افق روشن
www.ofros.com

اجتماعی شدن سوسیالیسم بعنوان بدیل سرمایه داری


غلامعلی حسینی                                                                                                  یکشنبه ۲۹ آذر ۱۳۹۴ - ۲۰ دسامبر ۲۰۱۵

اجتماعی شدن سوسیالیسم بعنوان بدیل سرمایه داری

به انضمام بررسی کتاب "پیدایش و تکوین خرد در تاریخ و زمینه های اجتماعی آن"

جلد نخست از اسطوره تا پیدایش خرد (دوران شهر- دولت های یونانی) از رفیق هوشنگ سپهر

فشرده مقاله:
• یک معیار و شاخص کلیدی تفاوت مبانی نظری - فلسفی مارکسیسم قرن ١٩ و اوایل قرن ٢٠ با تشکل ها و محافل مدعی سوسیالیسم در دوران کنونی، مقایسه سرعت اجتماعی شدن آن و تبدیل نقد مارکسی به سلاح مبارزه طبقاتی طبقه کارگر در سطح جهان، و حاشیه ای ماندن تفاسیر مدعیان مارکسیسم است. اجتماعی شدن آن نشانگر نقد واقعی و عینی دیالکتیکی از تضادهای درون ذاتی جامعه آنروز نظام سرمایه داری و بی ارتباطی مارکسیسم ( نامارکسیسم) موجود است.
• علت بن بست ها و زمین گیر شدن سوسیالیسم موجود (ناسوسیالیسم) در ایجاد آلترناتیو اجتماعی، ناکارآمدی و ضعف های نظری- فلسفی و فلسفه عمل آنست. استبداد و سرکوب توسط حاکمیت ها از جمله نظام ولایت فقیه، در عصر انقلاب وسایل ارتباطاتات که پلیس و نیروی نظامی قادر به کمترین ممانعت از ارتباطات چند سویه و آگاهی بخش نیست نمی تواند کمترین توجیهی برای نا کارآمدی و تداوم وضع اسفبار کنونی باشد. • روشِ دیالکتیکی، یعنی‌ چیزی را به اجزاءِ متشکله‌اش تجزیه کردن و سپس نشان دادنِ تضادهایِ اجزاءِ درونی‌شان و در آخر بازسازیِ مجددِ آن‌ها برایِ رسیدن به حقیقتِ درونی‌شان.
• رساله دکترای مارکس بیانگر انتزاعی و مجرد ترین دیدگاههای فلسفی مارکس است. مارکس در تبیین و تحلیل تفاوت دو نظریه دمکریت و اپیکور، بر دیدگاه اپیکور مبتنی بر انحراف اتم از مسیر مستقیم، غایت گرایی و دترمینیسم را رد نموده و بر انتخاب و اراده سوژه تأکید می کند.
•ماركس در سال (١٨۵٩) زمانی که روی مقدمه ای بر نقد اقتصاد سیاسی کار می کند، بنا به گفته‌‌ی لوفور، ماركس به‌درستی منطق هگل را دگرگون می‌‌كند. در این كارهای بعدی، «ایده‌‌آلیسم و ماتریالیسم نه‌تنها از نو به هم می‌‌پیوندند، بلكه دگرگون می‌‌شوند و استعلا می‌‌یابند.. این به ماتریالیسم دیالكتیكی می‌‌انجامد. بر خلاف آنطور كه در فرمول‌‌بندی استالین فرض می‌‌شد نقطه‌‌ی مقابل بیرونیِ ایده‌‌آلیسم باقی نمی‌‌ماند.
• با مراجعت به رساله دکترای مارکس " اختلاف بین فلسفه طبیعت دموکریتی و اپیکوری " می توان مبانی فلسفی وی را درک کرد و سپس تکامل روش شناسی وی را در تمامی نوشته های بعدی از دستنوشته های فلسفی تا " سرمایه" که در آن فلسفه مارکس به اوج خود رسید، را پیگیری و دنبال نمود.

بن بست ها و ضرورت مراجعت به مبانی فلسفی- نظری مارکس:
ضرورت بازنگری مبانی نظری- فلسفی برای برون رفت از بحران های شناخت شناسی و فلسفه عمل مارکسیست ها و سوسیالیست ها در عصر حاضر و همچنین بررسی زمینه های تاریخی دیدگاه دیالکتیک انتقادی از اولویت های مبرم سوسیالیست های کارگری است. در هر دو عرصه کارهای زیادی انجام شده، در خصوص ریشه های تاریخی دیالکتیک و فلسفه ماتریالیستی کتاب "پیدایش و تکوین خرد در تاریخ و زمینه های اجتماعی آن" از رفیق هوشنگ سپهر در پاریس منتشر شد و چند نسخه از آن در ایران در دسترس علاقمندان قرار گرفت. در حوزه بحران نظری - ایدئولوژیک و آسیب شناسی جنبش های سوسیالیستی و کارگری نیز بررسی هایی توسط عده ای از رفقا و دست اندرکاران قرار گرفته است. بطوریکه امروزه می توان گفت:
از مهمترین بحث های روز، گذار از بحران های نظری- فلسفی و بن بست های تاریخی پیشروی سوسیالیسم و رهایی طبقه کارگر، چرایی اجتماعی نشدن آلترناتیو سوسیالیستی، بعنوان اصلی ترین دغدغه دوران مطرح است. در این عصر که بحران های ممتد و مستمر اقتصادی نظام سرمایه داری حاکم، کلیت این نظام را در یک شرایط بحرانی قرار داده است و از طرف دیگر بر اثر دخالت ها مستمر این نظام برای کاهش بحران های خود در دیگر کشورها بخصوص خاورمیانه شرایطی همانند دو جنگ جهانی در منطقه را رقم زده است، نیاز به آلترناتیو عملی سوسیالیسم کارگری از هر زمان بیشتر احساس می شود، اما آلترناتیوهای سوسیالیستی موجود ( نا سوسیالیسم) در این دوران قادر نیستند که بعنوان یک نظام اجتماعی- اقتصادی مطرح شده و خلاء ناشی از بحران های نظام حاکم جهانی را پر نمایند. آلترناتیوهایی بعنوان مارکسیسم و سوسیالیسم کارگری در بین توده های کارگری که بالاترین بی حقوقی از نیم قرن قبل تا کنونی را تجربه می کنند مطرح می شوند اما هیچکدام قادر به اجتماعی شدن نبوده و در محدودۀ عدۀ معدودی هوادار قرار دارند. برخی برنامه های تلویزیونی که مدعی اند که دیدگاههای مارکسیستی و سوسیالیستی را تبلیغ و ترویج می کنند و گاهی ٢۴ ساعته منتشر می شوند، نمی توانند افق و چشم انداز سوسیالیستی در بین کارگران و مردم بجان آمده ایجاد کنند. شاید بتوان مدعی شد که میزان گسست محتوا، منطق و مکانیزم درونی این نظریات و دیدگاهها مارکسیستی با مارکسیسم دهه های اواسط قرن ١٩ و نیمه اول قرن بیستم را می توان با میزان اجتماعی شدن مارکسیسم آن دوران با عصر حاضر اندازه گیری کرد. در آن زمان ایدئولوژی یا طرح واره رهایی طبقه کارگر سراسر فضای کشورها را تسخیر کرده بود بقول مارکس.". شبحى در اروپا در گشت و گذار است - شبح کمونیسم. همه نیروهاى اروپاى کهن براى تعقیب مقدس این شبح متحد شده‌اند. از این امر دو نتیجه حاصل میشود: همه قدرتهاى اروپا اکنون دیگر کمونیسم را بمثابه یک قدرت تلقى میکنند" (مانیفست حزب کمونیست)
یکی از علل ناکارآمدی وضعیت امروز آنست که مارکسیسم و ایدئولوژی رهایی طبقه کارگر در قرن ١٩ و اوایل ٢٠ یک طرح واره با شناخت تضادهای درون ذاتی جامعه طبقاتی دوران خود در همه عرصه های ایدئولوژیک، مذهب، فرهنگ ، سیاست و اقتصاد، می توانست بدیل نظام سرمایه داری را در افق اجتماعی کارگران و استثمارشوندگان قرار دهد، اما امروزه آلترناتیو سوسیالیستی، بجای آنکه چارچوب نظری و محتوای آلترناتیو خود را از دوره و عصر حاضر بگیرد، محتوی و مضمون خود را از کتب و تحلیل های سده های گذشته یعنی فرن ١٩ و اوایل قرن ٢٠ و شرایط اجتماعی – اقتصادی بسیار متفاوت اخذ می کند. برای گذار از بحران ها و بن بست های پیشروی سوسیالیسم و حزب طبقه کارگر امروزه نظریات زیادی مطرح میشود رفیق فروغ اسدپور برای برون رفت از بحران، "بازگشت به(فلسفه) هگل و مارکس" را مطرح نموده است. در مورد آسیب شناسی جنبش های سوسیالیستی نیز مطالب گسترده ای مطرح شده است از جمله رفقا فریدون فرشیدی مطالب گسترده و مفصلی طی سخنرانی در « مرکز پژوهش های اجتماعی ایران» مطرح نموده، رفیق بهروز فراهانی در " آسیب شناسی جنبش کارگری"، همچنین رفیق حسین سمیعی در مقاله مفصل " آسیب شناسی مبارزات کارگری و جنبش های سوسیالیستی در ایران " و دیگر رفقا مطالب دیدگاههای خود را در این رابطه بیان نموده اند.
