افق روشن
www.ofros.com

آنتونیو گرامشی، شعله ای که در توفان سهمگین سرمایه خاموش شد

(متن سخنرانی در دانشکده ی حقوق و علوم سیاسیِ دانشگاه تهران، ۲۱ آبان ۱۳۹٧)

محسن حکیمی                                                                                                         جمعه ۲ آذر ۱۳۹٧ - ۲۳ نوامبر ۲۰۱٨

حکومت فاشیستی موسولینی در سال ١٩٢٦ آنتونیو گرامشی را دستگیر و زندانی کرد، و این در حالی بود که گرامشی در این زمان نماینده ی مجلس ایتالیا بود و به اصطلاح مصونیت پارلمانی داشت. گرامشی پس از حدود یک سال و نیم بازداشت موقت، در ٢٨ مه ١٩٢٨ محاکمه شد و در جریان همین محاکمه بود که «دادستان» پرونده اعلام کرد: باید برای بیست سال از فعالیت این مغز جلوگیری کنیم. حکم زندان گرامشی همان شد که «دادستان» اعلام کرده بود: او به بیست سال و چهار ماه و پنج روز زندان محکوم شد. با این همه، سرمایه داری فاشیستی ایتالیا زودتر از این مدت به هدفش رسید و گرامشی در سال ١٩٣٧، پنج روز پس از «آزادی مشروط» از زندان، بر اثر خون ریزی مغزی درگذشت. در واقع، موسولینی رکورد زد؛ جنایتی را که قرار بود در بیست سال مرتکب شود در یازده سال مرتکب شد.
چنان که گرامشی در نامه هایش از زندان می نویسد، او آمادگی بازداشت و زندان را داشت و خود را برای سخت ترین شکنجه ها و حتی اعدام آماده کرده بود. اما زندان گرامشی از نوعی دیگر بود و آن گونه نبود که او می پنداشت. در واقع، برنامه ی فاشیسم ایتالیا این بود که نه با شکنجه های بدنی سخت و اعدام بلکه با نابودی تدریجی جسم و جان گرامشی در شرایطی جانکاه از فعالیت فکری او جلوگیری کند. این هدف از جمله باید با زندانی کردن گرامشی در جزایر دورافتاده ای که، به گفته ی گرامشی، «انبوه مسائل حقیر و پیش پاافتاده زندانی را به خود مشغول می کنند و روح و روان او را مدام می خراشند»۱ متحقق می شد. موسولینی گرامشی را به زندانی محکوم کرده بود که در آن، چنان که گرامشی در یکی از نامه هایش از زندان می نویسد، امکان انتخاب بین یک روز مثل شیر زندگی کردن و صد سال مثل گوسفند زندگی کردن وجود نداشت.۲ سرمایه داری ایتالیا به روحیه ی گرامشی پی برده بود و می دانست که او کسی است که ترجیح می دهد یک روز چون شیر زندگی کند و نه صد سال چون گوسفند. به زعم گرامشی، حکومت ایتالیا او را به زندانی انداخته بود که در آن امکان این ترجیح وجود نداشت. در یکی از نامه هایش برای توصیف وضعیت خود گالیور را با پرومته مقایسه می کند و می نویسد، تکنیک موسولینی برای سرکوب مخالفان خود از تکنیک ژوپیتر (خدای خدایان) پیشرفته تر است: «پرومته ای که با تمام خدایان المپ مبارزه می کرد برای ما شخصیتی تراژیک است؛ حال آنکه گالیورِ اسیر لی لی پوت ها اسباب خنده ی ماست. پرومته نیز اسباب خنده می شد اگر به جای آنکه عقاب جگرش را هر روز لت و پار کند مورچه ها گازش می گرفتند. ژوپیتر در روزگار خویش چندان باهوش نبود؛ در آن زمان، تکنیک خلاصی از دست مخالفان هنوز پیشرفت چندانی نکرده بود.»