لحظه ای خیلی کوتاه از تاریخ هستیم
در کشورهای غربی شاهد رشد روزافزون دیدگاه های ضد خارجی هستیم، آیا چنین رویکردی با یورش به سطح معیشت انسان در این جوامع ارتباط مستقیم ندارد؟ چرا خارجی ها دیده می شوند ولی یورش کنندگان به معیشت پنهان می مانند؟ بررسی آنچه منجر به پنهان شدن یورش کننگان و دیدن تهیدستان خارجی است را از زاویه معینی مورد ارزیابی قرار می دهیم.
اشارتی به تاریخ
جنگ جهانی اول محصول بحران اقتصادی و تقسیم مجدد جهان بین انحصارات بزرگ است. جنگ خود نه تنها به بحران اقتصادی دامن می زند که دگرگشت سیاسی اجتماعی در گستره ی بحران هم ایجاد می کند. چنانکه سال هزارونهصدوهجده انقلابی در آلمان رخ می دهد پادشاهی آلمان سرنگون و قدرت سیاسی را حزب سوسیال دموکرات می گیرد. البته این حزب از سمت و سوی رادیکال ِمبارزه اجتماعی، کوشش می کند جلوگیری نماید چنانکه وزیر جنگ پادشاهی آلمان "نوسکه" (عنصر مسلط حزب سوسیال دمکرات) را علیه انقلاب بخدمت می گیرد.
جنگ بحران اقتصادی را حاد و روند انقلاب را هردم رادیکال تر می نماید تا جایی که مبارزات اجتماعی منجر به شکل گیری "شوراها" می شود. نیروی سرکوب دو تن از رادیکال ترین مبارزان و سازمانگران تعیین کننده انقلاب رادیکال ـ روزا لوکزامبورگ و کارل لیبکنشت ـ را بشکل فجیعی به قتل می رساند. حزب سوسیال دمکرات که نیروی خود را مصروف به جلوگیری از رادیکال شدن انقلاب و کسب قدرت سیاسی می کند بهمین دلیل با اینکه در دولت «س پ د» این اتفاق می افتد از کنار کشتن این انقلابیون کمونیست می گذرد.
اما جریان رادیکال و طرفداران انقلاب از پایین، تحت عنوان "اسپارتاکیست ها" خود را سازمان می دهند وفعالیت شان معطوف به ادامه انقلاب است تا قدرت گیری طبقه کارگر. از آنجا که بورژوازی توان حل بحران و سازماندهی اقتصادی اجتماعی را ندارد متوسل به طرح اندازی دیگری علیه انقلاب می شود. طبق چنین طرحی در سه کشور اروپایی (آلمان، اسپانیا و ایتالیا) سه تن بنام های هیتلر فرانکو و موسیواینی ـ که از قبل رویشان کار شده است ـ بعنوان نماینده ی خود به سازمان دهنده سرکوب انقلاب برمی گزیند تا سازمان دادن جنگ جهانی دوم، که بنیاد آن کشتار انقلاب و ایجاد رعب و وحشتی بی پایان است. چنانکه هنوز که هنوز مردم جهان ترس جنگ بعدی را در دل های خود نهفته دارند. کارهائی که در آن دوران خودنمایی کرده همیشه تنها یک روی سکه را نمایان می سازد آنهم روی عمل وحشیانه ارتش هاست در حالیکه تئوری های نهادینه شده ی پشت آن شاید هیچگاه به تمامی آشکار نشوند. راسیسم و فاشیسم موضوعی تاریخی اند که هر زمان ضدانقلاب جهانی لازم داشته باشد به آن متوسل خواهد شد از این رولازم است مدام برای آن زمینه های اجتماعی وجود داشته باشد. چنین زمینه ای را به لحاظ روحی نظم موجود به انحاء متفاوت سازمان می دهد. چنین شرایطی درعین حال به تئوریسین های خاص خود نیازمند است. از این منظر به نمونه ای از تئوری پردازان چنین اوضاعی اشاره خواهم داشت.