در حوزه تحلیل تاریخی و پیدایش دیالکتیک انتقادی، کتاب رفیق سپهر می تواند به این درک یاری رساند. کتاب فوق سه جلد می باشد جلد اول که در ادامه مقاله حاضر مورد بحث و بررسی قرار می گیرد، که در خصوص تکوین خرد و پیدایش اولین تفکر فلسفه انتقادی در تاریخ طی دوران دولت – شهر یونان می باشد. این فلسفه در تداوم تاریخی خود به نظریه پردازان و فیلسوفان عصر روشنگری، تا هگل و مارکس و دیالکتیسین های عصر جدید روی باسکار و رابرت میلتون و ....تداوم می یابد. با درک روند تاریخی روش شناخت دیالکتیکی می توانیم شناخت واقعی و عینی تحلیل درون ذاتی و دیالکتیکی از پدیده های اجتماعی – اقتصادی دوران کنونی بدست آوریم. در طرح روش دیالکتیکی سقراط که بعدا" تشریح می شود، روش "aporetique" (پرسش بی پاسخ مانده )و دیالکتیک در شناخت پدیده ها مورد استفاده قرار می گیرد. هم اکنون نیز می توان در چگونگی یکپارچه شدن شناخت علمی پدیده ها در مبارزات طبقاتی از روش دیالکتیکی سقراط و غنای تاریخی طی مراحل بعد استفاده نمود. چنانچه رفیق سپهر در تحلیل روش سقراط می نویسد : « روش وی در واقع مجادله دیالکتیکی در شکل کلاسیک آن است. در این روش در بدو امر یک آغازین(تز- برنهاد) طرح می شود و سپس بکمک یک بحث مغایر و مخالف اما منطقی، به آن پاسخ داده می شود(سنتز- هم نهاد) پس از سیر تکاملی مباحثه، شناخت و فهم هر دو طرف گفت و شنود ژرفای بیشتری می گیرد و بحث به سطح بالاتری ارتقاء می یابد. همین روند دیالکتیکی تکامل متضاد را می توان در سیر تکامل علم و اندیشه مشاهده کرد» (ص ١٨٦ همان کتاب) سپس اضافه می کند : « سقراط بحث را آن‌ چنان به‌ پیش می‌‌برد که مخاطبش نقطه‌یِ مقابلِ آن ‌چه را که گزاره‌یِ نخستین بیان می‌‌کرد، استنتاج کند. او به‌ جایِ حمله‌یِ مستقیم به باورهایِ مخالفانش، آنان را در چنان موقعیتی قرار می‌داد که خودِ آنان نتایجِ مغایرِ باورهایِ خودشان را از آن استنتاج می‌کردند. هنرِ مجادله‌یِ دیالکتیکی با سقراط به اوجِ خود می‌‌رسد. دقیقا به همین منوال نقشِ مبارزینِ مارکسیست این نیست که آگاهیِ ‌طبقاتیِ سوسیالیستی را از "خارجِ طبقه" به درونِ طبقه‌یِ کارگر ببرند، آن ‌گونه که بسیاری تصور می‌‌کنند، بلکه نقطه‌یِ شروع باید آگاهیِ طبقاتی بنقدِ موجودِ طبقه بوده و با کار و تلاشِ صبورانه و گام‌ به ‌گام به کارگران نشان داد که چاره و راهِ‌حلِ مشکلاتی که آنان با آن رو‌برو هستند تنها از طریقِ دگرگونیِ ریشه‌ا‌‌یِ ساختار‌ها و مناسباتِ جامعه‌یِ موجود امکان‌پذیر است. این مهم را به هیچ ‌وجه نمی‌توان با موعظه و سخنرانی‌هایِ سوسیالیستی از خارج از حیطه‌یِ فعالیت‌هایِ آنان متحقق ساخت، بلکه باید آمال و آرزوهایِ نا‌آگاهِ زحمت‌ کشان در جهتِ دگرگونیِ جامعه را به آگاهیِ طبقاتی‌ تبدیل کرد. تنها از طریقِ شرکت در فعالیت‌هایِ عملی ‌و مبارزاتِ خودِ طبقه است که به این هدف می‌‌توان رسید. روش همان روشِ سقراط و هدف همانا گسستنِ زنجیرهایِ تعصباتِ ناشی ‌از نا‌آگاهیِ توده‌ها است. با نشان دادنِ این‌ که تضادهایِ موجود فقط فرآورده‌یِ اذهانِ انسان‌ها نبوده بلکه در دنیایِ واقعی‌ای که در آن زندگی ‌می‌‌کنیم وجود دارند و تلاش کنیم تا توده‌ها دنیا را آن‌ چنان که به‌ واقع وجود دارد ببینند و نه آن‌ گونه که در اذهانِ خود متصور می‌‌شوند» (ص ١٨٨ همان کتاب) در مورد روش دیالکتیکی رفیق سپهر می نویسد «. روشِ دیالکتیکی، یعنی‌ چیزی را به اجزاءِ متشکله‌اش تجزیه کردن و سپس نشان دادنِ تضادهایِ اجزاءِ درونی‌شان و در آخر بازسازیِ مجددِ آن‌ها برایِ رسیدن به حقیقتِ درونی‌شان. این روش فرآشدِ پویایی است که به نتایجِ غیرِمنتظره می‌‌انجامد، چرا که نخستین واکنش در رودررویی با کشفِ تضاد‌هایِ بنیادی در باورهایی که در هر دوره‌ای بطور کامل‏ پذیرفته شده‌اند، حیرت‌انگیز خواهد بود.» . پس از مطالعه کتاب فوق، برای تحقیق بیشتر روند تاریخی دیالکتیک و اوج فلسفه یونان باستان، یعنی اپیکور به رساله دکترای مارکس تحت عنوان " اختلاف بین فلسفه طبیعت و دموکریتی و اپیکوری " مراجعه کردم. رفیق فرشید فریدونی نیز تحقیقاتی در مورد هلنیسم و تاریخ فلسفه یونان داشته و طی سخنرانی هایی در مرکز پژوهش جنبش های اجتماعی ایران در برلین ارائه داده است. ازطرف دیگر با پس زمینه های بحث های روز که گذار از بحران های نظری- فلسفی و بن بست های تاریخی پیشروی سوسیالیسم و طبقه کارگر بعنوان اصلی ترین دغدغه دوران مطرح است، یک جمع بندی در خصوص گذار از بن بست های پیشروی سوسیالیسم و حزب طبقه کارگر از وضعیت موجود بدست آمد که در راستای راهکار ها و بحث های رفیق فروغ اسدپور که "بازگشت به هگل و مارکس" را مطرح می کند، قرار می گیرد. اما تفاوت این راهکار نوین آنست که بصورت مدون، زمانبندی شده، عملیاتی و انضمامی مطرح خواهد شد.
پس از انقلاب اکتبر، عمده جریانات سوسیالیستی بخصوص در کشورهای اروپایی هژمونی بورژوازی کشور خود را پذیرفتند (احزاب سوسیال دموکراسی) و .احزاب کمونیستی نیز سوسیالیسم روسی یعنی حاکمیت بورکراتیک دولتی را بعنوان راهکار توسعه خود انتخاب کردند. در واقع بحران نظری در مارکسیسم و اجتماعی شدن از آن زمان شروع گردید. بزرگی و گستره انقلاب اکتبر و تأثیر جهانی آن با وسعت خود بمدت چند دهه بر این بحران سرپوش گذارد اما این بحران در اعماق جامعه راه رشد و تکامل خود را می پیمود و تأثیرات نهان و آشکار خود را می گذاشت تا نهایتا" به دوران تکامل و مرگ خود که همان فروپاشی سوسیالیسم روسی رسید که دهه ها قبل از فروپاشی، ناکارآمدی آن عیان شده بود.
بعنوان یک قاعده کلی و تاریخی، عموما" مکاتب نظری، دیدگاههای فلسفی و آرمان های انسانی وقتی با جنبش های اجتماعی پیوند خورده و توده ای می شوند، پس از رشد و گسترش خود و با پذیرش عمومی، از عمق درونمایه و مبانی فلسفی آن کاسته و بشکل تقلیل گرایانه و دفرمه گسترش می یابند.گرایش عامه گرایانه و سطحی مارکسیسم، همان دستیابی تقدیر گرایانۀ سوسیالیسم، بدون گذار از مراحل مورد نیاز و دیالکتیک کلیت اجتماعی، صرفا با اقتصاد گرایی و راهکار دولتی کردن اقتصاد تبلور یافت. مارکس با در گذشتن از فلسفه کلاسیک آنزمان که اوج آن در آلمان بود و همچنین گذار از اقتصاد سیاسی کلاسیک، فلسفه اقتصاد سیاسی را تدوین کرده بود، مسیر تکامل و تعالای نظریات علمی و فلسفی خود را پیمود و بصورت گسترده و در جهان پیشرفته آنروز اجتماعی گردید. پیوند با جنبش های اجتماعی و رهبری آنها را می توان جزو الزامات و ذات فلسفه مارکسیستی دانست، که بر اساس پراکسیس بنا شده است . اما در دوران بعد دینامیسم درونی آن از رشد و شکوفائی باز ایستاد. در انقلاب روسیه با زاویه ای که پس از انقلاب بلحاظ رشد نیافتگی سرمایه داری در روسیه، فقدان آمادگی کامل نظری از طرف کادر رهبری انقلاب، عدم حمایت از طرف کارگران دیگر کشورها و شرایط جنگ داخلی و خارجی وجود داشت، مارکسیسم و راه رهایی طبقه کارگر تبدیل به ایدئولوژی توسعه سرمایه داری دولتی گردید. ایدئولوژی حزبی متمرکز مستبد با گرایش توسعه صنعتی از بالا و دولتی ، بدون توزیع قدرت اجتماعی در دست شوراها و مجامع و تشکل های توده ای، ناکارآمدی خود را حتی نسبت به سرمایه داری نشان داد و عاقبت به تاریخ پیوست. شکست سوسیالیسم موجود از دهه های ٦٠ و پس از آن شکست جنبش های ملی بورژوازی از دهه های ٧٠ ، مسیر تاخت و تاز و یکه تازی برای سرمایه داری بحران زده را باز گذارد و عکس العمل آن در غیاب جنبش های سوسیالیستی و رادیکال، جنبش های بنیاد گرای مذهبی بود که این خلاء را پر نموده و پا به عرصه ظهور گذارد.
