*لنین و دگردیسی قطعی کمونیسم مارکس
محسن حکیمی
چهارشنبه ٢۳ شهریور ۱۴۰۱ - ۱۴ سپتامبر ۲۰۲۲
دانیل بنسعید، فروکاستِ مبارزۀ طبقاتی به مبارزۀ حزبی *
دانیل بن سعید، استاد دانشگاه و مارکسیست فرانسوی، در مقاله-ای با عنوان «جهش! جهش! جهش!»١، ضمن تأیید گسست لنین از مارکس، لنین را حلّال «معمای حل نشده ای»٢ می داند که، بهنظر او، در نظریۀ مارکس دربارۀ سیاست وجود دارد. او مقالۀ خود را با اشاره به نگرانیِ هانا آرنت از ناپدیدشدن کامل سیاست در جهان آغاز میکند و می نویسد برای آرنت این نگرانی از توتالیتریسم برمی خاست، حال آنکه دنیای امروزی را نه توتالیتریسم بلکه بیداد و ستمگریِ بازار تهدید میکند. بن-سعید به این ترتیب از همان آغازِ مقاله اش نقطۀ عزیمت خود را این گونه بیان میکند: خطری که انسان امروزی را تهدید میکند «بیداد بازار»٣ و «تکرار اهریمنی ابدیت کالا»۴ست، و لزوم مبارزه با این بیداد و این تکرار اهریمنیِ تولید و خریدوفروش کالاست که نوع سیاست ورزی لنین را برای دنیای کنونی مناسب میکند، سیاست ورزی یی که او آن را «جهش» یا «تغییر ناگهانی» در روند تغییر تدریجیِ اوضاع سیاسی تعریف میکند. «جهش» یا «تغییر ناگهانی» کلمه ای است که لنین، هنگام مطالعۀ علم منطقِ هگل، درحاشیۀ کتاب و در تأیید نظر هگل دربارۀ ضرورت گذار تغییرات کمّی به تغییر کیفی می-نویسد.۵ لنین البته در آن صفحه از کتاب علم منطق این کلمه را سه بار به کار می برد، اما نه به این صورتِ یک جا آن-گونه که بن سعید نقل کرده است، بلکه در سه جای مختلف و برای تأیید سه جملۀ متفاوت از هگل. این شکل از نقل اظهار نظر لنین در بارۀ مضمون هگلیِ ضرورت تغییر ناگهانی بر بستر تغییرات تدریجی این شبهه را در ذهن پدید می آورد که بن سعید خواسته است به حساب لنین ضرورت تغییر ناگهانیِ اوضاع سیاسی بر اساس سیاست ورزیِ لنینی را به توانِ سه برساند. بن سعید مسئلۀ حیاتی و مبرم دنیای امروز را سیاست ورزیِ لنینی می-داند، که به نظر او «سیاست ورزی از پایین و مختص کسانی است که دست شان از سیاست ورزی دولتیِ طبقۀ حاکم کوتاه شده است». او می نویسد:
ما باید معمای انقلاب های پرولتری و تراژدی های مکرر آنها را حل کنیم: چه گونه می توانیم دست رد بر سینۀ این دنیای تیره بزنیم و بهسوی هدف خود پیش رویم؟ طبقه ای که بردگیِ غیرداوطلبانۀ کارِ اجباری در زندگی روزمره او را از نظر جسمی و اخلاقی به بند کشیده چه گونه می تواند خود را به سوژۀ جهان گستر رهاییِ انسان تبدیل کند؟ پاسخ مارکس به این پرسش ها از یک قمار جامعه شناختی سرچشمه می گیرد ــ توسعۀ صنعتی به رشد عددی و تمرکز طبقات کارگر می انجامد و این امر به نوبۀ خود به پیشرفت در سازمان یابی و آگاهی آنها می انجامد. بدین سان، منطق سرمایه خود کار را به «تشکیل پرولتاریا به صورت طبقۀ حاکم» می کشاند. ... توهمی که بر اساس آن پرولتاریای انگلستان، که اکثریت جمعیت جامعه را تشکیل می داد، با به دست آوردن حق رأیِ همگانی می تواند از طریق نمایندگیِ سیاسی واقعیت اجتماعی را تغییر دهد از همین قمار سرچشمه می گیرد.٦
به این ترتیب، بهنظر بن سعید، مارکس به یک قمار جامعه شناختی دست می زند که محصول آن این توهم است که گویا طبقۀ کارگر انگلستان بهصورت مسالمت آمیز و از طریق نمایندگیِ سیاسی در پارلمان می تواند واقعیت اجتماعیِ سرمایه داری را تغییر دهد. از آنجا که این تغییر در جامعۀ انگلستان روی نداد، نتیجۀ آشکار سخن بن سعید این است که مارکس قمار فوق را باخته است، چرا که نتوانسته همچون لنین عمل کند، یعنی طبقۀ کارگر انگلستان را به رهبری «سازمان انقلابیون حرفه ای» بهصف کند، دولت حاکم این کشور را به گونه ای قهرآمیز سرنگون سازد و قدرت سیاسی را به چنگ آورد. بن سعید در اینجا یک باره تمام آنچه را که در قرن بیستم رخ داده به این باخت ربط میدهد و از این ربط، ضرورت یک کنش سیاسیِ لنینیستی نوین را نتیجه می-گیرد. او می نویسد:
تاریخ تکان دهندۀ قرن اخیر نشان میدهد که ما نمی توانیم بهراحتی از دست دنیای شبح زدۀ کالا، از دست خدایان تشنۀ خونِ آن و «جعبۀ تکرار» [تلویزیون؟] آنها بگریزیم. مناسبت نابهنگام لنین بهگونه ای ضروری از همین مشاهده نتیجه میشود. اگر امروز سیاست ورزی فرصتی برای پرهیز از خطر دوگانۀ طبیعی سازیِ اقتصاد و مقدرسازیِ تاریخ به دست دهد، این فرصت مستلزم یک کنش لنینیستیِ نوین در شرایط سلطۀ جهانی سازی است. اندیشۀ سیاسیِ لنین عبارت است از اندیشۀ سیاست به عنوان استراتژی، اندیشۀ [استفاده از] لحظات مناسب و حلقههای ضعیف.٧
نفس اذعان به وجود تفاوت میان سیاست ورزی مارکسی و لنینی البته مغتنم است، اما نه بهبهای کاریکاتورسازی از سیاست-ورزی مارکسی. در اینجا لزومی به پرداختن به این مسئله نمی-بینم که چه گونه الزام اسنتناج سیاستورزیِ لنینی برای فعالیت حزبی ــ بر اساس یک «مشاهده» ــ دانیل بن سعید را وا می دارد که از نظریۀ مارکس کاریکاتوری بسازد که طبق آن گویا مارکس دست به قمار جامعه شناختی می زند، به گذار مسالمت-آمیز از سرمایه داری به سوسیالیسم توهم دارد، و اینکه گویا مارکس در همه جای دنیا گذار از سرمایه داری به سوسیالیسم را بر اساس نمایندگیِ سیاسی در پارلمان امکان پذیر می داند. در بخش های پیشینِ کتاب حاضر، کمونیسم مارکس را توضیح داده ام و نیازی به تکرار این توضیح در اینجا نمیبینم. با این همه، برای روشن کردن نظر مارکس دربارۀ گذار مسالمت آمیز در کشورهای انگلستان و آمریکا در نیمۀ دوم قرن نوزدهم لازم است به پیام یکی از کارگران آمریکایی به انترناسیونال اول اشاره کنم، که مارکس در گزارش خود به کنگرۀ چهارم انترناسیونال (در شهر «بالِ» سوئیس) آن را نقل میکند. سیلویس، رئیس اتحادیۀ سراسریِ کارگران آمریکا، که مارکس او را «رهرو دلیر آرمان ما» می نامد، در پیام خود می نویسد:
اگر بتوانیم از راه صندوق رأی پیروز شویم این کار را میکنیم. اما اگر نتوانیم، به وسایل قوی تری متوسل خواهیم شد. گاه وقتی کارد به استخوان آدم می رسد، کمی خون دادن لازم میشود.٨
همین نقل قولِ تأییدآمیز مارکس دربارۀ امکان انقلاب کارگران در آمریکا حتی در نیمۀ دوم قرن نوزدهم برای نشان دادن بطلان نظر بن سعید دربارۀ توهم مارکس به گذار مسالمت آمیز از سرمایه داری به سوسیالیسم کفایت میکند. اما آنچه می خواهم در اینجا نشان دهم نخست این است که همین مقالۀ بن سعید به خوبی روشن میکند که سیاست ورزیِ لنین از نوعی دیگرست و به لحاظ طبقاتی یکسره با سیاست ورزیِ مارکس متفاوت است، و دو دیگر اینکه مقالۀ بن سعید در واقع مؤید مطالبی است که من در فصل-های پیشینِ این بخش از کتاب دربارۀ لنین و لنینیسم گفته ام.
خاستگاه کمونیسم مارکس اعماق جامعۀ سرمایه داری است. بهنظر مارکس، مبارزۀ طبقاتیِ طبقۀ کارگر از اعماق جامعۀ بورژوایی – همان که هگل به آن «جامعۀ مدنی» می گوید – برمی خیزد و از آنجا به عرصۀ سیاست سرایت میکند. او می گوید هر مبارزۀ طبقاتی یک مبارزۀ سیاسی است. به این ترتیب، برای مارکس، مبارزۀ سیاسی تابع مبارزۀ طبقاتی است ، حال آنکه لنین ابتدا به ساکن از سیاست و مبارزۀ سیاسی شروع میکند. این نکته را بن سعید با تمایز و تفکیک دو نوع زمان از یکدیگر نشان میدهد: زمان غیرسیاسی و زمان سیاسی. زمان غیرسیاسی، زمان پیشرفت مکانیکی و تهی از بحران یا گسست است که با سرعت لاک-پشت حرکت میکند. زمان سیاسی اما زمانِ سرشار از مبارزه و بحران و فروپاشی چیزها، زمان درهم تنیدگیِ بحران انقلابی و مبارزۀ سیاسی است. بهنظر بن سعید، لنین زمان را زمان سیاسی می دید. می توان گفت که، برای لنین، دم و بازدم معمولِ انسان آن گاه ارزش دارد که در خدمت دم و بازدم سیاسی باشد. برای او، جامعه منهای بحران انقلابی و مبارزۀ سیاسی معنا و ارزش چندانی ندارد. بهنظر بن سعید، لنین همچنین بحران انقلابی را نه ادامۀ منطقی معضلات و مصائبِ برخاسته از اعماق جامعۀ سرمایه داری و سرریز آنها به عرصۀ سیاست بلکه بحران روابط سیاسیِ متقابل طبقات می بیند:
برای لنین، سیاست ویژگی خود را در مفهوم بحران انقلابی نشان میدهد، بحرانی که ادامۀ منطقیِ جنبش اجتماعی نیست بلکه بحران عمومی روابط متقابل تمام طبقات در جامعه است.٩
اما با توجه به اینکه، بهنظر لنین، روابط متقابل طبقات در جامعه خود را در مبارزۀ احزاب سیاسی نشان میدهد، بحران انقلابیِ مورد نظر لنین چیزی جز جنگ این احزاب برای دسترسی به قدرت سیاسی نیست. این نکته آن گاه بیشتر روشن میشود که به تأکید درست بن سعید بر بی ربطیِ بحران انقلابیِ مورد نظر لنین با جنبش اجتماعیِ طبقۀ کارگر دقت کنیم. به طور کلی، آنچه برای لنین اهمیت دارد انقلاب است، حتی اگر به قیمت تحت شعاع قرارگرفتنِ مبارزۀ طبقاتیِ طبقۀ کارگر تمام شود. بن سعید می نویسد:
بهتعبیر لنین، [بحران در روابط متقابل تمام طبقات] «انقلاب ما» را به «انقلاب تمام خلق» تبدیل میکند.١٠
برتری و اولویت انقلاب سیاسی بر مبارزۀ طبقاتیِ طبقۀ کارگر از نظر لنین همان نکته ای است که من پیشتر، در فصل مربوط به چه باید کردِ؟ لنین، به آن اشاره کردم. یادآوری میکنم که لنین در این کتاب می گوید ملاک عضویت در «سازمان انقلابیون حرفه ای» نه کارگربودن بلکه انقلابی بودن است. بنسعید رویکرد لنین را در این مورد «درست نقطۀ مقابل کارگرگراییِ خام-اندیشانه» میداند، «که امر سیاسی را به امر اجتماعی فرو می-کاهد.١١
پیشتر اشاره کردم که، تا آنجا که به مارکس مربوط میشود، بحث بر سر فروکاستن امر سیاسی به امر اجتماعی (یا امر اجتماعی به امر سیاسی) نیست. فرمول بندی مسئله به این صورت واقعیت را از نظرها پنهان میکند. پرسش اساسی این است که مبارزۀ طبقاتیِ طبقۀ کارگر از کجا بر میخیزد؟ پاسخ مارکس این است که خاستگاه و عزیمتگاه مبارزۀ طبقاتی امر اجتماعی است و نه امر سیاسی. تبدیل امر اجتماعی به امر سیاسی مسئله-ای است که سپس با گسترش و سراسری شدنِ مبارزۀ طبقۀ کارگر بر ضد سرمایه و بر اثر رویارویی ناگزیر کل این طبقه با دولت سرمایه داری بهوجود می آید. ازهمین روست که مارکس می گوید هر مبارزۀ طبقاتی یک مبارزۀ سیاسی است. مارکس به این ترتیب نه تنها در نظریه بلکه در فعالیت سیاسیِ خود شأن و جایگاه مبارزۀ سیاسیِ طبقۀ کارگر با سرمایه داری را به رسمیت میشناسد، و این شأن - همان گونه که در اسناد انترناسیونال اول آمده - چیزی جز خدمت به رهایی اقتصادی - اجتماعیِ طبقۀ کارگر از چنگ سرمایه و به طور کلی جامعۀ طبقاتی نیست. اگر این «اکونومیسم» (بهتعبیر لنین) و «کارگرگراییِ خام-اندیشانه» (بهتعبیر بنسعید) است، باید بیش از هر کسِ دیگر مارکس را مسئول آن دانست و دیدگاه او را دربارۀ سیاست به-صراحت به نقد کشید. در غیر این صورت، این برچسب ها پردۀ ساتری برای پوشاندن گرایش قهقراییِ عزیمت از مبارزۀ حزبی به جای مبارزۀ طبقاتی است، گرایشی که بیش و پیش از هرکس لنین آن را نمایندگی میکند. برای لنین، مبارزۀ طبقاتیِ طبقۀ کارگر از مبارزۀ سیاسیِ حزب مدعیِ نمایندگیِ این طبقه سرچشمه می گیرد. او، همان گونه که بن سعید به درستی می گوید، بهصراحت و با قطعیت مبارزۀ حزبی را از مبارزۀ طبقاتی جدا میکند:
لنین قاطعانه از آمیختن مسئلۀ طبقات با مسئله احزاب خودداری میکند. او مبارزۀ طبقاتی را به تعارض بین کارگر و کارفرما فرو نمی کاهد. ... بهنظر لنین، سوسیال دموکراسیِ انقلابی حزبی سیاسی است که طبقۀ کارگر را نه فقط در رابطه اش با گروهی از کارفرمایان بلکه در رابطه با تمام طبقات جامعۀ معاصر و دولت به عنوان یک نیروی سازمان یافته نمایندگی میکند.١٢
همچنین، بهنظر بنسعید، «لنین با درهم آمیزیِ حزب و طبقه، که او آن را سازمان شکنی می داند، می جنگد.»١٣ اساس تفاوت رویکردهای سیاسیِ مارکس و لنین در این مورد که از طبقه باید عزیمت کرد یا از حزب، همان گونه که در جاهای مختلف این کتاب گفته شده، به نگاه آنها به تقسیم کار به فکری و مادی بر می گردد. کسی که جنبش خودآگاهانه و سازمان یافتۀ طبقۀ کارگر علیه سرمایه را محصول نفی تقسیم کار به فکری و مادی میداند به طبع عامل و سوژۀ تغییر جامعۀ سرمایه داری را کارگران سازمان یافته به صورت طبقه می داند. بدین سان، او نمی تواند از «سازمان انقلابیون حرفه ای» یعنی حزب روشنفکران انقلابیِ برخاسته از طبقۀ بورژوازی و درگیر با کارِ فکریِ صرف عزیمت کند و آن را نمایندۀ طبقۀ کارگر در مبارزه با سرمایه بداند. در مقابل، آن که اساس سازمان یابی طبقه ی کارگر را بر این تقسیم کار مبتنی میکند، یعنی از یکسو تودۀ کارگرانِ درگیر با کارِ مادی را به «سازمان کارگران» (اتحادیۀ کارگری) تبعید میکند تا صرفاً برای افزایش دستمزد چانه بزنند و به این ترتیب امکان مبارزۀ سیاسیِ سرمایهستیزانۀ تودۀ کارگران را منتفی میکند و در واقع این مبارزه را به مبارزۀ صرف با کارفرمایان فرومی کاهد و، از سوی دیگر، روشنفکران انقلابی و فعالان کارگری را در «سازمان انقلابیون حرفه ای» سازمان میدهد تا انقلاب» را رهبری کنند، راهی جز عزیمت از این سازمان و سلطۀ آن بر تودۀ کارگران برای ادارۀ جامعۀ سرمایه داری به شکل دولتی - حزبی برای خود باقی نمی-گذارد.
این نکته را از زاویه ای دیگر نیز می توان نشان داد. گفتم که در دیدگاه مارکس مبارزۀ سیاسی تابع مبارزۀ طبقاتی است. ممکن است چنین بهنظر رسد که رویکرد لنین، برعکس، مبارزۀ طبقاتی را تابع مبارزۀ سیاسی میکند. حال آنکه چنین نیست. برای لنین نیز عملاً و در نهایت مبارزۀ سیاسی از مبارزۀ طبقاتی تبعیت میکند، اما مبارزۀ طبقاتیِ بورژوازی بر ضد پرولتاریا. نگرش لنین به دنیای پیرامونش از همان آغاز نگرشی سرمایه دارانه بود و تمام فعالیت سیاسیِ لنین و حزب بلشویک درنهایت به استقرار نظمی بورژوایی بر اساس این نگرش انجامید. این واقعیت نشان میدهد که عزیمت از مبارزۀ سیاسی و برپایی انقلاب برای کسب قدرت سیاسی نه تنها مبارزه ای سرمایه ستیزانه و در راستای منافع طبقه ی کارگر نیست بلکه، درست برعکس، مبارزه ای بورژوایی است که هدفش سلطۀ دولتِ حزبی برای استثمار طبقۀ کارگر است. در این مورد، دانیل بن سعید ضرورت سیاست ورزیِ لنینی را این گونه بیان میکند:
سیاست زبان، گرامر و نحو خاص خود را دارد. نهفتگی ها و لغزشهای خود را دارد. در صحنۀ سیاست، مبارزۀ طبقاتیِ تغییرشکلیافته کامل ترین، جدی ترین و بهترین بیان خود را در مبارزۀ احزاب می یابد. ... ضرورت سیاست از لونی دیگر است و بسیار پیچیده تر از ضرورت مطالبات اجتماعی است که مستقیماً به رابطۀ استثمار مربوط میشوند. زیرا برخلاف تصور مارکسیست های مبتذل سیاست به گونه ای بره وار از اقتصاد پیروی نمیکند. آرمان مبارز انقلابی نه تریدیونیونیسمِ کوته بینانه بلکه کرسی خطابۀ خلق است، که آتش سرنگونی را در تمام عرصههای جامعه شعله ور می سازد.١۴
بن سعید استقلال سیاست ورزیِ لنینی از مسائل اجتماعی و استثمار پرولتاریا از سوی بورژوازی را تا آنجا پیش می برد که می گوید آنچه لنین در چه باید کرد؟ دربارۀ گفتۀ کائوتسکی مبنی بر جدایی و استقلال «علم» و «سوسیالیسم» از «مبارزۀ طبقاتی» می گوید حتی از گفتۀ کائوتسکی نیز فراتر می رود. بهنظر بن سعید، لنین هنگام نقل گفتۀ کائوتسکی مبنی بر این که «علم» و «سوسیالیسم» از بیرونِ «مبارزۀ طبقاتی» وارد جنبش کارگری میشود این گفته را «با یک چرخش کلامِ شگفت-انگیز» تغییر میدهد و آن را به صورت زیر بیان میکند: «"آگاهی سیاسیِ طبقاتی از بیرونِ مبارزۀ اقتصادی" وارد جنبش کارگری میشود».١۵ به عبارت دیگر، بهنظر بن سعید، سیاست ورزیِ لنینی نه تنها از مسائل اجتماعی بلکه از مسائل اقتصادی نیز مستقل است. این تفسیر از سیاست، که بن سعید به لنین نسبت میدهد، به دریافت ماکیاولّی از سیاست، که آن را حرفۀ مستقلی می داند که قوانین خاص خود را دارد، بسیار نزدیکتر است تا به دریافت مارکس.١٦
دانیل بن سعید در پایان مقالۀ خود دفاع از سیاست ورزیِ لنینی را این گونه خلاصه میکند که سیاست ورزیِ بدون حزب در اکثر موارد به سیاست ورزیِ بدون سیاست می انجامد:
سیاست ورزیِ بدون حزب (هر نامی به آن بدهیم - جنبش، سازمان، جمعیت، حزب) در بیشتر موارد به سیاستورزیِ بدون سیاست می انجامد: یا دنباله رویِ بی هدف از جنبش های اجتماعیِ خودانگیخته، یا بدترین شکل پیشتازیِ نخبه گرایانه و فردگرایانه، و یا سرانجام سرکوب امر سیاسی به سود امر زیباشناختی یا اخلاقی.١٧
نمونههای تاریخیِ زیادی می توان آورد که ادعا ی دانیل بن سعید را نقض میکنند. بارزترین نمونه، که به بحث ما نیز مربوط میشود، انقلاب فوریۀ ۱۹١٧ روسیه است. این انقلاب در عرض چند روز تمام مراحل یک انقلاب ــ از اعتصاب و تظاهرات خیابانی گرفته تا قیام ــ را طی کرد و رژیم تزاری را درهم شکست بی-آنکه هیچ حزب خاصی آن را رهبری کرده باشد. افزون بر این نمونه، من در اینجا سه نمونۀ تاریخی از فرازهای جنبش کارگریِ جهانی را می آورم که همه سیاست ورزیِ بدون حزب بوده اند اما هیچ یک از آنها پیامدهای مورد نظر بن سعید را نداشته-است.
نمونۀ نخست، قیام کارگران ابریشم بافِ لیون در فرانسه در سال ۱٨٣١ است. این کارگران عمدتاً استادکارانی بودند که با شاگردان، که به صورت روزمزد برای استادکاران کار میکردند، و ماشین های بافندگی خود و در خانههای خویش به صورت قطعه کاری برای سرمایه داران کار میکردند. در لیون تنها یک کارخانۀ ابریشم بافی وجود داشت که ٦٠٠ کارگرِ مزدی داشت. در پی بحران سال ۱٨٢۵ که به اُفتِ قیمت ابریشم در فرانسه انجامید، ابریشم-کاران لیون - اعم از استادکاران و شاگردان و کارگران مزدیِ کارخانه - که دستمزدهایشان کاهش یافته بود، خواهان تعیین یک قیمت حداقل برای ابریشم با هدف جلوگیری از افتِ بیش از حد قیمت آن شدند. با پا در میانیِ مقامات دولتی در لیون، بخشی از سرمایه داران با این خواست موافقت کردند، اما بخشی دیگر، که می گفتند قیمت باید نه با دخالت دولت بلکه بر اثر رقابت سرمایه داران با یکدیگر تعیین شود، با خواست ابریشم کاران مخالف بودند. این مخالفت خشم کارگران را برانگیخت و آتش به جان شهر انداخت. صدها کارگر ابریشمباف زرّادخانۀ شهر لیون را به تصرف درآوردند و با سلاح های مصادره شده و ساختن باریکاد در خیابان ها به «گارد ملی» شهر یورش بردند و آن را منهدم کردند. نظامیانِ بدنۀ «گارد ملی» عمدتاً به کارگران پیوستند و فرمانده شان از شهر گریخت. شهر به تصرف کارگران درآمد. اما تودۀ کارگران حالا نمیدانستند با این شهرِ به تصرف درآمده چه کار کنند! عده ی انگشت شماری از کارگران که جمهوری خواه و مخالف سلطنت بودند ۱٨ کمیته ا ی دولتی تشکیل دادند، اما اکثر کارگران که برای هدف دیگری قیام کرده بودند وقتی دیدند دارند مورد سوءِ استفادۀ سیاسیِ جمهوری-خواهان قرارمی گیرند خود را از این کمیته کنار کشیدند. از سوی دیگر، حکومت نیرویی نظامی متشکل از ٢٠ هزار سرباز جنگی را برای مقابله با کارگران به لیون فرستاد. البته شخص لویی فیلیپ ضمن دستور به ژنرالِ فرماندۀ این نیرو مبنی بر قاطعیت در بازپس گیری شهر از دست کارگران در عین حال او را از خون-ریزی منع کرد. همین طور شد و شهر پس از چند روز، که در دست کارگران بود، بدون مقاومت و خون ریزی به تصرف حکومت درآمد. صدها تن از کارگران بازداشت شدند و تعدادی از بازداشت شدگان را به محاکمه کشیدند. اما همه تبرئه شدند. قیام ابریشم-کاران لیون در سال های ۱٨٣۴ و ۱٨۴٨ نیز تکرار شد و نقش مهم و تأثیرگذاری در انقلاب ۱٨۴٨ و برپایی جمهوری در فرانسه داشت. اما همین جمهوریِ بورژوایی بعداً کارگران را به خون کشید و بدین سان این درس بزرگ را به طبقۀ کارگر داد که در مبارز ۀ سیاسی با سرمایه داری روی پای خود بایستد و سیاهی لشکر و گوشت دَم توپ احزاب سرمایه داری نشود. با وجود ضعف و ناتوانیِ تاریخیِ ابریشم کاران لیون و تبدیل شدن آنها به زائدۀ احزاب سرمایه داری - که ساختار استاد-شاگردیِ طبقۀ کارگر فرانسه نقش مهمی در آن داشت - نمی توان منکر جسارت و تهور انقلابی آنان در پشت سر نهادن عرصۀ مبارزۀ صرفاً اقتصادی و گذر به قلمرو مبارزۀ سیاسی برای جنگ «مرگ و زندگی» با طبقۀ سرمایه دار و دولت او شد. کارل مارکس بعدها، در سال ۱٨٦٩ ،آن گاه که گزارش شورای عمومی انترناسیونال اول به کنگرۀ چهارم انترناسیونال (در شهر «بال» سوئیس) دربارۀ اعتصاب های کارگران قارۀ اروپا در سال های پایانی دهه ی ۱٨٦٠ را می-نوشت، شعار قیام گران ابریشم کار لیون را ــ «یا کار میکنیم تا زندگی کنیم، یا می جنگیم تا بمیریم!» ــ در متن این گزارش گنجاند.۱۹
نمونۀ دومِ سیاست ورزیِ طبقۀ کارگر بدون رهبری احزاب سیاسی بازهم به جنبش کارگران فرانسه این بار در پاریس مربوط میشود، جنبشی که در پی جنگ فرانسه و آلمان در اوایل دهۀ هفتادِ قرن نوزدهم شکل گرفت و به استقرار «کمون پاریس» در سال ۱٨٧١ انجامید. در کمون پاریس، بلانکیست ها، پرودونیست ها، باکونینیست ها و مارکسیست ها حضور داشتند، اما این جنبش استقلال و ساز و کار خاصِ خود را داشت و وابسته به هیچ یک از این جریان ها نبود. برعکس، این جریان های سیاسی بودند که از جنبش کارگری تأثیر پذیرفتند. برای مثال، هیچ یک از این احزاب تا آن زمان ضرورت درهم شکستن ماشین نظامی و بوروکراسی دولت بورژوایی و استقرار دولتِ نوع کمونی را مطرح نکرده بودند، و تنها پس از تجربۀ کمون پاریس بود که مبارزۀ شورایی و سرمایهستیزانه در دستور سیاست ورزیِ طبقۀ کارگر قرار گرفت. چنین بود در مورد دیگر جنبهها و خواست های کمون پاریس. انتخابی و قابل عزل بودنِ فوری اعضای کمون، قانون گذاری و درهمان حال اجرای قانون از سوی کمون، آموزش رایگان، جدایی مذهب از حکومت، انتخابی و پاسخگوبودن تمام قضات و دادرسان، حاکمیت مستقیم تولیدکنندگان، الغای اقتدار سلسله مراتبی و ... همه از دل مبارزۀ سیاسی جنبش کارگری با سرمایه بیرون آمدند، و هیچ کدام اصول ایدئولوژیکی نبودند که احزاب سیاسی می کوشند آنها را در جامعه پیاده کنند. بدیهی است که این سخن به معنی نفی ضرورت عنصر رهبری در جنبش کارگری نیست. بی-تردید، اعضای کمون پاریس رهبران و پیشروان طبقۀ کارگر فرانسه بودند. اما این رهبران و پیشروان - حتی درحالتی که در این یا آن حزب سیاسی عضویت داشتند - اجزای درونی و ارگانیک جنبش کارگری فرانسه بودند و نه عناصر بیرونی و منفصلِ درگیر با تئوری سازی و کارِ فکریِ صرف. آنها بی گمان با نظریههای مربوط به جنبش کارگری آشنا بودند و آنها را مطالعه کرده بودند، اما نظرات و خواست های خود را از این یا آن ایدئولوژی و بر اساس این یا آن جامعۀ آرمانیِ مطلوب به دست نیاورده بودند، بلکه از دل مبارزۀ طبقاتیِ زندۀ کارگران با نظام سرمایه داری بیرون کشیده بودند، و سرِ سوزنی به این امر اهمیت نمی دادند که این نظریهها و خواست ها با تئوری ها یا آرمان های فلان مارکسیست یا آنارشیست یا بلانکیست همخوانی دارد یا نه. مارکس، در جنگ داخلی در فرانسه، در این مورد می نویسد:
طبقۀ کارگر از کمون انتظار معجزه نداشت. این طبقه دنبال پیاده کردن یوتوپیاهای حاضروآماده بر اساس احکام صادره از سوی مردم نیست. می داند که برای آنکه به رهایی خویش و همراه با آن به شکل عالی تر جامعه، که جامعۀ کنونی از خلال حرکت اقتصادی اش بهگونه ای اجتناب ناپذیر به سوی آن می-رود، دست یابد، باید مبارزاتی طولانی را پشت سر گذارد که طی آن، از راه زنجیره ای از فرایندهای تاریخی، اوضاع و احوال جامعه و انسان ها دگرگون خواهند شد. طبقۀ کارگر هیچ آرمانی را متحقق نمیکند، و فقط عناصر جامعۀ نوین را از دل جامعۀ بورژواییِ کهنه و رو به زوال آزاد میکند.٢٠
بی تردید، کمون پاریس نیز نقصها و نقاط ضعف تاریخی خود را داشت که باید در جای خود به آن پرداخت.
و سرانجام باید به جنبش کارگران آمریکا برای کاهش زمان کارِ روزانه در نیمۀ دوم قرن نوزدهم به عنوان نمونۀ سوم مبارزۀ سیاسیِ طبقۀ کارگر بدون حزب اشاره کرد، جنبشی که به پیدایش روز تاریخیِ «اول ماه مه» انجامید. پیشینۀ مبارزه برای کاهش زمان کار به دورۀ جنگ داخلیِ بردگان علیه برده داران در دهۀ شصت این قرن بر می گردد. در سال ١٨۶٣ اتحاديۀ ماشين کاران فيلادلفيا MUTA)) مبارزه برای تحقق ٨ ساعت کار در روز را در اولويت کار خود قرار داد. اما این مبارزه تا اواسط دهۀ ٨٠ قرن نوزدهم نه با تکیه بر اعتصاب و نیروی متحد کارگران بلکه عمدتاً به شیوۀ توسل به دولت و درخواست از او برای تصویب قوانینی درمورد کاهش ساعات کارِ روزانه انجام می گرفت، قوانینی که حتی اگر تصویب هم می شدند به اجرا در نمی آمدند. در سال ١٨٨۴ يک سازمان کارگری (FOTLU) که سپس به فدراسيون کارگران آمريکا (AFL) تبديل شد قطعنامه ای صادر کرد و اعلام کرد که از اول ماه مه ١٨٨۶ زمان کارِ روزانه بايد ٨ ساعت شود. تا پيش از ماه مه ١٨٨۶ بيش از ٣٠ هزار نفر از کارگران آمريکا ٨ ساعت کار را به دست آوردند. اما اکثر سرمايه داران درمقابل اين خواست مقاومت کردند. در روز اول ماه مه ١٨٨۶ به رغم تبليغات کارفرمايان که می گفتند کارگران در اين روز دست به خشونت خواهند زد صدها هزار کارگر آمريکايی به صورت مسالمت آميز اعتصاب و راه پيمايی کردند. بزرگ ترين تظاهرات در شيکاگو شکل گرفت که در آن ٩٠ هزار کارگر راه پيمايی کردند. ٣۵ هزار نفر از کارگرانِ بسته بندیِ گوشت در شيکاگو در همين روز موفق شدند ٨ ساعت کار را به دست آورند. اعتصاب و تظاهرات در روزهای دوم و سوم ماه مه نيز ادامه يافت.
در بعدازظهر سوم ماه مه، پلیس شیکاگو بر روی کارگران آتش گشود. در اين تيراندازی دست کم چهار نفر از کارگران کشته و عده زيادی زخمی شدند. پس از اين واقعه، رهبران این جنبش کارگران را برای روز بعد به شرکت در تجمع در «هی مارکتِ» شيکاگو با هدف محکوم کردن کشتار کارگران فراخواندند، ضمن آنکه برخی از کارگران خواهان مبارزۀ مسلحانه شدند. روز چهارم ماه مه ١٨٨۶ بازداشت و سرکوب وسيع کارگران آغاز شد. اما به رغم اين سرکوب، در بعدازظهر اين روز حدود ٣٠٠٠ کارگر در «هی مارکتِ» شيکاگو جمع شدند. يکی از رهبران کارگران درحال سخنرانی بود که صدها نفر پليس سر رسيدند و از کارگران خواستند متفرق شوند. کارگران اعلام کردند تجمعِ مسالمت آميز حق آنهاست و پلیس نباید مانع شان شود. در همين اثنا، از ميان کارگران بمبی به سوی پليس پرتاب شد که با انفجار آن دهها پليس زخمی شدند که سپس ٧ نفر از آنها مُردند. پس از اين حادثه، پليس به سوی کارگران آتش گشود که درجريان آن ٢٠٠ نفر از کارگران زخمی و چندين نفر کشته شدند. در پی این موج سرکوب، ٨ تن از رهبران کارگران دستگير شدند. از اين ٨ تن فقط يکی هنگام بمب اندازی در محل حضور داشت که او هم درحال سخنرانی بود. دادگاه، به جز يکی که به ١۵ سال حبس محکوم شد بقيه را به اعدام محکوم کرد. دو تن از محکومان به اعدام تقاضای عفو کردند که پذيرفته شد و حکم آنان به حبس ابد کاهش يافت. يکی ديگر از اعدامی ها در زندان خودکشی کرد و چهار نفر بقيه به نام های آوگوست اِسپیس، آلبرت پارسونز، آدولف فيشر و جورج اِنگل در ١١ نوامبر ١٨٨٧ اعدام شدند.
شش سال بعد، فرماندار ایالت ايلی نوی سه کارگر زندانی را آزاد کرد و اعلام کرد کارگرانِ اعدام شده بی گناه بوده اند. و بدينسان معلوم شد که کل قضيۀ پرتاب بمب و محاکمۀ کارگران توطئه ای برای سرکوب جنبش طبقاتیِ کارگران آمریکا بوده است. سالهای ١٨٨۶ تا ١٨٨٨ دوران سرکوب کارگران آمريکا بود. اما کارگران ساير کشورها خاصه کشورهای اروپايی به حمايت از کارگران آمريکايی برخاستند. بر اثر اين حمايت ها فدراسيون کارگران آمريکا در سال ١٨٨٨ پيشنهاد کرد که روز اول ماه مه١٨٩٠ به روز تحقق ٨ ساعت کار از طريق اعتصاب و تظاهرات تبديل شود. در سال ١٨٨٩به مناسبت صدمين سالگرد انقلاب کبير فرانسه بيش از ۴٠٠ هيئت نمايندگی در کنگرۀ بينالمللی سوسياليست ها که در واقع کنگرۀ موسس انترناسيونال دوم بود، در پاريس گرد هم آمدند. ساموئل گامپرز، رهبر فدراسيون کارگران آمريکا، نيز نمايندۀ خود را به اين کنگره اعزام کرده بود تا پيشنهاد فوق را مطرح کند. اين کنگره قطعنامه ای صادر کرد که در آن تمام کارگران جهان به اعتصاب و تظاهرات در اول ماه مه ١٨٩٠ فراخوانده شده بودند. در اين روز، کارگران آمريکا و اروپا و نيز شيلی، پرو و کوبا به اين فراخوان پاسخ مثبت دادند. با آنکه قطعنامۀ فوق کارگران را فقط برای اول ماه مه ١٨٩٠ به تظاهرات فراخوانده بود، اما اين رويداد در سال های بعد نيز تکرار شد و بدين سان روز تاريخیِ اول ماه مه، روز جهانیِ کارگر، پديد آمد.
نمونههای فوق همه حاکی از مبارزۀ سیاسیِ طبقۀ کارگر بدون رهبری «سازمان انقلابیون حرفه ای» بودند، بی آنکه هیچیک از آنها به پیامدهای مورد نظر دانیل بن سعید دچار شده باشند: نه به «دنباله روی از جنبش های اجتماعیِ خودانگیخته» گرفتار آمدند، نه به «بدترین شکل پیشتازیِ نخبه گرایانه و فردگرایانه» دچار شدند و نه «امر سیاسی را به سود امر زیباشناختی یا اخلاقی» سرکوب کردند٢١. بی گمان، این جنبش ها در عین برخورداری از نقاط قوت، حاوی نقاط ضعف بسیاری بودند. اما این نقاط ضعف به موقعیت تاریخیِ آنها بهویژه به ناتوانی تاریخیِ آنها در مبارزه برای رهایی به نیروی خود بر می گشت، و نه به «بدون حزب بودنِ» آنها. برعکس، پیشبرد مبارزه بدون نیاز به حزب سیاسیِ مورد نظرِ لنین و دانیل بن سعید از نقاط قوت این جنبش ها بود. درمجموع و به عنوان نتیجه گیری از این نگاه اجمالی به دفاع دانیل بن سعید از سیاست ورزیِ لنینی می توان گفت که بهنظر می رسد بن سعید در فروکاستن مبارزۀ طبقاتی طبقۀ کارگر به مبارزۀ حزبیِ نوع لنینی حتی از خودِ لنین نیز دوآتشه تر است.
شهریور ١۴٠١
* فصل نهم از مبحث «لنین و دگردیسی قطعی کمونیسم مارکس». این مبحث با این فصل پایان مییابد.
پینوشتها
!- farsi->
1 Bensaïd, Daniel, “Leaps! Leaps! Leaps!”, Lenin Reloaded: Toward a Politics of Truth, edited by Sebastian Budgen, Stathis Kouvelakis, and Slavoj Zizek, Duke University Press, 2007, p.148-163.
2 Ibid., p.153.
3 Ibid., p.148
4 Ibid.
5 Ibid., p.159.
6 Ibid., p.149.
7 Ibid., p.149-150.
8 Marx, Karl, “Report to the Basle Congress”, The First International and After, edited and introduced by David Fernbach, Penguin Books, 1974, p.112.
9 Bensaïd, Daniel, Leaps! Leaps! Leaps!, in Lenin Reloaded: Toward a Politics of Truth, edited by Sebastian Budgen, Stathis Kouvelakis, and Slavoj Zizek, Duke University Press, 2007, p.150. Bracket added.
10 Ibid. Bracket added.
11 Ibid.
12 Ibid. p.150-151.
13 Ibid. p.152.
14 Ibid., p.153.
15 Ibid., p.154.
16 :برای شناخت دریافت ماکیاولّی از سیاست و شباهت آن با درکی که بنسعید به لنین نسبت میدهد میتوان به آثار زیر، که به فارسی نیز ترجمه شدهاند، رجوع کرد
Machiavelli, Niccolò, The discourses of Niccolò Machiavelli, London: Routledge and Paul, 1975, and, Machiavelli, Niccolò, The prince, Whitefish, MT: Kessinger Pub., 2004.
17 Bensaïd, Daniel, Leaps! Leaps! Leaps!, in Lenin Reloaded: Toward a Politics of Truth, edited by Sebastian Budgen, Stathis Kouvelakis, and Slavoj Zizek, Duke University Press, 2007, p.161-2.
18 .در آن زمان، اورلئانیست ها به رهبری پادشاه شان لویی فیلیپ بر فرانسه حکومت میکردند
19 Marx, Karl, “Report to the Basle Congress”, The First International and After, edited and introduced by David Fernbach, Penguin Books, 1974, p.108.
20 Marx, Karl, The Civil War in France, Later Political Writings, edited and translated by Terrell Carver, Cambridge University Press, 1996, p.188.
21 Bensaïd, Daniel, Leaps! Leaps! Leaps!, in Lenin Reloaded: Toward a Politics of Truth, edited by Sebastian Budgen, Stathis Kouvelakis, and Slavoj Zizek, Duke University Press, 2007, p.161-2.
***************
دیکتاتوری حزب بلشویک، سلطۀ ایدئولوژیکِ کارِ فکری بر کارِ مادی *
لنین، بی درنگ پس از کسب قدرت، برنامۀ دولت بلشویک ها برای جامعۀ روسیه را در کنگرۀ دوم ساویت ها (٢۵ تا ٢٧ اکتبر ۱۹١٧) این گونه اعلام کرد:
دولتِ ساویت ها صلح دموکراتیکِ بی درنگ و آتش بسِ فوری در تمام جبههها را به همۀ کشورها پیشنهاد خواهد کرد. این دولت انتقالِ بلاعوضِ زمین های زمین داران، تیولِ سلطنتی و اراضیِ وقفیِ صومعهها را به کمیتههای دهقانی تضمین خواهد کرد؛ با اِعمال دموکراسیِ کامل در ارتش از حقوق سربازان حفاظت خواهد کرد؛ کنترل کارگری بر تولید را اِعمال خواهد کرد؛ مجلس مؤسسان را در زمان تعیین شده فراخواهد خواند؛ کوشش خواهد کرد در شهرها نان و در روستاها ضروریات اولیه را به دست مردم برساند؛ و حق راستین تعیین سرنوشت را برای تمام ملل ساکن روسیه تضمین خواهد کرد.١
چنان که پیداست، هیچ یک از این برنامهها مضمون ضدسرمایه داری ندارد؛ سهل است، واگذاری زمین به کمیتههای دهقانی اقدامی آشکارا بورژوایی است، زیرا با «ملی شدن» زمین، دهقانان به جای پرداخت اجارۀ زمین به زمین داران آن را به دولت پرداخت میکنند، دولتی که مالک زمین شده است. در واقع، به این ترتیب مالکیت خصوصیِ زمین جای خود را به مالکیت دولتیِ آن میدهد. تمام زمین های بزرگ اعم از زمین های اربابان و اراضی سلطنتی و وقفی به مالکیت دولت و در واقع حزب بلشویک درآمد، و فقط «زمین های دهقانان زحمتکش و قزاق های زحمتکش»٢ مشمول مصادرۀ دولتی نشدند. در مورد جنگ نیز، لنین تا پیش از انقلاب اکتبر می گفت بلشویک ها درصورت به دست گرفتنِ قدرت، جنگ با دولت های امپریالیستی را به قصد برپایی انقلاب در اروپا بهویژه آلمان ادامه خواهند داد. اما همین که به قدرت رسید برای حفظ قدرت، «صلح بی درنگ» با امپریالیست ها را جایگزین «جنگ انقلابی» با آنها کرد و بدین سان نظریۀ «سوسیالیسم در یک کشور» را بنیاد گذاشت، که استالین سپس آن را ادامه داد و به بنیاد نظریِ رشد اقتصاد ملی و صنعتی کردنِ سرمایه داری دولتی در شوروی تبدیل کرد. البته در چهارچوب شرایط خاص روسیۀ بلافاصله پس از انقلاب اکتبر، یعنی با توجه به حفظ قدرت حزبی که بر اساس نتایج انتخابات مجلس مؤسسان رأی اقلیتی از کل جامعۀ روسیه را با خود داشت، نظر لنین در بارۀ «صلح بی درنگ» با آلمان و متحدان او «واقع بینانه» تر از دیدگاه مخالفان صلح یعنی «بلشویک های چپ» (بوخارین، کولنتای، رادک، پیاتاکف و...) و تروتسکی بود. و از همین رو بود که نظر لنین با آنکه در آغاز در کمیتۀ مرکزیِ حزب در اقلیت محض قرار داشت به سرعت به نظر اکثریتِ این کمیته تبدیل شد.
سایر بخش های برنامۀ لنین نیز چیزی نبود جز دولتی کردنِ وسایل تولید به قصد برپایی سرمایه داری دولتی به نام سوسیالیسم. «کنترل کارگریِ» لنینی نیز، که ظاهراً جنبۀ ضدسرمایه داری داشت، آن گونه که در «پیش نویس مقررات کنترل کارگری» آمده است اولاً فقط بهمعنی «مفتوح بودن دفاتر و اسناد و انبارهای» سرمایه داران برای نمایندگان برگزیدۀ کارگران بود و، ثانیاً و مهم تر از آن، «تمام مالکان [مراکز تولیدی] و تمام نمایندگان منتخب کارگران و کارمندان، که برای اجرای کنترل کارگری انتخاب شده» بودند به یکسان «در مقابل دولت، پاسخگو» و مسئول شناخته شدند.۳ به عبارت دیگر، نه فقط مالکان کارخانهها بلکه کارگرانی که دفاتر و اسناد و انبارهای سرمایه داران را کنترل میکردند خود تحت کنترل شدید دولت قرار گرفتند، به گونه ای که در صورت تن ندادن به این کنترل به (حداکثر) ۵ سال زندان محکوم میشدند.۴ اما نکتۀ مهم تر و گفتنی تر در مورد «کنترل کارگری»، درک بورژواییِ لنین از این مسئلۀ کارگری بود که در مقابل برداشت ضدسرمایه-داری و مستقل کارگران بیان میشد، برداشتی که «کمیتههای کارخانه» آن را نمایندگی میکردند. این نکته، به دلیل اهمیت آن، درنگ و تأمل بیشتری را می طلبد.
