افق روشن
www.ofros.com

"پرداختی کوتاه به مصاحبه احمد غلامی با محسن حکیمی"

*نویسنده کتاب دگردیسی کمونیسم مارکس

فعالان کارگری ضد سرمایه داری گیلان                                                                                              یکشنبه ۱ اسفند ۱۴۰۰ - ٢٠ فوریه ۲۰۲۲

بخش دوم
نقدِ نقد

- همانطور که می دانید، ما دربخش اول نقدِ نقد به مصاحبه احمد غلامی با محسن حکیمی نویسنده ی کتاب "دگردیسی کمونیسم مارکسی" منتشره در روزنامه شرق به تاریخ( ۲۲) اردیبهشت( ۱۴۰۰) که تحت عنوان "علیه لنین " چاپ شد ، نقدی را وارد دانسته ایم .البته با پوزش از دوستان و رفقای کارگر که بخش دوم را به علت مشکلاتی غیرقابل ذکر با تاخیر تقدیمتان می کنیم. - باید گفت : پایه و اساس نقد حکیمی کتاب "آنتی دورینگ" انگلس قرار دارد آن را محور «آیینی»
«مارکسیسم » قلمداد کرده که به طور سلسه مراتبی به تروتسکی و پلخانف و لنین و ...منتقل شده است! در ضمن حکیمی "انگلس" را «پدرخوانده اسطوره ای» مارکسیسم خطاب کرده! همانگونه که مارکس در «خانواده مقدس » برونو باوئر را نقادانه و با لحنی طنزآلود و تلخی «پدر سالار» خوانده است.
- آنچه مسلم است «آنتی دورینگ» دفاعیه ی انگلس از «کمونیسم مارکسی » به عنوان دانش اجتماعی بر پایه سطح پیشرفت علوم قرن نوزدهم آنهم تحت نظارت مارکس جمع بندی و نگارش یافته است.
 به دیباچه های( ١و٢و٣) انگلس در کتاب آنتی دورینگ مراجعه شود.
- مگر دورینگ چه مطالبی را عنوان کرده بود ؟!
- نوشته های دورینگ شامل سه بخش " درسنامه فلسفی" "درسنامه اقتصاد ملی و اجتماعی " و "تاریخ انتقادی اقتصاد ملی و سوسیالیسم " می باشد.
یکم- در باب فلسفه ، این پروفسور آکادمیک و دانشگاهی خود شیفته، فلسفه خود را فلسفه واقعیت گرا - رئالیستی- نامیده که برپایه ی « شماتیسم عمومی عالم » - تو بخوان منطق صوری هگل - قرار دارد. حقیقت از نظر وی "یک حقیقت غایی و نهایی " - برداشتی افلاطونی و بیشتر ارسطویی - می باشد و آنرا یک علم بنیادین، یک برداشت علمی دقیق از اشیاء و انسانها ... یک کار فکری نافذ در هر جهت… . یک طرح ریزی خلاق از پیش شرط ها و پی آمد های قابل کنترل با اندیشه ... بنیادین و مطلق! - مطلق گرایی افلاطونی،ارسطویی و هگلی - و ... عنوان میکند. در ضمن او شعورش را با اقتباس از هگل و "نظم منطق درونی اش " از همان ابتدا کاملا "ناتورالیستی و در مقابل هستی و طبیعت قرار داده !" که این خود برداشتی معوج و کج و کوله از "فلسفه کلی" یونانی ماب و اعقابشان می باشد. دوم - دورینگ همچنین مدعی است که در زمینه اقتصاد - سیاسی اثراتی جامع و سیستماتیک و تاریخی ارائه داده که بشدت تحت تاثیر اُسمیت و ریکارد و ... می باشد در نهایت به طرح یک برنامه "سوسیالیستی"! برای جامعه ی آینده که مختص به خود وی بوده و به تمام و کمال تدوین یافته ارائه میدهد . که چه ؟ که "ثمره ی عملی تئوری روشنی ست که تا ژرفای مسائل به پیش می رود"! - منبع - انگلس - آنتی دورینگ صفحه ۴٣- ۴۴- ۴۵ ویراستار ناصر شکوری
- همانطور که مارکس گفته، تاریخ تمامی جوامع بشری تاریخ مبارزه طبقاتی بین مالکان ابزار تولید وفاقدان ابزار تولید بوده، بین برده داران و بردگان بین فئودال ها واربابان زمین از یک سو و سرفها و رعیت ها از سوی دیگر هم اکنون این جدال طبقاتی بین سرمایه داران و کارگران ادامه یافته، مانیفست کمونیسم. در طول این تاریخ بشری، این مالکان ابزار تولید نه تنها جسم و جانمان بلکه افکار و اندیشه هایمان را توسط نمایندگان فکری خود به پای خدایگان و اربابان انواع به زنجیر بردگی پندارها و آیین ها و... کشانده اند. در مقابل هرگونه تلاش و کوشش ها و انقلابات اجدادما و ما را علیه نظام های سلطه گر به شدت سرکوب و با جنایات خون بار و زندان و کشتار نسل های گذشته و فعلی مان پاسخ داده و می دهند. چرا؟ تا ما همچنان در حصار جهل و خرافات و نادانی تن به بردگی داده باشیم و تا حیاتی پرومته وار برای لقمه ای نان به ما تحمیل کنند و...
سوال - فکر و شعور انسانها چگونه شکل می گیرد ؟ همانظور که مارکس گفته: این هستی اجتماعی ماست که شعور اجتماعی ما را بوجود می آورد. مگر انسانها و مغزشان خود محصول طبیعت نبوده و در مسیر تکاملی خود نیازمند تعامل با طبیعت نبوده و نیست؟ مگر در این راستا از طریق کار اجتماعی هدفمند با دستان خویش و ادراکات حسی خود و ابزار سازی، تجربیات خود را در بوته ی ازمایش به نتایج مختلف و شکست ها و پیروزی های علمی کاربردی، گام های لرزان خود را هر چه بیشتر استوارتر نکرده اند؟
بگذریم - ما در اینجا با اجازه شما به فلسفه و تاریخ خردورزی انسانها و نمایندگان شاخص آنها می پردازیم - بدون آنکه قصد آموزش فلسفه و تاریخ آنها را داشته باشیم - زیرا، حکیمی، انگلس را متهم به ابداع نوعی فلسفی "چیستی شناسی" ماتریالیستی ماوراءطبیعی از گونه ی ارسطویی کرده است!
مارکس می گوید: فیلسوفان اراده کافی برای شناختن پدیده ها داشته اند اما ابزار لازم را نداشته اند. در ضمن اجزاء دستگاه فلسفی هگل را بر بنیاد آرای فلاسفه گذشته به ویژه فلاسفه ی یونان باستان میدانسته. کافیست بدانیم که بیشترین هگل شناسان بر قول فوق الذکر توافق داشته و دارند. باید گفت که بیشترین تلاش فیلسوفان و جدال نظری و آرایشان در شناخت، حول مسائل کلی، مانند هستی، حقیقت، وجود، عینیت و ذهنیت و... بوده و هست.
- روایتی مینیاتوری از فلسفه، قرن ششم ق.م - جان کلام اینکه، ما از طالس ملطی ریاضیدان شروع می کنیم که آب را مایه حقیقی موجودات می دانست از شاگردان وی اناکسی مند روس و اناکسیمانوس را میتوان نام برد. اناکسی مندروس «اصل موجودات »را چیزی دانسته غیر متعین و غیر متشکل، بی آغاز و بی پایان و جاوید که جمع "اضداد" خشکی و تری و گرمی و سردی ست حیات زمانی رخ میدهد که اضداد از یکدیگر جدا شده و اگر با هم جمع شوند مرگ و کمون و در واقع به "اصل" خود باز می گردند. - انکسیمانوس هوا را مادة المواد دانسته و انقباض و انبساط آنرا بوجود آورنده عناصر دیگر میدانست.
- هراکلیت آتش را اصل و مبداء خوانده و مظهر بی قراری ، عالم را به رودی همیشه روان تشبیه کرده منکر ثبات و بقاست برای بودن و نبودن اعتباری قائل نیست و همه چیز را در حال شدن دانسته و شدن را نتیجه مبارزه اضداد می داند خواص اشیاء را نسبی و اعتباری ، حقیقیت را واحد دانسته که در ظاهر کثرت است و در باطن وحدت.
روح انسان را شراره ای از آتش علوی بوده که پس از مرگ به "اصل" رجعت می نماید جمله ی معروف او اینکه ،در یک رودخانه بیش از یک بار نمی توان شنا کرد.
- فیثاغورس ریاضیدان معروف «اصل وجود »را عدد دانسته و تمامی امور را نتیجه ترکیب و تناسب اعداد پنداشته است. همچنین عدد را حقیقت اشیاء ، واحد را حقیقت عدد میخواند بین واحد و کثرت، زوج و فرد تضاد قائل شده اما واحد مطلق را از زوجیت و فردیت، وحدت و کثرت مبرا میداند.
پیروانش به کرویت زمین و وجود شش سیاره در منظومه شمسی پی برده بودند.
- امباکلوس، عالم را ترکیبی از عناصر چهارگانه آب، باد، آتش و خاک، جمع و تفریق عناصر را مایه کون و فساد عالم و نتیجه مهر و روشنی پنداشته.
- دموکریت، جهان و تمامی اجسام را مرکب و ترکیبی از ذرات کوچک بیشمار دارای ابعاد غیرقابل تجزیه به نام اتم می دانست ذراتی همه از یک جنس، دلیل تنوعشان در شکل و اندازه و وضع ذرات نسبت به یکدیگر پنداشته که دارای وجودی ابدی و متحرک حول یک دایره می باشند همه امور راناشی از "علت ومعلول" یکدیگر و وقوعشان ضروری و جبری گفته . منشا ادراکات را حس و حس را ناشی از "چیزهایی" صادر شده از اشیا و اجسام که پس از سیر در فضا به اعضای حسی انسان رسیده و آنرا متاثر و تحریک می کند.
- ظاهرا نخستین کسی که ناظم امور عالم را "عقل" معرفی میکرد انکساگوراس بود که برای همه ی اشیا در درونشان "تخمه ای" قائل شده که برتخمه های دیگرغالب در هرجنسی بود و سایرتخمه ها در کمون به سر می برند.
- اپیکوریان - اپیکور فلسفه خود را برپایه ی ادراک حسی از دموکریت گرفته، عالم را کلا جسمانی و مرکب از ذرات غیرقابل تجزیه، خارج از شماره وابدی و قدیم و متحرک دائم دانسته است. تفاوتش با دموکریت این است که، ذرات را دارای اختیار و قوه پنداشته، انسان را مختار، جبر و ضرورت را انکار میکرد.
- ایلیاییان - سده ی پنجم ق.م - فلسفه ایلیاییان ادارک حسی را بی اعتبار دانسته و جهان خارج را هستی راستین و حقیقی نمی دانستند مهمترین آنها کسینوفانوس ، پرمانیدس یا پارمنید و زنون بودند.
پارمنید به وجود، اعتقاد داشته آنرا ساکن، مداوم و غیر متحرک، پیوسته و یکپارچه بدون اجزا، نامحدود، ازلی ابدی بدون تغییر و قائم به خود میدانست و می گفت هستی حقیقی را با چشم "عقل" باید دید ونه از چشم ظاهر.
زنون نیز حرکت را حقیقت ندانسته و آنرا خلاف عقل میدانست فلسفه شان را "فلسفه عقلی" در مقابل فلسفه مشاهده و تجربی می دانستند.
- سوفسطائیان - نیز با استفاده از استدلالهایی شبیه زنون و پرمانید ، اعتقاد به وجود، نداشته مهمترین آنها پیودیکوس، گورگیاس و پروتاگوراس بودند. گورگیاس بین عدم و وجود فرقی قائل نبود. پیودیکوس بهره انسان را از دنیا رنج و شکیبایی و استقامت می دانست.
- سقراط که فیلسوفی ورزیده در جدل کلامی بود با استفاده از تناقضات کلامی سوفسطاییان با شواهد ومثالهایی از امور جاری و عادی مورد تحقیق وی ،آنها را محکوم کرده و حتی مورد استهزاء قرار میداد.شیوه سقراط استقراء از- جزء به کل رسیدن - پس از آن به استنتاج و قیاس از کل به - جز رسیدن بوده - وی معتقد بود همانگونه که در انسان قوه عاقله ست در عالم نیز چنین قوه ای موجود ست عالم را دارای نظم و هرامری را "غایتی" و ذات باری را خود غایت وجود عالم دانست.