مهمترین سئوال و مسئله امروزی این است که:
برای تکوین و ساخت یک ایدئولوژی متحول رادیکال و انقلابی سوسیالیستی، بعنوان آلترناتیو نظام سرمایه داری چه باید کرد؟
برخی با تکرار مفاهیمی از مارکسیسم لنینیسم در نحوه سازمانیابی و تشکیلات با همان محتوای اتحادیه ها در زمان مارکس و یا ساختار تشکیلاتی حزب بلشویک برای دوران کنونی، برا ساس منابع سوسیالیستی، درصدد ایجاد جنبش های انقلابی نوین سوسیالیستی هستند. آنها از فحوای آن کتاب ها که پاسخ به شرایط اقتصادی – اجتماعی دوران بوده اند، عینا" برای پاسخ به دوران کنونی امداد می جویند. راهکاری که هر چه بیشتر تلاش می کنند کمتر نتیجه می گیرند . اساسا" به عاریت گرفتن و طرح یک سری راهکارها، سبک های تشکیلاتی ، تاکتیک ها و اهداف بدون مبانی نظری و فلسفی آن و انتظار از کارایی تکرار و مکررات بخش هایی از آن مفاهیم بدون درک کلیت مبانی نظری و فلسفی مارکسیسم در نقد جامع نظام های موجود، سر از یک ایدئولوژی و دیدگاه مذهبی و فرقه ای در می آورد که هر چه بیشتر تکرار شود، فرقه فشرده تر و صلب تر و غیر اجتماعی تر می گردد. گریز از مرکز دیدگاههای موسوم به مارکسیست لنینیست از یکدیگر از یکطرف و انشعاب های مکرر و مستمر در درون همان گروهها و دستجات از طرف دیگر گواه بن بست نظری - عملی این مسیر است. برخی از مدعیان مارکسیسم – لنینیسم بطور مستمر از فلسفه مارکس، پراکسیس، فلسفه عمل، و ضرورت رادیکال بودن تئوری و غیرو صحبت می کنند اما بجهت آنکه مفاهیم فلسفی، پایه ای و زیر بنایی آنرا درک نکرده اند، قادر به کاربرد فلسفه مارکس در کلیت و انضمامی آن، در شرایط اجتماعی – اقتصادی موجود نیستند در واقع با فلسفه مارکس لاس می زنند بدون آنکه همان مفاهیمی را که می گویند بکار برند. بعبارت دیگر با آن زندگی نمی کنند.و نمی توانند آنها را کاربردی نموده، از آن سلاح نقد ساخته و پدیدهای عصر خود را با مبانی نظری - فلسفی مارکسی تحلیل و به عرصه مبارزات اجتماعی تبدیل کنند. برخی بدون مبانی نظری منسجم و دستگاه فکری پروبلماتیک مارکسی تلاش دارند با بکارگیری عبارات و جملاتی از آن راهکار عملیاتی برای برون رفت از بحران موجود را پیدا کنند. برخی دوستان مفاهیمی که مجرد و انتزاعی ترین مفاهیم فلسفی و نظری و اهداف بلند مدت را بیان می کند، با تاکتیک های عملیاتی یکی می گیرند، و لذا قادر نیستند بین واقعیت موجود و اهداف و آرمان مطلوب ارتباط برقرار کنند.
شاخص کلیدی تفاوت گفتمان مارکسی و دیدگاه های فلسفی - نظری وی با مدعیان محافل حاشیه ای امروزین که مدعی روش مارکسی هستند، مقایسه در سرعت اجتماعی شدن و تبدیل نقد مارکسی به سلاح مبارزه طبقاتی طبقه کارگر در سطح جهان آنروز، و در حاشیه ماندن تفاسیر امروزی از مارکس است.
اجتماعی نشدن گرایشات مدعی مارکسیستی و مارکسیست لنینیستی در دورانی که سرمایه داری بحرانی ترین دوران خود را سپری می کند و همچنین در ایران گسترده ترین بحران های اقتصادی- اجتماعی یکصد سال اخیر جریان دارد گواه و شاهد صلب و سخت بودن دستگاه نظری - عملی ما مدعیان است که نمی تواند در خدمت طبقه کارگر قرار گیرد.
بدون کاربرد کلیت مبانی نظری--فلسفی مارکس و نقد درون ذاتی دیالکتیکی، هیچ گامی نمی توان بجلو برداشت.. لذا می توان گفت : ١- گاهی این جریانات هیچ ارتباط درونی با مارکسیسم ندارند. ٢- ایدئولوژی آنها موفق به سمت دهی جنبش اجتماعی و رهایی طبقه کارگر( و کل بشریت) نخواهد شد ٣- در صورتی که بتوانند بخش هایی را همراه خود کنند، به دستاورد و اهداف مورد نظر سوسیالیسم نخواهند رسید. در چنین شرایطی جناح های مختلف اپوزیسیون بورژوازی قدرت را دست بدست می کنند، زیرا، ایدئولوژی، کلیت و جامعیت نظری در حوزه های سیاسی، اقتصادی- علی رغم تضادهای درون ذاتی و بحران زا- را دارا بوده و تشکل های سیاسی و حتی نظامی خود را سازماندهی و از حمایت سرمایه داری جهانی بهره مندند. چنین پدیده و نتایجی را در تمامی کشورهایی که توده های مردم علیه نظام استبداد و اسثمار و بهره کشی قیام نموده اند از عراق تا مصر، سوریه و تونس و لیبی و غیرو را هم اکنون ناظریم. علل بن بست ها و ناکامی ها
برای برون رفت از بن بست های کنونی بسیاری از مبارزین قبلی سوسیالیستی به آلترناتیو های سرمایه داری لیبرال و سوسیال دمکراسی گرویده اند بخش هایی از سوسیالیست ها با اخذ بخشی هایی از اهداف فلسفه و نگرش مارکسیستی - از جمله لغو کار مزدی- به تکرار و مکررات این مفهوم تاریخی، هدف و آرمان نهایی پرداخته، فلسفه عمل آنها نیز این است که طبقه کارگر به نیروی خود باید آزاد شود. گویا مارکسیست و سوسیالیستی وجود دارد که اظهار کند طبقه کارگر می بایست به نیروی طبقه بورژوا آزاد شود. زیرا هیچکس شک ندارد که مبارزات طبقاتی و انقلاب تاریخی و اجتماعی کار "طبقه" است. و انقلاب سوسیالیستی نیز بر دوش طبقه کارگر قرار می گیرد. اما اینکه این طبقه چگونه می بایست، الگوها، پارادیم و میانی نظری لییرالیستی، رفرمیستی و خرده بورژوازی و مذهبی را زدوده و سلاح نقد سوسیالیستی را در زندگی و کار خود بکار گیرد، موضوع اساسی و کلیدی امروزی است. بکار بردن دو فرمول فوق، هیچگونه گرهی در بن بست مبارزات کنونی را نمی گشاید.
بخشی از مبارزین سوسیالیستی با تکیه بر بخش هایی از مبانی نظری مارکس ولنین ، یعنی بدون درک مبانی فلسفی و روش شناخت مارکسیستی می خواهند آنرا احیاء و جنبش ضد سرمایه داری طبقه کارگر را هدایت کنند،. مسلم است تا وقتی که بر مرکب "مارکسیسم لنینییسم موجود" و معیوب نشسته اند نمی توانند به اهداف خود دست یابند و این خود موضوع متناقضی است.آنان هر چند علیه بورکراسی شعار می دهند اما جز یک ارتباط محفلی بورکراتیک، از بالا به پایین، رهبر و پیرو و غیر دمکراتیک ندارند. مزین نمودن منتقدین در داخل تشکیلات به خائن و خود فروخته و القاب جاسوس و مشکوک و ... از ویژگی های ذاتی این محافل است. اگر کلیت مارکسیسم – لنینیسم موجود می توانست رهائبخش باشد، هیچگاه مسیر سقوط را نمی پیمود. بخش هایی از مدعیان مارکسیسم لنینیسم که از طبقه کارگر نا امید شده اند چشم به قدرت بورژوازی دوخته و برای کسب قدرت توسط حزب خود با تعداد معدود و انگشت شمار برای کسب قدرت سیاسی در زمان های دو و یک ساله شرط بندی نموده اند. حرکت بر بستر "مارکسیسم لنینیسم موجود" هیچ راهی برون رفتی ندارد جز آنکه برداشت خود از مارکسیسم را بصورت یک آئین و دین درآورد، و جز به تلاش های نافرجام، دیدگاه فرقه و مذهب گرایی منتهی نخواهد شد.
جریاناتی در داخل کشور با رویکرد کسب قدرت توسط چند نفر معدود به انکشاف و تدوین ایدئولوژی "جنبش مطالبه گرا" با فلسفه عمل "چهره سازی" اقدام نموده و با تمام نیروی تلاش بر دامن زدن به این " جنبش " بزعم خود را دارند. برای پیشبرد مطالبات خود به حرکت های اعتراضی چند نفره و مذاکره با مقامات رژیم اعم از مقامات منفور وزرات کار، معاون وزیر کار، سعید مرتضوی ( جلاد کهریزک) و دیگر عناصر کلیدی سرکوب یعنی معاون اول مجلس شورای اسلامی( دارالخلافه) - حجت الاسلام حسن ابوترابی- می نشینند. بدون آنکه طبقه را با خود داشته باشند و امتیازی حتی به میزان یک سر سوزن کسب کنند. برای تحقق اهداف خود با کمک بخش هایی از رژیم اقدام به برجسته نمودن مطالبات کارگری می نمایند. مسلما" این جریانات هبچ رابطه ای با اهداف و مبانی نظری و فلسفه عمل مارکسی ندارند. در واقع علت های بن بست ها و زمینگیر شدن مدعیان سوسیالیسم در ایجاد آلترناتیو اجتماعی ناکارآمدی و ضعف های درونی نظری- فلسفی و دیدگاههای اجتماعی آنست. استبداد و سرکوب توسط حاکمیت ها در عصر انقلاب وسایل ارتباطات جهانی که پلیس و نیروی نظامی قادر به کمترین ممانعت از ارتباطات چند سویه و آگاهی بخش نیست نمی تواند کمترین توجیهی برای ناکارائی ها و تداوم وضع اسفبار کنونی باشد.

