اخیراً آقای حکیمی «بخشی» از نامۀ مارکس به شوایتسر، از رهبران پیرو لاسال، به تاریخ 13 اکتبر 1868 را ترجمه کرده اند. با درنظر داشتن مواضع پیشین و کنونی آقای حکیمی، دلایل پشت گزینشِ بخشی از این نامه برای ترجمه، چندان غیرقابل فهم نیست. مارکس در این نامه ضمن انتقاد شدید به مواضع لاسالی ها، عبارتی را می گوید که احتمالاً قرار است نقطۀ اتکایی برای تأیید نظریات آقای حکیمی و کلّ «جنبش لغو کار مزدی» باشد:
«بی آن که بخواهم وارد جزئیات شوم، فقط می خواهم بگویم که سازمان دهی مرکزیت گرا، اگر چه برای تشکل های مخفی و جنبش های فرقه ای بسیار مفید است، بر خلاف طبع اتحادیه های کارگری است. این سازمان دهی، حتا اگر ممکن باشد - و من به صراحت می گویم که ناممکن است - دست کم برای آلمان نامطلوب است. دراین جا، جایی که بوروکراسی زندگی کارگر را از همان دوران کودکی کنترل می کند و کارگر نیز خود به مقامات دولتی و سازمان های برگماشته بر فراز سرش ایمان دارد، پیش از هرچیز باید به کارگر آموزش داد که روی پای خودش بایستد.»* (تأکیدها از من است).
آقای حکیمی به ظاهر تلاش می کند تا ابتدا با قطع پیوند نوشته ای از مارکس با سایر نوشته های وی، یعنی به عبارت دیگر با ازهم¬گسیختن انسجام نظری مارکس و سپس مصادره به مطلوب کردن گفته های پراکنده ای از وی، به نتیجۀ دلخواه خود برسد، و این نتیجۀ دلخواه، چیزی است که می توان با دقت بسیار زیادی حدس زد. آقای حکیمی در واقع می خواهد به طور ضمنی به مخاطب بگوید که با استناد به این نامه، می توان ریشۀ مفهوم «سانترالیسم دموکراتیک» لنینی را به مثابۀ امری «خلاف طبع» جنبش کارگری، مناسب احوال گروه های «فرقه گرا»، و دریک کلام مغایر با نظریات «مارکس»، خشکاند (اگر هدف چیزی غیر از این است، خود ایشان باید توضیح دهند و من را از خطای احتمالی درآورند). اما متأسفانه آقای حکیمی با این سبک کارِ گزینشی و دلبخواهانه، خود را بیش از پیش اسیر تناقضاتی می کند که به هیچ روی امکان فرار از آن ها برایش وجود نخواهد داشت.
برای درک صحیح این نوشتۀ مارکس، ناگزیر باید ابتدا نگاهی داشته باشیم به رویکرد و مواضع او و همرزمش انگلس نسبت به جنبش کارگری و به ویژه «اتحادیه های کارگری» در طول دوره های مختلف مبارزۀ طبقاتی؛ و سپس با ارزیابی نظرات لاسال و پیروان او به عنوان «فرقه»های بی ارتباط با جنبش، ببینیم که این سازماندهی «مرکزیت گرا»ی مورد نظر چیست و چرا مارکس آن را در تقابل با لاسالی ها نه فقط «ناممکن»، که مناسبِ «تشکل های مخفی و جنبش های فرقه ای» می داند. در انتها می توان باری دیگر صحّت این گفتۀ مارکس را نشان داد که کارگر باید «روی پای خودش بایستد».
