افق روشن
www.ofros.com

طبقه ی کارگر و چه باید کرد

محمد قراگوزلو                                                                                                 یکشنبه ١١ بهمن ۱٣٨٨

معلوم است که اولین دلیل موفقیت حزب انقلابیون حرفه یی در این واقعیت نهفته است که طبقه ی کارگر به دلایل عینی اقتصادی به تر از هر طبقه ی دیگری در جامعه ی سرمایه داری قابلیت سازمان دهی دارد. اگر چنین شرایطی موجود نباشد، سازمان انقلابیون حرفه یی به یک اسباب بازی، یک ماجراجویی یک نمای توخالی تبدیل می شود. (تزهای آوریل)

***

درآمد

پس از مارکس و انگلس و به موازات شکل بندی جریان سوسیال دموکراسی در آلمان و بلشویسم در روسیه، مولفه ی آگاهی طبقاتی به مقولات دیگری گره خورد. ضرورت وجود حزب سیاسی پیش رو متشکل از روشن فکران احتمالاً بورژوایی که به منافع طبقاتی خود پشت پا زده بودند، برای انتقال آگاهی طبقاتی از بیرون به درون طبقه، به یکی از چالش های اصلی جنبش سوسیالیستی تبدیل شد. اگر زمانی بلانکیسم مدعی بود که بر محور ایجاد چند محفل چندین هزار نفری می توان به نیابت از طبقه ی کارگر، دست به تغییرات اساسی زد، شگفتا که برداشت و تفسیر دل خواه از "چه باید کرد" لنین - در تقابل با رزا لوکزامبورگ - بنیاد تغییرات اجتماعی را نه از مسیر حرکت موش کور تاریخ بل که در چارچوب یک حزب سیاسی تئوریک و میلیتانت محدود کرد و در گزاره های دیگر با پیش کشیدن نقش عنصر پیشتاز، طبقه ی کارگر را به حاشیه راند.

آیا طبقه ی کارگر از توان خود سازمان دهی برخوردار است؟
در واقع موضوعی که به یکی از چالش های نظری - و سپس عملی - سوسیال دموکراسی کارگری ابتدای قرن گذشته تبدیل شد و با وجود انبوه بحث ها، مقالات، کتب و پلمیک ها، هنوز نیز به یک اجماع نسبی نرسیده، همین مولفه ی خود سازمان دهی طبقه ی کارگر است. امری که اگر قائم به ذات تلقی شود، مهم ترین عنصر سازمان ده مبارزه طبقاتی (حزب پیش آهنگ کارگری) را نفی و منحل می کند. این مساله ی پیچیده - به قول ارنست مندل - نه در پرتو نظریه مورد مطالعه قرار گرفته و نه با توجه به صدوپنجاه سال تجربه ی مبارزاتی طبقه ی کارگر سنجیده شده است. این امر درباره ی پایه گذاران سوسیالیسم علمی نیز صادق است. هر چند انگلس در مقالات و نامه های بی شماری به این مساله پرداخته و مارکس هم در سطح محدودتری به آن تجربه نشان داده است. (درافزوده: مارکس در کتاب "مبارزه ی طبقاتی در فرانسه" بررسی حوادث انقلاب ١٨۴٨ به این مساله پرداخته است.) شناخته شده ترین آثاری که در این زمینه در دست داریم، آثاری از قبیل "چه باید کرد؟" و "بیماری کودکی" لنین، "مسایل تشکیلاتی سوسیال دموکراسی روسیه" اثر رزا لوکزامبورگ، نوشته های کائوتسکی علیه برنشتاین، لوکزامبورگ و بلشویک ها، "حزب غیر علنی" اثر اتوبائر و... جمله گی آثاری جدل آمیز بوده و از اعتبار مقطعی و تاریخی مشخص برخوردارند. از سوی دیگر نوشته های دوران جوانی گئورگ لوکاچ مانند "تاریخ و آگاهی طبقاتی" و "لنین در وحدت اندیشه و عمل" نیز چنان انتزاعی و مجردند که از مطالعه ی سیستماتیک این مساله ناتوان می ماند. بیش ترین توجه به این موضوع را شاید در نوشته های گرامشی مربوط به اوایل ١٩٢٠ بتوان یافت. اما این آثار هم عمدتاً مقالاتی پراکنده و فاقد انسجام متدولوژیک هستند.
با وجودی که لنین در همان اثر مناقشه انگیز "چه باید کرد" به وضوح گفته بود: "سازمان انقلابیون حرفه یی تنها در ارتباط با طبقه ی واقعاً انقلابی [پرولتاریا] معنا دارد که به طور خودانگیخته درگیر مبارزه می گردد..." و پیش تر، متعاقب تجربه ی انقلاب ١٩٠۵ در "تزهای آوریل" چنان که بر صدر این مقاله نیز نشسته - همین مساله را تئوریزه کرده بود، اما با این همه مساله ی ضروری خود سازمان دهی اتحادیه یی، در شرایط غیرانقلابی و ثبات سرمایه داری نه فقط از سوی چپ ذوب شده در حزب غیرکارگری و مدعی مجمع عمومی، مهر بطلان سندیکالیسم و اکونومیسم خورده است، بل که از همه بدتر - بی توجه به تجربه ی تلخ شکل بندی بوروکراسی در حزب غیرکارگری شده ی دوران استالین، هنوز اعتبار جانشین گرایی، به طور جامع و کامل نقض نشده است. هنوز این نظریه ی درست که اتحادیه ی کارگری توده یی و مستقل، قادر است در دوران غیر انقلابی و ثبات سرمایه داری به سود منافع و مبارزه ی طبقه ی کارگر عمل کند، از سوی چپ غیر کارگری به استهزا گرفته می شود. تلاش شکست خورده ی سوسیالیست های چپ هلندی، گورتر، پانه کوک و تلاشی سوسیالیسم کارگری آلمان به وضوح ثابت کرده است که شوراها و مجامع عمومی فقط در شرایط انقلابی (همه ی قدرت به شوراها) قادرند به وظایف سازمان دهی خود عمل کنند و در اوضاع غیر انقلابی و فقدان توازن قدرت میان دو قطب اصلی جامعه، این اتحادیه ها و سندیکاها هستند که قادرند به همان درجه یی که از بورژوازی امتیاز کسب می کنند به انکشاف مبارزه ی طبقاتی، سازمان دهی، تجربه، عمل، بهبود زنده گی و آگاهی کارگران یاری رسانند.