٣ افزون بر این احساس جانفرسای گرامشی که حکومت او را اسباب خنده کرده است، زندان به هرحال به معنی قطع رابطه ی او با جامعه و به ویژه جنبش کارگری بود. واکنش گرامشی به قطع رابطه با اوضاع بیرون از زندان، که به نظر او توأم بود با زندگی ملال آور زندان و کلنجار رفتن با مورچه هایی که گازش می گرفتند، مقاومت در برابر این محکومیت بود، به این صورت که تا آنجا که می توانست جسم و جان خود را از دسترس این شرایط تحمیلی دور نگه داشت و برای خود نوعی زندگی «خصوصی» در زندان فراهم کرد که از یک سو به مطالعه و نوشتن با تکیه بر حافظه و تجربه های ذهنیِ صرف و، از سوی دیگر، به نامه نگاری با اعضای خانواده و برخی دوستان اختصاص داشت، که البته همین کارها نیز باید از فیلتر خفقان و سانسور حاکم بر زندان می گذشت. به بیان دیگر، حتی این زندگی نیز به هیچ وجه خصوصی به معنای فارغ از فضای زندان نبود و نامه های گرامشی و به ویژه نوشته های او ترس زندان خورده اند، نوشته هایی که بعدها با عنوان دفترهای زندان منتشر شد و علاوه بر نبوغ گرامشی تنوع و گستردگی عظیم تفکر او را نشان می دهد، که به گفته ی خودش دیوار زندان را با مته ی آن سوراخ می کرد. به این زیست - جهان گرامشی در زندان باید وضعیت نامناسب جسمانی او خاصه بی خوابی های مزمن اش را بیفزاییم تا بتوانیم تصویری نسبتاً واقعی از محدودیت های زندگی گرامشی در زندان را به دست آوریم.
یک پیامد این محدودیت ها محرومیت گرامشی از نقد و بررسی دیدگاه هایش به ویژه ناممکن کردن اگاهی او از تناقض های نظری اش در دفترهای زندان بود. البته منظور این نیست که اگر گرامشی زندان نمی رفت و در شرایط بیرون از زندان زندگی و فعالیت می کرد، حتماً به کاستی ها و تناقض های نظرات خود پی می بُرد. اما می توان گفت شرایط و محدودیت های زندان امکان رفع این کاستی ها و تناقض ها را دشوارتر کرد. در اینجا به چند مورد از این تناقض ها، که گرامشی را به لحاظ سیاسی در جایی میان مارکس و لنین قرار می دهد، اشاره می کنم.
بحث گرامشی درباره ی مقوله ی «روشنفکر» و انواع گوناگون آن مفصل است و شرح کامل آن از حوصله ی بحث کنونی ما بیرون است. در اینجا فقط به یکی از انواع روشنفکر مورد نظر گرامشی یعنی «روشنفکر ارگانیک» و تناقض نهفته در آن می پردازم. منظور گرامشی از «روشنفکر ارگانیک» انسان آگاه و پیشروی است که با طبقه ی اجتماعی خود رابطه ی ارگانیک دارد، یعنی همچون عضو یا اندام این طبقه عمل می کند و در واقع جزءِ جدایی ناپذیر این طبقه است. بدین سان، روشنفکر ارگانیکِ طبقه ی کارگر کارگری است که چون کارگران دیگر نیروی کار خود را برای امرار معاش می فروشد، گیرم این نیرو عمدتاً فکری است تا جسمی. نیروی کارِ روشنفکری که این گونه در اختیار سرمایه دار (خریدار نیروی کار) قرار می گیرد ممکن است برای این خریدار ارزش اضافی تولید نکند، یعنی کار او غیرمولد باشد. مثلاً معلم یا استاد دانشگاهی که از مدرسه یا دانشگاه حقوق می گیرند خود ارزش اضافی تولید نمی کنند اما به کسانی آموزش می دهند که بعدها عمدتاً به تولیدکنندگان ارزش اضافی تبدیل می شوند. وضع این معلم یا استاد دانشگاه شبیه فروشندگان مغازه ها یا رانندگان وسایل نقلیه ی دولتی و پرستارانِ مستخدم دولت هستند. اینان نیز خود ارزش اضافی تولید نمی کنند، اما بدون کار آنان تحقق ارزش اضافی و بدین سان انباشت سرمایه ممکن نمی شود. پس، به نظر مارکس، طبقه ی کارگر نه فقط تولیدکنندگان ارزش اضافی یعنی کارگران مولدِ بخش های صنعت و کشاورزی و... بلکه کارگران غیرمولد را نیز شامل می شود. حال آن که گرامشی طبقه ی کارگر را صرفاً شامل کارگران مولد می داند: «طبقه ی کارگر در کارخانه و تولید متجلی می گردد»٤. به این ترتیب، او، به پیروی از لنین - که خود در این مورد از کائوتسکی پیروی می کرد - طبقه ی کارگر را به طبقه ی فاقد عناصر فکری روشن و پیشرو بدل می کند که برای مبارزه ی سازمان یافته ی حزبی به روشنفکران و دانشوران بورژوا نیاز دارد و بدون آنها نمی تواند انقلابی و سرمایه ستیز باشد.
