افق روشن
www.ofros.com

جنبش کارگری و گمراهه آنارشیسم


ناصر پایدار                                                                                             پنجشنبه ٨ خرداد ۱۳۹۳

آنارشیسم رویکردی رفرم گرا اما چپ نما، در درون جنبش کارگری جهانی است. نوعی جهتگری معترض علیه مظاهر قدرت و تبعات هستی سرمایه که به هیچ وجه ضد سرمایه داری نیست. با رابطه خرید و فروش نیروی کار در آشتی است یا حداقل ضدیتی ندارد، خواستار الغاء کار مزدی نیست، هیچ دورنمائی برای رهائی توده های کارگر از جهنم بردگی مزدی و هیچ افقی برای رهائی بشر از وجود استثمار، طبقات و مصائب جامعه طبقاتی به میان نمی کشد. اگر هم اینجا و آنجا، چیزی به شکل الگو، زیر نام بدیل یا راه برون رفت طرح می کند، فقط سراب فریب و باتلاق بن بست است. نسخه پیچی ها، مانیفست ها و راهکارهایش حتی در رادیکال ترین حالت بر ساحل آرام برخی جا به جائی ها در ساختار نظم سرمایه و تغییراتی عمیقاً اتوپیک در برنامه ریزی کار و تولید و تقسیم کار سرمایه داری لنگر می اندازد. آنارشیسم همواره و در همه دوره ها نقش گمراهه ای زیانبار را برای جنبش کارگری کشورها بازی کرده است. منحنی افت و خیز، دخالتگری و اثرگذاریهایش در مناطق مختلف دنیا و فاصله های زمانی متفاوت، یکسان نبوده است. در نیمه دوم قرن نوزدهم. در انترناسیونال کارگری اول به صورت نیروئی میدان دار ظاهر گردید، حمایت بخش های وسیعی از کارگران اروپا را همراه داشت، این حمایت را ساز و کار متلاشی نمودن صفوف متحد پیکار ضد سرمایه داری طبقه کارگر ساخت، در مقابل کمونیسم رادیکال و سرمایه ستیز پرولتاریا ایستاد و دخالت پردازی هایش بیش از هر چیز، آب به آسیاب بورژوازی ریخت. در قرن بیستم با رونق بازار سوسیال دموکراسی و جنبش اتحادیه ای در اروپا و یکه تازی همزمان کمونیسم خلقی و ناسیونال چپ « ضد امپریالیستی»! در سایر نقاط دنیا، وسعت تاخت و تازهایش محدودتر شد اما زمینگیری همزمان کمونیسم رادیکال لغو کار مزدی، فضای لازم جنب و جوش را تا حدودی برایش باقی نهاد. در غیاب وجود اثرگذار جنبش آگاه سرمایه ستیز پرولتاریا بود که در حوادث دهه ٤٠ قرن پیش اسپانیا توسن میدانداری تاخت. در دهه های آخر سده بیستم تا امروز عوامل تعیین کننده ای مانند، شتاب هر چه تندتر پویه انحطاط شیوه تولید سرمایه داری، توسعه، تعمیق و کوبندگی روزافزون بحرانها در چرخه بازتولید سرمایه جهانی، ورشکستگی روزافزون سوسیال دموکراسی و رفرمیسم راست اتحادیه ای، فروپاشی و احتضار کمونیسم بورژوائی خواه در قالب سرمایه داری دولتی اردوگاهی و خواه در هیأت احزاب طیف رفرمیسم چپ، همگی با هم شرائطی متفاوت با قرن پیش را پدید آورده است. آنارشیسم تلاش کرده است تا از این وضعیت حداکثر بهره برداری را به نفع خود بنماید. خیزش و تکاپوئی که تا لحظه حاضر در مورد کمونیسم لغو کار مزدی طبقه کارگر، بسیار کمتر شاهد وقوع آن شده ایم.
در چنین وضعی نحله های مختلف آنارشیستی به ویژه گرایشاتی از نوع آنارکوکمونیسم و آنارکوسندیکالیسم، به دلائلی که بعداً خواهم گفت، یک بار دیگر به صورت خطری جدی بر سر راه بالندگی کمونیسم لغو کار مزدی و جهتگیری ضد سرمایه داری رادیکال جنبش کارگری جهانی قرار می گیرند. خطرآفرینی آنارشیسم مثل همیشه و همسان آنچه در دوره انترناسیونال اول، کمون پاریس یا جنگ داخلی اسپانیا اتفاق افتاد، حفاری گمراهه و خلق برهوت فریب در پیش پای طبقه کارگر است. آنارشیست ها با این جنبش همان می کنند که سایر احزاب و تندنس های طیف رفرمیسم چپ یا کل اپوزیسونهای چپ نمای بورژوازی انجام می دهند. آرایش باژگونه سرمایه داری، جداسازی اشکال گوناگون بی حقوقی، ستم، جنایات و فجایع بشری بارآورد قهری این نظام، از رابطه کار و سرمایه، شقه شقه کردن جنبش کارگری و آویختن هر شقه به دفتر و دستکی از رفرم طلبی بورژوائی، خارج ساختن شالوده هستی مناسبات بردگی مزدی از تیررس پیکار طبقه کارگر، افق آفرینی های رفرمیستی و سرمایه مدار در پیش روی کارگران و در یک کلام مسخ و جعل حقایق مبارزه طبقاتی پرولتاریا فصول مشترک کارنامه کل این طیف است. محافل و نحله های مختلف آنارشیستی با همه تلون جهتگیری ها، باورها و پراتیک اجتماعی خود، همگی به اندازه کافی شریک همه فصلها و بندهای این کارنامه اند. آنارشیسم به همین خاطر و در همین راستا از آغاز آماج انتقاد رادیکال و کوبنده کمونیسم مارکسی لغو کار مزدی بوده است. نقدی که تداوم رادیکال و بالنده اش جزء لایتجزائی از پراکسیس مبارزه طبقاتی و پیکار ضد سرمایه داری طبقه کارگر در هر شرائط و هر دوره خواهد بود. هدف این مقاله بررسی تفصیلی گذشته و حال آنارشیسم، یا تشریح وجوه هستی آن نمی باشد. کالبدشکافی ضد کار مزدی بنمایه اجتماعی و طبقاتی این رویکرد تنها کاری است که به طور مختصر دنبال می کنیم.

آنارشیسم و نقد رفرمیستی سرمایه داری.
تمامی محافل آنارشیستی از ضدیت با سرمایه داری حرف می زنند، اما هیچ کدام، سرمایه داری را بانی و باعث واقعی تمامی سیه روزی های دامنگیر طبقه کارگر یا کلاً بشریت عصر نمی بینند. هیچ آنارشیست یا گروه آنارشیستی ریشه اصلی گرسنگی و فقر و ستمکشی، تبعیضات فاجعه بار جنسی، مرگ و میر انبوه کودکان، محرومیت میلیاردها انسان از آموزش و بهداشت و درمان و آب آشامیدنی و حداقل مایحتاج معیشتی، فساد و فحشاء و اعتیاد، تخریب فاجعه بار محیط زیست، جنگ ها و هولوکاست ها و دنیای بلیه های دیگر روز دنیا را، در ژرفنای رابطه خرید و فروش نیروی کار نمی کاود. آنها در همه این زمینه ها به بورژوازی کشورها اعتراض می کنند، اما در هیچ کدام این موارد، شیوه تولید سرمایه داری یا رابطه تولید اضافه ارزش را بعنوان تنها منشأ و سلسله جنبان واقعی فاجعه هدف حمله خود نمی گیرند. بنیاد اختلاف میان آنارشیسم و کمونیسم لغو کار مزدی همین جا قرار دارد و از همین نقطه آغاز می گردد. « باکونین» فعال سرشناس جنبش آنارشیستی و در عین حال رادیکال ترین فرد این رویکرد در دوران خویش و به زعم من تا همین امروز، راه خود را درست بر سر همین بزنگاه سرنوشت ساز پایه ای، از مارکس و کمونیسم پرولتاریا جدا می ساخت. باکونین در برخی توهم پردازی های تمام عیار بورژوائی کسانی مانند پرودن شریک نمی شد. حداقل به صورت ظاهر راه تقدیس مالکیت خصوصی را پیش نمی گرفت. سوسیالیسم را در تقسیم عادلانه مالکیت سرمایه ها و ثروت ها خلاصه نمی نمود. به تکرار ناشیانه استنتاجات اقتصاددانان پیش از مارکس نمی پرداخت و در مقابل هر میزان نقد رادیکال اقتصاد سیاسی بورژوازی دست به مقاومت نمی زد. او برعکس پرودن افزایش دستمزد کارگران را بلیه ای سترگ تلقی نمی نمود. اعتصابات کارگری را محکوم نمی کرد و کاتولیک تر از پاپ هر خیزش توده های کارگر برای حصول مطالبات روزمره اقتصادی را آماج سب و لعن قرار نمی داد. باکونین به رغم برخی تعلقات ناسیونالیستی «اسلاو» مدار اسیر تفکرات ارتجاعی نژادپرستانه، ضد زن و یهودستیزانه مراد خویش ( پرودن) نیز نبود. او این تفاوتها را با پرودن داشت اما یک مسأله بسیار محوری او را در همه سطوح و قلمروهای مبارزه به ورطه همراهی با پرودن ها می راند و در کنار آنها قرار می داد.
