افق روشن
www.ofros.com

ایدئولوژی آلمانی»١، دستیافتی فلسفی در نقد ایدئولوژی»

پاسخی به اتهام‌های محسن حکیمی - بابک احمدی

عباس منصوران                                                                                              دوشنبه ۶ شهریور ١٣٩١

(٩)

«... بر اساس درک مادی از تاریخ، عامل تعیین کننده نهایی در تاریح،‌عبارت است از اساس تولید و تجدید تولید زندگی واقعی. نه مارکس و نه من هیچگاه چیزی بیش ازاین را، ادعا نکرده ایم.»
بخش های پیشین 3 این نوشتار با پیش درآمد زیر آغاز شده بود:

این نوشتار بیش از همه گامی است، در بازنگری اندیشه‌های کمونیستی مارکس و انگلس. به بیانی دیگر، بر بستر فلسفه و در نقد ایدئولوژی. و نیز اشاره به اتهام‌های کینه توزانه‌، طبقاتی و گاهی ناآگاهانه ای دارد که علیه یکی از نظریه پردازان دانش مبارزه طبقاتی،‌ یعنی فردریک انگلس. به ویژه در این برهه شلیک می شود. بخش پایانی یا نهم در پیوستار هدف نقد این ایدئولوژی رویکرد دارد.
آقای حکیمی در راستای جنبش کارگری جای گرفته به سوی این جبهه نشانع می گیرد و می نویسد:
«مارکس، فویرباخ را درست به دلیل ماتریالیسم فلسفی او نقد می‌کند، حال آن که انگلس صرفاً بر ناپیگیری ماتریالیسم فلسفی فویرباخ و عدم تسری آن به جامعه و تاریخ انگشت می گذارد. مارکس در نقد فویرباخ از این مبحث دیرپایِ هستی شناختی (آنتولوژیک) در فلسفه که آیا اندیشه بر ماده مقدم است یا ماده بر اندیشه فرامی گذرد و در مقابل این مبحث، پراکسیس (Praxis) را قرار می دهد، مقوله ای که تمایز ماده و اندیشه را پشت سر نهاده و درعین حال به آن ها وحدت بخشیده است که انگلس با مفهوم پراکسیس صرفاً معرفت شناسی را نقد می کند و نه هستی شناسی را. تا آنجا که به بحث هستی شناسی مربوط می شود، انگلس در چهارچوب همان ماتریالیسم فلسفی فویرباخ باقی می‌ماند. در مقابل نقد مارکس بر فویرباخ، که حاوی این نکته است که تضاد قدیمی اندیشه و ماده در فلسفه حتی در ماتریالیسم فویرباخ حل نشده باقی مانده است و این تضاد فقط در مفهوم پراکسیس حل می شود، انگلس در مقاله ی فوق می نویسد فویرباخ «با یک ضربت این تضاد را خُرد و خمیر کرد و بدون طول و تفصیل و درازگویی ماتریالیسم را دوباره بر تخت نشاند.» این رویکرد به ماتریالیسم فلسفی، از انگلس نه یک منتقد متافیزیک از زاویه ی پراکسیس بلکه یک متافیزیسین می‌سازد. به عبارت دیگر، انگلس نیز متافیزیک خود را دارد و این که او در «آنتی دورینگ» ماتریالیسم خود را نه متافیزیکی بلکه «دیالکتیکی» می نامد هیچ تغییری در این واقعیت نمی دهد که این «ماتریالیسم دیالکتیکی» خود نوعی متافیزیک است، زیرا چون هر متافیزیکی می کوشد جهان واقعی را به قالب یک نظام فکریِ فلسفی و اصول و احکام غاییِ آن درآورد...»4
به آقای حکیمی یادآور می‌شویم که مارکس، ‌فوئرباخ را نیز «ماتریالیست» می‌نامد؛ زیرا که فوئرباخ، ‌با استعدادترین شاگردان هگل، ایده مطلق هگل را پیشا‌هستی ندانست و آن را مردود شمرد. «هستی تعیین کننده شعور است.» ‌وی با این دریافت، مرکز اندیشه هگل را دگرگون ساخت. او فرضیه ایده مطلق هگل را که زاینده‌ی هستی است، نوترین الهیات نامید. فويرباخ، انسان را آُفریننده ایده‌ و یا «خالق»‌ دانست. اما در همین جا ماندگار شد. ماتریالیسم وی،‌ همین جا است که درجا می‌زند. فويرباخ، اسارت انسان‌ها را، زندان دین پنداشت،‌ مارکس و انگلس، مذهب را بازتابی از مناسباتی یافتند که در تاریخ و گذر و دگرگونی مناسبات، رنگ پذیرفته و به ضرورت، مناسبِ مناسبات حاکم گردیده‌اند. آدمیان در یک جامعه‌ی مفروض، نه مجزا و مستقل و منفرد و نه همگی همسان، و نه همبسته به پایگاه‌ها و خاستگاه‌های همانند، بلکه برآمده از طبقات و لایه‌ها و منافع متضاد و خود نمایندگان مجموعه‌ای از مناسبات اجتماعی‌اند. مارکس و انگلس از فوئرباخ گذر کرده و پراتیک را در فلسفه یافتند. فلسفه تنها تبیین جهان را در وظیفه ندارد، سخن بر سر دگرگونی جهان عینی و ذهنی است.
در همان نوشتار مجله هفتگی «دس فولک»، انگلس به ضرورت شرکت عملی در مبارزه عملی کارگران و جنبش کارگری می پردازد:
«نشان دادن درک ماتریالیستی از حتی یک مورد تاریخی واحد، کاری‌ست علمی که نیازمند سال‌ها تحقیق صبورانه است.» این پاسخی است به کسانی که دیالکتیک تئوری- پراتیک را در نمی‌یابند. این کار سترگ به بیان انگلس از آن جا پاسخ می‌گیرد که:

«از مقتضیات آن چنین بر می‌آید که در محدوده‌ی آن جایی برای حرف مفت نیست و تنها با داشتن انبوهی از مطالب تاریخی- که منتقدانه مورد بررسی قرار گرفته- و احاطه‌ی کامل برای آنهاست که حل چنین مسئله‌ای شدنی می‌گردد.»5
ضرورت شرکت در مبارزه عملی، هنگامی که پرولتاریای اروپا برخاسته بود سازمان سیاسی و کمونیستی پرولتاریا را نیز به شرکت عملی در این کارزار طبقاتی درگیر ساخت. انگلس برای شرکت عملی به توپخانه پیوست و به نبرد مسلحانه با ارتش پروس برآمد در کنار طبقه کارگر و کمونیستها و دمکراتهای انقلابی. مارکس و انگسل خطابیه شورای اتحادیه کمونیست‌ها را در سال ۱۳۵۱ به مجمع عمومی سازمان کمونیستی پرولتاریای اروپا ارائه دادند. و برنامه عمل انقلاب را اعلام کردند. به همین ضرورت شرکت در انقلاب کارگری است که مارکس و انگلس اهداف علی را بر اهداف تئوریک و علمی ضروری‌تر می شمارند. انگلس از این شرکت و گزینش،‌ دفاع می کند.

«‌نیروی محرکه حزب ما، را در گام نهادن به عرصه سیاسی، انقلاب فوریه تشکیل می‌داد و همین انقلاب، حزب ما را از دنبال کردن اهداف صرفاً علمی بازداشت ... اعمال در هر مورد، به ویژه همواره به وسیله علل مادی آغاز می‌گردند، نه به وسیله عبارات بیان کننده آن اعمال، عبارات سیاسی و حقوقی نظیر اعمال سیاسی و نتایج آنها، از علل مادی سرچشمه می‌گیرند.»6
در ادامه همین ارزیابی تاریخی از تاریخ سازمان کمونیستی طبقه کارگر (اتحادیه کمونیست‌ها) است که انگلس ادامه می‌دهد:

«زمانی‌که من در منچستر زندگی می‌کردم با کمال تاسف دریافتم که عوامل اقتصادی که تا به‌حال تمام تاریخ نویسان برای آنها نقشی جزیی یا اصلاً نقشی قائل نبوده‌اند، ‌دستکم در شرایط نوین، قدرت تعیین کننده‌ای در جهان می‌باشند که این عوامل اقتصادی علل تضادهای طبقاتی دوران کنونی‌اند؛ که در آن کشورهایی ‌که به سبب رشد عظیم صنعت (مانند انگلستان) این تضادها به گونه‌ای روشن جلوه‌گر میشود، احزاب سیاسی جدید، مبارزات حزبی نوین به وجود می‌آورند و در پی‌آمد سیمای حیات سیاسی را کاملاً تغییر میدهد.» 7
مارکس (به زودی) در سال ۱۸۴۴ به نگارش در سالنامه آلمانی – فرانسوی نشان‌‌ داد که وی نیز به همین نتایج رسیده است. او بر این دید است که این حکومت نیست که شرایط جامعه بورژوازی را شکل داده و آن را تنظیم می‌کند، بلکه این جامعه‌ی بورژوایی است که حکومت را شکل داده و به آن نظم می‌بخشد، به خدمت می گیرد و بنابراین سیاست و تاریخ تکامل سیاسی باید در پرتو شرایط اقتصادی و تکامل تدریجی آنها مورد تحلیل قرار گیرند، نه آنگونه که تا به حال به صورت واژگونه انجام گرفته است.

«هنگامی‌که من، مارکس را در تابستان ۱۸۴۴ در پاریس ملاقات کردم، مسلم بود تا آنجایی که به مسایل تئوریک مربوط می‌شود، دیدگاه‌یمان کاملاً با هم تطابق دارد. آن زمان را می توان سرآغار کار مشترک ما دانست. هنگامی که دوباره در بهار ۱۸۴۵ یک دیگر را این بار در بروکسل ملاقات کردیم، مارکس اکنون نکات عمده را در تئوری ماتریالیستی تاریخ عمیقاً مورد بررسی قرار داده بود. آنگاه ما ساختمان تئوری را در اجزاء متعدد آن وظیفه خود قرار دادیم. این تئوری، که نقش آن ایجاد یک دگرگونی انقلابی در علم تاریخ بود و عمدتاً به مارکس تعلق داشت (زیرا که من سهم بسیار ناچیزی در قضیه داشتم) برای جنبش طبقه کارگر معاصر، اهمیت شایانی داشت».8
بابک احمدی که در کارگزاری سرمایه ایدئولوک است را نه، اما آقای حکیمی را به کنار گذاردن کتاب بابک احمدی و بازخوانی آنتی دورینگ فرا می‌خوانیم.

«آوای زندگی در زمینه اندیشه»
انقلاب علمی آقای یوگن دورینگ یا آنتی دورینگ۱۸۷۸،‌ در نقد به نام ترین فیلسوف آن برهه، یعنی دکتر دورینگ، (۱۹۰۱-۱۸۳۳)، فیلسوف، اقتصاد دان و رهبر جنبش کارگری، ‌زمانی ضرورت انتشار یافت که دورینگ بر جنبش کارگری و جوّ‌ مبارزاتی آلمان آن برهه، کاریسما شده بود. دورینگ، در برابر دیدگاه‌ سوسیالیسم علمی و مارکس سخنرانی‌های پرشوری داشت به گونه ای که دانشجویان و حتا کارگران، وی را «آوای زندگی در زمینه اندیشه» می‌نامیدند. او مبارزه سیاسی و عمل و خشونت را تبلیغ می‌کرد و مبارزه طبقاتی را نکوهش می‌نمود. ادوارد برنشتاین ‌(پدر رویزیونیسم) و یوهان موست، از میان شاگردان دورینگ، در برابر آنتی دورینگ انگلس، خشمگین‌ترین‌‌ها بودند. در کنگره حزب سوسیال دمکرات آلمان نیز انگلس را به سبب سلسله نوشته‌هایش در نقد دورینگ، در ارگان تئوریک حزب (به پیش) زیر حمله گرفتند. سرانجام، ادامه نوشتار در پیوست ارگان مرکزی اجازه چاپ یافت. اهمیت آنتی دورینگ در جنبش سوسیالیتسی را مکمل کاپیتال و مانیفست کمونیست، دانسته‌اند. نوشته‌ای که به پیشنهاد و همکاری حتی یک فصل آن به دست مارکس نوشته شد و در سال ۱۸۸۰ با نظارت مارکس، به پیشنهاد کمونیست‌های فرانسوی، «سوسیالیسم از تخیل تا علم» را انگلس تنظیم کرد و برای نخسیتن بار به فرانسوی ترجمه شد. بسیاری از ایده‌‌‌های آنتی دورینگ، سپس در کتابی جداگانه به نام «دیالکتیک طبیعت» و نیز کتاب «نقش قهر در تاریخ»، به چاپ رسید. به پیشنهاد مارکس و به ضرورت مبارزه طبقاتی است که انگلس در سال ۱۸۷۴ خاستگاه خانواده، ‌مالکیت خصوصی و حکومت 9 را می نویسد.
به انگلس بازمی گردیم تا اتهام احمدی و حکمیی را بازنما سازیم:

«هگل، درک تاریخ را از متافیزیم رها ساخت و آنرا دیالکتیکی کرد؛ ولی درک تاریخی او اساساً ایدآلیستی بود، بدینگونه ایدآلیسم از آخرین پناهنگاه خود- مفهوم تاریخ- بیرون رانده شد؛ اکنون یک مفهوم ماتریالیستی تاریخ ارائه شده، و راه برای تبیین آگاهی انسان توسط هستی او – و نه مانند گذشته، تبیین هستی انسان به وسیله آگاهی او- یافته شده بود.» 10
در فلسفه انگلس و مارکس:

«اصول، ‌نقطه‌ی حرکت بررسی نبوده، بلکه نتیجه‌ی نهایی آن هستند؛ آنها در مورد طبیعت و تاریخ انسان اعمال نمی‌شوند، بلکه از آنها تجرید می‌شوند؛ این طبیعت و قلمرو بشریت نیست که با این اصول وفق می‌یاید، بلکه اصول، تنها تا آنجا معتبر هستند که در انطباق با طبیعت و تاریخ‌اند. این تنها درک ماتریالیستی از موضوع است و مفهوم عکس آن از آقای دورینگ».11
آقای حکیمی! شاید به راستی، اگر آنتی دورینگ را به جای کتاب «مارکس و سیاست مدرن» ب. احمدی را از جایگاه جنبش کارگری و سوسیالیستی می‌خواندید، در می‌یافتید که انگلس برخلاف اتهام های شما که «انگلس با مفهوم پراکسیس صرفاً معرفت شناسی را نقد می کند و نه هستی شناسی را.»
انگلس، چنین می نویسد:

«وحدت جهان عبارت از هستی آن نیست، هرچند که هستی آن یک پیش شرط وحدت آن است؛ زیرا مسلم است که جهان باید باشد، ‌پش از اینکه بتواند واحد باشد... وحدت واقعی جهان عبارت از مادیت آن است و این نه به وسیله چند عبارت تردستانه، بلکه به وسیله یک تکامل طولانی و پر زحمت و علوم طبیعی اثبات شده است.»12
این تنها یکی از بسیار پاسخ‌های انگلس است به همه آنانی که وی را در اُنتولوژی(Ontology) یا هستی شناسی، به دور و فوئرباخیست می نامند و چنین می نویسد: «تا آنجا که به بحث هستی شناسی مربوط می‌شود، انگلس در چهارچوب همان ماتریالیسم فلسفی فویرباخ باقی می‌ماند.»
باید یادآور شد که دریافت متافیزیکی دستکم دارای سه شناسه است. نمی توان انگلس را متافیزیسین نامید، ‌بدون آن که در این سه محور، انحراف وی را اثبات نکرد:
۱ درک متافیزیکی در تبیین مناسبات و روند تاریخی جامعه.
۲- فهم غیردیالکتیکی تئوری - پراتیک.
۳- فهم غیردیالکتیکی از پدیده‌‌‌ها و روابط بین آنها.
در کجای این سه محور، انگلس خود نظریه پرداز و فهم‌پرداز فلسفه ماتریالیسم دیالکتیک نبوده است!
جدا از تمامی اندیشه‌ها و دانش مبارزه طبقاتی و فلسفی مشترک مارکس و انگلس از نخستین دیدار در کلن و دفتر روزنامه راین، و سپس همراه شدن در پاریس و یگانه شدن در نقد ایدئولوژی آلمانی،‌ تنظیم مانیفست، تا آنتی دورینگ و خاستگاه خانواده و... تا نقد اقتصادی سیاسی و مجلد نخست سرمایه و ۴۰ سال مبارزه عملی و نظری مشترک دوشادوش مارکس، جای شگفتی دارد که چنین انحرافات عظیمی در این سه محور را مارکس هرگز در نیافت! مدرس حوزوی/ نظامی پیرو ولایت فقیه در ایران دریافت. و حکیمی به این استاد پبرو، گوشه‌ انحرافی و نقدی نمی بابد و ندید و دریغ که چون مرید وی هنوز خود را هوادار طبقه کارگر ایران می داند!
تا آنجا که از منش مارکس در برخوردهای وی با باکونین، پرودن، فوئرباخ، لاسال ووو پیداست که مارکس در این زمینه‌ها کوچکترین گذشت و سازشی با هیچکس نداشت، از هوشمندی و قدرت دریافت و نبوغ مارکس نیز به‌دور است که تئوری و پراتیک انگلس را درنیابد. مارکس، جدا بودن راه و گسست از زاویه‌ مخالف از سوی انگلس را در نیافت! این جداسری آیا نبایستی در نمود و یا بیانی برای مارکس و دیگرکمونیست‌های آن برهه آشکار می شد؟ آیا پراتیک و نظریه و نوشتارها و گفتارها و چهل سال کار مشترک برای این شناخت بسنده نبود؟! آیا گذشت افزون بر یک سده و نیم لازم بود تا بابک احمدی پیرو آیت الله کروبی و مدرس دانشگاه‌‌های ماشین سرکوب، کشف‌اش کند! از آنجا که در ولایت ما، برای هر اتهام، هیچ ادله و سند و فرایند دادخواهی، حتا در سطح متعارف بورژوایی‌اش لازم نیست، پس، اتهام‌ها علیه مارکس و انگلس رگبار می شوند.
در اینجا اگر تنها وفاداری انگلس به تز یا نهاده‌ی یازدهم در باره فوئرباخ، نوشته مارکس و ویرایش میان پرانتزی انگلس را برهان بگیریم، در آنجا که «فیلسوفان تنها جهان را به‌شیوه‌های گوناگون تعبیر کرده‌اند. مسأله امّا بر سر دگرگون کردن جهان است.»، آیا این تز، تبیین ماتریالیستی جهان، شناخت ماتریالیستی و رابطه ی دیالکتیکی پراتیک و تئوری را به اثبات نمی‌رساند!؟ تنها و تنها اگر به همین یک برهان در میان بیشمار برهان‌ها در بسیار نوشتارها، بسنده کنیم که انگلس با یافتن دوباره و بیان و اعلام همین تز در سال ۱۸۸۶، "پراتيک" را به‌سان تنها معيار حقيقت، شناخت در تئوری شناخت شناسی ((epistemology، ‌دگرگونی و تبیین رابطه‌ی دیالکتیکی ابژه و سوژه( عينيت و ذهنيت) بازتاب نمی‌دهد؟!

«... بر اساس درک مادی از تاریخ، عامل تعیین کننده نهایی در تاریح،‌عبارت است از اساس تولید و تجدید تولید زندگی واقعی. نه مارکس و نه من هیچگاه چیزی بیش ازاین را، ادعا نکرده ایم. بنابراین اگر کسی این مطلب را تغییر داده و بگوید، عامل اقتصادی تنها عامل است، موضوع را به یک بیان بی معنی و مجرد و مسخره تبدیل کرده است..... مارکس و من به خاطر اینکه افراد جوان گاهی تاکید بیشتری از آنچه لازم است بر روی جنبه‌ی اقتصادی می گذارند، تا اندازه ای مقصریم. ما مجبور بودیم در برابر مخالفینمان بر روی اصل عمده که از طرف آنان نفی می‌شد تاکید نماییم. به‌همین سبب، وقت و موقعیت چندانی به دست نمی‌آوردیم که تاکید لازم را بر روی عوامل مهم دیگر بگذاریم. ولی زمانی که موقعیت نشان دادن بخشی از تاریخ فرا می‌رسد یعنی به کار بردن تئوری در عمل، موقعیت فرق می ‌کرد و دیگر هیچگونه اشتباهی مجاز نبود. هرچند که متاسفانه بسیار اتفاق می‌‌افتاد که به مجرد جذب اصول مهم یک تئوری جدید، حتی بعضی اوقات به طور نادرست، بعضی ها فکر می‌کنند که کاملاً آنرا درک کرده و بدون هیچ دردسری قادر به کار بردن آن هستند.
و من نمی توانم بسیاری از «مارکسیست‌های» اخیر را از این عیب معاف دارم. زیرا که شگفت‌‌آورترین آثار در این ربع (قرن) به وجود آورده شده‌‌اند...»

به بیان فلسفه پرولتاریا، ضرورت تنها تا آن هنگام نابینا است که فهمیده نشود ماتریالیسم کهن عمل انقلابی را درک نکرد، ضرورت را نفهمید؛ این ماتریالیسم بنابراین نابینا بود، دیالکتیک آزادی و ضرورت را نفهمید. به بیان مارکس. آگاهی اجتماعی محصول هستی اجتماعی است. انگلس، به همراه مارکس دیالکتیک را از تخریب ایده‌آلیسم هگلی و دگماتیسم و ایدئولوژی آلمانی و فوئرباخی نجات داد. و با این دانش مبارزه طبقاتی را در فهم مادی طبیعت به کار بستند. به بیان انگلس: «وحدت جهان در هستی آن نیست... وحدت واقعی جهان، در مادیّت آن است..» و «شعور اجتماعی انسان ها، به وسیله وجود مادی‌اشان امکان پذیر می گردد.»‌
به این بیان که، طبیعت بوته‌ی آزمایش دیالکتیک است، یعنی که علوم طبیعی دیالکتیک را می‌توان در این آزمایشگاه طبیعیِ طبیعت شناخت.‌ روند طبیعت فرایندی دیالکتیکی است. به گواهی لنین، آنتی دورینگ را مارکس پیش از انتشار خوانده بود و دست نویس را بازنگری کرده بود.
14
«اثری که آفریده همفکری مارکس و انگلس و تنها اثری که آنان به معرفی کمابیش نظام‌مند ایده‌های مارکس پرداختند.» در پیشگفتاری بر این اثر،‌ مارکس خود به نوشتن بخشی که نوشته اشاره دارد.
با این هم آشکارگی، اما آقای حکیمی در ادامه همان باور احمدی است:
اما «ماتریالیسم دیالکتیکی» تنها جزءِ نخست از سه جزئی است که انگلس در «آنتی دورینگ» نظام فکری یا ایدئولوژی خود را از آن‌ها می‌سازد، نظامی که او آن را «مارکسیسم» یا «جهان بینی مارکسیستی» می نامد. دو جزءِ دیگر این نظام عبارت‌اند از نقد اقتصاد سیاسی بورژوایی و «سوسیالیسم علمی» (در مقابل سوسیالیسم یوتوپیایی و دیگر شکل های «غیرعلمیِ» سوسیالیسم). لنین بعدها در مقاله ی «سه منبع و سه جزء مارکسیسم» به این نظام فکری شکل شُسته رُفته تری بخشید و در آثار دیگرِ خود از آن به عنوان «ایدئولوژی پرولتاریا» یاد کرد. البته لنین تنها نظریه پرداز «مارکسیست» نیست که از نظام ساخته و پرداخته ی انگلس استقبال کرد و آن را گسترش داد.» کائوتسکی و پلخانُف نیز در پرورش و گسترش «جهان بینی مارکسیستی» نقش مهم و تعیین کننده ای داشتند، به طوری که ایدئولوژی «مارکسیسم» را می توان محصول پراکسیس هر چهار تنِ آنان دانست» 15
حکیمی نشان نمی دهد که کجای آنتی دورینگ، انگلس، این «نظام فکری» خود را «ایدئولوژی» می‌نامد و فراتر آنکه کجا آن را «مارکسیسم» یا «جهان بینی مارکسیستی» می شمارد؟ آیا نقد اقتصاد سیاسی از سوی مارکس و انگلس و تبیین سوسیالیسم علمی به جای سوسیالیسم تخیلی و نیز تبیین ماتریالیسم دیالکتیک، سه عرصه ی اساسی و استراتژیک مناسبات حاکم، تبیین هستی و ماتریالیستی تاریخ، جرم، ناروا و یا نادرست است؟ تعریف و برداشت و تبیین احمدی روشن است، آنِ شما چیست آقای حکیمی؟ برای محکوم ساختن انگلس، با اتهام های ساختگی و رونوشت گرفته از بابک احمدی، باید نخست، این زمینه را چید، تا سپس حکم نهایی را علیه این اندیشه ورز کمونیست صادر کرد:
«کائوتسکی و پلخانُف نیز در پرورش و گسترش «جهان بینی مارکسیستی» نقش مهم و تعیین کننده ای داشتند، به‌طوری که ایدئولوژی «مارکسیسم» را می‌توان محصول پراکسیس هر چهار تنِ آنان دانست» 16
بابک احمدی در نفی کمونیسم مارکس و انگلس نوشته بود:
«آنتی دورینگ انگلس سنگ پایه‌ی برداشت رسمی کتاب های آموزشی مارکسیسم محسوب می شد... بل حتی مطالعه‌ی سرمایه و دیگر نوشته های دشوار مارکس استوار به تفسیرهای انگلس است.»17
تمامی ایراد اتهام‌‌های حکیمی به «بهانه زادروز انگلس» از نظامنامه احمدی الهام می گیرد حکیمی، با یا زمینه سازس احمدی، حکم حکیمی صادر می شود:

«ایدئولوژی «مارکسیسم» را می‌توان محصول پراکسیس هر چهار تنِ آنان دانست»! «ایدئولوژی فراشدی است که به راستی، آگاهانه به وسیله‌ی شخصی به اصطلاح اندیشمند پیش می‌رود، اما گونه‌ی ناراست و اشتباه آگاهی است، نیروی راستینی که او را به پیش می‌راند برخود او ناشناخته می راند، و گرنه، خیلی ساده دیگر فراشد ایدئولوژیک در میان نبود.» 18
ایدئولوژی، به دید مارکس، آگاهی اجتماعی است، برآمده از هستی اجتماعی، و پیوند خورده با منافع طبقه حاکم. مدافع مناسبات حاکم. آگاهی دروغین، واژگونه ازاین جهان واژگون. آنچه مارکس و انگلس، نقدش کردند، از جمله پیش از هر چیز، ایدئولوژی بود و آنچه که بنیان گذاردند، فلسفه بود. فلسفه ای که مانند هیچ فلسفه ی پیشین نبود- فلسفه ای که در برابرنهاد یازدهم در باره تزهای فوئرباخ جاودان مانده است- انگلس، در کتاب دیالکتیک طبیعت، ديالکتيک در پدیده ‌ها را در سه محورِ ‌تغییر، تاثیر و نفی، فرموله مي‌کند:
1- تغيير کمی به کيفی.
2- تأثير متقابل اضداد.
3- نفی در نفی.
و این سه محور را عام ترین و کلّی‌ترین قوانين طبيعت می‌شمارد. این استالین و مائوتسه دونگ و همراهانشان بودند که با دستکاری در این دیدگاه، فرمول‌های خود را برای «سوسیالیسم» دلخواه ‌خویش طراحی کردند. مائو به ولگاریزه کردن فلسفه دست زد، فلسفه را در «چهار رساله» در «وحدت اضداد» و در کاسه‌‌های برنج روستاییان گنجانید و با ردای کنفوسیوس چینی کاریسما شد و ایدئولوژی را حاکم ساخت،«تز سه جهان» از آن ساخته شد و انور خوجه با الهام از صدرمائو، آلبانی را «سوسیالیزه» ‌کرد و استالین، با برپایی کمیته مرکزی و برکناری کامل طبقه کارگر ازقدرت سیاسی، درپی نابودی و حذف افزون بر ۸۰ درصد کادرهای رهبری جنبش سوسیالیستی جهان تا آنجا که می توانست تضادها را به شیوه ی خود نفی و رفع کرد. آقای حکیمی اینک انگلس را رهبر و ایدئولوگ اینان می‌شمارد و بابک احمدی، مارکس و انگلس را.

