افق روشن
www.ofros.com

!سرمایه داری دولتی پرانتز باز امپریالیسم


محمد قراگوزلو                                                                                                    سه شنبه ۱٠ تیر ۱۳۹۹ - ۳٠ ژوئن ۲۰٢٠

  سرمایه داری دولتی شوروی!
٣٣. بتلهایم از اکونومیسم به انقلاب فرهنگی

  در آمد

در بخش بیستم از این مجموعه ("تاملی در مباحث سوئیزی - بتلهایم") با نگاهی نوستالژیک به افسوس مطالعاتی تقی شهرام در سیاهچال برای دسترسی به کتاب تازه منتشر شده ی شارل بتلهایم (مبارزه ی طبقاتی در اتحاد شوروی) اشاره کردم و با استناد به مباحث مطروحه در کتاب "مارکسیسم و مساله شوروی (بولتن نظرات و مباحث) از انتشارات حزب کمونیست ایران اسفند ١٣٦۴" و با تاکید بر اهمیت کتاب خلاصه و مختصر "سوسیالیسم عرفانی دوران گذار" به تجزیه و تحلیل مباحث بتلهایم - سوئیزی پرداختم و به نکاتی در زمینه ی "تعدد سرمایه ها و رقابت" و "بازار تحت کنترل برنامه" و "بازار در مرحله ی گذار و پول و قیمت" و "ماهیت طبقاتی دولت و سرمایه داری دولتی تحت کنترل دولت دیکتاتوری پرولتاریا" وارد شدم. نگفته پیداست که حتا ارزیابی مجمل هر یک از این مولفه ها محتاج سال ها پژوهش دقیق است و طرح شتابزده ی نکات مورد نظر نویسنده مصداق این بیت مولانا است که:
آب دریا را اگر نتوان کشید
هم به قدری تشنه گی باید چشید
منطق و ضرورت رعایت انسجام نظری این سلسله مباحث حکم می کرد که این بخش از نقد "سرمایه داری دولتی شوروی" بلافاصله و بی انقطاع متعاقب همان قسمت بیستم نوشته شود اما متاسفانه گسست های زمانی و مشکلات شخصی و اجتماعی نویسنده سبب ساز این دوپاره گی مشخص و در مجموع چندپاره گی در متن گردیده و بر کاستی های پرشمار آن افزوده! خود بر این ضعف ها واقفم. از سوی دیگر می-دانم که ورود به گستره ی بسیار گسترده ی نقد شوروی - که در بولتن "مارکسیسم و مساله شوروی / حزب کمونیست ایران" با وجود شاداب مجموعه یی از شاخص ترین مارکسیست های وقت صورت پذیرفته - مستلزم کاری گروهی است. در واقع همین "بهانه" است که به من قوت قلب می بخشد تا ضعف های نظری خود را با یا بی تواضع پنهان کنم!!

