«پدر موضوع جدل انگیزی را مطرح می کرد و آن را به میان فرزندان اش می انداخت تا دندان های شان را با آن تیز کنند و [به این ترتیب] با ایجاد اشتیاق در آنها برای رد نظر او یا کسی دیگر، هنر اندیشیدن جدلی را به آنان می آموخت.»* این سخنِ یکی از زندگی نامه نویسانِ ویلیام جیمز - بنیان گذار فلسفه ی پراگماتیسم - است، که می گوید هنری جیمز (پدر ویلیام) با طرح مسائل چالش انگیز در خانواده دندان های فرزندان اش را برای بحث تیز می کرده و بدین سان اندیشیدن جدلی را به آنان می آموخته است. فکر می کنم اندیشه ی آزاد نیز با انتشار مقاله ی «خط را کجا می کشیم؟»** در واقع خواسته است ما اندیشیدن جدلی را با یکدیگر تمرین کنیم. این خواست اندیشه ی آزاد چنین بیان شده است: «با خواندن مقاله ی زیر این طور به نظر می رسد که نویسنده با نوعی از سانسور یا نظارت بر آثار هنری موافق است. با توجه به این که اندیشه ی آزاد با هیچ نوع سانسور موافق نیست، شاید چاپ این متن در این نشریه رفتاری خارج از قاعده تصور شود. اما منظور از چاپ آن اتفاقاً دامن زدن به بحث سانسور و تقویت مبانی نظری ضدسانسور است. مواضع و دلایل طرح شده در این مقاله گرچه از جانب نویسنده ای شناخته شده ارائه نشده اما چالش انگیز است. موافقان و مخالفان می توانند دست به قلم شوند.» دریغم آمد این قصد و این تلاش ارزنده و آزادی خواهانه برای تیزکردن دندان انتقاد مخالفان سانسور را بی پاسخ بگذارم. اینک پاسخ به درخواست اندیشه ی آزاد.
موضوع مقاله ی فوق به طور خلاصه این است: یکی از گالری های هنری در یکی از شهرهای انگلستان نمایشگاهی از آثار یک نقاش (دینا پِتِربریج) برگزار کرده اما یکی از تابلوهای او را سانسور کرده و در نمایشگاه نشان نداده است. به نظر نویسنده-ی مقاله (آنا داگلاس)، سانسور این تابلو از سوی گالری فوق به این دلیل بوده که در این شهر مسلمانان زیادی زندگی می-کنند و نمایش آن چه بسا توهین به عقاید آنان تلقی می شده است. او از این سانسور دفاع می کند و معتقد است آزادی بیان نباید تا بدان جا گسترش یابد که «ارزش های» فرهنگ رایج در جامعه مورد توهین قرار گیرند. به باور او، آزادی بیان حد و مرز یا، به قول امروزی ها، «خط قرمز» دارد و آن خط، فرهنگ رایج در جامعه است. خط آزادی بیان را باید جایی بکشیم که به فرهنگ رایج در جامعه توهین نشود. ابتدا ببینیم «خط قرمز» مورد نظر نویسنده، یعنی فرهنگ رایج در جامعه، چیست.
فرهنگ مجموعه ی زبان ها، باورها، علائق، آیین ها و آداب و رسوم انسان هاست که از واکنش آنان نسبت به طبیعت و نسبت به همنوعان خود در جریان فعالیت برای تولید لوازم زندگی به وجود آمده است. بسته به این که انسان ها در کجای کرۀ زمین و در چه نوع طبیعتی و به ویژه تحت کدام مناسبات تولیدی زندگی می کرده اند، فرهنگ های آنها با یکدیگر فرق می کرده است. بی تردید، پیدایش این فرهنگ های گوناگون و متنوع با جهل و خرافه نیز توأم بوده است. اما ویژگی اصلی آنها نه جهل و خرافه بلکه درآمیختگی انسان و طبیعت بوده که خود را در جریان کار یعنی سوخت وساز سالم، زنده و پویای آنها نشان می-داده است، سوخت وساز متقابل یک موجود زنده ی اندیشه ورز با جسم غیرارگانیک خویش. بازتاب این رابطه ی زنده و پویا را در شکل های آغازین فرهنگ انسان ها، یعنی در اسطوره ها و دین های طبیعی، می توان دید. اساطیر و ادیان طبیعی، به لحاظ توانمندی فکری و قدرت انتزاع اندیشه در انسان، در مرحله ای پست تر از فرهنگ های برخاسته از ادیان یکتاپرست قرار دارند، اما از نظر سلامت و سرزندگی و پویایی فکری مرحله ی والاتری از فرهنگ انسان ها را به نمایش می گذارند، که خود معلول آمیزش و سوخت وساز طبیعی و متقابل انسان و طبیعت است.