راهکاری برون رفت از بحران نظری و فلسفه عمل
رفیق فروغ اسدپور طی مصاحبه هایی با تلویزیون برابری به طرح بازگشت به فلسفه هگل و مارکس پرداخته است. این دیدگاه بی شک راهکارهای برون رفت را در خود دارد، اما بصورت کلی و عام بوده و بصورت یک پروژه عملیاتی نیست. لازم به یادآوری است که ایشان بحث های خود را کامل مطرح نکرده و قضاوت اندکی زود است اما با توجه به همان مباحث تا کنونی و نیز طرح موضوع بازگشت به هگل ، مبهم بودن این راهکار را نشان می دهد. تا چه حد و در کدام عرصه های فلسفی باید به هگل بازگشت کنیم، روند شکل گیری فلسفه کلاسیک و اوج آن در آلمان از فیشته و شلینگ و غیرو را تا کجا و کدام دامنه می بایست وارد شد. بازگشت به هگل، آموزش و درک ساختارها، مقولات و محتوای فلسفه هگل و یا ردیابی در گذشتن مارکس از مراحل فلسفی هگل، نیاز به عمر و زمانی بیشتر از عمری که خود هگل صرف کرده است دارد. و معلوم نیست نسل بعد، اقدام به ادامه کاری کند و از طرف دیگراز فقدان هگل بیش از ١٨٠ سال می گذرد. برای بررسی بحث های فیخته و شلینگ و دکارت و غیرو.... زمان و عمری طولانی نیاز است. پیگیری مسیر هگل درشاخه های مختلف و تا کنون راهی بسیار طولانی خواهد بود. از طرف دیگر چرخ را نباید از اول اختراع کرد. پس از دوران مدرنیته و بخصوص دوران کنونی که زمان و مکان در حد اعجاب انگیزی فشرده شده است، ارائه راهکار بدون مشخص کردن چارچوب ها و مراحل فعالیت ها و بدون ارزیابی زمان های مورد نیاز، بصورت یک امر کلی و غیر عملی است.

راهکار پیشنهادی: راهکار بدست آمده در این تحقیق، در انطباق کلی راهکار رفیق فروغ اسد پور است، اما جنبه های معین و عملیاتی و مشخص می یابد. یعنی افق خود را به درک مبانی فلسفی و نظری کارل مارکس محدود می کند. با چارچوب هایی که در این بحث مشخص می شود، بازگشت و بازسازی و درک مبانی فلسفی مارکس تا بروز کردن و بکار بردن سلاح نقد مارکسیستی، مدت زمان مشخص - حدود شش ماه- کار می برد. می دانیم که بلحاظ دیالکتیکی مارکس، فلسفه هگل را درک و جذب و فلسفه خود را بر عکس هگل بر اساس تمرکز را روی ابژه قرار داد وبدینترتیب فلسفه هگل را نفی کرد( با جذب قوت های فلسفه هگل از جمله دیالکتیک و منطق، روش شناسی و پدیدار شناسی وی )، لذا نیاز به بازگشت به هگل منتفی می شود. برای این کار ضروری است، فلسفه مارکس را با تمرکز بر رساله دکترای وی " اختلاف بین فلسفه طبیعت دموکریتی و اپیکوری " را بطور جامع درک کنیم. سپس مبانی فلسفی را در تمامی نوشته های بعدی وی از دستنوشته های فلسفی تا " سرمایه" را که در آن فلسفه مارکس به اوج خود رسید، را پیگیری کنیم. درک مارکس از سرمایه، کالا، ارزش اضافه و ارزش و غیرو بر اساس رویکرد نقد درون ذاتی ماتریالیسم دیالکتیک قرار دارد. اگر فلسفه مارکس را در تحلیل " سرمایه" حذف کنیم، اقتصاد مارکس تفاوت عمده ای با نظریات اقتصاد کلاسیک ریکاردو و اسمیت نخواهد داشت. بازگشت به مارکس یعنی جایی که مبانی دانش فلسفی وی شکل گرفت و این مرحله رساله دکترای مارکس است.این رساله بیانگر انتزاعی و مجرد ترین دیدگاههای فلسفی مارکس است. مارکس در تبیین و تحلیل تفاوت دو نظریه دمکریت و اپیکور، بر دیدگاه اپیکور مبتنی بر انحراف اتم از مسیر مستقیم، غایت گرایی و دترمینیسم را رد نموده و بر انتخاب و اراده سوژه تأکید می کند. بر همین اساس در مراحل بعد، از هگلی های جوان و فوئر باخ برش زده و راه خود را جدا می کند. لذا درک این رساله بعنوان مبدأ رجعت به فلسفه مارکس می تواند مورد توافق قرار گیرد. در صورت فهم این رساله و بکارگیری منطق بکار رفته در آن خود بخود مراحل گسست از هگلی های جوان و فوئرباخ نیز در توان و چارجوب درک و فهم فلسفی خواهد بود. مارکس در همین رساله با هگل زاویه پیدا می کند. از جمله هگل مدعی می شود تئوری شناخت شناسی اپیکور تشریح تیره است و مارکس به هگل در همین جا معترض می شود. مارکس بر خلاف هگل منشأ ایده را در واقعیت و ابژه جستجو می کند. بهمین ترتیب این گذار را تا سرمایه پیمود و مبانی نظری و فلسفی سرمایه و روش شناختی که مارکس فرصت نکرد به آن بپردازد و بصورت جسته و گریخته مطرح کرده را می توان درک نمود.
. درک مبانی نظری- فلسفی و روش شناسی مارکس بدون درک روش شناختی و منطق بکار رفته شده در این کتاب غیر ممکن است . به گفته‌‌ی هانری لوفور در کتاب درآمدی بر ماتریالیسم دیالکتیکی ، ماركس در دو مرحله به میراث هگل می‌‌پردازد. ماركس در كارهای اولیه‌‌اش، به‌ویژه در دست‌‌نوشته‌‌های اقتصادی‌ـ‌فلسفی (١٨۴۴)و ایدئولوژی آلمانی (٦-١٨۴۵) همراه با انگلس) بنیان‌‌های ماتریالیسم تاریخی را بنا می‌‌كند. او در دست‌‌نوشته‌‌ها، هگل را در پدیدار شناسی ذهن به خاطر ‌فهم نادرست بیگانگی به‌‌سان شی‌‌ء‌شدگی ذهن و نه شكلی از سلب مالكیت مادی نكوهش می‌‌کند، در حالی كه «زندگی بیگانه» (مذهب، قانون، فلسفه) را با «زندگی واقعی» اشتباه می‌‌گیرد. ماركس و انگلس در ایدئولوژی آلمانی نقد مقدماتی لودویگ فویرباخ بر ایده‌‌آلیسم هگل را می‌‌ستایند در حالی‌ كه ماتریالیسم غیردیالكتیكیِ طبیعت‌‌گرایانه و مفهوم انتزاعی فویر باخ را از انسان به‌‌سان هستی اجتماعی مورد انتقاد قرار می‌‌دهند. به این ترتیب فویرباخ از قراردادن انسان و چیزها در چارچوب شبكه‌‌ی روابط اجتماعی‌‌ای ناكام می‌‌ماند كه انسان به واسطه‌‌ی آن طبیعت را دگرگون می‌‌كند، تاریخ را می‌‌سازد و در جامعه‌‌ی طبقاتی، انسان را از فراورده‌‌های کنش‌‌گریِ تولیدی‌‌اش و نیز از سایر هم‌‌نوعان‌‌اش جدا - بیگانه - می‌‌سازد. هم فویرباخ و هم ماكس اشتیرنِر نمی‌‌توانند دریابند كه نقطه‌‌ی عزیمت‌‌شان (فرد خصوصیِ منزوی) خود فراورده‌‌ی بیگانگی و شی‌‌ءشدگی است.
ماركس در این زمان هنوز برداشتی منفی از علم منطق هگل دارد. ماركس در فقر فلسفه ( ١٨۴٧) و مانیفست كمونیست (١٨۴٨) منطق دیالكتیكی هگل را به‌‌سان منطقی یكسره انتزاعی، صرفاً صوری، و كاملاً ناسازگار با برداشتی ماتریالیستی از انسان بی‌‌اهمیت جلوه می‌‌دهد. مارکس سالها بعد در نامه ای به انگلس به تاریخ ١۴/١/ ۵٨ در خصوص نوشتن کاپیتال نوشته بود: « منطق هگل را دوباره خواندم. اگر قرار باشد روزی از این کارها بکنم دلم میخواهد کنه عقلانی روشی را که هگل هم کاشف و هم مسخ کننده آن بود در حداکثر دو سه «فرم ستونی» برای عامه مردم توضیح بدهم .» (کارل مارکس، گروند ریسه، ترجمه باقر پرهام، احمد تدین، جلد ١ زیر نویس ص۴۴٢ و نیز نگاه کنید به مقدمه جواد طباطبائی به ترجمه دفترهای فلسفی لنین، دفتر اول)
ماركس تنها هنگامی به منطق دیالكتیكی هگل برمی‌‌گردد كه روی مقدمه‌‌ای بر نقدی بر اقتصاد سیاسی(١٨۵٩) و سرمایه (١٨٦٧) كار می‌‌كند. تنها آن‌جا بود كه بنا به گفته‌‌ی لوفور، ماركس به‌درستی منطق هگل را دگرگون می‌‌كند. در این كارهای بعدی، «ایده‌‌آلیسم و ماتریالیسم نه‌تنها از نو به هم می‌‌پیوندند، بلكه دگرگون می‌‌شوند و استعلا می‌‌یابند.. این به ماتریالیسم دیالكتیكی می‌‌انجامد. بر خلاف آنطور كه در فرمول‌‌بندی استالین فرض می‌‌شد نقطه‌‌ی مقابل بیرونیِ ایده‌‌آلیسم باقی نمی‌‌ماند، بلكه به جای آن، نقدهای مقدماتی هگل و نیز ماركس را بر ایده‌‌آلیسم یك‌‌كاسه و دگرگون می‌كند. از این رو ماركس پس از ناچیزجلوه‌‌دادن منطق دیالكتیكی در كارهای اولیه‌‌اش، روش دیالكتیكیِ بیان را با ماتریالیسم تاریخی درمی‌‌آمیزد و از این رهگذر ماتریالیسم تاریخی را به سطحی جدید ارتقا می‌‌‌دهد. این موضوع به روشن‌‌ترین شكل در سرمایه مشهود است، جایی كه «مطالعه‌‌ی پدیده‌‌های اقتصادی … بر پویش دیالكتیكی مقوله‌‌ها مبتنی است». سرمایه را در نمودهای گوناگون‌‌اش می‌‌توان به‌‌سان انتزاعی انضمامی؛ یعنی به‌‌سان آمیزه‌‌ای متضاد از محتوا و شکل: انضمام و انتزاع، كیفیت و كمیت، ارزش مصرف و ارزش مبادله فهمید. در این حین كالا، پول، یا به طور عام‌‌تر سرمایه، با این‌که در واقع نمودهای روابط انسانی هستند «روی روابط انسانی سنگینی‌» می‌‌کنند
لذا برای درک فلسفه مارکس و روش شناسی او در کتاب "سرمایه" می بایست پدیدار شناسی و منطق هگل را مسلط گردید. و این درک می تواند از طریق درک منطق بکار رفته در خود کتاب سرمایه صورت پذیرد.