«کمیتههای کارخانه» درست پس از انقلاب فوریۀ ۱۹١٧ و از دل «کمیتههای اعتصاب» بیرون آمدند. در انقلاب ۱۹٠۵، کمیتههای اعتصاب در جریان اعتصاب عمومیِ اکتبرِ این سال به «ساویت های نمایندگان کارگران» تبدیل شدند، حال آنکه در انقلاب فوریۀ ۱۹١٧، که حکومت پوسیدۀ تزاری به سرعت و درعرض چند روز فروپاشید، احزاب اپوزیسیون به علت نیاز عاجل و فوریِ خود به نیروی کارگران برای کسب قدرت سیاسی منتظر نماندند کمیتههای اعتصاب به تشکل های سیاسیِ مستعد مبارزۀ حزبی (یعنی ساویت ها) تبدیل شوند، و خود یکراست سراغ سازمان دهی «ساویت های نمایندگان کارگران» رفتند. اُسکار آنوایلر، در کتابش به نام ساویتها، شوراهای کارگران، دهقانان، و سربازان روسیه، ۱۹٠۵-۱۹٢۱میگوید کارگران خود هنوز از برپایی ساویت پتروگراد «خبر نداشتند»:
گام تعیینکننده در تشکیل ساویت پتروگراد را اعضای گروه کارگران مرکز برداشتند که در فوریۀ ۱۹١٧ از زندان آزاد شدند. آنان، در بعداز ظهر ٢٧ فوریه (١٢ مارس) ۱۹١٧، با هدایت گووزدف و همراه با سربازان و تودهها به کاخ تائورید، محل نشست دوما، رفتند. و در آنجا، با چند تن از نمایندگان سوسیالیستِ دوما، از جمله نیکلای چخئیدزۀ منشویک، و شماری از شرکتکنندگان در کنفرانسهای مخفیِ پیشین، «کمیتۀ اجرایی موقت ساویت نمایندگان کارگران» را تشکیل دادند. این کمیته بیدرنگ انتخاب نمایندگان – هر ١٠٠٠ کارگر یک نماینده و هر گروهان نظامی یک نفر – را در دستور کار گذاشت و نمایندگان را برای اولین نشست خود در ساعت ٧ بعد از ظهرِ همان روز فراخواند. وقتی در ساعت ٩ شب از این جلسه خواسته شد فرمان خود را صادر کند، فقط ۴٠ - ۵٠ نفر در آن حضور داشتند؛ احتمالاً این تعداد حتی نمایندگانی را که پیشتر در کارخانهها انتخاب شده بودند در بر نمیگرفت، زیرا آنها هنوز از برپایی ساویت خبر نداشتند.۵
به این ترتیب، در انقلاب فوریۀ ۱۹١٧، کمیتههای اعتصاب از دخالت احزاب سیاسی مصون ماندند و به کمیتههای کارخانه تبدیل شدند که، تا زمان سلطۀ حزب بلشویک بر آنها، به رغم تمام توهم ها و معایبی که داشتند تشکل های ضدسرمایه داری و مستقلِ طبقۀ کارگر روسیه بودند. درست ازهمین رو بود که لنین نهتنها با برداشت آنها از «کنترل کارگری» مخالف بود بلکه تا زمانی که مطمئن نشد آنها به طور کامل به حزب بلشویک وابسته شده اند حتی نام آنها را نیز به زبان نیاورد، و آن-گاه نیز که از آنها بهعنوان ارگان کنترل کارگری نام برد - برای مثال، در همین «پیش نویس مقررات کنترل کارگری» - دو تشکل دیگر ازجمله ساویت ها را در کنار آنها قرار داد و به-این ترتیب نقش آنها را در کنترل کارگری کم رنگ کرد:
جزئیات مقررات کنترل کارگری را باید ساویت های محلیِ نمایندگان کارگران و کنفرانس های کمیتههای کارخانه و نیز کمیتههای کارمندان در همایش های عمومیِ نمایندگان شان تدوین کنند.٦
منظور لنین از کنترل کارگری نیز، چنان که اشاره کردم، صرفاً این بود که سرمایه داران وضعیت دفاتر و اسناد و انبارهای خود را دراختیار کارگران بگذارند. او پیش از انقلاب اکتبر و در سخنرانی خود در کنفرانس اولِ کمیتههای کارخانۀ پتروگراد، که در اواخر مه و اوایل ژوئن ۱۹١٧ برگزار شد، همین موضع را بیان کرده بود:
برای آنکه کنترل بر صنعت بهگونهای تأثیرگذار اجرا شود این کنترل باید کنترل کارگری و با [نظر] اکثریت کارگران در تمام سازمان های اصلی باشد، و مدیریت باید اعمال خود را به تمام سازمان های کارگریِ مسئول گزارش کند.٧
می بینیم که لنین در اینجا نه تنها از کمیتههای کارخانه نام نمی برد بلکه هیچ سخنی در مورد جایگزینی نهایی مدیریت سرمایه داران با مدیریت کارگران به زبان نمی آورد. مدیریت سرمایه داری را بهطور کامل به رسمیت میشناسد و فقط از او می-خواهد «عمال خود را به تمام سازمان های کارگریِ مسئول گزارش کند». او در مورد مدیریت سرمایه داری هیچ اختلافی با منشویک-ها ندارد. اختلاف او با منشویک ها در مورد کنترل کارگری، که از جمله در همین سخنرانی بیان شد، صرفاً به نقش «دولت موقت» مربوط میشد. منشویک ها کنترل بر صنعت را وظیفۀ دولت بورژوازی میدانستند، حال آنکه لنین با این امر مخالف بود و این کنترل را وظیفۀ کارگران میدانست. کدام کارگران؟ کارگرانی که گوش به فرمانِ حزب بلشویک و دولت بلشویک ها شده باشند. گفتنی است که پس از حوادث ژوئیۀ ۱۹١٧، که رابطۀ بلشویکها با ساویتها تیره شد و این تشکلها متهم به «خیانت» به طبقۀ کارگر شدند، لنین، که پیش از آن حتی نام کمیتههای کارخانه را نیز به زبان نمی آورد، آنها را به عنوان بدیل ساویت ها ــ که اکثریت شان در دست منشویک ها بود ــ مطرح کرد و از لزوم تغییر شعار «تمام قدرت به ساویت ها» به شعار «تمام قدرت به کمیتههای کارخانه» سخن گفت:
ما باید کمیتههای کارخانه را در مرکز توجه مان قرار دهیم. باید راه حل مان را تغییر دهیم و به جای «تمام قدرت به ساویت ها» بگوییم «تمام قدرت به کمیتههای کارخانه».٨
اما، از اوت تا اواخر اکتبر ۱۹١٧، که بلشویک ها اکثریت را در ساویت ها را به دست آوردند، کمیتههای کارخانه با همان سرعتی که به بدیل ساویت ها تبدیل شدند به بوتۀ فراموشی سپرده شدند و این بار نیز لنین حتی نام آنها را به زبان نیاورد. این نمونه، نگاه ابزاریِ لنین به تشکل های کارگری را به روشنی نشان میدهد. او حزب و سپس دولتی را که با قدرت گیری حزب مستقر میشد همه کاره و فعال مایشاء در تمام زمینهها از جمله کنترل کارگری میدانست. در واقع، بهنظر لنین، درصورتی که دولت موقت جای خود را به دولت بلشویک ها می داد کنترل دولتِ حزبی بر صنعت نه تنها هیچ ایرادی نداشت بلکه کاملاً ضروری و درست بود. به سخن دیگر، بهنظر لنین، کنترل واقعی بر صنعت زمانی تضمین میشد که هم کارگران و هم سرمایه داران به-جای تبعیت از «دولت موقت»، یعنی بورژوازیِ بازار آزاد، از دولت بلشویک ها، یعنی بورژوازی دولتی، تبعیت کنند. و این درحالی بود که کارگران متشکل در کمیتههای کارخانه هدف از کنترل کارگری را تضعیف و درنهایت الغای مدیریت سرمایه داری میدانستند. در دومین کنفرانس کمیتههای کارخانۀ صنایع نظامیِ پتروگراد، که در ٢ آوریل ۱۹١٧ برگزار شد، این کمیتهها نظر خود را دربارۀ مضمون کنترل کارگری بیان کردند و موارد زیر را بهعنوان اختیارات کمیتههای کارخانه تصویب کردند:
١- تعیین زمان کار، دستمزد و مرخصیِ باحقوق، ٢- کنترل استخدام و اخراج کارگران و سایر پرسنل کارخانه، ٣- کنترل بر امور مالی و سفارشات، ۴- مبارزه با روابط ستمگرانه و تغییر رابطۀ قدرت درون واحدهای تولیدی، ۵- کنترل مدیریت فنی و هدایت تولید، و ٦- انتخاب مدیران از سوی کارگران و کنترل آنها.٩
مقایسۀ این موضع سرمایه ستیزانۀ کمیتههای کارخانه (در زمانی که هنوز به انقیاد بلشویک ها درنیامده بودند) با موضع لنین دو نگاه یکسره متفاوت را به سرمایه نشان میدهد . کمیتههای کارخانه، با همۀ توهمی که نسبت به حزب و سرمایه داری دولتی و به طورکلی برنامۀ بلشویک ها داشتند، می خواستند با کنترل کارگری سرنگونی استبداد تزاری در عرصۀ سیاست را به سرنگونی استبداد سرمایه در عرصۀ اقتصاد تعمیم دهند. افزون بر این، این کمیتهها می خواستند در زمینههای مختلفی که در بالا نقل شده اند اِعمال مدیریت کنند و در واقع سرمایه را به عقبنشینی وادارند، و این موضع - همان گونه که نویسندگان پژوهش کمیتههای کارخانه در انقلاب روسیه به درستی گفته اند - «بههیچوجه با دیدگاه رسمی حزب بلشویک همخوانی نداشت».١٠ این نویسندگان پس از نقل دیدگاه لنین در بارۀ کنترل کارگری می-نویسند:
محدود نمودن « کنترل کارگری» آن هم در یک «دولت کارگری» به امر «حساب دقیق و شرافتمندانه» واقعاً هشداردهنده است. حتی اگر لنین مفهوم و دامنۀ کنترل کارگری را از روی عملکردهای کمیته های کارخانه و دستاوردهای خودِ کارگران در آن مقطع استخراج میکرد، نمی توانست وظایف عملی آنها را تا این درجه تنزل دهد. زیرا کمیتههای کارخانه حتی در زمان حکومت موقت نیز وظایف وسیع تر و عالی تری را در مقابل خود قرار داده بودند. به علاوه، از نقل قول بالا پیداست که ضرورت کنترل کارگری برای لنین به این معنی نیست که کارگران از طریق این کنترل مکان جدیدی در تولید بهدست آورند. او از این زاویه به مسئله نگاه نمیکند که کنترل کارگری آموزشگاهی است که کارگران در آن تمرین مدیریت میکنند؛ مرحله ای است که کارگران در آن تواناییِ حرفه ای و فنی خود را برای ادارۀ تولید بالا می-برند؛ فرجه ای است که از شناخت لازم و کافی برای برنامه-ریزی و سازمان دهی تولید برخوردار میشوند و قابلیت های خود را ارتقاء میدهند؛ و فرایندی است که آزادی واقعیِ تصمیم گیریِ کارگران در تولید را مهیا می سازد. برای لنین این کنترل مقدمه و پایۀ آموزش کارگران برای سازمان دهی و هدایت آتیِ پروسۀ کار نیست. فرایند کسب تجربۀ سیستماتیک برای رفع جدایی هدایت تولید از اجرای آن نیست. نه! هیچ-یک از این موارد نیست. برای لنین کنترل وسیله ای است که به واسطۀ آن سرمایه داران از دستورات و قوانین دولت پیروی کنند. او کنترل کارگری را با این هدف مطرح میکند.١١
این تحلیل درست اما ناکامل از درک لنین دربارۀ کنترل کارگری را باید این گونه کامل کرد: لنین کنترل کارگری را نه با هدف از میان برداشتن تقسیم کار به فکری و مادی بلکه به منظور اِعمال دیکتاتوری حزبی و سلطۀ ایدئولوژیک کارِ فکری بر کارِ مادی برای استقرار سرمایه داری دولتی مطرح میکرد.
لنین از همان آغاز شکلگیریِ کمیتههای کارخانه آنها را با سوءِظن مینگریست، بهعنوان همان چیزی که هستند بهرسمیت نمیشناخت، و نیرویشان را به نظارت بر دفاتر، اسناد، انبارها، و موجودی کالاهای سرمایهداران، آن هم تحت سرپرستیِ بلشویکها، منحصر میکرد. افزون بر این، درک لنین از کنترل کارگری ازجمله خود را در وابسته کردنِ کمیتههای کارخانه به اتحادیههای کارگری نشان می داد. در این مورد، بلشویک ها با منشویک ها هم نظر بودند، و آنچه پس از انقلاب اکتبر ۱۹١٧ روی داد همانا ادغام کمیتههای کارخانه در اتحادیههای کارگری بود. این ادغام به این علت نیز بود که این تشکل ها با الگوی بلشویک ها برای سازمان دهی کارگران - الگوی حزب - اتحادیه - خوانایی نداشتند. چنین بود که بلشویک ها سرانجام توانستند با انحلال کمیتههای کارخانه در اتحادیههای کارگری این تشکل-ها را به قالب الگوی خاص خود درآورند.
اما تنها کمیتههای کارخانه نبودند که بهدست بلشویک ها منحل شدند. مجلس مؤسسان (برای تدوین و تصویب قانون اساسی) و نشریات مخالف و سپس احزاب اپوزیسیون و درنهایت خودِ ساویت ها نیز - که حزب بلشویک نخست آنها را همچون ابزاری برای حذف نیروهای مخالف از صحنهی سیاست به کار می گرفت - یکی پس از دیگری غیرقانونی و یا منحل شدند.
در مورد مجلس مؤسسان، لنین در سخنرانی خود در کنگرۀ دومِ ساویت ها، تصمیم گیریِ نهایی در مورد دو خواست اساسیِ انقلاب یعنی «صلح» و «زمین» را به تشکیل این مجلس موکول کرد، که طبق قرار پیشینِ دولت موقت باید در ٢٦ نوامبر ۱۹١٧ تشکیل میشد. تشکیل مجلس مؤسسان پس از سرنگونی تزار به یکی از خواستهای اساسیِ مردم برای تعیین نوع حکومت جدید و قانون اساسیِ آن تبدیل شده بود، اما دولت موقت مدام آن را به تعویق انداخته بود. تشکیل مجلس مؤسسان ازجملۀ خواست های حزب سوسیال دموکراتِ کارگریِ روسیه بود که در کنگرۀ دوم این حزب در سال ۱۹٠٣ تأیید شده بود، تأییدی که سپس در کنگرۀ سوم حزب بلشویک در سال ۱۹٠۵ بازهم مورد تأکید قرارگرفته بود:
برنامۀ حزب در سال ۱۹٠٣، که هنوز در سال ۱۹١٧ همچنان به قوت خود باقی است، در کلمات پایانیِ خود خواهان «مجلس مؤسسان منتخبِ تمام مردم» شده بود؛ و کنگرۀ سوم حزب بلشویک در سال ۱۹٠۵ نیز بار دیگر خواستار «تشکیل مجلس مؤسسان از راه انقلاب و بر اساس رأی برابر، مستقیم، و مخفیِ تمام مردم» شده بود.١٢
پس از انقلاب فوریۀ ۱۹١٧ نیز بلشویک ها تشکیل این مجلس را از دولت موقت مطالبه کرده بودند، ضمن آنکه ساویت ها را برتر از مجلس مؤسسان میدانستند. اکنون نیز که قدرت سیاسی به دست بلشویک ها افتاده بود طبیعی بود که آنها خود را متعهد به تشکیل این مجلس نشان دهند و حل نهاییِ مسائل مهمی چون «صلح» و «زمین» را به آن واگذارند. مهم تر از اینها، دولت بلشویکی، که البته سه وزیر از اس- ارهای چپ نیز در آن حضور داشتند، قرار بود «دولت موقت» باشد و فقط تا زمان تشکیل مجلس مؤسسان حکومت کند. چنین بود که انتخابات این مجلس در اواخر نوامبر ۱۹١٧ برگزار شد. اما نتیجۀ این انتخابات به-هیچ وجه خوشایند لنین و حزب بلشویک نبود: حزب پیروز این انتخابات حزب «انقلابیون سوسیالیست» بود که نزدیک به نیمی از آراء را به خود اختصاص داد. احزاب بلشویک، کادت و منشویک به ترتیب آراء در ردههای بعدی قرار داشتند. قرارگرفتنِ بلشویک ها در اقلیتِ مجلس مؤسسان بهمعنای وجود نوعی قدرت دوگانه در کشور بود، قدرت دوگانه ای که لنین به-طبع آن را برنمیتابید. چنین بود که دولت بلشویکی از یکسو گشایش این مجلس را تا ژانویۀ ۱۹١٨ واپس انداخت و، از سوی دیگر، حزب کادت را - که نمایندگانش برای مجلس مؤسسان انتخاب شده بودند - غیرقانونی و منحل اعلام کرد، و این در حالی بود که این حزب هنوز دست به اسلحه نبرده بود و میخواست از طریق مجلس مؤسسان با دولت مبارزه کند. و سرانجام اینکه لنین خود در ١٢ دسامبر ۱۹١٧ با نوشتن تزهایی دربارۀ مجلس مؤسسان دست به کار زمینه چینیِ نظری برای انحلال این مجلس شد.
اساس بحث لنین در این تزها، که به قصد اثبات عدم مشروعیت مجلس مؤسسان نوشته شده بود، این بود که انتخابات این مجلس بر اساس فهرست هایی از کاندیداهای احزاب سیاسی صورت گرفته که پیش از انقلاب اکتبر ۱۹١٧ تعیین شده بودند. بهنظر لنین، پس از انقلاب اکتبر این فهرست ها دیگر نمی-توانستند بیانگر ارادۀ مردم روسیه باشند، و انتخابات می-بایست بر اساس فهرست هایی انجام گیرد که بیانگر ارادۀ مردم روسیه پس از انقلاب اکتبر باشند. منظور لنین به بیان ساده تر این بود که اگر انقلاب اکتبر حزب بلشویک را بر مسند قدرت نشانده پس در مجلس مؤسسان هم این حزب باید اکثریت آراء را داشته باشد. اما نتیجۀ انتخابات مجلس مؤسسان خلاف این نظر را نشان داده بود: اکثریت شرکت کنندگان در این انتخابات به حزب «انقلابیون سوسیالیست» رأی داده بودند. به-عبارت دیگر، حتی پس از انقلاب اکتبر نیز ارادۀ اکثریت مردم روسیه به حزبی گرایش داشت که دهقانانِ این کشور را نمایندگی میکرد. به این ترتیب، پارادوکسی در اوضاع سیاسیِ روسیه ایجاد شده بود: قدرت سیاسی در دست حزبی بود که در مجلس مؤسسان در اقلیت قرار داشت. از نظر لنین به عنوان رهبر و رأس قدرت سیاسی، این پارادوکس فقط یک راه حل می توانست داشته باشد: تبعیت مجلس مؤسسان از دولت بلشویک ها. و این همان راه حلی بود که لنین در تزهای نامبرده بیان کرد:
١٨- تنها فرصت تضمین یک راه حل بی درد برای بحرانی که بهعلت اختلاف بین انتخابات مجلس مؤسسان، از یکسو، و ارادۀ مردم و منافع طبقات کارگر و استثمارشده، از سوی دیگر، به وجود آمده این است که حق انتخاب اعضای جدیدِ مجلس مؤسسان هرچه گستردهتر و سریع تر برای مردم به رسمیت شناخته شود، و مجلس مؤسسان قانون کمیتۀ اجراییِ مرکزیِ [ساویتها] دربارۀ این انتخابات جدید را بپذیرد و قدرت ساویت ها، انقلاب ساویت ها و سیاست این انقلاب درمورد صلح، زمین و کنترل کارگری را بدون قید و شرط بهرسمیت بشناسد و قاطعانه به اردوگاه دشمنانِ ضدانقلابِ کادتی-کالدینی بپیوندد.۱۳
بهنظر لنین، جز در این صورت، مجلس مؤسسانی که انتخاب شده بود باید منحل و در واقع سرکوب میشد:
۱۹- جز درصورت تحقق این شرایط، بحرانِ مربوط به مجلس مؤسسان را فقط به شیوۀ انقلابی، از طریق قدرت ساویت ها و با بهکارگیری شدیدترین، سریع ترین، محکم ترین و قاطع ترین اقدامات علیه ضدانقلابِ کادتی-کالدینی می توان حل کرد، مستقل از آنکه این ضدانقلاب در پس کدام شعار و کدام نهاد (ولو شرکت در مجلس مؤسسان) پنهان شده باشد. هر تلاشی برای بستنِ دست قدرت ساویت ها در این مبارزه درحکم همدستی با ضدانقلاب خواهد بود.١۴
آنچه در عمل روی داد همان بود که لنین در این تز بیان کرده بود، زیرا قدرت واقعی در دست بلشویک ها بود. البته ترور نافرجام لنین در اوایل ژانویۀ ۱۹١٨ نیز بر تشنج اوضاع سیاسیِ کشور افزود و بلشویک ها را برای انحلال مجلس مؤسسان مصمم تر ساخت. چند روز پس از این ترور، مجلس مؤسسان افتتاح شد. افزون بر انتشار اعلامیۀ کمیتۀ اجرایی مرکزیِ ساویت ها دربارۀ برگزاری کنگرۀ سوم ساویت ها به فاصلۀ چند روز پس از نشست مجلس مؤسسان، در پتروگراد وضعیت فوق العادۀ نظامی برقرارشده بود، نیروهای دولتی در آمادگی به سر می بردند و بلشویک ها برای کنترل تظاهرات طرفداران مجلس مؤسسان در مقابل کاخ تائورید تجمع کرده بودند، تظاهراتی که در آن «چند نفر کشته و زخمی شدند»:
در روز افتتاح مجلس مؤسسان، بههمین مناسبت، تظاهراتی مردمی و کاملاً مسالمتآمیز برگزار شد. همین که جمعیت با شعار «تمام قدرت به مجلس مؤسسان» به کاخ تائورید نزدیک شد، سر و کلۀ سربازان مسلح و گارد سرخ پیدا شد و به جمعیت دستور دادند متفرق شوند. در پی بیاعتنایی به این دستور، جمعیت به رگبار گلوله بسته شد. چند نفر کشته و زخمی شدند. بلشویکها و جناح چپ انقلابیون سوسیالیست با متهم کردن مخالفان خود به برپایی مجلس مؤسسان در مقابل ساویتها و بدینسان پیوستن به ضدانقلاب مجلس را ترک کردند. فقط دو نفر از بلشویکها – لوزوفسکی و مارکسشناس بزرگ، دیوید ریازانف – نام نیکی از خود به یادگار گذاشتند و بر ضد کنارهگیری حزب از مجلس مؤسسان رأی دادند. چند روز بعد، ماکسیم گورکی در نشریهاش، زندگی نو، این برخورد خونین بلشویکها را سخت به باد انتقاد گرفت و آن را با بهرگباربستن مردم بیسلاح از سوی سربازان تزار در ۹ ژانویۀ ۱۹٠۵ مقایسه کرد.١۵
باری، در چنین فضایی بود که مجلس مؤسسان جلسۀ افتتاحی خود را برگزار کرد. پس از انتخاب ویکتور چرنف از حزب «انقلابیون سوسیالیست» به عنوان رئیس مجلس، برنامۀ دولت بلشویکی به رأی گذاشته شد که رأی نیاورد و بهجای آن اکثریت نمایندگان به برنامۀ حزب «انقلابیون سوسیالیست» رأی دادند. اما این اولین نشست در عین حال آخرین نشست مجلس مؤسسان بود. هنگامی که نمایندگان برای ادامۀ نشست به کاخ تائورید بازگشتند، با درِ بستۀ آن رو به رو شدند که دولت حکم انحلال مجلس مؤسسان را بر آن چسبانده بود. چند روز بعد، برنامۀ دولت بلشویک ها، که در مجلس مؤسسان رد شده بود، بهتصویب کنگرۀ سوم ساویت ها رسید.
پیامدهای قدرتگیری حزب بلشویک منحصر به «صلح بی درنگ» با امپریالیست ها (بهجای «جنگ انقلابی» با آنها)، سرکوب اپوزیسیون و انحلال مجلس مؤسسان نبود. رویداد بزرگ و درس-آموز اکتبر ۱۹١٧ نشان داد که انقلابی که نه طبقۀ کارگرِ خودآگاه، متکی به خود و سازمان یافته برای مبارزه با سرمایه بلکه «سازمان انقلابیون حرفه ایِ» بیرون از طبقۀ کارگر آن را رهبری کند ناگزیر به شیوههای بورژواییِ ادارۀ جامعه متوسل میشود. «حسابرسی و کنترل»، «افزایش بارآوری کار» و «انضباط کار» از جملۀ این شیوهها بودند، که لنین در مقالۀ وظایف فوری دولت ساویت ها اجرای آنها را مهم ترین و فوری ترین وظیفۀ دولت برای ادارۀ روسیۀ پس از انقلاب اکتبر می داند.
از یکسو، سرمایه داران کارخانههای خود را رها کرده و گریخته بودند و، از سوی دیگر، کارگران قادر به سازماندهی کار بر ضد سرمایه نبودند ــ سازمان دهی یی که پیش از هرچیز مستلزم حرکت بهسوی نفی تقسیم کار به کارِ فکری و کارِ مادی بود. حزب بلشویک نه تنها کمترین توجهی به نفی این تقسیم کار نکرده بود و نمیکرد بلکه از قضا خود بر اساس همین تقسیم کار به-وجود آمده بود. از همین رو، چاره ای نداشت جز اینکه ادارۀ کارخانهها را به کارشناسان بورژوازیِ خصوصی بسپارد، با این امید که اعضاء و وابستگان حزب و دولت در مراکز تولیدی چه-گونگی این مدیریت را از آنها بیاموزند و پس از طی مرحلۀ «سرمایه داری دولتی»، که بهنظر لنین برای گذار به سوسیالیسم مورد نظرش لازم بود، خود ادارۀ مراکز تولیدی را برعهده گیرند. نیاز لنین به این کارشناسان ــ که در واقع از نیاز به حفظ قدرت سیاسیِ بلشویکی سرچشمه می گرفت ــ چنان بود که می گفت دولت باید تمام شرایط استخدامیِ این کارشناسان را بپذیرد و، برای مثال، چندین برابر دستمزد متعارف را به آنها بپردازد. نظارت دولت بر کارِ کارشناسان بورژوازیِ خصوصی را لنین «حسابرسی و کنترل» می نامید.
دیگر وظیفۀ فوری دولت، «افزایش بارآوری کار» بود. پس از انقلاب اکتبر، در بیشتر مراکز تولیدیِ روسیه نظام «قطعه-کاری» یعنی پرداخت مزد در ازای تولیدِ قطعه جای خود را به پرداخت مزد در ازای زمانِ کار داد. این امر بارآوری کار را کاهش داد. از جملۀ شیوههایی که لنین پس از انقلاب اکتبر برای افزایش بارآوری کار مطرح کرد یکی همین بازگشت به نظام «قطعه کاریِ» پیش از انقلاب بود. افزون بر این، لنین می گفت برای افزایش بارآوری کار باید بیشترِ جنبههای «علمی و مترقیِ» سیستم «تیلور» را بهکار گرفت:
افزایش بارآوری کار را باید حمایت کرد و با تمام نیرو به پیش برد. باید مسئلۀ قطعه کاری را در دستور کار قرار دهیم، آن را اجرا کنیم و در عمل محک بزنیم؛ باید اجرای بیشترِ جنبههای علمی و مترقیِ سیستم «تیلور» را در دستور کار قرار دهیم؛ باید مزد را در ازای کل کالاهای تحویل-داده شده و در ازای مقدار کاری که راه آهن، سیستم حمل و-نقلِ آبی و غیره و غیره انجام می دهند، پرداخت کنیم.١٦
بدین سان، «افزایش بارآوری کار» هیچ معنایی جز تشدید استثمار کارگران برای حفظ قدرت بلشویک ها نداشت.
اما فاسدترین پیامد حفظ قدرت بلشویکی به هر قیمت، «انضباط کار» بود که تودۀ کارگران را نه فقط مشمول دیکتاتوریِ دولت میکرد بلکه باعث تشدید استثمار کارگران بهضرب فشار مأموران حزبی در محلهای کار میشد. لنین با استناد به قطعنامۀ کنگرۀ چهارم ساویت ها وظیفۀ فوری و مقدم دولت در ماههای پس از انقلاب اکتبر را تشدید انضباط کار میدانست و تحقق آن را از طریق «اِعمال زور دقیقاً به شکل دیکتاتوری»١٧ ممکن می دید. او آشکارا و بی پرده می گفت در روسیه شکل این اِعمال زور، دیکتاتوری فردی است و این دیکتاتوری فردی «مطلقاً هیچ» تضادی با دموکراسی سوسیالیستی ندارد:
اگر ما آنارشیست نیستیم، باید ضرورت دولت، یعنی اِعمال زور، را برای گذار از سرمایه داری به سوسیالیسم بپذیریم. شکل این اِعمال زور را درجۀ تکامل طبقۀ انقلابیِ معین و نیز اوضاع و احوال ویژه، برای مثال، میراث یک جنگ طولانی و ارتجاعی و شکل های مقاومت بورژوازی و خرده بورژوازی، تعیین میکند. بنابراین، در اصل مطلقاً هیچ تضادی بین دموکراسی ساویتی (یعنی سوسیالیستی) و اِعمال قدرتِ دیکتاتوریِ فردی وجود ندارد. تفاوت دیکتاتوری پرولتاریایی و دیکتاتوری بورژوایی در این است که اولی اقلیت استثمارگر را به سود منافع اکثریت استثمارشده هدف قرار میدهد، و عاملان آن - که آنان نیز افراد هستند - نه تنها مردمِ کارگر و استثمارشده بلکه سازمان هایی هستند که به گونه ای ساخته شده اند که این مردم را به فعالیت تاریخ ساز برانگیزند(سازمان های ساویتی از این نوع سازمان ها هستند).۱٨
به این ترتیب، لنین با این گفتۀ خود مجوز آن را صادر میکرد که مأموران حزبی در کارخانهها تسمه از گُردۀ کارگران بکشند تا قدرت حزب بلشویک برای سلطۀ کارِ فکری بر کارِ مادی تضمین شود. بهنظر لنین، اساس و شالودۀ سوسیالیسم «وحدت ارادۀ مطلق و مؤکد» است، که خود مستلزم تبعیت هزاران نفر از یک نفر است:
در مورد مسئلۀ دوم، یعنی اهمیت قدرت دیکتاتوری فردی از نظر وظایف خاصِ لحظۀ کنونی، باید گفت که صنعت ماشینیِ بزرگ مقیاس ــ که دقیقاً منبع مادی، منبع تولیدی و شالودۀ سوسیالیسم است ــ مستلزم وحدت ارادۀ مطلق و مؤکد است، وحدت اراده ای که کارِ مشترک صدها، هزارها و دهها هزار کارگر را هدایت میکند. ضرورت فنی، اقتصادی و تاریخیِ این وحدت اراده روشن است، و همۀ کسانی که به سوسیالیسم اندیشیده اند همیشه آن را یکی از شرایط سوسیالیسم دانسته اند. اما این وحدت ارادۀ اکید را چه-گونه می توان تأمین کرد؟ با تبعیت ارادۀ هزاران نفر از ارادۀ یک نفر.۱۹
با توجه به نوع اندیشه و عمل لنین، طبیعی بود که او در اوضاع و احوالِ پس از انقلاب اکتبر به این نتیجه برسد که دیکتاتوری فردی یکی از شرایط برقراری «سوسیالیسم» است. اما نسبت دادن این نظر به «همه ی کسانی که به سوسیالیسم اندیشیده-اند»، بی آنکه از این «همه» حتی نام یک نفر برده شود، قضاوتی است بی اساس، و جز چنگ زدن به هر نکتۀ درست و نادرست برای حقانیت بخشیدن به نظریۀ حفظ نظام به هرقیمت به سختی می-توان دلیل دیگری برای آن پیدا کرد.
چنان که اشاره کردم، همین حفظ نظام و قدرت دولت بلشویکی به هرقیمت بود که «جنگ انقلابی» با امپریالیست ها را به بایگانی سپرد و لنین را به پیشنهاد «صلحِ بی درنگ» با آلمان واداشت. اما همین که این خطر خارجی منتفی شد ــ البته به بهای ازدست-دادنِ مناطق وسیعی از کشور روسیه ــ این قدرت درمعرض خطر دیگری قرار گرفت: جنگ داخلی. افزون بر انقلاب ستیزانِ داخلی، «متفقان»ی که تا دیروز در کنار روسیه با آلمان و «متحدان»اش می جنگیدند بر ضد انقلاب نوپای کارگران و زحمتکشان اکتبر صف آرایی کردند و برای نابودی این انقلاب لشکر کشیدند. بی تردید، بخش های وسیعی از کارگران روسیه دل در گرو انقلاب داشتند و رهایی خود را در پیروزی آن می دیدند. اما کارگران و به ویژه دهقانان زحمتکشی نیز که در صف ضدانقلاب می جنگیدند کم نبودند. با این همه، و به رغم حقانیت انقلاب اکتبر، در واقعیت هم کارگرانِ صف انقلاب و هم دهقانان زحمتکشِ صفِ ضدانقلاب ــ بهعلت ناتوانی در مبارزۀ مستقل با جامعۀ طبقاتی ــ سیاهی لشکر و گوشت دَم توپ جنگ قدرتِ احزاب سیاسی بودند، جنگ قدرتی که می توان آن را بهاجمال جنگ نمایندگان ناکام سرمایۀ خصوصی (و حامیان امپریالیست آنها) برای به زیرکشیدن نمایندگان تازه به قدرت رسیدۀ سرمایۀ دولتی- حزبی نامید.
برای نشان دادن این واقعیت که کارگران در انقلاب اکتبر و جنگ داخلیِ پس از آن عمدتاً سیاهی لشکر و گوشت دَم توپ حزب بلشویک بودند نقل گفته ای از خودِ لنین کفایت میکند. آنجلیکا بالابانف (یا، بالابانووا)، کمونیست روسی- ایتالیایی که پس از انقلاب اکتبر به بلشویک ها پیوست و بهروسیه رفت اما در سال ۱۹٢٢ از آنها جدا شد، در کتاب خود به نام زندگی شورشگرانۀ من می نویسد پس از ترور دوم لنین٢٠ به دیدار او رفته و هنگام صحبت وقتی از اعدام شماری از رهبران منشویک انتقاد کرده، لنین این گونه به او پاسخ داده است:
شما نمی فهمید که اگر ما در تیرباران این چند رهبر تردید کنیم، به زودی در وضعیتی قرارخواهیم گرفت که ناگزیر خواهیم شد ده هزار کارگر را تیرباران کنیم؟٢١
معنای این گفتۀ لنین چیزی جز این نیست که بلشویک ها رهبران حزب منشویک را برای جلوگیری از پیوستن کارگران به آنها اعدام میکردند. درست مثل این است که یک دولت سرمایه داری بگوید معتادان به مواد مخدر را برای جلوگیری از افزایش اعتیاد اعدام میکند. در واقع، لنین با این گفته - چه بسا بی آنکه خود بخواهد - بر حقیقتی تلخ انگشت گذاشته است: طبقۀ کارگری که در مبارزه با سرمایه داری روی پای خود نایستاده و به احزاب سیاسی آویزان باشد، امروز به بلشویک ها دخیل می-بندد و فردا سیاهی لشکر و قربانی منشویک ها میشود. چنین طبقۀ کارگری فلسفۀ وجودیِ سیاست ورزی خود را از احزاب سیاسی می گیرد و بدون این احزاب قادر به مبارزۀ سیاسی نیست. آبشخور بحث لنین در بارۀ «دیکتاتوری پرولتاریا» در کتاب انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد همین حقیقت تلخ است. تمام تلاش لنین در این کتاب ــ مستقل از هر نیّت او - صرف آن میشود که در مقابل کائوتسکی، که می کوشد کارگران را زائدۀ بورژوازی خصوصی و پارلمان بورژوایی کند، طبقۀ کارگر را در پوشش دفاع از نظریۀ مارکس دربارۀ «دیکتاتوری پرولتاریا» زائدۀ دولت بلشویکی سازد. به این ترتیب، می رسیم به بحث رویکرد لنین به انقلاب و دولت کارگری در انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد. در اینجا، نخست نظر کائوتسکی را در بارۀ «دیکتاتوری پرولتاریا» توضیح می دهم و سپس به نقد لنین بر آن می پردازم.
کائوتسکی مقالۀ خود به نام دیکتاتوری پرولتاریا را در سال ۱۹١٨ و در نقد دیدگاه لنین و عملکرد دولت بلشویک ها می نویسد. او ضمن طرح این پرسش که «زیر عنوان دیکتاتوری پرولتاریا چه چیزی را باید بفهمیم؟»٢٢، بحث خود را از دموکراسی آغاز میکند و می گوید «دموکراسی یعنی حاکمیت اکثریت».٢٣ کائوتسکی سپس، برای اینکه منظور خود را از «حاکمیت اکثریت» توضیح دهد، می نویسد:
طبقه می تواند سیادت داشته باشد، اما نمی تواند حکومت کند، زیرا طبقه توده ای بی شکل است. تنها تشکیلات است که می تواند حکومت کند. در دموکراسی، احزاب اند که حکومت میکنند.٢۴
پس، بهنظر کائوتسکی، دموکراسی یعنی حاکمیت احزابی که اکثریت جامعه را نمایندگی میکنند. بی درنگ این پرسش به ذهن خطور میکند: آیا در جوامع سرمایه داری حزبی که حکومت میکند اکثریت جامعه را نمایندگی میکند؟ پاسخ کائوتسکی به این پرسش مثبت است. زیرا، بهنظر او، در جامعه ای که عموم مردم حق رأی داشته باشند رأی اکثریت جامعه به یک حزب بهمعنای آن است که حکومتِ آن حزب حاکمیت اکثریت جامعه است. به این ترتیب، حاکمیت اکثریت، یا همان دموکراسیِ مورد نظرِ کائوتسکی، امری صوری یا حقوقی است، یعنی بر برابری مردم در حق رأی - و نه برابری واقعی - مبتنی است. بهنظر کائوتسکی، اگر مردمِ یک جامعۀ سرمایهداری در کنار حق رأی از دیگر حقوق شهروندی همچون آزادی بیان، مطبوعات، تشکل، تحزب، تجمع و... برخوردار باشند در آن جامعه دموکراسی حاکم است، هر چند نه دموکراسی «ناب»، و حزب مارکسیستی می تواند به صورت مسالمت-آمیز به قدرت سیاسی برسد و بدین سان جامعه را سوسیالیستی کند، مشروط به آنکه ارتش از مردم جدا نباشد:
انقلاب های بورژوایی در کشورهایی رخ دادند که در آنها استبدادی متکی بر ارتشی جدا از مردم حاکم بود و هر نوع جنبش آزادی خواهانه را سرکوب میکرد؛ کشورهایی که آزادی مطبوعات، آزادی اجتماعات، آزادی تشکیلات و حق رأی و انتخابات و نمایندگی واقعی خلق وجود نداشتند. در این جوامع، مبارزه علیه حکومت ها به طور ضروری در هیئت جنگ داخلی نمایان میشد. اما امروز پرولتاریا، دستکم در اروپای غربی، می تواند به قدرت سیاسی برسد [منظور کائوتسکی از «پرولتاریا» در اینجا همان حزبِ مدعی نمایندگی پرولتاریاست] ، زیرا در این کشورها به هرحال دموکراسی، هرچند نه دموکراسی «ناب»، توانسته تا حدی در عمق ریشه بدواند، و در این کشورها ارتش نیز دیگر همچون گذشته از تودۀ مردم جدا نیست.٢۵
هنوز مرکب این جملههای کائوتسکی خشک نشده بود که بورژوازی آلمان ــ آن هم نه بورژوازی فاشیست، و نه حتی بورژوازی لیبرال، بلکه بورژوازی سوسیال دموکرات و همپالکی خودِ کائوتسکی - بهدست ارتشی که «از تودۀ مردم جدا نبود»! انقلاب کارگران آلمان را بهخون کشید. آنچه باعث شد کائوتسکی در پس برابریِ صوری - که، بهنظر او، اگرچه «ناب» نبود اما می توانست گذار مسالمت آمیز به سوسیالیسم را ممکن سازد - نابرابری واقعی در جامعۀ بورژوایی و بدین سان امکان به خون کشیده شدن انقلاب طبقۀ کارگر آلمان به دست حزب مدعی نمایندگی این طبقه را نبیند همانا این بود که او خود همچون روشنفکر نخبه ای که از کارِ مادی کارگران تغذیه میکند از این نابرابری واقعی سود می بُرد. او حکومت کارگری یعنی دیکتاتوری پرولتاریا را نه حکومت تودۀ کارگرانِ متشکل در شوراهای ضدسرمایه داری بلکه حکومت حزب سوسیال دموکرات یعنی حکومت روشنفکرانِ متکی به کارِ فکری صرف برای سلطه بر کارگرانِ متکی بر کارِ مادی صرف میدانست. کائوتسکی در چند جای همین مقالۀ «دیکتاتوری پرولتاریا» تأکید میکند که آن که حکومت میکند حزب است و نه طبقه، و بدین سان از یکسو حکومت طبقۀ کارگر یعنی دیکتاتوری پرولتاریا را رد میکند و، از سوی دیگر، دیکتاتوری حزبی را می پذیرد، زیرا حکومت حزب چیزی جز دیکتاتوری حزب نیست. کائوتسکی، با متمایزساختن حزب از طبقه، دیکتاتوری حزب را جایگزین دیکتاتوری طبقه میکند. او به صراحت می گوید:
نیازی نیست که حزب و طبقه یکی باشند. طبقه می تواند به چند حزب تجزیه گردد، و حزب می تواند از اعضای چند طبقه تشکیل شود.٢٦
به این ترتیب، بهنظر کائوتسکی، حزب سوسیال دموکراتِ کارگریِ آلمان می توانسته است از اعضای چند طبقه تشکیل شود. این دیدگاه در انطباق کامل با همان درک کائوتسکی است که سوسیالیسم را محصول کارِ فکریِ روشنفکران بورژوا می داند، سوسیالیسمی که سپس باید به درون طبقۀ کارگر برده شود تا از «ادغام» آن با جنبش کارگری «حزب سوسیال دموکراتِ کارگری» به-وجود آید.
بدیهی است که صاحب چنین نگرشی نمی تواند به دیکتاتوری پرولتاریا به معنی مارکسیِ آن، یعنی در هم شکستن مقاومت بورژوازی درمقابل انقلاب کارگری، باور داشته باشد. کائوتسکی پس از نقل این گفتۀ مشهور مارکس در نقد برنامۀ گوتا که «میان جامعۀ سرمایه داری و جامعۀ کمونیستی دوران دگرگونیِ اولی به دومی قرار دارد. این دوران درعینحال متناظر است با دورۀ گذار سیاسی که در آن دولت چیزی جز دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا نمی تواند باشد»، می نویسد:
متأسفانه مارکس به توصیف مفصل این نکته نپرداخت تا روشن شود منظور او از دیکتاتوری پرولتاریا چیست. معنی تحت-اللفظیِ جملۀ مارکس از میان برداشتن دموکراسی است. اما اگر این جمله را تحتاللفظی معنا کنیم، این معنا را هم میدهد که یک نفر بدون تبعیت از هر قانونی سیادت داشته باشد. این سیادت فردی با استبداد تفاوتی هم دارد و آن اینکه پدیده ای گذرا و راه حلی برای شرایطی استثنایی است و نهادی دائمی نیست. اصطلاح «دیکتاتوری پرولتاریا»، که نه دیکتاتوری یک فرد بلکه دیکتاتوری یک طبقه است، مشخص میکند که مارکس در اینجا معنی تحت اللفظیِ آن را مدّ نظر نداشته است. مارکس، با به کار بردن این اصطلاح نه شکل حکومت بلکه وضعی را در نظر داشت که بهضرورت می تواند در هر مکانی به وجود آید که پرولتاریا قدرت سیاسی را بهدست گرفته است. اینکه مارکس در این ارتباط شکل حکومت را در نظر نداشت با توجه به این نکته آشکارتر میشود که او بر این نظر بود که در انگلستان و آمریکا انتقال قدرت می-تواند از طریق مسالمت آمیز، یعنی به صورتی دموکراتیک، صورت گیرد.٢٧
چنان که پیداست، بهنظر کائوتسکی، دیکتاتوری به معنی اِعمال زورِ فردی است و مفهوم آن از میان برداشتن دموکراسی است. کائوتسکی می گوید، منظور مارکس چنین چیزی نیست، زیرا او از دیکتاتوری پرولتاریا یعنی دیکتاتوری طبقاتی سخن می گوید و نه دیکتاتوری فردی. طبقه نمی-تواند حکومت کند؛ آن که حکومت میکند حزب است نه طبقه. بدین-سان، بهنظر کائوتسکی، دیکتاتوری پرولتاریا به معنی اِعمال زور بر ضد بورژوازی یعنی در هم شکستن مقاومت او در مقابل انقلاب کارگری نیست. پس، به چه معنی است؟ به معنی «وضعی که ضرورتاً در هر مکانی به وجود می آید که پرولتاریا قدرت سیاسی را بهدست گرفته است». کائوتسکی در جاهای دیگرِ مقالۀ خود بهجای این «وضع» از کلمۀ «سیادت» استفاده میکند، بی آنکه معنای آن را توضیح دهد. این، در واقع توضیح نظر مارکس دربارۀ دیکتاتوری پرولتاریا برای خالی کردن آن از محتوای واقعی است. تمام این عبارتپردازی ها برای طفره رفتن از بیان این حقیقت است که منظور مارکس از دیکتاتوری پرولتاریا اِعمال قدرت سازمان یافتۀ کارگران به صورت طبقه برای درهم شکستن مقاومت بورژوازی درمقابل انقلاب کارگری است. کائوتسکی می گوید دلیل اینکه مارکس چنین منظوری نداشته این است که، بهنظر او، پرولتاریا در انگلستان و آمریکا می-توانسته «از طریق مسالمت آمیز، یعنی به صورتی دموکراتیک»، به قدرت سیاسی دست یابد. می دانیم که مارکس به علت شرایط خاص کشورهای انگلستان و آمریکا امکان قدرت گیریِ طبقات کارگرِ این کشورها را به صورت مسالمت آمیز منتفی نمیدانست. اما در همان حال تأکید میکرد که این امر را به هیچ وجه نباید به همۀ کشورها تعمیم داد. اما ما در اینجا فرض میکنیم که مارکس انتقال مسالمت آمیز قدرت سیاسی به طبقات کارگر را در همۀ کشورها امکان پذیر میدانسته است. بسیارخوب، این امر چه ربطی به دیکتاتوری پرولتاریا دارد؟ اگر همین طبقۀ کارگری که به-صورت مسالمت آمیز به قدرت رسیده در معرض توطئۀ بورژوازی برای براندازی حکومت کارگری قرار گیرد آیا این حکومت نباید توطئۀ بورژوازی را در هم شکند؟ یا اگر همین طبقۀ کارگری که به صورت مسالمت آمیز به قدرت رسیده قانونی وضع کند که طبق آن هیچ کس، اعم از حقیقی و حقوقی (از جمله دولتی)، حق نداشته باشد کارگرِ مزدی استخدام کند، یعنی خریدوفروش نیروی کار را به طور کلی ممنوع کند، آیا دولت کارگری نباید هرکس را که از این قانون سرپیچی کند به مجازات برساند؟٢٨ روشن است که کائوتسکی در اینجا دو مسئلۀ متفاوت را با هم خلط میکند. بهنظر کائوتسکی، با به دست آمدن قدرت از طریق مسالمت آمیز، دیکتاتوری پرولتاریا منتفی میشود؛ حال آنکه از دیدگاه مارکس، کسب مسالمت آمیز قدرت سیاسی از سوی طبقۀ کارگر یک چیز است و دیکتاتوری پرولتاریا چیزی دیگر. خلط این دو مبحث، که کائوتسکی را به این نتیجه می رساند که دگرگونی سرمایه داری به کمونیسم بدون دیکتاتوری پرولتاریا میسر است، پیامد فاسدِ باور به همان «دموکراسی ناب» است که کائوتسکی تحقق آن را بدون سوسیالیسم نیز، یعنی حتی در جامعۀ بورژوایی، امکان پذیر می داند. دموکراسیِ مورد نظرِ کائوتسکی عاری از هر گونه دیکتاتوری، و دیکتاتوری مورد نظر او فاقد هرگونه دموکراسی است. در واقعیت اما هیچ دموکراسی یی نیست که توأم با دیکتاتوری نباشد: دولت بورژوایی، دموکراسی برای اقلیت و دیکتاتوری برای اکثریت است؛ حال آنکه دولت کارگری یا دیکتاتوری پرولتاریا، دموکراسی برای اکثریت و دیکتاتوری برای اقلیت است. به این ترتیب همان حزبی که بهنظر کائوتسکی به جای طبقه حکومت میکند، همچون هر دولت بورژوایی، درواقع دیکتاتوری اقلیت را علیه اکثریت اِعمال میکند. به رغم این تفاوت که کائوتسکی دیکتاتوری حزبی را برای استقرار سرمایه-داریِ پارلمانی به کار می گیرد و لنین آن را برای برپایی سرمایه داری دولتی مورد استفاده قرارمیدهد، وجه مشترک دیدگاه های سیاسیِ کائوتسکی و لنین دیکتاتوریِ نخبگانِ متکی بر کارِ فکری است. اما جزئیات این دیکتاتوریِ حزبی آن گاه روشن تر میشود که دیدگاه لنین را در بارۀ دیکتاتوری پرولتاریا در کتاب انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد بشناسیم.
