افق روشن
www.ofros.com

تکنیک سرمایه برای جلوگیری از فعالیت یک مغز


محسن حکیمی                                                                                               يكشنبه ٧ اسفند ماه ١٣٩٠

به مناسبت ٢٢ ژانویه، زادروز آنتونیو گرامشی (١٩٣٧-١٨٩١)

روز ٢٨ ماه مه ١٩٢٨، میکل ایز گراو، دادستان دادگاهی در ایتالیا که آنتونتو گرامشی را محاکمه می کرد، اعلام کرد «باید برای بیست سال از فعالیت این مغز جلوگیری کنیم». کمتر از یک هفته پس از این گفتۀ دادستان، در 4 ژوئن، دادگاه نامبرده گرامشی را به بیست سال و چهار ماه و پنج روز زندان محکوم کرد : کل سرمایه داری فاشیستی ایتالیا به رهبری شخص موسولینی برای جلوگیری از فعالیت سیاسی گرامشی بسیج شده بود.
با این همه، پیدا بود که جلوگیری از فعالیت سیاسی گرامشی بی آن که در عین حال او را به تدریج از پا دراندازد و نابود کند موسولینی را راضی نمی کند. چنین بود که زندان گرامشی با شکنجه توأم شد، آن هم نوع ماهرانه ای از آن که – که به تعبیر خودِ گرامشی - قرار بود ضمن فرسایش جسم و جان او از وی نه قهرمان بلکه اسباب خنده بسازد. گرامشی در نامه ای به تاریخ ژانویۀ ١٩٣٢، که از زندان برای تاتیانا خواهر همسرش نوشت، این شکنجۀ ماهرانه را چنین توصیف می کند : «[این جا در زندان] وقتی انبوه چیزهای حقیر و پیش پاافتاده ذهن تو را به خود مشغول می کنند و مدام اعصابت را می خراشند، دچار هذیان صغر (میکرومانی) می شوی. از سوی دیگر، می دانی چه چیزی دارد اتفاق می افتد : پرومته ای که با تمام خدایان المپ مبارزه می کرد برای ما یک تیتان تراژیک است؛ اما گالیورِ اسیر لی لی پوت ها اسباب خندۀ ما می شود. پرومته نیز اسباب خنده می شد اگر به جای آن که عقاب جگرش را هر روز لت و پار کند مورچه ها گازش می گرفتند. ژوپیتر در روزگار خویش زیاد باهوش نبود؛ در آن زمان، تکنیک خلاصی از دست مخالفان هنوز چندان پیشرفت نکرده بود.» گرامشی پیشتر نیز، در نامه ای از زندان به تاریخ دسامبر ١٩٢٩ برای کارلو، برادرش، برتری مهارت فاشیست ها را در سرکوب مخالفان این گونه بیان کرده بود : «[در این جا] حتی نمی توانی بین یک روز مثل شیر زندگی کردن و صد سال چون گوسفند زندگی کردن یکی را انتخاب کنی؛ سهل است، سال ها چون چیزی به مراتب پست تر از گوسفند زندگی می کنی و خودت هم می دانی که مجبوری چنین زندگی کنی. پرومته ای را مجسم کن که به جای آن که عقاب به او حمله کند به محاصرۀ انگل های طفیلی درآمده است.»
تکنیک موسولینی برای شکنجه و سرکوب مخالفانِ خود در فرسایش جسم و روح گرامشی موفق بود. گرامشی، که از زمان کودکی از نوعی نابهنجاریِ ستون فقرات رنج می برد، در همان سال های نخست زندان بیمار شد و به تدریج توان جسمی خود را از دست داد. در نامه ای به خواهر همسرش به تاریخ ٩ نوامبر ١٩٣١ نوشت : «امروز که این نامه را برایت می نویسم دقیقا پنجمین سالروز زندانی شدن ام است. پنج سال از عمر یک انسان مدت کمی نیست، به ویژه اگر جزء خلاق ترین و مهم ترین سال های زندگی اش باشد... به نظر می آید که آنچه در این مدت از دست داده ام با دورۀ معینی از زندگی جسمانی من یعنی بیماری ام در زندان منطبق باشد. بیماری یی که از سه ماه پیش سراغم آمده آشکارا سرآغاز دوره ای است که در آن زندگی ام در زندان سخت تر خواهد شد، شرایط سختی که همواره و به تدریج توان جسمی ام را تحلیل خواهد برد.» همین طور شد و این بیماری و زندگی در شرایط سخت زندان به تدریج گرامشی را فرسوده کرد، به گونه ای که چهار سال بعد در نامه ای به همسرش نوشت : «به وضوح معلوم است که خیلی تحلیل رفته ام و به نظر می رسد که دیگر هرگز نخواهم توانست توان سابق ام را به طور کامل به دست آورم.»
