دستفروشی بخش ۵
در ایران مانند هر کشور سرمایه داری دیگر که نظام اقتصادی آن بر اساس تولید برای سود است و مطلقا همه چیز بر این اساس ارزیابی میشود، بیکاری یک بخش دائم این نظام است. بیکاری یک بخش مهم از پراکندگی و تفرقه در میان کارگران را برای حفظ نظام سرمایه داری تامین میکند.محرومترین و ضعیفترین بخش در میان لشگر بیکار از طبقه ما در همه جا دستفروشان هستند. ظاهرا به کاری مشغول هستی اما قرار گرفتن در این موقعیت صرفا و از هر لحاظ قدمی با مرگ فاصله دارد. موج عظیمی از اقشار کم درآمد و یا بیکار و محتاج نان شب از طریق دستفروشی مایحتیاج "زندگی" را تامین میکنند.از اینرو دستفروشان به خاطر گرسنه نماندن و نمردن از گرسنگی ترجیعا به این شغل روی می آورند.
با این وضع برخورد فیزیکی و غیر انسانی نیروهای دولتی و مامورین شهرداری تحت عنوان سد معبرو نیز گاها حتی از سوی بعضی از مغازه داران علیه دستفروشان به اوج میرسد. حمله وحشیانه به دستفروشان و همچنین فرار دستفروشان از چنگ محافظان سود و سرمایه به کوچه و پس کوچه ها پدیده آشنایی برای جامعه ماست.
"شغل" دستفروشی به علت رقابت شدید در زنده ماندن و نمردن از گرسنگی سن و سال و همچنین جنسیت را نمی شناسد. از کودکان 4 ساله گرفته تا افرداد میانسالی که حتی توانایی و رمق راه رفتن هم ندارند در این بخش دیده می شوند. عمق فاجعه زمانی میتواند بخوبی لمس شود که در فصل تابستان و زمان تعطیلی مدارس کودکان و نوجوانان بی بهره از حتی یک زندگی بخور و نمیر به والدین و بزرگسالان دستفروش میپیوندند. تا کمکی برای تامین این زندگی دست و پا کنند.
تامین نیازهای اقتصادی مهمترین مسئله و دغدغه فکری این قشر در نظام سرمای داری و اسلامی ایران بشمار می رود. کودکان و زنان اولین قربانیان بشمار میروند. عوارض ناشی از این نظام بر این قشر اغلب طلاق و جدایی ، تن فروشی وبیماری های لاعلاج و یا بیماریهای که قادر به تامین دارو برای آن نیستند ، نبود امکانات زندگی و رفاهی ، خالی بودن سفره از غذایی گرم، زندانی شدن عزیزان ، اعتیاد و مواد مخدر و از کارافتادگی و دهها موارد دیگر است. در نبود یک قانون تامین اجتماعی و بیمه بیکاری برای همه بیکاران زن و مرد، در چنین جامعه ای نان در آوردن به معنای کار بسیار دشوارتر و دردناکتر از مفهوم واقعی آن است.
متاسفانه کودکان در چنین شرایطی نان آور خانه محسوب میشوند . همین امر باعث می شود که این دسته از کودکان از لحاظ آموزش و پرورش و فراگیری و مهارت های لازم به حاشیه رانده شده و یا در سطح پایین تری در جامعه قرار بگیرند. آنها خشونت را از بچه گی در کوچه و خیابانها و در اشکال مختلفی که از سوی دولت، قوانین و مامورینش به آنها تحمیل شده است تجربه میکنند. کودکان همین خشونت های تحمیلی را به جای یادگیری فنون و مهارت های فنی و حرفه ای و رشد و تاثیر بر اقتصاد و شکوفایی جامعه شریک زندگی دائمی خود میکنند. چنین فرهنگی به مردم میاموزد که انسان دستفروش "مزاحم" است و این در حالی است که وجود بیکاری و از جمله وجود قشر دستفروش در جامعه محصول خود این نظام است. حداقل تامین اجتماعی برای بیکاران زن و مرد در جامعه چنانچه وجود داشته باشد اولین محصول آن سلامتی بیشتری برای قشر محروم جامعه است. تامین این نیاز بدون تردید بخشی و اولین قدمهای رویارویی و جدالی است که جنبش کارگری در ایران بعهده دارد.
با این وجود دستفروشی اثرات و عوامل مخربی نیز به همراه دارد ناامیدی از زندگی و وضعیت تحمیلی ،خستگی و دوندگی زیاد، اظطراب و ترس از ضبط و مصادره کالا و همچنین افسردگی زمینه را برای ایجاد اختلالات روانی در شخص دستفروش فراهم می کند.
دستفروشی متفاوت است و میتوان آن را به سه دسته مهم تفسیم کرد:
1ـ دسته اول دستفروشانی که در مکان یا جاهای پررفت و آمد مثل مترو ،معابر و پیاده روها و مکان های عمومی اجناس یا کالاهای خود را به فروش می رسانند.
2ـ دسته دوم دستفروشانی هستند که در خارج از خیابان و در کوچه و پس کوچه ها کالا یا اجناس خود را به فروش می رسانند آنها با استفاده از دست و حمل کالا به شکل کول و یا اینکه از طریق گاری های تک چرخ و سه چرخ و چهار چرخ و بعضی هم با موتور و یا ماشین با فریاد های پیاپی مردم را به سوی اجناس و کالاهای خود جلب میکنند آنها مجبورند که کوچه به کوچه کیلومترها راه را طی نمایند.
ضمنا انقدر در روز فریاد برمیآوردند که مشتری به دادم برس سفره نان شبم خالیست مدام با مشکل حنجره و صدا گرفتگی روبرو هستند!! بانگ وصدای دستفروش برای همه احاد مردم محله صدای آشناست حتی تن و نت صدای دستفروش محله نیز برای همگان آشناست و قابل شناخت است !! حتی خانواده دستفروش از صدای وی بهنگام خواب در "امان" نیستند.
همچنین آنها مجبورند که ساعات 6 برای فروش به کوچه و پس کوچه ها بریزند و برای اینکار هم ساعات ها زوتر از خواب بیدار می شوند و خود را برای فروش کالا در کوچه و پس کوچه های تکراری اماده کنند و به رقابت شدید برای زنده ماندن می پردازند و معمولا تا تاریکی شب این دوندگی و رقابت ادامه دارد.
این رقابت (یعنی رقابت برای زنده ماندن و یا گرسنگی و مرگ) یک روز تعطیلی را برای آنها باقی نمیگذارد و استراحت و روز تعطیل بیگانه است.
3ـ دسته سوم دستفروشانی یا دوره گردانی هستند که از شهرها به بخش های کوچکتر شهری و دهات و روستاها کوچک و بزرگ کالاو یا اجناس خود را بفروش می رسانند. این دسته از دستفروشان هم از طریق ماشین های کرایه و میان راهی و یا بعضی با ماشین خود کالا و اجناس خود را به روستاییان می رسانند و همچنین کالا و اجناس روستاییان را خریداری کرده و یا مبادله میکنند و بعد آنها را در شهر بفروش میرسانند. این دسته از دستفروشان نیز ساعات های طولانی و راههای زیادی را میروند. برای دستفروشانی که با کول کالای خود را به فروش می رسانند وضع به مراتب سخت تر است.
همچنین دستفروشی رنگارنگ است هر دستفروشی یک نوع کالای را بفروش می رساند دستفروشانی که در معابر و متروها و پیاده روهای و خیابانهای شلوغ به این شغل مشغولند برای بفروش رساندن کالایشان و ترس و اضطراب از دست مامورین محافظ سرمایه و ضبط و مصادره کالاهایشان چند نکته مهم و ضروری را در نظر میگیرند:
الف ـ اجناس سبک و کم حجمی را برای بفروش رساندن انتخاب میکند
ب ـ اجناس یا کالاهای که حمل و نقل آنها آسان باشد و معمولا از طریق ساک دستی بتوان آنها را حمل کرد
ج ـ اجناس یا کالاهای که کم قیمت یا ارزان باشند
تمام این موارد به خاطر اینست که مامورین دولتی یعنی محافظان سرمایه متوجه فروش آنها نشوند تا مبادا اجناس و کالا هایشان توسط این مزدوران ضبط و مصادره گردد
در هرکدام از سری نوشته های قبل یک خاطره از دورانی که سپری میکردم نوشته ام اما در این خاطره هر چند به تمام دوره های زندگیم از کودکی تا نوجوانی و جوانی برمیگردد را بازگومیکنم . شاید این داستان زندگی میلیون ها انسان کارگر و زحمت کش هم باشد:
دستفروشی
در بخش های قبل راجع به شرایط و وضعیت کاریم در مقطع و دوره های متفاوت سنی توضیحاتی ارائه دادم همچنین در بخش چهارم هم که در رابطه با شغل کولبری بود توضیح دادم که تمام پولی که با هزاران زحمت توانسته بودم پس انداز کنم و نتیجه سالها زحمتم بود خیلی راحت در دام نیروهای سرکوبگر رژیم جمهوری اسلامی ایران از طریق کولبری از دست دادم.
این بار با سه هزار تومان که مادرم در اختیارم گذاشت به دست فروشی مشغول شدم.
مانند مسافر با اتوبوس از بوکان به تهران می رفتم و در بازار معروف بزرگ تهران انواع و اقسام جا سویچی به اندازه پولی که داشتم می خریدم. و آنها را داخل یک ساک دستی کوچک می گذاشتم و مجدا به شهرستان بوکان می آوردم .
در شهرستان بوکان مامورین جمهوری اسلامی به نام سد معبر به فرمان شهردار شهر در اشکال فجیعی به مانند دیگر شهر ها به دستفروشان حمله می کردند و وسایل دستفروشان که تنها سرمایه آنها بودند با خود می بردند و بیشتر وسایل یا کالاهایشان توسط این مزدوران و دولت ضبط و مصادره میگردید. تازه این مزدوران به ضبط و مصادره کالا و وسایل دستفروشان هم بسنده نمی کردند و با حمایت و پشتیبانی دولت و همراه با نیروهای دولتی دستفروشان را هم مورد ضرب و شتم خود قرار میدادند و به آنها توهین و بی احترامی هم میکردند. هرچند بارها شهردار شهر به اسم مصطفی کتک هم خورده بود و بارها به این مزدور دولتی تذکر داده شده بود که از این کار غیر انسانی نسبت به دستفروشان دست بردارد اما متاسفانه به هیچ وجه عاقل بشو نبود که نبود! و بالاخره به همین دلیل هم بعد ازمدتی وی توسط اشخاص ناشناسی ترور شد و مردم بوکان و خصوصا دستفروشان را با این وضع خوشحال کرد. اما با این وجود هم هنوز این وضعیت به قوت خوت باقیست و دردی از وضعیت نابسامان دستفروشان را دوا نکرد . هرچند مرگ شایسته انسان نیست اما باز هم مرگ این مزدور برای مردم و خصوصا دستفروشان جای خوشحالی بود (همچنان هم که در بالا اشاره کردم به عنوان فعال کارگری بر طبق طرح و نقشه های اداره اطلاعات بوکان بارها از کار اخراج شدم و ناچارا به دستفروش روی آورده ام و همزمان با این محافظ سرمایه یعنی مصطفی شهردار بارها درگیر شده ام که در بخش های آینده در این مورد بیشتر توضیح خواهم)
من در اویل و شروع به کار دستفروشی از ترس مصطفی شهردار به مانند بسیاری از دست فروشان دیگر از ترس ازدست دادن اندک سرمایه ای که داشتم مجبور بودم به شهرهای کوچکتری برای دستفروشی پناه ببرم که در آنجا سد معبر به اندازه شهرستان بوکان از این شدت و وحشت ترس بر خوردار نبود هرچند در هیچکدام از شهرها دستفروشان از دست این محافظان سرمایه و وابسته به دولت در امان نبودند.
برای دستفروشی و پیدا کردن یک لقمه نان ناچارا شهرهای مهاباد و پیرانشهر و هراز گاهی شهرستان نقده را برای دستفروشی برای اولین بار انتخاب کردم و سرانجام به این کار مشغول شدم و من هم در کنار دیگر دستفروشان بساطم را برای فروش پهن میکردم . صبح هنگام معمولا ساعات 4 صبح از خواب بیدار میشدم تا به موقع به شهرستان پیرانشهر میرسیدم و علاوه بر هزینه سنگین حمل و نقل و تعویض مینی بوس در شهرستان مهاباد و همچنین نقده، زمان زیادی را میبایست صرف پیاده رفتن هم میکردم ، ترس از خطرات راه و تصادفات با این وضعیت راه و ترابری ویران ایران هم بجای خود.
بعد از کار روزانه و هنگام برگشتن نیز همین مراحل را میبایست طی میکردم با این تفاوت که علاوه برخستگی بیش از حد و روی پا ایستادنهای طولانی میبایست در اسرع وقت هم خودم را به ترمینال ها می رساندم تا از مینی بوس های بین شهری جا نمانم چون اگر جا می ماندم ناچار میشدم که با سواری خودم را به منزل برسانم که هزینه سواری بیشتر و چند برابر مینی بوس بود. با توجه به اندک درآمدی که داشتم این امکان برای من وجود نداشت که راحت بتوانم با سواری خودم را به منزل برسانم و به همین لحاظ سوار شدن سواری برای من کاملا ممنوع بود.
اگر هم از مینی بوس جا می ماندم میبایست شب تا صبح در خیابانهای آن شهرکه جا می ماندم پرسه میزدم و چند بار اتفاقا برایم پیش امده و خیلی هم نگران کننده و سخت بوده است وبا هزار ترس و لرز شب را به روز میرساندم. با این وجود درسکوت کامل شبها فقط من و سگ های ولگرد در شهر می ماندیم و از ترس خوابم نمیگرفت و تا صبح در گوشه و کناری قدم میزدم و موقعی که این اتفاقات برایم می افتاد معمولا در روز بعدش کنار بساطی که پهن میکردم خوابم میگرفت و هر رهگذری که از کنارم میگذشت از خستگی و بی خوابی و رخسار درهم شکسته ام به خوبی متوجه قضیه شب زنده داری من میشد.
همراه با وسایلم که داخل یک ساک کوچک میگذاشتم چند روزنامه هم داشتم وموقعی که به مقصد میرسیدم روزنامه ها را پهن میکردم و جاسویچی ها را روی آن مرتب کرده و به شیوه و مدل های گوناگون جاسویچی ها را می چیدم تا مشتری را به سوی بساطم جلب کنم و آنها را بفروش برسانم.
همراه خودم هم طبق معمول چند نان و مقداری پنیر محلی نیز همراه داشتم که غذای صبح و نهارم بود و همچنین گاها بعضی از مغازه ها یک فلاکس آب یا تانکر کوچک را جلو مغازه که برای امثال ماها می گذاشتند و یا از شیرآب در ترمینال ها برای رفع تشنگی استفاده میکردم.
در مهاباد هم برای اولین بار یک مغاره که یک جوان خیلی مهربان و با شعور در آن مغازه کار میکرد و مغازه خودشان هم بود بمن کمک زیادی میکرد که وسایلم را در جلو درب مغازه اش بگذارم و آنها را بفروشم و از شانسی که داشتم سدمعبر به این مغازه هم کاری نداشتند.
خاطره (1)
در بخش های قبل شرایط و وضعیت زندگیم را شرح دادم که پدر و مادرم انسانی زحمتکش بودند و پدرم به خرید و فروش گاو مشغول بود و مادرم هم ماست فروش بود. تنها منبع درآمد ما اساسا همین ماست فروشی بود که مادرم را نان آور خانه کرده بود. ما برای هر کاری به مادرم مراجعه میکردیم. هر روز غروب سر کوچه منتظر مادر بودیم که از کار روزانه برگردد و برای ما چیزی بیاورد از جمله میوه و شرینی و ما به این خاطر هم برایش برگشتنش لحظه شماری میکردیم.
روزهای که مادرم بنا به دلایلی برای فروش ماست به بازار نمی رفت ما ان روز هیچ خوشی و شادی نداشتیم.
برگردم به اصل مطلب. ما به ارایشگاه نمیتوانستیم برویم ، نه به این خاطر که دوست نداشتیم برویم! از لحاظ فرهنگی در این سطح بودیم که بخواهیم موی سرمان را در آرایشگاه درست کنیم. امکان تامین هزینه اش را نداشتیم. پدرم دو دستگاه ماشین های قدیمی آرایشگری خریده بود که علاوه بر وضعیت تحمیلی که برایم پیش آمده بود این دو ماشین هم شیره جان ما را گرفته بود. این ماشین ها برای پدر به معنی تکمیل شدن در روبراه کردن سر و وضع ما بود، وصله کردم لباس ها و کفش ها هم از مهارت های پدر بود که آرایشگری هم به آن اضافه شد.
پدرم ماشین ها را به این خاطر که زنگ نزنند در داخل گازوئیل میگذاشت! این ماشین ها برای پدر فقط یک دنده داشت! دنده صفر و دنده ای که تا یکی دو ماه بعد نیازی به تراشیدن نباشد. معمولا برای کار آرایشگریش مرا غافلگیر میکرد من ترس و وحشت زیادی از این دو ماشین داشتم طوری که اگر میگفتند که موی سرت را میزنیم فرار میکردم و اگر هم غافلگیر هم میشدم از زمان شروع و با افتادن هر مویی بر گردن و شانه هایم جیغ میکشیدم و مدام گریه میکردم . "مهارت" پدر در آرایشگری هم بلای سر ما شده بود که با هر حرکت دست او جان بر لبت میرسید و آنچنان موی سرت را میکشید که برای یک بچه غیر از این شیون و زاری کار دیگری نمیشد کرد. شاید زیاد نتوانم آن را توصیف کنم اما تمام لحضات را به خاطر دارم! این تازه اول کار بود.هم شاگردیها در مدرسه بماند که چه شوخی و تمسخرهایی بار ما میکردند وقتی وضعیت "اصلاح شده" موی سر ما را میدیدند.
خاطره (2)
البته هر لحظه زندگی ما کارگران مملو از خاطره و اتفاقات عجیب و غریب وپیچیده است اما من در این نوشته ها تنها از هر بخشی یک خاطره کوچکی را از این اقیانوس مالامال از این درد و رنچ های تحمیلی را در نظر گرفته و یاد اورشده ام.
یک روزهوا کاملا بارانی بود. من روز گذشته اش خیلی خسته شده بودم و همچنین دیر وقت هم به خانه رسیده بودم . علیرغم این وضعیت به خانه یکی از بستگان دعوت شده بودیم و من با این وصف خیلی خوشحال بودم چون خانه ای که ما را دعوت کرده بودند خوشبختانه علاوه بر تلویزیون ماهواره هم داشتند و با خوشحالی موقع برگشت از سرکارم خودم را فورا به انجا رسانیدم که تا دیروقت آنجا بودیم و من میبایست طبق معمول فردا ساعات 4 از خواب بیدار میشدم. (البته مادرم معمولا ساعات 2تا 3 شب قبل از من از خواب بیدار می شد و خود را برای ماست فروشی و حمل دبه ها با دست و به صورت پیاده از امیراباد به شهرستان بوکان آماده میکرد که در بخش های قبل خلاصه وار شرح دادم) احتیاجی به ساعت کوک کردن برای بیدارشدن در خانه ما نبود و پدر و مادرم بنا به شغلی که داشتند ساعات زنگ ما هم محسوب می شدند و برای انجام کارهایمان به آنها میگفتم که سروقت بیدارمان کنند .مادرم متوجه خستگی بیش از حد من شده بود و آن شب مراعمدا از خواب بیدار نکرده بود تا سر کار نروم و در خانه استراحت کنم.
در روزهایی که بر اثر هر اتفاقی دیر از خواب بیدار می شدم یا دیر به مینی بوس می رسیدم به شهرستان مهاباد میرفتم و در انجا بساط خود را پهن میکردم.همان روز هرچند دیر از خواب بیدار شدم با این وجود در هوای کاملا ابری و بارانی خودم را به مهاباد رساندم .
یک نایلون را برای وسایلم در کنار پیاده رو پهن کردم تا وسایلم خیس نشوند البته بیشتر از نیم متر هم اشغال نکرده بودم و بر روی خودم هم یک نایلون پوشاندم تا خودم هم خیس نشوم .پیش خودم فکر میکردم که مردمی که به من خیره میشدند و من را می پاییدن بحال و روزم میخندیدند یا ناراحت میشدند.
در آنموقع داشتم یک جاسویچی را به یک مشتری میفروختم که ناگهان چند نفر دوروبرم را محاصره کردند یک نفر از آنها با پا و لگد وسایلم را پرت کرد و با صدای خشن و بلند گفت زود از اینجا برو . مردم همه نگاه میکردند و من یک لحظه متوجه شدم که نیروهای شهرداری هستند و خودم را نتوانستم کنترل کنم و با صدای بلند به رژیم جمهوری اسلامی ایران و نیروهای وابسته اش هر چه بد و بیرا لایقشان بود نثاران کردم.
بلافاصله و با دیدن این وضعیت تمام کسانیکه انجا بودند سر مامورین شهرداری ریختند و اولین کسی که با آنها درگیر شد همان مفازه داری بود که من برای اولین بار وسایلم را جلو مغازه ایشان در پیاده رو پهن کرده بودم. خلاصه مردم ریختند و حسابی و خیلی خوب مامورین دولتی را کتک زدند. هر رهگذری که می آمد با مشت و لگد آنها را می زد. چنین اتفاق و حادثه ای را تا هم اکنون ندیده بودم این وضعیت کنترل شده نبود و داشت به یک اعتزاض وسیع خیابانی تبدیل میشد که از طریق وارد شدن گارد ویژه توانستند مامورین شهرداری را از دست مردم بشدت معترض نجات دهند. مامورین شهرداری در این ساعات نمادی از سر تا پای رژیم بودند که مردم فرصتی پیدا کردند که به آن بتازند.
با همکاری مردم تمام وسایلم که با لگد مامورین دولتی پرت شده بود جمع آوری شد و صاحب مغازه آنرا برایم نگاه داشت.از آن روز با آن صاحب مغازه آشنا شدم و ایشان مدام به مامورین دولتی اخطار میداد و انگشتش را به من اشاره میکرد و با تاکید میگفت این دستفروش هر روز می آید اینجا یعنی جلو مغازه من و وسایلش را به فروش میرساند،اگرشما جرات دارید دوباره بیایید و مزاحمش شوید.
خلاصه وضعیت پیش امده برایم خیلی به خوبی تمام شد و من مدام میرفتم جلو آن مغازه و وسایلم را در روبروی مغازه در پیاده رو پهن میکردم بدون اینکه ایندفعه مزاحمی داشته باشم و من بدون ترس و اظطراب با پشت گرمی که به صاحب مغازه و مردم داشتم وسایلم را آزادانه میفروختم. مامورین شهرداری دیگر از آن محل عبور نمیکردند و عبور هم میکردند من را نمیدیدند!
حدودا 6 ماهی به این شغل مشغول شدم وقبل از تمام شدن اجناسم برای چندین بار برای خرید به تهران می رفتم ماهها میگذشت و بدون اینکه بدانم که چقدر درآمد دارم و یا در این مدت چه سودی داشته ام مدام مشغول دستفروشی بودم تا اینکه یک روز که اجناسم خیلی کم شده بود و می خواستم دوباره به تهران برای خرید بروم و حساب و کتاب کردم که با تمام جاسویچی های که هم باقی مانده بود سرمایه ام بیشتر از 7000 تومان نمیشد و من ناچارا بعد از ماهها دستفروشی تصمیم به ترک این شغل هم گرفتم و در فکر پیدا کردن کاری درست و حسابی تری بودم.