لنین این اثر را در نقد مقالۀ دیکتاتوری پرولتاریای کائوتسکی و دیدگاه او دربارۀ این موضوع نوشت؛ پس، قاعدتاً باید نام اثر خود را «دیکتاتوری پرولتاریا و کائوتسکی مرتد» می گذاشت. اما او نام آن را انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد می گذارد. این نام گذاری دست کم سه نکته را در مورد دیدگاه لنین روشن میکند. نخست اینکه، بهنظر لنین، «اساس» انقلاب کارگری، یعنی آنچه ماهیت (essence) این انقلاب را می سازد، و نیز «مسئلۀ اصلیِ کلِ مبارزۀ طبقاتیِ پرولتاریا»، دیکتاتوری پرولتاریاست. او این نکته را در همان ابتدای نوشتۀ خود این گونه بیان میکند:
موضوع اصلیِ مورد بحث کائوتسکی در جزوه اش مسئلۀ دیکتاتوری پرولتاریاست، که همانا اساس انقلاب پرولتری است... بدون واهمه از اغراق می توان گفت که دیکتاتوری پرولتاریا مسئلۀ اصلیِ کلِ مبارزۀ طبقاتیِ پرولتاریاست.٢٩
این دیدگاه که انقلاب کارگری و مبارزۀ طبقاتی طبقۀ کارگر در اساس برای برپایی دیکتاتوری پرولتاریا صورت می گیرد ازجملۀ مضمون های ثابت نگرش لنین است و من پیشتر در همین کتاب به نمونههایی از آن اشاره کرده ام. دیکتاتوری پرولتاریا، که برای مارکس نقشی صرفاً موقت و گذرا در گذار از سرمایه داری به کمونیسم دارد، نزد لنین از چنان جایگاهی برخوردارمیشود که او آن را حتی در مرحلۀ نخست کمونیسم، که خود نام «سوسیالیسم» را بر آن می گذارد، لازم می شمرد. می دانیم که مارکس در نقد برنامۀ گوتا برای جامعۀ کمونیستی دو مرحله قائل میشود: در مرحلۀ نخست، با آنکه استثمار فرد از فرد از میان می رود و، به همین دلیل، دولت نیز ضرورت خود را از دست میدهد، چون جامعۀ کمونیستی بی واسطه از دل جامعۀ سرمایه داری بیرون می آید و، ازهمین رو، ناگزیر هنوز نشانههایی از این جامعه را با خود حمل میکند، توزیع ثروت جامعه بین انسان ها بر اساس برابری حقوقیِ آنها به نسبت کاری که کرده اند، صورت می گیرد، که البته خود حاوی نابرابری است. تنها در مرحلۀ بعدی یا عالی ترِ جامعۀ کمونیستی است که این مانع از میان می رود:
تنها در مرحلۀ عالی ترِ جامعۀ کمونیستی، تنها پس از آنکه تبعیت انسان ها از تقسیم کار و بدین سان تضاد بین کارِ فکری و کارِ جسمی از میان بر می خیزد؛ تنها پس از آنکه کار نهتنها وسیله ای برای زنده ماندن بلکه به مهم ترین نیاز زندگی تبدیل میشود؛ تنها پس از آنکه در کنار رشد نیروهای تولیدیِ افراد استعدادهای متنوع آنها شکوفا می-گردد، و جامعه از تمام چشمههای ثروت همیارانه سرشارمیشود - تنها آن گاه است که افق تنگ حقوق بورژوایی بهکلی رخت بر میبندد، و جامعه می تواند بر پرچم خود بنویسد: از هرکس بهاندازۀ توانش، و به هرکس به اندازۀ نیازش!٣٠
مارکس در این قسمت از نقد برنامۀ سوسیال دموکرات های آلمان، یعنی در شرح مراحل جامعۀ کمونیستی، هیچ اشاره ای به وجود دولت کارگری یعنی دیکتاتوری پرولتاریا نمیکند، زیرا - بهنظر او - این دولت صرفاً مختص دوره ی گذرا و موقتِ گذار از جامعۀ سرمایه داری به جامعه ی کمونیستی است و طبعاً با شکل-گیری جامعۀ اخیر (حتی در مرحلۀ نخست آن) زوال می یابد. اما لنین چنین نمی اندیشد. او در دولت و انقلاب از ضرورت وجود دیکتاتوری پرولتاریا در مرحلۀ نخست جامعۀ کمونیستی سخن می گوید:
... اما [در مرحلۀ نخست کمونیسم] قاعده ای جز «حقوق بورژوایی» وجود ندارد. بنابراین، در این محدوده، هنوز نیاز به دولت باقی می ماند، دولتی که ضمن حراست از مالکیت اشتراکی بر وسایل تولید از برابری در کار و در توزیع محصولات نیز حفاظت میکند. از آنجا که دیگر هیچ سرمایه دار و هیچ طبقه ای وجود ندارد و، از همین رو، هیچ طبقه ای سرکوب نمیشود، دولت زوال می یابد. اما دولت بهطور کامل زوال نمی یابد. زیرا هنوز باید از «حقوق بورژوایی»، که نابرابری واقعی را مُجاز می شمارد، حفاظت کند. برای زوال کامل دولت، کمونیسم کامل لازم است.٣١
چنان که می بینیم، دلیل لنین برای تداوم وجود دولت در مرحلۀ نخست جامعۀ کمونیستی «حفاظت از حقوق بورژوایی» است. آشکار است که منظور از «حفاظت از حقوق بورژوایی» از سوی دولت کارکشیدن دولت از کارگران بر اساس حقوق برابر آنهاست، همان چیزی که لنین در همین دولت و انقلاب آن را «پرداخت مزد» [به کارگران در ازای کار برای دولت] می نامد. لنین منظور خود را از ضرورت وجود دولت برای «حفاظت از حقوق بورژوایی» در جملۀ زیر روشن تر بیان میکند:
[حفاظت از حقوق بورژوایی] در مرحلۀ نخست کمونیسم امری ناگزیر است، زیرا اگر نمیخواهیم به یوتوپیااندیشی دچارشویم نباید فکر کنیم که مردم با برافتادن سرمایه-داری بی درنگ یاد می گیرند که بدون قاعدۀ حقوق [بورژوایی] به سود جامعه کار کنند. ٣٢
به عبارت دیگر، لنین وجود دولت را در مرحلۀ نخست کمونیسم از آن رو ضروری می داند که با اتکاء به «حقوق بورژوایی»، یعنی مبادلۀ لوازم معیشت به نسبت مقدار کارِ انجام گرفته، کارگران را به تولید ثروت «به سود جامعه» وادارد. یعنی او می خواهد افزایش ثروت جامعه را، که شرط لازم گذار جامعۀ کمونیستی از مرحلۀ نخست به مرحلۀ عالی تر است، به ضرب قدرت سیاسیِ دولت و با اتکاء به «حقوق بورژوایی» میسر کند. حال -آنکه، به نظر مارکس، از آنجا که افق تنگ حقوق بورژوازیی درمرحلۀ نخست جامعۀ کمونیستی ناشی از زایش جامعۀ کمونیستی از دل جامعۀ سرمایه داری است، پس پشت سر نهادن آن در گرو رشد اقتصادی و فرهنگی جامعه برای عبور از سرمایه داری است:
اما در مرحلۀ نخست جامعۀ کمونیستی، که پس از زایمانی طولانی و دردناک از دل جامعۀ سرمایه داری بیرون می آید، این کمبودها اجتناب ناپذیرند. حقوق هرگز نمی تواند بالاتر از شکل اقتصادیِ جامعه و رشد فرهنگیِ ناشی از آن قرارگیرد.٣٣
بدین سان، مارکس گذار جامعۀ کمونیستی از مرحلۀ نخست به مرحلۀ بعدیِ آن را در گرو رشد اقتصادی و شکوفایی فرهنگی جامعه می داند، و نه ضرب و زور دولت و روش های بورژواییِ نوع لنینی برای افزایش ثروت به نام جامعه اما به کام دولت و حزب. بنابراین، نخستین نکته در مورد وجه تسمیۀ جزوۀ لنین دربارۀ کائوتسکی این است که، بهنظر لنین، اساس انقلاب کارگری استقرار دیکتاتوری پرولتاریاست، و نه انقلاب اجتماعی برای دگرگونی اقتصادی و فرهنگیِ جامعه از طریق الغای رابطۀ سرمایه.
نکتۀ دوم این است که لنین دیکتاتوری پرولتاریا را از قهرآمیزبودنِ انقلاب کارگری نتیجه می گیرد. به عبارت دیگر، او منطق کائوتسکی را می پذیرد که در صورت انتقال مسالمت آمیز قدرت به طبقۀ کارگر «دموکراسی ناب» حاکم میشود و دیگر نیازی به دیکتاتوری پرولتاریا نیست. تفاوت آنها فقط در این است که بهنظر کائوتسکی انتقال مسالمت آمیز قدرت به پرولتاریا امکان پذیر است، حال آنکه لنین آن را منتفی می-داند. لنین بارها در جزوۀ مورد بحث عیب دیدگاه کائوتسکی دربارۀ دیکتاتوری پرولتاریا و در واقع علت «ارتداد» او را نفی عامل قهر در انقلاب پرولتری ذکر میکند.
اینجا به نکتۀ سوم دربارۀ نام اثر لنین یعنی انتساب صفت «مرتد» به کائوتسکی می رسیم. بر من معلوم نیست که لنین در اصل چه کلمه ای را برای بیان آنچه ما در فارسی «مرتد» می-نامیم به کاربرده است. اما مترجمان انگلیسی این کلمه را در جزوۀ لنین به renegade ترجمه کرده اند، که فرهنگ آکسفورد آن را چنین معنی کرده است: «کسی که یک تشکیلات، یک کشور یا مجموعه-ای از اصول را ترک می گوید و به آنها خیانت میکند؛ کسی که از دین دست میشوید: از دین برگشته.» معنای اخیر، همان معنای واژۀ «مرتد» در زبان فارسی است. بنابراین، renegade را در عنوان جزوۀ لنین چه به این معنا بگیریم و چه به معنای عام ترِ آن، یعنی کسی که از مجموعه ای از اصول دست میشوید، در هر دو حال به معنای کسی است که نخست به یک ایدئولوژی وفادار بوده و سپس به آن پشت کرده است. در این صورت، وقتی لنین کائوتسکی را «مرتد» خطاب میکند، اولاً در مارکسیسم چیزی به عنوان «اجتهاد» ابداع میکند و خود را در جایگاه یک مارکسیستِ «مجتهد» قرار میدهد؛ ثانیاً به کائوتسکی، که به-زعم او از مارکسیسم برگشته، نسبت «کفر» میدهد، یعنی او را «تکفیر» میکند و، ثالثاً، با گفتنِ این که کائوتسکی به مارکسیسم پشت کرده این شبهه را تداعی میکند که لابد، از نظر او، کائوتسکی مستحق مجازات است. پرسش این است که وقتی اطلاق صفت «مرتد» به یک مخالفِ نظری چنین تبعاتی دارد ــ تبعاتی که ای بسا لنین خود به آنها نیندیشیده بوده است ــ منتقد چرا باید خود را در موقعیتی قرار دهد که چاره ای جز پذیرش این تبعات نداشته باشد؟ تأکید میکنم که اینها فقط تبعات «ارتدادی» است که لنین به کائوتسکی نسبت میدهد، و گر نه هیچ سندی در دست نیست که نشان دهد لنین کائوتسکی را بهدلیل دست شستن از مارکسیسم مستحق مجازات دانسته است. حداکثر مجازاتی که او کائوتسکی را مستحق آن دانسته «توله سگ» نامیدن اوست.٣۴
لنین در نقد دیدگاه کائوتسکی دربارۀ دیکتاتوری پرولتاریا به نظرات مارکس و انگلس استناد میکند. او به این پرسشِ کائوتسکی که «وقتی ما در اکثریت هستیم چه نیازی به دیکتاتوری داریم؟» این گونه پاسخ میدهد: همان نیازهایی که مارکس و انگلس شمرده اند، که بهنظر او عبارت اند از:
درهم شکستن مقاومت بورژوازی؛ ایجاد رعب در دل مرتجعان؛ حفظ اقتدار مردم مسلح در مقابل بورژوازی؛ تسلط قهرآمیز پرولتاریا بر دشمنانش.٣۵
لنین در اینجا نیز مطابق معمول نظرات مارکس و انگلس را یک-کاسه میکند و با آنان به عنوان افرادی برخورد میکند که گویا در همه یا دستکم در بسیاری از زمینهها نظرات یکسانی دارند. حال آنکه همان گونه که خودِ لنین در همینجا می نویسد، از چهار دلیل فوق تنها اولی به مارکس مربوط میشود و سه دلیل دیگر را انگلس آورده است. برای مثال، مارکس هیچ گاه هدف دیکتاتوری پرولتاریا را «ایجاد رعب» ندانسته است. بنابراین، مارکس دیکتاتوری پرولتاریا را فقط برای درهم شکستن مقاومت بورژوازی در مقابل انقلاب کارگری لازم می داند. ببینیم منظور از درهم شکستن مقاومت بورژوازی چیست.
مارکس، در کتاب خانوادۀ مقدس، بورژوازی را نیز گرفتار همان بیگانگی می داند که پرولتاریا به آن دچار است. اما می گوید در این بیگانگی، پرولتاریا در رنج و عذاب است، حال آنکه بورژوازی احساس آسایش و آرامش میکند. بنابراین، بدیهی است که بورژوازی درمقابل از دست رفتن تمام مزایای ویژه و زندگی آرام و راحت و مرفه خود، که نظام سرمایه داری بهبهای رنج و عذاب و سیه روزی اکثریت جامعه برای او تأمین کرده است، مقاومت کند. بدیهی است که بورژوازی دست به احتکار محصولات مصرفیِ مورد نیاز مردم بزند. بدیهی است که بورژوازی از قانونی که خریدوفروش نیروی کار را منع کند سرپیچی کند. بدیهی است که بورژوازی به شیوههای گوناگون مانع کار دولت کارگری شود. بدیهی است که بورژوازی به انواع و اقسام تبانی و توطئه و دسیسه و اقدام مسلحانه متوسل شود تا دولت کارگری را براندازد و جامعه را به اوضاع پیش از انقلاب بازگرداند. اما این نیز به همان اندازه بدیهی است که پرولتاریایی که می خواهد از رنج و نکبت جامعۀ سرمایه داری رها شود اجازۀ هیچ یک از این مقاومت ها و کارشکنی ها را به بورژوازی ندهد. بدیهی است که پرولتاریای به قدرترسیده بورژوازیِ قانون شکن و متخلف را مجازات کند، به تبعید بفرستد و به بند کشد. چنین است معنای درهم شکستن مقاومت بورژوازی درمقابل انقلاب کارگری.
اما آیا به این ترتیب پرولتاریای درقدرت حق مخالفت بورژوازی با دولت کارگری و اقدامات آن را نیز در هم میشکند؟ آیا به-این ترتیب پرولتاریا حق رأی را از بورژوازی می گیرد؟ آیا به این ترتیب پرولتاریا آزادی بیان بورژوازی را نیز سلب می-کند؟ آیا به این ترتیب پرولتاریا نشریات بورژوازی را نیز توقیف میکند و حزب او را نیز منحل می سازد؟ آیا به این ترتیب پرولتاریا از برگزاری تجمع و تظاهرات بورژوازی نیز ممانعت میکند؟ در یک کلام، آیا به این ترتیب پرولتاریای حاکم بورژوازی را از حقوقی که دولت کارگری برای تمام شهروندان به رسمیت شناخته است محروم میکند؟ به هیچ وجه! مارکس، که آزادی سیاسی را گام بزرگی به سوی رهایی طبقۀ کارگر از چنگ سرمایه میدانست، نمی توانست با آزادی سیاسی برای همگان - حتی دشمنان طبقۀ کارگر - مخالف باشد. بدیهی است که در حکومت کارگری، برخلاف حکومت بورژوایی، کارگران آزاد باشند نظرات خود را تبلیغ کنند. مهم این است که آیا مخالفان این حکومت یعنی بورژواها نیز می توانند نظرات خود را تبلیغ کنند یا نه. این همان نکته ای است که رُزا لوگزمبورگ آن را در نقد برخورد سرکوبگرانۀ بلشویک ها بیان کرد. فرق حکومت کارگری با حکومت بورژوایی در همین است. اگر قرار باشد حکومت کارگری نیز مخالفان سیاسی را سرکوب کند، پس دموکراسی پرولتری چه فرقی با دموکراسی بورژوایی دارد؟ وانگهی، یک شرط لازمِ دست یابی طبقۀ کارگر به خودآگاهی و در واقع رشد فرهنگیِ این طبقه آزادی بیقید و شرط بیان و حداکثرِ تبادل و تضارب آرا در جامعه است، و این امر فقط در حکومت کارگری و در مرحلۀ گذار از سرمایه داری به کمونیسم میسر میشود. به عبارت دیگر، در حکومت کارگری، طبقۀ کارگر حتی از نظرات دشمنان خویش نیز برای دست یابی به خودآگاهی بهره می-برد. بنابراین، تنها کسانی با آزادی بی قیدوشرط سیاسی برای تمام شهروندان جامعه مخالفاند که از خودآگاهی و استقلال طبقۀ کارگر در مبارزه با سرمایه داری میهراسند. لنین از جملۀ این افراد بود. او می پنداشت که اگر کارگران در معرض نظرات بورژوایی قرار گیرند، آنها تحت تأثیر این نظرات قرار خواهند گرفت و حزب بلشویک را ترک میکنند و بدین سان قدرت این حزب تضعیف خواهد شد. در ذهن او هیچ بدیل ثالثی که متضمن استقلال کارگران از تمام احزاب سیاسی باشد نمی گنجید. برای او مسئله صرفاً حول دو گزینه دور می زد: یا ایدئولوژی بورژواییِ احزاب کادت و اس- ار و منشویک، یا ایدئولوژی مارکسیستیِ حزب بلشویک. بهنظر او، اگر کارگران به حزب بلشویک نمی پیوستند پس حتماً با احزاب بورژواییِ فوق همراه میشدند، و این به معنی تضعیف قدرت بلشویک ها بود. برای جلوگیری از همین تضعیف قدرت بود که لنین برای «استثمارشدگان» حقوق ویژه ای قائل شد که، بهنظر او، «استثمارگران» باید از آن محروم میشدند:
اگر بهشیوۀ مارکسیستی استدلال کنیم، باید بگوییم: استثمارگران ناگزیر دولت را (و ما دربارۀ دموکراسی، یعنی یکی از شکل های دولت سخن می گوییم) به ابزار حاکمیت طبقۀ خود، یعنی استثمارگران، بر استثمارشدگان تبدیل خواهند کرد. بنابراین، تا وقتی که استثمارگرانی وجود دارند که بر اکثریت مردم، یعنی استثمارشدگان، حکومت کنند، دولت دموکراتیک ناگزیر باید دموکراسی برای استثمارگران باشد. دولت استثمارشدگان باید از اساس با چنین دولتی فرق داشته باشد؛ این دولت باید دموکراسی برای استثمارشدگان و وسیلۀ سرکوب استثمارگران باشد؛ و سرکوب یک طبقه به معنی اِعمال نابرابری بر آن طبقه و محروم کردن او از «دموکراسی» است. ٣٦
پیش از هرچیز باید گفت «سرکوب» طبقۀ بورژوازی با درهم شکستن مقاومتِ این طبقه فرق میکند. دومی اساساً هنگامی صورت می گیرد که مقاومتی در کار باشد. اگر بورژوازی در برابر انقلاب کارگری مقاومت نکند و مثلاً حاضر باشد در شرایط زندگیِ کارگران زندگی کند ــ که البته بس به ندرت پیش میآید - اساساً مقولهای به نام مقاومت وجود نخواهد داشت که درهم شکسته شود. افزون بر این، چنان که گفتم، درهم شکستن مقاومت بورژوازی در برابر انقلاب کارگری صرفاً به معنی محروم ساختن بورژوازی از مزایایی است که رابطۀ سرمایه و دولت حافظ آن به این طبقه بخشیده است، و نه بهمعنای محرومیت او از حقوق شهروندی. حال آن که قدرتی که «سرکوب» میکند اولاً متکی به سرکوب است و بدون سرکوب نمی تواند به حیات خود ادامه دهد، خواه در برابرش مقاومتی باشد و خواه نباشد. سرکوب طبقۀ کارگر در ذات رابطۀ سرمایه نهفته است، مستقل از اینکه کارگران در برابر آن مقاومت کنند یا نکنند. همین استبداد سرمایه در عرصۀ کار و تولید است که سرکوب طبقۀ کارگر را در عرصۀ سیاست الزامی می سازد. ثانیاً، سرکوب، همان گونه که لنین گفته است، متضمن اِعمال نابرابریِ حقوقی و محروم ساختن بورژوازی از حقوق شهروندی است. به این دلایل، «سرکوب»ی که لنین از آن سخن می گوید مبتنی بر برداشتی یکسره بورژوایی از دیکتاتوری پرولتاریاست، و نسبت دادن آن به «استثمارشدگان» نیز صرفاً پوششی برای حقانیت بخشیدن به آن است. در عمل و به طور واقعی، آن که به این سرکوب دست یازید نه «استثمارشدگان» بلکه حزب بلشویک بود، که خود نمایندۀ طبقۀ استثمارگر جدیدی بود که، زیر نام سوسیالیسم، نظام سرمایه داری دولتی را در روسیه مستقر ساخت. همین که این «استثمارشدگان»، همچون «استثمارگران»، برای خود حقوق ویژه-ای قائل شدند و در پوشش «دیکتاتوری پرولتاریا» مخالفان خود را از آن حقوق محروم کردند گواه آن است که آنها خود به شیوۀ استثمارگران عمل کردند و، ازهمین رو، نمی توانستند نمایندۀ طبقۀ کارگر باشند، طبقه ای که از جمله برای برانداختن هرگونه حقوق ویژۀ تبعیض آمیز مبارزه میکند.
برخورداری مخالفان از تمام حقوقی که دولت کارگری برای آحاد جامعه به رسمیت شناخته است نهتنها در اوضاع عادی و صلح آمیز بلکه در شرایط جنگی نیز صادق است. تأکید بر این نکته از آن رو ضروری است که لنین در موارد زیادی جنگ داخلیِ پس از انقلاب اکتبر را به دستاویزی برای سرکوب مخالفان تبدیل میکند. روشن است که میدان جنگ قواعد خاص خود را دارد و حساب آن از حساب زندگی عادیِ جامعه جداست. در جنگ، هر نیرویی که زور و مهارت و سلاح و ... بیشتری داشته باشد بر دشمن خود پیروز میشود و آن را از پا در می آورد. در اینجا هیچ سخنی از رعایت حقوق دیگری نمی تواند در میان باشد. اما توحش میدان جنگ را نمی توان به بیرون از این میدان تسری داد. در جنگ داخلیِ بورژوازی علیه حکومت کارگری، اسیر جنگیِ بورژوازی را نمی توان تیرباران کرد؛ او مشمول تمام حقوقی است که دولت کارگری برای آحاد جامعه بهرسمیت شناخته است. کموناردهای پاریس این قاعده را رعایت کردند و فقط در میدان جنگ و در واقع فقط برای دفاع از خود بود که دست شان به خون دشمنان شان آلوده شد. حال آنکه بورژوازی جنایتکارِ ورسای این قاعده را رعایت نکرد و پس از برانداختن کمون پاریس کارگران اسیر را سینۀ دیوار گذاشت و تیرباران کرد. فرق حکومت کارگری و حکومت بورژوایی را در همین برخوردهای متفاوت باید جست. مورد قابل ذکرِ دیگری که تفاوت کمون پاریس و حکومت بلشویک ها را در روسیه نشان میدهد پرداخت غرامت به صاحبان کارخانهها و کارگاههای تعطیل شده در ازای واگذاری آنها به تشکل های کارگری بود. مارکس در این باره در جنگ داخلی در فرانسه مینویسد:
اقدام دیگر کمون واگذاری تمام کارگاهها و کارخانههای تعطیلشده به تشکل های کارگری در ازای پرداخت غرامت به صاحبان آنها بود، قطع نظر از آنکه این سرمایه داران فرار کرده یا ترجیح داده بودند کار خود را موقتاً تعطیل کنند.٣٧
این برخورد را مقایسه کنید با موضع لنین پس از انقلاب اکتبر که چه گونه محکوم شدن «استثمارگران سرنگون شده» به «بدبختی و فقر» را تأیید میکند:
استثمارگرانِ سرنگون شده - که انتظار سرنگونی خود را نداشتند، آن را هرگز امکان پذیر نمیدانستند و فکر آن را هرگز به مخیلۀ خود راه نمی دادند ــ پس از نخستین شکست جدیِ خود، با انرژیِ ده بار بیشتر و با خشم سبعانه و کینه و نفرتی صد بار فزون تر برای بازگرداندن «بهشت» ازدست-رفته شان و برای خاطر خانوادههایشان، که زندگی خوش و راحتی داشتند و اکنون «عوام الناس» آنها را به بدبختی و فقر (یا کار «پیش پا افتاده»...) محکوم کرده اند، به نبرد دست می زنند.٣٨
فقر و بدبختی - حتی برای «استثمارگران سرنگون شده» - مطلقاً نشانۀ رشد و پیشرفت و آزادی انسان از قید و بند جامعۀ طبقاتی نیست؛ سهل است، نشانگر عقب ماندگی و باقی ماندن انسان در اسارت این جامعه است. کمون پاریس، حکومت طبقۀ کارگر فرانسه در صد و پنجاه سال پیش بود و، ازهمین رو، بهدلایل تاریخی هنوز نمیتوانست مظهر حاکمیت عموم کارگران این کشور باشد، بلکه بازهم عمدتاً تجلی قدرت سیاسیِ کارگرانِ فعال و پیشرو بود. اما همان کارگرانِ فعال و پیشرو، چون متکی به نیروی خود بودند - چه بسا تحت تأثیر انترناسیونال اول - و به هیچ دار و دسته ای آویزان نبودند (با آنکه بلانکیست ها، پرودونیست ها و مارکسیست ها را در صفوف خود داشتند) نمایندۀ دیکتاتوری پرولتاریا بودند و نه دیکتاتوری این یا آن حزب. همین برخوردِ کارگرانِ کمون با استثمارگران فراری و سرمایه ازکف داده نشان میدهد که آنان، برخلاف لنین و دیگر کمیسرهای حزبی، بلندنظرتر از آن بودند که محروم ساختن استثمارگرانِ سرنگون شده از بهره کشی، تبعیض و مزایای ویژه ی نظام سرمایه داری را بهمعنای محکوم کردن آنان به فقر و بدبختی بگیرند.
لنین می نویسد محروم ساختن بورژوازی از حق رأی پس از انقلاب اکتبر مسئله ای صرفاً روسی است و ویژگی دیکتاتوری پرولتاریا به طور عام نیست:
باید گفت که مسئلۀ محروم ساختن استثمارگران از حق رأی مسئله ای صرفاً روسی است، و نه مسئلۀ دیکتاتوری پرولتاریا به طور کلی.٣٩
شاید او بهاین ترتیب می پذیرد که ممکن است در کشوری دولت کارگری شکل بگیرد اما این دولت، بورژوازی را از حق رأی محروم نکند. اگر چنین باشد، دو پرسش پیش می آید: ١- آیا این امر در مورد تمام حقوق شهروندی صادق است یا فقط در مورد حق رأی؟ اگر فقط در مورد حق رأی است چرا شامل حقوق دیگر نمیشود؟ اما اگر شامل تمام حقوق شهروندی میشود، چرا دولت بلشویک ها بورژوازی را - حتی پیش از آنکه دست به اسلحه ببرد - نه تنها از حق رأی بلکه از دیگر حقوق شهروندی نیز محروم ساخت؟ برای مثال، چرا در دسامبر ۱۹١٧، که هنوز جنگ داخلی شروع نشده بود، نشریۀ کادت ها توقیف و حزب کادت غیرقانونی شد؟ یا چرا در سال ۱۹٢١، یک سال پس از پایان جنگ داخلی، لنین مخالفت آشکار خود را با آزادی مطبوعات بیان کرد؟ توضیح دلیل مخالفت لنین با آزادی مطبوعات بر درک او از دیکتاتوری پرولتاریا پرتو می افکند. از این رو، لازم است در اینجا اندکی مکث کنیم.
لنین مخالفت خود را با آزادی مطبوعات با نوشتن نامه ای به میاسنیکف به تاریخ ۵ اوت ۱۹٢١ بیان کرد. گابریل میاسنیکف کارگر بلشویکی بود که با بسیاری از سیاست های حزب بلشویک از جمله صلح برست لیتوفسک، سانسور و ممانعت از آزادی بیان و مطبوعات، سیاست نوین اقتصادی (نپ) و... مخالف بود. میاسنیکف در جریان تصفیۀ گسترده مخالفان حزب بلشویک در سال ۱۹٢٢، از حزب اخراج شد. اما او در سال ۱۹٢٣ گروهی به نام «گروه کارگرانِ حزب کمونیست روسیه» تشکیل داد و به مخالفت خود با حزب ادامه داد.
رهبران حزب پس از زندانی کردنِ میاسنیکف برای مدتی کوتاه، او را به مأموریتی در آلمان فرستادند، با این قصد که از دست او خلاص شوند. در آلمان، میاسنیکف به حزب کمونیست کارگریِ آلمان نزدیک شد و با استفاده از امکانات این حزب «مانیفست» گروه خود را منتشر کرد. بلشویک ها سپس گروه میاسنیکف را سرکوب کردند و خودِ او را به لطایفالحیل به روسیه بازگرداندند، تا دستگیرش کنند و به زندانش افکنند. در سال ۱۹٢٧، در زمان حکومت استالین، محکومیت زندان میاسنیکف به تبعید در ایروانِ ارمنستان تبدیل شد. اما او سال بعد از ایروان به ایران گریخت. میاسنیکف در ایران دستگیر و به ترکیه تبعید شد، اما پس از دو سال اقامت در ترکیه از آنجا به فرانسه مهاجرت کرد و تا سال ۱۹۴۵ در فرانسه در کارخانههای مختلف کار کرد. در این سال، پلیس مخفیِ رژیم استالین میاسنیکف را به شوروی بازگرداند؛ این بار، بازگرداندن او برای اعدام بود.
میاسنیکف در تابستان ۱۹٢١ مقاله ای با عنوان «مسائل مشکل-آفرین» منتشر کرد و در آن، ضمن نقد سیاست های حزب بلشویک، از «آزادی فراگیر مطبوعات» برای تمام احزاب اپوزیسیون، «از سلطنت طلبان گرفته تا آنارشیستها»۴٠ دفاع کرد. لنین در پاسخ به این دیدگاهِ میاسنیکف آزادی مطبوعات را یک شعار «ضدپرولتری» می داند و می نویسد:
ما نمی خواهیم خودکشی کنیم و، ازهمین رو، این کار را نمیکنیم. ما این واقعیت را به روشنی می بینیم: «آزادی مطبوعات» در عمل به این معناست که بورژوازی بین المللی بی درنگ صدها و هزارها نویسندۀ کادت، اس - ار و منشویک را بخرد، تبلیغات آنها را سازمان دهد و بر ضد ما بجنگد. این، یک واقعیت است. «آنها» از ما ثروتمندترند و می توانند برای جنگیدن با ما «نیرویی» را بخرند که ده بار از ما قویتر است. نه، ما این کار را نمیکنیم؛ ما به بورژوازی بین المللی کمک نمیکنیم.۴١
چنان که می بینیم، لنین می گوید در روسیه، حزبی قدرت سیاسی را بهدست گرفته که ده بار از بورژوازی ضعیف تر است و، چون این حزب نمیتواند با تبلیغاتِ بورژوازی مقابله کند پس باید با ابزار قدرت سیاسی مانع آزادی مطبوعات او شود تا او نتواند با تبلیغات خود کارگران را از حزب جدا کند. بهنظر لنین، به-رسمیت شناختن آزادی مطبوعات برای این بورژوازی به معنی کمک-کردن به او برای پیروز شدن بر حزب بلشویک است. باید گفت در این مورد نیز لنین «واقع بین» تر از مخالفان خویش است. حزبی که ده بار ضعیف تر از بورژوازی است درصورتی که آزادی مطبوعات و بیان و تشکل و تجمع و... را برای احزاب مخالف خود به رسمیت بشناسد پس از مدتی نهچندان طولانی از سوی این احزاب به زیر کشیده خواهد شد. اما حزبی که مدعی نمایندگی طبقۀ کارگر است ولی ده بار از بورژوازی ضعیف تر است چرا باید در قدرت سیاسی باشد؟ پاسخ لنین، بر اساس آنچه پیش از انقلاب اکتبر گفته بود، این است که اگر این حزب قدرت سیاسی را در دست داشته باشد، در کنار تسهیل گذار به سوی سوسیالیسم، کارگران را از نظر فکری و فرهنگی نیز از بورژوازی قوی تر خواهد ساخت و بدین سان سرمایه داری را تضعیف خواهد کرد. اما کارگری که در فضای ممانعت از آزادی بی-قیدوشرط مطبوعات زندگی کند و همچون اسب عصاری چشم و گوشش بر آنچه بورژوازی می گوید و می نویسد بسته باشد چه گونه می-تواند بهلحاظ فکری و فرهنگی از بورژوازی قوی تر شود؟ کارگران نمی توانند در فضای سانسور و اختناق و سرکوبِ ناشی از دیکتاتوری حزب سرمایه داری دولتی از بورژوازی قوی تر شوند، همان گونه که آنها در فضای سانسور و سرکوب و اختناق ناشی از دیکتاتوری های سرمایه داری لیبرال نمی توانند از بورژوازی قوی تر شوند. بنابراین، آنچه مانع می شود که لنین آزادی مطبوعات و به طور کلی آزادی های سیاسی را برای احزاب مخالف به رسمیت بشناسد دیکتاتوری حزبی است. این دیکتاتوری حاوی یک پارادوکس است: اگر آزادی سیاسی را برای احزاب مخالف خود به رسمیت بشناسد سرنگون خواهد شد و، اگر بخواهد در قدرت بماند، باید سانسور و سرکوب و خفقان را نه تنها بر احزاب اپوزیسیون بلکه بر طبقۀ کارگر تحمیل کند. نام گذاری این سانسور و سرکوب و خفقان نیز بهعنوان «دیکتاتوری پرولتاریا» در این واقعیت تغییری نمیدهد. در دیکتاتوری پرولتاریا، برخلاف درک لنین، شرط قوی ترشدن طبقۀ کارگر و تکیه به نیروی خود در مبارزه با سرمایه داری نه محرومیت از آزادی مطبوعات و به طورکلی آزادی سیاسی بلکه، درست برعکس، برخورداری از آزادی فراگیر و بی قیدوشرط سیاسی است. بهاینترتیب، در پاسخ به این پرسش که آیا، بهنظر لنین، بورژوازی روسیه باید فقط از حق رأی محروم میشده یا از تمام حقوق شهروندی، باید گفت، در دیکتاتوری پرولتاریای مورد نظر لنین، این بورژوازی باید نهتنها از حق رأی بلکه از تمام حقوق شهروندی محروم میشده است.
٢- چرا محرومیت بورژوازی از حق رأی در «دولت کارگریِ» لنینی مسئله ای صرفاً روسی بود؟ آیا این محرومیتِ صرفاً روسی به این دلیل نبود که بلشویک ها در مجلس مؤسسان در اقلیت قرار داشتند؟ بی تردید، چنین بود. این اقدامِ حزب بلشویک چنان غیرقابل دفاع بود که حتی خودِ لنین نیز نتوانست در مقابل انتقادهای کائوتسکی از آن دفاع کند و نوشت: «شاید راه حل من [برای مسئلۀ مضمون طبقاتیِ مجلس مؤسسان] درست نباشد».۴٢ به طور کلی، لنین در مورد مجلس مؤسسان فقط بر یک نکته تأکید میکند و انتقادهای دیگر را در این مورد بی پاسخ می گذارد. آن نکته نیز پاسخ به این انتقاد بی اساس کائوتسکی است که بلشویک ها فقط پس از آنکه در مجلس مؤسسان به اقلیت افتادند جمهوری ساویت ها را مترقی تر از جمهوری پارلمانی دانستند. واقعیت این است که لنین، برخلاف آنچه کائوتسکی در مقالۀ «دیکتاتوری پرولتاریا» می نویسد، نه پس از نتیجۀ انتخابات مجلس مؤسسان در اواخر نوامبر ۱۹١٧ بلکه از همان زمان بازگشت از خارج کشور به روسیه در آوریل ۱۹١٧، دموکراسی ساویتی را برتر از دموکراسی پارلمانیِ مجلس مؤسسان اعلام کرده بود. اما این تنها سخنی است که لنین، در انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد، در مورد مجلس مؤسسان بهزبان می آورد. مهم ترین مسائل دربارۀ انتخابات مجلس مؤسسان و انحلال بعدیِ آن عبارت اند از نخست توضیح علت انحلال این مجلس و سپس پاسخ به این پرسش مهم تر که چهطور شد حزبی که ادعای برخورداری از رأی اکثریت «ساویت های نمایندگان کارگران، سربازان و دهقانان» را داشت در انتخابات مجلس مؤسسان در اقلیت قرار گرفت؟ پاسخ لنین به مسئلۀ نخست، چنان که دیدیم، این است که فهرست های انتخاباتیِ احزاب پیش از انقلاب اکتبر تهیه شده اند و رویدادهای ناشی از این انقلاب را منعکس نمیکنند. برای مثال، حزب «انقلابیون سوسیالیست» پس از انقلاب اکتبر دچار انشعاب شد و جناح چپِ آن برنامۀ بلشویک ها را پذیرفت. بنابراین، بهنظر لنین، فهرستی که این حزب پیش از این انشعاب برای انتخابات مجلس مؤسسان تهیه کرده بود نمی توانست بازتاب این انشعاب باشد. اما بهنظر می رسد انتقاد لنین اساس درستی نداشته است. ظاهراً فاصلۀ آرای نمایندگان جناح راستِ «انقلابیون سوسیالیست» و آرای نمایندگان بلشویک در این انتخابات چنان زیاد بوده که حتی با درنظرگرفتن این انشعاب بازهم رأی نخست از آنِ حزب «انقلابیون سوسیالیست» میشد. چه بسا از همین رو بود که لنین، در انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد، از امکان اشتباه نظر خویش سخن گفت. اما پرسش مهم ترِ دوم دربارۀ چراییِ در اقلیت قرارگرفتنِ حزب بلشویک در انتخابات مجلس مؤسسان را لنین اساساً مطرح نمیکند - نه در این جزوه و نه در تزهایی دربارۀ مجلس مؤسسان - و موضعش دربارۀ آن سکوت مطلق است.
سرکوب احزاب مخالف و محروم ساختن آنها از حقوق شهروندی در پوشش دیکتاتوری پرولتاریا و تشدید اجتناب ناپذیر آن در فضای جنگ داخلی در سالهای ۱۹١٨ تا ۱۹٢٠ از یکسو و بیدادِ قحطی و فقر و گرسنگی و بیکاری و دیگر مصائب هولناکِ اقتصادی از سوی دیگر اعتراض و خیزش بخش هایی از کارگران و دهقانان را در پی داشت. جلوتر به راه حل لنین برای اوضاعِ پس از جنگ داخلی در روسیه خواهم پرداخت، اما در اینجا لازم است به مخالفت کمونیست های «چپ» در کشورهای اروپایی با دیدگاههای لنین و نقد نظرات آنها از سوی لنین اشاره کنم.
ظرفی که این کمونیست ها انتقادهای خود را در آن مطرح میکردند «انترناسیونال کمونیستی» یا انترناسیونال سوم بود که در سال ۱۹١۹ در مقابل انترناسیونال دوم به دست حزب بلشویک و احزاب همسو با آن در کشورهای دیگر بنیاد گذاشته شد. قرار بود کنگرۀ دوم این انترناسیونال در تابستان ۱۹٢٠ در پتروگراد برگزار شود. لنین اثر خود به نام بیماری بچگانۀ کمونیسمِ «چپ» را در ماههای پیش از برگزاری این کنگره به پایان رساند، ترتیب ترجمۀ سریع آن را به بیشترِ زبان های اروپایی داد تا به این ترتیب بتواند دستور جلسه و بحث های این کنگره را در جهت مورد نظر خود به پیش برد. از جملۀ مواضع کمونیست های «چپ» یکی تحریم شرکت کمونیست ها در پارلمان ها و اتحادیههای کارگریِ ارتجاعی بود. بدیهی بود که این موضع، احزاب کمونیست را بیش از پیش به جریان های فرقه ای تبدیل میکرد، و حاصلی جز تضعیف نقش آنها در جنبش کارگری نداشت. لنین در اثر فوق به درستی این موضع کمونیست های «چپ» را به نقد می کشد. اما مضمون این اثر فقط نقد این موضع نیست. یکی از بحث هایی که لنین در این اثر مطرح میکند پاسخ به انتقادی است که کمونیست های مخالفِ حزب کمونیست آلمان مطرح میکردند. این کمونیست ها با «دیکتاتوری حزب کمونیست»۴٣ مخالف بودند و در مقابلِ آن از «دیکتاتوری طبقۀ پرولتاریا»۴۴ دفاع میکردند. دیدگاه این اپوزیسیونِ حزب کمونیست آلمان، آن گونه که لنین آن را نقل میکند، چنین بود:
«... از نظر سیاسی، دورۀ گذار [از سرمایه داری به سوسیالیسم] دورۀ دیکتاتوری پرولتاریاست...» «... در اینجا این پرسش پیش می آید: چه کسی این دیکتاتوری را اجرا میکند: حزب کمونیست یا طبقۀ پرولتاریا؟...اساساً، باید برای دیکتاتوری حزب کمونیست بکوشیم یا برای دیکتاتوری طبقۀ پرولتاریا؟...» «... بنابراین، اکنون دو حزب کمونیست در مقابل یکدیگر صف آرایی کرده اند: یکی حزب رهبران است، که میکوشد مبارزۀ انقلابی را سازمان دهد و آن را از بالا هدایت کند، و مصالحه و پارلمانتاریسم را می پذیرد برای آنکه اوضاع و احوالی را به وجود آورد که بتواند برای اجرای دیکتاتوری خود به ائتلافی دولتی [با احزاب دیگر] دست یابد». «دیگری حزب تودههاست، که در انتظار اعتلای مبارزۀ انقلابی از پایین است، حزبی که در این مبارزه روش واحدی دارد و به کار می بندد - روشی که آشکارا به هدف می-رسد - و تمام روش های پارلمانی و اپورتونیستی را رد میکند. این روش واحد عبارت است از براندازی بی-قیدوشرط بورژوازی، به گونه ای که سپس دیکتاتوری پرولتاریا را برای پیاده کردن سوسیالیسم بر قرار کند... اولی، دیکتاتوری رهبران است؛ دومی، دیکتاتوری تودهها! شعار ما این است».۴۵
چنانکه پیداست، مخالفانِ حزب کمونیست آلمان از یکسو دو مسئله را از هم تفکیک میکنند و به درستی دیکتاتوری پرولتاریا را در مقابل دیکتاتوری حزب کمونیست قرار می دهند. اما، از سوی دیگر، حزبی را («حزب رهبران») که از در بیرون کرده اند با نام «حزب تودهها» از پنجره وارد میکنند تا «بورژوازی را براندازد و دیکتاتوری پرولتاریا را برای پیاده کردن سوسیالیسم برقرار کند». پرسش هایی که با خواندن این نظرات بی درنگ به ذهن خطور میکنند اینهایند: اولاً چرا خودِ همان پرولتاریایی که می خواهد اِعمال دیکتاتوری کند بورژوازی را سرنگون نمیکند؟ ثانیاً، چه تضمینی وجود دارد که حزبی که پس از برانداختن بورژوازی به قدرت می رسد قدرت را به پرولتاریا بسپارد؟ ثالثاً، بهفرض که حزب قدرت را به پرولتاریا بسپارد، آیا چنین پرولتاریایی همیشه وامدار و درواقع سرسپردۀ حزب نخواهد بود؟ این پرسش ها به روشنی ناپیگیریِ نقد کمونیست های اپوزیسیونِ حزب کمونیست آلمان را دربارۀ مقولۀ «حزب» نشان می دهد. ایراد این جریان، که بعدها به «کمونیسم شورایی» معروف شد و نظریه پردازانی چون آنتون پانه کوک را در صفوف خود داشت، فقط ناپیگیری در نقد حزب نبود. پانه کوک البته نظام جدیدِ استقراریافته در روسیه را سرمایه داری دولتی میدانست و به درستی می گفت:
در روسیه، نظام سرمایه داری دولتی نه از راه انحراف از اندیشههای لنین بلکه با پیروی از این اندیشهها (برای مثال، اندیشههای او در دولت و انقلاب) استحکام یافت. در آن جا، طبقۀ مسلط و استثمارگر جدیدی برای حکومت بر طبقۀ کارگر به قدرت رسید.۴٦
اما پاشنۀ آشیل دیدگاه پانه کوک باور به ایدئولوژی مارکسیسم بود و پذیرش این ایدئولوژی نیز بی تردید اعتقاد به حزب لنینی را پیش فرض می گیرد. بدین سان، او در نقد ایدئولوژیِ مارکسیسم نیز، همچون نقد حزب، ناپیگیر بود. او صرفاً بین «مارکسیسم واقعی» و «مارکسیسم لنینی» فرق می گذاشت و دومی را نوعی انحراف از اولی میدانست.۴٧
اگر کمونیست های «چپ» تقابل بین دیکتاتوری پرولتاریا و دیکتاتوری حزب را تا آخر پیگیری میکردند و مرعوب دیدگاههای لنین نمیشدند می توانستند به این نتیجۀ منطقی برسند که طبقۀ کارگر نهتنها به حزبِ مورد نظر کائوتسکی و لنین نیاز ندارد بلکه این حزب اساساً برای سلطه بر طبقۀ کارگر بهوجود آمده است و، ازهمین رو، باید یکسره کنار گذاشته شود. همین ناپیگیری و تزلزل کمونیست های «چپ» در نقد حزب است که لنین را قادر می سازد به آنان حمله کند. او می نویسد:
به عنوان قاعده و در اکثر موارد - دست کم در کشورهای متمدنِ کنونی - طبقات را احزاب سیاسی رهبری میکنند؛ و احزاب سیاسی را نیز، به عنوان یک قاعدۀ عمومی، گروههای کم وبیش ثابتی از مقتدرترین، بانفوذترین و باتجربه ترین اعضای طبقه، که برای پرمسئولیت ترین مناصب انتخاب میشوند و لیدر نامیده میشوند، اداره میکنند.۴٨
گفتنی است که - چنان که پیشتر اشاره کردم - لنین در جاهای دیگر برای تکمیل این ساختارِ یکسره سلسلهمراتبی یک رکن فردی را نیز در رأس آن می گذارد، رکنی که سپس «دبیر کل حزب» نامیده شد. اما تا آنجا که به استدلال لنین دربارۀ توجیه «حزب سیاسی طبقۀ کارگر» مربوط میشود، می بینیم که این استدلال اساساً بورژوایی است: چون در «کشورهای متمدنِ کنونی» احزاب سیاسی طبقات را «رهبری» میکنند، و از آنجا که در این کشورها «مقتدرترین، بانفوذترین و باتجربه ترین» اعضای طبقات احزاب سیاسی را اداره میکنند، پس طبقۀ کارگر را نیز باید حزب سیاسی رهبری کند و این حزب را نیز باید مقتدرترین، بانفوذترین و باتجربه ترین اعضای طبقۀ کارگر اداره کنند. در پاسخ به این استدلال باید گفت: درست است؛ طبقۀ بورژوازی را حزبِ این طبقه باید رهبری کند و این حزب را نیز باید نخبگان این طبقه، یعنی «مقتدرترین، بانفوذترین و باتجربه ترین» اعضای این طبقه اداره کنند. زیرا رهبری و ادارۀ جامعۀ سرمایه داری مستلزم حکومت اقلیت بر اکثریت است و این حکومت به اقتدار، نفوذ و تجربه نیاز دارد، و این ویژگی ها را نیز فقط در نخبگان طبقۀ بورژوا می توان یافت. اما آیا ازمیان-برداشتن سرمایه داری و پیشروی به سوی جامعۀ کمونیستی نیز مستلزم حکومت اقلیت بر اکثریت است؟ پاسخ مارکس به این پرسش آشکارا منفی است، زیرا او می خواهد طبقۀ کارگر به نیروی خود از بند کارگری کردن، یعنی کارِ مزدی، رها شود و این رهایی الزاماً به حکومت اکثریت کارگرانِ خودآگاه، خودگردان و متکی-به خود بر اقلیت جامعه نیاز دارد، حکومتی که خود در گرو ایجاد تشکلی است که اکثریت جامعه در آن سازمان یافته باشد. اما کسی که می خواهد همۀ افراد جامعه را به کارگرِ مزدبگیرِ دولت تبدیل کند، چه بخواهد و چه نخواهد، ناچار است به این پرسش پاسخ مثبت بدهد. زیرا نظامِ مزدی، اعم از خصوصی و دولتی، مستلزم حکومت اقلیت بر اکثریت است، که طبعاً به حزبی نیاز دارد که اقلیتی از نخبگان را در خود سازمان داده باشد، و نخبه نیز به دلایل روشن معمولاً خاستگاه بورژوایی دارد. از همین روست که لنین و کائوتسکی نظریه پردازان سوسیالیسم را، که قاعدتاً بهنظر آنها باید رهبران «حزب سیاسیِ طبقۀ کارگر» باشند، به صراحت «روشنفکران بورژوا» می نامند. این نیز که چه گونه این «روشنفکران بورژوا» یک باره به «مقتدرترین، بانفوذترین و باتجربه ترین» اعضای طبقۀ کارگر تبدیل میشوند فقط می تواند مصرف چهرۀ کارگری دادن به تشکیلاتی را داشته باشد که نخبگان بورژوا آن را بنیاد گذاشته اند.
