در کنگره ی آیزناخ در اوت ١٨٦٩، گروهی از فعالان کارگری آلمانی، که سال پیش از جناح لاسالیِ «انجمن عمومی کارگران آلمان» (به رهبری شوایتسر) جدا شده بودند، به اتفاق جریان لیبکنشت- بِبِل، که پیشتر «حزب مردم» را تشکیل داده بودند، گردهم آمدند و «حزب کارگران سوسیال دموکرات آلمان» را تشکیل دادند. در این کنگره، در مورد رابطه ی بین اتحادیه های کارگری و حزب سیاسی طبقه ی کارگر دو قطع نامه پیشنهاد شد. در قطع نامه ی نخست، که یوهان فیلیپ بِکِر - کارگر بُرس ساز، عضو انترناسیونال اول و دوست دیرین مارکس و انگلس - آن را پیشنهاد کرد، آمده بود که «تنها اتحادیه های کارگری هستند که شکل صحیح اتحاد کارگران و به طور کلی جامعه ی آینده را نشان می-دهند.» این پیش نویس همچنین مطرح می کرد که «با تکامل سازمان اتحادیه ی کارگری، شرط موجودیت دیگر سازمان های کارگری [از جمله «حزب سوسیال دموکرات» یا «حزب کمونیست»] منتفی می شود»، زیرا در آن صورت این سازمان ها «رسالت خود را به عنوان آغازگران [راه اتحاد کارگران] انجام داده اند» و طبقه ی کارگر دیگر نیازی به آنها ندارد (لوزوفسکی، مارکس و اتحادیه های کارگری، ص٤۶، نقل از اتحادیه های کارگری، نوشته ی مارکس و انگلس، ویرایش کِنِت لَپیدِس، اینترنشنال پابلیشرز، ١٩٨٧، پی نوشت ١٢٨). پیشنهاد بِکِر رأی نیاورد و به جای آن قطع نامه ی دیگری تصویب شد، که از حزب کارگران سوسیال دموکرات آلمان می خواست به تشکیل اتحادیه های کارگری کمک کند.
این دو قطع نامه نشانگر وجود دو گرایش در حزب کارگران سوسیال دموکرات آلمان بود: گرایشی مغلوب که همچون چارتیست های انگلیسی حزب واقعی طبقه ی کارگر را جنبش سازمان یافته ی کارگران و، به عبارت بِکِر، شکل «تکامل یافته» ی اتحادیه های کارگری، می دانست و در صورت شکل گیری چنین جنبشی وجود «حزب سیاسی طبقه ی کارگر» را منتفی می دانست، و گرایشی غالب، که اولویت و تقدم را به حزب سیاسی می داد و اتحادیه های کارگری را تابع آن می دانست. شواهد حاکی از آن است که مارکس در کنار گرایش جنبشیِ نخست قرار داشت. یکی از این شواهد، گزارشی است که پس از کنگره ی آیزناخ در نشریه ی فولکس اشتات (Volksstaat)، ارگان مرکزی حزب کارگران سوسیال دموکرات آلمان، به تاریخ ٢٧ نوامبر ١٨٦٩ منتشر شد. این گزارش حاوی دیدگاه مارکس درباره ی اتحادیه های کارگری و حزب سیاسی است، که در نشستی بیان شده بود که برخی اعضای جدا-شده از فرقه ی لاسال در تاریخ ٣٠ سپتامبر ١٨٦٩ با مارکس برگزار کرده بودند (مارکس در آن زمان از انگلستان به آلمان سفر کرده بود و حدود یک ماه در شهر هانوفر اقامت داشت). در این گزارش، که یوهان هامان، کارگر فلزکار و عضو اتحادیه ی فلزکاران آلمان، آن را برای انتشار در اختیار نشریه ی فولکس اشتات گذاشت، هامان از مارکس می پرسد: اگر اتحادیه های کارگری بخواهند کارآمد باشند آیا باید اساساً وابسته به یک تشکل سیاسی باشند؟ و مارکس چنین پاسخ می دهد:
«...اتحادیه های کارگری، اگر بخواهند به وظیفه ی خود عمل کنند، هرگز نباید به تشکل سیاسی وابسته باشند یا خود را تحت قیمومت آن قرار دهند؛ اگر چنین کاری بکنند، ضربه ای مرگبار به خود زده اند. اتحادیه های کارگری مدرسه ی سوسیالیسم اند. در اتحادیه های کارگری است که کارگران خود را آموزش می دهند و سوسیالیست می شوند، زیرا در آن جاست که مبارزه با سرمایه در مقابل چشمان شان و به صورت روزمره جریان دارد. همه ی احزاب سیاسی، از هر قماش و بدون استثنا، تنها برای زمانی کوتاه و به طور موقت می توانند در توده ها شور و حرارت بدمند؛ اما اتحادیه های کارگری به گونه ای دیرپا در توده ها نفوذ می کنند؛ تنها آنها می توانند بیانگر حزب راستین طبقه ی کارگر باشند و در برابر قدرت سرمایه قد برافرازند...» (فولکس اشتات، ٢٧ نوامبر ١٨٦٩، نقل از متن انگلیسیِ گزیده ی آثار مارکس، ویرایش دیوید مک للان، انتشارات دانشگاه آکسفورد، ١٩٧٧، ص ۵٣٨).
