افق روشن
www.ofros.com

نگاهی آشکارساز به

*گزیده هایی برای درک دیالکتیکِ ماتریالیست"نوشتۀ بهروز فرهیخته"

کیومرث عزتی                                                                                                دوشنبه ٢۹ اردیبهشت ۱۳۹۹ - ۱٨ مه ۲۰٢٠

نوشته ی "گزیده هائی برای درک ماتریالیسم دیالکتیک" را خواندم، بنظرم رسید نه تنها کمکی برای درک ماتریالیسم دیالکتیک نیست که برعکس مثل خیلی از نوشته های فلسفی دیگر به زمینه کج فهمی دامن خواهد زد زیرا در این بیانات دیدگاه نادرست و نادقیق مخاطب را می تواند به ناکجاآباد ببرد. ولی چون من بر آن نیستم به دیدگاه های فلسفی انتزاعی پرداخته شود تنها وجوه معینی از "گزیده ..." را نشانه می گیرم. اضافه کنم نخست قصد داشتم متن حاضر را بعنوان نوشته ای بینا فردی برای دوست عزیز بهروزفرهیخته بنویسم. اما بدلیل تأثیر چنین دیدگاهی تصمیم به انتشار آن گرفتم. بعنوان پیش درآمد
ماتریالیسم زندگی مادی انسان در سراسر تاریخ را سامان بخشیده است، بدون رویکرد ماتریالیستی و در عین حال دیالکتیکی انسان قادر به سازماندهی زندگی اجتماعی نمی شد. اما شناختن چنین رویکردی موضوعی دیگر است. بعبارتی چنین رویکردی بطور خودبخودی بدون تدوین و تنظیم آن در بسیاری انسان ها فونکسیون تاریخی داشته است. دوران متأخر این رویکرد خود را به دو گونه آشکار نموده است: بصورت فلسفی و بشکل دیدگاهی نسبت به زندگی ِاجتماعی انسان، نگاه ماتریالیستی تا زمانیکه فلسفی است می تواند بگونه ای انتزاعی و تجریدی رابطه ماده و ایده رابطه عین و ذهن را تبیین نماید اما هنگامیکه بمنزله دیدگاهی نسبت به جهان مادی عمل می کند در تحلیل واقعیت های مادی و چیزها بروز پیدا می کند لذا در پراتیک قابل ارزیابی است، یعنی از پراتیک سرچشمه می گیرد و به آن بازمی گردد.
فویرباخ یکی از نمونه های دیدگاه فلسفی ماتریالیستی است که علیه دیدگاه هگل در ارتباط با رابطه ی ایده و ماده قد علم کرد. نقطه ی آغازسیستم فلسفی هگل "ایده مطلق" است که از خودش بیگانه شده به کائنات گذار کرده و هگل برآن می شود که کائنات را بازسازی کند تا خودش به ایده ی مطلق گذار نماید. در مقابل این دستگاه فلسفی لودویک فویرباخ می گوید چرا بجای اینکه از ایده مطلق شروع کنیم از آنچه خودش بربنیاد هستی اش خود را اثبات می کند یعنی ماده حرکت نکنیم. با این وصف هنگام که فویرباخ از بحث فلسفی انتزاعی بیرون می آید و به زندگی رومی کند از دیدگاه ماتریالیستی خودش هم فاصله می گیرد. وی بدنبال چیزی جاری می شود که محصول پراکسیس انسانی نیست زیرا کوشش می کند چیزهائی را درک کند که سرچشمه ی آنها برخاسته ازحسیدن انسان است، چون چنین چیزی در جامعه نمی یابد به درون افراد انسانی می غلطد. اینجا از فویرباخ درمی گذریم تا به جهانبینی ِماتریالیستی مارکس بپردازیم که دیالکتیکی نیز هست.