لنین، در سخنرانی خود در کنگرۀ دوم «انترناسیونال کمونیستی» به تاریخ ٢٣ ژوییۀ ۱۹٢٠، به صراحت می گوید منظور او از دیکتاتوری پرولتاریا همان دیکتاتوری حزب یعنی دیکتاتوری اقلیت بر اکثریت است و، به این ترتیب، بر تمام آنچه که پیشتر (مثلاً در دولت و انقلاب) در تعریف دولت کارگری بهعنوان دیکتاتوری اکثریت بر اقلیت گفته است خط بطلان می کشد. او این سخنرانی را با نقد نظرات دو تن از کمونیست های «چپِ» انگلستان این گونه آغاز میکند:
رفقا، مایلم چند نکته را دربارۀ سخنان رفقا تَنِر (Tanner) و مکلَین (McLaine) به اطلاع شما برسانم. تَنِر می گوید طرفدار دیکتاتوری پرولتاریاست. اما او دیکتاتوری پرولتاریا را درست آن گونه که ما [بلشویک ها] میبینیم نمی بیند. او می-گوید منظور ما [بلشویک ها] از دیکتاتوری پرولتاریا درواقع دیکتاتوری اقلیتِ سازمان یافته و آگاه پرولتاریاست. کاملاً درست است؛ در عصر سرمایه داری، که تودههای کارگر در معرض استثمار مدام قرار دارند و نمی-توانند استعدادهای انسانیِ خود را رشد دهند، مشخص ترین ویژگیِ احزاب سیاسیِ طبقۀ کارگر این است که فقط اقلیتی از این طبقه را در بر میگیرند. حزب سیاسی فقط اقلیتی از طبقه را در بر می گیرد، همان گونه که کارگرانِ واقعاً آگاه به منافع طبقاتی در هرجامعۀ سرمایه داری فقط اقلیتی از تمام کارگرانِ آن جامعه را تشکیل می دهند. بنابراین، ما ناچاریم بپذیریم که فقط این اقلیت آگاه به منافع طبقاتی است که می تواند تودههای وسیع کارگر را هدایت و رهبری کند.۴٩
لنین در اینجا نیز از درِ نقطۀ ضعف کمونیست های «چپ»، یعنی باور آنها به مضمون «حزب سیاسی طبقۀ کارگر»، وارد میشود و در واقع برای خلع سلاح سیاسیِ آنها سخنان خود را این گونه ادامه میدهد:
و اگر رفیق تَنِر بگوید با حزب مخالف است اما در همان حال با اقلیتی از سازمان یافته ترین و انقلابی ترین کارگران که راه را به کل پرولتاریا نشان دهد موافق است، آن گاه من خواهم گفت درواقع بین ما اختلافی نیست. این اقلیت سازمان یافته چیست؟ اگر این اقلیت همان کارگران آگاه به منافع طبقاتیاند، اگر می توانند تودهها را رهبری کنند، و اگر می توانند به هر مسئله ای که در دستور روز قرار می-گیرد پاسخ دهند، پس در واقع آنها همان حزباند.۵٠
کسی که مشکل طبقۀ کارگر را در این ببیند که فقط اقلیتی از این طبقه به منافع طبقاتی «آگاهی»۵١ دارند، قاعدتاً باید برای تبدیل این اقلیت به شمار هرچه بیشتری از کارگران بکوشد و کمک کند طبقۀ کارگر هم از نظر خودآگاهی و هم به لحاظ سازمان یافتگی روی پای خود بایستد و به این یا آن حزب سیاسی وابسته نشود. اما کسی چون لنین که ــ به دلایلی که در این کتاب آورده ام - مسئلۀ اصلی مبارزۀ طبقاتیِ کارگران را نه رهایی طبقۀ کارگر از چنگ سرمایه به نیروی خود بلکه سازمان-دهی قدرتِ یک حکومت ایدئولوژیک می داند، به راحتی می تواند کمبود خودآگاهی و سازمان یافتگی طبقۀ کارگر را به محمل و دستاویزی برای ایجاد تشکلی از انقلابیون حرفه ای با هدف کسب قدرت سیاسی تبدیل کند. روشن است که چنین حزبی نه سازمان مبارزۀ طبقۀ کارگر برای رهایی از چنگ سرمایه بلکه، برعکس، سازمان سلطۀ ایدئولوژیک «انقلابیون حرفه ای» برای استثمار طبقۀ کارگر بهشیوۀ سرمایه داری دولتی است. بنابراین، صرف نقد «حزب سیاسی طبقۀ کارگر» کافی نیست و، چنان که استدلال لنین در بالا نشان میدهد، اگر منتقدِ «چپ» نقد حزب را تا نقد دیکتاتوری اقلیت بر اکثریت، یعنی سلطۀ ایدئولوژیک کارِ فکری بر کارِ مادی برای برقراری سرمایه داری دولتی، پیش نبرد، او همچنان در اسارت ایدئولوژی مارکسیستیِ لنین قرار دارد و نمی-تواند به کُنه این ایدئولوژی همچون نظریۀ دگردیسیِ کمونیسم مارکس پی ببرد.
اکنون وقت آن است که ببینیم پس از جنگ داخلی چه پیش آمد. تا زمانی که جنگ داخلی ادامه داشت نه مردم می توانستند آشکارا به سیه روزی خود اعتراض کنند و نه مخالفان لنین در حزب فرصت می یافتند اختلاف نظر خود را عیان سازند. همین که جنگ پایان یافت، هم پرده ای که جنگ بر روی اعتراض مردم به سیه روزی و قحطی و فقر و بیکاری کشیده بود کنار رفت و هم مخالفان فرصت پیدا کردند اختلاف نظر خود را آشکارا بیان کنند. به موضوع نخست بعداً خواهم پرداخت. در اینجا به عیان-شدن اختلاف های درون حزب و نحوۀ برخورد لنین به آنها اشاره میکنم.
تشدید اختلاف های درونیِ حزب، که لنین آن را «بحران حزب» می-نامید، از برخورد با اتحادیههای کارگری شروع شد. نخست تروتسکی بود که از «تریدیونیونیسمِ ساویتی» سخن گفت و بدین-سان به جای سلطۀ حزب بر اتحادیههای کارگری از ادغام اتحادیهها در ساویت ها دفاع کرد. زینوویف به نقد دیدگاه تروتسکی پرداخت. در این تقابل، لنین جانب زینوویف، تامسکی و دیگر دست اندرکارانِ اتحادیههای کارگری را گرفت. او در سخنرانی خود با عنوان اتحادیههای کارگری، موقعیت کنونی و خطاهای تروتسکی به تاریخ ٣٠ دسامبر ۱۹٢٠ جایگاه اتحادیههای کارگری در دیکتاتوری پرولتاریا را این گونه تعریف میکند:
گذار به سوسیالیسم در گرو دیکتاتوری پرولتاریاست، اما این دیکتاتوری را سازمانی که تمام کارگران صنعتی را در بر می گیرد عملی نمیکند... . می توان گفت اتفاقی که می-افتد این است که حزب، پیشاهنگ پرولتاریا را جذب میکند، و این پیشاهنگ است که دیکتاتوری پرولتاریا را به عمل در میآورد. ... از یکسو، اتحادیههای کارگری حلقۀ واسط بین پیشاهنگ و تودههایند، و با فعالیت روزمره-شان [حقانیت پیشاهنگ] را برای تودهها توضیح میدهند... . از سوی دیگر، اتحادیههای کارگری «نیروی ذخیرۀ» قدرت دولتیاند. چنین است جایگاه اتحادیههای کارگری در دورۀ گذار از سرمایه داری به کمونیسم. به طور کلی، این گذار بدون رهبریِ تنها طبقه ای که سرمایه داری او را برای تولید بزرگ مقیاس تربیت کرده و تنها طبقه ای که هیچ منفعتی در خرده مالکی ندارد، نمی تواند صورت گیرد. اما دیکتاتوری پرولتاریا را نمی توان بهوسیلۀ سازمانی اجرا کرد که کل این طبقه را در بر می گیرد، زیرا در تمام کشورهای سرمایه داری (نه تنها در اینجا، یعنی یکی از عقب مانده-ترینِ آنها) بخش هایی از پرولتاریا هنوز چنان پراکنده، منحط و فاسدند (در برخی کشورها بر اثر امپریالیسم) که سازمانی که کل پرولتاریا را در بر می گیرد نمیتواند مستقیماً دیکتاتوری پرولتاریا را اجرا کند. این دیکتاتوری را فقط پیشاهنگی می تواند عملی کند که انرژی انقلابیِ طبقه را جذب کرده است. کل [طبقۀ کارگر] بهسان چرخ دندههای [این پیشاهنگ] عمل میکند. چنین است ساز و کار دیکتاتوری پرولتاریا و لوازم گذار از سرمایه داری به کمونیسم.۵٢
چنان که می بینیم، لنین برای تعیین رابطۀ اتحادیههای کارگری و حکومت از دو پیش فرض اساسی عزیمت میکند: ١- طبقۀ کارگر نمیتواند حکومت کند، زیرا اکثریت این طبقه پراکنده، منحط و فاسدند. ٢- فقط اقلیتی از طبقه، که دارای انرژی انقلابی اند، می توانند حکومت کنند و جامعه را از سرمایه داری بهسوی کمونیسم ببرند. یادآوری میکنم که نظر لنین در این مورد همان نظر کائوتسکی در مقالۀ «دیکتاتوری پرولتاریا»ست، مقاله ای که لنین بر اساس آن کائوتسکی را «مرتد» نامید. تفاوت آنها فقط در این است که کائوتسکی ناتوانی طبقۀ کارگر برای حکومت را از آن رو می داند که این طبقه «توده ای بی-شکل»۵٣ است، حال آنکه لنین علت این ناتوانی را «پراکندگی، انحطاط و فساد» اکثریتِ این طبقه میداند. اما با این پیش فرض-ها، خواننده انتظار دارد که هدفِ حکومتِ حزب، یعنی دیکتاتوری اقلیت طبقۀ کارگر، از نظر لنین، رفع پراکندگی، انحطاط و فساد اکثریت طبقه باشد. اما مطلقاً چنین نیست. لنین «واقع-بین» تر از آن است که همچون کمونیست های «چپِ» آلمان بگوید حزب قدرت سیاسی را برای آن به دست می گیرد که سپس آن را به طبقه بسپارد. او خوب می داند که حزبی که قدرت را به دست می گیرد آن را به هیچ نیروی دیگری واگذار نخواهد کرد. لنین قدرت گیری اقلیت را برای آن می خواهد که اکثریت را به «چرخ دندۀ» این اقلیت تبدیل کند. اکثریتِ مورد نظر لنین نه تنها اتحادیههای کارگری، نه تنها کل کارگران، بلکه دهقانان را نیز شامل میشود. او، ضمن نقد دیدگاه تروتسکی، سلطۀ دولت اقلیت بر اکثریت جمعیت جامعۀ روسیه را این گونه بیان میکند:
تروتسکی این واقعیت را نادیده می گیرد که ما در اینجا نه با یک آرایش ساده بلکه با آرایش پیچیده ای از چرخ دندهها رو به روییم؛ زیرا دیکتاتوری پرولتاریا را نمی توان با یک سازمان توده ایِ پرولتری عملی کرد. این دیکتاتوری بدون تعدادی «تسمه نقاله» نمیتواند کار کند، «تسمه نقاله» هایی که پیشاهنگ را به تودۀ طبقۀ پیشرو و این توده را به تودۀ مردم زحمتکش متصل میکنند. در روسیه، این تودۀ مردم زحمتکش دهقاناناند.۵۴
لنین، در جایی دیگر از همین سخنرانیِ مورد بحث، در پاسخ به تروتسکی که دولت ساویت ها را «دولت کارگری» نامیده بود، تأکید میکند: «دولت ما در واقع نه دولت کارگران بلکه دولت کارگران و دهقانان است».۵۵ لنین اندکی پس از سخنرانیِ فوق در مقالۀ «بحران حزب» این گفتۀ خود را «تصحیح» میکند و می-نویسد:
باید یک اشتباه دیگرم را در سخنرانی ٣٠ دسامبر تصحیح کنم. من در آن سخنرانی گفتم: «دولت ما در واقع نه دولت کارگران بلکه دولت کارگران و دهقانان است». رفیق بوخارین یک باره فریاد کشید: «چه نوع دولتی؟» من در پاسخ او را به کنگرۀ هشتم ساویت ها ارجاع دادم، که در آن زمان تازه پایان یافته بود. من به گزارشِ این بحث در آن کنگره رجوع کردم و دریافتم که اشتباه از من بوده و رفیق بوخارین درست گفته است. من باید مسئله را این گونه بیان میکردم: «دولت کارگری یک انتزاع است. چیزی که ما در واقع داریم دولتی کارگری است که این ویژگی ها را دارد: اولاً نه طبقۀ کارگر بلکه دهقانان اند که اکثریت جمعیت کشور را تشکیل می دهند و، ثانیاً، دولت ما دولتی است که دچار اعوجاجِ بوروکراتیک است». هر آن کس که کل سخنرانیِ من را بخواند درخواهد یافت که این تصحیح هیچ خدشه ای به استدلال یا نتیجه گیری من وارد نمیکند.۵٦
لنین درست می گوید. استدلال یا نتیجه گیری او در سخنرانی ٣٠ دسامبر این بود که اقلیت طبقۀ کارگر، یعنی حزب بلشویک، بر اکثریت جمعیت جامعه اِعمال دیکتاتوری میکنند، اکثریتی که نه تنها اتحادیههای کارگری، نه تنها کل تودههای کارگر بلکه دهقانان را نیز شامل میشوند. همان گونه که لنین می گوید، «تصحیح» فوق هیچ خدشه ای به این نتیجه گیری وارد نمیکند. اما این نتیجه گیری، تا آنجا که به اتحادیههای کارگری مربوط میشود، هیچ معنایی جز تبدیل این تشکل ها به زائدۀ «حزب سیاسی طبقۀ کارگر» ندارد. در این مورد، برخورد حزب بلشویک با اتحادیههای کارگری همان برخورد احزاب کنونیِ دنیای سرمایه داری یعنی حزب سوسیال دموکرات آلمان، حزب کارگر انگلستان و حزب دموکرات آمریکا با این تشکل هاست؛ تفاوت فقط در این است که احزاب اخیر اتحادیههای کارگری را درخدمت سرمایه داریِ نولیبرال می خواهند، حال آنکه حزب بلشویک این تشکل ها را برای تثبیت و تحکیم سرمایه داری دولتی میخواست.
معلوم بود که این نگرش لنین با مخالفت بخش های از حزب بلشویک رو به رو خواهد شد. در این مقطع، دست کم پنج گروه مخالف در حزب بلشویک وجود داشت: تروتسکی و هم نظرانش، بوخارین و هم فکرانش، «اپوزیسیون کارگری» به رهبری شلیاپنیکف، اپوزیسیون «سانترالیسم دموکراتیک» به رهبری ساپرانف، و گروه ایگناتف. با آنکه این گروهها همه پلاتفرم-های خاص خود را داشتند و مخالفت خود را با سیاست حاکم بر حزب با شعارهای مخصوص بهخود بیان میکردند - مثلاً «تریدیونیونیسمِ ساویتی»(تروتسکی)، «دموکراسی صنعتی» (بوخارین)، «سپردن مدیریت اقتصاد کشور به اتحادیههای کارگری»۵٧ (اپوزیسیون کارگری) و... - اما همه در یک نکته اشتراک داشتند و آن مخالفت با دولتی کردنِ کامل اتحادیههای کارگری بود. البته مخالفت این گروهها با حزب بلشویک از بحث اتحادیههای کارگری فراتر می رفت؛ اما عمدتاً به رابطۀ دولت و اتحادیههای کارگری گره خورده بود. در اینجا نیز واقع بینیِ بورژواییِ لنین بر توهم مخالفانش پیروز شد. در واقع، مخالفان در زمین لنین با او مبارزه میکردند. این زمین، همانا دیکتاتوری و تاخت و تاز مطلق حزب بلشویک در تمام عرصههای جامعه بود. نقطۀ ضعف مخالفان این بود که در حالی که با نفس وجود حزب مشکلی نداشتند و همچون لنین از دیکتاتوری حزب عزیمت میکردند، می کوشیدند از دامنۀ دخالت این دیکتاتوری در امور جامعه بکاهند. و این چیزی جز غفلت از علت اصلیِ «بحران حزب» نبود. لنین در اینجا نیز با تکیه بر نقطۀ ضعف مخالفانِ خود توانست آنها را از میدان به در کند. برای مثال، به این گفتۀ او در همان مقالۀ «بحران حزب» توجه کنید:
کمونیسم می گوید: حزب کمونیست، پیشاهنگ پرولتاریا، تودۀ کارگرانِ غیرحزبی را رهبری میکند و تودهها - نخست کارگران و سپس دهقانان - را آموزش میدهد، تربیت میکند و آماده می سازد («مدرسۀ» کمونیسم) تا آنها بتوانند درنهایت ادارۀ کل اقتصاد کشور را به دست گیرند. [حال-آنکه] سندیکالیسم مدیریت صنایع («ادارات اصلی و هیئت های مرکزی») را به تودۀ کارگران غیرحزبی، که در صنایع تقسیم شده اند، واگذار می کند و بدین سان حزب را به امری زائد تبدیل میکند و نمی تواند مبارزه ای بی وقفه را برای تربیت تودهها یا تمرکز واقعی مدیریت کل اقتصاد کشور در دستان آنها پیش برد.58
لنین به این ترتیب با تکیه بر باور «اپوزیسیون کارگری» به حزب و دیکتاتوری حزبی و معرفی این باور بهعنوان «کمونیسم» می تواند این اپوزیسیون را به راحتی به انحراف «سندیکالیستی و آنارشیستی»59 از کمونیسم متهم کند، و فعالیت آن را «مغایر با عضویت در حزب کمونیست روسیه»60 اعلام کند. او نه تنها می-تواند اعضای «اپوزیسیون کارگری» را از حزب اخراج کند بلکه با تکیه بر نقطۀ ضعف خودِ اپوزیسیون قادرمیشود مخالفان دیگر را نیز مرعوب سازد و از میدان به در کند.
سیر دگردیسی و پسرفت کمونیسم مارکس، که پس از انقلاب اکتبر ١۹١٧ خود را به صورت دیکتاتوری اقلیت حزبی بر اکثریت مردم روسیه نشان داده بود، در سال های پس از ۱۹٢٠ شتاب بیشتری گرفت. فقر و بیکاری و قحطیِ مزمن جامعه ی روسیه، که جنگ جهانی اول نیز مزید بر علت شده و آنها را تشدید کرده بود، کم بود، مصائب خانمان سوز دو سال جنگ داخلی نیز به آنها افزوده شد و جانِ بخش های وسیعی از مردم را به لب رساند. دولت در سال های جنگ داخلی و تا اوایل سال ۱۹٢۱ غلۀ مورد نیاز مردم شهرها را با مصادرۀ محصولات دهقانان تأمین میکرد. حاکمیت «کمونیسم جنگی» در دورۀ جنگ داخلی را مردم به دلایلی قابل درک تحمل میکردند؛ اما پس از پایان این جنگ دیگر نه کارگران تناسبی بین تشدید بی امان بارآوری کار و تلاش سخت و توان فرسای خود برای تولید محصولات مورد نیاز دولت از یکسو و تداوم فضای جنگی و سیه روزی مشقت بارِ زندگیِ کوپنی و نیز تشدید اختناق سیاسی از سوی دیگر می دیدند، و نه دهقانان مصادرۀ محصول خود را از سوی دولت بر میتابیدند. ازهمین رو، مناطقی از کشور دستخوش قتل و غارت و شورش و ناآرامی شد. پاسخ دولت بلشویکی به این اوضاع، همچون پاسخ هر دولت بورژوایی، از یکسو سرکوب و از سوی دیگر رفرم اقتصادی بود.
برجسته ترین نمونۀ سرکوب شورش های سال ۱۹٢۱ در روسیه، درهم-کوبیدن قیام کرونشتات بود. مشکل اصلی مردم شهرهای روسیه در سال ۱۹٢۱ نان بود. تولید غلات در روستاها نیازهای مردم را برآورده نمیکرد، ضمن آنکه بخشی از همان تولیدِ ناکافی را نیز دهقانان احتکار میکردند و به دولت نمی دادند. سیاست دولت برای تأمین نان در دوران «کمونیسم جنگی» عبارت بود از مصادرۀ غلات در روستاها و سهمیه ای کردنِ نان در شهرها. طبیعی بود که بخش وسیعی از دهقانان با این سیاست مخالف باشند. در شهرها نیز ٢٠٠ گرم نان (که در موارد خاصی به۴٠٠ ، ٦٠٠ و بهندرت به ٨٠٠ گرم می رسید) به عنوان سهمیۀ روزانۀ هر نفر بخش ناچیزی از نیازهای غذایی کارگران را تأمین میکرد و بسیاری از کارگران سایر نیازهای خود را در زیر پوست سیاست دولت تأمین میکردند. آنان، دور از چشم شبه نظامیان دولتی، اجناس مورد نیاز روستاییان همچون نفت و نمک و کبریت و پوتین و لباس دست دوم را با خود به روستا می بردند و آنها را با آرد و سیب زمینی مبادله میکردند. البته گاه در برگشت گیر میلیشیا می افتادند و همان آرد و سیب زمینی ناچیزشان هم مصادره میشد. از سوی دیگر، دستمزدهای کارگران سخت کاهش یافته و به سطح ٩ % دستمزدهای سال ۱۹۱۳ رسیده بود. ٦١
پس از پایان جنگ داخلی، نارضایتی کارگران از وضع موجود در شکل اعتصاب های پرشمار و گستردۀ آنها آشکار شد. طبق آمارِ یکی از روزنامههای وابسته به اتحادیههای کارگری روسیه، این کشور در سال ۱۹٢۱ شاهد ۴٧٧ اعتصاب با شرکت ۱٨۴٠٠٠ نفر بوده است.٦٢ مهم ترینِ این اعتصاب ها، اعتصاب کارگران پتروگراد در فوریۀ ۱۹٢۱ بود. خواست های این کارگران از این قرار بود: تأمین مواد غذایی، برابری سهمیۀ نان، بازگشایی بازارهای محلی برای به دست آوردن مواد غذایی، آزادی مسافرت تا شعاع ٣٠ کیلومتری، عقب نشینی شبه نظامیانی که شهر را به محاصرۀ خود درآورده بودند، و آزادی بیان، مطبوعات و زندانیان سیاسی. ملوانان کرونشتات (شهری در ٣٠ کیلومتریِ غرب پتروگراد)، که پیشتر در انقلاب ۱۹٠۵ و هر دو انقلاب ۱۹١٧ از پیشروان انقلاب بودند اما در ژانویۀ ۱۹٢۱ بسیاری از آنان حزب بلشویک را ترک کرده بودند، نمایندگانی را به پتروگراد فرستادند تا از اوضاع شهر به ویژه اعتصاب کارگران و خواست های آنان گزارشی تهیه کنند. آنان در اول مارس ۱۹٢۱ پس از شنیدن این گزارش قطعنامه ای صادر کردند و خواست های خود را به این ترتیب به اطلاع دولت رساندند: تجدید انتخابات ساویتِ کرونشتات (انتخابات کنگرۀ هشتم ساویت ها در کرونشتات مورد قبول آنها نبود)، آزادی بیان برای آنارشیست ها و احزاب چپِ سوسیالیست، تشکیل اتحادیههای مستقل کارگری، آزادی زندانیان سیاسیِ آنارشیست و سوسیالیست، کاهش مقررات سخت گیرانۀ دوران «کمونیسم جنگی»، آزادی عمل برای دهقانان در زمین خودشان و حق نگه داریِ دام به شرط عدم استخدام کارگر، و قانونی شدنِ تولید کارهای دستی به شرط عدم استفاده از کارگرِ مزدی. دولت بلشویکی قطعنامۀ ملوانان کرونشتات را به عنوان «توطئۀ گارد سفید» محکوم کرد و نمایندگانی را برای اعلام این موضع به کرونشتات فرستاد. ملوانان نمایندگان دولت را گروگان گرفتند و ضمن تصرف پایگاههای دولتی در کرونشتات قیام خود را «انقلاب سوم زحمتکشان»63 نامیدند و اعلام کردند تا تحقق خواست هایشان گروگان ها را آزاد نخواهند کرد. چنین بود که دولت بلشویکی در کمتر از سه هفته پس از اعلام خواست های ملوانان، قیام ملوانان کرونشتات را از زمین و دریا و هوا درهم کوبید. رادیو مسکو شورش کرونشتات را به ژنرالی تزاری به نام کازلوفسکی نسبت داد، اما شورشیان این خبر را تکذیب و اعلام کردند کرونشتات در دست ملوانان، سربازان سرخ و کارگران است. معلمی به نام دنیسوف، که از حزب بلشویک استعفا داده و به قیام کرونشتات پیوسته بود، اعلام کرد:
من علناً به کمیتۀ موقتِ انقلابی اعلام می دارم که از همان لحظه ای که گلوله ای به سوی کرونشتات شلیک شد، من دیگر خود را عضو حزب نمی دانم. من از فراخوان کارگران کرونشتات طرفداری میکنم. تمام قدرت به ساویت ها، نه به حزب.٦۴
لنین و تروتسکی نیز به صرف حمایت گارد سفید، اس - ارها و منشویک ها از قیام کرونشتات آن را به «ضدانقلاب» نسبت دادند. البته حضور طرفدارانی از این جریان های سیاسی را در میان توده ی ملوانان شورشی نمیشد انکار کرد. همچنین، آغشتگی برخی از این ملوانان را به ایدئولوژی آنارشیسم، که آنان را به اقدام مسلحانۀ زودرس واداشت، غیرقابل انکار بود. با این همه، در نفس برحق بودنِ جنبش آزادی خواهانۀ ملوانان کرونشتات و خواستهای آنها تردید نمی توان کرد. در ضمن، ملوانان شورشی را نمی توان مسئول حمایت های «ضدانقلاب» از آنان قلمداد کرد. سرکوب قیام کرونشتات به بهانۀ «وابستگی» آن به «گارد سفید» نشان میدهد که انتساب هرگونه اعتراض علیه دیکتاتوری بلشویک-ها به «ضدانقلاب» و «امپریالیسم» برای مرعوب ساختن مخالفان از همان دورۀ حکمرانی لنین باب شد، و آنچه در زمان استالین به حربۀ رایج برای کشتار مخالفان تبدیل شد درواقع ادامه و شکل حاد و عریان و فراگیر همین برخورد لنینی بود. اینکه اگر کسی با این یا آن جنبه از «انقلاب» مخالفت کرد پس حتماً با «ضدانقلاب» و «دشمن» است حربۀ هرگونه دولت ایدئولوژیک از جمله دولتهای ایدئولوژیک مارکسیستی و مارکسیستی- لنینیستی برای سرکوب مخالفان است، حربه ای که با تحمیل «تضاد»ی صوری بر واقعیتِ زنده آن را در وجود دو قطب «متضادِ» ایدئولوژیک خلاصه میکند و هیچ جایی برای قطب ثالث باقی نمی گذارد. در صوری و غیرواقعی بودنِ این دوقطبی ایدئولوژیک همین بس که تاب محک خوردن با واقعیت را ندارد و بهمحض برخورد با آن فرو می پاشد. برای مثال، در مورد همین نسبت دادن قیام کرونشتات به «گارد سفید» و «ضدانقلاب»، می توان گفت: بسیارخوب، فرض کنیم این قیام کار «گارد سفید» و «ضدانقلاب» بوده باشد. اما این ملوانان کرونشتات، که به گفتۀ خودِ بلشویک ها هم در انقلاب ۱۹٠۵ و هم در انقلاب های ۱۹١٧ جزءِ پیشتازان انقلاب بودند، چه نوع بلشویک هایی بودند که به سادگی آلت دست و بازیچۀ «گارد سفید» و «ضدانقلاب» شدند؟! آیا همین بازیچۀ دست احزاب سیاسی-شدنِ آنها نشان نمیدهد که این ملوانان در همان زمان نیز که در صفوف بلشویک ها بودند آلت دست و بازیچۀ بلشویک ها بودند و بلشویکها درواقع از آنان استفادۀ ابزاری میکردند تا خود به قدرت برسند؟! روشن است که خلاصه کردنِ واقعیت سیاسیِ جامعه در دو قطب «انقلاب» و «ضدانقلاب» ایدئولوژیک تر از آن است که این واقعیت را توضیح دهد، و به سادگی به حربه ای بر ضد خودش بدل میشود. چنان که پیشتر اشاره کردم، کارکرد این دوقطبی های ایدئولوژیک ارعاب و سرکوب یک قطب از سوی قطب دیگر از طریق اتهامزنی و پروندهسازی از یکسو و تحریف و پرده پوشی واقعیت از سوی دیگر است.
پس از قیام کرونشتات، سرکوب مخالفان بیش از پیش تشدید شد و لنین، در مقالۀ «دربارۀ مالیات جنسی»، آشکارا اعلام کرد جای منشویک ها و اس - ارها نه در کنفرانس های غیرحزبی بلکه در زندان است. او بدین سان هر منشویک و اس - اری را صرفاً به دلیل منشویک بودن یا اس - ار بودن مجرم اعلام کرد. تنها در این مورد نبود که لنین همچون بالاترین مقام دولت در واقع برای دادگستری – که علی القاعده باید مستقل از دولت میبود – تعیین میکرد که چه کسی مجرم است و چه کسی نیست. او در فوریۀ ۱۹٢٢ در نامه ای به کِرسکی، کمیسر دادگستری، ضمن جلب توجه او به درنظرگرفتن قوانین کشورهای اروپای غربی، از ضرورت بازنگری در قانون مدنی برای تشدید دخالت دولت در روابط خصوصیِ مردم سخن می گوید و می نویسد:
خود را به قوانین کشورهای اروپای غربی محدود نکنید (مهم ترین نکته همین است). کورکورانه از "کمیساریای خلق برای امور خارجه" پیروی نکنید. ما نباید مجیز «اروپا» را بگوییم بلکه باید فراتر از آن برویم و دخالت دولت را در «روابط حقوقیِ خصوصی»، در امور مدنی و شهروندی، تشدید کنیم. من دقیقاً نمی توانم بگویم این کار را چه گونه باید کرد، زیرا در شرایطی نیستم که این مسئله را بررسی کنم و یا وارد بحث دربارۀ حتی یکی از این قوانین شوم. اما در اینکه این کار را باید بکنیم تردید ندارم. خطری که ما را در این زمینه تهدید میکند تفریط است (و نه افراط)؛ در این مورد نیز من هیچ تردیدی ندارم. کنفرانس آتیِ ژنو نباید باعث شود ما مرتکب حرکت نادرستی شویم، خود را ببازیم و اجازه دهیم امکان تشدید دخالت دولت در روابط «مدنی و شهروندی» از دست مان برود.٦۵
لنین حدود سه ماه بعد در نامۀ دیگری بهتاریخ ١٧ مه ۱۹٢٢ به همین وزیر دادگستری، ضمن ارسال پیش نویس خود به عنوان متمم قانون مجازات، ضرورت تشدید این مجازات و «حقانیت ترور» را به او گوشزد میکند و مینویسد:
دادگاهها نباید ترور را ممنوع کنند - دادنِ وعدۀ چنین چیزی فریب یا خودفریبی است - بلکه باید انگیزههای نهفته در پس ترور را مدون سازند و، به صراحت و بدون هیچ گونه خیال بافی یا آب و تاب، آن را به عنوان یک اصل به قانون تبدیل کنند. اصل ترور باید در وسیع ترین شکل ممکن فرمول-بندی شود، زیرا فقط قانون انقلابی و وجدان انقلابی می-تواند محدودیت های کاربرد آن را کم وبیش تعیین کند.٦٦
لنین پیشتر، در مقالۀ «دربارۀ مالیات جنسی»، لزوم ترور را این گونه بیان کرده بود:
بدون تروریسم نمی توان کاری از پیش برد. یا تروریسم بورژواییِ گارد سفیدی از نوع آمریکایی، بریتانیایی (ایرلند)، ایتالیایی (فاشیستها)، آلمانی، مجارستانی و غیره یا تروریسم سرخ پرولتری. حد وسطی وجود ندارد. شق «ثالث»ی وجود ندارد و نمی تواند وجود داشته باشد.٦٧
دفاع آشکار لنین از تروریسم هیچ سنخیتی با کمونیسم مارکس ندارد. مارکس اساساً ترور و توطئۀ مخفیانه را در شأن طبقۀ کارگر نمیدانست و می گفت طبقۀ کارگر برای غلبه بر بورژوازی هیچ نیازی به توطئه و دسیسه چینی در خفا ندارد و مبارزه اش با سرمایه داری باید به همان آَشکاری و علنیتِ مبارزۀ روشنایی بر ضد تاریکی باشد. او پس از آنکه باخبر شد پلیس فرانسه در آستانۀ همه پرسیِ لویی بناپارت برخی از اعضای انترناسیونال اول را بهاتهام توطئه علیه امپراتور و ترور او بازداشت کرده است، پیش نویس بیانیه ای را نوشت و آن را در جلسۀ شورای عمومی انترناسیونال در تاریخ ۳ مه ۱٨٧٠ مطرح کرد، که بهاتفاق آراء تصویب شد. هنری کالینز و کایمن آبرامسکی در کتاب کارل مارکس و جنبش کارگری بریتانیا، سال های انترناسیونال اول دیدگاه مارکس را در این بیانیه این-گونه گزارش می کنند:
شاخههای انترناسیونال باید همچون مراکز سازمان طبقۀ کارگر عمل کنند و برای آنها «هرگونه جنبش سیاسی باید درخدمت... رهایی اقتصادی طبقۀ کارگر باشد». طبیعت تشکلی که هویت کارگری دارد «آن را از هرگونه انجمن مخفی متمایز میکند». اگر بتوان برای مبارزۀ طبقات کارگر، که بدنۀ عظیم جامعه را تشکیل میدهند و تمام ثروت آن را تولید میکنند، لفظ توطئه را به کار برد، باید گفت «آنها علناً توطئه میکنند، همان گونه که روشنایی علناً علیه تاریکی توطئه میکند، با آگاهی کامل از این که بدون وجود آنها هیچ قدرت مشروعی نمی تواند وجود داشته باشد». ... مارکس، در مخالفت با پرودونیست ها، توانسته بود [به جای توطئه و ترور] از ضرورت کنش سیاسی طبقۀ کارگر دفاع کند. او در مقابل گروههای دیگری که از تروریسم همچون وسیله ای برای کمک به کنش سیاسی دفاع میکردند ــ جمهوری خواهان ایرلند و اعضای فرانسویِ انترناسیونال در لندن ــ همین دیدگاه را مطرح میکرد. دیدگاه مارکس دوباره در شکل جدیدی مطرح شد آن گاه که باکونینیست ها و بلانکیست ها ــ از دو موضع متضاد ــ دست به تشکیل انجمن های مخفی برای اهداف توطئه گرانه زدند.٦٨
اما، چنان که گفتم، سرکوبِ صرف مشکل حکومت بلشویک ها را حل نمیکرد. حل یا دست کم تخفیف بحرانِ سیاسیِ پس از جنگ داخلی در گرو توأم کردن سرکوب سیاسی با رفرم اقتصادی بود. این رفرم همان بود که «سیاست نوین اقتصادی» (نپ) نام گرفت. پیش از این رفرم، سیاست دولت در برخورد با دهقانان خرید محصول مازاد آنها بود. از آنجا که این مازاد را در بازار سیاه بهتر می خریدند، دهقانان ترجیح می دادند آن را احتکار کنند تا به قیمت بالاتری بفروشند. دولت نیز غلۀ احتکارشده را مصادره میکرد. حاصل این سیاست به هرحال نارضایتی دهقانان و جنبش های اعتراضیِ آنان بود. بر اساس «سیاست نوین اقتصادی»، دهقانان می توانستند محصول خود را در بازار آزاد بفروشند و، دقیق تر بگویم، آن را با محصولات صنعتیِ مورد نیاز خود مبادله کنند، مشروط به آنکه بخشی از آن را به عنوان مالیات («مالیات جنسی») به دولت تحویل دهند. در بخش صنعت نیز، دولت سرمایه داران صنعتی، اعم از خرد و کلان و داخلی و خارجی، را تشویق میکرد که خواه به صورت گرفتنِ امتیاز از دولت و بستن قرارداد با آن، خواه به شکل ایجاد تعاونی یا حق-العمل کاری یا اجاره کردنِ معدن و جنگل و زمین از دولت به تولید و توزیع محصولات صنعتی بپردازند. لنین این شکل از تولید کالا را که زیر نظارت و حسابرسیِ دولت انجام می گرفت «سرمایه داری دولتی» می نامید و آن را هموارکنندۀ راه تولید سوسیالیستی میدانست، که به زعم او به دست خودِ دولت انجام می-گرفت. لنین اقتصاد روسیه را در سال ۱۹٢١ شامل پنج بخش یا پنج مرحله میدانست که - آنگونه که در مقالۀ «دربارۀ مالیات جنسی» می نویسد - عبارت بودند از :
١- کشاورزی پدرسالارانه، یعنی اقتصادی که تا درجۀ زیادی طبیعی و دهقانی است؛ ٢- تولید کالاییِ کوچک (که شامل اکثریت دهقانانی میشود که غلات خود را می فروشند)؛ ٣- سرمایه داری خصوصی؛ ۴- سرمایه داری دولتی؛ ۵- سوسیالیسم. ٦٩
لنین می نویسد گسترده ترین بخش اقتصاد روسیه را تولید کالاییِ کوچک تشکیل میدهد و، بهنظر او، همین بخش از اقتصاد به اضافۀ سرمایه داری خصوصی است که مانع گذار روسیه به سوسیالیسم است:
خرده بورژوازی بهعلاوه سرمایه داری خصوصی است که دست در دست یکدیگر با سرمایه داری دولتی و سوسیالیسم مبارزه میکنند.٧٠
لنین ممانعت تولید کوچک از گذار به سوسیالیسم را دارای چنان اهمیتی می داند که می نویسد:
یا ما این خرده بورژوازی را تابع حسابرسی و کنترل خود خواهیم کرد... یا او قدرت کارگریِ ما را سرنگون خواهد ساخت... .٧١
او خرده بورژوازی را دشمن «سرمایه داری دولتی» می داند و معتقد است برای از میان برداشتن این دشمنی باید ابتدا به خرده بورژوازی و نیز سرمایه داری خصوصی «باج»٧٢ داد تا در ازای آن بتوان فعالیت اقتصادی آنها را به مجرای «سرمایه-داری دولتی» انداخت. لنین این سیاست دولت برای مقابله با دشمنی خرده بورژوازی و سرمایه داری خصوصی را با ذکر یک مثال توضیح میدهد. می نویسد فرض کنیم عده ای از کارگران در چند روز ١٠٠٠ عدد کالا تولید میکنند. بازهم فرض کنیم ٢٠٠ عدد از این کالاها را خرده بورژوازی و سرمایه داری خصوصی مال خود میکنند.٧٣ بهنظر لنین، در چنین شرایطی، هر «کارگر آگاهِ» طرفدارِ «دولت پرولتری» خواهد گفت برای آنکه این ٢٠٠ عدد را در درازمدت به ١٠٠ یا ۵٠ عدد برسانم لازم است که در کوتاه-مدت به جای این ٢٠٠ عدد، ۳٠٠ عدد را از دست بدهم اما درعوض به جای تولید خُرد و خصوصی، تولیدِ زیر نظارت دولت داشته باشم . به -این ترتیب، بهنظر لنین، با اجرای این «سیاست نوین اقتصادی» تولید کالاییِ کوچک و سرمایه داری خصوصی به «سرمایه داری دولتی» تبدیل میشود، سرمایه داری یی که از این شکل های اقتصادی به مراتب عالی تر است و با سوسیالیسم فقط یک گام فاصله دارد. از نظر لنین، تفاوت این «سرمایه داری دولتی» با سوسیالیسم فقط در وجود دولتی است که آنها را اداره میکند. او در این مورد آلمان را مثال می زند و می-نویسد:
اینجا [در آلمان] با «حرف آخر» مهندسی و سازماندهیِ برنامهریزیشدۀ سرمایهداریِ مدرن و بزرگمقیاس رو بهروییم، که در حاکمیت امپریالیسم یونکری-بورژوایی قرار دارد. به جای دولت میلیتاریستی، یونکری، بورژوایی، و امپریالیستیِ آلمان دولتی از نوع اجتماعیِ متفاوت و با مضمون طبقاتیِ متفاوت - دولتی ساویتی، یعنی پرولتری - بگذارید، آن گاه تمام شرایط لازم را برای سوسیالیسم خواهید داشت.٧۴
این کلمات درک لنین را از سوسیالیسم به روشنی نشان می دهند. بهنظر او، سوسیالیسم عبارت است از پیشرفته ترین شکل سرمایه-داری در صورتی که به حاکمیت «دولت پرولتری» درآید، دولتی که، چنان که پیشتر نشان داده ام، چیزی جز سازمانِ برساختۀ «حزب کمونیست» نیست. بنابراین، برای لنین، سوسیالیسم عبارت است از پیشرفتهترین شکل سرمایه داری به شرط آنکه در حاکمیت حزب کمونیست باشد. لنین در جایی دیگر از آثار خود سوسیالیسم را این گونه تعریف میکند: ساویت ها بهاضافۀ الکتریفیکاسیونِ تمام کشور. به بیان روشن تر، بهنظر لنین، تولیدی که سرمایه دارِ تحت نظارتِ «دولت پرولتری» انجام میدهد، درصورتی که به دستِ خودِ این دولت انجام پذیرد، تولید سوسیالیستی است. می بینیم که تفاوت این دو نوع تولید صرفاً در این است که در اولی سرمایه دارِ تحت نظارتِ «دولت پرولتری» به کارگر مزد میدهد و او را استثمار میکند و در دومی خودِ این دولت در ازای مزد از کارگر ارزش اضافی بیرون می کشد. در این «تبدیلِ سرمایه داری به سوسیالیسم» هیچ اتفاقی در زمینۀ رابطۀ اجتماعیِ خریدار و فروشندۀ نیروی کار نمی افتد و فقط یک خریدارِ نیروی کار جای خود را به خریدار دیگر میدهد؛ سرمایه دارِ تحت نظارتِ دولت جای خود را به سرمایه دار مستقیماً دولتی میدهد. سوسیالیسم لنین چیزی جز همین سرمایه داریِ مستقیماً دولتی نیست. تضادی که لنین آن را تضاد بین سرمایه داری و سوسیالیسم می پندارد درواقع تضاد بین سرمایه-داری خصوصی و سرمایه داری دولتی است. اما، چنان که پیشتر دیدیم، بهنظر لنین، تنها سرمایه داری خصوصی نیست که با سرمایه داری دولتی مبارزه میکند، بلکه در مقابل سرمایه داری دولتی جبهه ای متشکل از سرمایهداری خصوصی+ تولید کالاییِ پیشاسرمایهداری قرار دارد. فرمول اخیر همان است که لنین در آثار اولیۀ خود، برای مثال، تحولات اقتصادیِ جدید در زندگی دهقانان، ضمن نقد نارودنیسم، سرمایه داری روسیه را با آن بیان میکرد و من در فصل نخستِ این بخش نشان دادم که این برداشت از سرمایه داری با درک مارکس مغایر است، درکی که بر اساس آن حاکمیت سرمایه بر اقتصادِ جامعه هرگونه تولید کالاییِ پیشاسرمایه داری را از میان بر می دارد.
