افق روشن
www.ofros.com

یادداشت های جنبش کارگری

غزه و سرمایه، بربریت یا سوسیالیسم

جنگ و مبارزه طبقاتی در جمهوری اسلامی

امیر پیام                                                                                                                                                                                 پنجشنبه ۲۲ آبان ١۴٠۴ - ١۳ نوامبر ۲۰۲۵


یادداشت های جنبش کارگری:

غزه و سرمایه، بربریت یا سوسیالیسم

هم اکنون بیش از دو سال است که نسل کشی و پاکسازی قومی در نوار غزه جریان دارد. جنایت هفت اکتبر حماس علیه مردم اسرائیل دستاویزی شد تا ارتجاع حاکم بر اسرائیل برای تکمیل پروژه ناتمام خود در طول هشتاد سال گذشته به حرکت درآید. پروژه ای که چیزی نبود و نیست جز حذف کامل مردم فلسطین از کل سرزمین های اشغالی از طریق حذف فیزیکی شان، یا بیرون راندن آنان از سرزمین شان، و یا نهایتا با تبدیل این مردم به قشری کاملا زیردست و مادون و تحت ستم در نظام آپارتاید حاکم بر اسرائیل. از اینرو جنگ غزه به «راه حل نهایی» (Final Solution) اسرائیل علیه مردم فلسطین بدل شد. تاریخ اینبار تراژدی گذشته خود را بصورت اندوه بزرگ‌ انسانی تکرار نمود. بازماندگان ستمدیده «راه حل نهایی» آلمان نازی علیه مردم یهود اینبار خود «راه حل نهایی» عیله مردم فلسطین را به جریان انداختند. این همسانی نه در تفاوت اشکال و ابعاد سبعیت این دو تراژدی، که در ماهیت مشترک آنها که همانا انسان زدایی از انسان و حذف کامل دیگری است آشکار گشت. غزه یادآور هولوکاست شد، اگر چه رویای جهانی پس از هولوکاست «دگر بار هرگز» (Never Again) بود.

نسل کشی فلسطینیان توسط اسرائیل در غزه از دو طریق درهم تنیده آغاز شد و پیش رفت. از یکسو با بمبارانهای بی امان و بدون مانع و نامحدود انسانها و خانه ها و خیابانها و مزارع و اماکن عمومی و مدارس و بیمارستانها و زیر ساخت های آب و برق و فاضلاب و هر آنچه که نشانی از انسان فلسطینی و امکانات زیست آن داشت انجام شد. از سوی دیگر با تزریق دایمی، و به معنای دقیق کلمه، «زجرکشی» از طریق تحمیل سیستماتیک قحطی و گرسنگی و بی آبی و بی برقی و بی درمانی و بی بهداشتی و بی سرپناهی و آوارگی و وحشت روزمره به همان مردم صورت گرفت. اگر روان آدمی از توان مقایسه جزئیات آنچه در غزه گذشته با آنچه در هولوکاست گذشت برخوردار باشد تشابهات کم نخواهند بود. نوار غزه به اردوگاهی در محاصره و اشغال ارتش اسرائیل برای درهم کوبیدن و سلاخی انسانها بدل گشت. در تمام لحظات دو سال گذشته، تا مقطع آتش بس شکننده اخیر، هر فلسطینی در غزه برای از دست دادن جان خود هر آن آماده بود و در چشم بهم زدنی مردم عزیزانشان را از دست می دادند و همچنان می دهند. روزانه مادران و پدران به سوگ فرزندان خود می نشستند، و فرزندان شاهد جان باختن والدین خود بودند. در غزه هیچ فلسطینی ای نه در امان بود و نه راه گریز داشت. بی ارزش نمودن انسان فلسطینی در غزه نماد بی ارزشی انسان در نظام موجود شد.

منابع رسمی در غزه تعداد مصدومین را ١٦٩ هزار نفر و کشته شدگان را ٦٧ هزار نفر اعلام داشتند. مجموع این تعداد با رقم اعتراف شده توسط هرزی هالوی فرمانده پیشین «نیروهای دفاع اسرائیل» (IDF) همخوانی دارد. او که از ژانویه سال ۲۰۲٣ تا مارچ ۲۰۲۵، یعنی تقریبا در تمام طول جنگ غزه، فرمانده IDF بود این تعداد را «بیش از ۲۰۰ هزار نفر و معادل ١٠ درصد جمعیت ۲. ۲ میلیون نفری غزه» اعلام داشت(1). از تعداد ٦٧ هزار نفر کشته شده حداقل ۲۰۰۰۰ نفر کودکان هستند و بیش از ۲۵۰۰ نفر تنها در صف دریافت کمک غذایی از مراکز تحت کنترل ارتش اسرائیل و با شلیک مستقیم از پا درآمدند. همچنین بطرز بی سابقه ای از زمان جنگ جهانی دوم تاکنون حداقل ٣۰۰ خبرنگار توسط IDF به قتل رسیده اند(2). با برآورد نشریه معتبر علمی لنست در انگلستان با توجه به اینکه مفقود شدگان در زیر آوارها و نیز آسیب دیدگان روانی ناشی از مصائب جنگ که جان باخته اند در این آمارها به حساب نیامده اند بی تردید تعداد کشته شدگان این جنگ بسیار بیشتر از ٦٧ هزار نفر خواهد بود.

نسل کشی در غزه سیمای بربریت حاکم بر جهان معاصر را ترسیم می کند. حضور شوم این بربریت را می توان در همه جا دید. جنگ ها و درگیری های خشونت بار کوچک و بزرگ، متقارن و نامتقارن، بین کشورهای متخاصم، و بین جناحها و گروهبندی های متخاصم درون کشورها، و بین کارتل های مواد مخدر و قاچاق انسان، در قالب درگیری های قومی و ملی و محلی و سیاسی و مذهبی و ژئوپلیتیک و برای منافع ملی و منافع گروهی و تصاحب قدرت و بر سر منابع طبیعی، فی الحال در ۵۰ نقطه دنیا جریان دارد. زندگی میلیونها انسان بی امکان و بی دفاع در عراق و افغانستان و لیبی و سوریه و یمن و سودان و مالی و اتیوپی و سومالی و کنگو و شرق اوکراین و برمه و هائیتی ویران گشته و تباهی در این مناطق نام زندگی به خود گرفته است. در دهه های اخیر نسل کشی انسانها در ابعاد متفاوت، از بوسنی و سومالی و رواندا و کنگو تا دارفور سودان و یزیدی های عراق و روهینگیا در برمه و اکنون غزه در فلسطین اشغالی، پیوسته رخ داده است. به اینها نیز باید این مصائب جهانی را افزود: مرگ سالانه نزدیک به ٣ میلیون کارگر در اثر سوانخ و بیماریهای محیط کار، قتل سالانه حدود نیم میلیون انسان توسط انسانهای دیگر (homicide) ، قتل سالانه بیش از ۵٠ هزار زن توسط نزدیکان در روابط شخصی و خانوادگی، بحرانهای اقتصادی دایمی و شیب نزولی استانداردهای زندگی در کشورهای به اصطلاح توسعه یافته و در حال توسعه، گسترش فقر و فلاکت و بی حقوقی و ناامنی و بی حرمتی برای بخش مهمی از انسان های کره زمین، تخریب و ویرانی سازی محیط زیست و آلودگی های آب و خاک و هوا، افزایش تهدید بیماری های اپیدمی و پندمی، آلودگی های مواد غذایی و شیوع تغذیه های ناسالم، رواج ابتذال و خشونت در فرهنگ اجتماعی و سیاسی، باز پس گیری حقوق مترقی و اجتماعی کسب شده در نیمه دوم قرن بیستم، رشد جریانات راست افراطی و فاشیستی و مذهبی و ناسیونالیستی، و بسیاری از مصائب دیگر، همه و همه گویای برآمد جهانی این بربریت است.

در ورای همه اینها اما، غزه مانیفست بربریت نظام سرمایه داری در قرن حاضر است. در آنجا جان و زندگی بیش از دو میلیون نفر انسان بصورت برنامه ریزی شده و سیستماتیک و بدون هیچگونه پرده پوشی و توام با تبلیغات فاشیستی و انسان ستیزانه و با حداکثر قساوت و رذالت و دنائت و با هدف نابود سازی قطعی توسط «تنها دمکراسی خاورمیانه» مورد تهاجم قرار گرفت. به بناهای تاریخی و هر اثر فرهنگی که نشانی از تاریخ و زندگی فلسطینی داشت حمله شد(3). باغ ها و مزارع که خودکفایی غزه برای محصولات کشاورزی را تامین می کرد ویران گشت. از ۴٠% زمین های غزه که به کشاورزی تعلق داشت تنها ١. ۵% باقی مانده است(4). طبق یک برآورد قدرت تخریبی کل مواد منفجره (شامل بمب ها و موشکها و گلوله های خمپاره و تانک و غیره) که توسط ارتش اسرائیل بر غزه فرو ریخته شد معادل ٦ برابر قدرت انفجاری بمباران هیروشیما می باشد(5). معنای این درجه از تخریب چیزی جز بمب باران چند باره مناطق فی الحال بمب باران شده نیست. توضیح این ویران کنندگی چند باره نزد بتسالل اسموتریچ، وزیر دارایی دولت اسرائیل، است. او در کنفرانسی مربوط به معاملات املاک اعلام داشت مرحله درهم کوبیدن (demolition) و انهدام غزه انجام شده و غزه همچون یک ثروت باد آورده و منبع درآمد بزرگ (real estate bonanza) برای ورود به بازار معاملات ملکی آماده است (6). او تاکید می کند که این در ادامه خواست دونالد ترامپ برای ایجاد ساحل توریستی و لاکچری در خاورمیانه (Riviera of the Middle East) است(7). آری غزه شش بار بیش از هیروشیما درهم کوبیده شد تا مرحله « demolition » انجام شده و کار آوار برداری و آماده سازی زمین برای عرضه به بازار تسهیل شود. با فاجعه عظیم انسانی در غزه به نظر می آید که شاهد عادی سازی چنین فجایعی هستیم و بربریت دوران نیز در همین نهفته است. واضح است که انجام این نسل کشی بدون حمایت بی قید و شرط امریکا و بخش مهمی از کشورهای اروپایی (به استثنای اسپانیا و ایرلند) از اسرائیل به سختی قابل تصور بود. کشورهای دیگر جهان نیز (به استثنای موارد معدودی مانند آفریقای جنوبی و کلمبیا و برزیل و کوبا) عموما با «محکوم می کنیم» های بی تاثیر ناظر فاجعه بودند. علی رغم اعتراضات چشمگیر مردمی علیه اسرائیل اما بخش بزرگتر افکار عمومی جهان جنایت عظیم را روزانه مشاهده کرد و خاموش ماند. در خود اسرائیل اگر چه بخش کوچکی از مردم اعتراض کردند و با مردم غزه همدلی نشان دادند اما بخش بزرگتر افکار عمومی آنجا نیز یا نسبت به کشتار در غزه بی تفاوت بود و یا ابراز خرسندی اش برای فلاکت در غزه را پنهان نکرد.