بدین سان، موسولینی موفق شد جسم گرامشی را از پا درآورد. در ٢٢ آوریل ١٩٣٧، گرامشی را از زندان به بیمارستان بردند و ۵ روز بعد یعنی در ٢٧ آوریل به سبب خون ریزی مغزی درگذشت. حکم آزادی مشروط او پس از مرگ اش صادر شد. چنین بود که موسولینی رکورد کم نظیری به دست آورد؛ توانست کاری را که قرار بود در بیست سال انجام گیرد تقریباً در نصف این مدت انجام دهد (گرامشی در ٨ نوامبر ١٩٢٦ دستگیر و زندانی شده بود) آن هم تحت عنوان اعطای آزادی مشروط!! و این مهارت کمی نبود.
زندان و شکنجه البته روان گرامشی را نیز زخمی کرده بود، هرچند او به خوبی توانست روحیۀ خود را مقاوم نگه دارد و هیچ گاه تسلیم فاشیست ها نشد. در نامه ای به همسرش به تاریخ ٣٠ ژانویۀ ١٩٣٣می نویسد : «حتی اگر آیندۀ روشنی در پیش نباشد، نباید از حرکت بازایستاد. من لحظات سخت و ناراحت کنندۀ بسیاری را پشت سر گذاشتم، بارها دستخوش ضعف های شدید جسمانی شدم، اما هرگز حتی تصور هم نکردم که این لحظات سخت و ضعف های جسمانی بر من غلبه خواهند کرد. همیشه با آن ها مقابله کرده ام و فکر می کنم از این به بعد نیز مثل همیشه با آن ها مقابله خواهم کرد، در صورتی که می دانم در این راه امکانات کافی در اختیار ندارم. زمانی که متوجه می شوم لحظات دشواری را در پیش دارم یا از نظر جسمی ضعیف هستم و مشکلات بزرگی برایم پیش خواهد آمد، احساس می کنم که نیروی مقابله با آن ها بیش از پیش در من افزایش می یابد و هرچه شرایط و مسائل دشوارتر می شوند به همان نسبت هم نیروی من برای مبارزه با آن ها تقویت می شود.» در«نامه های زندان» گرامشی مثال های بسیاری از این دست را در مورد روحیۀ مقاوم و مبارزجویانۀ او می توان نشان داد. اما این روحیه دو ویژگی برجسته دارد که آن را از روحیات بسیاری از مبارزان و فعالان سیاسیِ زندانی متمایز می کند. ویژگی نخست، واقع بینی گرامشی در مبارزۀ سیاسی در زندان است. در نامه ای به خواهر همسرش به تاریخ ١٩ مه ١٩٣٠می نویسد : «مردِ عمل بودنِ من به این معنی است که می دانم در کوبیدن سر به دیوار، سر است که می شکند نه دیوار.» باید سخت واقع بین بود تا بتوان ضمن باور قاطع به مبارزه با سرمایه و دولت فاشیستیِ مدافع آن، نابودی خود را در این مبارزه مسلم و مفروض گرفت. اما ویژگی دوم رفتار مقاوم گرامشی در زندان - که با ویژگی اول ارتباط جدایی ناپذیری دارد – برخورد راحت و آرام و بی دغدغۀ او با مسئلۀ اعدام است. در نامه ای به برادرش کارلو به تاریخ ١٩ دسامبر ١٩29 می نویسد : «شرایط روحی من چنان است که حتی اگر به مرگ هم محکوم شوم، بازهم آرامش خواهم داشت و ممکن است حتی شب قبل از اعدام یکی از دروس زبان چینی را بخوانم!» در کنار و بربستر این روحیۀ مقاوم بود که گرامشی توانست به تعبیر خودش «دیوار زندان را با متۀ تفکر سوراخ کند» و بدین سان به فعالیت فکریِ خود ادامه دهد، فعالیتی سترگ که حاصل آن بعدها به نام «دفترهای زندان» منتشر شد، اثری حاوی دیدگاه هایی نو و بدیع هرچند نطفه ای، یاداشت گونه، نیمه تمام و البته ترسِ زندان خورده.