مارکس در اوان جوانی با علاقه از ماتریالیسم فویرباخ و نیز با شعف از دیالتیک هگل سخن می گفت، اما خودش به جهانبینی ماتریالیستی دست یافت و به دنبال کشف دیالکتیک در پدیده های اجتماعی جاری شد. ماتریالیسم مارکس از فلسفه گذر کرده و به جهانبینی دیالکتیکی گذار نمود. بربنیاد چنین وضعیتی، «فلسفه حق هگل» را نقد می نویسد و با دیدگاه فلسفی نیز بطور کلی از جمله فویرباخ تسویه حساب می کند. این دستنوشته تحت عنوان «تزهائی در باره فویرباخ» بعد از مرگ مارکس توسط انگلس سال ١٨٨٨ انتشار یافت. نوشته مزبور به لحاظ محتوا خیلی با ارزش و قابل توجه می باشد. مارکس از همین دوران رویکرد ویژه ای پیدا می کند و تا آخرین روز حیات بر همین بنیاد شناخت همه جانبه ی اوضاع اقتصادی اجتماعی را دنبال کرد. اما یکی دیگر از نوشته های مارکس که در «گروندریسه» درج شده است: تحت عنوان «متد اقتصاد سیاسی» به لحاظی دارای اهمیت خاصی می باشد. چنانکه سمت و سوی فعالیت تئوریک مارکس پس از نوشتن متد اقتصاد سیاسی در گروندریسه دچار دستخوش محسوسی می گردد. پس از این دوره مارکس فعالیت گسترده ای بشیوه نوین آغاز می کند که در مجلدهای کاپیتال(سرمایه) رونمائی می شود. با کمی دقت در متون کتاب سرمایه روشن می شود که روش تحلیل نظام سرمایه داری در این آثار بربنیاد روشی تدوین شده که در«متد اقتصاد سیاسی» مطرح است و از این منظر تدوین و تنظیم کاپیتال با خود ِگروندریسه بلحاظ روش و متد بررسی متفاوت است.
به هر روی انسان زمانیکه رویکرد اندیشه ورزانه می یابد، مدام بیش از هر چیز با نقد خویش رویارو است زیرا دچار تنش و درگیری با خویشتنی است که در جامعه ی طبقاتی و نظم موجود رشد و نمو کرده و آغشته به بسیاری ازویژه گی های آن می باشد. این نقد مشمول باورهائی است که جلوی پراتیک اجتماعی را می گیرند یا آنرا به کجراهه هدایت می کنند. اما اندیشیدن جهت های متفاوتی دارد عرصه ای از اندیشه بمنزله «اطاق فکر» در چهارچوب نظم موجود فونکسیون می یابد که فعالیت فرد را معطوف به مرتفع ساختن نیازهای شخصی و مفعولی می کند که برای بالا بردن قیمت خودعلیه دیگران کوشش می نماید. چنین افرادی تنها برای آسایش خویش زیست می کنند و نسبت به نتایج عملی ِ اندیشه های شان بی تفاوت اند. لذا اندیشه هائی ازاین دست با اوضاع همخوانی دارند و هنجار با آن زیست می کنند. البته می توان گفت بخشی نیز از این گونه اندیشه ورزانی هستند که برای حفظ نظم کنونی فعالیت نظری و تئوریک می کنند. ـ بعنوان نمونه در مقاله ای دیگر من به نقد دیدگاه هایدگر پرداختم ـ به نظرمی رسد یکی از وظایف نیروهای انقلابی و کمونیست نقد نظریه پردازان نظم موجود در عرصه های گوناگون است.
نوع دیگری از اندیشه، معطوف به زندگی ِخویش مثل انسان است. این جریان فکری بیش از هر چیز هر روز از زاویه خاصی، ناهمخوانی خود با نظم موجود را آشکار می سازد لذا می توان گفت اینگونه افراد در نظم کنونی انسان هائی ناهنجار هستند. قدرت مداران و روانکاون این نظم، ناهنجاری انسان را از دیدگاه نظم موجود منفی ارزیابی می کنند ولی لازم است توضیح داد ناهمخوانی با همه چیزهائی که به هزار و یک شکل به جامعه تحمیل می شود مثبت است زیرا انسان را بسمت اندیشیدن به زندگی تاریخی اجتماعی سوق می دهد که از محتوای انسانی خالی اش کرده اند. نگاه تاریخی اجتماعی به اوضاع و احوال انسان را بسوی ناهنجاری سوق می دهد. در حقیقت نظم کنونی هنجارهای خود را در سراسر دنیا از انسان ها تحمیل می کند و به هنجارهای اجتماعی مُهر "ناهنجار" می زند. اما انسان اندیشمند نه تنها لازم دارد وضعیت فعلی اجتماعی اقتصادی و بتبع آن سیاسی را بشناسد که نیازمند شناخت تاریخ اجتماعی و تاریخ اندیشه می باشد. از این منظر دیدگاه های تاریخی از یونان باستان گرفته تا فلسفه ی آلمان و ادبیات و هنرجهان را لزومن مورد کنکاش قرار خواهد داد و بهمین خاطر گاهی به بحث هائی انتزاعی در این ارتباط نیز می پردازد. ولی آنچه ماتریالیست های مارکسی را از دیگران جدا می سازد پراتیک اجتماعی ای است که نشانه ی تحلیل و شناخت را برپیشانی خود دارد. با این اشاره کوتاه نگاهی می اندازیم به نوشته مزبور، به نقل قول زیر توجه کنیم:
"...وجود دگر به معنی شکاف درونی خود پدیده است. تضاد عبارت است از تقسیم هر چیز به دو جزء یا دو عنصر متضاد، دافع و نافی یکدیگر که در پیوند و همزیستی با هم قرار دارند و با هم مبارزه می کنند. وحدت و همزیستی آنها موقت، مشروط و نسبی است و مبارزه و تقابل آنها تا زمانی که شئی یا پدیدۀ حاوی یا حامل تضاد مورد نظر وجود داشته باشد، امری مطلق و دائمی است..."