کِنِت لَپیدِس، ویراستار متن انگلیسیِ کتاب اتحادیه های کارگری (نوشته ی مارکس و انگلس، انتشارات اینترنشنال پابلیشرز، ١٩٨٧)، در پی نوشت شماره ی ١٢٨ این کتاب، درباره ی قطع نامه ی پیشنهادی بِکِر و گزارش هامان می نویسد: «برداشتِ بِکِر از نقش اتحادیه های کارگری بازتاب سندیکالیسم باکونین است. اندکی پس از کنگره ی آیزناخ، ی. هامان، فعال اتحادیه ای آلمانی، گزارشی درباره ی جلسه ی خود و تنی چند از نمایندگان کارگران را با مارکس در هانوفر نوشت و در آن ادعا کرد که مارکس این برداشت را تأیید کرده است. در این گزارش جعلی، از قول مارکس گفته می شود که اتحادیه های کارگری «نیازی به سازمان های سیاسی ندارند، زیرا آنها اکنون دیگر بیانگر حزب راستین کارگران اند.»... این برداشت، اگرچه اغلب ذکر می شود، بیان آشکارا دروغین دیدگاه های مارکس است.»
چنان که پیداست، لَپیدِس هیچ توضیحی نداده است که چرا «برداشت بِکِر از نقش اتحادیه های کارگری بازتاب سندیکالیسم باکونین است». او جزئیات دیدگاه بِکِر درباره ی اتحادیه های کارگری و رابطه ی آنها با حزب سیاسی را ذکر نکرده است. روشن است که از این اشاره ی مختصر به پیشنهاد بِکِر در کنگره ی آیزناخ نمی توان به این نتیجه رسید که برداشت بِکِر آنارکوسندیکالیستی بوده است. بِکِر در قطع نامه ی پیشنهادی خود مطرح کرده بوده که با تکامل اتحادیه های کارگری، شرط موجودیت دیگر سازمان های کارگری منتفی می شود، زیرا این سازمان ها رسالت خود را به عنوان آغازگران راه اتحاد کارگران انجام داده اند. بنابراین، بِکِر فقط در صورت تکامل اتحادیه های کارگری این تشکل-ها را تنها شکل صحیح اتحاد کارگران و جامعه ی آینده می دانسته است. با توجه به رابطه ی نزدیک و دوستی دیرین بِکِر با مارکس و با عنایت به این که او عضو انترناسیونال اول بوده و بی تردید از رهنمود انترناسیونال درباره ی اتحادیه های کارگری («اتحادیه های کارگری: گذشته، حال، آینده») مطلع بوده است، به احتمال قریب به یقین منظور او از «تکامل» اتحادیه های کارگری همانا ارتقای این تشکل ها به سطح سازمان های ضدسرمایه داری بوده است، که البته در درجه ی اول مستلزم تغییر ساختار آنها از اتحادیه ای به شورایی بود، که طبعاً در قرن نوزدهم مقدور نبود. از سوی دیگر، بازهم روشن است که وقتی بِکِر از منتفی شدن شرط موجودیت حزب سیاسی طبقه ی کارگر در صورت تکامل و ارتقای اتحادیه های کارگری سخن می گوید، منظور او جز این نمی تواند باشد که وظیفه ی حزب برای مبارزه ی سیاسی به این اتحادیه ی ارتقایافته محول می شود. بنابراین، برداشت بِکِر به دیدگاه مارکس بسیار نزدیک تر است تا به سندیکالیسم باکونین. باکونین اساساً به مبارزه ی سیاسی - اعم از آن که در چهارچوب سرمایه باشد یا علیه آن - باور نداشت، و بالاترین حرف اش «اعتصاب عمومی» بدون درگیرشدن با قدرت سیاسی بود. وجه افتراق دیگرِ برداشت بِکِر درباره ی اتحادیه های کارگری با دیدگاه باکونین در این مورد آن است که او، بر خلاف باکونین، تشکل-هایی چون «حزب کارگران سوسیال دموکرات آلمان» را نفی نمی کند، بلکه وجود آنها را به عنوان «آغازگران راه اتحاد کارگران» می پذیرد. تنها پس از «تکامل» اتحادیه های کارگری است که او وجود این تشکل ها را منتفی می داند.