اما فقط با سرکوب و شکنجه نیست که نظام سرمایه داری مخالفان خود را فَشَل می کند و از پا درمی آورد. این نظام، افزون بر سرکوب و شکنجه، جامعه را بمباران ایدئولوژیک می کند. افکار و عقاید مسلط بر جامعۀ سرمایه داری افکار و عقاید طبقۀ سرمایه دار است. این افکار و عقاید پیوسته از اعماق جامعۀ سرمایه داری می جوشد و بیرون می زند و مدام بازتولید می شود. دولت سرمایه داری این افکار و عقاید را به صورت قانون درمی آورد و بدین سان جامعه را ملزم به رعایت آن ها می سازد و، افزون بر آن، آن ها را از طریق انبوه رسانه های گوناگون اش به طور روزمره و حتی دقیقه به دقیقه منتشر و بازمنتشر می کند تا جامعه را یکسره شست و شوی مغزی دهد و از نظر فکری به طور کامل دراختیار گیرد. یکی از ایده هایی که از دل جوامع طبقاتی بیرون می آید و طبقات حاکم آن را منتشر و تبلیغ کرده اند و همچنان می کنند لزوم فرادستی و فرودستی در جامعه و وابستگی فرودستان به فرادستان برای بقا و ادامۀ زندگی است، ایده ای که در ادبیات فارسی از آن به عنوان «دستگیری ضعیفان توسط توانگران» یاد شده است. این ایده در متن جامعۀ سرمایه داری توجیه گر ضعف و ناتوانی طبقۀ کارگر و بدین سان اتکا و آویزان شدن این طبقه به طبقۀ سرمایه دار می شود. بی تردید، این ایده مبنایی واقعی و مادی دارد. اما ایدئولوژی حاکم این مبنا را وارونه نشان می دهد. آنچه این ظاهر وارونه به ما نشان می دهد این است که اگر سرمایه دار نیروی کارِ کارگر را نخرد کارگر بیکار می شود و چه بسا نمی تواند به زندگی ادامه دهد. اما هر کارگری می تواند بی درنگ بپرسد : سرمایه دار این قدرت از کجا آورده است؟ پاسخ این پرسش همان است که زمانی الکساندر کوژِو در تفسیر نظریۀ «ارباب و بردۀ» هگل بیان کرد : ارباب از طریق کارِ برده به ارباب تبدیل شده است. بنابراین، مبنای واقعی و مادی ایدۀ فوق در جامعۀ سرمایه داری این است که حاصل کارِ کارگر است که به قدرت سرمایه دار تبدیل شده است، قدرتی که کارگر با آن بیگانه است و، از همین رو، آن را قدرت خود نمی داند. یک نتیجۀ عدم شناسایی این قدرت به عنوان قدرت خود، عدم اعتماد به نفس است که کارگران علی العموم به آن دچارند و باعث می شود که آنان خود را موجوداتی درمانده و محتاج دیگران بدانند. این عدم اعتماد به نفس خود را به ویژه در زمینۀ سیاست نشان می دهد. کارگران عموماً از نظر سیاسی متکی به خود نیستند و منتظرند کسی یا سازمانی یا دولتی بیاید و آن ها از دست زندگیِ توأم با فقر و فلاکت و سیه روزی نجات دهد. آنان، اگرچه در تجربۀ درگیری روزمرۀ خود با سرمایه به قدرت اتحاد و همبستگی خود برای دستیابی به مطالبات اقتصادی شان پی می برند، از نظر سیاسی عموماً به سان دنباله روان و در واقع سیاهی لشکر احزاب طبقۀ سرمایه دار عمل می کنند. و این، از پیامدهای همان بمباران ایدئولوژیک است که از دل رابطۀ اجتماعی سرمایه بیرون می آید و دولت سرمایه داری هم از طریق انواع گوناگون روزنامه ها و نشریات، رادیو و تلویزیون و ماهواره و کانال های گوناگون درون مرزی و برون مرزی آن را اجرا می کند.