این دیدگاه انحرافی سال ها بر جنبش چپ حاکم بوده است. نگاهی که معنای "وحدت ضدین" را تقلیل می دهد و آنرا بمنزله "همزیستی موقت" استعمال می کند. وحدت «دوگانگی واحد» است بیانگر واحدی است که دوگانه می باشد. تضاد چیزی نیست جزء دوگانه گی واحد، کار و سرمایه در واحد معینی ـ «شیوه تولید سرمایه داری» وجود دارند حضور هر یک با حضور دیگری میسر است، همزمانی و هم مکانی ایندو بمعنای همزیستی شان نیست که همراه بودن این دو بدان معناست که کار و سرمایه دو قطب متضاد هستند که شیوه تولید سرمایه داری را بمنزله ی یک فرماسیون اقتصادی اجتماعی می سازند تنش های میان این دو دائمی است ولی هرگونه تنش میان اینها بمعنای مبارزه طبقاتی نیست که نظام موجود را متلاشی خواهد ساخت. اگر تنش های امروز منجر به حل تضاد نمی شود اما بمعنای " همزیستی" قطبین تضاد هم نیست زیرا سرمایه مدام برای کسب ارزش اضافی بیشتر فعالیت می کند و ارزش اضافی بیشتر بصورت معینی متحقق می شود: بدون افزودن به ساعت کاراضافی و کاستن ارزش زمان کار لازم امکان تحقق سود یا ارزش اضافی ِبیشتر میسر نیست. درجه استثمار امروز با هیچ زمانی از تاریخ نظام سرمایه داری قابل قیاس نیست با این حال بدلایل گوناگون کارگران در کشورهای متروپل اساسن به چانه زنی با کارفرمایان جهت بالا بردن دستمزدها مشغول اند بدون حتا محاسبه تناسب کار لازم و کار اضافی؛ و در کشورهای پیرامونی نیز اوضاع بهتر آن نمی باشد. ارزیابی از این وضعیت مهم است بزعم من مهمترین دلیل برای بقای چنین وضعیتی را پذیرش بنیادی ترین رابطه بین سرمایه و کار است: سرمایه زمینه ی پذیرش فروش نیروی کار را به انسان ها در سراسر کره زمین نه تنها تحمیل که آنرا نهادینه کرده است. عادی شدن و عادت کردن به فروش نیروی کار یعنی پذیرفتن ابژه گی و ابزاری شدن خویشتن خویش. تا زمانیکه انسان ابزار شده گی خویش ـ یعنی بی شخصیت بودن، بی هویتی و بی کارکتری ـ را قبول داشته باشد نمی تواند علیه سرمایه و برای رفع تضاد بنیادی فعالیت کند. انسان در جامعه ی امروز بجای مبارزه علیه سرمایه برای بالا بردن قیمت خود بمنزله یک کالای گران تر علیه سایرین کوشش می کند. تا زمانیکه چرخه ی این دروازه براین پاشنه می چرخد سرمایه بعنوان سوبژه گانی تاریخی به حیات اش ادامه می دهد. بورژوای بمنزله فاعل این نظام برای قبولاندن چنین اوضاعی از همه امکانات اش استفاده کرده و همه چیز را در این جهت سازمان دهی کرده است. ولی با همه این احوال نمی توان دوره از تضاد را همزیستی و دوره ای را مبارزه ارزیابی نمود، هر واحدی به این دلیل که متضاد است واحد است و دو چیز متضاد در واحد مدام در حال مبارزه اند. این درست است که سرمایه بدون کار وجود ندارد و اینها با هم زیست می کنند و هستی هر یک به دیگری وابسته است اما علارغم همه اینها این دو همزیستی ندارند. زمان و مکان در دیدگاه دیلکتیکی جایگاهی ویژه دارند چرا که واقعیت های مادی همیشه انضمامی هستند از این روی در زمان و مکان حضور دارند و در عین حال در حال دگرگشتی مداوم اند بنابراین تنها در مکان و زمان معین می توان آنها را تحلیل کرد. آنچه در رابطه با جنبش چپ کاملن مشهود است اینکه هرگز قادر نشده است پدیده ها را بگونه ای انضمامی و در زمان و مکان معین مورد ارزیابی قرار دهد. همزیستی نیز از آن دسته واژه گانی است که واقعیت مادی را بمنزله واحدی متضاد بسمتی می برد که شناخت را با مشکل رویارو می سازد. جمله ی زیر را موردکنکاش قرار دهیم:
" شناخت از آنجا دیالکتیکی است که در روند تجزیۀ موضوع خاص، که روند نیستی آن است، تعیّنات فاهمه را همچون امر کلی به صورت ذهنی درک، اثبات و بنابراین ایجاد می کند. این حرکت یعنی شناخت دیالکتیکی هنگامی ممکن است ...". تأکید از من است.