چرا چنین است؟ علت این وضعیت چیست؟ عاملین و ریشه های آن را کجا باید جست؟ چرا جهانی که وعده "دمکراسی و حقوق بشر" می داد به نسل کشی مشغول است و افق تباهی را در برابر انسان ترسیم می کند؟ چرا امریکا و اکثر کشورهای اروپایی، نه فقط با حمایت سیاسی و مالی و نظامی که بویژه با سرکوب و ممنوعیت اعتراضات حمایتی از فلسطین و ضد نسل کشی در کشورهای خود صریح و مستقیم به حمایت از اسرائیل و جنایاتش در غزه برخاستند؟ چرا آنها دمکراسی در کشور خود را برای نسل کشی در غزه ذبح کردند؟ تکلیف فاشیسم ترامپیستی روشن است، اما چرا دمکراتهای امریکا و سوسیال دمکراتهای اروپا و کل لیبرالیسم غربی از این نسل کشی حمایت کرد و آنرا تسهیل نمود؟ مدافعان دمکراسی و حقوق بشر چگونه دستان خون آلود لیبرالیسم غربی در غزه را توضیح می دهند؟ در خود اسرائیل آیا غیر از این است که همه جناحهای سیاسی، از فاشیست های مذهبی و سکولار تا دمکرات و لیبرال و سوسیال دمکرات، برای انجام این نسل کشی همصدا و متحد بودند؟ در اینصورت آیا نباید نسل کشی فلسطینیان در غزه را به بعنوان حاصل همصدایی و همدستی و اتحاد کل جریانات سیاسی نظام سرمایه داری، از فاشیسم و راست افراطی تا دمکرات و لیبرال و سوسیال دمکرات، درک کرد و این طیف گسترده را مسئول این جنایت بزرگ دانست و به همین معنا در تاریخ ثبت نمود؟ حال آیا واضح نیست که نسل کشی در غزه و بربریت جاری در جهان اساسا حاصل ولع پایان ناپذیر کسب و انباشت سود و پول و ثروت و قدرت در نظام سرمایه داری و نتیجه اجتناب ناپذیر سلطه و تداوم پر تناقض این نظام بر سر بشریت است؟

معمولا برای علت و عامل بروز جنگ ها و درگیری های نظامی ابتدا سران و رهبران طرفین درگیری به عنوان جنگ افروزان مورد توجه قرار می گیرند‌. سپس نیز بر سیاست های طرفین که به جنگ و درگیری منجر شد تاکید می شود. هر دو این رویکردها حامل حقیقت اند و در مورد جنگ اسرائیل در غزه نیز باید علیه سیاست های کولونیالیستی و توسعه طلبانه و اشغال گرانه و تجاوزکارانه و ستمگرانه نه فقط اسرائیل که همچنین امریکا و انگلستان و فرانسه و آلمان بویژه تاکید نمود و خواستار محاکمه ناتانیاهو و وزرای کابینه و سران و فرماندهان ارتش اسرائیل و جو بایدن و کامیلا هریس و آنتونی بلینکن و ترامپ و جی دی ونس و مارکو روبیو و استارمر و مکرون و شولز و مرتس به عنوان حامیان و تسهیل کنندگان نسل کشی در غزه شد(8).

اما در همین حال باید بخاطر داشت که این سران کشور ها و دولت ها با سیاست هایشان کارگزار و خدمتگذار نظام سرمایه داری و تامین کننده منافع طبقه سرمایه دار حاکم هستند. پس پرسیدنی است که این منافع چه هستند؟ پاسخ به سادگی روشن است: هر آنچه که ثروت و قدرت این بخش از طبقه سرمایه دار را تقویت کند و گسترش دهد تامین کننده منافع آنان در نسل کشی مردم فلسطین در غزه است. هم اکنون سرمایه داران بزرگ بازار املاک و شخص ترامپ و داماد و دوستانش به همان ثروت بادآورده (real estate bonanza) در غزه، که وزیر دارایی اسرائیل برایش کنفرانس گذاشت، چشم دوخته اند. شرکت های راه و ساختمان و مقاطعه کاران بزرگ برای بدست آوردن قراردادهای ساختن (Middle East Riviera) در غزه آماده می شوند. هزاران سهام دار شرکت های (Military Industrial Complex) صنایع نظامی از افزایش ثروت شان در جریان نسل کشی در غزه محظوظ می شوند و از آن استقبال می کنند(9). طبقه سرمایه دار حاکم در اسرائیل با اشغال غزه و درهم کوبیدن آن نیز زمین تصاحب می کند و جغرافیای اقتدار خود و متعاقبا ثروت اش را گسترش می دهد و حامیانش را بهرمند می سازد.

منفعت دیگر نسل کشی در غزه برای سرمایه داری امریکا و اروپا بویژه حذف حضور فعال ارتجاع اسلامی میلیتانت در سیاست منطقه بود. این ارتجاع را امریکا و اروپا، برای انحراف انقلاب رهایی بخش ۵٧ ایران و در راستای اجرای «استراتژی کمربند سبز» برژینسکی علیه شوروی سابق و نیز ایجاد نیرویی ضد کمونیست برای درهم شکستن تلاش های ترقی خواهانه و آزادیخواهانه مردم تحت ستم‌ منطقه، از گورستان تاریخ بیرون کشیدند و توانمند ساختند و در قدرت نشاندند. طولی نکشید که ارتجاع اسلامی اکنون دیگر جانی تازه یافته و مقتدر گشته با وقوف به نقش پر اهمیتی که در سرکوب نیروهای چپ گرا و ترقی خواه و آزادیخواه برای سرمایه داری غرب داشت خواستار وزن و شان و جایگاه بهتر و سهم مستقل و بیشتری در مناسبات قدرت در منطقه و جهان شد. از اینرو و با چنین ادعایی ارتجاع اسلامی دیگر شریکی قابل اعتماد نبود و به نیرویی سرکش و پر هزینه و مزاحم بدل گشت و امریکا و اروپا بدنبال مهار و تضعیف و در صورت نیاز حذف آن بودند. جنگ غزه و ضربات پی در پی اسرائیل به کل جریان "محور مقاومت"، ارتجاع اسلامی میلیتانت را از مرکز سیاست خاورمیانه به بیرون پرتاب کرد و در معرض نابودی کامل قرار داد. این همان چیزی بود که در دوران کنونی امریکا و اروپا می خواستند و با حمایت از و همراهی با نسل کشی اسرائیل در غزه به آن دست یافتند. اینجا نیز بربریت کنونی نظام سرمایه داری در این حقیقت است که آنگاه که منافع اش ایجاب کرد برای سرکوب چپ و ترقی خواهی و آزادی خواهی، ارتجاع اسلامی را به میدان آورد و غسل تعمید داد و حضور و سلطه خونین آنرا نزدیک به نیم‌ قرن به زندگی‌مردم‌ تحت ستم منطقه تحمیل نمود. اکنون نیز که منافع اش ایجاب می کند و فعلا بدان نیاز ندارد به بواسطه و به قیمت نسل کشی در غزه آنرا کنار گذاشت.

همچنین نسل کشی در غزه حضور فاشیسم کلونیالیستی در خاورمیانه توسط امریکا و اسرائیل و حامیان غربی شان را تسهیل نمود. نه فقط «پیمان ابراهیم» که طرح بیست ماده ای "صلح ترامپ" نقشه راه این کلونیالیسم است. طرحی که از قضا قرار است توسط مدیریت اجرایی تونی بلر، از معماران اشغال و ویرانی و تباهی عراق، عملی شود. هر چند این طرح ناپایدار است با این وجود از امکان توقف کشتار بیشتر مردم در غزه برخوردار است و مستقل از هر تحلیلی می توان امیدوار بود که اجرای آن از رنج بی کران مردم اسیر در غزه بکاهد. اما قابل توجه است، و این بسیار مهم است، که این طرح دقیقا پس از دست یابی اسرائیل به اهداف اش که در اصل همانا کشتار وسیع و نسل کشی در غزه و ویرانی گسترده و غیر قابل زیست نمودن آن بود مطرح شده است. اکنون در غزه غیر از جمعیت از مرگ گریخته چیزی باقی نمانده است که با آن صلح شود. صلح با چه؟ صلح با افق بی انتهای ویرانی و تباهی در غزه؟ صلح با سرزمین سوخته؟ صلح با هزاران انسان جان باخته در زیر آوار؟ صلح با 3 تا 4 هزار کودک دست یا پا از دست داده؟ صلح با چند صد هزار انسان داغدار و آسیب دیده از تروما و بی امید و بی افق و سرگردان در میان ویرانه ها؟ یا "طرح صلح" برای آتش بس و آوار برداری و آماده سازی زمین ها برای عرضه به بازار املاک؟ یا «طرح صلح» برای حرکت بسمت ایجاد «Middle East Riviera» ؟

امریکا و اروپا طی دو سال گذشته همیشه و خیلی زودتر از اینها می توانستند مانع این کشتار و ویرانی روز افزون شوند. آنها بسهولت می توانستند جلوی این نسل کشی بگیرند. اما عامدانه و آشکار و پنهان همراهی کردند و حمایت کردند تا اسرائیل این مرحله از کار خود را به سرانجام رساند. «طرح صلح ترامپ» طرح اعلام پایان زندگی مستقل فلسطینی در غزه و طرح گسترش سلطه نظام آپارتاید اسرائیلی از کرانه باختری و اورشلیم شرقی به غزه و تثبیت آن در آنجاست. کلونیالیسم فاشیستی این طرح در اینست که سرزمین مردمانی از طریق نسل کشی تصاحب شده و نظام آپارتاید در آن مستقر می شود.

به نظر می آید که وضعیت کنونی دنیای معاصر را تنها می توان با این گفته درخشان و مشهور روزا لوکزامبورگ که بشریت در نظام سرمایه داری برسر "دوراهی بربریت یا سوسیالیسم" قرار دارد درک نمود. یعنی یا نظام سرمایه داری می تواند بدون محدودیت و مانع به مسیر مطلوب خود ادامه دهد که ضرورتا به بربریت همه جانبه و نابودی تمدن انسانی منجر خواهد شد، و یا بشریت و طبقه کارگر با درک این واقعیت به مقابله با آن برخاسته و با نفی نظام سرمایه داری بسمت نظام سوسیالیستی به مثابه ظرف حضور آزادانه و مشارکت و خود مدیریتی همگانی در جهت ساختن مناسباتی انسانی و محیط زیست سالم برای شکوفایی همه جانبه انسان توسط خود انسانها حرکت می کند.

