سرمایه داری دولتی شوروی!
٣١. "سوسیالیسم یا بربریت" کاستوریادیس!
پیش از این و در بخشهای مختلفِ بررسیِ "سرمایه داری دولتیِ شوروی" به طرح مواضع مبسوط، مستدل و مستندی از گرایشهای گوناگون جریان تروتسکیستی و انترناسیونال چهار پرداختم. واضح است که در نقد مسالهی شوروی، توپ تروتسکیسم از همهی جناحبندیهای منشعب از بلشویسم پُرتر و سنگین تر است. اما چنین خصلتی که در یک اپوزیسیون بسیار گسترده علیه جناح استالین و برنامه ی "سوسیالیسم در یک کشور" شکل بسته است، الزاماً همهی این خطوط و نقدهایشان را در صف سوسیالیسم کارگری قرار نمیدهد. کما اینکه من در قسمتهایی از نقد تونی کلیف رگههای بسیار روشنی از راست روی آشکار را به اختصار نشان دادم. در مجموع مساله این است که چپ سوسیالیست در فرایند نقد مسالهی شوروی باید با دقت تمام بکوشد که مرز تحلیلهایش از انبوه نوشتههای پروفسورها و آکادمیسینهای "مارکسیست" و بلندگوهای امپریالیستی فاصله بگیرد. کما اینکه هر درجهیی از نقد رادیکال و افراطی نسبت به عملکرد استالین و دوران "سوسیالیسم در یک کشور" سبب نمیشود که چپ به موضع ارتجاعی امثال کارل پوپر سقوط کند که بارها - از جمله در جریان مناظره با هربرت مارکوزه - استالین را همتا و چهرهی دیگری از هیتلر و فاشیسم دانسته است. استالین یک رهبر کریزماتیک سیاسی بود. رهبری که در انطباق با مجموعهیی از اشتباهات فاحش، تصمیمگیریهای خونین، خطاهای جبرانناپذیر و سیاستگذاریهای گریزپذیر و ناپذیر و به اعتبار شرایط خاصی که بعد از کمونیسم جنگی و نپ و عروج فاشیسم در آلمان و ایتالیا و تعرض امپریالیستها و جنگ جهانی دوم، از مسیر آرمانهای بنیانگذاران اولیهی سوسیالیسم علمی (مارکس ـ انگلس) خارج شد و - مستقل از نقش فرد در تاریخ - انقلاب را به بی راهه کشید. با اینهمه تاریخ و سیاست و روند تکامل اجتماعی شرکت بیمه نیست. هیچ تضمینی برای اشتباه فاحش نکردن و لغزشهای فاجعهآمیز وجود ندارد. استالین را باید در چارچوب زمانی و مکانی خود نقد کرد. اما واقعیت این است که نحلههایی از تروتسکیسم - که بعدها از مارکسیسم نیز بریدند و به راست غلتیدند - بنیاد برخورد با مسالهی شوروی را بر پایهی یک سلسله منافع و نگرههای فرقهیی گذاشتند و در عمل و نتیجه به دامن بورژوازی افتادند. جریان "سوسیالیسم یا بربریت" کورنلیاس کاستوریادیس (١٩٩٧-١٩٢٢) در شمار این نحلههاست. در ادامهی نقد مسالهی شوروی نگاهی اجمالی خواهیم داشت به کلیات مواضع این محفل که از درون جریان تروتسکیسم بیرون آمد و در ابتدای شکلگیری از مواضعی رادیکال برخوردار بود.