باکونین نظراتی ظاهراً رادیکال در مورد نقش برخی نهادهای نظم و فراساختارهای اجتماعی سرمایه داری داشت. تئوری هائی که زیر همین پوشش رادیکال، توده وسیع کارگران را فریب می داد، تا جائی که بعضاً کفه توازن مقبولیت را، حتی در قیاس با مارکس، در میان جماعت کارگران متوهم، به نفع خود سنگین می ساخت!! نکته مهم آنست که کل این رادیکالیسم، زیر فشار منظر تبیین وی از سرمایه و جامعه سرمایه داری، یکراست باد هوا می شد و به حباب فریب مبدل می گردید. در یک گفتگوی خصوصی با مارکس مسائلی را پیش می کشد که هر کدام در ظاهر، به صورت انتزاعی، پاره وار و « فی نفسه»، خشتی در بنای سوسیالیسم لغو کار مزدی و عنصری در مفصلبندی جامعه ای فارغ از بردگی مزدی به حساب می آیند!! نکاتی در مطرود شمردن پارلمان، حزب، مجلس مؤسسان، هر نوع نهاد زیر نام نمایندگی انسانها و بالای سر آن ها، دولت ستیزی و تأکید بر شر بودن هر فرم دولت، ضدیت با هر گونه مرجعیت و اراده ماوراء فکر و تصمیم و اختیار افراد، دخالتگری آزاد و تعیین کننده شهروندان در سرنوشت خود و پاره ای مسائل دیگر که همه آنها شروط رهائی بشر از سیطره بردگی مزدی، وجود طبقات و هر شکل استثمار طبقاتی می باشند. باکونین همه این نکات را طرح می کند و بر مبرمیت آنها پای فشارد، اما تحقق آن ها، حتی متعالی ترین و شفاف ترین حالت این تحقق یابی را، در هیچ کجا و به هیچ وجه، به محو نظام سرمایه داری و به برچیدن رابطه خرید و فروش نیروی کار ربط نمی دهد و موکول نمی سازد. او پیوند اندرونی میان پویه دستیابی بشر به این دستاوردهای عظیم تاریخی در یک سوی و الغاء کار مزدی در سوی دیگر را به طور کامل قلم می گیرد و از نظر فرو می اندازد.
مارکس در پیچ و خم گفتگوی مذکور، نظرات باکونین را در غالب موارد، به گونه ای عمیقاً جدی و بی رحمانه، به باد حمله می گیرد. کشمکشی که شاهد ناآگاه، خوشخیال و متوهم خود را، در رابطه با دو سوی ماجرا، دچار گمراهی و بهت می سازد. در یک طرف باکونین را می بیند که در سنگر دولت ستیزی، حزب گریزی، مرجعیت شکنی، جنگ علیه قانون گرائی و مدنیت سالاری، بیرق واقعی رهائی بشر از هر نوع قید ماوراء خویش را به دوش می کشد!! و در سوی دیگر مارکس را مشاهده می کند که بسیار سرسخت و بی ترحم، دست به کار ویرانسازی تمامی سنگرهای آذین شده و پرفریب بالا و سرنگونی درفش افراشته در دست باکونین است!! میدان جدال، بسیار گمراه کننده و غبارآلود است. مارکس بر صندلی دفاع از قانون و نظم و دولت و مرجعیت نشسته است!! و باکونین بر سر تمامی این زنجیرهای اسارت، شمشیر کیفرخواست می کشد!! ماجرا چیست و چرا سنگرها، اینسان به نظر می آیند. پاسخ بسیار ساده است. اولی از نقد رابطه تولید اضافه ارزش عزیمت می کند، همه زنجیرهای آهنین بالا را تفته ها و تافته های انداموار سرمایه می بیند، چشم به محو سرمایه داری دوخته است و در هم شکستن واقعی کل این قیود را در گرو لغو کار مزدی می داند. دومی یعنی باکونین سرمایه را نمی شناسد. کالبدشکافی جامعه مدنی را در اقتصاد سیاسی پی نمی گیرد. دولت، قانون، نظم، ساختار مدنی و نهادهای نظم اجتماعی موجود را فرارسته های سرمایه نمی داند و غرق در بحر توهم و بی دانشی قادر به رؤیت همپیوندی میان محو این ها با محو رابطه تولید اضافه ارزش نمی باشد. اینجاست که تمامی شعارهای هیجان انگیز انسانی باکونین به ضد خود مبدل می گردد، سر از بقای سرمایه داری بیرون می آورد و چماق دست مالکان جهنم علیه طبقه دوزخ نشین کارگر می گردد، عکس ماجرا در مورد مخالفت سرائی مارکس با این خواب و خیال های دلربای ظاهراً انسانی صدق می کند. او از دولت، مرجعیت، قانون و هیچ نظم ماوراء آدمیزاد دفاع نمی نماید، راه واقعی و پویه مادی رفت و روب انقلابی تمامی این ها را می کاود و خاطرنشان می سازد. سنگرها جا به جا نشده است. مانیفست واقعی جنگ سنگرنشینان را باید با چشم ماتریالیسم پراتیک ضد کار مزدی خواند و تعمق کرد.
باکونین، تمامی آنارشیست ها و آنچه نام آنارشیسم به خود گرفته است از محو دولت و رفع قانون و ابطال مرجعیت و الغاء نظم بالای سر انسان ها حرف می زنند. علیه سرمایه داری هم شعار می دهند و ضرورت کوبیدن مشت آهنین بر سر سرمایه را فریاد می زنند. اما ریشه های بردگی و سیه روزی کارگر را در جدائی او از کارش، در ساقط شدن وی از دخالت در پروسه کار خویش و همه این ها را، در هستی کار مزدی کنکاش نمی کنند. به جای این کار سراغ دولت و قانون و نهادهای قدرت می روند. ریشه تمامی بدبختی ها را در وجود اینها، جستجو می می کنند. سرمایه را نیروی قاهر خداگون خالق دولت و نظم بشرستیز موجود نمی بینند، دومی ها را آفریننده ملعون اولی می پندارند!!
« اما بحث دولت جداست و به ضرس قاطع می گویم که دولت شر است. شری به لحاظ تاریخی ضروری که ضرورت وجودش در گذشته به اندازه ضرورت انهدام آتی آن است. دولت جامعه نیست بلکه یکی از اشکال تاریخی آنست. خشن و در عین حال انتزاعی، از لحاظ تاریخی دولت حاصل پیوند خشونت و غصب و غارت و به بیانی دیگر حاصل جنگ و تسخیر است. از بدو تشکیلش تکیه گاه قدسی زور حیوانی و ظلم بی امان بوده است. حتی در دموکراتیک ترین کشورها مثل ایالات متحده امریکا و سویس دولت تأیید همیشگی حق انحصاری اقلیت و انقیاد عملی اکثریت است»
( منتخب آثار باکونین، لنینیگ، کتاب « باکونین و آنارشیسم جمع گرا» اثر. برایان موریس، ترجمه سعید فیض الله زاده)
دولت معاصر در نگاه باکونین و در منظر هیچ آنارشیستی، سرمایه متعین در شکل مجموعه ای از نهادها، ارگان ها، قوانین و دستگاههای اختاپوسی هموارسازی راه بازتولید و بقای چرخه ارزش افزائی سرمایه نمی باشد. آنارشیست ها دولت را قدرت قهر و سرکوب سرمایه، قدرت سازماندهی نظم رابطه خرید و فروش نیروی کار، قدرت مهندسی افکار توده های کارگر، قدرت دفاع از مالکیت خصوصی، قدرت کفن و دفن جنبش کارگری در گورستان نظم مدنی، قدرت برنامه ریزی آموزش و فرهنگ و اخلاق متناظر با بازتولید و بقای رابطه تولید اضافه ارزش، قدرت تنظیم نسبت میان کار لازم و اضافی بر وفق نیاز خودگستری و بقای بردگی مزدی، در یک کلام قدرت فائقه فراگیر سرمایه نمی بینند!! بر اساس دکترین آنارشیسم دولت ساز و کار اعمال نظم اقتصادی، سیاسی، حقوقی، مدنی، فرهنگی و اجتماعی سرمایه نیست!! بالعکس فقط یک ماشین خاص خشونت و تجاوز و غارتگری است، تکیه گاه قدسی زور حیوانی و دستگاه تولید ظلم و زورگوئی است!! با داشتن همین خصال و خلقیات، اکثریت را ذلت و اقلیت را عزت عطا می کند!! سرمایه دار را قدرت می بخشد و کارگران را از قدرت بی بهره می سازد.
با کونین از درون این زیج تاریک وارونه نما، نه مبارزه با دولت و قدرت را در پیکار علیه سرمایه داری دنبال می کرد و نه اساساً مبارزه علیه سرمایه داری را در جنگ واقعی علیه موجودیت رابطه خرید و فروش نیروی کار می دید. او در همین راستا چاره ای نداشت جز اینکه راه تحقق آرمانهای خود را در بی راهه های رفرمیسم جستجو کند. به جای دعوت از توده های کارگر برای کارزار طبقاتی علیه بردگی مزدی آن ها را در مقابل تبعات هستی و فراساختارهای نظم سرمایه به صف نماید.
