن در خارج کشور نیست که در داخل کشور نیز چنین دیدگاهی حاکم است و شاید بتوان گفت این رنج، رنجی تاریخی است. در تظاهرات های اخیر به نفع "رضا شاه" و خاندان پهلوی شعار سرداده شد که برای من تأییدی بر تحلیل سالیان قبل ام شد. این دیدگاه ها از سوئی و نوشته ی دوست کُردی «که زمانی چپ بود» از سوی دیگر؛ چرخه های اندیشه مرا به ناکجاآبادهای متفاوتی کشاند و مرا واداشت که متن در دست را بنویسم. این دوست در کوتاه نوشته ای استناد کرده بود به آقای احمدشاملو که چهارم مرداد ١٣۵٨ نوشته: "روزهای سیاهی در پیش است ...".
فاکتنامه می نویسد:
"... در بحبوحه جنگ جهانی دوم و در آخرین سال سلطنت رضاشاه در ایران و هیتلر در آلمان، ۵۰ درصد تجارت خارجی ایران در اختیار آلمان بود." ۱
"رضاشاه و هیتلر هیچگاه یکدیگر را ندیدند، اما در خاطرات همسر رضاشاه شرحی از دیدار او و دخترانش با پیشوای آلمان نازی وجود دارد. تاجالملوک در خاطرات خود به ماجرای هدیه دو تخته قالی ایرانی منقش به تصویر هیتلر و نماد صلیب شکسته نازی اشاره میکند و میگوید:«هیتلر گفت زندگی او (رضاشاه) را میداند و او را درک میکند و از اینکه یک نظامی قدرت را در ایران به دست دارد خوشحال است»."٢
رضاشاه که درمرداد ١٣٢٣ در ژوهانسبورگ مُرد و جسدش به قاهره منتقل شد سپس جسد او به هزینه خانواده توسط یک روسی مومیائی و در سردابه مسجد رفاعی قاهره بطور موقت دفن شد. به سال ١٣٢٩ جسد به ایران منتقل و در شاه عبدلعظیم دفن شد.
سال ١٣۵٩ رژیم جدید شاه عبدلعظیم را زیرو رو کرد تا جسد مویائی رضاشاه را جهت اعدام به خلخالی بسپارند از قرار این جسد را نیافتند. ولی در گیرودار تظاهرات های آبانماه به ناگهان بولدوزری که در شهرری مشغول کار بود جسد مومیائی را از خاک بیرون انداخت و بلافاصله خبرآن همه گیر شده و تبدیل به شعار "روحت شاد رضا شاه" مبدل گشت.
چند پرسش ساده:
الف: رضا خان به دستور انگلیسی ها مجبور به ترک ایران و زندگی در تبعید شد تا زمان مرگ...
ب: با این حال جسد او پس از آنکه در ژوهانسبورگ مُرد به قاهره منتقل شد...
