در آمد
اگرچه از انقلابهای شکست خوردهی بردیا و مزدک عمری به وسعت اسطوره و تاریخ گذشته است و به تَبَع آن اسناد و روایتهای مختلف به جا مانده است، اما انقلابهای مشروطه و بهمن ۵٧ هنوز چندان تاریخ گسسته و تاریخ شکسته و عنکبوت تاریخ بسته نشدهاند که مسیر تفسیر وقایع اتفاقیهی آنها به سوی جعل و تحریف یک سویه شده باشد. نمونه را آن چه که در زمان حاکمیت پهلویها از کتابهای درسی تاریخ بیرون میآمد، با آن چه که در متون درسی و رسمی امروز ایران (حاکمیت جمهوری اسلامی) نقل میشود، در مواردی به کل متفاوت و حتا متضاد است. این امر فقط کتابهای درسی مطلع ابتدایی تا مقطع دانشگاهی را فرا نمیگیرد و گسترهی آن تا اسناد و کتابهایی که در مراکز و پژوهشگاههای دولتی تولید و منتشر میشود، پیش میرود. کما این که چندان استبعادی ندارد که بپذیریم با وجود دولتی دموکراتیک و به جای "مورخان" ایدهئولوژیک و سفارشی نویس شاغل در این و آن مرکز و موسسه روایات و اسناد دیگرگونهیی از انبوه حوادث تاریخی - اعم از قدیم و معاصر و متأخر - به دست داده خواهد شد و چهرهی حقیقت جلوهی مطبوعی از واقعیت خواهد گرفت. میتوان با عباس عبدی و محسن میردامادی و معصومهی ابتکار زیر عبای موسوی خوئینیها از دیوار سفارت آمریکا بالا رفت و در متن چیدمان کاغذهای رشته و برشته شده هرکس و ناکسی را جاسوس و مزدور "استکبار جهانی" جا زد و در همان حال کل مذاکرات محرمانهی ژنرال هویزر با اعضای شورای انقلاب را مسکوت گذاشت و بعدها همچون ویتکنگهای کافه نشین با امثال باری روزن و جان لیمبرت پیالهیی زد و در ذم انقلاب و خشونت و مدح سرمایه و بازار آزاد و دولت رانتیهی نفتی قصیدهها بلغور کرد و اصلاً به روی مبارک نیاورد که در روزگاری نه چندان دور شاعری مبارز (سعید سلطانپور) به یاری "تو" و همدستانت (خسرو تهرانی، بهزاد نبوی، سازگارا) از مراسم عروسیاش ربوده شد و سپیده دم تن و جانش با نفیر گلولهها به سرخی نشست. میتوان چند کیلو شعار ضد آمریکایی به حزب توده و فدایی اکثریت جا زد و بعد اصلاح طلب شد و مفسر خبر همان رسانهی "استکباری"! میتوان یاد و خاطرهی فداکاری صفایی فراهانی و یاران فداییاش را فدای پراگماتیسم گندیدهیی کرد که عفونتاش با امضای رجب مزروعی مستند میشود. میتوان همچون سعید حجاریان در محضر درس و بحث حسین بشیریه، لویاتان و "افسونزدایی از قدرت" را تا حد درجهی دکترا آموخت و در یادآورد خاطرات تاریخی (گفت و گو با عمادالدین باقی) نامه یا تلفنی خطاب به اسدالله لاجوردی را به یاد آورد که طی آن گفته یا نوشته شده، "تقی شهرام به درد ما میخورد. او را نکشید و تحویل ما دهید تا فردا که معاون وزارت اطلاعات شدیم از تکاندن و تکان دادن ذهن سازمانیاب و تشکیلاتی وتئوریک او تشکیلات سازمانی ضد چپمان را سامان دهیم." (برداشت مستقیم و تفسیری از مصاحبهی سعید حجاریان و عمادالدین باقی) میتوان همچون اکبر گنجی بود. روزگاری همچون شعبان بیمخ شعار "یا روسری یا توسری" سرداد و به لبان سرخ زنان تیغ کشید و روزگاری دیگر کنار گوگوش و حمید دباشی به دفاع از خیزش سبز و "دموکراسی لیبرال" با لمباندن همبرگر و مک دونالد و پپسیکولا اعتصاب غذای "خشک" کرد و به پاس این همه مجاهدت و ممارست قلادهی جایزههای نیم میلیون دلاری میلتون فریدمن و یلتسین و واتسلاو هاول به گردن آویخت و مهملترین تئوریهای مسخ شدهی ماکس وبری را در قالب "مانیفست مشروطه خواهی" و "سلطانی" بلغور کرد. نیازی به یک معذرت خواهی ساده هم نیست تا چه رسد به نقد و بازنمود پروسهیی که ترا از یک فاندامنتالیست فناتیک به جنتلمنی لیبرال دموکرات ارتقا داده است؟! گیرم که هر دوی اینها پشت و روی یک سکه باشند. فرض بر این است که به قول استاد و رفیق نازنین ما احمد شاملو "این مردم حافظهی تاریخی ندارند!" شاید بر پایهی چنین فرضی است که عطاءالله مهاجرانی میتواند در یک پلمیک مطبوعاتی با این قلم (در روزنامهی اطلاعات) شاملو را به "جرم" مارکسیست بودن به دشنه و دشنام ببندد و همین که پایش به لندن و اتوبوسهای قرمز باز شد، سایت "مکتوب"اش را با شعر شاملو آغاز کند و در همان حال با دشمن زخمی شاملو که در شرکت نفت انگلیس و اسرار گنج درهی جنی مشارکت داشت، لیس پس لیس بزند. میتوان در بهشت زهرای ۵٧ گفت که "ما آب و برق را رایگان میکنیم و برای همه خانه میسازیم و..." و سی و سه سال بعد با وجود هزار میلیارد دلار درآمد نفتی از انرژی تا شیر گاو و آدم را در خیابان بازار آزاد گذاشت. میتوان گفت که "مارکسیستها در صورت عدم توطئه در ابراز عقاید آزادند..." و در مرداد و شهریور ٦٧ صدها مارکسیست را بعد از پایان دوران محکومیتشان از "دادگاه"های چند ثانیهیی و با سوالهای برقآسا و نامفهوم، روانهی خاوران کرد.