مقوله ی دیگری که با بحث «روشنفکر ارگانیک» ربط مستقیم دارد و تناقض دیدگاه گرامشی را به صورتی دیگر نشان می دهد «حزب کمونیست» یا تشکل سیاسی طبقه ی کارگر است. منظور مارکس از «حزب کارگری» حزب توده ی کارگران است که او در مانیفست کمونیسم یکی از مصادیق آن را «حزب چارتیستِ» کارگران انگلستان می داند. اما پس از مارکس این دیدگاه او با وساطت کائوتسکی دگردیسی یافت و سپس لنین در کتاب چه باید کرد؟ آن را به «سازمان انقلابیون حرفه ای» تقلیل داد. در اینجا نیز گرامشی از نظر سیاسی بین مارکس و لنین قرار دارد. از یک سو، همچون مارکس می گوید طبقه ی کارگر در مبارزه با سرمایه داری باید روی پای خودش بایستد و با نیروی خود از چنگ سرمایه رها شود و، از سوی دیگر، همچون لنین طبقه ی کارگر را متکی و وابسته به روشنفکران و نخبگان برخاسته از طبقه ی سرمایه دار می کند و حتی از «حزب کمونیست» به عنوان «شهریار مدرن» (به تأسی از شهریار ماکیاولّی) و «مرجع» و در یک کلام منجی یاد می کند.۵
عامل دیگری که دیدگاه گرامشی را متناقض می کرد و در واقع او را از مارکسیست های زمانه ی خود متمایز می ساخت رویکرد او به سازمان یابی طبقه ی کارگر بود. از نظر تاریخی، اتحادیه ی کارگری (تریدیونیون) به عنوان تشکلی به وجود آمد که کارگران را حول مطالبات اقتصادی شان و در چهارچوب رابطه ی خرید و فروش نیروی کار علیه سرمایه متحد می کرد. تداوم و تضمین ضدیت کارگران با سرمایه در گرو ارتقای اتحادیه ی کارگری به تشکل مبارزه با خودِ رابطه ی خرید و فروش نیروی کار بود. این امر جز برای هشت سالِ موجودیت انترناسیونال اول (از ١٨٦۴ تا ١٨٧٢) میسر نشد. آنچه پس از افول انترناسیونال اول روی داد این بود که عرصه ی مبارزه ی سیاسی کارگران با سرمایه به بیرون از زمین مبارزه ی طبقاتی کارگران منتقل شد و با یک دگردیسی مهم (دگردیسی مبارزه ی ضدسرمایه داری به مبارزه برای استقرار سرمایه داری دولتی) به حرفه ی خاص احزاب کمونیست بدل گردید. یعنی به جای آن که سطح مبارزه ی اقتصادیِ اتحادیه های کارگری به سطح مبارزه ی سیاسی طبقه ی کارگر با سرمایه داری ارتقاء یابد، سطح اخیر دگردیسی یافت و به حیطه ی خاص فعالیت احزاب کمونیستِ نماینده ی سرمایه داری دولتی در بیرون زمین مبارزه ی طبقاتی کارگران تبدیل شد. هیچ کدام از این دو تشکل - اتحادیه ی کارگری و حزب کمونیست - متکی به اصل رهایی طبقه ی کارگر به نیروی خودِ این طبقه نبودند و نیستند. در اتحادیه ی کارگری مصالح و مواد این رهایی یعنی توده های کارگر وجود دارد اما افق و هدف مبارزه با نظام سرمایه داری غایب است. برعکس، در حزب کمونیست ظاهراً هدف مبارزه برای رهایی طبقه ی کارگر وجود دارد (اگرچه این هدف چیزی جز مبارزه با سرمایه ی خصوصی به سود سرمایه ی دولتی نیست) اما مواد و مصالح این رهایی یعنی توده های کارگر غایب اند. راه برون رفت از این دوراهه را، که هر دو به بن بست می رسند، کارگران خود در سال ١٨٧١ در کمون پاریس یافتند و آن شورای کارگری بود که، ضمن مبارزه برای دست یابی به