به هر روی، آقای حکیمی به جای انگلس با «تریسترام هانت» هم آوا می شود. تریسترام هانت (Tristram Hunt)، زاده سال 1974 ، مفسر بی بی سی، عضو و نماینده حزب کارگر، ‌نویسنده روزنامه‌ گاردین و ابزرور انگلستان، استاد دانشگاه و نویسنده دهها کتاب، که انگلس را «بز فراری»،‌یکی در برابر همه و از جمله «مجرمی» می داند که «جنایات شوروی پیشین» چین و کمونیسم کشورهای آسیایی از او بنیاد گرفته‌اند.
این کارگزار اتاق فکر سرمایه‌ جهانی می‌نویسد: «انگلس خورجین افراط گرایی مارکسیسم ایدئولوژیک سده بیستم را برجای گذاشت.» بابک احمدی پامنبری این موعظه است و چرا محسن حکیمی، درست همان را واگویه می کند و تبلیغات بورژوازی را بر تارک نوشتار خود نشانیده و آن هم زیر نام «کمیتۀ هماهنگی برای ایجاد تشکل کارگری» برگزیده است؟

بی نیاز از بازگویی، تشکل دهی، بینشی غیر پرولتری و نیابتی است، همین تشکل دهی هاست که بازتولید کار و سرمایه را تا کنون، سبب ساز بوده و همچنان دروازه ی مناسبات سرمایه بر همان پاشنه ی استثمار نیروی کار می چرخد.

عباس منصوران

مرداد ماه 1391(اوت 2012)

a.mansouran@gmai,.com

1. این نوشتار،‌ از برنامه‌های هفتگی «جهان کتاب» در تلویزیون کومله، حزب کمونیست ایران، پیرامون، حکومت، ایدئولوژی آلمان و درباره تزهای باخ،‌ زمینه گرفته است. http://www.tvkomala.com/farsi/index_farsi.htm
2. نامه انگلس به ژوزف بلوک لندن ۲۲-۲۱ سپتامبر ۱۸۹۰.
3. بازتاب یافته در شبکه های اینترنتی از جمله http://www.payam.se/index.php?option=com_content&view=article&id=8378:l-r-&catid=21:1389-12-27-00-15-59&Itemid=44 www.communshours.com, http://www.azadi-b.com/M/2012/01/post_364.html, http://payam.se/index.php?option=com_content&view=article&id=8088:l-r-&catid=21:1389-12-27-00-15-59&Itemid=44, http://www.ofros.com/maghale/mansoran_idologi.htm http://pezhvakeiran.com/page1.php?id=38997
محسن حکیمی، همان منبع.4.
5. انگلس، «نقد اقتصاد سیاسی»، کارل مارکس نوشتار یک،فرانتس دانکر، «بررسی»، ‌برلن سال ۱۸۵۹. داس فولک (هفته نامه آلمانی، منتشره در لندن)، شماره ۱۴، ششم اوت ۱۸۵۹.
6. انگلس، «نقد اقتصاد سیاسی»، کارل مارکس نوشتار یک،فرانتس دانکر، «بررسی»، ‌برلن سال ۱۸۵۹. داس فولک (هفته نامه آلمانی، منتشره در لندن)، شماره ۱۴، ششم اوت ۱۸۵۹. منظور انگلس، انقلاب ۴۹-۱۸۴۸ است،
انگلس، همان منبع بالا.7.
انگلس،‌ تاریخ اتحادیه کمونیست‌ها.8.
9. The Origin of the Family, Private Property and the State
انگلس، آنتی دورینگ، انقلاب آقای دورینگ در علم. ترجمه گروه اتحاد کمونیستی،‌ دفتر نخست، ۱۳۵۷.10.
انگلس، همان منبع.11.
انگلس، همان منبع .12.
نامه انگلس به ژوزف بلوک لندن ۲۲-۲۱ سپتامبر ۱۸۹۰.13.
هال دریپر، نظریه‌ی انقلاب مارکس،‌ نشر مرکز، ترجمه حسن شمس آوری، ۱۳۸۲تهران. 14.
15. محسن حکیمی، همان منبع.
16. همان منبع.
17. بابک احمدی، مارکس و سیاست مدرن، ص ص 10-309.
18. انگس نامه به فرانتس مرینگ، ۱۴ ژوییه ۱۸۹۳.

*********************

(٨)

«هنگامی که دوباره در بهار ۱۸۴۵ یک دیگر را این بار در بروکسل ملاقات کردیم، مارکس اکنون نکات عمده را در تئوری ماتریالیستی تاریخ عمیقاً مورد بررسی قرار داده بود. آنگاه ما ساختمان تئوری را در اجزاء متعدد آن وظیفه خود قرار دادیم. »
بخش های پیشین 3 این نوشتار با پیش درآمد زیر آغاز شده بود:

این نوشته بیش از همه گامی است، در بازنگری اندیشه‌های کمونیستی انگلس. به بیانی دیگر، در راستای فلسفه و در نقد ایدئولوژی. و نیز اشاره به اتهام‌های کینه توزانه‌ای دارد علیه یکی از نظریه پردازان دانش مبارزه طبقاتی،‌ یعنی فردریک انگلس. بخش هفتم در پیوستار همین هدف، رویکرد دارد.
مارکس در سال ۱۸۴۴، نقد اساسی فوئرباخ را دریافت و آغازید. انگلس هنوز به نقد تزهای فوئرباخ دست نیافته بود. تسویه حساب با خود و با ایدئولوزی آلمانی از همین زاویه ضرورت یافت.
نقد فوير باخ به هگل،‌نقد مطلق نگرانه‌ای بود.ماتریالیسم دیالکتیکی را انگلس از مارکس در نقد هگل کشف کرد. «فلسفه آینده» فوئرباخ که با مطلق نگری از نقد هگل می گذرد، دیالکتیکی نیست. فلسفه‌ی مارکس از نقد فوئر باخ و هگل گذر می‌کند.
مارکس و انگلس از دو زاویه به هگل می نگرند. هر کدام از فیلسوفان بخشی را در دستور کار نقد می گیرد. مارکس در آغازگاه فلسفه‌ی دیالکتیک را کشف می‌کند انگلس،اندیشه سیاسی و اقتصادی هگل را به نقد می‌گیرد و از ترکیب این دو، کمونیسم زاده می شود. نقد ایدئولوژی آلمانی و دستیابی فلسفه پرولتاریا به کمونیسم پرولتری می‌انجامد و ماتریالیسم تاریخی تکامل می‌یابد.
انگلس سال ۱۸۵۹ با نوشتاری زیر عنوان کارل مارکس «نقد اقتصاد سیاسی» در «بررسی» این کتاب و دفاع از مارکس به گونه‌ای فشرده و درخشان می‌پردازد. مارکس، دیالکتیک را از پوسته‌ی هگلی رهایی می‌بخشد و این روش را به کار می‌گیرد تا آن را به بیان انگلس در نقد اقتصاد سیاسی به کار می‌گیرد. این روش و کاربرد، در «گروند ریسه»، که در ساختار خود، بیشتر فلسفی- اقتصادی است تا اقتصاد سیاسی، به گونه‌ای چشمگیر درخشان است. کاری که به بیان انگلس «اهمیتش به هیچ روی،‌ کمتر از خود درک مادی اصلی تاریخ نمی‌باشد». از همین روی، ضرورت نقد اقتصاد سیاسی در دستور کار قرار می‌گیرد. مارکس به این نقد می‌‌پردازد و با تقسیم کاری کمونیستی، این دو فیلسوف پرولتاریا،‌ مکمل یکدیگر می‌شوند. از این روی، در پی شکست انقلاب و قیام‌های کارگری در اروپا، ۴۹-۱۸۴۸، باید، میدان بگو و مگوهای وارداتی را «به بیان انگلس، به «دمکرات‌های عامی واگذاشت».
انگلس می‌نویسد:

«در چنین شرایطی حزب ما با فراغت بال به کار تحقیق پرداخت. حزب ما این مزیّت را داشت که اساس تئوریکش درک علمی نوینی بود که پرداختن به جزئیات آن مستلزم کار زیادی بود؛ کاری که ما به عهده داشتیم اگر حتا به دلیل پژوهشگرانه طبیعت آن هم که باشد، هیچگاه نمی‌توانست به‌اندازه‌ی ‌سرخوردگی این «مردان بزرگ» مهاجر، روحیه ما را تضعیف نماید. کتاب حاضر نخستین دستاورد این پژوهش هاست.» 4
«مارکس، تنها کسی بود و هست که از میان منطق هگلی، ‌موفق به استخراج هسته‌ای شد که در بردارنده‌ی کشفیات حقیقی هگل در این زمینه بود و موفق به استقرار روش دیالکتیکی عاری از پوشش‌های ایده‌آلیستی گردید و آنر به شکل ساده‌ای در آورد که به تنها شیوه درست تکامل عقلانی مبدل گردید. به نظر ما، بیرون کشیدن روش مزبور که در درونمایه‌ی نقد مارکس از اقتصاد سیاسی نهفته است، کاری است که اهمیتش به هیچ روی،‌ کمتر از خود درک مادی اصلی تاریخ نمی‌باشد.»5

در اینجا، در می‌یابیم که انگلس در این راه سترگ مبارزه طبقاتی و آفرینش دانش مبارزه طبقاتی از نقد اقتصاد سیاسی، تا مجلدهای سه گانه کاپیتال، پا به پای مارکس، نیمه‌ی دیگر عقل جهانی انسان است.
«جرم» دیگر انگلس را، این می‌دانند که:
«ویرایش «سرمایه» از سوی انگلس خالی از ایراد نبود. او در مواردی تغییرات مارکس در ویرایش های بعدیِ جلد اول را نادیده گرفت، به طوری که در این موارد ویرایش او شکل اِعمال نظر به خود گرفت». آقای حکیمی اما، بدون اینکه این «اعمال نظر» ها را نشان دهد و ثابت کند که به چگونه و کجا به دیدگاه مارکس آسیب رسانیده است،‌جرم دیگر را اعلام می‌کند:
«در دهه ی ١٨٧٠، که انگلس به لندن رفته و فراغت بیشتری پیدا کرده بود کتاب «آنتی دورینگ» را در برخورد به جریان های درونی حزب سوسیال دموکرات آلمان نوشت، کتابی که در آنچه بعدها تحت عنوان «مارکسیسم» اشتهار جهانی و تاریخی یافت نقش تعیین کننده‌ای داشت.»
آنتی دورینگ، کار مشترک آن دو، را بعدها مارکسیسم‌اش نامیدند. نه مارکس و نه انگلس، هیچ یک ، فلسفه پرولترایا را هرگز به فرد نسبت ندادند و هیچگاه چنین بیراهه و کژاندیشی سختی در ذهنشان نمی‌گذشت. اگر لنین، برداشت خود را از فلسفه‌ی تبیین مارکس و انگلس،‌»مارکسیسم» نامید و یا استالین و انستیتوی روسی، «مارکسیسم – لنینیسم» را اختراع کرد، کاهش دهی یک فلسفه طبقاتی در یک فرد است. این خود، غیر علمی است و هیچ پیوندی باانگلس و مارکس ندارد. لنین را با استالین همسنجی کردن نیز به همان اندازه نارواست که روزا لوکزامبورگ را با برنشتاین.
به اتهام‌های وارده باز می‌گردیم:
«آثار بعدی انگلس، یعنی «خاستگاه خانواده، مالکیت خصوصی و دولت» و «لودویک فویرباخ و پایان فلسفه ی کلاسیک آلمان» به جایگاه او به عنوان بنیانگذار «فلسفه‌ی مارکسیسم» استحکام بیشتری بخشید. و سرانجام از نظر فعالیت عملی نیز باید به نقش او در شکل گیری انترناسیونال دوم و به ویژه هدایت نظری حزب سوسیال دموکرات آلمان برای سمت گیری به سوی «برنامه‌ی ارفورت» و دیدگاه های کارل کائوتسکی اشاره کرد....»6
تمامی این، زمینه چینی‌ها و حاشیه سازی‌های «حقوقی» و نیز کاربرد مفهوم نادرست «فلسفه‌ی مارکسیسم» برای همین اتهام است که از انگلس به هدایت نظری حزب سوسیال دمکرات آلمان و سمت‌گیری به سوی «برنامه ی ارفورت» و کائوتسکیسم تا اینجا متهمی ساخت تا مجرمیت بنیانگزاری استالینیسم و مائوئیسم را به او نسبت داد. در اینجا مارکس، می‌ماند تا نوبت او فرا رسد.
آقای حکیمی هرچند نمی‌نویسد که به جای این برداشتن و حذف و اتهام، چه گزینه‌ای را درست می داند، اما، بابک احمدی، به ویژه در کتاب « مارکس و سیاست مدرن» 7 گزینه‌ ایشان را نشان داده است. بابک احمدی،‌ مناسبات سرمایه و لیبرالیسم این مناسبات را می‌ستاید ودر حوزه‌ی ایران، ردای کروبی را گرفته تا با بازگشت به خط و ربط پیشوا به سالهای ۶۰ بازگردد.
برای یادآوری، دوستمان م حکیمی باید اشاره کرد که حزب سوسیال دمکرات کارگران آلمان (هم تراز حزب س د ک روسیه سالهای ۱۹۰۰ روسیه به رهبری لنین) و پشتیبانی مارکس و انگلس نیز و رهبرانی همانند آگوست ببل و لیبکنخت و کائوسکی (پیش از به شوونیسم در غلتیدن کائوتسکی) و سپس روزا لوگزامبورگ با خود داشت. «برنامه‌ ارفورت»، به جای «برنامه گوتا» در کنگره سال ۱۸۹۱ در ارفورت ارايه شد که انگلس آن را به‌سختی نقد کرد. برنامه «برنامه‌ ارفورت»، به رهبری کائوتسکی، از برنامه گوتا، که با دیدگاه‌های لاسال پردازش یافته بود، و با برآشفتگی مارکس و انگلس و نقد سخت آنان روبرو شد، فراتر بود. «برنامه‌ ارفورت»، با پوششی از مانیفست مارکس و انگلس با خود داشت، اما برخلاف تز بنیادین کمونیسم پرولتری، با حضور دیدگاه سنگین کائوتسکی ساختار یافته بود. برنامه ارفروت، دیدگاه کمونیستی انقلاب اجتماعی (حل بنیادین تضاد رشد نيروهای مولده و مناسبات توليدی) در نظريات مارکس و انگلس را کاهش داده و با باورهایی همانند:
اين که تکامل جامعه و رهایی انسان از راه "صلح بين‌المللی" و رشد و تکامل تدریجی اقتصادی -اجتماعی فراهم‌ می‌شود، جايگزين شده بود. کائوتسکی که هوادار داروین بود، خود با نقد انگلس در برابر آقای دورینگ، به کمونیسم گراییده بود، اما دیدگاه‌‌های التقاطی (اکلکتیسیستی) خود را همچنان دنبال می‌کرد. کائوتسکی سرانجام در سال 1914 به آشکارا بر پالمانتاریسم و فشار کارگران با اهرم‌های قانونی پارلمانی پافشاری دارد و با به کاربردن فراز درستی از تاکید مارکس، مبتنی بر ضرورت مبارزه سیاسی، بر تداوم این مبارزه، یعنی، بر تداوم انقلاب تا فرارویی انقلاب اجتماعی، راه می‌بست. برنامه ارفورت، با دیدگاه غالب کائوتسکی، شکل مبارزه ی طبقاتی را اینگونه می‌پذیرد:

"مبارزه طبقه‌ی کارگر عليه استثمار سرمايه داری ضرورتاً يک مبارزه سياسی است. طبقه ی کارگر نمی‌تواند سازمان اقتصادی خود را توسعه دهد و بدون حقوق سياسی مبارزه اقتصادی خود را پيش ببرد. اين طبقه نمی‌تواند انتقال ابزار توليد به کل جامعه را بدون اين که ابتدا قدرت سياسی را به کف آورد به انجام رساند. هدف حزب سوسياليست اين است که به اين مبارزه کارگران وحدت و آگاهی ببخشد تا تنها هدف سُتُرگ خود را مد نظر داشته باشد".
در پی این کلی گویی، اما در برابر این پرسش که "مبارزه سياسی" مگر چیزی جز به دست گرفتن قدرت سیاسی که پرسش هر انقلاب می‌باشد، آیا چیز دیگری است! این مبارزه مگر به آزمون‌ها و خطاهای کارگران که با آزمون کمون پاریس ۱۸۷۱، مانیفست کمونیست را تکامل داد و باید به هدف شکستن و نابودی کامل دولت بورژوايی و برقراری نه- دولت ‌کارگری تراز کمون پاريس، به فرایند تداوم انقلاب اجتماعی و فرارویی سوسیالیسم بیانجامد باید راه دیگری بپیماید؟!
انگلس در نامه با کائوتسکی و نیز در نقد برنامه ارفورت مخالفت خود را با این برنامه اعلام می‌کند. به یاد آوریم که انگلس در سال ۱۸۹۱، تنها برای چند روز به اشتوتگارت می‌آید و تمام ذرات جانش را برای تنظیم و آماده سازی مجلد سوم کاپیتال مارکس پرپر می‌زند، فرصت بازنگری به آنتی دورینگ، دیالکتیک طبیعت و هیچ یک از نوشته‌های خود را نمی‌یابد؛ زیرا که آماده سازی سه مجلدی کاپیتال مارکس را مهمترین وظیفه و امانت و وفاداری به طبقه کارگر جهانی و انقلاب و فلسفه پرولتاریا می‌داند. او ضرورت برخورد با و نقد ارفورت همان‌اندازه می‌شناسد که پیش از آن خود وی و مارکس با برنامه گوتا بسنده کرده بودند؛ نقد و یادآوری مهمترین کاستی ها و لغزش‌ها را باز می گشاید و در نامه‌‌هایی از جمله با کائوتسکی یادآور می‌شود؛ چرا که مارکس و انگلس در مانیفست، برنامه انقلاب پرولتری را بیان کرده بودند. نقد انگلس به برنامه ارفورت، ده سال به وسیله کائوتسکی و شرکاء، در محاق می‌ماند و مهمترین سبب این در بند ماندن، نظریه انگلس در باره دولت و ساختار آن بود.
انگلس دراین نقد، پافشاری دارد که «درخواست های سیاسی طرح برنامه یک نقص بزرگ دارد. درست همان نکته‌ای که می بایست گفته شود در آن وجود ندارد.» 8
در همین نقد برنامه است که انگلس، به جایگزینی دولت کارگری تاکید می ورزد. و چه ناروا که حکیمی بر این واقعیت ها چشم می‌بندد و اتهام‌های بی پایه‌ی مداوم وی از احمدی آبشخور می‌گیرد.اتهام بی پایه به انگلس را رها می کنیم و به اتهام دیگر می پردازیم. ادامه دارد...

عباس منصوران - ژوییه ۲۰۱۲
1- این نوشتار،‌ از برنامه‌های هفتگی «جهان کتاب» در تلویزیون کومله، حزب کمونیست ایران، پیرامون، حکومت، ایدئولوژی آلمان و درباره تزهای باخ،‌ زمینه گرفته است. http://www.tvkomala.com/farsi/index_farsi.htm
2- انگلس،‌ تاریخ اتحادیه کمونیست‌ها.
3- بازتاب یافته در شبکه های اینترنتی از جمله http://www.payam.se/index.php?option=com_content&view=article&id=8378:l-r-&catid=21:1389-12-27-00-15-59&Itemid=44 www.communshours.com, http://www.azadi-b.com/M/2012/01/post_364.html, http://payam.se/index.php?option=com_content&view=article&id=8088:l-r-&catid=21:1389-12-27-00-15-59&Itemid=44, http://www.ofros.com/maghale/mansoran_idologi.htm
4- انگلس، تاریخچه اتحادیه کمونیستها، نقل از هال دریپر، نظریه انقلاب مارکس، جلد نخست، ترجمه حسن شمس آوری، چاپ مرکز، تهران 1381.
5- انگلس، «نقد اقتصاد سیاسی»، کارل مارکس نوشتار یک، «بررسی»، ‌برلن سال ۱۸۵۹. داس فولک (هفته نامه آلمانی، منتشره رد لندن)، شماره ۱۶، بیستم اوت ۱۸۵۹.
6- م. حکیمی همان منبع.
7- بابک احمدی، مارکس و سیاست مدرن، نشر مرکز چاپ نخست، ۱۳۷۹ تهران.
8- انگلس، نقد برنامه ارفورت، به نقل از لنین، دولت و انقلاب

*********************

(٧)

« يک عنصر پيروزى از آن آنهاست - کثرت؛ اما کثرت فقط وقتى در توازن وزنى دارد که با يگانگى، متحد و با دانش هدايت شود. تجربه گذشته نشان داده است که چگونه بى‌توجهى به آن پيوند برادرانه‌اى که بايد بين کارگران کشورهای مختلف موجود باشد و آنان را برانگيزاند تا در تمام مبارزاتشان براى رهايى با صلابت در کنار همديگر بايستند، [هزینه اش] را با سرخوردگى همگانى از اقدامات ناهماهنگ خواهد پرداخت.»
بخش های پیشین 3 این نوشتار با پیش درآمد زیر آغاز شده بود:

این نوشته بیش از همه گامی است، در بازنگری اندیشه‌های کمونیستی انگلس. به بیانی دیگر، در راستای فلسفه و در نقد ایدئولوژی. و نیز اشاره به اتهام‌های کینه توزانه‌ای دارد علیه یکی از نظریه پردازان دانش مبارزه طبقاتی،‌ یعنی فردریک انگلس. بخش ششم در پیوستار همین هدف، رویکرد دارد.
لنین در بازسازی حزب پیش از آنکه، حزب و دولت در گرداب دور شدن از پرولتاریا و سوسیالیسم، فروچرخد، افزایش شمار کارگران و زحمتکشان روستا را در خواست کرد. بدون نام بردن قدرت به دست شوراها، چاره‌جویی لنین یک روی‌‌کرد به‌سوی خودگردانی بود. هیچ گوشی در مرکز قدرت، این گرایش لنین را نشنید. رهبران به انقلاب در شرق نیز چشم داشتند. کمینترن، در راه بود.
در بخشی از ارزیابی « فروپاشی حزب بلشویک»4 چنین می‌خوانیم: اقتصاد در آغازین گام خود با آرزوی سوسیالیسم اقتصادی، زمین‌گیر شده بود. واکنش لنین روی کرد چنین بود که: «حتا بهترین کمونیست‌‌ها، در مقایسه با فروشندگان لایه‌های میانی حکومت تزاری‌ در رابطه با داد و ستد، و در رابطه با مدیریت و اداره‌ی اقتصاد، نا کارآ بودند»5
«ضرورتِ» اقتصادی در آزمون سوسیالیسمی ناآزموده، آوار شده بود. برای جبران این ناکارآیی بایستی از کارشناسان یاری خواسته می‌شد. این یک روی‌کرد «عقل‌گرایانه‌« تولید کارشناسانه بود. کارگران، از کارشناسان چگونگی راه‌اندازی کارخانه‌ها، راه آهن و اداره‌ها را
بایستی فراگیرند. آنان بایستی خود را منضبط سازند. خواسته شده بود، بی‌مهارت،‌ مداخله‌گر در کارشناسی‌اشان نباشند، به آنان فرمان ندهند ‌و نسبت به پاره‌ای رفتارها، فروتنی بیشتری نشان دهند. لنین بر مواردی که می‌بایستی نسبت به آنها، فروتنی نشان داده می‌شد، پافشاری زیادی داشت:

«ما به کمونیست‌ها، با تمامی کیفیت‌های والایشان، آنچنان شغل‌های کاربردی اجرایی واگذار کرده‌ایم که یک سره، نامناسب آنها هستند» 6 لنین در آوریل سال ۱۹۲۲ به کنگره یازدهم حزب گفت: حقیقت ساده وسرراست موضوع، این بود که «در ۹۹ مورد از صد مورد، کمونیست‌های مسئوول،‌ مناسب کاری که اکنون به آن مشغولند و باید مناسب آن باشند، نیستند؛ آنان در انجام وظایفشان ناتوان مانده‌اند و اینکه می بایستی بنشینند و یاد بگیرند» 7
هرچند رهبران در «نبودِ فرهنگ، دلیل پایه‌ای چنین وضعیتی بود. از قدرت سیاسی فراوان»8 و از«هوشمندی» بی‌کرانی برای سازماندهی تزها، احکام و منشورها برخوردارند، اما این استعدادها سال‌مند‌ شده‌اند. رهبران به دوران سپری شده باز می‌گردد. پشتوانه‌ی برخورداری از قدرت سیاسی، برای بقاء هیچ بسنده نیست. واپس افتادگی فرهنگی کمونیست‌ها، پاشنه‌ی آشیل آنان گردیده بود. فرهنگ کهنه، تیره روزی و فقر زدگی به آن ‌گونه که بود، به گونه‌ای بی‌کران، فرادست مقامات رسمی کمونیستی قرار داشت. پی‌آمد آن، شمار زیادی از مدیران رژیم کهنه، در دستگاه‌‌های دولت شورایی بازگزینی شدند.
«ضرورت» و روی‌کرد به آن به دید لنین، یعنی استفاده از استعدادهای کمیاب و یافتن تجربه‌ها‌ی قابل دسترس و جاری نمودن‌ همه‌ی این نیروها در خدمت ساختار پایه‌ها‌یی برای پیشبرد سوسیالیسم، در دیکتاتوری پرولتاریا، ‌همخوان بود. اما این دیکتاتوری پرولتاریا نبود. نه به بیان مارکس و نه انگلس و نه بنا بر واپسین نامه‌های لنین. این دیکتاتوری حزب بود، و نه همه‌ی حزب، کمیته مرکزی، و بیش و پیش از همه، دبیر کل.
برهان این بود: تا آنگاه که کارشناسان، سفت و سخت، رهبری می‌شدند، بنا به برنامه ویژه، زیر فرمان حزب و دولت کارکرد داشتند‌، خطری نمی‌آفریدند. افزوده می‌شد که به‌راستی، این کارشناسان در روند گذار بازسازی صنعتی و دستگاه دولتی، نیز ضرورت به شمار می‌آیند. در سال ۱۹۲۲، لنین دریافته بود که این افق، روی‌کردی وارونه گرفته است.
لنین به این نتیجه رسیده بود‌ که کارشناسان تزاری به‌‌سبب برتری فرهنگی، الگوی پیوند بین آنها و حکومت وحزب در عمل، وارونه گردیده است. لنین، افزود که:

« ‌کمونیست‌ها، در حال رهبری کردن نیستند، آنان در حال رهبری شدن بوده‌اند».9 و «کمونیست‌های مسئوول اتحاد جماهیر شوروی و حزب کمونیست روسیه، در می‌یابند که نمی‌توانند مدیریت کنند، که تنها پنداری از رهبری کردن دارند، اما در عمل، رهبری می‌شده‌اند. اگر آنان، این را دریابند، البته فرا می‌گیرند که بازرگانی را خواهند آموخت. اما شخص بایستی برای آموختن چنین نیازی، مطالعه کند، و مردم ما این کار را نمی‌کنند. آنان چپ و راست، فرمان می‌پراکنند، اما، ‌نسبت به آنچه می‌خواستند، نتیجه، یک‌سره چیز دیگری است».10

اتحادیه تا اتحادیه!
اتحادیه‌های کارگری در سال‌های نخستِ پیروزی انقلاب اکتبر، ‌به تمامی نقشی دگرگون‌تر از نقش اتحادیه‌های صنفی در کشورهای سرمایه‌داری داشتند؛ اتحادیه کارگری در شوروی، خواهان اداره‌ی امور به دست کارگران بود. کمیته‌های کارخانه الگوی چنین خودگردانی در تولید به ‌شمار می‌آمدند. خودگردانی تا قدرت سیاسی باید گسترش می‌یافت. اکثریت کمیته مرکزی حزب، خواهان جذب این نهاد خودپوـ توده‌ای کارگران در ماشین دولتی حزب بلشویک بودند. اتحادیه در برگیرنده‌ی نهادهای طبقاتی جمعی تمامی طبقه کارگر در لوکوموتیو حزبی نمی‌گنجید. در حالی‌که لنین وظایف پرنسیپی‌ی برای اتحادیه‌ها در دل داشت تا «مبارزه با انحرافات بوروکراسی دستگاه‌های شورایی، نگهبانی از دلبستگی های روحی و مادی انسان‌های کارگر، در راه‌ها و ابزاری غیر قابل دسترس دستگاه‌ها و غیره...» 11
مدیریت فردی، کارشناسان و فن‌گرایان غیرکارگری را در بر می‌گرفت و نه کارگران را؛ هرچند در ماهیت چندان تفاوتی نداشت، زیرا که خرد و خود-‌ گردانی شورایی را در کارکرد، زیر گرفته بود. کولونتای، وفادار به تزهای آوریل لنین، یکی از مورد وفامندترین پیشتازان کمونیسم شورایی و از هوشمندان انقلاب اکتبر، منشور اپوزیسیون کارگری را نشر داد.کولونتای نماینده‌ی پرولتاریای آگاه، سیاست دفتر سیاسی حزب بلشویک را زیر پرسش گرفت: به باور این زن اندیشمند، «سیستم مدیریت خبره سالار» و « عقلایی گرایی» تولیدِ کارشناسی، تهدیدگر برکناری گردش امور به شیوه‌ی جمعی و کنترل کارگری بود و سهمناک‌ترین تهدید علیه آگاهی پرولتاریا‌ و سازمان پرولتری و تهدیدی برای نابودی سوسیالیسم در روسیه به شمار می‌آمد.