تریدیونیونیسم
ضرورت تشکیل صور مختلف تشکل های کارگری، از آن جا موضوعیت و بسط می یابد که پاسخ به این دو سوال کلیدی به یکی از اولویت های نظری ـ عملی چپ تبدیل می شود:
• طبقه ی کارگر چه گونه با سرمایه داری مبارزه کند؟
• پیروزی طبقه ی کارگر در این مبارزه مستلزم وجود کدام عنصر اصلی است؟
آگاهی، تجربه، عمل، خود سازمان دهی، حزب سیاسی پیش رو، روشن فکر آگاه و پیشتاز، تقدم مبارزه ی اقتصادی یا سیاسی و... همه گی در همین زمین زمینه سازی می شوند و مباحثی همچون نحوه ی پیوند با طبقه و تلفیق تئوری ـ پراتیک را نیز می پوشانند. تریدیونیونیسم (Trad unionism) یا اتحادیه گرایی با مضمون مبارزه ی صنفی می کوشد به گوشه یی از لوازم این مبارزه پاسخ دهد. واضح است طرح این سوال که آیا طبقه ی کارگر به عنوان تنها و آخرین طبقه ی انقلابی تاریخ به طور بالقوه از یک طرح انقلابی (برنامه) به منظور ساقط کردن قدرت سیاسی بورژوازی و جمع کردن بساط شیوه ی تولید سرمایه داری برخوردار هست یا نه، با توجه به اصول علمی و بنیادی سوسیالیسم مارکس اساساًً بلاوجه است. همان قدر که سوسیالیسم - به تعبیر مارکس - یک برنامه ی از پیش تعیین شده و نقطه به نقطه نیست، همان قدر هم رسالت تاریخی پرولتاریا برای ساقط کردن بورژوازی امری محتوم و اجتناب ناپذیر است.
مرز سوسیالیسم علمی مارکس با نظریه پردازی های اتوپیک فوریه و کابه دقیقاً در متن همین مبارزه ی طبقاتی همیشه جاری طبقه ی کارگر علیه سرمایه داری صورت می بندد. تاکید مکرر مارکس و انگلس در فصول مختلف مانیفست بر این که سوسیالیسم شکل معینی از مناسبات اجتماعی آینده است که ریشه در مبارزه ی طبقاتی جاری دارد از همین جا نشات می گیرد. به این ترتیب باید گفت - و پذیرفت - که مبارزه ی تئوریک برای پیش روی جنبش کارگری در پیوند با تمام عرصه های مبارزه ی سیاسی، اقتصادی و حتا فرهنگی تعریف می شود. چنان که مبارزه ی تئوریک برای طبقه ی کارگر مانند مبارزه ی اقتصادی امری مستمر و تعطیل ناپذیر است. در متن یک جنبش سوسیالیستی تبیین نظری سرمایه داری حاکم به اندازه ی مبارزه ی کارگران برای تحقق مطالبات صنفی فوری خود از اهمیتی تفکیک ناپذیر برخوردار است. به این اعتبار روشن است که حمایت چپ از مبارزات اتحادیه یی و مشارکت همه جانبه در آن، امری بی تخفیف و تردیدناپذیر است.
تریدیونیونیسم شکل اولیه ی جنبش کارگری در بستر حاکمیت با ثبات سرمایه داری بود. پس از فائق آمدن شیوه ی تولید سرمایه داری؛ کارگران به صورتی خودانگیخته و تجربی دریافتند که نمی توانند به طور فردی با کارفرما مبارزه کنند. همین حس غریزی به تدریج سبب ساز ایجاد اتحادیه ها و تشکل های اولیه و صنفی کارگری گردید. به یک مفهوم اتحادیه های کارگری به ناگزیر در تقابل با اتحادیه های کارفرمایی به وجود آمد. به نوشته ی پانه کوک، تریدیونیونیسم نخست در انگلستان - جایی که سرمایه داری ابتدا توسعه یافت - به وجود آمد و سپس به عنوان ملازم صنعت سرمایه داری به کشورهای دیگر اشاعه یافت. شرایط در ایالات متحد بسیار ویژه بود. در آغاز وفور زمین های آزاد و اشغال نشده - که برای مهاجرین باز بوده - موجب کم بود کارگر در شهرها گردید و دستمزدها را به نحو قابل توجهی افزایش داد. فدراسیون کارگری آمریکا (A.F.L) به قدرتی ارتقا یافت که می توانست استاندارد زنده گی کارگران را تا حد مناسبی بالا ببرد. در چنان شرایطی، تبعاً طبقه ی کارگر نوعی احساس هم پوشانی با سرمایه داری می کرد و اندیشه ی مبارزه ی سیاسی با بورژوازی را به ذهنش راه نمی داد. در انگلستان نیز از یک سو به دلیل انحصار این کشور بر تجارت و صنعت جهانی؛ و از سوی دیگر به سبب تملک مستعمره های ثروت مند؛ بخش غالبی از کارگران به یک قشر اریستوکرات مبدل شدندکه اساساً نه فقط نیازی برای نبرد با بورژوازی داخلی نمی دیدند، بل که نوعی سبب ساز هم بسته گی میان طبقه ی کارگر و طبقه ی سرمایه دار نیز شدند. صرف نظر از صحت و سقم تئوری منسوخ غارت، واقعیت این است که به بهای چاپیده شدن کارگران و زحمت کشان جهان سوم، یقه های کارگران انگلیسی و هلندی سفید و براق شد. در این برهه کسب سود و حتا سود بیش تر برای بورژوازی انگلستان ضرورتی نداشت و به همین سبب نه فقط زنده گی معقولی برای کارگران به وجود آمد، بل که تضادِ کار ـ سرمایه جای خود را به یک همزیستی آشکار سپرد. اگرچه در آغاز و برای تحمیل همین شرایط به سرمایه داران نبردهایی در انگلستان شکل گرفت فی المثل جنبش چارتیسم اما در نهایت آنان در مبادله با صلح صنعتی، اتحادیه ها را به رسمیت شناختند و در قبال تزریق روح محافظه کارانه سرمایه دارانه به کالبد طبقه ی کارگر، دستمزدها را افزایش دادند. چنین وضعیتی، در حال حاضر - و البته در کشورهای پیشرفته ی سرمایه داری - در هم آهنگی کامل با عمیق ترین ویژه گی تریدیونیونیسم نهفته است. بدین ترتیب می توان گفت تریدیونیونیسم اقدامی از سوی کارگران است که از مرزهای سرمایه داری فراتر نمی رود. هدف مبارزه ی تریدیونیونیستی جای گزینی شکل دیگری از تولید به جای تولید بورژوازی نیست. تریدیونیونیسم با خصلتی غیرانقلابی و تا حدودی محافظه کارانه می کوشد به مبارزه یی سامان دهد که طی آن درجه یی از رفاه برای کارگران تحقق یابد. در این میان نکته ی مهم این است که تریدیونیونیسم نیز با وجود ماهیت غیرانقلابی خود شیوه یی از مبارزه ی طبقه ی کارگر را نماینده گی می کند که برای رسیدن به اهداف بعدی موجه، مفید و البته ضروری است. در نظر داشته باشیم که بورژوازی تا آن جا که توانسته کوشیده است از طریق کسب سود بیش تر، تامین ارزش اضافی را از طریق کاهش دست مزدها، افزایش ساعات کار، بی کارسازی، وخامت محیط کار و... دنبال کند. دقیقاً به همین سبب نیز مبارزه ی کارگران علیه تمام این اقدامات، یعنی افزایش دست مزدها، کاهش ساعات کار، دریافت بیمه کاری، تامین اجتماعی، بهبود محیط و شرایط کار و استفاده ی رایگان از خدمات موجود، مبارزه یی طبقاتی و گاه حیاتی ست. تریدیونیونیسم چه به مثابه ی مکتب تمرین قابلیت و مرور توان مبارزه ی طبقاتی پرولتاریا و چه در قالب هم بسته گی محدود و مبارزه ی صنفی کارگران، در سیر تطور شکل بندی سوسیالیسم و تیز کردن دندان های موش کور تاریخ حرکتی اجتناب ناپذیر است.