در مورد «جعلی» و «دروغین» بودنِ گزارش هامان نیز، لَپیدِس هیچ تلاشی برای اثبات ادعای خود نکرده است، جز این که خواننده را «برای تحلیل این افسانه» به جلد دوم کتاب هال دریپر به نام نظریه ی مارکس درباره ی انقلاب* ارجاع داده است. در این کتاب، پیوستی به نام «گفت و گوی مارکس با هامان» وجود دارد که دریپر در
آن کوشیده است ثابت کند که گزارش هامان یک «تصویر مبهم» و «مخدوش» است. بنابراین، هال دریپر هیچ سخنی از «جعلی» و «دروغین» بودن گزارش هامان نگفته است. واقعیت هم این است که دریپر نمی توانسته گزارش هامان را «جعلی» و «دروغین» بنامد در حالی که یک سال پیش از انتشار کتاب او، مارکس شناس بزرگی چون دیوید مک للان بر این گزارش به عنوان اثر مارکس صحه گذاشته بود.** اما دلایل دریپر حتا برای نشان دادن «ابهام» و «خدشه» ی این گزارش نیز کافی و رسا نیست. دلیل نخست دریپر این است که در «زمانی که بر اساس مکاتبات مارکس - انگلس، حتا «نظریه پردازی» چون لیبکنشت در یافتن راه حل مسائل اساسی جنبش کارگری با شکست مواجه می-شد، چه گونه می توان از فلزکار آشفته فکری چون هامان انتظار ارائه ی چنین راه حلی را داشت.» نخست آن که هامان در گزارش خود ادعای ارائه ی راه حل برای مسائل اساسی جنبش کارگری نکرده است. ثانیاً، نیاز چندانی به نشان دادن بطلان این گونه استدلال های نخبه گرایانه نیست که چون لیبکنشت نتوانسته بود رابطه ی بین اتحادیه های کارگری و حزب سیاسی را به درستی تبیین کند، پس به طریق اولا کارگری چون هامان نیز نمی توانسته است این کار را بکند! دلیل دومِ دریپر این است که «استفاده ی هامان از علامت گیومه را نباید بر این اساس تعبیر کرد که گویا وی عین کلمات مارکس را بازنویسی کرده است. واقعیت - واقعیت تأسف انگیز - این است که استفاده از علامت گیومه برای واگویه ی خلاصه ی مطالب نه تنها در روزنامه نگاری بلکه حتا در موارد بسیار جدی تر متداول بود. هامان رئوس مطالبی را که از گفت وگوی مارکس جمع کرده بود با صداقت نقل می کند و همان طور که خود می گوید وی «صرفاً نکات اصلی» را ذکر کرده است.»