اتحادیه گرایی (ترید یونیونیسم)
انگلس کمی پیش از مارکس در کتاب ارزشمند «وضعیت طبقۀ کارگر در انگلستان» (1845) به دفاع منسجم و روشن از اتحادیه گرایی پرداخت؛ این دفاع زمانی صورت گرفت که از یک سو پرولتاریای مدرن صنعتی درحال رشد بود و از سوی دیگر مخالفت و ضدّیت با اتحادیه های کارگری به طور کلی و حتی در بین سوسیالیست ها و چارتیست های چپ، امری بسیار گسترده و رایج محسوب می شد. به علاوه موضعی که انگلس در این کتاب اتخاذ گرفت، تاحدودی روشن تر از موضع گیری مارکس تا سال 1847 بود. آن چه در این اثر نیز به خوبی به چشم می خورد، نه کوششی در جهت ردّ اتحادیه های کارگری یا فرض «کافی بودن» این اتحادیه ها برای رسیدن به هدف کارگران، بلکه برعکس پذیرش این اتحادیه ها به عنوان ابتدایی ترین نهادهای طبقاتی طبقۀ کارگر است که باید در چشم¬انداز انقلابی سوسیالیستی ادغام شوند. عبارتی که انگلس در فصل دهم از کتاب خود می گوید، به ما نشان می دهد که چرا مارکس و انگلس خط حمایت از اتحادیه های کارگری را دنبال کردند: «این که اتحادیه های کارگری نفرت تلخ کارگران علیه طبقۀ مالک را به شدّت تقویت می کنند، چندان نیاز به گفتن ندارد» (1)
مارکس هم در بسیاری از نوشته ها و سخنرانی های مهمّ خود در دهۀ 1840، مانند «فقر فلسفه»، «کار مزدی و سرمایه» و «مانیفست کمونیست»، اظهارات مشابهی نسبت به جنبش اتحادیه های کارگری داشت. مثلاً مارکس و انگلس در مانیفست اعلام کردند که اتحادیه گرایی شایستۀ حمایت از سوی کمونیست ها است، چرا که این مورد نه فقط به معنای مبارزه برای دستمزدها بود، بلکه هم¬چنین مبارزات آن در «سازماندهی پرولتاریا در قالب یک طبقه، و بالتبع در قالب یک حزب سیاسی» (2) دخیل بود. این نقش اتحادیه ها در مراحل آغازین چنین پروسه ای است که آن ها را به سازمان های طبقاتی پرولتاریا تبدیل می کند. اما «ثمرۀ واقعی مبارزۀ آن ها نه در نتیجۀ فوری و فوتی، بلکه در اتحاد بیش از پیش رو به گسترش کارگران نهفته است».
مانیفست کمونیست نقطۀ عطفی در تاریخ سوسیالیسم است، چرا که برای نخستین بار بر ماهیت طبقاتی مبارزه برای سوسیالیسم تأکید می کند که در آن نقش اتحادیه های کارگری تا جایی حیاتی است که طبقۀ تحت ستم را به طبقه ای انقلابی دگرگون می کنند. این نقش زمانی روشن تر شد که مارکس و انگلس به افشای ماهیت طبقاتی مخالفت و ضدّیت بورژوازی با اتحادیه گرایی پرداختند. مثلاً مارکس بعدها در سرمایه خاطر نشان کرد که حتی تا اواخر قرن هجدهم هم قانونی مانند قانون لو شاپلیه (1791) وجود داشت که اتحادیه های کارگری را به نام آزادی، برابری و برادری ممنوع می کرد.
شرکت مارکس و انگلس در «انجمن بین المللی کارگران» و مشاهدۀ نقش فعّال اتحادیه ها، درک این دو را از اتحادیه ها تعمیق کرد. انگلس طی مقالاتی در سال 1881 به موضوع دستمزد بازگشت و گفت «شایستگی عظیم اتحادیه های کارگری در مبارزه¬شان برای بالا نگاه داشتن دستمزدها و کاهش ساعات کار، این است که آن ها به بالا نگاه داشتن و افزایش استاندارد زندگی یاری می رسانند… بدون ابزارهای مقاومت اتحادیه های کارگری، کارگران حتی آن چه را که مطابق با قوانین نظام مزدی حق شان است، کسب نمی کنند» (3)
انگلس همین موضع را طی نامۀ شدید اللحنی به ببل در ارتباط با نقد برنامۀ گوتا تکرار کرد: «در این جا مطلقاً اشاره ای به سازمان¬یابی طبقۀ کارگر به مثابۀ یک طبقه به واسطۀ اتحادیه های کارگری وجود ندارد». بنابراین اگر قرار باشد که «بردگی» کار مزدی در جامعه ای مبتنی بر آنتاگونیسم طبقاتی لغو شود، طبقه باید «جنگ را بپذیرد» (4). به این ترتیب، اتحادیه های کارگری به قول انگلس به «مدارس جنگ» تبدیل می شوند، مدارسی که برای «جنگ چریکی میان سرمایه و کار» ضروری است و در نهایت «به نهادهای سازمان ¬یافته به جای نظام کار مزدی و حاکمیت سرمایه» تبدیل می شوند (5).