« بدیهی است که با وجود دولت، انسان نه به آزادی می رسد و نه از مزایای حقیقی جامعه، گروهها و انجمنهای مخفی و افراد تشکیل دهنده جامعه بهره می برد. انسان فقط زمانی روی سعادت را می بیند که دیگر دولتی در کار نباشد. روشن است که همه منافع عمومی جامعه که دولت مدعی ارائه آنهاست در واقع چیزی نیست جز ضدیت و نفی مزایای واقعی نواحی محلی، کمون ها، انجمن ها و تعداد کثیری از افراد که به تابعیت دولت در آمده اند. دولت سلاخ خانه ای بزرگ و گورستانی وسیع است که در آن تمام اختیارات و ابتکارات ملت به سالوسی سلاخی و دفن می شود (همان کتاب و مأخذ) در سیستم پندار آنارشیسم، ریشه همه مصیبت های زندگی بشر در وجود دولت خلاصه می شود، دولتی که تشخص ساختار نظم سرمایه نمی باشد و راه پایان دادن به وجود تاریخی آن از میدان جنگ علیه سرمایه داری عبور نمی کند. دولتی که می توان از شر آن خلاص شد بدون اینکه کار مزدی را از بین برد!! انگاره هائی که دنیائی زیب و زینت رادیکال بر تن دارند، اما در دنیای واقعیت ها سوای نوعی رفرم طلبی هیجان آلود چپ نمایانه پر از فریب و اغواگری و گمراهی، هیچ چیز دیگر نیستند. واقعیتی که قبولش برای باکونین تلخ بود و برای آنارشیست های امروز همچنان تلخ است، آن را بدترین تهمت علیه خود می دانند و برای برائت از این اتهام کارنامه مبسوطی از پای بندی به قهر، سرنگونی طلبی، قانون گریزی، حزب شکنی و دولت ستیزی قهرآمیز پیش روی همگان باز می کنند، باکونین این کار را در گفتگو با مارکس انجام می داد. او به انقلابیگری آشتی ناپذیر قهرآمیزش استناد می کرد تا سرسختی صادقانه اش در پیگیری آرمانهایش را اثبات کند. آنچه او نمی دید آن بود که مجرد لیست کردن رؤیاهای پرشکوه و آویختن آن ها به توپ و تانک و شمشیر علاج هیچ دردی نیست. هر گام رهائی کارگران از فشار استثمار، ستمکشی ها، سلب آزادی ها، حکومت شوندگی ها، مرجعیت پذیری ها، بی حقوقی ها و اسارت ها در گرو مبارزه آگاهانه آنان علیه اساس کار مزدی است. با صرف دولت ستیزی و قانون گریزی و شکستن حریم مرجعیت ها هیچ تغییر ریشه ای در برهوت بردگی مزدی نمی توان پدید آورد و تا سرمایه داری هست پدیده دولت به بایگانی تاریخ نمی رود، بساط مرجعیت جمع نمی گردد. طوق قانون از دست و پای کارگران برداشته نمی شود، همه این ها به طور مستمر بازتولید می گردند، احیاناً تغییر شکل می دهند و تغییر شکل آن ها به ابزار کار بورژوازی برای فریب توده های کارگر تبدیل می شود.
چرا باکونین و تمامی آنارشیست ها، در همه دوره ها، از دولت و قانون یا قدرت آغاز می کنند. پاسخ درستش را باید در شیوه شناخت ایدآلیستی و نوع نگاه امپریستی آنان به تاریخ، جامعه و انسان کاوید. آنارشیسم با اینکه زمین و زمان را از جنجال مذهب گریزی و خداستیزی آکنده می سازد، اما در عمل بر روی درک ماتریالیستی رادیکال تاریخ پل می بندد. آنارشیست ها تاریخ را با نگاه « اشتیرنر» ها و جماعت موسوم به هگلی های جوان نظر می اندازند. برای فهم تاریخ از انسان واقعی شروع نمی کنند. انسان را در پروسه تولید وسائل معیشت و شیوه ای که برای این کار پیش می گیرد، دنبال نمی نمایند. روند تحولات تاریخی را در پیچ و خم سرنوشت شکل ها و شیوه های تولید، نمی کاوند. جوامع انسانی را سطوح متعین گسترش اشکال تولید و صورت بندی های اقتصادی هر دوره به حساب نمی آورند. افکار، باورها، فراساختارهای حقوقی، سیاسی، مدنی و اجتماعی هر عصر را روئیده های ارگانیک فرایند کار و تولید مسلط آن عصر نمی شناسند. تاریخ جوامع بشری را تاریخ مبارزه طبقاتی نمی بینند. آنارشیست ها به جای همه این ها چشم به سلطه ها می دوزند. سرچشمه تمامی بدبختی ها را در وجود قدرت ها کنکاش می کنند و این سلطه ها را در هیأت خدا، مذهب، دولت، قانون یا هر قدرت سد راه بالندگی شعور و اعمال اراده آزاد انسان ها آماج حمله می گیرند. مارکس در باره هگلیهای جوان می گفت:
« سلطه مذهب پیش فرض گرفته می شد و به تدریج هر گونه مناسبات غالب، مناسبات مذهبی اعلام شد و به یک کیش، کیش قانون، کیش دولت و غیره تغییر شکل پیدا کرد...» ( ایدئولوژی آلمانی)
باکونین در تشریح درک خویش از تاریخ می نویسد:
« تکامل تدریجی جهان مادی برای همه کس کاملاً محسوس است. همین طور تکامل حیات ارگانیک و تکامل تاریخی شعور بالنده فردی و جمعی بشر. این ها همه حرکتی هستند طبیعی، از ساده به پیچیده، از پست به عالی، از پائین به بالا و منطبق با تجربیات روزمره ما و در نتیجه منطبق با منطق طبیعی ما و منطبق با قوانین خاص ذهن ما که به کمک همین تجربیات شکل گرفته و بسط یافته و به تعبیری بازآفرینی ذهنی و عقلی این تکامل یا ادامه آن در اندیشه است» ( گزیده آثار باکونین، ماکسیموف، نقل از باکونین و آنارشیسم جمع گرا)
در این روایت تاریخ، آنچه هیچ مکان و موضوعیتی احراز نمی کند، پویه واقعی تکامل مادی جوامع انسانی، رابطه اندرونی میان شکل های تولید مسلط هر دوره با صورت بندی های اجتماعی و سیاسی، افکار، باورها و فرهنگ حاکم در جامعه، وجود طبقات، مبارزه طبقاتی، افق ها، انتظارات و آگاهی هر طبقه یا سایر واقعیت های آشکار تاریخ زندگی انسان است. نگاه باکونین به تاریخ همان نگاه هگل است. روح مطلق هگلی در ساختار فکر وی موج می زند، عشق ورزی پرجنجالش به آزادی قادر به شکستن حریم عقل محض نیست. با تمامی توانش به تقلا می ایستد تا طبیعت را جایگزین ایده مطلق سازد، اما او فقط اسم ها را جایگزین هم می گرداند. حاصل تلاشش، باز هم چرخیدن در حصار تقدیرات است. حصاری که ناشکسته باقی می ماند و فقط معماری آن دست به دست می شود.
« انسان در مقام محصول نهائی طبیعت، در زمین به شکوفائی فردی و اجتماعی اش ادامه می دهد. حرکتی که می توان گفت کار طبیعت، حرکت و حیات طبیعت است. رابطه انسان با این طبیعت فراگیر، ممکن نیست که بیرونی باشد. ممکن نیست رابطه بردگی یا جنگ و ستیز باشد. انسان آن را در خود دارد و خارج از طبیعت هیچ است. به نظر من کاملاً بدیهی است که هر گونه طغیانی از جانب انسان علیه آنچه من علیت جهانی یا طبیعت فراگیرش می نامم محال است. آن محاط و محیط انسان است. بیرون و درون اوست و کل هستی اش را شکل می دهد» (همان کتاب، به نقل از همان مأخذ)
ظاهر ماجرا این است که باکونین برعکس هگل، پدیده دولت را شر محض می داند، اما فراموش نکنیم که اشتیرنر آنارشیست و خیلی از « هگلی های جوان»، به رغم تمامی نقدهای تند و تیز خویش به هگلیسم، باز هم با همان خونمایه نگاه هگلی، تاریخ و جامعه و پدیده های اجتماعی را کندوکاو می نمودند. باکونین مخالف هر نوع دولت است اما تصور وی از دولت سایه سنگین بینش هگلی او را بر دوش می کشد. نهاد قدرت سیاسی، در ژرفنای فکر وی نه فرارسته شیوه تولید روز، نه ساختار نظم سیاسی زیربنای تولیدی و ماشین قهر طبقه حاکم، که یک نیروی شر ماوراء همه اینها است. او دولت، خدا و سرمایه داری را اضلاع متساوی مثلث شر می نامد و مبارزه علیه این مثلث را جایگزین مبارزه طبقاتی می کند. قابل توجه است که وی در لا به لای همین افاضات، به سراغ نیروهای مدافع این سه ضلعی قدرت می رود تا به سب و لعن آن ها پردازد. در جریان جستجوی خود به « مارکسیست» ها و لیبرال ها می رسد!! آنها را در کنار هم قرار می دهد و وجود اولی ها را نیز به اندازه دومی ها بانی و باعث بقای شر می بیند!!
درک عمیقاً امپریستی، مارکسی ستیز و غیرماتریالیستی باکونین از پویه تکامل تاریخ فقط شناخت او از دولت، قانون یا قدرت را اسیر ورطه جهل نمی کرد. راه آشنائی ژرف و ماتریالیستی همه مسائل مربوط به مبارزه طبقاتی را به روی او می بست. او قادر به شناخت سرمایه نگردید، هستی متناقض تولید سرمایه داری را نفهمید. از درک پرولتاریا، هستی اجتماعی اش، خودویژگی های طبقاتی و نقش خاص تاریخی اش به کلی عاجز ماند. برای او طبقه کارگر همان مکان و موقعیتی را داشت که هر توده استثمارشونده دیگر تاریخ داشته است. اساساً او زیرفشار ایدآلیسم التقاطی ماتریالیسم نمای خود، مفهوم طبقه اجتماعی، استثمار طبقاتی و جنگ واقعی میان طبقات در تاریخ را به گونه ای عمیقاً آشفته و مجعول در شیارهای ذهن خود ثبت و دفن کرد. به جای فهم ماتریالیستی مناسبات اساسی میان طبقات، همه اش به استثمار، ظلم، نابرابری، بی عدالتی، ستمگری و ستمکشی اندیشید. برای وی، برده، سرو، دهقان، هر عنصر زحمتکش، هر ستمدیده درون هر شرائط تاریخی همان نقشی را بازی می کرد که پرولتاریای آگاه رادیکال قادر به انجامش بود!! مبارزه طبقاتی و به ویژه ظرفیت، بار و رسالت تاریخی جنگ میان کارگر و سرمایه دار را نمی فهمید و با ساده اندیشی جاهلانه ای آن را با هر نوع جدال میان استثمارگر و استثمارشونده، ظالم و مظلوم، ستمکار و ستمکش برابر می پنداشت. با همین نوع نگاه است که دهقان روسی و پرولتاریای ضد کار مزدی را به لحاظ ایفای نقش تاریخی همسنگ و برابر می یافت و چه بسا اولی را بر دومی ترجیح می داد.