درباره ی گیومه باید گفت که هامان در آن شرایط برای انتقال سخنان مارکس به دیگران کار دیگری نمی توانسته بکند جز این که آن چه را به طور شفاهی شنیده است در گیومه بگذارد. بنابراین، صحت و سقم این سخنان را خودِ مارکس باید تعیین می کرد، که او هم - چنان که دریپر در پایان یادداشت خود می گوید - آن را خوانده اما تکذیب نکرده است. این عدم تکذیب خود بهترین دلیل برای اثبات این نکته است که اگر این گزارش دیدگاه مارکس را به صورت مبهم یا مخدوش ارائه داده بود، مارکس به آن واکنش نشان می داد. همین که مارکس این گزارش را خوانده بوده و هیچ واکنشی نسبت به آن نشان نداده بوده ثابت می کند که چیزی مغایر - یا دست کم بسیار مغایر - با دیدگاه خود در آن ندیده است. با این همه، دریپر بر این باور نیست و می نویسد «گاه این را که مارکس با آن که گزارش هامان را خواند، تکذیبی نفرستاد اثبات کننده ی «اصالت» این گزارش می دانند. اما اگر اوضاع آن زمان درست درک شود، روشن می گردد که این مسئله آن قدر مهم نبود که نیاز به تصحیح داشته باشد. معقول نیست که حس ششم مارکس را آن قدر قوی بدانیم که موفقیت های آینده ی مارکس شناسی در تفسیر نقل قول از آثارش را پیش گویی کند. برای مارکس همین کافی بود که، در اوضاع دشوار سال ١٨٦٩، خوانندگانِ گزارش هامان با معنای مشخصی که این گزارش برای مبارزات جاری داشت یک گام در جهت درست پیش رفته باشند.» روشن نیست که دریپر با استناد به چه دلیل یا دلایلی مدعی می شود که مسئله ی رابطه ی اتحادیه های کارگری و حزب سیاسی طبقه ی کارگر - که اندیشه و عمل فعالان کارگری و سوسیال دموکرات های آلمان را چنان به خود مشغول کرده بود که در کنگره ی آیزناخ دو قطع نامه ی یکسره متفاوت در مورد آن پیشنهاد کردند - «آن قدر مهم نبوده» و مارکس نیازی نمی دیده است تحریف دیدگاه اش را از سوی هامان تصحیح کند. وانگهی، خودِ دریپر جایی در همین جلد از کتاب خود قسمتی از نامه ی انگلس به مارکس (در ٣٠ ژوئیه ١٨٦٩) را نقل می کند که در آن انگلس بِکِر را به خاطر موضع اش درباره ی رابطه ی اتحادیه ها و حزب سیاسی مورد انتقاد قرار می دهد و می نویسد: «بِکِر پیر انگار عقل اش را به طور کامل از دست داده است. او چه گونه می تواند احکامی از این دست صادر کند که اتحادیه ی کارگری باید تنها تشکل راستین کارگران و مبنای هر گونه سازمان یابی آنان باشد، تشکل-های دیگر در کنار آن فقط به طور موقت باید وجود داشته باشد وغیره.»*** آیا همین اشاره ی انگلس، که به همان مضمون گزارش هامان مربوط می شود و در عین حال بیانگر وجود تفاوت در دیدگاه های مارکس و انگلس درباره ی رابطه ی اتحادیه های کارگری و حزب سیاسی است، نشان دهنده ی اهمیت این مسئله برای مارکس و انگلس نیست؟
سرانجام، آخرین دلیل دریپر برای اثبات «مخدوش» بودن گزارش هامان این جمله از گزارش است که مارکس در آن می گوید فقط اتحادیه ها «می توانند بیانگر حزب راستین طبقه ی کارگر باشند». به نظر دریپر، «مارکس امکان نداشت به چنین تعمیمی دست بزند. حدود پنج هفته پیش از گفت وگوی هامان با مارکس، دوستان مارکس همراه دوستان هامان همانا یک حزب راستین طبقه ی کارگر را در آیزناخ تشکیل داده بودند که ابداً اتکای سازمانی به اتحادیه های کارگری نداشت.» اما پذیرش این استدلالِ دریپر مستلزم اثبات این نکته است که مارکس «حزب کارگران سوسیال دموکرات آلمان» را حزب راستین طبقه ی کارگر می دانسته است. این نکته را دریپر امکان نداشت بتواند اثبات کند. اساساً «حزب کارگران سوسیال دموکرات آلمان» را چه گونه می توان «حزب راستین طبقه ی کارگر» دانست در حالی که، به گفته ی خودِ دریپر، هیچ گونه اتکایی به توده ی کارگران این طبقه - که در آن زمان فقط در اتحادیه های کارگری متشکل بودند - نداشته است؟ وانگهی، مارکس چه در همان سال ١٨٦٩ و چه در طول سال هایی که منجر به وحدت «حزب کارگران سوسیال دموکرات آلمان» با «انجمن عمومی کارگران آلمان» (حزب لاسالیست ها) در کنگره ی گوتا در سال ١٨٧۵ شد و چه پس از آن تا زمانی که در ١٨٨٣ از دنیا رفت همیشه نسبت به لیبکنشت - نظریه پرداز اصلی حزب تا پیش از برنشتاین و کائوتسکی - موضعی انتقادی داشت و او را مسئول اصلی وحدت غیراصولی «حزب کارگران سوسیال دموکرات آلمان» با میراث فرقه های بازمانده از لاسال می دانست. علاوه بر این، همان گونه که خودِ دریپر در همین یادداشتِ مربوط به گفت وگوی مارکس با هامان متذکر شده است، موضع مارکس نسبت به اختلافات «سازمان شوایتسر [پیروان لاسال] و گروه لیبکنشت- بِبِل موضع بی طرفی بود». یعنی در عین آن که به سازمان شوایتسر سخت انتقاد داشت و آن را فرقه ای می دانست، از گروه لیبکنشت- بِبِل نیز دفاع نمی کرد. بنابراین، چه به این دلیل که در رأس «حزب کارگران سوسیال-دموکرات آلمان» کسی چون لیبکنشت قرار داشت و چه به این علت که این حزب هیچ گونه اتکایی به توده ی کارگرانِ متشکل در اتحادیه ها نداشت، مارکس نمی توانست این حزب را «حزب راستین طبقه ی کارگر» بداند. و نکته ی پایانی و بسیار مهم، همین موضع بی طرفی مارکس است که نشان می دهد او، پس از ناکامی انترناسیونال اول در تبدیل جنبش اتحادیه ای به یک جنبش ضدسرمایه داری، در مقابل این دو گرایش و به طور کلی برای سازمان یابی ضدسرمایه داریِ طبقه ی کارگر بدیلی نداشت، فقدانی که خود ناشی از نبود زمینه های مادی و عینی سازمان یابی شورایی در میان طبقه ی کارگرِ آن زمان بود. با سمت گیری جنبش اتحادیه ای انگلستان به سوی بورژوازی لیبرال و تبدیل انترناسیونال اول به عرصه ی تاخت وتاز فرقه های پرودونیستی، باکونینیستی و بلانکیستی، و در ناممکنی تاریخی شکل-گیری شوراهای سرمایه ستیز طبقه ی کارگر، تنها گزینه ی ممکن و عملی که برای مارکس باقی ماند پذیرش همان «حزب سیاسی طبقه ی کارگر» در کنگره لاهه ی انترناسیونال در سال ١٨٧٢ بود، حزبی که از همان آغاز پیدا بود که به جای حزب جنبشیِ چارتیست ها به حزب فرقه ایِ مارکسیست ها تبدیل خواهد شد.
محسن حکیمی - تهران، دی ماه ١٣٩٢
__________________________________________________________
پی نوشت ها
* Hal Draper, Karl Marx’s Theory of Revolution, vol.2 (New York: Monthly Review, 1978).
** نک به:
Karl Marx, Selected Writings, edited by David McLellan, Oxford University Press, 1977, p.538.
پیش از مک للان نیز مارکس شناسان دیگر بر گزارش هامان صحه گذاشته و آن را به عنوان اثر مارکس مورد استناد قرار داده اند. برای مثال، ماکسیمیلین روبل و مارگارت مینل دیدار مارکس و کارگران هانوفر را در اواخر سپتامبر ١٨٦٩ این گونه گزارش کرده اند: «در هانوفر، مارکس، در حالی که مهمان خانواده ی کوگلمان بود، با هیئتی از نمایندگان شاخه ی محلیِ اتحادیه ی کارگری - که رهبری آن با ی. ب. شوایتسر بود - دیدار کرد، و با آن که دعوت آنها را برای سخن رانی در سازمان شان رد کرد، دیدگاه اش را درباره ی اتحادیه های کارگری به عنوان «مدرسه ی سوسیالیسم» برای آنها توضیح داد. او به آنها گفت که اتحادیه های کارگری هیچ نیازی به سازمان های سیاسی ندارند، زیرا آنها هم اکنون بیانگر حزب راستین کارگران اند و به این مثابه می توانند قدرت خود را بر سرمایه تحمیل کنند.» نک به:
.Maximilien Rubel and Margaret Manale, Marx Without Myth, Harper & Row Publishers, 1976, originally published by Basil & Blackwell in 1975, p.249
*** ای کاش مارکس به این نظر انگلس پاسخ می داد، یا اگر پاسخ داده آن پاسخ در دسترس می بود تا می توانستیم با اتکا به شاهدی دیگر نشان دهیم که در این مورد بین دیدگاه های آنها تفاوت وجود داشته است.