اما این بحث چه ربطی به گرامشی دارد؟ گرامشی به آن جریان سیاسی تعلق دارد که اگرچه در تقابل و مبارزه با همین بمباران ایدئولوژیک به وجود آمد اما خود ایدئولوژی یی از نوع دیگر آفرید : مارکسیسم یا کمونیسم ایدئولوژیک (به تفکیک از کمونیسم جنبشیِ کارل مارکس). علاوه بر زندان و شکنجه، عامل دیگری که از فعالیت مغزی چون گرامشی جلوگیری کرد همین ایدئولوژی بود. اگر ایدئولوژیِ آشکارا سرمایه دارانه طبقۀ کارگر را به دنباله رو و سیاهی لشکر احزاب آشکارا سرمایه دارانه تبدیل می کند، ایدئولوژی مارکسیستی نیز از کارگران به عنوان سکوی پرش «حزب کمونیست» ( یا «حزب طبقۀ کارگر») به سوی قدرت سیاسی استفاده می کند. اگر ایدئولوژیِ آشکارا سرمایه دارانه احزاب آشکارا سرمایه دارانه را منجیان طبقۀ کارگر می داند، مارکسیسم نیز «حزب کمونیست» را به نجات بخش طبقۀ کارگر بدل می کند. بستر هر دو ایدئولوژی همانا دنباله روی توده ها از نخبگان است. همان گونه که ماکیاولّی «شهریار» یا «پرنس» را ( که منظور ماکیاولّی از او لورنتسو دو مدیچی، فرمانروای فلورانس، است) «رهبر» جامعه می داند که تودۀ مردم باید به او اقتدا کنند، گرامشی نیز تحت عنوان «شهریار مدرن» این جایگاه و رسالت را به «حزب طبقۀ کارگر» می دهد. او توده های کارگر را اجراکنندگان فرامین «پیشگامان پرولتاریا» می داند (که منظور از آن همان «حزب طبقۀ کارگر» است) : «وظیفۀ پیشگامان پرولتاریاست که روحیۀ انقلابی را همواره در توده ها زنده نگه دارند تا شرایطی ایجاد شود که توده ها در آن آمادۀ عمل باشند و بی درنگ فرامین انقلابی را اجرا کنند.» نظریۀ «حزب طبقۀ کارگر» عدم اعتماد به نفس سیاسی طبقۀ کارگر و آویزان شدن این طبقه به نخبگان جامعه را پیش فرض می گیرد و به رسمیت می شناسد. این نظریه، که پیش از گرامشی لنین آن را تحت عنوان «سازمان انقلابیون حرفه ای» فرموله کرد و خودِ لنین نیز هستۀ اصلی آن را از کائوتسکی گرفت، بر همان عدم اعتماد به نفسِ سیاسی مبتنی است که کارگران را به سیاهی لشکر و گوشت دَم توپ احزاب بورژوازی تبدیل می کند؛ فقط جای نجات بخش طبقۀ کارگر را عوض می کند : از کارگرانی که به نجات خود با تکیه بر قدرت خویش باور ندارند می خواهد که به جای پیوستن به دولت ها و احزاب و شخصیت های طبقۀ سرمایه دار به امید یافتنِ منجی، به «حزب طبقۀ کارگر» بپیوندند و نجات خود را در این حزب جست و جو کنند. گرامشی حزب طبقۀ کارگر را «متشکل کنندۀ ارادۀ جمعیِ ملی- مردمی» و «سازمان دهندۀ رفرم فکری و اخلاقی» در کل جامعه می داند. او به این ها نیز بسنده نمی کند و حزب طبقۀ کارگر را تا حد مقیاس و «مرجع» جامعه و حتی «پروردگار» بالا می برد : «شهریار مدرن به همراه تکوین اش کل نظام مناسبات فکری و اخلاقی را انقلابی می کند، به طوری که تکوین آن دقیقاً به این معنی است که هر عمل معین فقط در صورتی که شهریار را نقطۀ مرجع خود قرار دهد و آن را تقویت کند یا با آن مخالفت ورزد می تواند مفید یا مضر، فضیلت مندانه یا شریرانه تلقی گردد. در وجدان انسان ها، شهریار جای پروردگار یا احکام بی قید و شرط را می گیرد...»