سند زنده و تابناک خاوران است. بله خورشید نیز از خاوران طلوع میکند و کهکشانی از خورشیدهای همیشه فروزان در خاوران سوزان، به خاک خاکستری افتادند.
و از خاوران کمی - فقط کمی - به اندازهی یکی دو دههی که پا پس بگذاریم سند دیگری از قطعهی ٣٣ میدرخشد و صورت سیاه و سیرت تباه آیشمنهای وطنی را مصور میکند. میتوان برای تثبیت روزگار خونبار در جای "ثابتی" از کمین تپههای اوین، زمین را با خون شقایقهای اسیر و آب گیر صافی عشق رزمندهی بیژن و یارانش شخم زد و بعد از ٣٣ سال همچون خفاشان از دخمهیی نامعلوم به انکار سرهای بردار زوزه سر داد. این که یک روزنامهچی اصلاح طلب سایت تابناک پرویزخان ثابتیِ بازمانده از نورنبرگ را چگونه یافته و چهسان متصل شده و از آن همه مامور FBI و CIA و مشابه با کدام اسم رمز عبور کرده است، فعلاً بماند. مساله این است که ثابتی دروغ بگوید یا ناراست، خود یک سند مجسم است که در خفیهگاهی امن سه دهه وقاحت را مشق نوشته است تا از "افق" صدا و تصویر مدیای سرمایهی جهانی، حقیقت را به وهن بگیرد.
این سندها و سندسازی منحصر به این مرز پر گهر نیست. گرچه قصد قیاسی در کار نیست. اما هنوز بیست سال از بزرگترین انقلاب کارگری جهان نگذشته بود که کارگزاران تبلیغاتی و امنیتی "رفیق" استالین تحت هدایت داهیانه و مدیریت مدبرانهی "رفقا" بریا ـ ژدانف بیش از دو سوم اعضای رهبری انقلاب اکتبر را تا میادین چیتگر "اتحاد جماهیر شوروی" همراهی فرمودند. همهی اسنادی که به موجب آنها بزرگانی همچون بوخارین و زینوویف و کامنوف تیرباران شدند، منگولهدار و شش دانگ بودند و به سادهگی ثابت میکردند که دو سوم اعضای کمیتهی مرکزی بلشویکها در راستای "اقدام علیه امنیت ملی" و "تشویش افکار عمومی" در خدمت امپریالیسم جهانی بودند و با دشمن فاشیستی سر و سری داشتند. "خائنان" به میهن کبیر با سوءاستفاده از تکنیک فوتوشاپ تصویری از یک انسان مشکوک به نام تروتسکی را زیر عکس مشهوری از لنین جاسازی کردند تا به کارگران و شوراها القا کنند که آن تروتسکی" ملعون" از طریق نفوذ در مناصب دولتی مقاصد شومی از جمله خدمت به بورژوازی جهانی در سر میپرورانده است. به استناد همین تصویر جعلی و البته انتقاد از استراتژی "سوسیالیسم در یک کشور" و دفاع از تئوری "انقلاب مداوم" خون تروتسکی حلال اعلام شد و آبرویش مباح!
ابراهیم در آتش. سند نسوخته!
شاملو تازه از سخنرانی برکلی (فروردین ١٣٦٩ - آوریل ١٩٩٠) بازگشته بود. دل مشغولیهای او که با آمیزهیی از نقد جعل تاریخ و اسطوره شکل بسته بود، درست و حسابی کک به تمبان جبههیی از جماعت فسیل و فرصت طلب انداخته بود. سلطنت طلبان و شاه پرستان در وحشت از بر باد رفتن خرمن کاه تاریخ دو هزار و پانصد سالهی شاهنشاهی کیفرخواستی نوشتند. بر آرامگاه کوروش مرحوم پرچمهای نیمه برافراشته آویختند و در حالی که با ملحفه و لحاف کرسی هم قادر نبودند جلوی سیل اشک خود را بگیرند، به دفاع از فریدون و داریوش، شکایتی علیه شاملو تسلیم نهادهای حقوق بشری کردند و خواستار محکومیت اقدامات خشونت آمیز و انقلابی ضحاک و بردیا شدند. آنان از شورای امنیت ملل متحد و ناتو خواستند برای لغو مالکیت اشتراکی بر زمین و وسایل تولید و شکستن قانون آزادی بردهگان و معافیت فرودستان از مالیات - که از سوی ضحاک و بردیا عملی شده بود - وارد "مداخلات بشر دوستانه" از قبیل ویتنام و افغانستان و عراق و لیبی شوند! آنان برای پیگیری جرم این "جعل تاریخی" و مجازات شاعر سوسیالیست، شاهزاده رضا پهلوی را از شغل شریف آشپزی در منزل و همکاری مشفقانه با اهل بیت معاف کردند و وکالت پروندهی این سندسازی را به اعلیحضرت رضاشاه سوم سپردند.
در ایران اصلاح طلبان که هنوز با شیوهی دموکراسی روال کار هانتینگتونی آشنا نبودند و از حمید شوکت و عباس میلانی و مازیار بهروز آموزههای ضد چپ را نیاموخته بودند، لاجرم دست به دامان دکتر عطاءالله مهاجرانی شدند. عطاء هم استاد تاریخ بود، هم معاون پارلمانی رفسنجانی و هم شاملو ستیز. حالا بماند که عطاء به محض استقرار در لندن برای فیگورهای روشن فکر مابانه به ریسمان شاملو آویخت و عربی آموخت و دهان قلم بر آیههای شیطانی رشدی دوخت و اوقات فراغت را با ابی گلستان درآمیخت. نتیجهی کار عطای مهاجرانی شد کتاب بیبنیاد "گزند باد". و زمانی که مجلس پنجم منصب وزارتش بر ارشاد و رشد و مرشدیت بر ما "بیسوادان" را به استیضاح کشید، عطاخان برقع از جمال کتاب برگرفت و از "زدن پنبهی شاملو، همان شاعر کمونیست" برای خود رای اعتماد گرفت.
و ناگفته نماند در غوغای اتحاد ناسیونالیسم و شوونیسم و رفرمیسم برای "گذار به دموکراسی" جمعی از "روشن فکران" سابقاً چپ و بریده نیز به این کمپین اضافه شدند. از اخوان و گلشیری تا دولت آبادی.