بلشویک ها و تریدیونیونیسم
"تزهای آوریل" لنین - که در تبیین تکالیف سوسیال دموکراسی روسیه و تحلیل انقلاب فوریه تدوین شده - یکی از اسناد درخشان نفی جانشین گرایی و اهمیت بی قید و شرط حضور طبقه ی کارگر در میدان به عنوان پیش شرط اصلی تحقق سوسیالیسم است. تزهای آوریل ابتدا با مخالفت بلشویک های قدیمی روبه رو گردید، اما در عین حال از پشتیبانی بلشویک های کارگر (کادرهای پرولتر، کارگران پیشگام غیرحزبی) برخوردار شد. چنین امری به لنین برای مسلط شدن بر کادرهای حزبی کومک کرد. آن چه در این دوره به چالش اصلی سوسیال دموکراسی روسیه تبدیل شده بود خطرات یک حزب پیش آهنگ در شرایط فقدان خود سازمان دهیِ طبقه ی کارگر بود. لنین معتقد بود: «پرولتاریا در جریان مبارزه ی طبقاتی خود پرورش یافته و آگاه می شود، از موهومات جامعه ی بورژوایی آزاد می گردد، بیش از پیش به هم پیوسته می شود و می آموزد که چه گونه درجه ی موفقیت های خود را مورد سنجش قرار دهد. نیروهای خود را آبدیده سازد و به طور مقاومت ناپذیری رشد و نمو می کند.» (سه منبع و سه جز مارکسیسم) حزب سوسیال دموکرات با وجود دوپارچه گی اش توانست از سال١٩٠٣تا ١٩٠٧ کامل ترین اطلاعات مربوط به وضعیت درون حزبی را در اختیار مردم قرار دهد... حزب سوسیال دموکرات با وجود انشعاب زودتر از هر حزب دیگری توانست از فرجه ی موقت آزادی استفاده کند و تشکیلاتی دموکراتیک به وجود آورد که در کنگره ها از سیستم انتخابی و نماینده گی بر طبق اعضا متشکل بهره می برد. (پیش گفتار بر مجموعه "دوازده سال" مجموعه آثار لنین ج١٣). به روایت مندل، رقبای منشویک لنین مشکلات غیرقانونی بودن؛ فعالیت طبقاتی ناپیوسته، تلاش های ضروری به منظور گردآوری تجارب مبارزاتی پراکنده و بیش از همه مبارزه برای استقلال سیاسی و بعداً سرکرده گی طبقه ی کارگر را در ائتلاف دست کم گرفتند. انشعاب در کنگره ی دوم حزب سوسیال دموکراسی روسیه به طور ضمنی نطفه ی اختلاف سیاسی اصلی بعدی میان بلشویک ها و منشویک ها را پدید آورد. و آن نزاع تعیین کننده بر سر مساله ی نقش بورژوازی روسیه در انقلاب آینده بود. (دور زدن سرمایه داری برای تحقق سوسیالیسم: اصل نارودینکی از این موضع منشویکی نه لوکزامبورگ و نه تروتسکی، هیچ کدام دفاع نکردند. تروتسکی با نظرات خود پیرامون استقلال سیاسی طبقه ی کارگر در انقلاب روسیه موضعی چپ تر از بلشویک ها گرفت. (انقلاب مداوم). مباحث لنین در تزهای آوریل، بی آن که معطوف به تئوری های تروتسکی باشد، در واقع شکل بسط یافته ی همان "انقلاب مداوم" است. تروتسکی در سال ١٩٠۶ با تدوین جزوه ی "نتایج و چشم اندازها" بر مباحثی تاکید کرد که بعدها از سوی لنین در کتاب "دولت و انقلاب" ( ١٩١٧) به شکلی کلاسیک طراحی شد. در این کتاب، لنین با اشاره به قسمتی از نامه ی ۵ مارس ١٨۵٢ مارکس به ویدمیر، ضمن تاکید بر اصل بدیهی مبارزه ی طبقاتی - به عنوان نکته ی عمده ی آموزش مارکس- به این مساله ی اساسی می رسد که «مارکسیست فقط آن کسی است که قبول نظریه ی مبارزه ی طبقاتی را تا قبول نظریه ی دیکتاتوری پرولتاریا بسط می دهد» (مجموعه آثار لنین، فارسی، برگردان م. پورهرمزان ص ۵٢٩).
در مبحث "مناظره ی کائوتسکی با پانه کوک" این مولفه ی درست مورد توجه لنین قرار می گیرد که:
«در دوران سرمایه داری، در دوران سیادت بورژوازی... پرولتاریا در قید ستم است. توده های زحمت کش در اسارات سرمایه داری به سر می برند. در دوران سرمایه داری به علت وجود برده گی مزدوری و نیازمندی و فقر توده ها دموکراتیسم محدود؛ فشرده و مثله و مسخ است. از این رو و فقط از این روست که در سازمان های سیاسی و اتحادیه یی ما صاحبان مشاغل تحت تاثیر محیط سرمایه داری فاسد می شوند (و یا به عبارت دقیق تر تمایل به فساد دارند) و برای بدل شدن به بوروکرات ها یعنی افراد ممتازی که از توده ها جدا بوده و مافوق آنان هستند ابراز تمایل می نمایند» (پیشین، ص: ۵٨٨).
در ادامه، لنین به نقد سیر تکوینی تریدیونیون ها می پردازد و تکامل آن ها را نه در آزادی کامل، بل که در اسارت کامل سرمایه داری می بیند. اشاره و هشدار لنین به خطر بوروکراتیسم تشکیلاتی سیاسی - آن هم در آستانه ی پیروزی انقلاب - سخت معنادار است. پروسه ی خطرناک جانشین گرایی و قرار گرفتن حزب به جای طبقه در راس قدرت، از همان سال ١٩٢٠ آغاز شد و به سرعت نخبه های ممتاز را به جای کارگران و شوراهای کارگری وارد مصادر تصمیم سازی و امور اجرایی کشور کرد و با تحکیم یک اشتراک گرایی بوروکراتیک، از اواخر همین دهه بنیاد رویزیونیسم و سپس عروج کمونیسم بورژوایی را پی ریخت. اعضای دفتر سیاسی متشکل از زینوویف، کامنوف، بوخارین، ریکوف و تومسکی، که گرد استالین حلقه زده بودند عملاً حزب را به جای طبقه نشاندند و سازمان دهی جدیدی را متشکل از نخبه گان حزبی بنا نهادند. در پی سقوط صنایع - ناشی از جنگ خارجی و داخلی - و به تبع آن کاهش نیروهای مولد، پرولتاریا حتا کمیت حزبی را از دست داد. عناصر آزموده و پیشگام پرولتاریا به استخدام ارتش سرخ درآمدند. فقر، گرسنه گی، قحطی، تحرکات ضد انقلاب سفید، انزوای انقلاب کارگری در جهان سرمایه داری، شکست انقلاب آلمان؛ و... به تدریج حزب پرولتری را از طبقه جدا کرد و با زیر پا گذاشتن اصول اولیه ی سانترالیسم دموکراتیک، بوروکراسی کشید. هر چند برخی سیاست های مقطعی و ناگزیر لنین - از جمله طرح "نپ" - تا حدودی به صنعتی سازی و تقویت بنیه ی کارگری شوراها یاری رسانده بود، اما پس از به قدرت رسیدن استالین صنعتی سازی به یک هدف استراتژیک مبدل شد و مالکیت اجتماعی بر وسایل تولید، سازمان ناظر بر پیش گیری از اضافه تولید و غیره به بهانه ی رقابت با جهان سرمایه داری فراموش گردید...