پدیده ی مرکب برساخته ی اجزاء متفاوت و ترکیب عناصر متعدد و متنوع است، این اجزا نیز بگونه ویژه ای با هم ارتباط دارند، چگونگی ترکیب اجزا و برهم نهاده شدن آنها فونکسیون این واحد را تعیین می کند. پس شناخت ِهر پدیده ی انضمامی، شناخت همه ی اجزا و چگونگی ارتباط و پیوند میان آنها است. شناخت واقعیت عینی و مادی امری کلی نیست که شناخت همه ی اجزا و کشف رابطه این اجزا با همدیگرمربوط می شود. شناخت واقعیت مادی به حسیدن، درکیدن و سپس به فهمیدن تعینات خود ویژه ی آن بستگی دارد. شناخت دیالکتیکی چیزها مربوط به خاص و عام نیست زیرا تجزیه هر چیزی به اجزاء آن ضرورت شناخت است. بعبارت دیگر شناخت هر چیزی بدان دلیل که چیز مشخصی می باشد از شناخت چیزهای دیگر متفاوت است، ولی درعین حال شناخت یعنی فراروی از حسیدن و درکیدن؛ این امر برمبنای روش مارکسی یعنی روند بازسازی مفهومی موضوع شناخت، برای دستیابی به چنین شناختی لازم است آن چیز را تجزیه کنیم. تجزیه مسائل اقتصادی اجتماعی بربنیاد انتزاع کردن صورت می گیرد، پس پدیده مادی را چنان انتزاع می کنیم تا به سلول آن برسیم، آنگاه از ساده ترین یا رقیق ترین انتزاع (سلول) پدیده ی مزبور حرکت خواهیم کرد و شروع به بازسازی مفهومی می کنیم یعنی مسیری برعکس تجرید کردن نخست، مسیر را برمی گردیم تا دوباره به نقطه آغاز آن کلیت گنگ و مبهمی برسیم که آغازگاه حرکت مان برای شناخت بوده است. در چنین شناختی همه اجزاء بمنزله ی مفهوم در تحلیل ما حضور دارند و بدون در نظر گرفتن برخی تعینات، شناخت ما ناکامل خواهد شد. بر بنیاد چنین نگاهی که بطور کاملن خلاصه ارائه شد؛ تعینات پدیده ای اگر به فهم درآیند آیا می توان گفت این پدیده "همچون امر کلی" شده است؟ سپس اینکه آیا بدین طریق چیزی را "اثبات" و یا "ایجاد" کرده ایم یا اینکه به شناخت چیزی نائل آمده ایم که موضوع شناخت ما بعنوان دیالکتیسین بوده است؟ از سوی دیگرامر شناخت مربوط به انسان است و پیوستاری از زندگی اجتماعی تاریخی می باشد، بدون شناخت، تولید اجتماعی و ابزارسازی/ دگرگشت و فراگشت های اجتماعی میسر نمی شد.
اما بدون شک شناخت اوضاع اقتصادی اجتماعی نظم کنونی هر روز به امر دشوارتری تبدیل شده زیرا بورژوازی برای حفظ موقعیت مندی برتر خویش مدام برنامه ریزهای متفاوت می کند و همه ی طرح اندازی هایش را نیز پنهان نگه می دارد و نیز سرعت تغییر و تحولات چنان سرعت گرفته که کار ما دشوارتر می گردد. براین بنیاد چنین اوضاعی مغشوش و نادقیق نوشتن خود به قوز بالاقوزی است که ما را به ناکجاآباد رهنمون خواهد شد. چون نیروی انقلاب بخاطر پیچیده گی ِکه بورژوازی ایجاد کرده از سوئی و کلی نگری از سوی دیگر در پراکندگی محض بسر می برد. باز به جمله ای دیگر توجه کنیم:
"دیالکتیک مفاهیم، ژرف اندیشی دربارۀ ابژه (واقعیتهای عینی) است. به همین دلیل دیالکتیک ذهنی (سوبژکتیو) تنها می تواند از بنیادهای خارج از ذهن استدلال بیآورد. ..."