در پایان
کمی تامل لازم است تا فکرکنیم که کسی که نان آور خانواده است و شغلش مثل من دستفروشی است و نظام سرمایه داری و رژیم جهل و خرافه و جنون اسلامی ایران این وضعیت را به آنها تحمیل کرده است چگونه و با چه وضعیتی می تواند خرج و مخارج خانواده اش را تامین نماید؟ با این وصف کسانیکه داری شغل هم هستند درآمدشان کفاف زندگی را نمیکند پس کسی که تنها امید زنده ماندنش دستفروشی است میتواند چکاری بکند؟ این دسته از خانواده ها چگونه می توانند روز را به شب برسانند ؟ سفره این دسته از کارگران میتواند از چه رنگهای تشکیل شده باشد و یا آیا سفره برای این دسته از کارگران معنایی هم خواهد داشت؟ کودکان و بچه های این دسته از خانواده ها چه انتظار ویا توقعی از نان آور خانه دارند و نان آور خانه می تواند جه مقدار از خواسته های خانواده و یا بچه هایشان را با این وضعیت برآورد کنند یا اصلا این امکان برای نان آور خانواده است که بداند که خواست به چه معناست و چگونه نوشته می شود؟
در هر صورت ضبط و توقیف و مصادره اموال و اجناس دستفروشان و هرگونه تهدید و ارعاب آنها و توهین و هتک حرمت نسبت به دستفروشان به هر شکلی و تحت هر نامی بدون هیچ قید و شرطی مردود و محکوم است و اگر محاکمه ای در کار است قبل هر کس میبایست دولت و محافظان دولت و سرمایه محاکمه شوند. برای اینکار تمامی دولت ها موظفند که برای تمامی شهروندان جامعه بدون استثنا شغل مناسب با شرایط مناسب برای یکایک شهروندان تامین نمایند و تمامی شهروندان از یک سطح حقوقی و اقتصادی و ازادی یکسانی برخوردار گردند. اگر این کار از آنها بر نمیاید چرا کنار نمیروند. حقیقت این است که آنها حافظ یک وضعیت و یک قانون نه برای تامین زندگی و رفاه همه شهروندان بلکه تامین کننده منافع طبقه سرمایه دار و همه اعوان و انصارشان میباشند. طبقه کارگر و مردم ستم دیده و محروم باید در بیکاری و فقر نگاه داشته شوند تا امکان هیچ تغییر و تحولی را نتوانند فراهم کنند. انها سرکوب و تحقیر میشوند تا مجال هیچ "توطئه ای" و انقلابی نداشته باشند. اتحاد و سازمانها و رهبران اعتراض کارگران باید خفه شوند و دستگیر و خانواده هایشان محروم شود تا درس عبرتی برای دیگران باشد و این به سادگی یعنی تاریخ مبارزه طبقاتی و تاریخ همه جوامع بشری که تا هم اکنون وجود داشته است. هر خزعبلات دیگری که در توصیف این شرایط تحویل ما میدهند بی ارزشند و باید از ذهن و تلاش ما دور شوند.
ما کارگران چاره ای جز آگاهی به این وضعیت،
اتحاد برای تغییر و سازمان و مبارزه برای بر انداختنش نداریم.
*********************
بخش چهارم
در بخش های قبل در رابطه با کار کودکیم در کوره پزخانه، کار در مزارع و کار ساختمانی نوشتم. در این بخش به توضیح شرایط و وضعیت کار در مناطق مرزی و شغل خطرناک کولبری می پردازم.
کولبران برای بقای حیات و ادامه "زندگی" در جامعه سرمایه داری در ایران ناچار از رفتن به پیشواز مرگ هستند. در بیکاری گسترده جوانان در شهر و روستاها در نوار های مرزی این "انتخاب" بویژه بر روی آنها و خانواده هایشان باز است!
قبل از پرداختن به این بخش مقدمات ورود به این شغل را لازم است بنویسم.
سال چهارم دبیرستان رشته علوم تجربی بودم و برای کنکور خود را آماده می کردم. علیرغم اینک امکانات و حمایتی داشته باشم نسبتا دانش آموز خوبی بودم . دوستان و اطرافیان من را می شناختند. همه انتظار داشتند که من در رشته پزشکی و یا رشته بسیار خوب دیگری قبول می شوم.
"بدشانسی" البته که در خانواده های کارگری یک قاعده است! از بد شانسی من همزمان با امتحانات کنکور یکی از برادرانم همراه با چند نفر دیگر به اتهام همکاری و هواداری از حزب دمکرات در شهر بوکان از سوی نیروهای اطلاعاتی جمهوری اسلامی ایران دستگیر شدند. تعدادی از آنها بدون هیچ گونه محاکمه و دادگاهی اعدام شدند. بقیه هم با مجازاتهای سنگین و تبعیدی و زندانی طولانی حکم داده شدند.
همزمان با دستگیری برادرم نیروهای اطلاعاتی از پدرم برای آزادی اش بدون اینکه تفهیم اتهام و یا محاکمه و یا حکمی برایشان صادر گردد، در خواست رشوه میکردند. پدرم هم مانند هر انسان دیگری از ترس جان فرزندش این کار را کرد. سرمایه چندین ساله کار و زحمت ما و خودشان که از طریق ماست فروشی پس انداز کرده بودند برای آزادی برادرم به عنوان رشوه به نیروهای اداره اطلاعات داده بود. بالاخره بعد از دستگیری و ماهها سلول انفرادی به جای آزادی ، ۵ سال زندان تعزیری و تبعید به زندان ارومیه حکم داده شد! این وضعیت جدید برادرم که همسر و یک بچه هم داشتند وضعیت اقتصادی ما را بحرانی تر کرد. شرایط جدید تاثیر روحی عمیقی بر خانواده ما و خصوصا من در آن شرایط که برای کنکور خود را آماده میکردم وارد کرد، تاثیری که به هیچ وجه دیگر برایم جبران پذیر نشد. کم کم متوجه میشدم که چرا فرزندان دختر و پسر خانواده های کارگری و محروم با همه استعداد، تلاش، آرزو و علاقه به یک زندگی بهتر ناچار از ترک تحصیل و تامین زندگی بخور و نمیر میشوند. این هم از آن "بدشانسی" هاست!
با این حال آرزوی قبولی در رشته خوبی گذر کرد توانستم تربیت معلم قبول شوم . در اولین مرحله از سوی اداره حراست اداره استان آذربایجان غربی بخاطر مسائل اعتقادی یعنی بی باوری به قران و نماز نخواندن رد صلاحیت شدم. بطورکلی روحیه ام خراب شده بود. از آنجا که در طول زندگی با زحمت و کار سنگین و تحمل شرایط بسیار دشوار بزرگ شده بودم آرزو داشتم رشته ای مناسبی قبول شوم تا بتوانم در آینده جان هزاران کودک کاری مشابه خودم را نجات دهم. تصوری که هرگز به واقعیت نپیوست و در قالب رویا برایم باقی ماند. اما هنوز فرصت داشتم و به همین دلیل تصمیم گرفتم که دوباره تلاش کنم و رشته مناسبی قبول شوم . برای این کار مجبور بودم که سربازیم را به پایان برسانم.
به سربازی رفتم در تقسیمات ابتدایی به عنوان یادگیری توپ ٢٣ میلیمتری پدافند یک دوره سه ماهه در تبریز دیدم و بعد به تهران اعزام شدم و در پادگان نیروی هوایی فرودگاه مهرآباد دوره سربازی را به اتمام رساندم.
هزینه راه و خرج و مخارج سنگین سربازی را از طریق فروش سیگار در می آوردم . برای اینکار از بوکان به منطقه مرزی و شهرستان پیرانشهر می رفتم و معمولا 5 بوکس سیگار را از آنجا می خریدم و با همان لباس های نظامی که داشتم با خود در داخل ساک به بوکان می آوردم . سیگار در این تعداد جز کالاهای قاچاق بود و آنها را در بسته های مواد لباس شویی و بسکویت و ... بسته بندی و جاسازی میکردم و با همان لباس نظامی آنها را برای فروش به تهران می رساندم.
دوستانی در درب دژبانی فرودگاه مهراباد داشتم که آنها هم مثل خودم سرباز بودند و راحت سیگار را از طریق دوستی با آنها به داخل پادگان میبردم . در داخل پادگان یک بوفه نظامی بود که یک درجه دار نظامی آن را اجاره کرده بود که در بوفه سیگار هم می فروختند .مسئول فروش بوفه یک سرباز و دوست صمیمی من بود به همین لحاظ در فروش سیگار به من کمک می کرد و تازمانی که سیگار های من تمام نمی شد سیگار بوفه را نمی فروخت. از این طریق من هزینه راه و خرج و مخارج خود را در می آوردم.
خلاصه سربازی را تمام کردم و می بایست به کاری مشغول می شدم وضعیت اقتصادی و مالی ما هم چنان خوب نبود که من بیکار باشم و دوباره ادامه تحصیل بدهم. هر چند پدر و مادرم زحمت فراوانی را برای بزرگ شدن ما کشیده بودند و به خاطر ما خود را از هرگونه امکانات و لذت های زندگی محروم کرده بودند با این وجود هرگز از احساس مسئولیتی که نسبت به ما داشتند دست نکشیدند. دو خواهرم ازدواج کرده بودند و برای سه برادرم هم توانسته بودند کمک کنند که ازدواج کنند. این کار ساده ای نبود در این جامعه با حاکمان حافظ سرمایه داران و بشدت سرکوبگر و ستمگر در مورد کارگران و مردم ستمدیده. برادران و خواهرانم دنبال زندگی خودشان رفته بودند و علاوه بر اینکه کوچکترین کمکی به پدر و مادرم نمی کردند بلکه مدام از دسترنج و اندوخته ناچیز مادرم که با ماستفروشی بدست می آورد استفاده میکردند. پدر و مادر انسانهای بسیار زحمتکشی بودند و سالهای طولانی به کار دامداری مشغول بودند. این شغل خسته کننده آنها را از پای دار آورده بود تا حدی که پدرم زیر بار کار سخت دست چپش فلج شده بود و انسان که به رخسار درهم شکسته شان نگاه می کرد خجالت میکشید که با دسترنج آنها زندگی کند. این وضعیت برای من خیلی نگران کننده ، سخت وغیر قابل تحمل بود.
ناچارا و با یک تصمیم غیر قابل تصور که هیچکس هم فکرش را نمی کرد برای همیشه ترک تحصیل کردم. وضعیتی که پیش روداشتم بطور کلی داغانم کرده بود. کسی هم در آن شرایط درکم نمی کرد. شرایط واقعا برای من غیر قابل تحمل بودند. به روی خودم نمی آوردم و کسی هم متوجه نمیشد. پدر و مادرم بارها می گفتند دوباره درس بخوان تا بتوانی به یک نتیجه خوب برسی و آینده ای داشته باشی. در جواب آنها میگفتم که من درس خواندن را دوست ندارم درصورتیکه نمی دانستند که من به زندگی و وضعیت آنها نگاه میکردم که زندگی مشقت بارشان آینه واقعیت های تلخ زندگی بود. فارغ از وضعیت عمومی جسمانی پدرم ،دستهایش بعلت کار زیاد ورم کرده بود، کف دست هایش همه سیاه و زبر و کلا ترک خورده بود، ناخن انگشتانش هر کدام به شکلی تغییر کرده بود، یک جفت جوراب محکم و کلفت ( جوراب زندانی میگفتند ) سالهای مدیدی و مداوم در فصل های متفاوت پایش بود که جوراب قسمت سر انگشتان و پاشنه پایش تمام سوراخ شده بود و نوک انگشتان و پاشنه پایش همه ترک برداشته بود. مادرم در سرمای سخت زمستان ساعات طولانی در میدان ماست فروشی، به شیر و ماست فروختن مشغول بود و علاوه بر اینکه نان آور خانه بود وظیفه سنگین خانه داری هم رو دوشش بود. من در آن شرایط چگونه می توانستم که بگویم که به درس خواندن علاقه دارم؟ یک موضوع چندش آور همیشگی هم در ساعات انشا در مدرسه داشتیم که مرتب به ذهنم بر میگشت تکرار میشد آنهم موضوع انشا " علم بهتر است یا ثروت" و یادم هست که هیچوقت جز آن بخشی نبودم که بنویسم "علم بهتر است از ثروت"! چون واقعا زندگی از همان دوران کودکی به من آموخته بود که انسانهای بدون پول و ثروت در این جامعه بدون ارزش هستند جامعه ای که همه چیز، از وجدان تا دارو و کلا همه شئون زندگی، بر محور پول ارزشی دارد.
خلاصه توانسته بودم از فروش سیگار در سربازی علاوه بر خرج و مخارج خودم پس اندازی هم داشته باشم.از لحاظ انتخاب کار و شغلی برای ادامه زندگی آنطور که به نسبت خانواده ام هم احساس راحتی میکردم، مستقل عمل میکردم. این بار شغل کولبری را برای زنده ماندن انتخاب کردم.
به توضیح در باره شغل کولبری برگردم. ضمنا این بخش تنها به منطقه ای مربوط است که من در آن منطقه یا بخش مرزی کار کرده ام و احتمالا در دیگر قسمت های مرزی کولبری یا کار کردن در این مناطق به شکل دیگری صورت بگیرد و شرایط و وضعیت کارگران در دیگر نقاط مرزی متفاوت باشد.
کولبر کیست؟ کولبری چه نوع شغلی است ؟ وضعیت زنان کولبر به چه صورتی است؟ سیاست دولت راجع به کولبری چیست ؟ کولبری به چند دسته تقسیم می شود؟ چه نوع کالاهای حمل و نقل می شود؟ به چه کالاهای قاچاق گفته می شود؟ فعالین کارگری در این راستا چه اقداماتی را در دستور کار خود قرار داده اند؟
کولبر یا حمل کننده کالا
به آن دسته از کارگرانی گفته می شود که در نبود کار و امنیت شغلی ناچارا نیروی کار خود را با اشکال مختلف در مناظق مرزی برای رونق بخشیدن به سفره خالی از نان میفروشند، حتی با آگاهی به اینکه ممکن است هر لحظه مرگ در انتظارشان باشد.
کولبران مجبورند کالا را با دستمزد ناچیزی از طریق جاسازی در زیر لباس های خود و یا ساک دستی ، حمل به صورت کول و پشت ، حمل با حیوانات ، حمل با ماشین و در اشکال متفاوت حمل کنند.
کالا
به اجناسی گفته میشود که کولبران آن را در اشکال مختلف حمل می کنند .
معمولا کالاها از نوع چای، سیگار، لاستیک خودرو، پارچه، لوازم آرایشی، لوازم خانگی، وسایل برقی و الکترونیکی، تزیینات و بدلیات و... بودند که از مناطق مرزی وارد خاک ایران می شدند و معمولا کالاهای همچون وسایل ظروف آشپزخانه ، بنزین ، نفت ، گازوئیل و... بودند که از ایران خارج و به عراق برده میشد.
کالای قاچاق
زمانیکه کالا در دست کولبر است و می خواهد و یا قصد دارد آن را حمل کند به آن کالای قاچاق می گویند.همین کالاها که اسم قاچاق دارد، در بازار توسط بازاریان کوچک و بزرگ به خرید و فروش می رسند بدون اینکه اسم قاچاق روی آنها ذکر شود! اگر یک کولبر می تواند تا وزن ١٠٠ کیلو کالا را با خود و با کول حمل کند تا دستمزد ناچیزی بگیرد آن کالا یا جنس از سوی دولت جمهوری اسلامی ایران قاچاق نامیده می شود درصورتیکه دولت و بورژوا ها با صد ها و میلیون ها تن از این کالاها و اجناس را با ترانزیت حمل می کنند و در انبار های خود برای سود دهی بیشتر ذخیره می کنند بدون اینکه اسم قاچاق روی آنها گذاشته شود.
پس هرنوع کالا یا جنس برای کسانیکه نان شب شان را از طریق حمل کالا یعنی کولبری تامین میکنند قاچاق محسوب می شود.
روش های حمل کالا
به چهار شیوه مختلف کالا توسط کولبران حمل می شود:
١ـ از طریق جاسازی زیر لباس ، چادر و یا در زیر کت و شلوار و گاها در ساک دستی های خود جا می دادند.
سالهای گذشته به این دسته "چترباز" می گفتند و این دسته معمولا سیگار را با خود حمل میکردند که اکثریت آنها زنان بیکار یا دانش آموز که همگی نان آور خانواده بودند. آنها مجبور بودند که به مانند مسافرین از همه شهرها با مینی بوس بین شهری تردد کنند وبرای خریدن چند بوکس سیگار به پیرانشهر و مریوان می آمدند و هر روز ساعات های طولانی این راه را همراه با خطرات آن می پیمودند.
این دسته می بایست که مسیرهای زیادی را طی میکردند تا به سلامتی به مقصد می رسیدند مثلا در فاصله بین پیرانشهر تا مهاباد 3 پست بازرسی وجود داشت. نیروهای سپاه و انتظامی در فاصله این پست ها کمین هم داشتند. این دسته بیشتر در ایست و بازرسی ها توسط نیروهای رژیم دستگیر می شدند . البته در بین راه و در جاده ها و بعضی مواقع در داخل ترمینال ها هرازگاهی هم مامورین برای گرفتن رشوه کمین میکردند.
این دسته از کاسبکاران در ایست و بازرسی ها چهره و رخسارشان از ترس دستگیری و ضبط اموال رژیم به طورکلی عوض می شد و رنگ صورتشان زرد میشد. هر ایست و بازرسی برای این دسته در واقع یک بار به پیشواز مرگ رفتن بود.
کسانیکه به این شغل روی آورده بودند رانندگان مینی بوس های بین شهری آنها را به خوبی می شناختند و به همین لحاظ کرایه بیشتری از آنها میگرفتند و اگر هم اعتراض می کردند رانندگان آنها را سوار نمی کردند و این دسته علاوه براینکه اغلب به مامورین دولتی سپاه و نیروی انتظامی رشوه می دادند میبایست به این رانندگان هم مبلغی باج می دادند.
٢ ـ دسته ای دیگر که معمولا یک کارتن تا دو کارتن سیگار یا کالای دیگری را با خود مثلا از شهرستان پیرانشهر به شهرستان های بوکان، سقز، مهاباد،میاندواب و نقده و ... حمل می کردند.
این دسته معمولا چند نفر با هم یک ماشین را کرایه می کردند و قبل از ایست و بازرسی ها پیاده می شدند و کالای خود را به پشت می بستند و آن را با کول حمل می کردند و بعد از ایست و بازرسی ها دوباره به کنار جاده می آمدند و دوباره سوار ماشین کرایه اشان می شدند این دسته معمولا 2 تا 3 ایست و بازرسی کالای خود را با کول حمل می کردند و بدین شیوه ساعات ها طولانی و در مسیر های پر پیچ و خم راه طولانی را می پیمودند.
مامورین دولتی یعنی سپاه و نیروی انتظامی برای این گروه کمین میکردند و گاها به روی آنها هم تیراندازی می کردند . البته بیشتر که آنها را دستیگر می کردند از آنها در قبال آزادیشان رشوه می گرفتند.
٣ ـ این دسته نسبت به دسته یک و دو از امکانات و پول بیشتر برخودار بودند و می توانستند کالای بیشتری بخرند. منبع این پول و امکانات، قرض کردن بود یا مختصر طلایی که همسرانشان داشتند. آنها کالای خود را از پیرانشهر تا شهرهای بوکان،سقز،مهاباد،میاندواب،نقده و حتی به شهر های بزرگ همچون تهران و کرج و... با ماشین خود یا ماشین کرایه حمل می کردند.
این دسته با خطرات زیادی روبرو بودند هم جانشان و هم سرمایه اشان در خطر بود . مامورین دولتی در صورت مشکوک شدن و گاها هم برای تفریح و خوشی خود به آنها مستقیما تیراندازی میکردند. آنها مجبوربودند انواع راه های پر پیچ و خم و خطرناک را برای به مقصد رسیدن انتخاب کنند که علاوه بر این همه خطراتی که پیش رو داشتند خطر واژگون شدن ماشین و تصادفات هم جان آنها را بطورکلی تهدید می کرد.
این دسته مجبور بودند تمام تلاش خود را بکار گیرند که از سوی مامورین سپاه و نیروی انتظامی دستگیر نشوند چون در صورت دستگیر شدن علاوه بر ضبط کالا یا به عبارتی آسانتر ضبط هست و نیستشان، میبایست جریمه های سنگینی را هم پرداخت می کردند و یا حکم زندان برایشان صادر می شد.
به همین خاطر هم گاها صاحبان کالاها که به کمین نیروهای دولتی می افتادند مجبور بودند به خاطر حفظ سرمایه اندکی که با هزاران بدبختی جمع کرده بودند فرار کنند و در هنگام فرار دچار تصادف هم می شدند و گاهی هم که محاصره می شدند مجبور بودند که کالا ها یا ماشین و وسایل خود را از ترس جریمه رها کنند که به دست نیروی های سپاه و انتظامی می افتاد و مصادره میشد.
۴ ـ این دسته کسانی بودند که از کوه های مرزی و صعب العبور و راه پر پیچ و خم و خطرناک میبایست که کالا و اجناس خود را با کول یا استفاده از اسب ساعت ها و کیلومتر ها حمل می کردند.این کولبران هم دو دسته بودند:
کولبرانی که برای تجار بزرگ و کوچک کار میکردند و این کولبران نیروی کار خود را به آنها می فروختند و در قبال هرکارتن کالا که به مقصد می رساندند مبلغ بسیار ناچیزی میگرفتند مثلا آنموقع برای هر کارتن سیگار ٢٠٠٠ تومان پول می گرفتند.
الف ـ این دسته از کولبران معمولا گروههای متفاوتی را با هم تشکیل می دادند و آنها با هم کار گروهی میکردند مثلا یک تاجرسرمایه دار ١٠ تا ٢٠ کولبر را و گاها بیشتر به کار دعوت میکرد و نیروی کار آنها را می خرید و سرانجام کالای مورد نیازشان را از بازارچه های مرزی عراق با کول این چند نفرکولبر در یک ساعات و یک موقعیت مشخص به داخل شهرهای مرزی ایران به شکل گروهی حمل و جابجا می کردند.
این دسته هم خودشان دو گروه متفاوت بودند : سرمایه دارانی که راه را به طور کلی از نیروی انتظامی و سپاه می خریدند و با آنها شریک و همدست بودند و کالای خود را خیلی راحت و بدون درد سر حمل می کردند معمولا این دسته بیشتر مواد مخدر و مشروبات الکلی را حمل میکردند و مامورین جمهوری اسلامی علاوه بر اینکه به این دسته کاری نداشتند بطورکل شریک و همدست آنها هم بودند.
دسته دیگر که به صورت گروهی کالاهای خود را وارد میکردند یک نفر را به عنوان پیشبار همراه داشتند و وظیفه پیشبار امتحان کردن راههای کولبران بود اما این روش هم چنان تضمینی نبود و گاها این گروه هم دستگیر می شدند و کالاهایشان ضبط می شد، جریمه سنگین هم می شدند و مورد ضرب و شتم نیروهای دولتی قرار میگرفتند. نیروهای انتظامی و سپاه مستقیما روی این دسته از کولبران تیراندازی می کردند و جان آنان برای پیدا کردن یک لقمه نان همیشه در خطر بود.
ب ـ کولبرانی که با سرمایه اندکی که داشتند و می توانستند برای خود کالای مورد نیاز خود را بخرند کالایشان را با کول و یا حیوان از بازارچه های مرزی عراق به داخل شهرهای مرزی ایران می اوردند.