(در این زمینه بنگرید به دو مقالهی زیر از نگارنده، موجود در شبکههای مجازی:
- احمد شاملو، خار چشم اصلاح طلبان.
- نادرست گفتن درست نگفتن نیست.)
شاملو انتظار این تهاجم گسترده را نداشت. نقد تاریخ کهن و تشکیک در اسناد تاریخی مگر این همه غوغا و تهدید دارد؟ شگفت زده شده بود شاملو. نه مگر رفیقی در دفاع از حقانیت تحلیلی تاریخی او باید بیگدار به آب میزد! و من در دفاع از حقیقت تاریخ و نقد بازی شوم سندسازی در کنار شاملو ایستادم. همان هنگام. ٢٣ سال پیش از این!
مقالهیی نوشتم. با مراجعهی دقیق به آثار معتبر تاریخی. پیش از تدوین نهایی، کلیات تحقیق را با شاملو در میان نهادم. که گفت "قربونت! حالم به هم خورده از این همه غوغا و تهدید..." یا چیزی تو این مایهها. از بس شلوغش کرده بودند، از بس تهدید کرده بودند که با گوجه فرنگی و تخممرغ گندیده میزنیم، شاملو بیخیال ادامهی بحث شده بود. نه از سرِ ترس. که به سبب نامردی. مگر میشود به تابوی فردوسی خُرده گرفت؟ مگر میشود به اسب سعدی گفت یابو؟ مگر میشود در آیههای تاریخی دستی برد و پای تشکیک به میان باور و سنت و ایمان کشید؟ که تاریخ این مملکت همواره مطابق ذوق و سلیقه و دستور طبقهی حاکم نوشته شده است. و یکی دو نفر هم که نقبی به نقد آن زدهاند، سر به دار نهادهاند. باری کار و بار مقاله که تمام شد. سپردمش به فرج سرکوهی که سرکوه سردبیری آدینه نشسته بود. و نسخهیی نیز برای شاملو فرستادم. از دیار غربت. سرکوهی از چاپ مقاله سر باز زد. بیهیچ دلیلی و به جای آن دو نوشته در نفی شاملو چاپید! و شاملو که مقالهی من را سخت پسندیده بود، در چند گفت و گو، راه و بیراه از آن سخن گفت. (جواد مجابی، ٧١٠-٧٠٧ :١٣٧٧)
باری گرد و خاک آن ماجرا خوابیده بود که روزی ابراهیم زالزاده زنگ زد. پاییز ١٣٧٦ بود به گمانم. اگر اشتباه نکنم. ابراهیم همزمان مدیر انتشارات بامداد بود و ابتکار و مجلهی معیار را منتشر میکرد و شاملو را دوستتر میداشت. ابراهیم میدانست که یادداشتها و تحقیقات مستند من در دفاع از شاملو و تبیین جهتگیریهای سخنرانی برکلی در گوشهیی ماسیده بود، این که چرا بعد از چهار پنج سال رفته بود سر دعوای ضحاک و بردیا نمیدانم. میدانم که مصمم بود برای انتشار جوابی دندانشکن به مسخره کنندهگان شاملو. "استادان" فسیل دانشکدههای تاریخ و ادبیات این مرز پرگهر که به محض گرم شدن چانهشان دایره زنگی به دست میگرفتند - و میگیرند - که "بله... بعله! شاملو ادبیات کلاسیک نمیداند! دانشگاه نرفته و مرز اسطوره و تاریخ را شکسته!" و از این دست خزعبلات.
القصه از میان دهها صفحه یادداشت و تحقیق پراکنده، مقالهیی تنظیم شد تحت عنوان "کتیبه محک تاریخ" یا "کتیبه سند تاریخ". هنوز دم و دستگاه تایپ راه نیفتاده بود به شیوهی امروز. آن نوشتار با همان خط نستعلیق شکستهی شبه غبار، شد سی و چند صفحهی آچار! و هنوز زمستان سر نیامده بود انگار، که زالزاده را دیدم در نشر ابتکار. و هنوز سردبیر بود در معیار. و با ذوق و شوق شاملو را تکثیر میکرد با ابتکار. و هنوز معیار را اداره میکرد به سبک و سیاق نقد روزگار. یادداشتی نوشته بود خطاب به هاشمی رفسنجانی. به شیوهی سعیدی سیرجانی. پیش از آن که رفرمیسم پوچ محمد خاتمی زنگ زورخانهی جامعهی مدنی بورژوایی را بکوبد و پیش از آن که فصل خاکستری برهکشان لیبرالیسم و دموکراتیزاسیون راست دو خردادی آغاز شود. با رفسنجانی که وزیر اطلاعاتش علی فلاحیان بود و سعید امامی را در پست معاونت امنیت یدک میکشید به درشتی سخن گفته بود. در یادداشت "آقای رئیس جمهوری! اجازه دهید اذان بیوقت بگوییم" هشدار داده بود که "هیچ رژیمی در ایران پایدار نبوده، شما بهتر میدانید که اگر رژیم نتواند از تاریخ درس بگیرد و منطبق با خواستههای مردم حرکت کند سرنگون خواهد شد." و انگار همان هشدار شد اسباب عداوت اصحاب اقتدار. روزهای اول اسفند ١٣٧۵ ربودندش و یک ماه بعد یافتندش. ابراهیم از آن درجه آمادهگی و توان جسمانی برخوردار بود که به راحتی از پس یکی دو نفر گردن کلفت برآید. همین که بدون مقاومت با آقایان رفته بود، نشان میداد که برادران ابتدا کارت شناسایی معتبر رو کردهاند و سپس کارد از غلاف بیرون کشیدهاند. دهها کارد در نازک آرای تن تنومندش نشسته بود و جانش را شکسته بود. به تلافی هر سطر از آن نوشتار. هر بار که به تلفن یا در حضور میدیدمش، نخستین سوال، حال و مآل شاملو بود. که گفته و ناگفته، گفته میشد به تکرار. و در آخرین دیدار، ابراهیم به اصرار و بیقرار درآمد که "پا! پای شاملو را یارای تحمل بار اسرار سرسنگین او نیست!" و نگاه نگرانش را به سوی دهکدهی فردیس دوخته بود و نمیدانست که دیرگاهی نخواهد پایید که شاملو، بر تختی از بیمارستان ایران مهر، در حالی که درد بریدن پا امانش را بریده است به محض شنیدن خبر سوختن ابراهیم، در "اشک غرقه" میشود. پیش از آن که چیزی بگوید. مقاله را گرفت ابراهیم. رفت تا بسوزد. ناگاهان. و چند ماه بعد شاملو یک پا نداشت و جسد ابراهیم را – که تجسد شهادت قساوت زمانه بود - به سردخانه سپرده بودند. کاردآجین. همچون حلاج و سهروردی و عین القضات. و این بار سند جنایت نه در اسرار اناالحق یا تمهیدات و عقل سرخ که در جوار ما بود. از بیابانهای یافتآباد یافته آمد بود پیکر در خون تپیدهی آن یار سربهدار. و بدین سان ابراهیم رفت. و در رهگذار ادبار روزگار لاکردار، از یاد رفت آن جستار. که قرار بود با گردش پرگار کتیبه و سنگ نبشته بروبد غبار، از چهرهی حوادثی خونبار. در روزگار قلاده بندان غدار! و درست یک سال بعد از مفقود شدن ابراهیم بود که هنگام پرسه در خیابانی در تبریز، شماره سی مجلهی معیار را دیدم بر پیشخوان مطبوعات. معیار - که هنوز هم بوی ابراهیم میداد - آن مقاله را دونیم کرده بود و سپرده بود به دست انتشار. کم و بیش همان متنی بود که به ابراهیم سپرده بودم. و ابراهیم پیش از آن که به آتش درآید به تحریریه داده بود لابد.