« مردم روسیه بیش از تصور تو به سوسیالیسم نزدیک هستند، دهاقین روسی سنت انقلابی از آن خود داشته و بایستی نقش عمده ای در آزادسازی و رهائی بشر ایفاء کنند. انقلاب روسی در کلیه ویژگی های مردم آن سامان ریشه دارد. در قرن هفده روستائیان جنوب شرقی به پا خاستند و در قرن هجده نیز پوکاچف شورش دهاقین را در حوزه ولگا به مدت دو سال رهبری نمود. روسها دست از آشوب نمی کشند و معتقدند که نهال پیشرفت بشر با خون انسان آبیاری شده است. آنها از بازی با آتش هم دست نمی کشند، همچنان که آتش کشیدن مسکو به قصد شکست ناپلئون یک پدیده کاملاً روسی بود. در چنین شعله هائی است که که نژاد بشر از قید بندگی رهائی می یابد» ( گفتگوی مارکس و باکونین، م. کرانستون) صفوف جنگاوران کبیر رهائی بشر در ارزیابی باکونین بسیار طولانی است و دهقان روسی فقط گوشه ناچیزی از آن را به خود اختصاص می دهد. قدرت اعجاز «لومپن پرولتاریا» در این جنگ آخرین تاریخ، از همه سترگ تر و بی بدیل تر است. اشرار و غارتگران و در یک کلام هر نیروئی که اهل قهر و عصیان و تسلیح است در این نبرد به همان اندازه ذینقش است که پرولتاریای کمونیست شاید قادر به ایفای آن گردد!! مشاهده می کنیم که انقلاب ایدآل باکونین و خیل وسیع آنارشیست ها هیچ ربطی به صف آرائی ضد سرمایه داری طبقه کارگر در مقابل نظام سرمایه داری ندارد. جنگ عاصیان و خشمگینان و ستمکشان با ظالمان و زورگویان و مفتخوران است و همین انقلاب است که بناست رهائی فرجامین تمامی بشریت را از دامن خود متولد گرداند.!! باکونین در انکار وجود طبقات، انکار صف آرائی دو طبقه اساسی جامعه سرمایه داری در مقابل هم و جایگزینی جنگ میان طبقات با جدال بین توده ها و حاکمان هیچ سنگی را بر روی سنگ باقی نمی گذارد و تا جائی پیش می تازد که حتی سخن گفتن از مبارزه طبقاتی را شایسته بدترین سرزنش ها و نکوهش ها می داند. او در نقد خویش بر برنامه حزب سوسیال دموکرات آلمان می گوید:
« در آن برنامه چیزی دیگر هم هست که برای ما آنارشیستهای انقلابی که بدون هیچ قید و شرطی حامی رهائی تمام مردم هستیم، بی اندازه نفرت انگیز است. آنها پرولتاریا را، کارگران جهان را، یک طبقه معرفی می کنند و نه توده های مردم.می دانید این به چه معناست؟ این یعنی یک آریستوکراسی جدید، نه چیزی بیشتر، نه چیزی کمتر، آریستوکراسی کارگران شهری و صنعتی و متمایز شدن آنها از میلیونها کارگر روستائی و کسانی که قرار است بر طبق پیش بینی های سوسیال دموکرات های آلمان عملاً منکوب همین به اصطلاح دولت کبیر مردمی باشند.... » فراموش نشود که بحث بر سر حزب سوسیال دموکرات آلمان، برنامه اش و ایرادات اساسی این برنامه نمی باشد. گفتگو پیرامون روایت باکونین از طبقه کارگر، مبارزه طبقاتی و مفهوم طبقه است. باکونین در تاریکی زار روش شناسی امپریستی خود به رغم دنیای جار و جنجال های انقلابی گرایانه، از فهم پویه کارزار طبقاتی دوران تسلط نظام سرمایه داری و نقش پرولتاریای رادیکال ضد کار مزدی به کلی دور ماند، اهمیت سازمانیابی شورائی ضد سرمایه داری توده های کارگر در این کارزار را هیچ درک نمی کند. همه چیز را از منظری کاملاً پوپولیستی و پوزیتیویستی نظر می اندازد. یک خط در میان، شعار پرطمراق رهائی انسان را در سپهر خیالات خود یله می کند، در تدارک لشکرکشی برای نیل به این هدف بر می آید، تلاش می کند تا قشونی رزم آور از تهیدستان دهقان و لومپن پرولتاریا و دست آخر کارگران به دور خویش جمع کند. لشکریانی که بخش مهمی از آنها، از هیچ ظرفیت لازم برای جنگ با نظام بردگی مزدی برخوردار نیستند، تجمع آن ها هیچ نشانی از یک جنبش سازمان یافته شورائی سرمایه ستیز کارگری بر جبین ندارد و در بهترین حالت ففط به درد این می خورند که گوش به فرمان مشتی سپهسالار شورشی، داد و قال های توخالی سرنگونی طلبانه راه اندازند و بازار رژیم ستیزی آرمانگرایانه فراطبقاتی را گرم نگه دارند. وظیفه دیگری نیز این فرماندهان و لشکریان به دوش می گیرند. اینکه در هر کجا عده ای کارگر دست به کار متشکل ساختن خود علیه استثمار سرمایه داری و شالوده وجود کار مزدی هستند، اینان با افراشتن بیرق دروغین دولت ستیزی و صدور کیفرخواست دولت گرائی، استبدادطلبی و آزادی کشی علیه کمونیستها، در میانشان بذر جهل، توهم و تفرقه پاشند و کار متلاشی نمودن صفوف کارگران را برای بورژوازی آسان سازند. نقشی که در انترناسیونال اول کارگری ایفاء نمودند و تا هر کجا که توان داشتند تناقضات موجود درون این تشکل ضد سرمایه داری بین المللی طبقه کارگر را تشدید کردند.
باکونین در غیاب حداقل شناخت ماتریالیستی و مارکسی از سرمایه داری نمی توانست فعال رادیکال، آگاه و انقلابی جنبش کارگری علیه این نظام و برای نابودی آن باشد، او الفبای اهمیت سازمانیابی شورائی ضد سرمایه داری طبقه کارگر را درک نمی نمود و موضوعیت، نقش و فلسفه این سازمانیابی یا این جنبش سازمانیافته شورائی و سرمایه ستیز را نمی فهمید، به این دلیل بسیار ساده که هیچ بدیلی برای برون رفت از جهنم استثمار و توحش و دهشت بردگی مزدی در پیش روی نداشت. سوسیالیسم باکونین سوای شکلی از برنامه ریزی کار و تولید کاپیتالیستی هیچ چیز دیگر نبود و نسخه آشنای وی برای استقرار این سوسیالیسم نیز نهایتاً در فدرالیسم و خودگردانی های محلی اتباع جامعه سرمایه داری خلاصه می گردید.
« سازماندهی واقعی مردمی از پائین به بالاست. از انجمن ها و کمون ها. پس فدرالیسم که از سازماندهی پائین ترین هسته های اجتماعی آغاز می کند و به سمت بالا ادامه می دهد یک نهاد سیاسی سوسیالیستی می شود. یک سازماندهی آزادانه و خودجوش حیات عمومی» ( منتخب آثار باکونین، ماکسیموف)
باکونین دنبال برپائی جامعه ای بود که ظاهراً در آن دولت، حزب، زمامدار و کشیشی حکم نمی راند اما او در هیچ کجا حاضر به کاوش این راز نمی شد که چنین جامعه ای چگونه پدید خواهد آمد، آحاد کدام طبقه اجتماعی آن را خواهند ساخت. این طبقه در کدام فرایند، کدام سازمانیابی، کدام افق، کدام مطالبات روز، کدام روایت از رژیم ستیزی و بالاخره با کدام جنبش راه استقرارش را خواهند کوبید و پیمود. « ستمکشان علیه ستم مباررزه می کنند و به وجود دولت و زور و مذهب پایان می بخشند و باید این پیکار را پیش برد» این همه چیزی است که وی از مبارزه طبقاتی و آینده این مبارزه می فهمد و به اقتضای همین فهم الگوی فدرالیسم را برای جامعه آزاد آتی بشر پیشنهاد می نماید. او این فدرالیسم را شرط تضمین کننده آزادی انسان در سوسیالیسم می بیند!! چرا؟ تمامی تئوری بافی های باکونین پاسخ همین سؤال است. سوسیالیسم وی نه جامعه انسان های گسسته از جهنم کار مزدی است و نه جنبشی است که لگوموتیو قدرت برپائی این جامعه باشد. آنچه او در تدارک تأسیس آن است در غیاب این شروط و پیش شرط های اساسی پدید می آید و درست به همین دلیل جامعه آتی وی تا جائی که به سوسیالیسم بودنش مربوط است نه فقط هیچ نشانی از آزادی آدم ها در آن نیست، که می تواند دوزخ استبداد و زورگوئی و قدرت مداری باشد. این سوسیالیسم طبیعتاً برای تضمین آزادی افراد باید به ساز و برگهائی سوای سوسیالیسم بودن توسل جوید!! و باکونین فدرالیسم را مصداق مناسب این ساز و برگ می دانست. موضوع را کمی بیشتر توضیح دهم.