این دسته از کولبران چند نفر با هم جمع می شدند و با هم کالا هایشان را با کول یا حیوان حمل میکردند جان این دسته از کولبران نیز همیشه در خطر بود و نیروهای سپاه و انتظامی جمهوری اسلامی مستقیم به قصد کشتن آنها تیراندازی می کردند.
زنان کولبر
زنانی بودند که برای تامین نیاز های اولیه زندگی و رونق بخشیدن به سفره های خالی از نان ناچارا به کارهای مرزی روی آورده بودند. این زنان بیشتر از شهرهای بوکان ، مهاباد، نقده بودند که بیشتر سیگار را خرید و فروش میکردند. انها میتوانستند که تنها چند بوکس سیگار را حمل کنند و در زیر شلوار و چادر و یا ساک دستی کوچک جا دهند و شهر به شهر و ترمینال به ترمینال کالای خود را به مقصد می رساندند.
زنانی که در این مسیر ها سیگار حمل می کردند چهره های شناخته شده ای برای فروشندگان و رانندگان و مسافرین و مامورین نیروی انتظامی و سپاه بودند و با هزار ترس و لرز کالای خودر را به مقصد می رساندند و به هیچ وجه از دست فروشندگان و مامورین رژیم و همچنین رانندگان در امان نبودند و بعضا مورد تجاوز قرار میگرفتند.
فروشندگان ،کالا های خود را در منازل تحویل خریدار می دادند و اتفاق می افتاد که برخی از این زنان در اولین مرحله مورد تجاوز فروشندگان در خانه های خود واقع می شدند.
زنان و مردان قبل از ایست و بازرسی ها پیاده می شدند و راه طولانی را طی می نمودند تا ایست و بازرسی را پشت سر بگذارند و گاها در کمین نیروهای دولتی سپاه و انتظامی می افتادند معمولا مردان فرار میکردند و زنان گیر می افتادند و در ازای آزاد کردن و در برابر حق سکوت به آنها تجاوز می کردند.
مامورین نیروهای جمهوری اسلامی که با هم در یک ایست و بازرسی بودند همه با هم همدست و شریک بودند، شریک به این معنی که هرچه با همدیگر از طریق دزدی و غارت و رشوه و فروش کالاهای ضبط شده بدست می آوردند با هم تقسیم میکردند و علاوه بر اینها شریک فساد و تجاوز هم بودند. مامورین جمهوری اسلامی زنهایی که چند بوکس سیگار را با خود در با مینی بوس حمل میکردند به خوبی می شناختند آنها زنی را که مد نظرشان بود به هنگام کنترل در ایست و بازرسی از مینی بوس پیاده میکردند و او را به داخل ایست و بازرسی می بردند و معمولا شب آنها را نگه می داشتند و درقبال آزادی همراه چند بوکس سیگارشان به شکل گروهی به آنها تجاوز میکردند.
معمولا ماشین های که کار حمل کالا میکردند یا در این مسیر ها تردد می کردند زنانی که چند تا بوکس سیگار را با خود حمل می کردند همراه خود سوار می کردند و گاها از آنها حق کرایه راه را نمی گرفتند یا کمتر می گرفتند و آنها را به مقصد می رساندند و در عوض به آنها تجاوز میکردند و متاسفانه زنان از سوی رانندگان هم در امان نبودند.
مشکلات و معضلات پیش روی کارگران مرزی یا کولبران
بیکاری، عدم امنیت شغلی ، سیاست دولت، عدم وجود مراکز کار و صنعت ، سیاست غلط دولت در رابطه با طرح روستاییان و کشاورزان و دامداران و موج بیکارسازی و مهاجرت به شهرها و تورم عوامل اصلی روی آوردن بخش عظیمی از کارگران به این شغل خطرناک بود که مجبور بودند به عنوان کولبر به کارهای مرزی روی بیاورند.
کولبران یا کارگران مرزی کالای خود را که بار سنگینی است ساعت ها و کیلومتر ها با پای پیاده از مناطق صعب العبور با کول حمل میکنند و پست های بازرسی و کمین های نیروهای نظامی و انتظامی را پشت سر میگذارند و از گلوله و مین هم عبور میکنند تا بتوانند به سفره خالی خانوانده رونقی بدهند.
رژیم جمهوری اسلامی ایران بدون اینکه توانسته باشد جلو این سیل عظیم بیکاری را بگیرد و یا اقدامی برای این معضل بیکاری بیندیشد و یا شغلی برای آنها جایگزین کند عملا و مستقیم از سوی نیروهای خود بیرحمانه به سوی این دسته از کارگران مرزی یا به عبارت دیگر کولبران، تیراندازی و شلیک می کند و بدین وسیله کولبران و یا حیوانات آنها را میکشد و یا زنده زنده می سوزاند و یا آنها را مجروح می کند.
دولت جمهوری اسلامی ایران علاوه بر به خاک و خون کشیدن کولبران و حیوانات آنها همچنین مجازات زندان و جریمه های سنگین را برای کولبران در نظر گرفته است . از آنجا که کولبران هیچ وسیله دفاعی از خود ندارند مجبورند که کالا، حیوان و ماشین خود را رها کنند تا از پرداخت هزینه های سنگین جریمه و زندان دوری جویند و ناچارا فرار را بهترین وسیله دفاعی در برابر خود قرار دهند وآنها مجبورند که از منطقه یا محله یا مکانی که در آن درگیر شده اند بگریزند.
علاوه بر اینکه دولت باعث و بانی مرگ صدها کولبر و حیوانات آنها بوده است و مستقیم بر روی آنها تیراندازی کرده کولبران با عوامل و مشکلات دیگری نیز روبرو هستند. کاشتن و استتار کردن مین های انفجاری توسط رژیم برای کشتن انسان ها و خصوصا کولبران مرزی یکی از این عوامل است. کولبران هنگام فرار بعضا روی مین های کاشته شده میروند و همراه اسبهایشان کشته یا زخمی میشوند و آنها منظما قربانی سیاست انسان کشی رژیم می شوند.
کولبران یا کارگران مرزی علاوه بر این موارد با عامل دیگری نیز روبروهستند آن هم عوامل طبیعی هستند با بارش برف و کولاک کولبران معمولا به علت کوههای مرتفع و منطقه صعب العبور و پر پیچ وخم، راه خود را گم می کنند و در محاصره برف و کولاک قرار میگیرند و گاها سقوط بهمن نیز جان آنان را می گیرد.
٢
این ها مشاهدات تجارب شخصی و تعریف من از این شغل بود. به ادامه وضعیت خودم در این شغل برگردم.
گفتم که بعد از اتمام سربازی من اجبارا ترک تحصیل کردم و به کار مرزی روی آوردم . در مدت زمان سربازی توانسته بودم که مبلغ پولی را پس انداز کنم که با این مبلغ می توانستم حدودا ١٠ بوکس سیگار بخرم .کار کوره پزخانه و دامداری و کار در مزارع و همچنین کار ساختمانی به اندازه کافی توان و نیروی کاری را از من گرفته بود و با توجه به ازار و اذیت های که هنگام کار کشیده بودم به طور کلی از این نوع کارها متنفر بودم و به راحتی هم که نمی توانستم یک کار مناسب و دائمی برای خود اختیار کنم به همین دلیل به شغل کولبری روی آوردم.
ابتدا از شهرستان پیرانشهر روزانه ١٠ بوکس سیگار را می خریدم و زیر لباسهایم جا می دادم واز شهرستان پیرانشهر سوار مینی بوس می شدم تا ترمینال شهرستان نقده و در آنجا مینی بوس را عوض می کردم و سوار مینی بوس شهرستان مهاباد می شدم و از ترمینال مهاباد دوباره مینی بوس را به مقصد شهرستان بوکان عوض می کردم . پیمودن راه طولانی و عوض کردن مینی بوس ها جدا از ترس دستگیری خود کسل و خسته کننده بود. خلاصه بعداز ظهر که به بوکان میرسیدم ١٠ بوکس سیگار را می فروختم و خودم را برای فردا آماده می کردم.
ساعت ٣ بامداد به همراه چند نفر دیگر برای خریدن چند بوکس سیگار حرکت می کردیم و با توجه به اینکه صبح زود ترمینال بسته بود و مینی بوس ها معمولا تا ساعت ۶ صبح حرکت نمیکردند ما ناچار بودیم که با اتوبوس های که از تهران به مقصد ارومیه و یا نقده و یا پیرانشهر در حرکت بودند سوار شویم و گاها در سرمای شدید شب ساعات ها منتظر اتوبوس می ماندیم و گاها آتش کوچکی را برای گرم کردن خود درست می کردیم .تمام تلاش ما این بود قبل از غروب افتاب به بازارخرید و فروش سیگار بوکان می رسیدیم تا بتوانیم چند بوکس سیگارمان را بفروشیم. معمولا درساعت های ٤ تا ۶ به بوکان می رسیدیم و گاها روزهای که دیر برمی گشتیم بازار تعطیل می شد و نمی توانستیم سیگار هایمان را بفروشیم به همین لحاظ مجبور بودیم که فردایش کار را تعطیل کنیم چون دستمایه ما همان چند بوکس سیگار بود که داشتیم.
در بین راه ٣ ایست و بازرسی ثابت قرار داشت که بدون استثنا تمام اتومبیل ها و وسایل نقلیه عمومی را بازدید و کنترل می کردند. یکی از ایست و بازرسی ها در بین شهرستان پیرانشهر - نقده بود که به اسم ایست و بازرسی دوآب معروف بود و یکی دیگر هم نرسیده به شهرستان نقده بود و دیگری در بین شهرستان نقده - میاندواب و مهاباد بود که به اسم ایست و بازرسی سه راه دارلک معروف بود. علاوه براین ٣ ایست و بازرسی ثابت که در مسیر راه مان قرار داشت گاها در بین راه نیرو های سپاه و نیروی انتظامی موقتا در بعضی از سه راه ها یا پیچ های خطرناک برای کسانیکه کالا حمل می کردند کمین می گرفتند و تمام وسایل نقلیه را بازدید و کنترل می کردند . جدا از این موارد نیز گاها نیرو های دولتی در ترمینال ها به کمین برای رشوه گرفتن می نشستند.
مامورین دولتی در این ایست و بازرسی ها رشوه می خوردند و آنوقت از هر اتومبیل در هر ایست و بازرسی ١٠٠٠ تومان می گرفتند و کسانیکه سیگار حمل می کردند و داخل اتومبیل بودند به تعداد نفرات ١٠٠٠ تومان را بین هم تقسیم می کردند. خلاصه از سود چند بوکس سیگار می بایست مبلغی را برای مامورین دولتی به عنوان رشوه در نظر می گرفتیم .و گاها چند نفر را برای نمایش و یا در راستای منافع خود از اتومبیل پیاده می کردند و به داخل ایست و بازرسی می بردند چند ساعت بعد و گاها یک روز بعد که کالاهای آنها ضبط میشد انها را آزاد می کردند.
بعد از مدتی که با توجه به وضعیتی که در بالا توضیح دادم توانسته بودم مبلغ اندکی بر دستمایه ام بیفزایم که روز های زیادی را صرف این شغل کرده بودم . این بار می توانستم نیم کارتن سیگار یعنی ٢۵ بوکس سیگار را بخرم. برای همین کار تصمیم گرفتم که از طریق کول نیم کارتن سیگار را حمل کنم.
برای این کار 4 نفر بودیم یک ماشین پیکان را کرایه می کردیم و معمولا ۴ صبح از بوکان برای خرید سیگار به مقصد شهرستان مرزی پیرانشهر حرکت می کردیم در پیرانشهر سیگار می خریدیم و همانجا سیگار ها را در گونی که به شکل ساک کوله پشتی درآورده بودیم جا می دادیم چندین کیلومتر قبل از هر ایست و بازرسی پیاده می شدیم و سیگارهای خود را که بار زده بودیم کول می کردیم بعد از ساعات های طولانی و کیلومتر ها پیاده روی بعداز ایست و بازرسی ها می آمدیم روی جاده و دوباره سوار ماشینی که کرایه کرده بودیم می شدیم .
هیچ امکان ارتباطی با راننده که ماشینش را کرایه کرده بودیم نداشتیم . تنها به شیوه تخمینی مدت زمانی که ما می بایست با پای این مسیر ها را پیاده می پیمودیم در نظر می گرفتیم و سر وقت هم ما و هم ماشین در مکانی که ما در نظر می گرفتیم همزمان ظاهر می شدیم و دوباره تا نرسیده به ایست و بازرسی دیگر سوار ماشین شده و دوباره همین کار را تا شهرستان بوکان ادامه می دادیم در کل 3 ایست و بازرسی ثابت در مسیر ما وجود داشتند و ما مجبور بودیم که هر سه ایست و بازرسی را بدین شکل رد کنیم.
معمولا در بین راه نیرو های سپاه و نیروی انتظامی جمهوری اسلامی کمین می کردند و کسانیکه کالا حمل می کردند دستگیر میکردند و کالاهایشان را ضبط می کردند و بعد آنرا از طریق دلالان خود در بازار می فروختند و یا رشوه سنگین را میگرفتند و بعضی را نیزهمراه ماشین شان به صورت نمایشی به دادگاه تحویل می دادند و دادگاه علاوه بر ضبط کالا ، آنها را جریمه سنگین میکرد. خوشبختانه در این مسیر رسم بر این بود که اگر یک راننده متوجه کمین نیروهای دولتی میشد با چراغ دادن ماشین و یا با علامت دست خود،دیگر ماشین های که در این مسیر تردد می کردند را باخبر می کرد و همه اتومبیل ها به شکل یکپارچه و متحدانه اقدام به این عمل میکردند و کسانیکه کالا حمل میکردند مسیر خود را عوض می کردند و یا توقف می کردند تا کمین برداشته میشد بعد حرکت می کردند.
این روش یعنی حمل کالا با کول و ماشین دومزیت خوب داشت یکی اینکه رشوه نمی دادیم و دیگری اینکه تعداد بیشتری بوکس سیگار را می فروختیم که منفعت بیشتر نسبت به اینکه چند بوکس سیگار را در زیر لباس جا بدهیم داشت اما مشکلات بیشتری هم داشت جدا از پیاده روی های طولانی گاها نیروهای دولتی برای این دسته از کولبران کمین می کردند و آنها به قصد کشتن هم تیر اندازی میکردند.
ما در ایست و بازرسی معروف به دوآب در بین شهرستان نقده و پیرانشهر بارها در کمین نیروهای دولتی گرفتار می شدیم و به محض اینکه متوجه کمین می شدیم همراه با باری که به کول داشتیم فرار می کردیم نیروهای دولتی که جرات دنبال کردن ما را نداشتند بر روی ما به قصد کشتن تیراندازی می کردند گلوله ها از بیغ گوش ما رد می شدند و بیشتر به دوروبر ما می خورد .یکبار یک گلوله به پیراهن یکی از دوستانم خورد که فقط پیراهنش را سوراخ کرده بود و هیچ اسیبی ندیده بود و خوشبختانه ما جان سالم به در بردیم .
یکبار هم در ایست و بازرسی سه راه معروف به سه راه دارلک مامورین نیروی انتظامی به راننده ماشین کرایه حمل سیگار ما مشکوک می شوند و تمام مدارک خود و ماشینش را از او می گیرند و به او قول می دهند اگر ما را لو دهد مدارکش را پس می گردانند و از او تعهد گرفته بودند با آنها برای دستگیر ما کمک کند ما در این مسیر می بایست که کوههای زیادی راساعات ها با پای پیاده و حمل سیگار با کول می پیمودیم و با توجه به اینکه در ارتفاع بالای کوه قرار داشتیم بر تمام منطقه و خصوصا ایست و بازرسی که هرچند فاصله زیادی از ما داشت اما مسلط بودیم .
آنروز تقریبا متوجه شده بودیم که مشکلی برای ماشین کرایه امان پیش امده است و ما فاصله طولانی را با پای پیاده و حمل کالا با کول پیموده بودیم که خستگی زیاد رمق راه رفت را از ما گرفته بود.نیروهای دولتی سوار ماشین کرایه ما می شوند آنها از یک کانال که در این مسیر بود پیاده می شوند و داخل کانال حالت گودی مانندی داشت که در دید ما نبود.ماشین به طرف جای که قبلا گفته بودیم و معمولا روزانه در انجا سوار می شدیم حرکت می کرد و ما نیز همزمان برای رسیدن به مکان مشخص در حرکت بودیم . همه ما بدون استثنا متوجه شدیم که اتومبیل در داخل گودی توقف کرده است و بعد حرکت کرده است به همین خاطر کاملا مشکوک شده بودیم . یکی از ما دست خالی به طرف ماشین رفت که ببینیم وضعیت از چه قرار است و بقیه از دور نظاره گر بودیم. دوست ما می بیند که ظاهرا هیچ مشکلی نیست راننده ماشین میگوید چرا نمی آیید! زود باشید !چیزی نشده است !همه چیز خوب پیش میرود و مثل دیگر روزهاست! دوستمان دست تکان می دهد به نشانه اینکه چیز خاصی نیست ما نیز دوان دوان به سوی ماشین در حرکت هستیم بی خبر از اینکه برایمان داخل کانال کمین کرده اند. موقعی که سیگار ها را داخل ماشین می گذاشتیم همه دوستان به راننده گفتند اگر مشکلی نیست چرا داخل کانال توقف کردید راننده ماشین هم در جواب گفت مطمئن باشید مشکلی نیست من کار دستشویی داشتم به همین خاطر هم در داخل کانال توقف کردم. ماشین به حرکت در می اید و کم کم به کانال نزدیک می شود که یک دفعه راننده میگوید من مجبور بودم که به شما دروغ بگویم در جاده خاکی ،تقریبا ماشین با سرعت ٣۵ تا ۴٠ کیلومتر در ساعت در حرکت بود به راننده گفتیم که همین جا ماشین را نگه دار که پیاده می شویم و فرار میکنیم و بعضی از دوستان با لفظ خشن و ناراحت دوباره تکرار میکنند نگه دار پیاده می شویم اما راننده جواب نمی دهد ناگهان یکی از دوستان درب را باز میکند و همراه کارتن سیگارش خودش را از ماشین به بیرون پرت کرد. راننده مجبور می شود توقف کند دیگر کار از کار گذشته بود و ما به کانال خیلی نزدیک شده بودیم و فرصت این را نداشتیم که از صندوق عقب ماشین بار هایمان را برداشته و فرار کنیم . مامورین سر رسیدند و ما را محاصره ، تفتیش و دستگیر کردند.
می دانستیم که مامورین دولتی رشوه خورند به همین خاطر سر موضوع رشوه به بحث پرداختیم. اگر ما را همراه سیگار هایمان می گرفتند تمام دارایی که داشتیم و در این مدت پیدا کرده بودیم را از دست می دادیم و به همین لحاظ سیگارها به قیمت جان ما بود و ماهم راحت از جان خود نمی گذشتیم. بالاخره به توافق رسیدیم و هرچه سود سیگار ها بود به عنوان رشوه به نیروهای دولتی دادیم .دیگر آنروز علاوه بر این همه دویدن ها و خستگی زیاد نیروهای دولتی توانسته بودند راه ما را کشف کنند.به همین لحاظ آن روز آخرین روز کاری ما در این مسیر و با این روش بود.
این بار و به شیوه دیگر به کار مرزی مشغول شدم و تصمیم گرفتم که در شهرستان پیرانشهر به کار کولبری بپردازم و به همین دلیل یک اتاق را در شهرستان پیرانشهر اجاره کردم و در بازار خرید و فروش کالا به دنبال کار برای کولبری گشتم تا بتوانم زندگیم را با شغل کولبری اداره کنم. چند روز بیکار بودم و چون کسانیکه کولبر می خواستند مرا نمی شناختند و من از شهرستان بوکان به آنجا رفته بودم و به همین دلیل به من کار هم نمی دادند.
از طریق یک دوست توانستم که برای یک سرمایه دار که کولبران زیادی هم داشت کار پیدا کنم. قراردادی در کار نبود و شفاها گفته بود برای هر کارتن ٢٠٠٠ تومان از منطقه مرزی حاجی عمران تا داخل شهرستان پیرانشهر به هر کولبری پرداخت می شود. من هم به مانند دیگر کولبران که ١٢ نفر بودیم برای این سرمایه دار کار میکردیم .من مجبورا این شرایط را پذیرفتم البته به هیچ وجه نمی دانستم که چقدر راه است و وضعیت راه چگونه است و به هیچ وجه از سختی راه چیزی نمی دانستم .همه از سردی هوا می گفتند و من تنها می دانستم که می بایست لباس گرم و سبک و کفش محکم و خوب باید پوشید.
ساعت ١٠ صبح به قصد حاجی عمران به راه افتادیم اولین روزم بود دیگر کولبران در راه سوالاتی از من می پرسیدند و می گفتند می توانی این راه را با ما بیایی؟ می توانید کالا را حمل کنید؟ توان و تحمل حمل کالا را دارید؟ می توانید در برابر سرما مقاومت کنید؟ موقع کمین نیروهای دولتی می توانی همراه با حمل کالا فرار کنی؟ میدانی که آنها بر روی ما شلیک می کنند و ما را می کشند؟ می توانی هنگام شکنجه مقاوت کنی و دوام بیاوری ؟ توان و قدرت چند کارتن داری که با خود حمل کنی؟ و سوالات مشابه دیگر که به جای گرفتن روحیه از این رفقای جدید روحیه ام بکلی داشت خراب میشد و پاهایم سست! اما راهی نبود.
هرچند برای اولین بار نبود که این کار را می کردم اما شرایط در این منطقه به گونه دیگری بود من راه را بلد نبودم راهی که تجربه آن را نداشتم و برای من خیلی سخت تر از کار قبلیم بود. کم کم به طرف حاجی عمران در حرکت بودیم و ساعت های طولانی و راه زیادی را پیموده بودیم و هرچه پیش می رفتیم راه به مراتب سخت و دشوارتر می شد. مناطق صعب العبوری بود که راه های پر پیچ و خمی داشت و از راههای باریکی می بایست عبور می کردیم. برخی راههای باریکی که می رفتیم پر از مین بود و دوستانم هر از گاهی مین های کاشته شده را به من نشان می دادند و به من هشدار می دادند که موقعی که در کمین نیرو های دولتی می افتیم مواظب باشم و نبایست که راه را گم کنم.
بدون بار و دست خالی راه را می پیمودیم و هنوز به مقصد نرسیده بودیم که احساس خستگی زیادی می کردم و خیلی استرس داشتم و در فکر خود می گفتم که من دست خالی نمی توانم راه بروم چگونه می توانم کالا را به سنگینی ٨٠ تا ١٠٠ کیلو گرم را با خود حمل کنم اما با توجه به اینکه یک اتاق را کرایه کرده بودم و می بایست که علاوه بر اجاره خانه خرج ومخارج خود را هم در می آوردم و تازه با هزار بدبختی توانسته بودم کاری رابرای خود پیداکنم.به همین دلیل به خودم روحیه می دادم که من هم مانند دوستانم می توانم کولبری کنم. به مقصد رسیدیم و بعد از استراحت کوتاهی در خانه های پلاستیکی و صرف شام که نان و پنیر بود برای بار زدن آماده شدیم تعدادی از دوستانم دو کارتن سیگار و تعدادی هم یک کارتن و نصف را برای بارزدن آماده می کردند من هم تصمیم گرفتم که دو کارتن سیگار را آماده کنم. دوستانم تعجب کردند و گفتند که اولین روز کاربا یک کارتن سیگار شروع کن با اسرار زیاد گفتم مشکلی نیست می توانم دو کارتن سیگار را حمل کنم.