از اینرو پرسیدنی است که آیا جهان کنونی در وضعیت بربریت قرار دارد؟ برای پاسخ لازم است ابتدا به اوضاع سیاسی و تاریخی که در متن آن روزا لوکزامبورگ به چنین حکمی رسید توجه شود. جنگ جهانی اول بمدت چهار سال از ۱۹۱۴ تا ۱۹۱٨ جهان را تا آستانه نابودی پیش برد. جنگی که در آن بین ١٧ تا ٢٠ میلیون انسان کشته شدند. پنج امپراتوری آلمان و عثمانی و اتریش - مجارستان و بریتانیا و روسیه برای گسترش مناطق نفوذشان دنیا را به آتش کشیدند. جنگ جهای اول از همه طرف جنگی تبهکارانه و غارتگرانه و ارتجاعی توسط صاحبان ثروت و قدرت و طبقات سرمایه دار برای دسترسی به بازار های جدید و انباشت سرمایه بود. این جنگ جنبش سوسیالیستی و کارگری را که در آن دوران از وزن بسیار قدرتمند و موثری در صحنه سیاست اروپا برخوردار بود با بحران موضعگیری نسبت آن و نیز به نفع انسانیت و طبقه کارگر مواجه نمود. بخش مهمی از احزاب سوسیالیستی به موضع ناسیونالیستی دفاع از وطن و کشور و دولت خودی در جنگ درغلتیدند و عملا تقویت کننده جنگ ویرانگر شدند. در تقابل با این موضع دفاع طلبانه و ارتجاعی، حزب بولشویک روسیه به رهبری لنین، و جناح چپ حزب سوسیال دمکرات آلمان به رهبری روزا لوکزامبورگ علیه کلیت جنگ موضع گرفتند و آنرا از همه سو ضد انسانی و ارتجاعی نامیدند. آنها همچنین به کارگران و دهقانان و سربازان همه کشورهای درگیر جنگ فراخوان دادند به جای دفاع از دولت خودی و تبدیل شدن به گوشت دم توپ جنگ طبقات سرمایه دار سلاح خود را بسوی دولت خودی بچرخانند و برای سرنگونی آن و پایان جنگ و برقراری حکومت شورایی خود بجنگند.

در سال ۱۹۱۵ و در نیمه نخست جنگ جهانی اول و در اروپای درهم پیچیده شده در آتش و خون است که لوکزامبورگ از دورن زندان نظرش در باره موضع گیری درست نسبت به جنگ را تحت عنوان "بحران سوسیال دمکراسی آلمان" تدوین و با امضای مستعار "یونیوس" منتشر می کند(10). اهمیت توجه به این زمینه سیاسی - تاریخی از این روست که در متن چنین اوضاعی است که لوکزامبورگ به دوراهی اجتناب ناپذیر "بربریت یا سوسیالیسم" در برابر بشریت تاکید می کند. لذا فهم عمیق این دوراهی و درک اجتناب ناپذیری آن، نه صرفا به مثابه مساله ای در نقد سرمایه داری که بجای خود مهم است، بلکه از این منظر که اکثریت عظیم انسانها بطور واقعی در برابر این دوراهی در زندگی خود و تهدید به ویرانی آن قرار گرفته بودند مهم است. یعنی این دوراهی، تماما خارج از ایدئولوژی ها و مکاتب سیاسی و نیز خارج از آمال و آرزو ها و اراده انسانها در هر دوره، به مثابه امری بیرونی و واقعی و ناشی از تناقضات نظام سرمایه داری خود را به بشریت تحمیل می کند و هر بار آنرا در آستانه اتخاذ تصمیم سرنوشت ساز قرار می دهد. جنگ جهانی اول کل بشریت را در بربریت نظام سرمایه داری فرو برد. کسی که با سیر آغاز و پایان این جنگ آشنا باشد می داند که چقدر موضع لنین و لوکزامبورگ علیه آن جنگ و راه برون رفت از آن درست و دقیق و رهایی بخش انسان ها از آن بربریت عظیم بود. همین موضع رهایی بخش بود که سرنگونی دو ارتجاع کهن در اروپا، تزار روسیه و قیصر آلمان، و فرپاشی امپراتوری آنان را تسهیل نمود. و بالاخره تنها مسیری که از میان بربریت سرمایه داری در آن جنگ برای نجات انسان باز شد همانا انقلاب اکتبر کارگران و دهقانان و سربازان در روسیه بود. به این ترتیب بخشی از بشریت آنموقع عملا توانست در دوراهی "بربریت یا سوسیالیسم" راه سوسیالیسم را برگزیند و مسیر را خود به آینده ای بهتر بگشاید.

اگر چه دوران حاضر با شرایط موجود در دو جنگ جهانی قبل قابل مقایسه نیست، اما دنیای کنونی بطرق دیگری بسوی بربریت و تباهی در حرکت است. بالاتر به مصائب و رنج های عدیده جهانی و تولید کننده این وضعیت اشاره کردیم. اما بیش از همه این نسل کشی در غزه است که افقی تیره و تار در مقابل بشریت ترسیم می کند. هنگامی که پیشرفته ترین کشورهای سرمایه داری چنین آشکار و بی مهابا و با خیالی آسوده و دستی باز یک جامعه را نابود می کنند باید پیام نهفته در آنرا دریافت. با فروپاشی دیوار برلین همین کشورها شادمانه "پایان کمونیسم" را اعلام داشتند و بشارت "دمکراسی و حقوق بشر" دادند. امروز اما "نسل کشی" را در برابر انسان قرار می دهند. به این ترتیب آنها عملا اعلام می دارند هرگاه و هرجا که منافع شان تامین نشود تا انتها پیش خواهند رفت و از "نسل کشی" نیز ابایی ندارند. تنها سه دهه لازم بود تا معلوم شود که "پایان کمونیسم" به معنای بازگشت به بربریت سرمایه است. از اینرو جهان مجددا در برابر دوراهی انتخاب "بربریت یا سوسیالیسم" قرار گرفته و نیاز دارد راه خود بسوی آینده را تعیین کند.

آیا این نگاه به دنیای معاصر، آنهم با این همه دستاوردهای علمی و تکنولوژیک خیره کننده، نگاهی بدبینانه نیست؟ شاید، اما در همین حال باید مراقب خوش بینی توهم آلود نیز بود. نگاهی به یک تجربه تاریخی می تواند در این مورد به ما کمک کند. جان مینارد کینز، اقتصاددان برجسته و پرآوازه نظام سرمایه داری که با تئوری های اقنصادی اش در دهه ۱۹٢٠ این نظام را از بحران بزرگ اقتصادی و فروپاشی نجات داد، در مطلبی با عنوان "فرصت های اقتصادی برای نوه هایمان" در باره آینده کار در جوامع سرمایه داری دست به یک پیش بینی جالب زد. این مطلب در ۱۹٣٠ و تقریبا در پایان بحران بزرگ تدوین شد(11). در آن دوره امواج سرخوردگی و ناامیدی نسبت به آینده سراسر جوامع اروپایی و امریکای شمالی را که از جنگ جهانی اول و بحران بزرگ بیرون می آمد فراگرفته بود. کینز ضمن توضیحاتی برای گشودن روزنه امید در برابر آن ناامیدی با تاکید بر اینکه بحران و کسادی سپری خواهد شد و رونق و شکوفایی فرا خواهد رسید، کوتاه شدن ساعت کار هفتگی و ایجاد اوقات فراغت برای آیندگان (نوه هایمان) را پیش بینی کرد. او گفت صد سال آینده را در نظر بگیریم، که بدنبال انباشت فزاینده سرمایه و انباشت فزاینده تکنولوژی و بار آوری کار شاهد مرسوم شدن پانزده ساعت کار هفتگی خواهد بود و نوه هایمان از آن لذت خواهند. پنج سال دیگر، ٢٠٣٠, تولد صد سالگی‌ پیش بینی کینز است. ساعت کار هفتگی اما، غیر از معدود مراکزی که به ٣۵ کاهش یافته و در برخی مراکز نیز بیش از ۴٠ ساعت است، عموما بیش از ٨٠ سال است که در همان سطح ۴٠ ساعت باقی مانده است. یعنی رشد عظیم تکنولوژی در ٨٠ سال گذشته تاکنون نه تنها هیچ تاثیری در کاهش ساعت کار نداشته، بلکه به جای کاهش ساعت، به کاهش تعداد کارگران شاغل و پرتاب شدن آنان به خیل وسیع بیکاران و عادی شدن بیکاری های طولانی و مزمن انجامیده است. مساله مهمتر اینکه اگر در گذشته های دور ۴٠ ساعت کار یک نان آور زندگی‌ متوسط خانوار را تامین می کرد اکنون اما تامین یک زندگی ‌متوسط نیازمند دو نان آور و دو ۴٠ ساعت کار هفتگی در خانوار است. در حقیقت از یکسو ساعت کار هفتگی برای شاغلین عملا افزایش یافته، و از سوی دیگر با خیل وسیع بیکاران مواجه ایم. اما حق با کینز بود. با یک نگاه ساده البته که رشد ثروت و تکنولوژی در هر گام باید ساعت کار هفتگی کمتر و رفاه و اوقات فراغت بیشتر و آسایش و آرامش برای همگان بهمراه آورد. و ما همچون نوادگان نسل کینز حقمان بود و می باید که اکنون از آن محظوظ می شدیم. اماخطای این نگاه ساده این است که توجه ندارد رشد ثروت و تکنولوژی محصور در ساختار نظام سرمایه داری، نه برای رفاه عموم و کارکنان جامعه و رشد و شکوفایی اکثریت مردم، که اساسا در خدمت تولید سود فزاینده و انباشت سرمایه برای طبقه سرمایه دار و مالکین وسایل تولید جامعه است.