تطور نظری بتلهایم!
ارزیابی تحلیل شارل بتلهایم از روند پیروزی انقلاب اکتبر تا افول ماهیت پرولتری دولت شوروی و تبدیل شدن آن به سرمایه داری دولتی و ارتقا به مرحله ی "سوسیال امپریالیسم" مستلزم تلاشی چند سویه در راستای تقسیم بندی سیر تطور فکری مکتبی متناقض است که بتلهایم در تنظیم هارمونیک بی نظمی ها و آشفته گی های نظری آن ناکام بود. منظورم از تناقض ها و آشفته گی های نظری بتلهایم ناظر بر این مولفه است که او برای یک برهه کم و بیش مانند سوئیزی توفیق رهبران شوروی در تسریع برنامه های معطوف به صنعتی سازی ها را به عنوان پیروزی و استقرار سوسیالیسم جا می زد. متعاقب نگاه انتقادی به تحولات دهه ی سی بتلهایم دوره ی زمامداری استالین را بسترساز شکل بندی سرمایه داری دولتی دید. متعاقب یک دگردیسی عجیب بتلهایم در اوائل دهه ی هشتاد به این جمع بندی حیرت انگیز رسید که انقلاب اکتبر در واقع چیزی جز یک انقلاب کاپیتالیستی به منظور رشد و انکشاف مناسبات تولیدی بورژوایی نبوده است و دولت بلشویکی از همان ابتدای کسب قدرت سیاسی کاری جز رشد نیروهای مولده به سود مناسبات سرمایه دارانه انجام نداده است!
برای شروع اثباتی این بحث و طرح فراز و نشیب های نظری بتلهایم پیرامون مساله ی شوروی ناگزیر از طرح نقل قولی نسبتا طولانی از خود او هستم. طراح و ایدئولوگ اصلی "مارکسیسم چینی" - اگر مجاز به کاربست چنین ترمی باشیم- پس از اینکه به درست صلاحیت خود را برای ارزیابی انتقادی تحولات انقلاب اکتبر تائید می کند، از فراگیری زبان روسی و قریب به چهل سال مطالعه و اقامت در شوروی - به ویژه طی سال های بعد از ١٩٣٦ هنگام "محاکمات بزرگ" در مسکو و مشاهده ی "ترس افراد و مبارزین قدیمی بلشویک در بیان عقایدشان" و در عین حال تحسین رشد اقتصادی - سخن می گوید. او همچون سوئیزی به موفقیت های غیرقابل انکار شوروی در بخش صنایع خم می شود و پیروزی ارتش سرخ بر فاشیسم و سرعت تجدید ساختمان اقتصادی اقتصادی پس از جنگ و بهبود سطح زنده گی زحمتکشان و کومک فراهم شده به "چین سوسیالیست" را می ستاید. بتلهایم سپس به نحوی کنایی مصوبه های کنگره ی بیستم حزب کمونیست شوروی را و ادعای "گامی در راه دمکراسی سوسیالیستی بزرگتر" رد می کند و از شکستن کاسه کوزه ها بر سر استالین به عنوان یک فرافکنی آشکار نام می برد و البته همه ی اینها را گامی در راستای تحکیم مناسبات بورژوایی و عمیق تر شدن تضادهای طبقاتی و در نهایت "ترک مارکسیسم" از سوی حزب کمونیست شوروی می داند. نکته ی قابل توجه در ملاحظه ی انتقادی بتلهایم در ارتباط با این کنگره (نفی تمام عیار دوران استالین) این است که او بر فقدان توضیح و تبیین تضادهای داخلی اتحاد شوروی در کنگره ی بیست و نسبت دادن تمام ضعف ها به انحرافات یک شخصیت (استالین) انگشت می گذارد و این امر را به عنوان "شبه توضیح" متاثر از ضعف های حزب کمونیست و دست کشیدن از مارکسیسم به عنوان ابزار تحلیل به باد نکوهش می گیرد. به دنبال این نکات واقع بینانه است که بتلهایم به تبیین یا توجیه پراکنده گی های نظری و فقدان انسجام فکری خود در نقد مسائل پیچیده ی شوروی وارد می شود و تحلیل های دوران ١٩٦٢ تا ١٩٦٧ خود را ناشی از بینش اکونومیستی می داند!
«در کتاب گذار به سوی اقتصاد سوسیالیستی - متون سال های ٦٢ تا ٦٧ - من شروع بدین کار کردم که موجودیت مناسبات کالایی و پولی در کوبا و شوروی را با موجودیت واحدهای تولیدی مربوط سازم. تحلیل آن موقع من موجودیت مناسبات کالایی و پولی و مزدوری را با توسل به مناسبات اجتماعی واقعی که مستقل از اراده ی انسان ها عمل می کنند توضیح می داد. بنا بر این در چهارچوب این تحلیل مناسبات کالایی و پولی به مثابه تظاهرات روابط عمیق اجتماعی جلوه گر می شوند: آن روابط ( یعنی روابط کالایی و پولی) همانا نتایج این یک (یعنی مناسبات عمیق اجتماعی) و از الزامات بازتولیدشان (یعنی بازتولید مناسبات اجتماعی) هستند.
امروز من فکر می کنم که شکل ویژه تحلیلی که در سال های ١٩٦٢ و ١٩٦٧ ارائه می دادم رضایت بخش نیست. در پرتو تفکر جدیدی درباره ی شرایط ساختمان سوسیالیسم در چین و به خصوص درس هایی که می توان از انقلاب فرهنگی استخراج کرد، من به تغییر جدی اجزای آن تحلیل رهنمون شدم. ناکافی بودن نوشته هایم در سال های مورد نظر به طور عمده مربوط به این است که سطح رشد نیروهای مولده را اساسا چیزی می دانستم که به واسطه ی الزامات عینی تحمیل می شود. در آن جا روشن نشده که مانع اصلی در مقابل یک سیاست اجتماعا یکنواخت را نباید در سطح رشد نیروهای مولده جست و جو کرد بل که باید آن مانع را به طور همزمان در بازتولید تقسیم سرمایه دارانه ی کار و در روابط ایدئولوژیکی و سیاسی یافت....بنا بر این موضوعی که در کتاب "گذار به سوی اقتصاد سوسیالیستی" به روشنی بیان نشده این است که رشد نیروهای مولده هرگز خود به تنهایی نمی تواند نه اشکال سرمایه دارانه ی تقسیم کار و نه مناسبات اجتماعی بورژوایی را از میان بر دارد. چیزی که گفته نشده این است که تنها یک مبارزه ی طبقاتی که تحت دیکتاتوری پرولتاریا گسترش یابد و به ترز صحیحی رهبری شود می تواند مناسبات اقتصادی سرمایه داری را از میان بر دارد.»
(مبارزه طبقاتی در اتحاد شوروی / دوره ی اول: ١٩١٧- ١٩٢٣/ برگردان از متن انگلیسی)