اما آنچه قبل از پرداختن به وجه تئوریک، همین جا مورد پرسش است و لازم است هر انسانی بدان فکر کند اینکه:
هر دو جنگ چه نتایج مثبتی برای زندگی مردمی که نیروی انسانی ِجنگ را تشکیل داده اند به بار آورده است؟ جنگ جز ویرانی و کشتارصدها هزار و حتا میلیون ها انسان چه سودی به حال تهیدستان داشته
است؟ جنگ دولت ایران و عراق هیچ سودی بحال مردم این دو کشور در برنداشت اما نتایج و عواقب این جنگ ها برای چند در صد مردم مورد پرسش جدی واقع شده تا به شناختی همه جانبه از آن برسند؟
چرا نیروی های جنگ افروز بسادگی می توانند تهیدستان به گوشت دم توپ خویش تبدیل کنند؟ بدون تهیدستان تنها جنگ های میکروبی امکان پذیر هستند نه هیچ جنگ تسلیحاتی دیگری. قدر مسلم دولت ها و
نیروی های سلطه گر همیشه قادرند برای دستیابی به سود بیشتر، انسان های جوامع مختلف را به میدان جنگی بکشانند که هیچ سودی برای مردم ندارد. چنین پدیده ای امروز با امکانات فراآوری ذهنیت و شرایط روانی لازم که نیروی سلطه گر در چنگال دارد بسادگی قابل حصول می باشد. بدون شک راسیسم و فاشیسزم و هرگونه استبداد و دیکتاتوری ریشه در عدم پرسش گری اجتماعی، زمینه ی همه نوع سرکوب و جنگ به نفع قدرتمداران است.
نگاه سرکوبگر/ هایدگر و پرسش بنیادی
هایدگر بمنزله ی یک "هستی شناس" در دوران بحران حاد جنگ جهانی اول در دانشگاه فرایبورگ مشغول تدریس بود. سال ۱۹۲٧ اثر معروف خود را تحت عنوان "هستی و زمان" را منتشر می کند. در همین دوران بورژوازی انحصاری در کشورهای متروپل در حال طرح اندازی علیه انقلاب ِاز پایین (که بالاتر به آن اشاره شد) است.
اگرمارتین هایدگر همزمان با رخداد قدرت گیری نازیسم نمی زیست شاید هرگز سخنی از نازی بودن وی به میان نمی آمد؟ بعبارت دیگر شرایط تاریخی معین ِرخداد نازیسم علیه انقلاب، رویکرد هایدگر را آشکار نمود. یعنی همزمانی تاریخی زیست هایدگر با چنین رخدادی باعث شد که هایدگر پرچم نازی را بدوش بکشد و مباحث تئوریکی را که قبلن تبئین کرده بود را فعلیت بخشید. بدون این همزمانی آیا حقیقت راسیستی در "تئوری هستی شناسی" هایدگر برای همیشه پنهان نمی ماند؟ همه اینها چیزی را بر من آشکار می سازد: تسامح در رابطه ی نظر و عمل انسان عاملی است که کمتر مورد توجه واقع می شود. این در حالی اتفاق می افتد که انسان ـ بویژه انسان امروزـ تبدیل شدن به مخزن اطلاعات وظیفه ی خود قرار می دهد و آنرا جایگزین عملکردهای اجتماعی می نماید.
از این منظر اگر به این رخداد بنگریم ضرورت دارد که قدری عمیق تر این فاجعه را مورد ارزیابی قرار دهیم، زیرا هایدگر چنان یک ژنرال وارد میدان بازی ضد بشری ِنازیسم نمی شود بلکه بعنوان یک اندیشمند(فیلسوف) به این ورطه پرتاب می شود. «پرتاب» واژه ی هایدگری را جهت نقد نگاهش بخدمت گرفتم: «پرتاب شدگی» در تئوری هایدگر واژه ای آشناست، اما پرتاب شدگی او به ورطه نازیسم امری است همچون پرتاب شدن نوزاد ـ جنین به خارج از رحم مادرـ به جهان. جنینی در دل تئوری هایدگر وجود دارد که رخداد نازی مانند مامائی در این رتباط فونکسیون می یابد. این زایمان گذار از تئوری به پراتیک در حقیقت زایش تراژدی است. اگر «آدلف آیشمن» چنان آدمی با روحیه نظامیگری در رأس بخشی از نیروهای سرکوبگر قرار می گیرد، فرمان قتل عام می دهد اما همزمان با وی؛ هایدگر در جائی دیگر همزمان وظیفه ی خود را انجام می دهد: در جامعه به سرکوب اندیشه بصورتی تاریخی همت می گمارد و در دانشگاه فرایبورگ سرکوب و قتل عام مخالفان نازیسم را به سرانجام می رساند. یعنی هایدگر گذشته از اخراج مخالفین و گزارش برای دستگیری آنان با تدریس و نوشتار، فعالیت مهمتری از آیشمن را سامان می بخشد. با این حال نظرات او کماکان مورد علاقه ی بسیاری تئوریسین ها در سطح جهانی است. پرداختن همه جانبه ی این موضوع به نیروئی اختصاصی و فعالیت جمعی و کولکتیو نیازمند است ولی در این فرصت سعی می کنیم جزئی کوچک از مبحث را واشکافی نمائیم.