تحریف و تعمیم "چه باید کرد"
باری نظریه ی جانشین گرایی، ظاهراً توجیه و اعتبار تئوریک خود را از رساله ی "چه باید کرد" لنین وام می گیرد و آن اثر مقطعی را به تمام برهه های تاریخ تعمیم می دهد. این اثر نتیجه نقد شلاقی لنین نسبت به سیاست های تریدیونیونیستی و تحدید مبارزه ی طبقاتی به تلاشی صنفی از سوی اکونومیست هاست. نقد "مدیحه سرایی رابوجیه دلو" که تمام عرصه های مبارزه ی سیاسی را به نفع دست برتر یافتن یک سری فعالیت های اکونومیستی و مطالبات اقتصادی تقلیل می دهد، قابل فهم است. رنگ و بو دادن کوشش های صنفی با یک سری لفت و لیس های سیاسی نمی توانست مورد نقد چکشی لنین قرار نگیرد. به نظر رابوچیه دلو "نزدیک ترین خواست های سیاسی پس از یک یا حداکثر چند اعتصاب، همین که حکومت پلیس و ژاندارمری را از کار انداخت در دست رس توده ها قرار می گیرد..." چنین درک سفیهانه یی از تبعات یک مطالبه ی اقتصادی واکنش تند لنین را نسبت به برنامه های تریدیونیون ها برانگیخت: «در زیر جمله ی پر طمطراق جنبه ی سیاسی دادن به همان مبارزه ی اقتصادی که "به منتها درجه" پر معنا و انقلابی به گوش می رسد، در حقیقت یک کوشش سنتی برای تنزل سیاست سوسیال دموکراتیک بیانیه ی سیاست تریدیونیونیستی نهفته است.» ("چه باید کرد" از مجموعه آثار لنین به فارسی، ص:٩٧)
اما آن چه که طی چند دهه ی گذشته با تاکید بر فصول مختلف "چه باید کرد" و به ویژه بند (و) "طبقه ی کارگر، مبارزه ی پیش قدم در راه دموکراسی" به یک مناقشه ی تمام عیار در میان جریانات و گرایشات چپ تبدیل شده و به اعوجاجاتی همچون تئوری های غیر کارگری "حزب و جامعه" و "حزب و قدرت سیاسی" انجامیده است، به طور مشخص به نظریه های فصلی و تعمیم ناپذیر لنین در خصوص حضور هژمونیک، اصلی و محوری روشن فکران چپ در راه ایجاد حزب سیاسی باز می گردد. لنین در همین بند، بنیاد مارکسی - و البته غیرمنسجم - آگاهی طبقاتی را به بیرون از طبقه می کشد:
"شعور سیاسی طبقاتی را فقط از بیرون یعنی از بیرون مبارزه ی اقتصادی و از بیرون مدار مناسبات کارگران با کارفرمایان می توان برای کارگر آورد. رشته یی که این دانش را فقط از آن می توان تحصیل نمود، رشته ی مناسبات تمام طبقات و قشرها با دولت و حکومت و رشته ی ارتباط متقابل بین تمام طبقات می باشد. از این پرسش: چه بایدکرد تا به کارگران دانش سیاسی داده شود؟ نمی توان فقط این یک پاسخ را داد که: "باید میان کارگران رفت"، پاسخی که پراتیسین ها و به خصوص پراتیسین هایی که متمایل به اکونومیسم هستند در اکثر موارد به آن اکتفا می کنند. برای این که به کارگران دانش سیاسی داده شود، سوسیال دموکرات ها باید میان کلیه ی طبقات اهالی بروند و باید دسته جات ارتش خود را به تمام اطراف روانه سازند.» (پیشین، ص:١٠۴). در ادامه ی نقد اکونومیست ها، لنین به وضوح تمام تاکید می کند: «سیاست تریدیونیونی طبقه ی کارگر همان سیاست بورژوایی طبقه ی کارگر است...» (پیشین، ص:١٠۵، تمام تاکیدها از لنین است).
در اکتبر١٩١٧ و در آستانه ی پیروزی انقلاب وقتی که پلخانف خطاب به لنین نوشت: «هیچ چیزی برای جامعه ی بشری خطرناک تر از حکومت کارگرانی که آگاهی طبقاتی ندارند نیست...»؛ در واقع به همین درک انتزاعی از آگاهی طبقاتی تاکید می کرد و از یک منظر تفسیر منجمدی از "چه باید کرد" ارائه می داد. به یک مفهوم باید گفت که ریشه ی مبحث لنینی انتقال آگاهی طبقاتی از بیرون طبقه در تاثیرپذیری لنین از اندیشه های هگل نهفته است. چنان که دانسته است لنین به دقت مکتب دیالکتیکی هگل را شخم زده و چارچوب بسیاری از تئوری های خود از جمله امپریالیسم - را بر مبنای دیالکتیک هگلی پی افکنده بود. هگل - به تاسی از کانت- همواره بر نقش دوران ساز عقل در شکل بندی تاریخ و جامعه تاکید می کرد و به جای گاه تاریخ ساز انسان های برجسته تکیه می زد. پلخانف نیز وقتی که رساله ی "نقش شخصیت در تاریخ" را می نوشت به نوعی تحت تاثیر همین آموزه ی هگلی بود. اگرچه منطق مفهومی هگل و تفکر عقلانی مورد نظر او بر پایه ی دیالکتیک ایدهآلیستی شکل بسته بود اما به هر حال فلسفه ی تغییر او بر اساس تطور جامعه ی فاسد به سوی واقعیت عقلانی آب بندی شده بود. باری هر عقل سلیمی می پذیرد که روشن فکران انقلابی - چه به شیوه ی حزب لنینی یا آن چه نئومارکسیست ها گفته اند - در انتقال آگاهی به درون طبقه ی کارگر از درجه ی معینی تاثیرگذاری و نقش آفرینی برخوردارند. اما اصالت بخشیدن به عنصر پیشتاز و محور ساختن نقش محافل روشن فکریِ سمپات جنبش کارگری به عنوان موتور محرکه ی پیش برد مبارزه ی طبقه ی کارگر، بی تردید درکی تجریدی از سوسیالیسم علمی مارکس - و به ویژه ماتریالیسم تاریخی - است که در نهایت و به ترین شرایط (پس از کسب قدرت سیاسی) شوراهای کارگری را در حزب بوروکرات