پ: سپس در سردابه مسجد رفاعی بطور موقت دفن می شود
ت: بالاخره سال ١٣٢٩ جسد مومیائی به ایران منتقل و در شاه عبدلعظیم دفن می شود
ث: سال ١٣۵٨ نیروهای رادیکال مسلمان ِجمهوری اسلامی، قبرستان شاه عبدلعظیم را زیرو رو می کنند اما جسد را پیدا نمی کنند
ج: ولی زمانی که مردم به پا خاسته اند و جامعه در غلیان است به ناگهان این جسد کاملن تصادفی رو می شود
چ: و بلافاصله رضاخان به شعار هزاران نفره تبدیل می شود: «بازگشت مومیائی» تا انسان ایرانی دیگر به طرح اندازی برای آینده مشغول نشود که با توسل به ضد انقلاب پیشین خود را مشغول دارد
جسد شاهی که با نازی ها همکاری کرد، توسط دولت انگلیس تبعید شد چرا پس از سالیانی اجازه مومیائی و دفن او در شهرری داده می شود؟
چرا این جسد مومیائی سال ۵٩ توسط رادیکالترین های رژیم پیدا نمی شود و درست سربزنگاه تصادفی جسد پیدا می شود؟
چرا خبر دستیابی «تصادفی به جسد!؟» بسرعت اجتماعی می شود؟ آن هم همزمان با خیزش توده؟ و به شعار هم تبدیل می شود؟
باز می گردیم به اصل:
توده های مردم در کردستان قبل از آنکه رأی مردم ِسایر نقاط به صندوق ها ریخته شوند (جمهوری اسلامی آری یا نه) با عمل مستقیم به اتنخابات و به چیزی که بعدن در قاموس «جمهوری اسلامی» خودنمائی کرد نه می گویند و درگیری ای که اواخر اسفند ماه ١٣۵٧ شروع وتا ششم نوروز برای تصرف پادگان سنندج رخ داد واقعیتی تاریخی در تأئید این ادعا است که تعداد زیادی زخمی و کشته در تاریخ کردستان را به ثبت رساند. ولی ماجرای سنندج حتا به روز بیست و سوم اسفند ١٣۵٧ برمی گردد. روز بیست ودوم بهمن طبق سازش و قرارهای از پیش تعیین شده خمینی پیام می دهد به خانه ها برگردید و اسلحه ها را تحویل دهید. اگر انقلابی صورت گرفته و مردم انقلابی هستند چرا باید به خانه هایشان برگردند و اسحله ای را که به قیمت جان بدست آورده اند چرا و به چه کسانی باید تحویل دهند؟ مردم سنندج همان زمان می فهمند که ضدانقلابی رفت و ضدانقلاب دیگری می خواهد جایش را بگیرد، بهمین دلیل انقلاب خود را ادامه می دهند و برای تسخیر ساواک دست نخورده و کلانتری ها اقدام می کنند و درست زمانی که برای دارودسته خمینی همه چیز خاتمه یافته است و در شرایطی که از جانب آنها اعلام می شود«انقلاب پیروز شده است؟!» ساواکی ها با همان اسلحه شاهنشاهی به روی مردم آتش گشوده و تیراندازی می کنند که منجر به زخمی و کشته شدن تعداد زیادی می شود.
چنین وضعیتی در نقده و مهاباد نیز بگونه های دیگری در همان روزهای نخست پس از ٢٢ بهمن ١٣۵٧ اتفاق می افتد و دولت موقت به نخست وزیری بازررگان( که بطور واقعی دولت نیست زیرا منتخب مردم نمی باشد) به تکاپو می افتد که اوضاع کردستان را آرام کند تا حکومت آینده که همین جمهوری اسلامی است استحکام یابد.
اما چرا کردستان از همان روزهای نخست سرنگونی رژیم شاهنشاهی خیزش را بسمت انقلاب تداوم می بخشد؟ «حکومت مرکزی» در بازه ی زمانی ای که بمنزله «دولت ملت» استقرار می یابد هیچکار مفیدی برای مردم کردستان انجام نمی دهد. لذا مردم کردستان بدلیل آنکه بی ثمر بودن دولت ملت را طی سالیان طولانی تجربه کرده اند، نمی خواهند بازهم چنان گذشته به زندگی ادامه دهند. پس از اصلاحات ارضی اکثریت قریب به اتفاق تهیدستان کردستان به کارگران فصلی تبدیل و آواره ی شهرهای دیگر برای دستمزد ناچیزی می شوند، با چنین تجربه زیستی ای، مردم این اقلیم بلافاصله متوجه بندوبست ها ودسیسه ی دست به دست شدن قدرت سیاسی در جهت تحکیم نظام سرمایه داری می شوند. آنها اوضاعی را که دار و دسته خمینی به جامعه تحمیل می نمایند تن در نداده و مبارزه را ادامه می دهند.