پایگانبندی چنین فونکسیونی در جدایی عمل از تئوری، یا ناپیدائی رابطه عمل و نظر است. جامعه ایرانی که با شعر موزون آمیختگی تاریخی دارد و زیبائی کلامی برایش بسیارخوشایند است، در بهترین حالت تسلیم مضمون و محتوای کلی نوشتار و گفتار می شود و توجه بیشتری به شیرینی سخن دارد تا به شناخت موضوع در جزئیات آن، در حالیکه تئوری از دل شناخت اجزاء پدیده و روابط این اجزا باهم بیرون می آید نه از کلی گوئی در باره ی آنَ. عمل اجتماعی ِانسان بر بنیاد شناخت قابل به فعل در آمدن است و تولید نیز بربنیاد شناخت تحقق می کند. شناخت هر پدیده ای منوط به تجزیه آن به اجزاء تشکیل دهنده ی آن و درک چگونگی رابطه ی این اجزاء دارد، در غیر این صورت، در هیچ زمینه ای تولید میسر نیست. تولید اندیشه هم از این قاعده مستثنا نیست.
باز می گردیم به هایدگر و نازیسم:
جناب هایدگر سراسر زیست اش سخت مخالف تکنولوژی بود اما مدام در جریان عمل از همه امکانات تکنولوژیک استفاده نمود، زیرا آنچه فکر می کرد و در باره اش قلم فرسائی می نمود در زندگی شخصی تا جائی نقش داشت که به تأمین منافع شخصی اش لطمه نزند کما اینکه از«میسکیرشه» تا دانشگاه فرایبورگ را پیاده یا با درشکه نرفته است و یا چاپ کتاب اش را به ماشین مدرن می سپارد. یعنی تکنیک تا آنجا که برای حفظ موقعیت اجتماعی برتر و در آمد مکفی کاربرد داشته استفاده نموده است.
جهت دستیابی به بنیان های نظری او فعلن تنها به یکی از جملات قصار و زیبایش که بسیار مورد پسند و تأکید طرفدارن وی در زبان فارسی قرار گرفته است، اشاره می کنم:
"...چکش شکسته بهتر از چکش سالم هستی چکش را به نمایش می گذارد..."
این نمونه دارای اجزا گونه گونی است: چکش ابزاری برای انجام دادن کار معینی است، برای کوبیدن میخ یا شکستن آجر موزائیک و... . انسان های نخستین از سنگ و چوب و امثالهم بجای چکش استفاده می کرده اند. چکش بعنوان وسیله و ابزار کار تبعات خاص خود را بوجود آورده است. بدون چکش میخ وجود ندارد همچنانکه پیچ بدون آچار و پیچگوشتی. به هر رو انسان در پروسه ای تاریخی و مبتنی بر رشد خودش رفته رفته، رویکرد ابزارسازی پیدا می کند و ابزارهای مختلف می سازد، بکارگیری ابزار آلات توانائی تولید اجتماعی را رشد و گسترش می دهد، ولی رشد و گسترش تولید، خود انسان را متحول می سازد. دستیابی انسان به فلز حداقل شرایط چکش با کله فلزی را در دسترس انسان قرار می دهد. اما قبل از آنکه چکش فلزی ساخته شود پراتیک پیشین انسانی به وی می آموزد که برای ساختن ابزار جدید طرح اندازی نموده و دست به عمل ببرد. اما انسان امروز چکش کارکردهای گونه گونی دارد، ولی این چکش ها از آسمان به زمین نازل نشده که ساخته و پرداخته فعالیت های تاریخی اجتماعی انسان هستند؛ ساختن هر چکش تازه ای محصول دگرگشتی در خود انسان می باشد، فراگشت ابزار تولید پیوستاری از دگرگشت انسان و تولید اجتماعی است. انسان امروز با توجه به نیازهایش اقدام به ساختن انواع چکش های مکانیکی و اتکترونیکی کرده است. کارخانه های ماشین سازی و یا اتومبیل سازی پرسهای قول آسائی می سازند برای خم و برش قطعات بزرگ.