دور شدن از شورا
کولونتای به‌سان نخستین کمونیستی که به هنگام ورود لنین از تبعید با ترن سر به مهر در ایستگاه پتروگراد، به پیشوازش شتافته بود و تزهای آوریل را پشتیبان شده بود و به شوراهای کارگری امید داشت، بر آن بود که هیچکدام از راه ‌کارهای پیشنهادی تروتسکی و لنین بر پایه‌ی «عقلایی گردانی» تولید، به‌بهره‌وری و ایستادگی در برابر ضد انقلاب و بحران و جنگ داخلی نمی‌انجامند؛ بلکه به فروکاهی انگیزه و شوق در میان توده‌های کارگر گره می‌‌خورد، کارگران را دلسرد و ناکنش‌گر ساخته و اعتماد به حزب از دست می‌رود. این روند برفرازآیی کارشناسان بوروکرات و مدیران غیر تولید‌گر، یاری می‌رساند نه به خودگردانی کارگری. «برخی از سوم شخص‌ها، سرنوشت کارگر را شماره‌ می‌زنند، این یعنی چکیده‌ی تمامی بوروکراسی.» 12 برای مخالفین این برداشت، ذوب شدن اتحادیه‌ها در حزب پیشنهادی، عقلایی بود. می‌گفتند: «بیایید به حزب یاری رسانید تا بورکراسی را از ریشه برکند!» از دید کولونتای‌ها، بورکراسی موضوعی ماورایی و « روح» گونه نبود؛ بورکراسی آن چیزی بود که حزب و حاکمیت شورایی را از دوری گزینی از خود ـ پویی پرولتاریا هل می‌داد. در حالی‌که طبقه کارگر به خود پویی و سرو سامان‌ بخشی به‌خودگردانی خویش پرداخته بود، سر وکله بورکرات‌ها و خبره‌گان پیدا شد و با چماق قانون و قاعده و نظام نامه؛ کارگران را با بخش نامه و فرمان‌های حزبی، پخش و دور ساختند. کولونتای‌ نتیجه گرفت: «درست، از همین ‌روی، این (راه ‌کار) نافی مستقیم خود ـ پویی‌توده‌ای می‌باشد».13
خود ـ پویی جمعی کارگری، به یاری نهادهای سیاسی طبقاتی خویش (شوراها ـ اتحادیه‌های‌کارگری خود ویژه در آن برهه و کمیته‌های کارخانه سال‌های (۱۹۱۷) پادزهر کشنده‌ی بورکراسی بود؛ زیرا که طبقه کارگر، آفریدگار ارزش‌های مادی است و اندیشه‌‌ی کار، آفریدگار اندیشه‌ی انسان نوعی.
تنها طبقه ‌کارگر شوق بی‌پایانی به ساختمان جامعه‌ی سوسیالیستی دارد، تنها طبقه ‌کارگر خودآگاه بوده و می‌باشد که می‌توانست و می‌تواند با خودـ پویی و ابتکار خویش، و با آزمون و خطا، اشتباهای خود را در گام‌های سوسیالیستی بزداید و جامعه را مدیریت کند. این همان بیان پیشین لنینی بود که کولونتای پیش روی لنین می‌نهاد.

«غیر ممکن است که کمونیسم را مقرر داشت. کمونیسم تنها، آفریده می شود. شاید در روند و پژوهش‌های پراتیک و در خطاها. اما، تنها و تنها در نیروی آفریننده‌ی خود طبقه‌ی کارگر» 14
طبقه کارگر آگاه و سازمان‌یافته در نهادهای سیاسی و طبقاتی خود، در «آموزشگاه‌‌های کمونیسم»، «تدبیرگران و آفرینندگان اقتصاد کمونیستی»15می‌باشند. با تنیدگی بورکراسی، سلطه‌ی دوباره سرمایه‌داری بر دولت و چیرگی بر حزب کمونیست بر قرار می‌شد. این هشدار اپوزیسیون کارگری در سال‌های ۱۹۲۰ بود، منشور اپوزیسیون کارگری در این جمع‌بندی هشدار داده بود: «یا پیوند به خود ـ پویی کارگری یا بسته شدن به بورکراسی سراسر ورم کرده و فروپاشی (دژنراسیون) حزب و تمامی رژیم.»
با برداشت حزب بلشویک در روسیه، «مارکسیسم»، اندیشه‌ای بود نه انتقال مکانیکی، که با سازو کار حزب و بلشویک و رهبرانش که اکنون قدرت سیاسی را در دست داشتند، درونی و نهادینه می‌شد.
نوشته‌‌های مارکس و انگلس و نیز نوشتارهای جداگانه‌ی هریک، همانقدر که در اختیارشان بود، با ذهنیت و فرهنگ بلشویسم روسی «این‌همانی» نبود. نه مارکس و نه انگلس، هیچ یک ادعای یکسان اندیشی در تمامی زمینه‌ها ندارند. نویسنده این نوشتار، نیز. اما در اصول، نقد اقتصاد سیاسی، فلسفه و سیاست، بنیادهای مشترک کمونیسم را دریافته و کشف و بذرافشان بودند. چرا در روسیه تنها انگلس را آنگونه برگرفتند و دریافتند و انگلسی که «مارکسیسم» روسی را «بنیانگذار» بود؟
این پرسشی است که مدعیان هوادار این تز، باید پاسخ دهند. به علاوه، این تنها گزینه‌ای دم دست و در اختیارشان بود ؟ چرا و چگونه ذهنیت بلشویم، مارکس را نپذیرفت و اگر پذیرفت انگلسی‌اش کرد و انگلس را روسی‌ ساخت؟ روسی سازی، را ما در ایران تاریخ ساختیم و تخمیر سیاسی‌اش. در روسیه، میان همه‌ی چالش‌های فلسفی و سیاسی و اندیشه‌های کمونیستی انگلس، چرا تنها به زعم مدعیان این تز، تنها آن «ناخالصی»‌را از فیلتر فکری پالیدند،‌بر گرفتند و خودی‌اش ساختند؟ «مارکسیسم»، در روسیه، در بی خبری از کارهای عظیمی همانند ایدئولوژی آلمانی، دست‌نوشته‌های سیاسی و اقتصادی مارکس، نقد برنامه گوتا، نقد برنامه ارفورت، ووو شکل گرفت. در روسیه گرفتار فقر فلسفه،

فلسفه با برداشت مارکس، و انگلس در دسترسی نداشتند، تنها کاپیتال جلد نخست و مانیفست را دیده بودند. معرفی کمونیسم و دانش مبارزه طبقاتی سوی انگلس به نام «مارکسیسم» خود خطا بود، مفهومی که خود انگلس و مارکس بارها از کاربردش دیگران را هشدار داده و پرهیزانده بودند.
در روسیه، رهبران بلشویم، با اندیشه‌های سیاسی و اقتصادی مارکس و انگلس آشنایی و با فلسفه‌اشان ناآشنا. کائوتکسی و پلخانف را می‌شناختند و برداشت های آنان را و برداشت‌ها کائوتسکیستی و پلخانفیستی را از خاستگاه خانواده و آنتی دورینگ انگلس بلشویکی ساختند.
مارکس و انگلس، هم اندیش و نه همسان اندیش و نه رونوشت هم، بینش دیگرگونه‌ی بنیادین و تعیین کننده در زندگانی و مبارزه ۴۰ سال مشترک‌اشان، دستکم در اسناد نمی‌یابیم. مگر آنکه بپنداریم، آند همراه، پنهان‌کاری کردند و یا سازش و یا بی مسئولانه و با اغماز از کنار«دگراندیشی‌های، فلسفی و طبقاتی گذشتند! یا از دید دو فیلسوف نابغه برای ناپیدا و نامکشوف ماند و نتوانتسند دریابند و نفراتی در ایران کاشف شدند! ادامه دارد...

عباس منصوران

a.mansouran@gmail.com

خرداد ۱۳۹۱/ ژوئن ۲۰۱۲

1. این نوشتار،‌ از برنامه‌های هفتگی «جهان کتاب» در تلویزیون کومله، حزب کمونیست ایران، پیرامون، حکومت، ایدئولوژی آلمان و درباره تزهای باخ،‌ زمینه گرفته است.
http://www.tvkomala.com/farsi/index_farsi.htm
2. کارل مارکس، پيام آغاز به کار جامعه بين‌المللی کارگران(انترناسيونال اول)، بازنويسى با پاره‌اى تغييرات از روى ترجمه فرهاد بشارت منتشر شده در "کمونيست"، ارگان مرکزی حزب کمونيست ايران، سال پنجم، شماره ٤٢، مرداد ١٣٦٧، صفحات ٢٣ تا ٢٦. MarxEngles.public-archive.net#ME1400fa.html
3. بازتاب یافته در شبکه های اینترنتی از جمله http://www.payam.se/index.php?option=com_content&view=article&id=8378:l-r-&catid=21:1389-12- 27-00-15-59&Itemid=44 www.communshours.com, http://www.azadi-b.com/M/2012/01/post_364.html, http://payam.se/index.php?
option=com_content&view=article&id=8088:l-r-&catid=21:1389-12-27-00-15-59&Itemid=44,
http://www.ofros.com/maghale/mansoran_idologi.htm
http://pezhvakeiran.com/page1.php?id=38997
4 نیل هاردینگ، (برنده جایزه ایساك دویچر در سال ۲-۱۹۸۱)، فروپاشی حزب، کتاب اندیشه سیاسی لنین، چاپ سوم، ۱۹۸۶ ج ۲، بخش ۱۴، برگردان عباس منصوران.www.alfabetmaxima.com/mansouran
5. مجموعه آثار لنین، جلد ۳۳، ص ۲۷۶.
6. مجموعه آثار لنین، جلد ۳۳، ص.۲۲۴.
7. مجموعه آثار لنین، جلد ۳۳، ص.۳۰۹.
8. مجموعه آثار لنین، جلد ۳۳، ص.۲۸۷.
9. مجموعه آثار لنین، جلد ۳۳، ص. ۲۸۸.
10. مجموعه آثار لنین، جلد ۳۳، ص. ۲۸۹.
11. مجموعه آثار لنین ج ۳۲ ص ۱۰۰.
12. آ. کولنتای، اپوزیسیون کارگری، ص ۳۵ ( Reading n.d.( Solidarity pamphlet
13. مجموعه آثار لنین، جلد ۳۳، ص ۳۴.
14. مجموعه آثار لنین، جلد ۳۳،‌ ص ۳۰

*********************

(۶)

«تسخير قدرت سياسی، به اين ترتيب، يک وظيفه بزرگ طبقات کارگر شده است. به‌نظر مي‌رسد آنها اين را درک کرده باشند، چرا که در انگلستان، آلمان، ايتاليا و فرانسه، تجديد حيات همزمان، و تلاشهای همزمان در جهت سازماندهی سياسی حزب کارگران، در حال روی‌داد است.
يک عنصر پيروزى از آن آنهاست - کثرت؛ اما کثرت فقط وقتى در توازن وزنى دارد که با يگانگى متحد و با دانش هدايت شود. تجربه گذشته نشان داده است که چگونه بى‌توجهى به آن پيوند برادرانه‌اى که بايد بين کارگران کشورهای مختلف موجود باشد، و آنان را برانگيزاند تا در تمام مبارزاتشان براى رهايى، با صلابت در کنار همديگر بايستند، جزايش را با سرخوردگى همگانى از اقدامات ناهماهنگ خواهد پرداخت.»٢

بخش های پیشین٣ این نوشتار با پیش درآمد زیر آغاز شده بود:

این نوشته بیش از همه گامی است، در بازنگری اندیشه‌های کمونیستی انگلس. به بیانی دیگر، در راستای فلسفه و در نقد ایدئولوژی. و نیز اشاره به اتهام‌های کینه توزانه‌ای دارد علیه یکی از نظریه پردازان دانش مبارزه طبقاتی،‌ یعنی فردریک انگلس.بخش ششم در پیوستار همین هدف، رویکرد دارد.

تسخیر قدرت سیاسی، نخسین وظیفه و موضوع طبقه کارگر
لنین در بازسازی حزب پیش از آنکه، حزب بلشویک و دولت انقلاب در گرداب دور شدن از پرولتاریا و سوسیالیسم فروچرخد، به ضرورت، افزایش شمار کارگران و زحمتکشان روستا در رهبری سیاسی را در خواست کرد. لنین، بدون نام بردن قدرت به دست شوراها، چاره‌جوی یک روی‌‌کرد به‌سوی مداخله و حضور کارگران در دستگاه رهبری سیاسی بود. هیچ دستی در کمیته مرکزی دست لنین و کروپسکایا را نگرفت و هیچ گوشی فریادشان را نشنید. رهبران به انقلاب در شرق چشم داشتند. انترناسیونال سوم یا به بیانی همان کمینترن در سال ١٩٢٣، پیش از این برهه، نسخه بدلی انترناسیونالیسم اول سال ١٨٦۵شده بود.
در بخشی از یک ارزیابی در مورد « فروپاشی حزب بلشویک» ٤ چنین می‌خوانیم:
اقتصاد در آغازین گام خود با آرزوی سوسیالیسم اقتصادی، زمین‌گیر شده بود. واکنش لنین چنین بود: «حتا بهترین کمونیست‌‌ها، در مقایسه با فروشندگان لایه‌های میانی حکومت تزاری‌ در رابطه با تجارت، و در رابطه با مدیریت و اداره‌ی اقتصاد، نا کارآ بودند»۵
«ضرورتِ» اقتصادی در جنگ داخلی، محاصره امپریالیستی و فلاکت بر آزمون سوسیالیسمی ناآزموده، آوار شده بود. برای جبران این ناکارآیی بایستی از کارشناسان یاری خواسته می‌شد. این یک روی‌کرد «عقل‌گرایانه‌« تولید کارشناسی بود. کارگران، از کارشناسان، چگونگی راه‌اندازی کارخانه‌ها، راه آهن و اداره‌ها را بایستی فراگیرند. کارگران بایستی خود را منضبط سازند؛ و در رژیم نظامیِ کار، زیر فرماندهی سران حزب و بیش از همه تروتسکی نظم یابند. خواسته شده بود، بی‌مهارت،‌ مداخله‌گر در کارشناسی‌اشان نباشند، به آنان فرمان ندهند ‌و نسبت به پاره‌ای رفتارها، فروتنی بیشتری نشان دهند. لنین بر مواردی که می‌بایستی نسبت به سوم شخص ها، فروتنی نشان داده می‌شد، پافشاری زیادی داشت:
۶«ما به کمونیست‌ها، با تمامی کیفیت‌های والایشان، آنچنان شغل‌های کاربردی اجرایی واگذار کرده‌ایم که یک سره، نامناسب آنها هستند»
لنین در آوریل سال ۱۹۲۲ به کنگره یازدهم حزب گفت: حقیقت ساده و سرراست موضوع، این بود که «در ۹۹ مورد از صد مورد، کمونیست‌های مسئول،‌ مناسب کاری که اکنون به آن مشغولند و باید مناسب آن باشند، نیستند؛ آنان در انجام وظایفشان ناتوان مانده‌اند و اینکه می بایستی بنشینند و یاد بگیرند.»٧
هرچند در«نبودِ فرهنگ، دلیل پایه‌ای چنین وضعیتی... از قدرت سیاسی فراوان» ٨ و از«هوشمندی» بی‌کرانی برای سازماندهی تزها، احکام و منشورها برخوردارند، اما این استعدادها سال‌مند‌ شده‌اند. رهبران به دوران سپری شده باز می‌گردند. پشتوانه‌ی برخورداری از قدرت سیاسی، برای بقاء، هیچ بسنده نیست. واپس افتادگی فرهنگی کمونیست‌ها، پاشنه‌ی آشیل آنان گردیده بود. فرهنگ کهنه، تیره روزی و فقر زدگی به آن ‌گونه که بود، به گونه‌ای بی‌کران، فرادست مقامات رسمی کمونیستی قرار داشت. پی‌آمد آن، شمار زیادی از مدیران رژیم کهنه، در دستگاه‌‌های دولت شورایی بازگزینی شدند. گویی که اینان نه سال مند که به روز بودند. نوآوری داشتند و نوسازی سوسیالیستی را به سوم شخص ها واسپردند. مهار آنان را با اعمال دیکتاتوری پرولتاریا که اینک به دست کمیته مرکزی و دبیر کل حزب به پیش می رفت، بسنده و شدنی می دانستند.
«ضرورت» و روی‌کرد به چنین سیاستی به دید لنین، یعنی استفاده از استعدادهای کمیاب و یافتن تجربه‌ها‌ی موجود و جاری نمودن‌ همه‌ی این نیروها در خدمت ساختار پایه‌ها‌یی برای پیشبرد سوسیالیسم، در دیکتاتوری پرولتاریا، ‌همخوان بود. اما این دیکتاتوری پرولتاریا نبود. نه به بیان مارکس و نه انگلس و نه بنا بر واپسین نامه‌های لنین. دیکتاتوری حزب بود، و نه همه‌ی حزب، کمیته مرکزی، و بیش و پیش از همه دبیر کل.
برهان این بود: تا آنگاه که کارشناسان، سفت و سخت، رهبری می‌شدند، بنا به برنامه ویژه، زیر فرمان حزب و دولت کارکرد داشتند‌، خطری نمی‌آفریدند. افزوده می‌شد که به‌راستی، این کارشناسان در روند گذار بازسازی صنعتی و دستگاه دولتی، نیز ضرورت به شمار می‌آیند. در سال ۱۹۲۲، لنین دریافته بود که این افق، روی‌کردی وارونه گرفته است.
لنین به این نتیجه رسیده بود‌ که کارشناسان تزاری به‌‌سبب برتری فرهنگی، الگوی پیوند بین آنها و حاکمیت سیاسی و حزب در عمل، وارونه گردیده است. لنین، افزود که:
٩« ‌کمونیست‌ها، در حال رهبری کردن نیستند، آنان در حال رهبری شدن بوده‌اند».
و «کمونیست‌های مسئول اتحاد جماهیر شوروی و حزب کمونیست روسیه، در می‌یابند که نمی‌توانند مدیریت کنند، که تنها پنداشتی از رهبری کردن دارند، اما در عمل، رهبری می‌شده‌اند. اگر آنان، این را دریابند، البته فرا می‌گیرند که بازرگانی را خواهند آموخت. اما شخص بایستی برای آموختن چنین نیازی، مطالعه کند، و مردم ما این کار را نمی‌کنند. آنان چپ و راست، فرمان می‌پراکنند، اما، ‌نسبت به آنچه می‌خواستند، نتیجه، یک‌سره چیز دیگری است» .١٠
اتحادیه‌های کارگری در سال‌های نخستِ پیروزی انقلاب اکتبر، ‌به تمامی نقشی دگرگون‌تر از نقش اتحادیه‌های صنفی در کشورهای سرمایه‌داری داشتند؛ اتحادیه کارگری نیز همانند شوراها، در شوروی، خواهان اداره‌ی امور به دست کارگران بود. کمیته‌های کارخانه الگوی چنین خودگردانی در تولید به ‌شمار می‌آمدند. خودگردانی تا قدرت سیاسی باید گسترش می‌یافت. اکثریت کمیته مرکزی حزب، خواهان جذب این نهاد خودپوـ توده‌ای کارگران در ماشین دولتی حزب بلشویک بودند. اتحادیه در برگیرنده‌ی نهادهای طبقاتی جمعی تمامی طبقه کارگر در لوکوموتیو حزبی نمی‌گنجید. در حالی‌که لنین وظایف پرنسیپی‌ی برای اتحادیه‌ها در دل داشت تا «مبارزه با انحرافات بوروکراسی دستگاه‌های شورایی، نگهبانی از دلبستگی های روحی و مادی انسان‌های کارگر، در راه‌ها و ابزاری غیر قابل دسترس دستگاه‌ها و غیره...» ١١
مدیریت فردی، کارشناسان و فن‌گرایان غیرکارگری را در بر می‌گرفت و نه کارگران را؛ هرچند در ماهیت چندان توفیری نداشت، زیرا که خرد و خود-‌ گردانی شورایی را در کارکرد، به سایه کشانیده شده بود. کولونتای، وفادار به تزهای آوریل لنین، یکی از وفادارترین پیشتازان کمونیسم شورایی و از هوشمندان انقلاب اکتبر، منشور اپوزیسیون کارگری را در دست گرفت.کولونتای نماینده‌ی پرولتاریای آگاه، سیاست دفتر سیاسی حزب بلشویک را زیر پرسش گرفت: به باور این زن اندیشمند، «سیستم مدیریت خبره سالار» و « عقلایی گرایی» تولیدِ کارشناسی، تهدیدگر برکناری گردش امور به شیوه‌ی جمعی و کنترل کارگری بود و سهمناک‌ترین تهدید علیه آگاهی پرولتاریا‌ و سازمان پرولتری و تهدیدی برای نابودی سوسیالیسم در روسیه به شمار می‌آمد.

دور شدن از شورا
کولونتای به‌سان نخستین کمونیستی که به هنگام ورود لنین به پیشوازش شتافته بود و تزهای آوریل را پشتیبان شده بود، به شوراهای کارگری امید داشت. وی بر آن بود که هیچکدام از راه ‌کارهای پیشنهادی تروتسکی و لنین یا همانا «عقلایی گردانی» تولید، به‌بهره‌وری و ایستادگی در برابر ضد انقلاب و بحران و جنگ داخلی نمی‌انجامند؛ بلکه به فروکاهی انگیزه و شوق در میان توده‌های کارگر گره می‌‌خورد، کارگران را دلسرد و ناکنش‌گر ساخته و اعتماد به حزب و رهبری و قدرت سیاسی حکومتی از دست می‌رود. به بیانی دیگر، طبقه کارگر، این قدرت سیاسی و تداوم را از آن خود نمی داند. این روند، به برفرازآیی کارشناسان بوروکرات و مدیران غیر تولید‌گر، یاری می‌رساند نه به خودگردانی کارگری. «برخی از سوم شخص‌ها، سرنوشت کارگر را شماره‌ می‌زنند، این یعنی چکیده‌ی تمامی بوروکراسی.» ١٢ برای مخالفین این برداشت، ذوب شدن اتحادیه‌ها در حزب پیشنهادی، عقلایی بود. می‌گفتند: «بیایید به حزب یاری رسانید تا بورکراسی را از ریشه برکند!» از دید کولونتای‌ها، بورکراسی موضوعی ماورایی و «روح» گونه نبود؛ بورکراسی آن چیزی بود که حزب و حاکمیت شورایی را از دوری گزینی از خود ـ پویی پرولتاریا هل می‌داد. در حالی‌که طبقه کارگر به خود پویی و سرو سامان‌ بخشی به‌خودگردانی خویش پرداخته بود، سر و کله بورکرات‌ها و خبره‌گان پیدا شد و با چماق قانون و قاعده و نظام نامه؛ کارگران را با بخشنامه و فرمان‌های حزبی، پخش و پراکنده و دور ساختند. کولونتای‌ نتیجه گرفت: «درست، از همین ‌روی، این (راه ‌کار) نافی مستقیم خود ـ پویی‌توده‌ای می‌باشد». ١٣ خود ـ پویی جمعی کارگری، به یاری نهادهای سیاسی طبقاتی خویش (شوراها ـ اتحادیه‌های‌کارگری و کمیته‌های کارخانه سال‌های (۱۹۱۷) آنتاگونیسم بوروکراسی بود؛ زیرا که طبقه کارگر، آفریدگار ارزش‌های مادی است و اندیشه‌‌ی کار، آفریدگار اندیشه‌ی انسان نوعی.
کمونیسم کارگران، به بیان بنیانگزاران آن، مارکس و انگلس آموزش داده بود که تنها طبقه ‌کارگر شوق بی‌پایانی به ساختمان جامعه‌ی سوسیالیستی دارد. این کمونیسم از جمله در مانیفست خود، منشور می دارد که: تنها طبقه ‌کارگر خودآگاه بوده و می‌باشد که می‌توانست و می‌تواند با خودـ پویی و ابتکار خویش، و با آزمون و خطا، اشتباهای خود را در گام‌های سوسیالیستی بزداید و جامعه را مدیریت کند. این همان بیان پیشین و برجسته لنینی بود که کولونتای پیش روی لنین می‌نهاد.