- افلاطون شاگرد سقراط و ارسطو شاگرد افلاطون بود.
ما در اینجا به فلسفه کلی بطور خلاصه و اشاره ای می پردازیم . چرا؟ زیرا فلسفه انتقادی هگل براساس هستی شناسی فلسفه کلی و ایده الیسم یونانی قرار گرفته. بالاخص فلسفه پرمانید، زنون، مُثُل افلاطون صورت ارسطو، اقنوم سه گانه فلوطین، گوهراسپینوزا و کانت، ایده الیسم فیشته و شلینگ و ... بوده ست.
- فلسفه کلی چیست؟ فلسفه کلی جدال نظری و تضارب آرا فیلسوفان حول محور و رابطه ادراکات حسی و عقلی، هستی و وجود، حقیقی و نمود ، کل و فرد (یاجزء) ... بوده است.
- افلاطون و هگل - دانستیم ایلیاییان میان صورت ظاهر و حقیقت همچنین میان احساس و خرد فرق قائل بودند. محسوسات را انکار کرده جهان خارج را هستی راستین و حقیقی نمیدانستند. اما پروتاگوراس ، با نفی تفاوت میان حقیقت و نمود واعتبار بخشی به حواس، ادراک حسی را عین حقیقت اعلام کرده وگفت: انسان برای ادراک امور بجزحواس وسیله ای ندارد زیرا تعقل مبتنی برحواس ست.
- افلاطون برای ابطال رای پروتاگوراس به تحلیل احساس پرداخته و گفت: احساس خالص و مجرد نمیتواند منشاء دانش و آگاهی باشد وبرای حسی ترین "دانش آدمی" مفاهیم و انواع را قائل شد که مفاهیم عام هستند و کلی و پدیدآورنده اعتبار و استدلالند. مانند سپیدی، سیاهی، حیوانیت، انسانیت و ...
محسوسات ظواهرند، نه حقایق، وعوارضند و گذرنده نه اصیل و باقی، علم (connaissance)مشمول آنها نمیشود. به همین دلیل، روش "خرد" را منشاء ثواب و احساس را زائیده خطا دانست. میگفت: احساس از جهان محسوسات، از جهان عینی های خاص خبر میدهد و این همان جهان دروغین است و فقط کلیات واقعیت دارند و کلیات عینی را افلاطون مُثُل نامید وهیچ چیز جز کلی را حقیقت نمی پنداشت می گفت: آنچه وجود دارد نسخه و رونوشت هایی مفرد از مُ ثلُ یا "ایده" به نام مثل می باشد به عبارتی کلی، آن هستی فرجامی نیست که علت بنیاد همه چیزهاست و جهان را از درون خویش پرورده و بیرون آورده مجاز یا وجود چیزی وابسته به حقیقت وهستی آن از حقیقت برمی خیزد.
این مُثلُ یا کلیات وجودی جداگانه و خاص خود در جهانی دیگر در آنسوی زمان و مکان دارند که روان نیکوکاران پس از مرگ بدانجا میروند - البته افلاطون با اقرار به آنچه ماده مینامد - یعنی گوهر بی شکل و نامعین و زمینه "چیزها" نظریه خود را در مورد ماده لاوجود نقض میکند چگونه؟ یعنی ماده "چیزی" که از مُثلُ پدید نیامده مانند آنها ازلی غیرمشتق و مستقل ست به عبارتی ماده می بایست از ازل در جایی بوده باشد تا تصاویر مُثُل بر آن نقش بندد.
نکته دیگر اینکه به نظر افلاطون روح انسان پیش ازحلول در بدن و آمدن به دنیای مجازی در عالم "مجردات" ومعقولات بود و مُثُل یعنی حقایق را درک نموده چون به عالم کون و فساد آمده آن حقایق فراموش شده اما بکلی محو نشده چون انسان، سایه و اشباح یعنی چیزهایی را که از مثل بهره دارند را می بیند با اندک توجهی حقایق را بیاد می آورد به همین دلیل ، کسب معرفت را "تذکر" دانسته و برای کامل شدن علم ، طریقه "سیروسلوک" و "کشف و شهود" را جهت رسیدن به وحدت مطلق لازم میداند و خیرمطلق را غایت وجود اعلام می کند و...
در مجموع و خلاصه، افلاطون، مفاهیم را آفریده ذهن دانسته که یافته های حسی را با هم قیاس می کند و تفاوتشان را دریافته و بصورت انواع خاص در می آورد وهر مفهومی چیزی جزئی ست و...

- ارسطو و هگل -
ارسطو معتقد بود "چیزها" از ماده و صورت فراهم شده اند. مفهوم ماده ارسطویی همان ماده افلاطونی یعنی همان "آن" یا گوهر نامعین چیزها وصورت ارسطویی همان مثال افلاطونی و همان "کلی" ست. با این تفاوت که ارسطو برخلاف افلاطون وجود صورتها یا مُثُل –ایده- یا کلیات در جهانی دیگر را منکر بود.
- همچنین ارسطو برای صور و کلیات "وجودی" جداگانه و قائم به ذات خویش قائل نبود و"کلی" را صفت مشترکی بین "فردها" میدانست مانند سفیدی که مفهومی ست کلی و مشترک میان "چیزهای" سفید . صفات را جدا از موضوعات خویش نمی دانست و میگفت: ماده نیز وجود جداگانه از صفات خود ندارد. گوهر یا "آن"، جدا از کلیات خود نیز وجود ندارد.
- هر "چیزی" را ناشی از آمیزش ماده و صورت دانسته که در بعضی "چیزها" ماده غالب و در بعضی دیگر صورت غالب است. بطور مثال سرخی گل قوام یافته یا عنصری از گل است اگر جدا از گل دیده شود امری ست اعتباری و کلی. در ضمن "کلی "هستی دارد ولی وجود ندارد چرا؟ زیرا مانند سنگ یا آهن ، قائم به ذات خویش نمی باشد.
- به عقیده ارسطو "صورت" هر چیز یا عنصر کلی آن، غایت یا مقصود آن "چیز" است وهر"چیزی" به علتی بوجود می آید و "وجودش" موخر به علت است در نتیجه "غایت" - مقصود - هر چیز مقدم بر آغاز آنست.
- لازم به ذکر است این تقدم و تاخر، زمانی نیست، اشتباه نشود، بلکه تقدمی منطقی یا عقلی ست که چنین مفهومی در منطق هگل نیز وجود دارد. یعنی در منطق، نخست مقدمات و سپس نتیجه می آید، صغری و کبری بر نتیجه تقدم منطقی دارند نه تقدم زمانی. رویدادها معلول علت یا مقصود خویش اند یعنی مقصود یا غایت، مقدم بر جهان است از این رو "کلی" از حیث عقل و نه زمانی بر همه چیزها تقدم دارد از نظر ارسطو منشاء و سرچشمه همه چیزهاست اصل نخستینی است که جهان از آن برخاسته و "پیش از کائنات است" یعنی کلی ، عقلا یا منطقا به هیچ چیز پیش از خود وابسته نیست و علت نخستین است.
در فلسفه ارسطو مطالب دیگری مانند فرق بین قوه و فعل است که در فلسفه هگل به صورت مضمر یا "در خود" و صریح "درخودو برای خود" وجود دارد. ارسطو معتقد است ماده، قوه و صورت فعل است صورت نیروی جنبانده که ماده را به سوی حالات برتر هستی پیش می برد و غایات در سراسر پروسه، روند از آغاز به طور فعال وجود دارد. مثال، تخم بلوط آغاز و بلوط غایت است بلوط بالقوه در تخم خود به صورت زمان و مضمر قرار دارد تخم بلوط "درخود" یا فی نفسه درخت بلوط است.
- نزد افلاطون و ارسطو ماده" چیزی" حقیقی بوده گرچه لاشی و یا نیستی می نامیدند. از آغاز گیتی وجود داشته ودر نهایت کلی به آن شکل داده و به "چیزی" مبدل می کند از این رو ماده وکلی هستی های بنیادین هستند و این ریشه دویتی (Dualism) فلسفه های ایندو می باشد که هیچ یک به دیگری تبدیل نمیشوند. -
- آخرین مطلب از فلسفه ارسطو به دلیل تاثیر مستقیم آن بر هگل «آیین مطلق» یا خداست. که نزد ارسطو صورت مطلق بی ماده در سلسله مراتب هستی ها قرار دارد و همان چیزی ست که خدا مینامد و سرچشمه تمام وجودست. صورت مطلق، حاوی ماده نیست و جز خود، محتوایی ندارد صورت، صورت است که ارسطو آنرا اندیشهء اندیشه دانسته، خدا ماده را نمی اندیشد فقط اندیشه را می اندیشد که نزد هگل، خدا، عبارتست از خود آگاهی مطلق، خودآگاهی ، فقط خود را می اندیشد. و این حکمی است از فلسفه کلی به این معنا که، صورت، کلی ست، کلی حقیقی و مطلق است. سپس حقیقی یا مطلق، اندیشه ست و چون اندیشه ،ذات ذهن است در نتیجه مطلق، همان ذهن است. فلسفۀ ارسطو را "وحدت وجودی" نیز میخوانند.
تعلیمات ارسطو حدود دوهزار سال بر دانش و علوم دنیا تاثیر گذاشته، در زمینه شناخت طبیعت،هیئت(نجوم) مسائل اخلاقی، خانواده، سیاست، هنر و ... مطالب فراوانی ارائه داده و تحصیل علم را عین شرافت برای انسان می دانست. او حرکت را ناشی از نقص پدیده حول یک دایره دانسته و زمان رسیدن به پایان (همان نقطه آغاز) سکون می گیرد یعنی به غایت خویش رسیده ست. حرکات کرات را دایره وار و ستارگان را ثابت و زمین را مرکز عالم میدانست.
- رواقیان، آنچه را که افلاطون و ارسطو مثال و صورت می خواندند تنها در ذهن دانسته و ذهن انسان را لوح ساده و سفیدی می پنداشته که معلومات آن از خارج برآن حک میگردد. فهم انسان را چهار مرحله، وهم و گمان، ادراک و علم می دانستند فلسفه رواقیان نوعی "وحدت وجودی" بوده البته جسمانی و نه روحانی . اصل وجود را مانند هراکلیت با مبدأ "آتش" که به هوا، آب و خاک تبدیل گشته دمی الهی در آن دمیده شده، انسان را عالم صغیر و جهان را عالم کبیر، جسم و روح (نفس) را با یکدیگرممزوج میدانند. - شکاکان - شکاکان می گفتند چون انسان جز حواس خود برای کسب دانش وسیله ای ندارد و حواس خطا می کند و عقل از اصلاح خطای او عاجزست بنابراین در هیچ موردی و مساله ای نباید رای قطعی داد.
- فلوطین - یا نوافلاطونیان (پلوتینوس 270-205) فلسفه فلوطین وحدت وجودی و حقیقت را واحد دانسته و احدیت را منشاء کل وجود شمرده و موجودات را ناشی از فیضان و جوشش از مبداء کل و نخستین و مصدر کل می پندارد. طبق عقید فلوطین نه تنها کلیات یعنی انواع دارای مثل می باشند بلکه هرفردی از فردهای محسوس مثالی در عالم معقولات دارد و این عالم، عالمی از نور و صفا است همچنین معقولات با وجود کثرت، واحدند هر یک همه اند و همه یکیست، نخستین آیینه احدیت، عقل است و معقولات نخستین مظهر اوست. برخلاف پیروان ارسطو نمی گفت از عارضی می توان به واجب رسید و مانند افلاطون از واژه "عارضه" استفاده نکرده و تلاش نمی کرد از راه مشاهده موجودات متناهی به عنوان پیش فرضی منطقی، وجود همین موجودات را نتیجه گیری کند زیرا بودن در اساسی ترین مفهوم برایش مترادف بودن مطلق و ثابت که خارج از زمان ومکان و نامتغیر بوده.اثر معروف فلوطین نه گانه ها( Enneds ) بود.
- از نظر فلوطین، چیزی بودن یعنی محدود بودن ومترادف با هیچ بودن است، تفاوت فلسفه فلوطین با پارمنید دراین است که نزد فلوطین هستی درمرتبه بالاتری ازآنچه پارمنید تصور میکرد قرار میگیرد.فلوطین این هستی را در برابر "واحد" یا "منطق" ثانوی میداند. واحد را ذاتی نمی داند که به مفهوم درآید عقل ما از راه سلبی به واحد نزدیک میشود عقل ناقص ما آن را چیزی میداند که با جهان محدودیت ها تفاوتی ریشه ای دارد نه تنها از جهان محسوسات دوراست بلکه از جهان اندیشه های ابدی نیز متفاوت می باشد.
- فلوطین از دانش گذشتگان، فلسفه ارسطو و پیروی از افلاطون وبا نظریه آرای فیلسوفان وعارفان مشرق زمین استفاده کرده به همین دلیل او را فیلسوفی التقاطی دانسته اند. در واقع اقانیم سه گانه او جمع بندی نظرات افلاطون و ارسطو و رواقیان می باشد.
- اقانیم (hypostases) اِقنوم بیان سریانی به معنی ذات یا گوهر فرضی، وجود اصیل می باشد. اقانیم سه گانه فلوطین عبارتند از: اقنوم اول، احدیت، او را خیر و فعل مجرد، مبدأ و مصدر اول میخواند. اقنوم دوم، عقل یا مبدأ و مصدر دوم، عالم معقولات که به وجود هم تعبیر میکند. اقنوم سوم، نفس یا روح می باشد.
- در مورد جسم، آخرین، ضعیفترین پرتو ذات احدیت بود که صورت اجسام ، حقیقت انهاست چرا؟ زیرا صورت را مایه زیبایی ماده بی شکل و زشت میدانند در ضمن صورت جنبه وجودی و ماده جنبه عدمی دارد چرا؟ چون ماده همراه در حال بودن و نبودن و به عبارتی در واقع شدن است نه بودن.
- در ضمن، عقل، وابسته میان ذات احدیت ونفس است و نفس وابسته میان مجردات) عالم روحانی (و محسوسات (عالم جسمانی) است، عقل کل، شامل معقولات وکلیه عقول، نفس کل، منشاء نفوس جزئیه و شخصییه، هر نفس علیرغم استقلال خود با نفس کل متحد بوده واین نفس است که مایه حیات وحرکت ست هرچه در عالم متحرک است دارای نفس است.
- "دیالکتیک مشتی قواعد و فرضیه های خشک نیست، با واقعیت سروکار دارد، چنان است که گویی هستی ها نزد آن ماده هستند و دست کم به شیوه ای منظم به هستی ها پیش میرود و به یک گام، صورت های معقول و واقعیت ها را از آن خود می کنند." (نه گانه ها ، جلد ١- ٣- ۵)
در اینجا میتوان تصور کرد دوستانی که کم وبیش با فلسفه هگل آشنایی دارند درابتدا به این گمان می رسند که این ازنوشته های هگل می باشد. اما این نقل قول هایی از نه گانه های فلوطین است و بس.
- در واقع فلوطین، خیر مطلق افلاطون را مصدر اول، عقل را که ارسطو مبدأ یا "منتهای کل وجود" دانسته صادر و مصدر دوم و نفس را که رواقیان " پروردگار عالم " پنداشته، فلوطین ، اقنوم سوم قرار داده ست.
-سوال؛ مبانی اندیشه نوافلاطونیان بر چه اساسی شکل گرفت؟ مبنای آن رساله محاوره تیمائوس و سقراط که رساله علم طبیعی افلاطون می باشد قراردارد. تیمائوس در این رساله به شناخت اصل و منشأ ساختاری جهان پرداخته .تیمائوس برای جهان یک آغاز و سازنده قائل شده و آنرا جهان آخرین و خیر و ناظر دانسته که همانا وجودی زنده می باشد. چرا که جهان از طریق حواس درک شده و بنابراین تغییرپذیر می باشد تیمائوس به تشریح ساختمان جهان مادی و روح انسانی و اینکه این جهان از بی نظمی به نظم - عقیده سقراط - توسط ناظم ، رسیده ست بعد ها پروکلوس (٨۵-۴١٢) م، "افلاطون باوری نو"را نظام مند ساخت.
- ما با اجازه ی شما دوستان ، گریزی بزنیم به جهان باستان که مصریان قبل از افلاطون معتقد بودند پیدایش جهان منظم از درون بی نظمی بوجود آمده و در بعضی از روایت هایشان آنرا نتیجه همکاری خدای خورشید (Ra) و به معاونت خدای ماه (توت Thoth) دانسته اند. خدای ماه (توت - مصری) (به یونانی "هرمس" و نام لاتینی "مرکوری") بوده ست. و حتی مشابه این افسانه آفرینش قبل از مصریان نزد ساکنان ماورالنهر به صورت همیاری جهان آخرین با سایر خدایان در مبارزه با جمعی از دیوان اخلال گر وجود داشته است. -
فلسفه الهی - نفوذ دین و فلسفه در یکدیگر-
بکارگیری ایده الیسم یونانی در دین-
تثلیث واقانیم سه گانه - منشأ یهودیت مسیحیت
- فیلون نامی از قوم یهود - متولد اواخر سده ق.م - تلاش کرد محتویات تورات را با فلسفه ایدئالیسم یونان وفق دهد. نتیجه و حاصل کار، بنیاد اصول عقاید و تثلیث نزد مسیحیان را بیان نمود. احتمال میدهند "اقانیم سه گانه" فلوطین نتیجه تحقیقات فیلون بوده ست. اما بین جهان شناسی فیلسوفان یونانی و یهودیت این تفاوت وجود دارد که یونانیان هیچگاه معتقد نبودند که خالق جهان، کائنات را از "عدم" خلق کرده در حالیکه وجه اشتراک فلسفه یونان و حتی عقاید اقوام آریایی، هر یک به نوعی "وحدت وجود" معتقد بودند.
در ادیان یهود و مسیحیت، اسلام (ادیان سامی) و کسانی که عقاید فلسفی خود را ازتورات آوردند حکم کرده اند که خدای جهان را از عدم مطلق بوجود آورده و آفرینش را وجودی جدا از آفریننده دانسته و رابطه شان را صانع ومصنوع پنداشته اند.
- با گسترش مسیحیت و رشد مجادلات بین پیروان این دین، به ناچار به استدلالهای فیلسوفان در مورد پیدایش جهان و معضلی به نام آفرینش متوسل شدند. در نتیجه با مقید بودن به تعالیم انجیل وتورات از حکمت افلاطون و فیلون و فلوطین و ارسطو و اخلاقیات رواقیان - بی اعتنایی به مظاهر دنیا - اقتباس هایی کردند. و در نهایت "حکمت الهی مسیحی" را که مربوط به یگانگی خدا و در اسلام به "معرفت الله" معروف است وضع نمودند.
- در "حکمت الهی مسیحی" خدا برخلاف یهوه - خدای خشن و سخت یهود - خالقیت از روی اختیار و محبت، عالم را از عدم بوجود آورده و در عین یگانگی، سه وجودست "پدر، پسر و روح القدس" یا تثلیث را تشکیل داده که همان اقانیم سه گانه می باشد. پدر وجود مطلق و منشأ قدرت، پسر کلام اوست همراه عقل - مشابه توت خدای عقل مصری - که بوسیله آن مخلوق را آفریده و روح القدس رابطه بین پدر و پسر و ضلع محبت است. مسیحیان "اقانیم سه گانه" را در عرض هم و مقرون بهم دانسته و رابطه آنها اسرار الهی می دانند.
- از مذاهب دوران اولیه مسیحیت، مذهب، "اریوس" بوده که برای خدا، زایش و فرزند قائل نشده و اقنوم دوم را مخلوق دانسته و قرین خدا نمی داند. دیگری مذهب مانی ایرانی که تلفیقی از دین زرتشت و مسیحیت و متاثر از بودا - ترک مظاهر دنیا - بوده و این سه تن را فرستادگان خدا دانسته و هُرمزد و اهریمن را قرین یکدیگر قرار میداد.