مقالهی "کتیبه محک تاریخ" به نقش اسناد معتبر در متن تاریخ نویسی پرداخته بود. به گونهیی موردی. و از چند سنگ نبشته به عنوان سند برای ارزیابی عمق تاریخ ایران بهره جسته بود. برای تعریف و تالیف تاریخ معاصر اما نیازی به کتیبه نیست. پیکر سلطانزاده و حیدر عمواوغلی و تقی ارانی و مرتضا کیوان و سرهنگ سیامک و وارتان سالاخانیان و مسعود احمدزاده و امیر پرویز پویان و احمد زیبرم و بیژن جزنی و خسرو گلسرخی و حمید اشرف و سعید سلطانپور و تقی شهرام و فواد مصطفا سلطانی و توماج و... قاطعترین و بیتخفیفترین اسنادی هستند که میتوان وقایع اتفاقیهی دوران ما را به شهادت رنجی که بر آنان رفته است، بازنوشت و با شهامت و جسارت سر را بالا گرفت و به نسل جوان و به تاریخ معاصر و آینده گفت که چپ سوسیالیست نه فقط هرگز شرمسار تاریخ نبوده است، بل که برای افراشتن پرچم آزادی، برابری و عدالت اجتماعی پیشگام مردم عصر خود بوده است.
نگارنده برای تحقق این مهم، به سهم خود دو کتاب و دهها مقاله نوشته است. کتاب "من درد مشترکام" به بررسی و بازنمود اجمالی سی و هفت سال تاریخ ایران (١٣۵٧-١٣٢٠/ حکومت پهلوی دوم) از دریچهی اشعار "مناسبتی" احمد شاملو پرداخته است. این کتاب از سال ١٣٨۵ در بخش ممیزی وزارت ارشاد گیر کرده است. کتاب دیگر، داستان "پرستو در باد" است.
کباب قناری بر آتش سوسن و یاس
تاریخ را چگونه باید نوشت؟ با کدام سند؟ صحت و سقم تاریخ را چگونه باید ارزیابی کرد؟ با کدام سند؟ شعر، داستان، ادبیات (نظم و نثر) در بررسی ماهیت وقایع تاریخی تا کجا کاربرد دارند؟ برای مثال فهم وقایع دوران خُمشکنی و شریعتگرایی و طالبانیسم امیر مبارزالدین محمد مظفری در شیراز (٧۵۴ تا ٧٦٠هـ.ق) از دریچهی شعر حافظ و طنز عبید قابل فهم است یا از تراوش قلم مورخان مزدوری که تاریخ را به دستور طبقهی حاکم نوشتهاند؟ واضح است که همهی این تشکیکها برای راه بردن به حقیقت، عمق تاریخ را نشانه میرود. مساله این است که تاریخ معاصر را چگونه باید شناخت؟ با کدام سند؟ اسناد امنیتی به طور متعارف در کشورهای پیشرفتهی غربی ٣٠ سال بعد از شکلبندی واقعی منتشر میشوند. با این حال هنوز چیستی ترور جان.اف.کندی در "دموکراتیک"ترین کشور سرمایهداری از حاشیهی گمانهزنی و فیلم سینمایی فراتر نرفته است. این بیت حافظ مصداق تمام عیار مکتوم ماندن سندِ موید حقیقت در زمان حال است:
حالی درون پرده بسی فتنه میرود تا آن زمان که پرده برافتد چهها کنند
تاریخ عین سیاست است و اسناد تاریخی از سوی سیاستمدارانی نوشته میشود که علیالعموم در مراکز امنیتی و پلیسی جولان میدهند. در شوروی اپوزیسیون چپ (تروتسکی، کامنوف، زینوویف) و مخالفان تئوری استالینی "سوسیالیسم در یک کشور" به اعتبار کلی سند و مدرک، ضد انقلاب و جاسوس فاشیسم از آب درآمدند.