Class Struggles in the U. S. S. R. First Period: 1917-1923 ( - January 1, 1977)
by Charles Bettelheim (Author), Brian Pearce (Translator)

بسیار خوب. تمام تلاش بتلهایم معطوف به مرزبندی او با تحلیل اکونومیستی مندرج در کتاب "گذار به سوی اقتصاد سوسیالیستی" و رسیدن به "مبارزه ی طبقاتی" است. این گسست از سنت های رایج اکونومیستی و رد رشد نیروهای مولده به عنوان عامل اصلی در گذار به سوسیالیسم - که به رادیکال ترین شکل ممکن در رساله ی "چه باید کرد" لنین و در مواجهه با تریدیونیست ها و کائوتسکی شلاق نقد خورده (بنگرید به مقاله یی از همین قلم تحت عنوان اتحادیه گرایی کلاسیک در این لینک: اینجا) گامی به پیش در سیر تطور فکری بتلهایم به شمار تواند رفت. همچنین تفکیک میان روابط تولیدی واقعی و اشکال حقوقی مالکیت و تردید در این مولفه که صرفا کسب قدرت دولتی از سوی طبقه ی کارگر متضمن گذار قطعی و بازگشت ناپذیر به سوسیالیسم نیست، از دستاوردهای درخشان تحقیقات نظری بتلهایم با تاکید بر مساله ی شوروی است! منتها اشکال کار تئوریک بتلهایم از آنجا نشات می گیرد که مبارزه ی طبقاتی را - به تاسی از انقلاب فرهنگی چین و همچون سوئیزی - به یک سلسله مبارزات نظریِ سیاسیِ ایدئولوژیک فرو می کاهد! در سال ١٩٧٠ و زمانی که بتلهایم کاملا از اکونومیسم گسسته بود طی مبحثی در خصوص("جامعه ی گذار" و "انقلاب در روابط تولیدی" ص: ٧ به وضوح مبارزه ی طبقاتی کارگران و کمونیست ها را به مرزهای سیاسی و ایدئولوژیک محدود کرد:
« تنها از مسیر مبارزه ی طبقاتی در جبهه های ایدئولوژیکی و سیاسی است که می توان مناسبات اجتماعی کهنه ی سرمایه داری و از جمله مناسبات تولیدی را درهم شکست و بر این مبنا مناسبات تولیدی سوسیالیستی را کاملا شکوفا کرد.»
« تنها از مسیر مبارزه ی طبقاتی در جبهه های ایدئولوژیکی و سیاسی است که می توان مناسبات اجتماعی کهنه ی سرمایه داری و از جمله مناسبات تولیدی را درهم شکست و بر این مبنا مناسبات تولیدی سوسیالیستی را کاملا شکوفا کرد.»
واقعیت این است که علارغم اهمیت جایگاه نظری بتلهایم در نقد مساله ی شوروی، هر دو پایه ی مباحث تئوریک او ( "رشد نیروهای مولده" و "مبارزه ی طبقاتی" ) تا حد قابل تاملی مخدوش است. خواهم گفت چرا.
از رشد نیروهای مولده شروع کنیم. اگرچه در دوران ما - که عصر امپریالیسم و گندیده گی سرمایه داری است- سخن گفتن از رشد نیروهای مولده و انکشاف اقتصادی در گذار به سوسیالیسم از مارکسیسم به مکاتب "اقتصاد توسعه ی جهان سومی" کوچ کرده است اما با این حال همان طور که در نقد آرای سوئیزی نیز گفتم جا زدن این دو (اقتصاد توسعه به جای مارکسیسم) هنوز در میان چپ "جهان سوم" و از جمله بخشی از چپ ایران جایگاه ویژه یی دارد. مساله به ساده گی این است که هرچند در ماتریالیسم تاریخی مارکس اقتصاد به عنوان زیر بنای جامعه و مبارزه ی طبقاتی به حکم موتور محرکه ی تحولات اجتماعی تدقیق شده است اما این امر به معنای تکیه به رشد نیروهای مولده در مسیر گذار به سوسیالیسم لحاظ نشده است. اساسا مارکس هیچگاه از رشد نیروهای مولده همچون زیرساخت های جامعه سخن نگفته است. نقدهای تعیین کننده ی مارکس در "ایدئولوژی آلمانی" و تزهای یازده گانه ی متمرکز بر نقد قاطع فوئرباخ تمام حجت مارکسیسم و دیالکتیک تاریخی مارکس بر عبور از هگلی ها و ماتریالیست های پیشین است.