جامعه سوسیالیستی پرولتاریا از بطن جنبش سوسیالیستی شورائی سراسری ضد کار مزدی توده های طبقه کارگر بیرون می آید. این جنبش است که در جریان بالندگی، گسترش و بلوغ خود، استخوانبندی جامعه آتی را می سازد. توده وسیع طبقه کارگر متشکل در خود را به شعور و شناخت هر چه ژرف تر سرمایه داری می رساند، کارگران را قدرت پیکار رو به فزون علیه سرمایه تفویض می کند، آن ها را در همه قلمروهای زندگی اجتماعی علیه سرمایه به صف می نماید. جنگ علیه هر ستم و بی حقوقی و جنایت سرمایه داری را جزء لایتجزائی از زنجیره سراسری جنگ علیه بنیاد هستی سرمایه می نماید. این جنبش زمانی که دولت بورژوازی را سرنگون می کند، خود از همه دانش و توان و شناخت لازم برای برنامه ریزی کار، تولید و زندگی سوسیالیستی و پایان دادن به وجود تاریخی کار مزدی برخوردار است. پیروزی این جنبش پیروزی پرولتاریائی است که به صورت یک طبقه متشکل و متحد و آگاه دست به کار معماری جامعه نوین می گردد، طبقه انسانهای مصمم برای انحلال دولت، الغاء کار مزدی، امحاء طبقات و جامعه طبقاتی، طبقه ای که اساساً نمی تواند آزاد شود اگر تمامی بشریت را آزاد نکند، طبقه ای با زنجیرهای رادیکال که رشد آزاد همگان را منوط به رشد آزاد هر انسان می بیند، طبقه ای با این مختصات، در مدار بالای شعور و شناخت و آگاهی و در ستیغ رفیع پیکار ضد کار مزدی در پی پیروزی بر بورژوازی، شروع به استقرار سوسیالیسم خویش می کند. سوآل این است که اگر این سوسیالیسم متضمن آزادی واقعی افراد نیست پس کدام شکل نظم تولیدی و اجتماعی قرار است این آزادی را برای افراد بشر به ارمغان آرد. همه آنارشیست ها از ضرورت تکمیل سوسیالیسم با آزادی سخن می رانند زیرا که سوسیالیسم آنها نه حاصل پیکار این جنبش و نه محصول پیروزی چنین جنبشی بلکه نتیجه همپیوندی جمعیت هائی است که تنها و تنها زیر بیرق دولت ستیزی فراطبقاتی توخالی دست به دست هم داده اند. توده انسان هائی که قرار نیست به کار مزدی پایان بخشند، بلکه اگر کارگرند باید مالک وسائل کار خویشتن گردند و اگر دهقان هستند صاحب زمین شوند. سوسیالیسم آنارشیست ها تجمع فدرالیستی آدم هائی است که از پائین دست به دست هم می دهند و فدراسیون می سازند تا جامعه متشکل از خرده مالکان را پدید آرند. « زمین فقط به کسانی تعلق دارد که آن را با دستان خودشان زیر کشت می برند، یعنی به جوامع کشاورزی. سرمایه و تمامی ابزارهای تولید برای کارگرهاست، برای انجمن های کارگری، تشکیلات سیاسی آینده باید فدراسیون آزاد کارگری باشد. ( باکونین. منتخب آثار، ماکسیموف)
سوسیالیسم فدرال باکونین یک شاخص مهم دیگر نیز دارد. هر کس که کار نکند، در آن حق زندگی نخواهد داشت. قرار بر این بوده است که سوسیالیسم در همان طلایگان استقرارش کار را داوطلبانه کند اما باکونین همه بیکاران را از جامعه سوسیالیستی خود بیرون می اندازد. طنز ماجرا این است که آنارشیسم، زمین و زمان را از شعار آزادی و اصل رهائی انسان ها از هر قید و بند آکنده می سازد اما جامعه آرمانی باکونین قید کار را بسیار آهنین و ناشکستنی بر دست و پای آدمها قفل می کند. این نکته نیز گفتنی است که آنارشیستها یا در واقع جرگه هائی از آنارشیسم در کنار همه شعاربافیها، اینجا و آنجا، از نفی قید کار هم حرف می زنند اما آنچه در این گذر می گویند، مثل همه لفظ بازی های مریخی دیگر آنها هیچ ربطی و سنخیتی با پویه مادی محو قید کار ندارد. صدر و ذیل گفتمان آنها در این حوزه نیز از چهارچوب ستیز با نظم سرمایه بدون هیچ مبارزه ریشه ای و طبقاتی علیه اساس کار مزدی پا فرا نمی نهد.

گذشته و حال آنارشیسم
تا اینجا بیشتر بحث ما بر روی باورها، نظرات و منظر شناخت باکونین متمرکز گردید. این کار دلائلی دارد و به نوبه خود محتاج توضیح است. باکونین حتی در میان افراد سرشناس جنبش آنارشیستی، چهره نخست نیست. سال ها پیش از وی کسانی مانند « ویلیام گادوین» باب گفتگو در این زمینه را باز کرده بودند. جنبش کارگری جهانی در ممالکی مانند سویس، فرانسه، اتریش، هلند، اسپانیا، ایتالیا، حتی برخی ممالک امریکای لاتین از سال های آخر قرن هجده و دهه های اول و دوم قرن نوزدهم با شکل گیری و ابراز وجود تندنس های آنارشیستی سر و کار داشته است. در میان مشاهیر این جنبش نیز ظاهراً پرودن اولین فردی است که خود را رسماً آنارشیست نامیده است و به ترویج ایده های آنارشیستی پرداخته است. از این ها که بگذریم یک شاخص مهم محافل آنارشیستی در همه دوره ها، بی بهرگی آنها از استخوانبندی و انسجام طبقاتی، ایدئولوژیک یا حتی سیاسی بوده است. این تشتت و بی انسجامی در چنان سطحی سیر می کرده است و در همین زمان حاضر تا آنجا گسترده است که تعمیم مجموعه نظرات، افقها، اهداف یا سیاست های هر محفل، حتی هر شمار این محافل بر جمعیت های دیگر طیف آنارشیسم را دشوار ساخته است و می سازد. فعالین آنارشیست در این مورد نیز، زیر پرچمی ظاهراً آراسته و زیبا، دنیائی توهم و وارونه انگاری تحویل کارگران می دهند. ترجیع بند کلام آنان این است که از مکتب مداری، ایدئولوژی سالاری، حزب سازی و لیدرتراشی تنفر دارند. برای خود هیچ رسالت ویژه ای قائل نیستند، قصد رهبری مبارزات توده ها را ندارند، خود را آحادی از جماعت معترض جهان می بینند، هر کسی حق دارد آنارشیست بودنش را مطابق دریافت و سلیقه خود تعریف کند. آنها لیستی از این جملات پیش می کشند. ادعاهائی که حقیقت ندارند و حتی با فرض واهی درست بودنشان، این سؤال را مطرح می سازند که پس اساساً آنارشیسم چیست؟ این پدیده را چگونه باید شناخت و مورد داوری قرار داد؟!!. واقعیت این است که نحله های آنارشیستی به رغم فقدان استخوانبندی سیاسی و نظری و باهمه تنوعات و تشتتهائی که در درون طیف خود حمل می کنند، دارای مشترکات و همگنی هائی هستند. وجوه اشتراک و بنمایه های نظری واحدی که آنارشیسم را به عنوان یک رویکرد در درون جنبش کارگری هویت می بخشد و از رویکردهای دیگر متمایز می کند. وجود این همپوئی ها و همگنی ها، قطعاً انبوه اختلاف ها و تمایزات میان گروههای مختلف این طیف را نفی نمی کند اما آن ها را به حاشیه می راند و بسیار کمرنگ می گرداند.آنارشیستها جمعیت کثیر ناهمگونی از مذهبی گرفته تا لائیک، آنارکو کمونیسم تا ضد کمونیسم، اندیویدآلیست تا مخالف فردگرائی، آنارکوسندیکالیست تا سندیکاگریز و مانند اینها را تشکیل می دهند، خیلی ها طرفدار سرسخت کاربرد قهر و سرنگونی طلبی قهرآمیز هستند. عده زیادی « صلحجو» و مخالف توسل به زور می باشند. فعالین سرشناسی از این جنبش منجمله « اما گلدمن» و « الکساندر برکمن» ترور را تقدیس کرده اند، جمعیت بسیار زیادی نیز آن را تقبیح و محکوم نموده اند، برخی مانند پرودن بر اعتصاب و مبارزه کارگران برای افزایش دستمزد چهارتکبیر زده اند و گروههای بسیار زیادی هم از هر تلاش توده های کارگر برای سازماندهی اعتصابات یا هر سطح مبارزه آنها برای بهبود شرائط کار و زندگی خود دفاع نموده اند. تمامی این تفاوت ها و تمایزات وجود دارد، اما نکته مهم این است که اکثریت غالب نحله ها و محافل آنارشیستی به رغم همه اختلافات بالا، بالاخره در درون یک مفصلبندی هر چند بدون لجام طبقاتی و اجتماعی با هم ارگانیک می گردند. رجوع این مقاله به نوشته ها و نظرات باکونین و شماری دیگر از سران آنارشیسم نیز دقیقاً رجوع به همین مفصلبندی است. بر پایه شناخت آن صورت می گیرد و اعتبار خود را از همین شناخت کسب می نماید. تمامی نکاتی که از بحث ها، نقدها و نظریات باکونین نقل کرده ایم، باورها، شیوه شناخت، راهبردها و افق پردازی های مشترک میان همه یا اکثریت قریب به اتفاق نحله ها، تندنس ها و فعالین جنبش آنارشیستی است. نکته مهم دیگری نیز در این گذر قابل طرح و تأکید است. اینکه باکونین از غالب چهره های فعال و نظریه پرداز سابق و لاحق آنارشیست رادیکال تر و میلیتانت تر بوده است. فاکتوری که به نوبه خود گزینش ما برای کالبدشکافی انتقادی این رویکرد را اعتبار افزون تری می بخشد. به بیان دیگر مقاله حاضر تحلیل ها و باورهای محافل راست تر و سازشکارتر جنبش آنارشیستی، یا آراء منفرد و پاره وار این و آن آنارشیست را مبنای بررسی و نقد خود قرار نداده است، بالعکس به شاخص های مشترک گروههای مختلف و به رادیکال ترین جهتگیری های موجود در میان آنها رجوع کرده است.