«غیر ممکن است که کمونیسم را مقرر داشت. کمونیسم تنها، آفریده می شود. شاید در روند و پژوهش‌های پراتیک و در خطاها. اما، تنها و تنها در نیروی آفریننده‌ی خود طبقه‌ی کارگر» ١٤
طبقه کارگر آگاه و سازمان‌یافته در نهادهای سیاسی و طبقاتی خود، در «آموزشگاه‌‌های کمونیسم»، «تدبیرگران و آفرینندگان اقتصاد کمونیستی» ١۵ می‌باشند. با تنیدگی بورکراسی، سلطه‌ی دوباره سرمایه‌داری بر دولت و چیرگی بر حزب کمونیست بر قرار می‌شد. این هشدار اپوزیسیون کارگری در سال‌های ۱۹۲۰ بود، منشور اپوزیسیون کارگری در این جمع‌بندی هشدار داده بود: «یا پیوند به خود ـ پویی کارگری یا بسته شدن به بورکراسی سراسر ورم کرده و فروپاشی (دژنراسیون) حزب و تمامی رژیم.»
با برداشت حزب بلشویک در روسیه، «مارکسیسم»، اندیشه‌ای بود نه انتقال وارداتی و مکانیکی، که با ساز و کار حزب بلشویک و رهبرانش که اکنون قدرت سیاسی را در دست داشتند، درونی می‌شد. نوشته‌‌های مارکس و انگلس و نیز نوشتارهای جداگانه‌ی هریک، همانقدر که در اختیارشان بود، با ذهنیت و فرهنگ بلشویسم روسی «این‌همانی» نبود. نه مارکس و نه انگلس، هیچ یک ادعای یکسان اندیشی در تمامی زمینه‌ها ندارند. نویسنده این نوشتار، نیز. اما این دو اندیشمند کمونیست در اصول، نقد اقتصاد سیاسی، فلسفه و سیاست، بنیادهای مشترک کمونیسم را دریافته، کاشف و بذرافشان بودند. چرا در روسیه تنها انگلس را برگرفتند؟ آیا دریافتند که او «مارکسیسم» روسی را «بنیانگذار» است؟ مدعیان هوادار این تز، باید پاسخ گویند، به علاوه، این تنها گزینه‌ای بود در اختیارشان؟ چرا و چگونه ذهنیت بلشویسم، مارکس را نپذیرفت و اگر پذیرفت انگلسی‌اش کرد و با انگلس سنج خود، انگلس را روسی‌ ساخت؟ اگر چنین است، اروکمونیسم و سوسیال دمکراسی اروپای غربی پی آمد آموزش های مارکس و الگوی مارکسی است! روسی سازی، را ما در ایران تاریخ ساختیم، ارتدکس روسی با شیعه و ناسیونالیسم ایرانی زمینه های ایدئولوژیک؛ ایدئولوژی م/ل بودند و تخمیر سیاسی‌اش. در روسیه، میان همه‌ی چالش‌های فلسفی و سیاسی و اندیشه‌های کمونیستی انگلس، چرا تنها به پندار مدعیان این تز، فقط آن «ناخالصی»‌را از فیلتر فکری پالیدند و خودی‌اش ساختند؟
«مارکسیسم»، در روسیه، در بی خبری از نقد فلسفی عظیمی همانند ایدئولوژی آلمانی، دست‌نوشته‌های سیاسی و اقتصادی مارکس، مبارزه طبقاتی در فرانسه، نقد برنامه گوتا، نقد برنامه ارفورت ووو به دست انگلس پندار گرفت. در روسیه گرفتار فقر فلسفه، فلسفه با برداشت مارکس، کامل در دسترس نداشتند، تنها کاپیتال جلد نخست و مانیفست را دیده بودند. معرفی کمونیسم و دانش مبارزه طبقاتی از سوی انگلس به نام «مارکسیسم» در آنتی دورینگ انگلس، خود خطا بود، مفهومی که خود انگلس و مارکس بارها از کاربرد آن دیگران را پرهیزانده بودند.
در روسیه، رهبران بلشویم، با اندیشه‌های سیاسی و اقتصادی مارکس و انگلس آشنایی کامل و با فلسفه‌اشان پرورشی در خور نیافته بودند. کائوتکسی و پلخانف را می‌شناختند و برداشت های آنان را بیشتر. برداشت‌های کائوتسکیستی و پلخانفیستی را از خاستگاه خانواده و آنتی دورینگ انگلس بلشویکی ساختند، همانگونه که آموزش های کمون و شورا و مانیفست و نقد تزهای فوئرباخ ووو را. مارکس و انگلس، هم اندیش و نه یکسان اندیش و رونوشت هم، بینش دیگرگونه‌ و متباین در بنیاد و تعیین کننده ای در زندگانی و مبارزه ۴۰ سال مشترک‌اشان، دستکم در اسناد نمی یابیم. مگر آنکه بپنداریم، آنان لاپوشانی کردند و با سازش هایی غیراصولی، بی مسئولانه از «کنارش گذشتند»، یا این تباین ها از دید دو فیلسوف نابغه، ناپیدا و نامکشوف ماند و آنان نتوانستند دریابند و نفراتی در ایران کاشف آن شدند! مارکس در سال ۱۸۴۴، کاستی نقد اساسی فوئرباخ به هگل را دریافت و آغازید. انگلس هنوز به نقد تزهای فوئرباخ دست نیافته بود، پیش از آشنایی با نقد مارکس، همانند بسیاری، فوئرباخ را می ستود. در سال ۱۸۴۴، تسویه حساب با خود و با ایدئولوزی آلمانی از همین زاویه برای هردو ضرورت یافت. نقد فوير باخ به هگل،‌نقد مطلق گرایانه بود. ماتریالیسم دیالکتیکی را انگلس به همراه مارکس، نقد و کشف کرد. «فلسفه آینده» فوئرباخ از نقد مطلق هگل می گذرد که نادیالکتیکی است. فلسفه مارکس از نقد تکامل گسترش فوئر باخ و هگل می گذرد. مارکس و انگلس از دو زاویه به نقد هگل می پردازند. اما نقد تزهای فوئرباخ را انگلس پس از آنتی تزهای مارکس در نقد فوئر باخ، به کمال می رساند. هر کدام از این دو فیلسوف، دو سوی موازی و هم سنگ فلسفه و اقتصاد را در دستور کار نقد می گیرند. آغازگاه مارکس، فلسفه دیالکتیک است که کشف می شود. انگلس، اندیشه سیاسی و اقتصادی مناسبات را به نقد می گیرد و از ترکیب این دو نقد است که کمونیسم پرولتری زاده می شود. نقد ایدئولوژی حاکم آلمانی و دستیابی به فلسفه و بینش کمونیستی، ماتریالیسم تاریخی را تکامل بخشید.
دولت تراز کمون، در نخستن آزمون خودرهایی در سال ١٨٧١ در کمون پاریس به آوردگاه تاریخ آمد. نه-دولت، الگوی برگماری و برکناری را به رسمیت می شناسد این آموزه ای کمونیستی است. شهروند کمون ناظر بر دولت و هرآینه می توانست دولت را برکنار و یا برگمار باشد. رهبران حزب بلشویک در هرم فدرت سیاسی، این اصول کمونی را بر نمی تابند، به کنارش می نهند و به بایگانی اش می سپارند. تزهای دسامبر ١٩٢٣ لنین به حزب، بایگانی می شود و پرولتاریا از شرکت در تعیین حق سرنوشت خویش برکنار باید بماند. این الگویی شد برای حزب های سنتی، با الگوی روسی و چینی. در روسیه، رهبران مادام العمر، با برخورداری از «حق» امتیاز ویژه، تعیین کننده حق حیات همگان می شوند. تسویه با ممنوعیت اپوزیسیون کارگری و شورایی، جاده خونین حذف سالهای سی تا ١٩٤٠ استالینی را بستر می سازد.
انگلس سال ۱۸۵۹ با نوشتاری زیر عنوان کارل مارکس «نقد اقتصاد سیاسی»، در «بررسی» این کتاب و دفاع از مارکس به گونه‌ای فشرده و درخشان می‌پردازد. مارکس، دیالکتیک را از پوسته‌ی هگلی رهایی بخشیده و این روش را کشف می کند تا به بیان انگلس در نقد اقتصاد سیاسی به کارش گیرد. این روش و کاربرد، در «گروند ریسه»، که در پایه بیشتر نقد فلسفی اقتصاد است تا نقد سیاسی آن، به گونه‌ای چشمگیر درخشان است. کاری که به بیان انگلس «اهمیتش به هیچ روی،‌ کمتر از خود درک مادی اصلی تاریخ نمی‌باشد». از همین روی، ضرورت نقد اقتصاد سیاسی در دستور کار قرار می‌گیرد، مارکس به این نقد می‌‌پردازد و با تقسیم کاری کمونیستی، دو فیلسوف پرولتاریا،‌ در پراتیک و تئوری مکمل یکدیگر می‌شوند. از این روی، در پی شکست انقلاب و قیام‌های کارگری در اروپا، ۴۹-۴۸، باید، میدان بگو و مگوهای وارداتی را «به بیان انگلس، به «دمکراتهای عامی واگذاشتتند».

«در چینن شرایطی حزب ما با فراغت بال به کار تحقیق پرداخت. حزب ما این مزیّت را داشت که اساس تئوریکش درک علمی نوینی بود که پرداختن به جزئیات آن مستلزم کار زیادی بود؛ کاری که ما به عهده داشتیم اگر حتا به دلیل پژوهشگرانه طبیعت آن هم که باشد، هیچگاه نمی‌توانست به‌اندازه‌ی ‌سرخوردگی این «مردان بزرگ» مهاجر، روحیه ما را تضعیف نماید. کتاب حاضر نخستین دستاورد این پژوهش هاست.» ١۶
انگلس، در پیشگفتار «نقد اقتصاد سیاسی» نوشته مارکس می نویسد:

«مارکس، تنها کسی بود و هست که از میان منطق هگلی، ‌موفق به استخراج هسته‌ای شد که در بردارنده‌ی کشفیات حقیقی هگل در این زمینه بود و موفق به استقرار روش دیالکتیکی عاری از پوشش‌های ایده‌آلیستی گردید و آنر به شکل ساده‌ای در آورد که به تنها شیوه درست تکامل عقلانی مبدل گردید. به نظر ما، بیرون کشیدن روش مزبور که در بطن نقد مارکس از اقتصاد سیاسی نهفته است، کاری است که اهمیتش به هیچ روی،‌ کمتر از خود درک مادی اصلی تاریخ نمی باشد.» ١٧
در می یابیم که انگلس پا به پای مارکس در این راه سترگ مبارزه طبقاتی و کمونیسم دانش مبارزه طبقاتی از نقد اقتصاد سیاسی، تا مجلدهای سه گانه کاپیتال، نیمه ی دیگر مغز جهانی انسان است. ادامه دارد...

عباس منصوران

a.mansouran@gmail.com

هفته پایانی مارس ٢٠١٢/ نوروز ١٣٩١

١- این نوشتار،‌ از برنامه‌های هفتگی «جهان کتاب» در تلویزیون کومله، حزب کمونیست ایران، پیرامون، حکومت، ایدئولوژی آلمان و درباره تزهای باخ،‌ زمینه گرفته است.http://www.tvkomala.com/farsi/index_farsi.htm
٢- کارل مارکس، پيام آغاز به کار جامعه بين‌المللی کارگران (انترناسيونال اول)، بازنويسى با پاره‌اى تغييرات از روى ترجمه فرهاد بشارت منتشر شده در "کمونيست"، ارگان مرکزی حزب کمونيست ايران، سال پنجم، شماره ٤٢، مرداد ١٣٦٧، صفحات ٢٣ تا ٢٦. MarxEngles.public-archive.net#ME1400fa.html
٣- بازتاب یافته در شبکه های اینترنتی از جمله http://www.payam.se/index.php?option=com_content&view=article&id=8378:l-r-&catid=21:1389-12-27-00-15-59&Itemid=44 www.communshours.com, http://www.azadi-b.com/M/2012/01/post_364.html, http://payam.se/index.php?
option=com_content&view=article&id=8088:l-r-&catid=21:1389-12-27-00-15-59&Itemid=44,
http://www.ofros.com/maghale/mansoran_idologi.htm
http://pezhvakeiran.com/page1.php?id=38997
٤- نیل هاردینگ، (برنده جایزه ایساك دویچر در سال ۲-۱۹۸۱)، فروپاشی حزب، کتاب اندیشه سیاسی لنین، چاپ سوم، ۱۹۸۶ ج ۲، بخش ۱۴، برگردان عباس منصوران.www.alfabetmaxima.com/mansouran
۵- مجموعه آثار لنین، جلد ۳۳، ص ۲۷۶.
۶- مجموعه آثار لنین، جلد ۳۳، ص.۲۲۴.
٧- مجموعه آثار لنین، جلد ۳۳، ص.۳۰۹.
٨ - مجموعه آثار لنین، جلد ۳۳، ص.۲۸۷.
٩- مجموعه آثار لنین، جلد ۳۳، ص. ۲۸۸.
١٠- مجموعه آثار لنین، جلد ۳۳، ص. ۲۸۹.
١١- مجموعه آثار لنین ج ۳۲ ص ۱۰۰.
١٢- آ. کولونتای، اپوزیسیون کارگری، ص ۳۵ ( Reading n.d.( Solidarity pamphlet
١٣- مجموعه آثار لنین، جلد ۳۳، ص۳۴.
١٤- مجموعه آثار لنین، جلد ۳۳،‌ ص ۳۰
١۵- مجموعه آثار لنین، جلد ۳۳، ص ۲۵
١۶- انگلس، تاریخچه اتحادیه کمونیستها، نقل از هال دریپر، نظریه انقلاب مارکس، جلد نخست، ترجمه زنده یاد حسن شمس آوری، چاپ مرکز، تهران ١٣٨١.
١٧- انگلس، «نقد اقتصاد سیاسی»، کارل مارکس نوشتار یک، «بررسی»، ‌برلن سال ۱۸۵۹. داس فولک (هفته نامه آلمانی، منتشره در لندن)، شماره ۱۶، بیستم اوت ۱۸۵۹.

*********************

(۵)

«استالين بيش از اندازه خشن است ... از اين رو به رفقا پيشنهاد می‌ کنم که راه حلی‌ جهت برکنار کردن استالين از اين مقام پيش بينی‌ کنند، تا در صورت نياز در اين مقام فردی ديگر گمارده شود که بردبارتر، سخن پذيرتر و مودب تر از استالين باشد. برای پيشگيری از انشعاب و آنچه در بالا درباره مناسبات متقابل استالين و ترتسکی نوشته ام، اين نکته نيز می‌ تواند اهميتی‌¨ سرنوشت ساز بيابد.» نامه لنین به کنگره

بخش های پیشین 2 این نوشتار با پیش درآمد زیر آغاز شده بود:
این نوشته بیش از همه گامی است، در بازنگری اندیشه‌های کمونیستی انگلس. به بیانی دیگر، در راستای فلسفه و در نقد ایدئولوژی. و نیز اشاره به اتهام‌های کینه توزانه‌ای دارد علیه یکی از نظریه پردازان دانش مبارزه طبقاتی،‌ یعنی فردریک انگلس. بخش سوم را در پیوستار همین هدف، رویکرد دارد.

بخش چهارم این نوشتار را با فراز زیر به پایان رساندیم:
در سرزمینی که فلسفه باژگونه می‌شود و ایدئولوژی بر ذهن می‌نشیند تا پرچم شود و انقلاب کارگران و تهی دستان را به مسلخ حزبی می‌برند که کمیته مرکزی‌اش حکم به تصفیه و قتل یک دیگر ‌دهند و سرانجام دبیر کل استالین می‌‌‌ماند تا خروشچف برآید. مارکس و انگلس، با چنین سوسیالیسم و سوسیالیست‌هایی بیگانه‌اند و اینان با چنین فیلسوفانی بیگانه‌تر...

سرزمین نخستین انقلاب کارگری فاقد فلسفه
در سرزمینی که فلسفه باژگونه می‌شود تا به وارونه پرچم ممتازان شود، کمیته‌های کارخانه و شوراها و اتحادیه‌های انقلابی به زیرفرمان حزب فراخوانده می‌شوند تا دست نشانده شوند، تایلوریسم به‌کار گرفته می شود تا بارآوری را در «سوسیالیسم» افزایش دهند، مدیران و سوم شخص‌ها در دیوان‌به سالاری می‌آیند، طبقه‌ای که می‌آید تا برای خود شود و سوم‌ شخص‌ها، به بیان آلکساندرا کولنتای سرنوشتش را رقم نزنند، از درون از هم گسسته می‌شود و به زاید‌ه‌های دولتی و بوروکراسی در می‌آید. در این سرزمین، انقلاب و طبقه کارگر، فرودست می‌ماند، کولونتای‌ها و کروپسکایا‌ها را جایی نیست. لنین ترور می‌شود و خانه نشین،‌و ندایش به هیچ جا نمی‌رسد و جان می‌سپارد. فلسفه رهایی، به ناسیونالیسم ارتودکسی نوعی سوسیالیسم اردوگاهی جای می‌سپارد تا «پوتین» سربرون آورد. در سرزمین بی فلسفه، با آن همه وحوش و لشگر دعا، اگر الیگارشیسم به‌جای سوسیالیسم حاکم شود، هیچ جای شگفتی نیست. شتاب این روند، ضد دیالکتیکی نیست! زیرا که آنتی تز انقلاب کارگری وجه دیگر تضاد آشتی ناپذیر را مجال نفی در نفی نیافت، سنتزی به بار نمی‌آید، سترون است و نیامد، بازتولید، انقلاب سیاسی به انقلاب اجتماعی تداوم نمی‌یابد و نیافت، نهادهای روبنایی و نیز زیر بنا کمی آسیب دیده‌ی سرمایه‌داری و طبقات تثبیت گرا، ترمیم یافتند، رشد کردند. پروستروئیکا، بازار آزاد سرمایه را با گورباچوف بر همین بستر رشد یافته بود. سال ۱۹۸۰، دگردیسی سرمایه دولتی به سرمایه‌داری خصوصی و باندهای الیگارش درون حزبی، سال اعلام آشکار این روند بود. گلاسنوست، «‌آشکارلیق»، فضای باز این سیاست بود. سیاست گایدرها، بر گرفته از فریدمن، بازگشت، شوک تراپی، فرود بر روسیه و اقمارش. پتک سرمایه‌ی جهانی بر فرق نیم قاره که تا کوبا و نیکاراگوئه با انقلاب خلقی‌اشان بازتاب یافت.
نمونه‌ی بلوک یوگوسلاوی هیچ گاه به سوسیالیسم نگراییده، در گشایش دروازه‌ها در سال ۱۹۸۰، «اسلوبودان میلوشوویچ» به جای مارکوویچ رهبری دولت را به عهده دارد، شورش گرسنگان در راه و غارت فروشگاه‌های مواد غذایی در پیش. او، از بانک جهانی درخواست کمک گرفتندو پروفسور «دراگوسلاو آوراموویچ» که سال‌ها در بانک جهانی در نقش دستیار رئیس بانک، کارگزاری کرده بود، از سوی بانک جهانی به این مامؤریت گسیل شد. «در چندماه از 1989 تا ۱۹۹۰ راه ورد کالاهای خارجی به یوگسلاوی به‌شدت گشوده شد. حاصل این سیاست آن بود که تا پایان 1990 ـ دوهزار و چهار صد و سی پنج موسسه ورشکست و یک میلیون و سیصد هزار نفر بیکار شدند. نیم میلیون 3کارگر دیگر از دریافت دستمزد محروم گشتند.
در روسیه،‌ گورباچف، نقش مارکوویچ را داشت. بوریس یلتسین4 برخورداری از رایزنی ایگور گایدر اقتصاد دان، شوک درمانی را در نقش فاشیستی که لباس یک دلقک پوشیده بود، به پیش می‌برد. هیچگاه روسیه این چنین به خواری نشانیده نشده بود، یلتسین، نماد بلاهت و تحقیری بود که برای خواری سرزمین روسیه دستکم از شکست ناپلئون در سال ۱۸۱۰ تا انقلاب اکتبر در سال ۱۹۱۷ تا شکست فاشیسم در سال ۱۹۴۴، تا فروپاشی در سال ۱۹۹۰ دولت‌ها و سرمایه‌داران اروپای غربی و آمریکا در آرزویش بودند.5
نگرش کاهش‌‌گر و مکانیکی است که ناکامی استقرار سوسیالیسم را تنها به دوش برقراری دولت حزبی، برداشت‌های لنین و یارانش از ماتریالیسم دیالکتیک، کمیته مرکزی و دبیر کلی همانند استالین می‌افکند. بدون شک،این‌‌‌ فاکتورها،‌ کارآیی داشتند. اما،بسیار نازل‌نگرانه تر که بی پایه اتهام‌های این ویرانی‌ها را به انگلس وارد می‌آورند. ترور لنین و خانه شینی و مرگ نا‌به هنگام او، و تمامی شرایط تحمیلی بر انقلاب ۱۹۱۷، بایستگی خودآگاهی طبقه کارگر و آمادگی ساختاری، سیاسی و سازمان‌های طبقه ووو همه در این دگردیسی عوامل تاثیر گذاری بودند. اروپا همانگونه که کارگران و نیز لنین آرزو و چشم به‌راهش‌ داشتند، باید به انقلاب می‌پیوست که در آلمان به یاری سوسیال دمکرات‌ها به خوان کشاینده شد، طبقه کارگر آلمان سرکوب شد، لیبکنشت و روز ترور شدند و صدها پرولتر انقلابی و سوسیالیست. فرهنگ انقلاب رهایی بخش، اندیشه سیاسی و فلسفه انقلاب تاریخی و جهانی، که وظیفه‌اش در تز یازدهم درباره فوئرباخ، منشور فلسفه‌ی مدرن انسان و جهان است،‌ به بار ننشسته بود. دیالکتیک ابژه و سوژه‌ی پرولتاریا و جنبش سوسیالیستی سرزمین «روم سوم»، نمی‌توانست در نخبه‌گان حزب بلشویک و تروتسکی‌‌ یکه تاز و لنین کاریسما که در آن برهه‌ی سرنوشت ساز تاریخی به رایزنی تروتسکی دل می‌سپارد، همان دانش مباره طبقاتی باشد که فلسفه مارکس و انگلس می‌گفت. برداشت بلشویسم همان برداشت عینی از مانیفست حزب کمونیست، ‌۱۸ برومر، جنگ داخلی در فرانسه و آزمون کمون‌ پاریس‌اش، و ایدئولوژی آلمانی و درباره تزهای فويرباخ و درباره فوئرباخ، و تمامی دانش مبارزه طبقاتی برآمده از اندیشه و آگاهی مارکس و انگلس نبود. و نیز پا به پای مبارزه طبقاتی و پراتیک، دست‌کم تا آن برهه، آموزگارانش بودند، ‌نبود. انقلاب سیاسی،‌ نمی‌توانست با این کمبودها و نبودها، در آن شرایط و با آن ترکیب، با دانش و بینش و به دست نخبگانی که لنین در نامه به کنگره‌ای که دیگر هرگز نتوانست نقشی در کارکردهایش داشته باشد، به سوسیالیسم تکامل یابد. نامه‌‌، تلاشی دردمندانه است که ناشایستگی همه‌‌ی افراد کمیته مرکزی‌اش را برمی‌شمرد و در آخرین واپسین‌های لنین، حضور و مداخله‌ی کارگران برای مهار آنان را پیشنهاد می‌کند. نامه‌ی ولادیمیر، به ‌سان «وصیت‌نامه» تب‌‌آلودگی آخرین دم انگاشته می‌شود و دهها سال به بایگانی‌اش می‌سپرند.

واپسین نامه‌ی لنین به کنگره دوازدهم
لنین با شکیبایی و به یاری همرزم خویش کروپسکایا، ساماندهی این نامه به کنگره دوازدهم (آوریل ۱۹۲۳) حزب کمونیست را از تاریخ ۲۳ دسامبر آغاز می‌کند تا ۳۱ دسامبر با چندباره خوانی، به پایان می‌رسانند. لنین، یک ماه پیش از برگزاری کنگره در دهم مارس ۱۹۲۳ در پی
آسیب گلوله‌های تروریسم سوسیالیست‌های انقلابی، دچار سکته دوباره مغزی شد و برای همیشه از بازنگری و مداخله در کارکرد حزب و مبارزه طبقاتی باز می‌ماند و به خاموشی می‌گراید. ولادیمیر ایلیچ، در این واپسین نامه، خواستار آن است که شمار اعضای کمیته مرکزی حزب، بین پنجاه تا یکصد تن یا هرچه بیشتر از کارگران افزایش یابد، ‌زیرا که کمیته مرکزی با خطرات سنگینی رویاروی است. ایلیچ، در ۲۲ دسامبر ۱۹۲۲پافشاری دارد که :
«می‌خواستم توصيه کنم که در اين کنگره برخي دگرگوني‌ها در ساختار سياسي ما پديد آيد. مي خواهم انديشه‌هايي را که پراهميت تر مي شمارم، با شما در ميان نهم.
پيش از همه پيشنهاد می‌‌کنم که شمار اعضای کميته مرکزی به ده‌ها يا حتي به صد تن افزايش يابد. بر آنم، که اگر سير حوادث يکسره برای ما مساعد نباشد (ما نمي‌توانيم به اين اميد دل ببنديم)، و ما به چنين اصلاحاتي دست نزنيم، مخاطراتي بزرگ کميته مرکزی ما را تهديد خواهد کرد.» 6
بااین همه، بر تهدیدات بزرگ رویاروی کمیته مرکزی پافشاری دارد، شگفتا که در این نامه به آشکارا حزب را به پیروی از دیدگاه‌های تروتسکی که باید «قانونیت» یابد، فرا می‌‌خواند.
«ديگر اينکه، پيشنهاد می‌کنم که کنگره در شرايط ويژه ای برای برنامه ريزی دولتی جنبه قانوني در نظر بگيرد و در اين مورد تا اندازه ای معين و با شرايطی معين از رفيق ترُتسکی استقبال کند.»


Nadezhda Krupskaya, c. 1890s Born 26 February 1869 نادژدا کروپسکایا

برهان لنین، به دو اصل وحدت درون حزبی و وحدت اجتماعی و مقاومت در برابر دشمنان طبقاتی بنا نهاده شده است.

«در باره افزايش شمار اعضای کميته مرکزی بايد بگويم که چنين تدبيری هم برای بالا بردن اعتبار کميته مرکزی و هم برای کار جدی درباره بهبود دستگاه ما و هم برای پيشگيری از برخوردهای بخش های کوچکي از کميته مرکزی برای همه ما و برای سرنوشت حزب ضروری است. فکر مي کنم حزب ما اين حق را دارد که از طبقه کارگر 50- 100 عضو کميته مرکزی طلب کند. چنين اصلاحي، بر استواری حزب ما بسيار خواهد افزود و به مبارزه حزب ما با دولت هايي که دشمن ما هستند، در سال های آينده نزديک ياری خواهد رساند.»
ادامه يادداشت، دو روز بعد به سبب بیماری و شرایط سخت لنین روز ۲۴ دسامبر۱۹۲۲ با اشاره به یکی از فرماندهان ضدانقلاب،‌ چنین ادامه می‌یابد:

«... برای متلاشي کردن روسيه شوروی به انشعاب حزب ما چشم اميد دوخته بود؛ و دوم آنکه اميد به اين انشعاب را به جدی ترين اختلاف نظرها در حزب وابسته کرده ... حزب ما، به دو طبقه (کارگران و دهقانان) تکيه دارد و از اين رو اگر ميان اين دو طبقه نتواند تفاهم پديد آيد، نا استواری آن ممکن و سقوط حتمي است. اگر اين تفاهم حاصل نشود اتخاذ اين و يا آن تدبير و بحث درباره استواری کميته مرکزی بيهوده است و هيچ تدبيری برای پيشگيری از انشعاب موثر نخواهد بود.»
اشاره لنین به حزب تکیه داده به دو طبقه دارای هدف‌های متضاد، ادامه همان تز دو تاکتیک و انقلاب «بورژوا دمکراتیک خلق» و دیدگاه‌ بلشویسم سال‌‌ ۱۹۰۳ است. حزب بلشویم در اینجا جبهه‌ی دو طبقه‌کارگر و دهقان، یا به بیان دیگر پرولتاریا و خرده‌بورژوازی پدیدار می‌شود.
لنین هشیارانه،‌ اما خطر انشعاب را در دو چهره‌ی برگزیده کمیته مرکزی انگشت نما می‌سازد:

«خطری که وحدت کميته مرکزی را تهديد می‌‌کند، اکنون دو چهره استوار دارد: استالين و ترتسکي!
مناسبات ميان اين دو نيمي از خطر آن انشعابی‌ است که بايد از آن دوری جست. برای همين دوری جستن است که پيشنهاد مي کنم شمار اعضای کميته مرکزی تا پنجاه، و حتي تا صد نفر افزايش يابد.
رفيق استالين پس از آنکه دبير کل شد، قدرتي بيش از توان خويش در دست های خود متمرکز کرد و من اطمينان ندارم که وی همواره بتواند با احتياط از اين قدرت استفاده کند.
از سويي ديگر رفيق ترتسکی‌، چنان که مبارزه اش عليه کميته مرکزی در وابستگی‌ به مساله کميسرياهای ملی‌ نشان داد از استعدادهای برجسته ای برخوردار است. می‌ توان گفت که شخص او با استعدادترين عضو کميته مرکزی کنونی‌ است، اما بيش از اندازه خود رای است و بيش ازاندازه به جنبه اداری کارها می‌ پردازد.»
«..من ویژگی‌ های ديگراعضای کميته مرکزی را بنابر خصوصيات شخصی‌ آن ها نمی‌ آورم. تنها ياد آور می‌ شوم که واقعه ماه اکتبر زينوويف و کامنيف، تصادفی‌ نبود، اما آن را نيز چون غير بلشويک بودن ترتسکی‌ نمی‌ توان چندان مقصر دانست.
از ميان اعضای جوان کميته مرکزی می‌ خواهم سخنی‌ چند درباره بوخارين و پياتاکف بگويم. چنين می‌‌نمايد که اينان (در ميان جوانترين نيروها) برجسته ترين نيروها هستند. درباره اينان بايد چنين انديشيد:
بوخارين نه تنها پر ارزش ترين و بزرگترين تئوريسين حزب، بلکه همچنين براستي محبوب همه حزب است. اما، تمام ديدگاه های تئوريک او را با ترديد بسيار می‌توان منطبق با مارکسيسم دانست. در ديدگاه های او اسکولاستيسم نهفته است. او هيچگاه ديالکتيک را فرا نگرفت و فکرمي کنم آن را درک کرده باشد.»