. با توجه به اینکه کتاب های اجتماعی و اقتصادی مارکس توسط رفقای مبارز و سوسیالیست بارها و بارها مطالعه شده، گذر از رساله دکترای فلسفه تا کتاب " سرمایه" ، همانطور که گفته شد، در حد چند ماه بیشتر طول نخواهد کشید. کاربرد عملی و تحلیلی فلسفی مارکس که توسط خود وی در کتاب ١٨ برومر لوئی بناپارت بکار گرفته شده، می تواند تجربه بسیار غنی در تحلیل دیگر جوامع و کاربرد عملی فلسفه درون ذاتی دیالکتیکی در جوامع امروزی مورد استفاده قرار گیرد.
راهکار ارائه شده بر این مبنی است که درک نظریات و تحلیل های مارکس در خصوص پدیده های مختلف اقتصادی، اجتماعی و تاریخی با درک ملاط پیوند دهنده مارکسی که همان فلسفه مارکس است امکانپذیر بوده و می تواند کلید تبیین های مارکسی را بدست دهد. سلاحی که می تواند به تحلیل دیالکتیکی و براساس تضاد درون ذاتی پدیده ها، اقدام به تجزیه تحلیل و درک کلیه پدیده ها از انترناسیونال دوم و انقلاب روسیه و تا دوران کنونی را نمود. و راه برون رفت از بحران های شناخت شناسی و نظری موجود را برطرف نمود.
بدون درک فلسفه مارکسی مطالعه کتاب ها ، اظهارات و عملکرد مارکس بمثابه "فیل" در تمثیل مولوی است که در تاریکی افراد پاها، بدنه، خرطوم فیل را لمس می کنند و هر کسی آنرا به چیزی تشبیه می کند، بدون آنکه کلیت فیل را بشناسد. بدون مبانی فلسفی از کتاب های مارکس یکی نگرش حزب توده در می آید که نظرات خود را به مارکس ارجاع می دهد و حامی نظام ولایت فقیه می شود و هم اکنون نیز بخشی مشغول تقویت جبهه انقلابی!!! بشار اسد، حزب الله لبنان و داعش شیعی اسلامی ایران و روسیه بر علیه بر داعش عربستان و قطر هستند و هر دو جناح را دو روی یک سکه و منافع غارتگرانه سرمایه داری نمی بینند. و یا برخی از رفقا با تکرار و مکرر جملات مارکس در دنیای متفاوت کنونی مارکس را همانند اولیاء و پیامبران آسمانی می بییند از اینکه تکرار جملات مارکس هیچ معجزه ای نمی کند، در حیرت بسر می برند و راه نتیجه گیری را خلوص بیشر و فرو رفتن بیشتر در فرقه ای می بینند که بلاخره روزی رستگار در انتظارشان خواهد بود. مارکس بدون کاربرد فلسفه ماتریالیسم دیالکتیک هیچ تحلیل و شناختی را بر نمی تابید وی در مقدمه بر نقد فلسفه‌ی حق هگل می‌نویسد: « مغزِ رهائی بشریت فلسفه و قلب آن پرولتاریاست » (ترچمه‌ی مرتضی محیط، ص٧٢)، و در مورد اهمیت فلسفه برای طبقه کارگر می نویسد: « همان‌گونه كه فلسفه، سلاح مادی خود را در پرولتاریا می‌یابد، پرولتاریا نیز سلاح فكری خود را در فلسفه پیدا می‌كند» (همان،ص۵٠)، به سخن دیگر، بدون پرولتاریا و در غیاب نیروی بالقوۀ آن طبقه، هیچ گاه افق محدود فلسفه (یا تئوری)، گشایش نمی یابد. « فلسفه» تنها زمانی به هدف نهایی خود می رسد که متکی بر یک طبقه- به مثابۀ ابزار و سلاح مادی اش- باشد و ریشه در « واقعیت» عینی پیدا کند. از سوی دیگر، پرولتاریا بدون دسترسی به سلاح معنوی خود (فلسفه)، به رهایی نهایی نخواهد رسید. مارکس می گوید که: «فلسفه بدون الغای پرولتاریا تحقق واقعی نمی یابد و پرولتاریا بدون تحقق واقعی فلسفه نمی تواند خود را ملغا کند» ( مقدمه ای بر نقد فلسفه هگل) مهمترین اشاره مارکس به رابطه اش با هگل که او خود را «پیرو این حکیم بزرگ» میداند، در پسگفتار چاپ دوم آلمانی «سرمایه» صورت گرفته است. « ...زیرا بنا بر دیالکتیک درک مثبت آنچه وجود دارد در عین حال متضمن درک نفی و انهدام ضروری آن نیز هست، زیرا دیالکتیک، هر شکل بوجود آمده ای را در حال حرکت و بنابراین از جنبه قابلیت درگذشت آن مورد توجه قرار میدهد، زیرا دیالکتیک حکومت هیچ چیز را برخود نمیپذیرد و ذاتا انتقاد کن و انقلابی است.» (سرمایه، پسگفتار به چاپ دوم آلمانی).
با درک فلسفه و مبانی نظری مارکس می توان جنبش های و مبارزات طبقاتی پس از مارکس و از جمله لنین و انقلاب اکتبر را تحلیل و درک صحیح و عمیق با نقد نقاط قوت و ضعف آن بدست آورد و از تجربیات عظیم آن و همچنین دیگر جنبش های کارگری و مارکسیستی تا کنون که خود ذخایر عظیمی هستند استفاده نمود.بنا به ذات دیالکتیک، مارکس بمفهوم پایان فلسفه علمی و یا اقتصاد سیاسی نیست . فلسفه و نظریات علمی در عرصه های مختلف اجتماعی، از جمله فرهنگ، اقتصاد، سیاست و جامعه شناسی و غیرو بسیار گسترده تر و تکامل نموده است، اما بجهت عدم کاربرد سلاح نقد مارکسی و فلسفه وی این علوم به یک جمع بندی و گسست از متافیزیک دوران، همانطور که توسط مارکس انجام شد نرسیده است و این بجهت عدم فراگیری فلسفه انتقادی مارکس در مقاطع تاریخی بعد از وی می باشد. واضح است که نظریه پردازان سوسیالیست زیادی پس از مارکس به تکوین و شناخت تطور دانش در حوزه های اجتماعی پرداخته و دستاوردهای بسیاری خوبی داشته اند که از گرامشی، لوکاچ تا روی باسکار در دوران کنونی ادامه دارد.
برای درک جایگاه فلسفه مارکسی و اینکه وی در عرصه نظری و فلسفی و سپس اجتماعی به چه سئوالاتی می خواسته جواب بدهد و چه موانعی را از جلوی پای انسان تاریخی بر دارد نیاز به گذار به تاریخ فلسفه انتقادی نیز هست، و لذا درک و فهم فرهنگ هلینیستی یونان باستان که سرچشمه اندیشه انتقادی تا دوران روشنگری، مارکس و کنونی است. برای درک جامع تر فلسفه و مبانی نظری مارکس و دیالکتیک انتقادی گذار به ریشه تاریخی این مباحث یکی از ضروریات پژوهش است.و این بررسی می تواند بدون وارد شدن به فحوی و محتوای فلسفه آن، یعنی بطور فشرده انجام شود.
علاوه بر شناسائی فلسفه یونان باستان، فلسفه دوران رنسانس، روشنگری، انقلابهای صنعتی و پس از آن نیز می بایست مورد بررسی و مطالعه قرار گیرد. در این مورد کتاب های زیادی نوشته شده، اما آنهایی که ماحصل و نتایج تاریخی را از دیدگاه انتقادی و ماتریالیستی مورد بررسی قرار دهد چندان نیست و کتاب هایی که در دوران شوروی نوشته شد، خالی از نواقص جدی که تأیید کننده " دولت سوسیالیستی" متمرکز و از بالا باشد، نیست. دستگاه ایدئولوژیک حاکم، ماتریالیسم انتقادی را چنان از درون تهی می کند که وضعیت آنرا ابدی و پایان تاریخ نشان دهد. بعبارت دیگر نتایج تحقیق و اندیشه انتقادی در دستگاه شوروی نمی تواند مبانی نقد را آنچنان گسترش دهد تا مبانی فلسفی دولت بورکراتیک را نقد و آنرا تاریخی نشان دهد. لذا کم مایه و ضعیف هستند. بنا به دیالکتیک، دولت اساسا" یک کامیونیتی است و وجود خارجی ندارد و لذا اصطلاح دولت سوسیالیستی بی معنی است . ما جامعه سوسیالیستی داریم و دولتی در خدمت جامعه سوسیالیستی که می بایست برای تحقق سوسیالیسم منحل و مضمحل گردد.

ضرورت درک ریشه های تاریخی اندیشه اننقادی و دیالکتیکی .