انسان با توجه به نیازهای مادی در زندگی اجتماعی و بر اساس امکانات تاریخی مبادرت به ساختن انواع چکش ها کرده است؛ با این حال هایدگر چنان می اندیشد که چکش شکسته بهتر از چکش سالم هستی چکش را به نمایش می گذارد!؟ خب اگرانسان در زندگی واقعی اش نیازمند چکش باشد و بفهمد انسان چرا در روند تاریخ اقدام به ساختن انواع چکش نموده است آیا کارخانه ای چکش می ساخت؟ یعنی روی مواد مختلف کار می کرد تا طی روندی چنان دگرگشت و حتا فراگشتی در آنها ایجاد نماید تا قابلیت تبدیل شدن به چکش مورد نیاز را پیدا نمایند، بدینگونه شاهد هستیم چکش های متفاوتی «هستی» خود را برای اعمال مختلفی به نمایش می گذارند و هرکس نیز برمبنای نیازش این هستی ِمتعین را تهیه و مورد استفاده قرار می دهد. برای انجام کار هیچ نجاری بدوک چکش سر کار نمی رود و هیچ آهنگری نمی تواند کار کند.
از زاویه ی دیگری به موضوع هستی چکش نگاه کنیم:
چکش پدیده ای ابژکتیو نیست که ترکیبی از عناصر شیمائی، فیزیکی، مکانیکی و مصرف نیروی کار انسانی است که در طبیعت وجود نداشته بلکه بگونه ای تاریخی و بر بنیاد نیاز تولید شده است. بنا و نجار و... یا در کارخانه بمنزله ابزار کار مدام از آن مراقبت ویژه ای می کنند چون هستی خودشان به هستی ابزارشان بستگی دارد از این رو استاد کارهای کارگاهی هر روز چکش های سنگین که دسته چوبی دارند را در پایان کار در ظرف پر از آب قرار می دهند که دسته ی چوبی باد کرده تا نکند هنگام کار قسمت فلزی از دسته جدا شود. همه ی اینها بخاطر نیاز ابزارمندان صورت می گیرد. ولی برای جناب هایدگر بمنزله نظاره گری کاملن پاسیو بدان گونه که بیان شد خودنمایی می کند. آیا بنظر معقول می آید بگوئیم ماشین بخار اگر نبود هستی آنرا بیشتر نمایان می ساخت؟
آنچه این پاره متن از هایدگر در نگاه من آشکار می سازد این است که تحلیل های او محصول یک نگاه نظاره گرانه و کلی نگراست که بر بنیاد پاسیویسم ِدیدگاهی بازنمائی و یا واشکافی می شود. بنیاد دیدگاه منفعل و نظاره گرانه، از توانمندی لازم جهت درک و فهم فعالیت و فاعلیت تاریخی انسان و جامعه برخوردار نیست.
از منظر دیگری به "دازاین" هایدگر اگر توجه کنیم چنان است که همه ی اعمال فرد را بعنوان دازاین طرح اندازی قلمداد می کند و لذا همه چیز همان طور که رخ می نمایند درست است تنها باید از وضعیت مراقبت نمود و در عین حال بجای "هستنده" ها لازم می آید که "هستی" مرکز توجه قرار گیرد. و هستی که مفهومی کاملن انتزاعی است را ایشان قصد دارد بگونه کنکرت مورد شناسائی قرار دهد. ولی در پایان «هستی و زمان» مخاطب اندیشمند درمی یابد که هایدگر ِ"هستی شناس" چیز زیادتری از پیشینیان به مبحث هستی که مورد مناقشه وی می باشد نیفزوده است. هایدگر برای هستی سئوالی مطرح می کند:
بجای اینکه «نه هستیم» چرا «هستیم»؟
پاسخ این پرسش را دانشمندان در تئوری "بینگ بنگ" ارائه می کنند. در این مورد نیز هستندگی انسان تفاوتی با سایر جانداران و سایر پدیده ها دارد. هستیدن انسان او را وادار به ابزارسازی نموده است و ابزارسازی فاعلیت انسان در مقابل شرایط محیطی و طبیعی را نمایان می سازد. بعبارت دیگر انسان از "واکُنشرفتار" به "کُنشرفتار" گذار می کند. تولید ابزار پیوستاری از اندیشه ـ عمل انسانی ـ کنشرفتارـ در تاریخ است. لذا ما بدلیل خیلی طبیعی بجای آنکه نباشیم هستیم؛ از این رو پرسش بنیادی این می شود که چگونه می توانیم مثل یک انسان به"هست" یم، یعنی بعنوان انسان پاسیو به مزدور و کارگزار نیروی سلطه گر مبدل نشویم. همه پرسش هائی که نزد هادیگر و طرفداران اش بنیادی خوانده می شوند به هیچوجه سمت و سوئی فاعلی به انسان نخواهند داد و بخاطر جهت پاسیویسم دربنیان جهانبینی شان در بهترین حالت ما را از همکاری و یاری دادن به نیروی سرکوبگر برحذر نخواهند