برای درک ناهمخوانی ِمردم کُرد با پروسه دولت ملت نکاتی قابل توجه هست:
این امر تنها در شرق کردستان اتفاق نیفتاده که در «روژآوا»ی کردستان و شمال کردستان نیز شاهد رویکرد مشابهی هستیم. در روژآوا رویکرد مزبور منجر به شکل کیری کانتون ها می شود، یعنی در وضعیت بحران سیاسی در سوریه با توجه به فعالیت های پیشینی رفته رفته قدرت "خودگردان" مردمی شکل گرفته و گسترش می یابد. یک جنبش انقلابی بوقوع می پیوندد که ویژه گی های نوینی را به دنیای انقلاب معرفی می کند که بنیاد دولت بمنزله قدرتی از بالا را برسمیت نمی شناسد و اقدام مستقیم توده ه است علیه ناکارآمد بودن دولت مرکزی. این وضعیت بیانگر بی مصرف بودن پروسه دولت ملت است که سرمایه جهانی جهت پیشبرد طرح اندازی خود در جهان پیرامونی سازمان دهی کرده است؛ زیرا دولت ِبرخاسته از چنین طرحی ـ در یک سرزمین معین اقتصادی اجتماعی که ملیت های مختلفی تاریخن بگونه های متفاوت با هم کنار آمده اند ـ قادر نیست به نیازهایشان در کوتاه مدت پاسخی درخور و مناسب بدهد. چنانکه در ایران چنین روندی به لحاظ تاریخی و مادیت اجتماعی اقتصادی، سلطه بلامنازع ملیت فارس و زیر سیطره گرفتن سایر ملیت ها را آشکار ساخته است. یعنی پروسه ی دولت ملت در رژیم پهلوی و جمهوری اسلامی، امکانات اقتصادی ای که متعلق به همه مردم ایران است بهیچوجه برابر بکار گرفته نشده بلکه اغلب سرزمین هائی که ملیت های غیر فارس است در آنها زندگی می کنند ازاین امکانات محروم هستند. البته این امر در عراق، سوریه و ترکیه هم کاملن مشهود است. بر این بنیاد کردستان به دست به دست شدن قدرت سیاسی در سال١٣۵٧ رضایت نمی دهد و خواهان فراگشتی در قدرت سیاسی است. پس از این اشاره ی کوتاه ،در ادامه به موضوعی محوری می پردازم.
پرسش این است که چرا این تجربه های تاریخی یا نادیده گرفته می شوند یا بگونه هائی غیرواقعی ارزیابی می شوند، بعبارت دیگر چرا عمل اجتماعی توده های مردم خط می خورد یا به دلخواه تفسیر می شود؟
بعنوان نمونه دوستی پس از چهل سال قطعه کوتاهی از شاملو که در مرداد ١٣۵٨ نوشته است ارسال می کند تا من بدانم چه بر سرما آمده است. چرا عمل مستقیم مردم که در همان روزهای نخست سرنگونی رژیم پهلوی(ماه ها قبل از اظهار نظر احمد شاملو) در کردستان رخ داده است که تعداد قابل ملاحظه ای کشته و زخمی برجای گذاشته است بمنزله ی واقعیت مادی تاریخی به اندازه ی یک کوتاه نوشته برای بسیاران از جایگاه و ارزش لازم برخوردار نیست؟ تجربه های زیستی ما در این میان کجا می روند و نقش ایین تجارب در اکنون و آینده چه خواهد بود؟ و چرا پیشگزارده ی مبارزاتی بمنزله ی تجربه ی تاریخی معین را آدم ها خط می زنند ولی به بازگویی جمله ای ساده و کلی "...روزهای سیاهی در پیش است..." اکتفا می کنند؟ معنای واقعی و مادی ِچنین رویکردی چیست؟
انسان وقتی مدام در مفعولیت زیست می کند و درجستجوی فاعلیت خویش در زندگیدن (و نه زیست) اجتماعی نیست از کوتاه نوشته ای تنها به تأیید وضعیت دوران های گذشته نخواهد پرداخت بلکه برای فردا هم نمی داند چه می خواهد، بهمین دلیل مبنای دلتنگی اش دوران «شاپوربختیار» و رضاخان می شود و به تبع آن فراموش خواهد کرد که در زمان پهلوی هم بخاطر خواندن یک اعلامیه چه برسر انسان می آوردند و بیاد نمی آورد که انسان ها بخاطر مطالعه کتابی که قانونی چاپ شده بود هنگام دستگیری مورد بازجوئی واقع و مجبور به توضیح و توجیه کتاب خواندن شان می شدند. جامعه ای که هرگز دنبال فاعل بودن خویش نبوده است و مدام در مفعولیت سرکرده است همیشه با خاطره «گذشته های شیرین» زیست می کند و زمانی هم که خیلی انقلابی می شود بجای جاری شدن در عمل اجتماعی ِمعین بیاد شعری از شاعری می افتد. حرف جای عمل را می گیرد. بر بنیاد چنین وضعیتی ضرب المثل های فراوانی در تاریخ غیرفاعلی مان وارد عرصه جامعه شده اند و قرار هم نیست علیه آنها اقدامی داشته باشیم.