هنگامی که «پر ارزش ترين و بزرگترين تئوريسين حزب، بلکه همچنين براستي محبوب همه حزب است.» اما به بیان لنین «تمام ديدگاه های تئوريک او را با ترديد بسيار می‌توان منطبق با مارکسيسم دانست. در ديدگاه های او اسکولاستيسم نهفته است. او هيچگاه ديالکتيک را فرا نگرفت و فکرمي کنم آن را درک کرده باشد.» به این گونه تکلیف کامنف و زینوویف رفته و بازگشته به انقلاب اکتبر و استالینی که لنین برکناری‌اش را پیشنهاد می‌کرد، روشن است!

«استالين بيش از اندازه خشن است ... از اين رو به رفقا پيشنهاد می‌ کنم که راه حلی‌ جهت برکنار کردن استالين از اين مقام پيش بينی‌ کنند، تا در صورت نياز در اين مقام فردی ديگر گمارده شود که بردبارتر، سخن پذيرتر و مودب تر از استالين باشد. برای پيشگيری از انشعاب و آنچه در بالا درباره مناسبات متقابل استالين و ترتسکی نوشته ام، اين نکته نيز می‌ تواند اهميتی‌ سرنوشت ساز بيابد.»
دو روز بعد در روز ۲۶ دسامبر ۱۹۲۳ لنین توان می‌یابد تا نامه را چنین ادامه دهد:

«به گمان من، افزايش شمار اعضای کميته مرکزی تا پنجاه و يا حتی‌ تا صد نفر بايد هدف های دوگانه يا سه گانه داشته باشد: هر چه شمار اعضای کميته مرکزی بيشتر باشد، آموزش کادر در کميته مرکزی نيز بيشتر و خطر انشعاب کمتر خواهد شد. کشاندن بسياری از کارگران به کميته مرکزی، به کارگران در بهبود دستگاه ما که بسيار بد است، ياری خواهد کرد. اين دستگاه در واقع مرده ريگی است که از رژيم پيشين به ما رسيده است و دگرگون کردن آن در زمانی‌ کوتاه، بويژه هنگام جنگ، هنگام قحطی‌ و جز اينها يکسره ناممکن بوده است.»
در ادامه،‌ به نقش پیشاهنگ کارگران در مبارزه در برابر بورژوازی پافشاری می‌کند و به گرسنگی و قحطی و فلاکت و سختی و چاره را فراخواندن کارگران به کمیته مرکزی و نه را کمون و بازسازی و سازمان یابی شوراها.

«من چشم انداز کار را بدين گونه می‌‌بينم که ده ها کارگری که به ترکيب کميته مرکزی در می‌ آيند، می‌ توانند بهتر از هر کس ديگر به بازرسی‌، بهبود و باز سازيی دستگاه ما بپردازند. بازرسی‌ کارگری- دهقانی‌ که در آغاز اين وظيفه را بر عهده داشت. چنانکه روشن گرديد، نتوانست از عهده انجام آن برآيد و بايد در شرايطی‌ معين تنها چون «تابع» و يا ياری دهند اين اعضای کميته مرکزی، از آن بهره گيری شود.»
لنین در آن شرایط دشوار،‌ روز ۲۶ دسامبر ۱۹۲۲ تنها می‌تواند چاره را اینگونه اندیشد و ویژگی کارگرانی که باید به رهبری فراخوانده شوند را اینگونه یادآور می‌شود:

«کارگرانی‌ که به‌ترکيب کميته مرکزی درمی‌آيند، می‌بايست، بيشترشان از آن کارگرانی نباشند که زمانی‌ دراز در خدمت دستگاه های شوروی‌ بوده اند (در اين بخش نامه من، در همه جا مراد از کارگران، دهقانان نيز هستند)، زيرا اين کارگران دارای سنت‌ها و اعتقادات معينی‌ شده‌اند، که می‌ بايست با آن مبارزه کرد.
در ميان کارگران عضو کميته مرکزی، می‌ بایست بیشتر کارگرانی‌ باشند که از قشر کارگرانی‌ که طی‌ پنج سال در شمار کارمندان شوروی درآمده اند پائين‌تر و به آن کارگران و دهقانان عادی که در ضمن در زمره بهره کشان بی‌ ميانجی‌ يا غيرمستقيم نيستند، نزديکتر باشند. فکر می‌کنم چنين کارگرانی‌ با حضور در همه جلسات کميته مرکزی، در همه جلسات پوليت بورو (دفتر سیاسی) و خواندن همه اسناد کميته مرکزی می‌‌توانند کادر هواداران وفادار نظام شوروی باشند که قادرند، نخست اينکه به خود کميته مرکزی استواری بخشند و دوم اينکه بتوانند براستی‌ برای نوسازی و بهبود دستگاه کار کنند.»
با چنین مهندسان و شرایطی که لنین به‌سان آگاه‌ترین نظریه‌پرداز حزب و انقلاب بر می‌شمارد،‌ آیا می‌‌توان آینده‌ای جز فروپاشی ساختار سیاسی و سوسیالیسم در آغاز راه را چشم‌به راه بود!
انقلاب سیاسی روسیه به سوسیالیسم فرانیافت و به انقلاب اجتماعی نرویید، و سوسیال دمکراسی روسی به‌جای سوسیالیسم کارگری به‌قدرت نشست و «سوسیالیسم دولتی» را در کاخ تزار و جانشینان عیسی در کرملین نشانید. سرمایه‌داری در سرزمین روس و بلوک شرق، همرنگ و بقایی در تنازع یافت. ستیز کار و سرمایه همچنان سازش ناپذیر، کانون اصلی مبارزه طبقاتی باقی ماند. این روند، یک جبر بود یا پرهیز پذیر؟ پرسشی که پاسخی در خور و شایسته می‌باید و در این نوشتار نمی‌گنجد. اما چنین شکستی را پی آمد اندیشه‌های انگلس دانستن، گزاره‌ای است ولگاریستی و محکوم. آنگاه که انقلاب در آلمان و روسیه در درون می‌‌خروشید و ‌خودانگیختگی به خودآگاهی و سازمان‌یابی فرا می‌رویید، سازندگان تاریخ، ‌از دخالتگری و حضور بازماندند. شتاب وارفتگی، پی‌آمد سیستم و ابزارهای مهار از بالا بود. همان که لنین در آخرین روزها، هشدار داده بود. به بیان لنین: «مرده ريگی» که «از رژيم پيشين به ما رسيده است و دگرگون کردن آن در زمانی‌ کوتاه، بويژه هنگام جنگ، هنگام قحطی‌ و جز اينها يکسره »، ناممکن گردید.
در آِغاز انقلاب اکتبر در روسیه بود که شوراهای نمایندگی کارگران به شوراهای نمایندگی کارگران وسربازان دگرگون گشت و با پیوستن دیگر بخش‌های اجتماعی به سازمان‌های توده‌ای و غیرطبقاتی دگرسان شدند، شورای کارگری پتروگراد که بر استقلال خویش و کنترل کارگری به وسیله شوراها پای می‌فشرد، در برابر شرایط آن روزگار و اشتباهات فاجعه بار رهبران حزب بلشویک تار و مار شد.
انقلاب اکتبر در روسیه در حالی‌که به جنگ داخلی و محاصره خارجی از سوی امپریالیست‌ها دست به گریبان بود، با دو گونه سازمان‌کارگری پیوند داشت: - نخست،‌ شوراهای کارگری که اینک پیرو و وابسته به حزب حاکم بودند و یا می‌بایستی از حزب دستور می‌گرفتند و در واقع نهادهای دولتی به شمار می‌آمدند. شوراهای «حکومت حزبی »، نه تنها کارگران که دیگر لایه‌‌های طبقاتی و اجتماعی را نیز در بر می‌گرفتند.
‌- اتحادیه‌‌های کارگری دومین ساختار نهادهای کارگری بودند که در پی انقلاب اکتبر ۱۹۱۷، نه به روش و ساختار و وظایف اتحادیه‌های صنفی سنتی، بلکه با ساختار و راه‌کاری نوین، با جلوه‌ی کمیته‌های تولید و توزیع، به کنترل کارگری در همه امور چشم داشتند. ویژگی اتحادیه‌های مورد نظر اپوزیسیون کارگری درون حزب بلشویک، استقلال ازحزب و دولت بود.
اپوزیسیون کارگری به رهبری انقلابیونی مانند کولنتای‌ در حزب بلشویک مدافع شوراها‌ با ساختار و وظایف نوین بود.

با سرکوب شوراهای کارگری در پتروگراد و شورای ملوانان در کرونشتاد به دستور کمیته مرکزی، اپوزیسیون کارگری، خود را مدافع سرسخت آن بخش از خواست‌های طبقاتی و انقلابی شوراهای پتروگراد می‌دانست. تروتسکی به عنوان کمیساریای جنگ، آزمون نظامی کردن تولید را در کارخانه خواستار بود. سیستم نظامی تولیدِ تروتسکی، راهبرد بهره‌وری و افزایش تولید را در شرایط جنگ داخلی و مقابله با ضد انقلاب پیشنهاد می‌کرد و پروژه‌ی خودمختاری اتحادیه‌ی کارگری اپوزیسیون کارگری را حذف می‌‌نمود. اتحادیه ‌می‌بایست سر به فرمان حزب بگذارد و از دولت و حزب بلشویک فرمان گیرد. اتحادیه‌ها آنگاه رسمیت می‌یافتند که « سازنده دیسیپلین کار شوند»، چیزی که تروتسکی در کتاب تازه خود « تروریسم و کمونیسم» نوشت:
                                                                             Klara Zetkin, A. Kolentay in Commintern

«دولت جوان سوسیالیستی نیازمند آن است که اتحادیه‌های صنفی،‌ نه برای مبارزه به منظور بهبود شرایط کار، که همگی از جمله وظایف سازمان‌های اجتماعی و دولتی‌است ـ بلکه طبقه کارگر را سازماندهی کند و برای سرنوشت تولید، آموزش‌ دهی، دیسیپلین، توزیع، گروه‌بندی و کاتاگوری‌‌های معینی را در چشم ‌داشت دارا باشد و برای دوره و زمانی ثابت، کارگران مشخصی را در پست‌های معینی بگمارد. در یک کلمه، اتحادیه دست در دست دولت بگذارد تا به منظور راهبری کارگران در یک شبکه‌‌ی پلان اقتصادی، ‌اتوریته‌ی خویش را به کار برند.» 7
‌اتحادیه‌ای که دست در دست دولت بگذارد، حتا دولت کارگری، دیگر اتحادیه مستقل و خودسامان نیست. سرنوشت چنین اتحادیه‌ای، به دست نخبه‌گان حزبی شماره می‌خورد و کارگران غیر حزبی، بی اختیار و بی اراده، درنقش سیاهی لشگر می‌نشینند. اعضا آگاه و فداکار حزب کمونیست روسیه و رهبران اپوزیسیون کارگری حزب براین حقیقت بودند. اتحادیه‌ها خواهان کنترل کارگری و پیشبرد سیستم دانشکده‌‌ای، رهبری جمعی پلان اقتصادی بودند و مخالف پروژه‌ی مدیریت انفرادی و رهبری کارشناسان دیگر طبقات. حزب به این راه می‌رفت،‌ راه «کارشناسانه سالاری». « کارشناسانه سالاری» آزمونی بود که به صلاح و مصلحت انقلاب پنداشته می‌شد. در کنگره نهم (مارس/آوریل ۱۹۲۰) تروتسکی، سربازخانه نمودن کار را پی می‌گیرد. مدیریت فردی، ‌تایلوریسم و برقراری پاداش، برانگیزاننده‌های کار پیشنهاد می‌شوند تا کارگران نمونه و کارآ ‌را دلگرم سازند.
اتحادیه‌ها به وعده‌ی قانون اساسی شوروی «عالی‌‌ترین مرجع بدنه‌ی سیاسی تمامی اقتصاد خواهند بود»؛ یعنی که کارگران هم کنترل کننده و هم مجریان تولید و مناسبات ‌‌اند. یعنی که پیشبرد و برقراری کنترل کارگری بر اقتصاد و سیاست. دسامبر۱۹۲۰ رهبری اتحادیه نزد لنین شتافتند؛ ‌تومسکی که در شمار نرم‌خو‌ترین نمایندگان اپوزیسیون کارگری بود، با شکواییه‌ای دردناک اعلام خطر نمود که با این روند نظامی سازی و برقراری سیستم کارشناس سالاری، گسست بی چون و چرای پیوند بین حزب و اتحادبه قطعی‌ست. لنین تصدیق می‌کرد که نظامی سازی(پادگان گرایی) تولید به معنای فرو ریزی رژیم است. لنین این هشدار را شنید و بر همین نظر ایستاد:

«من بر اینم که این روش (یعنی سیاست اتحادیه‌‌ای حزب) از بُن دچار تناقض شده است، و اینکه رفیق تروتسکی با آن سیاست «تکان» ‌علیه رفیق تومسکی، سراسر ‌دچار اشتباه بود. برای اینکه حتا اگر سیاست « تکان» تا حدودی به‌وسیله وظایف و روش‌های نو، توجیه شوند... نمی‌توان در لحظه و واقعیت کنونی، آن را تحمیل نمود، زیرا که در بردارنده‌ی یک شکاف می‌باشد.» 8

اپوزیسیون کارگری به عنوان مدافع « اتحادیه‌های کارگری» به مانند نهادی مستقل و طبقاتی، در ماه مه ۱۹۲۰ با اعلام نظامی ساختن تولید از سوی تروتسکی در آستانه‌ی هجوم قرار گرفت. ادامه دارد...

عباس منصوران

1. این نوشتار،‌ از برنامه‌های هفتگی «جهان کتاب» در تلویزیون کومله، حزب کمونیست ایران، پیرامون، حکومت، ایدئولوژی آلمان و درباره تزهای باخ،‌ زمینه گرفته است. http://www.tvkomala.com/farsi/index_farsi.htm
2. بازتاب یافته در شبکه های اینترنتی از جمله http://www.payam.se/index.php?option=com_content&view=article&id=8378:l-r-&catid=21:1389-12-27-00-15-59&Itemid=44 www.communshours.com, http://www.azadi-b.com/M/2012/01/post_364.html, http://payam.se/index.php?
option=com_content&view=article&id=8088:l-r-&catid=21:1389-12-27-00-15-59&Itemid=44,
http://www.ofros.com/maghale/mansoran_idologi.htm
http://pezhvakeiran.com/page1.php?id=38997
3. حلقه استکهلم، بحران فراگیر سرمایه‌، نقد اقتصاد سرمایه‌داری، http://www.communshoura.com
4. آرژانتين - طرح سری رئيس بانك جهانی برای ملتی مجروح: تركيبی نامطبوع از خود
فريبی و خشونت، گره گوری پالاست - ترجمه بهروز امين، http://www.nashrebidar.com/alye%20neoliberalism/magalat/argahntin.htm
5. حلقه استکهلم، بحران فراگیر سرمایه‌، نقد اقتصاد سرمایه‌داری بخش هفتم،http://www.communshoura.com
6. اين نامه ها در جلد سوم برگزيده آثار لنين ، به وسیله‌ی انستيتوی مارکسيسم- لنينيسم وابسته به کميته مرکزی حزب کمونيست اتحاد شوروی در مسکو در سال 1969 منتشر شد. اما،‌ با گذشت ۳۳ سال پس از نگارش آن، برای نخسیتن بار در تاریخ ۱۹۵۶ در روزنامه کمونیست شماره ۹ در زمان خروشچف اجازه نشر یافت.
ل- تروتسکی، کتاب تروریسم و کمونیسم .7.
8. لنین مجموعه آثار، ج ۳۲، ص ۷۵، به وظایف و روش‌های نوین به تزهای تروتسکی در باره اتحادیه‌ی صنفی ، ارائه داده شده به حزب، زیر این عنوان اشاره دارد. این بخش از کتاب اتحادیه‌های کارگری، نهادهایی برای گذشته،‌ نوشته عباس منصوران، استفاده شد است.

*********************

(۴)

کمونیسم، موضع نفی در نفی است و از این روی مرحله واقعی ضروری برای دوران بعدی پیشرفت در فرایند خود رهایی و نوسازی آدمی است. کمونیسم هدف نوسازی و پیشرفت آینده انسان نیست، ساختار جامعه انسانی برای رسیدن انسان به جامعه‌‌ی انسانی است.
بخش های پیشین2 این نوشتار با پیش درآمد زیر آغاز شده بود:

این نوشته بیش از همه گامی است، در بازنگری اندیشه‌های کمونیستی انگلس. به بیانی دیگر، در راستای فلسفه و در نقد ایدئولوژی. و نیز اشاره به اتهام‌های کینه توزانه‌ای دارد علیه یکی از نظریه پردازان دانش مبارزه طبقاتی،‌ یعنی فردریک انگلس. بخش سوم را در پیوستار همین هدف، رویکرد دارد.
بخش سوم این نوشتار را با فراز زیر به پایان رساندیم که در سال ۱۸۴۴ مارکس در پاریس با پرولتاریای سازمان یافته‌ی اروپا، انجمن‌های کارگران و پیش‌برندگان‌ آنها، و دوباره با انگلس و دیگر رهبران انقلابی جنبش کارگری دیدار دارد. دست نوشته‌های اقتصادی و فلسفی مارکس در همین ماهها آفریده می‌شود. این نوشتهنه پلمیک با این و یا آن دیدگاه، بلکه بیش و پیش زا هر چیز تلاشی است برای:
- نقد ایدئولوژی و دریافت این اصل بنیادین که ایدئولوژی نمایش باژگونه‌ای است از فلسفه.
- که انگلس نه بنیانگذار ایدئولوژی، پس از خویش که دوشاودش مارکس، ناقد ایدئولوژی آلمانی،‌ از هر رنگ و نمایش بود، خواه کائوتسکیستی و خواه پلخانفی و بلشویکی آن بود. نقد ایدئولوژی یا به بیان مارکس تسویه حساب با این «آگاهی دروغین»، با دستنوشته‌ها یا مبانی اقتصادی و فلسفی مارکس در سال ۱۸۴۴، آفریده و فلسفه از ایدئولوژی بازشناخته می شود. این یک هویت نوین بود. هویت یابی انسان، در فلسفه نوین.

هویت
دستاورد و نبوغ مارکس، فهم رابطه‌ی دیالکتیک فلسفه و پراتیک آن است. خودآگاهی، سنتز ایجابی آدمی است و میانجی آن الغای مذهب نیست، الغای بنیادی است که مذهب یا هر ایدئولوژی دیگر به سان روبنا برآن تکیه گرفته است. هدف انسان نوعی، لغو مالکیت خصوصی، و در آغاز، لغو مالکیت خصوصی بر ابزار تولید است. مذهب هرچند دیرپا و ریشه در دیرینه‌های ناآگاهی‌ها و نیاز و کمبودهای ذهن دارد. مذهب، رنجی مزمن است برای بشر خوداده شد به رنج. دین، رنجی که پیوسته برای دیرپایی، راز بقا را دریافته و برپیکر جامعه می‌زید. قارچ‌های گیاهی در نبود سبزینه در سلول برای فوتو سنتز،‌ حتا پارازیت وار،‌سهمی در تولید دارند، هرجند فاقد مکانیزم تبدیل انرژی نور به سوخت و ساز . این موجودات، چسبیده بر تن و جان گیاه، در ارتزاق و زیستی کهنه و غیرمولد، در گلوگاهی می نشینند، برخی ریشه‌ای در خاک، کمی در همزیستی با خزه‌ برسنگ، اما بیشتر بر تن و جان گیاه. چه چسبنده‌تر اگر بر پوسیده‌‌هایی خوش نشین باشند. اینان، از تثبیت گرایی مناسبات سلطهْ همرنگ و آسیمیله 3 می‌شوند. در مناسبات طبقاتی بشری، دست‌اندرکاران دین، با استمثار، با لشگر دعا و موعظه‌ی عبودیت، بازار و جان می‌گیرد. دین با آگاهی و شناخت بیگانه است و ایدئولوژی را پاس می‌دارد. آگاهی فرارفتن از ضرورت است. و درک ضرورت دگوگونی در فرایند درک منطقی و عقلانی است. در برابر، ایدئولوژی و دین- این ایدئولوژی محض- عقل را برده‌ی ایمان می‌سازد. دین، عقل را به استثمار می گیرد تا ایمان را و اعتقاد و ایدئولوژی را ثابت کند. سودای چنین روندی آن است که هیچ فرایندی از تثبیت وضع موجود به ایجاب یا فرارویی به سنتز نیانجامد. از همین روی، ایدئولوژی به معنای تام، و به ویژه دین،‌بازدارنده و ارتجاعی‌است. واپسگرا، یا در بهترین حالت، به ماندن و پذیرفتن شرایط کنونی و موضع و موقع حال کانون دارد و با تمامی ابزار جهالت در این ماندگاری می‌پاید.
به بیان مارکس، دین افیون توده‌هاست، زیرا که مرفین، آرام بخشِ جانکاه‌ترین دردهاست. مرفین، آرامش می‌دهد و به خواب می‌کشاند. این آرامبخش، زهرآگین، نه چون سمّی که به یکباره به نیستی‌ ‌برد، آرام و خموش، زمینگیر و رنجورت می‌سازد، تا مرگ سیاه 4 با دردی که دیگر فریاد نمی‌کشد، جان وتن‌ات به کام کشد و مرکز درد و واکنش‌‌ات را خموش ‌سازد. مارکس ازاین روی آگاهانه به دین را نه سمّ که افیون می‌‌نامد- افیونی که هم سمّ است و هم خواب‌آور. در این برهه در دهه‌ی ۱۹۸۰ ، با پایان یابی جنگ سرد بین قطب‌های بزرگ سرمایه،‌ که در یک سوی آن، سرمایه در پوشش «سوسیالیسم» دولتی فرمانروا بود و در سوی دیگرش امپراتوری بزرگ سرمایه‌داری آمریکا (یو اس آ) بدون هیچ پوشش، دین کارکرد و چهر‌ی دیگری بازتاب می‌دهد. استبداد سرمایه، در بسیاری از سرزمین‌ها، به ویژه ایران ، آنچنان با استبداد ایدئولوژیک دینی در آمیخته تا ترکیبی مضاعف از استبدادی را بیافریند که تاریخ مناسبات طبقاتی در هیچ سرزمینی، در کارنامه ندارد. دین در این برهه، شعارها و آرمان‌های سوسیالیسم را مصادره می‌کند تا باژگونه، به کارشان برد و مستضعفین جهان را زیر بیرق آورد. از اندونزی، تا خاور میانه و بسیاری از کشورهای شمال آفریقا، و حتا آمریکای لاتین و مرکزی و نیز جماعت‌‌های پیرامون نشین در کشورهای اروپایی و آمریکای شمالی،‌میلیونها مهاجر و شهروند، به ارتودکس، با بنیادگرایی و بسته به مکان جغرافیایی و در تاریخی، طالبان آفریدند و القاعده و حزب‌الله و یهودیان "هاردی". بوش پدر حتا، می رفت تا درس تمامل را در برنامه درسی آموزشگاه ‌ها بردارد. هر سه دین ابراهیمی، بار دیگر بیرق جنگ آخرالزمان را بر دوش فرقه‌هایی نهاده‌‌اند که در این میان، حکومت شیعه‌ با امام زمان غایب خویش در تبلیغاتی تهاجمی برتری جویانه، حکومت جهانی را مدعاست و دو ضلع ابراهیمی، در هراس از محو شدن، دفاع طلبانه مجال گسترش می‌یابند.


. به نوشته روزنامه اسراییلی یورسلِم پست، سفر یکی از رهبران ماوراء افراطی هاردی به ایران -«به لانه شیر». گشت و گذار در شهرها و دیدار رسمی، همراستایی‌ دین‌ها را در پیشبرد سودای مشترک، نشان می‌دهد. 5

دین اینک، نه تنها افیون، در جایگاه قدرت سیاسی طبقه حاکم، زهرآگین‌تر از هر سمی، کشنده‌ترین سلاح‌های سرکوب و کشتارهای جمعی را به سود طبقه حاکم، برای سودافزایی، مهار اعتراض‌ها‌ی کارگران و دیگرلایه‌‌های اجتماعی حکومت شونده در دست گرفته و حکومت می‌کند.


امامزاده سیار در ایران 6

فلاکت آدمی و جامعه را نه در آن جهان دینی، که در همین جهان زمینی می‌توان حل کرد. نخستین تلاش بشر برای خود- رهایی سازمان یافته، خیزش بردگان در روم باستان به رهبری اسپارتاکوس‌ها، الگویی در جهان می‌شود تا آشتی ناپذیری طبقات حاکم و محکوم در ۷۳ سال پیش از میلاد، تا کمون پاریس ۱۸۷۱ و انقلاب کارگری اکتبر ۱۹۱۷ در روسیه را آزمون باشد. قیام‌ها و انقلاب‌‌های سیاسی و اجتماعی این دوران هزاران ساله، ماتریالیسم تاریخی و ضرورت انقلاب اجتماعی سوسیالیستی را، بر صفحه‌ی فلسفه دارند. بادریافت از دیدگاه مارکس کمونیسم، هویتی انسانی است:

کمونیسم، موضع نفی در نفی است و از این روی مرحله واقعی ضروری برای دوران بعدی پیشرفت در فرایند خود رهایی و نوسازی آدمی است. کمونیسم هدف نوسازی و پیشرفت آینده انسان نیست، ساختار جامعه انسانی برای رسیدن انسان به جامعه‌‌ی انسانی است.