بستری که می تواند ریشه های تاریخی اندیشه انتقادی را از دوران کهن تا کنون نشان دهد می تواند به درک ما نسبت به فلسفه دیالکتیکی کمک نماید در این راستا اخیرا" مباحثی در خصوص فرهنگ هلینیستی یونان باستان توسط رفقایی که در اندیشه بازسازی مبانی نظری مارکسیستی، در جهت ایجاد جنبش های کارگری و سوسیالیستی هستند انجام شده است، قبلا اشاره شد که در این بحث ها از جمله می توان به یک سخنرانی های رفیق فرشید فریدونی و تینو شاهین در مرکز پژوهش جنبش های اجتماعی ایران در برلین نام برد و تحقیقی دیگر که بصورت کتاب در فرانسه چاپ و منتشر شده است از جمله کتاب رفیق هوشنگ سپهر است. بررسی اجمالی تاریخ اندیشه انتقادی و دیالکتیکی است بمفهوم بازگشت به ماهیت بحثهای آن دوران و ورود در نحله های متفاوت و متضاد فلسفی دوران نیست، امری که برون رفت از آن دشوار است، بلکه آشنایی و درک زمینه هایی است که به فلسفه مارکسی و اندیشه انتقادی رادیکال وی منتهی شد و پس از وی نیز تا دوران کنونی ادامه دارد.
هراکلیت پانصد سال قبل از میلاد در مورد تضاد ذاتی پدیده ها می گوید: « ستیز هم پدرِ همه چیزها است و هم پادشاهِ آن‌ها. ستیز هم آفریننده‌یِ همه‌یِ خدایان است و هم آفریننده‌یِ همه‌یِ انسان‌هائی ‌که برخی‌اشان بَرده‌اند و برخی آزاد » ( ص ١١٨ همان کتاب) . هگل در مورد تأثیر هراکلیت در تاریخ فلسفه و علم می گوید : «هر آینه بخواهیم تاریخ آن ‌چنان منصفانه شناخته شود که بهترین‌هایش برایِ آیندگان به یادگار و باقی بمانند، دست ‌کم باید بگویم که هر آن ‌چه از هراکلیت در دست داریم ارزشِ آن را دارند که محفوظ بمانند » ( ص ١١٩ همان کتاب)
این نوشتار تاریخ فلسفه را همزاد با تاریخ اندیشه دانسته و می گوید: «فلسفه و فلسفیدن با اندیشه و اندیشدن ربط مستقیم و تنگاتنگی دارد، ان گاه باید اذعان داشت که پیشینگی فلسفه به پیشینگی اندیشه انسان است. بدین ترتیب، شروع فلسفه همان زمانی است که انسان در مقام یک موجود جاندار به انسان به مثابه یک موجود اندیشمند ارتقا پیدا کرد. از آن جایی که انسان و اندیشمند شدنش فرآیندی تاریخی است، پس فلسفه هم خود پدیده ای تاریخی است» ( ص ١٧) در خصوص هدف فلسفه می گوید: « در صبح‌گاهِ تمدنِ بشری، موضوعِ موردِ مطالعه‌یِ "فلسفه"‌ شناختِ طبیعت و شناختِ جامعه‌یِ بشری، با هدفِ بهبودِ شرایطِ زندگی انسان‌ها بود و "فیلسوفانِ" آن دوران این وظیفه را در برابرِ خود قرار داده بودند. خواهیم دید که بعدها چطور فلسفه بتدریج از این هدف دور شده و ......» ( ص ١٨). فلاسفه یونان شگفتی را منشأ فلسفه می دانند. « از نظرِ سقراط، افلاطون و ارسطو، فلسفه فرزندِ شگفتی است. شگفتیِ انسانِ نخستین در برابرِ آتشی که می‌‌سوزاند، در برابرِ گردشِ شب و روز، در برابرِ تولد و مرگ،… این انگشتِ حیرت به دهان گرفتن در برابرِ پدیده‌هایِ طبیعی است که موتورِ اندیشه را به راه می‌‌اندازد» (ص ۴٩) . فلسفه با دروازه انتزاع و تجرید از ابتدای تکامل بشر وجود داشته است بطوریکه می توان تکامل بشر را با افزایش قدرت تجرید وی همگام دانست. «تولید حتا در ساده‌‌ترین نوع‌اش، نظیرِ ساختنِ ابزارِ سنگیِ‌ ساختِ دستِ انسانِ نخستین، به مهارتی نیاز دارد که لازمه‌اش برخورداری از قابلیتِ تفکر و قوه‌یِ تجریدِ بسیار بالایی است. عملِ پرتابِ یک ‌تکه سنگ به سویِ دشمن که از نظرِ ما عملی‌ بسیار ساده و پیشِ ‌پا افتاده‌ای است در واقعیتِ امر، مستلزمِ برخورداری از تواناییِ لازم در انتخابِ نوعِ سنگ از بینِ انواعِ در دسترس، در انتخابِ اندازه‌یِ مناسب، در انتخابِ زاویه‌یِ پرتاب مناسب و در اِعمالِ میزانِ دقیقی‌از نیرو است. در واقع ...... برآیندِ کنش‌هایِ ذهنیِ‌ بسیار پیچیده و بالایی‌ است. این همه مستلزمِ میزانِ حداقلی از برنامه‌ ریزی و پیش‌بینی‌ است که در پیشرفته‌ترینِ حیوانات هم نمی‌‌توان سراغ گرفت » ( ص ١٨) باز هم در مورد تجرید، « واقعیت فوق رابطه‌یِ تنگاتنگی با تفکرِ انتزاعی دارد. این قابلیتِ انسان در "تجرید" است که به او امکانِ آن را می‌‌دهد که از وضعیتِ محسوس توسطِ حواسِ انسان (محسوساتِ حسی) بسیار فراتر رود. انسان قادر به تجسمِ اوضاع و احوال است؛ نه فقط گذشته (حیوانات هم دارایِ حافظه می‌‌باشند)، بلکه همچنین آینده. انسان قادر است که از پیش شرایطِ پیچیده را متصور شود، برایش برنامه ‌ریزی کند، پی‌آمدهایش را پیش‌بینی ‌کند و تا حدودی سرنوشتِ خودش را تعیین کند. هر چند کم اتفاق می‌‌افتد که راجع به تجرید بی‌اندیشیم، اما دست ‌یابی به این قابلیتِ ذهنی‌ برایِ انسان دست‌آورد و پیروزیِ کلانی است که او را از مابقیِ‌ طبیعت متمایز می‌‌سازد. دقیقا از این قابلیتِ انسان است که تمدن و تمامِ دست‌آوردهای‌اش چون فرهنگ، هنر، موسیقی‌، ادبیات، علم، فلسفه و دین زاده می‌‌شوند»( ص ٢٩)
نتیجه رشد و گسترش فلسفه به رشد شاخه های مختلف علم منتهی شد. «در طیِ این دوران با فوجی از اندیشمندانِ بی‌‌همتایی مواجه‌ایم که در مقام طلایه‌دارانِ تکاملِ اندیشه بودند. این یونانی‌ها بودند که برایِ نخستین‌ بار کروی بودنِ زمین را کشف کردند، فاصله‌یِ زمین از ماه و خورشید را محاسبه کردند و وقوعِ یک مورد خورشید ‌گرفتگی را بادقتِ بی‌نظیری پیش‌بینی‌کردند. کشفیاتِ آنان در زمینه‌یِ ریاضیات، به ‌خصوص در حوزه‌یِ هندسه و منطق به حدی پیشرفته بود که به جرأت می‌توان گفت در طیِ هزاروپانصد سالِ بعدی تقریبا چیزی به آن افزوده نشد. دوهزار سال پیش از داروین، آن‌ ها به این نتیجه رسیده بودند که بشر از تکاملِ ماهیان به‌ وجود آمده است. آنان علمِ مکانیک را پایه ریختند و حتا تا مرحله‌یِ اختراعِ ماشینِ بخار پیش رفتند. اما نکته‌ای که از همه شگفت‌انگیزتر است این ‌که در سرتاسرِ این دوران در جهان‌بینی‌، فلسفه و علمِ یونانیان کم‌ترین نشانی از دین و یا نیروهایِ فرآطبیعی مشاهده نمی‌کنیم» (ص ۵٧) «دورانِ معروف به دوره‌یِ یونانی- رومیِ باستان با پیدایشِ نخستین شهر- دولت‌ها در سواحلِ دریایِ اژه در فاصله‌یِ سده‌هایِ هشتم تا ششمِ پیش از میلاد آغاز شد و با فروپاشیِ امپراطوریِ رمِ‌ غربی در سده‌یِ پنجمِ میلادی عمرش به پایان رسید. این دوران نقشِ بسیار مهمی در پیدایش و تکاملِ اندیشه‌یِ انسانی ‌و به‌ ویژه فلسفه دارد.