مارسل واندرلیندن در مقالهی "سوسیالیسم یا بربریت، یک گروه انقلابی فرانسوی ١٩٦۵ - ١٩۴٩" که در یادبود کاستوریادیس نوشته، از این جریان به عنوان یک "گروه رادیکال" فرانسوی، یونانی تبار نام برده است. کل ساختار و جانمایهی نقدهای محفل "سوسیالیسم یا بربریت" به مسالهی شوروی بر مبنای تعرض به همان ماجرای بوروکراتیزه شدن حزب کمونیست شوروی پیریزی شده است. تنها تفاوتی که این جریان با تروتسکیستهای ارتدوکس دارد، نفی نظریهی "دولت منحط کارگری" تروتسکی است. در واقع کاستوریادیس و همفکرانش دولت استالین را یکسره سرمایهداری و ضد انقلاب میدانستند و در مواردی آن را "ارتجاعیتر" از دولتهای سرمایهداری غرب میخواندند. همین قضاوت بیمایه که تلاشهای جریان و دولت استالین را برای تعدیل فاصلهی طبقاتی و برنامهریزی متمرکز اقتصادی و کنترل آنارشی بازار توسط یک دولت مقتدر غیرپرولتری صورت میگرفت، از اساس نادیده میانگارد و با عمده کردن بوروکراسی و دموکراسی به تحلیلهای ذهنی از یک جامعهی پویا و رو به رشد میپردازد. سوسیالیسم یا بربریت، بی اعتنا به آمارهای مستندی که از بهبود همه جانبهی معاش کارگران و زحمتکشان شوروی در دوران استالین موجود است، با اتکا به موقعیت ممتاز یک جماعت اندک نخبه و بهرهمند در نظام بوروکراتیک دولت شوروی از "افزایش استثمار و سرکوب" در شوروی نسبت به سرمایهداری غرب سخن می گوید. آنان هرگز توضیح نمیدهند که بوروکراسی و سانترالیسم غیر دموکراتیک چگونه میتواند شیوهی تولیدی مبتنی بر مالکیت دولتی - آنهم دولت شوروی - بر ابزار و ماشینآلات را به چنان سمت و سویی بکشد که درجهی استثمار از سرمایهداری رقابتی هم بیشتر شود. ذهنیگرایی این جریان چنان است که دو عامل دموکراسی و بوروکراسی را به عنوان موتور محرکه و تغییر دهندهی شیوهی تولید جا میزند.
جریان "سوسیالیسم یا بربریت" کاستوریادیس از این موضع مطلق به نقد دولت استالین وارد میشود و هر چه پیشتر میرود بیشتر به راست میغلتد. به نوشتهی مارسل واندرلیندن « در سوسیالیسم یا بربریت تلاش می شود که بوروکراتیزه شدن جنبشهای اجتماعی مورد بررسی قرار گیرد. سوال مرکزی این است: آیا این یک قانون آهنین است که جنبشهای اجتماعی مخالف نظم موجود باید یا تکهتکه شوند و یا به یک هیرارشی سفت و سخت و غیر قابل انعطاف تبدیل شوند؟ چگونه مبارزان میتوانند خود را سازمان دهند بیآن که جذب دستگاه بوروکراتیک شوند یا این دستگاه را مستحکم کنند؟ در تقابل با این تحول در جنبش کارگری سوسیالیسم یا بربریت تلاش کرد که نوع جدیدی از اپوزیسیون را برانگیزاند. رهیافت به کار گرفته شده دموکراسی مستقیم بود. تاریخ گروه اساساً کاوشی طولانی برای یافتن رابطهی نوینی بین خودانگیختهگی و سازماندهی میان عمل و تئوری بود.» (، مقالهی سوسیالیسم یا بربریت، ص:٢)
کورنلیاس کاستوریادیس که در دورهی دیکتاتوری متاکزاس به سازمان جوانان حزب کمونیست یونان پیوسته بود، بعد از جدا شدن از این حزب به محفل تروتسکیستی تحت رهبری اسپیرز اسپیناس پیوست. در سال ١٩۴٣ رهبران این جریان (پانتلیس پولیاپولوس و یانیس زیپولیتیوس) اعدام شدند و یک سال بعد بخش عمدهیی از هوادارانشان نیز از سوی حزب کمونیست متمایل به شوروی به قتل رسیدند. در جریان این "پاکسازیها"ی ایدهئولوژیک و سیاسی اردوگاهی بود که کاستوریادیس از تروتسکیسم نیز برید. چرا که تروتسکی همواره دولت استالین را "دولت منحط کارگری" میخواند اما کاستوریادیس به این جمعبندی رسیده بود که استالین و احزاب مدافع اردوگاه شوروی نه فقط بخشی از جنبش کارگری نیستند، بلکه از منافع سرمایهداری بوروکرات علیه کارگران دفاع میکنند. کلود لافور یار و همکار فرانسوی کاستوریادیس نیز مواضع تروتسکی در نقد استالین را ناکافی میدانست.