هویت انسان در دین و ایدئولوژی و در هویت گروهی گم می‌‌‌ماند. بشر گمگشته در از خودبیگانگی فرو می‌کاهد. ایدئولوژی، قبیله، دین، ملت و نژ‌اد و وطن، ‌جنسیت را به جای هویت و سرشت انسان می‌نشاند. هویت انسان با هویت پرولتاریا، یعنی همان انسان دگرگون آگاه و تنها پدیده‌ای که گذر از دیالکتیک تز و آنتی‌‌تز را می‌تواند و معنی می‌یابد. پرولتاریا که با نفی و رفع مالکیت خصوصی بر ابزار تولید، به نفی دیالکتیکی و فلسفه‌ی خویش نیز گام بر می‌دارد، به جامعه انسانی هویت انسانی می‌بخشاید و طبقات را نیز نفی می‌کند تا فلسفه‌‌‌ی زندگی، برای انسان نوین آفریده شود. او به آینده روی دارد و انسان با گذر از این فرایند، در آینده هویت می‌یابد. بورژوازی و تمامی زوائد و ضمایم دینی و ایدئولوژیکی در گذشته هویت دارد ، اما، انسان در آینده.
...

هر یكی قولی است، ضد همدگر        چون یكی باشد؟ بگو، زهر و شكر

در معانی اختلاف و در صُوَر        روز و شب بین، خار و ُگل، سنگ و گهر

تا ز زهر و، از شكر در نگذری        7 كی تو از گلزار وحدت بو بری؟

گذار از ضرورت به آزادی، فرایندی تاریخی است.

انگلس و مفهوم‌ها
پرولتاریای صنعتی زادگاه انقلاب صنعتی جهان، نخسیتن طبقه و پرولتاریایی است که در سال‌های ۱۸۳۰، به سان طبقه پای به میدان خود- رهایی می‌گذارد. چارتِ منشوریون، در آغازگاه این نبرد، درخشان است، اما راه‌کار رهایی انسان نیست.
انگلس به زودی، چارتیسم را نیز نقد می‌کند. «مصیبت‌های اجتماعی را نمی توان با چارتر خلق علاج کرد و مردم این را حس می کنند...». «نقد چارتیسم و جنبش چارتیست»، در نوشتار دوم شماره‌ای از سالنامه آلمانی- فرانسوی، سردبیر سالنامه، یعنی مارکس را مشتاقانه به شگفتی وامی‌دارد. «رئوس نقد اقتصاد سیاسی»، عنوان این نوشتار است. «رئوس نقد اقتصاد سیاسی» را نخستین بار انگلس در سالنامه می‌نویسد و مارکس، اقتصاد را بیش از پیش پی می‌گیرد. این نگاه، شالوده‌ و سرچشمه‌ای مادی می‌شود برای فهم پردازی پرولتاریا، آگاهی بر طبقه‌ی اجتماعی، جامعه‌ی طبقاتی، طبقه و مفهوم‌های دیگر.
مارکس در پیشگفتار دست نوشته‌های اقتصادی و فلسفی در سال 1844 یادآور این کارسازی است. در نوشتار پژوهشی «هال دریپر» به این اشاره پرداخته شده است:

«آثار سوسیالیست‌های آلمانی در باره اقتصاد سیاسی که او استفاده کرد عبارت است از مقالات هس، 1843 و مقالات انگلس در سالنامه به اضافه نوشته‌های ویتلینگ. مارکس در خانواده مقدس، در نقد اقتصاد سیاسی 1859 در باره‌ی طرح درخشان« انگلس یاد می کند و در مجلد نخست کاپیتال [نیز] سه بار از آن نام می برد.» 8

سازمانیابی
«خطابیه اتحادیه کمونیستها به مجمع عمومی»، آفرینش مارکس و انگلس در سال ۱۸۵۰ به عنوان یکی از درخشان‌ترین چکامه‌ها، رهنمود، جمعبندی و راهکار طبقه کارگر برای سازمان یابی است. تلفیق کار مخفی و علنی، همبستگی و اتحاد، ماهیت خرده‌بورژوازی حاکم بر اپوزیسیون، حکومت،‌دولت، فدرالیسم، برنامه انقلاب، برنامه طبقاتی در انقلاب، قهر، مبارزه مسلحانه ووو در این رهنمود طبقاتی آفریده می شود..
از همین‌روی، انگلس، نیمه‌ی دیگر حامل این فلسفه، نمی‌تواند خشم بورژوازی،‌ خرده‌بورژوازی و سوسیال- دمکرات‌های رنگارنگ را فراهم نیاورد؛ از همین روی، آماج اتهام و هجوم قرار می‌گیرد.
در پی شکست قیام کارگران در فرانسه در سال ۱۹۴۸، آنگاه که لویی بناپارت، پوپولیست، آنچنان بر قدرت سیاسی بورژوازی سلطه می‌یابد که خویش را امپراتور می‌‌خواند و به سودای گسترش امپراتوریسم ناپلئون، به سوی اشغال اروپا غربی و مرکزی، آمریکای شمالی و آفریقا دست می‌گشاید، انگلس، در نامه‌ای به مارکس، این کودتای دوم دسامبر ۱۸۵۲ لویی بناپارت آن را کمدی می‌نامد. روز کودتا، ۱۸ برومر، بنا به تقویم قدیم فرانسه است و مارکس نام «هیجدهم برومر» و نیز گزارش و دیدگاه انگلس را برای کتاب ۱۸ برومر، به کار می‌گیرد.

اتهامی دیگر، «دیالکتیک طبیعت»
حکم بی پایه و مکانیکی که کائوتسکیسم، م/ل روسی، استالینیسم، مائوئیسم چینی و دیگر برآمدهای زیر سپهر کمینترن و انستیتو م- ل روس را به فرد، آن هم به انگلس نسبت می‌دهد، در خوشبینانه‌ترین نگاه، تنها از دیدگاهی نا آشنا به دیالکتیک و ماتریالیسم طبقاتی ریشه می‌گیرد. آقای محسن حکیمی، به مناسبت زاد روز انگلس، پس از بابک احمدی، واگویه‌گر چنین اتهامی است. آقای حکمی را تنها از برخی نوشته‌‌ها می‌شناسم و کوشندگی‌اشان در ارتباط با جنبش کارگری. لازم به یادآوری است که با این آشنایی، هیچگاه ایشان را با بابک احمدی، یکسان و همراه نمی‌بینم، اما در این داوری‌اشان، یسکانی و همراستایی پیداست. نوشته و اشاره به نگاه حکیمی به انگلس، نگاهی دوستانه و نقدی است به یک بینش- بینشی که اگر درست به ارزیابی و بازاندیشی خویش ننشیند، برخلاف آرمان کارگر گرایی‌اش، در بینش، به کارگرزدایی زوایه می‌گیرد.
آقای حکیمی، می‌نویسد که:«انگلس پیش از عزیمت به لندن و درگیری بیشتر با زندگی و آثار مارکس، در اواخر دهه‌ی ١٨۵٠ یادداشت هایی در باره‌ی رابطه‌ی علوم طبیعی و دیالکتیک نوشته بود که بعدها در دهه ی ١٩٢٠ در شوروی به نام «دیالکتیک طبیعت» منتشر شد.»9
یادآور می‌شوم که انگلس، کتاب نامبرده نه در«اواخر دهه‌‌ی ۱۸۵۰»، بلکه در نیمه دوم نخست ۱۸۷۰ آغاز شد و در درازای سیزده سال پیوسته تا سال ۱۸۸۶ پایان گرفت. در این کتاب است که بر خلاف ادعای بابک احمدی و نیز آقای حکیمی، بار دیگر انگلس به فوئرباخ می‌پردازد:

«فوئرباخ در واقع علیه ماتریالیسم، شورش نموده است. و نه کاملاً بدون دلیل، زیرا که هرگز کاملاً از ایده‌آلیست بودن بازنماند، ‌در حوزه دانش طبیعی او یک ماتریالیست است، لیکن در زمینه انسانی...» 10
فراز انگلس، اتهام ها و داروی‌های نادرست را نقش برآب می‌سازد. در این کار پژوهشی عظیم و علمی‌است که مارکس تا پایان عمر پیرامون پردازش سرمایه، در موضوع‌ها و مفاهیم بسیاری نیز با انگلس هم‌اندیش است و در نامه‌‌های این دو فیلسوف در می‌یابیم که مارکس، دستاوردهای نظری و کشف‌های انگلس را پی‌گیر است. کتاب دیالکتیک طبیعت، در باره دیالکتیک، و دانش طبیعی آغاز می‌شود، به فیزیک و شکل‌های حرکت، ‌نیرو، ماده، حرارت، دیدگاه داروین در باره تکامل و کاستی‌های این تئوری، الکتریسته، نقش کار، تاریخ علوم، فوئرباخ، شیمی آلی، الکترو شیمی، زیست شناسی ووو را بررسی می‌کند، تا ثابت کند که «دیالکتیک، یا به بیانی دیگر، دیالکتیک عینی، بر سرتاسر طبیعت حاکم است» .11 اندیشه‌های انگلس در دیالکتیک طبیعت، بر بستر کشف‌های علمی تا کنونی در برهه‌ی کنونی هزاره سوم نیز جاری‌است.
برای تبدیل سناریو گسستن به راه خلاف مارکس، و انگلس را پدر م- ل روسی معرفی کردن، روایت آقای حکیمی چنین است: [«شرکت در «انتشار کتاب «سرمایه» داشت و جلدهای دوم و سوم این کتاب توسط او منتشر شد».] 12
این یک جرم است؟! سه مجلد کاپیتال در چهار کتاب، را چه فرد بایسته وشایسته‌تری می‌بایست بازنگری و آماده می ساخت؟ و اگر دخل و تصرفی در امانت‌داری، کجا و کدامین؟ «مارکسیسم» به سان ایدئولوژی و نیز م- ل روسی و چینی و ویتنامی ووو!. م-ل روسی،‌ در روسیه زاده شد، در سرزمین نیمه اروپایی، ‌نیمه آسیایی، در آن امپراتوری روم سوم، که پایگاه ارتودوکس ایدئولوژی کلیسای راسپوتینی بود. در سرزمینی که تزار ، آن سایه خدا و فزرند مریم در او حلول کرده، آنگونه ژرف و جان سخت که پس از ۸۰ سال در سرزمین و جامعه، ناقوس‌هایش دیگر بار، از آسمان کرملین بر فرق بندگان کوبیده می‌شود، اتهام را باید به گردن انگلس، بست. برای اتهام زنندگان، سرزمین کلیساها نادیده گرفته می‌شود. دود و بخور و چماق متبرک که در دستهای کشیسان سلاح می‌شود و گرسنه‌گان و تشنه‌گان را خون و گوشت عیسی می‌دهند تا بندگی‌اشان را گردن نهند، هیچ پیش زمینه مادی، فرهنگی و سیاسی به شمار نمی‌آید. انگلس را در کنار مارکس می‌یابند و جلبش می‌کنند. آنچه در پرونده‌ ‌می‌آورند، سبب ساز تمامی این فراگردها، ترجمه‌‌هایی بریده بریده و فصول نا تمامی از آنتی دورینگ و روایت‌های باژگونه از اندیشه‌های عظیم انگلس و مارکس است و بس. در سرزمینی که در پی نزدیک به یک سده سرنگونی‌ فرمانروایی تزار و دین‌اش، فلسفه را رها کرده باژگونه از همان آغاز، بار دیگر کرملین پایگاه مافیا و کلیسا و آیین پی سوز و کتل و ورد جهالت راسپوتین‌ها می‌شود، یلتسین و پوتین‌ها حاکمیت می‌یابند. ریشه را باید در دیالکتیک یافت و نه اینگونه که شیادان می‌نمایانند و یا دوستانی همانند حکیمی می‌پندارد. تنها در سوخت و ساز طبقاتی و در چنین سرزمینی‌است که بورژوازی به شکل مافیا سر بر می‌آورد.
به تاریخ بنگریم، در روسیه، از همان آغاز ۱۹۱۷ و اعلام پیروزی انقلاب کارگران، در زیر کوبش فلاکت‌بارترین جنگ‌های داخلی، قحطی و درهم شکسته از جنگ با ژاپن و آلمان ووو در محاصره و تحریم‌های امپریالیستی و ارتجاع منطقه، کارگران از خودگردانی و تداوم و ساماندهی انقلاب خویش به سوی سوسیالیسم، برکنار می‌مانند. شوراها سرکوب و کمیته‌های خودگردان کارخانه‌ها و مراکز کار و زندگی، اتحادیه‌هایی که خودگردانی را آزمون می‌کردند، یکی در پی دیگری* به اشغال دیوان‌سالاری گرفتار می‌شوند و محو. در چنین سرزمنیی‌است که کمیته مرکزی حزب بلشویک، با سنگینی وزنه تروتسکی و پذیرش لنین، می‌توان به کمک ایدئولوژی و نه فلسفه کمونیسم، شوراهای پتروگراد و ملوانان را سرکوب، اتحادیه‌‌ها مستقل کارگران را ممنوعه،‌ اپوزیسیون کارگری و فراکسیونیسم حزبی را ملغی کرد. پیشنهاد لنین در سال ۱۹۲۳ به کنگره دوازدهم، دیگر نوشدارویی بود پس از مرگ سهراب.
با تبر همین‌ ایدئولوژی است که می‌توان تروتسکی‌‌ها را که خود دسته ساخته بود، سر شکافت، کولنتای را ۵۰ سال فراری و به خود تبعیدی پرتاب کرد، و صدها تن از کمونیست‌ها، کادرهای کمونیست، کارگران انقلابی، سازماندگان حزب‌های کمونیست ایران، بلغارستان، مجارستان، لهستان ووو تیرباران و سربه نیست کرد و یا به سرمای زیر ۴۰ درجه سانتیگراد سیبری و تیمارستان‌های سوسیالیسم موجود و اردوگاه‌های کار اجباری سپرد تا جان سپارند. در سرزمینی که فلسفه باژگونه می‌شود و ایدئولوژی بر مغز می‌نشیند، پرچم می‌شود، انقلاب کارگران و تهی دستان را به مسلخ حزبی می‌برد، کمیته مرکزی‌اش با تبانی، حکم به تصفیه و قتل یکدیگر می‌‌دهند، سرانجام دبیر کل استالین می‌‌‌ماند تا خروشچف برآید و برژنف و گورباچوف پرورش یابد. مارکس و انگلس، با چنین سوسیالیسم و سوسیالیست‌هایی بیگانه‌اند و اینان از چنین فیلسوفانی بیگانه‌تر... ادامه دارد...

عباس منصوران - بهمن ۱۳۹۰/فوریه ۲۰۱۲
1. این نوشتار،‌ از برنامه‌های هفتگی «جهان کتاب» در تلویزیون کومله، حزب کمونیست ایران، پیرامون، حکومت، ایدئولوژی آلمان و درباره تزهای باخ،‌ زمینه گرفته است.با پوزش از دست‌اندرکاران دیگر سایت‌ها و دوستانی که به هر گونه، در بازتاب این نوشتار یاری رسان بوده‌اند. fhhttp://www.tvkomala.com/farsi/index_farsi.htm
2. بازتاب یافته در شبکه های اینترنتی از جمله http://www.payam.se/index.php?option=com_content&view=article&id=8378:l-r-&catid=21:1389-12-27-00-15-59&Itemid=44 www.communshours.com, http://www.azadi-b.com/M/2012/01/post_364.html, http://payam.se/index.php?option=com_content&view=article&id=8088:l-r-&catid=21:1389-12-27-00-15-59&Itemid=44, http://www.ofros.com/maghale/mansoran_idologi.htm http://pezhvakeiran.com/page1.php?id=38997 در روند سوخت و ساز (کاتابولیسم و آنابولیسم) فرآیند assimilation –dissimilation یا همسا
3. در روند سوخت و ساز (کاتابولیسم و آنابولیسم) فرآیند assimilation –dissimilation یا همسان‌ سازی و خود-همسان‌‌گردانی انجام می‌‌پذیرد.
4. در بیشترآیین ها،‌ سباه پوشی نشانه‌ی عزا و حضور مرگ است و شیعه‌گری به ویژه، سیاهی را همدوش مرگ، بیش از هر رنگی مرگ‌آوا می‌شود. ترکیب این دو، سائقه‌ی مرگ را به جای گرایش به زندگانی تلقین می‌کند- وادی مرگ، به گوش دیگران، زندگانی در دنیای مادی را برای خویش.
5. Jerusalem Post, A haredi rabbi’s journey into the lion’s den By JONAH MANDEL
6. در بخشی از گزارش گیرنده‌ی عکس چنین آمده است:[ امام زاده سيار , آخرين توليد دولت احمدي نژاد November 15, 2008اين عكس را روز گذشته در يكي از خيابانهاي اصلي شهر اراك گرفتم.امامزاده اي سيار.ضريح امامزاده اي كه به داخل خيابانها آمده تا مردمي هم كه وقت رفتن به امامزاده را ندارند "حاجاتشان برآورده شود."و افرادي كه دوان دوان به سوي ضريح مي آمدند و دستي بر آن مي كشيدند و پولي داخل آن مي ريختند. مردي هم كه گويا رابط ميان مردم و امامزاده بود با ميكروفوني به دست مردم را به سوي امامزاده فرا ميخواند.ديگري هم پارچه هاي سبزي به مردم ميداد تا بتوانند دخيل ببندند.] http://freedomvatan.blogspot.com/2008/11/blog-post_3919.html
7. مولانا جلال‌آلدین رومی، مثنوی، دفتر نخست.
8. هال دریپر، نظریه انقلاب مارکس، جلد نخست، ترجمه حسن شمس آوری، چاپ مرکز، تهران 1381.
9. محسن حکیمی، همان منبع.
10. ف.انگلس، دیالکتیک طبیعت، ترجمه ف- نسیم، نشر پویان،‌ چاپ نخست سال ۱۳۵۹بازتکثیر از؟ نقل قول انگلس از کتاب در باره فوئرباخ، نا تمام است ولی پذیرفتنی است که جمله می‌تواند اینگونه پایان یابد «در حوزه‌ی تاریخ انسانی او یک ایده آلیست». نام دیالکتیک طبیعت را برای نخستین بار دورینگ به کار گرفته بود تا بینش خود را از هگل که به دریافت وی دیالکتیک مارواء ‌طبیعت را باورمند بود، جدا سازد.
11. ف.انگلس، دیالکتیک طبیعت، ترجمه ف- نسیم، نشر پویان،‌ چاپ نخس،ت سال ۱۳۵۹بازتکثیر از؟ نقل قول انگلس از کتاب در باره فوئرباخ، نا تمام است ولی می‌توان حدس زد که جمله می‌تواند اینگونه پایان یابد «در حوزه‌ی تاریخ انسانی او یک ایده آلیست.».
12. محسن حکیمی، همان منبع.

*********************

(٣)

«از آنجا که بورژوازی نمی تواند از حکومت چشم بپوشد بلکه باید آن را در اختیار داشته باشد، تا پرولتاریا را که همان قدر چشم ناپوشیدنی است تحت کنترل قرار دهد، قدرت حکومت را علیه پرولتاریا به کار می‌برد.» 2
بخش های پیشین 3 این نوشتار با پیش درآمد زیر آغاز شده بود:

این نوشته بیش از همه گامی است، در بازنگری اندیشه‌های کمونیستی انگلس. به بیانی دیگر، در راستای فلسفه و در نقد ایدئولوژی. و نیز اشاره به اتهام‌های کینه توزانه ای 4 دارد علیه یکی از نظریه پردازان دانش مبارزه طبقاتی،‌ یعنی فردریک انگلس. بخش سوم را در پیوستار همین هدف، رویکرد دارد.
مارکس با گذار از دولت و شکستن پوسته هگلی، هنوز در این برهه به چنین مفهوم‌هایی دست نیافته است. زورق دریافت انگلس، پیام‌رسان ذهنی مارکس می‌شود.
نقطه چرخش بروکسل 1845، نگارش ایدئولوژی آلمانی و تسویه حساب با ایدئولوژی به هر خوانش آن است. همانگونه که آن «قمرشناس» پیشین،‌ ازکوکب شناسی، چون قمر از قمر در سپهر آسمانی دور شد و بر پایانه‌ی فلسفه فرود آمد و بر زمین دیالکتیک نشست، مارکس با شکستن پوسته هگلیستی دولت، حق، فلسفه، مالکیت، دیالکتیک تا کمونیسم پرولتری را در می‌نوردید، در گذار فرارویی دیالکتیکی، از «موسس هس» و چارتیسم، اوئنیسم، گذر از دمکراتیسم خرده بورژوایی به بینش فلسفی پرولتاریا - به کمونیسم انقلابی کرانه می‌گرفت.
مارکس،‌ رفیق و همراه دیرینه، کارگر انقلابی، «ویلیام وایتلینگ» 5 را در همین فراز به نقد می گیرد. ویلیام کارگر پرشور و آگاه، که به‌سان رهبر و همراستای «موسس هس»، و سوسیالیسم حقیقی اشان، خواهان دولت نخبه گان فیلسوف به جای طبقه بود و او که الغای هرنوع حکومت با اعمال قهر، استقرار اداره راهبری اداری محض به جای آن کارشناسان و خردمندان، اتوپیایی مانند آنچه افلاتون در دید داشت. مارکس به نقد این «سوسیالیسم» دست می زند و آن را «آیین پرستش بورکراسی» می نامد.
انگلس به هگلیان چپ پیوسته، فلسفه را در درس های آزاد فیلسوفان بیرون از چارچوب دانشگاه آموخته، در سن ۲۲ سالگی، سال 1842 نخستین اثر انتقادی خویش «شلینگ و اشراق» را می نویسد و دیدگاهای غیردیالکتیکی و ایدآلیستی فردریک شلینگ را نقد کرد.
در خیزش توفانی طبقه کارگر در اروپا در برهه ی انقلابی ۱۸۴۸ تا ۱۸۴۹ در سنگر کارگران و نیروهای انقلابی و زیر فرماندهی آگوست ویلیچ (August Willich) که در آن زمان از ارتش پروس جدا شده و به اتحادیه کمونیستها پیوسته بود، در باریگاد توپخانه به نبرد طبقاتی مسلحانه پرولتاریا می پیوندد. در پی شکست خیزش کارگران و جان‌باختن رزمندگانی از ارتش سرخ کارگران، انگلس، مخفیانه از آلمان خارج می شود و زیر پی گرد دولت پروس، از راه سوئیس و ایتالیا، از دریا به لندن می‌رسد. در این برهه، باردیگر برای روزنامه «راین نو» به همراه مارکس به نوشتن می پردازد. برای گذران و ادامه زیست و مبارزه مارکس به کارخانه خانوادگی در منچستر بازمی‌گردد. همزمان به نوشتن کتاب «جنگ دهقانی در آلمان» که تحلیلی است از مبارزات ضد فئودالی دهقانان در آلمان سال های ۱۵۲۵ زیر تاثیر جنبش رفرمیستی لوتریسم می پردازد.
در سال 5- 1844 و «وضعیت طبقه کارگر در انگلستان» را به یاری «مری»، کارگر کمونیست و همسرش، گنجینه‌ی سرشاری از مفاهیم طبقاتی و انقلابی به سان اندیشه‌های طبقه کارگر ارائه می‌دهند.
پیش از ایدئولوژی آلمانی است که تئوری کمونیستی و مفهوم «حکومت» این گونه به بیان می آید. با توجه به دریافت پیشین انگلس در اثر درخشان وضیعت طبقه کارگر در انگلستان، است که در کار مشترک ایدئولوژی آلمانی نمایان می شود.
موازی با این دست یافت است که انگلس در سخنرانی‌های خود از جمله در البرفِلد، نظریه‌ی کمونیستی و طبقاتی طبقه و حکومت را اینگونه بیان می کند:

«هراس از انقلاب، به راستی صرفاَ پی آمد ستیز منافع است؛ اگر همه ی منافع با هم همخوانی داشتند دیگر چه اندیشه‌ای در باره‌ی این هراس برجای می‌ماند!» 6
در این‌ سخنرانی هاست که انگلس از ضرورت انقلاب اجتماعی و نه صرفاَ سیاسی سخن می گوید و آن را پی آمد دیالکتیکی و ضرورت شرایط موجود می‌شمارد. در این برهه، برای جلوگیری از خونریزی، به هرچه صلح آمیزبودن این انقلاب پافشاری دارد. این نگاه، هنوز رنگی از موسس هس با خود دارد، اما به زودی، بی رنگ و بی رنگ تر می‌شود. با ورود انگلس به بروکسل و آغاز همکاری در نگارش ایدئولوژی آلمانی، انگلس از همکار‌ی با اوئنیست ها و نیز موسس هس که سرانجام کمونیسم مسیحایی را چاوشگر می‌شود، می گسلد.
نوامبر سال ۱۸۴۲ سفر نخست انگلس به انگلستان با گرایش موسس هس، با کمونیسم غیر طبقاتی، رادیکالیسم خرده بورژایی و سوسیالیسم غیرکارگری زیر تاثیر پرودن آشنا می شود که «فلسفه فقر» را نیز نوشته است و مارکس به ضرورت، با انگلس همراه، «فقر فلسفه» را می‌نویسد و نیز به نگارش «مبانی نقد اقتصاد سیاسی» (گروند ریسه-۱۸۵۶) می‌‌پردازد. پرودن،‌ پیش از آ|ن (۱۸۴۳) «مالکیت چیست؟» را نوشته است، و انگلس این اثر را کمونیستی یافته بود. بروکسل ۱۸۴۵، با نگارش ایدئولوژی آلمانی گرانیگاه فلسفه پرولتاریای انقلابی است. مارکس هگلیست چپ، با شکستن پوسته هگلیستی دولت، حق، فلسفه، مالکیت، دیالکتیک تا کمونیسم پرولتری را در می‌نوردد، انگلس نیز، با فرارویی دیالکتیکی، از موسس هس، چارتیسم، اوئنیسم، گذر از خرده بورژوازی دمکرات به بینش فلسفی پرولتاریا رهنورد است. وایتلینگ،‌ کارگر انقلابی، به‌سان رهبر برجسته و یگانه در آلمان، ایدئولوگ و در آرمان «سوسیالیسم حقیقی»، خواهان دولت نخبه گان فیلسوف به جای طبقه، «الغای هرنوع حکومت با اعمال قهر» و «توسط اکثریت»، «استقرار اداره راهبری اداری محض» به جای آن، توسط کارشناسان و شناختمندان یا خردمندان پیشتاز است؛ آرمانی مانند آنچه افلاتون در دید دارد. مارکس و انگلس به نقد «سوسیالیسم حقیقی» آلمانی و ایدئولوژی حاکم دست می‌زنند، مانیفست کمونیسم‌، فرازی شگفت را به این نگرش ویژگی می دهد. مارکس، این سوسیالیسم فیلسوف و کارگر شوریده آلمان را « آیین پرستش بورکراسی» می‌نامد.
انگلس، نخستین سند کمونیسم کارگری (راستین)، برای اتحادیه کمونیست‌ها، زیر نام «اصول کمونیسم» را در سال‌۱۸۴۷ می‌نویسد و در شورای اتحادیه کمونیست‌ها به‌سان اصول کمونیستها پیشنهاد می‌شود. به پیشنهاد انگلس، آفرینش مانیفست کمونیست،‌ به جای اصول کمونیسم را به مارکس وامی‌سپارد. با منش و شناخت انسان کمونیست، مانیفست را علیرغم آنکه ارائه‌ی آن در زمان پیش بینی شده ممکن نیست، در سامان‌دهی و ارائه ی آن در کنار مارکس می‌ماند. در سال ۱۸۴۸، مانیفست به جای اصول کمونیسم ارائه می شود و اصول کمونیسم نیز به ‌سان منشوری برای انسان و کمونیسم در شورای اتحادیه کمونیستها پذیرفته می‌شود.
مبارزات بافندگان سیلزی در حوزه پروس آن زمان و لهستان امروز الهام بخش شاعر انقلابی، هاینریش هاینه دوست مارکس و انگلس می شود و مفهوم و جایگاه نیروی سرکوب بورژوازی حاکم، از آزمون این مبارزه طبقاتی آفریده می شود. چکامه‌ی بافندگان با سه لعنت بر خدا،‌ شاه، میهن ساختار می‌یابد.