نیروها و مناسبات تولیدی از در قالب ماتریالیسم تاریخی مارکس!
مارکس از دوره ی "نقد فلسفه ی حق هگل" به بحث پیرامون باژگونه گی واقعیت در جامعه ی بورژوایی وارد شد و این ناراستی را در قالب یک فرایند تاریخی مشخص قرار داد. در دست‌نوشته های ١٨۴٣، مارکس با توجه به چیستی وجود دولت و دستگاه های مربوطه به عنوان منشا تولید، به تبیین خطوط آگاهی های کلی دست زد و به تدریج با وارد کردن مبانی اقتصاد سیاسی به این حیطه (گروندریسه) به وضوح نشان داد که نظریه های اقتصاد مالی و گزاره های ثابت اشکال ارزش کار و دستمزد، چه گونه در ذهن کارگران به حقیقت مقدس تبدیل می شوند. در مسیر همین کشف بزرگ علمی بود که مارکس به این نتیجه ی مادی و درست رسید که تاریخ در ذهن انسان ها جریان ندارد و انسان ها براساس هستی مادی معین خود، تفکر معنایی خاصی را نیز حمل می کنند. رابطه یی که بر مبنای رشد نیروهای مولد شکل می گیرد و جهت گیری های تاریخی را رقم می زند. مارکس در ایدئولوژی آلمانی - که در حد فاصل سپتامبر ١٨۴۵ و مه ١٨۴۶ نوشته شد - به وضوح آگاهی را به هستی آگاه (das bewusstersein) تغییر داد و از این اصل ماتریالیستی که "آگاهی هرگز نمی تواند چیزی جز هستی آگاه باشد" دفاع کرد و چنین نوشت: «این آگاهی انسان ها نیست که هستی اجتماعی شان را تعیین می کند. بل که برعکس زنده گی اجتماعی ست که آگاهی شان را شکل می دهد.» مارکس به صراحت و با تاکید بر اصل هستی ادامه می دهد: «هستی انسان ها فراشد واقعی زنده گی آنان است. اگر در تمام ایدئولوژی ها، انسان و مناسبات انسانی باژگونه وانمود می شود، چنانکه پنداری در قاب تاریک خانه ی یک عدسی باژگون نما ظاهر شده اند؛ خود این پدیده ها نیز از فراشد تاریخی زنده گی آنان منتج شده است.» مارکس در "دست نوشته های 1٨۴۴" با اشاره به این که پرولتاریا به عنوان "طبقه یی از جامعه ی مدنی که طبقه یی از این جامعه نیست" این سوال را مطرح کرد که چگونه از طبقه یی که از نظر فرهنگی عقب مانده است می توان انتظار داشت که با فرهنگ مسلط طبقه ی حاکم مبارزه کند و خود را از شر توهمات آن نجات دهد؟ چگونه می توان جامعه را دگرگون کرد، در حالی که عنصر دگرگون کننده (پرولتاریا) خود در نظام بازنمایی (ایدئولوژی بورژوایی حاکم) شکل گرفته است؟ نظامی (بورژوایی) که واقعیت را باژگونه نشان می دهد و توهم را به جای آگاهی می نشاند. از همه مهم تر از کجا می شود فهمید که باید به عمر این نظام بورژوایی پایان داد؟ مساله یی که مارکس در پی حل آن بود در این صورت بندی خلاصه شده: «ایدئولوژی حاکم بر هر جامعه، ایدئولوژی طبقه ی حاکم است.» مارکس در "خانواده ی مقدس" به وضوح گفته بود:
«پرولتاریا مجری حکمی است که مالکیت خصوصی با ایجاد پرولتاریا به ضد خود صادر کرده است... مساله این نیست که در لحظه ی معین این یا آن پرولتر و یا حتا کل پرولتاریا چه چیزی را هدف خود می داند، مساله این است که پرولتاریا چه هست و بر اساس هستی خویش از نظر تاریخ چه کاری را ناچار است انجام دهد.» مارکس معتقد بود آگاهی طبقاتی در گذار شکل بندی تدریجی هر طبقه از آنتی تز جامعه ی پیشین به سنتز جامعه ی تحقق یافته، صورت می بندد. هستی از نظر مارکس قالب دیالکتیک است. (هگل دیالکتیک را ظرف هستی می دانست) به عقیده ی مارکس هستی و دیالکتیک تعینی واحد را می سازند و هرگونه فلسفه ی هستی فقط با مصداق آن و به طور مشخص طبقه تعریف می شود. این تعبیر لوکاچ از مارکسیسم که "طبقات اجتماعی یگانه فاعل های تاریخ هستند" (تاریخ و آگاهی طبقاتی، ترجمه ی پوینده، ص: ٢٢) منطبق بر منطق آموزه های پیشین است.
به نظر مارکس (خانواده ی مقدس ) « هدف و کنش تاریخی پرولتاریا آشکارا و به گونه یی برگشت ناپذیر، در شرایط زنده گی اش پنهان شده است. همان طور که در کل سازمانیابی جامعه ی بورژوایی امروز نهفته است. این جا نیازی نیست توضیح دهیم که بخش بزرگی از پرولتاریای انگلیسی و فرانسوی هم اکنون از وظیفه ی تاریخی خویش آگاه شده اند و پی گیرانه می کوشند تا این آگاهی را به سوی روشنی تام پیش ببرند.» جهان نگری مارکس بر اساس فهم تمامیت مشخص هستی پرولتاریا شکل بسته است. مارکس به جای طرح ضرورت آگاه سازی یک به یک کارگران و سنجش بی هوده ی اندازه ی سواد، دانایی و آموزش مدرسه یی یا دانشگاهی ایشان (یعنی یکی از قطب نماهای اصلی لوکاچ و مندل) به مولفه ی بسیار مهم موقعیت هستی شناسانه ی خود طبقه اشاره می کند. شکی نیست که سوسیالیسم دانش مبارزه ی طبقاتی کارگران علیه بورژوازی است اما آگاهی کارگران ارتباطی با میزان دانش فلسفی آنان و مطالعه و نقد فلان متن سیاسی اقتصادی ندارد. برخلاف منطق حاکم بر انترناسیونال دوم (پوزیتیویسم) مارکس به شیوه یی هوشمندانه معتقد بود که پرولتاریا در متن مبارزه ی مستمر طبقاتی و از طریق دست بردن به ریشه و تغییر ساختارهای نظام اجتماعی تولید سرمایه داری و جمع کردن بساط مالکیت خصوصی و سپس دولتی به نظام نابرابر جامعه ی طبقاتی خاتمه خواهد داد. در چنین عرصه یی آگاهی طبقاتی مترادف اطلاع از رسالت تاریخی طبقه است. مارکس در قطع نامه ی بین الملل اول درباره ی "کنش سیاسی طبقه ی کارگر" - کنفرانس لندن، سپتامبر١٨٧١، متعاقب کمون پاریس - به‌وضوح اعلام کرد که از مبارزه ی هر روزه و اتحادیه یی کارگران آگاهی آنان درباره ی ضرورت زدن قید و بندهای استثمارگرانه ی نظام بورژوایی شکل می گیرد. مارکس در قطع-نامه ی پیش گفته نوشت: «وحدت نیروهای طبقه ی کارگر که اکنون ناشی از مبارزه ی اقتصادی آنان است باید در عین حال همچون اهرمی در پیکار این طبقه علیه نیروهای سیاسی زمین دار و سرمایه داران به کار گرفته شود. در وضعیت مبارزاتی طبقه ی کارگر جنبش اقتصادی و کنش سیاسی این طبقه به طور جدایی ناپذیری با یکدیگر متحد هستند.»
به نظر مندل - که تا حدودی بیان گر همین نظریه ی مارکس است- «پرولتاریا در روند خودآگاهی در جامعه به کنش می پردازد. به بیانی دیگر در پیکار با سرمایه است که به جای گاه و نقش خویش در جامعه ی سرمایه داری پی می برد و به آگاهی طبقاتی دست می یابد. اما آگاهی که در واقع به مثابه ی سوژه است به هیچوجه ثابت و پایدار نبوده و بر طبق یک سلسله قوانین ثابت و مکانیکی شکل نمی گیرد، بل-که فرایندی دیالکتیکی است. رهایی پرولتاریا پیکاری است در قالب وحدت دیالکتیکی نظریه و عمل. اما در این وحدت عنصر آگاهی را نباید به صورت نظریه ی "ناب" متصور شد. چرا که آن بخش از آگاهی "نظری نهفته و نامریی" تنها توسط کنش در واقعیت خارج از نظریه است که می تواند به این آگاهی به نقد موجود افزوده شود و موجب ارتقای آن گردد.»

