اگر بخواهیم مشخص و دقیق سخن بگوییم، کمونیسم مارکس طی یک فرایند زمانیِ چهارساله به سرانجام رسید که از اواخر سال ١٨۴٣ و با نوشتن «مقدمه بر گامی در نقد فلسفه ی حق هگل» شروع شد و در اواخر سال ١٨۴٧ با مانیفست کمونیسم پایان یافت، با این قید مهم که این پایان را به هیچ وجه نباید به معنای عدم تغییر دیدگاه مارکس درباره ی کمونیسم در سال های بعد تلقی کرد. در فاصله ی بین انتشار این دو اثر، مارکس بر بستر فعالیت عملی در زمینه ی سازمان دهی طبقه ی کارگر در پاریس و بروکسل، ابتدا آثاری چون دست نوشته های اقتصادی و فلسفی و خانواده ی مقدس را به رشته ی تحریر کشید، که هنوز تا حدودی تحت تأثیر فویرباخ بودند، و سپس تزهایی درباره ی فویرباخ ، ایدئولوژی آلمانی، فقر فلسفه و کارمزدی و سرمایه را نوشت که دیگر بیانگر کمونیسم مارکس به عنوان یک کمونیسمِ جنبشیِ یکسره متمایز و مستقل از متفکران و فعالان کارگریِ دیگر بودند.
اما نکته ی مورد تأکید من در این یادداشت آن است که مارکس حتا پیش از آن که به کمونیسمِ خاص خود برسد، یعنی حتا در زمانی که به عنوان «هگلیِ جوان» و «فویرباخی» فعالیت می کرد، در عین آن که رگه های نیرومندی از هگل و فویرباخ را با خود حمل می کرد، از این فیلسوفان کاملاً متمایز و مستقل بود. او حتا آن زمان که کمونیست نشده بود، دیدگاهی را نمایندگی می کرد که اگرچه رگ و ریشه اش به ویژه به هگل بازمی گشت، اما مستلزم فراگذشتن از تقابل دیرین تاریخ فلسفه بین «ذهن» و «ماده» و دست یابی به مقوله ای نوین بود، مقوله ای که بعدها تحت عنوان «پراکسیس» بیان شد، که نه در هگل وجود داشت و نه در فویرباخ. همین جوهره بود که مارکس را حتا از زمان دانشجویی وامی-داشت که نه از ایده ها یا اصول بلکه از واقعیت حرکت کند. او در سال ١٩٣٧ و هنگامی که فقط نوزده سال داشت در نامه ای به پدرش نوشت که از منظر فلسفه ی هگل به نقد تقابل «باید» و «هست» در فلسفه ی کانت رسیده و به این نتیجه دست یافته است که «باید» را در «هست» (یا «اصول» را در «واقعیت») جست و جو کند. رویکرد مارکس به دنیای اطراف اش در سراسر عمر سیاسی او از این دستاورد عملی-نظری الهام می گرفت. همین رویکرد بود که پیش از آن که مارکس به کمونیسم جنبشیِ خاص خود دست یابد، و با وجود گرایش اش به کمونیسم در اوایل دهه ی ١٨۴٠، او را از پیوستن به «کمونیسم» و «سوسیالیسمِ» ایدئولوژیک و فرقه ایِ رایج در این زمان بازمی داشت.
مارکس پس از توقیف راینیشه تسایتونگ (نشریه ی راین) در اوایل سال ١٨۴٣ (نشریه ای که به سردبیریِ او منتشر می شد)، به دلیل امکان ناپذیریِ انتشار نشریه ی مورد نظرش در آلمان، به فکر انتشار نشریه در خارج از آلمان افتاد. به همین قصد و برای جلب همکاری متفکران و فعالان سیاسیِ آن زمان، نامه هایی به چند تن از این متفکران و فعالان از جمله باکونین، فویرباخ و آرنولد روگه نوشت. از آن میان، روگه به درخواست او پاسخ مثبت داد و پیشنهاد کرد نشریه را در سوئیس یا شهر استراسبورگ در فرانسه منتشر کنند. نظر مارکس اما انتشار نشریه در پاریس بود، و روگه نیز سرانجام با پیشنهاد او موافقت کرد. چنان که می دانیم، از این نشریه ( دویچ-فرانتسوزیشه یاربوخر، سالنامه ی آلمانی- فرانسوی) فقط یک شماره (که در واقع دو شماره در یک مجلد بود) در اوایل سال ١٨۴۴ منتشر شد و اختلافات نظریِ مارکس و روگه ادامه ی انتشار آن را منتفی کرد. مارکس، در سپتامبر ١٨۴٣ و پیش از عزیمت به پاریس در اواخر اکتبر آن سال، در پاسخ به موافقت روگه با انتشار نشریه در پاریس نامه ی مفصلی به او نوشت و در آن، ضمن تاکید بر دیدگاه خود مبنی بر عزیمت از واقعیت به جای حرکت از اصول، مخالفت خود را با «کمونیسم» و «سوسیالیسمِ» رایج در آن زمان بیان کرد. مطالعه ی این نامه از این جهت اهمیت دارد که پس از مارکس احزاب و جریان-های «کمونیست» ی که خود را به او منتسب کردند و همچنان می کنند از