نفی روایت رادیکال ماتریالیستی و مارکسی فرایند تکامل تاریخ، مقاومت ارتجاعی در مقابل نظریه مارکسی کالبدشکافی جامعه مدنی در اقتصاد سیاسی، تبیین تمام عیار پوپولیستی جامعه، قلم کشیدن بر مناسبات اساسی میان طبقات متضاد اجتماعی و بیان تحریف آمیز این مناسبات با مفاهیم و الفاظی چون ستمکشان و ستمگران یا حاکمان و فرودستان و نوع اینها، فرار از قبول این واقعیت که تاریخ همه جوامع انسانی تاریخ مبارزه طبقاتی بوده است، تحلیل خلق گرایانه و ارتجاعی سرمایه داری به جای آناتومی رادیکال مارکسی این شیوه تولید و مناسبات اجتماعی، جایگزینی مبارزه ضد سرمایه داری طبقه کارگر با مسائلی مانند دولت ستیزی، مذهب گریزی و قانون شکنی فراطبقاتی، روایت بورژوائی و رفرمیستی از سوسیالیسم و تبلیغ جامعه متشکل از فدراسیون های پراکنده مالکان خرد، به جای کمونیسم لغو کار مزدی و سازمان شورائی سراسری برنامه ریزی سوسیالیستی کار و تولید، اندیویدآلیسم، فطرت گرائی ارتجاعی و جستجوی آزادی و منافع فرد در خارج از قلمرو آزادی و اختیار و مصالح زندگی همگان، همعرض دیدن تحزب ارتجاعی بالای سر توده های کارگر با جنبش شورائی سازمان یافته ضد کار مزدی پرولتاریا و موارد دیگری از این دست، همه و همه مسائلی هستند که میان تمام یا غالب تندنس ها و محافل آنارشیستی، مشترک و محل اتفاق می باشند.

وجود این مشترکات و توافقات در بین طیف نیروهای آنارشیست واقعیتی است که یک مرور بسیار اجمالی در حرف ها و نوشته های پرچمداران گذشته و حال این جنبش آن را تأیید و تصریح می کند. « نوام چامسکی» سرشناس ترین چهره روز این رویکرد در پاسخ سؤالی پیرامون آنارشیسم می گوید: « به گمانم به معنی جستجو و شناخت ساختارهای قدرت، سلسله مراتب و سلطه در همه جنبه های زندگی و به پرسش گرفتن آن است. اگر دلیل موجهی برای اینها نباشد، همگی نامشروعند و باید برچیده شوند تا گستره آزادی انسان وسیع تر شود. این شامل قدرت سیاسی، مالکیت و مدیریت، روابط والدین و فرزندان، دخالت ما در سرنوشت نسل های آینده (آنچه به نظر من ضرورت اخلاقی بنیادین جنبش محیط زیست است) و چیزهای دیگر است» (گفتگوی چامسکی با سردبیر مجله انقلاب سرخ و سیاه، ترجمه محمودرضا عبداللهی)
مشاهده می کنیم که آنارشیسم چامسکی نیز مانند باکونین یا هر فعال دیگر این جنبش ریشه استثمار و سلب آزادی و همه بی حقوقی ها و ستمکشی ها را صرفاً در عمق معادلات سلطه و وجود دولت یا نهادها، روابط و فراساختارهای اجتماعی حاضر می کاود. قابل توجه است که چامسکی همه این ها را مثل حلقه های زنجیر کنار هم قرار می دهد. درست به همان سیاق که باکونین خدا، دولت و سرمایه داری را اضلاع مساوی یک مثلث قلمداد می کرد!! در اینجا هم سلطه والدین بر اولاد، نقش دولت و دخالت ما در سرنوشت نسل های آینده، همه در زمره ریشه ها هستند. تنها چیزی که در ریشه یابی های وی حائز هیچ مکان و نقشی نیست. زیربنای مادی جامعه و در عصر ما شیوه تولید سرمایه داری است. شاید برخی ها اشاره چامسکی به مالکیت را نشان توجه وی به شالوده اقتصادی مسائل اجتماعی دانند. این پندار از بیخ و بن ناشیانه، توهم آمیز و گمراه کننده است. فیلسوف معاصر آنارشیست مطلقاً چیزی به نام شیوه تولید مادی یا اصل آناتومی جامعه و فراساختارهایش در اقتصاد سیاسی را قبول ندارد. روابط، قرارها و نهادهای سلطه را به هیچ وجه فرارسته های شیوه تولید مادی نمی بیند، از این ها که بگدریم مالکیت مقوله ای تبعی و تبخاله ای از هستی شیوه تولید سرمایه داری است و معادل گرفتن آن با شکل تولید هر دوره تاریخی وارونه پردازی محض است. همه نکاتی که قبلاً در مورد شناخت عمیقاً امپریستی باکونین و اشتیرنر از پویه تکامل مادی تاریخ گفتم، در رابطه با چامسکی نیز مصداق دارد. او دولت، قانون، اخلاق، فرهنگ، سنن، ارزش های اجتماعی، افکار و ایدئولوژی ها را سامانه های اجتماعی منبعث از شیوه تولید مادی در دوره های مختلف تاریخی نمی بیند. بالعکس همه این ها را حاصل عوامفریبی دولت ها تلقی می کند، اینکه نهاد دولت یا سایر فراستاختارهای اجتماعی هر عصر از کجا جوشیده است در شیوه شناخت او جای مهمی اشغال نمی نماید. تحلیل همه رویدادها از سلطه آغاز می شود، به سلطه ختم می شود و مجرد مبارزه علیه زور و سلطه گری جای مبارزه طبقاتی و پیکار برای نابودی مناسبات بردگی مزدی را پر می سازد. چامسکی در جائی از همین مصاحبه کل مهندسی افکار، مسخ سازی ها و لابد از خودبیگانگی انسان حاضر را نیز از سرچشمه واقعی آن ها یعنی سرمایه و رابطه خرید و فروش نیروی کار جدا می کند و به مجرد کارکرد دولت ها ارجاع می دهد. در اینکه دولتها پیچیده ترین برنامه ریزی ها و سازماندهی ها را برای این کار دارند جای شکی نیست. نکته مهم آنست که دولت و قانون و قرار و پارلمان همگی نهادهای نظم سرمایه اند و آنچه انجام می دهند، منشور هستی سرمایه و نیازهای چرخه بازتولید سرمایه داری است. تبیین چامسکی از سرمایه داری نیز شکل دیگری از همان باژگونه پردازی های پوپولیستی باکونین و سایر آنارشیست ها است. او می گوید:
« آنچه سرمایه داری خوانده می شود اساساً نظام سوداگری شرکت ها همراه با خودکامگی فراگیر و بسیار غیرپاسخگو است که کنترل عظیمی بر اقتصاد، نظام های سیاسی و حیات فرهنگی و اجتماعی اعمال می کنند و در همکاری نزدیک با حکومت های قدرتمندی هستند که در اقتصاد داخلی و جامعه بین المللی وسیعاً دخالت دارند. این مسأله در باره ایالات متحده بر خلاف تصور غلطی که وجود دارد، بسیار صدق می کند. ثروتمندان و مرفهان، دیگر حاضر نیستند مثل گذشته به مقررات بازار تن دهند، اما این مقررات را برای مردم عادی مفید می دانند» ( همان گفتگو)
عزیمت از رابطه خرید و فروش نیروی کار و تولید اضافه ارزش در تحلیل سرمایه داری برای چامسکی همسان همه آنارشیست های دیگر روشی مردود است. به جای رجوع به چنین روشی باید همه چیز را در سوداگری و خودکامگی عده ای شرکت ها خلاصه نمود. سرمایه داری یعنی همین و لابد راه مبارزه با سرمایه داری را هم باید در مهار ممکن خودکامگی ها و زیادت طلبی های همین شرکت ها جستجو کرد. چامسکی هم مثل باکونین در هیچ کجا خود را درگیر ضرورت شناخت سرمایه داری نمی سازد. به کندوکاو رابطه سرمایه به عنوان شالوده وجود این نظام هیچ رغبتی نشان نمی دهد. رابطه میان رویدادهای روز، پیشینه و فرجام آن ها با چرخه ارزش افزائی سرمایه در هر کشور و کل دنیا را نظر نمی اندازد، تحولات تاریخی سرمایه داری را اجبار پویه ذاتی رابطه تولید اضافه ارزش قلمداد نمی کند. ظهور شرکت های چند ملیتی و موقعیت برتر آن ها در ساختار موجود این نظام را حلقه ای از زنجیره تمرکزطلبی قهری شیوه تولید سرمایه داری به حساب نمی آورد، مناسبات اساسی میان طبقات اساسی جامعه حاضر را از نظر دور می دارد و مثل هر آنارشیست دیگر فریاد واظلما سر می دهد و خواستار مبارزه با خودکامگی و دغلکاری مشتی شرکت های عظیم چند ملیتی می گردد. چامسکی کل فرآیند پیدایش، رشد و اقتداریابی این غولهای عظیم مالی را نیز از لا به لای معادلات قدرت حکام بیرون می کشد، در زیج کندوکاو او سرمایه نیست که قدرت می آفریند، قدرت است که سرمایه و غول های سترگ سرمایه داری را متولد می کند « گهگاه لحظاتی در تاریخ زندگی بشر به وجود می آیند که در آنها روابط قدرت امکان استقرار ترتیباتی اجتماعی و اقتصادی را به وجود می آورند. حقیقتاً می توان عبارت نظام جهانی را در مورد آنها به کار برد» ( دیدگاههای متعارض در مورد نظام جهانی، ترجمه ناصر بلیغ)