عدم اعتماد به نفس سیاسی طبقۀ کارگر، که پیامد ایدئولوژی زدۀ مناسبات مبتنی بر «رهبر و رهرو» یا «مراد و مرید» است (که در جوامعی چون ایران حتی به شکل افراطیِ «شبان- رمگی» درمی آید) درعین حال راه را برای ساختار نخبه گرای «حزب طبقۀ کارگر» نیز باز می کند. ساختار احزابِ آشکارا بورژوایی ساختاری هرمی و سلسله مراتبی است که در آن نقش اصلی و تعیین کننده را در تصمیم گیری ها نوک هرم یعنی «رهبری» حزب ایفا می کند. دیدگاه گرامشی دربارۀ حزب سیاسی طبقۀ کارگر نیز مبتنی بر چنین ساختاری است و در آن فقط جای روشنفکران طبقۀ سرمایه دار با روشنفکران طبقۀ کارگر عوض می شود. در جایی از نوشتۀ «شهریار مدرن»، گرامشی می پرسد : «... آیا می توان گفت که در این شرایط [شرایط پیروزی حزب] حزب را نمی توان با وسایل عادی از میان برد؟» (منظور او نابودی حزب کمونیست توسط فاشیست هاست) او سپس می نویسد : «برای جواب گفتن به این سؤال باید بحث را به نحو زیر تفصیل داد. برای این که یک حزب وجود داشته باشد همگرایی سه عنصر (یعنی سه گروه از عناصر) لازم است : الف) عنصر توده ای، مرکب از مردم عادی و معمولی، که مشارکت آن ها بیشتر به شکل انضباط و ایمان در می آید تا به شکل روحیۀ خلاق و یا توان تشکیلاتی. البته بدون این ها حزب وجود نخواهد داشت، اما این هم درست است که حزب فقط با این ها وجود نخواهد داشت. این ها فقط وقتی نیرو به حساب می آیند که کسی باشد که بتواند آن ها را متمرکز، متشکل و منضبط کند. بدون این عامل، آن ها از هم می پاشند و در اثر پراکندگیِ توأم با ناتوانیِ خود نابود می شوند.... ب) عنصر اصلیِ پیوند دهنده، که مجموع نیروهایی را که اگر به حال خود بودند به حساب نمی آمدند یا کم اهمیت بودند، در سطح ملی متمرکز و مؤثر و نیرومند می سازد؛ این عنصر از موهبت قدرتِ پیونددهنده، متمرکزکننده و انضباط دهندۀ بسیار زیاد و همچنین از قدرت نوآوری - که در واقع شاید پایۀ سایر عناصر است – برخوردار است... این نکته هم درست است که این عنصر به تنهایی نمی تواند حزب ایجاد کند، اما بیش از عنصر اول در این جهت مؤثر است. آن ها سرداران بی سپاه اند، اما در واقع ایجاد سپاه آسان تر از ایجاد سرداران است. این نیز درست است که اگر سرداران از میان بروند سپاهی که از قبل وجود داشته نابود می شود، در حالی که وجود یک گروه سردار که برای همکاری تربیت شده اند و با هم موافق اند و هدف های مشترک دارند... می تواند مایۀ تشکیل سپاه شود. ج) عنصر میانی، که عنصر اول را با عنصر دوم مربوط می کند و بین آن ها نه فقط از نظر «مادی» بلکه از نظر اخلاقی و فکری نیز رابطه برقرار می کند.» گرامشی پس از توضیح این سه سطح از ساختار حزب به پرسشی که مطرح کرده است این گونه پاسخ می گوید : «با توجه به این نکات می توان گفت که حزب را موقعی نمی توان با وسایل معمولی از بین برد که عنصر دوم بالضروره موجود باشد.» به این ترتیب، به نظر گرامشی، همچون ایدئولوژی پردازان طبقۀ سرمایه دار، محور و ستون فقرات حزب و چیزی که آن را از نابودی مصون نگه می دارد نه توده ها بلکه نخبگان و روشنفکران است. گرامشی برای روشنفکران طبقۀ کارگر همان نقشی را قائل است که روشنفکران طبقۀ سرمایه دار برای این طبقه ایفا می کنند. همان طور که روشنفکران طبقۀ سرمایه دار نقش اصلی را در تحکیم و سلطۀ سیاسی این طبقه دارند، روشنفکران طبقۀ کارگر نیز نقش اصلی و تعیین کننده را در مبارزۀ این طبقه با سرمیه داری ایفا می کنند. محوریت و تعیین کنندگی نقش حزب طبقۀ کارگر در دیدگاه گرامشی از همین روست. در این جا می توان دامنۀ این بحث را گسترش داد و مبحث مرکزیت گرایی (سانترالیسم) و ارکان تعیین کننده ای چون «دبیر کل» یا «لیدر» در ساختار تشکیلاتی احزاب کمونیست و نیز این پرسش را مطرح کرد که اساساً چرا انتخاب مرکزیت این احزاب در دو مرحله انجام می گیرد (اول نمایندگان کنگره انتخاب می شوند و سپس این نمایندگان اعضای کمیتۀ مرکزی را انتخاب می کنند). اما تفصیل این مبحث در حوصلۀ این نوشته نیست.