- گنوستیسم یا عرفان باوری
- انگلس در آنتی دورینگ به اصطلاح "گنوستیسم" و مارکس در دست نوشته ۱٨۴۴ به "رازورزی "و کشف شهود در فلسفه هگل اشاره نموده اند. آغاز "عرفان باوری" مسیحی یا گنوستیسم به دو قرن اول و دوم میلادی باز میگردد. ارتدکسهای) کلیسای اولیه(مسیحی از این اصطلاح در محکوم کردن و کافر شمردن مخالفان خویش استفاده می کردند. این ایده ها بیشتر در فرقه های یهودی و مسیحی - یهودی این دوران یافت می شد. ما در اینجا به بنیان گذاران "حکمت الهی مسیحی" و ادامه بخشندگان و تطور فلسفه ایده الیسم شان در ترکیب و تعبیر عرفان باوری بطور مختصر اشاره می کنیم.
- بزرگترین نماینده "حکمت الهی مسیحی"، فردی معروف به "اگوستین قدیس" بود وی متاثر از آیین "مانی" و فلسفه افلاطون که متفاوت با برداشت فلوطین بود. معتقد به وجود خدایی متشخص که به اختیار خویش جهان را به هستی در آورده و وجود انسان را ناشی از وجود زمانی و حالت عارضی (جنبه عرضی ارسطویی) دانسته نقص انسان را در تطورناشی از مشیت الهی میداند (اعترافات - کتاب یازدهم ) در ضمن مطلق فلوطین را طبیعت آدمی پنداشته که انسان در درون خویش به عنوان خویشتن خویش آنرا کشف می کند (ریشه های پروتستانیسم بعد ها) و درمی یابد که ابدیت منزلگاه اوست.
- فرد دیگر، اکویناس می باشد که فلسفه ارسطویی رابا حیله های مختلف در خدمت کلیسا در می آورد و می دانیم که کلیسا با تمام سلسه مراتب انگیزاسیون و شکنجه های خود در خدمت شیوه تولید فئودالیسم و دولتهای فئودال قرار گرفته که به آغاز تاریک اندیشی و جهل قرون وسطی و جنگهای ارضی با پوشش جنگ های صلیبی و مذهبی و جنایات گسترده ضد بشری و...انجامید.
گنوستیسم ،معتقد بودند که جهان مادی ساخته دست "خداوند خشمگینی" ست که در عهد عتیق آمده.
شیطان کار اوست خداوند حقیقی بسیار بالاتر از او و غیرقابل شناخت تصور می شود. و مسیح پیامبر حقیقی ست که به شکل انسان در آمده جهان و تاریخ آن ناشی از جدال بین فرشتگان و اهریمنان و خیر و شر است ...البته خاخام ها از اظهار نظر درباره مسائل قبل از آفرینش منع شده اند!
- کابالا (نهان گرایی) ، واژه ای عبری به معنای سنت و در اسطوره های یهودیان سابقه طولانی دارد. در این متن ها به مفهوم اینکه خدا حصه ای از خرد را به آدم سپس به موسی ارزانی داشته و در واقع آمیزه ای از گنوستیسم - عرفان باوری - یهودی و نوافلاطونی می باشد آنهم با هدف سازگاری افکار عمومی با افکار جزمی یکتا پرستی خاخام های یهودی می باشد. در کابالا بدنبال منشأ سیرآن می باشند که با افکار نوافلاطونی که کل عالم از ده عنصر از واحد( Ein sof) نشأت می گیرند ترکیب می شود. البته در کابالای عملی - یاجادوگری - این نظر مذهب های مختلف وجود دارد که "مرد و زن" خردمند قادرند حرکت های نیروهای طبیعی را پیش بینی کرده و در جهت منافع انسانی بکار گیرند.
- بالاجبار در اینجا ما به برخی از عارفان مسیحی که تسلسل وار در آثار و اندیشه هگل نقشی اساسی ایفا کرده اند اشاره میکنیم. اریگنا - اریوگنا)٨٧٧ - ٨۱٠(متولد ایرلند، با طرحی تاریخی از خدا معتقد بود که خدا جهان را نه از طریق "علت نخستین" بلکه به طورازلی آفریده است و هرآنچه متناهی ست در طبیعت نامتناهی اوست. مطلق بالقوه - خدا - از درون خویش برای رسیدن به فعلیت، واقعیت غیرمطلق را بیرون می دهد با ویژگی گذرا و عارضی که به واسطه آنها مخصوصاً انسان، خدا خود را می شناسد و به خود می رسد. روحی متناهی می آفریند و آن روح به نامتناهی و از نو به خود (خدا) باز می گردد ( کتاب تقسیم طبیعت) تمامی این مفاهیم حدود هزار سال بعد در فلسفه "پدیدار شناسی روح" یا ذهن هگل آشکار میگردد.
- ۱۹٨٠یواخیم اهل فیوری( ١٢٠٢-١١٣۵) از - کالابر یا روایت او از وحدت حقیقت و جهل و درک او از شناخت الهی، هگل را از بسیاری جهات پیش انداخت، خدای وی دانا وخود آشکار سازست. ساختار تثلیث را با سه مرحله تاریخ الهی یکی دانسته، مرحله سوم را همان روح القدس که از هم اکنون و هر لحظه از زمان می تواند آغاز شود و موکول به پایان فساد کلیسا دانسته نه آخرزمان، شورشیانی که علیه فئودالیسم و فئودال ها قیام کرده بودند خود را یواخیمی می نامیدند.
- مایستراُکهارت (۱۳٢٧-١٢٦٠) راهب دومینیکنی آلمانی، اولین کسی ست که واژه شناسی فلسفی را در آلمان گسترش داد. به نظر او خدا تنها با آفرینش خود نسبت به "خود" آگاهی می یابد آفرینش از طریق افکار خلاق در پسر او رخ می نماید و استدلال میکرد معرفت الهی "نفی درنفی" ست هدفش مانند عارفان یکی ساختن روح با خداست و میگفت مسیح باهر روح معتقد زاده شده و هر روح جوهری است که از خدا نشأت گرفته و صرفا متناهی نیست.
و در نهایت گفته اگر خدا وجود نداشت من نیز نبوددم ، " اگر من نبودم او نیز نبود " همان حکم تکان دهنده است که پانصد سال بعد هگل آن را بازیافت.
- نیکلاس کوزایی ( ۱۴٦۴-۱۴۰۱) وی کاردینال کلیسا بوده جهت توصیف مفهوم خدا ازواژه "مطلق" و معنای آنچه به هیچ چیز مشروط نیست بهره میبرد. می گفت خدا با آفریده خود یکی است ، کائنات و انسان بایستی الهی و از این بابت نامتناهی باشند چون دایره محیطی نداشته و مرکز آن همه جاست.
بعد ها روایت خفیفی از آن را نزد کپرنیک در بستر مرگ شنیده شد.
هنری کورنیلوس اکریپا - اهل نتشایم (١۵٣۵-۱۴٨٦) اندیشه اش ترکیبی از نهانگرایی مسیحی ونوافلاطونی و جادو باوری بود. در ضمن روایت ارسطویی وی از فیزیک به اثرات نیک جادوپرداخته که از "روح جهانی" نشأت می گیرد وی میگفت با استفاده از کابالا و عملیاتی بر روی اعداد وحروف می توان فرشتگان و اهریمنان را در اختیار گرفت.
-تئوفراستوس بومباستوس اهل هوهن هایم (١۵۴١-۱۴۹٣) مشهور به پاراکسوس به عنوان بنیان گزار علم شیمی و دارو سازی مدرن ، منکر افکار کهن ارسطو و جالینوس، یک نوافلاطونی و شاگرد کابالا مخالف با سلسه مراتب کلیسا و لوتروستم بردهقانان بود.
جهان او از واحد نشأت گرفته که مسئول تفکیک عناصر از "ماده اولیه" بود این تفرد چیزی نبود جز همان سقوط طبیعت و انسان، هدف فعالیت انسان را کامل کردن جهان ناقص می دانست و این بر عهده کیمیاگر و ساحر است.
- جیوردانوبرونو(١٦٠٠-١۵۴٨) سخت طرفدار افکار کپرنیک و ان را گسترش میداد مخالف محدودیت های افکار کیهان شناسی ارسطویی کلیسا بود به گونه ای که کیهان شناسی کپرنیک تحول فکری در مورد کائنات در او به وجود آورد. افکارش بر افرادی چون کپلرو شاید گالیله اثر گذاربود منکر ضرورت مدارات مدور بر افلاک بوده و بسیاری از استدلال های گالیله را در مورد حرکت زمین پیشگویی کرده . زمین را زنده و در حرکت به دور خورشید دانسته. ماده را تراویده از حیات و صورت پنداشته و وحدت ماده و صورت را در همه چیز دانسته که مداوم خود را تغییر میدهد جهت رخنه به ماده بود به بررسی رازهای طبیعت می بایست حدود متناقض و متضاد اشیا و حداکثر و حداقل را بررسی نمود.او به دست نویس های توت دست یافته بود - در نهایت انگیزاسیون کلیسا پس از شکنجه های فراوان وی را سوزانید.
- ژاکوب بوهمه(١٦۴٢-١۵٨۵) اهل (Goretitz) کفاشی با تحصیلات مقدماتی، مانند پاراکلسوس از کیمیاگری جهت پیوند زدن میان مفاهیم خدا، طبیعت و روان شناسی فردی بهره می برد او انسان را کتابی شامل ذاتی از تمام ذوات گره خورده با خدا میداند، دست نوشته عارفانه وی که ١٢ سال طول کشید توسط ارتدوکس ها محکوم گردید همین بس که هگل ٣٠ صفحه از رساله" تاریخ فلسفه"خود و جان لاک حدود ۴۵ صفحه را به بوهمه اختصاص داده اند.
بوهمه معتقد بود بدون" تضاد" هیچ چیز آشکار نخواهد شد چرا؟ زیرا که اگر چیزی مخالف آن وجود نداشته باشد پس او همیشه از خود بدر شده هرگز به خود باز نخواهد گشت. اگر به خود باز نگردد در نتیجه هیچ درباره خواستگاه خود نخواهد دانست. (بوهمه - راه مسیح ) به نقل از هگل، تاریخ فلسفه ج ٣ صفحه ٢٠٣ وی گفته "طبیعت کالبد خدا می باشد" آفرینش نه از هیچ ( exnihilo) بلکه از همه چیز( exdeo) از خداست. خدا بدین شکل خود را ظاهرمی کند بدین ترتیب او قادر نبود از تایید این سخن که منشأ شیطان نیز خداست، اجتناب کند.