با این متدولوژی سند را میتوان به سادهگی ساخت و هر مخالف سیاسی را به انواع و اقسام اتهامات امنیتی محکوم کرد. در این چارچوب زمینهی شکل گرفتن سند عبارت است از موضع مخالف سیاسی یا تئوریک و سپس یک ورق کاغذ و مُهر تمام محرمانه و شمارهی کلاسه و پرونده و... دادگاه؟ ماهیت این روند به ارزیابی طبقهی حاکم از افکار عمومی وابسته است. میتوان از امیر فطانتها گذشت و گلسرخی و کرامت دانشیان را به اتهام واهی تشکیل هستهی ربایش شاهزاده به مرگ محکوم کرد و صحنهیی از دادگاه را به روی آنتن فرستاد. میتوان به پشتوانهی "کِبر کثیف کوه غلط" – به تعبیر شاملو - و بینیاز از محاکمه و تلهویزیون، صحنهی نمایش را به تپههای اوین بُرد و گلولهها را آن جا خالی کرد و بر طغرای سند اعدام نوشت: "فرار از زندان" و خبر را به روزنامهها داد. همان طور که مقامات امنیتی نوشتهاند. عیناً. پس روزنامه سند حقیقی نیست. اسناد ممهور و مکتوب دولتی نیز چنین است غالباً. با یک پیش شرط: کدام طبقه حاکم است.
در تمام طول تاریخ روایت طبقهی حاکم با آن چه که طبقهی محکوم از یک واقعهی تاریخی مشخص به دست دادهاند، به شدت متفاوت و متخالف و حتا متضاد بوده است.
سیاهه نویسی نمونههای این ادعا در تاریخ کشور ما از مثنوی هفتاد من هم فراتر میرود. این آموزه را هر دانش آموز کلاس اول جامعه شناسی و تاریخ هم میفهمد که انعکاس مبارزهی طبقاتی در متن تاریخ را طبقهی حاکم به سود خود سند میزند. اگر کسی (یا ناکسی) این گزینهی بدیهی را نفهمد باید او را به این قصار بدیهی شاملو ارجاع داد که: "سخت است فهماندن چیزی به کسی که برای نفهمیدن آن پول میگیرد." در نتیجه اگر کسی برای نفهمیدن حقیقت پول نگرفته باشد، برای فهمیدن این نکته که "عاشقترین زندهگان" خفته در قطعهی 33 بهشت زهرا و خاوران طی چه فرایندی به خاک افتادهاند، به سند سرهم بندی شدهی دانشجویان پیرو خط امام اشغال کننده سفارت آمریکا نیازی ندارد. همان قدرت فهم سادهیی که پرویز ثابتی را برای همیشه بر صندلی یک جنایتکار حرفهیی علیه بشریت مینشاند و هیچ سند مهر و موم شدهیی را برای تبرئهی او نمیپذیرد و با قاطعیت بر آموزهی تاریخی "نه میبخشیم، نه فراموش میکنیم" تکیه میزند، به سادهگی میتواند تشخیص دهد که از درون آن خروارها کاغذ رشته شدهیی که شرکای عبدی و میردامادی در سفارتخانه کنار هم ردیف میکردند تا در آینده هر مخالف سیاسی را "مزدور امپریالیسم" جا بزنند، احتمالاً اسنادی درخصوص ماهیت و هویت طرفین مذاکره با ژنرال هویزر وجود داشته است و از وقایع به کلی محرمانهیی مانند جمعبندی کنفرانس گوادالوپ، نحوهی مسالمتآمیز انتقال قدرت از بختیار به بازرگان، ماهیت واقعی موضع سیاسی امثال ابراهیم یزدی، صادق قطبزاده، صادق طباطبایی، آیتالله محمدحسین بهشتی، حسن نزیه و دیگران در جریان همان مذاکرات، سخنها رفته است. اسنادی که حالا موجود نیست. اسنادی که گفته میشود دستیابی و امحای آنها یکی از دلایل فتح "لانهی جاسوسی" بوده است. هر چند اگر همان اسناد با همان محتوای واقعی از سوی مورخی بیطرف [که راستش نمیدانم مورخ بیطرف یعنی چه؟] منتشر میشد، طبقهی حاکم دو هزار تفسیر و تعبیر برای مصادره به مطلوب آنها ارائه میکرد. اساساً دستگاههای تبلیغاتی با کارشناسان خبرهی جنگهای روانی برای همین امور خیریه ساخته شدهاند! بیهوده نیست که در روز روشن دخترکی نازنین (ندا آقاسلطان) را به "تیر غیب" میزنند و با وجود انتشار جهانی ویدیوی شفاف آن، به زیرش میزنند! و حکایت کولیبازی "کی بود کی بود من نبودم دستم بود" راه میاندازند و از یک ناشر منفعلِ زرد همپیالهی پائولوکوئیلوی بیمقدار، جاسوس MI6 و اینتلیجنت سرویس میسازند! بدینسان فهم این نکته چندان دشوار هم نیست که اگر حادثهی قتلعام تپههای اوین و به خون درغلتیدن بیژن جزنی و 8 رزمندهی دیگر مانند فاجعهی به خاک افتادن ندا مصور میشد، باز هم حضرت ثابتی و اصحابش به ساده گی بامبول در میآوردند و ای بسا آن جنایت را به تصفیه حسابهای درون سازمانی نسبت میدادند. و یا با هزاران شامورتی بازی از کلاه شعبده دست بیگانه را بیرون میکشیدند. چنان که دیدیم و شنیدیم پس از قتل فروهرها و مختاری و پوینده امثال آقای محسن رضایی در تحلیلهای کیلویی، انگشتشان را به سمت موساد و اسرائیل نشانه رفتند و اگر گَند کار در نیامده بود، چند صباحی بعد یکی از مراکز سندسازی، مدارک "معتبر"ی را منتشر میفرمود که به موجب آن تصاویری از چند جانی بالفطره با چاقو و پنجه بوکس پرچم فتح را بر اجساد خونین آن زنده یادان برافراشته بود. جانی بالفطرهیی که دیوانه هم بود. مانند قاتل کاظم سامی. یا رانندهیی ناشی که هوس کرده بود با بولدوزر به ماشین یک مرتد ناصبی بکوبد.