آنچه حقیقت دارد اینکه مفاهیم همیشه بازتاب واقعیت های عینی نیستند. اما مفهومی که نتیجه ی شناخت واقعیت های عینی است محصول فهمی است مبتنی بر روش شناخت معین. این روش در فرد نتیجه فعالیتی تاریخی جهت شناخت جهان مادی است. شناخت هر پدیده ای قبل از هر چیز به هستی خود آن چیز منوط است لذا چگونه می توان ادعا کرد که دیالکتیک مفاهیم در حالیکه ژرف اندیشی در باره ابژه است اما دیالکتیک ذهنی از بنیادهای خارج از ذهن استدلال می آورد؟ چگونه می توان "واقعیت عینی را بر مبنای استدلال از بنیادهای خارج از ذهن" شناخت پیدا کرد؟ قدر مسلم دیالکتیک هر مفهومی بربنیاد خود واقعیت عینی سامان می گیرد بنابراین بازتاب پدیده مادی است و نیازی به استدلالی خارج از خود ندارد زیرا واقعیت که مسئله ریاضی و حساب نیست که به کمک استدلال بررسی شود. از این روی دیالکتیک ذهنی(سوبژکتیو) چگونه و چرا می خواهد بر بنیاد خارج از ذهن استدلال کند؟ مگر چیزهای عینی چیزی برای استدلال دارند؟ واقعیت عینی هیچگونه استدلالی در خود ندارد که بمنزله ی چیزی مادی قابل ارجاع می باشد. پس چنین دیدگاهی چیزی از ریاضیات را بر واقعیت عینی مقدم می شمارد، اینجاست که معلوم نیست استدلال چگونه وارد موضوع شناخت وارد شده است. در مجموع چنین دیدگاهی بگونه خاصی زیر لوای "استدلال" چیزی از ذهنیت را به ماده و شرایط مادی تحمیل می کند.
از این گذشته لازم است توجه اکید داشته باشیم که تضاد کار و سرمایه موضوعی صرفن ابژکتیو نیست زیرا که سراسر تاریخ در جوامع طبقاتی، طبقات حاکم برای ماندگاری آقائی و سلطه خویش برنامه ریزی کرده و نقشه کشیده اند و بدینگونه با سرکوب و کشتار نظم خود را به تهیدستان تحمیل کرده اند. این امر بیانگر آن است که طبقات حاکم امکان و شرایط نقشه کشیدن علیه تهیدستان را دارند و نیز نیروی سرکوب را برای برنامه هایشان سازمان داده اند لذا چنین اوضاعی را نمی توان موضوعی «ابژکتیو» تلقی نمود زیرا در این عملکرد سوبژه گانی است که مادیت اجتماعی و اقتصادی می یابد، یعنی انقلاب و ضدانقلاب هردو ترکیبی از ابژه و سوبژه هستند. همین وضعیت بمنزله تضاد کار و سرمایه مبارزه اجتماعی و طبقاتی را از سایر پدیده ها متمایز می کند، چنانکه مبارزه کارگران نیز برای آنکه به مبارزه ی طبقاتی گذار نماید لزومن باید به سوبژه گانی طبقاتی خاص خود دست یابد. بعبارتی همه ی چیزهائی که انسان روی آنها کار کرده است را نمی توان بمنزله ابژه در نظر گرفت بلکه لازم است بعنوان چیزی که انسان در آن جاری است مورد توجه قرار گیرد که ابژه تفاوت بنیادی دارد علیرغم اینکه مادیت دارد. چنین مادیتی را اگر صرفن بمنزله «ابژه» مورد توجه قرار دهیم یعنی نقش تاریخی انسان را از آن حذف کرده ایم و این خطائی بزرگی است که خیل عظیم چپ سالیانی است مرتکب می شوند شاید یکی دیگراز دلایل به حاشیه ای رانده شدن مان هم از همین دیدگاه سرچشمه می گیرد. واقعیت های اقتصادی اجتماعی که محصول و نتیجه تاریخی فاعلیت انسانی و فعالیت وی هستند را نمی توان بدلیل اینکه عینیت و مادیت دارند بگونه ای مفهومی بیان کرد که برای ماده ای طبیعی از آن استفاده می شود. هر چیزی که نتیجه ی فعالیت انسان باشد ابژه نیست زیرا محصول فعالیت تاریخی انسان ترکیبی از مواد طبیعی و صرف نیروی کار انسانی هستند. مناسبات اقتصادی اجتماعی در شیوه تولید سرمایه داری مثل یک ابژه وجود ندارد، بلکه یک طبقه معین و مشخص برای ایجاد و استمرار و حفظ این موقعیت هزاران نقشه کشیده است و مدام مشغول طرح اندازی برای حفظ سرمایه های خویش، نه در موقعیت فعلی بلکه برای تمرکز و گسترش آن سازماندهی می کند. زمانیکه این واقعیت تاریخی مادی را چنین نگاه کنیم چگونه می توانیم این مناسبات را به "ابژه" تقلیل دهیم؟ آیا تفاوت بنیادی بین باران و برف بعنوان پدیدارهای طبیعی با مناسبات اقتصادی و اجتماعی نمی بینیم؟ اگر پدیده های طبیعی که حتا بدون فعالیت و طرح اندازی انسان وجود دارند و هستی شان ربطی به ما ندارد و با آنچه که بدون حضور انسان نه تنها نمی هستد که نمی تواند به هستیدن یک روز ادامه دهد را لازم است بگونه ای دیگر تلقی کنیم علیرغم اینکه هم باران و هم نتیجه این فعالیت تاریخی انسان هر دو هر دم مادیت خود را بر ما آشکار می سازند.
از زاویه دیگری موضوع را نگاه کنیم: نظم کنونی پدیده ای اقتصادی اجتماعی و سیاسی است، نه طبیعی، از این منظر بدون حضور سرمایه دارها و تمامی امکاناتی که دم و دقیقه برای ادامه حیات و استمرارشان سازماندهی، باز تولید و به روز می کنند قادر به زیست نیستند. نظم کنونی سه قوه، دولت، زندان، ارتش، نیروهای انتظامی و ارگان های امنیتی، امکانات آموزشی از مهد کودک تا دانشگاه را سازماندهی و به روز می نماید، از این رو نمی توان از ویژه گی های بنیادی آن درگذشت و زیر لوای مفهوم "ابژه" آنرا قرار داد. طرح اندازی نیروی سلطه گر بربنیاد امکانات تکنولوژیک، اقتصادی و سپس سیاسی به لحاظ تاریخی در اختیار وی قرار داده است. این مناسبات بمنزله واقعیت مادی ترکیبی از ابژه و سوبژه گانی انسان است. عدم تفکیک این واقعیت عینی از "ابژه" دیدگاهی را سامان می بخشد که نقش تاریخی انسان در اوضاع موجود را نه تنها کم رنگ بلکه نادیده انگارد. بر همین سیاق در نظام موجود اکنون چند قرن است نیروی سلطه گر حاکمیت خود بر سراسر جامعه تحمیل کرده و انسان به ابزاری ساده در اختیار سیستم قرار داده است، بطوری که انسان امروز چنان می انگارد که فقط از طریق فروش نیروی کار می تواند معیشت خود را تأمین نماید و حتا زندگی اش را سامان بخشد. بدون شک این امر از همان ابتدای شکل گیری این نظم چنین فونکسیونی نداشته است و بدین گونه از جانب جامعه نیز پذیرفته نمی شد.
همانطور که توضیح دادم ابژه انگاشتن نه تنها در ارتباط با نظام اقتصادی اجتماعی ِموجود صدق نمی کند که در مورد همه ی چیزهائی که توسط انسان تولید شده اند را هم نمی توان بمنزله "ابژه" ارزیابی نمود زیرا قبل از آنکه تولید شوند مواد و اجزاء تشکیل دهنده آن شناخته شده و روی آنها کار شده است. یک استکان بلوری محصول پروسه ای طولانی و تاریخی از فاعلیت و فعالیت انسانی است، برای ساختن آن برنامه ریزه شده و در عین حال کار انسان در لحظه به لحظه ی آن تجسم یافته است. بدین لحاظ این استکان ابژه ـ سوبژه ای است که عینیت دارد از این منظر با هرگونه عینیت طبیعی بعنوان ابژه متفاوت است. اگر واژه گان و مفاهیم را بخدمت گیریم برای زندگیدن، نمی توانیم از چنین تفاوتی درگذریم و بسادگی صرفن بر عینیت آنها اتکا نمائیم. محصول کار انسان معنای خاصی به پدیده ها می دهد: چنین پدیده هائی پراکسیس انسان ها هستند یعنی پراتیک تئوری هستند. زمانیکه از تاریخ سخن می گوئیم در حقیقت همین پراکسیس تاریخی انسان مد نظر است، اگر طرح اندازی تاریخی انسان که همزمانی با پراتیک را آشکار می سازد مسلمن بگونه ای غریزی امکان پذیر نیست همچنانکه سایر موجودات به حیات ادامه می دهند. باز هم ببینیم «گزیده ...» چه می گوید:

" این نیازهای انسانهای زنده اند که ضرورتهای زندگی شان را می آفرینند. برخی از این ضرورتها به شکل این یا آن جامعه وابسته نیستند، هرچند این ضرورتها در این یا آن شکل جامعه محتوا و شکل خاص دارند، مانند: تولید شرایط و وسایل زندگی انسانها و نیز ضرورت زبان و تکامل آن و همچنین علوم و هنرها و غیره.