آنچه در شورویِ پس از لنین اتفاق افتاد چیزی نبود جز ادامه و تشدید سرکوب سیاسی از یکسو و تداوم و گسترش رفرم فوق («سیاست نوین اقتصادی») برای تبدیل تولید کالاییِ کوچک و سرمایه داری خصوصی به سرمایه داری دولتی تحت نام سوسیالیسم از سوی دیگر، رفرمی که در دوران استالین به شکل مشخصِ رشد آمرانۀ صنعت و اقتصاد ملی از طریق کلکتیویزه کردن کشاورزی اجرا شد. نتیجۀ این سیاست اقتصادی در دوران پس از استالین رشد تدریجیِ سرمایۀ خصوصی (در هیئت «مدیران تولید») در دل سرمایۀ مسلط دولتی و بدین سان تشدید تضاد سرمایه خصوصی با سرمایۀ دولتی و سپس ماجرای «پرسترویکا» یعنی بازسازی اقتصادیِ اتحاد شوروی بود. واقعیت تشدید سرکوب و کشتار مخالفان سیاسی در دوران استالین و پس از آن نیز روشن تر از آن است که به توضیح نیاز داشته باشد. اما تا آنجا که به ادامۀ رفرم سرمایه دارانۀ فوق مربوط میشود، در اینجا شرح کوتاهی را دربارۀ دیدگاه اقتصاددانان شورویِ استالینی در دهۀ ۴٠ قرن بیستم، یعنی لئونتیف و دیگران که نشریۀ زیر پرچم مارکسیسم را در دهۀ ۱۹٢٠ منتشر میکردند، لازم می-دانم.
این اقتصاددانان برای اثبات این که سرمایه داری در روسیه از میان رفته و این کشور سوسیالیستی شده است همان درک لنین از سرمایه داری، یعنی تولید کالایی + خریدوفروش نیروی کار، را مبنای استدلال خود قرار می دادند. آنها می گفتند «تولید ارزش» یک چیز است و «تولید ارزش اضافی» چیزی دیگر. مدعی بودند که در شورویِ سوسیالیستی ارزش اضافی تولید نمیشود و به-این ترتیب کارگر استثمار نمیشود، اما ارزش تولید میشود، و تولید ارزش همان «انباشت سوسیالیستی» برای رشد و توسعۀ صنعت در جامعۀ سوسیالیستی است. این اقتصاددانان برای اثبات این ادعای خود که پس از الغای سرمایه داری، تولید کالایی به موجودیت خود ادامه میدهد به وجود تاریخیِ این تولید پیش از حاکمیت سرمایه داری اشاره میکردند و نوشتند:
تولید کالا، مبادله و پول مقدم بر ظهور تولید سرمایه داری است. آغاز تولید کالایی به چندهزار سال پیش از عصر سرمایه داری برمیگردد. در پایان قرون وسطی، تولید کالا و گردش پول توسعۀ بازهم بیشتری یافت. با این همه، تولید کالایی تنها در سرمایه داری به شکل مسلط تولید تبدیل میشود و خصلت فراگیر پیدا می کند.٧۵
بهنظر این اقتصاددانان، یکی از نکات نادرستی که تا پیش از ۱۹۴٣(زمان انتشار مقالۀ آنان) به عنوان اقتصاد سیاسیِ مارکسیستی آموزش داده شده این بوده که در سوسیالیسم جایی برای قانون ارزش وجود ندارد:
در آموزش ها و مطالب کتاب های درسیِ ما این اندیشۀ نادرست ریشه دوانده که گویا در اقتصاد سوسیالیستی جایی برای قانون ارزش وجود ندارد. این اندیشه با انبوه گفتههای بزرگان مارکسیسم و کل تجربۀ ساختمان سوسیالیسم [در شوروی] مغایر است. می دانیم که قانون ارزش مدت ها پیش از ظهور سرمایه داری وجود داشته است؛ انگلس «عمر» این قانون را پنج تا هفت هزار سال تخمین می زند. پس از الغای سرمایه داری، جامعۀ سوسیالیستی به کمک دولت قانون ارزش را تابع خود می سازد و مکانیسم آن (پول، تجارت، قیمت و نظایر آنها) را درخدمت منافع سوسیالیسم و درجهت منافع هدایتِ برنامه ریزیشدۀ اقتصاد ملی به کار می گیرد.٧٦
چنان که می بینیم، اقتصاددانانِ دورۀ استالین تقدم تاریخیِ قانون ارزش بر شیوۀ تولید سرمایه داری را دال بر آن می دانند که این قانون پس از الغای این شیوۀ تولید نیز همچنان به موجودیت خود ادامه میدهد. این ادعا مبتنی بر همان درکی است که، در شیوۀ تولید سرمایه داری، تولید کالایی و خرید و فروش نیروی کار بهصورت جدا از یکدیگر وجود دارند، درکی که در فصل هشتم کتاب حاضر به نقد کشیده شده است. این اقتصاددانان این واقعیت را نادیده میگیرند که کالایی که مارکس نقد سرمایه را با آن آغاز میکند کالایی نیست که در قرون وسطی تولید میشده بلکه کالایی است که در سرمایه داری تولید میشود، که بر خرید و فروش نیروی کار مبتنی است. به سخن دیگر، روش مارکس در تحلیل کالا در فصل نخستِ جلد اول سرمایه روش منطقی است و نه تاریخی. مارکس، در این تحلیل، کالای تولیدشده در سرمایه داری را منطقاً مقدم بر خریدوفروش نیروی کار می داند و نه تاریخاً. این روش نه تنها جایی برای جدا دیدن تولید کالا از خریدوفروش نیروی کار باقی نمی گذارد بلکه تولید کالا را جز بهصورت تولید ارزش اضافی در شیوۀ تولید سرمایه داری امکان پذیر نمی داند. بهعبارت دیگر، بیتردید تولید کالاییِ ساده (قانون ارزش) از نظر تاریخی بر تولید کالاییِ سرمایهداری (قانون ارزش اضافی) مقدم است. اما با حاکمیت خرید و فروش نیروی کار، هر گونه تولید کالاییِ ساده بهضرورت به تولید کالاییِ سرمایهداری تبدیل میشود، و همراه با آن مالکیت تصاحب سرمایهدارانه جای مالکیت تولید کالایی را میگیرد. بنابراین، پارش شاتوپادای درست میگوید آنجا که در کتاباش بهنام سوسیالیسم و تولید کالایی به این مسئله میپردازد. او در نقد نظریۀ اقتصاددانان استالینیست دربارۀ تولید ارزش در سوسیالیسم به مارکس استناد میکند و مینویسد:
درست است که تولید کالایی صدها سال پیش از سرمایهداری وجود داشته است. اما پیش از سرمایهداری، اقتصاد فقط تا حدودی کالایی بود، و آن هم عمدتاً به مبادلۀ محصولات مازاد بر مصرف بیواسطه مربوط میشد، و هدف اساسیِ تولید ایجاد ارزش استفاده بود و نه ارزش مبادله (از جمله توسعۀ آن). طبعاً مسئلهای به اسم سرمایهداری وجود نداشت. «قیمت و نیز مبادله قدمت زیادی دارد. اما تعیین قیمت بر اساس هزینۀ تولید و دستاندازی (فزایندۀ) مبادله به تمام قلمروهای مناسبات تولیدی نخست فقط در جامعۀ بورژوایی بهطور کامل بهوجود میآید و بیش از پیش به توسعۀ خود ادامه میدهد». در واقع، «همانگونه که تولید کالایی در مرحلۀ معینی از تکامل خود بهضرورت به تولید کالاییِ سرمایهداری تبدیل میشود، قانون مالکیت تولید کالایی نیز بهضرورت به قانون تصاحب سرمایهدارانه بدل میشود».٧٧
افزون بر این، اقتصاددانان استالینیست برای اثبات ادعای خود در مورد قانون ارزش در سوسیالیسم به مارکس استناد میکردند که در نقد برنامۀ گوتا میگوید در مرحلۀ نخستِ جامعۀ کمونیستی (که لنین آن را «سوسیالیسم» می نامد) هرکس مقداری معینی کار را به شکلی به جامعه تحویل میدهد و همان مقدار را به شکلی دیگر دریافت میکند. اما منظور مارکس در اینجا تولید ارزش در مرحلۀ نخست جامعۀ کمونیستی نیست:
فرد تولیدکننده دقیقاً همان چیزی را که به جامعه تحویل داده است، پس از کسر [مقادیر مورد نیاز کل جامعه]، از جامعه دریافت میکند. چیزی که او به جامعه تحویل داده مقداری از کارِ فردی خویش است. برای مثال، زمان یک روز کارِ جامعه از مجموع ساعات کار افراد آن جامعه تشکیل میشود. زمان کار فردیِ فرد تولیدکننده جزئی از یک روز کارِ جامعه و سهم او از این کار است. او رسیدی از جامعه تحویل می گیرد که نشان میدهد وی فلان مقدار کار را (پس از کسر مقدار کاری که به عنوان اندوختۀ مشترک جامعه ذخیره میشود) برای جامعه انجام داده و می تواند از فروشگاههای جامعه معادل همان مقدار کار را برحسب ساعات کار، وسایل مصرفی تحویل بگیرد. [به این ترتیب] او همان مقدار کار را که در یک شکل به جامعه تحویل داده در شکل دیگر دریافت میکند.٧٨
مارکس سپس می افزاید با آنکه این مبادله بر اساس همان اصل مبادلۀ کالا صورت می گیرد، اما مضمون و شکل آن تغییر یافته است:
روشن است که اصل [حاکم بر این مبادله] همان اصل مبادلۀ کالاست، زیرا در آن ارزش های برابر با یکدیگر مبادله میشوند. مضمون و شکل این مبادله دگرگون شده، زیرا در شرایطِ تغییریافته هیچ کس جز کارش چیزی برای تحویل به جامعه ندارد، و هیچ کس جز وسایل مصرفِ فردی مایملک دیگری نمی تواند داشته باشد. اما، تا آنجا که به توزیع وسایل مصرف در میان افراد تولیدکننده مربوط میشود، اصلی که عمل میکند همان اصل مبادلۀ ارزش های برابر است: مقدار معینی از کار در یک شکل با همان مقدار در شکلی دیگر مبادله میشود.٧٩
می بینیم که منظور مارکس از حاکمیت اصل مبادلۀ کالا در مرحلۀ نخست جامعۀ کمونیستی فقط به عرصۀ توزیع مربوط میشود و نه عرصۀ تولید. به عبارت دیگر، آنچه مارکس آن را نابرابری و بی عدالتی در این مرحله می داند صرفاً به توزیع محصول در جامعه بر اساس «حق برابرِ»٨٠ افراد مربوط میشود که، بهنظر مارکس، مانند هر حق دیگری حاوی نابرابری است. مارکس به-صراحت می نویسد حتی در مرحلۀ نخست جامعۀ کمونیستی هیچ ارزشی تولید نمیشود، یعنی هیچ کاری برای تولید کالا به قصد فروش صورت نمی گیرد. او این مضمون را با نقد عبارتی بیان میکند که سوسیال دموکرات های آلمان از لاسال گرفته و (در کنگرۀ گوتا در سال ۱٨٧۵) آن را در برنامۀ خود گنجانده بودند: «توزیع عادلانۀ عواید حاصل از کار»٨۱ در«جامعۀ بهطور تعاونی سازمانیافته»٨٢، که منظور برنامهنویسان از آن همان جامعۀ کمونیستی بود. نقد مارکس بر این عبارت هم شامل مقولۀ «توزیع عادلانه» میشود و هم «عواید حاصل از کار» را هدف می-گیرد. در مورد «توزیع عادلانه» بحث مارکس همان بحث توزیع بر اساس حقوق بورژوایی است که به آن اشاره کردم. اما در مورد «عواید حاصل از کار» فشرده و خلاصۀ بحث مارکس آن است که این عبارت در واقع بیان شرمگینانۀ «ارزش کار» است، و نظر «حزب کارگران آلمان» (طرفداران لاسال) در واقع این است که در «جامعۀ بهطور تعاونی سازمانیافتۀ» مورد نظرِ آنها بازهم همچون جامعۀ سرمایهداری کار انسان مقیاسی است برای تعیین ارزش کالاها یا اشیاء. ازهمین روست که مارکس به صراحت مخالفت خود را با این دیدگاه بیان میکند و می نویسد:
در جامعه ای که به صورت تعاونی و بر اساس مالکیت عمومیِ وسایل تولید سازمان یافته است، تولیدکنندگان محصولات خود را مبادله نمیکنند؛ همچنین، کاری که صرف تولید این محصولات میشود دیگر به صورت ارزش این محصولات، یعنی خاصیت مادی آنها، ظاهر نمیشود، زیرا در این جامعه، برخلاف جامعۀ سرمایهداری، کار افراد دیگر به طور غیرمستقیم جزئی از کل کار نیست بلکه مستقیماً جزئی از این کل را تشکیل میدهد. بدین سان، اصطلاح «عواید حاصل از کار»، که حتی امروز به دلیل ابهام آن بی معناست، هرگونه معنای ظاهری خود را نیز از دست میدهد.٨٣
این گفتۀ مارکس بیان دیگری است از همان دیدگاه او در کتاب سرمایه که در سطور بالا نقل شد، دیدگاهی که بر اساس آن حاکمیت تولید سرمایه داری بهمعنای نابودی هرگونه تولید ارزشِ پیشاسرمایهداری است. بنابراین، بر خلاف نظر اقتصاددانان استالینیست دربارۀ تولید ارزش در مرحلۀ نخست جامعۀ سرمایهداری، مارکس بر این باور است که با استقرار شیوۀ تولید سرمایهداری هر گونه تولید ارزش بهمعنای استثمار نیروی کار یعنی تولید ارزش اضافی است. همین مدرک این اقتصاددانان برای اثبات وجود قانون ارزش در اتحاد شوروی بهترین دلیل آن است که «جامعۀ سوسیالیستیِ» آنها چیزی نیست جز جامعۀ مبتنی بر سرمایهداری دولتی. بگذارید ببینیم این اقتصاددانان در مورد علت وجود قانون ارزش در سوسیالیسم چه میگویند:
در نگاه نخست، بهنظر می رسد که ساده ترین راهِ اندازه گیریِ کار این است که آن را برحسب ساعت یا روز اندازه بگیریم، همان که مارکس آن را مقیاس طبیعیِ کار می نامد ــ یعنی زمان کار، ساعات کار، روز کار و نظایر آنها. اما دشواری در این است که کارِ شهروندان یک جامعۀ سوسیالیستی از نظر کیفیت یکدست نیست و، از این نظر، با کارِ اعضای یک جامعۀ کمونیستی متفاوت است. این نابرابری های کار در سوسیالیسم از وضعیت زیر سرچشمه میگیرد. در سوسیالیسم، تضاد بین شهر و ده تضعیف میشود و تقابل اساسیِ بین طبقۀ کارگر و دهقانان از میان می رود. با این همه، برخی تفاوت ها بین شهر و ده، بین صنعت و کشاورزی، بین کارگران و دهقانان ادامه می یابد. این تفاوت ها تعیین مقدار کار را دشوار میکند، زیرا کارگران و کارمندان دستمزدی ثابت - در بیشتر موارد بر اساس قطعه کاری - می گیرند، حال آنکه کشاورزِ کلکتیو برحسب روزِ کار مزد میگیرد؛ و نیز بخشی از اجرت او به صورت جنسی پرداخت میشود. افزون بر این، کشاورزِ کلکتیو برای خودش هم مقداری محصول کمکی کشت میکند. همچنین، در سوسیالیسم تضاد دیرینۀ کارِ فکری و کارِ جسمی ریشه کن میشود. اما تفاوت بین کارِ جسمی و کارِ فکری هنوز باقی می ماند. کارِ یک دسته نسبت به دستۀ دیگر به آموزش بیشتری نیاز دارد. به عبارت دیگر، بین کارگر ماهر و کارگر ناماهر، و بین درجات مختلف مهارت، تفاوت وجود دارد. یک حرفه از نظر فنی مجهزتر از حرفۀ دیگر است؛ سطح مکانیزاسیون و الکتریفیکاسیون تولید در شاخههای مختلفِ تولید یکسان نیست. اینها همه بدین معناست که یک ساعت (یا یک روز) کار یک کارگر با یک ساعت (یا یک روز) کارِ کارگر دیگر برابر نیست. در نتیجه، مقیاس کار و مقیاس مصرف در یک جامعۀ سوسیالیستی را فقط بر اساس قانون ارزش می توان محاسبه کرد.٨۴
کاری که مارکس آن را در مرحلۀ نخست کمونیسم معیار توزیع محصولات مصرفی می داند کار عامِ مجزا از هرگونه مهارتِ ناشی از انقیاد بورژوایی نسبت به تقسیم کار است، صرف نظر از سطوح متفاوت مکانیزاسیون و الکتریفیکاسیون تولید بهعلت الزامهای رشد سرمایه. از این مهمتر، بهنظر مارکس، حتی در این مرحله از جامعۀ کمونیستی، هر گونه پرداخت مزد، چه در ازای قطعهکاری و چه بهصورت مزد روزانه یا جنسی، الغاء میشود. بهعبارت دیگر، بیشتر عواملی که، بهنظر اقتصاددانان استالینیست اندازهگیری کار و مصرف در جامعۀ سوسیالیستیِ ادعاییِ آنها را بر اساس قانون ارزش الزامی میسازد، به جامعۀ سرمایهداری تعلق دارند که، بهنظر مارکس، قاعدتاً باید در دورۀ گذار از سرمایهداری به کمونیسم از میان رفته باشند. بدیهی است که در جامعهای که در حال گذار از سرمایهداری به کمونیسم است، کار ماهر و کار ناماهر، کار فکری و کار مادی، سطح ابتدایی تولید و سطح پیشرفتۀ آن در کنار یکدیگر وجود دارند. اما اگر علت وجودیِ طبقۀ کارگر سازمانیافتۀ مستقل برای انقلاب بر ضد سرمایه – نه برای مبارزۀ حزبی برای به چنگ آوردن قدرت سیاسی – نفی انقیاد به این عوامل پیشاکمونیستی است، این طبقه دیگر نمیتواند آنها را تحمل کند. بنابراین، برای از میان برداشتن آنها مبارزه میکند، زیرا جامعۀ حاوی این عوامل یکسره سرمایهدارانه است و کمترین نسبتی با جامعۀ کمونیستی ندارد. پس، تا آنجا که به استدلال نظریِ اقتصاددانان استالینیست برای اثبات ضرورت قانون ارزش در مرحلۀ نخست کمونیسم مربوط میشود، ما شاهد استدلالی آشفته هستیم که میکوشد دورۀ گذار پیشاکمونیستی را با مرحلۀ نخست کمونیسم در هم آمیزد تا اساس سرمایهداری دولتی را در اتحاد شوروی پنهان سازد.
نکتۀ آخر اینکه، بهنظر مارکس، علت ناگزیریِ توزیع کالاهای مصرفی بر اساس حقوق بورژوایی در مرحلۀ نخست جامعۀ کمونیستی ناکافیبودن تولید ثروت در این مرحله است، و در صورتی که جامعه آن قدر ثروت تولید کند، و مردم به چنان سطحی از فرهنگ و تمدن برسند، که هر کس بتواند به هر آنچه نیاز دارد دست یابد، نیازی به توزیع محصولات بر اساس مقدار کار یا تقسیم جامعۀ کمونیستی به دو مرحله نخواهد بود، چه رسد به ضرورت بهرسمیت شناسیِ انقیادِ مبتنی بر تقسیم کار. همچنین، نباید از یاد برد که، هر چند مارکس الغای مناسبات تولید سرمایهدارانه را در گرو رشد کافی نیروهای تولیدی میداند، اما گذار از سرمایهداری به کمونیسم را با مناسبات تولیدی میسنجد و نه با رشد نیروهای تولیدی. در این مورد، حق با نورمن لیواین است آنجا که دیدگاه مارکس دربارۀ بالاترین مرحلۀ کمونیسم را در مقابل دیدگاه انگلس میگذارد که، بهنظر لیواین، پیشنمایش دیدگاه لنین در باره این موضوع است.٨۵ لیواین میگوید نظر مارکس دربارۀ این مرحله از کمونیسم بر «سوخت و ساز طبیعی بین توانایی و نیاز» استوار است، حال آنکه «انگلس برآورده شدن نیاز را در گرو سوخت و ساز با وسایل تولید میبیند».٨٦ و آخرین اما نه بیاهمیتترین نکتهای که تکرارش در اینجا لازم است اینکه، به نظر مارکس، در شیوۀ تولید سرمایهداری، ارزش اضافی تولید نمیشود مگر از طریق تولید ارزش، و ادعای الغای ارزش اضافی بدون الغای ارزش نقضغرضِ محض است.
بدینسان، روشن میشود که اولاً آبشخور فکری اقتصاددانان دورۀ استالین همان نظرات اقتصادیِ لنین است، ثانیاً، نظام سرمایه-داری دولتیِ روسیه که «اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی» نام گرفت نوعی سازمان دهی جامعه بر اساس سلطۀ ایدئولوژیک کارِ فکری بر کارِ مادی برای استثمار طبقۀ کارگر بود و، ثالثاً، ایدئولوژی مارکسیسم و سپس مارکسیسم - لنینیسم چیزی جز دگردیسی کمونیسم مارکس نبوده و نیست.
شهریور ١۴٠١
* فصل هشتم از مبحث «لنین و دگردیسی قطعی کمونیسم مارکس »
پینوشتها
!- farsi->
1 Lenin, V.I., “Second All-Russia Congress of Soviets of Workers' and Soldiers' Deputies”, Collected Works, Vol.26, Progress Publishers, 1977, p.247.
2 Ibid., p.260.
3 Lenin, V.I., “Draft Regulations on Workers' Control”, Collected Works, Vol.26, Progress Publishers, 1977, p.264-5.
4 Ibid., p.265
5 Anweiler, Oskar, The Soviets, The Russian Workers, Peasants, and Soldiers Councils 1905-1921, translated from the German by Ruth Hein, Pantheon Books, 1974, p.104.
6 Lenin, V.I., “Draft Regulations on Workers' Control”, Collected Works, Vol.26, Progress Publishers, 1977, p.265.
7 Lenin, V.I., “Speech Made at the First Petrograd Conference of Shop Committees”, Collected Works, Vol.24, Progress Publishers, 1977, p.557.
٨- دشستانی، شکوفا؛ شراره گرامی، و کهزاد معین، کمیتههای کارخانه در انقلاب روسیه، جنبش کارگری: موضع بلشویکها و سایر احزاب سوسیالیست،
پژوهش کارگری، چاپ اول، سپتامبر ۱۹۹٦، ص ٢٠٧. این اثر، پژوهش ارزشمندی دربارۀ «کمیتههای کارخانه» در انقلاب فوریۀ ۱۹١٧ روسیه است و نویسندگانش، با آنکه هنوز نتوانستهاند بهطور کامل از نگاه حزبی و ایدئولوژیک به جنبش کارگری بگسلند و درنیافتهاند که باور به حزب («سازمان انقلابیون حرفهای») با سرمایهستیزی مغایر است، رویکرد سرمایهدارانه و دولتمدارانۀ بلشویکها و شخص لنین با این تشکلهای ضدسرمایهداری و مستقل دوران انقلاب ۱۹١٧ را بهدرستی به نقد کشیدهاند.
۹- همان، ص ٨٨.
١٠- همان، ص ٣٠٩.
١١- همان، ص ٢٨٠-٢٨١.
!- farsi->
12 Carr, Edward Hallett, The Bolshevik Revolution 1917 – 1923, Vol.1, W.W. Norton & Company, New York, London, P. 86, quoting VKP (B) v Rezolyutsiyakh (1941), I, 45.
13 Lenin, V.I., “Theses on the Constituent Assembly”, Collected Works, Vol.26, Progress Publishers, 1977, p.383.
14 Ibid.
15 Chattopadhyay, Paresh, Socialism and Commodity Production, Essay in Marx Revival, Brill, 2018, p. 12, quoting Banyan, J. and H.H. Fisher 1934,
The Bolshevik Revolution:1917-1918: Documents and Materials, Stanford University Press, pp.387-8.
16 Lenin, V.I., “The Immediate Tasks of the Soviet Government”, Collected Works, Vol.27, Progress Publishers, 1977, p.258
17 Ibid., p.263.
18 Ibid., p.268.
19 Ibid., p.268-9.
٢٠- ترور دوم لنین در ٣٠ اوت ۱۹۱٨، که به دست دُرا کاپلان از جناح چپِ «انقلابیون سوسیالیست» صورت گرفت و خود بهفاصلۀ چند روز بدون محاکمه بهدست بلشویکها تیرباران شد.
!- farsi->
21 Carrère d’Encousse, Hélène, Lenin, translated by George Holoch, Holmes & Meier, New York London, 2001, p.216, quoting Balabanova (A.), Ma vie de rebelle, op. cit. pp. 190-191.
22 Kautsky, Karl, The Dictatorship of the Proletariat (Classic Reprint). S.l.: Forgotten Books, 2015, p.4.
23 Ibid., p.25.
24 Ibid.
25 Ibid., 42-43. Bracket added.
26 Ibid., 26-27.
27 Ibid., p.33-34.
٢٨- تردیدی نیست که این مجازات نباید به معنی محروم کردن فرد حقیقی و حقوقیِ خاطی از حقوق قانونی اش باشد. در بررسی نقد لنین بر کائوتسکی به این نکته خواهم پرداخت.
!- farsi->
29 Lenin, V.I., The Proletarian Revolution and the Renegade Kautsky, Collected Works, Vol.28, Progress Publishers, 1977, p.231.
30 Marx, Karl, The Critique of the Gotha Programme, Marginal Notes on the Programme of the German Workers’ Party, Later Political Writings, edited and translated by Terrell Carver, Cambridge University Press, 1996, p.214-15.
31 Lenin, V.I., The State and Revolution, the Marxist Theory of the State and the Tasks of the Proletariat in the Revolution, Collected Works, Vol.25, Progress Publishers, Moscow, 1977, p.472.
32 Ibid.
33 Marx, Karl, The Critique of the Gotha Programme, Marginal Notes on the Programme of the German Workers’ Party, Later Political Writings, edited and translated by Terrell Carver, Cambridge University Press, 1996, p.214.
34 Lenin, V.I., The Proletarian Revolution and the Renegade Kautsky, Collected Works, Vol.28, Progress Publishers, 1977, p.235.
35 Ibid., p.252.
36 Ibid., p.250.
37 Marx, Karl, The Civil War in France, Later Political Writings, edited and translated by Terrell Carver, Cambridge University Press, 1996, p.192.
38 Lenin, V.I., The Proletarian Revolution and the Renegade Kautsky, Collected Works, Vol.28, Progress Publishers, 1977, p.254.
39 Ibid., p.255.
40 Lenin, V.I., A Letter to G. Myasnikov, Collected Works, Vol.32, Progress Publishers, 1977, p.504
41 Ibid., p.505-6.
42 Lenin, V.I., The Proletarian Revolution and the Renegade Kautsky, Collected Works, Vol.28, Progress Publishers, 1977, p.269. Bracket added.
43 Lenin, V.I., “Left-Wing” Communism: An Infantile Disorder, Collected Works, Vol.31, Progress Publishers, 1977, p.40.
44 Ibid.
45 Ibid., p.39-41.
46 Pannekoek, Anton, Lenin as Philosopher, edited, annotated, and with an introduction by Lance Byron Richey, Marquette University Press, 2003, p.63.
47 Ibid., p.151.
48 Lenin, V.I., “Left-Wing” Communism: An Infantile Disorder, Collected Works, Vol.31, Progress Publishers, 1977, p.41.
49 Ibid., p.235.
50 Ibid.
۵١- آنچه طبقۀ کارگر نیاز دارد نه آگاهی بلکه خودآگاهی است. در اینجا اما «آگاهی طبقاتیِ» ادعایی را معادل همان خودآگاهی میگیرم و به این نکته نمیپردازم تا بحث اصلی تحت شعاع آن قرار نگیرد.
!- farsi->
52 Lenin, V.I., “The Trade Unions, The Present Situation and Trotsky's Mistakes”, Collected Works, Vol.32, Progress Publishers, 1977, p.20-21. Square bracket added.
53 Kautsky, Karl, The Dictatorship of the Proletariat (Classic Reprint). S.l.: Forgotten Books, 2015, p.25.
54 Lenin, V.I., “The Trade Unions, The Present Situation and Trotsky's Mistakes”, Collected Works, Vol.32, Progress Publishers, 1977, p.21.
55 Ibid., p.24.
56 Lenin, V.I., “The Party Crisis”, Collected Works, Vol.32, Progress Publishers, 1977, p.48.
57 Lenin, V.I., “The Second All-Russia Congress of Miners”, Collected Works, Vol.32, Progress Publishers, 1977, p.65.
58 Lenin, V.I., “The Party Crisis”, Collected Works, Vol.32, Progress Publishers, 1977, p.50.
59 Lenin, V.I., “Tenth Congress of the R.C.P. (B.)”, Collected Works, Vol.32, Progress Publishers, 1977, p.248.
60 Ibid.
61 Mett, Ida, The Kronstadt Uprising 1921, originally published in French as La Commune de Cronstadt, Paris, 1938, first published in English by Solidarity, 1967, then by Black Rose Books, Montréal, Canada, n.d.
62Brendel,Cajo,“Kronstadt: Proletarian Spin-Off of The Russian Revolution”, https://www.marxists.org/archive/brendel/index.htm.
63 Mett, Ida, The Kronstadt Uprising 1921, originally published in French as La Commune de Cronstadt, Paris, 1938, first published in English by Solidarity, 1967, then by Black Rose Books, Montréal, Canada, n.d.
64 Ibid.
65 Lenin, V.I., Letter to D.I. Kursky with Notes on the Draft Civil Code, Collected Works, Vol.33, Progress Publishers, 1976, p.203.
66 Lenin, V.I., Letter to D.I. Kursky, Collected Works, Vol.33, Progress Publishers, 1976, p.358.
67 Lenin, V.I., “The Tax in Kind”, Collected Works, Vol.32, Progress Publishers, 1977, p.356.
68 Collins, Henry and Abramsky, Chimen, Karl Marx and the British Labour Movement, Years of the First International, Macmillan & Co. LTD, 1965, p.177-8. Bracket added.
69 Lenin, V.I., “The Tax in Kind”, Collected Works, Vol.32, Progress Publishers, 1977, p.331
70 Ibid.
71 Ibid., p.332.
72 Ibid., p.347.
73 Ibid., p.332.
74 Ibid., p.334. Bracket added.
75 Leontiev, L. A., et al, “Teaching of Economics in the Soviet Union”, from the Russian Journal Pod Znamenem Marxizma, translated by Raya Dunayevskaya, The American Economic Review, September 1944.
76 Ibid.
77 Chattopadhyay, Paresh, Socialism and Commodity Production, Essay in Marx Revival, Brill, 2018, p.230, quoting Marx, Karl 1953[1857–8], Grundrisse der Kritik der politischen Ökonomie, Berlin: Dietz Verlag, p.74, and Marx, Karl 1987a [1872], Das Kapital Volume I, in MEGA2, Section 2, Volume 6, Berlin: Dietz, p.538, respectively.
78 Marx, Karl, Critique of the Gotha Programme, Marginal Notes on the Programme of the German Workers’ Party, Marx's Later Political Writings, edited and translated by Terrell Carver, Cambridge University Press, 1996, p.213.
79 Ibid. Emphasis added.
80 Ibid., p.214.
81 Ibid., p.211.
82 Ibid., p.213
83 Ibid.
84 Leontiev, L. A., et al, “Teaching of Economics in the Soviet Union”, from the Russian Journal Pod Znamenem Marxizma, translated by Raya Dunayevskaya, The American Economic Review, September 1944.
85 Levine, Norman, Marx’s Rebellion against Lenin, Palgrave Macmillan, 2015, pp.203-13.
در اینجا، لیواین نخست با تعریف مقولات «تولید افزایشیافته»، «پایان تقسیم کار»، «برنامۀ وسیع»، و «حسابرسی و کنترل» در آنتی دورینگ، نگرش انگلس دربارۀ کمونیسم را توصیف میکند و سپس با تعریف همین مقولات در دولت و انقلاب دیدگاه لنین را دربارۀ کمونیسم با دیدگاه انگلس مقایسه میکند.
!- farsi->
86 Ibid., p.207.
***************
قدرت گیری حزب بلشویک در پوشش شعار «تمام قدرت به ساویتها!» *
با شروع جنگ جهانی اول، مارکسیستهای اروپا، و در رأس آنها احزاب سوسیالدموکرات آلمان و روسیه ، سه موضع متفاوت در بارۀ این جنگ گرفتند: راست، چپ و میانه. موضع راست همان دفاع نظامی از کشور خود در مقابل حملۀ کشورهای متخاصم بود. سردمدار این جریان، جناح راست حزب سوسیال دموکرات آلمان بود که نمایندگانش در مجلسِ این کشور به بودجۀ نظامیِ آلمان برای «دفاع» در مقابل حملۀ متفقین رأی مثبت دادند. در نقطۀ مقابل این جریان، طیفی متشکل از جناح چپِ سوسیال دموکراسی آلمان، منشویک های چپ و حزب بلشویک قرار داشت که رادیکال-ترین گرایش آن را لنین نمایندگی میکرد و شعار آن تبدیل جنگ جهانی به جنگ داخلی در هر کشور با هدف انقلاب و سرنگونی دولت حاکم درآن کشور بود، شعاری که پیاده کردن آن در روسیۀ تزاری مشغلۀ فکریِ اصلیِ لنین دست کم تا انقلاب فوریۀ ۱۹١٧ در روسیه بود. رهبر و ایدئولوگ جریان میانه نیز کارل کائوتسکی، نظریه پرداز مارکسیست، رهبر سوسیال دموکراسی و از پیشگامان انترناسیونال دوم، بود که جنگ را نه برخاسته از نفس سرمایه داریِ امپریالیستی بلکه ناشی از سیاست نادرست طبقات سرمایه دار و دولتهای آنها در هر دو سوی جنگ میدانست، سیاستی که بهنظر کائوتسکی اجتناب ناپذیر نبود و می توانست با سیاست درست جایگزین شود. لنین، که تا این زمان خود را متحد سیاسیِ کائوتسکی میدانست و در مبارزه با نارودنیک ها، اکونومیست ها و منشویک ها به او استناد میکرد، به تندی از او گسست و موضعش را دربارۀ جنگ و سپس انقلاب و دولت پرولتری سخت به نقد کشید. مهم ترین اثر لنین دربارۀ جنگ امپریالیستیِ اول کتاب امپریالیسم، بالاترین مرحلۀ سرمایه داری است، که او بخشی از آن را به نقد موضع کائوتسکی دربارۀ این جنگ اختصاص داد. لنین در این اثر می-نویسد:
اصل مسئله این است که کائوتسکی سیاست امپریالیسم را از اقتصاد آن جدا میکند، از الحاق مناطق دیگر همچون سیاستی سخن میگوید که سرمایۀ مالی آن را به سیاست های دیگر «ترجیح» میدهد، و در مقابلِ آن سیاست بورژواییِ دیگری را قرار میدهد که، بهنظر او، بر مبنای همین سرمایۀ مالی امکان پذیر است. ... کائوتسکی می گوید: امپریالیسم به معنی سرمایه داریِ کنونی نیست، بلکه فقط یکی از شکل های سیاست سرمایه داری کنونی است. ما می توانیم و باید با این سیاست، با امپریالیسم و سیاست الحاقِ مناطق دیگر و نظایر آنها، بجنگیم. این گفتۀ کائوتسکی کاملاً قابل قبول بهنظر می رسد، اما درواقع شکل ظریف و ظاهرسازانه (و بههمین دلیل خطرناک) دفاع از سازش با امپریالیسم است، زیرا «جنگیدن» با سیاست تراست ها و بانک ها بدون دست بردن به پایۀ اقتصادی آنها چیزی جز رفرمیسم بورژوایی و انفعال محض، چیزی جز زاهدمآبیِ خیرخواهانه و معصومانه، نیست. طفره رفتن از بیان تناقض های موجود، و فراموشکردنِ مهم ترینِ آنها، به جای نشان دادنِ ژرفای کامل آنها - چنین است نظریۀ کائوتسکی، که هیچ وجه مشترکی با مارکسیسم ندارد.١
بهنظر کائوتسکی، سیاست درستی که می توانست جایگزین سیاست امپریالیسم شود و بر اساس آن کشورهای سرمایه داری می-توانستند به جای جنگیدن با یکدیگر با هم متحد شوند و به بهره برداری مشترک از جهان بپردازند «اولتراامپریالیسم» بود، سیاستی که لنین آن را «اولترامزخرف»٢ نامید.
چنان که می بینیم، لنین، برخلاف کائوتسکی، سیاست امپریالیسم را بر اقتصاد آن مبتنی میکند و، تا آنجا که چنین است، می-توان نظریۀ او را ادامۀ رویکرد مارکس و کاربست ماتریالیسم پراکسیسیِ در زمینۀ تحول سرمایه داری دانست. اما هنگامی که به منظور لنین از «اقتصاد» امپریالیسم پی می بریم، به این نتیجه می رسیم که لنین در این مورد نیز با کائوتسکی وجه مشترک اساسی دارد و اختلاف آنها صرفاً به راههای متفاوت شان برای سازمان دهی قدرت دولتی در راستای برپایی حکومت کارِ فکری بر کارِ مادی مربوط میشود.
آنچه لنین دربارۀ اقتصاد امپریالیسم می گوید، که درواقع چکیده و فشردۀ کتاب امپریالیسم، بالاترین مرحلۀ سرمایه-داری است، حاوی پنج نکتۀ اساسی است که او آنها را این-گونه بر می شمارد:
١) تمرکز تولید و سرمایه به چنان مرحلۀ بالایی از تحول می رسد که به انحصار می انجامد، انحصاری که نقش تعیین-کننده ای در زندگی اقتصادی ایفا میکند؛ ٢) ادغام سرمایۀ بانکی و سرمایۀ صنعتی و ایجاد یک الیگارشی مالی بر اساس این «سرمایۀ مالی»؛ ٣) صادرات سرمایه بهعنوان [پدیده ای] متمایز از صادرات کالا اهمیتی استثنایی پیدا میکند؛ ۴) ایجاد تشکل های سرمایه داری انحصاریِ بین المللی که دنیا را بین خود تقسیم میکنند، و ۵) تقسیم کل زمین های دنیا در میان بزرگ ترین قدرت های سرمایه داری به پایان میرسد.٣
بنابراین، هنگامی که لنین از «دست بردن به پایۀ اقتصادی» امپریالیسم سخن می گوید و بدینسان نظریۀ خود را از نظریۀ کائوتسکی متمایز میکند، منظورش این است که به جای مبارزۀ صرف با سیاست الحاقِ مناطق دیگر ــ که نظریۀ کائوتسکی بود - باید با ١) انحصار، ٢) سیادت سرمایۀ مالی بر سرمایۀ صنعتی، ٣) صادرات سرمایه، ۴) تقسیم جهان از سوی کارتل ها و تراست ها، و سرانجام ۵) تقسیم زمین های دنیا توسط بزرگ ترین دولت های سرمایه داری مبارزه کرد. ناگفته پیداست که، بر اساس کمونیسم مارکس، طبقۀ کارگر باید با تمام اینها مبارزه کند، زیرا آنها همه بر ضد این طبقهاند. اما این مبارزات لزوماً به معنای مبارزه با سرمایه به معنای مورد نظر مارکس، یعنی رابطۀ اجتماعیِ خریدوفروش نیروی کار و تولید ارزش اضافی، نیستند. می توان با انحصار سرمایه در دست کارتل ها و تراست ها، با سیادت سرمایۀ مالی، با صدور سرمایه، با تقسیم بازارهای جهان توسط سرمایههای انحصاری بزرگ و با تقسیم زمین های جهان از سوی قدرتهای بزرگِ سرمایه داری مبارزه کرد، بی آنکه خودِ سرمایه، یعنی خرید و فروش نیروی کار، هدف قرار گیرد.
اینها همه بهمعنای مبارزۀ ضدامپریالیستی است، و این مبارزه لزوماً ضدسرمایه داری نیست. این را تاریخ مبارزۀ طبقۀ کارگر در قرن بیستم نشان میدهد، تاریخی که با خون کارگرانی نوشته شده است که سیاهی لشکر و گوشت دَم توپ این یا آن بخش از طبقۀ سرمایه دارِ کشورهای مستعمره و تحت سلطۀ امپریالیسم شدند، طبقه ای که فقط و فقط بر سر اختصاص سهم بیشتری از ارزش اضافیِ تولیدشده توسط طبقۀ کارگر با امپریالیسمِ سلطه گر اختلاف داشت و این اختلاف هیچ ربطی به مبارزۀ ضدسرمایه داری طبقۀ کارگر نداشت و ندارد. بر اساس همین جایگزینیِ مبارزۀ ضدسرمایه داری با «مبارزۀ ضدامپریالیستیِ» لنینی بود که احزاب مارکسیستی در کشورهای مستعمره و تحت سلطۀ امپریالیسم برای مبارزۀ یکسره ضدکارگری و بهکلی ارتجاعیِ بورژوازی این کشورها با امپریالیسم خصلت «دموکراتیک» قائل شدند، همان خصلتی که لنین پیشتر، در مخالفت با رُزا لوگزمبورگ و در اثر خود به نام حق ملل در تعیین سرنوشت خویش، برای مبارزۀ ناسیونالیستیِ بورژوازی «ستمدیده» قائل شده بود. او در این اثر می نویسد:
در ناسیونالیسم بورژواییِ هر ملت ستمدیده ای مضمون دموکراتیکِ عامی وجود دارد که برضد ستمگری است، و همین مضمون است که ما بی قید وشرط از آن حمایت میکنیم. ۴
روشن است و نیازی به توضیح بیشتر ندارد که راهی که لنین در اینجا به طبقۀ کارگر نشان می دهد نهتنها به معنای مبارزۀ سرمایه ستیزانۀ این طبقه برای رهایی از جامعۀ طبقاتی به طور کلی - آن گونه که مارکس توضیح داده بود ــ نیست بلکه، با درآوردن این مبارزه به هیئت مبدل «مبارزۀ ضدامپریالیستی»، جنبش کارگری را به مسلخ رفرمیسم بورژوایی می برد، همان موضعی که او خود به درستی آن را به کائوتسکی نسبت میدهد.
نکتۀ گفتنی اما این است که بسیاری از نظریه پردازان مارکسیست و مارکسیست- لنینیستِ کنونی، به اقتضای ایدئولوژی-یی که آنان را به اسارت خود درآورده است، هنوز هم به نظریۀ لنین دربارۀ خصلت «دموکراتیک» مبارزۀ بورژوازی ملت تحت ستم استناد میکنند و از اهمیت کتاب امپریالیسم، بالاترین مرحلۀ سرمایه داری در این مورد سخن می گویند. ازجملۀ این نظریه پردازان یکی الکس کالینیکوس، متفکر مارکسیست، است. او، ضمن تأکید بر اهمیت این کتاب از نظر تجزیه و تحلیل استراتژیک سرمایه داری، می نویسد:
[کتاب] امپریالیسم، در عین کم و کاست هایش، با جست و جوی علل بحران سرمایه داری در پیدایش مرحلۀ جدیدی از رشد سرمایه داری که در آن رقابت اقتصادی و هماوردی های ژئوپولیتیک درحال ادغام در یکدیگر بودند، و با طرح مجموعۀ جدیدی از وظایف سیاسی بر اساس ایجاد ائتلافی ضدامپریالیستی میان طبقۀ کارگرِ کشورهای پیشرفته و جنبش-های رهایی بخش ملی در مستعمرات، باعث شد که چپِ انقلابی در اوضاع پیش بینی نشده ای که در پی وقوع جنگ جهانی اول و فروپاشی انترناسیونال دوم بهوجود آمد، راه خود را پیدا کند.۵
نخست اینکه کالینیکوس در اظهار نظر خود این گفتۀ مارکس را در مانیفست کمونیسم نادیده می گیرد که
استثمار یک ملت به دست ملت دیگر به نسبتی پایان می گیرد که استثمار فرد از فرد پایان گیرد.٦
در نظریۀ لنین دربارۀ امپریالیسم و، به تبع آن، در اظهار نظر کالینیکوس، گفتۀ مارکس به این شکل وارونه در میآید که گویا استثمار فرد از فرد است که به نسبت رفع ستم ملی (از طریق «ائتلاف ضدامپریالیستی میان طبقۀ کارگرِ کشورهای پیشرفته و جنبش های رهایی بخش ملی در مستعمرات») پایان میگیرد. ثانیاً، «جنبش رهایی بخش ملی در مستعمرات» جنبشی است سیاسی و، از نظر طبقۀ کارگر و بر اساس دیدگاه مارکس در اساسنامۀ انترناسیونال اول که می گوید هرجنبش سیاسی باید درخدمت هدف رهایی اقتصادی طبقۀ کارگر قرار گیرد، این جنبش میبایست در خدمت مبارزۀ ضدسرمایه داری طبقۀ کارگر قرار گیرد. حال آنکه ائتلاف طبقۀ کارگر با این جنبش در جریان جنگ جهانی اول (بهتوصیۀ لنین) و جنگ جهانی دوم (بهتوصیۀ استالین و انترناسیونال سوم) نه تنها درخدمت رهایی طبقۀ کارگر از یوغ سرمایه نبود بلکه، درست برعکس، درخدمت تبدیل طبقۀ کارگر به گوشت دَم توپِ بورژوازی «دموکرات» بود، که در جنگ با سلطۀ سرمایۀ جهانی منافع خاص خود را دنبال میکرد.