هوا تاریک شده بود و مسئول گروه گفت بچه ها نیم ساعت فرصت دارید خودتان را آماده کنید و هر کسی سیگار میکشد اینجا سیگار بکشد چرا که در مسیر کسی حق سیگار کشیدن ندارد. بارها را کول کردیم و پشت سر هم به حرکت افتادیم تقریبا یک ساعات راه را پیموده بودیم خیلی خسته شده بودم اما به رخ خود نمی آوردم و خوشبختانه کسی هم در تاریکی هوا متوجه این امر نمی شد! کل بدنم خیس عرق شده بود و رمق راه رفتن نداشتم. در آن لحظات روزهای سخت و طاقت فرسای کار کودکیم در کوره پزخانه و دیگر شغل ها به ذهنم خطور میکرد، اما از اینکه برای یک شبانه روز ۴٠٠٠ تومان می گرفتم خوشحال بودم. همزمان نیرو می گرفتم و فکر می کردم در آینده نزدیک می توانم شرایط وخیم زندگیم را تغییر بدهم با این افکار سختی و دشواری راه را با جان و دل خریدم تا به مقصد رسیدیم.
این دفعه بارم را کمتر کردم و یک کارتن و نصف را کول می کردم که برایم مناسبتر بود هر چند پولش کمتر بود و برای هر بار ٣٠٠٠ تومان می گرفتم .من واقعا نمی توانستم که دو کارتن سیگار را با کول حمل کنم و به خود فشار بیاورم اگر این کار را برای مدت طولانی انجام می دادم دوام نمی اوردم و دچار بیماری های خطرناکی هم می شدم چون سابقه کمردرد شدید در کوره پزخانه هم داشتم.
برای مدتی بدین شکل برای صاحب کار جدید کار کردم و این دفعه خواستم که برای خودم کار کنم و با مبلغ پولی که از کولبری بدست آورده بودم می توانستم دو کارتن سیگار برای خودم بخرم . با چند نفر دوست شده بودم و آنها برای خودشان کار می کردند هرچند بار ها توسط نیرو های دولتی دستگیر شده و کالاهایشان ضبط شده بود و از وضعیت زندگی خودشان هم راضی نبودند. روز اول با آنها به حاجی عمران رفتم و یک کارتن و نصف سیگار را خریدم و فکر می کردم بعد از مدت کوتاهی می توانم پس انداز خوبی داشته باشم. این دوستان از دستگیری های خود تعریف می کردند و می گفتند که بارها به کمین نیرو های جمهوری اسلامی افتاده ایم و مجبورا و با زور اسلحه و با پای خود کالاهایمان را با کول به پاسگاه مرزی برده ایم و و بعد از ضبط کالا با چوبدستی که همراه داشته ایم حسابی کتک کاری و شکنجه شده ایم و گاها بدنمان هم خونی شده است. کسانی هم بودند که فرار کرده اند و نیروهای انتظامی و سپاه پاسداران مستقیما به قصد کشتنشان به آنها تیراندازی کرده اند.
همان روز نزدیک به شهرستان پیرانشهربه کمین نیروهای انتظامی افتادیم. تا ما را محاصره کرده بودند متوجه نشدیم.همان داستانی که دوستان قبلا برایم تعریف می کردند عملی شد. بعد از این همه راه پیمایی و خستگی زیاد ما را با زور و به شیوه وحشیانه ای و کاملا غیر انسانی همراه وسایلهایمان به پاسگاه مرزی بردند. در بین راه یکی از دوستانم گفت بگو اسمت علی محمودی است وشناسنامه همراه ندارم و من میگویم که همسایه ما است در غیر این صورت اگر بفهمند که تو اهل یک شهرستان دیگر هستی خیلی برایت سختتر تمام می شود. نیرو های دولتی این دوستان را که سابقه دستگیری هم داشتند می شناختند و بارها از آنها تعهد و امضا، گرفته بودند و فقط من برای آنها ناشناخته بودم .سوالاتی را همزمان با شکنجه و کتک کاری شروع کردند که دوستم میگفت من او را میشناسم او علی محمودی است و همسایه ما است . بالاخره بعد از یک کتک کاری خوب! و ضبط وسایلمان ما را آزاد کردند.من که بشدت از این اتفاق و بر باد رفتن دستمایه ام ناراحت بودم، دوستانم خوشحال بودند که کار به دادگاه کشیده نشده که زندان هم شامل حالمان میشد. آنچه بیشتر برای من مهم بود وضعیت پدر و مادرم بود.فکر میکردم در این شرایط روزی با دست پر به نزدشان برمیگردم. مادرم بویژه که برای تهیه اتاقی که در شهرستان پیرانشهر اجاره کرده بودم زحمت بسیار زیادی کشیده بود و در دقایق زحماتش موفقیت من را آرزوی میکرد، موفقیتی که با گذشتن از جان و خطرات بسیار باید بدست میامد. روز از نو روزی از نو! دوباره تلاش کردم که دستمایه از دست رفته ام را جبران کنم به همین منوال بعد از چند روز مجددا کار کولبری را شروع کردم. تنها پول باقی مانده از تمام تلاش ها و زحماتی که کشیده بودم نصف کارتن سیگار بود. با نیم کارتن سیگار کولبری را ادامه دادم تا اینکه توانستم دوباره یک کارتن سیگار از حاجی عمران بخرم و آن را در شهرستان پیرانشهر بفروشم. ماه ها گذشت، با وجود چنین زندگی که داشتم و علیرغم کار زیاد و سنگین و خستگی و دوندگی بیش ازحد، نتوانستم چیزی به پولم اضافه کنم و پس اندازی برای خانواده داشته باشم و رغبت برگشتن به بوکان را نداشتم و خجالت می کشیدم با این وضعیت نزد آنها بر گردم.
دوباره برای حمل کالا به حاجی عمران حرکت کردیم و به امید رونق بخشیدن به سفره خالی از نان به سوی پیرانشهر با هزاران امید و آرزو به مانند هزاران کولبر به حرکت افتادیم. آنروز شاید سیاه ترین روز این دوران و شاید سیاهترین دوران زندگیم شد. در یک روز برفی و همراه با بارش برف و کولاک که بار صد کیلویی بر کول داشتم و ساعات های طولانی در پیچ و خم های منطقه الصعب العبور مرزی در حرکت بودم به شهرستان پیرانشهر نزدیک شدیم که به دام و کمین نیروهای وحشی نظامی افتادیم. بوی باروت همه جا را فراگرفته بود چند نفر که جلوتر بودند زخمی شده بودند و فریاد میزدند که ما زخمی شدیم و فریاد کنان میگفتند که فلانی کشته شد برگردید و ....اما کار از کار گذشته بود و ما بطور کلی محاصره شده بودیم. با این وضع در این باتلاق خون راهی جز فرار نبود فراری که با کالا غیر ممکن بود بدون استثنا همه کالاهایشان را رها کرده بودند. در این محاصره خونین هر کسی راهی را برای فرار انتخاب کرده بود و پا به فرار میگذاشتند تا حداقل بدست نیروهای جنایتکار کشته یا زخمی نشوند و جان سالم بدر ببرند. من هم در فاصله چند متری مامورین که بشدت مشغول تیراندازی بودند خودم را به یک دره پرت کردم. رگبار گلوله به طرفم شلیک میشد و من در سرازیری دره بطور عجیبی غلت می خوردم تا بالاخره از دید آنها پنهان شدم و توانستم خودم را به جای امنی برسانم. روز بعد با یک کاروان دیگر با دست خالی و بدن کوبیده و لباس های پاره پوره به خانه ام برگشتم در حالی که لحظات و خطرات شب گذشته یک لحظه از ذهنم خارج نمیشد، از زنده ماندنم تعجب میکردم. چند نفر از دوستانم در این روز کشته و زخمی شدند.
این روز سیاه به این ترتیب با دست دادن جان چند دوست و زخمی شدن تعداد دیگری که زندگی بمراتب فلاکت بارتری پیدا کردند پایان گرفت و دار وندار من هم بر باد رفت.داشتم فکر میکردم که سالها زحمت که با نخ فروشی سیگار در سربازی شروع شد و به این جا ختم شد چگونه آرزوهای خوشحال کردن خانواده و سرو سامان دادن زندگی در همان اوایل جوانی به یاس تبدیل شد. ادامه تحصیل ممکن نمیشد، شغل و حرفه درست و حسابی غیر از کار در کوره پزخانه و کشاورزی و ساختمانی هم نداشتم . از شغل کولبری با چنین مصیبت و فلاکتی هم برای همیشه نفرت پیدا کردم. تصمیم گرفتم به نزد پدر و مادر پیرو زحمتکشم برگردم که راه دیگر و پناهگاهی امن تر و گرم تر از این برایم نبود. به کمک دسمایه اندکی که مادرم در اختیارم گذاشت به "دست فروشی" پرداختم. در فصل دیگر به شرح حال این بخش از زندگی خودم و دیگر هم طبقه ای هایم میپردازم.
در پایان این فصل هم باید تاکید کنم که:
جمهوری اسلامی به عنوان دولت یک نظام سرمایه داری و حافظ آن خالق هر نوع جنایتی علیه مردم زحمتکشی است که به طریق مختلف در پی گذران زندگی بخور و نمیر هستند. تن دادن به کارهای بسیار خطرناک ناشی از ناامنی شغلی و عدم تامین زندگی است.وقتی همه چیز در جامعه بر اساس پول ارزش گذاری شده است، اکثریت جمعیت جامعه برده پول و افزودن ارزش بیشتر برای دارندگان سرمایه هستند.
حمله سرمایه داری و در راس آن جمهوری اسلامی به سفره خالی از نان کارگران و کشتن و زندانی کردن آنها چه در مناطق مرزی و چه در بطن جامعه و چه در مراکز صنعتی و کاری و هرگوشه ای محکوم است. راهی جز متحد و متشکل شدن در برابر این دستگاه و سیستم نداریم. فعالین و پیشروان کارگری باید برای جلوگیری از ماشین استثمار و جنایت، سازمان و ابزارهایی بر پا کنند که قابلیت متحد کردن کارگران را در همه جا داشته باشد چه در سطح محلی و سراسری.
اتحاد کارگران ضامن پیروزی آنها در مقابل هر نوع تعرضی هم می تواند باشد.وضعیت کنونی کارگران و جنایات جمهوری اسلامی ایران را باید با سازماندهی و گسترش هر چه بیشتر اتحاد طبقه کارگر مسلح به سیاست و تئوری مارکسیستی و کمونیستی پاسخ داد. این ساده ترین و کم دردسر ترین راه برای رسیدن به آزادی و برابری است.
*********************
بخش سوم
سرمایه داران هر روز بر سرمایه خود می افزایند و برای حفظ و افزایش آن با همدیگر به رقابت می پردازند. کارگران که سازنده و خالق این سرمایه و ثروت سرمایه داران هستند و نقش اصلی و اساسی در افزایش سرمایه آنها دارند در خانه های کوچک، کمترین امکانات، نا امنی نسبتا دائمی در همه جا برای به فروش رساندن بهتر نیروی کار، و در شرایط حاد و بحرانی که مثلا در ایران هست، برای ارزانتر فروختن نیروی کار خود ناچار از رقابت شدیدی هم میشوند. سرمایه و حاکمیت سرمایه داران در چنین شرایطی بقایشان را ظاهرا تضمین کرده اند. این داستان زندگی طبقه ما است که در کشمکشی دائم برای یک زندگی بهتر است.
در بخش های قبل راجع به کار در کوره پزخانه و کار در بخش دامداری و مزارع از همان اوان کودکی پرداختم. در ادامه، کار در بخش ساختمانی که بیشتر از پانزده سال سن نداشته ام را پی میگیرم . هرچند بخش ساختمانی از لحاظ وضعیت کاری خیلی پیچده است و بخش های متفاوتی را در بر میگیرد اما من در رابطه با آن بخش های که در آن عملا کار کرده ام راجع به آنها خیلی مختصر و بشکل کلی توضیح خواهم داد.
باز هم میخواهم تاکید کنم که فعالین و پیشروان جنبش کارگری و خصوصا کارگرانی که در این بخش و یا بخش های دیگر کار کرده اند چنانچه کمبود و ایراداتی در این نوشته ها میبینند صمیمانه می خواهم که نقد و نظر و بحث خود را طرح کنند تا تجارب و درسهای غنی تری برای همه مبارزین در این قسمت ها و برای کل طبقه کارگر داشته باشیم.
با یک خاطره شیرین و تلخ شروع کنم که برای بسیاری مثل من احتمالا ناآشنا نیست.
شرایط و سختی کار در همان دوران مدرسه ابتدایی مرا خشن بار آورده و سنم را هم بیشتر از آنچه بودم نشان میداد. در سوم راهنمای بودم و سال دوم راهنمایی را با نمرات خوبی پشت سر گذاشته بودم . قبلا هم اشاره کرده بودم که برای بالا بردن در آمد خانواده به سختی وادار به کار میشدیم و یا "تشویق" به این کار میشدیم و در عوض قرار بود دوچرخه برایم بخرند. خوب درس خواندن و قبولی در مقطع های تحصیلی هم البته شرط دیگر برای داشتن دوچرخه بود که اینرا هم داشتم. خریدن دوچرخه برای من فقط یک رویا بود و این اتفاق نیفتاد.هر چند علاقه شدیدی به دوچرخه داشتم اما تنها در خیالات کودکیم دوچرخه سواری میکردم. جای دوچرخه را یک جفت کفش نو تبریزی گرفت (کفش تبریزی به کفشی میگفتند که هر چند چرم نبود اما شبیه چرم بود و تازه به بازار آمده بودند و از کفش جیر شیک تر و مناسبتر بودند) که ارزش آن برای من از خریدن دوچرخه هم کمتر نبود. و این اولین باری بود که یک چیز نو و مناسبی برایم خریدند و برایم عجیب بود.
از فرط شادی احساس عجیبی داشتم . اولین روز خرید کفش ها، کاری کردم که همه همکلاسی ها و دوستانم متوجه شوند که من هم یک جفت کفش تازه برایم خریده اند. همچنین در اولین روزخرید کفش هایم، یک دستمال برایشان جهت واکس و تمیز کردن آنها تهیه نمودم که مدام در جیبم بود . سر هر کوچه ای که میرسیدم یک نیم نگاهی به اطراف می انداختم و اگر کسی نبود کفش هایم را در می آوردم و فورا به تمیز کردن آنها مشغول میشدم و گردوغبار روی آنها را پاک می کردم. ضمنا به پدر و مادرم هم قول داده بودم که به خوبی از کفش هایم نگهداری و مواظبت کنم . طوری که شب ها هم موقع خواب کفش هایم را کنار خودم میگذاشتم و به مانند عروسکی رویشان دست میکشیدم تا خوابم می برد .طوری که با بودن آنها در کنارم آرامش عجیبی میگرفتم.
اما هنوز یک هفته از خریدن آنها نگذشته بود که اتفاق عجیبی برایم پیش آمد . یکی از دوستانم برایش دوچرخه خریده بودند . یک میدان بزرگ هم نزدیک خانه ما بود که مرکز بازی های محلی مانند تیله بازی و... بود که همیشه شلوغ و پر از جمعیت بیکار بود. من هم که دوچرخه دوستم را دیدم از خوشحالی شوکه شدم مثل اینکه خودم دوچرخه خریده باشم .او چندین دور زد و من هم دنبال دوچرخه اش میدویدم تا اینکه خودش خسته شد و گفت بیا شما هم می توانید یک دور دوچرخه سواری کنید. من هم از یک طرف از خوشحالی سر از پا نمیشناختم و از طرف دیگر کفش هایم هم برایم مهم بودند و دوست نداشتم با کفشهایم دوچرخه سواری کنم فکر میکردم که کفش هایم چین و چروک میشوند و یا شاید پاره شوند .بلاخره تصمیم گرفتم که کفش هایم را در بیاورم و با پای برهنه دوچرخه سواری کنم کفش هایم را گوشه ای گذاشتم و برای اولین بار سوار دوچرخه شدم . دوچرخه عجب شور و شوق و هیجان خاصی به من داد و از اینکه علاقه شدیدی به دوچرخه داشتم فورا دوچرخه سواری را یاد گرفتم .طوری که کفش هایم را فراموش کرده بودم و در مدت بسیار کمی بعد از پایان این دوچرخه سواری که زیاد از کفش هایم هم دور نبود بلافاصله سراغ کفش هایم رفتم تا آنها را بپوشم اما متاسفانه از کفش خبری نبود و کفش هایم را برداشته بودند و دستمال آن برایم باقی مانده بود!
در آنموقع دو حالت عجیب به هم دست داده بود که با هم ادغام شده بودند یکی این که بالاخره موفق شده بودم دوچرخه سوار شوم و فورا دوچرخه سواری را هم یاد بگیرم که آرزوی چندین ساله ام بود و از طرف دیگر از دست دادن عزیزترین کفش هایم که به آنها دل بسته بودم . شادی و گریه و ریختن اشک با هم ادغام شده بود، خلاصه به خاطر دوچرخه سواری کفش هایم را از دست دادم. هفته ها و ماه ها کفشهای دیگران را نگاه میکردم چونکه فکر میکردم میتوانم کفش هایم را پیدا کنم! و من دوباره مجبور شدم که کفش های سابقم را برای سالهای آینده! بپوشم که برایم خیلی دردآور بود.
شرایط عمومی کارگران ساختمانی
اکثر کارگران این بخش از نداشتن سرپناه و مسکن رنج می برند در حالی که منظما برای دیگران خانه میسازند. خیلی از آنها در حاشیه شهرها زندگی میکنند. تمام درآمد خود را صرف هزینه های زندگی مانند اجاره خانه،هزینه های برق و آب و تلفن و بخور و نمیر میکنند. خصلت کار هم بیشتر اوقات فصلی است و نمی توانند پس اندازی داشته باشند. خانواده های این بخش از کارگران مدام با کمبود های جدی در تحقق اهداف و آرزوهای خود در زندگی که سرمایه داری تحمیل نموده است قرار دارند.
کارگران این بخش معمولا خود به محل کار باید بروند و زود تر از موعد مقرر حاضر شوند و با خستگی مفرط به محل سکونت خود برگردند. تنها چیزی که در فکر کارگر به موقع بازگشت به خانه در نطرش خطور می کند نه تنها خستگی بیش از حد بلکه دستمزد ناچیزی است که نمی تواند سفره خالی از نان خود را رونق بخشند. به فکر آنست علاوه براینکه مسکن ندارد نمی تواند خرج و مخارج زندگیش را تامین کند فردا چگونه می تواند برای فرزندانش مسکن تهیه نماید ؟ چگونه می تواند خرج و مخارج تحصیل و دانشگاه و ازدواج و ... آنها را فراهم کند ؟ این تنها گوشه کوچکی از مشکلات اقتصادی کارگران است که خانواده کارگران را با معضلات و مشکلات و آسیب های اجتماعی و استرس فراوانی نیز روبرو میکند. این مشکلات و مصیبت های تحمیل شده نظام سرمایه داری کارگران را دوچندان دچار بیماری های افسردگی و خصوصا بیماری روحی و روانی می نماید.
کارگران ساختمانی جز کارگران فصلی بشمار می آیند از آنجا که کارکردن در فصل سرما و هوای سرد غیر قابل تحمل است و کار در شرایط بسیارسختی انجام می گیرد کار به کندی انجام میگیرد. بنابه شرایط و تغییر آب و هوا در محلهایی با امکانات کهنه، ساعات کار هم متقابلا پایین می آید و این هم به ضرر کارفرمایان است و آنها این وضعیت را نمی پذیرند و آگاهانه با آغاز فصل سرما معمولا به نفعشان است که ساختمان سازی را به یک خواب زمستانی فرو برند و به طورکلی کار را تعطیل و متوقف می کنند و کارگران را بیکار می کنند. بدین وسیله کارگران به خیل ارتش میلیونی بیکاران می پیوندند و همین امر هم در جهت رقابت مابین کارگران برای به حراج گذاشتن نیروی کار ارزانتر تاثیر بسزایی دارد. در این راستا خسارات جبران ناپذیری به کارگران تحمیل می شود. در محل و مکان های که کار به شیوه کنتراتی یا مترکاری صورت می گیرد کار به قوت خود باقی است و کارگران همچنان مشغول کار می باشند و کارگرانی که در این فصل سرما برای پیمانکاران و استادکارانی که قرارداد کار کنتراتی دارند و برای آنها کار میکنند در شرایط بسیار سخت و ناگواری ساعات کاری خود را به اتمام می رسانند. بنا به کارکنتراتی علاوه بر سرما و نبود امکانات گرمایشی در محل کار برای کارگران ، کارفرمایان و یا صاحبان کار و حتی استادکاران ساعات کار را بیشترو طولانی تر و سرعت و شدت کار را هم بالا می برند و سختی و دشواری کار مضاعف است.
در بسیاری مواقع معمولا کارگران تمام وسایل و ابزار و مصالح مورد نیاز ساختمان را با دست و کول حمل و جا به جا میکنند و این امر سختی کار را چندین برابر دشوار میکند و کار در طبقه های بالای ساختمان به مراتب سختر هم می شود وکارگران ناچارا کیسه های ۵٠ کیلویی سیمان و یا بلوک های سیمانی را به شکل چند تایی و همچنین شن و ماسه و ... را از طریق کول و پشت از پله ها برای ارتفاعات بالا حمل کنند و همین امرهم در بروز بیماریهای دیسک کمر و مفاصل و... تاثیر بسزایی در وضعیت جسمانی کارگران دارد. این وضعیت مشقت بار مبتلا شدن کارگران به این نوع بیماری ها را تسهیل و تشدید میکند. بسیارند کارگرانی که کودک و یا مسن و میانسال هستند و بیماری های جسمی و یا بیماری خاص دارند اما ناچارا تن به این کارپرمشقت هم میدهند.
شاید سخن گفتن یا نوشتن این شرایط هیچوقت نتواند تمام ابعاد با مشکلات و سختی های این بخش از کارگران را متوجه خواننده ای که خود عملا در این موقعیت ها قرار نگرفته است برساند.
کاریابی
جستجو کنندگان کار در بخش ساختمانی به چندین طریق می توانند کار پیدا کنند:
١ ـ یکی اینکه بایست به محل و میدانهای مشخص که محل تجمع و پاتوق کارگران است بروند و در آنجا و با استرس فراوان به انتظار خریدار نیروی کار بنشینند. بعدا به توضیح آن خواهم پرداخت
٢ ـ دوم اینکه از طریق استادکاران و آشنایی با آنها می توان کار پیدا کرد.
٣ ـ سوم اینکه از طریق دوست ، فامیل و یا آشنایان می شود کار پیدا کرد و آنها جستجو کنندگان کار را برای کار به کارفرمایان و یا استادکاران معرفی میکنند و استاد کاران هم برای
قبول و تایید کارگران به کار و خریدن نیروی کار از آنها تست کاری میگیرند. کارگران هم مجبورند برای پذیرفتن و یا فروختن نیروی کارش به بهترین شیوه خود را عرضه کنند.
٤ ـ چهارم اینکه کارگرانی که از شهرت و لقب خوب کاری در میان مردم برخوردار باشند نیروی کارشان را زودتر میتوانند بفروشند و زودتر هم می توانند که کار پیدا کنند که برای این دسته خریدار نیروی کار به نسبت بیشتر است.