برخی دیگر به شکل این یا آن جامعه مربوط اند، مانند: مبارزۀ طبقاتی. برخی دیگر هم به وجود جامعه به طور کلی مربوط اند و هم به شکل آن. مبارزۀ تئوریک بین مسایل نو و کهنۀ علمی حتی در جامعۀ بدون طبقات نیز ادامه خواهد یافت، ولی مبارزات تئوریک بین طبقات به شکل این یا آن جامعۀ طبقاتی محدود اند."

ضرورت های زندگی چیست که نیازهای انسان های زنده آنها را می آفرینند؟
انسان ها در جائی و در زمانی معین زنده اند و بر بنیاد آن زندگی می کنند. آنها زنده اند چون در جائی همراه با همه ی چیزهای دیگر زیست می کنند. لذا برای رفع نیاز با محیط خود بمنزله ی پیوستاری از محیط مجبورند اقدام کنند، در غیر این صورت رفع نیاز نمی توانست میسر گردد. لذا از آنجائی که زندگی انسان بربنیاد چیزهائی که وجود دارند امکان پذیر است حفظ محیط زیست نیز برای انسان اهمیت پیدا می کند. از این رو رفع نیازمندی های انسان دو سویه متفاوت دارد، یک طرف انسان و طرف دیگر محیط، (زیست بوم) است که بدون آن نمی توان از مرتفع شدن نیازهای انسان سخن گفت. زیست بوم شامل حتا خورشید و ماه و ستاره گان و سیارات نیز هست. چون رفع نیاز بدون توجه به زیست بوم هرگز میسر نمی باشد ولی نوع رفتار انسان و سایر موجودات زنده در همراهی با زیست بوم متفاوت است زیرا انسان برخلاف سایر موجودات غریزی به حیات اش ادامه نداده که رویکردی ابزارسازانه داشته است. ولی ابزارسازی نیز به اینجا و اکنون رسیده است و جدای از زمان و مکان قابل برسی نیست. اینجا و اکنون هرگز ثابت نمی ماند که مدام در حال دگرگشت و فراگشت اند. اکنون لحظه ای است که از آن و درآن از اکنون سخن می گوئیم ولی لحظه ای را که بمنزله "اکنون" از آن سخن گفته ایم لحظه بعد به گذشته تبدیل شده و دیگر اکنون نیست. بنابراین نیاز انسان و کوشش برای برآورده کردن آن همیشه بطور مشخص بربنیاد امکانات اینجا و اکنون صورت می گیرد و دگرگونی انسان و نیازهایش نیز به همین فاکتورها منوط است. از این رو اکنون و اینجای زندگی انسان در تولید و بازتولید نیازها نقش مهمی دارند، چنانکه اگر زمانی انسان ها وابسته به محیط روستا و در بهترین حالت شهری و جغرافیائی محدود زیست می کردند در شیوه تولید سرمایه داری به عرصه ای جهانی پا نهاده اند. امروز ویروسی مثل کرونا جهان را بسرعت بهم می ریزد زیرا همه جوامع با قوت تمام بهم پیوسته اند، نیازهای مردم همه جهان در سراسر جهان تولید و بازتولید می شود این درهم تنیدگی به اراده و نیاز انسان مربوط نیست که محصول شیوه تولید سرمایه داری است. حال پرسش این است:
"اکنون" و "اینجا" را آیا اراده و نیاز انسان ها سازمان داده است یا نظام سرمایه داری؟
درست است که نظام سرمایه داری به نیازهای انسان ها در سطح جهای می اندیشد و مبتنی بر آن به تولید و بازتولید کالاها می پردازد، ولی آنچه اکیدن لازم است به آن توجه کنیم اینکه نظام حاضر بربنیاد ضرورت های خود (سود و سود بیشتر) در بسیاری از زمینه ها نه تنها به نیازهای انسان پاسخ می دهد که حتا برایشان ایجاد نیازمندی های جدید هم می کند. در همین چند سال اخیر بدون شک صدها نمونه از نیازهای تازه را ایجاد کرده است. کمی بیشتر