در مقطعی از تاریخ (یا، دقیق تر بگویم، پیش تاریخ) انسان - و نخست در طبیعت های غنی و حاصل خیز - به علت دسترسی انسان به نیروهای تولیدی جدید، تولید لوازم زندگی آنها از ارضای نیازهای شان پیشی گرفته و این مازاد تولید و نیز نیروهای تولیدکننده ی آن - اعم از انسان و طبیعت - و به طورکلی فرایند کار به مالکیت اقلیتی از انسان های هوشمندتر و درعین-حال درنده تر و بیرحم تر از دیگران درآمده است. بی تردید، این تاریخی شدنِ فرایند کار رشد عظیم نیروهای تولیدی و سرانجام پیدایش صنعت بزرگ و تکنولوژی غول آسا را به همراه داشته است و به این معنا زمینه را برای رفاه و آسایش انسان فراهم کرده است. اما به همان اندازه تردید نباید کرد که این امر به بهای سنگین بیگانگی انسان با طبیعت و کار و محصول کار انجام گرفته است. بدین سان، تاریخی شدنِ طبیعت و انسان و فرایندِ کار به مثابه ی وحدت آنها، که معنایی جز تاریخی شدنِ عوامل سرزندگی و شکوفایی و نیرومندی فرهنگ ها نداشته است، این عوامل را از دسترس اکثریت انسان ها دور ساخته است، فقط برای آن که اقلیت استثمارگرِ جامعه بتواند با دراختیارگرفتنِ آنها از اکثریت انسان ها کارِ اضافی بیرون کشد، ابتدا با بردگی عریان و سرواژ و سپس با بردگی مزدی. به نسبت تهی شدنِ زندگی انسان از این عوامل و تضعیف جنبه های نیروبخش و پوینده ی فرهنگ ها، ابعاد خشک و بیروح و خرافی و به طورکلی غیرطبیعی و ناتوان سازِ فرهنگ ها تقویت شده است. الزامات تثبیت و تحکیم و تداوم قدرت اقتصادی- اجتماعی و سیاسی اقلیت حاکم بر جامعه ایجاب می کرد که فرهنگ انسان ها بیش از پیش از جنبه های انسانی- طبیعی اش تهی شود و به ابزاری یکسره اسارت آفرین برای تضمین انقیاد فکری انسان تبدیل گردد. چنین بود که «فرهنگ رایج در جامعه» شکل گرفت و با اتکا به قدرت اقتصادی و سیاسی اقلیت حاکم بر جامعه تحکیم و تداوم یافت.