بالاخره جستجوکنندگان کار یعنی کارگران برای پیداکردن کار، فرار از بیکاری و ادامه حیات مجبورهستند به هر شیوه ممکن نیروی کار خود را ارزانتر بفروشند و متاسفانه فروش نیروی کار ارزان مسابقه و رقابت شدیدی را هم به ویژه به این بخش از کارگران تحمیل کرده است.در استانها و مناطقی که همیشه کارگران مهاجر از دیگر مناطق را در خود جای میدهد این رقابت شدید تر هم هست و کارگر غیر بومی همیشه ارزان تر و بی حقوق تر است. این مساله حتی ابعاد جهانی هم دارد، در کشورهایی مانند ایران که میلیونها کارگر افغانی در آن ساکن هستند، یا عراق و کردستان عراق که ده ها هزار کارگر ایرانی و یا کارگران عرب زبان از مناطق جنوب عراق جلب کرده است و یا کشورهای اروپای غربی که در میان میلیونها کارگر مهاجر بویژه از اروپای شرقی عضو اروپای متحد شده، صد ها هزار کارگر ساختمانی هستند که با ارزان ترین شرایط قابل دسترس هستند و...
تجاربی که من در زمینه کاریابی و کار از همان کودکی و بعنوان یک کودک کار تا سالهای بعد از آن داشته ام در همین مایه ها بوده است و همه این مراحل را تجربه کرده ام.
قبلا نوشتم که کار در بخش مزارع و کشاورزی لقب "خرمن کوب" را برایم به ارمغان آورده بود.در محل و شهر همین لقب خرمنکوب کار را برای من در بخش های دیگر کاری آسانتر کرده بود هرچند سن و سال کمی داشتم تجربه کار در کوره پز خانه و سختی و شدت بالای کار مرا تا حد یک "خرمن کوب جاندار"! زبده کرده بود. صاحبان کار و خریداران نیروی کار و خصوصا استادکاران مرا میشناختند و میدانستند که نیروی کار خوبی برای آنها بشمار میروم. کارفرمایان و استادکاران با این وصف و در راستای منافع خود علاقه مند بودند که با آنها کار کنم . کار در مزارع را ترک کرده بودم و بلافاصله بعد ازخاتمه دادن کار در مزارع با یک استادکار ( بنا ساختمان ) به کار موقت دوروزه دعوت شدم. با توجه با اینکه سنم کم بود می بایست ببیند که آیا من میتوانم کار ساختمانی را انجام دهم یا نه؟ دو روز اول کار موقتی دستمزدم خیلی کم بود چون میبایست استادکار تشخیص میداد که آیا توانایی انجام کار را دارم یا نه؟ به همین لحاظ من دوباره مجبور شدم که بیشتر از حد معمول به خودم فشار بیاورم .چون از یک طرف میبایست که مورد تایید استادکار و خریداران نیروی کار برای پذیرش درکار قرار میگرفتم تا برای آنها کار کنم و از طرف دیگر مسئله ترس از بیکاری و نبود درآمد هم برایم مهم بود. استخدام شدم و به این هم فکر نمیکردم که در چه قسمتی کار میکنم و در واقع انتخاب با خودت هم نیست.
استادکار از من خواست که با او کار کنم و آجر ها را از فاصله ای نزدیک پرت کنم بطوری که همیشه به دستش برسد. کار ساده ای نبود نمیدانم در یک روز کاری چند هزار بار این "دستگاه خرمن کوب" میبایست کمرش را خم کند که آجر ها را بردارد و آنرا برای استاد پرت کند. پرتاب کردن آجر برای استادکار از بقیه کارهای این قسمت به مراتب هم سخت تر بود. موقعی که خواستم این کار را با کار در بخشهای دیگری عوض کنم با مخالفت استاد روبرو شدم که گفت " کسی مثل تو نمی تونه آجر برایم پرتاب کند"! به این ترتیب مرا مجبور به همان کاری کرد که دوست نداشتم و در واقع خیلی سخت بود. استاد میگفت که قدت کوتاه است و مناسب آوردن ملات تا سطح چوب بست نیستی و کاسه های ملات را نمیتوانی برسانی. بهرحال سازمان کار این استاد ما اینگونه میچرخید.این وضعیت کاری با توجه به سابقه کمر دردی که داشتم برایم دشوار بود. قبلا در کار سخت کوره خانه و مزارع دچار این کمر درد شده بودم اما راهی برای ادامه زندگی غیر از ادامه کار نبود. خیلی اوقات از درد کمر رنج میبردم اما نزد دیگر همکاران به روی خودم نمی آوردم چون از اخراج و بیکار شدنم هم میترسیدم . کمردردم طوری بود که بعد از اتمام کار که به خانه میرسیدم دراز میکشیدم کمرم را با یک شال می بستم و درخواست کمک برای ماشاژ کمر می کردم. از درد شدید کمرم هر روز تصمیم میگرفتم که فردا سرکار نروم اما فشار زندگی مجال نمیداد و مدام از سوی مادرم تشویق به کار می شدم و مرا از نرفتن به سر کار منصرف میکرد . یادش بخیر همیشه میگفت که اگر بزرگ شوی این درد ها را هم فراموش میکنی! اما با گذشت زمان، چه از لحاظ روحی و چه جسمی، دماری که از روزگارت در آمده زندگی را ظاهرا برای همیشه سیاهتر هم میکند. این البته داستان زندگی فردی از طبقه کارگر و خانواده ای و شهر و دیار معینی نیست. ظاهرا برای همیشه برای هر فرد و کل طبقه کارگر و مردم زحمتکش و نسل اندر نسل آنها این سرنوشت تعیین شده و به اشکال مختلف باز تولید میشود.
آشنایی با کار ساختمانی
کار و کارگران ساختمانی به بخش های متفاوتی تقسیم میشود بناسازی(سفت کاری)، بتون کاری، الماتوربندی، سیمانکاری، گچ کاری، کاشی کاری، سنگ کاری، لوله کشی، قیرپاشی و عایق کاری، جوشکاری، نقاشی ساختمان، برق ساختمان و ...
ساختمان معمولا از نوع آجر ،بتن و یا بلوک بود. بخشی از مصالح کار عبارت بودند از انواع آجر، انواع ملات( ملات سیمان ـ ملات آهک وگل ـ ملات ماسه وآهک ـ ملات سیمان و آهک ـ ملات کاه و گل ـ ملات ماسه، آهک و سیمان و ....)، گچ، ماسه، سیمان، شن، خاک، آب .
بخشی از وسایل و ابزار کار عبارت بودند از چوب بست، شمشه، شاقول، تراز، کمچه، ماله، تیشه بنایی، ریسمان کار، کلنگ، دیلم، بیل، شلنگ تراز، فرغون، کاسه ، سطل آب، تخته زیرپایی، بشکه زیرپایی یا زیرتخته و ... .
معمولا تجهیزات سفت کاری عبارت بودند از بالابرهای برقی و یا قرقره های دستی و کارگران این بخش (سفت کاری) ساختمانی متشکل بودند از استادکار(بنا)، شاگرد بنا، کاسه کش، آجرکش، پرتاب کن آجر، مخلوط کن ماسه و سیمان و ...، و کسانی برای کارهای متفرقه
رابطه استادکاران با کارگران
استادکار(بنا) کارگر ماهری بود که به نسبت مهارت دستمزدشان با اختلاف زیادی و معمولا چندین برابر کارگران بود در صورتیکه به اندازه کارگران سختی کار را هم نمی کشیدند و تمام خواست و مطالبات کارگران دست استادکاران بود و استادکار برای همه کارهای مربوط به ساختمان سازی تصمیم گیرنده اصلی بود و در آن زمان حتی دستمزد کارگران را نیز استادکار در ازای کارشان و به نسبت کاری که می کردند تعیین می کرد و حقوق کارگران را از صاحب کار می گرفت و بعد از اتمام کار خود او به کارگران پرداخت میکرد.
اغلب کارگران هم از توافقات فیمابین استادکار و صاحب کار هیچ گونه اطلاعی نداشتند و از همه مهمتر استادکاران تعدادی کارگر را برای کار تعیین می کردند و هر موقع دلش می خواست تعدادی از کارگران را کم و یا زیاد می کردند و بیشتر مواقع به نفع صاحب کار از نیروی کار کمتری استفاده میکردند. مثلا کاری که لازم بود ١٠ کارگر حضور داشته باشند از نیروی کار ٦ یا ٧ کارگر استفاده می کردند و این ٦ یا ٧ کارگر هم مجبوربودند که کار ١٠ نفر را انجام دهند. این امر هم تنها به نفع صاحب کار بود و کارگران مجبور می شدند که سرعت و شدت کار را بالا ببرند و این خلا را پر کنند. همین امر هم باعث میشد کارگران از ترس اخراج و یا دستمزد کمتر تمام دستورات استاد را مو به مو اجرا کنند و به آن احترام بگذارند.
کارگرانی هم که نسبت به خواست و مطالبات خود اعتراض می کردند مورد نفرت استادکار قرار می گرفتند و نزد استادکاران دیگر و حتی خریداران نیروی کار سعی میکردند بد نامشان کنند. کارفرمایان و یا استادکاران از دادن کار به چنین کارگران معترضی خوداری می کردند اخراج و ترس از بیکاری باعث میشد که کارگران حتی برای احقاق حقوق خود واکنش خاصی را از خود نشان ندهند و برای احقاق حقوق خود ناچار تسلیم نظر استادکار شوند.
خلاصه استادکاران(بنا) هم قانون بودند و هم کارگر و هم صاحب کار، و از همه مهمتر سرکارگر هم بشمار میرفتند و بیشتر به خاطر مصلحت و منافع خود ، دستمزد بیشتر و بنا به تجربه من آنها همیشه مدافع سرسخت صاحب کار بودند اما در ظاهر وانمود می کردند که طرفدار و مدافع کارگران هستند. آنها مدام دستور می دادند و فریاد می کشیدند که زود باشید! بجنبید! دیر است !عجله کنید !و ...! بارها موقع کار، کارگران مستقیما از سوی خود استادکاران و یا به دستور آنها از کار اخراج میشدند بدون اینکه صاحب کار اطلاع و یا نقشی در رابطه با اخراج کارگر هم داشته باشد.
استادکاران(بنا) به دوشیوه کار می کردند. یکی اینکه به مانند کارگران روزمزد بودند و دوم بعنوان پیمانکار بودند و کار کنتراتی می کردند در هر دو حالت کارگران را تحت فشار شدید کار قرار می دادند. بخشی از استادکارانی که کار کنتراتی می کردند در جهت منفعت خودشان سرعت و شدت کار را با نیروی کار کمتر و مدت زمان و ساعات کار بیشتر بالا می بردند و باتوجه به سیاستی که داشتند پیش کارگران نمی گفتند که کار را کنتراتی گرفته اند و مخفیانه و در نهان با صاحب کاران قرارداد توافقی بین خود می بستند. متاسفانه کارگران کوچکترین اطلاعی در این رابطه نداشتند این وضعیت و افزایش ساعات کار و بالا رفتن شدت و سرعت کار باعث می شد که استثمار کارگر به دست استاد کار مضاعف شود . کارگران آگاهانه و به خوبی این وضعت را درک کرده بودند و به همان اندازه که از استثمار کارفرمایان صحبت میکردند به همان اندازه از استادکاران هم می گفتند.
محل تجمع کارگران و خریداران نیروی کار
محل سه راه و چهار راهها و در اصل میدان کار در هر شهری محل تجمع بخشی از کارگران ساختمانی است. کارگرانی است که به دلیل بیکاری به آنجا رجوع می کنند و آماده به کار و جویای کار هستند. این کارگران به اشکال پراکنده و معمولا در گروه های چند نفری در میادین کار حضور می یابند و در انتظار یافتن شغل هستند.
میدان کار دربرگیرنده نیروی کار همه رنگ است و کارگران آماده در انتظار هستند تا کسی بیاید و برای چند روزی نیروی کار آنها را بخرد تا بتوانند حداقل هزینه های زندگی خود را تامین کنند میدان کار خصوصا در فصل سرما و بیکاری برای نیروی کار ارزانتر مورد سواستفاده خریداران نیروی کار ودلالان قرار می گیرد و به محض پیداشدن خریدار نیروی کار، متاسفانه کارگران با انگشت تو چشم همدیگر کردن و حتی درگیریهای بین هم در جهت فروختن نیروی کار ارزانتر به رقابت می پردازند.
موقعی که دلال و یا خریدار نیروی کار در میدان کار پیدا می شود در این فضای بزرگ و پر از نیروی کار دنبال کارگرانی می گردد که شرایط ویژه زیر را دارا باشند : ١ـ اول دنبال کارگری می رود که به خصوصیات کاریش آشناست یعنی برای او شناخته شده است ٢ـ نیروی جوان باشد(سن برای کاریابی مهم بود) ٣ـ قد مناسب با کار و هیکل قوی داشته باشد( قد و اندازه برای کاریابی همچنین مهم بود) ٤ ـ سرپاایستاده و آماده باشد ۵ـ سیگاری نباشد ٦ ـ بی عیب و سالم باشد ٧ ـ شانه های قوی و پهنی داشته باشد ٨ ـ ابزار کار همراه داشته باشد ٩ ـ لباس کار تنش باشد ١٠ ـ عینکی نباشد ١١ ـ فردی آرام ، بی صدا و سربزیر باشد ٩ ـ ارزان قیمت باشد تا بتواند کالای مورد نظر خود را با قیمت دلخواه خود بخرد و بالاخره یک "گلادیاتور" باشد!
بار ها برای خودم و دیگر هم طبقه ای هایم پیش آمده که در میدان کار از ترس خریداران نیروی کار نمی خندیدیم و با همدیگر صحبت نمیکردیم و معمولا دهانمان را از ترس خریداران نیروی کار قفل می زدیم. علیرغم خستگی زیاد هرچند در اغلب میدان ها جای نشستن بود اما میبایست سرپا و آماده به کار می ایستادیم چون اگر می نشستیم خریداران نیروی کار میگفتند توانایی انجام کار را ندارد و ما را به کار دعوت نمی کردند در واقع نیروی کار ما را نمی خریدند .
معمولا کارگران همچنین سیگار را هم در میدان کار نمی کشیدند و یا دزدکی و به دور از چشم خریداران نیروی کار سیگارشان را روشن می کردند چون صاحب کاران میگفتند کارگرانی که سیگار می کشند بیشتر وقت کار را تلف میکنند و برای آنان کشیدن سیگار به این لحاظ( تلف کردن وقت ) خوب نبود.
متاسفانه کسانیکه مشکلاتی همچون ضعف بینایی داشتند و ناچار از زدن عینک بودند هم برای سر کار رفتن در اولویت نبودند و کارفرمایان و صاحبان کار به این دسته از کارگران " کارگران کور" می گفتنند که از نظر آنها مناسب کار نبودند!
آن دسته از کارگرانی که ابزار کار داشتند نیز برای خریداران نیروی کار در اولویت بودند چون صاحب کار حاضر به تهیه ابزار کار نمی شد و برای صاحب کار هزینه ای برای تهیه ابزار کار صرف نمی شد که به نفع کارفرمایان بود .
کارفرمایان و صاحب کاران با تمام فنون کار آشنا بودند و به حقوق خود نیز آگاه بودند و حتی روی لباس کار هم حساب میکردند و مثل همه صاحب کارها مدت زمان کار برایشان از هرچیز مهمتر بود و روی این مسئله هم حساب کرده بودند که کارگری که بخواهد لباس هایش را تعویض کند برای چند دقیقه ای هم شده اتلاف وقت میکند .
متاسفانه آن دسته از کارگرانی که مسن بودند و یا قد کوتاهی داشتند و یا اینکه هیکل ضعیفی داشتند نیروی کارشان خریدار نداشت و معمولا این دسته با بیکاری شدیدی روبرو بودند هر چند برای ادامه حیات مجبور بودند که نیروی کار خود را چند برابر ارزانتر بفروشند. این دسته معمولا ساعات های طولانی در میدان کار به انتظار خریدار نیروی کار می نشستند اما دست خالی و بدونه اینکه کاری پیدا کرده باشند شرمنده از وضعیت و شرایط تحمیلی به مقصد خانه بر می گشتند و خانواده این دسته از کارگران زندگی را در شرایط اسفناک و ناگواری از امروز به فردا می رسانند. این وضعیت برای من هم بارها پیش آمده است، هرچند من شهرت خوبی برای کار کردن داشتم و نیروی مفید و خوبی هم برای کارفرمایان محسوب می شدم اما بارها اتفاق افتاده که قبل از ساعت ۵ صبح به میدان کار رفته ام و تا ساعت ١٢ ظهر به انتظار خریداران نیروی کار ایستاده ام اما سرانجام بدون اینکه بتوانم نیروی کارم را بفروشم با کلی شرمندگی و دست خالی و با کلی ناامیدی به خانه برگشته ام. و با توجه به تجربه ای که در این زمینه دارم هیچ چیز به نظرم از این وضعیت برای کارگران و خصوصا کارگرانی که آن روزها را با سفره خالی از "چیزی" که با نان بشود آنرا خورد روبرو هستند اسفناک و دردناک تر نیست. چنین وضعیت هایی است که مسبب بسیاری مصائب و بدبختی های کارگران و خانواده ها یشان است. بچه ای که به فکر دزدی می افتد، پدری که از خجالت به فکر خودکشی است، مادر و خواهری که به فکر تن فروشی است، صد در صد محصول این شرایط است. این واقعیت را همه ما کارگران در زندگی خود و همسایه و همکار و هم محله ای و هم شهری و هم طبقه ای خود تجربه کرده ایم.
زنان معمولا در میادین کمتر حضور داشتند. آنها بیشتر در محل سکونت خود کار پیدا می کردند. زنان از طریق دوستان و آشنایان به انواع کارها معرفی می شدند بیشتر زنان به شغل های همچون نظافتچی ، کمک آشپزی، منشی ،نگهداری بچه ها،کارهای گروهی در مزارع ، ریسندگی و بافندگی، قالیبافی، لبنیات فروشی و... مشغول بودند و در نبود کار و وجود نیروی کار فراوان مجبورا نیروی کار خود را به قیمت های خیلی ارزانتر از مردان می فروختند. با این وجود برخی ها هم از سوی صاحبان کار بعضا مورد تجاوز قرار می گرفتند. یا صاحبان سرمایه (که همه مرد بودند) به بهانه کار و استخدام از زنان برای سو،استفاده های جنسی خود آنها را به کار دعوت میکردند.
میادین کار در برگیرنده بیشترین نیروی کار کودکان است و با زنگ تعطیلی مدارس و شروع تابستان، رنگ میادین کار از نیروی کار کودکان و نوجوانان پررنگ تر می شود. میادین کار در فصل تابستان مملو از نیروی کار کودکان است آنها برای پول تو جیبی خود و تهیه نوشت افزار و تهیه لباس و پوشاک و نیازهای اولیه خود و آماده کردن خود برای شروع مدارس با به حراج گذاشتن نیروی کار در میادین رقابت را شدیدتر میکنند. با وجود ازدیاد کار در این فصل اما این امر هم عامل مهمی در فروش نیروی کار ارزان محسوب می شود. کودکان بهترین نیرو برای کارفرمایان بشمار می آمدند آنها با سو،استفاده از این وضعیت کودکان را به بهترین شیوه و با ارزانترین قیمت استثمار میکردند و کودکان هم بعضا به مانند زنان مورد سو، استفاده های جنسی قرار می گرفتند. دستمزد کودکان به مراتب کمتر از دستمزد مردان و زنان است در صورتیکه بیشتر از مردان و زنان تلاش میکنند و دوندگی دارند.
ساعات کار
بسیاری مواقع ساعت کار کارگران ساختمانی حد مشخصی ندارند و کارگران به بهانه های مختلف ساعات های طولانی و بیشتر از ١٠ ساعت کار میکنند.
بیشتر استادکارانی که کار کنتراتی میکنند کارگران را به ساعات کاری بیشتر وطولانی تر هم وا می دارند و معمولا کارعادی و نرمال از ساعت ٧ صبح شروع می شود و تا ٧ بعداظهر ادامه دارد و گاها بیشتر هم هست. با این وضع کارگران بایست که قبل از شروع کار خود را به محل کار برسانند و همچنین ناچارا بعد از اتمام کار به مرتب کردن و نظافت و تمییز کردن ابزار و تجهیزات کار بپردازند و این امر را بخشی از وظایف کاری کارگران می نامند و همین امر هم یک ربع تا نیم ساعت وقت کارگران را میگرفت در صورتیکه بخشی از ساعات کار هم محسوب نمی شد.
نکته جالب اینجاست روزی که تا ظهر کارگران کار می کردند و بعداظهر کار به علت نبود مصالح یا عواملی طبیعی دیگر همچون باد و باران و... تعطیل میشد،نصف روز دستمزد به کارگران میدادند! بدون اینکه کارگر نقشی در تعطیلی کار داشته باشد و این امر مسخره یعنی قانونی که خود استادکاران و کارفرمایان بر کارگران تحمیل میکردند برای کارگران خیلی دشوار و دردآور بود . چون حقوق کارگران بخش های زیادی در ساختمان روزمزد است، در صورتیکه کارفرمایان آن روزهایی که کار به تعطیلی کشیده می شد زیرکانه دستمزد کارگران را به ساعت کار حساب میکردند!
کارگران برای استراحت ، نهار خوردن ، چای خوردن ، سر و صورت شستن ، دستشویی رفتن و همچنین سیگار کشیدن ١ ساعت فرصت داشتند. کارگران ناچارا با سرعت میبایست خود را برسانند.
دستمزد
بنا به تجربه من و معمولا در محل های کوچک تر همچنان که در بالا اشاره کردم دستمزد کارگران به صورت فله ای و بدون قرار داد که فارغ از هرگونه حق و حقوق قانونی است تعیین می شد. دستمزد از سوی صاحب کاران و یا استادکاران تعیین میگردید حقوق کارگران بسیار اندک و نسبت به کارشان متفاوت بود و سالیانه درصد ناچیزی از سوی صاحبان کار و یا استاد کاران به دستمزد کارگران اضافه می شد که هیچ جای خوشحالی نبود در صورتیکه سطح تورم افتصادی تصاعدی بالا می رفت و این درصد کم اضافه دستمزد تاثیر چندانی در زندگی کارگران نداشت چونکه گرانی اجناس و تورم اقتصادی وضع را نسبتا به حالت اول بر میگرداند. طبقات مرفه از کوچک تا بزرگ همیشه برنده بودند.
هر چند ما روزانه مزد میگرفتیم صاحب کاران دستمزد ها را تا پایان و اتمام کار پرداخت نمی کردند و با این وضع هم اغلب دستمزدها به موقع پرداخت نمی شد . با وجود این وضعیت دستمزد کارگران که کمتر از حداقل دستمزدها هم بود زندگی را برای کارگران دشوارتر می کرد طوری که کارگران در وضعیت اقتصادی نامناسبی زندگی می کردند.
معمولا زنان در این بخش به کار گمارده نمی شوند و شدت و سرعت کار بر کودکان و زنان مضاعف است و کودکان بخش عظیمی از قربانیان کار را در بخش ساختمانی تشکیل می دهند در صورتیکه دستمزد هم برای کودکان به مراتب کمتر و پایین تر از بزرگ سالان است .
علیرغم تحمل این وضعیت ناگوار و سختی و مرارت کار، هیچ ارگان و یا سازمان و یا کمیته های دفاع از کودکان اقدامی در رابطه با حق و حقوق کار کودکان صورت نداده اند کودکان هیچ پشتیبان و حمایتی از خود نمی بینند و اصلا قانونی در رابطه با حقوق و ممنوعیت کار کودکان هم وجود ندارد. دولت هم دست کارفرمایان و دلالان را برای سو، استفاده واستثمار بیشتر کودکان باز گذاشته است و حامی و پشتیبان آنهاست. همین امر باعث شده که کودکان خیلی راحت مورد سو استفاده و آزار و اذیت های جسمی و جنسی از سوی صاحب کاران و حتی کارگران بزرگ سال و همکاران خود قرار بگیرند بدون اینکه بتوانند کوچکترین دفاعی از خود بکنند یا کوچکترین واکنشی به این موضوع نشان دهند.