جمله همین «عزیمت از واقعیت به جای حرکت از اصول» را به عنوان یکی از اجزای «آگاهی سوسیالیستی» - که گویا باید از «بیرون» به درون طبقه ی کارگر بُرده شود - به یک اصل جدید برای عزیمت به سوی واقعیت تبدیل کردند، به طوری که طبقه ی کارگر فقط بایددهان اش را باز می کرد تا این «مرغ بریانِ» اصول و «آگاهی سوسیالیستی» یکراست به درون اش پرواز کند. غافل از آن که پای بندیِ عملی به اصول (تا زمانی که خلاف آنها برای ما ثابت نشده است) و در همان حال حرکت از واقعیت برای بیرون کشیدن اصول جدید از دل این واقعیت، یکسره متفاوت است با عزیمت از اصول در برخورد با واقعیت. پیامد اولی رویکرد اجتماعی- جنبشی به مبارزه ی ضدسرمایه داری طبقه ی کارگر است، حال آن که دومی نتیجه ای جز تلاش بیهوده و عبث برای تحمیل اصول انتزاعی بر واقعیت و بدین سان تبدیل سازمان های کارگری به فرقه های ایدئولوژیک ندارد. به لحاظ اهمیت این نامه برای شناخت موضع مارکسِ پیشاکمونیست، که حتا هم اکنون و پس از گذشت صد و هفتاد سال از مطرح شدن آن هزاران بار کمونیستی تر از «کمونیسم» این احزاب و جریان هاست، لازم دیدم که متن کامل آن را به فارسی برگردانم و به ضمیمه ی این یادداشت منتشرکنم.
محسن حکیمی - آبان ١٣٩٢
نامه ی مارکس به روگه
کرویتسناخ، سپتامبر ١٨۴٣
خوشحال ام که تصمیم خود را گرفته اید و، به جای نگاه کردن به گذشته، به یک اقدام جسورانه در آینده فکر می کنید. پس، پیش به سوی پاریس، دانشگاه کهن فلسفه - که امیدوارم بدشگون نباشد!* - و پایتخت نوینِ دنیای نوین! هرآن چه ضرورت داشته باشد، روی خواهد داد. بنابراین، شک ندارم که می-توانیم بر همه ی موانع چیره شویم، موانعی که البته سنگینی آنها را دست کم نمی گیرم.
البته این اقدام چه عملی شود و چه نشود به هرحال من اواخر این ماه در پاریس خواهم بود**، زیرا فضای این جا آدم را برده می کند، و راست اش من در آلمان هیچ چشم اندازی برای فعالیت آزادانه نمی-بینم.
در آلمان، همه چیز را با زور سرکوب می کنند؛ در این جا، آنارشی واقعیِ افکار حاکم است و حماقت فرمان می راند، و زوریخ هم از برلین تبعیت می کند. بنابراین، روز به روز روشن تر می شود که اذهانِ واقعاً اندیشمند و مستقل باید به دنبال نقطه ی تجمع تازه ای بگردند. من مطمئن ام که برنامه ی ما به یک نیاز واقعی پاسخ می گوید، و نیازهای واقعی به هر حال باید بتوانند در واقعیت برآورده شوند. پس، من در مورد کاری که می خواهیم بکنیم هیچ شک و تردیدی ندارم، البته اگر آن را جدی بگیریم.
دشواری های درونی [انتشار نشریه در پاریس] از موانع بیرونی هم مهم ترند. زیرا اگرچه در باره ی «از کجا [باید شروع کرد]» شکی وجود ندارد، در مورد «به کجا [باید رفت]» تا دلت بخواهد آشفتگی حاکم است. مسئله فقط این نیست که در میان طرفداران اصلاحِ امور نوعی آنارشی عمومی پدید آمده است. [مسئله این است که] همه پیش خود اعتراف می کنند که دقیقاً نمی دانند آینده به چه صورت درخواهد آمد. با این همه، این درست نقطه ی قوت نگرش جدید [ما] است که آینده ی دنیا را بر اساس اصول مکتبی پیش بینی نمی کنیم، بلکه می خواهیم دنیای نو را با نقد دنیای کهنه کشف کنیم. زیرا در گذشته فیلسوفان پاسخ همه ی معماها را در کشو میزشان داشتند و دنیای احمقِ بیرون فقط می بایست دهان اش را باز کند تا مرغ بریانِ دانش مطلق یکراست به درون اش پرواز کند. [اکنون] فلسفه دنیوی شده است و بارزترین نشانه ی این امر آن است که آگاهی فلسفی دیگر نه فقط در بیرون از مبارزه ی دردناک [انسان] بلکه در درون این مبارزه نیز ایفای نقش می کند. اما اگر کار ما این نیست که آینده ای بسازیم که برای همیشه به مشکلات انسان پایان می دهد، پس آن چه اکنون باید انجام دهیم کاملاً مشخص است؛ منظورم نقد بیرحمانه ی هر چیز موجود است، بیرحمانه به این معنی که این نقد نه از پیامدهای خود هراسی دارد و نه از درگیرشدن با قدرت های حاکم.