برای مارکس و انگلس این انجمن ها حوزه هایی بودند که در آن کارگران در سازوکاری دموکراتیک تعلیم می بینند و در این جاست که مارکس طی نامه اش به شوایتسر، از رهبران سرشناس لاسالی، نوشت:
« سازمان دهی مرکزیت گرا، اگر چه برای تشکل های مخفی و جنبش های فرقه ای بسیار مفید است، بر خلاف طبع اتحادیه های کارگری است. این سازمان دهی، حتا اگر ممکن باشد - و من به صراحت می گویم که ناممکن است - دست کم برای آلمان نامطلوب است. دراین جا، جایی که بوروکراسی زندگی کارگر را از همان دوران کودکی کنترل می کند و کارگر نیز خود به مقامات دولتی و سازمان های برگماشته بر فراز سرش ایمان دارد، پیش از هرچیز باید به کارگر آموزش داد که روی پای خودش بایستد.» (6)
با این همه، این موضع گیری، مارکس را به سندیکالیستی تبدیل نکرد که گمان می کند اتحادیه ها به تنهایی سازمان های حقیقی طبقاتی کارگران هستند و احزاب در درجۀ دوم اهمیت قرار دارند یا حتی بی ربط هستند. کما این که درست در همین مقطع وقتی دوستان مارکس (از جمله ویلهلم لیبکنشت)، «حزب کارگران سوسیال دموکرات آلمان» (SDAP) را بنیان گذاشتند، با وجود متکی نبودن این حزب بر پایه های اتحادیه های کارگری، مارکس آن را مورد حمایت قرار داد.
تقریباً در همین زمان انگلس طی نامه ای به مارکس دربارۀ طرح پیشنهادی فیلیپ بکر (30 ژوئیۀ 1869) با لحنی تند می نویسد:
«بِکرِ پیر احتمالاً باید مغز خود را تماماً از دست داده باشد. او چه طور می تواند حُکم کند که اتحادیه های کارگری باید انجمن های حقیقی کارگران و پایۀ کلّ سازماندهی باشند، این که سایر انجمن ها باید تنها موقتاً در کنار آن موجودیت داشته باشند و الی آخر.» (7)
مارکس و انگلس در شماری از نوشته های خود محدودیت های اتحادیه ها را برجسته می کنند. به همین دلیل مارکس در آخرین نکته از فصل سوم جزوۀ «ارزش، قیمت و سود» می گوید:
«اتحادیه های کارگری به عنوان مراکز مقاومت در برابر اجحافات سرمایه، به خوبی کار می کنند ]…اما[ آن ها عموماً از محدود کردن خود به یک جنگ چریکی علیه اثرات نظام موجود، آن هم با وجود تلاش های خودانگیخته برای تغییر آن، با وجود استفاده از نیروهای سازمان¬یافتۀ خود به مثابۀ یک اهرم برای رهایی نهایی طبقۀ کارگر، یعنی الغای نهایی نظام مزدی، عاجزند» (8)
به علاوه در انگلستان پس از سال 1871 تقریباً هیچ جنبش وسیعی به رهبری اتحادیه های کارگری وجود نداشت. بهبود شرایط و پیروزی های جزئی به ایجاد نوعی اینرسی در جنبش اتحادیه های کارگری در دهۀ 1880 منجر شده بود؛ این همان پدیدۀ خطرناکی بود که انگلس از آن به عنوان ظهور «آریستوکراسی کارگری» نام برده بود. از نظر انگلس، این فقدان روحیۀ مبارزاتی در درون سازمان ها و اتحادیه های کارگری، مسئول آهسته شدن آهنگ رشد آگاهی طبقاتی در میان بخش وسیعی از کارگران بود و همین موضوع موجب شد که بسیاری از کارگران به «خصومت» با اتحادیه ها کشانده شوند. در این جا بود که او اصرار داشت تا یک بین¬الملل نوین، وظیفۀ بسیج کردن این کارگران را به عهده بگیرد.