"صد رحمت به کفن دزد اولی" یکی از آنهاست. معنای مادی و واقعی آن کفن دزد نیز در تاریخ ما خوب و بد تقسیم می شود و آن که چوب به ماتحت مرده مان نکند بلکه تنها کفن اش را بدزدد به آن دیگر ترجیح می دهیم. بجای آنکه علیه بد بودن نقشه بکشیم به دنبال انتخاب بین بد و بدترمی افتیم؟! این موضوع بزعم من یک مشکل تاریخی جامعه ما می باشد، بدون شک تا دگرگشتی در اینگونه باورها ایجاد نکنیم برای همیشه زندانی چنین نگاهی خواهیم ماند.
اوضاع اقتصادی اجتماعی و به تبع آن سیاسی، انسان ها را در نقاط مختلف دنیا به جنبش می آورد؛ تحرک و جنبش های اجتماعی در سطح جهان، حاصل عدم رضایت از شرایط موجود است با این حال خیزش ها بگونه ی پیش می رَوند که پس از مدتی در سطح گسترده ای احساس دلسردی و یأس درون توده ها ایجاد می شود. چرائی این یأس را لازم است بشناسیم زیرا حرکت اجتماعی بخودی خود نباید منجر به دلسردی گردد. اگر به جستجوی پاسخ چنین سئوالی نباشیم مثل این است که برای رسیدن به خواست و درخواست هایمان بهتر است سکوت کنیم. جهت جستجوی پاسخ ضروری است اوضاع واحوال را عمیق تر مورد توجه قرار دهیم تا به راهکارهای عملی تازه ای دست یازیم.
اعتراض های اجتماعی اساسن علیه وضعیتی است که حکام به جامعه تحمیل می کنند و بواسطه آن عرصه ی زندگی را هر روز تنگ تر می نمایند. اما این حکام چه کسانی هستند؟ شناخت عملکردهای حاکمین به ما کمک می کند که بتوانیم بموقع کنش و واکنش نشان دهیم در غیر این صورت نیروی بازنده ما خواهیم بود و هرگز نخواهیم توانست برمشکلات فائق آئیم.
آنچه مسلم است ما نیروهای معترض به این اوضاع و احوال میلیاردها انسانیم که در سطح جهان بصورت پراکنده و ناهماهنگ و نا همزمان عمل می کنیم در حالیکه نیروی مقابل ما کاملن منسجم نقشه می کشد و سرکوب می کند. نیروی مقابل کدام است؟
نیروی معینی به لحاظ اقتصادی نظم موجود را سازمان داده و این جریان بمنزله ی نیروی سلطه گر برای پیشبرد امور، قدرت ویژه ای را بمنزله دولت تاریخن سازمان داده است. این نیروی سلطه گر نیروی تعیین کننده در همه ی امور اجتماعی است. در نظم موجود بدون این نیروی سلطه گر(Herrschaft) قدرت (Macht) بدینگونه نمی توانست سازمان یابد و درعین حال قادر نیست به حیات خود ادامه دهد. بعبارتی دیگر «قدرت» خود بخود شکل نگرفته و سازمانگری تاریخی دارد که مدام بر آن کنترل خاص خود را اعمال خواهد نمود. اگر در دوران فئودالی مالکین زمین و اربابان سازمانگر اقتصادی اجتماعی و به تبع آن سیاسی بودند در نظام کنونی سرمایه تعیین کننده و سازمانگر مناسبات اقتصادی اجتماعی است و به تبع آن قدرت سیاسی و سیاست امروزین را نیز ایجاب کرده است. قوای ِسه گانه ای (قوه ی مقننه، قوه ی قضائیه و قوه ی مجریه) را نیروئی معین به نفع خویش سازمان داده است. مجلس بمنزله قوه ی مقننه را ظاهرن هر چهار سال یکبار مردم انتخاب می کنند و مجلس نیز قوانین را تنظیم می کند که قوای دیگر آنرا به پییش برند. ولی آیا راهی برای جامعه ی رأی دهنده، گذاشته اند که بگونه ای دیگر عمل نماید؟ قدر مسلم تنها راهی که برای ما مانده است رآی ندادن است، خب در این صورت نتیجه چه می شود؟ خیمه شب بازی در صندوق ها و رأی ها مرسوم است.