حال ببینیم روشنفکرانی که گرامشی از آنان به عنوان رهبران حزب طبقۀ کارگر یاد می کند چه کسانی هستند؟ بحث گرامشی دربارۀ مفهوم روشنفکر و انواع گوناگون آن بحث مفصلی است که شرحِ کامل آن ما را از موضوع این مقاله دور می کند. بحث ما در این جا فقط به یکی از انواع روشنفکرِ مورد نظر گرامشی مربوط می شود و آن «روشنفکر ارگانیک» است. منظور گرامشی ازاین مقوله، روشنفکری است که با طبقۀ اجتماعیِ خود رابطۀ ارگانیک دارد، یعنی به مثابه عضو یا اندام این طبقه عمل می کند. پس، به نظر گرامشی، روشنفکران طبقۀ کارگر کسانی هستند که با این طبقه رابطۀ ارگانیک دارند و، به بیان ساده تر، جزئی از طبقۀ کارگرند. اما لازمۀ نتیجه گیری اخیر پذیرش این نکته است که روشنفکر طبقۀ کارگر نیز همچون هر کارگری نیروی کار خود را برای امرار معاش می فروشد، گیرم این نیرو عمدتاً فکری است تا یدی. اما نکتۀ قابل توجه در این مورد آن است که نیروی کار روشنفکری که بدین سان در اختیار خریدارِ آن قرار می گیرد ممکن است برای این خریدار مستقیماً ارزش اضافی تولید نکند. مثلاً معلم یا استاد دانشگاهی که از مدرسه یا دانشگاه حقوق می گیرد خود به طورمستقیم ارزش اضافی تولید نمی کند، اما به کسانی آموزش می دهد که بعد عمدتاً به تولید کنندگان مستقیم ارزش اضافی تبدیل می شوند. چنان که فروشندگان مغازه ها یا رانندگان یا پرستاران و مشاغلی از این دست نیز خود مستقیماً ارزش اضافی تولید نمی کنند اما بدون کارِ آنان تحقق فرایند این ارزش میسر نمی شود. این افراد مصداق همان کسانی هستند که مارکس به آنان کارگر غیرمولد می گوید. پس، به زعم مارکس، طبقۀ کارگر نه فقط تولیدکنندگان مستقیم ارزش اضافی یعنی کارگران مولد بخش های صنعت و کشاورزی بلکه کارگران غیرمولد را نیز شامل می شود. حال آن که گرامشی طبقۀ کارگر را صرفاً با کارگران مولد و آن هم کارگران کارخانه تعریف می کند : «طبقۀ کارگر در کارخانه و تولید متجلی می گردد.» گرامشی، به پیروی از لنین - که خود از دیدگاه کائوتسکی در این مورد تبعیت می کرد – آن بخش از کارگران غیرمولد که او آن ها را روشنفکران طبقۀ کارگر می نامد دانشوران و تحصیل کردگانی می داند که ابتدا به طبقۀ سرمایه دار تعلق داشته اند و سپس به طبقۀ خود پشت نموده و موضع طبقۀ کارگر را اتخاذ کرده اند. او به این ترتیب ابتدا بخشی از ابواب جمعی طبقۀ کارگر را از این طبقه به بیرون می راند تا بعد آن ها را تحت عنوان روشنفکران بورژوایی که به طبقۀ خود پشت کرده و به طبقۀ کارگر پیوسته اند به درون طبقۀ کارگر آورد. علت این امر هیچ چیز نمی تواند باشد جز توجیهی برای ایجاد حزبی متشکل از نخبگان جامعه که قرار است طبقۀ کارگر را نجات دهد. گرامشی نیز، همچون مارکسیست های پیش و پس از او، با ابزاری سرمایه دارانه به جنگ سرمایه داری می رود، ابزاری که نمایش وارونه و ایدئولوژیک قدرت طبقۀ کارگر و محصول آن یعنی ضعف و ناتوانی کارگران برای روی پای خود ایستادن در مبارزه با سرمایه داری را پیش فرض می گیرد و می پذیرد. با این همه، یک ویژگی مهم اندیشه و عمل گرامشی این است که به طورکامل در چهارچوب مارکسیسم کمینترنی نمی گنجد و به همین سبب است که او را (در کنار گئورگ لوکاچ و کارل کُرش) بیشتر به عنوان یکی از بنیانگذاران «مارکسیسم غربی» می شناسند، گرایشی که در آن زمان «خلاف جریان» محسوب می شد. مارکسیسم گرامشی اگرچه بر مبانی همان مارکسیسم انگلس و کائوتسکی و پلخانف و لنین استوار است، اما در برخی زمینه ها با آن متفاوت است. نخست آن که گرامشی متفکری جامع الاطراف بود و برخلاف مارکسیست های کمینترنی، به ویژه کسانی از نوع استالین، نمی کوشید نظریات گوناگون خود در زمینه های مختلف را به قالب نظام فکریِ از پیش تعیین شده ای درآورد. او در این مورد بیش از آن که از ایدئولوژی عزیمت کند از واقعیت ها حرکت می کرد و پروای آن را نداشت که بدین سان به نتیجه ای متفاوت و حتی متضاد با ایدئولوژیِ خود برسد. در کاوش های فکری او در زمینه های گسترده ای چون زیبایی شناسی، نقد ادبی، زبان شناسی، جامعه شناسی، روان شناسی و فلسفه می توان موارد زیادی از این رویکرد جنبشی (به تفکیک از رویکرد ایدئولوژیک) مشاهده کرد. برای