در این جاست که باز مسألۀ کلیدی جنبش کارگری و وظایف کمونیست ها مطرح می شود که مارکس و انگلس خطوط کلی آن را در مانیفست کمونیست ترسیم کرده بودند و در ادامه به آن خواهیم پرداخت. مارکس و انگلس در بین الملل اول تلاش کردند تا جنبش کارگری را در مسیر خطوط کمونیستی قرار دهند، اما تنها تا جایی که کارگران بتوانند بر مبنای تجارب عملی فعالیت های خود به تئوری کمونیستی مسلح شوند. با این حال این اقدام آن ها بدان معنا نبود که وظیفۀ کمونیست ها به مجاب کردن کارگران به پذیرش برنامۀ کمونیستی آن ها محدود می شود. انجمن بین¬المللی کارگران (IWA) نشان داد که چگونه مارکس قدم به قدم اتحادیه های کارگری را با سازمان های سیاسی ترکیب نمود. با درنظر داشتن رابطۀ حزب کمونیست و اتحادیۀ کارگری، ایدۀ مارکس و انگلس تماماً با اصل دموکراسی کارگری سازگار بود. در این جا وظیفه، نه به دست آوردن رأی بود و نه صرفاً به عضویت درآوردن افراد جدید.
ولی تا به این جا کاملاً مشخص است که هم مارکس و هم انگلس، با تحلیل مشخص از وضعیت عینی-ذهنی جنبش کارگری، طی برهه هایی به دفاع سرسختانه از اتحادیه های کارگری پرداختند، به طوری که اگر قرار باشد بنا به شیوۀ آقای حکیمی برخی از نوشته ها را عامدانه از سیر تفکر و مبارزات نظری مارکس و انگلس جدا کنیم، به راحتی می توان آنان را به «سندیکالیست»های سفت و سخت تقلیل داد. ولی نخستین سؤالی که آقای حکیمی باید پاسخ دهند این است که چرا ایشان این سنت را از مارکس نیاموخته است؟ و چرا طی دوره ای با چپ روی و «فرقه گرایی» سندیکای شرکت واحد را ظرف مماشات با سرمایه داری اعلام کرد و بعدها با راست روی، از شوراهای اسلامی کار در ایران خودرو دفاع کرد؟ ایشان باید ابتدا تکلیف را با دفاعیات جدّی مارکس از اتحادیه گرایی در طی برهه هایی از تاریخ مبارزه مشخص کنند.
فرقه گرایی (سکتاریسم)
مارکس در همان نامه ای که آقای حکیمی زحمت ترجمۀ بخشی از آن را کشیده اند، خصویت یک فرقه (سکت) را در مقام نقد لاسال به خوبی تشریح می کند:
«لاسال همچون کسی که می پندارد نسخۀ درمان رنج توده ها را در جیب دارد، از همان ابتدا خصلتی مذهبی و فرقه ای به تبلیغات خود داد. در واقع، هر فرقه ای مذهبی است. افزون بر این، درست به این دلیل که او بنیان گذار یک فرقه بود، هر گونه ارتباط طبیعی خود را با جنبش پیشین طبقۀ کارگر، هم در داخل و هم در خارج آلمان، حاشا می کرد. او دچار همان خطای پرودون شد: به جای آن که تبلیغات خود را بر بنیاد واقعیِ عناصر راستین جنبش طبقاتیِ کارگران متکی سازد، پیروی از یک آیین خاص را برای این جنبش تجویز کرد» (تأکید دوم از من است)
جالب آن جاست که شباهت عجیب و خیره کننده ای میان این عبارات مارکس با خصوصیات آقای حکیمی و «جنبش» لغو کارمزدی به چشم می خورد. جنبشی که تا تا دیروز در برنامۀ آیزناخ (8 اوت 1869)، به دنبال آن بود که هر کارگر، «تمام درآمد کار را از طریق نظام تعاونی دریافت دارد» تا «همراه با این، روش کنونی تولید (نظام مزدی) ... الغا شود»(9)؛ و امروز در قالب «جنبش لغو کارمزدی» در ایران بدون هرگونه ارتباط با بدنۀ جنبش کارگری، موضعی فرقه گرایانه در برابر هر تشکل مستقل کارگری می گیرد و با این وجود خود را در مرکز تعریف رادیکالیسم، مبارزۀ ضدّ سرمایه داری و دفاع از منافع جنبش قرار می دهد**.
آن چه مارکس در مورد «تشکل های مخفی و جنبش های فرقه ای» می گوید یک سال بعد نمود خود را در سازمان «شوالیه های کارگر» (انجمنی مخفی که در سال 1869 در فیلادلفیا شکل گرفت و خواهان اعمال کنترل بر جنبش طبقۀ کارگر بود) یافت، و انگلس طی نامه ای به کِلی ویشنوتسکی، خطّ سیاسی فرقه گرایانۀ آن نهاد را به نقد کشید.