حتی سرشکی در چشمان بی نور نیست ،
در پس دستگاه بافندگی ، با دندان فشرده نشسته اند:
آلمان ، ما کفن ترا می بافیم ،
و همراه آن نیز سه بار لعنت -
                                              می بافیم ، می بافیم!
یک لعنت به خداوند ، که به درگاهش نماز بردیم
در سرمای زمستان و در نیاز گرسنگی ،
بیهوده امید ورزیدیم ، بیهُده پا فشردیم ،
او ما را به سخره گفت ، خوار داشت و زبون ساخت -
                                              می بافیم ، می بافیم !
یک لعنت به شاه ، شاه ثروتمندان ،
که نتوانست مصیبت ما را درمان بخشد ، بلکه واپسین پشیز را نیز از ما ستاند ،
و فرمان داد چون سگان به سوی ما شلیک کنند -
                                              می بافیم ، می بافیم !
یک لعنت به میهن دروغین
آنجا که تنها ننگ و عار شکفته می شود ،
آنجا که هر گلی در بهاران می پژمرد،
آنجا که فساد و تباهی پرورشگاه کرمهاست
                                              می بافیم ، می بافیم !
ماکو در جنبش ، دستگاه در ولوله ،
پرکار ، شب و روز گرمِ بافتنیم .
آلمان پیر !
این کفن توست که می بافیمش
و به همراه آن نیز سه بار لعنت:
                                              می بافیم ، می بافیم 7

«انقلاب و ضدانقلاب در آلمان»
در پاسخ به شناخت و ضرورت مبارزاتی، فردریک انگلس، از ۲۵ اکتبر ۱۸۵۱ بررسی «انقلاب و ضدانقلاب در آلمان» را به پیشنهاد مارکس، آغاز می کند که با امضا مارکس در روزنامه آمریکایی «نیویورک دیلی تریبون» تا سال ۱۸۵۳ به چاپ می رسید. این نوشتارها، سپس به دست «النور مارکس»، دختر مارکس، به انگلیسی و زیر همان نام و به صورت کتاب منتشر می‌شود و دختر دیگر مارکس، «لورا لافارگ»، به زبان فرانسوی‌اش ترجمه‌می‌کند و به چاپش می‌رساند.
همراه با انگلس، خود‌بزرگ‌بینی و کوته نگری فلسفی هگلیست‌های جوان را مردود شمرده و با نقد «روگه» از سردبیران سالنامه، حتا از همکاری با سالنامه آلمانی / فرانسوی خودداری می‌کنند و نقد نخبه گرایی و دولت فیلسوفان را با هم می‌آغازند. به همراه انگلس، این دریافت، با نقد «خانواده مقدس» برادران باوئر، آغازگاهی ‌است تا ایدئولوژی آلمانی آفریده شود و آن دو،‌ با تقسیم کار آگاهانه و دوش به دوش تا پایان عمر پیمان می بندند و به آفرینش می نشینند تا فلسفه را از چرخه ی تفسیر هستی به دگرگون سازی جهان، بشناسانند.
تز سوم درباره فوئرباخ، «چه کسی آموزش گران را آموزش خواهد داد؟»، پاسخی تاریخی و طبقاتی است که «آموزش‌گران، باید آموزش بینند». انگلس در ویرایش تزهایی در باره فوئرباخ، هسته اصلی اوئنیستی «چه کسی آموزش گران را آموزش خواهد داد؟» را نمایان‌تر می‌سازد. مارکس پراتیک یا عمل انقلابی انسان انقلابی، و انگلس، مبارزه و انقلاب که آدمی و اندیشه سیاسی فرد را دگرگون می‌سازد را به سان بیان دیالکتیکی شناخت و دیالکتیک نظر و عمل را می آفرینند. خود این دیالکتیسین‌ها، با تئوری و پراتیک خویش، آموزش‌گران این فرایند می‌شوند. به بیان انگلس، کاستی دیدگاه اوئن را این گونه در ویرایش 11 تز در باره فوئرباخ ویرایش نمایان می سازد. در این تز است که خود- رهایی طبقه کارگر، به سان مفهومی نوین برای نخستین بار، آفریده می شود. پراتیک، و خود پویی خودِ طبقه کارگر، آموزگار این فرایند است. در روندِ کنش و پراتیک، آموزگاران، خود آموز می بینند. تبیین دیالکتیکی این دریافت، راه را بر هرنوع برچسپ پوزیتویستی و امپریستی (Empirism) می‌بندد. اعتصاب،‌ خیزش،‌ قیام و انقلاب کارگری بستر و پرورشگاه این سنتز و فرنهاد است.
انگلس برمبنای فرایافت ماتریالیستی، «عامل تعیین کننده تاریخ را در تحلیل نهایی، تولید و بازتولید زندگی بلافصل» می شناسد. در کتابِ «خاستگاه خانواده، مالکیت خصوصی و حکومت»، وجود و ضرورت حکومت طبقاتی (به معنای آنتاگونیستی طبقات)، نظریه حکومت، به مفهوم تاریخی و ماتریالیستی، از انگلس با روش شناسی دیالکتیکی پرتو افکن می‌‌گردد و شکل گیری طبقات و ماتریالیسم تاریخی نیز. و «آنتی دورینگ»، پژوهش و کنکاش درخشانی در باره تقسیم طبقاتی جامعه، حکومت و دولت، به منزله «روبنا»، تفکیک جامعه به استثمارگران و استثمارشوندگان، استدلال می شود.
انگلس در تزهایی در باره فوُئرباخ، جایگاه و وظیفه‌ی حکومت را کشف می‌کند که: در تاریخ مدرن «حکومت- نظم سیاسی- عنصر تابع و جامعه ی مدنی- قلمرو و مناسبات اقتصادی- عنصر تعیین کننده اوست.»
انگلس همراستای مارکس، اما در انگلستان، دریافت که «قداست قانون» برای بورژوازی معنا می دهد و بس:

«به طور قطع قانون برای بورژوا مقدس است، چون ساخته‌ی دست خود اوست و با تأیید او و برای حمایت از او و منافعش به اجرا در می‌آید. او می‌داند که حتی اگر قانون خاصی به ضرر او به عنوان یک فرد باشد، مجموعه قوانین به طور کلی، حافظ منافع اوست. مهمتر اینکه قوی‌ترین حامی موضع وی، قداست قانون و تخطی ناپذیر بودن نظم موجود بر اساس اعمال اراده از سوی بخشی از جامعه و و پذیرش انفعالی از سوی بخش دیگر است... کارگر بر اساس تجربه طولانی به خوبی می‌داند که قانون طوقی است که بورژوا به گردن وی انداخته است و او اصلاً به فکر قانون نیست، مگر مجبور شود.» 8
هم‌زمان مارکس، حق مالکیت خصوصی را و «فلسفه‌ی حق هگل» را نقد می کند و از جریمه هیزم کشان جنگل، با آغازگاهی فلسفی به نقدی حقوقی «فلسفه‌ی حق» هگل و «بیانیه فلسفه تاریخی حقوق» 9 رسیده است. در این زمان است که با دریافت نوشته ای اقتصادی انگلس، به ضرورت آموزش اقتصاد می رسد. انگلس به این تحلیل می رسد که:

«حکومت به هيچ وجه نه قدرتی است که از خارج به جامعه تحميل شده باشد؛ و نه "واقعيت ايده معنوی"، "تصوير و واقعيت عقل" آنچنان که هگل ميگويد. برعکس، حکومت يک محصول جامعه در مرحله معيّنی از تکامل است؛ حکومت، پذيرش اين امر است که اين جامعه در يک تضاد حل ناشدنی با خود درگير شده است، که به تناقضهای آشتی ناپذيری که خود قادر به رفع آنها نيست، تقسيم گشته است. ولی برای اينکه اين تناقضات، طبقات با منافع اقتصادی متضاد، خود و جامعه را در يک مبارزه بی ثمر به تحليل نبرند، لازم شد که قدرتی بوجود آيد که در ظاهر بر سر جامعه بايستد، تا برخوردها را تخفيف دهد و آن را در محدوده "نظم" نگاه دارد؛ و اين قدرت که از جامعه بر ميخيزد، ولی خود را بر سر آن قرار ميدهد، و خود را بيش از پيش از آن بيگانه ميکند، حکومت است.» 10
به پژوهش انگلس،

«از آنجا که حکومت برخاسته از نیاز به مهار آوردن آنتاگونیسم طبقاتی است، اما در همین جا نیز چون در گرماگرم ستیز همین طبقات پدید می آید، بر این مبنا، حکومت قدرت مندترین طبقه اقتصادی مسلط است که از طریق میانجی حکومت، به طبقه سیاسی مسلط نیز تبدیل می شود و بدینسان وسایل جدیدی برای تسلط بر طبقات زیر ستم و استثمار آنان به چنگ می‌آورد. بدینسان حکومت باستان قبل از هر چیز حکومت صاحبان برده برای تسلط بردگان بود، همانگونه که حکومت فئودالی، ارگان نجبا برای مطيع نگهداشتن دهقانان سرف و ستمبران بود، حکومت نمایندگی مدرن ابزار استثمار کار مزدوری توسط سرمایه است». 11
این دریافت در «مانیفست کمونیست» بازتابی جاودانه می یابد:

«بورژوازی از طریق بهره کشی از بازار جهانی به تولید و مصرف همه‌ی کشورها، جنبه‌ی جهان وطنی داد و علی‌رغم آه اسف فراوان مرتجعین، صنایع را از قالب ملی بیرون کشید.» 12
و «بورژوازی سرانجام، از زمان استقرار صنعت مدرن بازار جهانی، در وجود دولت نمایندگی مدرن سلطه ی انحصاری سیاسی را برای خود تصرف می کند. قوه ی مجریه ی دولت مدرن چیزی جز کمیته اداره امور مشترک کل بورژوازی نیست» و «قدرت سیاسی، که به معنی دقیق کلمه چنین خوانده می شود، قدرت سازمان یافته ی یک طبقه برای سرکوب طبقه دیگر است.» 13

معنای پرولتاریا نزد مارکس به مفهوم کمونیستی آن پس از بهار ۱۸۴۵ با انشتار کتاب وضعیت طبقه کارگر در انگلستان، شناسه‌ای دیگر می یابد. رابطه سه گانه‌ی مارکس و موسس هس و انگلس در سالنامه آلمانی- فرانسوی، پیرامون سوسیالیسم به پایان خود می‌رسد. در سال ۱۸۴۴ است که مارکس در پاریس با پرولتاریای سازمان یافته‌ی اروپا، انجمن‌های کارگران و رهبران آن، و دوباره با انگلس و دیگر رهبران انقلابی جنبش کارگری تماس می گیرد. دست نوشته های اقتصادی و فلسفی مارکس آفریده می‌شود. ادامه دارد...

عباس منصوران

a.mansouran@gmail.com

این نوشتار،‌ از برنامه‌های هفتگی «جهان کتاب» در تلویزیون کومله، حزب کمونیست ایران، پیرامون، حکومت، ایدئولوژی آلمان و درباره تزهای باخ،‌ زمینه گرفته است.1
http://www.tvkomala.com/farsi/index_farsi.htm
2. فردریک انگلس، وضعیت طبقه کارگر در انگلیس، به نقل از هال دریپر، نظریه انقلاب مارکس، ص 198، جلد نخست، ترجمه حسن شمس آوری، چاپ مرکز، تهران 1381.
3. بازتاب یافته در شبکه های اینترنتی از جمله http://www.payam.se/index.php?option=com_content&view=article&id=8378:l-r-&catid=21:1389-12-27-00-15-59&Itemid=44
www.communshours.com, http://www.azadi-b.com/M/2012/01/post_364.html, http://payam.se/index.php?
option=com_content&view=article&id=8088:l-r-&catid=21:1389-12-27-00-15-59&Itemid=44,
http://www.ofros.com/maghale/mansoran_idologi.htm
http://pezhvakeiran.com/page1.php?id=38997
4. در بخش یکم این نوشتار، از آن‌جا که آقای حکیمی نوشته خود را با امضاء «کمیته آهنگی» به پایان برده بود،ایشان را فعال «کمیته هماهنگی برای کمک به ایجاد تشکل‌های کارگری»، معرفی کرده بودم، با پوزش از این اشتباه و با سپاسگزاری از دوستان عزیزی که یادآور شدند. گویا این توضیح برای برخی از دوستان بسنده نبوده است. پیام‌ دیگری دریافت کردم که بازتاب آن را اجازه یافته‌ام:
آقای عباس منصوران با درود فراوان. اخیرا" شما مطلبی تحت عنوان پاسخ به اتهام های محسن حکیمی – بابک احمدی انتشار داده‌اید که به نظر می رسد سهوا" اشتباهی مرتکب شده اید. شما نوشته اید که محسن حکیمی در " کمیته هماهنگی برای کمک به ایجاد تشکل های کارگری" فعالیت دارد و بار دیگر در زیرنویس نوشته‌اید که " این نوشته در پایان، نام «کمیته هماهنگی» را با خود دارد! آشکار نیست که کمیته هماهنگی این نوشته را پشتیبانی می کند یا محسن حکیمی به نمایندگی از سوی کمیته هماهنگی نوشته را تنظیم کرده است؟ " جهت یادآوری شما باید به اطلاع برسانم که " کمیته هماهنگی برای کمک به ایجاد تشکل های کارگری " تشکلی متفاوت و متمایز با " کمیته هماهنگی برای ایجاد تشکل کارگری " می باشد. آقای محسن حکیمی از اعضا و فعالین این دومی، یعنی " کمیته هماهنگی..." می باشد که در پایان نوشته ایشان، نام این تشکل را به خود دارد، نه " کمیته هماهنگی برای کمک...."! فعالین کارگری عضو این دو تشکل، اگر چه در دوره ای در کنار هم تحت عنوان " کمیته هماهنگی برای ایجاد تشکل کارگری " فعالیت داشتند؛ اما بیش از سه سال است دو تشکل نامبرده، دو رویکرد، دو کارکرد متفاوت و دو تشکل مجزا هستند و هیچ ربطی به یکدیگر ندارند. برای آشنایی بیشتر با پروسه جدایی این دو رویکرد، به راحتی می شود به آرشیو تاریخ جنبش کارگری در دهه اخیر مراجعه کرد و جزئیات آن را مطالعه کرد.
بنابراین به عنوان یکی از علاقه مندان به مسائل کارگری از شما تقاضا دارم که با توضیحی در متن های بعدی خود و یا از هز طریق دیگر، این اشتباه، یعنی عضویت آقای محسن حکیمی در " کمیته هماهنگی برای کمک به ایجاد تشکل های کارگری " را اصلاح کنید. با سپاس/ ج- کارگر 6/11/90
5. وایتلینگ ، کارگر خیاطی بود که به بزرگترین موقعیت در رهبری سیاسی و فلسفی در آلمان رسیده بود، نویسنده‌ای که مارکس در تبعید با اوست و او را می‌ستاید، اما، با آگاهمندی نوین، در مانیفست کمونیست، سوسیالیسم حقیقی وی را نقد می کند.
6. انگلس، دو سخنرانی در البرفلد، به نقل از هال دریپر، نظریه انقلاب مارکس، جلد نخست، س ص 201، ترجمه حسن شمس آوری، چاپ مرکز، تهران 1381.
7 - ترجمه از احسان طبریِ از رهبران «حزب توده ایران»،‌ پیش از آنکه به اسلام و حکومت اسلامی تسلیم شود و در خانه‌ی امن اطلاعات، زیر پاس‌بخشی «استاد»عبدالله خان شهبازی، از مسئولین سازمان جوانان حزب توده، و ناظر بر بازجوی از تیمسار فردوست، نورالدین کیانوری، ووو مدرس وزارت اطلاعت حکومت اسلامی، جان بسپارد.
http://irajmesdaghi.com/page1.php?id=109
8. انگلس، وضعیت طبقه کارگر در انگلستان.
9. ک. مارکس،‌ مجله راین، ۹ اوت ۱۸۴۲. برگردانده شد در کتاب کارل مارکس، مقدمه‌‌ی سهمی در نقد فلسفه‌ی ‌حقوق هگل، بیانیه فلسفی مکتب تاریخی حقوق، تزهایی در باره فوئرباخ. مترجمان سهراب شباهنگ، و بهروز فرهیخته، نشر آلفابت ماکزیما، سوید، ۲۰۰۳. (گزینش واژه حکومت به جای دولت از ع منصوران).
10. انگلس، خاستگاه خانواده، مالکیت خصوصی و حکومت،‌ ترجمه مسعود احمد زاده، نشر سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران، سال ۱۳۵۴. این نقل قول با ویرایش و گزینش واژه حکومت به جای دولت آورده شده است.
11. همان منبع بالا انگلس.
12. مارکس، انگلس، ‌مانیفست حزب کمونیست، ص ۳۶، اداره نشریات به زبان‌های خارجی،‌ مسکو، سال ۱۹۵۱، ویراستاری و بازچاپ و نشر انتشارات آلفابت ماکزیما، سوید، بهمن ماه ۱۳۷۹.
13. همان منبع بالا

*********************

(٢)

«... و کمونیسم اکنون، دیگر خیال و توهم برای یک جامعه‌ی کامل تا حد ممکنه ایده‌ال نیست،‌ بلکه فهم [فهم علت و معلولی] طبیعت، شرایط و اهداف عمومی نهایی مبارزه‌ای است که به وسیله‌ی پرولتاریا به پیش برده می‌شود.»1

پاسخی به تبلیغات محسن حکیمی- بابک احمدی2
در بخش نخست 3 این نوشتار با این پیش درآمد آغاز شده بود:

این نوشته بیش از همه گامی است، در بازنگری اندیشه‌های کمونیستی انگلس. به بیانی دیگر، در راستای فلسفه و در نقد ایدئولوژی. و نیز اشاره به اتهام‌های کینه توزانه ای دارد علیه یکی از نظریه پردازان دانش مبارزه طبقاتی،‌ یعنی فردریک انگلس. بخش دوم را در پیوستار همین هدف، رویکرد دارد.
این نوشتار که به صورت دفتری سامان یافته، به ناچار برای پرهیز از خستگی خوانندگان، در چند بخش بازتاب می‌يابد و پیش و بیش از همه گامی است در بازنگری اندیشه‌های کمونیستی انگلس.
ناچارم که نقل قولهای درازی از مارکس و انگلس بیاورم، تا اتهام های ب. احمدی / م. حکیمی را با مستندهای خود مارکس و انگلس روبرو سازم. انگلس در بازبینی و یابش دوباره ایدئولوژی آلمانی در سال ۱۸۸۶ به دستنوشته‌های سال‌های ۴۶-۱۸۴۵ باز می‌گردد. بخش نخست را می‌یابد و دستنوشته‌ای از مارکس «در باره تزهای فويرباخ»:

«فصل فوئرباخ در این دستنویس تمام نیست. بخشی که آماده است عبارت از شرح فهم مادی تاریخ. این شرح، فقط نشان می‌دهد که چه اندازه آگاهی آنروزی ما در رشته تاریخ اقتصادی هنوز نارسا بود. در دستنویس انتقادی از خود آموزش فوئرباخ وجود نداشت، بنابراین، نمی‌توانست برای هدف کنونی قابل استفاده باشد. ولی در عوض دریکی از دفاتر کهنه‌ی مارکس، یازده تز در باره فوئرباخ یافتم که به صورت پیوست چاپ شده است و این تزها یادداشت‌هایی است که با سرعت نوشته شده و قصد، آن بوده که بعدها ساخته و پرداخته گردد و به هیچ روی، برای چاپ در نظر گرفته نشده است. ولی ارزش آنها به‌سان سند بنیادینی که نطفه‌ی پر نبوع جهان بینی نوین را در بردارد، از اندازه و میزان افزون است.»‌ 4
این همرزم، از بهار سال ۱۸۴۴، که سالنامه ی آلمانی – فرانسوی در پاريس انتشار می‌یافت، تا نشر مانیفست کمونیسم در سال ۱۸۴۸، از ایدآلیسم عینی هگلیسم و دمکراتیسم انقلابی به کمونیسم فراروئیده بودند. ايدئولوژی آلمانی، در این فرایند، به سان متکامل‌ترین دستاورد این تکامل و بینش فلسفی، نقد هگلیسم و دیگر هگلی‌های چپ همانند فوئرباخ آفریده می شود. هرچند کتاب «خانوادۀ مقدس»، ‌نقدی بر برادران باوئر، گامی درخشان در این روندِ تکاملی است. «خانواده مقدس»، يا (نقد انتقاد نقّاد. عليه برونو باوئر و شرکاء)، نخستين دستاورد همکاری مارکس و انگلس در سال ۱۸۴۴ در پاريس آفریده شد:

«تاريخ شخصيتی جداگانه نيست که انسان را به ‌سان ابزاری برای اهداف خود به‌کار برد. تاريخ چيزی نيست جز کنش انسان که در پی اهداف خود می‌کوشد.»5
پیش از پرداختن به ایدئولوژی آلمانی، «خانواده مقدس» همراه با مارکس در سال ۱۸۴۴ در دیدار کوتاه در پاریس، در نقد برادران بائر، پرودن، فوئرباخ، همراهان، پیش‌درآمدی بود در نقد فلسفه‌ منتقدین چپ هگل که در چنبره‌ی متافیزیسم مانده و به ماتریالیسم دیالکتیک، رویکردی نیافتند.
مارکس و انگلس، در آغاز فوريۀ سال 1845 که مارکس به سبب فعاليت های سياسی و نیز فشار دولت آلمان به دولت فرانسه که او را به عنوان «انقلابی خطرناک» زیر پی‌گرد قرار داده بود، از پاريس به بروکسل اخراج تا اوائل آوريل که انگلس به مارکس پیوست، يازده تز در باره‌ی فويرباخ، تنظیم شده در پیش روی داشتند. یازده آنتی تز، نقد تمامی فلسفه تاریخ و تاریخ فلسفه را طراحی می کند. به بیان انگلس، تزها:
«نخستین سند دربر دارنده‌ی هسته ی بی همانند جهان بينی نوین» بودند. برابرنهادها، همانند ستون‌های کهکشان فلسفه، ايدئولوژی آلمانی را به سلاح نقد کشانید.

«افکار طبقه حاکم در هر عصر، افکار حاکم آن عصر است، یعنی طبقه ای که نیروی مادی حاکم در جامعه است در عین حال نیروی معنوی حاکم آن نیز می باشد. طبقه ای که وسایل تولید مادی را در اختیار دارد، در عین حال وسایل تولید معنوی را نیز در دست دارد...»6
این است بیان هستی شناسی (آنتولوژی) ماتریالیسم عینی. انگلس، دو سال پس از درگذشت مارکس، در نوشتار «دربارۀ تاريخ جامعۀ کمونيست‌ها"، در سال 1885 چنين می‌نویسد:

«هنگامی که در تابستان ۱۸۴۴ در پاریس به دیدار مارکس رفتم، توافق ما پیرامون تمامی عرصه‌‌های تئوریک آشکار گردید و کار مشترک‌مان از همان هنگام آغاز شد.
هنگامی که، در بهار سال ۱۸۴۵، باردیگر به بروکسل رفتیم، مارکس به طور کامل، تئوری سیمای ماتریالیستی تاریخ را در جلوه‌های اصلی و از پایه بیان شده در بالا را ارائه داده بود. اکنون،‌ ما خود باید در جهات گوناگون، موشکافانه به تفصیل جزیی‌ترین وجوه دستاورد نوین، می‌پرداختیم.
این کشف، که انقلابی در علم و تاریخ است، همانگونه که دیدیم، در پایه از آن مارکس است- کشفی که من کمترین ادعای سهمی در آن را دارم- به هر روی، برای جنبش کارگری معاصر اهمیت حیاتی دارد. کمونیسم بین فرانسوی‌ها، و آلمانی‌ها، چارتیسم میان انگلیسی‌ها دیگر به ‌سان چیزی تصادفی که می‌تواند گویی اتفاق نیفتاده است، به شمار نمی‌آید. این جنبش‌ها خود را اینک به‌سان جنبش طبقه مدرن استثمار شده معرفی می‌کنند، پرولتاریا، به‌سان کم و بیش جلوه‌های پیشرفته‌ی مبارزه تاریخی ضروری است، علیه طبقه حاکمه، سرمایه‌داری؛ به سان جلوه‌‌هایی از مبارزه طبقاتی، اما چشم ‌گیرتر و متمایزتر از مبارزات طبقاتی پیشین این پدیده، به این گونه که طبقه استثمار شونده امروزین، پرولتاریا، به ‌رهایی نخواهد رسید مگر آنکه، جامعه به تمامی از لایه‌‌ها و طبقات و از مبارزه طبقاتی رهایی یابد. »7

سبب عمده‌ای که مارکس و انگلس را به ضرورت نقد ایدئولوژی یا به بیان دیگر،‌ ایدئولوژی حاکم بر جهان فلسفه کلاسیک تا آن زمان در سرزمین تاریخ فلسفه دوران، یعنی آلمان واداشت، حضور و چیرگی دیدگاه فلسفه هگل و نیز تداوم آن نزد ناقدینی همانند لودويگ فوئرباخ بود. هم او که «دربارۀ جوهر مسيحيت»‌ و نیز « فرد و دارائی اش» را در شمارۀ دوم سال 1845 فصل نامه‌ی ويگاند، نگاشته بود. و به ويژه مقالات برونو باوئر به نام "توصيف شخصيت لودويگ فوئرباخ" و ماکس اشتيرنر و دیگر هگلی‌های چپ که سرآمد فیلسوفان چپ هگلی بودند،‌ به ضرورت نقد ایدئولوژی آلمانی فوئرباخ، این فیلسوف رزمنده و رادیکال یاری می‌رسانید.
بخش نخست کتاب، هر چند پایان نیافت و همیشه در حال تکمیل بود، برای چاپ نخست آماده شد، اما هیچگاه در زمان زندگانی مارکس و انگلس، هیچ ناشری به چاپ آن نپرداخت. پیشگویی مارکس درست درآمد، کتاب به راستی به نقد جونده‌ی موش‌ها روبرو شده بود و انگلس، در بازنگری نزدیک به 40 ساله، به تنهایی باید بخش به جای مانده را نجات می‌داد.
مارکس نیز هم آوایی دراین پیکار فلسفی را 26 سال پیش از یادآوری سپسین انگلس در باره چگونگی ضرورت نقد ایدئولوژی و دفاع از فلسفه، در سال 1859 چنین بازمی‌نویسد:

« فردريک انگلس از راه ديگری به نتيجه ای که من رسيده بودم رسيد و با وی از زمان انتشار مقاله تابناکش در زمینه نقد مقولات اقتصادی (مندرج در سالنامه آلمانی - فرانسوی) 8 از راه مکاتبه به طور پیوسته تبادل نظر می‌کرده‌ایم- هنگامی که او نیز در بهار ۱۸۴۵ برای ماندن، به بروکسل آمد، برآن شدیم که به یاری هم، دریافت‌های خود را در مخالفت با بینش‌های ایدئولوژیکی فلسفه آلمانی و در حقیقت به عنوان تسویه حساب با وجدان فلسفی پیشین خود، منتشر کنیم. این مقصود ما به صورت نقد فلسفه پسا هگلی، جامه‌ی عمل به خود پوشید. مدت درازی، پس از آنکه دست‌نویس‌های مربوطه در وست فالی به‌دست ناشرین رسید، خبر یافتیم که سبب تغییر اوضاع، امکان چاپ آن نیست. از آنجا که مقصودمان روشن شدن مطالب برای خودمان برآورده شده بود،‌ دستنوشته‌ها را با طیب خاطر به دندان‌های انتقاد موش‌ها سپردیم.»9
مارکس در همین پیشگفتار به کار آفرینش مشترک مانیفست کمونیست اشاره می‌کند. و نیز، به دیگر «نکات برجسته‌ی دریافت‌های ما» ازجمله «فقر فلسفه» ووو. اما منهیان، نخوانده وخواننده‌ی این حقایق، چشمانشان بر آنچه نمی‌گشایند، آفتاب حقیقت است. به مارکس باز می‌گردیم تا انگلس را در بیان حقیقت از زبان او بیابیم:

«از جمله آثار پراکنده‌ای که ما در آن زمان برای ارائه جنبه‌های مختلف دیدگاهمان به مردم به رشته تحریر در آوردیم، تنها به ذکر مانیفست که کار مشترک انگلس و خود من بوده است و بحثی پیرامون مبادله آزاد که خود من منتشر نمودم بسنده می‌کنم. نکات برجسته دریافت‌های ما، نخست در چارچوبی آکادمیک، هرچند جدل وار(پولمیک) در کتاب «فقر فلسفه» من عرضه شد. این کتاب که روی سخنش با پرودن بود در سال ۱۸۴۷ انتشار یافت.»10
پس از مرگ انگلس، دست نوشتۀ ايدئولوژی آلمانی، به دست سوسيال دموکرات‌هایی همانند ادوارد برنشتاين (پدر رویزیونیسم) رسید؛ سالها گذشت تا سرانجام به چاپ رسید. سپس، سال 1933 بخش نخست کتاب، برای نخستین بار در شوروی به زبان روسی و در سال 1932 برای نخستین بار در آلمان منتشر شد. با مروری کوتاه با انگلس همراه می شویم تا برخی نکات نیامده و کتمان در نوشتار آقای حکیمی را یادآور شویم.