شهرهایِ یونانِ باستان نه تنها گاهواره‌یِ تمدن و "فلسفه" بودند بلکه علمِ "سیاست" به معنایِ دقیقِ کلمه را هم پی ریختند و حتا مقوله‌یِ "شهروند" را هم ابداع کردند...... این یونانیان بودند که برایِ نخستین بار "استدلالِ عقلی" را اختراع کردند و با این ‌کارِ خود خدایان را از اریکه‌یِ قدرت و خودکامگی به زیر کشیدند. در طیِ زمانی کم‌تر از شش سده اندیشه‌یِ یونانیِ خود را از سلطه‌یِ اساطیر رهانید و دروازه‌‌هایِ دنیایِ داناییِ متکی بر خِرَد را بر رویِ انسان گشود. یونانیان با اختراعِ فلسفه - که موضوع و هدف‌اش شناختِ طبیعت و انسان به کمکِ مشاهداتِ عینی و استدلالاتِ منطقی بود- و با به بیرون راندنِ خدایان و قهرمانانِ اساطیری از این قلمرو، علم را هر چند در شکلِ جنینی‌اش، جایگزین خرافاتِ دینی و اساطیری کردند» (ص۵٨) دمکراسی نزد یونانیان دمکراسی مستقیم بود «نزدِ یونانیان دموکراسی (حکومتِ مردم ‌بر مردم) به معنایِ صرفا انتخابِ "نماینده‌گان" از سویِ انتخاب‌کنندگان برایِ حکومت بر جامعه و اداره‌یِ آن نبود. دموکراسی نزدِ آنان به معنایِ اداره‌یِ مستقیمِ جامعه توسطِ همه‌یِ شهروندان بود. گردهم‌آیی‌هایی با شرکتِ همه‌یِ شهروندان در میدانِ شهر تشکیل می‌شد و بر سرِ تمامِ موضوعات و مسائلِ جامعه به بحث‌ و جدل می‌‌نشستند، تصمیم می‌گرفتند و در موردِ مسائلِ اصلی و مهم رای می‌دادند و قانون وضع می‌کردند. . در این گردهمایی‌ها که یک‌ بار در هفته برگزار می‌شد، هرکس می‌توانست هرچقدر که لازم می‌دید به سخنرانی‌ بپردازد و اظهارِنظر کند. فقط حاضرین در گردهمایی بودند که می‌توانستند مانعِ ادامه‌یِ سخنرانی‌اش شوند. زمانی‌ که به جنگی رای می‌دادند دقیقا همه می‌دانستند که چه‌ کسی‌ باید اسلحه به‌ دست گیرد و به جنگ رود، با چه‌ کسی ‌باید بجنگد و برای چه. همه‌یِ شهروندان سرباز بودند و فرمانده‌هان‌شان را خود انتخاب می‌کردند. قضاتِ دادگاه ها که مسئولیتِ نظارت بر اجرایِ قوانین برعهده ا‌‌شان بود را هم خودِ مردم یا با رایِ مستقیم و یا با قرعه انتخاب می‌کردند » (ص ٦۴) « در یونان از حکومت به شکلی که امروزه با آن سروکار داریم، خبری نبود. یک شورای منتخبِ همه‌یِ شهروندان وجود داشت که کارهایِ تدارکاتی برایِ برگزاریِ گردهماییِ عامِ همه‌یِ شهروندان را برعهده داشت. نظارت بر اجرایِ قوانین و امرِ دادرسی هم برعهده‌یِ یک شورایِ منتخب بود به‌ عبارتِ ‌دیگر چیزی هم چون سیاست به معنایِ امروزیِ آن، یعنی‌ جداییِ نهادهایِ سیاسی از زندگی‌اجتماعی وجود نداشت. در این جامعه علمِ اقتصاد به‌ معنایِ مدیریتِ امورِ خانواده بود و در این‌ معنا هرآن‌ چه برایِ خانواده خوب و مفید بود برایِ جامعه هم خوب و مفید به‌ حساب می‌‌آمد. بینِ منافعِ فرد و منافعِ اجتماع تفاوتی نمی‌دیدند و تقابلِ بینِ فرد و جامعه هنوز به وجود نیامده بود (نبودِ فردگرائی)، سیاست، اقتصاد و قضاوت از هم تفکیک نشده بودند» (ص ٦۵) فلاسفه یونان چون دیگر مردم کار می کردند و در عرصه فلسفه برای رهایی از قیود و اسارت خرافات و اسطوره ها، رهایی از خدایان، انسان توانست برای اولین بار خود را با طبیعت بطور بی واسطه درک کند. «دو سده پس از اسکندر دنیایِ هلنیستی توسطِ رومیان تسخیر می‌‌شود و مشعلِ علم و فلسفه‌یِ یونانی در طیِ شش سده‌یِ آتی بتدریج رو به خاموشی می‌‌گذارد. در سالِ ۵۲۹ میلادی سرانجام امپراطورِ روم پس از مسیحی‌شدن‌اش بقایایِ نهادهایِ فرهنگیِ یونانی را به اتهامِ "مدارسِ مشرکین" رسما می‌‌بندد و مسیحیت فرمانِ مرگِ "فلسفه" را رسما اعلام می‌کند و خِرَد در محراب جهل قربانی باور و ایمان می شود. نادانی و خرافات رسماٌ جایِ علم و فلسفه را می‌گیرند و شبِ تاریکی ‌که بنقد شروع شده بود به‌ مدتِ هزار سالِ دیگر ادامه می‌یابد» ( صص ٧۴و ٧۵) نخستین ماتریالیست ها در این دوران بودند، «نخستینِ فلاسفه‌یِ یونانی همگی به یک معنا‌ ماتریالیست بودند. به این معنا که آنان با پشت ‌کردن به اسطوره‌ها و افسانه‌ها در تلاشِ آن بودند که به یک اصلِ کلی درباره‌یِ کارکردِ طبیعت و آن هم تنها از طریقِ مشاهده‌یِ خودِ طبیعت و با اتکا به آن، دست یابند. فیلسوفانِ بعدی به آنان لقبِ هیلوژویست دادند، یعنی‌ کسانی ‌که به زنده بودنِ ماده باور داشتند. چنین بینشی از ماده، که برایش تحرکِ درونی و ذاتی قائل است، بینشی است بسیار مدرن که حتا بر دیدگاهِ فیزیکِ مکانیکیِ سده‌یِ هیجدهم برتری داشته و با فیزیکِ سده‌یِ بیستم نزدیکیِ بیش‌تری دارد» ( صص ٧٨ و ٧٩ ). فلسفه یونان با تالس شروع شد « تالس را می‌توان آغازگرِ فلسفه‌یِ یونانی دانست. او نخستین کسی‌ است که مقوله‌یِ "یگانگی در اختلاف" را مطرح می‌کند .....: چیزی که افلاطون آن را " مُثل" و ارسطو "محرکِ نامتحرکِ نخستین" می‌‌نامند، برایِ دکارت "ذات" است و از نظرِ لایبنیس "موناد". کانت آن را "نومن" و هگل "مطلق" می‌‌نامندش. هر یک از آن‌ ها تلاش کردند تا علمی در تبیینِ "هستی" بیافرینند، یعنی‌ آن‌ چه‌ که در زبانِ فلسفی آن را "هستی‌شناسی" می‌‌نامند» (ص ٨٣)
آناکسیماندر که نیم قرن قبل از میلاد می زیست به بسیاری از کشفیات مهم علمی رسید که امروزه نیز معتبر است. « او نخستین فیلسوفِ یونانی است که نوشتارهایش به ‌دستِ ما رسیده‌اند. او هم مانندِ تالس طبیعت را از زاویه‌یِ مادی و بدونِ توسل به قدرت‌هایِ فراطبیعی، خدایان و خرافات موردِ مطالعه قرار داد. ...بلکه براین باور بود که همه‌یِ چیزها در حال شدن و تغییر هستند. او به اصلِ "تغییرات مداوم" باور داشت و هر وضعیتی را موقتی و گذرا می‌دانست. آناکسیماندر انقلابی مهم در تفکرِ انسانی‌ به‌ وجود آورد. او .... به مقوله‌یِ ماده بطور عام (ماده‌یِ مجرد) رسید. برایِ او مقوله‌یِ ماده، جوهر و ذاتِ عام، ابدی و همواره در حالِ تغییر و تکامل همه‌یِ موجودات بود. از نظرِ او کلیه‌یِ اشکالِ بسیارگونه‌یِ موجودات، که از طریقِ حواس‌مان به ادراک در می‌آوریم، همگی تجلی و تظاهرِ همان جوهرِ اصلی، ‌یعنی ماده‌یِ عام هستند. تصورِ ماده‌یِ مجرد و عام برایِ هم‌دوره‌ای‌هایِ وی بسیار دشوار و غیرقابلِ فهم بود. این بینش برایِ نخستین‌بار مطالعه‌یِ دنیا را بر یک اصل و مبنایِ علمی ‌قرار داد و باعث شد که یونانیان به اختراعات و اکتشافاتِ مهمی نایل آیند که در مقایسه با سایرِ اقوامِ سده‌ها از زمانه‌شان جلوتر بودند.... آناکسیماندر با مشاهده‌یِ ستارگان و سپس با بررسیِ داده‌ها و به کمکِ تخیل و استدلالِ عقلی به مراتب از دیگران جلوتر رفت و به نتایجِ کاملا نوینی دست یافت. او نه تنها کروی بودنِ زمین را کشف کرد بلکه مدعی شد که زمین برچیزی اتکا ندارد. او با این کشفیاتِ خود قدمِ مهمی در شناخت از طبیعت برداشت. آناکسیماندر نخستین کسی بود که مدعی شد زمین همراه دیگر سیارات حولِ مرکزی می‌چرخد، او نقشه‌ای از کره‌یِ زمین ترسیم کرد که جایگاه دریاها و خشکی‌ها را نشان می‌داد، هم چنین نقشه‌ای از آسمان ترسیم کرد و دنیا را بی‌کران می‌‌پنداشت. پدیده‌هایِ خورشید و ماه‌ گرفتگی و همچنین زمین ‌لرزه را توضیح داد و انسان را نتیجه‌یِ تکاملِ ماهیان می‌دانست. کشفِ چهار فصل، اختراعِ تقویم و ساعتِ آفتابی را هم به او نسبت می‌دهند» (صص ٩٠ و ٩١)