بنابراین، من به برافراشتن هیچ گونه پرچم عقیدتی و مکتبی علاقه ندارم. برعکس، ما باید به مکتبی ها کمک کنیم تا احکام شان را برای خودشان توضیح دهند. به این معنا، به ویژه کمونیسم یک انتزاع مکتبی است؛ اگرچه منظور من نه یک کمونیسم خیالی و احتمالی بلکه کمونیسمِ واقعاً موجودی است که کابه، دِزامی، وایتلینگ و امثال آنها آن را آموزش می دهند. این کمونیسم فقط شکلی ویژه از اصل انسان گرایی (اومانیسم) است، شکلی که هنوز به متضادش - نظام مالکیت خصوصی - آغشته است. بنابراین، [این] کمونیسم به هیچ وجه معادل الغای مالکیت خصوصی نیست، و نه تصادفی بلکه اجتناب ناپذیر است که دیگر آیین های سوسیالیستی - از قبیل آیین های فوریه، پرودون و نظایر آنها – به رویارویی با آن برخیزند، زیرا [این] کمونیسم فقط برداشتی خاص و یک سویه از اصل سوسیالیسم است.
و کل اصل سوسیالیسم هم فقط یک جنبه از واقعیت راستین ذات انسان است. باید جنبه ی دیگر این واقعیت، یعنی موجودیت نظریِ انسان را نیز به همان اندازه به حساب آوریم، و مذهب، علم، و نظایر آنها را به موضوع نقد خود تبدیل کنیم. افزون بر این، ما می خواهیم بر همعصران خود به ویژه همعصران آلمانیِ خود تأثیر بگذاریم. پرسش این است که چه گونه باید این کار را بکنیم. دو واقعیت را نمی توان انکار کرد. اینها مذهب و سیاست اند، که موضوع های دوقلویی هستند که آلمان معاصر عمدتاً به آنها علاقه مند است. باید از این موضوع ها، همان گونه که هستند، آغاز کنیم، نه این که نظام حاضر و آماده ای همچون، برای مثال، سفر به ایکاری [اثری یوتوپیایی از اِتی ین کابه***] را پیش روی آنان بگذاریم.
عقل همیشه وجود داشته، اما همیشه شکل عقلانی نداشته است. پس، منتقد می تواند از هر شکلی که ذهن انسان به خود گرفته، نظری یا عملی، آغاز کند و از دل شکل های بالفعلِ واقعیت موجود واقعیت راستین را همچون چیزی که باید وجود داشته باشد، همچون هدف واقعیت موجود، بیرون کشد. اما، در مورد زندگی بالفعل، دولت سیاسی – در تمام شکل های مدرن اش – حتا در آن جا که هنوز آگاهانه با اصول سوسیالیستی بارور نشده است، حاوی مطالبات عقل است. دولت سیاسی در این جا نیز متوقف نمی شود. در همه جا تحقق عقل را پیش فرض می گیرد. اما به این ترتیب در همه جا آرمان های اش با مفروضات واقعی اش درتعارض قرار می گیرند.
بدین سان، در همه جا حقیقت اجتماعی از دل این تعارض دولت سیاسی با خودش بیرون می آید. همان گونه که مذهب فهرستی از مبارزات نظریِ انسان است، دولت سیاسی نیز فهرستی از مبارزات عملیِ انسان است. پس، دولت سیاسی در شکل جمهوری اش بیانگر تمام مبارزات، نیازها و حقایق اجتماعی است. بنابراین، اگر ما مسائل کاملاً سیاسی - مثلاً تفاوت بین نظام رسته ای و نظام نمایندگی - را به موضوع نقد خود تبدیل کنیم، هیچ یک از اصول مان را زیر پا نگذاشته ایم. زیرا این مسئله به شیوه ای سیاسی تفاوت بین حاکمیت انسان و حاکمیت مالکیت خصوصی را به طور واقعی بیان می کند. از این رو، منتقد نه تنها می تواند به این مسائل سیاسی - که به نظر سوسیالیست های خام اندیش ارزش بحث کردن ندارند – بپردازد، بلکه [حتماً] باید این کار را بکند. با این کار، او با نشان دادن برتری نظام نمایندگی بر نظام رسته ای، به گونه ای عملی توجه عده ی زیادی را به خود جلب می کند؛ با این کار، او با ارتقای نظام نمایندگی از شکل سیاسیِ آن به شکلی جهان شمول و بدین سان با تقویت معنای راستین و اساسیِ این نظام، این عده را وامی دارد که از خود فراگذرند، زیرا پیروزی آنها [در عین حال] به معنی فروپاشی آنهاست.