چامسکی به طور معمول اهل گفتگو در باره سرمایه داری، جامعه مبتنی بر کار مزدی، طبقات اساسی درون این جامعه، جنگ میان طبقات و راه و چاه طبقه کارگر در این جنگ و نوع این مسائل نیست. شاید هم سخن از آنها را اتلاف وقت محض می پندارد. او به جای اینها، از قطب های عظیم قدرت، غارتگری ها، تضاد سرکش میان امپریالیست ها و خلقها و « دولت های خلقی»، وحشت امپریالیسم از ناسیونالیسم رادیکال!! و به ویژه همپیوندی و اتحاد میان دولت های ناسیونالیست وفادار به منافع خلق های خویش!! از قدرت اعجاز دموکراسی توده ای، دموکراسی ستیزی امپریالیست ها و مانند اینها بحث می نماید. در این زمینه ها تا چشم کار می کند سخنرانی و مقاله و کتاب دارد. چامسکی در این آثار از جمله « ایدئولوژی و قدرت» و «دیدگاههای متعارض» تمامی مرزهای آشفته بافی پوپولیستی را در می نوردد. او در همان حال که به عنوان یک آنارشیست ریشه کل مصیبت های دامنگیر بشر را در وجود دولت ها می بیند، بیشتر اوقات مداح نقش بازی ضد امپریالیستی و خلقی همین دولت ها حتی درنده ترین آن ها می گردد!! در جائی از تحلیل هایش بر وحشت حاکمان امپریالیست امریکا از نزدیک شدن دولت هائی مانند ایران و عربستان سعودی صحبت می کند!! وقتی از کشورهای خاورمیانه و امریکالی لاتین و افریقا حرف می زند، در غالب موارد ماهیت جنایتکارانه کاپیتالیستی و از بیخ و بن ضد کارگری دولت های این ممالک را عملاً به دست فراموشی می سپارد و هر کشمکش و باج خواهی آنها از امریکا را به حساب دفاع از منافع توده های کارگر و زحمتکش می گذارد!! فاجعه توهم کارگران به دموکراسی فریب و ترفند سرمایه و شمع آجینی جنبش های کارگری به دموکراسی خواهی ارتجاعی بخش هائی از بورژوازی را مایه هراس و دهشت قطب های قدرت سرمایه تلقی می کند!! چانه زنی های دولت های عضو کارتل اوپک برای افزایش بهای نفت را گوشه مهمی از جنگ و جدال میان استثمارشوندگان و این قطب ها می بیند!! یا فراوان باژگونه پردازی های زیانبار و چندشناک دیگر که تنها خاصیت آن ها مهندسی افکار توده های کارگر به سود هر چه بیشتر بورژوازی جهانی است. چامسکی با این شیوه نگاه به سرمایه داری، تکلیف روایت خویش از سوسیالیسم را نیز به اندازه کافی روشن می نماید. تعمیق دموکراسی سرمایه مدار با هدف کاهش یکه تازی های های دولت ها و نهادهای متمرکز قدرت، کنترل دموکراتیک تراست های بی مهار مالی بین المللی، تأثیرگذاری بیشتر شهروندان بر پروسه تصمیم گیری دولت ها و مراکز قدرت، شاخص های واقعی جامعه سوسیالیستی وی را تشکیل می دهند. واقعیت این است که در نوشته های چامسکی الگوی ویژه ای برای سوسیالیسم دیده نمی شود و شاید هم من ندیده ام، اما آنچه از گفته ها و آثارش بر می آید چیزی سوای آنچه اشاره رفت نباید باشد. تصویر نویسنده « ایدئولوژی و قدرت » از « جامعه آزاد انسانی»!! آتی، هیچ بی شباهت به بهشت موعود مسلمانان نیست، چیز زیادی در آن رؤیت نمی گردد، همه دار و ندارش را مقداری شیر و عسل و چند درخت انجیر و انگور تشکیل می دهد، اما طنز تلخ ماجرا آن است که حتی همین تصویر نیز سوای اتوپی هیچ چیز دیگر نیست. تا سرمایه داری هست مجال تحقق همین انتظارات « شاه سلطان حسینی» را نیز نخواهد داد و سوسیالیسم فیلسوف شهیر آنارشیست بالاخره و در بهترین حالت باز هم جهنم کار مزدی با برخی پیرایه ها و آرایش ها در قلمرو برنامه ریزی و شکل سازمانیابی خواهد بود.
برای تشریح بیشتر آنارشیسم می توان به حرف ها و نوشته های نظریه پردازان دیگر این رویکرد نیز رجوع کرد، اما حاصل این مراجعه و جستجوی بیشتر، تا جائی که به شناخت جنبش آنارشیستی و نه شناخت بیشتر چهره های آنارشیست مربوط است، چیزی مزید بر آنچه در آثار باکونین و پرودن و چامسکی دیدیم نخواهد بود. واقعیت این است که آنارشیسم از آغاز تا امروز نقش گمراهه ای مخرب را در جنبش کارگری جهانی بازی کرده است. در تمامی این تاریخ طولانی، کارگران کثیری از نسل های مختلف در زیر این بیرق وارد میدان کارزار شده اند. این توده وسیع کارگر به اعتبار هستی طبقاتی و اجتماعی خود، آماده مبارزه طبقاتی رادیکال علیه سرمایه داری بوده اند اما این آمادگی و ظرفیت در مرداب راهبردها، افق تراشی ها و راه حل پردازی های آنارشیستی به زیان کمونیسم پرولتاریا و به نفع نظام بردگی مزدی کفن و دفن گردیده است. جمعیت عظیم کموناردها در نخستین انقلاب کارگری تاریخ، تا جائی که از کارگر بودن خویش، از استثمارستیزی و جنگ طبقاتی خود علیه سرمایه عزیمت کردند، حماسه آفریدند و سرود رهائی بشر سر دادند، اما همین کارگران وقتی که مهار پیکار خویش را به دست آنارشیسم، به دست پرودن ها، باکونین ها و همانندان دادند، راه شکست را رفتند. عین همین مسأله در مورد جمعیت عظیم کارگران آنارشیست عضو انترناسیونال اول صدق می کند. آن ها به عنوان کارگران آماده جنگ علیه سرمایه داری بودند، اما توسلشان به راه حلهای آنارشیستی نقش مهمی در ویرانسازی انترناسیونال ایفاء کرد. در روسیه پس از پیروزی انقلاب اکتبر، جماعت قابل توجهی از کارگران به درستی صدای اعتراض خود را علیه جهتگیری های سرمایه مدار بلشویسم بلند کردند، اما همین کارگران با آویختن اعتراض خود به نسخه پیچی های سران آنارشیسم نه فقط کمکی به سازمانیابی صف متحد ضد کار مزدی طبقه خود نکردند که برهوت دیگری را به برهوت آفرینی بلشویک ها افزودند. این کارگران در درون شوراها، کمیته ها، در شورش « کرونشتات» یا جاهای دیگر، زیر فشار راهبردهای گمراهساز آنارشیستی، به جای اصرار بر برنامه ریزی شورائی لغو کار مزدی کار و تولید، تمامی دار و ندار نارضائی روز خویش را وقف ستیز با قدرت حزب و دیکتاتوری حزب نشینان کردند. کارنامه آنارشیست ها در اسپانیای دهه ٤٠ سده پیش نیز نه فقط از جاهای دیگر هیچ بهتر نیست که تیره تر و رقت بارتر هم هست. آنارشیسم در اینجا از سایر نقاط دنیا نیرومندتر بود. سابقه شکل گیری و رشد محفلهایش به زمانهای دور بر می گشت. در روزهای وقوع جنگ داخلی و آغاز خیزش های گسترده سال های ١٩٣١ به بعد، فقط اتحادیه آنارکوسندیکالیستی موسوم به « سی تی ان» حدود دو میلیون کارگر عضو داشت. آنارشیست ها از توان زیادی برای بسیج توده های کارگر و زحمتکش در جنبش سراسری روز برخوردار بودند اما آنها این توانائی را نه در راستای به صف کردن کارگران علیه سرمایه داری که در هل دادن جنبش کارگری به سمت بی راهه حکومت ستیزی تمام عیار پوپولیستی و سرمایه مدار به کار گرفتند. « سی تی ان» و همکیشان به سازمانیابی شورائی سراسری ضد کار مزدی طبقه کارگر، هیچ رغبتی نشان ندادند، عروج یک جنبش نیرومند شورائی سرمایه ستیز در قلمرو برنامه ریزی کار و تولید اجتماعی را مغایر باورهای خود یافتند، در ورطه پوپولیسم سخت جان آنارشیستی خود، تمامی این ها را جلوه «دولت گرائی کمونیستی» پنداشتند!! و زیر نام ستیز علیه دولت سازی، عملاً توده های کارگر را به ورطه گریز از هر نوع تدارک لازم برای جایگزینی قدرت سیاسی سرمایه و نظام بردگی مزدی، توسط سازمان سراسری شورائی لغو کار مزدی توده های کارگر سوق دادند. نسخه آنارشیست ها در طول جنگ داخلی فدرالیسم و برپائی اتحادیه ها و انجمن های کارگری فاقد هر نوع جهتگیری رادیکال ضد سرمایه داری بود. نقش آنارشیسم در شرائط حاضر تاریخی و در رابطه با جریان روز مبارزه طبقاتی نیز دقیقاً