پس، اگر قرار بر سخن گفتن از وهن انسان باشد، این وهن را نخست همین «فرهنگ رایج در جامعه» بر انسان روا داشته است. طبقات حاکم بر جامعه همیشه و در همه جا پیدایش خود را با پیدایش انسان معادل گرفته اند و بر آن چه که منجر به پیدایش و حاکمیت خودشان شده است پرده انداخته اند. مثلاً، خود را نقطه ی شروع انسانیت نمایانده، اعتراض به خود را اعتراض به انسانیت و خشونت برضد انسان نشان داده اند، و به این ترتیب بر خون و خشونتی که آنها را به حکمرانان جامعه بدل کرده است سرپوش گذاشته اند. استثمار انسان از انسان را امری یکسره مبرا از خشونت جلوه داده و تلاش استثمارشدگان برای الغای آن را همچون مظهر خشونت نمایانده اند. این وارونه-نمایی را در مورد «فرهنگ رایج در جامعه» نیز می بینیم. بر آن چه پیش از شکل گیری این فرهنگ روی داده است پرده انداخته می شود تا ضدیت آن با انسان و طبیعت امری انسانی و طبیعی نمایانده شود و نقد آن توهین به ارزش های انسانی تلقی گردد. غافل از آن که اگر بحث بر سر توهین باشد، دقیقاً خودِ همین «فرهنگ رایج در جامعه» است که حاوی توهین به ارزش های انسانی است. این نکته حقیقت دارد حتا اگر حاملان «فرهنگ رایج در جامعه» میلیارد ها انسان شریف و ستمدیده باشند. بنابراین، تا آن جا که به ضرورت آزادی بی هیچ حصر و استثنای بیان برای نقد ریشه ای و بیرحمانه ی این فرهنگ مربوط می شود، در این ضرورت ذره ای تردید نباید کرد، و هر آن کس که در پوشش حفظ شأن و حرمت این فرهنگ از سانسور دفاع می کند باید بداند که در پس تابوساختن از «فرهنگ رایج جامعه» و تبدیل آن به «خط قرمزِ» آزادی بیان، دنیایی دفاع از منافع طبقه و نظام حاکم و ضدیت با ارزش های انسانی خوابیده است.
اما آیا به این ترتیب با نقد «فرهنگ رایج در جامعه» به میلیاردها انسانِ حامل این فرهنگ توهین نمی کنیم؟ توهین به انسان آن گاه مطرح می شود که حقی از او پامال شده باشد. و حق نیز ناظر بر موجودیت انسان به عنوان انسان (انسان به ماهُوَ انسان) است، فارغ از این که مرد است یا زن یا کودک، ثروتمند است یا فقیر، سفیدپوست است یا سیاه-پوست، ایرانی است یا غیرایرانی، کُرد است یا فارس، فارسی-زبان است یا انگلیسی زبان، باسواد است یا بی سواد، یهودی است یا مسلمان، شیعه است یا سُنی، مذهبی است یا غیرمذهبی و الا آخر. به زبان مقولات فلسفی، آن چه ذاتی است فقط انسان بودن است و بقیه همه عَرَضی است. بنابراین، مثلاً مذهبی بودن (یا غیرمذهبی بودن) نیست که انسان را صاحب حق می کند. انسان به صرف انسان بودن صاحب حق است. پس، هرگاه به حقوق انسان تعرض شود و مثلاً مورد توهین قرارگیرد، او نه به عنوان مثلاً نویسنده یا غیرنویسنده، مذهبی یا غیرمذهبی و... بلکه به عنوان انسان از کسی که به او توهین کرده است شکایت می کند. و شخص توهین کننده نیز نه به عنوان مثلاً روزنامه نگار یا غیرروزنامه نگار، مذهبی یا غیرمذهبی و... بلکه به عنوان انسان محاکمه می شود. این امر هیچ معنای دیگری ندارد جز این که مذهبی بودنِ (یا غیرمذهبی بودنِ) انسان می تواند مورد نقد قرار گیرد بی آن که به انسان مذهبی (یا غیرمذهبی) توهین شده باشد. پس، نقد «فرهنگ رایج در جامعه» به هیچ وجه به معنای توهین به انسان های حامل این فرهنگ نیست، و این ادعا که گویا نقد مذهب به معنای توهین به انسان های مذهبی است فقط با هدف تلاش برای جلوگیری از روشنگری و بقای انقیاد فکری انسان و تداوم اسارت او در چمبره ی جهل و خرافات مطرح می شود. یکی از آخرین انواع این تلاش ها، رویکرد پسامدرنیست ها به مسئله ی فرهنگ و به طور مشخص تدوین نظریه ی «نسبیت فرهنگی» است، که آنا داگلاس مقاله ی خود را از آن منظر نوشته است. بر اساس این نظریه، گویا انسان ها خود به صورت داوطلبانه زندگی در قلمرو فرهنگ های تاریک اندیشانه را برگزیده اند و نظام های اقتصادی- اجتماعی و حکومت های پاسدار و نگهبانِ آنها در تحمیل این فرهنگ ها بر مردم و صرف کرور کرور ثروتِ تولیدشده توسط همان مردم برای نگه داشتن جامعه در اسارت فرهنگی هیچ نقشی ندارند. تأکید می کنم که دفاع آنا داگلاس از سانسور هنری، با این توجیه که آزادی بیان نباید حرمت «فرهنگ رایج در جامعه» را بشکند، خدمت آشکار به بقا و تداوم هرچه بیشتر این اسارت فرهنگی است.