آنها اجناسی را که خودمان تولید می کنیم و نیازمند مصرف شان هستیم را گران می کنند، از مواد غذائی گرفته تا اجاره خانه و بلیط ایاب و ذهاب و پوشاک و غیره و ذالک ... . آنها ساعت زندگی ِما را تعیین می نمایند، چگونگی تولید را برای ما رقم می زنند، آنها همه چیز ما حتا لباش پوشیدن ما را تعیین می کنند آنها برایمان تعیین می کنند چه رشته ای بخوانیم و در کدام نقطه زیست کنیم و چه چیزهائی استفاده کنیم، خلاصه اینکه سکان زندگی ما را در دست گرفته اند. و بهمین ترتیب سکان سرکوب مان را. آنها دائم دارند در همه زمینه ها برای کسب سود بیشتر علیه ما نقشه می کشند زیرا از این طریق ثروت های اجتماعی را بخود اختصاص می دهند. برای انجام ِهمه ی این کارها هزاران اطاق فکر ایجاد کرده و بخدمت می گیرند.
ولی ما؟ تنها راهی که برای ما باقی گذاشته اند اعتراض به همه نابرابری ها و عدم عدالتی است که هر روز به ما تحمیل می شود، اعتراضات ما اغلب با سرکوب مواجه می شوند طوری که گاهی احساس درماندگی در ما ایجاد می شود.
در دوران های معاصر انسان ها پس از تحرکات اجتماعی شان مدام احساس می کنند اشتباه کرده اند و بهتر بود با همان اوضاع پیشین می ساختند. این احساس پشیمانی با توجه به اینکه، جهان به دهکده ی کوچکی تبدیل شده بسرعت به بیماری ای همه گیر مبدل می گردد، از این رو ضرورت دارد بگونه ریشه ای زمینه های آنرا مورد ارزیابی قرار دهیم و بدینگونه شرایط فعالیتی کولکتیو و جمعی را برای شناخت این مشکل فرآوری نمائیم. اما قطعن ما بخودی خود از اعتراض مأیوس نمی شویم که ضدانقلاب جهانی با هزاران ترفند ونقشه و برنامه ی حساب شده ما را به چنین نتییجه ای می رساند. اولین چیزی که لازم است در این ارتباط مد نظر داشته باشیم اینکه:
بیش از ٩٠ درصد مان از طریق فروش نیروی کار معیشت مان را تأمین می کنیم، از این منظر بسادگی دست مان مدام زیر گیوتین ِآنها قرار دارد. این امر ناخودآگاه رعب و وحشتی در روان مان ایجاد می کند. گذشته از آن تمامی دار و درفش سرمایه علیه ما مدام دارد عمل می کند/ از پلیس و سپاه و کمیته و دستگیری و زندان و شکنجه/ آنها از امکانات وسیعی علیه ما برخوردارند.
با این همه ولی ما معترض هستیم و آنها سرکوبگر/ ما لازم است کوشش کنیم با هم شویم آنگاه آنها در مقابل ما ضعیف خواهد بود و مسلمن از عهده ما برنمی آیند!
کیومرث عزتی - بیست و هفتم مارس دوهزاروبیست