اما خوشبینی کینز به آینده به پیش بینی در باره کاهش ساعت کار محدود نبود و بر اساس تئوری هایش شامل رونق بلند مدت و طولانی اقتصاد سرمایه داری نیز می شد. طوریکه پیروانش دوره رونق پس از جنگ را عصر طلایی و پایان بحران زایی نظام سرمایه داری اعلام‌ داشتند. این دوره که شامل دهه های ۵٠ و ٦٠ و٧٠ میلادی است از لحاظ رفاه اقتصادی و آزادی های سیاسی و اجتماعی حقیقتا دوران خوب و استثنایی سرمایه داری در معدود کشورهای اروپای غربی و امریکای شمالی بود. اما فراموش نباید کرد که این دوره خود برخاسته از این مجموع عوامل بود: ١- پذیرش تئوری های کنیز مبنی بر دخالت دولت در مکانیسم بازار و به نفع ایجاد اشتغال کامل، ٢- مبارزات جنبش های کارگری و زنان و رنگین پوستان و حقوق مدنی برای کسب رفاه اقتصادی و آزادیهای سیاسی و اجتماعی، ٣- رقابت با نظام شوروی سابق بود که از نظر اقتصادی پرچم دار موفق اشتغال کامل و مسکن و بهداشت و درمان و آموزش و بازنشستگی تضمین شده دولتی بود. ۴- کسب فوق سود از صدور سرمایه به کشورهای موسوم به جهان سوم و استثمار نیروی کار ارزان و بی حقوق و سرکوب شده آن کشورها.

اما این دوره با آغاز دهه هشتاد میلادی و سر باز نمودن مجدد بحران اقتصاد سرمایه داری به پایان رسید. بحرانی که به تناوب تاکنون ادامه دارد. پاسخ سرمایه داری به این بحران کنار گذاشتن مکتب کینزی و رایج نمودن مکتب پول گرایی میلتون فریدمن بود. مکتبی که برای نفی دخالت دولت در مکانیزم بازار و آزادی سازی بیشتر سرمایه و محدودیت بیشتر نیروی کار بنا شده بود تا با افزایش سودآوری سرمایه به خروج آن از بحران کمک رساند. در سطح سیاسی ریگان در امریکا و تاچر در انگلستان پرچم دار این مکتب اقتصادی بودند و تعرضات وسیعی را به سطح زندگی طبقه کارگر و سیاست های رفاهی دوران کینزی سازمان دادند. این دو تحول اقتصادی و سیاسی جریان موسوم به نئولیبرالیسم را شکل داد که مشخصه کل نظام سرمایه داری پس از کینز و نظام شوروی است.

اگر نئولیبرالیسم به لحاظ اقتصادی و سیاسی با میلتون و ریگان و تاچر جلو آمد اما عرصه سیاست جهانی را به جنگ افروزی امریکا و ناتو واگذار نمود. هنگامیکه بدنبال جنگ اول خلیج و بیرون راندن ارتش عراق از کویت و درهم کوبیدن آن جرج بوش پدر پیروزمندانه در کنگره امریکا «نظم نوین جهانی» پس از جنگ سرد و حذف شوروی رقیب را اعلام داشت کسی نمی پنداشت که این نظم رواج بربریتی است که توحش ویرانگر خود را آشکارا در غزه عریان خواهد نمود. فاصله بین این دو جنگ در سی و پنج سال گذشته با جنگ های کوچک و بزرگ بسیاری انباشته شده است. امریکا، همان راس نظام سرمایه داری معاصر، بهمراه ناتو و یا ائتلاف های خود ساخته در بیش از بیست مورد از این جنگ ها یا برپا کننده و یا شریک فعال بوده است. آخرین مورد این نقش جنگ افروزانه هم اکنون علیه ونزوئلا در جریان است که همه شواهد یاد آور اجرای مدل اشغال عراق و تبدیل نمودن ونزوئلا به عراق و یا سوریه دیگری در امریکای لاتین است. این در حالیست که سالهاست امریکای لاتین تنها منطقه جهان است که جنگ ندارد و از این نظر در آرامش بسر می برد. همچنین صدور و تثبیت نظام سرمایه داری در همه کشورها پس از جنگ جهانی دوم، و پذیرش الگوی اقتصادی و سیاسی و نظامی گری نئولیبرالی توسط آنها، همه این کشورها را بسوی گسترش قدرت و ثروت و سرزمین و مناطق نفوذ و اعمال قدرت خود بر دیگری سوق داده است. لذا نظام سرمایه داری در همه جا، و از این نظر ماهیتا یکسان، با چهره و ماهیت واقعی و تماما ضد انسانی خود در همه عرصه های اقتصادی و سیاسی و نظامی و فرهنگی و اخلاقی سکاندار کشورها و شکل دهنده محیط اجتماعی و طبیعی زیست انسان است. لذا از منظر تحمیل و گسترش بربریت به جهان تفاوت ماهوی بین حکومت های مثلا جمهوری اسلامی و ترکیه و هند و امریکا و عربستان و اسرائیل و فرانسه و برمه و نیجریه و آلمان و غیره وجود ندارد. نسل کشی در غزه نشانگر استواری این بربریت جهانی است.

بنابراین اگر اکنون صد سال پس از پیش بینی خوشبینانه کینز برای آینده، و بدنبال چنین رشد غول آسای ثروت و علم و تکنولوژی، شاهد عقب گرد در زندگی فردی و اجتماعی و محیط زیست انسان هستیم، دلیلی ندارد که اکنون فکر کنیم پنجاه سال آینده بهتر از این خواهد بود. لذا مساله صرفا بر سر نگاه بدبینانه و یا خوشبینانه نیست. مساله درک روند های واقعی است که در پیش رویمان در جریان است. اگر دانشمندان مسئول و دلسوز بشر بدرستی در باره رسیدن به نقطه غیرقابل برگشت تخریب محیط زیست هشدار می دهند، چنین هشداری در باره تخریب زندگی اجتماعی نوع بشر نیز صادق است. همه روندهای زندگی اجتماعی ما در سیر منفی و شیب نزولی قرار دارند. همان عامل اساسی که برای کسب سود فزاینده محیط زیست را بی وقفه تخریب می کند، همان عامل نیز برای کسب سود فزاینده محیط اجتماعی و فردی زندگی و خود انسان را تخریب می کند. این عامل چیزی غیر از نظام سرمایه داری نیست که در همه حال و در همه جا سود را به جای انسان قرار می دهد. راه رهایی انسان از این بربریت سلطه سود نیز چیزی غیر از نفی نظام سرمایه داری و بازگراندن انسان و ضرروت سلامت فیزیکی و روانی و رشد و شکوفایی همه جانبه استعدادهای آن به مرکز فعالیت ها اجتماعی نیست. سوسیالیسم همین تقدم و تفوق انسان بر سود است. علی رغم همه تجربیات مثبت و منفی و خدمات و خطاهای تجربه های سوسیالیستی تاکنونی همچنان سوسیالیسم تنها راه رهایی بشر از نظام طبقاتی و سرمایه داری ویرانگر است. انسان امروز نیاز دارد که بر سر این دوراهی تاریخی - جهانی بار دیگر سوسیالیسم را برگزیند و با درس آموزی از تجربیات تاکنونی افق نوینی بسوی آینده بهتر برای خود بگشاید.

امیر پیام

٢٠ آبان ١۴٠۴ - ١١ نوامبر ۲۰۲۵

amirpayam.wordpress.com



1- https://tinyurl.com/33eapknx

2- https://tinyurl.com/y4dzh388

3- https://tinyurl.com/5acnrdf8

4- https://tinyurl.com/4vxvt4je

5- https://tinyurl.com/5n8rd392

6- https://tinyurl.com/3cj8nd69

7- https://tinyurl.com/73e35anr

8- https://tinyurl.com/4rch9n2z

9- https://tinyurl.com/ybkrwcrr

10- https://tinyurl.com/yr9prz7e

11- https://tinyurl.com/2du3xnwj

***************

جنگ و مبارزه طبقاتی در جمهوری اسلامی

جنگ، هر جنگی، از رنج های بزرگ و بی کرانی است که بر سر انسان توسط انسان فرود آمده است. تاریخ تاکنونی بشر پیوسته تاریخ رشد و تکامل انسان و جامعه انسانی از یکسو، و تاریخ جنگ های بی شمار و بی پایان برای ویرانی انسان و شرایط زیست آن از سوی دیگر است. جنگ بدرستی ریشه در تقسیم طبقاتی جامعه و رقابت و نبرد منافع متضاد دارد و حاصل سیطره طبقات حاکمه و در دوران مدرن نماد بربریت نظام سرمایه داری است. این حقیقت اما تغییری در ماهیت ویرانگر و انسان ستیزانه جنگ ایجاد نمی کند و تاکیدی مضاعف بر این ماهیت است. از اینرو پرهیز و اجتناب از جنگ تا سر حد امکان یک اصل بنیادین در سیاست طبقه کارگر است. همینطور آنگاه که دفاع از انسان و شرایط زندگی اش جنگ را به مثابه آخرین وسیله برای طبقه کارگر اجتناب ناپذیر می سازد نیز تعهد به حفظ حد و مرزهای انسانی در جنگ و تعهد به کاهش هرچه بیشتر مصائب آن اساس تعریف جنگ دفاعی طبقه کارگر است. چرا که طبقه کارگر نه جنگ، که صلح و آزادی و عدالت و برابری و نوعدوستی و یک زندگی پربار را می خواهد. طبقه کارگر نه جنگ، که رهایی از مالکیت بورژوایی بر ابزار و وسایل تولید جامعه و رهایی از بردگی مزدی را می خواهد. طبقه ای که رهایی اش در گرو نفی استثمار انسان از انسان است نمی تواند جنگ طلب باشد.