Mandel Ernest (1970) The Leninist Theory of Organization, International Social Review , Vol.31/No.9/ London

"تزهایی درباره ی فوئر باخ" از یک منظر ناظر بر نقد شفاف مارکس به ماتریالیسم مشاهده گر و عبور قاطع از جهان نگری ذهنی و تفسیری فیلسوفان ایده آلیست است. در این تزها مارکس اساسی ترین خصوصیت فلسفه ی "عمل" خود را نشان داد و به وضوح مفهوم پراتیک را مبتنی بر وحدت بشر و طبیعت و وحدت عین و ذهن تعریف کرد. با وجود شهرت تاریخی تز یازدهم اما تز دوم چکیده ی مهم ترین دستاورد نظری و مطالعاتی این برهه به شمار تواند رفت:
«این مساله که آیا اندیشه ی بشری دارای حقیقتی عینی هست یا نه مساله یی نظری نبوده بل که مساله یی عملی است. در پراتیک است که انسان باید حقیقت یعنی واقعیت و توان اندیشه اش را اینجا و اکنون اثبات کند. مناقشه درباره ی واقعیت یابی اندیشه یی جدا از پراتیک صرفاً مساله یی اسکولاستیک است.»
از نظر مارکس منازعه یی که ایده آلیست ها پیرامون تقدم ذهن بر عین یا ترجیح تئوری بر پراتیک راه اندخته بودند کاملاً منسوخ شده بود. دعوا در این خصوص که "حقیقت" وجود دارد یا خیر ضرورتاً باید از طریق عمل مرتفع شود. حقیقت همان قدر که مقوله یی مطلق نیست، پدیده یی نسبی است و درک آن نه بر اساس تجربه و نه بر مبنای ضرورت بل که بر پایه ی پراتیک انسان قابل تبیین است. به عبارت دیگر نقدی که مارکس بر فلسفه ی ایده آلیستی آلمان (هگل و پیش از وی کانت و...) طراحی کرد مبتنی بر این نگره ی مادی و واقعی بود که عمل انسانی با هدف تغییر طبیعت و اجتماع پیرامونی شکل بسته است و از هسته ی اصلی در شناخت جامعه و هستی برخوردار است. به نظر مارکس فلسفه هم؛ آگاهی زیربنایی نظری و ابزار این عمل را بنیاد می گذارد. در واقع فلسفه ی عمل مارکس پیوند بین فلسفه به شکل اعم را با واقعیت موجود توضیح می دهد. نکته ی بسیار مهم و حیاتی در نظریه ی دیالکتیک تاریخی مارکس این است که او معتقد بود که فقط طبقه ی کارگر قادر به تحقق تئوری "تغییر" است. تئوری تغییر نیز چیزی جز تغییر جامعه ی بورژوایی به جامعه ی سوسیالیستی از طریق لغو کار مزدوری و انحلال کامل مالکیت خصوصی بر وسایل تولید و استقرار مالکیت اجتماعی نیست. مارکس در تمام این مدت (١٨۴٣) هر دو جناح هگلی های جوان آلمان را که با تکیه بر لیبرالیسم از یک طرف تئوری و فلسفه را کنار نهاده و در "حزب سیاسی عملگرا" جمع شده بودند، و از طرف دیگر "حزب سیاسی تئوریک" ساخته بودند، نقد می کرد. به نظر مارکس: «سلاح نقد هرگز جایگزین نقد سلاح نمی شود... و تئوری نیز زمانی به یک نیروی مادی مبدل می گردد که توده های مردم را جلب کرده باشد... زمانی که رادیکال و انقلابی شده باشد.» (نقد فلسفه ی حق هگل ، ص ١٣٧) به نظر مارکس تئوری زمانی وارد صحنه ی عمل می شود که پاسخ گوی نیازهای واقعی انسان و جامعه باشد. به عبارت دیگر تئوری به خودی خود غیر عملی است و کارایی آن مشروط به وجود نقد رادیکال منطبق با نیازهای مردم است و از آنجا که تحقق این نیازها صرفاً با رهایی کامل طبقه ی کارگر امکان پذیر است پس ضرورت انتقال تئوری به عمل فقط شکل گیری یک انقلاب اجتماعی است. اهمیت مرکزی بحث مارکس این است که در گرانیگاه، ستون فقرات و ثقل اصلی این انقلاب؛ طبقه ی کارگر را یافته است. به نظر مارکس پرولتاریا به عنوان تنها طبقه ی متشکل تحت ستم - که آزادی اش پیش-شرط آزادی کل بشر است - از این رسالت تاریخی منحصر برخوردار است که با نفی خود به مثابه ی یک طبقه کل نظام طبقاتی را نیز نابود کند و در همین راستا پرولتاریا به رهایی کامل خود دست نمی یابد، مگر اینکه تئوری را به عمل تبدیل کند. به نظر مارکس تئوری - و به تعبیر بتلهایم "مبارزه ی حقوقی و ایدئولوژیک و سیاسی و انقلاب فرهنگی"- به خودی خود به رهایی پرولتاریا منجر نمی شود. کما اینکه وجود اجتماعی تئوری نیز به خودی خود به آزادی طبقه ی کارگر نمی انجامد. در دیالکتیک تاریخی مارکس طبقه ی کارگر ابتدا باید به موقعیت اجتماعی خود آگاه گردد و نیازهای رادیکال خود را بشناسد و سپس ضرورت پی ریزی زمینه های مادی برای رهایی خود را درک و در ارتباط با آن عمل انقلابی را سازمان دهد.