بر پایهی چنین تحلیلی است که تاریخ معاصر کشورم را با شعر و داستان شاملو و نیما و فروغ و نصرت رحمانی و هدایت و ساعدی میفهمم. مینویسم. و به دیگران و آیندهگان منتقل میکنم. این متدولوژی مبتنی بر ایدهئولوژی، ایمان یا باور مکتبی نیست. متکی بر درکی طبقاتی از تاریخ است. و چنین است که گمان میزنم حتا صدها صفحه نوشتهی مورخ معتبری مانند مرتضا راوندی به اندازهی شعر "ای مرز پر گهر" فروغ نمیتواند فضای سرد و سیاه سالهای میانی دههی چهل را ثبت کند. (در این زمینه، ر.ک مقالهیی از این قلم
تحت عنوان: فروغ فرخزاد، چریک علیه چریک. نیز، محمد قراگوزلو: ١٠٣-٨۵ :١٣٨٦) کما این که دهها مجلد تاریخ نویسی مفید کسروی و رائین قادر نیست مانند چند غزل لاهوتی و فرخی یزدی و عارف و داستانهای کوتاه هدایت و چوبک فضای اجتماعی حاکم بر دوران انقلاب مشروطه و پس از آن را ترسیم کند. و چنین است که با شعر شاملو میتوان دریافت که در "سال بد، سال باد، سالی که غرور گدایی کرد" بر "ببرهای عاشق" چه رفته است و مدت کوتاهی پس از انقلاب بهمن ۵٧ چگونه "دهان"ها را بوئیدند "مبادا که گفته باشی دوستت دارم" و چه سان تن و جان شیفتهی قناری را با "آتش سوسن و یاس کباب" کردند!
١٢۴٠ ٢٣٧٠ ١٣٩٨٧۵ ٤ ۴٣۵١٣ ۵٧ ٥ ٦٧ ۶٠ ٧٠٠ ٨۵٠٠٤٣٠ ٩١٠ ٠ ١٣٨٨ ١٣٨٩ ١٣٩٠ ٢٠٠٧ ٢٠٠٨ ٢٠٠٩ ٢٠١١٠٣٠٠
اگر شعر زنده یک برداشت کوتاه و شهودی از حقیقت مصلوب است، باری ادبیات رئالیستی کارگری - از ژرمینال و شکست امیل زولا تا مادر و کلیم سامگین گورکی و شعر برشت و آراگون و ناظم حکمت تا... - همان طور که درد مشترک تمام اعضای طبقهی محکوم دوران مدرن (طبقهی کارگر) را فریاد میکند، همان طور هم برای مورخ شرافتمند سند مینویسد تا گواه آگاه روزگار خود باشد.
نگارنده با وجودی که در حوزهی ادبیات داستانی کمترین تخصصی ندارد اما به حکم مسوولیت و ضرورت تاریخی به نگارش داستان روایی - مقالهگون "پرستو در باد" وارد شد، لاجرم! برای جمعبندی مبحثی که به دلیل گسترهی مفهومی به فراسوی آشفته نویسی کشیده شد، چند کلمه هم دربارهی این سند تاریخی مینویسم.
پرستو در باد، سندی تاریخی!
وقایعی که در آستانه و در جریان انقلاب بهمن ۵٧ رخ داده به اشکال مختلفی روایت شده است. بسیار طبیعی است که انواع و اقسام مراکز اسناد و موسسههای تاریخی وابسته به نظام سیاسی حاکم با استفاده از منابع مادی فراوان و به یاری "اسناد" دلخواه آثار مطلوب خود را منتشر کنند. کما این که در دهها مجلد کتاب چنین کردهاند و تفاسیر خود خواستهیی از فرایند شکلبندی و چگونهگی مناسبات درونی و بیرونی سازمانهای سیاسی ارائه دادهاند. به جز مراکز دولتی رسمی، لیبرالیسم وطنی نیز در این عرصه بی کار نبوده و به یاری برادران شتافته است. وجه مشترک این دو طیف در مواجهه با نیروهای چپ سوسیالیست دههی پنجاه تا برهه ی انقلاب و بعد از آن به این قرار است:
الف. پیشتازان چپ - و به طور مشخص جنبش فدایی - افرادی دُگم، سکتاریست و خشن بودهاند که برای حفظ منافع سازمانی خود دست به هر اقدامی زده اند.
ب. چپ بعد از سیاهکل جریانی شکست خورده و منزوی بوده و هیچ تاثیری در ساز و کارهای اجتماعی و انقلابی نداشته است.
پ. چپ جریانی فراموش شده و غیر اجتماعی و جدا مانده از توده ها بوده که حداکثر ابراز وجودش چند درگیری با ساواک تا مقطع قتل حمید اشرف (جنایت مهرآباد) بوده است.
ت. افراد و عناصر چپ انسان هایی رباتیک، ماکیاولیست و به دور از آداب و معاشرت انسانی و عاطفی بودند که از عشق و احساس چیزی نمیفهمیدند....
و یاوههایی از این دست.
باری اواسط تابستان ١٣٨٦، دوست نازنینام زندهیاد ناصر ایجادی متن دست نوشت داستانی را به طور کاملاً خصوصی به من سپرد و خواست با دقت بخوانم و نظرم را بنویسم. ناصر مدیر انتشار قصیده سرا و از ناشران حرفهیی و موفق بود که زیر بار چاپ هر کتابی نمیرفت. فلسفه خوانده بود و با این که به جریان ملی مذهبی نزدیک بود، اما به نحو شگفت انگیزی با زبان تحسین از حمید اشرف سخن میگفت. ناصر رفیقی قابل اعتماد بود که در دورانی دشوار زحمت چاپ و نشر دو کتاب پر دردسر من را کشیده بود و با سانسورچیان وزارت ارشاد و شخص حمیدزاده (معاون صفارهرندی که در انتخابات مجلس نهم از تهران کاندیدای جبههی پایداری بود) گلاویز شده بود. مضاف به این که جسارت کم نظیر ناصر آن قدر بود که به همراه شهلا لاهیجی (مدیر انتشارات روشنگران) علیه وزارت ارشاد احمدینژاد رسماً اعلام جرم کرده بود و موضوع سانسور را به مراجع قضایی کشیده بود. گیرم که ما گفته بودیم - و خود نیز میدانست - شکایتش راه به جایی نخواهد برد. سهل است نام او و انتشاراتش را در فهرست سیاه سانسور وزارت ارشاد خواهد نشاند. کما این که چنین نیز شد و بعد از یک دوره پر چالش به زمین سخت ورشکسته گی و چکهای برگشتی خورد و دق کرد و سرطان گرفت و در عرض ده روز مرد. حرف تو حرف آمد.