اما آیا به این ترتیب طبقۀ کارگر با عدم ائتلاف با جنبش های رهایی بخش ملی زمینه را برای تقویت و پیروزی فاشیسم آماده نمیکرد؟ پاسخ این پرسش مثبت است درصورتی که طبقۀ کارگر در این دو جنگِ جهانی موضع انفعال یا بی طرفیِ مطلق اتخاذ میکرد. اما اگر طبقۀ کارگر در این جنگ ها موضعی مستقل اتخاذ میکرد و به جای سیاهی لشکر بورژوازی شدن در جنگِ امپریالیستیِ بلوک های متخاصم سرمایه داری با یکدیگر، روی پای خود می-ایستاد، نه تنها ممکن بود فاشیسم به دست یک نیروی سازمان یافتۀ سرمایه ستیز درهم شکسته شود بلکه بورژوازی «دموکرات» نیز نمی توانست پیروزی بر فاشیسم را به نام خود ثبت کند. بیتردید، پیامدهای پیروزی یک طبقۀ کارگر سازمانیافته بر فاشیسم بسی نویدبخش تر و سازنده تر از پیروزی دولت های «متفقِ» سرمایه داری بود و، مهم تر از آن، این دولتها فرصت بازسازی و تجدید قوا برای بیرون آمدن از بحران مرگبار خود را پیدا نمیکردند. وانگهی، و مهمتر از اینها، این طبقۀ کارگر میتوانست رهنمود انترناسیونال اول را عملی کند، یعنی برای رهایی اقتصادی از چنگ سرمایه جنبش های سیاسیِ ضدجنگ را به زیر پرچم خود فرا خواند. البته، با توجه به عدم آمادگی طبقۀ کارگر در این جنگِ مستقل با دنیای سرمایه-داری چه بسا این طبقه شکست می خورد، و به احتمال قوی نیز چنین میشد. اما، تا آنجا که به تأثیر سازنده بر مبارزۀ ضدسرمایه داری طبقۀ کارگر مربوط میشود، تأثیر این شکستِ احتمالی بهمراتب سازنده تر از «پیروزی» بر فاشیسم در زیر پرچم بورژوازی «دموکرات» بود، همان گونه که تأثیر شکست کمون پاریس بر مبارزۀ ضدسرمایه داریِ طبقۀ کارگر جهانی بهمراتب سازنده تر از پیروزی یی بود که کارگران پاریس ممکن بود در اتحاد با بورژوا-یونکرهای آلمان علیه لویی بناپارت و جمهوریخواهان فرانسوی بهدست آورند.
بنابراین، با توجه به کمونیسم مارکس، روشن میشود که آنچه کالینیکوس از آن بهعنوان «پیدا کردنِ راه توسط «چپ انقلابی» در پرتو تجزیه و تحلیل استراتژیک سرمایه داری در کتاب امپریالیسم لنین» یاد میکند چیزی جز پیدا کردن راهِ اعزام طبقۀ کارگر به جنگ امپریالیستیِ دولت های سرمایه داری برای تبدیل کارگران به سیاهی لشکر یک بلوک از این دولت ها علیه بلوک دیگر نیست. به این معنا، تا آنجا که به طبقۀ کارگر مربوط میشود، استراتژی مورد نظرِ کالینیکوس «پیدا کردن راه» نیست؛ گم کردن راه است.
حال ببینیم لنین، که در پوشش مبارزۀ «ضدامپریالیستی» در واقع همچون کائوتسکی کارگران را گوشت دَم توپِ بورژوازی میکند، چرا در مخالفت با کائوتسکی تا آنجا پیش می رود که او را «مرتد» خطاب میکند. پاسخ این پرسش، همان گونه که گفتم، به اختلاف دیدگاه لنین و کائوتسکی دربارۀ انقلاب و دولت کارگری مربوط میشود. بنابراین، برای دست یابی به جزئیات این پاسخ باید به کند و کاو در دو اثر مهم لنین یعنی دولت و انقلاب و انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد بپردازیم. این کند وکاو درعین حال رویکرد لنین به انقلاب و دولت کارگری و سیر و سلوک او را در دوران پس از انقلاب اکتبر ۱۹١٧ روشن میکند. اما این دو کتاب در فضای سیاسیِ روسیه در سال های انقلابیِ ۱۹١٧ و ۱۹١٨ نوشته شدند، اولی پس از انقلاب فوریه و دومی پس از انقلاب اکتبر که در فصل آینده بررسی خواهد شد. بنابراین، پیش از پرداختن به آنها لازم است به سیاست ورزیِ لنین در ماههای بین این دو انقلاب نگاه کنیم.
عامل اصلی و درواقع باروتی که انقلاب فوریۀ ۱۹١٧ را شعله ور ساخت جنگ جهانی اول بود. زیر بار این جنگ بود که امپراتوری روسیۀ تزاری فروپاشید و سلطنت خاندان رومانف برای همیشه به موزۀ تاریخ سپرده شد. قدرت سیاسیِ جایگزین حکومت تزاری خصلتی دوگانه داشت، از یکسو «دولت موقتِ» احزاب بورژوازی لیبرال و مهم ترینِ آنها، حزب «کادت»، که با بدنۀ حکومتِ سرنگون شدۀ تزار پیوند نزدیکی داشت و، از سوی دیگر، سازمان-هایی به نام «ساویت های نمایندگان کارگران»(Soviets of Workers' Deputies) که در اصل در انقلاب ١۹٠۵ از دل مبارزۀ کارگران بیرون آمده بودند اما حکومت تزاری آنها را سرکوب کرده بود، و در انقلاب فوریۀ ۱۹١٧ از سوی احزاب سیاسیِ اپوزیسیون سازمان داده شدند. فرق دیگر ساویت هایِ این دو مقطعِ زمانی حضور چشمگیر نمایندگان سربازان در ساویت های ۱۹١٧ از همان آغاز به علت اوضاع جنگی بود، به طوری که از ۴٢ نفر عضو «کمیتۀ اجرایی» ساویتها در اواخر مارس ۱۹١٧ فقط ٧ نفر کارگر بودند و بقیۀ اعضاء را سربازان و روشنفکران وابسته به احزاب سیاسی تشکیل می دادند.٧ چنین بود که ساویت های ۱۹١٧ نخست «ساویت های نمایندگان کارگران و سربازان» و سپس، با جذب نمایندگان دهقانان، «ساویت های نمایندگان کارگران، سربازان و دهقانان» نامیده شدند. حضور نمایندگان سربازان و دهقانان در ساویت ها نقش تعیین کننده ای در تقویت نیروی بلشویک ها در این تشکل ها بازی کرد، و در واقع شعارهای برنامه ایِ بلشویک ها درمورد «صلح» و «زمین» از دل نیاز به همین تقویت نیروی حزب بلشویک در ساویت ها برای کسب قدرت سیاسی کامل بیرون آمد. اما، پیش از ادامۀ بحث دربارۀ جایگاه ساویتها در قدرتگیری حزب بلشویک، بگذارید نگاهی به ساویتها بیندازیم.
نکتۀ مهمی که پیش از هر چیز دربارۀ ساویت ها بایدگفت این است که اغلب از این سازمان ها به عنوان «شوراهای کارگری» به-معنای تشکل های مستقل و ضدسرمایه داریِ طبقۀ کارگر روسیه یاد میکنند (در ایران، ترجمۀ «ساویت» به «شورا» با همین دیدگاه صورت گرفته است). حال آنکه ساویت ها شورا به معنی تشکل مستقل و ضدسرمایهداریِ طبقۀ کارگر روسیه نبودند بلکه درواقع تشکل-هایی بودند که، اگرچه در انقلاب ۱۹٠۵ به صورت خودجوش و در جریان اعتصاب عمومی بر ضد حکومت تزاری به وجود آمدند و میتوانستند به سازمان های مستقل و سرمایه ستیز تبدیل شوند، به سرعت به ظرفی برای حضور فعال نمایندگان احزاب چپِ روسیه و به طور مشخص منشویک ها، بلشویک ها و انقلابیون سوسیالیست (اس- ار) در مبارزۀ سیاسیِ مشترکشان با سلطنت تزاری تبدیل شدند. اگر در انقلاب ۱۹٠۵، مدتی طول کشید تا احزاب سیاسیِ اپوزیسیون بر موج خودپویِ ساویت ها سوار شوند و آنها را به مجامع نمایندگان خود تبدیل کنند، در انقلاب فوریۀ ۱۹١٧، ساویت ها از همان آغاز از سوی این احزاب سازمان داده شدند.٨ در این تشکلها، به ویژه منشویک ها نقش مهم تری از احزاب دیگر ایفا کردند. اما برای آنکه ببینیم ساویت چه گونه تشکلی بود بهتر است توصیف آنها را از زبان خودِ لنین و سپس تروتسکی بشنویم. تروتسکی کسی بود که در سازمان دهی ساویت ها نقش بس مهمی داشت و در انقلاب سالهای ۱۹٠۵ و ۱۹١٧ از مسئولان تراز اولِ آنها بود.
نخستین واکنش لنین به ساویت ها پاسخ او به پرسشی بود که بلشویکی به نام رادین در نشریۀ نووایا ژیزن مطرح کرده بود: ساویتِ نمایندگانِ کارگران یا حزب؟ رادین به این-ترتیب ساویت را بدیل و رقیب حزب بلشویک دانسته و با آن مخالفت کرده بود. اکثر بلشویک های داخل کشور ابتدا همین موضع را نسبت به ساویت ها اتخاذ کردند. آنها تا زمانی که ساویت ها به عنوان «کمیتههای اعتصاب» عمل میکردند و درگیر مسائل اقتصادی بودند میانۀ خوبی با این تشکل ها داشتند و می-کوشیدند آنها را به زیرمجموعۀ حزب تبدیل کنند. اما پس از اعتصاب عمومیِ اکتبر ۱۹٠۵، که ساویت ها خصلت آشکارا سیاسی پیدا کردند، بلشویک های داخل کشور با آنها بهعنوان رقیب سیاسی برخورد کردند و از درِ مخالفت وارد شدند.۹ لنین در ٢ نوامبر ۱۹٠۵ (زمانی که هنوز از خارج کشور به روسیه بازنگشته بود) در نامه ای به این نشریه چنین نوشت:
فکر میکنم طرح مسئله به این شیوه نادرست است؛ بی-تردید باید هم ساویتِ نمایندگانِ کارگران وجود داشته باشد و هم حزب.١٠
لنین در این نامه، ضمن تاکید بر لزوم وجود ساویت و حزب در کنار یکدیگر، پیوستن «کامل» ساویت ها را به یک حزب خاص نیز توصیه نمیکند و می نویسد: «فکر میکنم پیوستن کامل ساویت به یک حزب خاص مقرون به صلاح نباشد». او کمی بعد به این نکته باز می گردد و می نویسد:
هنگامی که در نووایا ژیزن نامه ای از رفقای کارگرِ وابسته به حزب انقلابیون سوسیالیست را خواندم و دیدم اعتراض کرده اند که چرا فقط یکی از احزاب باید دربرگیرندۀ ساویت باشد، نتوانستم به این نتیجه نرسم که از بسیاری جهاتِ عملی حق با این رفقای کارگر است.١١
اما بدیل آغازین لنین در مقابل وابستگیِ ساویت ها به یک حزب خاص، نه استقلال آنها از احزاب سیاسی بلکه وابستگیِ آنها به چند حزب بود: بلشویک ها و منشویک ها، که در آن زمان زیر نام واحد «حزب سوسیال دموکرات کارگری روسیه» فعالیت میکردند، و انقلابیون سوسیالیست. او با غیرحزبی بودنِ ساویت ها سخت مخالف بود و آن را بورژوایی میدانست. در همان نوامبر ۱۹٠۵ در یادداشتی با عنوان «از دشمن بیاموزیم» در مخالفت با نشریۀ ناشا ژیزن (ارگان جناح چپ حزب کادت)، که نوشته بود سوسیال دموکرات ها اصول خود را زیر پا گذاشته و مبارزۀ حزبی را جایگزین مبارزۀ طبقاتی کرده اند، چنین نوشت:
مرگ بر مبارزۀ غیرحزبی! مبارزۀ غیرحزبی همیشه و در همه جا سلاح و شعار بورژوازی بوده است.١٢
مخالفت سرسختانۀ لنین با غیرحزبی بودنِ ساویت ها به این دلیل بود که می خواست آنها را زیرمجموعۀ حزب خود کند. لنین، برخلاف بلشویک های داخل کشور که پس از سیاسیشدنِ ساویت ها از آنها فاصله گرفتند، از همان سال ۱۹٠۵ دریافته بود که ساویت-ها را هراندازه هم که سیاسی باشند می توان زیرمجموعۀ حزب بلشویک کرد. در واقع، چنان که وقایع سال ۱۹١٧ نشان داد، او ساویت ها را یکسره و به طور کامل وابسته به حزب بلشویک می خواست، و پذیرش شرکت منشویک ها و اس- ارها در آنها برای او امری صرفاً «تاکتیکی» بود. درعین حال، او با شرکت آنارشیست ها در ساویت ها سخت مخالف بود. در مقاله ای با عنوان سوسیالیسم و آنارشیسم در همان نوامبر ۱۹٠۵ می نویسد:
کمیتۀ اجراییِ ساویتِ نمایندگانِ کارگران دیروز، ٢٣ نوامبر [۱۹٠۵]، تصمیم گرفت تقاضای آنارشیست ها را برای نمایندگی در کمیتۀ اجرایی و در ساویتِ نمایندگانِ کارگران رد کند. کمیتۀ اجرایی خود دلایل زیر را برای این تصمیم برشمرده است: «1) در تمام فعالیت های بین المللی، هیچ گاه کنگرهها و کنفرانس های سوسیالیستی نمایندۀ آنارشیست نداشته اند، زیرا آنارشیست ها مبارزۀ سیاسی را بهعنوان وسیلۀ رسیدن به آرمان هایشان بهرسمیت نمی شناسند؛ 2) فقط احزاب می-توانند [در ساویت ها] نماینده داشته باشند، و آنارشیست ها حزب نیستند». ما تصمیم کمیتۀ اجرایی را کاملاً درست می-دانیم، و از نظر اصولی و نیز به لحاظ سیاست عملی برای آن اهمیت بسیار زیادی قائل هستیم.۱۳
پیش از آنکه ادامۀ سخن لنین را نقل کنم، لازم است به دو نکتۀ مهم دربارۀ نادرستیِ دلایل «کمیتۀ اجراییِ ساویتِ نمایندگانِ کارگران» برای این تصمیم گیری اشاره کنم. نخست اینکه آنارشیست ها از همان آغاز شکل گیریِ انترناسیونال اول در این تشکل بین المللی و سوسیالیستیِ طبقۀ کارگر نماینده داشتند و تنها در سال های پایانیِ فعالیتِ آن بود که فقط شخص باکونین ــ آن هم نه به دلیل آنارشیست بودن بلکه بهعلت توطئه بر ضد انترناسیونال ــ اخراج شد. بنابراین، این حکم که «در تمام فعالیت های بین المللی، هیچ گاه کنگرهها و کنفرانس های سوسیالیستی نمایندۀ آنارشیست نداشته اند» حکمی دروغین و نادرست است. شگفت انگیزتر از بی اطلاعیِ «کمیتۀ اجراییِ ساویتِ نمایندگانِ کارگران» مُهر تأیید سفت و سختی است که لنین بر این حکم دروغین و بیاساس می زند. دوم، معنی این جمله که «فقط احزاب می توانند در ساویت ها نماینده داشته باشند و آنارشیست ها حزب نیستند» این است که، از نظر «کمیتۀ اجراییِ ساویتِ نمایندگانِ کارگران»، حتی سرمایه دارانِ متشکل در حزب بورژواییِ کادت هم می توانسته اند در ساویت ها نماینده داشته باشند اما کارگرانِ آنارشیست از داشتنِ نماینده در این تشکلِ کارگری محروم بوده اند. مُهر تایید محکم لنین بر این سرمایه-نوازی و کارگرستیزیِ «کمیتۀ اجراییِ ساویت نمایندگان کارگران» نیز نشان میدهد که او - دستکم درسال ۱۹٠۵ - تا چه حد از دولت ستیزیِ آنارشیست ها متنفر بوده است.
ادامۀ نوشتۀ لنین را بخوانیم. او سخن خود را دربارۀ «کمیتۀ اجراییِ ساویت نمایندگان کارگران» اینگونه ادامه میدهد:
چنانچه ساویت را پارلمان کارگری یا ارگان خودگردانیِ پرولتری میدانستیم، آن گاه البته نادرست می بود اگر تقاضای آنارشیست ها را رد میکردیم. ... ما تصمیم کمیتۀ اجرایی را تصمیم کاملاً درستی می دانیم که به هیچ وجه با کارکردها، خصلت و ترکیب این تشکل مغایرت ندارد. ساویت نمایندگان کارگران نه پارلمان کارگری است نه ارگان خودگردانیِ پرولتری و نه ارگان هیچ گونه خودگردانی، بلکه سازمانی است جنگنده برای دست یابی به هدف های معین. این سازمان جنگنده، بر اساس یک توافق جنگیِ موقت و نانوشته، شامل نمایندگان حزب سوسیال دموکراتِ کارگریِ روسیه (حزب سوسیالیسم پرولتری)، حزب «انقلابیون سوسیالیست» (نمایندگان سوسیالیسم خرده بورژوایی یا جناح چپ افراطی بورژوادموکرات های انقلابی) و سرانجام بسیاری کارگران «غیرحزبی» است. ... به تمام دلایل عملی، ساویتِ نمایندگانِ کارگران یک ائتلاف جنگیِ نوپا و گسترده از سوسیالیست ها و دموکرات های انقلابی است، و اصطلاح «انقلابیِ غیرحزبی» نیز البته بیانگر رشته ای از مراحل گذار از دومی به اولی است. بدیهی است که این ائتلاف برای رهبری اعتصاب های سیاسی و دیگر شکل های فعال تر مبارزه برای دست یابی به خواستهای دموکراتیکِ عاجلی که مورد پذیرش و تأیید اکثریت قاطع مردم قرار گرفته اند، ضروری است.١۴
چنان که می بینیم، لنین نهتنها استقلال ساویت ها را از احزاب سیاسی بهرسمیت نمی شناسد، نهتنها از این تشکل ها انتظار مبارزۀ ضدسرمایه داری ندارد، بلکه سرسختانه با خودگردانیِ پرولتری و به طورکلی هرگونه خودگردانی مخالفت میکند. او به-هیچ وجه نمی خواهد تودۀ کارگران و بهطور کلی مردم چیزی را، اعم از کارخانه یا مؤسسه یا جامعه، اداره کنند. بهنظر او، حزب و حتی فرد حزبی است که جامعه و اجزای آن را مدیریت میکند و نه تودۀ کارگران یا مردم سازمان یافته. در مورد ساویت ها نیز لنین به روشنی می گوید آنها سازمان هایی هستند که بر اساس توافق «موقت» نمایندگان دو حزب اصلیِ سوسیال دموکرات و انقلابیون سوسیالیست و برای مبارزه با رژیم تزاری و در نهایت سرنگونی این رژیم به وجود آمده اند. نمایندگان مستقل نیز کارگرانیاند که در حال گذار از انقلابیگری غیرحزبی به انقلابیگری حزبی هستند. واژۀ «موقت» نیز هیچ معنایی ندارد جز اینکه با سرنگونی رژیم تزاری ساویت ها هیچ محلی از اِعراب نخواهند داشت و باید قدرت سیاسی را تقدیم مدعی اصلیِ آن یعنی حزب بلشویک کنند، چنانکه در انقلاب اکتبر ۱۹١٧ کردند.
بدینسان، لنین مخالف سرسخت غیرحزبی بودنِ ساویتها بود و آنها را سازمانهای کاملاً تابع حزب پیشتاز میدانست. در واقع، نظر لنین دربارۀ ساویتها ریشه در دیدگاه او در کتاب چه باید کرد؟ داشت که بر تمایز آشکار بین اتحادیههای کارگری و حزب انقلابیون حرفهای و تبعیت کامل اولی از دومی مبتنی بود. جان مدئاریس، در مقالۀ درخشانش با عنوان «از دست رفته یا در ابهام مانده؟ چهطور شد که و.ا. لنین، یوزف شومپیتر، و هانا آرنت جنبش شورایی را درنیافتند»، رابطۀ حزب و ساویتها را به رابطۀ بین «مهندسان یا معماران» و «بنّایان» تشبیه میکند و مینویسد:
... لنین بین آن نوع «نظریه» که برای هدایت یک انقلابِ موفق لازم است - «نظریه»ای که پردازش آن فقط از یک حزب پیشاهنگِ آگاهانه سازمانیافته ساخته است - و آن نوع آگاهی از مسائل و تاکتیکها که از رهگذر خودآموزی و سازمانیابی تودهها میتواند بهدست آید، فرقی چشمگیر و غیرعادی قائل میشد. او میگفت نقش حزب پیشاهنگ مانند نقش مهندسان یا معمارانی است که «بنّایانی» را هدایت میکنند که «دیوارهای بخشهای مختلف یک ساختمان عظیم و غول پیکر را آجرچینی میکنند»: آنها «با کشیدن یک خط به بناها رهنمود میدهند که آجرها را بر اساس آن خط بچینند؛ چشمانداز هدف نهایی کار مشترکشان را به آنان نشان میدهند؛ و آنها را قادر میسازند که نه تنها تک تک آجرها بلکه پاره آجرها را نیز به کار برند». این نگرش تا آنجا که با تودههای زحمتکش سر و کار داشت، با آنها همچون کسانی برخورد میکرد که نقشهای را اجرا میکنند که عمدتاً دیگران آن را کشیدهاند. بدینسان، بر اساس نگرش لنین، عامل کلکتیو بههیچوجه به فرمولبندیِ هدفها و استراتژیها از سوی کلکتیویتۀ تودههایی که اعمالشان باید سازماندهی میشد، نیازی نداشت. لنین، هم در سطح نظریه، هم در سطح کارشناسی، و هم بهعنوان نوعی نگرش ابزارگرایانه در علوم اجتماعی، از تقسیم کلکتیویته به یک گروه مشارکتی اما از نظر فکری منفعل و یک [گروه] پیشتاز دفاع میکرد.١۵
«خط» راهنمایِ حزب پیشتاز برای اینکه به تودههای کارگرِ «از نظر فکری منفعل» در ساویتها نشان دهد که «هدف نهایی» مبارزهشان همان «خواستهای دموکراتیکِ فوری» حزب بلشویک است چیزی جز ایدئولوژی مارکسیسم نبود، «آرمانی که واقعیت باید خود را با آن منطبق میکرد».١٦
درک تروتسکی نیز از ساویت ها نیز شبیه درک لنین است، با این تفاوتِ بی اهمیتِ صوری که او آنها را سازمان های «غیرحزبی» مینامد. او در کتاب خود به نام ۱۹٠۵ می نویسد:
ساویتِ نمایندگانِ کارگران چه بود؟ ساویت در پاسخ به یک نیاز عینی به وجود آمد، نیازی که از دل رویدادها زاده شد. ساویت سازمانی بود که درعین آنکه مرجعیت و اقتدار داشت بر هیچ سنتی متکی نبود؛ می توانست بی درنگ تودۀ پراکنده ای از صدها هزار نفر انسان را دربرگیرد، بی آنکه درواقع هیچ گونه ماشین تشکیلاتی داشته باشد؛ سازمانی بود که جریان های انقلابیِ درون پرولتاریا را با هم متحد میکرد؛ قادر بود به گونه ای ابتکاری و خودانگیخته بر کارها نظارت کند ــ و مهم تر از همه، می توانست در عرض بیست و چهار ساعت از حالت مخفی بیرون آید و علنی شود. سازمان سوسیال دموکرات، که صدها کارگر پترزبورگ را به هم جوش می داد و چند هزار کارگرِ دیگر از نظر ایدئولوژیک به آن وابسته بودند، می توانست با توضیح تجربۀ بی واسطۀ تودهها از طریق اندیشۀ سیاسیِ خود این کارگران را نمایندگی کند؛ اما نمی توانست با این تودهها پیوند تشکیلاتیِ زنده برقرار کند، حتی اگر فقط به این دلیل بوده باشد که ناچار بود بخش اصلیِ کارهایش را در خفا و دور از چشم تودهها انجام دهد. سازمان انقلابیون سوسیالیست نیز دچار همین بیماریِ حرفه ایِ پنهان کاری بود، که بر اثر بی-ثباتی و ناتوانی وخیم تر میشد. اصطکاک دو جناحِ به یکسان قدرتمندِ سوسیال دموکرات با یکدیگر از یکسو و مبارزۀ هر دو جناح با انقلابیون سوسیالیست از سوی دیگر ایجاد یک سازمان غیرحزبی را به مسئله ای کاملاً ضروری تبدیل کرد. برای آنکه این سازمان در همان روزِ به وجود آمدنش از نظر تودهها مرجعیت و اقتدار داشته باشد باید به عنوان نمایندۀ وسیع ترین تودهها ظاهر میشد. این امر چه گونه می-توانست انجام گیرد؟ پاسخ این پرسش مورد توافق همگان بود. چون فقط فرایند تولید بود که تودههای پرولتری را، که از نظر تشکیلاتی هنوز کاملاً بی تجربه بودند، به یکدیگر پیوند می زد، پس نمایندگی [در ساویت] باید بر ساختار کارخانهها و کارگاهها منطبق میشد. چنین بود که ساویت از سنت تشکیلاتیِ کمیسیون سناتور شیدلوفسکی بهره گرفت.١٧
کمیسیون شیدلوفسکی ارگانی دولتی بود که می خواست با شرکت نمایندگان کارگران (هر پانصد کارگر یک نماینده) علت اعتصاب-ها و اعتراض های کارگران را در سال ۱۹٠۵ بررسی کند و به دولت گزارش دهد. تروتسکی در پانوشتِ همان صفحه در توضیح جملۀ اخیر خود دربارۀ چه گونگی نمایندگی کارگران در ساویت ها می نویسد:
برای هر ۵٠٠ کارگر یک نماینده انتخاب شد. واحدهای صنعتیِ کوچک برای مقاصد انتخاباتی به صورت گروههای صنعتی در هم ادغام شدند. اتحادیههای کارگریِ نوپا نیز از حق داشتنِ نماینده [در ساویت ها] برخوردار شدند. با این همه، باید گفت که در مورد این مقرراتِ عددی زیاد سخت گیری نمیشد؛ در برخی موارد هر نماینده فقط دویست یا صد و حتی شمار کمتری از کارگران را نمایندگی میکرد.۱٨
چنان که می بینیم، در توضیح تروتسکی دربارۀ ساویت ها نیز اولاً هیچ سخنی از ساویت بهعنوان سازمان ضدسرمایهداریِ تودههای کارگر در میان نیست. ثانیاً، کمترین نشانی از استقلال این تشکل از احزاب سیاسی وجود ندارد. سهل است، بهنظر تروتسکی، ساویت بدون رهبری بلشویک ها اساساً پوچ بود و حتی برای مدت کوتاهی نیز نمی توانست به موجودیت خود ادامه دهد. او این نظر خود را بعدها در سال ۱۹٣٨ در تبعید و در مقالۀ «هیاهو بر سر کرونشتات» بیان کرد. بنابراین، تروتسکی، چه زمانی که منشویک بود و چه آن گاه که بلشویکی دوآتشه شد، هویت و موجودیت ساویت ها را در گرو وابستگیِ آنها به احزاب سیاسی میدانست. او، در کتاب ۱۹٠۵، می نویسد ساویت در پاسخ به یک «نیاز عینی» به وجود آمد، که همانا اتحاد و مبارزۀ سیاسیِ مشترک احزاب سیاسی بود. به عبارت دیگر، با آنکه ساویت-ها در جریان اعتصاب های اقتصادی طبقۀ کارگر روسیه به وجود آمدند، نیاز احزاب بورژوایی برای مبارزه با تزاریسم آنها را به تشکل های سیاسیِ ضدتزاری تبدیل کرد. ساویت ها، چه در انقلاب ۱۹٠۵ و چه به ویژه در انقلاب فوریۀ ۱۹١٧، به علت ضعف و ناتوانی طبقۀ کارگر روسیه در مبارزۀ سیاسیِ مستقل با سرمایه-داری، به ظرف مشترک مبارزۀ ِاحزاب چپ روسیه، یعنی انقلابیون سوسیالیست، منشویکها و بلشویکها، برای به چنگ آوردن قدرت سیاسی بدل شدند.
روشن است که، همان گونه که لنین خود می گوید، ساویتها فقط از اعضاء و هواداران این احزاب تشکیل نمیشد. کارگرانِ «مستقل» و غیرحزبی نیز در آنها حضور داشتند. اما اولاً شمار این کارگران چندان زیاد نبود و، ثانیاً، «استقلال» این کارگران عمدتاً از آن رو بود که آنها هنوز حزب خود را انتخاب نکرده بودند. بسته به واکنش احزاب به وقایع سیاسیِ روز از این سازمانها دور یا به آنها نزدیک میشدند. و همین دوری یا نزدیکی این کارگران و نیز تغییر موضع کارگران حزبی بود که وزن احزاب سیاسی را در ساویت ها کم یا زیاد میکرد. در چنین وضعیتی، کارگرانِ واقعاً مستقل از احزاب که با عملکرد فرقه ایِ احزاب میانه ای نداشتند نمی توانستند برای مدت زیادی در ساویت ها باقی بمانند و همین کنارکشیدن آنها، این تشکل ها را بیش از پیش به عرصۀ لشکرکشیهای حزبی برای تسخیر آنها تبدیل میکرد، لشکرکشیها یی که، بر بستر ناتوانیِ ساویت ها در روی پای خود ایستادن در مبارزه با سرمایه داری، آنها را به زائدۀ حزب پیروز تبدیل میکرد، چنانکه درنهایت زائدۀ حزب بلشویک شدند. در این به اصطلاح سازمان های «غیرحزبی»، هرحزبی ضمن دنبال کردن منافع حزبیِ خاصِ خود، که بهمعنی تلاش برای حذف احزاب دیگر از ساویت ها یا دست کم تضعیف قدرت آنها در این تشکل ها بود - تلاشی که خود را به صورت «اصطکاک» بلشویک ها و منشویک ها با یکدیگر از یکسو و مبارزۀ آنها با اس - ار ها از سوی دیگر نشان می داد - در ائتلاف «موقت» با احزاب دیگر برای سرنگونی رژیم تزاری مبارزه میکرد. این ائتلاف احزاب سیاسیِ رژیم ستیز، برای آنکه در نگاه مردم به یک بدیل سیاسیِ مرجع و مشروع در مقابل رژیم تزاری تبدیل شود، می بایست بهصورت مبارزۀ تودههای کارگر با این رژیم ظاهر میشد، و گر نه مردم به آن اقبالی نشان نمی دادند. چنین بود که ساویت به اسم تشکل نمایندگان تودۀ کارگران پا به دنیا گذاشت.
بنابراین، ساویت ها نه شوراهای مستقل و سرمایه ستیز تودههای طبقۀ کارگر بلکه تشکل های کارگریِ نامتکی بهخودی بودند که، با آنکه در آغاز بر بستر عینی انقلاب اجتماعی و ضدسرمایه-داری طبقۀ کارگر روسیه شکل گرفتند و در اصل از دل «کمیتههای اعتصابِ» کارگران در انقلاب سال ۱۹٠۵ بیرون آمدند، کارکرد بعدی شان چیزی جز سواری دادن به احزاب سیاسی و تبدیل-شدن به محمل اتحاد «جریان های انقلابیِ درون پرولتاریا» برای دست یابی به قدرت سیاسی نبود، چنان که با سرانجام یافتن مسئلۀ قدرت سیاسی در انقلاب اکتبر ۱۹١٧ ضرورت وجودیِ خود را از دست دادند و به تدریج در بوروکراسی حزبی ـ دولتی منحل شدند.
اشاره کردم که با انقلاب فوریۀ ۱۹١٧ و سرنگونی تزار، قدرت سیاسیِ دوگانه ای شکل گرفت ک جناحهای راستِ و چپِ بورژوازی در آن سهیم بودند. لنین، که در اوایل آوریل ۱۹١٧ از سوئیس به روسیه بازگشت، در برخورد با این قدرت دوگانه شعار «تمام قدرت به ساویت ها!» را مطرح کرد، که در تزهایی بیان شد که به تزهای آوریل معروف است. در تز دوم از این اثر لنین چنین آمده است:
وجه مشخصۀ اوضاع کنونیِ روسیه این است که کشور درحال گذار از مرحلۀ اول انقلاب - که به علت ناکافی بودنِ آگاهی طبقاتی و تشکل پرولتاریا قدرت را به بورژوازی سپرد - به مرحلۀ دوم آن است، که باید قدرت را به پرولتاریا و فقیرترین قشرهای دهقانان بسپرد.۱۹
لنین، در دو تاکتیک سوسیال دموکراسی در انقلاب دموکراتیک، انقلاب ۱۹٠۵ روسیه را «انقلاب دموکراتیک به رهبری طبقۀ کارگر»٢٠ و هدف آن را استقرار «دیکتاتوری انقلابی دموکراتیک پرولتاریا و دهقانان»٢۱ می داند. این انقلاب به این هدف نرسید و شکست خورد. بنابراین، بر اساس دیدگاه لنین در دو تاکتیک، انقلاب فوریۀ ۱۹١٧ در صورتی می-توانست پیروز تلقی شود که به همان هدف تحقق نیافتۀ انقلاب ۱۹٠۵ دست می یافت. اما، چنان که لنین در تز فوق از تزهای آوریل می گوید، این انقلاب «بهعلت ناکافی بودنِ آگاهی طبقاتی و تشکل پرولتاریا» قدرت را نه به پرولتاریا و دهقانان بلکه به بورژوازی سپرد. پس، قاعدتاً، طبق همان دیدگاه لنین، پس از انقلاب فوریۀ ۱۹١٧ نیز روسیه باید همچنان در «مرحلۀ انقلاب دموکراتیک» بهسر می برد. اما، چنان-که در تز فوق می بینیم، لنین از «گذار» از «مرحلۀ اول انقلاب» به «مرحلۀ دوم آن» سخن می گوید. چرا؟ زیرا برای لنین این گونه مرحله بندی انقلاب فقط جلوصحنۀ سیاست ورزی است و پشت-صحنۀ آن چیز دیگری است. برای لنین، اساس یا همان پشتصحنۀ سیاستورزی عبارت است از کسب قدرت سیاسی از سوی حزب. لنین، بسته به آنکه این پشت صحنه با کدام جلوصحنه بهتر متحقق میشود، این جلوصحنه را گاه انقلاب دموکراتیک و گاه انقلاب سوسیالیستی مینامد. در سال ۱۹٠۵، کسب قدرت سیاسی با جلوصحنۀ انقلاب دموکراتیک بهتر به سرانجام می رسید، زیرا احزاب بورژوازی لیبرال نیز در اپوزیسیون بودند و رقابت با آنها مستلزم اتحاد با «خرده بورژوازی دموکراتِ انقلابی» بود، حال آنکه پس از انقلاب فوریۀ ۱۹١٧، قدرت سیاسی با جلوصحنۀ انقلاب سوسیالیستی بهتر به دست می آمد، زیرا در این هنگام کارگرانِ متشکل در ساویت ها در مقابل بورژوازی لیبرال قد عَلَم کرده و یک پای قدرت سیاسی به شمار می آمدند، و ساویت ها همان تشکل هایی بودند که، چنان که گفتم، به تشخیص لنین، می-توانستند به زیرمجموعهها و در واقع محمل های مناسب حزب بلشویک برای کسب قدرت سیاسی تبدیل شوند.
چنین بود که لنین در آوریل ۱۹١٧ با شعار «تمام قدرت به ساویت ها!» خواهان انتقال مسالمت آمیز قدرت از احزاب بورژوازی لیبرال به ساویت ها یعنی تشکل مشترک احزاب منشویک، بلشویک و اس - ار شد. در این تشکل مشترکِ حزبی، بنا به اعتراف خودِ لنین در تز چهارم از همین تزهای آوریل ، حزب بلشویک اقلیتی کوچک بود:
باید به این واقعیت اعتراف کرد که حزب ما در بیشترِ «ساویت های نمایندگان کارگران» اقلیت و آن هم اقلیتی کوچک است، اقلیتی که در مقابل بلوکی از تمام عناصر اپورتونیستِ خرده بورژوا قرار دارد، از سوسیالیست-های خلقی و انقلابیون سوسیالیست گرفته تا «کمیتۀ سازمان-ده» (چخئیدزه، تِسِرِتلی و دیگران)، استکلف و دیگران، که به نفوذ بورژوازی تن در داده اند و این نفوذ را در میان پرولتاریا گسترش می دهند.٢٢
بهنظر لنین، شعار «تمام قدرت به ساویت ها!» تا زمانی حقانیت داشت که حزب بلشویک در ساویت ها در اقلیت بود. به محض تغییر توازن قوا به سود بلشویک ها، این شعار نیز باید منتفی میشد و در واقع به شعار «تمام قدرت به بلشویک ها!» تبدیل میشد. به بیان دیگر، از نظر لنین، این شعار «تاکتیکی» بود که بلشویک ها با طرح و تبلیغ آن، احزاب سیاسیِ دیگر را برای مردم افشا میکردند تا حقانیت خود را به آنها نشان دهند و بدین سان از اقلیتِ ساویت ها به اکثریتِ آنها تبدیل شوند. با این همه، از نظر لنین، احراز اکثریت در ساویت ها شرط اقدام بلشویک ها برای کسب قدرت سیاسی نبود. برای لنین، مهم این بود که آیا این اقدام با موفقیت انجام خواهد شد یا نه. البته یک شرط این موفقیت برخورداری از حمایت کارگران بود. اما لنین کسی بود که اگر اوضاع سیاسی را برای کسب قدرت سیاسی مناسب می دید ــ اوضاعی که بی تردید بر اثر جنگ به ویژه در روسیۀ سال ۱۹١٧ به وجود آمده بود ــ بی درنگ فرمان قیام را صادر میکرد، همان گونه که در اکتبر ۱۹١٧ صادر کرد. بنابراین، به نظر لنین، کسب قدرت سیاسی از سوی بلشویک ها حتی در حالتی که آنها در ساویت ها در اقلیت بودند نه تنها مُجاز بلکه لازم و ضروری بود. به نظر لنین، حزب بلشویک در همه حال باید آمادۀ بهدستگرفتن قدرت می بود. وقتی تِسِرِتلیِ منشویک، وزیر پست و تلگرافِ دولت موقت، در کنگرۀ اول ساویت ها در ژوئن ۱۹١٧ گفت «هیچ حزبی در روسیه وجود ندارد که برای به دست گرفتن تمام قدرت اعلام آمادگی کند»، لنین به او این-گونه پاسخ داد:
وجود دارد! هیچ حزبی نمی تواند از این کار سر باز زند و حزب ما نیز بیتردید این کار را نمیکند: حزب ما هر لحظه آماده است تمام قدرت را بهدست گیرد.٢٣
آنچه لنین را از منشویک هایی چون تِسِرِتلی و امثال او متمایز میکند و در عین حال موفقیت او را باعث میشود همین واقع بینی سیاسی(رئال پولیتیک) و صراحت در بیان اهداف و نظرات خود است. لنین این نکته را فاش می گوید و به هیچ وجه آن را پنهان نمیکند که هدف هر حزب سیاسی به دست گرفتن تمام قدرت در هر لحظۀ ممکن است. احزابی که این واقعیت را لاپوشانی میکردند در قیاس با لنین و حزب او ریاکار و عوام فریب بودند.
لنین واقعیتِ روسیۀ سال ۱۹١٧ و نقش جنگ را در به قدرت رساندن احزاب اپوزیسیون درست تشخیص داده بود و، از همین رو، در حزب بلشویک چنان روحیهای دمیده بود که این حزب هر لحظه خود را آماده بهچنگ آوردن قدرت سیاسی می دید. همین روحیه بود که، در اوایل ژوئیۀ ۱۹١٧، در جریان اعتراض خودجوش و در عین حال خشمگینانۀ مردم پتروگراد به فقر و فلاکت و قحطی، بدنۀ حزب بلشویک را بی آنکه به طور رسمی فرمان قیام را دریافت کرده باشد به اقدام مسلحانه بر ضد دولت موقت کشاند، اقدامی نافرجام که با آنکه سرانجام از سوی رهبری حزب بلشویک کنترل شد سخت به زیان این حزب تمام شد و جایگاه آن را در ساویت ها بیش از پیش تضعیف کرد. پس از این واقعه بود که احزاب اس - ار و منشویک و دولت موقت فرصت را هم برای سرکوب قیام خودجوش مردم و هم برای تسویه حساب سیاسی با بلشویک ها خاصه شخص لنین مغتنم شمردند، روزنامۀ پراودا و سایر نشریات بلشویکی را توقیف کردند و شماری از فعالان بلشویک را بازداشت و حتی یکی از آنها را اعدام کردند. افزون بر این، آنها اتهام جاسوسیِ لنین برای دولت آلمان و حتی همکاری او را با سازمان امنیت حکومت تزاری (اُخرانا) مطرح کردند، به-طوری که لنین مجبور شد مخفی شود و برای مدتی به فنلاند گریخت. از سوی دیگر، لنین نیز، که منتظر فرصت بود تا سوار-شدن حزب بلشویک بر موج اعتراض مردم برای بهدستگرفتن تمام قدرت را توجیه کند، اعلام کرد که پس از واقعۀ روزهای سوم و چهارم ژوئیه اوضاع سیاسی به لحاظ «عینی» تغییر کرده، ساویت-های موجود «خیانت» کرده اند٢۴و دیگر شعار «تمام قدرت به ساویت ها!» منتفی است. او در اواسط ژوئیه در مقالۀ دربارۀ شعارها چنین نوشت:
شعار تمام قدرت به ساویت ها در دوره ای از انقلاب ما - یعنی از ٢٧ فوریه تا ۴ ژوئیه - که اکنون به طور قطعی سپری شده است، صحیح بود. اما این شعار اکنون دیگر آشکارا صحت خود را از دست داده است. بدون درک این نکته، هیچ یک از مسائل مبرم روز را نمیتوان فهمید. هر شعار خاصی را باید از مجموع ویژگی های خاصِ یک وضعیت سیاسیِ معین نتیجه گرفت. و وضعیت سیاسیِ کنونی در روسیه، پس از ۴ ژوئیه، در اساس با وضعیت روزهای بین ٢٧ فوریه تا ۴ ژوئیه فرق دارد. در آن دورۀ سپری شدۀ انقلاب، به اصطلاح «قدرت دوگانه» ای در کشور وجود داشت که هم از نظر مادی و هم به لحاظ شکلی بیانگر شرایط نامعین و گذرای قدرت دولتی بود. فراموش نکنیم که مسئلۀ اساسیِ هر انقلابی، قدرت دولتی است. در آن زمان، قدرت دولتی بی ثبات بود. این قدرت با توافق داوطلبانه بین دولت موقت و ساویت ها تقسیم شده بود. ساویت ها تشکل نمایندگان تودۀ کارگران و سربازان مسلحِ آزاد - یعنی رها از فشار خارجی - بودند. مسئلۀ واقعاً مهم این بود که اسلحه در دست مردم بود و هیچ فشاری از خارج به مردم وارد نمیشد. این همان چیزی بود که راه را برای پیشروی مسالمت آمیز انقلاب باز و تضمین میکرد. شعار «تمام قدرت به ساویت ها!» شعاری بود که گام بعدی، گامِ بلافاصله ممکنِ این راه مسالمت آمیز تحول را بیان میکرد. شعاری برای تحول مسالمت آمیز انقلاب بود، تحولی که در فاصلۀ بین ٢٧ فوریه تا ۴ ژوئیه ممکن و البته کاملاً مطلوب بود، اما اکنون کاملاً ناممکن است.٢۵
نظر لنین دربارۀ کنارگذاشتنِ شعار «تمام قدرت به ساویت ها!» سپس به تأیید کنگرۀ ششم حزب بلشویک (در تاریخ ٢٣ ژوییه تا ٣ اوت ۱۹١٧) نیز رسید و این کنگره شعار «دیکتاتوری دموکراتیک کارگران و دهقانان» - شعار انقلاب دموکراتیک سال ۱۹٠۵(!) - را جایگزین آن کرد.