این دو که با نامهای مستعار پیرشالو و کلود مونتال فعالیت میکردند به جریان شالو ـ مونتال نیز شناخته شدند. بعد از تحولاتی که طرح مارشال (جورج مارشال، وزیر امنیت ملی آمریکا) در اروپای غربی به وجود آورد و طی آن وزرای کمونیست یکی پس از دیگری از کابینههای ائتلافی اخراج شدند و اروپای شرقی نیز تحت سیطرهی اردوگاه سوسیالیسم روسی درآمد (آغاز جنگ سرد) در فرانسه با پشتیبانی شارل دوگل دولتی ائتلافی متشکل از کمونیستها و سوسیال دموکراتها و دموکرات مسیحیها به قدرت رسید. ائتلاف شکننده بود و چندان نپائید. موریس تورز (رهبر حزب کمونیست) در اعتراض به کاهش دستمزدها، از سوی رامادیر (نخست وزیر سوسیال دموکرات) حذف شد و موج بزرگ اعتصابات کارگری فرانسه (۴٩-١٩۴٧) در پی این وقایع شکل بست. در سال ١٩۴٧ بیش از ٢٢ میلیون روزکار اعتصاب شده بود. این آمار در سال ١٩۵٢ به کمتر از یک و نیم میلیون کاهش یافت. در چنین شرایطی گروههای چپ سوسیالیست از جمله کمونیستهای شورائی، تروتسکیستها و بوردگیستها در یک مسیر دوراهی گیر کردند: مسکو یا واشنگتن! شرایط جدید به انشقاقها و انشعابهای تازه در جریان تروتسکیستی و مرزبندیهای جدید با سوسیالیسم اردوگاهی انجامید. جنبش بینالمللی تروتسکیستی چند پاره شد. بخش وسیعی از تروتسکیسم جدید مواضع مخالف با تروتسکی اتخاذ کرد و با تحلیل "جامعهی انتقالی" میان سرمایهداری و سوسیالیسم به مخالفت برخاست و آمریکا و شوروی را در یک کفهی ضد سوسیالیستی گذاشت. جریان جانسون ـ فورست در آمریکا از این جمله بود. جانسون نام مستعار سوسیالیستی انقلابی (سی.ال.آر.جیمز) بود و فورست پوششی بود برای رانه اسپیگل که ما او را به نام رایا دونایایفسکایا (منشی سابق تروتسکی) میشناسیم. در انگستان این جریان از سوی یک سوسیالیست فلسطینی تبار به نام یگال گلاگشتین هدایت میشد. همان تونی کلیف معروف! همهی این افراد در مخالفت با انترناسیونال چهارم (طی سالهای ١٩۵١ - ١٩۴٨) از جریان تروتسکیسم ارتدوکس بیرون زدند. در سالهای بعد به تدریج نقد این افراد نسبت به شوروی دوران استالین منتشر شد. نقدهایی که نظریهی "دولت منحط کارگری" تروتسکی را رد میکرد و دولت شوروی را در موارد متعددی استثمارگرتر از دولتهای سرمایهداری رقابتی میدانست. کاستوریادیس و لافور اگرچه به طور مشخص جامعهی شوروی را در مرزبندی با جوامع کلاسیک سرمایهداری رقابتی گذاشتند، اما از آن تحت عنوان سرمایهداری بوروکرات نام بردند. این محفل در سال ١٩۴٩ از انترناسیونال چهارم جدا شد و به انتشار بولتن تحلیل "سوسیالیسم یا بربریت" پرداخت. محفل بر این باور بود که تروتسکیسم قادر به بریدن از استالینیسم نیست. کاستوریادیس معتقد بود آمریکا و شوروی در جریان کسب سلطه بر جهان به طور ناگزیر وارد جنگ جهانی سوم