ها منحل می کند. اگر تجربه ی شکست شوروی این درس ساده را به چپ نیاموخته باشد؛ لاجرم باید بار دیگر نیز شاهد تکرار تراژدی های کمونیسم بورژوایی و بوروکراتیزه شده ی روسی در قالب کمدی های جدید و البته پر خسارت باشیم. گویا پلمیک های مفصلی که میان بلشویک ها و منشویک ها از یک سو و لنین و سوسیال دموکرات های آلمانی (به خصوص لوکزامبورگ) و جناح های راست آن (کائوتسکی و برنشتاین) از سوی دیگر در گرفته و به تصریح خطر بوروکراتیزه شدن سازمان کارگری و انحلال سانترالیسم دموکراتیک یاری رسانده است، هنوز برای چپ غیرکارگری چندان روشن نیست. (در این باره نقد لوکزامبورگ به کتاب "یک گام به پیش، دو گام به پس" و پاسخ های لنین، بسیار گویاست).
ادامه دهیم
به "چه باید کرد" باز خواهم گشت. در مقاله ی پیشین (طبقه ی کارگر و آگاهی طبقاتی) نکاتی را به نقل از سه اثر مهم مارکس (ایده ئولوژی آلمانی، فقر فلسفه، تزهای فوئر باخ) مرور کردیم. اضافه کنیم که مارکس و انگلس ارتباط میان آگاهی طبقاتی و سازمان دهی و تشکل یابی کارگران را در جریان تبدیل تئوری به عمل انقلابی به دوره های مختلف تقسیم کرده و چنین گفته اند: «کارگران مراحل گوناگونی را از رشد و تکامل از سر می گذرانند. پیکار کارگر با سرمایه دار از هنگام زایش او آغاز می شود. ابتدا کارگران منفرد، سپس کارگران کارخانه و آن گاه کارگران یک رشته ی تولیدی در یک منطقه، مبارزه با بورژواهای منفردی که مستقیماً آنان را استثمار می کنند پی می گیرند... کارگران در این مرحله هنوز توده ی نامنسجمی را تشکیل می دهند که در سرتاسر کشور پراکنده و در اثر رقابت با یک دیگر متفرق هستند... اما با رشد صنعت نه تنها شمار کارگران افزایش می یابد، بل که توده های انبوه آن متمرکز می شوند. قدرت آنان فزونی می گیرد و این قدرت را بیش تر حس می کنند... درگیری های فردی میان کارگران و بورژواها رفته رفته خصلت درگیری میان دو طبقه را به خود می گیرد. کارگران ائتلاف هایی [اتحادیه های کارگری] بر ضد بورژوازی تشکیل می دهند و برای حفظ سطح دست مزدهای خود گردهم می آیند. انجمن های دائمی بر پا می کنند. تا از قبل آماده گی لازم را برای این برخوردهای اتفاقی داشته باشند. این جا و آن جا درگیری ها به شورش تبدیل می شود... بهبود وسایل ارتباطی که خود آفریده ی صنعت جدید است، به شکل گرفتن این اتحاد یاری می رساند. مبارزات محلی متعدد... به صورت مبارزه ی طبقاتی در سطح ملی متمرکز می گردد...» (مانیفست، برگردان ح مرتضوی، م عبادیان، ص:٢٨٦)
تاکید مارکس مبنی بر این که "رهایی طبقه ی کارگر تنها به دست خود طبقه ی کارگر ممکن است"؛ موید شناخت علمی او و انگلس از ماهیت طبقاتی و رسالت تارخی پرولتاریارست. این تصور که گمان کنیم لنین در "چه باید کرد" هنگامی که مشغول زدن پنبه ی اکونومیست ها و تریدیونیونیست ها بوده است با مباحث پیش گفته ی مارکس و انگلس آشنایی نداشته است، بی گمان خیالی خام و پنداری ساده لوحانه است. می دانیم که لنین به متن "دست نوشته ها" و "گروندریسه" دست نیافته و از محتوای مباحث و مکاتبات سوسیالیست های روس با مارکس پیرامون نحوه ی گذار (کمون های روستایی به سوسیالیسم) مطلع نبوده است، اما با این حال برخی به تاسی و دُگم از این نظر که "آگاهی طبقاتی از بیرون به درون جنبش کارگری می رود یا باید برود" به نقد مارکسیست های اتریشی و سپس کارل کائوتسکی می پردازند و لنین را در متن مبارزه با اکونومیست های روسی، روی صندلی متهم اصلی نظریه ی فوق می نشانند. استناد به این نکات محور اصلی این اتهام است:
١. تئوریسین های برجسته ی کارگران و به طریق اولا مارکس و انگلس - از روشن فکران بورژوا بوده اند. رهبران برجسته ی انقلاب بلشویکی و نظریه پردازان شاخص سوسیال دموکراسی آلمان نیز غالباً از طبقه ی بورژوازی و یا خانواده های مرفه برخاسته بودند.
٢. "ایده ئولوژی حاکم بر هر جامعه ی ایده ئولوژی طبقه ی حاکم است". این جمله یی است از رساله ی خانواده ی مقدس مارکس که در نقد نظریه ی لنینی "چه باید کرد" و "حزب سیاسی روشن فکران انقلابی" به کار می رود. بنابراین استدلال سرمایه داری از آن جا که قدرت سیاسی را به دست دارد، در نتیجه از تمام امکانات رسانه یی (تبلیغی و ترویجی) موجود در جامعه به منظور سلطه ی نظری خود بهره می گیرد، و به همین اعتبار نیز نه فقط روند فکری حاکم بر جامعه را به سود خود جهت می دهد، بل که طبقه ی کارگر را نیز تحمیق می کند و به طبقه یی برای اعمال سیاست های بورژوازی مبدل می سازد. کارگران به دلیل بی بهره گی از امکاناتی که فرصت آگاه شدن را مهیا می سازد؛ حداکثر برای یک سلسله مطالبات اقتصادی (سندیکالیستی و تریدیونیونیستی) مبارزه می کنند و در صورت پیروزی، اگرچه به درجه یی از رشد معیشت و بهبود شرایط کار نایل می آیند، اما همین فرایند به انکشاف سرمایه داری، رونق تولید، سودآورسازی سرمایه، ارزش اضافه ی بیش تر، عبور از مرحله ی جدید انباشت سرمایه و در نتیجه تثبیت و تحکیم بورژوازی یاری می رساند.