فعال نمودن اندیشه به چه دردی می خورد؟
آیا چنین پرسشی برای زندگیدن انسان لازم و بنیادی نیست؟
اگرانسان برای آن می اندیشید که اندیشیده باشد حیات انسانی میسرو بردوام می شد؟
آیا انسانی که زندگی و حیات اش در معرض هجوم خطرهای گونه گون قرار دارد می تواند به خطرات فکر نکند و در جهت دستیابی به راهکارعملی برای دفاع نیندیشد و نقشه نکشد؟
آیا زندگی بدون امکاناتی که در اختیار انسان است می تواند ادامه یابد؟
آیا این امکانات از آسمان می آیند یا نتیجه ی فعالیت انسان های دیگر هستند؟
و باز آیا اگرچنین امکاناتی نباشد زمینه ای برای اندیشیدن انتزاعی و آبستراک ِبدون ارتباط با زندگی مهیا خواهد شد؟
قدر مسلم اینکه مدام اندیشه معطوف به زندگیدن است و زندگی گسترده بسیار پهناور برای اندیشه فراآوری می کند. در این رابطه لازم است طرفداران هایدگر در ایران مناسبت ِ"هستی شناسی" او با زندگی اجتماعی و راهکارهای وی را برای مخاطبین آشکار سازند.
منظورم در این کوتاه نوشته، شناخت زمینه های رشد فاشیسم، نازیسم و راسیسم در جامعه امروزی جهانی است. البته مراد از راسیسم نه بمعنای برتری "راسته ای یا نژادی" که بروز اشکال تازه و همخوان با وضعیت امروزی آن می باشد.
نظم کنونی با انسان امروزین چه کرده است؟
نظام سرمایه داری اکثریت مطلق انسان های کره خاکی را مجبور به فروش نیروی کارشان نموده است. انسان ها اما به چند گونه مبادرت به این کار می کنند:
بخش بمنزله ی نیروی سرکوب مستقیم به مزدوری نیروی سلطه گر«Herrschft» مشغول هستند که تعدادشان کم نیست.
بخش دیگری بمنزله ی «مغزمتفکر» ومتخصص خود را مستقیم در خدمت رشد ابزارآلات تولید و وسرعت بخشیدن به تولید و بازتولید سرمایه فروخته اند و مشغول کار هستند. این بخش در حقیقت قسمتی از "اطاق فکرها"ی نظمی هستند که بهترین خدمت را به نیروی سلطه گر می کنند برای بی هویت نمودن جامعه، زیرا نقش بنیادین در سلب فاعلیت انسانی دارند بطوری که سمت و سوی نابودی کامل فاعلیت انسانی را فراآوری می کنند. بعبارت دیگر انسان هائی که در دوران های گذشته با طرح اندازی تولید و ابزار تولید اجتماعی هویت می یافتند و زندگی را اینگونه سازمان می دادند امروز دیگر جملگی نقش فاعلی و اجتماعی ِخود را از دست داده اند.
اما اکثریت قریب به اتفاق انسان ها نیروی کارشان را بمنزله ی کالائی ارزش افزا به خریدارن و مصرف کنندگان نیروی کار می فروشند و بدین گونه معیشت خویش را تأمین می نمایند. این بخش از انسان ها بمنزله ی کالا برای نظام حاکم چنان ابزار و شیئی مصرف می شوند نه مثل انسان. چرا که هرنوع فشاری به آنها می آورند تا بیشترین استفاده را ببرند.
بخش دیگری بمنزله «اطاق فکر نظام» خود را در اختیار آن قرار می دهند. این بخش به دولتمردان و متفکرین تقسیم می شوند. در ادامه فونکسیون این بخش سعی خواهم کرد واشکافی نمایم.