خواهند شد و نتیجهی این جنگ همان بربریت خواهد بود. روی دیگر ماجرا نیز میتوانست در متن یک انقلاب رادیکال سوسیالیستی به رهایی جوامع بشری منجرشود. نکتهی رویزیونیستی تحلیل کاستوریادیس متمرکز بر این محور بود که تضاد بنیادی انقلاب سوسیالیستی جهان آینده میان شرق و غرب و به عبارت دیگر میان دو اردوگاه بوروکراسی و سرمایهداری رقابتی خواهد بود. این محفل به سادهگی از تضاد کار ـ سرمایه به عنوان پایهی اصلی تئوری انقلاب مارکس عبور کرد و چون به این جمعبندی رسیده بود که حتا مالکیت دولتی بر وسائل تولید به استثمار بیشتر کارگران میانجامد، همهی مبارزهی طبقاتی را بر محور مبارزه علیه هیرارشی دولتی و بوروکراسی قرار داد.
این جریان در سال ١٩۴٩ طی قطعنامهیی شبیه برنامه به مرزبندی با نحوهی سازمانیابی و حزب لنینی و به تعبیر خودشان "انتقال آگاهی طبقاتی از بیرون به درون طبقهی کارگر" رسید. نظیر این انتقادات و مرزبندیها در جنبش سوسیالیستی - و قبل از شکلبندی محفل کاستوریادیس - نیز سابقه داشت. سرآمد چنین نقدهایی، نوشتههای رزا لوکزامبورگ است. رزا به طور مشخص در سه مقالهی مبسوط به نقد بلشویسم و لنینیسم وارد شد. مقالهی "مسائل سازمانی سوسیال دموکراسی روسیه" در نقد "چه باید کرد"، مقالهی طولانی "مرامنامه" و کتاب "انقلاب روس" دربرگیرندهی نقدهای گسترده و جامعی پیرامون انقلاب بلشویکی است. این نقدها که در سه محور عمومی "مسالهی ارضی"، "مسالهی ملیتها" و "آزادیهای دموکراتیک" شکل بسته در مجموع و تا آن جا که به موضوع دموکراسی باز میگردد، عملکرد بلشویکها را غیر دموکراتیک ارزیابی کرده است. به زعم جریانهایی که نظریهی رزا لوکزامبورگ را نمایندهگی میکنند دلیل عقب نشینی و انحطاط دولت بلشویکی در ناترازمندیهای ناشی از عقبماندهگی و رشد نامتوازن نبود. مشکل اساسی در فقدان دموکراسی بود. لوکزامبورگ بدون توجه به نقش شوراهای کارگری و حزب بلشویک در به زیر کشیدن دولت بورژوایی کرنسکی و کسب قدرت سیاسی از موضع "دموکراسی خواهی" انقلابی ترین و دموکراتیک ترین دولت تمام تاریخ را "حکومت وحشت" می خواند و به بهانه ی نقد انحلال یک مجلس ضدانقلابی در تحلیلی غیرمنصفانه می نویسد:
«حکومت وحشت اخلاق عمومی را فاسد میکند... لنین و تروتسکی شوراها را به عنوان تنها نمایندهی تودههای کارگر جایگزین نهادهای نمایندهگی کردند که توسط انتخابات عمومی و مردمی ایجاد شده بود اما با سرکوب حیات سیاسی در سراسر کشور، زندهگی در شوراها هرچه بیشتر فلج میشد. بدون انتخابات عمومی بدون آزادی نامحدود مطبوعات و اجتماعات، بدون مبارزهی آزاد افکار، زندهگی در هر نهاد اجتماعی از بین خواهد رفت و رفتهرفته به خواب میرود. چند دوجین از رهبران حزبی با انرژی پایانناپذیر و تجربههای تمام نشدنی به ادارهی