به عبارت دیگر از نظر مارکس آگاهی پرولتاریا فلسفه یا جهان بینی طبقه ی اوست و پرولتاریا و فلسفه یک واحد غیر قابل تفکیک را تشکیل می دهند: «همان طور که فلسفه سلاح های مادی خود را در پرولتاریا جست وجو می کند، پرولتاریا نیز سلاح های معنوی خود را در فلسفه می یابد.» (نقد فلسفه ی حق هگل، ص:١۴٢) علاوه بر ارزش بی بدیل مانیفست حزب کمونیست، سه اثر "ایدئولوژی آلمانی"، "تزهای فوئر باخ" و "فقر فلسفه" در برگیرنده ی چارچوب و متدولوژی آگاهی و مبارزه ی طبقاتی از نظر مارکس است. "ایدئولوژی آلمانی" شاخص ترین نقطه ی عطف در سیر تطور سوسیالیسم به علم است. در این اثر مارکس در برابر هگلی های جوان که نقد و ایده را موتور تکامل تاریخی بشری می پنداشتند - درست مانند بتلهایم که "انقلاب فرهنگی" را موتور محرکه ی گذار به سوسیالیسم دانسته- به صراحت اعلام کرد که «توضیح اساس و پایه ی عقاید از طریق پراتیک مادی است و نه توضیح عمل توسط ایده.» (ایدئولوژی آلمانی؛ ١٩٦۵ ص:۵٠، چاپ لندن) در این اثر مهم مارکس ضمن جدا شدن ریشه یی از ایده آلیسم هگل و ماتریالیسم نظاره-گر فوئر باخ؛ به تحلیل نقش تولید در تاریخ و زنده گی اجتماعی انسان ها رسید: «همان طور که محیط و مقتضیات بر شکل-گیری و ساختن بشر تاثیر می گذارند، بشر نیز در ساختن محیط و مقتضیات اثر می گذارد... بشر از حیوانات به واسطه ی آگاهی اش متمایز می شود... بشر به محض آغاز تولید وسایل معیشت خود، آغاز به متمایز کردن خود از حیوانات کرد... بشر با تولید وسایل معیشت خود به شکل غیر مستقیم در حال تولید زنده گی مادی خود نیز هست...» به این ترتیب مارکس بر نقش تولید به عنوان شرط اساسی تطور و تکون تمام تاریخ اجتماعی تاکید می کند و از همین جا به تحلیل دو مقوله ی پیوسته ی ماتریالیسم تاریخی یعنی "نیروهای تولید" و "مناسبات تولید" می پردازد. ارتباط آگاهی طبقاتی با نقش تولید در حیات اجتماعی طبقه ی کارگر در همین چارچوب تبیین می شود و به دو مرحله ی کلی و پیوسته تقسیم می گردد:
١ . طبقه ی در خود. کارگران در این فرم بندی به این حد از آگاهی می رسند که فی المثل کارمزدی خصلت اساسی نظام تولیدی سرمایه داری است و دستمزدی که به آنان پرداخت می شود حتا بدون در نظر گرفتن ارزش اضافه به مراتب کم تر از ارزش نیروی کارشان است. آگاهی نسبت به واقعیت موجود و تلاش برای بهتر کردن آن، کارگران را در تشکل های سندیکایی و اتحادیه یی گِرد می کند و به یک سلسله مبارزه ی دو فاکتو و اکونومیستی وا می دارد. واضح است که هر درجه یی از پیشرفت در این مبارزه و هر میزان از تحقق مطالبات صنفی، به سود کارگران است و آنان را برای دستیابی به وحدت طبقاتی و برداشتن گام های بعدی یاری می رساند. کسانی این حد از آگاهی را - با اشاره ی سطحی به نقد لنین به تریدیونیسم در "چه باید کرد" - به سخره گرفته اند و به بهانه ی نفی اکونومیسم و سندیکالیسم به آن ریشخند زده اند. اگر کارگران در راه دشوار رهایی خود و جامعه بتوانند نخستین گام-های شان را با تحمیل شرایط بهتر محیط کار، کاهش ساعات کار و افزایش دستمزد بر کارفرمایان و سرمایه داران بردارند؛ همه ی این نیشخندها باد هواست. کسان دیگر نیز گفته اند که چنین مبارزه یی به رونق و شکوفایی تولید و به تبع آن سودآورسازی سرمایه می انجامد. این تفسیر نیز به اندازه ی کافی ریشخندآمیز هست، که بی نیاز ازپاسخ باشد.