گریزی به عرفان باوری اسلامی

- مسلمانان سنت گرا ازابتدا به مخالفت با فلسفه یونانی برخواسته اند اما شاخه های نوافلاطونی و ارسطویی به مرور با مفاهیم قرانی آمیزش یافت علی رغم تفاوت میان مفاهیم الله و انسان، عارفان در جستجو وحدت با خدا بودند مانند حلاج در سال٩٢٢ و فلسفه انسان خدایی وی "انالحق" و سهروردی که به حکمت باستان ایران - خسروانی - که به فلسفه اشراق مشهورست عرفان -صوفی گری - نزد پیشه وران شهری بهانه ای جهت مقابله با حاکمیت دینی و تجمع آنها در خانقاه ها گشت که بعدها به مسیری انحرافی گرایید. اما دو فیلسوف ابوعلی سینا (١٠٣٧-۹٨٠) و ابن رشد (١٢۴٠-١١٦۵) به بسط دانش و فلسفه ارسطو پرداختند.
- عرفان باوری اسلامی در واقع به سیر معنوی روح فرد متوجه بود و شناخت خدارا امر درونی می دانسته و خود را بخشی از انوار الهی به حساب میاورد و در پی آن بود که در سیروسلوک در پایان سفر ارواح فردی همگی وحدت یابند.
آنان - عرفا - در توصیف هر مرحله از سفر خود از اصطلاحات کیمیاگری استفاده میکردند و به رنگهایی تاکید داشتند که خود میدیدند. این آیین رنگها قرنها بعد در آیین گوته که برابر نظریه های نیوتن مطرح کرد دیده می شود (یا حداقل نظریه هایی که به نیوتن از سوی پیروانش انتساب می دادند) در این میان هگل با اشتیاقی فراوان از آن حمایت کرد. به این مفهوم که پیروان نیوتن رنگها را کارکرد پدیده عینی دانسته که نور خوانده می شود گوته و هگل با استفاده از زمینه های عرفانی تاکید داشتند که رنگها علاوه بر عینی بودن نتیجه فعالیت ذهنی هستند.
- تمامی افرادی که تا کنون نام برده شده از سوی هگل مورد تایید بوده به استثنا اریگنا،به نظر میرسد هگل بر خوردی با افکار وی نداشته و نیکلاس کوزای نیز که گویی هگل با آن آشنا نبوده.
-در مورد نیوتن باید گفت برخی از دست نویس های اصلی "مجموع قوانین جادوگری" را ترجمه کرده دور از انتظار نگه میداشت مطالعاتی از کتاب " دانیال نبی" گرفته تا ابعاد هرم داشته، که در اواخر قرن بیستم به کمک " بتی جودابس"برملا شد.
-نکته مشترک افراد نامبرده ، مفهوم افرینش به عنوان خودآفرینی است که خداوند با آفرینش جهان و انسان و در عین حال خود را نیز آفریده و هستی بخشیده ، به همین دلیل افراد فوق الذکر اعتقاد داشتند ،خودشناسی ، طبیعت شناسی، توسط کسانی ممکن است که با خدا به وحدت عرفانی رسیده باشند که تفسیر فلسفی ایده آلیستی آن را نزد هگل به طور مفصل می یابیم. عصر روشن گری -
اصطلاح روشنگری نمودار آن چرخش بنیادینی درتفکراست که با شکل گیری جامعه ی بورژوایی، جریان فکری ای که از دکارت آغاز یافته و تا کانت ادامه یافت. کانت، روشنگری را پشت سر گذاردن دوران ناپختگی ای دانسته که انسان خود مسبب این ناپختگی گردید .–ناپختگی را ناتوانی در استفاده از هوش خود بدون راهنمایی دیگری – به عبارتی جسارت اندیشیدن - دانسته، انسان به یاد سقراط می افتد که شجاعت را در دانایی می دانست.بدین ترتیب شعار روشنگری یعنی دانستن جسارت استفاده از هوش خویشتن است . این تفکر نقطه نظر خود را " فرد تنها در جامعه مدنی" می پنداشت. اعلامیه مسرت بخش استقلال هوش فردی تمامی قدرت های کلیسایی و دولتی را به چالش میکشد البته لوترسیم و کالونیسم در این امر بی تاثیر نبوده اند.
علی رغم تفاوت هایی که بین اندیشمندان دو قرن هفدهم و هجدهم وجود داشت اما وجه اشتراک جدال نظری آنها با کلیسا و نگهبانان اندیشه های جزئی و لفاظی علم مدرسه ای ها یا " اسکولاستیک" بود با هدف به عقب راندن خرافه بافی ها با برداشتن گامهای علمی در شناخت جهان و هستی آن بود.
-ما از فرانسیس بیکن انگلیسی( ١٦٢۵-١۵٦٠) شروع میکنیم که پایه ی شناخت و علوم را براساس مشاهده و استدلال و تجربه علمی گذاشته و منطق ارسطو را خیالبافی و فلسفه تجربی که کمتر بر تعقل و استدلال تکیه کرد و به تصرف دست آورد خویش نمی پردازد بی ثمر دانسته . او فیلسوفانی را که بر اساس معقولات و احساسات و عقاید مذهبی ، مانند فیثاغورث ، افلاطون و دیگرانی که با تکیه بر"سفرتکوینی" و کتاب ایوب و دیگر کتاب های تورات سعی کردند فلسفه بسازند را بی بنیاد دانسته وسقراط را بیشتر می پسندید او می گفت که قصدش این است که فلسفه را از مسیر کج شده اش بازگرداند و برای تحصیل علم به دست یاری حس وعقل نیازمندست روش بیکن مشاهده و تجربه در امورطبیعت ، جمع آوری مواد و کشف خواص آنها و استقراء می باشد وی را باید بانی فلسفه تحققی یا پوزیتیوسم و اثبات گرایی دانست . تلاش وی در آوردن علم وفلسفه از حوزه دیانت مسیح ومستقل ساختن آن از کلیسا بود.
(تفکرات در فلسفه اولی - حکمت الهی و طبیعی (اصول فلسفه) وی به دنبال راه تازه ای برای کسب علم با تکیه بر ریاضی و علوم طبیعی بود وی "علت غایی" امور عالم را برای انسان معلوم شدنی ندانسته و می گفت بدنبال آن نروید.
بیکن و دکارت سعی کردند که ثابت کنند منطق ارسطو وسیله ای برای کشف مجهولات نبوده و ارزشی که " اسکولاستیک " برایش قائل بود بی اعتبار دانسته . دکارت هندسه تحلیلی - استفاده از معادلات جبری در هندسه - را بنیان نهاده به تکمیل جبر پرداخته و مطالعاتی در مورد انعکاس و شکست نور داشته و به ساختن عدسی و دوربین پرداخته او شک را مقدمه یقین دانسته که برخلاف مکتب شکاکیان که معتقد بودند به علم نتوان رسید - آنرا گاهی شک دستوری و گاهی شک افراطی می خواند- جمله معروف دکارت "من شک میکنم پس هستم "نخستین اصلی که چون "می اندیشم پس هستم" یا فکر دارم پس وجود دارم. پس "حقیقت وجود من جز نفس یا فکر من نیست " پس از "اثبات وجود نفس "نتیجه گرفت که صانع را اثبات کند.
-اسپینوزا( ١٦٧٧-١٦٣٢) (هلند) فلسفه اسپینوزا همان فلسفه دکارت که با جزئی تصرف اصول و مبانی او را درعلم گرفته و حتی اصطلاحات او را بکار برد . او میگفت هر تعیینی در حکم نفی است و اثبات در حکم نفی است.ایجاب و سلب را مفاهیمی خوشایند می دانست . اما این اصل نزد هگل بصورت " نفی در حکم اثبات است" در آمد.
فلسفه اسپینوزا را نیز نوعی وحدت وجودی (همه خدایی) و متاثر از فلسفه پیشینیان دانسته اند. لایپنیتس درباره اش گفته : فلسفه اسپینوزا همان فلسفه دکارت است که از حد اعتدال بیرون رفته نزد اسپینوزا خدا وجودی یگانه ، ذات واجب الوجود قائم به ذات خویش غیر قابل تغییر و جاوید و نامحدود مطلق که دارای صفات بیشمار و به تنهایی جوهرست. موجودات دیگر از جسمانی و غیر جسمانی همه اعراض (عرض ها) و حالات او بوده و قائم به ذات اویند و به دلیل ذات او بوجود آمده و از او جدا نیستند. صفات موجودات واجب است و نمی توانند از آن منحرف شوند. این خداوند نمی تواند دارای مهر و کین و رأفت و خشم داشته باشد چرا؟ چون هر چه رخ میدهد ناشی از طبیعت و نظامی ست که از ذات او بوجود آمده فلسفه وحدت وجودی اسپینوزا ،عارفانه نیست و اصل موضوع را در چارچوب استدلالی بر پایه هندسه اقلیدسی در آورده البته عده ای فلسفه اسپینوزا را فلسفه طبیعی بنا به اعتراف خود وی که طبیعتی را خدا می داند که علم واراده را صفت ذاتی بلکه حقیقت خدا دانسته . اوجوهرخدا را یکی بیشتر ندانسته و بقیه را صفات بیشمار او اعلام می کند جوهر دوصفت دارد یکی بعد (Etendue) مطلق نامحدود، دومی علم مطلق( Pensee) نامحدود اولی - بعد مطلق، نخستین حالت وی حرکت، منشأ اجسام محسوس و جسمانیت ،تعین و محدودیت ناشی از جسم و جوهر(نزد هگل ذهن عینی) دومی - علم مطلق ،نخستین حالت ادراک و اراده ، صور یا معقولات (نزد دکارت- حس، شعور ،فهم، تعقل ، تفکر، توهم، تخیلی و اراده) (نزد هگل ذهن «ذهن ذهنی» ذهن مطلق) -اسپینوزا معتقد بود این دوحالت نامحدود نامتعینی جاوید هر دو مظهر یک ذاتند و واسطه بین جوهر واجب الوجود و ممکن الوجود و آنها را باید بی واسطه به ذات واجب تعلق دهیم و موجودات دیگر را به واسطه آنها به او متصل بدانیم.
- دستگاه فلسفی هگل دردو مورد بطور بنیادی تحت تاثیر دو مطلب از اسپینوزا بود. اول اینکه جوهر (گوهر) نزداسپینوزا مختص خداست سپس چرا آنرا نزد آفریده هایش (بصورت حرکت و متناهی و تعین یافته و جسمانی و دیگری فکر و اراده) یافت می شود؟ این مطلب بصورت مفهوم نامعین (Indefinite) یعنی نامحدود بودن و نامتناهی از یکسو و از طرف دیگر "معین بودن" یعنی "محدود بودن" ست در حالیکه نامعین بودن نزد اسپینوزا همین خلاء نامعین است درحالیکه نزد وی گوهر "چیزی ست که علت خویش( Causs sui) ست و از این رو نامعین نیست یعنی "خودسامان" و تعیین کننده خویش ست این تناقض و این تصور بنیادی هگل در باب مفهوم "نامعین" ست - مورد دیگر، هگل از "نیروی منفیت" سخن گفته برای آنکه جهان به هستی درآید همین "نیروی شگرف مفهوم "نفی" می باشد چیزی که بیش از همه ضرورت دارد.
- سه مفهوم تعیین( Petermination) و حصر (محدودیت) ( Limitation) و نفی( negation) همگی در برگیرنده یکدیگرندو بنیاد دستگاه فلسفی هگل را بوجود آورده اند. بطورمثال مفهوم جنس فقط با کمک فصل (جدایی و محصوریت ) به نوع تبدیل می شود – فصل همان چیزی ست که مقوله خاصی را از مقوله ی عام با کنار گذاشتن از طریق نفی از مقولات خاص دیگر جدا می کند و نوع به نوبه خود به فرد تبدیل شده و آن نیز به همین گونه از راه نفی افراد دیگرست الی آخر...
- کانت( ۱٨٠۴-١٧٢۴) المان - چرا به کانت وفلسفه اش پرداختیم؟ زیرا بیشتر مفاهیم ومعقولات کاربردی توسط وی، بعدها هگل در دستگاه فلسفی و منطق و تاریخ خویش به کار گرفته ست.