به این ترتیب، بهنظر لنین، تا پیش از روزهای سوم و چهارم ژوئیۀ ۱۹١٧، قدرت سیاسی می توانست به صورت مسالمت آمیز از بورژوازی لیبرال به احزاب اس- ار، منشویک و بلشویک منتقل شود. روشن است که منظور لنین از طرح شعار «تمام قدرت به ساویت ها!» این نبود که بلشویک ها قدرت را با منشویک ها و انقلابیون سوسیالیست تقسیم کنند. هدف لنین، چنان که رویدادهای بعدی نیز به وضوح نشان داد، انتقال تمام قدرت به بلشویک ها بود، و شعار «تمام قدرت به ساویت ها!» فقط و فقط وسیله ای «تاکتیکی» و، بهبیان صریحتر، پوششی بود برای دست یابی به این هدف. او در همین مقالۀ دربارۀ شعارها به صراحت می نویسد منظورش از انتقال مسالمت آمیز قدرت نه تنها انتقال قدرت از حزب کادت به ساویت ها بلکه انتقال قدرت از احزاب اس- ار و منشویک به حزب بلشویک بوده است، که به نظر او در فاصلۀ بین ٢٧ فوریه تا ۴ ژوئیه امکان پذیر بوده و پس از آن ناممکن شده است:
ظاهراً همۀ طرفداران شعار «تمام قدرت باید به ساویتها منتقل شود» به این واقعیت توجه کافی نکردند که منظور از این شعار پیشروی مسالمتآمیز انقلاب بود؛ پیشروی نه فقط به این معنا که در آن زمان (از ٢٧ فوریه تا ۴ ژوئیه) هیچ کس، هیچ طبقه و هیچ نیرویی، هراندازه مهم، نمی-توانست در برابر انتقال قدرت به ساویت ها مقاومت کند و مانع آن شود، بلکه به این معنا که در آن زمان حتی مبارزۀ طبقات و احزابِ درون ساویت ها میتوانست به مسالمت-آمیزترین و بی دردترین شکلِ ممکن صورت پذیرد، به شرط آنکه در زمان مناسب تمام قدرت دولتی [از بورژوازی لیبرال] به ساویت ها منتقل میشد.٢٦
بنابراین، موضع لنین دربارۀ منتفی شدنِ شعار «تمام قدرت به ساویتها!» نوعی زمینه چینیِ نظری برای حقانیتبخشیدن به اقدام مسلحانۀ بلشویک ها با هدف کنارزدن قهرآمیز کادتها، اس- ارها و منشویک ها از قدرت بود، و الّا نه «اوضاع عینی» تغییر «اساسی» کرده بود و نه ساویت ها «خیانت» کرده بودند. بیاساس بودن این ادعاها اَظهرمنِ الشمس بود، چرا که اگر ساویت ها واقعاً خیانت کرده بودند چرا بلشویک ها و در رأس آنها لنین همچنان در این تشکل های «خائن» به طبقۀ کارگر باقی ماندند و آنها را ترک نکردند؟ حقیقت این بود که بلشویکها در آن زمان حداکثر ده تا پانزده درصد نیروی ساویت ها را تشکیل می دادند٢٧ و تغییر موضع آنها نه بهمعنای تغییر اساسی و عینی اوضاع سیاسی روسیه بود و نه به این معنا که گویا ساویت ها تا آن زمان «تشکل های نمایندگان تودۀ کارگران و سربازان» بودند و از آن پس به تشکل های «خائن» به طبقۀ کارگر تبدیل شدند. صوری بودنِ استدلال لنین برای منتفی کردن شعار «تمام قدرت به ساویت ها!» آن گاه خود را بیش از پیش نشان داد که او در سپتامبر ۱۹١٧ به همان سادگی که این شعار را کنار گذاشته بود آن را احیا کرد، و این درحالی بود که، چنانکه گفتم، کنارگذاشتن این شعار به تصویب کنگرۀ ششم حزب بلشویک نیز رسیده بود. بنابراین، این شعار پوشش یا وسیله ای بود در خدمت هدف انتقال تمام قدرت به بلشویک ها، و بسته به اینکه تبلیغ آن به این هدف کمک می کرد یا نه، گاه مطرح و گاه منتفی میشد. از نظر لنین، شعار «تمام قدرت به ساویت ها!» در آوریل ۱۹١٧ صحیح بود، زیرا در آن زمان، با آنکه بلشویک ها در ساویت ها در اقلیت بودند،چشم انداز انتقال مسالمت آمیز تمام قدرت به آنها وجود داشت. این شعار در ژوییۀ همان سال «دون کیشوتیسم»٢٨ بود، زیرا امکان انتقال مسالمت آمیز تمام قدرت به بلشویک ها منتفی شده بود. همین شعار در سپتامبر همان سال بیان «انقلابیگری پرولتری» بود، زیرا بلشویک ها در ساویت ها قوی شده بودند. علت قوی شدنِ بلشویک ها در ساویت ها نیز واقعه ای بود که در اواخر اوت ۱۹١٧ پیش آمد، و آن کودتای ژنرال کورنیلف بود، کسی که، به گفتۀ یک ژنرال تزاریِ دیگر بهنام بروسیلوف، «دلِ شیر داشت و مغزِ خر».٢٩
در اوضاع سیاسیِ متلاطمی که جز وخامت وضعیت نیروهای روسیه در جبهههای جنگ همۀ امور به زیان لنین و بلشویک ها پیش می رفت، کودتای کورنیلف برای بلشویک ها نقش مائدۀ آسمانی را داشت. این ژنرالِ ارتش تزاری را کرنسکی، که پس از کنار رفتنِ شاهزاده لووف به نخست وزیری رسیده بود، به ریاست نیروهای مسلح روسیه گمارده بود. کودتای کورنیلف، چنان که از پیش معلوم بود، شکست خورد و نقش اصلی را در این شکست بلشویک ها ایفا کردند. مقابلۀ مسلحانه و پیروزمندانۀ بلشویک ها با نیروهای کورنیلف بلشویک ها را به صحن علنیِ سیاست ورزی در جامعۀ روسیه بازگرداند و باعث افزایش سریع نفوذ آنها در ساویت ها شد. از این زمان به بعد بود که لنین، درحالی که همچنان در خفا زندگی میکرد و به نوشتن دولت و انقلاب مشغول بود، لحظه شماری برای قیام مسلحانه را آغاز کرد. تروتسکی، که پس از بازگشت از تبعید در خارج روسیه به بلشویک ها پیوسته بود و درواقع پس از لنین فعال ترین بلشویکِ صحنۀ سیاست روسیه به ویژه در ساویت ها بود، ضمن آنکه در مورد قیام مسلحانه برای گرفتنِ قدرت با لنین کاملاً موافق بود، می-گفت باید آن را تا زمان برگزاری دومین کنگرۀ سراسری ساویت-ها در ماه اکتبر عقب انداخت. تروتسکی، که بر این باور بود که بلشویک ها تا آن زمان اکثریت ساویت ها را به دست خواهند آورد، می خواست قیام مسلحانۀ بلشویک ها را بر این اکثریت مبتنی کند و به این ترتیب به آن مشروعیت بخشد. لنین در این مورد نیز از تروتسکی و سایر رهبران بلشویک واقع بین تر بود. او ضمن آنکه این گونه مشروعیت ها را مغتنم می شمرد و آنها را بر ضد دشمنان خود به کار می بُرد، اما اساس کار را بر صحنۀ واقعیِ کسب قدرت سیاسی میگذاشت و مشروعیت و داوری مردم در بارۀ خودش را در اولویت های بعدی قرار می داد. او در یکی از نامههایش به اعضای کمیتۀ مرکزیِ حزب، اخذ رأی ساویت ها در ٢۵ اکتبر را «فورمالیته» دانست و به صراحت اعلام کرد نیرویی که قدرت را بهدست می گیرد حزب بلشویک است؛ البته حزب این کار را به نمایندگی از طرف ساویت ها میکرد!:
اگر ما امروز قدرت را بهدست می گیریم، این اقدام را نه برای مقابله با ساویت ها بلکه به نمایندگی از سوی آنها میکنیم.٣٠
لنین هم روند اوضاع جنگ در جبههها و تشدید فقر و فلاکت و قحطی در روسیه را به سود نظر خویش می دید و هم خوب میدانست که صحنۀ جدال در ساویت ها میدان رقابت احزاب چپ برای کسب قدرت سیاسی است و هرحزبی که قواعد این رقابت را بهتر رعایت کند و بداند چه هنگامی پیشروی و چه وقتی عقب نشینی کند در این صحنه و بدینسان در کل صحنۀ سیاست روسیه موفق تر خواهد بود. او شرایط را برای قیام مسلحانه بر ضد دولت موقت به این دلیل فراهم میدانست که، علاوه بر مساعد بودن اوضاع «انقلاب سوسیالیستیِ جهانی در سراسر اروپا» و وضعیت جنگ در جبهههای روسیه، مردم به حزب بلشویک روی آورده اند. قطعنامۀ کمیتۀ مرکزی حزب بلشویک بهتاریخ ١٠ اکتبر ۱۹١٧ چنین مقرر می داشت:
کمیتۀ مرکزی تصدیق میکند که هم موقعیت بین المللیِ انقلاب روسیه (شورش در نیروی دریاییِ آلمان که نشانۀ بارز رشد انقلاب سوسیالیستیِ جهانی در سراسر اروپاست؛ خطر انعقاد صلح بین امپریالیست ها با هدف سرکوب انقلاب در روسیه) و هم وضعیت جنگ (تصمیم قطعی بورژوازی روسیه و کرنسکی و شرکاء برای تسلیم پتروگراد به آلمانی ها) و هم این واقعیت که حزب پرولتری رأیِ اکثریت ساویت ها را به دست آورده است ــ تمام اینها در کنار شورش دهقانان و چرخش اعتماد مردم به سوی حزب ما (انتخابات مسکو) و سرانجام تدارک آشکار برای اجرای کودتای دوم کورنیلف (بیرون کشیدن نیروهای نظامی از پتروگراد، اعزام قزاق ها به پتروگراد، محاصرۀ مینسک از سوی قزاق ها و غیره) قیام مسلحانه را در دستور روز [حزب] قرار میدهد.٣١
با این همه، بهدلیل مخالفتِ بیشتر اعضای کمیتۀ مرکزیِ حزب با عجلۀ لنین برای قیام حزب بلشویک، این قیام عملاً تا 25 اکتبر عقب افتاد، هرچند بازهم پیش از برگزاری کنگرۀ ساویت-ها بهوقوع پیوست، به طوری که بلشویک ها با خبر سقوط دولت موقت و بازداشت اعضای آن به جلسۀ کنگره رفتند، کنگره ای که اس- ارهای راست (که سپس، هنگام تشکیل دولت، اس- ارهای چپ نیز به آنها پیوستند)، منشویک ها و بوندیست ها بهعنوان اعتراض آن را ترک کردند و لنین بعدها حضور نمایندگان بلشویک را در آن ۵١ درصد اعلام کرد.٣٢
به اینترتیب، اکثریتِ یک درصدیِ حزب بلشویک در کنگرۀ دوم ساویت ها هنگامی بهدست آمد که اولاً در این کنگره جز بلشویک ها و جناح چپِ «انقلابیون سوسیالیست» (اس- ارهای چپ) حزب دیگری باقی نمانده بود و، ثانیاً و مهم تر از آن، بلشویک ها پیش از برگزاری کنگره قدرت را بهدست گرفته بودند. استدلال تروتسکی در این مورد که چرا بلشویک ها پیش از برگزاری کنگره قدرت را به دست گرفتند خواندنی است:
فرمول سیاسی این قیام چنین است: تمام قدرت به ساویت ها از طریق کنگرۀ ساویت ها. به ما می گویند: شما منتظر برگزاری کنگرۀ ساویت ها نماندید [و قدرت را بهدست گرفتید]. ... ما بهعنوان حزب باید امکان مادی را برای کنگره فراهم میکردیم تا قدرت را به دست گیرد. کنگره چه-گونه می توانست قدرت را به دست گیرد درحالی که در محاصرۀ یونکرها قرار داشت؟ برای آنکه کنگره بتواند قدرت را به-دست گیرد حزبی لازم بود که قدرت را از دست ضدانقلاب برباید و بعد به شما بگوید: بفرمایید [این هم قدرت!] ــ و [آن وقت] شما موظفید آن را بپذیرید.٣٣
روشن است که ساویتی که قدرت را این گونه مرحمتی از دست حزب بگیرد جز اینکه گوش به فرمان و گماشتۀ حزب باشد سرنوشت دیگری نمی تواند داشته باشد.
باری، در این فضای سیاسی بود که لنین در ماههای اوت و سپتامبر ۱۹١٧ دولت و انقلاب را نوشت (نام یادداشتهایی که لنین این کتاب را بر مبنای آنها نوشت «مارکسیسم و دولت» بود). مضمون و درونمایۀ اساسیِ دولت و انقلابِ لنین از این قرار است که انقلاب کارگری باید دولت قدیم را در هم شکند و دولت جدید یعنی دیکتاتوری پرولتاریا را بر پا دارد. به عبارت دیگر، بهنظر لنین، هدف اصلیِ انقلاب کارگری استقرار دیکتاتوری پرولتاریاست. او صرف پذیرش مبارزه طبقاتی را برای مارکسیست بودن کافی نمی داند و معتقد است مارکسیست کسی است که پذیرش این مبارزه را «تا پذیرش دیکتاتوری پرولتاریا پیش ببرد». انتقاد اساسی او به تمام «اپورتونیست ها و رفرمیست ها و کائوتسکیست ها» این است که آنها این کار را نمیکنند:
مارکسیست فقط آن کسی است که پذیرش مبارز ۀ طبقاتی را تا پذیرش دیکتاتوری پرولتاریا پیش ببرد. مهم ترین فرق بین یک مارکسیست و یک خرده بورژوای معمولی (و نیز یک بورژوای بزرگ) در همین است. این همان سنگ محکی است که درک و پذیرش واقعی مارکسیسم را باید با آن سنجید. و جای تعجب نیست که هنگامی که تاریخ اروپا این مسئله را بهعنوان مسئله ای عملی پیشِ روی طبقۀ کارگر گذاشت، معلوم شد که نه تنها تمام اپورتونیست ها و رفرمیست ها بلکه تمام کائوتسکیست ها (کسانی که بین رفرمیسم و مارکسیسم درنوسان-اند) کوته بینان حقیر و دموکرات های خرده بورژوایی هستند که دیکتاتوری پرولتاریا را رد میکنند.٣۴
این درک که مبارزۀ طبقاتی و انقلاب طبقۀ کارگر درنهایت باید به استقرار دولت یعنی دیکتاتوری پرولتاریا بینجامد یکی از عمیق ترین و ریشهای ترین باورها و راهنماهای لنین در مبارزۀ سیاسی است. او در سال ۱۹١٣ در مقاله ای با عنوان «برداشتهای لیبرالی و مارکسیستی از مبارزۀ طبقاتی» مینویسد:
کافی نیست که بگوییم مبارزۀ طبقاتی فقط آن گاه واقعی، پیگیر و رشدیافته میشود که قلمرو سیاست را در برگیرد. در سیاست نیز هم ممکن است خودمان را به مسائل سطحی و پیش پا افتاده محدود کنیم و هم امکان دارد به عمق و شالودۀ مسائل توجه کنیم. مارکسیسم فقط آن مبارزۀ طبقاتی را کاملاً رشدیافته و سراسری می داند که نه تنها سیاست بلکه مهم ترین مسئله در سیاست، یعنی سازمان دهی قدرت دولتی، را در برگیرد.٣۵
حتی یک نگاه سطحی به مانیفست کمونیسم نشان میدهد که، از نظر مارکس، هدف نهاییِ مبارزۀ طبقاتی نه استقرار دیکتاتوری پرولتاریا بلکه الغای مالکیت خصوصی و برپایی جامعۀ کمونیستی است. مارکس در نقد برنامۀ گوتا «دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا» را فقط دورۀ گذار سیاسی از سرمایه داری به کمونیسم مینامد. لنین نیز البته در همین دولت و انقلاب بارها دیکتاتوری پرولتاریا را دولتِ گذار می نامد. اما در این صورت، یعنی اگر دیکتاتوری پرولتاریا را دولتِ گذار بدانیم، پس این دولت صرفاً وسیله-ای است گذرا و موقت درخدمت هدفِ الغای مالکیت خصوصی و برپایی جامعۀ کمونیستی، و دیگر نمی توان آن را نهایت مبارزۀ طبقاتی و سرانجامِ انقلاب کارگری دانست. اما فرق مهم تری که دیدگاه لنین با رویکرد مارکس دراین مورد دارد این است که مارکس، در مانیفست کمونیسم، به صراحت از سازمان یابی پرولتاریا «به صورت طبقه» سخن می گوید و دیکتاتوری پرولتاریا را طبقۀ کارگرِ سازمانیافته به صورت دولت می داند، حال آنکه لنین دیکتاتوری پرولتاریا را دولتِ برساختۀ «حزب کارگری» یا همان «سازمان انقلابیون حرفه ای» می داند. او در دولت و انقلاب - اثری که تازه در آن کمتر از دیگر آثار لنین از حزب سخن می رود - می نویسد:
مارکسیسم، با پرورش حزب کارگری، پیشاهنگ پرولتاریا را پرورش میدهد، پیشاهنگی که قادر است قدرت را بهدست گیرد و تمام مردم را به سوی سوسیالیسم هدایت کند، نظام جدید را مدیریت کند و سازمان دهد، آموزگار، راهنما و رهبر تمام کارگران و مردم ستمدیده باشد و زندگی اجتماعیِ آنان را بدون بورژوازی و برضد بورژوازی سازمان دهد.٣٦
چنان که می بینیم، از نظر لنین، حزب است - و نه طبقۀ کارگرِ سازمان یافته - که قدرت را بهدست می گیرد، حزب است که مردم را به سوی سوسیالیسم هدایت میکند، حزب است که سوسیالیسم را مدیریت میکند و سازمان میدهد، و حزب است که درمقام آموزگار و راهنما و رهبرِ مردم زندگی اجتماعی آنها را سازمان میدهد. این صراحت لنین در بیان عقیده اش در بارۀ فعال مایشاء بودنِ «حزب سیاسیِ طبقۀ کارگر»، که در آثار او پس از انقلاب اکتبر بیش از پیش چشمگیرتر میشود، هیچ معنایی ندارد جز اینکه او، حتی پیش از آنکه حزب بلشویک در اکتبر ۱۹١٧ قدرت را به طور واقعی در دست گیرد، دیکتاتوری پرولتاریا را دیکتاتوری حزب انقلابیون حرفه ای، حکومت نخبگان بر مردم عادی، و در واقع تجسم سیاسیِ سلطۀ ایدئولوژیک کارِ فکری بر کارِ مادی، میدانسته است. همین دیدگاه لنین است که بر تمام آنچه که او در دولت و انقلاب دربارۀ کمون پاریس، دربارۀ وجه تشابه نظرات کمونیست ها و آنارشیست ها در مورد دولت، و دربارۀ خصلت انتقالی و گذرای دیکتاتوری پرولتاریا می گوید، خط بطلان می کشد و نشان میدهد که دیدگاه لنین دربارۀ دیکتاتوری پرولتاریا هیچ وجه مشترکی با دیدگاه مارکس در این باره ندارد و بسیار بیش از آنکه بر دموکراسیِ مستقیم، از پایین، و شورایی مبتنی باشد بر «سانترالیسم دموکراتیکِ» حزبی استوار است.
بنابراین، تفاوت دیدگاه لنین با دیدگاه کائوتسکی در این است که کائوتسکی برای پیاده کردن رفرمیسم بورژوایی راه پارلمانتاریسم را انتخاب میکند، حالآنکه لنین استقرار سرمایه داریِ مورد نظر خود یعنی سرمایه داری دولتی را در گرو اِعمال دیکتاتوری حزب بلشویک می داند. لنین در پایانِ دولت و انقلاب جدایی راه خود را از کائوتسکی، پلخانف و به طور کلی «اپورتونیست ها» این گونه اعلام میکند:
ما از اپورتونیست ها جدا میشویم؛ و کل پرولتاریای آگاه در این جنگ با ما خواهد بود ــ نه برای «تغییر توازن نیروها» بلکه برای برانداختن بورژوازی، برای نابودکردن پارلمانتاریسم بورژوایی، برای برپایی یک جمهوری دموکراتیک از نوع کمون، یا جمهوری ساویت های نمایندگان کارگران و سربازان، برای دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا. ٣٧
تا آنجا که به دریافت کائوتسکی از مبارزۀ سیاسی طبقۀ کارگر مربوط میشود، این سخن درست است که او این مبارزه را به فعالیت پارلمانیِ کارگران محدود میکند، نه تنها برای کشورهای سرمایهداری پیشرفتۀ آن زمان مانند آمریکا، انگلستان یا آلمان، بلکه بهعنوان یک قاعده در سراسر دنیای سرمایهداری. هدف کائوتسکی از پارلمانتاریسم نه فقط قانونگذاری به سود کارگران بلکه اصلاح کل جامعۀ سرمایهداری یا، بهگفتۀ خودِ او، بیرون آوردن «پرولتاریا از انحطاط اقتصادی، اجتماعی، و اخلاقی» بود:
هرگاه پرولتاریا بهمثابۀ یک طبقۀ خودآگاه درگیر فعالیت پارلمانی شود، این فعالیت شخصیت او را تغییر میدهد. او را از حالت ابزار صرف در دستان بورژوازی بیرون میآورد. همین مشارکت پارلمانیِ پرولتاریا تأثیرگذارترین عاملی است که او را از حالت پراکندگی و بیتفاوتی بیرون میآورد و به او امید و اعتماد میبخشد. این فعالیت نیرومندترین اهرمی است که میتواند پرولتاریا را از انحطاط اقتصادی، اجتماعی، و اخلاقی بیرون آورد.٣٨
بنابراین، حق با لنین بود وقتی میگفت راه کائوتسکی و پلخانف و امثال آنها راه پارلمانتاریسم بورژوایی برای اصلاح سرمایه داری بود. اما بدیل خودِ او، بهرغم گفتههایش در دولت و انقلاب، نه «جمهوری دموکراتیک از نوع کمون» بلکه برپایی دیکتاتوری حزبی-دولتیِ بلشویکی برای استقرار سرمایه داری دولتی بود. برای اثبات اینکه سوسیالیسم مورد نظر لنین چیزی جز سرمایه داری دولتی نبود همین کافی است که بگویم او در این بهاصطلاح جامعۀ سوسیالیستی که، بنا به تعریف، باید طبقۀ کارگر را از چنگ مزد و مزدبگیری رها سازد، تمام مردم را به «مستخدمان مزدبگیرِ دولت» تبدیل میکند :
حسابرسی و کنترل - این است عامل عمده ای که برای «تسهیل امور» و برای کارکرد صحیح مرحلۀ نخست جامعۀ کمونیستی لازم است. تمام شهروندان جامعه به مستخدمان مزدبگیرِ دولتی بدل میشوند که از کارگران مسلح تشکیل شده است. تمام شهروندان به مستخدم و کارگر یک «سندیکای» دولتیِ واحد و سراسری تبدیل میشوند. همۀ آنچه لازم است این است که آنها به طور مساوی کار کنند، سهم مناسب خود را از کار ادا کنند و به طور مساوی مزد بگیرند.٣۹
در راستای همین دیدگاه بود که لنین بعدها، در مقالۀ «اقتصاد و سیاست در عصر پرولتاریا»، نوشت:
برای الغای طبقات کافی نیست فقط زمین داران و سرمایه-داران را براندازیم؛ افزون بر این،«باید تفاوت بین کارگرِ کارخانه و دهقان را از میان برداریم و همۀ آنان را به کارگر تبدیل کنیم».۴٠
روشن است که «از میان برداشتن تفاوتِ بین کارگرِ کارخانه و دهقان و تبدیل همۀ آنان به کارگر» هیچ معنایی جز تبدیل همۀ مردم به کارگرِ مزدبگیرِ دولت ندارد. در مورد روبنای این سرمایه داری نیز، همان گونه که واقعیت های بعدی نشان داد، «جمهوری دموکراتیک از نوع کمون» یا «جمهوری ساویت های نمایندگان کارگران و سربازان و دهقانان» پردۀ ساتری بود برای دیکتاتوری یی که با قدرت گرفتن حزب بلشویک به-وجود آمد.
درست است؛ در دنیای سرمایه داری قدرت سیاسی از طریق احزاب متشکل از اقلیت نخبۀ این یا آن طبقه دست به دست میشود. اما، قاعدۀ قدرت گیری سیاسیِ احزاب قانون جامعۀ طبقاتی و به-طور مشخص قاعدۀ طبقاتی است که میخواهند به یاری نخبگان خود سرمایه داری را به این یا آن شکل حفظ کنند. رعایت چنین قاعده ای برای طبقه ای که می خواهد سرمایه داری را به نیروی خود از میان بردارد نه تنها هیچ الزامی ندارد بلکه نقض غرض است. زیرا نابودی سرمایه مستلزم مشارکت سیاسیِ اکثریت افراد جامعه و در رأس آنها آحاد طبقۀ کارگر برای ادارۀ جامعه است. حال آنکه حفظ سرمایه، برعکس، در گرو دخالت افرادِ هرچه کمتر و هرچه خبره تری از جامعه برای ادارۀ سیاسیِ آن است، افرادی که عمدتاً نخبگان جامعه را تشکیل می دهند و معمولاً در احزاب سیاسی متشکل میشوند. نمی توان مدعی نابودی دنیای بورژوایی بود و در همان حال به شیوۀ بورژوازی با این دنیا مبارزه کرد. طبقه ای که می خواهد رابطۀ سرمایه را از میان بردارد قدرت گرفتناش هم باید با قدرت گرفتن طبقۀ حافظ و نگهبان سرمایه فرق داشته باشد. طبقۀ کارگرِ اروپای قرن نوزدهم آمده بود همین را بگوید، اما دیری نپایید که - بهعللی که من کوشیدهام در این کتاب به آنها اشاره کنم - گرفتار پسرفت تاریخی شد، پسرفتی که لنین آن را به فرصت مغتنمی تبدیل کرد تا از جمله شیوۀ قدرت گرفتن طبقۀ کارگر را نیز، در کنار بسیاری چیزهای دیگر، به هیئت مبدلِ قدرتگیری حزب بلشویک درآورد.
و سرانجام اینکه الزامهای حفظ، مشروعیتدهی، و حقانیتبخشی به دیکتاتوری حزبی- دولتیِ بلشویکی بود که لنین را واداشت جامعهای پیشاکمونیستی بهنام «سوسیالیسم» ابداع کند که در آن، برخلاف دیدگاههای مارکس در نقد برنامۀ گوتا، شاهد وجود دولتی به نام «دیکتاتوری پرولتاریا» هستیم که با پرداخت مزد به پرولتاریا او را استثمار میکند. همانگونه که در فصل آینده خواهیم دید، این دولت نه تنها با روشهای سرمایهدارانۀ گوناگون طبقۀ کارگر روسیه را استثمار میکند بلکه مبارزات ضدسرمایهداری و ضددیکتاتوری کارگران را نیز سرکوب میکند. لنین، در بخش کوتاهی از فصل پنجمِ دولت و انقلاب با عنوان «مرحلۀ نخست جامعۀ کمونیستی»، منظور مارکس از مرحلۀ نخست جامعۀ کمونیستی در نقد برنامۀ گوتا را معادل «سوسیالیسم» خود میگیرد و میگوید «سوسیالیسم» نامی «معمولی» یا «عمومی» برای مرحلۀ نخست جامعۀ کمونیستیِ مارکس است. این مضمون سه بار در این بخش تکرار میشود: «... لاسال آنجا که این نظم اجتماعی را (که معمولاً «سوسیالیسم» نامیده میشود اما مارکس آن را مرحلۀ نخست کمونیسم مینامد) در نظر دارد...»۴١، «... کل جامعه (که عموماً «سوسیالیسم» نامیده میشود...»۴٢ و «... در مرحلۀ نخست جامعۀ کمونیستی (که معمولاً سوسیالیسم نامیده میشود)...»۴٣. در نگاه نخست، ممکن است سوسیالیسمِ لنین نام دیگری برای مرحلۀ نخست جامعۀ کمونیستیِ مارکس به نظر آید. اما چنین نیست. قطعۀ زیر، که در پایان بخش نامبرده آمده و دربارۀ ضرورت دولت در سوسیالیسم است – مضمونی که هیچ نشانی از آن در نقد برنامۀ گوتا وجود ندارد – نشان میدهد که آنچه لنین آن را سوسیالیسم مینامد نام دیگری برای مرحلۀ نخست کمونیسم مارکس نیست بلکه کلمهای مارکسی است که فقط به کار مشروعیت دهی و حقانیتبخشی به دیکتاتوری حزب بلشویک میآید:
اگر نمیخواهیم به ورطۀ یوتوپیاباوری بیفتیم، نباید فکر کنیم که با براندازیِ سرمایهداری مردم یکباره یاد میگیرند بدون حاکمیت قانون برای جامعه کار کنند. الغای سرمایهداری پیش شرطهای اقتصادیِ چنین تغییری را بیدرنگ بهوجود نمیآورد. اما ما اکنون جز «قانون بورژوایی» هیچ قانون دیگری نداریم. بنابراین، در همین حد، ما هنوز به دولت نیاز داریم، دولتی که ضمن محافظت از مالکیت اشتراکیِ وسایل تولید بتواند از برابری در کارکردن و در توزیع محصولات نیز حفاظت کند. دولت میپژمرد، زیرا دیگر هیچ سرمایهدار و هیچ طبقهای وجود ندارد و، در نتیجه، هیچ طبقهای نمیتواند سرکوب شود. اما دولت هنوز کاملاً نپژمرده است، زیرا هنوز حفاظت از «قانون بورژوایی»، که نابرابری بالفعل را تقدیس میکند، به قوت خود باقی است. برای پژمردنِ کامل دولت، کمونیسم کامل لازم است.۴۴
در فصل آینده به بحث ضرورت دولت برای حفاظت از «برابری در کارکردن و در توزیع محصولات» خواهم پرداخت. اما در بارۀ ضرورت دولت برای «حفاظت از مالکیت اشتراکی وسایل تولید» حتی یک کلمه هم در نقد برنامۀ گوتای مارکس نمیتوان یافت. در واقع، نفس وجود «مالکیت اشتراکی وسایل تولید» با وجود هر گونه دولتی آشکارا مغایرت دارد. و علت این مغایرت آشکار در دیدگاه لنین را به چیزی نمیتوان نسبت داد مگر قصد لنین برای دادنِ حقانیت و مشروعیت به استثمار و سرکوب کارگران در لوای سوسیالیسم. در این مورد، پارش شادوپادیا کاملاً حق دارد وقتی مینویسد:
بالاتر دیدیم که از نظر مارکس کلمات سوسیالیسم و کمونیسم معنای یکسانی دارند. بنابراین، میتوان مراحل پایینی و بالایی [در نقد برنامۀ گوتا] را برای سوسیالیسم نیز به کار برد. اما تمایز لنینیستی، اگرچه در ظاهر صرفاً واژهشناختی و بیقصد و غرض بهنظر میرسد، پیامدهای گستردهای دارد که از بیقصد و غرض بودن و از منظور احتمالیِ لنین بسی فراتر میرود. این تمایز ابزار مناسبی شد برای دادن مشروعیت و حقانیت به تمام اقدامهای سرکوبگرانۀ حزب- دولتهایِ پس از ۱۹١٧ که به نام سوسیالیسم صورت میگرفت، اقدامهایی که گفته میشد فقط مختص مرحلۀ گذار به سوی کمونیسماند، که خود بهمعنای به تعویق انداختن تمام جنبههای حیاتیِ پروژۀ رهاییبخشِ سترگ مارکس و تبدیل پروژۀ کمونیسم مارکس به یک یوتوپیای محض بود.۴۵
اکنون وقت آن است که، در فصل آینده، به استقرار سرمایهداری دولتی برای استثمار و سرکوب کارگران روسی از سوی حزب- دولت بلشویک در پوشش سوسیالیسم و در واقع به تحقق سلطۀ ایدئولوژیک کار فکری بر کار مادی در روسیۀ پس از انقلاب اکتبر ۱۹١٧ بپردازیم.
مرداد ١۴٠١
* فصل هفتم از مبحث «لنین و دگردیسی قطعی کمونیسم مارکس »
پینوشتها
!- farsi->
1 Lenin, V.I., Imperialism, the Highest Stage of Capitalism, Collected Works, Vol.22, Progress Publishers, 1977, p.270-1. Square bracket added.
2 Ibid., p.271.
3 Ibid., p.266.
4 Lenin, V.I., The Right of Nations to Self-Determination, Collected Works, Vol.20, Progress Publishers, 1972, p.412.
5 Callinicos, Alex, “Leninism in the Twenty-first Century? Lenin, Weber, and the Politics of Responsibility”, Lenin Reloaded, Toward a Politics of Truth, edited by Sebastian Budgen, Stathis Kouvelakis, and Slavoj Zizek, Duke University Press, 2007, p.36-7.
6 Marx, Karl, The Communist Manifesto, Selected Writings, edited by David McLellan, Oxford University Press, second edition, 2000, p.260.
7 Anweiler, Oskar, The Soviets, The Russian Workers, Peasants, and Soldiers Councils 1905-1921, translated from the German by Ruth Hein, Pantheon Books, 1974, p.106.
8 Ibid., p.104.
9 Ibid., p.76-77.
10 Lenin, V.I., “Our Tasks and the Soviet of Workers' Deputies, A Letter to the Editor”, Collected Works, Vol.10, Progress Publishers, 1978, p.19.
11 Ibid., p.22.
12 Lenin, V.I., “Learn from the Enemy”, Collected Works, Vol.10, Progress Publishers, 1978, p.61.
13 Lenin, V.I., “Socialism and Anarchism”, Collected Works, Vol.10, Progress Publishers, 1978, p.71.
14 Ibid., p.71-2.
15 Medearis, John, “Lost or Obscured? How V.I. Lenin, Joseph Schumpeter, and Hannah Arendt Misunderstood the Council Movement”, Polity, Vol.
36, No. 3 (Apr., 2004), pp. 447-476.
16 Marx, Karl, The German Ideology, Selected Writings, edited by David McLellan, Oxford University Press, second edition, 2000, p.187.
17 Trotsky, Leon, 1905, translated by Anya Bostock, Vintage Books, 1972, p.104-5.
18 Ibid., p.105.
19 Lenin, V.I., “The April Theses”, Collected Works, Vol.24, Progress Publishers, 1977, p.22.
20 Lenin, V.I., Two Tactics of Social Democracy in the Democratic Revolution, Collected Works, Vol.9, Progress Publishers, 1977, p.72.
21 Ibid., p.77.
22 Lenin, V.I., “The April Theses”, Collected Works, Vol.24, Progress Publishers, 1977, p.22-3.
23 Lenin, V.I., “First All-Russia Congress of Soviets of Workers' and Soldiers' Deputies”, Collected Works, Vol.25, Progress Publishers, 1977, p.20.
24 Lenin, V.I., “On Slogans”, Collected Works, Vol.25, Progress Publishers, 1977, p.191.
25 Ibid., p.185-6.
26 Ibid. p.186.
27 بنابر نوشتۀ خودِ لنین در کتاب انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد، از مجموع ٧٩٠ نماینده در کنگرۀ اول ساویتها در ژوئن ۱۹١٧، بلشویکها فقط ١٠٣ نماینده داشتند، یعنی ۱۳ درصد. نک به
Lenin, V.I., The Proletarian Revolution and the Renegade Kautsky, Collected Works, Vol.28, Progress Publishers, 1977, p.272.
28 Lenin, V.I., “On Slogans”, Collected Works, Vol.25, Progress Publishers, 1977, p.187.
29 Rabinowitch, Alexander, The Bolsheviks Come to Power, Chicago: Haymarket Books, 2004, p.643.
30 Lenin, V.I., Letter to Central Committee Members, Collected Works, Vol.26, Progress Publishers, 1977, p.235.
31 Lenin, V.I., “Meeting of the Central Committee of the R.S.D.L.P. (B.), Oct.10 (23), 1917”, Collected Works, Vol.26, Progress Publishers, 1977, p.190.
32 Lenin, V.I., The Proletarian Revolution and the Renegade Kautsky, Collected Works, Vol.28, Progress Publishers, 1977, p.272.
33 Anweiler, Oskar, The Soviets, The Russian Workers, Peasants, and Soldiers Councils 1905-1921, translated from the German by Ruth Hein, Pantheon Books, 1974, p.192.
34 Lenin, V.I., The State and Revolution, the Marxist Theory of the State and the Tasks of the Proletariat in the Revolution, Collected Works, Vol.25, Progress Publishers, 1977, p.417.
35Lenin, V.I., “Liberal and Marxist Conceptions of the Class Struggle”, Collected Works, Vol.19, Progress Publishers, 1977, p.121-2.
36 Lenin, V.I., The State and Revolution, the Marxist Theory of the State and the Tasks of the Proletariat in the Revolution, Collected Works, Vol.25, Progress Publishers, 1977, p.409.
37 Ibid., p.495
38 Kautsky, Karl, The Class Struggle (Erfurt Program), translated by William E. Bohn with an Introduction by Robert C. Tucker, The Norton Library, 1971, p.188.
39 Lenin, V.I., The State and Revolution, the Marxist Theory of the State and the Tasks of the Proletariat in the Revolution, Collected Works, Vol.25, Progress Publishers, 1977, p.478.
40 Lenin, V.I., “Economics and Politics in the Era of the Dictatorship of the Proletariat”, Collected Works, Vol.30, Progress Publishers, 1977, p.112.
41 Lenin, V.I., The State and Revolution, the Marxist Theory of the State and the Tasks of the Proletariat in the Revolution, Collected Works, Vol.25,
Progress Publishers, 1977, p.470.
42 Ibid., p.471.
43 Ibid., p.472.
44 Ibid.
45 Chattopadhyay, Paresh, Marx's Associated Mode of Production, A Critique of Marxism, Palgrave Macmillan, 2016, p.223.
***************
دفترهای فلسفیِ لنین، چرخش صرف از فویرباخ به سوی هگل *
دفترهای فلسفیِ لنین دربارۀ هگل را، که در سالهای ۱۹١۴ و ۱۹١۵ نوشته شده اند، گاه نقد و گسست لنین از دیدگاههای فلسفی اش در ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم دانسته اند. من در اینجا می خواهم نشان دهم چنین نیست، و این دفترها نیز در مجموع در چهارچوب همان کتاب قبلیِ لنین قرار دارند، با این تفاوت که او در اینجا ضمن حفظ پای بندی خود به ماتریالیسم فلسفی («ماتریالیسم دیالکتیکی») تا حدی از فویرباخ فاصله می گیرد و به دیالکتیکِ هگل نزدیک میشود. اگر به راستی چیزی به نام نقد آگاهانۀ لنین بر دیدگاههای فلسفیِ پیشین او واقعیت میداشت، پیش از هرکس خودِ لنین باید آن را بیان میکرد. ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم در سال ۱۹٢٠، یعنی در دوران حیات لنین، تجدیدچاپ شد و لنین در پیش گفتار این چاپ نه تنها بر «ماتریالیسم دیالکتیکی» تأکید کرد و آن را «فلسفۀ مارکسیسم» نامید بلکه مدعی چنین نقدی نشد، و تنها به «چند موردِ اصلاحی» اشاره کرد:
بهاستثنای چند موردِ اصلاحی، چاپ حاضر هیچ تفاوتی با چاپ قبلی [۱۹٠۹] ندارد. امیدوارم این کتاب، صرف نظر از جدل با «ماخیست های» روسی، به آشناییِ خوانندگان با فلسفۀ مارکسیسم، یعنی ماتریالیسم دیالکتیکی، و نیز به نتیجه-گیریِ فلسفی از کشفیات اخیر در علوم طبیعی، یاری رساند.۱
تأیید ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم از سوی لنین در سال ۱۹٢٠ نشان میدهد که او نمی توانسته در سالهای ۱۹١۴-۱۹١۵ دیدگاههایش را در این کتاب به نقد کشیده باشد. از سوی دیگر، یک شاخص مهم برای تعیین این که لنین با مطالعۀ آثار هگل در سال های ۱۹١۴-۱۹١۵ تا چه حد از دیدگاههایش در ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم فاصله گرفته است موضع او دربارۀ فلسفههای پلخانف و انگلس است. اگر لنین با خواندن آثار هگل به نقد ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم رسیده بود، این نقد قاعدتاً باید شامل فلسفههای این دو نیز میشد، زیرا لنین، با آنکه در این کتاب گاه از «توجه ناکافی»٢ پلخانف و انگلس به دیالکتیک شکوه میکند، برای نقد نظرات مخالفان ماتریالیسم دیالکتیکی علاوه بر فویرباخ به دیدگاههای این دو نیز استناد میکند. اما لنین نه تنها هیچ گاه فلسفۀ پلخانف را نقد نکرد بلکه در ۱۹٢۱، شش سال پس از مطالعۀ آثار هگل، ضمن توصیۀ مطالعۀ آثار پلخانف به اعضای جوان حزب بلشویک، اعلام کرد که بدون مطالعۀ تمام نوشتههای فلسفیِ پلخانف نمی توان به یک «کمونیست هوشیار واقعی» تبدیل شد، زیرا «در دنیا هیچ کس بهتر از پلخانف دربارۀ مارکسیسم ننوشته است».٣
با این همه، نمیتوان تفاوت دیدگاههای لنین در دفترهای فلسفی با مواضع او در ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم و نیز با فلسفههای پلخانف و انگلس را انکار کرد، و ممکن است منظور این مدعیان از نقد لنین بر مواضع فلسفی پیشیناش همین تفاوت باشد. از جملۀ این مدعیان یکی نورمن لیواین است و دیگری کِوین اَندرسون، که آنها را میتوان به ترتیب نمایندگان گذشته و حالِ این ادعا دانست. من در اینجا به نظراتشان می پردازم.
الف - نورمن لیواین
در کتاب حاضر، فصل مستقلی به دیدگاههای نورمن لیواین دربارۀ انگلس و تفاوت نظرات او با دیدگاههای مارکس اختصاص داده شده است، نظراتی که لیواین برای تمیزشان از دیدگاههای مارکس آنها را زیر عنوان «انگلسیسم» طبقهبندی میکند.۴ اما نظر لیواین دربارۀ لنین فرق میکند. او دیدگاه لنین را دوسویه میداند، به این معنی که لنین از یکسو (از طریق کائوتسکی و پلخانف) خط انگلس را ادامه میدهد و، از سوی دیگر، زیر تأثیر مارکس است.
لیواین، در پیشگفتار کتابش بهنام فریب تراژیک: مارکس در مقابل انگلس - نخستین اثرش دربارۀ تفاوت دیدگاههای انگلس و مارکس - دربارۀ نقش لنین در پیدایش این باور که مارکس و انگلس دکترین یا نظام فکریِ یکپارچهای را بنیاد گذاشتهاند، چنین مینویسد:
سیر تحول مشخص و ثابتی انگلس را به لنین و سپس استالین وصل میکرد. لنین فرزند عصر بزرگِ انتقال بود. او عضو نسل دوم مارکسیستهایی بود که آموزشهای قرن نوزدهمیِ مارکس را به فضای قرن بیستم منتقل کردند. شخصیت بارز لنین نقش مهمی در اشاعۀ این باور ایفا کرد که مارکس-انگلس دکترین واحد و نظام فکریِ واحدی را پایه گذاشتهاند. انگلس تا سال ۱٨۹۵ زنده بود و نقش تأثیرگذاری از خود بهجا گذاشت، و لنین همان قدر به او استناد میکرد که به مارکس. بدینسان، بلشویسم گواه آن شد که مارکس و انگلس اندیشۀ واحد و صدای واحدی را نمایندگی میکنند. یکی از ستونهای بلشویسم وحدت ذاتی مارکس و انگلس بود. ... لنین از کمونیسم همچون جامعهای تمرکزگرا دفاع میکرد و آن را جامعهای منضبط تعریف میکرد. او کمونیسم را معادل رشد تکنولوژی میدانست و گاه تصدیق میکرد که قوانین تاریخ، رشد سرمایهداری را در سراسر جهان ضروری میسازد. لنین همچنین کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم را نوشت. او در همۀ این کارها از فریدریش انگلس پیروی میکرد.۵
لیواین البته یکپارچهشدن اندیشههای مارکس و انگلس را به ایدئولوژی مارکسیسم ربط نمیدهد، اما بهدرستی به نقش مهم لنین در این یکپارچگی اشاره میکند. مورد دیگری که، بهنظر لیواین، لنین از دیدگاههای مارکس دور میشود، مسئلۀ استراتژی سیاسی است:
لنین نابغۀ استراتژی سیاسی بود. اما در بزنگاههای تعیینکننده از منظور مارکس دربارۀ «دیکتاتوری پرولتاریا» منحرف شد و درنیافت که منظور مارکس [تبیین] رابطۀ بین جنبههای اجتماعی و سیاسی یک انقلاب حقیقی است.٦
اما، چنانکه گفتم، لیواین ضمن آنکه میگوید لنین خط فکریِ انگلس را ادامه میداد، بر این باور نیز هست که دیدگاه لنین «سویۀ مارکسی» نیز دارد که او مشخصاتاش را اینگونه بر میشمارد:
دفترهای فلسفیِ لنین حال و هوایی مارکسی دارد. [همچنین] لنین در آنجا که از نقش انقلابیِ دهقانان سخن میگوید، آنجا که به نقش ضدامپریالیستی و مترقیِ ناسیونالیسم اشاره میکند، آنجا که اهمیت تاکتیکیِ جنگ چریکی را توضیح میدهد، و آنجا که بر ضرورت کسب قدرت سیاسی برای تکامل انقلاب تأکید میکند، در همۀ این موارد در مقام مدافع راستین مارکس ظاهر میشود.٧
من فکر نمیکنم مارکس و لنین در مورد «نقش انقلابی دهقانان»، «نقش ضدامپریالیستی و مترقی ناسیونالیسم»، «اهمیت تاکتیکیِ جنگ چریکی»، و «کسب قدرت سیاسی» دیدگاههای مشابهی داشتند. اما از آنجا که هدف این فصل بررسی این نکته است که آیا دفترهای فلسفیِ لنین گسستی مارکسی از ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم است، ناچارم از بحث دربارۀ این موضوعها صرفنظر کنم و بحث حاضر را صرفاً به بررسی این ادعای لیواین محدود کنم که « دفترهای فلسفیِ لنین حال و هوایی مارکسی دارد».
چنانکه در فصل پیش نشان دادم، اساس ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسمِ لنین دفاع سرسختانۀ او از «ماتریالیسم دیالکتیکی» بهعنوان فلسفۀ مارکسیسم است. این دفاع در دفترهای فلسفیِ او دربارۀ هگل نیز ادامه مییابد، اگر چه، همانگونه که در این فصل نشان خواهم داد، تمرکز او بر دیالکتیک طبیعت جایش را به تمرکز بر دیالکتیک شناخت میدهد. در واقع، بهرغم این چرخش مهم، ماتریالیسم دیالکتیکی همچنان ستون اصلی نگرش فلسفیِ لنین را تشکیل میدهد، نه تنها در ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم بلکه در دفترهای فلسفی. اظهارنظرهای زیر پایبندی لنین را به ماتریالیسم دیالکتیکی در دفترهای فلسفی نشان میدهند:
لنین با انتقاد از دیدگاه پلخانف دربارۀ فلسفۀ کانت مینویسد: «... پلخانف فلسفۀ کانت (و بهطور کلی لاادریگری) را بیشتر از منظر ماتریالیسم عامیانه نقد میکند تا از دیدگاه ماتریالیسم دیالکتیکی ...».٨ او، با حاشیهنوشتههایی چون «دیالکتیک عینی»٩ و «دیالکتیک در خودِ ابژه»١٠، که در واقع نامهای مترادفی برای ماتریالیسم
دیالکتیکی هستند، دیدگاه هگل را در بارۀ فیلسوفان الئایی و سوفسطایی تأیید میکند. لنین، بازهم در همان اثر، در بخشی با عنوان «سقراطیان»، ضمن تأیید دیدگاه هگل در بارۀ شکاکیت مینویسد: «بدینسان هگل هر ماتریالیسمی را میکوبد جز ماتریالیسم دیالکتیکی».۱۱ در صفحۀ بعدِ همین بخش، لنین ضمن آنکه عبارت «هگل و ماتریالیسم دیالکتیکی» را در حاشیۀ نوشتۀ هگل مینویسد، ایدئالیسم «عینی» یا «مطلقِ» هگل را نقد میکند و در عین حال مینویسد این ایدئالیسم «با زیگزاگ (و پشتک و وارو زدن) به ماتریالیسم بسیار نزدیک شد و حتی تا حدودی به آن تبدیل شد».۱٢ جایی دیگر در همان اثر، لنین، ضمن نقد دیدگاه هگل دربارۀ ادراک حسی به عنوان «نقطۀ آغاز» [شناخت]، مینویسد: «ایدئالیسم "نقطۀ آغاز" را از یاد میبرد و تحریف میکند. فقط ماتریالیسم دیالکتیکی است که بین «آغاز» و ادامه و پایان پیوند برقرار میکند».۱۳ بازهم در همان اثر، لنین، با اظهارنظر دربارۀ مفهوم «مطلقِ» هگل، می نویسد: «هگل بر ضد مطلق! ما در اینجا با نطفۀ ماتریالیسم دیالکتیکی رو به روییم».١۴ و سرانجام، در مقالۀ «دربارۀ مسئلۀ دیالکتیک»، که در سال ۱۹١۵ نوشته شده است، لنین در مخالفت با «ماتریالیسم خام، سادهاندیشانه، و متافیزیکی»، بر «ماتریالیسم دیالکتیکی» تأکید میکند.١۵
پس، یکی از نکات برجستۀ لنین دفاع قاطع او از ماتریالیسم دیالکتیکی است. در نتیجه، هنگامی که لیواین میگوید «دفترهای فلسفیِ لنین حال و هوایی مارکسی دارد»، گفتۀ او نه تنها بازنگری لنین در «نظریۀ کپیکردنِ» حقیقت در ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم بلکه موضع او در بارۀ ماتریالیسم دیالکتیکی بهعنوان فلسفۀ مارکسیسم را نیز شامل میشود. بهسخن دیگر، گفتۀ لیواین در فریب تراژیک: مارکس در مقابل انگلس حاوی این معناست که موضع لنین دربارۀ ماتریالیسم دیالکتیکی در دفترهای فلسفی حال و هوایی مارکسی دارد. بگذارید این ادعا را بررسی کنیم.