جنگ دوازده روزه ایران و اسرائیل، پس از جنگ هشت ساله ایران و عراق، بار دیگر تجربه تباه کننده جنگ را در برابر جامعه ایران قرار داد. این جنگ نیز مانند آن یکی از هر دو سو فاقد حقانیت بود و از هر دو سو حامل منافعی ضد مردمی و لذا ارتجاعی بود. جنگ مردمی با هر تعریفی خود مردم و محل کار و زندگی شان را ویران نمی کند. برخلاف ادعاهای کاذب طرفین مبنی بر هدف قرار دادن «مراکز نظامی و امنیتی» اما مصائب وارده به مردم و محل کار و زندگی شان در هر دو سو بسیار گسترده تر از آسیب های وارده به مراکز ادعایی بود. اسرائیل که در امتداد بیش از هشتاد سال کشتارهای جمعی و نسل کشی و پاکسازی قومی و اشغال و تصاحب و ویران سازی محل زیست مردم تحت ستم فلسطین هم اکنون نیز به یکی از بی سابقه ترین کشتارها در قرن حاضر و نابود سازی کلیت زندگی فلسطینی در غزه مشغول است در بخش وسیعی از ایران جان و شرایط زندگی مردم را مورد حمله قرار داد و ویران نمود. جمهوری اسلامی که فلسفه وجودی و کل حیاتش چیزی جز جنگی دایمی علیه کارگران و زنان و مردم تحت ستم در ایران نیست و به کشتارهای جمعی و اعدام های روزانه و به خون کشیدن اعتراضات بر حق مردمی و آدم ربایی و ترور فعالین مشغول است، موشک هایش را بر سر مردم عادی و محل زندگی شان در شهرهای اسرائیل فرود آورد.
پایین تر به زمینه ها و علل و آینده این جنگ و رویکرد طبقه کارگر بدان می پردازیم. ابتدا اما تاکید بر دو رویکرد ضد انسانی نسبت به این جنگ ضروری است: رویکرد جنگ طلب حامی دولت اسرائیل، و دیگری رویکرد ناسیونالیستی همسو و یا حامی رژیم اسلامی.
معمولا در هرج و مرج فضای سیاست، بنیانهای مادی و منافع طبقاتی شکل دهنده سیاست ها و رویکردهای مختلف از نظر دور داشته می شوند و علی رغم مخالفت ها و موافقت های شدید شناخت درستی از آنها بدست نمی آید.
بخشی از اپوزیسیون دست راستی جمهوری اسلامی شامل طیف سلطنت طلبان و پادشاهی خواهان و مشروطه طلبان تا همه جریاناتی که به نحوی خود را در این طیف می دانند و پرستش نظام سرمایه داری و ضد کمونیسم از عناصر ثابت هویتی شان است، مشوق و مدافع حمله نظامی اسرائیل و امریکا و در صورت نیاز ناتو به ایران هستند. این طیف آماده است تا در پشت بمب ها و موشک‌های اسرائیل و امریکا و ناتو و بر دریای خون و ویرانی در جامعه ایران فرود آید و بر مسند قدرت سیاسی بنشیند و با تصاحب ثروت موجود دور جدید انباشت سرمایه را آغاز کند و به رویاهای برباد رفته اش جانی تازه بدمد.
این طیف آن بخشی از طبقه سرمایه دار ایران است که بدنبال انقلاب ضد سلطنتی ۵٧ از دسترسی به قدرت سیاسی محروم شد و اکنون می خواهد به هر قیمتی بقدرت باز گردد‌. اما از آنجا که به روش های معمول سیاسی و دمکراتیک و پذیرش مردمی شانسی برای بازگشت این جریان به قدرت موجود نیست و یا بسیار اندک است، لذا تمام امید خود را بر قدرت جنگی امریکا و اسرائیل و بمباران ایران هر اندازه که لازم باشد بنا نموده است.
از اینرو برای طبقه کارگر بسیار حیاتی است که این رویکرد جنگ طلبانه و ویرانگر و ضد انسانی را بر پیشانی تاریخ این بخش از طبقه سرمایه دار و بورژوازی ایران حک کند و این جنایت را هیچگاه نه ببخشد و نه فراموش کند. سلطنت طلبان و پادشاهی خواهان و مشروطه طلبان آنگاه که در عصر سلطنت قدرت را در اختیار داشتند بی حقوقی سیاسی و نابرابری اقتصادی را بر اکثریت بزرگ کارکن جامعه تحمیل کردند. اکنون که در قدرت نیستند می خواهند با اعمال ویرانی و تباهی به جامعه بقدرت باز گردند. بنابراین معنای بازگشت ایشان چیزی جز بازگشت فقر و فلاکت و ناامنی و بی حقوقی و بی حرمتی در شکلی دیگر برای اکثریت کارکن جامعه و طبقه کارگر نخواهد بود.
بخش دیگر اپوزیسیون دست راستی جمهوری اسلامی شامل طیف ناسیونالیستی همسو و یا حامی رژیم که در برخورد به حمله اسرائیل و امریکا دارای رویکردی ریاکارانه و مخرب است نیز متعلق به بخش دیگر طبقه سرمایه دار و بورژوازی ایران است. در این طیف که موضع مشترکشان «علیه تجاوز خارجی» و «دفاع از وطن» است جریان موسوم به «اصلاح طلبان» جمهوری اسلامی، و نیز کل نیروهای ملی گرا و «دمکرات» و «لیبرال» قرار دارند که از جمهوری اسلامی راضی نیستند اما نگران «تمامیت ارضی ایران» و «مام وطن» هستند.

هنگامی که این طیف صحبت از «تجاوز خارجی» می کند عامدانه این حقیقت را مسکوت می گذارد که جمهوری اسلامی خود از روز نخست با مبنا قرار دادن «صدور انقلاب اسلامی» به عنوان اساس سیاست خارجی اش نیرویی توسعه طلب و تجاوزگر است. اگر با پایان جنگ ایران و عراق مساله صدور انقلاب اسلامی به حاشیه رفت اما سیاست توسعه طلبانه و تجاوزگرانه جمهوری اسلامی در اشکال «نابودی اسرائیل» و «حلال شیعه» و «عمق استراتژیک» و «محور مقاومت» تا شکست نهایی آن در دوران پس از 7 اکتبر 2023 عمق و گسترش یافت. لذا در جنگ دوازده روزه با جنگ دو نیروی جنگ طلب و توسعه طلب و تجاوزگر مواجه ایم‌ که آوار تباهی جنگ منافع ضد انسانی شان را بر سر مردم بی دفاع در دو طرف فرود می آورند. بنابراین «سلحشوری» ناسیونالیسم ایرانی علیه «تجاوز خارجی» چیزی جز شستن دستان خون آلود جنگ طلب و توسعه طلب و تجاوزگر جمهوری اسلامی نیست.

به همین ترتیب هنگامی که ناسیونالیسم ایرانی ندای «دفاع از وطن» سر می دهد و همصدا با جمهوری اسلامی پشت‌ سرود «ای ایران» سنگر می گیرد این را نیز مسکوت می گذارد که این «وطن» چیست و در چه وضعی قرار دارد. می گویند «ما کاری به رژیم نداریم و فقط از آب و خاک ایران دفاع می کنیم». خامنه ای هم قبلا گفته بود «اگر‌ با نظام مخالفید حداقل وطن پرست باشید». مساله فقط این نیست که «وطن پرستی» وجه مشترک ناسیونالیسم ایرانی و جمهوری اسلامی است، مساله اینست که ایشان برای «آب و خاکـ» ایران بدون‌ حق مالکیت آن ارزشی قایل نیستند و این حق را نیز همواره از آن حکومت جاری می دانند. لذا به حکم‌ برخورداری از قدرت سیاسی حاکم، حق مالکیت این «آب و خاک» از آن جمهوری اسلامی است و این نظام صاحب و مالک و اختیاردار آن است. مردم ساکنین بی حق و حقوق و تحت ستم این «آب و خاک» بشمار می آیند و در اسارت نظام سیاسی حاکم بر آن هستند. در اینجا «وطن» یک زندان بزرگ برای مردمان کارگر و زحمتکش و بی حق و حقوق است. لذا ناسیونالیسم ایرانی‌ چشم‌ خود را بر این حقایق تاریخی می بندد که این «آب و خاک» تحت مالکیت و حاکمیت جمهوری اسلامی، و نیز قبلا تحت مالکیت و حاکمیت سلطنت پهلوی، چیزی جز فقر و فلاکت و ناامنی و بی‌حقوقی‌ و بی حرمتی برای اکثریت کارکن و زحمتکش جامعه، یعنی تنها تولید کننده گان ثروت موجود، نبوده و نیست و نخواهد بود. از اینرو این تنها حق همین مردم، و در راس آن طبقه کارگر، است که باید صاحب و مالک و اختیاردار و همه کاره این «آب و خاک» باشند و تنها برای کسب همین حق بجنگند.
برای بررسی هر جنگی هنوز هم راهنمایی بهتر از این تاکید لنین به نقل از کلوویتز نیست که: «جنگ ادامه سیاست است با ابزاری دیگر» و برای شناخت هر جنگی باید آن سیاست هایی که به جنگ منتهی شده اند را شناخت.
بستر عمومی سیاست در جمهوری اسلامی از همان روز نخست تاکنون در دو وجه اساسی حرکت کرده است: جنگ و جنگ طلبی از یکسو، و مبارزه طبقاتی از سوی دیگر.

روندی که نهایتا به جنگ دوازده روزه رسید با انقلاب ۵٧ آغاز شد. جمهوری اسلامی حاصل معامله ای بزرگ بین غرب به رهبری امریکا و جریان اسلامی خمینی بود. معامله ای که در آن امریکا در مقابل تسهیل خروج شاه و کنار رفتن بختیار و حمایت ارتش از خمینی، تضمین کنترل اوضاع ایران و پر کردن خلا قدرت و تامین جریان صدور نفت و جلوگیری از رشد کمونیسم در ایران را از خمینی دریافت کرد. تصور اولیه امریکا و غرب این بود که این معامله به رابطه ای قابل اتکا و پایدار با حاکمان جدید و تامین و حفظ منافع امریکا و غرب در ایران خواهد انجامید. اما خیلی زود در آبان ۱۳۵٨ با اشغال سفارت امریکا در تهران توسط «دانسجویان پیرو خط امام» ورق کاملا برگشت. به اینترتیب ٩ ماه پس از انقلاب، رژیم جدید بدنبال استقرار و تثبیت اولیه، خلق الساعه «ضد امریکایی» و «ضد اسرائیلی» شد. سفارت امریکا که هنوز ٩ماه پس از انقلاب در ایران دایر و به امور اداری معمول مشغول بود و جریان اسلامی هم با آن مشکلی نداشت به یکباره توسط حامیان رژیم اشغال شد و به نماد تغییر جهت سیاسی آن بدل گشت.