همسان همان دوره ها در همان مواردی است که تا اینجا گفته شد. آنارشیست ها در غالب خیزش های کارگری روز حضور وسیع دارند. در این تردیدی نیست، اما همه جا، یک عامل بسیار جدی و اثرگذار در منحرف نمودن و به شکست کشاندن مبارزات کارگران می باشند. در جنبش ضد گلوبالیزاسیون، در خیزش وال استریت، در کمپین موسوم به « آنتی کاپیتالیسم»، در طوفان مبارزات کارگران یونان، در پیکار گسترده کارگران اسپانیا، ایتالیا و جاهای دیگر فعال ترین حضور را داشتند و دارند اما نقش آنها در همه این جنبش ها و خیزشها فاقد هر گونه بار و ظرفیت ضد سرمایه داری و درست به همین دلیل سخت گمراه کننده و شکست زا است. نظام سرمایه داری در سرتاسر جهان، امکان زیست و زنده ماندن را به شکلهای مختلف از اکثریت غالب سکنه زمین سلب کرده است. در چنین شرائطی همه جا حوزه اشتعال نارضائی ها و جنگهاست. توده های وسیع کارگر در نقطه، نقطه کره ارض زیر فشار سهمگین استثمار و تهاجمات بربرمنشانه سرمایه وارد میدان جدال می شوند. خیزاب قهر و خشم و طغیان کارگران عاصی تنها و تنها با عبور از پیچ و خم یک کارزار آگاه، با افق، شورائی و سرمایه ستیز است که می تواند راه خود را به سوی دریای طوفانی انقلاب سوسیالیستی لغو کار مزدی باز نماید و تنها در این صورت است که پیروز خواهد شد. آنارشیست ها در کنار سایر احزاب و نیروهای رفرمیست اما چپ نما این راه را به روی جنبش کارگری دنیا می بندند، کارگران را به دنبال نخود سیاه روانه می سازند. آن ها را به جای جهتگری پراکسیس رادیکال علیه اساس بردگی مزدی، در برهوت ضدگلوبالیزاسیون، اعتراضات شکست آمیز علیه این یا آن سیاست بانک جهانی، ضندوق بین المللی پول، سازمان تجارت جهانی و چند مرکز مالی دیگر سرگردان می سازند. نظام سرمایه داری را در وجود این مراکز تلخیص می کنند و رفع کل سیه روزی های بشر معاصر را به چانه زنی با این نهادها حوالت می دهند. آنارشیسم بازار آذین بندی شده رفرمیسم برای جلوگیری از چرخش چرخ پیکار کارگران دنیا به روی ریل جنگ علیه سرمایه و برای نابودی سرمایه داری است. نظریه پردازان این رویکرد به یک لحاظ در زمره بدترین گروههای چپ نمای مدعی رهائی پرولتاریا می باشند، از این لحاظ که زیباترین و انسانی ترین شعارها مانند آزادسازی جنبش کارگری از ورطه قانون و نظم و مرجعیت و داربست های مدنی و حقوقی سرمایه را سر می دهند اما تمامی این ها را عملاً در قعر راهبردهای عمیقاً رفرمیستی و سرمایه مدار خود به سود بورژوازی تحریف می کنند، مسخ می نمایند، از بنمایه ضد کار مزدی تهی می سازند. آنارشیست ها به این طریق باورهای مذکور را به جای آنکه ساز و کار جنگ پرولتاریا علیه سرمایه باشند، ابزار جاودانه سازی سرمایه می کنند.
در طول دهه های اخیر و به ویژه در این اواخر، محافل مختلف آنارشیستی بر قدرت اعجاز جنبش های خیابانی، بیش از حد، پای فشرده اند. مجرد خیابانی بودن را نشانه دخالتگری نافذ آحاد انسان ها در سازماندهی شورش های اعتراضی، اجتناب این شورش ها از مرجعیت طلبی و حزب گرائی رایج بورژوائی، استنکاف آنها از اتکاء به اراده ماوراء خود و ظرفیت جنبش ها برای رشد و پرورش توان اثرگذاری استثمارشوندگان اعلام داشته اند. آنارشیست ها در این گذر نیز اسیر همان وارونه بینی هائی هستند و دست به همان وارونه پردازی هائی می زنند که در سایر قلمروها و در رابطه با سایر مسائل جنبش کارگری انجام می دهند. نفس خیابانی بودن خیزش ها، شبکه ای بودن، خودجوش بودن و عدم تبعیت آنها از تصمیمات یک حزب سیاسی یا مؤلفه هائی از این دست هر چند بسیار مهم هستند اما هیچ تضمینی برای استثمارستیزی و رهائی بخشی آنها یا حتی برخورداری شورش ها از ظرفیت مناسب دخالتگری و اعمال اراده جمعی و مرجعیت گریزی استثمارشوندگان و نوع این خصوصیات پدید نمی آورند. سرنوشت شورش های گسترده خیابانی موسوم به « بهار عربی»!! اعتراضات وسیع خیابانی سال ٨٨ ایران و فراوان خیزش های مشابه بهترین شاهد مدعاست. همه این ها در عین حال که شبکه ای و تا حدودی خودجوش بودند به صورت بسیار رقت باری از راه حلهای اپوزیسون های بورژوائی تبعیت می کردند، با اراده همین اپوزیسون های ارتجاعی یا شخصیت های مرتجع، به چپ چپ و به راست راست می شدند. از این مهم تر حتی خیزش رادیکالی مانند «وال استریت» با همه جار و جنجال های ظاهری ضد سرمایه داری و به رغم برخورداری از استقبال و حمایت گسترده توده ای، باز هم از همان بدو ظهور شاهد فرسایش و فروماندگی و فرجام شکست آمیز خود باشد، در اینجا نیز سازمانیابی وسیع شبکه ای، خیابانی بودن یا مجرد حزبی نبودن خیزش هیچ تضمینی برای فرار توده انسان های شورشی از ورطه اسارت راهبردهای سرمایه مدار و رفرمیستی ایجاد نمی نمود. برای اینکه یک جنبش ظرف واقعی دخالتگری آحاد استثمارشوندگان و بستر راستین بالندگی توان و ظرفیت آنها برای تغییر ریشه ای وضعت موجود باشد، باید نقد رادیکال کارگری و مارکسی هستی سرمایه داری را سر آگاه آحاد توده های خود سازد. شورائی و ضد کار مزدی سازمان یابد، افق لغو کار مزدی را پیش روی خود قرار دهد، راه اختلال پویه بازتولید سرمایه و رابطه تولید اضافه ارزش را پیش گیرد، ظرف شورائی اعمال قدرت آگاه توده های وسیع طبقه کارگر علیه قدرت و موجودیت سرمایه در تمامی قلمروهای زندگی اجتماعی گردد. آخرین بخش این نوشته را فقط در چند سطر به مناسبات جاری میان آنارشیسم و لنینیسم یا نحله های مختلف آنارشیستی با طیف احزاب لنینی اختصاص می دهم. این احزاب همگی خود را مخالف آنارشیسم می دانند و از دیرباز علیه آن بیش از حد نوشته اند و داد سخن داده اند. راستش آنها در این زمینه نیز مثل همه قلمروهای دیگر وارونه پردازی می نمایند. احزاب لنینی با تمامی کجراهه بافی های آنارشیسم همگن و همدل هستند. جنگ و ستیزشان علیه آنارشیست ها صرفاً مبین دفاع سرسختانه آنها از امامزاده های حزبی و دولت بالای سر طبقه کارگر یا ماشین حزبی برنامه ریزی کاپیتالیستی کار و تولید و زندگی اجتماعی آدمهاست. هیچ بی دلیل نیست که رفرمیسم چپ نمای لنینی آنارشیسم را رویکردی اهل بلبشو یا ضد نظم و سازمانیابی و هر شکل اداره امور جامعه می خواند. در منظر آنان تبعیت از حزب، از دولت ماوراء اراده کارگران و از نظم برنامه ریزی شده توسط این دولت خطوط قرمز مین گذاری شده هستند. خطوطی که آنارشیسم ظاهراً آن ها را قبول ندارد. آنارشیست ها از این لحاظ میراث دار صدیق لیبرالیسم هستند. این را من نمی گویم. چامسکی آنارشیست آن را تصریح می کند.
« به گمان من وارثان واقعی لیبرالیسم کلاسیک سوسیالیست های لیبرال و آنارشیست ها هستند که با ساختارهای هیرارشی و نهادهای قدرت به شکل همه جانبه تری مخالفت می کنند» ( ایدئولوژی و قدرت)
این ها صدر و ذیل کل اختلافات این دو رویکرد است. اختلافاتی که تماماً صوری و فاقد هرمیزان بنمایه کارگری سرمایه ستیز می باشند. مناسبات میان لنینیسم و آنارشیسم را باید در شالوده های استوار وحدت آن ها جستجو نمود. هیچ کدام سرمایه داری را با سر آگاه مارکسی کالبدشکافی نمی کنند، هر دو به اندازه هم دشمن سازمانیابی شورائی و ضد کار مزدی جنبش کارگری هستند، سوسیالیسم هر دوتا شکلی از برنامه ریزی کاپیتالیستی کار و تولید است. دولت ستیزی و مرجعیت گریزی و قانون شکنی آنارشیسم نیز نهایتاً در برنامه ریزی همین جهنم یکراست باد هوا می شود و به شعارهائی هیچ و پوچ بدل می گردد.

ناصر پایدار - آوریل ٢٠١۴