- فلسفه انتقادی کانت
-کانت به مطالعه در مورد فلسفه گذشتگان پرداخت چرا؟ زیرا حاصل جدلهای نظری فیلسوفان از گذشته در طول رنسانس و عصر روشنگری - در مقابله با تفسیرهای کلیسایی از گیتی شناسی منجر به دو اردوگاه عقل گرایان و تجربه گرایان شده بود
-دیدگاه نخست مبنی بر عقل گرایی در ادامه ایده الیسم یونانی بر پایه فلسفه اولی-متاثر از افلاطون و ارسطو – بوده که ان را مابعد الطبیعه می خواندند و معتقد به وحدت وجود با محور شناخت معقولات ،علیت ، ضرورت و گوهر-جوهربودند. نمایندگان این فلسفه دکارت ، مالبرانش ، اسپینوزا ، لایپنیتس،سپنسر... و پیروانشان بودند.
- نظرگاه دوم برپایه تجربه گرایی منبع دانش را ادراکات حسی با تکیه بر علوم طبیعی قرار دادند درضمن عقل را به تنهایی قادربه حل مجهولات وشناخت حقایق و پی بردن به کنه ذات "چیزها"نمیپنداشتند. فلسفه اولی را اوهام می دانستند.مانند فرانسیس بیکن، لاک، بارکلی، هیوم و ... یعنی چه ؟مثال ،تجربه به نزد هیوم به مانند لاک یا از راه حواس و یا از راه اندیشه محمولات ذهنی - پدیدار میشود . در ضمن دانش را محصول " چیزهایی" می دانستند که توسط حواس از بیرون دریافت شده -برون گری.
اندیشه - محمولات ذهنی ¨- مانند احساس و خشم ... از راه تفکر یا (درون گری - Introdection) دست می دهد. به همین دلیل هیوم تجربه را تنها سرچشمه دانش راستین می دانست. - طرح مسئله توسط کانت: دانش یا شناسایی چیست؟ آیا شناسایی ممکن است؟ چه "چیزهایی"را می توان شناخت و چه "چیزهایی "را نمی توان شناخت؟
کانت دانش را شامل دو عنصر "احساس" " اندیشه " دانسته و در توضیح ادراکات انسان معینی در تحلیل "احساس"و "دانش" از مفاهیم و احکام منطق استفاده میکند. چگونه ؟ به شرح زیر توجه فرمایید.
- او احساس انسان را منفعل - یعنی کارپذیر- دریافت کننده مواد خام دانش به صورت محسوسات میداند - درونگرایی - در اندیشه، ذهن،را فعال - یا کارگر-پنداشته که مواد خام محسوسات را به صورت دانش در می آورد. کانت این گفته خویش را مورد توافق تمامی فیلسوفان از افلاطون به بعد می داند.
- کانت احساس را به دو احساس بیرونی و درونی تقسیم کرده.
- موضوع هر احساس بیرونی را زمان و مکان و هر احساس درونی را فقط زمان دانسته.
- نتیجه : زمان صورت کلی احساس درونی و زمان و مکان صورت های کلی احساس بیرونی می باشند که دارای دو خصوصیت علیت یعنی کلیت و ضرورت ست به چه معنا - یعنی از حیث عقلی - زمان و مکان - بر هر گونه تجربه تقدم دارند.
-این ردپای منطق وفلسفه ارسطویی کانت را بعدها در منطق صوری و فلسفه پدیدار شناسی هگل و نسخه برداری ناشیانه دورینگ از هگل - به صورت - شماتیسم عالم - ملاحظه خواهیم کرد.
- مثال کانت : در مورد مکان ، هرگونه دانش هندسی مرکب از قضیه های کلی و ضروری در مورد مکان می باشد. در مورد زمان هر لحظه از زمان ، شبیه لحظه ی دیگری نیست.
- کانت ادامه می دهد : به استثنای زمان و مکان همه عناصر دیگر احساس، از بیرون یعنی از یک چیز خارجی ناشی می شود . وبرای احساس دو سرچشمه قائل می شود . صورت های احساس ، یعنی زمان و مکان،که فراورده های خود به خودی ذهن مُدرک - درک کننده - ماست. موضوع احساس ، از بیرون به وسیله عین محسوس به ما می رسد.
و نتیجه می گیرد که: خود آن "چیز" یا "چیز فی نفسه( "Dingan sish) چون از تاثیر ذهن ما برکنار است هرگز در زمان و مکان وجود ندارد . پس چیزهایی که در زمان و مکان به ادراک ما در می آیند چیزهای حقیقی نبوده بلکه مجازی ست. نزد کانت ؛ تقدم زمان و مکان قبلی (A priori) نه از راه «چیز فی نفسه » بلکه از راه ذهن مُدرک - درک کننده ¨- به دانش یاری میرسانند. کانت ، منشأ دیگر دانش را اندیشه می داند و اندیشه هم وابسته به مفاهیم بوده . مفاهیم توسط قوه فهم به شکل صورت های خاص و غیرحسی به حکم های منطقی تبدیل می شوند به مانند علت و گوهر ،کلیت و ضرورت . وی باجدول بندی کامل این مفاهیم که به صورت احکام منطقی در آمده را به عنوان مقولات (Categories) ارائه میدهد به عناوین کمیت ،کیفیت ،نسبت یا اضافه، جهت یا ماده که همان مقولات دوازده گانه کانت می باشد به شرح زیر:
کمیت      کیفیت      نسبت      جهت یا ماده
کلیت      ایجاب      گوهروعرض      امکان و امتنع
کثرت      سلب      علت و معلول      وجود و عدم
وحدت      حصریاتحدید      مقابله      وجوب واحتمال
- این مقولات کانتی مانند زمان و مکان سه خاصیت دارند 1) صورت های خاص تهی از محتوی یا ماده اند 2) قبلی یعنی مقدم بر تجربه اند 3)منشأ هیچ گونه منبع خارجی نداشته یعنی از راه خود ذهن به دانش اضافه شده و در ضمن ،کلی و ضرورند.
یک مثال کانتی؛ شما می توانید دنیایی را تصور کنید که سبز یا آبی باشد و یا اینکه جرم و وزن نداشته باشد ولی تصور این جهان بدون وحدت و کثرت، ایجاب و سلب ممکن نیست؟ چون این کلیت و ضرورت را باید همان گونه توجیه کرد که کلیت زمان و مکان را. چرا؟ زیرا مقولات آفریده ذهن ما هستند و ساختار ذهنی ما طوری است که "چیزها" در قالب همین صورت ها پدیدار میشوند در مقابل این صورتها بر همه چیز منطبق یافته برای ما کلی و ضروری اند.
- اما از نظر کانت مقولات بر "چیز فی نفسه" منطبق نمی شوند و"چیزفی نفسه" مشمول مقولات نمی شود.
حاصل گفته های کانت این است که حقیقت ناشناختی ست و حقیقت " چیزی"ست جدا از تصورات اعتباری ذهن ما . به همین دلیل در مورد "چیزفی نفسه" و شناخت آن ، فلسفه را بر حذر داشته و بدان فرمان ایست میدهد فلسفه کانت را ایده الیسم – یا اصالت تصور- نامیده اند.