نمود این قیّم مآبی و سکتاریسمِ مورد نقد مارکس و انگلس را می توان در سال 1891 دید؛ یعنی زمانی که حدود 200 هزار معدنچی در منطقۀ روهر وارد اعتصاب شدند، ولی رهبری SPD که گمان می کرد دولت به بهانۀ این موضوع مجدّداً برخی قوانین ضدّ سوسیالیستی را معرفی خواهد کرد، با این اقدام کارگران مخالفت ورزید. مطبوعات حزب علناً کارگران را مورد انتقاد قرار داد، آن هم در زمانی که آن ها با سرکوب سنگین از سوی ارتش دولت مواجه شدند. به همین دلیل بود که انگلس طی نامه ای به کائوتسکی (30 آوریل 1891) نوشت: «مردم ما در برلین همه چیز را از زاویۀ خوشان می بینند...نمی توان تنها جنبه های خوشاید جنبش را دید، باید امور زودگذر غیرقابل توافق را هم پذیرفت. به علاوه، دیسیپلین خشک یک فرقه نمی تواند در یک حزب بزرگ به موجودیت خود ادامه دهد» (10)
بنابراین مقصود مارکس کاملاً مشخص است و اتفاقاً آقای حکیمی باید توضیح دهد که وجه تمایز «جنبش لغو کارمزدی» با آن چه مارکس مورد نقد قرار می دهد، واقعاً در چیست؟
سازماندهی «مرکزیت گرا» (سانترالیستی)
نکتۀ دیگری که باقی می ماند، نقد مارکس بر سازماندهی مرکزیت¬گرا (سانترالیستی) است. امیدوارم آقای حکیمی گمان نکند که می تواند به شیوۀ ملانقطی ها، مفهوم «سانترالیسم دموکراتیک» را که نخستین بار از سوی لنین در سال 1901 تشریح شد و سپس از حدود 1917 مورد استفادۀ عام قرار گرفت، با استفاده از نوشتۀ مارکس در 1886 نقد کند!
اگر به نامۀ ارسالی انگلس به مارکس، مورخ 24 سپتامبر 1868، نگاهی بیندازیم، می بینیم که این دو به تندی «رهبری سخت گیرانه»ای1 را که شوایتسر به «مجمع عمومی کارگران آلمان» تحمیل کرده بود، به باد انتقاد گرفتند، و این سازماندهی «سخت گیرانه»، همان چیزی بود که در روزنامۀ شوایتسر (روزنامۀ سوسیال دموکرات، برلین، 7 اکتبر 1868) از آن به عنوان «تمرکز دموکراتیک» دفاع می شد (11). ظاهراً به نظر می رسد این نخستین جایی باشد که این تعبیر را می توان یافت. ولی یک چیز کاملاً مشخص است و آن این که «مرکزیت دموکراتیک» در این چارچوب، لفظی بود که شوایتسر به مدلِ سازماندهی مطبوع خود نسبت می داد و در تمام نامه نگاری های میان مارکس و انگلس در طی سال های مذکور، هرجا انتقادی به «مرکزیت دموکراتیک» وجود دارد، اساساً مفهومِ ساخته و پرداختۀ شوایتسر مدّ نظر است، نه بیش¬تر! معلوم نیست که اگر شوایتسر نام دیگری جز «مرکزیت دموکراتیک» به مدل سازماندهی سفت و سخت و تحمیلی مورد نظر خود می داد، و بنابراین دیگر نقدی به «مرکزیت دموکراتیک» در آثار مارکس دیده نمی شد، آن گاه آقای حکیمی چه کار می کرد؟!
به علاوه مارکس و انگلس در رهبری بین¬الملل اول و در فاصلۀ سال های 1871 تا 72 کوشیدند که قدرت «شورای عمومی» را افزایش دهند و اعمال آن را تمرکز بخشند.