آنچه که برای شناخت ماهیت اختلاف جمهوری اسلامی با امریکا و اسرائیل که به جنگ کنونی منتهی شده بسیار مهم است توجه به ماهیت واقعی «ضد امریکایی» گری و «ضد اسرائیلی» گری جمهوری اسلامی می‌باشد. اگر در فضای سیاسی دهه شصت که هنوز در امتداد جنبش های رهایی بخش ملی پس‌ از جنگ جهانی دوم قرار داشت، «ضد امپریالیسم» و «ضد صهیمونیسم» بعضا از محتوایی آزادیخواهانه و مترقی و سکولار و متمایل به چپ برخوردار بودند، اما «ضد امریکایی» و « ضد اسرائیلی» شدن جمهوری اسلامی تماما فاقد این خصوصیات مثبت بود و یکسره آزادی کش و انسان ستیز و ضد کارگر و ضد زن و ضد هرگونه ترقی خواهی و در یک کلام سراپا ارتجاعی بود. این مفاهیم نزد حکومت جدید، بدون هیچ تعلق خاطر واقعی به آنها، صرفا ترفند و دستاویزی ایدولوژیک بود تا از یکسو سلطه انسان ستیزانه خود را بر جامعه تثبیت و تعمیق و گسترش دهد، از سوی دیگر با سوار شدن بر امواج نارضایتی بر حق مردمی از سیاست های ویرانگر و ستمگرانه امریکا و اسرائیل در کشورهای منطقه به توسعه حوزه نفوذ و قدرت خود در خارج از ایران بپردازد. به این ترتیب جمهوری اسلامی نه تنها به مثابه قدرتی ستمگرانه و فوق ارتجاعی بر جامعه ایران مسلط شد، همزمان نیز به عنوان نیرویی مداخله گر و توسعه طلب که بدنبال برتری هژمونیک در منطقه است بدل گشت و همین مبنای سیاست خارجی رژیم شد. سیاستی که ماهیتا خصمانه و نظامی گرانه و جنگ طلبانه بود.

در همه حیات جمهوری اسلامی خطر و تهدید دایمی «دشمنان» و آمادگی برای جنگ با این «دشمنان» اساس ماهیت جمهوری اسلامی و چسب انسجام صفوف آن و ابزار سرکوب مردم و اعمال سلطه بر جامعه و توجیه گر سیاست توسعه طلبان و سلطه طلبانه آن در منطقه بود. از اینرو جنگ و جنگ طلبی به انحاء مختلف، از تبلیغ و رجزخوانی و شانتاژ و فضا سازی و نمایش و تهدید و توطئه تا تولید و توسعه و انباشت انواع سلاح و تا ایجاد سپاه نظامی خارج از مرز و جوخه های ترور بین المللی و نیروهای نیابتی و جنگ های نیابتی، به راز بقای جمهوری اسلامی بدل گشت. در سیاست خارجی رژیم دیپلماسی صرفا ردایی بود برای پوشش نظامی گری و جنگ طلبی واقعی که به تهدیدی واقعی علیه کشورهای منطقه و بعضا جهان بدل گشت. لذا وقوع جنگ همیشه احتمالی ممکن و یک نگرانی دایمی در جامعه ایران بود که بالاخره در ٢٣ خرداد سال جاری با حملات اسرائیل و سپس امریکا به ایران به وقوع پیوست.

در آنطرف جنگ ١٢ روزه اسرائیل و امریکا قرار داشتند که هر دو حداقل از پس از جنگ جهانی دوم برجسته ترین حاملین سیاست های ضد انسانی و ویرانگر و توسعه طلبانه و جنگ طلبانه و هژمونی طلبانه در منطقه و امریکا نیز در کل جهان هستند. امریکا و اسرائیل و حامیان غربی شان نزدیک به دو سال است که در غزه در حال کامل نمودن یکی دیگر از نسل کشی های انسانی در برابر جهان اند. نسل کشی ای که توسط منادیان «دمکراسی» و «حقوق بشر» و آنهم در دورانی که وعده رفاه و صلح و آسایش توسط «پیروزی سرمایه داری لیبرال» به جهانیان داده شده بود انجام می گیرد. دلایل و ادعاهای امریکا و اسرائیل برای جنگ هایشان هرچه که باشد اما هسته اصلی و ماهیت بنیادین سیاست و افقی که در برابر جهان عرضه می کنند از جنس ماهیت انسان ستیزانه همین نسل کشی در غزه است که روز به روز آنرا به پایان نزدیک میکنند. نسل کشی به مثابه راه حل نهایی مساله فلسطین که توسط اسرائیل و امریکا و متحدان غربی شان سیستماتیک انجام میشود.(١)

موضع ضد اسرائیلی جمهوری اسلامی ابتدا تهدیدی علیه اسرائیل بود و سپس به فرصتی بی نظیر برای آن بدل شد. تهدید بود چون نیروهای نیابتی ایران تقریبا اسرائیل را در محاصره خود داشتند. با حمله هفت اکتبر حماس به اسرائیل این تهدید بالفعل شد. تا آنموقع اگر چه اسرائیل به تفوق نظامی خود بر توان نظامی ایران و نیروهای نیابتی اش اطمینان داشت، اما هنوز برآورد واقعی از قدرت نظامی آنها و میزان توانشان برای آسیب رساندن جدی به اسرائیل نداشت. بهرحال اسرائیل با حمایت گسترده و نامحدود امریکا و دول غربی حامی اش وارد جنگ با حماس و نیروهای نیابتی و خود جمهوری اسلامی شد که تاکنون ادامه دارد. در این مسیر که نزدیک به دو سال ادامه دارد به نظر می رسد اسرائیل با رویکردی پراگماتیستی توازن قوای نظامی بین خود و مجموعه مقابل و میزان پیشروی هایش را گام به گام بررسی نموده و اهداف بلند مدت خود را باز تعریف می کند. این اهداف در ابتدا هرچه بودند طولی نکشید که جای خود را به دو هدف بلند مدت اسرائیل دادند.
اول در رابطه با جنگ در غزه هدف اسرائیل چیزی جز حل نهایی مساله فلسطین ((Final Solution با نسل کشی و پاکسازی قومی و حذف کامل زندگی فلسطینی در غزه و سپس گسترش همین رویکرد به کرانه باختری و پاکسازی قومی در آنجا نیست.

دوم، در مورد جنگ اسرائیل با جمهوری اسلامی توجه به اینها مهم است، از آنجا که اسرائیل در طول جنگ غزه توانست ضربات خردکننده ای به نیروهای نیابتی ایران وارد سازد و جمهوری اسلامی را در جبهه نیروهای نیابتی اش عملا شکست دهد، شکستی که با سقوط حکومت بشار اسد در سوریه تکمیل و قطعی شد، لذا از سوی جمهوری اسلامی دیگر تهدیدی متوجه اسرائیل نیست که توجیه گر جنگ آن با جمهوری اسلامی باشد. از سوی دیگر مساله پروژه اتمی رژیم نیز ربط مستقیمی به اسرائیل ندارد و تهدید بلافاصله علیه آن نیست. این پروژه نیز همچون همه برنامه های تسلیحات اتمی در جهان تهدیدی علیه بشریت و اساس هستی جوامع بشری است. از اینرو کل جهان نیازمند خلع سلاح اتمی و نابودی همه برنامه ها و سلاح های اتمی می باشد. لذا مستقل از امر حیاتی خلع سلاح اتمی جهانی، پروژه اتمی جمهوری اسلامی و تهدیدات احتمالی آن در همان چارچوب مذاکرات تاکنونی آژانس بین المللی انرژی اتمی و یا شورای امنیت سازمان ملل قابل کنترل و مدیریت بود.

بنابراین آنچه که توضیح دهنده سیاست اصلی و نیز پنهان اسرائیل در جنگ با جمهوری اسلامی می باشد را باید در ورای این واقعیت جست که اکنون تهدیدی از سوی رژیم متوجه اسرائیل نیست. این تهدید تا پیش از حمله هفت اکتبر حماس موجود بود، اما طی دو سال اخیر جنگ در غزه و تحمیل شکست های پی در پی به جمهوری اسلامی آشکار شد که بخش زیادی از تهدیدهای جمهوری اسلامی توخالی و حتی ناتوان از محافظت از فرماندهان ارشد خود در تهران است. در این روند اسرائیل بطور واقعی دید که آن «اختاپوس» جمهوری اسلامی که بعظا نیز از آن هراس داشت ببری کاغذی بیش نیست. لذا تداوم موضع ضد اسرائیلی جمهوری اسلامی از تهدید به فرصتی بی نظیر برای اسرائیل بدل شد تا به بهانه تهدید جمهوری اسلامی در جنگ دوازده روزه با درهم کوبیدن رژیم و تزریق تحقیر بزرگ و تاریخی به آن، مقام خود را به عنوان قدرت برتر در منطقه بالا کشیده و تثبیت کند. لذا، و این مهمترین مساله است، هدف اصلی و پنهان اسرائیل در این جنگ تثبیت اقتدار و هژمونی بلامنازع خود بر خاورمیانه است. این اقتدار و هژمونی قطعا برای اسرائیل منافع چندگانه کوتاه مدت و بلند مدت بهمراه خواهد داشت. اما برای کارگران و زحمتکشان و کل مردم تحت ستم خاورمیانه چیزی جز تداوم فقر و فلاکت و بی حقوقی و ناامنی های موجود نخواهد بود. حکومت اسرائیل حاکمیت طبقاتی سرمایه داران نژاد پرست و فاشیست است که ماهیتا و تاریخا با پاکسازی قومی و نسل کشی بوجود آمده و به حیات خود ادامه می دهد.
حال بدرستی می توان دید سیاست هایی که از هر دو سوی ایران و اسرائیل به جنگ دوازده روزه منجر شد تقابل دو سیاست توسعه طلبانه و هژمونی طلبانه و به یکسان ماهیتا ضد انسانی برای سلطه بر خاورمیانه بود که به برخورد قهرآمیز و نظامی منجر شد. تقابل و جنگی که با آتش بس جنگ دوازده روزه پایان نیافته و هر آن می تواند مجددا شعله ور شود چرا که مساله هژمونی در خاورمیانه هنوز حل نشده و همچنان باز است.