ناصر نسخهیی از کتابی را که چندان به گرفتن مجوز انتشار آن امیددار نبود، به من داد و گفت "بخوان و نظرت را کتباً بنویس، برای نویسنده". نام و عنوان کتاب "ایمپالای سرخ" بود. نوشتهی بنفشهی حجازی. رمانی که تمام اسامیاش به جز یکی دو نفر واقعی بود و رسالت اولیه، ثانوی و نهاییاش زدن چپ بود. بنفشه به بهانهی نقد جریان چریکی و تعرض به جنبش فدایی اساساً - و به زعم خود - مدار چپ را زده بود. با تصویرسازیهایی که پیش از این گفتم. یاوه و نامربوط. سی چهل صفحهیی یادداشت در گوشه و کنار و ضمیمهی کتاب نوشتم و میدانستم که بیفایده است. فمینیسم لیبرال ایران با گفت و گو و نقد به انصاف و واقع بینی نمیگراید تا چه رسد به کمی عقب نشینی از مواضع ضد چپ. آخرین نمونهاش را در لایحهی دفاعیهی نوشین احمدی از جنگ امپریالیستی در لیبی دیدیم. بنفشهی حجازی در گفت و گویی مبسوط به من گفت که آن نقد درست و حسابی مشت و مالش نداده و هنوز بر سر این موضع است که چپ مرده و کذا. کتاب ایمپالا ابتدا مجوز نشر نگرفت و بنفشه با استفاده از حقوق شخصی خود آن را در چند مجلد صحافی کرد و برای اثبات و انتشار مواضع ضد کمونیستیاش، با هزینهی کلان به این و آن بخشید. لابد حق داشت خانم حجازی! حق داشت که به بهانهی نقد مشی چریکی در قالب رمانی عاشقانه، ابتداییترین پر نسیبهای یک محقق پر مدعا را لگد کند و به تخریب احمدزاده و پویان و حمید مومنی و حمید اشرف بپردازد و "شخصیتی" ژیگولو و شبه روشن فکر را که آخرین تبارش به دیدرو و لاک و اخیراً فوکویاما میرسید - به نام ایرج خردمند - مرد محبوب همهی زنان طناز و معشوقههای مدرن جا بزند. زنانی که جان و جهانشان با مرضیهی اسکویی و شهین توکلی و غزال آیتی و لیلی گلی آبکناری و طاهره خرم و... متفاوت است.
بعد از صحبت بینتیجه با بنفشهی حجازی به این جمعبندی رسیدم که "نقد" تخریبی او را به حال خود رها کنم و در چارچوب داستانی واقعی شرافتم را و همهی حقیقت را به گواهی بگیرم و به شهادت گوشهیی از وقایعی بنشینم که پیشتازان جنبش فدایی در آنها نقش آفریدهاند. تبعاً از آن جا که تاریخ جنبش فدایی را به دقت نخواندهام و با عناصر تشکیلاتی آن هرگز ارتباط مستقیم نداشتهام، فقط میتوانستم به تجربیات فردیام اتکا و استناد کنم. ناگزیر با تمام زخمهای نوستالژیک به ماجرای خونین عشق و معشوقهیی یگانه بازگشتم که "نازک آرای تن ساق" گلش "فسخ عزیمت جاودانه بود" و دریغ و درد که چه معصومانه به خاک افتاد. به گلولهی هم قطاران پرویز ثابتی. در نتیجه طرح اولیهی رمان روایی "پرستو در باد" در ذهن من شکل بست و با وجود دشواری تکرار مکتوب حوادثی که در متن واقعیت داستان رفته است، لاجرم بنا به مسوولیت تاریخی خود و به عنوان یک شاهد زنده، بخشی از آن وقایع را نوشتم. چرا بخشی؟ درست به این دلیل که امید داشتم کتاب از سد سانسور وزارت ارشاد بگذرد و در ایران منتشر شود. به این ترتیب خود سانسوری - که حالا در ما نهادینه شده - جنبههای مختلف و بسیار تکان دهندهیی از حوادث سالهای ۵٦ تا خرداد ۵٨ را مکتوم گذاشت.
باشد تا وقتی دیگر.
در واقع میخواهم بگویم که رمان "پرستو در باد" یک سند تاریخی است که تمام حوادث آن مو به مو رخ داده است. اگر بخواهم فشرده بگویم و بگذارم و بگذرم، محور تاکید من در چند مولفه جمع شده است:
١. نقش حماسی جنبش فدایی در وقایع انقلابی نیمهی اول دههی شصت و مشارکت فعال در جریان انقلاب ضد سلطنت.
٢. در مقدمهی کوتاه کتاب گفتهام که پرستو فرهودی (خواهر احمد فرهودی از اعضای جنگل) از موضع پر شر و شور مدافع مشی چریکی و میراثدار روزگار آرمانگرایی انقلابی و سوسیالیستی احمدزاده و پویان است و سهراب حکیمی در مُقام دفاع از جنبش کارگری مدافع پارادایمی مابعدی است. در این جا میخواهم بگویم که سازندهگان جریان فدایی، به شهادت نوشتههای ارزشمندشان نه فقط به ضرورت رهبری طبقهی کارگر به عنوان پیش شرط تحقق پیروزی جنبش اجتماعی ضد کاپیتالیستی و استقرار سوسیالیسم - حتا در مرحلهی دموکراتیک انقلاب - آگاه بودند، بل که در مسیر سازمانیابی طبقه دست به تلاش زدند. تلاشی که نافرجام ماند.
٣. اِشراف تئوریک رفیق احمدزاده به متون کلاسیک مارکسیستی آن قدر بود که سالها پیش از تدوین جزوهی بسیار مهم و ارزنده ی "اسطورهی بورژوازی ملی مترقی" و نقد نظریهی وابسته گی کل طبقهی بورژوازی را ضد انقلاب دانسته بود.
۴. پرستو در باد برخلاف تصور فمینیسم لیبرال وطنی به وضوح نشان میدهد که زنان و مردان رزمندهی چپ در عین پیشبرد وظایف سیاسی و تشکیلاتی خود و مشارکت در مبارزهی مسلحانه عاشق میشدند و معشوق را در تلفیقی سوسیالیستی از عشق فردی، اجتماعیِ منطبق با آرمانهای انسانی و برابری دوست میداشتند.