- واکنش فلسفه:
فلسفه از یکسو مفاهیم کلیت و ضرورت و اندیشه محض را همچون مبانی ذهنی قبلی (A priori) می پذیرد.
در مقابل مفهوم "وجود" "چیزفی نفسه" کانت را رد کرده و آن را متناقض می داند به چه دلیل؟
به این دلیل که کانت "چیز فی نفسه" را علت ظواهر امور دانسته در حالیکه احساست ما باید علت بیرونی داشته باشد و خود "علت" مقوله ای ذهنی است و "وجود" نیز خود مقوله میباشد در حالی که طبق نظر کانت "چیز فی نفسه" مقوله پذیر نیست.
- مطلب دیگر مفهوم "وجودی ناشناختنی "در فلسفه کانت است که کاملا متناقض است اگر ما بدانیم "چیزی" وجود دارد و علت چیز دیگری است یعنی درباره آن "چیز" شناختی داشته ایم و در این راه از مقولات "وجود" و "علت" نیز بهره برده ایم . اما مفهوم فلسفی "وجودی ناشناختنی" به معنای ابرازنادانی کامل ما از آن "چیز ناشناختنی "است یعنی شامل بی خبری کامل ما از آن شده و متضمن بی خبری ما از نادانی خویش است اگاهی ما از نادانی خویش زمانی محرزست که تا اندازه ای به آن "چیز"شناخت داشته باشیم در حالی که نادانی کامل ما لازمه اش آن است که حتی از نادانی خویش آگاه نباشیم و این متناقض است . اما....
- سپس گفتن اینکه ناشناخته وجود دارد تناقض است اما بگوییم ناشناخته احتمالا وجود داشته هرچند ممکن است ما از آن بی خبر باشیم تناقض نیست.
نتیجه: میتوانیم بگوییم در کائنات چیزی نیست که ذهن آدمی از شناختن آن ناتوان باشد خواه آن چیز پایان نا پذیر و لامتناهی خواه مطلق و خواه "چیز فی نفسه" باشد سپس واژه " وجود" تنها یک معنا دارد آن امکان شناخته شدن و درآمدن در حیطه شعور و دانش بشری ست.
سر آخر اینکه - ایمانوئل کانت این هوادار ژاکوبن ها ،با نوشتن کتاب "دین در محدوده عقل" دچار دردسرشد اما با طرح "سعادت اخلاقی جامعه" در پایان و تایید "قوانین اخلاقی" مفهومی عقلانی از فرمانروایی جهان ارائه داد وخداوند را تا حد "امری قلبی" به عقب رانده بودند اما "خداناباوری"هنوزبسیار نادر می بود.
باظهورماتریالیسم مکانیکی قرن هجدهمی ، ایده الیسم در پوسته ماوراءطبیعی - متافیزیک - جان سختانه مقاومت می کرد.
ما دراینجا بخش دوم مقاله را به پایان رسانده و در بخش سوم به فلسفه هگل و نقد مارکس و انگلس بر آن و سایر هگلیست ها و تطور و تکامل نظریات سوسیالیسم و کمونیسم خواهیم پرداخت و ...

فعالان کارگری ضد سرمایه دارای گیلان

*************

بخش اول
نقدِ نقد
با درود رفقای کارگر

دلیل این یادداشت چیزی نیست جز پرداختی کوتاه به مصاحبه احمد غلامی با محسن حکیمی نویسنده کتاب دگردیسی کمونیسم مارکس که در روزنامه شرق به تاریخ ۱۴۰۰/۲/۲۲ تحت عنوان علیه لنین چاپ شد چرا؟ زیرا پس از فروپاشی روسیه و اقمارش با برچسب سوسیالیستی در سالهای ۱۹۸۹-۹۱ تحت عناوین پروستریکا و گلاسنوست بود که ایدئولوگهای سرمایه داری بر ویرانه های آن به رقص و پایکوبی پرداختند در ضمن برپایی جامعه کمونیستی را ناممکن دانسته، سرمایه‌داری را پایان تاریخ اعلام کردند.

طرح مسئله از جانب محسن حکیمی
آنچه از متن این مصاحبه بر می‌آید مطرح شدن مارکسیسم به عنوان یک ایدئولوژی توسط انگلس، کائوتسکی، پلخانف و لنین می باشد مارکسیسم به عنوان یک ایدئولوژی ناشی از دگردیسی در کمونیسم مارکسی توسط افراد فوق الذکر رخ داده است دگردیسی نیز به مفهوم استحاله یا پسرفت در راستای سیر قهقرایی کمونیسم مارکسی به ‌عنوان پیش نشان این مصاحبه و محور مباحثه توسط حکیمی بیان گردید.
ما بناچار به نقل به مضمون از حکیمی در این مصاحبه می پردازیم.
حکیمی: اگر دگردیسی را به معنایی در نظر بگیریم که در این کتاب - دگردیسی در کمونیسم مارکس آمده است نقد آن - نقد دگردیسی - نه تنها راه را بر نقد کمونیسم مارکس نمی بندد بلکه برعکس با برداشتن سد بزرگی که اندیشه - عمل پویای مارکس را به یک ایدئولوژی متحجر و منجمد تبدیل کرده، است راه این نقد را باز می کند.
درست از همین رو - یعنی به دلیل گشودن فضای نقد است که در آغاز فصل نتیجه گیری کتاب تحت عتوان «فرجام سخن» بر این نکته تاکید شده که غرض از بیان این روند تاریخی با مفاهیم «دگردیسی» و «استحاله» این است که بگوییم ، هرگونه «بازگشت به مارکس» و کمونیسم قرن نوزدهمی او منتفی است به آنچه که به«حکم تاریخ » در چیز دیگری دگردیسی یافته و استحاله شده نمی توان بازگشت. چنانکه پیداست همین نکته که کمونیسم مارکس به حکم تاریخ در ایدئولوژی مارکسیسم و سپس مارکسیسم لنینیسم مستحیل شده، خود بیانگر نقد این کمونیسم است. زیرا لابد این کمونیسم از نظر تاریخی کم و کسر و محدودیتهایی داشته که نتوانسته در مقابل این استحاله واپس رونده مقاومت کند در جاهایی از کتاب نیز به این کم و کسرها و محدودیت ها که خود میتواند و می باید موضوع مستقلی برای کند و کاو در اندیشه ی مارکس باشد اشاره شده است افزون بر این در ادامه همان مباحث منتفی بودن بازگشت به مارکس در فصل پایانی کتاب با ذکر مثالهای تاریخی به این نکته پرداخته شده که در تاریخ هیچگاه بازگشت به گذشته منتفی نبوده و نیست اما این گونه بازگشت تاریخی حامل تمام واقعیت های زمان حال به گذشته است تا با گنجاندن حال در گذشته آنرا به سود آینده غنی سازد و همین نکته خود به معنای گشودن راه برای نقد کمونیسم مارکس از منظر تاریخی است بنابراین در یک کلام کتاب دگردیسی کمونیسم مارکس نمی خواهد به مارکس قداست ببخشد یا به تعبیر شما مخاطب« احمد غلامی» منزلت بدهد.
ما را ببخشید که مجبور شدیم این نقل و قول طولانی را از حکیمی بیاوریم دلیل آن این است که شاه بیت کتاب مذکور و مصاحبه وی همین متنی است که آوردیم.

نقادی چیست؟
لفظ kritik در بیشتر آثار مارکس به مفهوم نقادی اندیشه های سرمایه داری و به مفهوم نقادی به دو شیوه آمده یکم، سنجش گری و تحلیل حدودکارایی پدیده مورد بررسی و دوم با لفظ aufhebung در عین حال منحل کردن و تعالی بخشیدن. در ضمن نقادی را ( erklaren) به عنوان فعل روشنگری دانسته به عبارتی مسئله را پراکسیس یعنی عمل جمعی و آگاهانه فعال انسانها در قلمرو تاریخ می بیند. نامه به کارل هینسن اکتبر ۱٨۴٧ .
در ضمن مارکس در نامه ای به آرنولد روگه (روژه) بتاریخ (٠٩/۱٨۴٣) اینگونه بیان نمود: که نقد رادیکال به دو معنا، آن انتقادی ست که نه از نتایجی که خود به بار می آورد بهراسد و نه از در افتادن با نیروهایی که در برابرش هستند «نقادی را با موضوع سیاسی باید همراه کرد و در نبرد راستین شرکت جست و این طرح را اصلاح آگاهی دانست»
منظور مارکس از نقادی چه در حوزه نظری و چه در حوزه عملی فقط رد کردن و انکار نبود بلکه تعالی و انتقال مساله به سطحی بالاتر در بحث تحلیلی هم بود.

روند شکل گیری «کمونیسم مارکس»
مارکس جوان که مشغول تحصیل در رشته فلسفه دانشگاه برلین بود با نوشتن رساله ی دکتری خود در باب تفاوت نگرش فلسفه دموکریت و اپیکور در زمینه اتمیسیته تحصیلات خود را بپایان رسانید در این زمان وی عضو جناح چپ هگلی های برلین بود همان جناحی که انگلس نیز عضو بود. طی سالهای ۴٣-۱٨۴٢ در مقام روزنامه نگاری و سپس سردبیری در «راینشه سایتونگ » قرار گرفت.
در این راستا نخستین فرصتها را برای اشتغال وی به مسایل اقتصادی فراهم آورد «در ضمن انعکاس فلسفی ضعیفی از سوسیالیسم و کمونیسم فرانسوی راه خود را در راینشه سایتونگ باز کرد» علیه آماتوریسم موضع اختیار کرد در عین حال درنزاعی نظری با الگمانیه اکسبور گرسایتونگ بدون رودربایستی اعتراف کرد که مطالعات قبلی اش به وی اجازه نمیدهد که درباره گرایشهای (سوسیالیستی رایج) در فرانسه کوچکترین داوری بکند لذا از زندگی علنی سیاسی بسود مطالعه خصوصی کناره گیری کرد نخستین کارمارکس برای رفع تردیدهایی که وی را مورد تهاجم قرار میدادند عبارت از مطالعه مجدد و انتقادی فلسفه حق- حقوق- هگل بود اثری که در ژوئیه ۱٨۴۴ در دویچ فرانسوزیشه یاربوخ منتشر درپاریس چاپ گردید. مارکس در «مقدمه ای (درآمدی) برنقد فلسفه حق هگل» در واقع طرحی از مجموعه مطالبی که میبایست در آینده به آن بپردازد ارائه داد.
کافیست نگاهی دوباره به «درآمدی بر نقد فلسفه حق هگل» بیفکنیم به طور مثال تا بدانیم نقد بر مذهب، پندار انسان را از او می زداید این بخش نفی نقد است اما جنبه ایجابی آن، تا او بیندیشد عمل کند واقعیت خویش را چون انسان پندار باخته و خرد یافته شکل دهد. پایه نقد غیرمذهبی عبارت است از، انسان، مذهب را می آفریند مذهب، انسان را نمی آفریند. انسان، جهان انسان، حکومت و جامعه است. این حکومت این جامعه، مذهب (یعنی) جهان آگاهی وارونه را تولید می کند زیرا که جهانی وارونه است.
وظیفه تاریخ این است که پس از آنکه عقبای حقیقت ناپدید شد حقیقت دنیا را مستقر بسازد.
وظیفه فلسفه ای که در خدمت تاریخ است در وهله نخست این است که پس از آنکه پیکر مقدس «خود بیگانگی» انسان عریان شد پیکر نامقدس خود بیگانگی را برهنه کند.
بدین ترتیب انتقاد آسمان به «انتقاد زمین» در می آید انتقاد مذهب به صورت انتقاد حقوق و انتقاد الهیات (تئولوژی) به‌صورت انتقاد سیاست.
این تصویر سازی باژ گونه این جهان بیگانه و از خود بیگانگی چگونه ساخته و پرداخته شده؟
تا «از انسان کارکن و خلاق»، «انسانی ستم‌دیده و مسخ شده» در طول تاریخ استثمار به بندگی و بردگی و قربانی مطامع «اربابان و خدایگان» خلق کند.
این وارونگی حقیقت راستین هستی اجتماعی انسان‌ها و مردمان زحمتکش توسط ایدئولوژی ساخته و پرداختۀ مالکان خصوصی برابزار تولید از«مالکیت خصوصی» بر زمین گرفته تا مالکیت خصوصی بر ماشین آلات پیشرفته در دوران سرمایه داری شکل گرفته است چرا؟
زیرا در نهایت وظیفه ایدئولوژی بر پایه ابهام سازی تضاد کار و سرمایه به اینهمانی رسد. چگونه؟ از طریق وضع قوانین فریبکارانه تحت عنوان برابری، برادری و مساوات، انقلاباتی بر پایه و حفظ مالکیت خصوصی بر ابزار تولید که در نهایت توسط سرمایه داری به حاشیه رانده شده زنجیر استثمار را بر دست و پا و ذهنمان محکم تر سازند.
چگونه؟ آلت اجرایی و حفظ این سیستم همگانی طبقاتی، دولت است با تمامی ظرفیت عملی سرکوبگرانه اش. دولت به عنوان نماینده طبقه حاکم که شامل نهادهای دینی جهت تحمیق و تفتیش عقاید انسان ها، دادگاه ها، ارتش و نهادهای اقتصادی و پلیس و سازمان امنیت می باشد.
مارکس در هر دو حوزه نظری و عملی همراه و در کنار جنبش‌های اعتراضی کارگری و در اشکال اقتصادی سیاسی علیه بورژوایی تا حد قیام و انقلاب بوده و می آموخت و می آموزاند.
از تئوری به عمل و از عمل به تئوری چه به صورت تحقیق و پژوهش کتابخانه ای و چه به صورت حضور در باشگاه ها و مناطق زیست کارگران به طور عینی و میدانی به تحلیل مبارزات و نبرد و مبارزه طبقاتی می‌پرداخت. آری کمونیسم مارکس در کوران مبارزات نظری - عملی، ورزیده و آب دیده شد. او سالها در فرانسه، آلمان، بلژیک و در نهایت در انگلستان زندگی کرد.
مفاهیم کلید واژه های مارکس در این میان از ابتدا تا به انتها توانست رشدی کمی و کیفی بیابد مانند انتقاد، پراکسیس بیگانگی، از خود بیگانگی، شی وارگی، بتواره گی، کمونیته، تاریخ، ارزش، ارزش اضافی، سرمایه، کمونیسم، سوسیالیسم، حزبیت، آزادی، سازمان یابی، ماتریالیسم، تولید، بازتولید، کار مولد و کار غیر مولد، استعمار، قومیت، خانواده، دولت، رفرم، انقلاب، اتحادیه، طبقه، مالکیت خصوصی و کارمزدی و آنچه را که شما بیشتر از ما میدانید و خوانده اید.
مارکس در پاریس یادداشت های اقتصادی و فلسفی را سال ۴۴-۱۸۴٣ نگاشت در این اثر به بررسی اقتصاد سیاسی اقتصاددانان کلاسیک همچون اسمیت، ریکاردو، سه، شولتز، جیمز میل، سموئل بیلی، رابرت مالتوس و.... پرداخت.
او از یک سو کوشش کلاسیک‌ها، اسمیت و ریکاردو را کوشش «شناخت وجه تولید سرمایه داری» به مثابه یک تمامیت دانسته و از سوی دیگر جیمز میل، سموئل بیلی، رابرت مالتوس را نمایندگان اقتصاد عامیانه و توجیه کننده استثمار می داند.
نقد مارکس بر ساز وکار نظام سرمایه داری و مناسبات حاکم بر آن خود شیوه ای نوین از نقد بر پایه تحقیق و پژوهش کتابخانه ای و میدانی، سنجش گری تحلیلی ماتریالیستی تاریخی از رشد نیروهای مولد در پراکسیس اجتماعی به طور عینی و رئالیستی، انکشافی دیالکتیکی مختص به خود وی بود و انگلس پرورش یافته ی این روش.
به طور مثال نقد کتاب ثروت ملل ۱۷۷۹ اثر آدام اسمیت که سخنگوی سرمایه داری صنعتی و تجاری شهری بود.