زندگی اجتماعی و نظام موجود
نگاهی به زندگی ِانسان امروزبیندازیم: آیا عرصه ای از زندگی اجتماعی هست که نظام موجود در آن دخالت نکند؟ جنس و نوع وسائل معیشت جامعه را چه کسانی تعیین می کنند؟ نوع کار، رشته ی تحصیلی و مدارک تحصیلی و نیز رشته های تازه تحصیلی ما چگونه تعیین می شود؟ همه ی چیزهائی که ما مصرف می کنیم تولید شده اند، برای تولیدشان عده ای طرح اندازی کرده اند و تعداد خیلی زیادی استثمار شده اند تا این چیزها بدست مصرف کننده برسد. سخن گفتن از استثمار شدن یک واژه ی خالی نیست که یعنی در شرایط بسیار بدی اجبارن زندگی شان را مصرف تولید این اجناس کرده اند اما برای مصرف کننده تنها بصورت اشیائی متجلی می شوند که قیمتی دارند. بعبارت دیگر نه تنهاهیچگونه رابطه ای میان تولید کننده و مصرف کننده شکل نمی گیرد بلکه مصرف کننده حتا برای لحظه ای به چگونگی تولید کالاهائی که خریداری و مصرف می کند بیندیشد. برای تثبیت چنین مناسباتی نظم موجود برنامه ریزی های تاریخی و حساب شده ای را سازمان داده است:
امروزه ماشینی که دارای صدها قطعه است قطعات متفاوتش در کشورهای مختلف تولید شده، سپس همه ی این قطعه ها در کارخانه ای گرد می آیند و توسط تعدادی کارگر مونتاژ می شوند. این نوع از تولید ِاجتماعی وضعیت ویژه ای را در تولید کنندگان ایجاد می کند، بگونه ای که هیچکس احساس نخواهد کرد که تولید کننده ی چیز معینی است. هزاران کارگری که در ساختن این پدیده نقش ایفا کرده اند به دلیل ناهمزمانی و نا هم مکانی احساس می کنند تنها چیز بی ارزش و ساده ای را تولید کرده اند از سوی دیگر هر قطعه که در کارخانه ی معینی ساخته می شودچنین تقسیم کاری عملی تکراری را در ساخت و تولید به کارگر تحمیل می نماید و یکنواختی کار چنان آنها را خسته و فرسوده می کند که دیگر توان فکر کردن به آینده «نتیجه چنین عملی» را از دست می دهند. از این رو هزاران نفر روی قطعاتی کار کرده اند تنها و تنها به دلیل اینکه در مقابل تجسم یابی نیروی کارشان در قطعه ای مجهول الهویت مزدی دریافت کرده اند. لذا هر روز رأس ساعتی که کارفرما برایشان تعیین کرده پای دستگاه و سر ِکارشان حاضر می شوند. این کارگران که صرفن بخاطر تأمین معیشت شان مجبور به فروش نیروی کار و تولید قطعه ای هستند، چون ساخته شدن ماشین را بطور مشخص بمنزله ی نتیجه فعالیت خود احساس نمی کنند با اینکه در یک فعالیت اجتماعی گسترده و تقسیم کار جهانی مشغول کارند ولی نمی توانند زندگی خود را بمنزله زندگی اجتماعی ارزیابی نمایند. این تولید اجتماعی که موجودیت انسانی را از کارگر سلب نموده و او را به فردی حتا برای خودش تکراری مبدل می سازد بسادگی روح و روان سرکوبگری را سامان می بخشد. روحیه ی سرکوبگری افراد در صورت فراآوری شرایط براحتی می تواند فعلیت پیدا کند و عملی شود. همین وضعیت بر رشته های تحصیلی دانشگاه حاکم است.