از نقطه نظر منافع طبقه کارگر و زحمتکشان و مردم تحت ستم این مساله که کدام طرف جنگ را شروع کرده اهمیتی ندارد چرا که این جنگ چند دهه است از هر دوسو آغاز شده و به اشکال مختلف جریان داشته و دارد و خواهد داشت و جنگ دوازده روزه تنها مرحله ای از این تقابل طولانی است. آنچه که برای منافع طبقه کارگر و زحمتکشان بسیار حیاتی است توجه و تمرکز بر همان ماهیت بنیادین سیاست های دو طرف این تقابل است که هر دو بدنبال توسعه قدرت خود در منطقه و کسب هژمونی بر آن هستند. از اینرو مساله اساسی در مقابل طبقه کارگر اینست که اگر جمهوری اسلامی برای مردم ایران حکومتی استثمارگر و ستمگر و سرکوبگر و زندگی کش است، و اگر حکومت اسرائیل یک حکومت استثمارگر و ستمگر و سرکوبگر و فاشیست علیه مردم تحت ستم فلسطین است، و از اینرو توسعه و سلطه این حکومت ها بر کشورهای خود و خاورمیانه چیزی جز تقویت بیش از پیش همین وضع تحت ستم و تباهی کنونی نخواهد بود، در اینصورت طبقه کارگر در ایران چگونه می تواند این جنگ و جنگ طلبی های جمهوری اسلامی را که هیچ منفعتی در آن ندارد اما آوار آن بر زندگی خود طبقه و کل جامعه فرود می آید را دفع و رفع کند؟
پاسخ به این سوال در مبارزه طبقاتی جاری در ایران نهفته است. بالاتر گفتیم که بستر عمومی سیاست در جمهوری اسلامی از ابتدا در دو وجه حرکت کرده است: جنگ و جنگ طلبی از یکسو، و مبارزه طبقاتی از سوی دیگر. اگر جنگ را رژیم با سیاست ها توسعه طلبانه و هژمونی طلبانه اش به جامعه تحمیل می کند، نفی این جنگ و جنگ طلبی را باید در مبارزه طبقاتی کارگران جست.
منظورمان از مبارزه طبقاتی همان مبارزه جاری بین طبقه سرمایه دار و حکومت اش از یکسو و طبقه کارگر از سوی دیگر است که در:«رو در رویی دایمی با یکدیگر قرار گرفته و دست به مبارزاتی بی وقفه، گاه پوشیده گاه آشکار» می زنند.(مانیفست کمونیست)

اینجا نیز مساله به انقلاب 57 منتهی می شود که انقلابی برای آزادی و برابری واقعی و طرح و پاس داشت کرامت انسانی علیه ارتجاع سلطنتی بود‌. طبقه کارگر نقش موثری در آن انقلاب ایفا نمود و بدون آن سلطنت به ذباله دان تاریخ ریخته نمی شد. با‌ توجه به این نقش موثر و نیز این حقیقت که جنبش کارگری ایران همیشه متاثر از جنبش چپ‌ برخاسته از سنت فکری مارکس و انگلس و لنین در ایران بوده، لذا از معضلات مهم بورژوازی ایران و غرب در انقلاب 57 باز شدن فضا برای رشد طبقه کارگر و کمونیسم در ایران بود. امکانی که ریشه در این حقیقت مادی داشت که انباشت سرمایه در ایران متکی بر تامین و تحکیم نیروی کار فوق ارزان بود. الگویی از انباشت که نیازمند بی حقوقی مطلق طبقه کارگر و سرکوب بی وقفه مبارزات کارگری برای حفظ وعرضه نیروی کار ارزان بود که قبلا توسط سلطنت تامین می شد. از اینروست که سرمایه داری ایران، بطور یکسان تحت سلطنت پهلوی یا جمهوری اسلامی، فاقد حتی حداقلی از همان حقوق کارگری شناخته شده در برخی از کشورهای سرمایه داری است.
جمهوری اسلامی به عهد خود به امریکا و غرب برای جلوگیری از رشد کمونیسم در ایران وفادار ماند. دهه خونبار شصت، دهه درهم کوبیدن عدالت جویی و آزادی خواهی و برابری طلبی و حق طلبی کارگران و زنان و خلق های تحت ستم بود. آن دهه بطور ویژه دهه عقب راندن طبقه کارگر از دست آوردهایش بدنبال انقلاب و نیز به حاشیه راندن حضور مستقل اجتماعی برجسته اش بود که به مثابه یک طبقه کسب کرده بود.

اگر چه دهه شصت قادر شد برای مدتی جنبش مستقل کارگری را به محاق ببرد، اما این جنبش بویژه از اوایل دهه هشتاد پر قدرت سر بر کشید و با عبور از هزاران اعتراض و اعتصاب و دیگر اشکال متنوع مبارزاتی و با ایجاد دهها تشکل و‌ پرورش صدها فعال مستقل کارگری در همه رشته های صنعت و آموزش و بهداشت و خدمات و حمل و نقل و کشاورزی و تهیه و تدوین مطالبات فوری و حداقلی کارگران و مباحث پُر شور مربوط به افق بلند رهایی از نظام سرمایه داری و صدور بیانیه ها و منشورهای سیاسی و اجتماعی هم و همه به یک جنبه برجسته و دایمی سیمای سیاست در ایران بدل گشت. طوریکه هیچگاه در تاریخ سرمایه داری ایران به اندازه سه دهه اخیر مبارزه طبقاتی بین پرولتاریا و بورژوازی این چنین نقش تعیین کننده و شفافی نداشته است. سیاست ورزان و روشنفکران و فعالان سیاسی همراه و مدافع نظام سرمایه داری، در پوزیسیون و اپوزیسیون، همواره می کوشند تا به اصطلاح با «گفتمان سازی» مبارزه کلان سیاسی را حول مفاهیم «جامعه مدنی» و «توسعه متوازن» و «گذار دمکراتیک» و «دمکراسی خواهی» و «سوسیال دمکراسی» و غیره محدود و مهار کنند. اما همین تلاش ها خواسته یا ناخواسته بر موقعیت زیربنایی و تعیین کننده مبارزه بین پرولتاریا و بورژوازی در ایران و نقش مهم مبارزه طبقاتی کارگران سرپوش می گذارند.

اگر چه مبارزه طبقاتی در وجه عمده خود توسط جنبش مستقل کارگری شامل صدها و هزاران مبارزه مستقیم و جاری و به عنوان مثال تنها در سال ۱۴٠٢ به تعداد ١٧٠٠ مورد آن ثبت شده است بالفعل می شود و پیش می رود، اما تحت سیطره سیاسی نظام سرمایه داری و سلطه دیکتاتوری سرمایه در محیط کار بخش قابل توجهی از مبارزه طبقاتی کارگران در دل اعتراضات و مبارزات همگانی بصورت اعتراضات خیابانی و شورش ها و قیامهای مردمی علیه ظلم و ستم و بی حقوقی عمومی جریان می یابد. از اینرو این مبارزات و قیامهای همگانی همیشه عنصر مبارزه طبقاتی کارگران را در خود دارند و نادیده انگاشتن این حقیقت و جداسازی این دو مبارزه خطایی مهلک خواهد بود‌. در تحولات سیاسی ایران اگر زیاد به عقب برنگردیم حداقل قیام های دی ماه ٩٦ و آبان ٩٨ و قیام «زن، زندگی، آزادی»(٢) عنصر مبارزه طبقاتی کارگران را نیز در خود داشتند. لذا تحت حاکمیت های استبدادی نظام سرمایه داری مانند جمهوری اسلامی، جنبش مستقل کارگری و این مبارزات و قیامهای همگانی شانه به شانه هم و گاها درهم تنیده پیش می روند و یک دیگری را تقویت می کند. اگر چه مبارزه طبقاتی کارگران بدرستی لازم است در سه عرصه اقتصادی و سیاسی و تئوریک بدرجات زیادی رشد و تکامل یابد، تکاملی که طبقه کارگر دقیقا بدلیل سلطه استبداد بورژوازی از آن محروم است، لذا هنگامی که صحبت از مبارزه طبقاتی کارگران می کنیم منظورمان وضعیت موجود مبارزه کارگران به عنوان نقطه عزیمت و نیز همین دو سطح این مبارزه یعنی مبارزات مستقیم کارگری بهمراه مبارزات و قیامهای همگانی است.(٣)

جنگ دوازده روزه موقتا متوقف شد اما هر آن ممکن است مجددا شعله ور شود. از اینرو ممانعت از وقوع جنگ و سپس خاموش نمودن آن و نفی اساسی آن سیاستی که از سوی ایران به جنگ منجر می شود ضرورتی حیاتی است. مساله جنگ در ایران اکنون در اوج بحرانهای همه جانبه و درهم تنیده جمهوری اسلامی رخ داده و جامعه و رژیم را بر سر دوراهی نهایی قرار داده است. لذا تعیین تکلیف با جنگ به تعین تکلیف با رژیم و نفی جنگ به نفی رژیم گره خورده است. یا رژیم به مسیر تاکنونی اش ادامه می دهد که در اینصورت خود و جامعه را ویران خواهد نمود، یا به سازش بزرگ تن داده و در اینصورت دیگر قادر به ادامه به شیوه سابق نخواهد بود. جامعه نیز قادر به ادامه حیات تاکنونی در دل بحرانهای موجود و شعله های جنگ نخواهد بود و نیاز دارد راه خروج از این بحرانها و ضرورتا راه عبور از جمهوری اسلامی را پیدا کند.(۴)
تاکنون در برابر جامعه ایران می توان بطور کلی سه مسیر خروج از وضعیت کنونی را شناسایی نمود.

اول، کل طیف اصلاح طلب و ملی گرا و دمکرات است که با تفاوت هایی درونی مدعی خروج از وضع کنونی اند. اما آنها هریک می خواهند این مساله را به نحوی از طریق جلب رضایت کل و یا بخش هایی از رژیم و نیز با حفظ بنیادهای سیاسی و اقتصادی جاری و مناسبات قدرت موجود به سرانجام رسانند. این مسیر بی شک به حفظ و تداوم مناسبات ستمگرانه موجود و تداوم بحرانهای کنونی منتهی خواهد شد. ایران کنونی نیازمند تحولی ریشه ای و رادیکال به نفع اکثریت عظیم کارکن و زحمتکش جامعه است و این همان امریست که این طیف دقیقا برای ممانعت از آن در میدان است. طیف اصلاح طلب و ملی گرا و دمکرات از حضور مستقل و قائم به ذات و قدرتمند کارگران و زحمتکشان در سیاست بیشتر هراسناک است تا از سلطه استبداد.

دوم، طیف سلطنت طلب و پادشاهی خواه و مشروطه خواه است که بازگشت به گذشته ای که یکبار توسط انقلابی مردمی نفی شده را راه نجات از وضع کنونی نشان می دهد. این طیف بر پایه یک سو تفاهم دو جانبه بین خود و «هواداران» اش در ایران دچار خود فریبی کشنده ای است. از یکطرف آن اقلیتی که در ایران به این طیف امید بسته اند انتظار دارند این طیف به عنوان ناجی برای «آزادی ایران عزیز» وارد میدان نبرد واقعی شود، نه اینکه مردم خودشان بجنگند و «شاهزاده» را بر تخت بنشانند. از طرف دیگر پادشاهی خواهان نه اهل میدان نبرد واقعی هستند و نه اهل جنگیدن بر روی دو پای خود. پادشاهی خواهان گلادیاتورهای دیجیتال فضای مجازی اند. لذا اینها امید دارند که مردم به میدان بیایند و ایشان را بقدرت برسانند. مردم نیز چنین خطایی نخواهند کرد و برای بقدرت رساندن استبدادی دیگری هزینه نخواهند داد. لذا این انتظار دو طرفه بتدریج پژمرده شده و از بین می رود. از اینروست که تنها امید و اتکای این طیف برای بازگشت بقدرت توسل به نیروی جنگی امریکا و اسرائیل و براندازی رژیم بشیوه براندازی صدام است. اینکه این شیوه براندازی چقدر شانس موفقیت دارد اهمیت ندارد. همانطور که در جنگ دوازده روزه دیدیم، با هر اندازه اجرایی شدن این شیوه مستقیما یعنی جان و زندگی و شرایط زیست انسانهای هرچه بیشتری نابود می شود. سپس بر روی این ویرانی پادشاهی خواهان می خواهند شرایطی سرشار از بی عدالتی و نابرابری و اختناق همچون دوران سپری شده سلطنت پهلوی را احیا کنند. مسیر طیف سلطنت طلبان و پادشاهی خواهان و مشروطه خواهان حتما صاحبان قدرت و ثروت و سرمایه را پروار تر و فربه تر خواهد نمود، اما برای کارگران و زحمتکشان و مردم تحت ستم چیزی جز تداوم فزاینده همین شرایط مملو از فقر فلاکت و بی حقوقی و بی حرمتی و ناامنی نخواهد بود.