فردریک انگلس
فردریک انگلس Friedrich Engels)) زاده‌ی ۲۸ نوامبر ۱۸۲۰ در بارمن (Barmen)، پادشاهی پروس، فوپرتال (Wuppertal) کنونی در آلمان می‌باشد. هفتاد و پنج سال می‌گذرد که در ۵ اوت ۱۸۹۵ در لندن، چشم بر جهان می‌بندد. انگلس، در سال ۱۸۴۱ زمانی که با ارتش پروس در رسته‌ی توپخانه به برلین آمد، با شرکت در کلاس‌های درس فلسفه، به هگلیست های چپ می‌پیوندد. از آن زمان، با نام مستعار با روزنامه راین (راینیش زایتونگ) که مارکس سر دبیر آن است، به همکاری می‌پردازد. در سال ۱۸۴۲ بیست و دو ساله است که با پافشاری پدر به انگلستان فرستاده شد تا در شرکت ریسندگی ویکتوریا اِرمن و انگلس (Ermen & Engels) به مدیریت بماند. در راه این سفر است که در دفتر روزنامه راین، برای نخستین بار با مارکس دیدار می کند.
نوامبر 1842 نخست انگلس به انگلستان با گرایش موسِس هِس و با کمونیسم غیر طبقاتی و رادیکالیسم خرده بورژوایی، زیر تاثیر پرودن است. پرودن در آن زمان «مالکیت چیست؟» را نوشته است. انگلس این اثر را «کمونیستی» می‌یابد؛ اما به زودی از آن می گذرد. در سال 1843 با «جهان اخلاقی نو» و « روزنامه ستاره شمال» روزنامه اوئنیست‌ها (ارگان های پیروان روبرت اوئن سوسیالیست تخیلی) و نیز جنبش چارتیست همکاری می کند.
سال 1843 در منچستر با کارگر جوان، ماری بِرنز (Mary Burns 63-1823)، که پدرش و شاید که خود وی در همان کارخانه کارگر بود، آشنا می‌شود و تا پایان زندگی ماری، همراه و یار یکدگر می شوند. ماری جونز، دنیای کارگران، زندگی، شرایط کار و زیست و مبارزه طبقه کارگر در انگستان را برای انگلس نمایان می ‌سازد. هم او است که زمینه ساز کتاب ارزشمند وضعیت طبقه کارگر در انگلستان است.
انگلس، به این گونه، در سال 4-1843 وضعیت طبقه کارگر در انگلستان را به یاری ماری برنز می‌نویسد و گنجینه‌ی سرشاری از مفاهیم طبقاتی و انقلابی به سان اندیشه‌های طبقه کارگر ارائه می‌دهد. در این اثر است

که سازمان سیاسی طبقه، طبقه کارگر و مفهوم طبقه حاکم را برای نخستین بار به کار می‌برد. مفهوم بورژوازی به سان طبقه حاکم، خود- سازمان یابی طبقه، خود- رهایی، نظریه انقلاب کارگر، مفهوم دولت ووو که مارکس با نبوغی ویژه ، زمینه ساز تحلیل ها و مفهوم سازی ها و دانش مبارزه طبقاتی گردانید، از انگلس در این اثر بزرگ سرچشمه می‌گیرد تا به مفاهیم کمونیستی در آیند. ادامه دارد...

نیمه نخست ژانویه ۲۰۱۲ / دی ماه ۱۳۹۰

1. Frederick Engels,On The History of the Communist League, First Published: Nov 12-26, 1885 in Sozialdemokrat;Marx and Engels Selected Works, Volume 3, Progress Publishers, Moscow 1970;( انگلس، تاریخ جامعه کمونیست، برگردان به فارسی و داخل [] از نویسنده این نوشتار.
2. در بخش یکم این نوشتار،آقای حکیمی فعال «کمیته هماهنگی برای کمک به ایجاد تشکل‌های کارگری»، معرفی شده بود، با پوزش از این اشتباه و با سپاسگزاری از دوستان عزیزی که یادآور شدند. آقای حکیمی نوشته خود را با امضاء «کمیته آهنگی» به پایان برده بود.
3. بازتاب یافته در شبکه های اینترنتی از جمله www.communshours.com, http://www.azadi-b.com/M/2012/01/post_364.html,
http://payam.se/index.php?option=com_content&view=article&id=8088:l-r-&catid=21:1389-12-27-00-15-59&Itemid=44,
http://www.ofros.com/maghale/mansoran_idologi.htm
http://pezhvakeiran.com/page1.php?id=38997
4.انگلس، پیشگفتار، لودویگ فويرباخ و پايان فلسفه¬ی کلاسيک آلمانی، ۱۸۸۸، نشر اشتوتگارت.
5. مارکس، انگلس، خانواده مقدس، ترجمه تیرداد نیکی http://www.k-en.com/Book/marx/Moghadas/fehrest.html
6. کارل مارکس، فریدریش انگلس، ایدئولوژی آلمانی، برگردان از آلمانی و چاپ از نشر کارگر اول ماه مه 1976، بخش اول، ص 32.
7. Frederick Engels,On The History of the Communist League, First Published: Nov 12-26, 1885 in Sozialdemokrat;Marx and Engels Selected Works, Volume 3, Progress Publishers, Moscow 1970;( انگلس، تاریخ جامعه کمونیست، برگردان به فارسی و داخل [] از نویسنده این نوشتار.
8. سالنامه‌ آلمانی- فرانسوی درپی تعطیلی روزنامه راین در کلن به سردبیری مارکس در سال 1843، نشریه سالانه‌‌ای به زبان آلمانی جایگزین آن شد که مارکس و آرنولد روگه باهم سردبیری آنرا بر عهده داشتند. از این سالنامه تنها دو شماره در یک مجلد در سال ۱۸۴۴ در پاریس منتشر شد.
9. کارل مارکس،‌ نقد اقتصاد سیاسی، (بین اوت تا سپتامبر ۱۸۵۷، پیشگفتار مارکس).
10. کارل مارکس،‌ همان منبع بالا.

*********************

(۱)

ایدئولوژی آلمانی»، دستیافتی فلسفی در نقد ایدئولوژی»

پاسخی به اتهام‌های محسن حکیمی - بابک احمدی

«هنگامی که با مارکس در تابستان ۱۸۴۴ دیدار داشتم،
توافق کامل‌ مان پیرامون تمامی حوزه‌های نظری
آشکار گردید و کار مشترکمان از همان تاریخ آغاز شد.»

پاسخی به اتهام‌های محسن حکیمی- بابک احمدی
این نوشتار که به صورت دفتری سامان یافته، به ناچار برای پرهیز از خستگی خوانندگان، در چند بخش بازتاب می‌يابد و پیش و بیش از همه گامی استدر بازنگری اندیشه‌های کمونیستی انگلس. به بیانی دیگر، در راستای فلسفه و در نقد ایدئولوژی. و نیز اشاره به اتهام‌های کینه توزانه‌ای علیه یکی از نظریه پردازان دانش مبارزه طبقاتی طبقه کارگر،‌ یعنی فردریک انگلس دارد.
انگلس و مارکس خود اینک در میان ما نیستند و اندیشه‌های بدون دستبردشان، زبان گویای دفاع از خویش‌اند، با این همه، دیدگاه‌‌هایشان از گزند دستبرد ایمن نیستند. از آنجا که مارکس و انگلس اکنون نیستند تا به بازنگری یا تکمیل و رفع سوء برداشت‌ها از آگاهی طبقاتی بپردازند- همان گونه که روشمندی‌هایشان در هر ترجمه و بازچاپ مانیفست و کاپیتال ووو چنین فراشدی داشت، امکان هجوم و اتهام بیشتر شده است. آگاهی انگلس و مارکس، در پی تکامل و نقد، به کمونیسم پرولتری، این دو فیلسوف رهایی انسان، خود دژی است با این هم بمباران، استوار. با این همه، برای روشنگری، وظیفه‌ای از روی ضرورت در برابر و یادآوری فرازهایی پیش روی‌ داریم.
تلاش این نوشته نیز، بازنگری مفاهیمی است که این اندیشمندان و رهبران تئوریک و پراتیک کمونیسم پرولتری به جهان انسانی ارائه دادند. اندیشمندان کمونیسم انقلابی، با نقد هگل وهگلیست‌های چپ، از رفرمیسم و رادیکالیسم دموکراتیک گذر کرده و به فلسفه‌ی انقلابی جهان انسانی دست یافتند. هم‌‌زمان، با پدیداری فلسفه رهایی پرولتاریا، دشمنان طبقاتی این بینش فلسفی نیز تلاش‌ ورزیده و می‌ورزند که جدا جدا بگسلندشان. سیاستی که هیچ شگفت نیست، زیرا که سرشت آنتاگونیسم مبارزه طبقاتی چنین روی کردی دارد. هجوم به اندیشه‌های مارکس و انگلس، این دو فیلسوف پرولتاریا و دو بخش همگرای مغز سر جهان انسان، همواره از همان آغاز از سوی گستره‌ی راست و چپ گروهبندی‌های سیاسی بورژوازی (به ویژه سوسیال دمکرات‌ها) آغاز و تا کنون ادامه داشته است.
انگلس، همواره آماج این حمله بوده است. زیرا که او وظیفه‌ی نقد دیدگاه‌‌های سیاسی و ایدئولوژیک سرمایه‌داری را در تقسیم کار آگاهانه با مارکس به عهده گرفته است. از او آغازیدند- به دو شیوه: افرادی، اسناد این اندیشه، از جمله ایدئولوژی آلمانی را اجازه نشر ندادند و یا به تاریک‌ خانه سپردند، شاید که فراموش شود- برنشتاین، پدر رویزیونیسم، و کائوتسکی از جمله‌ی این گروه بودند و استالین و یارانش،‌ از جمله، یکی از مهمترین اسناد اندیشه بنیادین کمونیسم را به بهانه اینکه آفریده‌ی برهه‌ی جوانی مارکس است به بند کشیدند. دست‌نوشته‌های اقتصادی و فلسفی یا «دست‌نوشته‌های پاریس» ۱۸۴۴ مارکس از جمله اسنادی است که بدون آنکه لنین دیده باشد، یافتند و به آرشیو سپرده شد. برخی، به اتهام‌های بی پایه پرداختند، با دستبرد و از میان نوشته‌ها‌ی افزون بر ۵۲ مجلد از کارهای مشترک انگلس و مارکس، نیمه‌فرازهای دست و پا بریده یا بیان شده، دستبردی به نقل قول آوردند. اتهام‌ها به انگلس و جداسازی وی از مارکس، کوششی دراین راستا بود، تا سپس به سراغ مارکس بشتابند و ازاین دو و اندیشه‌هایشان، آنچه بسازند و ارائه دهند که خود می‌خواهند.

سیاستی ارتجاعی زیر نام «سیاست مدرن»
در ایران، از جمله، تلاش بابک احمدی ، در تداوم چنین هدفی و نیز آشکارتر، به هدف تبدیل مارکس به دمکرات- لیبرالی سترون، تاریخ گذشته، متعلق به دوران سپری شده در «برهه‌ی پست مدرن» انجام گرفت. اوست که مارکس را «متافیزیسین» ‌نامید. این پست مدرنیست ایرانی، ‌در دهه‌ی دولت‌های پراگماتیست- رفرمیست (۸۴-۱۳۶۸)، پر و بال داده شد و در تدریس های کادرسازی ماشین سرکوب، کارگزار شد و به موازی به پراکندن نگرش ارتجاهی و «تردید» تا «سرخس» پر وبال داده شد. اما دفتر‌های «پست مدرنیسم» ایرانی، در دولت‌های کارگزار و نوبتی که به تدارکات‌چی بودن دولت «‌کودتا»ی رقیبان اعترافش کردند، در هم پیچیده شد. در حالی که پیکرهای کوشندگان کانون نویسندگان و پویندگان آگاهی و آزادی، زیر تیغ قتل‌های سیاسی- زنجیره‌ای یکی در پی دیگری برای پیام به حکومت‌ شوندگان، به خیابان‌های تهران و اصفهان و مشهد ووو پرتاب می شد و جنبش کارگری و سوسیالیستی در زیر شدیدترین سرکوب و ترور قرار گرفته بود، کتاب قطور ضد کارگری ب. احمدی، و دیگر آثار بی «ارشاد»ش، نشر می‌یافت. آزادانه، بی هیچ ارشادی در وزارت زنجیر، او در لابلای این «سیاست مدرن» اش، وظیفه داشت تا اعلام کند:
«می توان گفت که دیدگاه مارکس دیگر رسم روز نیست.»
و چنین تبلیغ کند که: «عبارت مارکس مهمل است و جز بیانی ادبی که تا حد زیادی تحریک آمیز و شعارگونه است و فقط می کوشد تا اهمیت درگیری در عمل را روشن کند. اما به بهای بی اعتبار کردن نظریه و فلسفه، هیچ نیست و معنایی ندارد.» کینه‌توزی ب. احمدی، بیشتر و در پایه با تز یازدهم مارکس در باره فوئرباخ است. «فیلسوفان، فقط جهان را به راه‌‌های گوناگون تاویل کرده‌‌اند، مساله بر سر دگرگون کردن آن است.»
تلاش‌های ب. احمدی را، بار دیگر از به دست آقای محسن حکیمی در ایران آغاز شده است که در «کمیته هماهنگی برای کمک به ایجاد تشکل‌های کارگری»‌ فعالیت دارد. آشکار است که بین کارکرد تا کنونی آقای حکیمی با عناصری همانند بابک احمدی‌ها، تفاوت است و به هیچ روی، وی را وابسته و پیوسته به سیستم حاکم نمی‌دانیم. اما خوانش وی از انگلس، نه تنها هیچ کمکی به سازمان‌یابی کارگران و آگاهی طبقه‌ کارگر نمی‌‌‌رساند، بلکه ضدکارگری است وب به مبارزه طبقاتی در ایران آسیب می‌رساند و از این روی، با ایدئولوگ‌های دشمنان پرولتاریا و آزادی پهلو می‌زند.
نوشتار «فریدریش اِنگلس، بنیانگذار ایدئولوژی مارکسیسم» از محسن حکیمی که به بهانه‌ی زاد روز انگلس نگاشته شده، نه یک نقد، بلکه واگویه‌‌هایی از «بابک احمدی» ‌است.‌ جای پای بابک احمدی و کتاب ضد کمونیستی - کارگری‌ «مارکس و سیاست مدرن» وی در همه جای نوشته حکیمی پیداست. و این، جای بسی درنگ و اندیشه دارد. اندیشه را در اینجا به سبب‌هایی به معنی نگرانی نیز به کار می‌گیرم. بازنگری به نوشته‌ های ب. احمدی و م. حکیمی، از آنجا نیز ضرورتی دوباره می‌یابد که حکیمی نه به عنوان استاد آموزشگاه‌های سرکوب و یار جناح‌های حکومتی ، بلکه به‌سان فعال دفاع از کارگران شناخته شده و بارها مورد آزار حاکمیت سرمایه قرار گرفته است.

نمونه‌‌هایی از این اتهامات
حکیمی، از سویی می‌پذیرد که «مارکس و انگلس به زودی از فویرباخ نیز گسستند و کتاب «ایدئولوژی آلمانی» را بازهم به طور مشترک نوشتند.» بی درنگ‌ اما، انگلس را متهم می‌سازد «که گسست مارکس و انگلس از فویرباخ در دهه‌ی چهل قرن نوزدهم به هیچ وجه از موضع واحد و یکسانی صورت نگرفته بود، هرچند به تصریح خودِ انگلس نقش اصلی در نوشتن این کتاب را - که به علت ناممکنیِ انتشار آن در آلمان، به گفته ی مارکس «به انتقاد جونده‌ی موش‌ها» سپرده شد - مارکس برعهده داشت..».
حکیمی باید معنای «گسست» را به خوبی درنیافته باشد در آن‌جا که می‌نویسد «مارکس و انگلس به زودی از فوئر باخ گسستند و «ایدئولوژی آلمانی» را بازهم به طور مشترک نوشتند»، اما «گسست مارکس و انگلس از فویرباخ ... به هیچ وجه از موضع واحد و یکسانی صورت نگرفته بود.»!

چهل سال با گسست، چهل سال در گسست
چگونه ممکن است، مارکس، فیلسوفی که جهان فلسفه و فلسفه جهان و تاریخ جهان و مناسبات را به نقد گرفت، آگاهانه به دریافت‌هایی رسید که سرانجام انسان و مناسبات طبقاتی در سیاره را با دست‌یابی‌ و دریافتش رقم می‌خورد، اما «گسست» واژگونه انگلس را درنیافت! با ذهن حکیمی، نابغه‌ای همانند مارکس که تا پایان عمر با بیش از۴۰ سال پژوهش، مبارزه طبقاتی، هم اندیشی و نقد و فلسفیدن و گفتمان های موازی، تا پایان عمر باید درنیافت که انگلس از همان آغاز گسستن از فوئرباخ و پیوستن به وی، راهی دیگر و سودایی دیگر داشته است! اما دریغا نبودند کسانی تا مارکس را از این ندانستن و نشناختن و با گمراهان همراه شدن‌ها رهایی دهند! و شگفت تر آنکه انگلس از فوئرباخ گسست و «ایدئولوژی آلمانی» را نوشت و 40 سال بعد دو باره به آن بازگشت و تزهایی در باره فوئر باخ و نوشته‌های مارکس را یافت و کاپیتال مارکس را تنظیم و تکمیل و منتشر ساخت و هم از نابودی نجات داد و در مهمترین آفرینش اندیشه های بشری در نقد اقتصاد سیاسی، ایدئولوژی، آفرینش عظیم ترین مانیفست رهایی انسان ووو همراه شد و شرکت کرد و وفادار ماند و اما با همه‌ی این ها، «گسست» و فرایند پیوستن وی، به حکم حکیمی و احمدی «به هیچ وجه از موضع واحد و یکسانی صورت نگرفته» و حکیمی حکم می دهد که: « حتی یک نگاه سطحی به تزهای مارکس درباره ی فویرباخ و مقاله ی انگلس درباره ی فویرباخ نشان می دهند که مارکس و انگلس از دوموضع یکسره متفاوت به فویرباخ نگاه می کنند.».
حکیمی شاید به این باور باشد که بخش عظیمی که به نقد جونده‌ی موش‌ها سپرده شد، بخشی اصلی نوشته مارکس بوده که موش‌ها به گونه‌ای نقدش کردند تا اثری از مارکس باقی نماند. موش ها وظیفه داشتند تا بخش‌هایی از دست‌نوشته‌‌های انگلس را گزینشی، برای گمراهی آیندگان از جمله به بیان حکیمی به ره‌پویان انگلس ( پلخانف، کائوتسکی، لنین) بسپارند تا به دست کائوتسکی، لنین و استالین، مائو و سلسله ی سونگ در کره شمالی برسد و «ایدئولوژی مارکسیسم» از جمله روسی و چینی و ووو از آن پدید آید! ازاین‌ها گذشته، نمی نویسند که از چه روی، موش‌های «هوشمند»، بخش نخست «ایدئولوژی آلمانی» را از نقد گزنده ایمن داشته و نیز چرا ۱۱ تز درباره فوئرباخ نوشته مارکس را نجویده باقی گذاشتند! امید است که نگویند بروید از خود موش ها بپرسید! و یا ننویسند که اتهام به موش‌ها، ‌ابداع انگلس است! شاید هم که «سرنوشت» چنین بوده که انگلس هر دو را از نقد گزنده موش ها نجات بخشد تا علیه خود وی، به نقد گزنده ی دیگران واسپارد! از «موش ها و آدم ها» می گذریم و به واقعیت ها بازمی گردیم و موش و گربه باری را به اهلش وامی گذاریم.
واقعیت آن است که آنچه از ایدئولوژی آلمانی باقیمانده بود و پس از ۴۰ سال، به دست انگلس رسید، همان بود که وی نجات داد . بخش نخست، کار مشترک مارکس و انگلس و ۱۱ تز در باره فوئرباخ. این بازنگری زمانی بود که انگلس، بار دیگر برخورد به اندیشه‌ی متافیزیکی فوئرباخ را ضروری یافت و در سال ۱۸۸۶،‌ سه سال پس از مرگ مارکس، به سراغ اسناد سال ۱۸۴۴ شتافت. باید تزهای‌ درباره فوئرباخ را به همانگونه که مارکس یادداشت کرده بود و نیز با ویرایشی در پرانتز، و هر دو سند را همراه منتشر می‌کرد و نیز ایدئولوژی آلمانی را. این ضرورت مبارزه طبقاتی و در شرایطی بود که فلسفه کلاسیک(ایدئولوژی) به یاری فلسفه‌ی پرولتاریا زوال یافته بود و ایدئولوگ‌های پیشین، به آشکارا به نظریه پردازان حکومتی و کارگزاران فکری مناسبات حاکم، درآمده‌اند:

«در آلمان به ويژه در قلمرو علوم تاريخ و از جمله فلسفه، با زوال
فلسفه ی کلاسيک، روح سابق پژوهش نظری بی ملاحظه نيز ناپديد
شده است و التقاط ‌‌‌گری بی مايه و ترس ملاحظه کارانه نسبت به مقام و
عايدی، تا حد پست ترين جاه طلبی جای آن را گرفته است. نمايندگان
رسمی فلسفه، ايدئولوگ های آشکار بورژوازی و دولت موجودند،
آنهم در زمانی که هر دو در تقابل علنی با طبقه ی کارگر ايستاده-اند.»

انگلس پیشگفتار کتاب «لودویگ فويرباخ و پايان فلسفه ی کلاسيک آلمانی» را پس از نقل قولی از مارکس در باره ‌نگارش و نشر «ایدئولوژی آلمانی» چنین آغاز می‌کند:

«از آن زمان بیش از چهل سال می‌گذرد و مارکس در گذشته است. نه برای مارکس و نه برای من،‌ حتی یکبار هم رخ نداد که به موضوع نامبرده بازگردیم...»
مارکس و انگلس در این دوران پر تب و تابِ کارزار و مبارزه عملی و تئوریک طبقاتی و نیز نوشتن و آفرینش آثاری همانند گروند ریسه، ایدئولوژی آلمانی، کاپیتال و خاستگاه خانواده، مالکیت خصوصی و دولت، آنتی دورینگ ووو هستند، اما از فلسفه کلاسیک و ایدئولوژی آلمانی گسسته و نقد فلسفی خود را بیش و پیش از هر چیز، «تسویه حساب با خویش» می‌‌خوانند و اولویتی به بازگشت و نشر آن نمی‌بینند. کارزار تئوریک- پراتیک در آن سال‌های پر شور و اعتراض و قیام جنبش کارگری، حتی به پرداختن به حلقه‌ی میانی گسست از فلسفه هگل و رسیدن به شناخت ماتریالسم دیالکتیک را جایی مجال کامل شرح نیافتند. ادامه دارد...

عباس منصوران

a.mansouran@gmail.com

نیمه نخست ژانویه ۲۰۱۲ / دی ماه ۱۳۹۰

١. Frederick Engels,On The History of the Communist League, First Published: Nov 12-26, 1885 in Sozialdemokrat;Marx and Engels Selected Works, Volume 3, Progress Publishers, Moscow 1970;( انگلس، تاریخ جامعه کمونیست، برگردان به فارسی و داخل [] از نویسنده این نوشتار.
٢. بابک احمدی، مارکس و سیاست مدرن، ص ۷۴۵ نشر مرکز چاپ نخست، ۱۳۷۹ تهران.
٣. همان،‌ منبع، از جمله در ص ۱۸۷ و ص ۳۷۸.
۴. بابک احمدی، مارکس و سیاست مدرن ص ۳۴۵، نشر مرکز،‌چاپ نخست، ۱۳۷۹.
۵. محسن حکیمی،‌همان منبع ص ۱۸۷.
٦. محسن حکیمی، « فریدریش اِنگلس، بنیانگذار ایدئولوژی مارکسیسم»- چهارشنبه ، ٢٣ آذر١٣٩٠
http://www.azadi-b.com/arshiw/?p=29877
این نوشته در پایان، نام «کمیته هماهنگی» را با خود دارد! آشکار نیست که کمیته هماهنگی این نوشته را پشتیبانی می کند یا محسن حکیمی به نمایندگی از سوی کمیته هماهنگی نوشته را تنظیم کرده است؟
٧. بابک احمدی، جابجایی دولت احمدی نژاد با کاندیدای دیگری از شورای نگهبان را «گسترش جامعه مدنی» می شمارد و همه‌گان را به شرکت در این میدان ولایی و بقای حکومت ایدئولوژیک سرمایه در انتخابات سال ۱۳۸۸ فرا می‌خواند: «انتخابات ریاست ‌جمهوری پیش‌ رو اهمیت استثنایی و انكارناپذیری دارد. این انتخابات، آزمونی تاریخی است برای نیروهای آزادیخواه و معتقد به ضرورت گسترش نهادهای جامعه مدنی و حقوق دموكراتیك ملت. نتایج انتخابات بر سرنوشت تمام مردم ایران تاثیر فوری و آشكاری خواهد گذاشت». بابک احمدی، «کروبی همراه خوبی است به او رای می دهم»، روزنامه آفتاب، سه شنبه ۲۹ ارديبهشت ۱۳۸۸
http://www.aftabnews.ir/vdcdxz0j.yt0nk6a22y.html
٨. همان منبع بالا.
٩. انگلس، پیشگفتار، لودویگ فويرباخ و پايان فلسفه¬ی کلاسيک آلمانی، ۱۸۸۸، نشر اشتوتگارت (برگردان فارسی این اثر، بدون نام نشر و مترجم در اختیار داشته ام و به دهه ۱۳۵۰ بازمی‌گردد).
١٠. همان منبع بالا.