با ظهور هراکلیت، دیالکتیک وارد فلسفه و دانش عصر گردید دیدگاه وی در مورد تضاد ذاتی کلیه پدیده ها در بالا مطرح گردید. وی اولین کسی بود که از "وحدت اضداد" سخن گفت.« تضاد در بطن پدیده ها وجود دارد و حذف و نابودی تضاد بمعنای پایان زندگی و مترادف با مرگ همه چیز است » ( ص ١١٩) وی در قطعه ای دیگر می گوید: : "در یک رودخانه نمی‌توان برایِ بارِ دوم قدم نهاد، چرا که آب‌هایِ آن جریان دارند" ( ص١٢٠) نظریه‌یِ گیتی‌شناسیِ هراکلیت بر جاری بودنِ همه‌ چیز استوار است. از نظرِ او این حکم شاملِ خودِ لوگوس( منطق) هم می‌شود. نظمِ حاکم ‌بر لوگوس همان "دیالکتیکِ اضداد" است که هراکلیت بر آن "هماهنگی تضاد" نام می‌نهد: "از درونِ تمامیِ کثرت‌ها، یگانگی برمی‌خیزد و از یگانگی، تمامیِ کثرت‌ها ناشی می‌شوند". در جایِ دیگری می‌گوید: "تضاد هماهنگی می‌آورد و از مغایرت، بهترین هماهنگی‌ها ایجاد می‌‌شود".( ص ١٢٠)
اپیکور به رابطه دیالکتیکی بین "ضرورت: و "حادثه" می پردازد و در رابطه با حرکت اتم معتقد است: « اپیکور از دموکریت نظریه‌یِ غیرقابلِ تقسیم بودنِ اتم را می‌‌پذیرد. با این وجود او بینشِ جبرگراییِ مکانیکیِ دموکریت را نمی‌‌پذیرد و نظریه‌یِ "انحرافِ خود به‌ خودیِ اتم‌ها" را تبیین کرد تا از آن طریق بتواند امکانِ برخوردِ اتم‌ها در خلاء را توضیح دهد. از دید اپیکور یک انحراف خود انحرافاتِ بعدی را به‌ گونه‌یِ زنجیری به‌ وجود می‌‌آورد که فروپاشی و شکستنِ جبرگرایی را موجب می‌شوند. ......، اپیکور کوچک‌ترین نقشی نه ‌برایِ سرنوشت قائل بود و نه ‌برایِ مشیت‌الهی، بلکه تنها و ‌تنها به "ضرورت" و "حادثه" باور داشت » (ص ١۵٦)
"انسان معیار همه چیز است" این گفتار پروتاگوراس فیلسوف سوفیست است. «پروتاگوراس (۴۹۰-۴۲۰ پ.م) .. سوفیست ها .... به‌ لحاظِ سیاسی دیدی دموکراتیک داشتند و به ‌لحاظِ فلسفی شناختی ‌ماتریالیستی از طبیعت ارائه می‌‌دادند. آنان خِرَدگرا بودند و دوستدارِ دانش. نظیرِ همتاهایِ فرانسوی‌شان در سده‌یِ هجدهم میلادی هم هوشمند بودند و هم بذله‌ گو، در مقابلِ هر جزم و تعصبی می‌‌ایستادند و روندِ تکاملی و سرنوشتی کم و بیش مشابهِ آنان داشتند...ابژکتیویزیمِ فلسفی - یعنی‌ این‌ که اعتبارِ اید‌ه‌ها بستگی دارد به انطباقِ آن‌ها با واقعیت‌هایِ عینی، یعنی‌دنیایِ خارج از ذهنِ ما- ویژگی مشترکِ تمامِ مکاتبِ فلسفی تا آن زمانی بود. سوفیست‌ها، اما، برایِ نخستین‌ بار از این دید گسستند و در عوض سوبژکتیویزمِ فلسفی را به پیش کشیدند. جمله‌یِ معروفِ پروتاگوراس که می‌‌گوید: " انسان معیارِ همه‌ چیز است. معیارِ هستی‌ چیز‌هایی ‌است که هستند و معیارِ نیستی ‌چیز‌هایی‌ که نیستند"، به بهترین و موجزترین شکلی این دیدگاه را بیان می‌‌کند. » اسطوره پرومته نیز اولین بار از زبان پروتاگوراس شنیده شده که پرومته آتش را بدون اجازه خدایان به انسان ارزانی داشت. پرومته به هِرمِس خدمت گزار و پیام آور زئوس می گوید:
" مطمئن باش که وضع خویش را،
سرنوشت شوم خود را،
با بندگی تو عوض نمی کنم؛
صد بار بهتر آن که خدمتکار این صخره باشم،
تا غلام حلقه به گوش پدر زئوس". ( ِاشیل - پرومته در بند) ( ص١٧٠)
سقراط از فیلسوفان بعدی آموزه هایی دارد که فلسفه زندگی بشر را تغییر می دهد. وی می گوید: « طبیعتِ مادی، آسمان و ستارگان موضوعاتِ فلسفه نیستند، بلکه "انسان" موضوعِ فلسفه است. به سخنِ دقیق‌تر تلاش برایِ "رستگاریِ انسان" در رویِ زمین موضوعِ فلسفه است.». در مورد روش شناخت سقراط می نویسد "« سقراط از داده‌هایِ بسیار ساده و مسلم که در زندگی‌‌ روزمره با آن سر و کار داشته و حواسِ ما آن‌ها را درک می‌‌کند، شروع می‌‌کند. سپس آن‌ها را در تقابل با داده‌هایِ دیگر قرار می‌‌دهد و به مقایسه‌یِ آن‌ها می‌‌پردازد تا از این طریق تک تکِ جزئیات را به نمایش بگذارد و با این روش ‌بتدریج تمامِ جوانبِ فرعی و تصادفی را حذف می‌‌کند و ما را رو‌در‌‌رویِ جوهرِ اصلی‌ ‌پرسشِ نخستین قرار می‌‌دهد. این روش که موسوم به استنتاجِ استقرائی است از خاص شروع کرده و ‌بتدریج به عام می‌‌رسد، مهم‌ترین روش در تکاملِ دانش است. ارسطو به روشنی افتخارِ اختراعِ استنتاجِ استقرائی و تعاریفِ منطقی، که بطور تنگاتنگی با آن پیوند دارند را به سقراط نسبت می‌‌دهد.
تلاش برایِ یافتنِ "عامِ" نهان در اندرونِ "خاص‌"ها از مهم‌ ترین جوانبِ تکاملِ اندیشه‌یِ بشری بوده است. ذهنِ بشر در بدوِ امر با شروع از ابتدایی ‌ترین ادراکاتِ حسی و ثبتِ داده‌هایِ ادراک شده و با شرایطی که تحتِ آن این داده‌ها خود را به منصه‌ی ظهور می‌‌رسانند، ‌بتدریج و با دشواری واردِ مرحله‌یِ تجرید شده و جزئیاتِ بی‌‌اهمیت را به کنار می‌‌نهد تا این‌ که سرانجام به یک سلسله تعمیماتِ کم‌ و‌ بیش انتزاعی می‌‌رسد. هرچند که این "عام"هایِ مجرد خود وجودِ مستقل و مجزایی از "خاص"های مشخص و ملموس ندارند، با این وجود مبینِ جوهرِ چیزها هستند و یک حقیقتِ ژرف‌تری از "خاص" را بیان می‌‌کنند. بطور کلی‌ پیشرفتِ اندیشه‌یِ انسانی ‌به‌ گونه‌یِ تنگاتنگی وابسته است با قدرتِ تعمیم ‌دهی‌ مبتنی بر تجربه و رسیدن به ایده‌هایِ مجردی که با ماهیتِ واقعیت مطابقت و خوانایی داشته باشند.
« هدفِ سقراط این بود که با شروع از "خاص"‌ها به "عام" برسد و از "عام"‌ها به کمکِ استدلالِ منطقی به "کلِ" فراگیر دست یابد. از دیدِ او، و به وارونه فلاسفه‌یِ پیش از او، دیگر موضوعِ شناخت، طبیعت و دست‌ یابی‌ به قوانینِ آن نبود، بلکه موضوعِ بررسی، خودِ انسان بود: طبیعتِ انسانی‌، اندیشه و کردارش. فلسفه‌یِ سقراط نه فلسفه‌یِ طبیعت، بلکه فلسفه‌یِ جامعه و بطور عمده فلسفه‌یِ اخلاق بود » ( ص ١٨٩)
یک فیلسوف تنها در دوران زندگیش، زندگی نمی کند ارسطو، سقراط، افلاطون و اپیکور بیش از بیست و سه دهه زندگی کرده و از این ببعد نیز زنده خواهد بود. تداوم حیات آنان در فیلسوفان بعدی از کانت و دکارت تا هگل و مارکس و در حیات اجتماعی بشر و تا امروز منعکس بوده و در آینده نیز حضور زنده و تأثیر گذار خود را حفظ خواهند کرد.
اندیشه، کار فکری که سمت و سوی محو معضلات و بحران های اجتماعی - اقتصادی و در رأس آن نظام طبقاتی را نشانه گرفته باشد و از پراکسیس موجود برخاسته باشد، بیش از هر زمان دیگر مورد نیاز است. درک روش شناسی، هستی شناسی و فلسفه تحلیلی مارکس و بکارگیری آن در کنش و واکنش جوامع امروز بشری و شناخت بحران ها و راه حل آنها بیش از هر زمان دیگری ملموس است. راه برون رفت از بحران های موجود نه با رونویسی و تکرار عبارات مارکس و انگلس و لنین و غیرو بلکه با کاربرد سلاح نقد دیالکتیک انضمامی و تاریخی، شناخت و درک متن جامعه امروزین با تمامی پیچیدگی های اقتصادی – اجتماعی در کلیت خود حاصل می شود.
با تحولات گسترده در عرصه های مختلف اجتماعی، فرهنگی، سیاسی و اقتصادی که ایجاد شده، اشکال استثمار سرمایه تحولاتی چشم گیر یافته است. دخالت دولت سرمایه داری در اقتصاد بازار برای کنترل و کاهش بحران های ادواری گسترش غیر قابل باوری یافته، با تأمین اجتماعی بخصوص در کشورها توسعه یافته، تنش های ناشی از افت و خیز نظام سرمایه داری تا حدودی کنترل می شود، در حوزه سیاسی حق رأی همگانی نارضایتی های اقتصادی- اجتماعی را کانالیزه می کند.. اما محتوای آن که کسب ارزش اضافی و سلب مالکیت از تولید کنندگان و بیگانگی های انسان است همچنان ثابت مانده و سرمایه داری بقول لستر تارو نظریه پرداز اقتصاد آمریکایی، همانند ماهی در ماهیتابه در حال جلز و ولز است، فقط به این دلیل سرنگون نشده که نظامی بهتر از آن جایگزین نشده است. امروزه درک ماتریالیسم دیالکتیک رادیکال و انتقادی و فلسفه آن که ریشه تاریخی تا هزاره قبل از میلاد دارد و توسط مارکس توسعه یافت، می تواند به تکامل و تحول عمیق تر خود ادامه دهد، تا ماهیت کلیت جامعه سرمایه داری امروز را نقد رادیکال نموده و در این راستا سوسیالیسم نوین برای پاسخ به نیازهای امروزین جامعه بشری را ساخته و ایجاد نماید.

غلامعلی حسینی - ٢٠ دسامبر ٢٠١۵