برای درک بهتر مقصود مارکس از مرکزیت گرایی در چهارچوب نامۀ فوق، می توان به متن «مصاحبۀ ر. لندر با دکتر مارکس، سرپرست انترناسیونال» به تاریخ 18 ژوئیۀ 1871 (یعنی تقریباً سه سال پس از نامۀ مورد نظر آقای حکیمی) نیز رجوع کرد. در این جا مارکس می گوید که صحبت از بین¬الملل به عنوان یک سازمان مرکزیت گرا، «کج¬فهمی تمام و کمال از ماهیت بین¬الملل است» و توضیح می دهد که:
«این به معنای یک شکل متمرکز از حکومت برای بین¬الملل خواهد بود، درحالی که شکل حقیقی تعمداً آن شکلی است که بیشترین عرصه را به انرژی و استقلال منطقه ای اختصاص دهد. در واقع، بین¬الملل به معنای دقیق کلمه به هیچ روی یک حکومت برای طبقۀ کارگر نیست؛ ]بلکه[ تضمین اتحاد است و نه یک نیروی کنترل کننده ]…[ انجمن، شکلِ جنبش های سیاسی را دیکته نمی کند؛ ]بلکه[ تنها در گرو تعهد به هدف آن هاست. شبکه ای است متشکل از انجمن های تابع در سراسر جهانِ کار. در هر گوشه از جهان، جنبۀ نسبتاً خاصی از مشکل خود را بروز می دهد، و کارگرانِ آن جا باید به شیوۀ خود با آن برخورد کنند ]…[ گزینش آن راه حل، مربوط به طبقات کارگر آن کشور است. بین¬الملل به خود اجازه نمی دهد که در این مورد ]چیزی را[ دیکته کند» (12)
بنابراین مقصود مارکس از «سازماندهی مرکزیت گرا» کاملاً روشن است: آن نوع سازماندهی که به شکل فرقه گرایانه، تلاش می کند تا ضمن نفی استقلال شاخه های عضو خود، تمام اجزای جنبش را در دست و زیر نظر بگیرد، و با مداخله در تمامی امور، دیدگاه های خود را به جنبش دیکته کند. این همان چیزی است که به زبان امروزی می توان «سانترالیسم بوروکراتیک» نامید که بنا به تجربۀ تاریخی نهایتاً به انزوا و یا حتی اضمحلال خودش می انجامد.
به علاوه اگر از دریچۀ «سانترالیسم دموکراتیک» لنینی هم به موضوع نگاه کنیم، آن گاه بازهم آقای حکیمی در تنگنا قرار می گیرد. چرا که فی¬المثل می بینیم مارکس و انگلس با وجود نبود تجربۀ مبارزاتی کافی جنبش و درک مشخص از سازمان و حزب به مفهوم امروزی آن، هنگام تدوین مقررات و اصول عام اتحادیۀ کمونیست ها، چارچوبی را استفاده کردند که به معنای لنینی آن، مرکزیت گرایی یا سانترالیسم است. مارکس و انگلس در تدوین مقررات اتحادیۀ کمونیست ها (1847)، به طور مشخص به تعریف و تشریح اتحادیه، ارگان های سازندۀ آن مانند انجمن، حلقه، حلقۀ اصلی، اتوریتۀ مرکزی و غیره، روابط میان این اجزا در سطوح ملی و بین المللی، لزوم مخفی بودن و نظایر این ها پرداخته اند (13).
الگویی که مارکس و انگلس به لحاظ تشکیلاتی در این جا به کار می برند، همراه با تأکید همیشگی آن ها بر دموکراسی کارگری، در واقع طرح اولیۀ همان چیزی بود که بعدها تحت عنوان «سانترالیسم دموکراتیک» به بهترین شکل از سوی لنین فرموله و به کار گرفته شد.
خودرهایش طبقۀ کارگر
همان طور که در بالا گفته شد، برای مارکسیست ها، مبارزۀ طبقاتی در حکم موتور محرکۀ تاریخ است. مارکس مشخصاً تأکید کرده بود که «رهایی طبقۀ کارگر باید به دست خودِ این طبقه صورت بگیرد». در بخش آخر پاراگرافی که در ابتدای نوشته نقل شد نیز مارکس می گوید «پیش از هرچیز باید به کارگر آموزش داد که روی پای خودش بایستد». در عین حال مارکسیست ها خواهان این هستند که برای نمایندگی منافع طبقۀ کارگر و جنبش کارگری در کلیت آن، یک حزب سیاسی ایجاد نمایند: «سازماندهی پرولتاریا در قالب یک طبقه، و بالتبع در قالب یک حزب سیاسی». در این جاست که چگونگی و کیفیت رابطۀ میان این حزب سیاسی و تودۀ طبقۀ کارگر مطرح می شود.