منشأ اطاق های فکر نظام دانشگاه است، دانشگاه بمنزله ی بخش مهمی از نظم جهانی با سلطه ی سرمایه فونکسیون پیدا می کند. از این رو قطعن در دانشگاه و حتا مدارج پیشا دانشگاه ـ از مهد کودک دبستان و دبیرستان نیزـ تابعی ازطرح اندازی و برنامه هائی است که نظم موجود بربنیاد نیازمندی های خویش سازماندهی می کند. سردمداران نظم موجود از طریق ارگان های مختلف لحظه به لحظه کوشش دارند نیازهای خویش را مورد ارزیابی وشناسائی قرار دهند تا بربنیاد آن سازماندهی ِاجتماعی کنند. رشته های جدید دانشگاهی و حتا سیستم آموزشی بطور کلی، جملگی بر بنیاد نیازهای این نظم تعیین می شوند. نوع آموزش و رشته های جدید را چه کسانی و کی تعیین می کند؟ آیا جامعه در این زمینه ها نقشی دارد، چگونه؟ اما آنچه در این ارتباط لازم است بدان توجه اکید داشته باشیم اینکه:
نیازهای صاحبان تولید و سازمانگران نظم یعنی نیروی سلطه گر و نیازهای اجتماعی دردو جهت مخالف حرکت می کنند. سرمایه به دنبال سودبیشتر همه چیز را سازماندهی کرده و کوشش می کند اهداف خود را تحقق بخشد؛ جامعه به زندگی و رفاه خود فکر می کند وبرای متحقق شدن این اهداف فعالیت می نماید. سود بیشتر سرمایه و رفاه اجتماعی و یک زندگی انسانی دو قطب متضاد و ناهمخوان هستند هر یک دیگری را نفی می کند. جهت فهم موضوع پرسش این است که سود بیشتر چگونه تحقق پیدا می کند؟
سرچشمه ی سود کجاست؟
سود امری اقتصادی است اما سود و سود بیشترسرمایه در مناسبات اجتماعی متحقق می شود بدون رابطه اجتماعی نمی توان از سودی سخن گفت. یک کارخانه دار نیروی کار ِکارگر را بمنزله ی یک کالا خریداری می کند تا آنرا جهت تولید مصرف کند. فروشنده ی نیروی کار چرا نیروی کارش را می فروشد؟ آیا اگر بتواند نیروی کارش را خودش بمصرف برساند تا بدینگونه معیشت اش تأمین نماید آنرا در اختیار دیگری قرار می داد؟ پس «من» نیروی کارش را می فروشد چون برای خودش قابل مصرف نیست. اما «من» دیگری نیروی کار«من» را می خرد چون امکان مصرف آنرا دارد. مصرف نیروی کار برای «من»ِ خریدار به امکاناتی مربوط می گردد که تا نیروی کار خریداری شده مصرف نماید. این امکانات بمنزله ی سرمایه عمل می کنند، فرقی نمی کند که کارخانه باشد بانک یا یک بیمارستان و مدرسه و دانشگاه انتفاعی. یعنی «من» خریدار نیروی کار مالک چیزهائی است، چیزهائی در اختیار دارد بهمین خاطر برای راه اندازی به نیروی کار «من» هائی احتیاج دارد. اما این «من» خریدار عاشق چشم و ابروی فروشندگان نیروی کار نیست که آنها را به استخدام خود درمی آورد بلکه با هدف کسب سود اقدام می نماید. آنچه در این زمینه لازم است بدقت درک کنیم: سود بردن خریدار نیروی کار در رابطه صورت می گیرد، رابطه ای اجتماعی و اقتصادی که بین خریدار و فروشنده ی نیروی کار وجود دارد. از تفاوت نوع مصرف خریدار درمی گذریم زیرا اینجا فقط بنیاد نابرابر این رابطه مورد نظر است. هر دو طرف رابطه تا حدودی بر چگونگی عمل خود واقف هستند اما به چه صورتی؟
فروشنده نیروی کار چون امکان مصرف نیروی کارش را ندارد به فروش آن تن درمی دهد و اجبارن به بازار خریداران مراجعه می کند؛ آیا طرفین در همین رابطه از جایگاه مشابه و موقعیت مساوی برخوردارند؟ قانون کار و حق مالکیت بر ابزار ومکان کار همگی از پیش توسط نیروی سلطه گر(کارفرمایان) تعیین شده است لذا در بهترین حالت «من» فروشنده قادر است برای دریافت دستمزد یا حقوق چانه زنی کند نه بیشتر. پس هرگز دوطرف مبادله شرایط یکسانی ندارند مزید بر آن بیکاری مزمن باعث می شود که چانه زنی هم صورت نگیرد. خب این رابطه چون برای خریدار حاوی کاراضافی (یعنی ارزش اضافی یا سود) است کارخانه دار چنین اقدام می کند در حالیکه برای فروشنده تأمین معیشت است. اما در عین حال نتیجه این رابطه، سود سرشار برای سرمایه دار و افزایش سرمایه و استثمار بیشتر است. ولی تحقق سود بیشتر، کار ِبیشتر و سرعت بخشیدن به پروسه تولید است.