لیواین با تکرار این ادعا در کتاب بعدیاش، دیالوگ در دیالکتیک، میگوید «دفترهای فلسفی با بسیاری از اصول اساسیِ ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم تفاوت دارد». او سپس اضافه میکند که اگرچه لنین در دفترهای فلسفی از ماتریالیسم دیالکتیکی «دست کشیده بود»، «مخالفانش در دهههای ۱۹٢٠ و ۱۹۳٠، کسانی چون گرامشی، کُرش، پانهکوک، و لوکاچ»، به او بهخاطر دفاع از ماتریالیسم دیالکتیکی در ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم حمله کردند.۱٦ افزون بر این، لیواین در این کتاب میگوید «لنین در دفترهای فلسفی، فرمولبندیهای افراطی خود را در ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم رد میکند».۱٧ بیش از دو دهه بعد نیز، لیواین در کتاب دیگرش، راههای واگرا، هگل در مارکسیسم و انگلسیسم، مجلد اول: بنیادهای هگلیِ روش مارکس، از «شکاف عظیم» بین «لنینِ ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم و لنینِ دفترهای فلسفی» سخن میگوید.۱٨ اما در این سه کتاب هیچ کوششی برای نشاندادن «دستکشیدن» لنین از ماتریالیسم دیالکتیکی، یا «ردیۀ» او بر ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم، یا «شکاف عظیم» بین لنینِ ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم و لنینِ دفترهای فلسفی، بهچشم نمیخورد. و این در حالی است که مثالهای بالا نشان میدهند که لنین در دفترهای فلسفی نه تنها از ماتریالیسم دیالکتیکی دست بر نداشت بلکه سخت از آن دفاع میکرد. در مورد «رد» ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم در دفترهای فلسفی و «شکاف عظیم» بین دیدگاههای لنین در این دو کتاب نیز آنچه من از پیشگفتار لنین بر چاپ دوم ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم نقل کردهام بهروشنی نشان میدهد که «به استثنای چند مورد اصلاحی» لنین در سال ۱۹٢٠ کل این کتاب را تأیید کرده است. بهعبارت دیگر، لنین دست کم پنج سال پس از تاثیرپذیری از اندیشههای هگل در سالهای ۱۹١۴ و ۱۹١۵، از دیدگاههایش در ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم دفاع کرده است. افزون بر این، چنانکه در این پیشگفتار آمده است، لنین ماتریالیسم دیالکتیکی را «فلسفۀ مارکسیسم» مینامد، که خود نقطۀ پایانی قطعی است بر ادعاهای بیاساسی چون دست کشیدن لنین از ماتریالیسم دیالکتیکی در دفترهای فلسفی.
بدینسان، مشکل لیواین این است که نمیتواند ادعایش را اثبات کند. و درست از همین روست که ناگزیز اعتراف میکند که گسست لنین از «میراث انگلسیِ ماتریالیسم دیالکتیکی»، نه «قطع رابطه» با این میراث بلکه «جابهجایی تأکید» بود:
دفترهای فلسفیِ لنین گسست کامل از میراث انگلسیِ ماتریالیسم دیالکتیکی نبود. درستتر آن است که در اینجا نه از قطع رابطه با این میراث بلکه از جابهجایی تأکید سخن بگوییم. از منظر دفترهای فلسفیِ لنین، دیالکتیک جایگاه درست خود را در نظریۀ شناخت پیدا میکرد؛ لنینِ متأخر تأکید را از ماتریالیسم دیالکتیکی برداشت و بر دیالکتیک شناخت گذاشت. با این همه، لنین در سراسر عمرش بر این باور بود که [قوانین] دیالکتیک در طبیعت جاری و ساری است.۱۹
لیواین، در یکی از آثار اخیرش به نام شورش مارکس بر ضد لنین، عقبنشینی خود را از موضع قبلیاش دربارۀ «حال و هوایِ مارکسیِ» دفترهای فلسفی (از جمله موضعاش دربارۀ ماتریالیسم دیالکتیکی) تکرار میکند. او در این کتاب، دفترهای فلسفی را «حرف آخر لنین دربارۀ ماتریالیسم دیالکتیکی» مینامد:
ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم، که نخست در سال ۱۹٠٨ منتشر شد، نقش مهمی در تحول جهانبینیِ لنین داشت، اگرچه حرف آخر او دربارۀ ماتریالیسم دیالکتیکی نبود. حرف آخر لنین دربارۀ ماتریالیسم دیالکتیکی، دفترهای فلسفی بود که در سالهای ۱۹١۴ تا ۱۹١٦ نوشته شد.٢٠
به این ترتیب، عقبنشینیِ تدریجیِ لیواین نشان میدهد که او نیز سرانجام متقاعد شده است که ماتریالیسم دیالکتیکی - حتی بهعنوان «حرف آخر» لنین در دفترهای فلسفی - همان «دیالکتیک طبیعتِ» انگلس است و نمیتواند «حال و هوای مارکسی» داشته باشد.
با این همه، بیانصافی است اگر گفته نشود دلمشغولی اصلیِ لنین در دفترهای فلسفی نه دیالکتیک طبیعتِ انگلس بلکه برداشت ماتریالیستی از دیالکتیک هگلیِ شناخت است. اینجا به این ادعای صریح لیواین میرسیم که بازنگری لنین در مورد «نظریۀ کپیکردنِ» حقیقت در دفترهای فلسفی، «حال و هوای مارکسی» دارد. بگذارید حقیقت این ادعا را نیز بسنجیم.
بهنظر لیواین، بازاندیشی لنین در مورد «نظریۀ کپیکردنِ» حقیقت در دفترهای فلسفی از راه «اصلاح ریشهای نظریۀ شکلگیری حقیقت بر پایۀ احساس» صورت پذیرفته است:
لنین «نظریۀ کپیکردنِ» حقیقت را در ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم کنار گذاشته بود، اما به نظریۀ شکلگیری اندیشهها بر پایۀ احساس پایبند مانده بود. بهسخن دیگر، لنین در این کتاب پی برده بود که «تصویرهای» ذهنی عین همان واقعیت خارجی نیستند، اما همچنان بر این نظر باقی مانده بود که اندیشهها در پیوند با دادههای حسی شکل میگیرند. مهمترین گامی که دفترهای فلسفی را از متمایز کرد اصلاح ریشهایِ نظریۀ شکلگیری حقیقت بر پایۀ احساس بود.٢١
چنانکه در فصل پیش گفتم، من بر آن نیستم که لنین در ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم «نظریۀ کپیکردنِ» حقیقت را کنار گذاشته بود. بنابراین، در اینجا این بحث را تکرار نمیکنم و بر عبارت «مهمترین گام» متمرکز میشوم که، بهگفتۀ لیواین، را از ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم متمایز میکند. بهنظر لیواین، اولی، برخلاف دومی، بر «فعالیت فکریِ انسان در دو سطح متفاوت» تأکید میکند: «عمل انتزاع» و «عمل مفهوم».٢٢ او این دو سطح متفاوت فعالیت فکری در دفترهای فلسفی را اینگونه توضیح میدهد:
لنین [در دفترهای فلسفی] باز هم بر تقدم طبیعت تأکید میکند. او هنوز بر این باور است که اندیشه با دریافت دادههای حسی از دنیای بیرون به حرکت در میآید. اما، اکنون دیگر این دادۀ حسی «تصویر» نیست بلکه تأثر خام و ابتدایی است. عمل انتزاع ... این تأثر خام و ابتدایی را به مفهوم تبدیل میکند. ... اگر سطح نخستِ نظریۀ بازتابِ لنین از عمل انتزاع برای ساختنِ مفاهیم تشکیل میشود، سطح دوم این نظریه عبارت است از عمل مفاهیم برای تغییر جهان.٢٣
پس، بهگفتۀ لیواین، در نظریۀ لنین، در «سطح نخستِ» کار فکری، تأثرات حسی به مفاهیم تبدیل میشوند و، در «سطح دوم» مفاهیمی که بر مبنای تأثرات حسی ساخته شدهاند، در خدمت دگرگونی جهان قرار میگیرند. بهنظر من، تفسیر لیواین از نظریۀ شناختِ لنین کاملاً درست است. این تفسیر درست همان است که لنین در دفترهای فلسفی میگوید. لنین در جایی از این اثر، ضمن تأیید دیدگاه هگل دربارۀ شناخت، همین اندیشه را بیان میکند و مینویسد: «آگاهیِ انسان جهان عینی را فقط منعکس نمیکند بلکه آن را میآفریند».٢۴ همچنین، او در جای دیگری از این کتاب، ضمن ترجیح نظریۀ شناختِ هگل بر نظریۀ کانت، مینویسد:
از ادراک زنده به اندیشۀ انتزاعی، و از این به پراکسیس - چنین است سیر دیالکتیکیِ شناخت حقیقت، شناخت واقعیت عینی.٢۵
بیتردید، این رویکرد به شناخت انسانی با نظریۀ «بازتاب» یا همان «کپیکردن» در ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم متفاوت است. اما، برخلاف دیدگاه لیواین، به همان اندازه با نظریۀ شناختِ مارکس نیز متفاوت است.
آنگونه که لیواین میگوید، در دیدگاه لنین، فرایند شناخت انسان از دو مرحله تشکیل میشود: ١- عمل انتزاع، که در جریان آن مفاهیم شکل میگیرند، و ٢- عمل مفاهیم، که در آن مفاهیم بهعنوان نظریه در پراکسیس تحقق مییابند، یعنی نظریه با واقعیت خارجیِ جهان ادغام میشود تا آن را تغییر دهد. پس، چنانکه لیواین بهدرستی میگوید، لنین پراکسیس را علاوه بر محک حقیقت بستر تحقق نظریه میداند: «پراکسیس [برای لنین] فرایند تحقق نظریۀ انقلابی بود. وسیلهای بود که نظریه بهکمک آن خود را در واقعیتِ بیرون متحقق میکرد».٢٦ بنابراین، در دیدگاه لنین، نخست در فرایند انتزاع نظریه شکل میگیرد و سپس این نظریه با «پراکسیس» ادغام میشود تا واقعیت مادی را تغییر دهد، که در عین حال به معنی محک خوردن نظریه در این «پراکسیس» نیز هست.
روشن است که در همین دو سطحِ مورد نظرِ لیواین، یعنی سطح روش شناخت و سطح پراکسیس، نظریۀ شناخت لنین با نظریۀ مارکس متفاوت است. چنانکه در گفتۀ بالا از لنین آمده است، او روش شناخت را حرکت «از ادراک زنده به اندیشۀ انتزاعی» میداند. این همان روشی است که، چنانکه در فصل پیش گفتم، مارکس آن را «نادرست» میداند. موضوع مورد بررسیِ مارکس در مقالۀ «روش اقتصاد سیاسی» البته اقتصاد سیاسیِ یک کشور معین است. اما اگر بتوان نظر مارکس را در این مقاله به موضوعهای دیگر تعمیم داد، میتوان گفت، بهنظر او، روش درست شناخت همانا حرکت از اندیشۀ انتزاعی به سوی مفهوم انضمامی است. پیشفرض این روش البته وجود اندیشۀ انتزاعی است. اما این اندیشۀ انتزاعی محصول حرکتی است که نقطۀ عزیمتاش درکی گنگ و آشفته از کل موضوع شناخت بوده است، درکی که نه انضمامیِ واقعی بلکه انضمامیِ خیالی است، که در واقع چیزی جز انتزاع نیست. حال آنکه، بهنظر مارکس در مقالۀ «روش اقتصاد سیاسی»، شناخت انضمامی برای آن که موضوع مورد شناخت را در تعینها و رابطههای آن نشان دهد باید همچون نتیجۀ فرایند شناخت ظاهر شود و نه نقطۀ عزیمتِ آن. بهسخن دیگر، هنر روش شناخت مارکس این است که درک گنگ و آشفته از کل موضوع شناخت را به مجموعهای از مفاهیم انضمامیِ سرشار از تعین و رابطه تبدیل میکند، حال آنکه روش لنین تازه هنوز در مرحلۀ تبدیل «ادراک زنده» (یعنی همان درک کلی و گنگ و آشفته) به «اندیشۀ انتزاعی» قرار دارد. بهسخن دیگر، لنین نظریه را معادل «اندیشۀ انتزاعی» میداند، که بهطبع بهدلیل همان انتزاعیت فقط یک جنبه یا یک بُعد از موضوع شناخت را بیان میکند و نمیتواند حاوی شناخت موضوع در کلیت غنیِ آن باشد. نظریه، آنگونه که از مقالۀ «روش اقتصاد سیاسیِ» مارکس و صورت تحققیافتۀ آن یعنی کتاب سرمایه برداشت میتوان کرد، عبارت است از شناخت انضمامیِ کلیت موضوع شناخت با تعینها و رابطههای بسیارِ آن.
در مورد جایگاه پراکسیس در فرایند شناخت نیز، در دیدگاه مارکس، کار فکری و کار مادی در وحدتی درخود قرار دارند و، از همین رو، کار فکری در جدایی و انفصال از کار مادی قادر به شناخت هیچ چیزی نیست. به بیان دیگر، شناخت واقعیت تنها در پیوند با کار مادی برای تغییر آن واقعیت میتواند بهدست آید. اما، در نظریۀ شناخت لنین، به علت انفصال کار فکری از کار مادی، ابتدا «شناخت» در جایی بیرون از وحدت درخودِ این دو به وجود میآید و سپس این «شناخت» از بیرون به درون این وحدت یعنی جنبش خودانگیختۀ طبقۀ کارگر منتقل میشود تا با این جنبش ادغام شود و بدینسان با ایجاد «حزب پیشتاز» واقعیت را تغییر دهد. روشن است که این فرایندی سیاسی است، و در این مورد حق با لیواین است وقتی «پراکسیسِ» لنین را امری صرفاً سیاسی می داند. اما او یکسره
برخطاست وقتی پراکسیسِ مارکس را به سیاستورزی محدود میکند. لیواین ادعا میکند پیشرویِ مارکس از دستنوشتههای ۱٨۴۴بهسوی تزهایی دربارۀ فویرباخ حرکت «از نظرپردازی فلسفی دربارۀ طبیعت انسانی بهسوی نظرپردازی مقدماتی دربارۀ طبیعت رادیکالیسم سیاسی» است.٢٧ چنانکه پیشتر توضیح دادم، این ادعا بیاساس است و در واقع بهمعنای درآوردن مارکس به قالب لنین است. آخرش به مضمون اصلیِ کتاب چه باید کرد؟ میرسد که، بر اساس آن، نظریۀ سوسیالیسم نخست در بیرونِ جنبش خودانگیختۀ کارگران تدوین میشود و سپس با این جنبش ادغام میشود تا حزب سیاسیِ طبقۀ کارگر را بهعنوان ابزار فعال تغییر جهان تشکیل دهد. بهبیان خودِ لیواین، این دریافت از رابطۀ تئوری-پراکسیس به «تئوری و پراکسیسِ مرکز کنترلکنندۀ یک حزب پیشتاز» میانجامد.٢٨
لیواین از یکسو «پایبندیِ لنین به سازمان حزبیِ نخبهگرا» را چون گرایشی «اشرافی و افلاطونی» به نقد میکشد و، از سوی دیگر، «دیالکتیک عملِ» لنین را «ادامۀ تزهای مارکس دربارۀ فویرباخ» میداند. ٢٩ این ادعا تفسیر لیواین دربارۀ دریافت لنین از رابطۀ تئوری-پراکسیس را متناقض میکند. لیواین حتی دفترهای فلسفیِ لنین را بهخاطر ارتقای تز یازدهم مارکس در «به سطح شعور» و ظاهرشدن لنین «در مقام مدافع نظریهای تمام عیار دربارۀ پراکسیس» میستاید:
لنین تز یازدهم مارکس در تزهایی دربارۀ فویرباخ را به سطح شعور ارتقاء داد. تا پیش از دفترهای فلسفی، در هیچیک از نوشتههای لنین چنین توجهی به این تز نشده بود. لنین، از رهگذر هگل، به وحدت ایدۀ نظری و ایدۀ عملی پی برد. منظور لنین از ایدۀ نظری، عمل انتزاع و مفهومسازی، و مقصود او از ایدۀ عملی دخالت عامل سوبژکتیو بود. ... لنین با برقراری پیوند بین عمل انتزاع برای مفهومسازی و عمل سوژه با تز یازدهمِ مارکس در تزهایی دربارۀ فویرباخ پیوند برقرار کرد، و در مقام مدافع نظریهای تمام عیار دربارۀ پراکسیس ظاهر شد.٣٠
درست است؛ لنین پراکسیس را وحدت ایدۀ نظری و ایدۀ عملی میداند. اما دریافت مارکس از پراکسیس در تزهایی دربارۀ فویرباخ یکسره متفاوت است. پراکسیسِ مارکس وحدت درخودِ کار مادی و کار فکری است. مارکس نیروی مادیِ کارگران را عامل تغییر جهان میداند، حال آنکه لنین این عاملیت را به وحدت تئوری و پراکسیس در قالب «حزب پیشتاز» نسبت میدهد. شگفتانگیز است که، در تفسیر لیواین از دریافت لنین از پراکسیس، همان عاملی که لنین را پایبند «حزب پیشتازِ» نخبهگرا، اشرافی، و افلاطونی میکند باعث برقراری پیوندِ او با تز یازدهم مارکس در تزهایی دربارۀ فویرباخ میشود، که درست نقطۀ مقابل نخبهگرایی، اشرافیت، و افلاطونباوری است.
بدینسان، بهرغم چرخش لنین از فویرباخ بهسوی هگل پس از مطالعۀ آثار هگل در سالهای ۱۹١۴ و ۱۹١۵، برداشت معیوب او از پراکسیسِ مارکس، یعنی محدودساختن آن به فعالیت سیاسی همچنان به بقای خود ادامه میدهد. افزون بر این، این درک از فعالیت سیاسی بر تقسیم کار فکری و کار مادی و سلطۀ اولی بر دومی مبتنی است. چنانکه در فصلهای یکم تا چهارم توضیح دادهام، درک مارکس از پراکسیس نه محدود به فعالیت سیاسی است و نه مبتنی بر تقسیم کار فکری و کار مادی. در این درک، همانگونه که در فصل پیش نوشتم، از یکسو شناخت انسانی بر کار مادیِ انسان برای تغییر جهان مبتنی است و، از سوی دیگر، و به همین دلیل، کار فکری به عرصهای غنی و خلاق از فعالیت نظریِ انسان تبدیل میشود که دنیای کار مادی را با مفاهیم انضمامی باز میآفریند. بنابراین، برخلاف نظر لیواین، بازاندیشی لنین دربارۀ «نظریۀ کپیکردنِ» حقیقت در دفترهای فلسفی، که بر دریافتی محدود از درک مارکس دربارۀ پراکسیس استوار است، نمیتواند «حال و هوای مارکسی» داشته باشد.
ب - کِوین اَندرسون
کِوین اَندرسون در مقالۀ «بازیابی و پایداری دیالکتیک در فلسفه و در سیاست جهان» می نویسد، لنین پس از مطالعۀ آثار هگل به معایب و محدودیت های ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم پی برد و از آنها دوری جست. به نظر او، این کتابِ لنین از منظر دیالکتیکی دو محدودیت اساسی دارد:
یکم، نظریۀ خامِ بازتاب را مطرح میکند که ماتریالیسم مارکسیستی را «کپی، کپیِ تقریبیِ واقعیت عینی» می داند. دوم، لنین تمام شکل های ایدئالیسم را «داستان سراییِ محض دربارۀ یک روحِ شاخ و برگ داده شده» می داند و آنها را رد میکند.٣١
بهنظر اَندرسون، لنین پس از مطالعۀ علم منطقِ هگل به نقد این محدودیت ها رسید. او دربارۀ رفع محدودیت دوم می-نویسد:
لنین از ماتریالیسم خام [پیشین خود] فاصله گرفت و به پذیرش انتقادیِ دیالکتیک ایدئالیستیِ هگل نزدیک شد. لنین، همچون انگلس، به سیالیت و انعطاف پذیریِ اندیشۀ هگل احساس نزدیکی میکرد. ... اما به زودی از این احساس فراتر رفت و دیدگاه انگلس در مورد تقسیم فلسفه به «دو اردوگاه بزرگ»، یعنی ایدئالیسم و ماتریالیسم را پشت سر گذاشت و چنین نوشت: «اندیشۀ تبدیلِ آرمان به واقعیت اندیشۀ ژرفی است! برای تاریخ اهمیت زیادی دارد. اما روشن است که در زندگی شخصیِ انسان نیز حقیقت زیادی در آن نهفته است. بر ضد ماتریالیسم عامیانه است. توجه شود: تفاوت فکر و ماده نیز نامشروط و نامحدود نیست». ... اکنون کلید مسئله برای لنین پذیرش انتقادیِ ایدئالیسم دیالکتیکیِ هگل و پیوند زدن آن به ماتریالیسم مارکسیستی بود. لنین، در مخالفت با نظر انگلس در مورد تقسیم فلسفه به دو اردگاه ایدئالیسم و ماتریالیسم، به موضعی نزدیک شد که بیانگر نوعی وحدت دیالکتیکیِ ایدئالیسم و ماتریالیسم بود. چیزی شبیه این موضع، که لنین از آن اطلاع نیافت، در سال ۱٨۴۴ برای مارکسِ جوان پیش آمد آن گاه که نوشت «طبیعتگرایی یا انسان گراییِ پیگیر هم از هر دو [فلسفۀ] ایدئالیسم و ماتریالیسم متمایز است و هم در عین حال حقیقت وحدت بخشِ آنها را میسازد».٣٢
نخست اینکه آنچه اَندرسون به لنین نسبت میدهد، یعنی نزدیکشدن به موضعی که «بیانگر نوعی وحدت دیالکتیکیِ ایدئالیسم و ماتریالیسم» بود و «نامشروط نبودن تفاوت فکر و ماده» چیز تازه ای نیست که مختص دیدگاه لنین پس از مطالعۀ آثار هگل باشد. لنین این نظرِ خود را در ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم نیز بیان کرده است:
البته، حتی آنتی تز ماده و اندیشه تنها در محدودۀ یک قلمرو بسیار محدود ــ در این مورد منحصراً در محدودۀ این مسئلۀ شناخت شناختیِ اساسی که کدام یک از این دو را باید مقدم و کدام یک را باید ثانوی دانست - معنای مطلق دارد. فراتر از این محدوده، خصلت نسبی این آنتی تز غیرقابل-تردید است.٣٣
چنان که پیشتر اشاره کردم، بهنظر لنین، بیرون از محدودۀ شناخت شناسی، بیرون از محدودۀ فلسفه بهطور کلی، پرسش تقدم ماده بر اندیشه (یا اندیشه بر ماده) معنای خود را از دست میدهد، زیرا، از نظر او، «غیرقابل تردید بودنِ خصلت نسبیِ این آنتی تز» هیچ معنایی جز منتفی شدنِ بحث تقدم یکی بر دیگری ندارد. بنابراین، دیدگاه لنین دربارۀ تقدم ماده بر اندیشه تنها در محدودۀ فلسفه معنا و اعتبار دارد. محدودۀ فلسفه نیز، همان گونه که پیشتر گفتم، چیزی نیست جز محدودۀ جداییِ کار فکری و کار مادی و برتری اولی بر دومی. مشکل اصلی اندیشۀ لنین ماندن و در جا زدن در این محدوده است، ماندن در اسارت سلطۀ کارِ فکری بر کارِ مادی، در اسارت ایدئولوژی. بنابراین، تا زمانی که لنین در اسارت تقدم ماده بر فکر، یعنی در اسارت ماتریالیسم فلسفی، قرار دارد، این گفتۀ او که «تفاوت فکر و ماده نامشروط و نامحدود نیست» بهمعنای وحدت فکر و ماده در هیئت پراکسیس نیست و بدینسان هیچ گونه تأثیر واقعی بر دیدگاه او ندارد. برعکس، بهمعنای سلطۀ کار فکری بر کار مادی برای تحقق آرمان، یعنی مارکسیسم، است، آرمانی که واقعیت باید به قالب آن درآید. این گفته هنگامی می توانست بر دیدگاه لنین تأثیری واقعی داشته باشد که او به طور واقعی تقابل ماتریالیسم و ایدئالیسم را پشت سر می گذاشت و واقعیتِ جهان را نه با مفهوم انتزاعی و میان تهیِ «ماده» بلکه با هستیِ عملی ـ انتقادی و انقلابیِ انسانها، انسانهای کارورز، واقعی، اجتماعی و تاریخی، یعنی با پراکسیس، بیان میکرد. به عبارت دیگر، این گفته هنگامی می توانست بر دیدگاه لنین تأثیری واقعی بگذارد که او به نقد هرگونه متافیزیک از جمله متافیزیک ماتریالیستی می پرداخت.
بنابراین، این ادعای اَندرسون که لنین با مطالعۀ آثار هگل تقابل ایدئالیسم و ماتریالیسم را پشت سر می گذارد، صحت ندارد. آنچه اَندرسون آن را نزدیکیِ لنین به نوعی وحدت دیالکتیکیِ ایدئالیسم و ماتریالیسم می نامد چیزی نیست جز چرخش لنین از ماتریالیسم فویرباخ و انگلس و پلخانف به سوی دیالکتیک هگل، ضمن پافشاری سرسختانه بر همان دیدگاه قبلیِ خود در بارۀ ماتریالیسم فلسفی در ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم. در دفترهای فلسفیِ لنین دربارۀ هگل موارد زیادی از این پافشاری را می توان برشمرد که لنین در آنها همچنان از دیدگاه محوری و اصلیِ خود در ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم یعنی ماتریالیسم فلسفی و تقدم ماده بر اندیشه سرسختانه دفاع میکند. برای مثال، در چکیدۀ علم منطقِ هگل، در قسمت دکترینِ «مفهوم»، درمواردی که هگل از «طبیعت» به مثابۀ صورت بیگانه شدۀ «ایده» سخن می گوید، لنین نظریۀ «طبیعتِ مستقل از انسان»٣۴یعنی ماتریالیسم فلسفی را در مقابل ایدئالیسم هگل می گذارد. یا در چکیدۀ درس گفتارهای هگل دربارۀ تاریخ فلسفه، در بحث مربوط به فلسفۀ ارسطو، لنین برخورد ایدئالیستیِ هگل با ارسطو را به نقد می کشد و می نویسد: «...هگل مسئلۀ هستیِ بیرون از انسان را نادیده می گیرد!!! نوعی طفره رفتنِ ماهرانه از ماتریالیسم!».٣۵ در همۀ این موارد، موضع لنین همان موضع فلسفیِ او در ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم است.
البته، چنان که گفتم، منکر تفاوت دیدگاه لنین در دفترهای فلسفی نمی توان شد. لنین در اینجا به دیالکتیک و به طور کلی فلسفۀ هگل اهمیت بسیار بیشتری میدهد. او، جایی در ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم، فلسفۀ هگل را «کُپۀ گُۀ ایدئالیسم مطلق»٣٦ می نامد، حال آنکه در چکیدۀ درس-گفتارهای هگل دربارۀ تاریخ فلسفه، ایدئالیسم هگل را «ایدئالیسم زرنگ» می خواند و آن را، در قیاس با «ماتریالیسم کودن»، به «ماتریالیسم زرنگ» نزدیک تر می داند.٣٧ با این همه، بی هیچ تردیدی می توان گفت که این تفاوت، آن گونه که اَندرسون می گوید، به معنی «نقد» ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم نیست، و دفترهای فلسفی در مجموع و در اساس در همان چهارچوب فلسفیِ اثر قبلیِ لنین قرار دارد. علت ارزیابی نادرست اَندرسون از دیدگاه لنین در دفترهاتزهایی دربارۀ فویرباخ یا ایدئولوژی آلمانی استناد کند، به دیدگاه مارکس در دستنوشتههای اقتصادی و فلسفیِ ۱٨۴۴، یعنی به اثری استناد میکند که مارکس در آن هنوز از فویرباخ نبریده است و «طبیعتگرایی» یا «انسان گراییِ» غیراجتماعی و غیرتاریخی او را تأیید میکند. چنان که در فصل سوم این کتاب اشاره کرده ام، مارکس در سال ۱٨۴۴ چیزی را به فویرباخ نسبت میدهد که کمتر از یک سال بعد آن را پس می گیرد: فراگذشتن از ایدئالیسم و ماتریالیسم فلسفی. او درعین حال در جایی دیگر از همان دست نوشتهها می گوید فویرباخ «ماتریالیسم راستین و علم واقعی»٣٨ را بنیاد نهاده است، و این درحالی است که کمتر از یک سال بعد، در تزهایی دربارۀ فویرباخ، از «عیب اصلی» ماتریالیسم فویرباخ سخن می گوید و ماتریالیسم «جدید» (پراکسیسی) را در مقابل ماتریالیسم «قدیم» (فلسفی) می-گذارد.٣٩
بهنظر اَندرسون، محدودیت دیگری که لنین با مطالعۀ آثار هگل موفق به از میان برداشتن آن میشود نظریۀ «بازتابِ» لنین است. بهباور او، لنین پس از آشنایی با دیدگاههای هگل نظریۀ «خام» بازتاب را رد میکند. او می نویسد:
آشکارترین دلیلی که نشان میدهد لنین این نظریه را رد میکند جمله ای است که در اواخر دفترهای لنین دربارۀ هگل آمده است: «شناخت انسان نه تنها جهان عینی را باز میتابد بلکه آن را میآفریند». این، نمونه ای است از پذیرش فعالانه، انتقادی و انقلابیِ ایدئالیسم هگل. در اینجا، شناختِ تبلوریافته در نظریۀ انقلابی نه تنها بازتاب شرایط مادی است بلکه به فراسوی این شرایط، به سوی آفرینش یک دنیای نوین، گذار میکند، دنیایی که از روابط اجتماعیِ تهی از انسانیتِ سرمایه داری رها شده است. همچنین، اینگونه نیست که لنین در اینجا ماتریالیسم یکجانبه یا بازتاب واقعیت را «در تحلیل نهایی» تعیینکننده بداند. برعکس، سیاق جملۀ او ما را به جهت عکس میبرد، جهت دورشدن از محدودیتهای نظریۀ بازتاب و نزدیکی به این دیدگاه که اندیشهها، مفاهیم، می توانند دنیای عینی را «بیافرینند».۴٠
بی گمان، آنچه اَندرسون بر آن انگشت می گذارد تحت تأثیر هگل به وجود آمده است. در این مورد، حتی می توان نمونههای دیگری را نیز از دفترهای فلسفی مثال زد که تأثیر هگل بر لنین را بهتر نشان میدهد. برای مثال:
شناخت عبارت است از نزدیکیِ ابدی و بی پایان اندیشه به ابژه. بازتاب طبیعت در اندیشۀ انسان را نباید «بی جان»، «انتزاعی»، بیحرکت، و بدون تضاد دانست، بلکه باید آن را همچون فرایند ابدیِ حرکت، فرایند پیدایش تضاد ها و حل آنها نگریست».۴١
یا این نمونه:
منطق، علمِ شناخت است. نظریۀ شناخت است. شناخت، بازتاب طبیعت در انسان است. اما این بازتاب، ساده، بی واسطه و کامل نیست، بلکه فرایند مجموعه ای از انتزاع هاست، فرایند تشکیل و توسعۀ مفاهیم، قوانین و نظایر آنها؛ و این مفاهیم، قوانین و نظایر آنها بهگونه ای مشروط، به طور تقریبی، خصلت جهانشمول و قانونمند طبیعتِ همیشه درحرکت و درتحول را نشان می دهند. در اینجا، به طور واقعی، به گونۀ عینی، سه عنصر وجود دارد: ١) طبیعت؛ ٢) شناخت انسان = مغز انسان (به عنوان عالی ترین محصول همان طبیعت) و ٣) شکل بازتاب طبیعت در شناخت انسان، و این شکل دقیقاً از مفاهیم، قوانین، مقولات و نظایر آنها تشکیل میشود. انسان نمیتواند طبیعت را همچون یک کل، در تمامیت آن، در «کلیت بیواسطۀ» آن، درک کند = بازتاب دهد = منعکس کند. او فقط میتواند درحرکتی ابدی به طبیعت نزدیک شود، و با خلق انتزاع ها، مفهومها و قانون ها، تصویری علمی از جهان بیافریند و غیره و غیره.۴٢
روشن است که در این موارد لنین از نظریۀ « «بازتاب» خود در ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم دور میشود و، به همان میزان، به آنچه که مارکس آن را «روش تشریح» می نامد، نزدیک میشود. اما فقط نزدیک میشود، و هرگز به این روش نمی-رسد. چرا؟ برای آنکه اساس نظریۀ شناخت لنین بر جدایی و استقلال سوژه و ابژه از یکدیگر، یعنی بر ماتریالیسم فلسفی، استوار است، حال آنکه نظریۀ شناخت مارکس بر وحدت این دو یعنی بر پراکسیس و ماتریالیسم پراکسیسی مبتنی است. «سوژۀ» مارکس فقط شناسندۀ جهان نیست؛ عامل دگرگونیِ جهان است؛ و ازهمین رو نمی تواند مادیت نداشته باشد؛ نمی-تواند چیزی جز وحدت با ابژه باشد. سوژۀ لنین اما فقط شناسنده است؛ فقط ذهن است؛ فقط فکر است؛ زیرا ابژه در بیرون آن، جدا از آن، و مستقل از آن وجود دارد. این وضعیت، سوژه را نسبت به ابژه به چیزی خارجی، چیزی جدا و مستقل از ابژه، چیزی انتزاعی و غیرمادی، تبدیل میکند. از چنین سوژه ای چیزی جز بازتاب ابژه ساخته نیست، درست همان گونه که از آینه چیزی جز انعکاس شیءِ بیرون از آن ساخته نیست. اِشکال اساسی نظریۀ «بازتاب» در همینجا نهفته است. خودِ کلمۀ «بازتاب» این اِشکال را خوب نشان میدهد، زیرا به این معناست که بازتابیده در بیرون از بازتابنده قرار دارد. از این بازتابنده کاری جز بازتاب صرف، جز کپی-کردن، ساخته نیست. تأثیری که مطالعۀ آثار هگل بر لنین می-گذارد صرفاً باعث میشود که لنین از تعریف نظریۀ «بازتاب» همچون «کپی کردن» واقعیت (تعریفی که در ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم کرده بود) دست بردارد. همین! او در دفترهای فلسفی می گوید شناخت انسان فقط بازتاب جهان عینی نیست بلکه آن را می آفریند. همین نکته البته پیشرفت مهمی در نظریۀ شناخت لنین است. اما آفرینش جهان مستلزم نیروی مادی است، و شناسندۀ لنینی فاقد این نیروی مادی است یا، دقیق تر بگویم، این شناسنده نیروی «مادیِ» آفرینش جهان را نه کار مادیِ سازمانیافته بلکه حزب پیشاهنگِ متشکل از روشنفکران انقلابی یعنی عاملان کارِ فکریِ صرف می-داند، حزبی که برای پیشبرد هدف خود بر جنبش خودانگیختۀ طبقۀ کارگر یعنی جنبش عاملان کارِ مادی فقط «تکیه» میکند.
با این همه، از نظر لنین، کارِ مادی یا عمل دگرگون سازِ انسان-های کارگر فقط «تکیه گاه» مبارزۀ روشنفکران انقلابی برای دست-یابی به قدرت دولتی نیست؛ محک صحت و سقم شناخت این روشنفکران نیز هست.از قضا، یکی دیگر از وجوه تشابه دیدگاه لنین در دفترهای فلسفی با نظر او در ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم همین در نظر گرفتن کارِ مادی به عنوان ملاک درستی یا نادرستی کارِ فکری است، نظری که چنان که دیدیم از انگلس سرچشمه گرفته است. لنین، در چکیدۀ علم منطقِ هگل، در بخش دکترینِ «مفهوم»، آنجا که هگل در مقابل کانت از اندیشۀ انتزاعی دفاع میکند، چنین می نویسد:
در اساس، درمقابل کانت حق کاملاً با هگل است. اندیشه ای که از انضمامی به سوی انتزاعی می رود - به شرط آنکه درست باشد (دقت شود) (و کانت مانند همۀ فیلسوفان از اندیشۀ درست سخن می گوید) - از حقیقت دور نمیشود بلکه به آن نزدیک میشود. انتزاع ماده، انتزاع یک قانون طبیعت، انتزاع ارزش و نظایر آنها، در یک کلام تمام انتزاع های علمی (درست، جدی و نه بی معنی) طبیعت را ژرف-تر، حقیقی تر و کامل تر باز میتابد. از ادراک زنده به اندیشۀ انتزاعی و از این به پراکسیس - چنین است مسیر دیالکتیکیِ شناخت حقیقت، شناخت واقعیت عینی.۴٣
بی شک، انتزاع یا جدا کردن جزء از یک کلِ انضمامی (واقعی) لازمۀ شناخت است، و بدون انتزاع هیچ شناختی متصور نیست. انتزاع همان نقشی را برای شناخت دارد که دوربین برای عکاسی دارد و میکروسکوپ برای زیست شناسی. اما اگر قرار بر شناخت کلِ انضمامی باشد، شناختِ یک جزء از این کل تنها در صورتی مفید خواهد بود که این شناختِ جزئی نقطه عزیمتی برای شناخت آن کل باشد. در غیر این صورت، انتزاع ما واقعی نخواهد بود، زیرا هیچ رابطه ای با کلِ انضمامی یعنی واقعیت ندارد. بهعبارت دیگر، دست یابی به انتزاع تازه آغاز فرایند شناخت کلِ انضمامی است. بر اساس روش مارکس، در مسیر حرکت از انتزاعی به سوی کلِ انضمامی است که انتزاع های ما مدام تعین بیشتری می یابند و به آفرینش کل به صورت مفهوم انضمامی می انجامند. تنها در جریان حرکت از انتزاعی به انضمامی است که پردهها از روی درک گنگ و آشفتۀ اولیۀ ما کنار زده میشوند و واقعیت مورد نظر ما به صورت مفهومی غنی و سرشار از تعین و رابطه آفریده میشود. حال آنکه، بهنظر لنین، شناخت «ژرف تر، حقیقی تر و کامل تر» در مسیر حرکت «از ادراک زنده به اندیشه ی انتزاعی» بهدست می آید. به این ترتیب، حرکت از انتزاعی به انضمامی، در روش مارکس، جای خود را به «حرکت از اندیشۀ انتزاعی به پراکسیس»، یعنی پیاده کردن نظام فکریِ مارکسیسم، میدهد. معلوم نیست که «آفرینش دنیای عینی بهکمک آگاهی انسان»۴۴ یا «فرایند ابدیِ حرکت، پیدایش تضاد ها و حل آنها»۴۵ در جریان شناخت، که لنین از آنها سخن می گوید، در کجای این مسیر قرار دارد. کارِ فکری، یعنی شناخت، آن گاه می تواند آفرینشگرانه باشد، یا به تضاد-های واقعیتِ مورد شناخت پی ببرد و به حل آنها بپردازد، که بر پیکره ای از کارِ مادی استوار باشد و با این کار رابطه ای وثیق داشته باشد و اصول خود را از اصول این کار مادی بیرون بکشد. در غیاب این رابطه، یعنی در انفصال از کارِ مادی، کارِ فکری جز اینکه نقش آینه یا حداکثر دوربین عکاسی یا میکروسکوپ آزمایشگاه را ایفا کند کار دیگری نمی تواند بکند. به سخن دیگر، به رغم تأثیرپذیری لنین از هگل، از آنجا که چهارچوب و اسکلت نظریۀ شناخت او در دفترهای فلسفی همچنان بر جدایی کارِ فکری از کارِ مادی مبتنی است، مضمون واقعی این نظریه چیزی جز همان نظریۀ «بازتاب» در ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم نیست. توصیف هایی چون «آفرینش دنیای عینی بهکمک آگاهی انسان» بیشتر بهمعنای پیادهکردن مفاهیم مارکسیستی در دنیای عینی هستند تا آفرینش مفاهیم نو در جریان حرکت از اندیشههای انتزاعی به مفاهیم انضمامی. بی دلیل نیست که لنین، در دفترهای فلسفی، همچنان از نظریۀ «بازتاب» دفاع میکند و برای توصیف نظر خود دربارۀ شناخت از همین کلمه استفاده میکند و آن را به هگل نیز نسبت میدهد: «هگل عملاً ثابت کرده است که صورت ها و قوانین منطقی پوستههای توخالی نیستند بلکه بازتاب جهان عینی اند».۴٦
گسست لنین از دیدگاهش در ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم مستلزم کنارگذاشتن ماتریالیسم فلسفی و به طور کلی هرگونه متافیزیک و ایدئولوژی و نقد این اثر بر اساس ماتریالیسم پراکسیسیِ مارکس بود. دفترهای فلسفیِ لنین دربارۀ هگل مطلقاً چنین مضمونی ندارد و همچنان بیانگر پسرفت نگرش لنین در مقایسه با نقد مارکس بر کارِ فکریِ منفصل و مستقل از کارِ مادی است ، اگرچه حاوی چرخش لنین از فویرباخ به سوی هگل است و به این معنا با اثر پیشین او تفاوت دارد.
تیر ١۴٠١
* فصل ششم از مبحث «لنین و دگردیسی قطعی کمونیسم مارکس»
افق روشن: لنین و دگردیسی قطعی کمونیسم مارکس فصل یک تا فصل پنجم را
اینجا کلیک کنید.
افق روشن: آغاز دگردیسی کمونیسم مارکس در سه فصل را
اینجا کلیک کنید.
افق روشن: چهار فصل کمونیسم مارکس را
اینجا کلیک کنید.
پینوشتها
!- farsi->
1 Lenin, V.I., Materialism and Empirio-criticism, Critical Comments on a Reactionary Philosophy, Collected Works, Vol.14, Progress Publishers, 1977, p.21.
2 Lenin, V.I., “On the Question of Dialectics”, Collected Works, Vol. 38, Progress Publishers, 1976, p.357.
3 Lenin, V.I., “Once again on the Trade Unions, the Current Situation and the Mistakes of Trotsky and Bukharin”, Collected Works, Vol.32, Progress Publishers, 1977, p.94. Bracket added.
4 See Chapter 7 of the present book with the title of “Norman Levine: True Views Based on False Premises”.
5 Levine, Norman, The Tragic Deception: Marx contra Engels, introduced by Lyman H. Legters, Clio Press, 1975, Foreword, p.xv-xvi.
6 Ibid., p.xvi.
7 Ibid.
8 Lenin, V.I., “Conspectus of Hegel’s Science of Logic”, Collected Works, Vol. 38, Progress Publishers, 1976, p.179.
9 Lenin, V.I., “Conspectus of Hegel’s Book Lectures on the History of Philosophy”, Collected Works, Vol. 38, Progress Publishers, 1976, p.253.
10 Ibid., p.271.
11 Ibid., p.275.
ترجیح ماتریالیسم دیالکتیکی به هرگونه ماتریالیسم فلسفیِ دیگر از سوی لنین نشان میدهد که ادعای لیواین در بارۀ تمایز بین ماتریالیسم «دیالکتیکی» و «فلسفی» در دفترهای فلسفی بیاساس است. لنین، هم در ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم و هم در دفترهای فلسفی، ماتریالیسم دیالکتیکی را به هرگونه ماتریالیسم فلسفیِ دیگر ترجیح میدهد.
!- farsi->
12 Ibid., p.276.
13 Ibid., p.290.
14 Ibid., p.299.
15 Lenin, V.I., “On the Question of Dialectics”, Collected Works, Vol. 38, Progress Publishers, 1976, p.361.
16 Levine, Norman, Dialogue within the Dialectic, George Allen &Unwin, 1984, p.43.
17 Ibid., p.268.
18 Levine, Norman, Divergent Paths, Hegel in Marxism and Engelsism, Volume 1: The Hegelian Foundations of Marx’s Method, Lexington Books, 2006, p.8
19 Levine, Norman, Dialogue within the Dialectic, George Allen &Unwin, 1984, p.305.
20 Levine, Norman, Marx’s Rebellion against Lenin, Palgrave Macmillan, 2015, p.191.
21 Levine, Norman, Dialogue within the Dialectic, George Allen &Unwin, 1984, p.295.
22 Ibid., p.297.
23 Ibid.
24 Lenin, V.I., “Conspectus of Hegel's Book The Science of Logic”, Collected Works, Vol.38, Progress Publishers, 1976, p.212.
25 Ibid., p.171.
26 Levine, Norman, Dialogue within the Dialectic, George Allen &Unwin, 1984, p.265.
27 Levine, Norman, The Tragic Deception: Marx contra Engels, introduced by Lyman H. Legters, Clio Press, 1975, p.6.
28 Levine, Norman, Dialogue within the Dialectic, George Allen &Unwin, 1984, p.266.
29 Ibid.
30 Ibid., p.301.
31 Anderson, Kevin, “The Rediscovery and Persistence of the Dialectic in Philosophy and in World Politics”, Lenin Reloaded, toward a Politics of Truth, edited by Sebastian Budgen, Stathis Kouvelakis, and Slavoj Zizek, Duke University Press, 2007, p.125.
32 Ibid., p.126-7.
33 Lenin, V.I., Materialism and Empirio-criticism, Critical Comments on a Reactionary Philosophy, Collected Works, Vol.14, Progress Publishers, 1977, p.147.
34 Lenin, V.I., “Conspectus of Hegel's Book The Science of Logic”, Collected Works, Vol.38, Progress Publishers, 1976, p.212.
35 Lenin, V.I., “Conspectus of Hegel's Book Lectures on the History of Philosophy”, Collected Works, Vol.38, Progress Publishers, 1976, p.287.
36 Lenin, V.I., Materialism and Empirio-criticism, Critical Comments on a Reactionary Philosophy, Collected Works, Vol.14, Progress Publishers, 1977, p.243.
37 Lenin, V.I., “Conspectus of Hegel's Book Lectures on the History of Philosophy”, Collected Works, Vol.38, Progress Publishers, 1976, p.274.
38 Marx, Karl, “Economic and Philosophical Manuscripts”, Selected Writings, edited by David McLellan, Oxford University Press, second edition, 2000, p.106. Emphasis added.
39 Marx, Karl, “Theses on Feuerbach”, Selected Writings, edited by David McLellan, Oxford University Press, second edition, 2000, p.173.
40 Anderson, Kevin, The Rediscovery and Persistence of the Dialectic in Philosophy and in World Politics, Lenin Reloaded, toward a Politics of Truth,
edited by Sebastian Budgen, Stathis Kouvelakis, and Slavoj Zizek, Duke University Press, 2007, p.127-8.
41 Lenin, V.I., “Conspectus of Hegel's Book The Science of Logic”, Collected Works, Vol.38, Progress Publishers, 1976, p.195.
42 Ibid., p.182
43 Ibid., p.171.
44 Ibid., p.212.
45 Ibid., p.195.
46 Ibid., p.180.
|