با توجه به اینکه دستمزد کارگران به صورت فله ای است و کارگران ساختمانی از هیچ قانونی بر خردار نیستند با این وصف هم اگر فعالین کارگری بخواهند باز هم می شود که سطح دستمزد ها را به همان شکل سنتی هم شده در اغلب میادین کار بالا برد . در اینجا بحث من این نیست که دستمزد به شکل سنتی خوب است یا بد . در بخش های بعد در این مورد بیشتر توضیح خواهم داد بلکه بحث من بر سر یک نوع اتحاد عمل است که در بین کارگران شکل می گیرد که به بخشی از خواست های خود هم خواهند رسید.من یک مثال کوچک در این زمینه می اورم که تجربه آن را دارم:
در شهر بوکان بودیم اما ناچار به زندگی در شهر مهاباد شدیم و به آنجا رفتیم.
زمانی که برای اولین بار در جستجوی کار به میدان کار شهرستان مهاباد رفتم همه کارگرانی که سابقه کار طولانی در میادین کار داشتند از قبل به من می گفتند شما نمی توانید کار پیداکنید به این دلیل کارگران در گروههای متفاوت با همدیگر به سر کار خواهند رفت و شما به آسانی نمی توانید خریداری برای نیروی کارت پیدا کنید. واقعا همین طور هم بود. کارگران در دسته های چند نفره ، گروه هایی را در میدان کار تشکیل داده بودند و اگر خریدار نیروی کار به میدان می آمد میبایست یک یا چند گروه کاری را با خود به سر کار می برد. از آنجا که میدان کار برای من تازگی نداشت و من سابقه کار در میادین دیگر شهرستان ها را هم داشتم به خوبی شرایط و وضعیت میادین را می شناختم .
صبح یک روز به محض پا گذاشتن به میدان کار مهاباد یک نیم نگاهی به اطراف میدان انداختم.گروه های متفاوت سنی و در دسته های متفاوت کاری با هم دیگر و هریک در قسمتی از میدان در کنار هم حلقه زده بودند . من هم با لباس کار و یک خورچین که وسایل و مواد غذایی داخلش بود که بر روی کولم گذاشته بودم وارد میدان شدم و با یک مکث و یک تصمیم پیش یک گروه جوان رفتم و با آنها سلام دادم و در اولین مرحله شرایط خودم را برای آنها توضیح دادم آنها که بعد ها بهترین دوستان کارگریم شدند با کمال میل آنروز مرا به گروه خود پذیرفتند. آنها از قبل کار داشتند و در یک ساختمان بزرگ که ماهها طول می کشید کار می کردند و کارشان را تازه شروع کرده بودند و محل تجمعشان برای رفتن به سر کار همان میدان کار بود. خلاصه به دعوت آنها همان روز من همراه آنها به سر کار رفتم.
دستمزد ما روزانه مبلغ ٣٠٠٠ تومان بدون هیچ مزایایی بود روز اول کاری ما گذشت من چیزی در مورد حق و حقوق نگفتم و روز اول را برای آشنایی با همکارانم گذاشتم و با توجه به اینکه من فعالیت کارگری داشتم به قوانین کار هم آگاه بودم روز دوم درمورد افزایش دستمزد به صورت جمعی صحبت کردم از همه جالب تر کارگران گفتند شما کومله هستید بدون اینکه حرفی از سازمانی زده باشم مرا کومله نام نهادند و بعد ها هم موقعی که به میدان کار پیش گروه مان می رفتم کف می زدند و با صدای بلند می گفتند کومله آمد کومله آمد... ( بحث کومله را در بخش های آتی توضیح خواهم داد و فعلا بحث امروز ما نیست ) بدون اینکه ترس و واهمه ای داشته باشند . بالاخره صحبت کردن بر سر افزایش دستمزد با موافقت همه کارگران روبرو شد اما آنها هرگز باور نمی کردند که به همین سادگی واقعا دستمزدمان بالا خواهد رفت . سپس یکی از کارگران که سابقه طولانی در کار داشت با من به عنوان نماینده کارگران با کارفرما به چانه زنی پرداخت و همان روز موفق شدیم حقوقمان را از ٣٠٠٠ تومان به ٣۵٠٠ تومان افزایش دهیم که برای همه کارگران جای خوشحالی بود.
با همان ۵٠٠ تومان افزایش دستمزد برای خودمان راضی نبودیم و بعد از موفقیت در افزایش دستمزدمان در یک حرکت جمعی تصمییم گرفتیم که در میدان کار نیز حقوق ٣۵٠٠ تومان را به ثبت برسانیم . با تمام گروه های موجود در میدان کار تماس گرفتیم و از افزایش دستمزدمان با آنها صحبت کردیم و گفتیم که ما می خواهیم این دستمزد را در میدان کار نیز برای همه کارگران به ثبت برسانیم .معمولا کارگران از سطح آگاهی خوبی برخوردار نبودند و تنها می دانستند با فش های رکیک عقده خود راعلیه کارفرمایان خالی کنند . البته از این دسته از کارگران به خوبی می شد که برای افزایش دستمزد در یک حرکت جمعی هم استفاده کرد .این حرکت با یک برنامه از قبل تعیین شده برای فردای آن روز موکول شد .
شب خوابم نمی برد داستان هایی را در رابطه با موفقیت کارگران در رابطه با خواست و مطالباتشان در کشور های دیگر شنیده بودم. همه ذهنم به فکر موفقیت فردا بود . بالاخره صبح شروع شد و ما چند ساعت زودتر اطراف میدان را به شکل کاملا سازمانیافته تحت کنترل خود قرار دادیم و تسلط کامل را بر میدان داشتیم همان کارگرهایی که مرتبا فش می دادند در قسمت هایی از میدان به شکل پراکنده ای مستقر کردیم و آنها کارگران کنترلچی بودند و هر کدام از آنها یک بیل و یا کلنگ و یا دیگر ابزار های کار را به همراه داشتند و مرتبا با توسل به بد و بیراه گفتن های "رفیقانه" و ابزار های خود تهدید میکردند که هیچ کارگری حق ندارد از ٣۵٠٠ تومان کمتر سر کار برود .همچنین هرچند ما امکانات مالی نداشتیم اما با دستخط خودمان چندین تراکت نوشته بودیم که دستمزد روزانه کارگران از امروز ٣۵٠٠ تومان است و در محوطه میدان نصب کرده بودیم .
هرچند ما می بایست که به موقع سر کار می رفتیم و سر کار حاضر می شدیم اما ساعت ها میدان را به کنترل خود در آورده بودیم و در ساعت های اولیه کار قبل از اینکه به سر کار برویم افزایش دستمزد را تثبیت و تضمین کردیم. و از خوشحالی سر از پا نمی شناختیم و مو بر بدنمان سیخ شده بود که کارفرمایان مجبور بودند کارگران را با دستمزد ٣۵٠٠ تومان به سر کار ببرند. همان روز هم برای اولین بار در تاریخ میدان کار مهاباد با یک حرکت منسجم و جمعی و بی سابقه توانستیم که حقوق کارگران را ۵٠٠ تومان افزایش بدهیم .
این حرکت و موفقیت جمعی کار را برای افزایش دستمزد در دوره های آتی آسانتر کرد . تقریبا شش ماه بعد دوباره همین حرکت را تکرار کردیم که باتوجه به اینکه از قبل تجربه آن را داشتیم راحت توانستیم که مجددا سطح دستمزد ها را به ۴٠٠٠ تومان بالا ببریم که نسبت به شهرها دیگر از همه بیشتر بود. البته بودند کارگرانی هم به دور از کارگران کنترلچی به قیمت کمتر نیروی خود را می فروختند هرچند تاثیرات منفی داشت اما دیگر تاثیری بر کاهش یا نزول دستمزد ثبت شده نداشت .
بعد از افزایش دستمزد، خواست و مطالبات دیگری را در دستور کار خود قرار دادیم که در اینجا بحث من نیست و در بخش های آینده در این مورد توضیح خواهم داد . ولی من به مدت 9 ماه در مهاباد بودم و دوباره بنا به دلایل سیاسی به بوکان برگشتم و دیگر خبری از میدان کار نداشتم .
اینجا صرفا تاکید بر این بود که به شکل سنتی هم این امکان هست که فعالین و پیشروان کارگری سطح دستمزد ها را افزایش و بالا ببرند.
بهداشت کار
بدیهی است که بهداشت و سوتغذیه عامل مهمی در وضعیت سلامتی کارگران بشمار می آید. اغلب کارگران از سوتغذیه و نبود امکانات بهداشتی رنج می برند. تا جایی که به کارگران مربوط است سطح آموزش و فرهنگی که به طبقه کارگر تحمیل شده است، آنها را ناچار از استفاده از همان اندازه ابتدایی بهداشت و تغذیه میکند.
کارگران غذای خود را در ظرف های کاملا غیر بهداشتی به محل کار خود می آورند بدون اینکه یک جای مناسب و ویژه ای برای نگهداری غذایشان وجود داشته باشد. کارفرمایان به این نکته هم توجهی ندارند و هیچ امکاناتی برای نگهداری خوراک و غذای کارگران در نظر نمی گیرند . محل کار هم فاقد یخچال و نگهداری غذا است . بدین جهت کارگران مجبورند که غذایشان را زیر نور آفتاب و در محل غیر غیربهداشتی محل کار بگذارند. این غذاها بعد از مدتی که در این وضعیت میماند خاصیت کمتری دارند. حتی گاها موقع غذا خوردن در محل کار و در فضای آزاد بادی می آمد و هرچه گرد و خاک بود چاشنی غذایمان میشد! و مجبور به خوردن آن هم می شدیم، مگر میشد از آن گذشت ، مگر راه دیگری غیر از خوردن آن با لذت فراوان بود! خلاصه مکان و محل مناسبی هم برای استراحت کوتاه و خوردن غذای کارگران در محل کار وجود نداشت و محلی را صاف کرده و روزنامه هم سفره و میزمان بود!
آب آشامیدنی هم به هیچ وجه بهداشتی نبود و معمولا یک فلاسک آب سرد یا یک پارچ آب را برای کارگران تهیه می کردند که تنها از یک لیوان برای همه کارگران استفاده می شد یعنی برای همه کارگران یک لیوان مشترک وجود داشت. نمی دانستیم که انواع بیماری های مسری و واگیردار از طریق همین لیوان مشترک به همدیگر سرایت می شود. کارگران مرتبا بیماری های خود را بین همدیگر رد و بدل و تعویض می کردند بدون اینکه اطلاعی در این زمینه داشته باشند. تازه اگر کارگری می خواست که بهداشت را رعایت کند از سوی دیگر کارگران مورد تمسخر قرار می گرفت و به چنین کارگرانی می گفتند سوسول مامانی ! ضمنا در مورد چای خوردن هم شبیه آب خوردن بود با این تفاوت استکان ها بیشتری موجود بودند و معمولا در نبود استکان کم ، کارگران با استکان هم دیگر چای می خوردند.
کارفرمایان معمولا جایی در محل کار برای زباله ها و ته مانده های غذایی در نظر نمی گرفتند و از سطل زباله هم خبری نبود و کارگران هم بی تفاوت هرچه بود در محل خوردن غذایشان دور می ریختند که معمولابه محل تجمع مگس ها تبدیل می شد.
در واقع وقت کافی برای استراحت و غذا خوردن نبود و کارگران تنها ١ ساعت فرصت داشتند که به کارهایشان و خصوصا غذا خوردن بپردازند کارگران با همان سر و صورت خاکی و گل آلود به خوردن غذا مشغول می شدند بدون اینکه سرو صورت غبارآلود خود را بشورند و گاها حتی وقت کافی هم برای آنها نبود که بتوانند به راحتی آبی به سر و صورتشان بزنند و همین امر هم در بهداشت و حتی روحیه کارگران تاثیر منفی داشت.
بهداشت یکی از مسائلی است که در بخش ساختمانی اصلا رعایت نمی شود و از سوی کارفرمایان هم کوچکترین توجهی به آن نمی شود.کار ساختمانی از آنجا که از پی ساختمان شروع و استارت آن زده می شود صاحب کاران به فکر کارگران نیستند تا دستشوی و توالت را در اولین قدم برای کارگران فراهم نمایند. معمولا کارگران مجبورا که تا اتمام کار به نزدیکترین مسجد به محل کار مراجعه نمایند و مسجد محل و مرکز دستشویی کارگران هم بود و این خاصیت را داشت! البته اگر با اعتراض کارفرما و استاد کار روبرو نمیشدی که بگویند کارگران اتلاف وقت میکنند که به توالت میروند!
گاها ساختمانی که در آن مشغول کار بودیم محل کار محل خواب و خوراک هم بود. و علیرغم کار زیاد و خستگی شدید ناچار از گذراندن بقیه شبانه روز در چنین جایی هستی. این شرایط کارگرانی است که در این قسمت ها به کار مشغولند و بعضا مهاجر و غیر بومی. معمولا هفتگی در حمام های عمومی دوش می گرفتیم و هفته به هفته لباسهای کارمان را می شستیم چون هفته به هفته لباس کار را عوض می کردیم و معمولا با همان لباس کار هم کار میکردیم و هم می خوابیدیم در صورتیکه بخاطر عرق و نشستن گرد و غبار زیاد بر روی سر و صورت و بدن هر روز نیازمند دوش گرفتن و لباس شستن بودیم.
خلاصه محیط کار کاملا غیر بهداشتی و فاقد سرویس بهداشتی و آب اشامیدنی سالم بود که به علت موقعیت و شرایط بد و کاملا غیر بهداشتی ، اکثر کارگران دچار بیماریهای پوستی، اسم، دیسک کمر، آرتروز، اسهال و حتی بیماری های روحی و ... می شدند.
امنیت کار
امنیت کار از دیگر مسائلی است که علاوه براینکه رعایت نمیشود از سوی صاحبان کار در جهت انباشت سرمایه بیشتر به هیچ وجه اهمیتی به آن داده نمی شود. به دلایل عدم موارد و مسائل ایمنی کارگران از بلندی ها و یا از روی بالابرها سقوط میکنند که به مرگ کارگران هم منجر می شود و یا با اصابت اجسام سخت به بدن دچار جراحت های سنگین می شوند و یا در هنگام کار قیرپاشی دچار سوختگی های شدید می شوند.
کارگران میبایست از لباس مخصوص کار،کفش مخصوص کار، کمر بند ایمنی، عینک ایمنی، کلاه ایمنی دستکش و ... برخودار باشند و کارفرمایان موظف به تهیه آنها هستند در صورتیکه به هیچ وجه صاحب کار حاضر به خریدن و تهیه کردن آن نیست.
در نبود قانون کار دست کارفرما برای استثمار بیشتر کارگران باز است حتی مرگ کارگران هم برای کارفرمایان و صاحبان سرمایه عاری از هرگونه اهمیتی است. در واقع کارفرمایان با همدستی و حمایت دولت قاتل جان کارگران هستند.
بارها اتفاق افتاده که کارگران از روی راه پله و یا ارتفاعات دیوارهای ناتمام و یا ازروی بشکه زیر پایی و یا تخته زیرپایی و همچنین چوب بست ها لیز می خوردند و یا گاها تخته ها معیوب و فرسوده وارونه می شدند و کارگران به پایین سقوط می کردند. گاها اعضای بدن کارگر در بین اشیا، گیر می کند و آسیب های جدی می بیند حتی منجر به قطع اعضای بدن کارگر هم می شود. گاها اجسام به هنگام برخورد وارد چشم و یا به طورکلی وارد بدن شده که باعث فلج شدن آن قسمت از بدن کارگر می شود و حتی کارگر را از پای در می آورد . همچنین چوب بست ها معمولا به دلایل عدم تخصص و آگاهی لازم کارگران فرو می ریخت و کارگران دچار آسیب دیدگی های جدی میشدند و حتی به مرگ کارگر هم منجر شده است. نبود امکانات ایمنی ، ابزار و وسایل معیوب و فرسوده و بی حفاظ و همچنین عدم تخصص و آموزش های لازم و در نظرنگرفتن آن برای کارگران علل حوادث بودند در صورتی که در همه حوادث بی دقتی و بی احتیاطی کارگر ثبت می شد!
همچنین بارها من دچار حادثه شده ام و از بلندی و یا از روی چوب بست ها افتاده و سقوط کرده ام. همچنین بار ها برایم اتفاق افتاده که به علت افتادن اجسام سخت از بلندی در موقع کار به بدنم اصابت کرده است و در نبود امکانات ایمنی مجروح و زخمی شده ام. چند دفعه آسیب دیدگی به حدی بوده که هفته ها هم نتوانسته ام سر کار بروم بدون اینکه از هیچ مزایایی برخوردار بوده باشم و هزینه های جراحت را نیز از جیب خودم پرداخت کرده ام . با این وضع استادکار و صاحب کار به جای رسیدگی به آسیب دیده و اقدام در جهت فراهم نمودن ابزار و امکانات ایمنی ما را مقصر می دانستند. به ما کارگران می گفتند مگر کور هستید؟ جلو چشمانتان را نمی بینید؟ چرا کارتان را با دقت انجام نمی دهید؟ چرا مواظب خودتان نیستید و موقع کار احتیاط نمیکنید؟ چرا جلو پای خودت را نگاه نمی کنید؟ و... خلاصه همه حرف هایشان این بود که : باید احتیاط کرد! باید مواظب بود ! و... ! در صورتیکه نمی گفتند که صاحب کار یا کارفرما هیچگونه مسائل ایمنی را رعایت و اقدام به تهیه آن نکرده است و یا بگویند که ابزار ها معیوبند و یا فرسوده اند.
کارگران بیشتر در معرض مستقیم مواد شیمیایی همچون سیمان، آهک، اسید و رنگ ها... بودند. در نبود امکانات ایمنی و حفاظی همچون لباس کار مخصوص و دستکش و ماسک های محافظتی با خطرات زیانباری روبرو بودند. این اثرات می توانست در دراز مدت بر روی دستگاه تنفسی و پوست و به طورکلی بر بدن خطرات جدی به وجود بیاورد در صورتیکه هیچ کسی حتی خود کارگران توجهی به این امر مهم نمی کردند. متاسفانه بخشی از کارگران نیز عمدا با این مواد مخصوصا سیمان گرد و غبار راه می انداختند تا گردو غبار حاصل سروصورتشان را بپوشاند تا پیش کارفرما یا استادکار وانمود کنند که خوب کار کرده اند در صورتیکه بی خبر بودند که با دست خود بیماریهای گوناگون را برای خود تدارک دیده اند.
برق گرفتگی یکی از مسائل مهم ایمنی در کار ساختمانی محسوب می گردد کارگران این بخش آشنایی عمومی با خطرات ناشی از وجود برق ندارند در صورتیکه مداوم با برق سرو کار دارند. این در صورتی است که هیچ آموزشی هم در این رابطه ندیده اند. کارگران معمولا بیشتر به خاطر ساخت و سازهای نزدیک و گاها جسپیده به کابل و سیم های برق فشار قوی و یا دزدیدن برق با سیم های لخت و مندرس از کابل های برق فشار قوی دچار برق گرفتگی می شدند. همچنین کارگران موقع کار به امر و دستور استادکار با دستان خیس و یا عرق کرده سر سیم های لخت را بدون اینکه تخصص داشته باشند به هم وصل می کنند یا گاها اشیا فلزی در دست کارگران به سیم های لخت برق برخورد میکند و... در چنین مواقعی هم کارگران همچنین دچار برق کرفتگی شده و در نهایت حتی منجر به مرگ کارگر هم می شود.
از قیر معمولا برای عایق کاری بام ها و کف حمام و دستشوئی و جاهای مرطوب و جاده سازی استفاده می شود که کارگران قیر را با حرارت بالا جوشانیده و آن را همراه با گونی استفاده میکنند که قیر گونی نام دارد .اگر قیر داغ در تماس مستقیم با پوست بدن قرار بگیرد فورا و با سرعت به پوست بدن می چسپد و سوختگی شدیدی را به وجود می آورد و حتی منجر به قطع خونرسانی و مرگ بافت آسیب دیده هم می شود که معمولا در نبود امکانات ایمنی کارگران این بخش ساختمانی دچار آسیب دیدگی و سوختگی شدیدی شده اند که به هیچ وجه وتحت هیج شرایطی جبران پذیر نیست و کارگر مدام العمر این درد و آثار سوختگی را به همراه خود به یدک می کشد بدون اینکه از هیچ مزایایی برخودار باشند.
آموزش های لازم برای کارگران
بعنوان کارگر ساختمانی و با شرح حالی که اشاره کردم که بخش بسیار زیادی از جمعیت کارگران در این قسمت ها را نسبتا شامل میشود، فاقد آموزش و امکانات لازم و حتی اولیه برای انجام کار و جلوگیری از حوادث در محل کار بودیم. هم اکنون هم منظما حوادث کار از کارگران قربانی میگیرد. مستقل از اینکه اکنون وسایل مدرن تر ی مورد استفاده در ساختمان سازی هست یا نه اما در هر حال آموزش و وجود امکانات ایمنی برای جلوگیری از حوادث کار حیاتی است و این تماما و بدون تردید بعهده کارفرما و قانون است. تا زمانی که قانون یکسانی در مورد "تندرستی و ایمنی محل کار" و آموزش لازم برای شروع کار وجود نداشته باشد، کارگران هیچ نقشی و مطلقا هیچ نقشی در ایجاد حوادث کار ندارند، آنچه که اکنون هست همیشه کارگر صدمه دیده خطا کار است و بی احتیاط!
عدم آگاهی و آموزش های لازم در رابطه با رعایت اصول ایمنی و بهداشت و... جراحت و سانحه و آسیب دیدگی موقع کار را بالا میبرد برای مثال چوب بست زدن، بخشی از کار کارگران ساختمانی محسوب میشود در حالی که کارگران بدون اینکه تخصص چوب بستی داشته باشند به کار گماشته می شوند و اقدام به کار می کنند یا اینکه استادکار (بنا) همه کارهای ساختمان را بدون اینکه تخصص و یا مهارت لازم در رابطه با آنها داشته باشد انجام میدهد و خلاصه یک کارگر هم بناست ،هم چوب بست کار ،هم برق کار، هم گچ کار، هم سیمانکار و هم نقشه کش ساختمان است و دهها موارد دیگر وهمین امر هم معمولا تلفات سنگین و جبران ناپذیری را برای کارگران به موقع کار به بار می آورد.
آگاهی و آموزش های لازم برای رعایت اصول ایمنی و بهداشت و ... وظیفه کارفرمایان و یا دولت است که متاسفانه نه دولت و نه کارفرمایان کوچکترین توجهی به این امر نمی کنند و به همین لحاظ هم سالیانه مرگ و میر کارگران به موقع کار روبه افزایش است.
بیمه یا مزایای بازنشستگی
همچنان که گفته شد در بخش ساختمانی به مانند اغلب صنف های دیگر از قانون کار و حق و حقوق و مزایای قانونی همچون بیمه و بازنشستگی و تا دورانی که من تجربه داشتم خبری نبود کارگران ساختمانی علاوه بر اینکه فاقد بیمه ، بازنشستگی و حداقل استاندارد های یک زندگی معمولی هستند تحت پوشش هیچ قانونی نیستند و مجبورند که نیاز های درمانی و پزشکی را از درآمد ناچیزشان فراهم کنند و با پرداخت هزینه های آزاد و شخصی تامین نمایند و کافیست که کارگر به موقع کار برای یکبار دچار بیماری و یا جراحت های سنگین شود که هرچه دار و ندارش است را صرف بیماریش کند و یا برایش پول قرض کند و یا گدایی کند و به همراه دردش تا آخر عمر در بستر بماند.