نظریات اسمیت
۱) ثروت را مجموعه ای از کالاهایی دانسته که خرید و فروش می‌شوند.
۲) چگونه؟ برپایه قیمت طبیعی- تثبیت ارزش آنها توسط عرضه و تقاضا به عنوان دستان نامرئی در عرصه بازار در نقطه تعادل تعیین می شود. اجزای قیمت طبیعی شامل مزد، سود، بهره است.
۳) تقسیم کار و دادوستد را به عنوان تمایل طبیعی در طبیعت انسانی منصوب می داند.
۴) در ضمن قوانین حاکم بر جامعه سرمایه داری برگرفته از قوانین طبیعت بوده و نتیجه می گیرد جامعه سرمایه داری جامعه طبیعی و ابدی است و پایان تاریخ را اعلام می کند.
مارکس بازتاب روابط بین کالاها به صورت اشیا را وارون پردازی-ایدئولوژیک - روابط اجتماعی بین انسان ها در تعریف از سرمایه می داند چگونه؟
بر پایه نظریه کار-ارزش ریکاردو، سرمایه را رابطه اجتماعی بر پایه داد و ستد کار- نیروی کار- کارگر و سرمایه دار بصورت «دو طبقه رودرو» متضاد یکدیگر میداند. همچنین تجسم روابط بین کالا ها بصورت اشیاء را ناشی از درک ایده آلیستی شی وارگی و بتواره گی «فیتیشیسم»، کالایی و پولی -از کاربیگانه شده ی کارگر توسط اسمیت میداند.
اما در مورد نظریه ی کار-ارزش در کتاب اصول اقتصادی سیاسی ۱۸۱۷ ریکاردو باید گفت این نظریه پایه ی نقد تحلیلی مارکس از اقتصاد سیاسی در استخراج دو مفهوم «ارزش لازم» و«ارزش اضافی» که خود ناشی از «کار لازم» و «کار اضافی» است قرار دارد. همانطور که می دانید کار لازم دستمزد کارگر نامیده می شود و کار اضافی همان بیگاری کارگر است این داد و ستد نابرابر بر پایه کارمزدی قرار دارد.
این کار بیگانه شده از کارگر به شکل سرمایه و«کار مرده» بر کارگر این «کار زنده »حاکم می شود.
پول، این منطق سرمایه داری وظیفه ی این دگردیسی را بطور تاریخی برعهده گرفته آنهم در رابطه «پول١- کالا- پول٢» ناشی از گردش کالا.
- رفقای کارگر میدانیم اندکی حوصله تان سر رفت باید گفت که ..... اقتصاد علمی ملال انگیزست!
اما از نظر مارکس تلاش اسمیت و ریکاردو«کوششی در کالبد شکافی جامعه سرمایه داری» راه گشا و دارای ارزش «درشناخت وجه تولید سرمایه داری به مثابه یک تمامیت» دانسته شد.
-آگاهی ایدئولوژی، نقد و پراکسیس