همه این طرح اندازی ها را شخص سرمایه دار رأسن انجام نمی دهد اینها را تحصیلکرده های دانشگاهی سامان می دهند. دانشگاه آموزشگاهی برای تشکیل اطاق های فکردر زمینه های مختلف به نفع نظام حاکم است. هایدگر از این قاعده مستثنا نیست او نیز علیرغم اینکه مستقیم چیزی بنفع نظام نمی نویسد اما جامعه دانشگاهی را در زمینه جهانبینی با فعالیت خودش چنان پاسیو می کند که نتوانند به زندگی مادی خویش فکر نکنند. هایدگر جهانبینی دانشجویان اش را به سمتی هدایت می نماید که به مسائل اجتماهی و اقتصادی نیندیشند که با «هستی» و هستی شناسی بگونه ای انتزاعی خود را مشغول سازند. چنین پاسیوسیمی انسان را در مقاطع لازم بسادگی جذب نیروی سرکوبگر حاکم خواهد نمود. بعنوان اختتام کلام به بخش دیگری از هایدگر در "جهانیت جهان" توجه کنیم. او در باره «ابزاریت» ابزار می نویسد:
"...محصولی که سفارش داده می شود به نوبه خود تنها برکاربردش و همپیوندی ارجاعی هستنده ها، که در این
کاربرد کشف می شود، مبتنی است."
سیاوش جمادی جمله آخر را بهتر ترجمه کرده است، از این رو ترجمه ای ایشان را هم می آوریم:
"..کار سفارش داده شده نیز خود تنها برکاربردش و بر بافت ارجاعی ِهستندگانی که حین این کاربرد
کشف می شوند مبتنی است."*
توجه کنیم به محتوی جمله فوق؛ چیزی سفارش داده می شود طی پروسه ای تولید می شود برای تولید آن ابزاری مورد استفاده قرار می گیرند این محصول نیازی از نیازهای انسان را مرتفع می سازد. خب ببینیم از نظر هایدگر در کاربرد این محصول چه اتفاقی می افتد؟
در دیدگاه هایدگر "محصول یا کار"، "تنها" با "کاربرد" آن و "همپیوندی ارجاعی یا [بافت ارجاعی"] ش با هستندگانی که مصرف اش می کنند کشف می شود. یعنی فردی به پیراهندوزی مراجعه می کند تا از پارچه ی معینی پیراهنی برایش بدوزد، فرد به پیراهن احتیاج داشته است بهمین خاطر سفارش پیراهن می دهد کاربردش نیز بمنزله تن پوشی کاملن معین است. پس، برای این شخص قبل از آنکه پیراهن سفارش دهد کاربرد آن کاملن شناخته شده بوده است. از این رو پرسش این است که چرا هایدگر فکر می کند که چیزی که سفارش داده می شود برای تولید "تنها بر کاربردش.. حین کاربرد آن و مبتنی برا کشف می شود؟" این امر ریشه در جهانبینی هایدگر و هایدگریسم دارد زیرا ایشان بر بنیاد چنین نگاهی نمی تواند درکی از تاریخ تولید تاریخی و اجتماعی داشته باشد. برای او پیراهن بمنزله یک تن پوش سفارش داده می شود تازه پس از تولید و کابردش کشف می شود.
البته هایدگر در صفحات بعدی همین امر را درارتباط با تولید انبوه نیز همین را می گوید و چنان بیان می کند که محصول در بازار توسط خریداران تازه کشف می شود آنهم بگونه ای میانگین. یعنی یک شرکت که برای تمام جهان طرح اندازی تولید وسیله ای را کرده است تازه پس از وارد بازارشدن کشف می شود. البته قبلن توضیح دادم که نظم موجود حتا تولید نیازهای اجتماعی نیز می کند و بازار هم برای آن می سازد. به هر روی این گونه جهانبینی های پاسیو براحتی بجای شناخت معضلات تاریخی ای که نظم موجود برای انسان ایجاد کرده است کارگر را به خارجی و داخلی تبدیل می نماید و آدمی در «هاناو» به قلیان بار رفته و تعدادی را می کشد و زخمی کرده و خود و مادرش را با همان کلت می کشد. فکر نکردن به وضعیت مادی امروز نظم سرمایه در سطح جهانی برخاسته ازعدم اندیشه ورزی است، زیرا این سرمایه انحصاری متروپل است که توده های زحمتکش جوامع پیرامونی را به فقر و فلاکت می کشاند بخاطر سود بیشتر. خاتمه ی کلام اینکه همین آدم بیچاره ی آلمانی که مردم جهان پیرامونی را خارجی ارزیابی می کند بدون شک ارتش آمریکا را که سالیانی طولانی آلمان اشغال کرده بود را خارجی نمی داند بخاطر حاکمیت همان جهانبینی پاسیو.
کیومرث عزتی ٢٠.٠۴.١٣
_______________________
* ـ «هستی و زمان» مارتین هایدگر صفحه ٩۴ و ٩۵ ترجمه عبدالکریم رشیدیان/ در ترجمه سیاوش جمادی صفحات ٢٠٧ و ٢٠٨