مطالبات اقتصادی کارگران، این سطح از مبارزه را به سطح مبارزه با سرمایه ارتقاء می دهد و در اوضاع انقلابی حکومت سرمایه داری را به زیر می کشد. البته کمون پاریس دو ماه بیشتر دوام نیاورد و شکست خورد. اما این شکست معلول ضعف و ناتوانی تاریخی طبقه ی کارگر بود و چیزی از ارزش این دستاورد کارگری به عنوان تشکلِ مبتنی بر اصل رهایی طبقه ی کارگر به نیروی خودِ این طبقه کم نمی کند. گرامشی در عین آن که به حزب کمونیست همچون منجی طبقه ی کارگر باور داشت اما با اتحادیه ی کارگری مخالف بود و از شورای کارگری دفاع می کرد. با آن که برداشت گرامشی از شورای کارگری تفاوت چندانی با درک مرسوم از اتحادیه ی کارگری نداشت، اما به چالش کشیدن دو قطبی متداول و مسلط اتحادیه – حزب به هر حال در آن زمان نوعی بدعت به شمار می آمد، بدعتی که البته دیدگاه گرامشی را دچار تناقض می کرد. این تناقض نیز، چون تناقض های دیگرِ دیدگاه گرامشی، معلول گرایش ناهمساز در او بود که وی را به چالش با دیدگاه های حاکم بر مارکسیسم روسی و به طور کلی کمینترن می کشاند.
سرانجام، مقوله ی دیگری که تناقض دیدگاه گرامشی را آشکارتر از مقولات بالا نشان می دهد «فلسفه ی پراکسیس» است. «فلسفه ی پراکسیس» نقض غرض است. اگر فلسفه است دیگر پراکسیس نمی تواند باشد، و اگر پراکسیس است دیگر فلسفه نیست. فلسفه محصول کار فکریِ صرف است، حال آنکه پراکسیس وحدت کار فکری و کار مادی است، البته وحدت «درخود» و نه «برای خود». مارکس در تزهایش درباره ی فویرباخ، پراکسیس را به عنوان مقوله ای طرح می کند که متضمن نقد فلسفه است و از فلسفه فراتر می رود. کار فلسفه تفسیر صرف جهان است؛ تغییر جهان، کار پراکسیس یا انسان های فعال است. به نظر مارکس، فیلسوفان جهان را فقط تفسیر کرده اند؛ حال آنکه مسئله ی انسان تغییر جهان است. البته تغییر جهان مستلزم تفسیر آن است. اما می توانیم جهان را تفسیر کنیم بی آنکه به تغییر آن کاری داشته باشیم. این همان کاری است که فیلسوفان کرده اند و می کنند. مارکس تفسیر جهان بدون فعالیت برای تغییر آن را به نقد می کشد. او ماتریالیسم فویرباخ را به این دلیل نقد می کند که فلسفی است و نه تاریخی. به عبارت دیگر، مارکس در برابر هرگونه ماتریالیسم فلسفی، از جمله ماتریالیسم فویرباخ، از ماتریالیسم تاریخی دفاع می کند. گرامشی تزهای مارکس درباره ی فویرباخ را خوانده و آنها را به ایتالیایی ترجمه کرده بود، و به این ترتیب رویکرد مارکس به فلسفه را می دانست. او به درستی تشخیص داده بود که موضع مارکس در این تزها دفاع از ماتریالیسم تاریخی است. از این نظر، دیدگاه پیتر تامس در کتاب آنتونیو گرامشی، پژوهشی انتقادی در باب اندیشه ی سیاسی معاصر درست است آنجا که می نویسد: «از نظر گرامشی برداشت مارکس از پراکسیس نشانگر رویکردی اصالتاً نوین به «مسائل جاودان فلسفه» است که تاریخی شدن و «رمزگشایی» از این مسائل در قالب سازمان اجتماعی - سیاسی بسیار وساطت یافته را ممکن می کند»6. تامس، در ادامه ی این گفته، نقد گرامشی را از یک سو بر ماتریالیسم