کارگران این بخش سابقه طولانی و اکثرا سابقه بیشتر از ٣٠ سال کار دارند در صورتیکه هیچ مزایای قانونی به آنها تعلق نمی گیرد و هرچه سن آنها هم بالاتر می رود زندگی آنها به مراتب بدتر و بدتر می شود و آنها به علت کهولت سن حتی با فروش نیروی کار ارزان هم به کار گمارده نمی شوند.
وجدان کاری
اینکه گفتم آموزشی در کار نیست شاید دقیق نباشد! یک آموزش همیشگی از طرف صاحب کار برای کارگر هست و آنهم وجدان کاری نام دارد که معمولا صاحب کار "دارد" و کارگر ندارد!
وجدان کاری یکی از ترفند های خاص کارفرمایان و یا صاحبان کار است که از ناآگاهی کارگران به راحتی استفاده می کنند و از همه مهمتر آن را وجدان کاری می نامند و با این ترفند کارگران را به ساعات کار بیشتر ، دستمزد کمتر و یا سکوت در برابر افزایش دستمزد و بالا بردن سرعت و شدت کار و... به نفع خودشان فرا می خوانند و به تشویق و ترغیب کارگران در این زمینه می پردازند.
کارفرمایان و صاحبان کار از زاویه اسلامی و مذهبی مسئله را برای کارگران مو شکافی میکنند و موضوع حلال و حرام و رحمت را به میان می آورند و با همین نگرش اسلامی کارگران را به کار بیشتر و بردگی واقعی وادار می کنند و تبلیغ میکنند که اگر کارگر وجدان کاری نداشته باشد دستمزدی که کارگر میگیرید حلال نیست و شمول لطف و رحمت خدای ثروت و امکانات آنها قرار نمی گیرد.
بخشی از کارگران خصوصا کارگران مذهبی راحت این مسئله را میپذیرند و تسلیم این نوع خرافات و مزخرفات اسلامی و مذهبی می شوند و فکر میکنند اگرخلاف شرع و مزخرفات اسلامی اقدام کنند دستمزد حرامشان می شود! یا اگر این مسئله را بپذیرند زندگی شان در راستای آرزو های شان تغییر خواهد کرد . در حالیکه این دسته از کارگران نمی فهمند که همین کارفرمایانی که از زاویه اسلامی و مذهبی به تحلیل و تفسیر اسلامی وجدان کاری برای آنها میپردازند و برای کارگران قانون وضع میکنند، حتی به کارگرانی که خود را مسلمان می دانند در موقع کار به هیچ وجه اجازه نماز خواندن هم نمی دهند و کارفرمایان نماز خواندن را هم جز، اتلاف وقت کارگران به حساب می آورند.
کارفرمایان کودکان و زنان را به کارهای سخت و زیان آور وا می دارند از آنها بهره برداری جنسی می کنند و با کمترین دستمزد و استثمار شدید، آنها را به بردگی اجباری می کشانند و تازه برایشان وجدان کاری هم تعیین میکنند. کارگران نمی توانند علاوه بر اینکه خرج و مخارج زندگیشان را تامین کنند در برابر خواست و مطالبات خود کوچکترین دفاعی بکنند، فارغ از اینکه از هیچ مزایای قانونی بر خوردار نیستند و نتوانسته اند که حقوق معوقه چندین ماه خود را طلب کند تازه از وجدان کاری صحبت می شود .
این تبلیغات مزخرف اسلامی و مذهبی بردگی کارگر را دوچندان میکند به طوری که بخشی از کارگران هم به این مزخرفات اسلامی آلوده هستند و آنها نیز بر این باورند که کارگر بایست وجدان کاری داشته باشد درصورتیکه نمی دانند که کارفرمایان و صاحبان کار با همین طرح و ترفند چند برابر کارگر را استثمار میکنند. تمام شرایط و وضعیت کارگر بطور تحمیلی یک نوع بردگی مزدی است و کارگران صاحب اختیار و اراده خودشان هم نیستند در صورتی که صاحب کاران زیرکانه بحث وجدان کاری را هم به میان میکشند و پیشاپیش مهر بردگی را بر پیشانی کارگر می کوبند.
برخورد کارگران با هم دیگر در موقع کار
بنا به شرایط سخت و شدت و سرعت بالا وطولانی کار و خستگی بیش از حد و در مجموع به خاطر فشار کاری و فقر مفرط و ... کارگران بیشتر در موقع کار دچار ناراحتی و بیماریهای عصبی و روحی می شوند. گاها ناراحتی های خود را که سرمایه داری و صاحبان کار و سرمایه بر آنان تحمیل کرده اند برسر خود خالی میکنند و بر سر موضوعات کوچکی که کارفرمایان موظف به تهیه آن هستند با هم درگیر می شوند. این درگیری ها بین کارگران از فقر و خستگی کار هم دردآور و ناخوشایندتر است. کارگران بجای آنکه انگشت تو چشم هم کنند و درگیری را بین هم و در موقع کار به وجود بیاورند می بایست متحدانه و با هم یقه کارفرما را بگیرند و خواسته هایشان را از کارفرمایان بگیرند .
مثلا این دسته از کارگران سر ابزار های کهنه و فرسوده مثل فرغون ، کاسه، بیل و .... با هم درگیر می شدند هرچند کار با ابزار های فرسوده غیر قابل قبول و همچنین غیر قابل تصور بود.برای مثال کارگرانی که با کاسه کهنه و فرسوده کاسه کشی می کردند هر چه آب سیمان بود از لابه لای درز های شکسته بر روی شانه و بدن کارگر سرازیر می شد طوری که علاوه بر سنگینی کاسه پر از سیمان، آب سیمان تمام پوست بدن را می سوزاند. من بارها برایم اتفاق افتاده که آب سیمان به موقع کاسه کشی سرشانه هایم را سوزانده و پوست اندازی کرده است. اما این وضعیت کاری را کارگران به وجود نمی آوردند بلکه کارفرمایان مسبب و عامل به وجود آوردن این درگیری ها بین کارگران بودند. این شیوه درگیری ها یک برخورد غلط و کاملا نادرست بین کارگران است و تا زمانی که به منافع عمومی طبقه کارگر و مبارزه طبقاتی اش با طبقه سرمایه دار و دولتهایش اشنا نشود کماکان وجود دارد، مساله ای که اساس تفرقه و پراکندگی کارگران را موجب شده است. کارگران می بایست در چنین شرایطی متحدانه و با هم کارفرمایان را به تهیه تمام امکانات بهداشتی و امنیتی و تهیه ابزار های مناسب برای کار وهمچنین تمام خواسته ها و مطالبات دیگر وادار نمایند تا چنین برخوردهای موقع کار بین کارگران به وجود نیاید .
و بالاخره سر موضوعاتی مثل گزارش دادن از همدیگر به کارفرما بین همدیگر هم دعواهای صورت می گرفت و یک نوع برچسپ ها و تهمت های ناروا هم سر این موضوع به همدیگر میدادند و کم هم نبودند کارگرانی که نزد صاحب کاران خودشیرینی میکردند به قیمت اینکه کارگر همکارشان را به اخراج بکشانند و زیر پای آنها را می زدند تا جا پای خودشان را برای ادامه کار محکم کنند و مشخصا آن دسته از کارگرانی اخراج میشدند که به حق و حقوق و مسائل کاری آگاه بودند.
تشکل یا اتحادیه کارگران ساختمانی
بحث در مورد تشکل یا اتحادیه کارگران ساختمانی خیلی واضع و روشن است و انجمن ، سندیکا و یا اتحادیه های کارگران ساختمانی هنوز انچنان که باید شکل نگرفته است. بخش زیادی از کارگران ساختمانی مانند کارگران میادین کار به طور پراکنده و بدون هیچ مزایای قانونی در جستجوی کار سرگردانند. اگر هم در چند شهر بزرگ سندیکا یا اتحادیه ای ساختمانی به این اسم صورت گرفته باشد معمولا مستقل نیستند و وابسته به دولت میباشند و از طریق دولت تغذیه می شوند که علاوه بر اینکه کوچکترین مشکل کارگران را حل نخواهند کرد بلکه مانع به وجود آوردن اتحادیه های مستقل در راستای پیشبرد اهداف طبقاتی نیز هستند.
هرچند کارفصلی( بنا به شرایط موجود کار ساختمانی جز کار فصلی محسوب میشود) و همچنین پراکندگی کارگران ساختمانی که به صورت دائم در یک مکان مشخصی قرار ندارند امر تشکل یابی را سخت کرده است اما انصافا فعالین و پیشروان کارگری هم در این راستا گامهای جدی را برنداشته اند .هنوز هم کارگران نمی دانند که تشکل یا اتحادیه چیست ؟ و همچنان در بلاتکلیفی به زندگی خود ادامه می دهند.
وظیفه کارگران پیشرو و فعال کارگری است که در جهت سازماندهی کارگران ساختمانی تمام تلاش خود را بکار گیرند و کمیته های کارگری را دراین بخش و در میادین کار یا در محل کار به وجود آورند و کارگران را به حق و حقوق خود آشنا کنند و تشکیل این کمیته ها را در ابعاد وسیعی سازماندهی و به وجود بیاورند. مهم نیست که این کمیته ها کوچک یا بزرگ باشند مهم اینست که این کمیته ها وجود عینی داشته باشند. همین کمیته ها می توانند که زمینه را برای اتحادیه یا انجمن و یا سندیکا به وجود بیاورند. پس وجود کمیته های کارگری در محل کار و زندگی یک امر اساسی و ضروری برای کارگران محسوب میشود .نتیجتا باید فعالین و پیشروان کارگری اهمیت بیشتری به این امر مهم بدهند و هر جا این تشکل های ابتدایی وجود ندارند آنرا سازمان بدهند.
بطور خلاصه:
چرا نباید همه کارگران ساختمانی از قانون کار برخوردار باشند؟ چرا دستمزد ها به صورت فله ای و از سوی کارفرمایان تعیین میگردند؟ چرا کارگران ساختمانی ساعات کار مشخصی ندارند و ساعات های طولانی برده وار به کار های سخت و زیان آور گماشته می شوند؟ چه کسی در برابر جان کارگر مسئول است که هیچگونه امکانات آموزشی و بهداشتی و ایمنی کار برای کارگر در نظر نمی شود؟ هنوز هم کارگر یک عمر جان خود را صرف برده داری در این بخش ساختمانی میکند اما از هیچ مزایای قانونی وبخش زیادی از آنها از بیمه درست و حسابی برخودار نیستند ؟ چرا کارگران این بخش تا زمان مرگ نمی توانند از حق بازنشستگی استفاده کنند و حق بازنشستگی خود را به گور می برند؟ چرا کارگران مهاجر و خصوصا کودکان مهاجر در سخت ترین شرایط با دستمزد خیلی پایین تر از حقوق دستمزد ها و گاها حتی بدون مزد برای ادامه حیات تن به این زندگی بردگی وار دهند و هیچ انسانی هم صدایش در نمی آید؟ چرا قوانین ارتجاعی و مذهبی و مزخرفات و خرافاتی همچون وجدان کاری مطرح می شود و چرا کارفرمایان چنین قوانینی را بر کار حاکم و تحمیل می کنند ؟ چرا طرح استاد ـ شاگردی یعنی طرح کار بدون مزد و به تعبیر ساده تری یعنی برده بدون مزد میتواند مطرح و اجرا شود؟ چرا نمیتوان کاری کرد؟ چرا کوچکترین توجهی به کار کودکان و زنان در عرصه های متفاوت کاری نمی شود؟ تا کی باید کارگران برای پیداکردن یک لقمه نان در میادین با فروش نیروی کار ارزان با همدیگر به رقابت بپردازند؟
لازم است که کارگران از این وضعیت پراکندگی و تجمع در میادین و شرایط بردگی وار رهایی یابند و الزاما احتیاج به تشکل و یا اتحادیه خود دارند تا حول یک ظرف مشترک بتوانند خواسته های خود را به کرسی بنشانند و از کلیه مزایای قانونی و حقوقی خود برخوردار گردند. هر چند دستیابی به این اتحاد دشوار است اما راهی جز آگاهی به مبارزه طبقاتی و متشکل شدن کارگران وجود ندارد که قبل از هر چیز دست رهبران و پیشروان آگاه و کارگران کمونیست را میبوشد.
اسماعیل خودکام - ٢۵.٠۴.٢٠١۴
*********************
بخش دوم
در بخش قبل راجع به کار کودکیم در کوره پزخانه بحث کردم. سرانجام در سن یازده سالگی برای همیشه کوره پزخانه را ترک کردم. سنم بالاتر رفته بود اما هنوز هم کودک بودم و کار در کوره پزخانه علاوه بر اینکه زندگی در این دوران کودکی را از من گرفته بود از لحاظ جسمی و روحی هم لطمه سختی را متحمل شدم. در ادامه زندگی و به مثابه میلیون ها کودک کار مجبورا تن به کارهای سخت و زیان آور دادم و این بار به کار در بخش دامداری و کشاورزی پرداختم. بخشی از کار دامداری مربوط به زمان بعد از اتمام کار در کوره پزخانه که در مقطع ابتدایی درس میخواندم هم مربوط میشود.
باید تاکید کنم من هم مانند هر کودک دیگری از طبقه کارگر در جامعه به دنیای نابرابر، وارونه و پر از استثمار پی برده بودم. هرچند در یک خانواده مذهبی و در یک جامعه اسلام زده بزرگ شده بودم اما کار و تجربه زندگی اولین چیزی که به من آموخت این دروغ بزرگ در مورد خدایی بود که برای مردمی که باید در نادانی و ترس و برای ادامه وضعیت موجود نگاه داشته شوند ساخته شده بود. حتی کودکی از طبقه کارگر اگر چه نتواند توضیح بدهد اما میداند که بهشت موجود برای طبقه مرفه و ثروتمند جامعه را این "خدا" کاملا و با دقت پاسداری میکند! از همان اوان کودکی در برابر این نوع خرافه و مسائل مذهبی عکس العمل نشان می دادم که مدام مورد سرزنش نزدیکان قرار میگرفتم و گاها سر این مسئله کتک هم میخوردم. لقب "کافر بی دین" را از همان دوران کودکی به من دادند و همین امر نیز باعث شد که بعد ها تاثیر خوبی بر اطرافیان و خانواده ام و خصوصا پدر و مادرم بگذارم. در بخش های بعد به توضیح آن خواهم پرداخت. در واقع کار و زندگی طبقه کارگر به من آموخت که در همان دوران کودکیم راحت تسلیم هر گونه بیعدالتی نشوم و با اشکال مختلف اعتراض خود را نسبت به هر بی حقوقی نشان دهم، طوری که خانواده ام لقب "سمه جیکه" بهم داده بودند، به قول خودشان زیاد جیک جیک میکردم و به عرض و آسمان هم معترض بودم.
بخش ٢
کار در بخش دامداری و کشاورزی
در سال ١٣٦٠ وقتی که من هشت سال داشتم همراه خانواده از روستای سریل آباد به شهر بوکان کوچ کردیم. چند دلیل مهم برای این کوچ ما وجود داشت. یکی اینکه در کردستان جنگ شروع شده بود و خمینی فرمان حمله به کردستان را صادر کرده بود، حمله سپاه و ارتش با توپ و خمپاره خانه و کاشانه ما را خراب کرد و زندگی را از ما در روستا گرفت. اکثر دام های ما بر اثر اصابت گلوله های توپ و راکد و خمپاره تلف شدند. دوم اینکه ما مالک و یا خرده مالک نبودیم و و یک متر هم زمین کشاورزی نداشتیم و میبایست برای مالکان و خرده مالکان کار میکردیم. برادر های بزرگتر از من معمولا در پایان فصل کار در روستا، به شهرهای بزرگ همچون تهران برای کار میرفتند و چند ماه را در آنجا ها مشغول به کار بودند. در همین ایام بود که یکی از برادرهایم در تهران که کار ساختمانی میکرد بر اثر نبود امکانات ایمنی مناسب از طبقه دوازدهم ساختمانی سقوط میکند و دردم جان می دهد. این مصیبت برای ما به همان اندازه نا امن شدن کار و زندگی در کردستان در همه جای آن، بزرگ بود بطوری که دیگر مجال ادامه زندگی را برای ما بسیار دشوار تر کرد و بالاخره اینکه در روستا نشانی از تقریبا هر گونه امکانات رفاهی،آموزشی و بهداشتی عمومی نبود.
سرانجام در محله ای بنام امیراباد که در حاشیه شهر بوکان قرار داشت سکونت اختیار کردیم. هرچند ما از روستا به شهر و برای شهرنشینی مهاجرت کرده بودیم اما همان فرهنگ روستایی را با خود به یدک میکشیدیم. پدرو مادرم انسانی زحمتکش بودند که مشغول دامداری بودند پدرم به خرید و فروش دام مشغول بود و مادرم ماست فروش بود. من هم بعد از فصل کار کوره پزخانه در تعطیلی تابستان به مدرسه میرفتم و البته همزمان به مادرم کمک میکردم که هر روز کله سحر (معمولا ساعت ٤ صبح) چند کیلومتر از امیراباد تا مرکز شهر را پیاده با حمل دبه های شیر و ماست طی میکرد. متاسفانه من در این ایام مدرسه خواب و استراحت کافی برای برای رشد و نمو هم نداشتم. هفته ای که مدرسه من صبح شروع میشد من با مادرم دبه ها شیر و ماست که خیلی هم سنگین بودند را حمل میکردم و فورا برمیگشتم و میبایست خودم را به کلاس درس میرساندم و هفته ای که بعد ازظهر کلاس شروع میشد من علاوه بر حمل دبه های شیر و ماست، آنها را هم میفروختم.بعنوان دستمزد از مادر روزانه پنج ریال میگرفتم و هر روز فروش بهتری میداشت یک تومان میگرفتم. این مبلغ برای من خرج روزانه ام بود و از اینکه میتوانستم روزانه خرجی ام را تامین کنم خوشحال بودم. معمولا بخشی از دستمزدم را هم پس انداز میکردم که بتوانم هر ماه یک بار سینما بروم. علاقه شدیدی به فیلم های جنگی و فیلم های کاراته با شرکت بروسلی داشتم. یا اینکه چند نفر با هم جمع می شدیم و ماهی یک بار یک تلویزیون و یک ویدئو کرایه می کردیم. به خاطر وضعیت نامناسب اقتصادی تلویزیون نداشتیم و درآمد خانواده هم اینقدر نبود تا بتوانیم تلویزیون بخریم. کمبود تلویزیون را از هر لحاظ احساس میکردم. معمولا دوستانم موقعی که همدیگر را در مدرسه می دیدیم از داستانهای مختلف و خصوصا برنامه های کودکان و فیلم های کارتن که آنها دیده بودند تعریف می کردند و من میماندم چه بگویم. به خاطر غروری که داشتم پیش آنها نمی گفتم که ما تلویزیون نداریم و هر بار برایشان یک دروغ باید سرهم کنم. میگفتم که فرصت کافی نداشتم، میگفتم هیچ علاقه ای به فیلم و تماشای تلویزیون ندارم و یا در این موقع مشغول بازی کردن بودم. آنها تعریف می کردند و من برایشان به علامت تایید سرم را تکان می دادم. دوست داشتم مثل بچه های دیگر زندگی کنم و امکانات داشته باشم. فقط حسرت زندگی آنها را می خوردم و بعضی مواقع هم که مهمانی می رفتیم به تماشای تلویزیون صاحب خانه می نشستیم دوست داشتیم که برنامه ها زود تمام نشود.
زمان به سرعت میگذشت و من سال سوم دبیرستان بودم که بالاخره پدرم یک تلویزیون کمدی بزرگ سیاه و سفید برایمان خرید. از خوشحالی سر از پا نمی شناختیم اما دیگر دوران کودکی را سپری کرده بودیم و دیگر فیلم و سریال و کارتن برایم چندان مهم نبود. هر چند الان هم علاقه زیادی به تماشای تلویزیون ندارم اما آن احساس کمبود بچگی را هنوز دارم.
در سرمای شدید زمستان نیز روال زندگی و تامین هزینه خانواده همین بود. در این سرما خودم را با لباس گرم میپوشاندم اما به خاطر دوری راه و حمل دبه های سنگین شیر و ماست و راه طولانی عرق زیادی میکردیم، موقعی هم که به مقصد میرسیدیم و عرق ها خشک میشد از سرمای شدید می لرزیدیم. من معمولا دست و پاهایم زود یخ میکرد به طوری که دستم قدرت گرفتن پیمانه شیر را نداشت و بیشتر اوقات مشتری هایم هنگام ریختن شیر در پیمانه کمکم میکردند.هرازگاهی هم آتش کوچکی روشن میکردیم که لباسهایمان دودی و سرو صورتمان سیاه میشد. با این وضعیت به مدرسه میرفتم که بوی دود و سیاهی سر وصورت هم موجب میشد که همکلاسی هایم نیز کمتر به من نزدیک شوند. آزار و اذیت فیزیکی معلمین هم که کوچکترین درکی از وضعیت ما نداشتند به جای خود.
در خانواده سه برادر از خود بزرگتر داشتم. دو تا از برادرهایم از لحاظ قد به من نزدیک بودند و رسم بر این بود که لباس هایمان دست به دست میشد. اولین سال برای بزرگترین فرزند یک دست لباس می خریدند و همین لباسها سال دوم هم به فرزند متوسط میرسید و سال سوم یعنی دوسال بعد از پوشیدن این لباسها این دفعه نوبت من میرسید. موقعی هم این لباس ها به من میرسید که دیگر واقعا قابل استفاده نبودند. لباسهایی که نوبتشان به من میرسید بپوشم معمولا چند وصله داشت تا قابل استفاده شود. معمولا وصله ها هم از یک رنگ و لباس از رنگ دیگر. گاها نخ های پینه هم از رنگ دیگری بودند که مثل چراغ راهنمایی از دور پیدا بود! شلوار محلی که خودش شکل و قواره محلی داشت را عقب و جلو میکردند در حالیکه در قسمت های زانو دو وصله هم داشت! این خاطرات شور و شوق لباس نو پوشیدن را الان هم از ادم میگیرد! از کفش هایمان هم بگویم، آنها هم از نوع کفش های پلاستیک بود که در سرما تقریبا همیشه یخ زده بود و پاهایمان را اذیت میکرد. به همین دلیل الان هم پاهایمان کج و کوله است. پدرم متخصص وصله کردن این نوع کفش ها هم بود که مدام کفش هایمان را با جیر مشابه کفش پینه میکرد و گاهی هم دورنگ بود یعنی کفش یک رنگ و پینه ازنوع رنگ دیگری بود .شاید این روزها روزهای سختی بودند نه تنها برای ما بلکه بیشتر برای پدر و مادرم که نتوانسته بودند که در این دنیای پر از استثمار زندگی مرفهی برای خودشان و ما به وجود بیاورند و متاسفانه تا آخرین لحظات مرگشان به مانند میلیون ها انسان گرسنه در این دنیای وارونه نتوانستند کوچکترین لذتی از زندگی ببرند.
با این وصف ما شهرنشین شده بودیم. در واقع حاشیه نشین بودیم و به زحمت به شهر نشینان میشد فهماند که بابا ما هم ادمیم و دیگر دهاتی نیستیم! اما واقعیت این بود که شرایط زندگی که بر ما هم تحمیل شده بود و سطح زندگی که داشتیم اجازه نمیداد ما هم شهری بشویم. "دهاتی" های ثروتمند را معمولا مانند ما تحقیر نمیکردند و آنها بسرعت بسیار بیشتری شهری میشدند و واقعا هم همینطور بود. اما به خاطر این "برو دهاتی" که به ما میگفتند چه دعواهایی هم نصیب ما میشد.