اما مسیر سوم راه مبارزات دایما جاری طبقه کارگر بهمراه قیام های همگانی مردم تحت ستم است. ایران کنونی در آستانه تحولات بزرگی قرار دارد. این تحولات از پتانسیل بالایی تواما هم بسوی اوضاع بدتر و وخیم تر، و هم بسوی بهروزی و بنا نمودن یک زندگی بهتر برخوردار است. اینکه کدام پتانسیل به فعل درآید و آینده را رقم زند تماما بستگی به مسیری است که اکنون برگزیده شود. منافع کارگران و زحمتکشان و مردم تحت ستم نه تنها در پیروی از طیف اصلاح طلب و ملی گرا و دمکرات و یا طیف سلطنت طلبان و پادشاهی خواهان و مشروطه خواهان نیست و تامین نمی شود، بلکه نتایج عملی مسیر این دو طیف چیزی جز تداوم فزاینده مصائب موجود نخواهد بود. سعادت و نیکبختی و آینده بهتر برای کارگران و زحمتکشان و مردم تحت ستم که اکثریت بزرگ جامعه را تشکیل می دهند تنها و تنها در گرو حضور مستقل و قائم به ذات خود آنها در صحنه سیاست و اعمال اراده شان و بدست گرفتن سرنوشت سیاسی خودشان نهفته است. اما این حضور و اعمال اراده و تعیین سرنوشت خویشتن چگونه عملی می شود و به واقعیت در می آید؟

پاسخ این سوال در مبارزه طبقاتی کارگران قرار دارد. گفتیم که این مبارزه به دو شکل مبارزه مستقیم کارگری و قیامهای همگانی رخ میدهد. درک این مبارزه به مثابه اصلی ترین و مادی ترین و موثرترین عامل تغییر در تحولات سیاسی و فراتر از آن در کلیت جامعه است که ما را بسوی پاسخ به سوال بالا رهنمون می سازد. سلطه فرهنگ سیاسی بورژوایی بر جوامع، که انعکاسی از تقسیم و نابرابری طبقاتی در زیربنای اقتصادی جوامع است نقش انسانها در سیاست را به دوگانه «نخبگان» و «عوام» تقسیم می کند. همانگونه که کارگران تولیدکننده اصلی ثروت موجودند اما در تعیین اهداف و برنامه و روال و ساختار تولید نقشی ندارند و تنها سرمایه داران و یا قشر مدیران به نیابت از آنان از چنین نقشی برخوردارند، در سیاست هم نیز «نخبگان» نقش مغز و فرمانده را دارند و «عوام» نیز در نقش بدن و فرمانبر به حساب می آیند. دوگانه «نخبگان و عوام» به همان اندازه دوگانه «سرمایه دار و کارگر» تبعیض آلود و ستمگرانه است. در فرهنگ سیاسی بورژوایی هر کس که «سیاست مدار» و «نظریه پرداز» و «رهبر» و «پروفسور» و «متخصص» و «سلبریتی» و «اینفلونسر» و غیره خوانده می شود عامل مهم در سیاست محسوب می شود اما مبارزه طبقاتی کارگران فاقد چنین نقشی و عاملیتی به حساب می آید. اگر در نگاه علمی سازندگان واقعی تاریخ توده های مردم هستند، در فرهنگ سیاسی بورژوایی «نخبگان» جانشین آنها می شوند. این در حالی است که همه تحولات سیاسی واقعی کلان توسط مبارزه کارگران و زحمتکشان و بر دوش مردم تحت ستم رخ می دهد. همانطور که سرمایه داران برای تولید سود و ثروت به نیروی کار کارگران احتیاج دارند، در سیاست هم به نیروی مبارزاتی همین کارگران و مردم برای تحولات سیاسی مورد نظرشان نیاز دارند اما نه مثابه نیرویی مستقل و خلاق و تصمیم گیرنده بلکه به عنوان نیرویی زیر دست و فرمانبر. به این دوگانگی ستمگرانه در سیاست باید پایان داد و در برابر هم جریانات بورژوایی و غیر کارگری باید عاملیت راهبردی مبارزه طبقاتی کارگران را قرار داد.

واضح است که مبارزه طبقاتی کارگران برای ایفای نقش تاریخی و دوران ساز خود نیازمند افق و برنامه و تبیین سیاسی و سازمان و مکانیزم رهبری جمعی است، اما این مبارزه در خود و خودپو از پتانسیل فراهم نمودن این ملزومات برخوردار است. انباشت عظیم تجربیات تاریخی بهمراه تسهیل دسترسی به اطلاعات این پتانسیل را در طبقه کارگر ایجاد نموده و دیگر محدود به ورود آگاهی از بیرون به درون طبقه نیست. (۵) نکته اساسی اینجا اما اینست که در پایه ای ترین سطح تایید و تصدیق این مبارزه به مثابه عمده ترین عامل تغییر بویژه مثبت در تحولات سیاسی و اجتماعی و نیز اتکا به این عاملیت به همان صورت که موجود است بسیار مهم و ضروری می باشد.
جنبش کارگری ایران طی سه دهه اخیر از تجربیات با ارزشی برخوردار شده تا بتواند در بستر مبارزه طبقاتی جاری و در اتحاد و پیوند با قیامهای همگانی مسیر سوم علیه جنگ و کلیت نظام جمهوری اسلامی و نیز علیه نظام سرمایه داری در ایران را شکل دهد و به صحنه بیاورد. انتشار «منشور بیست تشکل کارگری» (٦) در قیام «زن، زندگی، آزادی» نشان از بلوغ جنبش و توان آن برای درک ضرورت ایفای نقش در بحرانهای بزرگ و بزنگاههای تاریخی بود.
لذا راه سوم راه توانمند نمودن هرچه بیشتر مبارزه طبقاتی کارگران است که فی الحال در همه بخش های صنعت و خدمات و آموزش و بهداشت و حمل و نقل جریان دارد. این مبارزه نیاز دارد تا افق پیش روی خود و رویکرد های سیاسی و سازمانیابی مناسب و فرهنگ ناظر بر خود را هر چه بیشتر ترسیم و تدقیق نموده و تکامل دهد. همچنین نیاز دارد تا مبارزات خود را بر علیه همه مصائب موجود از مبارزه علیه جنگ و جنگ طلبی تا علیه فقر و فلاکت و بی حقوقی و ناامنی و علیه نژاد پرستی و فاشیسم ایرانی ضد افغانستانی و نیز در دفاع از مهاجران تحت ستم از افغانستان و علیه زن ستیزی و زن کشی و علیه اعدام و شکنجه و سرکوب و آزادی های سیاسی و دفاع از همه زندانیان سیاسی و علیه همه اشکال ستم ملی و دفاع از خلق های تحت ستم بویژه خلق بلوچ و خلق کرد و خلق عرب و دفاع از خلاقیت های هنری و هنرمندان متعهد به انسانیت و آزادی خواهی گسترش دهد. به این منظور ضروری است تا کارگران در مقام افراد مستقل و تصمیم گیرنده در رابطه ای شورایی عاملیت خود برای تحول و نیز رهبری طبقاتی جمعی خود را پرتوان ساخته و اختیار مسیر تحول را بدست گیرند. از اکنون ضروریست تا شوراهای مستقل کارگران در محیط های کار به ظرف پیشروی این مبارزه بدل شوند. همچنین جنبش کارگری بتواند مطالبات و مبارزات همه اقشار تحت ستم را از آن خود بداند و برای استقبال از قیامهای همگانی که رخ می دهند آماده شوند.

سخن کوتاه، در مصاف با جنگ و مصائب موجود کارگران و زحمتکشان و مردم تحت ستم راهی جز اتکا به نیروی مبارزاتی خود که فی الحال جاریست ندارند. همین مبارزه را باید توانمند نمود و به افق و سیاست و رویکرد و فرهنگ همدلی و هم سرنوشتی موثر و سازنده مجهز کرد. اگر مسیر طیف اصلاح طلب و ملی گرا و دمکرات، و نیز مسیر طیف سلطنت طلب و پادشاهی خواه و مشروطه خواه چیزی جز تداوم فزاینده وضعیت مشقت بار موجود نیست، اما مسیر مبارزه طبقاتی کارگران و زحمتکشان و مردم تحت ستم با همه مشکلات و کمبودهایی که دارد و موانعی که مواجه خواهد شد بی شک از توان نفی وضع موجود و کسب یک زندگی بهتر برای همگان برخوردار است.

امیر پیام

۳ شهریور ١۴٠۴ - ۲۵ آکوست ۲۰۲۵

amirpayam.wordpress.com


• خواننده علاقمند می تواند در رابطه با برخی مسایل مطرح در این یادداشت مطالب زیر از همین نگارنده را ملاحظه نماید:

١- «جنگ اسرائیل و حماس، از تندبادهای بربریت مردن»: (اینجا)

٢- «قیام شکوهمند ژینا، استیصال نظام، و نقش طبقه کارگر»: (اینجا)

٣- «خیزش های مردمی و جنبش های مطالباتی: دو بستر و یک رویا»: (اینجا)

۴- «تداوم ورشکستگی و بن بست نظام، و استواری افق انقلاب»: (اینجا)

۵- «کارگران و روشنفکران، در پایان یک رابطه سنتی»: (اینجا)

٦- «در باره اهمیت تاریخی و طبقاتی منشور مطالبات حداقلی»: (اینجا)

__________________

برای مطالعه مجموعه یاداشت های قبلی ١- (اینجا)    و ٢- (اینجا)    و ٣- (اینجا)    و ۴- (اینجا)    و ۵- (اینجا)   کلیک کنید.