آن چه مارکس در نامۀ مورد نظر آقای حکیمی می گوید، کاملاً در پیوند با بخش «پرولتاریا و کمونیست ها» از مانیفست حزب کمونیست قرار دارد:
«کمونیست ها و پرولتاریا به طور کلی با یک دیگر چه مناسباتی دارند؟ کمونیست ها حزب جداگانه ای تشکیل نمی دهند که در برابر دیگر احزب کارگری قرار گرفته باشد. آن ها هیچ گونه منافعی که از منافع کلیۀ پرولتاریا جدا باشد، ندارند. آن ها اصول فرقه ای خاص خود را به میان نمی آورند که بخواهند جنبش پرولتری را در چارچوب آن اصل بگنجانند. فرق کمونیست ها با سایر احزاب پرولتری تنها در این است که از طرفی کمونیست ها در مبارزات ملی پرولتاریای کشورهای گوناگون مصالح مشترک همۀ پرولتاریا را، صرف نظر از ملیت¬شان، مدّ نظر قرار می دهند و بر آن تأکید می نمایند و از طرف دیگر در مراحل گوناگونی که مبارزۀ پرولتاریا علیه بورژوازی طی می کند، آنان همیشه و همه جا منافع و مصالح تمامی جنبش را نمایندگی می کنند.
بنابراین کمونیست ها از طرفی عملاً پیشروترین و با عزم ترین بخش احزاب کارگریِ هر کشوری هستند، یعنی آن بخشی که کلیۀ بخش های دیگر را به جلو می راند، از طرف دیگر، از لحاظ تئوری، مزیت کمونیست ها نسبت به بقیۀ تودۀ عظیم پرولتاریا در این است که آنان از خط حرکت، شرایط و نتایج نهایی عام جنبش پرولتری درک روشنی دارند» (تأکیدها از من است).
به علاوه تأیید و تأکیدی دوباره بر همین خطوط مطروحه نیز در قطعنامه های کنگرۀ بین الملل اول در لاهه (سپتامبر 1872) ملاحظه می شود؛ در این جا قاطعانه اعلام می شود:
«ماده 7 الف: طبقۀ کارگر در پیکار خود علیه قدرت جمعی طبقات مالک نمی تواند به مثابۀ یک طبقه عمل کند، مگر با تشکل خود در قالب یک حزب سیاسی که از تمامی احزاب کهنه ای که طبقات مالک تشکیل داده اند، متمایز و مخالف آن ها باشد.
این تشکل طبقۀ کارگر در قالب یک حزب سیاسی، به منظور تضمین پیروزی انقلاب اجتماعی، و هدف غایی آن، یعنی الغای طبقات، اجتناب ناپذیر است.
وحدت قوای طبقۀ کارگر که پیش از این به وسیلۀ مبارزات اقتصادی او به دست آمده است، باید هم زمان به عنوان اهرمی برای پیکار او علیه قدرت سیاسی صاحبان زمین و سرمایه داران، خدمت کند.
صاحبان زمین و صاحبان سرمایه همواره از امتیازات سیاسی خود برای دفاع از انحصارات اقتصادی شان و ابدی ساختن آن، برای به بردگی کشیدن کار، استفاده خواهند کرد. بنابراین تسخیر قدرت سیاسی، به وظیفۀ عظیم طبقۀ کارگر مبدّل شده است.» (14)
این عبارت فشرده و بسیار درخشان، هم شامل نطفه های اولیۀ راه حل مسألۀ رابطۀ میان حزب و طبقه است و هم شامل یک سلسله رهنمودهایی که پراتیک جنبش مارکسیستی را تا به امروز شکل داده اند. در وهلۀ اول، این دیدِ توطئه گرایانه در مورد نقش حزب به مثابۀ دستۀ کوچکی از ماجراجویانی که به نام طبقه، ولی جدا از آن، عمل می کنند، کاملاً مردود شناخته می شود. سپس این دیدِ استبدادگرایانه از حزب که دستورات را از بالا صادر می کند تا از سوی توده های اساساً منفعل مورد اطاعت قرار گیرد، رد می شود؛ و در نهایت، این دیدِ کاملاً تبلیغی که بنابر آن یک گروه (فرقه) صرفاً به بیان آموزش های خود می پردازد تا زمانی که بقیۀ دنیا را به این آموزش ها جلب کند، مردود شناخته شده است (15).