بپردازیم به نقد (بیانیه) حکیمی
- حکیمی، «مارکسیسم» - نتیجه برداشت انگلس و به تبع آن کائوتسکی، پلخاف و لنین - را به عنوان سد بزرگی به مفهوم ایدئولوژیک، متحجر، منجمد و غیر پویا(ساکن) تلویحاً «آگاهی فرومایه» در مقابل «کمونیسم مارکس» با تعریف اندیشه- عمل «پویا بر بستر مادی تاریخ یعنی پراکسیس - عمل آگاهانه جمعی - تلویحاً «آگاهی و الاتبار» در روند تاریخی قرن نوزدهم میداند یعنی اینکه:
١) حکیمی در این بیانیه ابتدا پشت «کمونیسم مارکس» علیه «مارکسیسم انگلس» پناه گرفته و به تقابل ایندوتعبیر پرداخته و گسست شان را آشکار سازی می کند. کمونیسم مارکس «برابر نهاد» مارکسیسم می شود!
٢) اما «بازگشت به مارکس و کمونیسم قرن نوزدهمی او را منتفی» می داند. نفی« برابر نهاد» . چرا؟
به این دلیل ساده که «به آنچه به حکم تاریخ در چیز دیگری دگردیسی و استحاله شده نمیتوان بازگشت». عبارت «حکم تاریخ» نشانگر چه چیزی جز«جبرگرایی» درک دموکریتوسی از مفهوم «آگاهی» یعنی ندیدن کنش آگاهانه تاریخ انسان است؟! حکم تاریخ در اینجا مترادف «وحی تاریخ» بکار رفته توسط انگلس می باشد.
٣) نتیجه گیری تردید آمیز متمایل به یقین محافظه کارانه: «لا بداین کمونیسم از نظر تاریخی کم و کسرها و محدودیتهایی داشته» کمونیسم مارکس در اینجا نهاد. اما با عبارت «در تاریخ هیچگاه بازگشت به گذشته منتقی نبوده و نیست»! تصمیم به سفر از فلسفه تاریخ به تاریخ فلسفه میگیرد و ...
۴) پیشنهاد جسورانه میدهد «که خود میتواند موضوع مستقلی برای کند و کاو در اندیشه ی مارکس باشد ». نقد مارکس با توسل به «رأی تاریخ» برابر نهاد کمونیسم مارکس می گردد. - در واقع آنچه حکیمی بیان می کند واژه پردازی در جهان اندیشه ی محض است و اندیشه خود را چون فیلسوفی مقیاس شناخت این جهان اندیشه می داند همانگونه که مارکس میگوید «هگل در کتاب منطق خویش زندانی از واژه ها را ساخته زیرا جهان او جهان اندیشه ست و فقط کار راکار فکری میداند و بس.»
- انسان بیاداین جمله مارکس «در درآمد بر نقد فلسفه حق هگل» می افتد. باید مناسبات منجمد - در اینجا مارکسیسم انگلس را - از راه نواختن ساز خودش - در اینجا کمونیسم مارکس مستحیل شده - را برقص درآورد. باید توده مردم - در اینجا مارکسیستها - را از خودشان به وحشت افکند تا از این راه جسور و بی پروا شوند.
- پایه تئوریک مارکسیسم - انگلس - را حکیمی کتاب انتی دورینگ میداند. که در آن انگلس نخستین کسی بود که برای مارکسیسم سه جزء قائل شد . ١- فلسفه از فلسفه آلمان ٢-اقتصاد از اقتصاد سیاسی انگلیس ٣- سیاست از سوسیالیسم فرانسه. مگر مارکس پایه نقد خود را نقد این سه جزء و وارونه پردازی و درک پندارگونه آنها از واقعیت نپرداخت و به تکوین «کمونیسم انقلابی» در عمل مبارزه طبقاتی نرسید؟
- به عقیده حکیمی، انگلس بدیل فلسفه را نه پراکسیس یا انسان عملی - نظری بلکه یک «جهان بینی بر علوم واقعی بود. بدینسان نوع دیگری از فلسفه از در دیگر بدر آمد.»
سوال ما این است مگر آنتی دورینگ در سال ٧٨-۱٨٧٦ زمان حیات مارکس انتشار نیافت؟ و به درخواست لافارگ بخش سوسیالیسم تخیلی و سوسیالیسم علمی آن تکرار چاپ مستقلی نیافت؟ چگونه مارکس به این خطا به صورت جهانبینی متحجر و منجمد فلسفه ای نو باآن تیزبینی و حساسیت خاص خود نقدی وارد ندانست؟ آن هم با توجه به همکاری های عملی- نظری مارکس و انگلس در مورد مبارزات اتحادیه ای کارگران در اروپا و امریکا به کتاب اتحادیه های کارگری نوشته کنت لپیدس-ترجمه محسن حکیمی رجوع شود.
مگر مارکس در زمینه مذهب و فلسفه پس از نوشتن درآمدی بر نقد فلسفه حق هگل، بعداً با همکاری انگلس به نگارش خانواده مقدس، ایدئولوژی آلمانی و.... نپرداخت؟
مگر مارکس در درآمدی بر نقد فلسفه حق هگل نمی‌گوید؟ همچنان که فلسفه در پرولتاریا اسلحه مادی خویش را می‌یابد پرولتاریا نیز در فلسفه اسلحه معنوی خویش را پیدا می کند و یا فلسفه نمی‌تواند خود را بدون رفع پرولتاریا محقق کند و پرولتاریا نمی تواند خود را بدون تحقق فلسفه رفع کند.
می پردازیم به نظر مارکس در مورد«علوم» آنهم با کلید واژه« انسان طبیعت غیر اندام واراست» در دستنوشته های اقتصادی و فلسفی ۱٨۴۴، مارکس به کوشش علوم طبیعی و فعالیت عظیم و انبوه اطلاعات گسترده و فزاینده ای را که گرد آوری کرده اشاره می کند . همچنین مارکس می گوید فقط زمانیکه علم، بنیاد خود را بر ادراک حسیsens-preception (به فویرباخ رجوع کنید به دو شکل آگاهی حسی و نیاز حسی) گذارد یعنی زمانیکه علم از طبیعت آغاز نماید به علمی راستین تبدیل می شود. چگونه؟
علوم طبیعی از طریق واسطه ای بنام صنعت، زندگی آدمی را به لحاظ عملی مورد تاخت و تاز قرارداده و دگرگون ساخته و شرایط را برای رهایی آدمی فراهم ساخته، هرچند اثر بلاواسطه آن تعمیق حقارت و خوارشدن آدمی ست؟
درک مارکس از صنعت چیست؟ اگر صنعت به عنوان تجسم خارجی نیروهای ذاتی آدمی درک شود، درواقع به ذات انسانی طبیعت یا ذات طبیعی آدمی نیز پی خواهیم برد. چرا؟ زیرا صنعت همانا رابطه بالفعل تاریخی طبیعت و در نتیجه علوم طبیعی با آدمی ست.
یعنی جامعه انسانی کارورز در تمام این فرایندگی و فراشدگی، پراکسیس- به عنوان عمل آگاهانه تاریخی اجتماعی - با تکیه بر دانش راستین خود بنام علوم طبیعی ناشی از ادراک حسی انسان و کاربرد صنعتی آن به عنوان شناختی علمی - کاربردی در بستر طبیعت به چه امری مشغول بوده و می باشد؟
جز دگرگونی و خود آفرینی نیروهای ذاتی خویش بصورت اجتماعی آنهم با تحمل اثر بلاواسطه صنعت به شکل تعمیق حقارت و خوارشدگی خویش؟
اما حکیمی با پیش فرض جدایی کارفکری از کارمادی نزد انگلس بصورت یک جهان بینی ایدئولوژیک بر پایه علوم واقعی که بجای ایده، ماده گذاشته شده که خود نوعی متافیزیک، ما بعد طبیعی، قدیمی از عصر ارسطو به بعد بوده و منجر به ورود نوعی فلسفه می گردد.
این فلسفه بر مبنای متافیزیکی که در چیستی شناسی انسان منتزع خارج از پراکسیس اجتماعی تاریخی ماتریالیستی آن به عنوان انسان کارورز خارج از هستی اجتماعی اش مطرح می شود. سوال، تفاوت بین علم راستین مارکس و مفهوم علوم واقعی انگلس چیست؟
مارکس می گوید علوم طبیعی به موقع در علوم انسانی ادغام می شوند چنانکه علوم انسانی در علوم طبیعی و آنگاه تنها یک علم باقی می ماند.
مارکس: آدمی ابژه بلاواسطه علوم طبیعی است چرا؟ زیرا «طبیعت محسوس بلاواسطه برای آدمی همان حسیات بی میانجی آدمی است نخستین ابژه آدمی، طبیعت یعنی حسیات آدمی است. طبیعت، ابژه بلاواسطه علوم انسانی ست.
آیا مفهوم عام از انسان یا آدمی در اینجا درکی منتزع و بیگانه، غیر انضمامی ست. یعنی جزء جدا شده از کل و بدون رابطه با اجتماعش می باشد؟ مانند رابینسون کروزوئه. مگر تنها «معیار حقیقت» نزد انگلس «پراتیک» نبود؟ حضور عملکرد نقادانه انگلس در تاریخ جنبش کارگری حداقل در اروپا بیانگر حضور اجتماعی او تا اواخر عمرش نیست؟ به کتاب اتحادیه های کارگری نوشته کنت لپیدس ترجمه محسن حکیمی مراجعه فرمایید.
مفهوم آگاهی نزد مارکس جدا از مفهوم ایدئولوژی، بازنمایی، خودآگاهی، فراشد آن در بیگانگی و از خود بیگانگی و نقش نقادی وی نیست.
آگاهی (bewusstsein) مورد استفاده کانت و هگل بوده و هگل واژه selbstbewusstsein را به مفهوم خودآگاهی ساخت اما مارکس در رساله پایان نامه اش از لفظ اپیکوری «آزادی آگاهی» بهره جست و نشان داد که فقط با این آزادی آگاهی، انسان می تواند به کاملترین شکلی طبیعت و خود را دگرگون کند.
این پایه طرح مارکس در مورد اصلاح آگاهی ها شد. آگاهی در آثار مارکس را باید در ارتباط با ایدئولوژی و بازنمایی ناراست قرار داد. در ایدئولوژی آلمانی و سر سخن نقد اقتصاد سیاسی، میگوید این هستی اجتماعی انسانهاست که بوجود آورنده آگاهی انسانهاست تعیین می کند و نه برعکس. هستی انسان ها فرا شد واقعی زندگی آنهاست.
به طور مثال بورژوازی واقعیت ها را نه چنانکه براستی هستند بلکه با ژگونه ی واقعیت را نمایان می کند کاری که در دوربین عکاسی اتفاق می افتد. این باژگونگی واقعیت در بازتاب خویش توسط سرمایه داری در آگاهی، ذات غیرواقعی را تشکیل داده که بصورت بازنمایی ایدئولوژیک به مفهوم آگاهی کاذب بیان می شود. این خود عبارتست از اندیشه ای بیگانه شده و غیر واقعی که خود را از طبیعت و انسان واقعی منتزع می کند.
اندیشه ای انتزاعی نتیجه، خارجیت یافتگی این اندیشه انتزاعی ... طبیعت است.
همانطور که این اندیشه انتزاعی نسبت به طبیعت چنین است، طبیعت نسبت به این اندیشه انتزاعی، خارجی است یعنی خود گمگشتگی آنست. این اندیشه انتزاعی محصول اندیشه انسان انتزاعی است.
- چرا این مثال را زدیم؟ چون حکیمی با طرح انسان انتزاعی نزد انگلس و با محصول فکری وی به عنوان اندیشه انتزاعی ظهور ناراست واقعیت، بازنمایی ناکامل و طرح بیان متافیزیکی انگلس با جایگزینی ماده بجای ایده - در آنتی دورینگ - اورا به جهان اندیشه محض میراند چرا؟
چون فاقد پراکسیس - عمل آگاهانه انتقادی اجتماعی انسانها در مسیر فراشد تاریخی - می باشد . یعنی انگلس از ثروت و قدرت دولتی و ... را به عنوان ذواتی بیگانه شده از وجود آدمی فقط و فقط در شکل اندیشه ای شان - همچون هگل و یا شاید نازلتر نزد ارسطو بصورت بی توجهی و متافیزیکی به سازمان اجتماعی درک می کند. به همین علت درک اورا فلسفی دانسته و از فیلسوف دانستن انگلس اکراهی زیرکانه دارد و بصورت تناقض عملکرد با نظریات وی بیان می شود. نتیجه می گیرد شناخت انگلس در این مسیر به شناختی مطلق و ایستا - متحجرو منجمد - وکاربردی ناراست در بطن تاریخ مبارزات کارگران منتج شده است.
او از نقد مارکس به هگل در پاراگراف زیر این نتیجه را می گیرد.
- همانطور که آگاهی انتزاعی در خود (شکلی که در آن ابژه درک می گردد) صرفا مرحله ای از تمایز خودآگاهی است آنچه به عنوان پیامد این حرکت نمودار می گردد اینهمانی خود آگاهی با آگاهی یعنی شناخت مطلق است به عبارتی دیگر اندیشه انتزاعی متوجه بیرون نیست بلکه اکنون در چارچوب خود عمل می کند یا به عبارتی نتیجه آن دیالکتیک اندیشه محض است دستنوشته های ۱٨۴۴ در ادامه مارکس می گوید: بنابراین کل تاریخ فرایند بیگانگی و کل فرایند نفی این بیگانگی چیزی جز تاریخ تولید اندیشه انتزاعی (یعنی مطلق) یا به عبارتی اندیشه منطقی و نظرورانه نیست. دستنوشته های ۱٨۴۴. هدف حکیمی از این استدلال مارکس در راندن انگلس به جهان اندیشه محض، ثابت کردن جدایی کارفکری از کارمادی نزد انگلس می باشد و این حلقه گل های زرد را گردن آویز انگلس می کند.
حکیمی سپس با به کنارگذاشتن خرفه عاریتی بنام کمونیسم مارکس به طرح اتهام علیه آن می پردازد که لابد این کمونیسم از نظر تاریخی کم و کسر و محدودیتهایی داشته که به حکم تاریخ در مارکسیسم به عنوان ایدئولوژی و سپس مارکسیسم - لنینیسم - استحاله یافته و مستحیل شده است. که میتواند موضوعی مستقلی برای کندوکاو در اندیشه ی مارکس باشد. به زعم حکیمی استحاله اتفاقی و سیری قهقرایی می باشد. استحاله در اقتصاد کالایی تعریف و بیان ارزش ها ارزش نهفته در کالا به قیمت (معیاری کمی) جهت مبادله، اطلاق می شود. مارکس استحاله را فراشد دوسویه در زمان از کیفیت به کمیت و تبدیل کمیت به مقیاس در دست نوشته ها و نقد اقتصاد سیاسی و کاپیتال و.... میداند. در مورد کمونیسم مارکس که به زعم حکیمی در روند تاریخی و در عمل و پراکسیس اجتماعی و روند تاریخی انتقادی چرا دچار انتزاع و سیر قهقرایی شد؟ چرا قسمت کاربردی خویش را به طور عمل مادی تاریخی آگاهانه از دست داد؟ حکیمی آن را جدایی کار فکری ازکار مادی از یک سو و عدم رشد آگاهی از در خود به برای خود درطبقه کارگر روسیه در نیابت سیاسی بلشویکها و سوسیال دموکرات ها در آلمان و.... خط کشی کرده و میداند.( البته نقد ما به رفرمیسم سوسیالیسم بورژوایی حاکم بر این کشورها محفوظ می ماند که ساز و کار این رفرمیسم برپایی و احیای ساز و کار سرمایه داری به صورت سرمایه داری دولتی و یا دولت های رفاه حول تداوم و گسترش با محوریت کارمزدی بوده است.)
بپردازیم به مفهوم ایدئولوژی نزد مارکس در دوره های مختلف: البته قصد ما در اینجا جسارتاً واژه شناسی نیست بلکه شفاف سازی کاربردی این واژه می باشد. ایدئولوژی«idea logie» نخستین بار توسط دستوت دوتراسی فیلسوف فرانسوی از دو کلمه یونانی idea به معنای اندیشه وlogos به مفهوم باخبری و دانایی تحت عنوان «علم عقاید» ساخته شد.
اوایل قرن نوزدهم واژه ایدئولوژی با مفهومی تحقیر آمیز به کار برده می‌شد.
در آثار مارکس و انگلس در دوره های مختلف، ایدئولوژی به معنای مختلف به کار رفته است.
۱) به معنای آگاهی دروغین امری باژگونه از واقعیت را به جای واقعیت پنداشتن. این وارونه پردازی آگاهی در درآمدی بر نقد فلسفه حق هگل دست نوشته های ۱۸۴۴ خانواده مقدس و پررنگ مخصوصاً در ایدئولوژی آلمانی به وضوح مشاهده می شود.
۲) به معنای نظام اندیشه ها و عقاید و باورهای کم و بیش منسجم هر طبقه اجتماعی (در برخی از نامه های مارکس و انگلس و شماری از نوشته های منتشر شده آنها درباره انقلاب ۱۸۴۸ هم آمده) و بیشتر به مفهوم جهان بینی(weltanschauung) بوده است. ایدئولوژی به این مفهوم نزد برنشتین، کائوتسکی، پلخانف، لنین و رزا لوکزامبورگ به کار می رفت.
۳) به معنای نظام جهان شمول و کلی تولید عقاید، باورها و دانایی در جامعه ای خاص، به این معنا در موارد معدودی در آثار مارکس و بیشتر انگلس به کار رفته است. مارکس در پیشگفتار ایدئولوژی آلمانی ایدئولوژی را به مثابه ی «علم عقاید» در نظر می گیرد که به آن انتقاد های اساسی دارد.
عدم انتشار دست‌ نوشته های ۱۸۴۴ و ایدئولوژی آلمانی و یخش های دیگری از دست نوشته‌های مارکس تا اوایل ۱۹۳۰و... مانع از دسترسی سوسیالیستها و کمونیست های اواخر قرن نوزدهم تا دهه سوم قرن بیستم مانع از درک کامل آن ها از مفاهیم آگاهی و ایدئولوژی و بازتاب و بازنمایی و... در آثار مارکس و انگلس گردید. در نتیجه حکیمی با استفاده یک سویه از«بار منفی» ایدئولوژی و تعبیر آن به مفهوم«جهان بینی » به تحقیر و تخریب و سیاه نمایی دستاوردهای فکری انگلس پرداخته و آن را در تناقض با عملکرد وی قرار داده. باید گفت ما نیز معتقد به نقد هستیم اما به نقدی پویا و راهگشا از منظر ماتریالیستی تاریخی و دینامیک برپایه دیالکتیک مارکسی.

پایان بخش اول

«فعالان کارگری ضد سرمایه داری گیلان»


________________________

* افق روشن: گفت و گوی روزنامۀ شرق با محسن حکیمی دربارۀ کتاب «دگردیسی کمونیسم مارکس» را اینجا کلیک کنید.