۵. پرستو در باد نشان میدهد که مناسبات عاشقانه میان چریکها تا چه حد بر پایهی روابط انسانی استوار بوده است.
۶. فداکاری در راه آرمان رهایی کارگران و زحمتکشان در بخشهایی از کتاب روایت شده است.
٧. مشارکت مستقیم در فتح پادگان جمشیدیه (یکی از بزرگترین پادگانهای تهران) و نحوهی دستگیری ارتشبد نصیری (رئیس ساواک و مراد و مرشد پرویز ثابتی) در ابتدای کتاب آمده است.
٨. رمان به ما میگوید که حتا یک هستهی کوچک غیر تشکیلاتی چپ نیز - با تمام محدودیت سالهای قبل از انقلاب - اهل مباحث تئوریک و بحث و کتاب خوانی بوده است.
٩. به شهادت وجدان و شرافت و حرمت ٣۵ سال نویسندهگیام هیچ یک از شخصیتهای واقعی کتاب بزرگ نمایی و یا تحقیر نشدهاند. نه چپها. نه ساواکیها.
١٠. پرستو در باد تا حد امکان کوشیده مناسبات اجتماعی عصر خود، روابط عینی میان انسانهای عادی و سیاسی، و اوضاع و احول روزهای منتهی به انقلاب را مصور کند. اشاره به نقش قاطع اعتصاب کارگران شرکت نفت در فلج کردن روند سرکوب، بعد از کشتار ١٧ شهریور ۵٧ به عنوان موتور محرکهی انقلاب مد نظر قرار گرفته است. مانند ماجراهای خارج از محدوده و داستان خودکشی آن مرد مفلوک حاشیهنشین....
... به اعتبار تمام موارد پیش گفته و نگفته، پرستو در باد فقط یک داستان عاشقانهی سیاسی اجتماعی در دفاع از چپ یا نقد مشی چریکی و اشاره به جان فشانیهای پیشروان جنبش فدایی نیست. پرستو در باد یک سند تاریخی نیز هست که بدون ذرهیی تحریف با صداقت و پاکیزهگی و سلامت قلم روایت شده است. کتاب اگرچه هیچ نقدی یا نقبی یا کنایتی و اشارتی به جمهوری اسلامی ندارد، با این همه در داخل مجوز نشر نگرفت و ناگزیر به مهاجرت و آوارهگی رفت. و باهوده و شایسته است که در همین مجال مجمل از ناشر مهربان و صمیمی آن (انتشارات آلفا بت ماکسیمای استکهلم و همکارانش)سپاس بگزارم.
انگیزهی من از نوشتن این کتاب اعلام وفاداری و تعهد به تبار خونی گلها بوده است. چنان که فروغ گفته بود:
مرا تبار خونی گلها به زیستن متعهد کرده است.
تبار خونی گلها میدانید؟
در متن کتاب یکی از این گلها را بوئیدهام. بوسیدهام. با شعری از زندهیاد سلطانپور:
رها کنید مرا
رها کنید شانه و بازویم را
رها کنید مرا تا ببینم
من این گل را میشناسم
من با این گل سرخ در قهوهخانهها نشستهام
من به این گل سرخ در میدان راهآهن سلام دادهام
آ...ی
من این گل را میشناسم
محمد قراگوزلو
QhQ.mm22@Gmail.Com
********
مثل من نمیتواند بدون سند و مدرک فکری را به میان بگزارد. ولی :
پینوشت:
. « آدمی متاسفانه برخوردی که پس از سخنرانی برکلی با من شد برای من خیلی مأیوس کننده بود... مرا تهدید کردند به شیوهیی مثل چاقو زدن و این حرفها. این واقعاً گرفتاری ماست که مخاطبمان معلوم نیست... این برخوردهای داش مشدیانه...»
از متن یک گفت و گوی منتشر نشده با احمد شاملو. فایل صوتی آن نزد نگارنده محفوظ است و خلاصهیی از آن در کتابی از همین قلم چاپ شده است. ر.ک: ( چنین گفت بامداد خسته ،محمد قراگوزلو،انتشارات آزادمهر ،تهران، ٢۵-٢۴ :١٣٨٢)
. مقالهی "کتیبه محک تاریخ" با استناد به ترجمان چند کتیبه و سنگ نبشته، به ارزیابی و نقد برههیی از تاریخ وارد شده است. دست نوشت مقاله را آبان ٧۵ به زالزاده دادم. به گمانم.
ابراهیم ۵ اسفند همان سال مفقود شد و جسد کاردآجین شدهاش یک ماه بعد به دست آمد. این سناریو پائیز سال بعد عیناً در مورد محمد مختاری و جعفر پوینده تکرار شد... مقالهی "کتیبه محک تاریخ" در معیار شمارهی ٣٠ (اسفند١٣٧٧) و شمارهی ٣١ (فروردین و اردیبهشت ٧٨) منتشر شد. در این زمان به جای زالزاده، سردبیر معیار ابوالقاسم موسوی بود و تحریریهاش فریدهی حریرچی، رسول یونان و حمید محمودی مزرعه.
منابع:
قراگوزلو. محمد ( ٢٠١١-١٣٩٠) پرستو در باد، سوئد: آلفابت ماکسیما.
-------- (١٣٨٢) چنین گفت بامداد خسته، تهران: آزاد مهر.
--------- (١٣٨۶) همسایهگان درد، تاملی در ابعاد تاریخی شعر نیما، شاملو، فروغ... تهران: نگاه.
مجابی. جواد (١٣٧٧) شناختنامهی احمد شاملو، تهران: قطره.
مقالات مورد اشاره:
قراگوزلو. محمد (١٣٨٩) احمد شاملو، خار چشم اصلاح طلبان - سایتهای مختلف.
--------- (١٣٩٠) نادرست گفتن درست نگفتن نیست - سایتهای مختلف.
--------- (٨-١٣٧٧) کتیبه محک تاریخ، مجله معیار، ش٣٩-٣٨-٣٧، اسفند
١٣٧٧- ١٣٧٨.
--------- (١٣٨٨) فروغ فرخزاد، چریک علیه چریک، سایتهای مختلف.
زنانی دیگر (١٣٩٠) فرمان ایمپالای سرخ در دست کیست، سایتهای مختلف.