در پایان باید از آقای حکیمی بابت ترجمۀ این نامه، هرچند ناکامل، و اضافه کردن آن به ادبیات مارکسیستی سپاس¬گذاری کرد، چرا که گسترش نظریات و مواضع صریح و شفاف مارکس، خود گرایش های بی ارتباط به مارکسیسم انقلابی را، مانند گرایش موهوم و موسوم به جنبش «لغو کارمزدی»، به عقب تر از آن چه که هست می راند!
آرمان پویان - ۱٠ اسفند ۱۳۹۱
پانوشت:
*http://www.ofros.com/maghale/marx-hakimi_kbrpkhb.htm
** برای آشنایی با ریشه های نظریۀ لغو کار مزدی به مطلب زیر رجوع کنید:
http://nashr.de/n/mt/web/IWW.pdf
(1) انگلس، «وضعیت طبقۀ کارگر در انگلستان» (1845)، فصل 10 (جنبش های کارگری):
http://www.marxists.org/archive/marx/works/1845/condition-working-class/ch10.htm
(2) مارکس و انگلس، «مانیفست حزب کمونیست» (1848)، فصل اول (بورژواها و پرولترها):
http://www.marxists.org/archive/marx/works/1848/communist-manifesto/ch01.htm
(3) انگلس، «نظام مزدی» (1881):
http://www.marxists.org/archive/marx/works/1881/05/21.htm
(4) مارکس، «سیاست روسیه علیه ترکیه- چارتیسم» (1853)، نیو دیلی تریبیون:
http://www.marxists.org/archive/marx/works/1853/07/14.htm
(5) مارکس، «مسائل مختلف» (دستورالعمل هایی برای نمایندگان شورای عمومی موقت)، انجمن بین المللی کارگران (1866)، بخش «گذشته، حال و آیندۀ اتحادیه های کارگری»:
http://www.marxists.org/archive/marx/works/1866/08/instructions.htm
(6) بخشی از نامۀ مارکس به شوایتسر، 13 اکتبر 1868، ترجمۀ محسن حکیمی:
http://www.ofros.com/maghale/marx-hakimi_kbrpkhb.htm
(7) نامۀ انگلس به مارکس، 30 ژوئیۀ 1869:
http://www.marxists.org/archive/marx/works/1869/letters/69_07_30.htm
(8) مارکس، «ارزش، قیمت و سود» (1865)، فصل سوم:
http://www.marxists.org/archive/marx/works/1865/value-price-profit/ch03.htm
(9) برنامۀ حزب کارگران سوسیال دموکرات- برنامۀ آیزناخ (8 اوت 1869)، ترجمۀ سهراب شباهنگ:
http://www.hafteh.de/?p=31808
(10) Marx and Engels on Trade Unions, Edited with and introduction and notes by Kenneth Lapides, New York: Praeger, 1987; p. 223
(11) نگاه کنید به: «فرهنگ¬نامۀ اندیشۀ مارکسیستی»، تام باتامور، وی. جی. کیرنن، رالف میلی¬بند، ترجمۀ اکبر معصوم بیگی، نشر بازتاب نگار، چاپ اول (1388)، صص. 687-688
(12) مصاحبۀ ر. لندر با مارکس، 18 ژوئیۀ 1871:
http://www.marxists.org/archive/marx/bio/media/marx/71_07_18.htm
(13) نگاه کنید به این سند:
http://www.marxists.org/archive/marx/works/1847/communist-league/rules.htm
(14) قطعنامه های بین الملل اول، کنگرۀ لاهه، 1872:
http://www.marxists.org/archive/marx/iwma/documents/1872/hague-conference/resolutions.htm
(15) نگاه کنید به: جان مولینوکس، «مارکسیسم و حزب»، ترجمۀ «سازمان وحدت کمونیستی»، چاپ دوم، بهار 1391، صص. 16-17
http://www.k-en.com/gonagon/sarmad%20october/marxism%20and%20party.pdf
1 Tight Organization
این عبارت فشرده و بسیار درخشان، هم شامل نطفه های اولیۀ راه حل مسألۀ رابطۀ میان حزب و طبقه است و هم شامل یک سلسله رهنمودهایی که پراتیک جنبش مارکسیستی را تا به امروز شکل داده اند