بوخارین و، از سوی دیگر، بر ایدئالیسم کروچه مطرح می کند. به وضوح می توان دید که گرامشی در این نقد سخت تحت تأثیر تز نخست مارکس درباره ی فویرباخ است. مارکس در این تز می گوید عیب اصلی ماتریالیسمِ تا کنون موجود (از جمله ماتریالیسم فویرباخ) این است که جهان را نه پراکسیس، نه انسان فعال(یعنی نه کار و تولید و تغییر طبیعت به عنوان امری تاریخی) بلکه ابژه ی شناخت و تفکر فلسفی می داند که امری فراتاریخی است. بر اساس این نگرش است که گرامشی ماتریالیسم بوخارین را نقد می کند. بوخارین مانند هر ماتریالیست فلسفیِ دیگری نخست طبیعت را از کار و فعالیت انسان، یعنی از تاریخ، منتزع و جدا می کند و از دل این انتزاع از یک سو طبیعتِ بدون اندیشه یعنی مفهوم انتزاعیِ «ماده» را می سازد و، از سوی دیگر، اندیشه ی بدون طبیعت یعنی مفهوم انتزاعی «ایده» را. و او همچون هر ماتریالیست فلسفیِ دیگری اولی را بر دومی مقدم می داند. این دو مفهوم انتزاعیِ فلسفی چیزی نیستند جز پراکسیس دوپاره شده ی انسانِ واقعی و تاریخی. اما گرامشی در نقد کروچه به بخش دیگر تز نخست استناد می کند که در آن مارکس می گوید فعال بودنِ انسان را نه ماتریالیسم بلکه ایدئالیسم نشان داده، اما به گونه ای انتزاعی، زیرا ایدئالیسم فعالیت واقعی و مادی انسان را به رسمیت نمی شناسد. با تکیه بر این بخش از تز نخست مارکس است که گرامشی، ضمن تأیید دیدگاه تاریخی کروچه و این که او به درستی فلسفه را قلمرو ناب مفاهیمی می داند که دستخوش رخدادهای تاریخی نمی شوند، دیدگاه ایدئالیستی او را نقد می کند. در هر دو این موارد، یعنی هم در نقد گرامشی بر بوخارین و هم در نقد او بر کروچه، حق با پیتر تامس در کتاب نام برده است. اما در این صورت یعنی اگر دیدگاهی که گرامشی بر آن تکیه می کند حاوی نقد فلسفه – اعم از ماتریالیستی و ایدئالیستی – و قراردادن پراکسیس در مقابل فلسفه است، مقوله ی «فلسفه ی پراکسیسِ» او تناقضی آشکار است که دیدگاهی مقبول را بر پیش فرضی مردود مبتنی می کند.
حاصل آنکه اگر گرامشی گرفتار زندان سرمایه داری فاشیستی نمی شد و در چهل و شش سالگی خاموش نمی شد، به بیان دیگر، اگر در اوضاع متعارف - که او خود آن را اوضاع «نسبتاً آزاد» می نامید - زندگی و فعالیت می کرد، ای بسا می توانست به این تناقض ها پی ببرد و ادامه دهنده و گسترش دهنده ی دیدگاه های مارکس و بدین سان آفریننده ی راه های نو برای رهایی طبقه ی کارگر از چنگ سرمایه باشد.

محسن حکیمی


پی نوشت ها


١- نامه ی گرامشی به تاتیانا شوکت، ژانویه ی ١٩٣٢.
٢- نامه ی گرامشی به برادرش کارلو، دسامبر ١٩٢٩.
٣- نامه ی گرامشی به تاتیانا شوکت، ژانویه ی ١٩٣٢.
٤- مقاله ی «کارگر کارخانه» در گزیده ای از آثار گرامشی، انتشارات کتاب های جیبی، ١٣۵٨، ص ٨۶..
۵- گرامشی، آنتونیو، شهریار جدید، ترجمه ی عطا نوریان، نشر اختران، ١٣٨٦.
٦- مک نالی، مارک (ویراستار)، آنتونیو گرامشی، پژوهشی انتقادی در باب اندیشه ی سیاسی معاصر، ترجمه ی علی تدین، انتشارات دنیای اقتصاد، ١٣٩٧، صص ١۵٣-١۵۴.