٢. طبقه برای خود. این شکل از طبقه ی کارگر در مسیر تکوین مبارزه ی طبقاتی و به یاری عنصر سازمانیابی و در سیر تطور عمل و تجربه به آن درجه از شعور و آگاهی رسیده است که ضمن دریافت منافع مشترک به هدف واحد در قالب یک طبقه فکر و عمل کند. وجه تولید و جامعه ی سرمایه داری پیشرفته (نئولیبرال) به نحو بارزی می کوشد از طریق منفرد کردن کارگران، ضمن ترمیم تضادهای خود - از جمله تلاش برای عبور از بحران از مسیر یک دوره ی انباشت دیگر - طبقه ی کارگر را حداکثر در موقعیت نخست متوقف کند. اما از سوی دیگر گرایش به تمرکز تولید سرمایه داری - چنانکه انگلس در خصوص توضیح طبقه ی کارگر انگلستان گفته: ١٨۴۵- لاجرم به ایجاد تمرکز در طبقه ی کارگر نیز می تواند بینجامد. در هر دو صورت هستی اجتماعی طبقه یی که در مبارزه ی متشکل و سازمان یافته این تضادها شکل بسته است؛ حکم به آگاهی طبقه یی می دهد که رسالت تاریخی اش جمع کردن بساط همین تضادها و بحران ها به سوی سوسیالیسم است. شناخت تئوریک و ایدئولوژیک و مبارزه ی صرفا سیاسی در دوران گذار بدون دست بردن به ریشه های اقتصادی و تکیه به انقلاب فرهنگی برای ایجاد چنین تغییر بنیادینی کارساز نیست.