به موضوع تولید و بازتولید کالا در شیوه تولید سرمایه داری می پردازیم. در نظام های پیشاسرمایه داری انسان ها در حیطه جغرافیائی ِکوچک و معینی به تولید نیازهای اجتماعی خویش مشغول بودند. نیازهای انسانی مبتنی بر محیط پیرامون برآورده می شد، یعنی نیروهای مولده (کشاورزان و صنوف) در تولید و ابزارسازی نقش تعیین کننده داشتند زیرا که این بخش از جوامع بکمک همدیگر برای تولید بهتر و بیشتر همزمان بر بنیاد تجربه های زنده شان به رفع نیازها می پرداختند در این ارتباط حقیقت این است که فعالیت تاریخی نیروی مولده رویکردی ابزارسازانه و فاعلی داشت. در نظام سرمایه داری هم ابتدا کارگران کماکان نقش فاعلی داشتند اما رفته رفته «اطاق های فکر» بورژوازی جایگزین فاعلیت تاریخی انسان می شود و این عرصه به مزدوران جدید نظام سپرده می شود. از این رو در این شیوه تولید سخن گفتن از آفرینندگی انسان برمبنای نیازهایش ربطی به شناخت مناسبات موجود ندارد و چنین رویکردی بگونه ای می تواند چون عاملی عمل کند برای جلوگیری از نیاز به شناختن وضعیت ها.
بعنوان نمونه نگاهی اجمالی به ضرورت هائی که اینجا و اکنون در ساختار ِاقتصادی اجتماعی و به تبع آن اوضاع سیاسی در ایران در آواخر قرن گذشته ی خورشیدی رخداده بیندازیم. با کشف میدان های نفتی و استخراج نفت در مسجد سلیمان به سال ١٢٨٧ (البته بعد از چاه نفتی چیاسرخ) زمینه ی دگرگشت ساختار اقتصادی اجتماعی و همچنین سیاسی را سامان می بخشد. این ضرورت دوسویه است:
یک طرف این رابطه کمپانی های نفتی انحصاری جهانی هستند و طرف دیگر وضعیت اقتصادی اجتماعی ایران که زمینه ی تحول ساختار اقتصادی را دارد. از این جهت «کالاسرمایه نفت» بمنزله پایگانبندی اقتصادی برای دگرگشت ساختار اقتصادی مبدل می شود. یعنی آنزمان سرمایه داری انحصاری به دنبال صدور سرمایه گذاری در جهان پیرامونی بود و در ایران کالاسرمایه نفت بمنزله ی زمینه ی سرمایه گذاری جهت تحول را فعال می کند. بربنیاد چنین وضعیتی دیگر قاجار ناکارآمد است لذا انحصاران نفتی به دنبال مهره ای برای پیشبرد منافع خویش می گردند که رضاخان میرپنج را در پروسه ای معین به سمت کسب قدرت سیاسی سوق می دهند. اما فراگشت اوضاع اقتصادی نیز در این دوران تنها به استخراج نفت خلاصه نمی شود بلکه حتا استخراج نفت به امکانات خاصی نیازمند است، برق یکی از این نیازها می باشد که پیشاپیش جزو الزامات عمل استخراج است. سپس جاده، راه آهن و بندرسازی و... نیز جزو ضرورت های اتتقال نفت هستند که زائیده نیازهای سرمایه های نفتی است، نه "
آفریده نیازهای انسان های زنده و ضرورت های" آن. و در سیاست نیز کجای دست به دست شدن قدرت و پادشاه شدن رضا میرپنج بربنیاد نیازهای انسان های زنده ایران تحقق پیدا کرده است؟ به هر روی سخن کوتاه اشاعه ی چنین دیدگاه های بویژه برای دوران حاضر نه تنها مثبت نیست که می تواند فونکسیون های بسیار منفی ایجاد نماید. شاید همین هم باعث شده که اکثریت این متن را در سایت خود منتشر کرده است.

کیومرث عزتی - ٢٠٢٠.٠۵.١٢


* افق روشن: مقاله "گزیده هایی برای درک دیالکتیکِ ماتریالیست" نوشتۀ بهروز فرهیخته را اینجا کلیک کنید.