امور خواهند پرداخت و گهگاه نخبهگانی از طبقهی کارگر به گردهمآییها دعوت میشوند تا برای سخنرانیهای رهبران کف بزنند و به اتفاق قطعنامههای پیشنهاد شده را تصویب کنند. این در اصل امورات یک فرقه است. یقیناً یک دیکتاتوری است. ولی نه دیکتاتوری پرولتاریا. دیکتاتوری مشتی سیاستمدار. یعنی دیکتاتوری به مفهوم بورژوایی. به مفهوم حکومت ژاکوبنها. بله از این هم میتوان فراتر رفت. چنین شرایطی ناگزیر موجب میشود که زندهگی عمومی به توحش کشیده شود. اقدام به ترور، تیرباران گروگانها وغیره١.» (رزا لوکزامبورگ، ۴١٣-۴١٢ :١٣٨٦)
عجب! نتیجه و مابه ازای این تزهای دموکراتیک در آلمان روشن است: عروج فاشیسم و کشتار کمونیست ها به سبب فاکتورهای متعدد از جمله نبود حزبی از جنس حزب بلشویک و رهبرانی عملگرا از قبیل لنین و تروتسکی! و عجیب تر انتظار برگزاری "انتخابات عمومی" در شرایط جنگ داخلی و حمله ی١۴ دولت برتر امپریالیستی به دولت شوراها و قحطی و ترور است!
من پیش از این نقدهای تروتسکی به دولت استالین را نقل کردم. بخشی و فقط بخشی از آن نقدها بر همین محورهایی است که در نوشتهی رزا لوکزامبورگ به تفصیل آمده. مباحثی همچون فقدان دموکراسی، دیکتاتوری حزب و بوروکراسی در متن نقدهای تروتسکیستها از بسآمد بالایی برخوردار است. با این تفاوت که مبحث نقد افول سانترالیسم دموکراتیک در حزب بلشویک از سوی تروتسکی به دوران تثبیت قدرت باز می گردد و نه مثلا در معرکه ی توطئه ی ملوانان کرونشتات. با اینهمه واقعیت این است که محفل کاستوریادیس در ابتدای چرخش به راست خود از انتهای همین نقدها شروع کرد و به نوع سازمانیابی لنینی حمله برد. موضع کلود لافور در ماجرای نقش روشنفکران سوسیالیست پیشرو و تاثیرشان بر سازمانیابی از هم محفلی خود نیز راستتر بود. لافور طی مقالههای متعددی در مجلهی عصر جدید - که توسط ژان پل سارتر، سیمون دوبوار و موریس مرلوپونتی از سال ١٩۴۵ راه افتاده بود - به نقد عنصر پیشرو پرداخت و به تدریج تروتسکی را به دلیل مماشات با استالین به مرکز سیبل تعرض خود بُرد. لافور از تروتسکی به عنوان بنیانگذار دیکتاتوری و بوروکراسی حزبی انتقاد میکرد و او را شریک جرم استالین میدانست! در این برهه محفل "سوسیالیسم یا بربریت" دو شاخه شده بود:
کاستوریادیس از جریان خود ساخته به عنوان هستهی مرکزی یک حزب انقلابی دفاع میکرد و معتقد بود که گروه میباید برای جمع کردن بساط سرمایهداری از طریق مقاومت کارگری به مبارزه بپردازد. لافور مسالهی سازماندهی انقلاب را فرعی میکرد و به مباحثی همچون کنترل و قدرت کارگری میپرداخت و تنها راه اعمال کنترل کارگری را اشکال خودانگیختهگی سازمانیابی میدانست. رویکرد کلود لافور بعدها از سوی ارهارد لوکاس، ادوارد تامسون و رانیرو پانزری دنبال شد.