این سطح از کار و در آمد به ما اجازه شهرنشینی نداد! ناچار به روستا برگشتیم. وضعیت نامناسب اقتصادی و در آمد کم ما را وادار به برگشتن به روستا کرد.در کلاس اول راهنمایی بودم، روستا هم مشکلات خاص خودش را داشت، سگ های خانگی و درنده آرامش و امنیت را از اهالی روستا بخصوص زنان و کودکان گرفته بود. هیچ امکانات رفاهی، آموزشی و بهداشتی درست و حسابی نبود. آب چاه آشامیدنی نزدیک و در فاصله کم و گاها چسپیده به چاه فاضلاب بود که آب اشامیدنی کاملا غیر بهداشتی بود. بغل خانه ها به زبالدانی تبدیل شده که مرکز زباله های چندین ساله یا بهتر است بگویم چند ده ساله خانواده ها بودند که به محلی برای بازی بچه ها تبدیل شده بود. بخش دیگر از بازی های ما در میادین فضولات خشک شده حیوانی بود که هیزم زمستانی بودند. از برق هم خبری نبود و با فرا رسیدن غروب، روستا به طورکلی در تاریکی فرو می رفت. در روستای ما وسیله حمل و نقل برای رفت و امد به مدرسه وجود نداشت. روستای ما یعنی سریل آباد تا مقطع پنجم ابتدای داشت و نزدیکترین روستا به ما که مقطع راهنمایی داشت روستای قلعه رسول سیت بود که کیلومتر ها فاصله داشت و در روستای ما ٤ نفر مقطع راهنمای درس می خواندیم که صبح ها با همدیگر برای مدرسه راه طولانی و پر خطر دشت و کوه را با پیاده میپیمودیم که بعد از گذشت دو ماه از اول سال همگی بجز من به خاطر دشواری راه از درس خواندن انصراف دادند. من تنها ماندم که برایم خیلی سخت بود و کوه های منطقه معمولا پر از گرگ بودند و من داستانهای عجیبی از گرگ شنیده بودم و به همین لحاظ خیلی ترس داشتم و همیشه با دلهره خودم را به مدرسه میرساندم. یک جفت چکمه سیاه جیر داشتم که به علت پیاده روی های طولانی پاهایم را اذیت و مدام زخمی میکرد. روزهایی که هوا تقریبا مناسب بود به محض اینکه کمی از خانه و روستا دور می شدم چکمه ها را در می آوردم و زیر بغل میکردم و ترجیح میدادم که با پای برهنه روی شن و خار ها راه بروم چون چکمه ها پاهایم را به شدت اذیت میکرد. یک گونی برنج خالی هم همراه داشتم که کتاب هایم و ساندویچ پنیر داخلش می گذاشتم. برای رفع تشنگی هم از چشمه و برکه های اب سر راه استفاده میکردم. همیشه یک چوب دستی بزرگ هم برای دفاع از خودم همراه میبردم که برایم خیلی ضروری و اساسی بود، و به خاطر اینکه همکلاسیها و معلم ها چوبدستی را نبینند نرسیده به روستایی که مدرسه در آنجا بود چوب دستیم را پنهان میکردم و برگشتی موقعی که راهی خانه میشدم دوباره آنرا بر می داشتم.
بعد از اینکه از مدرسه بر می گشتم علاوه بر مشق و تکالیف و درس خواندن به کار دامداری مشغول میشدم. به گاوها میرسیدم، زیرشان را تمیز میکردم و به بدنشان بورس میکشیدم و به آنها آب و علف می دادم. هرچند روز یکبار هم با پدرم با دستگاهی به نام داس بزرگ علف و خصوصا یونجه را خرد میکردیم و برای استفاده چند روزه دامها آماده میکردیم. روزهای تعطیل هم گاوچرانی میکردم و چون رفیق هم نداشتم حسابی با گاوها رفیق صمیمی شده بودم. برای هرکدامشون یک اسم انتخاب کرده بودم و برایشان شعر میخواندم و یا برایشان سوت میزدم. برای من گاوها در آن دوران بهترین دوست محسوب میشدند بطوری که اگر پدرم یکی از آنها را می فروخت من کلی گریه میکردم. برای از دست دادن آنها خیلی متاثر میشدم. متاسفانه آن سال دام هایمان دچار بیماری شدند و اکثرا آنها را از دست دادیم. این مصیبت بزرگی بود. ناچار بعد از یک سال اقامت در روستا مجددا به شهر و خانه سابقمان برگشتیم.
کار دامداری هم خیلی راحت نبود و مشکلات خودش را داشت با همان لباس و کفش مدرسه مشغول به کار دامداری میشدم که لباس خواب هم بود! آنزمان تا موقعی روستا بودیم دستمان را با صابون نمی شستیم و از صابون هم خبری نبود و با همان دست های آلوده غذا هم می خوردیم . عدم امکانات ایمنی و ابزارهای خطرناکی همچون داس بزرگی که علف ها را خرد میکرد برخی از کارگرانی که به این شغل مشغول بودند انگشت دستان شان قطع شده بود، یا بخاطر ضربه خوردن از طرف دام ها دچار آسیب دیدگی های جدی شده بودند. پدرم از جمله کسانی بود که چندین دفعه زیر پای دام ها افتاده و زخمی شده بود. جدا از این موارد میباست شب و روز مشغول پاک کردن و تمیز کردن و رسیدن به آنها میشدی!
تابستان ها را دیگر به کوره پزخانه نرفتم. از آن نفرت داشتم. باید ثابت هم میکردم که اگر به کوره نمیروم میتوانم کار کشاورزی بکنم. میگفتند کودک است و نمی تواند کار کند به همین خاطر من میبایست به اندازه دومرد بزرگ کار میکردم تا بیکار نباشم و به کوره پزخانه بر نگردم. می بایست نشان بدهم میتوانم مثل یک بزرگ سال میتوانم کار کنم. به همین دلیل ناچارا با شدت و سرعت زیاد کار میکردم تا جای که دستگاه خرمن کوب را موقع کار کردن که با تراکتور کار میکرد به راحتی خاموش میکردم و همین امر باعث شد مردم لقب "خرمن کوب" به من بدهند.در مدت کمی جای خودم را برای کار کردن در رشته های مختلف کشاورزی باز کردم. این لقب هم کار خودش را کرد و از روستا های دیگر در دور و نزدیک برای کار کردن سراغم می آمدند. من محال بود یک روز هم بیکار باشم و دستمزد بیشتری هم میگرفتم.
کار کشاورزی به سه دسته مهم کاشت، داشت و برداشت تقسیم میشود و کار در مزارع متنوع است. انواع و اقسام کار موجود است که می توان به بخشی از آنها اشاره کرد: نهال کاری ،میوه چینی ،علف چینی(علف های هرز)،آبیاری،شخم زدن،کوپاشی، سم پاشی،برداشت یا درو کردن انواع محصولات کشاورزی با دست ، داس و ملاغان و با ماشین آلات،بیل کاری،خرمن و کارهای مربوط به خرمن،صیفی جات ، سبزیجات و میوه جات، وجین کاری و... است. در همه قسمت های ذکرشده کار کرده ام. مهم ترین کارهای گروهی در این بخش میوه چینی ، وجین کاری و برداشت محصولات یا درو کردن با دست،مانند کار چغندر قند و نخود چینی است. کارگران این بخش می بایست ساعت ها زودتر خود را آماده کنند. معمولا در دسته های جداگانه سر سه راهها و یا سر چهارراهها جمع می شدیم و با مینی بوس سر کار می رفتیم. به خاطر اینکه مبادا از سرویس ها جا بمانیم مجبورا ساعت ها زودتر سر موعد حاضر می شدیم و در این سرمای بامدادی همه خواب آلود به انتظار مینی بوس می نشستیم.
ابزار کار ما یک جفت جوراب کهنه وپاره بود که یا آن را روی اشغالها پیدا میکردیم یا جوراب های کهنه شده خودمان بودند. برای کارکردن هم کاملا غیر بهداشتی بودند. نه صاحب کار ابزار کار مناسب در اختیار میگذاشت و نه دستمزد کم مجال فکر کردن به خرید یک جفت دستکش برای چنین کاری را میداد.قانونی هم که بتواند از این شرایط کاری حمایت کند وجود نداشت.
خاطره تلخی از یک کار گروهی دارم. ما برای برداشت نخود کار میکردیم و صبح ساعت ۵ صبح بیدار و آماده میشدیم که با ماشین مینی بوس سر کار برویم.معمولا ایاب و ذهاب یک و گاها دوساعت طول میکشید. این مدت بعنوان بخشی از ساعات کار محسوب نمیشد.کار نخودچینی بود.دستانمان معمولا تاول میزد.ترکیدن تاول ها با شوری و رسوبات روی نخود دردناک و بشدت اذیت کننده بود. برای کسی که عملا اینکار را نکرده است ممکن است ساده بنظر برسد. یک پیر مرد تقریبا ٨٠ ساله هم همراه ما بود که اسمش عمو غفور بود. بخاطر کهولت و عدم توانایی کار زیاد به عنوان ذخیره از او استفاده میکردند، هر موقع که احتیاج به نیروی کار زیاد میشد او را به کار دعوت میکردند در غیر اینصورت بیکار میشد. مام غفور مردی متین،خوش رو و خوش اخلاق بود. کار و مشقت توان زیادی برایش نگذاشته بود.عمو غفور (مام غفور) تنها بود و کسی را هم نداشت که مخارجش را تامین کند و برای زنده ماندن ناچار به این کار بود. ما چند نفر که نیروی کاری خوبی هم برای صاحب کار و هم برای سرکارگر بشمار می آمدیم، تصمیم گرفتیم برای مام غفور یک کار تمام وقت بگیریم.در یک حرکت جمعی تصمیم گرفتیم که به کارفرما بگوییم و اعلام کنیم که چنانچه مام غفور استخدام تمام وقت نشود ما هم کار نمیکنیم. صاحب کار این خواست ما را قبول کرد.
آنجا اهمیت اتحاد و همدلی کارگران را بیشتر متوجه شدم. پی بردم که این اتحاد چه اهمیتی دارد. ما توانستیم مام غفور را از این وضعیت نجات بدهیم. مام غفور در عین حال برای ما دوست داشتنی هم بود، در حین کار داستانهای مختلفی تعریف میکرد و براستی کمتر احساس خستگی میکردیم. همه مام غفور را دوست داشتند . در کارهایش به او کمک میکردند. یک روز مام غفور از همان ابتدای کار سرحال نبود. خیلی ناراحت به نظر میرسید و احساس میشد که تماما گرفته و و هراز گاهی هم اشک هایش را با آرنجش پاک میکرد. سعی میکرد به روی خودش هم نیاورد و دیگران هم نفهمند. چای بعداظهر را خورده بودیم که مام غفور گفت میروم یک آب سرد به سر وصورتم بزنم. فاصله چاه آب با محل کار تقریبا ۵٠٠ متر میشد. چندین دقیقه گذشت و مام غفور برنگشت. سرکارگر مام غفور را صدا کرد، با صدای بلند تر او را باز هم صدا زد. مام غفور هیچ جواب نمیداد یکی از کارگران رفت تا خبری از مام غفور بیاورد که وی را که افتاده بود، میبیند. متاسفانه مام غفور همان جا درکنار چاه آب میمیرد و چشمانش را برای همیشه روی هم بسته بود. مام غفور واقعا تا آخرین لحاظ زنده ماندن ناچار از زحمت و درد ناشی از آن در چنین سن و سالی هم بود. غم بسیار سنگینی فضای ما را گرفت و بسیار اندوهگین شدیم. مام غفور چون وضعیت اقتصادی نابسامانی هم داشت در مراسم تشیع جنازه اش به اندازه تعداد انگشتانش مردم شرکت نکرده بودند! مرگ مام غفور همیشه مرا بیاد این شعر می اندارد که می گوید:
دارا چو خسته شد ز اسب سواری
صد دختر پریچهره بمالند تنش را
مزدور که نعمت ده داراست چومیرد
کسی نیست که صد روزه بدوزد کفنش را
پس هرآنکس که گوید خدا هست
بایست با مشت کوبید دهنش را
تعیین دستمزد کارگران کشاورزی و کار در مزارع، که جز کارگران فصلی به شمار می ایند به صورت توافقی لفظی بین کارگر و صاحب کار صورت میگرفت. کسانیکه بیکار بودند و یا اینکه بیماری و یا ناراحتی های جسمی داشتند مجبور بودند که تن به دستمزدهای پایین تری هم بدهند. همیشه دستمزد زنان کارگر و کودکان کار کمتر ازدستمزد مردان بود. با این وصف گاها زنان در محل کار مورد تجاوز صاحب کاران هم قرار میگرفتند. معمولا ساعات کار از ساعت ٧ صبح تا ٧ بعد ظهر زیر افتاب گرم و سوزان تابستان شروع میشد. دادن غذا به کارگران متفاوت بود و بعضی از صاحب کاران غذا (نان و چای) میدادند.
کارهای کشاورزی هر کدام فصل و زمان مشخص خودش را دارد و باید در آن وقت انجام شود. مثلا به خاطر اینکه بارندگی زیاد محصولات کشاورزی را خراب میکند کارگران مجبورند که با عجله و سرعت بالا کار کنند که این وضعیت شدت کار را افزایش می دهد و از قبل این چنین کاری صرفا صاحب کارسود بیشتری به جیب میزند. در حین کار در مزارع خبری از رعایت بهداشت و امکانات بهداشتی نیست. توالت هم به شکل صحرایی بود! شرایط از هر لحاظ بد، غیر بهداشتی، سخت و کار در آفتاب داغ تابستان و سرعت بالای کار همه و همه، بعضا کارگران را دچار ضعف میکرد و هر از گاه یکی از هوش میرفت.
در این بخش کاری تا جای که من به یاد دارم هیچ کار منظم و آگاهانه ای در مورد تشکل و یا ایجاد کمیته نمی شد، همچنین بحثی در مورد اتحاد و ایجاد سازماندهی یک حرکت جمعی برای افزایش دستمزد و غیره در میان نبود. آنچه که اعتراض کارگران به شرایط و وضعیت کاری و سطح دستمزد ها بود اساسا مسایلی بسیار مقدماتی بود مانند سرباز زدن از کار یا وقت کشی و طفره رفتن از انجام منظم کار و امثالهم بود. بیشتر اذهان روی این نوع اعتراض متمرکز بود و راههای خوبی هم پیشنهاد میشد اما خوب این سطح از آگاهی و اعتراض جوابگوی نیاز ما نبود.
در کار کشاورزی نه تنها باید از سختی کار گفت بلکه از درجه بالایی از خطر همیشگی و امکان ازار رساندن به بدن وجود دارد. عدم حمایت قانون کار برای کارگران در بخش کشاورزی و خصوصا مزارع هیچگونه مسائل و امکانات ایمنی برای کارگران در نظر گرفته نشده و نمیشود. نه از قانون خبری است و نه از امکانات و ابزار مناسب کار و نه بیمه و بازنشستگی! بارها اتفاق افتاده که کارگران دچار جراحت های سنگینی همچون قطع دست یا انگشتان دست و پا با داس ،ملاغان ، بیل و شده اند و یا کارگر در موقع کار در چاه عمیق سقوط کرده و حتی منجر به مرگ هم میشد. صاحب کاران هم کوچکترین توجهی به فراهم نمودن و درنظر گرفتن امکانات ایمنی نمی کردند و آنچه برایشان مهم نبود مرگ کارگر بود و از همه مهمتر کارگران مواد شیمایی ،سم یا آفت کش های زیان آور و خطرناک را با دست مخلوط و برای سم پاشی مزارع آماده میکردند. همچنین با دست سم پاشی کرده بدون اینکه از دستکش ،ماسک یا امکانات ایمنی استفاده کنند. اغلب این کارگران با سم مسموم و دچار بیماری های خطرناک و جبران ناپذیر میشدند.
عموئی فرصت طلب و پایان کار کشاورزی
یک حاجی داشتیم خرده مالک و آدم خیلی خسیس هم بود. حاجی عموی مادرم بود. و معمولا کارگران برایش کار نمیکردند(حداقل اینقدر آزاد بودیم!) مگر اینکه کسی مجبور میشد. یک روز پیش من امد و التماس کرد که برایش کار کنم. او میخواست گیاه های هرز و خاردار را براش وجین کنم. میدانست که من کار دارم اما خیلی اسرار و التماس کرد من هم قبول کردم. نزد خودم هم فکر میکردم که خوبه که مردم بیشتر به کارم اعتماد کنند و بدانند که من حتی بوته های این چنینی را هم وجین میکنم و شهرت کاری بیشتری پیدا کنم! از بیکاری هم که همیشه میترسیدم. البته این نوع کار را هم کسی نمیکرد. صبح سر کار رفتم و حاجی هم خودش بعداظهر قبل از اتمام کار پیش من آمد. خیلی خوب کار کرده بودم و حتی کوچکترین استراحتی در بین کار نکرده بودم! تمام دست هایم پر از خار بود. دست هایم که بدون دستکش هم کار میکردم خونی شده بود. به این فکر میکردم خودم را راضی میکردم که با کاری که کرده ام لقب و شهرت تازه تری برای کارکردن خواهم گرفت. اما داستان بر طبق این نقشه خیالی من نبود! حاجی خودش خیلی "زرنگ" بود و "فامیل" هم بودیم. مسئله به صورت دیگری عوض شد. حاجی که به من رسید بدون اینکه حتی خسته نباشید بگوید با عصبانیت گفت تو که کاری نکرده ای ومن هیچ دستمزدی بهت نمیدهم و مرتبا تکرار میکرد که "میدانستم بچه هستی و از عهده این کار بر نمیای" من که بغض کرده بودم به طرف خانه راه افتادم. در این مسیر خیلی گریه کردم. به داخل روستا رسیدم. مردان روستا طبق معمول جلو مسجد جمع شده بودند. آنها از دور مرا که دیدند فهمیده بودند که ناراحت هستم. سلام کردم و میخواستم از کنارشان رد بشوم که با صدای بلند گفتند جریان چیه خرمنکوب ؟! برگشتم و داستان را برایشان تعریف کردم و دست هایم را نشان دادم. غیرتشان داشت میترکید. همه تصمیم گرفتند همراه من به محل کاری که کرده بودم برویم. کار را به آنها نشان دادم. همه تعجب کردند و میگفتند هیچ ماشینی هم این کار را نمیتواند بکند! چرا حاجی دستمزدت را نداده است و رو به حاجی کردند و به او گفتند خیلی بی انصافی حاجی! برای این کار میبایست چند برابر بیشتر دستمزد پرداخت میکردی. حاجی سیگارش را روشن کرد و مانده بود چه تصمیمی بگیرد. راهی براش نمانده بود. رو به جمعیت کرد و دستمزدم را برایم پرت کرد و گفت زهرمارت باشد! من اجازه ندادم بغضم بترکد خیلی ناراحت شدم و خیلی هم پشیمان که چرا این همه اضافه هم براش کار کردم و زحمت کشیدم. دستمزدم را برداشتم و گذاشتم داخل جیبم و در حضور جمعیت من هم به حاجی گفتم درس خوبی به من دادی، از این به بعد نه تنها برای تو بلکه برای هیچ مالک زمینی کارگری نخواهم کرد و برای همیشه خط قرمزی بر روی کار کشاورزی کشیدم و به کار ساختمانی روی آوردم. در قسمت بعدی کار در بخش ساختمانی را دنبال میکنم.
بخش مطالبات و سازماندهی
زندگی کردن در روستا همیشه با مشکلات زیادی همراه است هرچند کشاورزی و دامداری نقش مهمی در اقتصاد دارند اما روستائیان فقیر از امکانات درست و حسابی زندگی بی بهره و محروم هستند. سیاست اقتصادی دولت باعث فقر فرهنگی،اجتماعی ، سیاسی و اقتصادی در روستا ها است. این سیاست غلط زندگی روستائیان فقیر را به طور کلی فلج کرده است. دولت بعنوان ماشین اجرایی سیستم سرمایه داری در روستا هم کارش همین است که دیده میشود و همواره در صدد تامین نیروی کار برای گرداندن سرمایه های بزرگ و کوچک در مزرعه و پرورش دام و در شهرها و محل های کار است.
چرا کارگران دامداری و کشاورزی از هیچ قانونی برخوردار نیستند و ساعات های طولانی در معرض آفتاب سوزان و تابش مستقیم خورشید و معضلات بهداشتی و غذایی و... مواجه هستند ؟ چرا کارگر ان این بخش به صورت فله ای با حقوق روزمزدی و با دستمزد ناچیز که از سوی صاحب کار تعیین میشود به کار گرفته میشوند ؟ چرا کوچکترین اهمیتی به مسائل امنیتی که باعث مرگ و جراحت های سنگین همچون قطع اعضای بدن و بیماری های خطر ناک است داده نمیشود ؟ کارگران و خانواده های کارگری این بخش چرا علاوه بر نبود هیچ گونه امکانات رفاهی ،بهداشتی و ارتباطات رسانه ای و جمعی و از همه مهمتر در نبود آموزش و پرورش و سیستم مناسب در راستای رشد علم و آگاهی اجتماعی ،سیاسی ،اقتصادی و... کمبود یا فقر فرهنگی را به یدک بکشند؟
چگونه آگاهی از حق و مطالبات خود برای این بخش از کارگران ممکن میشود؟ در چه اشکالی کارگران فعال و رهبران اعتراض میتوانند متحد شوند؟ بر چه اساسی متحد میشوند و برای چه امری؟چرا کارگران این بخش نمیتوانند تشکل و یا اتحادیه خود را تشکیل دهند؟ اصلا می دانند که تشکل و یا اتحادیه چیست؟ فعالین و پیشروان کارگری چه نوع آگاهی های را به این بخش داده اند و یا چقدر در سازماندهی آنها برای ایجاد تشکل مستقل خود کوشیده اند؟ چه امر مثبتی را در این زمینه ها انجام داده اند که بتوانیم روی آن بحث کنیم؟
بیشک جمهوری اسلامی رژیمی است ضد آزادی ،ضد زن ،ضد کودک ،ضدکارگر و کلیه قوانینش ضد انسانی و ضد کارگریست. طبیعی است که در چنین جامعه استبداد زده ای رهبران و پیشروان و فعالین جنبش کارگری وظایف سنگین تری را بر عهده دارند و لازم است در تمام رشته و بخش های کاری عملا در ارتباط باشند و به شیوه گسترده آگاهی سیاسی ـ طبقاتی خود را رواج بدهند. از جمله برنامه ای داشته باشند و از پایه وشروع به آگاهی دادن و سازماندهی در راستای ایجاد کمیته های کارگری در محیط کار کنند. کمیته های کارگری در محیط کار و در بخش های متفاوت کاری فضا را برای ایجاد توده ای کردن اگاهی و اتحاد و تشکل به وجود میاورد. یک اتحاد پایدار در میان پیشروان در هر بخشی اعم از کوره پزخانه ، کشاورزی ، دامداری، ساختمانی، و غیره ضامن اتحاد و سازماندهی اعتراض است، هر چند که بطور موقت هم و برای چند ماهی هم در این محیط ها کار کنیم.
کلید سازماندهی اعتراض و فرموله کردن مطالبات در دست کمیته های کارگری است که مستقیما نیاز به سازماندهی اعتراض کارگران و نمایندگی مطالبات کارگران را پاسخگو میباشند.
اسماعیل خودکام