بنابراین، هیچ چیزی مانع آن نیست که ما نقد خود را از نقد سیاست شروع کنیم، در درگیری های سیاسی شرکت کنیم و بدین سان خود را با مبارزات واقعی تعریف کنیم. در این صورت، ما یک اصل و آیین جدید را در برابر مردمِ دنیا قرار نمی دهیم و به آنها نمی گوییم: «حقیقت همین است، در پیشگاه اش زانو بزنید!» ما اصول جدید دنیا را از دل اصول خودِ دنیا بیرون می کشیم. ما به جهانیان نمی گوییم: «مبارزات خود را رهاکنید، احمقانه اند؛ شعار درست مبارزه را ما به شما می دهیم.» ما فقط چیزی را که مردمِ دنیا عملاً دارند با آن می جنگند به آنها نشان می دهیم، و آگاهی از این مبارزه چیزی است که آنها باید به آن دست یابند، حتا اگر نخواهند.
اصلاح آگاهی فقط به این شیوه امکان پذیر است که مردمِ دنیا را از خوابی که دارند درباره ی خودشان می بینند، بیدار سازیم و بگذاریم آنها آگاهیِ خود را همان گونه که هست ببینند؛ این اصلاح به این شیوه امکان پذیر است که اعمال مردمِ دنیا را برای خودِ آنها توضیح دهیم. تمام هدف ما و تنها هدف ما این است که مسائل مذهبی و سیاسی را به شکل خودآگاهانه و انسانی درآوریم، همان کاری که فویرباخ نیز در مورد نقد مذهب کرده است.
پس، شعار ما باید این باشد: اصلاح آگاهی نه به وسیله ی اصول عقیدتی و مکتبی، بلکه به کمک تجزیه و تحلیل آگاهیِ رازآمیزی که رازش برای خودش برملا نشده است، خواه این آگاهی شکل مذهبی داشته باشد یا شکل سیاسی. بدین سان، روشن خواهد شد که مردمِ دنیا از دیرباز خواب داشتنِ چیزی را می-بینند که برای آن که آن را به طور واقعی داشته باشند فقط باید از آن آگاه شوند. روشن خواهد شد که مسئله این نیست که بین اندیشه های گذشته و اندیشه های آینده شکاف عمیقی وجود دارد، بلکه این است که اندیشه های گذشته باید [با اندیشه های آینده] تکمیل شوند. سرانجام این که روشن خواهد شد که بشر در حال شروع کار جدیدی نیست، بلکه دارد همان کار قدیم اش را آگاهانه تکمیل می کند.
بنابراین، می توانیم گرایش نشریه مان را در عبارت زیر خلاصه کنیم: خودشناسی (که همان فلسفه ی انتقادی است) مبارزات و خواسته های مردمِ زمانه ی ما. این، کاری است هم برای مردمِ دنیا و هم برای ما. این امر فقط می تواند نتیجه ی [همکاری] نیروهای متحد باشد. آن چه باید انجام شود یک اعتراف به گناه است، نه چیزی بیشتر. بشر برای بخشش گناهان اش فقط باید آنها را همان گونه که هستند، بیان کند.
پی نوشت ها
* !absit omen
** عزیمت مارکس به پاریس یک ماه به تأخیر افتاد و او همراه با همسرش ینی در اواخر اکتبر ١٨۴٣ به آن جا رسید.
*** Etienne Cabet (1788-1856) ، سوسیالیست یوتوپیاییِ فرانسوی. ایکاری نام آرمان شهرِ مورد نظر او بود.
بخش عمده ی این نامه از روی متن زیر ترجمه شده است:
Karl Marx, Selected Writings,edited by David McLellan, Oxford University Press,1977, pp.36-8.
این متن، چنان که در عنوان اش هم آمده است، گزیده ای از آثار مارکس است و، از همین رو، دیوید مک للان تمام نامه ی مارکس را در اثر خود نیاورده است. بخش هایی که در این متن نیامده، از روی متن زیر ترجمه شده است:
Karl Marx & Frederick Engels, Collected Works, Volume 3, Progress