٣. سرمایه داری در روند پیش رفت، چنگال خود را بر تمام مناسبات اقتصادی جامعه فرو می کند و در همین راستا شکل های سیاسی مطلوب خود را سازمان می دهد. اما طبقه ی کارگر در موقعیتی فرودست قرار دارد. از لحاظ اقتصادی، کارگران در نظام تولید بورژوایی، مرعوب و تحت سلطه ی سیاسی اقتصادی و فرهنگی طبقه ی حاکم (بورژوازی) هستند. برخلاف بورژوازی؛ طبقه ی کارگر ناگزیر است برای تغییر جامعه و ایجاد شیوه ی تولید سوسیالیستی (مالکیت اجتماعی تولید و لغو کارمزدی) ابتدا به سوی کسب قدرت سیاسی حرکت کند و پنجه به چهره ی حاکمیت سرمایه بکشد و پس از دست یابی به قدرت، در حرکت بعدی نظام اقتصادی مطلوب خود را سازمان دهی کند. لنین در بخش بررسی "آغاز غلیان جنبش خودبه خودی" (چه باید کرد، ص:٨۴ ).
از صورت مندی خودبه خودی جنبش کارگری تحت عنوان "شکل جنینی آگاهی" یاد می کند و این امر را به درست "تا اندازه یی مظهر بیدار شدن روح آگاهی" کارگران می داند و در ادامه اعتصابات خودبه خودی را نه به مثابه ی مبارزه ی سوسیال دموکراتیک، بل که به مفهوم مبارزه ی تریدیونیونی می داند و نتیجه ی آن را "بیدار شدن خصومت آشتی ناپذیر کارگران و کارفرمایان" تلقی می کند و این سطح از مبارزه را هنوز پایین تر از شناخت تضاد آشتی ناپذیر کار ـ سرمایه از سوی کارگران می نشاند و در مجموع ضمن تاکید بر پیش رفت اعتصابات سال های نود نسبت به عصیان های پیشین این حرکات را نابسنده می خواند:
«ما گفتیم که آگاهی سوسیال دموکراتیک در کارگران اصولاً نمی توانست وجود داشته باشد. این آگاهی را فقط از خارج ممکن بود وارد کرد. تاریخ تمام کشورها گواهی می دهد که طبقه ی کارگر با قوای خود منحصراً می تواند آگاهی تریدیونیونیستی حاصل نماید. یعنی اعتقاد حاصل کند که باید تشکیل اتحادیه بدهد. بر ضد کارفرمایان مبارزه کند و دولت را مجبور به صدور قوانینی بنماید که برای کارگران لازم است و غیره. ولی آموزش سوسیالیسم از آن تئوری های فلسفی، تاریخی و اقتصادی نشو و نما یافته است که نماینده گان دانشور طبقات دارا و روشن فکران تتبع نموده اند. خود مارکس و انگلس موجدین سوسیالیسم علمی معاصر نیز از لحاظ موقعیت اجتماعی خود در زمره روشن فکران بورژوازی بودند. به همین گونه در روسیه نیز آموزش طبیعی تئوریک سوسیال دموکراسی کاملاً مستقل از رشد خودبه خودی جنبش کارگری و به مثابه ی نتیجه ی طبیعی و ناگزیر تکامل فکری روشن فکران انقلابی سوسیالیست به وجود آمده است. در آغاز دوره ی مورد بحث ما، یعنی آغاز نیمه ی سال های نود این آموزش نه فقط یک برنامه ی کاملاً سر و صورت یافته ی گروه "آزادی کار" بود، بل که اکثریت جوانان انقلابی روسیه را نیز به طرف خود جلب کرده بود...» (پیشین)
تکبه به این مواضع لنین در "چه باید کرد" برای چپ معاصر دو نتیجه گیری فوری در برداشته است:
الف. ناآگاه خواندن طبقه ی کارگر که شعورش فقط تا حد مبارزه ی خودبه خودی تریدیونیونی امکان ارتقا می یابد و از این بعد نمی داند چه کند.
ب. تشکیل حزب روشن فکران جدا از طبقه به دو منظوره یکی آگاه سازی کارگران و دیگری کسب قدرت سیاسی از طرف طبقه ی کارگر.
جریانات دیگر نیز به استناد همین مواضع لنین، او را به انحراف از آموزه های مبارزه ی طبقاتی مارکس و انگلس متهم کرده و مبنای شکل بندی دیوان سالاری در حزب بلشویک پس از انقلاب ١٩١٧ را در همین نظریات به اصطلاح غیر کارگری لنین یافته اند.
منتقدان لنین به استدلالی که او از کارل کائوتسکی برای اثبات نظر خود (انتقال آگاهی از بیرون طبقه) آورده است اشاره می کنند و این سمت گیری را به حساب انتزاع حزب سیاسی از متن طبقه ی کارگر می گذارند و آن را منشا شکل بندی بوروکراسی حزبی می دانند.
لنین در "چه باید کرد" به نقل از کائوتسکی- که در ارتباط با پلاتفرم و اختلاف داخلی سوسیال دموکرات های اتریشی اظهارنظر کرده بود می نویسد:
«بسیاری از ناقدین رویزیونیست ما تصور می کنند که گویا مارکس مدعی بوده است که تکامل اقتصادی و مبارزه ی طبقاتی نه تنها در شرایط تولید سوسیالیستی بل که مستقیماً معرفت به لزوم آن را هم به وجود می آورد. این است که این ناقدین اعتراض می نمایند که چه طور کشور انگلیس، که سرمایه داری در آن از همه کامل تر است بیش از همه از این معرفت دور است. از روی این طرح ممکن است چنین تصور کرد. کمیسیون تنظیم کننده ی برنامه ی اتریش هم با این نظر به اصطلاح ارتدکسال مارکسیستی که به ترز فوق الذکر رد می شود شریک است. در این طرح گفته می شود، هر قدر تکامل سرمایه داری بر کمیت پرولتاریا می افزاید همان قدر هم پرولتاریا ناگزیر می گردد و امکان حاصل می نماید بر ضد سرمایه داری مبارزه کند. پرولتاریا رفته رفته درک می کند که سوسیالیسم ممکن بوده و ضروری است. هرگاه چنین رابطه یی قایل شویم، آن وقت به نظر می آید که معرفت سوسیالیستی نتیجه ی ناگزیر و مستقیم مبارزه ی طبقاتی پرولتاریاست. و حال آن که این به هیچ وجه صحیح نیست. بدیهی ست که سوسیالیسم به مثابه ی یک آموزش، همان قدر در روابط اقتصادی کنونی ریشه دارد که مبارزه ی طبقاتی پرولتاریا در آن ریشه دارد و عیناً نظیر این مبارزه ی طبقاتی همان قدر هم از مبارزه علیه فقر و مسکنت توده ها، که زاییده ی سرمایه داری ست، ناشی می گردد. لیکن سوسیالیسم و مبارزه ی طبقاتی یکی زاییده ی دیگری نبوده، بل که در کنار یک دیگر به وجود می آیند و پیدایش آن ها معلول مقدمات مختلفی است. معرفت سوسیالیستی کنونی فقط بر پایه ی معلومات عمیق علمی می تواند پدیدار گردد. در حقیقت امر علم اقتصاد زمان حاضر به همان اندازه شرط تولید سوسیالیستی ست که فرضاً تکنیک کنونی هست و حال آن که پرولتاریا با تمام تمایل خود نه این و نه آن، هیچ یک را نمی تواند به وجود آورد. هر دوی آن ها از سیر جریان اجتماعی کنونی ناشی می شوند. حاصل علم هم پرولتاریا نبوده، بل که روشن فکران بورژوازی هستند. سوسیالیسم کنونی نیز در مغز افرادی از این قشر پیدا شده و به توسط آن ها، پرولتارهایی که از حیث تکامل فکری خود برجسته اند منتقل می گردد و آن ها سپس آن را در جایی که شرایط مقتضی ست در مبارزه ی طبقاتی پرولتاریا وارد می نمایند. بدین طریق معرفت سوسیالیستی چیزی ست که از خارج، داخل مبارزه ی طبقاتی پرولتاریا شده، نه یک چیز خود به خودی که از این مبارزه ناشی شده باشد...» (پیشین، صص٨٨-٨٧).
از یک منظر لنین و کائوتسکی بحث درستی را به صورت نادرست مطرح می کنند. می دانیم که اگرچه مارکس و انگلس به مبحث آگاهی طبقاتی وارد نشده و جزییات آن را تئوریزه نکرده اند، اما هیچ گاه بر اصالت مبارزه ی روشن فکران بورژوا و تقدم آگاهی ذهنی بر مبارزه ی طبقاتی و انتقال آگاهی طبقاتی از بیرون طبقه به درون آن نپرداخته اند. آن چه که مارکس بر مبنای هستی اجتماعی فرموله کرده و آن را تعیین کننده ی آگاهی انسان ها دانسته بود؛ به کلی با تزهایی "چه باید کرد" و طراحی کائوتسکی - که بعدها مورد توجه لوکاچ و گلدمن و مزاروش نیز قرار گرفت متفاوت است. واقعیت این است که مبنا قراردادن "چه باید کرد" بدون توجه به شرایط مکانی، زمانی و تاریخی نویسنده (لنین) می تواند در همان نخستین برداشت به نوعی بلانکیسم و در بهترین شرایط حزب سیاسی جدا از طبقه ی منجر شود. حزبی متشکل از روشن فکران بورژوا که نه فقط وظیفه ی آگاه سازی طبقه ی کارگر را برای خود تعریف کرده است، بل که این رسالت را نیز در چنته ی خود گرفته است که به نیابت از طبقه ی کارگر قدرت سیاسی را قبضه کند و برای طبقه نقش آقابالاسر، لیدر و رهبر بتراشد. گفتیم مارکس تصویر روشن و منسجمی از حزب سیاسی کارگری به دست نداده است، اما با این همه می توان از میان کل آموزه های مارکس و به ویژه دو اثر ایده ئولوژی آلمانی و فقر فلسفه به این نتیجه ی بی تخفیف دست یافت که از نظر مارکس حزب کارگری به عنوان جز یا بخشی از طبقه ی کارگر و در جای گاه لایه های آگاه و بخش های پیش رو طبقه وارد صحنه ی مبارزه ی سیاسی می شود. وظیفه ی چنین حزبی (عناصر سازمان یافته و آگاه طبقه) انتقال مباحث پیچیده و فلسفی سوسیالیستی به درون طبقه نیست. به عبارت دیگر حزب کارگری وظیفه ندارد کارگران را در متن پلمیک انگلس با دورینگ بگذارد. بل که موظف است به عنوان یک سازمان پیش رو در راستای تلاش برای تبدیل طبقه ی در خود به طبقه ی برای خود، به تشکل و اتحاد کل طبقه ی کارگر در سازمان های (شوراهای کارگری و غیره) سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی کومک کند. به عبارت دیگر وظیفه ی حزب کارگری نه کسب قدرت به جانشینی از سوی طبقه، بل که سازمان دهی طبقه برای حضور مستقیم در میدان مبارزه ی طبقاتی است. هر حزب سیاسی کارگری فقط با این آموزه می تواند وارد این عرصه شود که بپذیرد، تحقق سوسیالیسم در گرو به میدان آمدن طبقه ی کارگر است. در غیر این صورت حزبِ منتزع از طبقه و متشکل از تعدادی روشن فکر بورژوایِ پشت پازده به منافع طبقاتی خود، ناگزیر است به طور مستقیم و از موضع جانشین طبقه ی کارگر با بورژوازی دست به گریبان شود و حتا در صورت پیروزی به دلیل فقدان حضور کارگران در قدرت عملاً سوسیالیسم و لغو مالکیت خصوصی بر تولید را به حد سرمایه داری دولتی و چند ملی سازی تنزل دهد. حزب کارگری به عنوان بخشی از طبقه ی کارگر (پیش رو) با یا بدون حضور روشن فکران بورژوای بریده از طبقه ی خود می تواند و باید وظیفه ی سازمان یابی طبقه را به عهده بگیرد و این