مثال، اگرچه دیدگاه او دربارۀ روشنفکران به طورکلی بر نخبه گرایی سرمایه دارانه و، بهتر بگویم، بر تقسیم کار فکری و یدی در جامعۀ طبقاتی مبتنی است، اما در همان مبحثِ روشنفکران مقولۀ روشنفکرعام و «فلسفۀ خودانگیخته» را مطرح می کند که دیدگاه مسلط بر او را به چالش می کشد. او در بند مشهوری از «دفترهای زندان» می نویسد : «لازم است این پیشداوری رایج از میان برداشته شود که فلسفه، از آن رو که کار فکری ویژۀ گروه خاصی از متخصصان یا فیلسوفان حرفه ای و روشمند است، چیز عجیب و دشواری است. باید پیش از هرچیز، با تعریف حدود و مشخصات «فلسفۀ خودانگیخته»، که همه از آن برخوردارند، نشان داد که تمامی انسان ها «فیلسوف» اند.» گرامشی در این جا تفاوت بین روشنفکر و غیرروشنفکر را برمی دارد و بدین سان یک گام به رفع تمایزِ مبتنی بر تقسیم کار فکری و یدی نزدیک می شود. به نظر او، همۀ مردم در مقام کاربران زبان، که عامل ارتباط بین آن هاست، در نهایت فیلسوف و روشنفکرند. زیرا زبان نه فقط مجموعه ای از واژه ها بلکه «تمامیتی از درک ها و مفاهیم معین» و حاوی برداشت های ما از جهان است. وانگهی، مردم با درک و داوری دربارۀ جهان اطرافِ خود و بیان آن به زبان «عقل متعارف» درنهایت همان کار فیلسوفان را انجام می دهند. شاید گرامشی می خواست بگوید که آنچه مردم به زبان «عقل متعارف» می گویند همان است که فیلسوفان به زبان متافیزیک بیان می کنند. به هرحال، این نوع جرقه های فکری یکی از ویژگی های برجستۀ اندیشه ورزی گرامشی به ویژه در «دفترهای زندان» است، که نسبت به سنخ فکری بسیاری از هم مسلکان مارکسیست اش بدعتی آشکار به شمار می آید.
ویژگی دیگری که گرامشی را از مارکسیست های زمانۀ خود متمایز می کرد رویکرد او به تشکل کارگری بود. تاریخاً اتحادیۀ کارگری (ترید یونیون) به عنوان تشکلی که کارگران را بر اساس مطالبات اقتصادی شان در چهارچوب رابطۀ خرید و فروش نیروی کار علیه سرمایه داری متحد می کرد به وجود آمد. تداوم و تضمین ضدیت کارگران با سرمایه داری در گرو ارتقای این تشکل به تشکل مبارزه با خودِ رابطۀ خرید و فروش نیروی کار بود. اما این امر اتفاق نیفتاد. آنچه اتفاق افتاد این بود که عرصۀ مبارزۀ کارگران با سرمایه یعنی رابطۀ خرید و فروش نیروی کار به بیرون از زمین مبارزۀ طبقاتیِ کارگران منتقل شد و با یک دگردیسی مهم (دگردیسی از مبارزۀ ضدسرمایه داری به مبارزه برای استقرار سرمایه داری دولتی) به حرفۀ احزاب کمونیست بدل گردید. یعنی به جای آن که ریل مبارزۀ اتحادیه ای به ریل مبارزۀ سیاسی طبقۀ کارگر با سرمایه داری ارتقا یابد، ریل اخیر به صورت احزاب کمونیستِ نمایندۀ سرمایه داری دولتی در خارج از زمین مبارزۀ طبقاتی کارگران ایجاد شد. هیچ کدام از این دو تشکل - اتحادیۀ کارگری و حزب کمونیست - متکی به اصل رهایی طبقۀ کارگر به دست خودِ این طبقه نبودند و نیستند. در اتحادیۀ کارگری، مصالح این رهایی یعنی توده های کارگر وجود دارند اما هدف و افق مبارزه با نظام سرمایه داری غایب است. برعکس، در حزب کمونیست ظاهراً هدف مبارزه با سرمایه داری وجود دارد اما مصالح رهایی یعنی توده های کارگر غایب اند. کارگران خود در کمون پاریس (١٨٧١) راه برون رفت از این دوراهۀ بن بست و بی حاصل را پیدا کردند و آن شورای کارگری بود که هدف اش رهایی کارگران به دست خودِ آنان بود. البته این کمون فقط دو ماه دوام آورد و شکست خورد. اما این شکست معلول عوامل دیگری بود و چیزی از این دستاورد به عنوان تشکل مبتنی بر اصل رهایی طبقۀ کارگر به دست خودِ این طبقه کم نکرد. گرامشی درعین آن که به حزب کمونیست همچون عامل نجات طبقۀ کارگر باور داشت اما با اتحادیۀ کارگری مخالف بود و از شورای کارگری دفاع می کرد. با آن که برداشت گرامشی از شورای کارگری تفاوت چندانی با درک مرسوم چپ دربارۀ اتحادیۀ کارگری نداشت، اما زیر سؤال بردن دو قطبیِ متداول و مسلطِ اتحادیه - حزب به هرحال نوعی بدعت به شمار می آمد، بدعتی که درعین حال دیدگاه خودِ گرامشی را به تناقض دچار می کرد. این تناقض نیز معلول همان گرایش های ناهمساز در وجود او بود که او را به چالش با دیدگاه های مسلط بر مارکسیسم روسی و به طور کلی کمینترن می کشاند.