بیهوده نبود که در نوامبر ١٩۵٣ تئوریسین اصلی کمونیسم شورائی یعنی آنتون پانهکوک هلندی طی نامهیی به محفل، سمپاتی خود را به ایشان آشکار کرد. پانهکوک برخلاف محفل کاستوریادیس انقلاب اکتبر را از همان ابتدا بورژوایی میدانست. به نظر او بلشویسم یک قیام کارگری به انحطاط گرائیده و فرو رفته در سرمایهداری دولتی بوروکراتیک نبود، بلکه از همان ابتدا نیز جریانی بورژوایی بود! پانهکوک با حزب لنینی و عنصر و سازمان پیشرو هم از اساس مخالف بود و از انقلابیون سوسیالیست میخواست به جای تشکیل حزب باید به سوی تبلیغ و ترویج مباحث نظری و فراخوانی کارگران به کنترل کارگری سمت بگیرند! کاستوریادیس موضع پانهکوک نسبت به تشکیل حزب انقلابی را رد کرد. نظر پانهکوک تا حدودی به فرمولهای رزا لوکزامبورگ مانسته بود. پانهکوک بر این باور بود که "برخی افراد به اعتبار عملکرد، شهادت و توانایی سخنرانی و واکنش سریع به آگاهی میرسند. جمع این افراد یک تشکل پیشرو را میسازد که در فعالیتهای مختلف به عنوان رهبری ظاهر میشوند. اما گردآیش آنان در یک حزب دائمی، روابط شفاف را تیره میسازد و متعاقباً آنان از خود به مثابهی رهبران غیر رسمی که باید مورد اطاعت قرار گیرند، یاد میکنند." نقطهی مقابل مواضع پانهکوک به قول مرلوپونتی، یک ماورای بلشویست به نام ژان پلسارتر ایستاده بود که از حزب کمونیست به عنوان تنها سنگر دفاع و مقاومت در برابر فاشیسم و سرمایهداری دفاع میکرد. به نظر سارتر طبقهی کارگر تا زمانی که در یک حزب کمونیست سازمان نیافته باشد، طبقه نیست. سارتر کارگر غیر حزبی را یک نیمه انسان دانست و صریحاً نوشت "در فرانسهی معاصر یک کارگر فقط میتواند به شیوهی فعالیت درون طبقه تحت رهبری حزب کمونیست خودش را بیان و کامل کند." در مجموع وجه مشترک اعضای محفل "سوسیالیسم یا بربریت" در همان مخالفت با بوروکراسی و ساختارهای غیر دموکراتیکی تعریف میشد که پیش از آنان توسط تروتسکی تئوریزه شده بود. به موازات تغییر و تحولات سیاسی اجتماعی فرانسه و ظهور و افول مجدد دوگل محفل "سوسیالیسم یا بربریت" به انشعابات فرقهیی چندگانه گروید: بوردیگیستهای متمایل به لنینیسم، جریان کاستوریادیس و رایا دونایایفسکایا و گروه کلود لافور! افرادی جدیدی که به محفل اضافه شدند - از جمله ژان فرانسیس لئوتار و فرانسیس سویریی و وگا - چندان تاثیر گذار نبودند. از سال ١٩۵٠ خط کاستوریادیس به عمق درهی راست سقوط کرد. آنان که با نقد انحطاط دولت بوروکراتیک کارگری شروع کرده بود، به رد پایهییترین نظریات سوسیالیسم علمی مارکس رسید. کار کالایی! کاستوریادیس که از این برهه به بعد باید در بیرون از دایرهی باز سوسیالیسم مارکس نگریسته شود، در نقدی مضحک بر نظریهی ماتریالیسم تاریخی و نقش تکنولوژی چنین نوشت: "مولف سرمایه