مبارزه ی طبقاتیِ ذهنی!
پایه های مخدوش هر دو مبحث بتلهایم - هم "رشد نیروهای مولد" و "اکونومیسم" و هم "مبارزه ی طبقاتی به شیوه ی انقلاب سیاسی و فرهنگی" - را در همین آموزه های ماتریالیسمِ تاریخی مارکس باید کاوید. در این چهارچوب زیربنا قرار دادن اقتصاد به مثابه رشد نیروهای مولد در جایگاه موتور محرکه ی تاریخ نیست. همچنین در ماتریالیسم تاریخی مارکس - مانند ماتریالیست های پیش از او - اگرچه ماده و هستی و وجود بر ایده و ذهن و ایدئولوژی و آگاهی مقدم است اما این تقدم در تلفیق عینیت با ذهنیت در پراتیک انقلابی طبقه ی کارگر و انسان آگاه تبیین می شود. در قالب چنین پراتیکی است که انسان - که اینجا طبقه ی کارگر است- جهان هستی را تغییر می دهد و خود نیز تغییر می-کند. به طور موکد باید گفت که منظور از "انسان" نیز همان پرولتاریای انقلابی متشکل در حزب سیاسی پیشتاز خود است. به این اعتبار در مارکسیسم این مبارزه ی طبقاتی پرولتاریا است که به عنوان موتور محرکه جهت گیری تاریخ را معین می کند نه رشد و انکشاف و پیشرفت و توسعه ی اقتصادی. از همین منظر عامل اصلی گذار از سرمایه داری به سوسیالیسم چیزی جز مبارزه ی طبقاتی نیست. مضاف به اینکه تحدید مبارزه ی طبقاتی به مبارزه ی سیاسی و حقوقی و ایدئولوژیک و "انقلاب فرهنگی" به شیوه ی بتلهایم و متاثر از انقلاب چین بدون دست بردن به ریشه های اقتصاد سرمایه داری و انهدام تمام ظرفیت های کار کالایی و ارزش مبادله و پول و قیمت و سود راه به سوسیالیسم نخواهد برد. به عبارت صریح تر هیچ درجه یی از انقلاب فرهنگی حتا پس از کسب قدرت سیاسی از سوی پرولتاریا تضمینی برای گذار از سرمایه داری به سوسیالیسم نیست. از نظر بتلهایم «اگر چه در تحلیل نهایی اقتصاد تعیین کننده است» اما «در دوران گذار از سرمایه داری به سوی سوسیالیسم سیاست بر اقتصاد حاکم است.» حال آن که بر مبنای آموزه های مارکس - ماتریالیسم تاریخی و ماتریالیسم پراتیک - چه در دوران گذار و چه پیش از آن دست بردن به زیربنا (اقتصاد) از طریق مبارزه ی طبقاتی تعیین کننده ی صف بندی-های اجتماعی است. بتلهایم به گمان خود برای عبور از "اکونومیسم" سال های ١٩٦٢ تا ٦٧ و گذار از حوزه ی تعیین کننده گی "رشد نیروهای مولد" به حوزه ی دیگری از یک تحلیل نادرست و غیر مارکسی از تحولات اجتماعی و به طور مشخص مساله ی شوروی می غلتد. برخلاف نظر بتلهایم حتا در دوران گذار از سرمایه داری به سوسیالیسم نیز عامل اصلی همان تغییر ریشه یی مناسبات اجتماعی تولید است و نه انقلاب فرهنگی! در واقع اگر مبارزه ی طبقاتی پرولتاریا در این برهه (دوران گذار) موفق به تغییر رادیکال روابط تولید بورژوایی نشود و صرفا در حد یک سلسله تحولات فرهنگی - حالا از جنس انقلاب فرهنگی و حقوقی و سیاسی- باقی بماند آنگاه بورژوازی با تجدید قوا و خزیدن در صف-بندی ها و آرایش های جدید طبقاتی و با اتکا به منابع اقتصادیِ هنوز سرمایه دارانه می تواند بار دیگر به قدرت سیاسی باز گردد و دولت را تسخیر کند. استناد به حوادث دهه ی سی و چهل شوروی برای اثبات این مدعا فقط تحلیل و تفسیر نیست. فکت تاریخی است. این بحث را با احترام به شارل بتلهایم در قالبی دیگر پی خواهم گرفت....

محمد قراگوزلو

سه شنبه ١٠ تیر ١٣٩٩ - 30 / 2020- june