برای حسن ختام، این یادنامه را با داستان گنجشک های گرامشی از زبان خودِ او به پایان می برم. در نامه ای از زندان به تاتیانا - خواهر همسرش - به تاریخ ٨ اوت ١٩٢٧ داستان را این گونه تعریف می کند : «برایت داستان گنجشک هایم را تعریف کنم. خوب است بدانی که در حال حاضر یک گنجشک دارم و گنجشک دیگری هم داشتم که مُرد. فکر می کنم حشره ای (هزارپا یا چیزی مثل آن) او را نیش زد. او به مراتب از گنجشکی که حالا زنده است، دوست داشتنی تر بود. بسیار مغرور و سرشار از زندگی بود. این یکی خیلی معمولی و دارای روحیه ای برده وار و بدون ابتکار عمل است. اولی در مدت کوتاهی خود را صاحب سلول دانست. فکر می کنم دارای روحیه ای اساساً گوته ای بود، که شرح آن را در زندگی نامه ای خواندم که در بارۀ گوته نوشته شده بود. این گنجشک بلندی های سلول را فتح می کرد و سپس چند دقیقه ای لذت این پیروزی را مزه مزه می کرد... آنچه باعث شده بود از این گنجشک خیلی خوش ام بیاید این بود که اصلا دوست نداشت به او دست بزنند. اگر به او دست می زدی به وحشیانه ترین شکل و با بال زدن واکنش نشان می داد و با قدرت بسیار دستت را نوک می زد.... او به آرامی مُرد. با ضربه ای ناگهانی از پا درآمد. شب، درحالی که زیر میز چمباتمه زده بود، همچون بچه جیغی کشید و روز بعد مُرد. سمت راست بدن اش فلج شده بود و برای خوردن و نوشیدن خود را با حالتی دردناک روی زمین می کشید. اما این گنجشکِ دومی حالت اهلیِ تهوع آوری دارد؛ می خواهد غذا در دهان اش بگذاری، اگرچه خودش خیلی خوب می تواند غذا بخورد. می آید روی کفش و لای چین های جوراب ام می نشیند... فکر می کنم او هم این روزها بمیرد. چون علاوه بر این که خوردنِ خمیر نان باعث ناراحتی های مرگ آوری برای گنجشکان می شود عادت دارد که سر چوب کبریت های سوخته را هم بخورد. فعلاً سالم است. اما شور زندگی ندارد....» مغرور، مقاوم، سرکش، سرشار از زندگی و دوست داشتنی؛ چنین بود گرامشی در زندانِ موسولینیِ فاشیست.

محسن حکیمی - بهمن ١٣٩٠

کمیته هماهنگی برای ایجاد تشکل کارگری
منابع:
١- ١٣۵٨ گزیده ای از آثار آنتونیو گرامشی، شرکت سهامی کتاب های جیبی،.
٢-آنتونیو گرامشی، نامه های زندان، ترجمۀ مریم علوی نیا، انتشارات اگاه، ١٣٦٢.
٣-گرگوری الیوت، «روزگار آهن و آتش»، در نشریۀ رادیکال فیلاسوفی، شمارۀ ٧۵، ژانویه-فوریۀ ١٩٩٦.
۴-آنتونیو گرامشی، شهریار جدید، ترجمۀ عطا نوریان، نشر اختران، ١٣٨٦.
۵-جیمز جول، گرامشی، ترجمۀ محمدرضا زمردی، نشر ثالث، ١٣٨٨.
٦-رناته هالوب، آنتونیو گرامشی، فراسوی مارکسیسم و پسامدرنیسم، ترجمۀ محسن حکیمی، نشر چشمه، ١٣٩٠.
٧- From Marx to Gramsci, A Reader in Revolutionary Marxist Politics, overviewed and selected by Paul Le Blanc, Humanities Press, 1996.
این مقاله با عنوان «جلوگیری از فعالیت یک مغز» در نشریۀ مهرنامه، شمارۀ ١٩، ٣٠ بهمن ١٣٩٠، منتشر شده است.