[کارل مارکس] فرض کرده بود در سرمایهداری نیروی کار کارگران همچون سایر کالاها، یک کالاست. اما با این تفسیر، مارکس اشتباهی حیاتی مرتکب شده بود. برای این که نیروی کار، ارزش مصرف و ارزش مبادلهی ثابتی ندارد، که بتواند به طور عینی تعیین شود. سرمایهداری که یک تُن زغال سنگ میخرد میداند که با فرض وضعیت مشخصی از تکنولوژی چه مقدار انرژی میتواند از آن بگیرد، ولی اگر او برای یک ماه کارگر استخدام کند هرگز نمیتواند مطمئن باشد که محصول نیروی کار چه خواهد بود. برای این که نیروی کار یک کالای انسانی است که ممکن است با به کارگیریاش مخالف باشد. بنا به همین دلیل نیروی کار قیمت ثابتی ندارد. چرا که سطح دستمزد نتیجهی قوانین نامرئی اقتصاد نیست، بلکه نتیجهی رابطهی قدرت بین سرمایهداران و کارگران است." به این ترتیب کاستوریادیس فقط به نیروی کار کالایی شده حمله نمیکرد، او تمام قوانین علمی مارکسیسم از جمله قانون ارزش، افزایش ترکیب ارگانیک سرمایه، اضافه تولید و گرایش نزولی نرخ سود را به کل کنار میگذاشت و خود را نیز از مارکسیسم به عرصهی تحلیلهای شبه فرانکفورتی بیرون میانداخت. نظریات بعدی کاستوریادیس مبنی بر این که تضاد واقعی و عمدهی شیوهی تولید سرمایهداری (کار ـ سرمایه) و تضاد مالکیت خصوصی بر ابزار تولید با مالکیت اجتماعی باید در متن خود تولید پیگیری شود، از کمترین اعتبار نقد سوسیالیستی بهرهمند نیست. بعد از این خروجهای اضطراری، کاستوریادیس ضمن رد تئوری گرایش نزولی نرخ سود - به عنوان قانون و نظریهی غیر اقتصادی - و دفاع از نظریهی تحکیم سرمایهداری و مسلط شدن بر شیوهی تولید و عبور از بحران به یکی دیگر از قربانیان نقد وارونهی مسالهی شوروی تبدیل شد. ضمن این که شکوفایی سرمایهداری بعد از جنگ جهانی دوم را نیز نباید در سقوط کاستوریادیس بیتاثیر دانست. این محفل رسماً در سال ١٩٦٧ منحل شد.
حتا تحولات انقلابی دههی ٦٠ فرانسه (طغیانهای دانشجویی) نیز برای عروج مجدد این محفل نیروی محرکهی مناسبی نبود. لئوتار در دههی ١٩٧٠ به تاسیس مکتب بیبنیاد پسامدرنیسم نسبی روی کرد و یکی از آثار بنیادی مارکسیسم (مانیفست) را کلان روایت خواند!
در این زمینه بنگرید به:
(Marcel fan der Lindon (1977) from left history 5.1)
و ترجمهی این مقاله و سایر موضوعات مرتبط که از سوی محسن صابری صورت گرفته است.
*
ادامه دارد......
محمد قراگوزلو
جمعه ٢٣ خرداد ١٣٩٩ / ١٢ جون ٢٠٢٠
__________________________
١. نوع و سبک کار سازمانییابی، شیوهی ارتباط حزب با طبقه و... اختلاف نظر در میان چپ سوسیالیست از هزاران مقاله و کتاب و نحلههای مختلف فراتر رفته است و به هیچ وجه در حوزهی اختلاف نظر میان
لوکزامبورگ و لنین محدود نیست.