با این همه، انصاف باید داد که همین نویسنده ی پسامدرن در عین حال بر یک حقیقت غیرقابل کتمان انگشت گذاشته است، و آن این است که رویکرد هنرمندانِ مدافع آزادی بیان به این مسئله باعث انزوای اجتماعی و فرهنگی آنان شده است. البته – چنان که در بالا آمد - توصیه ی آنا داگلاس برای پرهیز هنرمندان از این انزوا این است که خود را سانسور کنند و آن چه را که توده های مردم آن را توهین به ارزش های فرهنگی خود می دانند بیان نکنند. علت این توصیه نیز آن است که او، با آن که از «ساخت های ایدئولوژیکِ» هنرِ این هنرمندان سخن می گوید، اما انزوای فرهنگی و اجتماعی آنان را نه به این ساخت های ایدئولوژیک بلکه به دید «مطلق نگرانه ی» آنها در باره ی آزادی بیان نسبت می دهد. چنین می نماید که او ایدئولوژیک بودنِ هنر را امر اجتناب ناپذیری می داند که هیچ راه گریزی از آن نیست. به عبارت دیگر، به نظر آنا داگلاس، حال که هنرمند محکوم است که هنرش را در ساختاری ایدئولوژیک ارائه کند، تنها راه جلوگیری از انزوای فرهنگی و اجتماعی او سانسور خویشتن و، به بیان او، فداکردن ارزش های هنری در پای ارزش های اجتماعی و فرهنگی، است. اما آیا به راستی هنر محکوم است که ایدئولوژیک بماند؟ و چرا هنرمند نمی تواند یا نباید راه پرهیز از انزوای اجتماعی و فرهنگی را نه در سانسور هنر خویش بلکه در ایدئولوژی زدایی هنرش جست وجو کند؟ اینها پرسش-هایی است که مقاله ی آنا داگلاس آنها را بی جواب می گذارد، هرچند از چنان اهمیتی برخوردارند که هرگز نمی توانند بی جواب باقی بمانند و بی تردید بی جواب هم باقی نخواهند ماند. اما بهتر است ادامه ی این بحث را به اجرای توصیه ی اندیشه ی آزاد دراین مورد موکول کنیم که «موافقان و مخالفان می -توانند دست به قلم شوند». ببینیم و تعریف کنیم!
محسن حکیمی - دی ماه ١٣٩٢
پا نوشت ها
*Ralph Barton Perry, The Thought and Character of William James, vol.1 (Boston: Little, Brown, 1935), p.172.
نقل از:
اسرائیل اسکفلر،
چهار پراگماتیست، ترجمه ی محسن حکیمی، نشر مرکز، چاپ اول، ١٣۶۶، ص ١٣٢.
** آنا داگلاس، «خط را کجا می کشیم؟»، کندوکاوی در سانسور هنر، ترجمه ی منیژه ی نجم عراقی،
اندیشه ی آزاد، دوره ی سوم، شماره ی ششم، مرداد ١٣٩٢.
برگرفته از
اندیشه ی آزاد، خبرنامه ی داخلی کانون نویسندگان ایران، دوره ی سوم، شماره ی هفتم، دی ماه ١٣٩٢.