همان حلقه ی اصلی است که در "چه باید کرد" لنین از زنجیره ی مبارزه ی طبقه ی گسسته و شکسته است. تئوری چنان که در مبحث آگاهی از نظر مارکس نیز گفتیم؛ از شرایطی عینی و مادی جنبش ها و انقلابات اجتماعی برمی خیزد. جنبش های اجتماعی بر اساس هدف و ماهیت طبقاتی خود به میراث فکری جوامع دست می برند و تئوری های مناسب وضع و حال خود را بر می گزینند و از طریق همین تئوری ها و در جریان مبارزه دست به تغییر جوامع می زنند. اگر بپذیریم که لایه های پیش رو طبقه با سایر اقشار درون طبقه ی کارگر ارتباط دارند یا باید ارتباط داشته باشند - پس طرح موضوع انتقال آگاهی طبقاتی توسط یک عده روشن فکر بورژوا از بیرون به درون بلاوجه خواهد شد. رابطه ی تنگاتنگ کارگران پیش رو با سایر کارگران ارتباطی پویا و متعامل است و بدون این که نیازی به پی روی از محافل روشن فکری در کار باشد، کارگران می توانند از طریق همین ارتباطات سازمانی امر مبارزه ی طبقاتی خود را تا نیل به پیروزی پیش برند. به این ترتیب آن جا که کاتوتسکی می گوید: «حامل علم نیز پرولتاریا نیست، بل که روشن فکران بورژوایی هستند» به واقع درمی یابد، از زمانی که این روشن فکران بورژوا وارد سازمان طبقه می شوند (حزب کارگری) دیگر اطلاق عنوان پیش گفته به ایشان، بی معناست. در واقع مساله ی تعیین کننده در این جا، همان منافع طبقاتی ست که گروهی روشن فکر را جلب طبقه ی کارگر کرده و پای گاه، خاست گاه و موقعیت سابق آنان را به نفع وضع جدیدشان کاملاً تغییر داده است. نام بردن از این عده تحت عنوان یک عده روشن فکر بورژوا ظلم بزرگی ست که اگر کسی برای تعریف مارکس، انگلس، لنین، لوکزامبورگ، تروتسکی و... به کار گیرد، در حق ایشان وارد کرده است.
البته منتقدان "چه باید کرد" لنین، موقع ویژه ی او را به هنگام تدوین این تزها به درست درک نمی کنند. شاید اگر در زمان لنین نیز کارگران مانند امروز به انواع و اقسام وسایل ارتباطی و تکنیکی به منظور مطلع شدن از اوضاع و احوال زمانه دست رسی داشتند، این همه تاکید بر نقش روشن فکران بورژوای تحصیل کرده لازم نبود. شاید اگر روستای لنین و تروتسکی برق داشت و کارگران پتروگراد به حداقل یک سیستم پنتیوم ٢ متصل بودند، گرانیگاهی کردن اعتبار روشن فکران بورژوا بلاوجه می شد. شاید اگر کارگران روسی با یک فشار دکمه می توانستند ده ها شبکه ی تلویزیونی را ببینند، به آن همه اصرار بر شخصیت موثر روشن فکران نیازی نبود. در مقابل تمام این پیش رفت ها تکنیکی که امکانات آگاهی طبقه ی کارگر را ارتقا می دهد، این مهم نیز قابل توجه است که بورژوازی از طریق امکاناتی به مراتب بیش تر و گسترده تر و تبلیغاتی بسیار سرسام آور کماکان مشغول حاکم کردن ایده ئولوژی خود بر جامعه و دفاع از منافعی است که در کسب سود بیش تر توجیه می شود. عصر جدید چاپلین نمونه یی از تحمیق و الیناسیون پرولتاریا توسط بورژوازی است.
باری برای درک موقعیت لنین در "چه باید کرد" و برای عبور به فصل بعدی بحث به این جمع بندی منطقی و قابل قبول ارنست مندل فرود می آیم که: «تروتسکی هم درست مانند منشویک ها و رزالوکزامبورگ، با لنین برخوردی ناعادلانه داشت. زیرا تزهای "چه باید کرد" را از زمینه ی تاریخی مشخص و محدودشان جدا می کرد و به آن ها جنبه یی عام و جهان شمول می داد که اصولاً مورد نظر لنین نبود. فصد لنین از نوشتن این اثر این بود که وظایف اساسی یک حزب غیر علنی را در تدارک یک جنبش توده یی وسیع و گسترده ی مستقل کارگری مطرح سازد. "چه باید کرد" هدفی جز این نداشت. لنین به هیچ وجه قصد نداشت که نظریه یی عام درباره مناسبات حزب ـ طبقه ارائه دهد. یا این که طبقه می بایستی تابع حزب باشد. لنین در همین "چه باید کرد" جملات زیر را که می توانست از قلم رزالوکزامبورگ یا تروتسکی نیز ترواش کند، نوشته است: «سازمان انقلابیون حرفه یی تنها در ارتباط با طبقه ی واقعاً انقلابی معنا دارد که به طور خودانگیخته درگیر مبارزه می گردد...» (پیشین)

*

در فصل بعد اگر مجالی باشد در مقاله ی موضوع سازمان یابی طبقه ی کارگر را از سه منظر عمل، تجربه، آگاهی پی می گیریم و به ارزیابی تفسیر مندل از نظریه ی سازمان یابی لنین می پردازیم.

محمد قراگوزلو - ١٠/١١/١٣٨٨

سایت تحلیلی البرز

www.alborznet.ir/fa/default.aspx

پی نوشت
[١]. واژه ی لاتین part به معنای حزب، مفهوم جز را نیز نماینده گی می کند. در مانیفست حزب کمونیست، به عنوان جز یا بخشی از طبقه ی کارگر معرفی می شود. در واقع مارکس و انگلس هیچ گاه مدعی نبوده اند که نظریه یی علمی را کشف و طراحی کرده اند که می تواند به سوسیالیسم منجر شود. آنان به درست بر این باور بودند که در متن زنده گی اجتماعی انسان ها، جنبشی وجود دارد و مبارزه یی در جریان است که باید آن را تا تحقق سوسیالیسم بسط داد.