اگر مبنا را سال ١٨۴۴ میلادی قرار دهیم بیش از ١٦٦ سال از اندیشههای علمی اجتماعی، اقتصادی، فلسفی، سیاسی دو انسان بزرگ و فرزانه قرن نوزده، و بیش از یك قرن از مرگ آنها میگذرد. با این حال آنها هنوز زنده هستند. اندیشهای كه هنوز هم هر روزه صحت وسقم آنها در گوشه و كنار جهان به اثبات میرسد. اندیشهای كه لرزه بر اندام سرمایهداران و مرتجعین انداخته است. با شنیدن نام این دو انسان فرهیخته تعادل روانی خود را از دست میدهند و آماده انجام هر گونه جرم و جنایتی میشوند.
و باز هم اگر كسی بخواهد در مورد زندگی و آثار ماركس و انگلس مطالعه و تحقیقی داشته باشد با انبوهی از كتاب، مجله، روزنامه، و ... مواجه خواهد شد كه بیشترین آنها برعلیه این دو انسان فرزانه قلمفرسایی كردهاند. یافتن منبعی كه بدون غرضورزی و از دیدگاه علمی زندگی آنها را مورد بررسی قرار داده باشد، انگشتشمار است.
"مدخلی بر زندگی و آثار كارل ماركس و فردریك انگلس" اثر كادر برجسته و فرهیختهی بلشویكی ریازانف(دیوید بوریسوویچ گولدن داچ ١٨٧٠-١٩٣٨) كه مورد مهر و لطف!؟ جنایتكارنهی استالین قرار گرفت و جان باخت. اثری است كه حقایق را با زیبایی بسیار خوبی بیان نموده است به نظر من این اثر دارای سه ویژگی برجسته است:
یكم: منبع مرجوعی است قابل استناد كه كم بتوان در آن موردی یافت كه جای سوال باشد.
دوم: تحلیلی علمی تاریخی است كه به روش دیالكتیكی اوضاع اقتصادی اجتماعی سیاسی، قرن هفده و هجده و نوزده را مورد تحقیق و بررسی قرار میدهد. خود میتواند بسیار آموزنده باشد برای آنانی كه تاریخ را به روایت "آن چه من میخواهم و فكر میكنم" مورد بررسی قرار میدهند.
سوم: درسهای آموزندهی گرانبهایی در آن وجود دارد كه میتواند مورد استفاده طبقات آگاه و بالنده جامعه قرار گیرد.
این كتاب كه نام مترجم را بر روی جلد ندارد. فقط شماره ثبت(١٨٩٧ به تاریخ ٦/٨/١٣۵٧) دارد، از انتشارات تندر است. به دلیل داشتن ویژگیهای فوق و بدون كسب اجازه از مترجم،-با پوزش از مترجم- آن را بازنویسی و منتشر (انتشارینترنتی) نمودهام. امیدوارم مورد استفاده قرار گیرد. البته در آینده آن را به صورت یك كتاب كامل منتشر خواهم كرد.
سهراب.ن
ماركس از نظر انگلس:
"آنچه را ماركس به انجام رسانید من نمیتوانستم انجام دهم. ماركس، برتر، دوراندیشتر، تیزبینتر، و ژرفنگرتر از بقیهی ما بود. ماركس یك نابغه بود. ما حداكثر افراد با استعدادی بودیم. بدون او این تئوری آنچنان كه امروز هست نمیبود.
" انگلس.فریدریك؛ "لودویك فوئرباخ و ایدئولوژی آلمانی" زیرنویس ص ۵٢ ترجمه پرویز بابایی چاپ دوم ١٣٨٠ نشر چشمه
فصل دوم
جنبش انقلابی اولیه در آلمان. ایالت راین. جوانی ماركس و
انگلس. نوشتههای اولیه انگلس. ماركس به عنوان سردبیر راینیش زایتونك.
اكنون به تاریخ آلمان بعد از سال ١٨١۵ میپردازیم. جنگهای ناپلئون به پایان رسیدند. در این جنگها نه تنها انگلستان كه خود روح ائتلاف بود، بلكه همچنین روسیه، آلمان و اتریش نیز شركت داشتند. روسیه چنان سهمی به عهده داشت كه تزار الكساندر اول ملخص به "آمرزیده" نقش اصلی را در كنگره كذایی وین(١٨١۵-١٨١۴)- جایی كه سرنوشت بسیاری ملتها تعیین شد- ایفا نمود. مسیر وقایع پس از صلح منعقد در وین ابدا" از هرج و مرجی كه موافقتنامه ورسای در آغاز جنگ امپریالیستی به دنبال داشت بهتر نبود. فتوحات ارضی دوران انقلابی از دست فرانسه بیرون كشیده شده بود. انگلستان تمام مسعمرات فرانسه را به چنگ آورده، و آلمان كه در نتیجه جنگ آزادیبخش وحدت را پذیرفته بود، به طور قطعی به دو قسمت شد: آلمان در شمال و اتریش در جنوب.
در فاصله كوتاهی پس از سال ١٨١۵، جنبشی در میان روشنفكران و دانشجویان در آلمان آغاز گشت كه هدف اصلی آن برقراری آلمان متحد بود. دشمن بزرگ روسیه بود كه بلافاصله پس از كنگره وین اتحاد مقدس را با پروس و اتریش علیه همه جنبشهای انقلابی منعقد نموده بود. الكساندر اول و امپراتور اتریش مؤسسین آن شناخته میشدند. در واقع نه امپراتور اتریش، بلكه مترنیخ طراح اصلی سیاست اتریش، مغز این اتحاد بود. اما این روسیه بود كه پشتیبان اصلی تمایلات ارتجاعی شناخته میشد؛ و زمانی كه جنبش لیبرال روشنفكران و دانشجویان با هدف اعلام شده رشد فرهنگ و روشنگری در بین آلمانها به عنوان تداركی برای وحدت آغاز شد، تنفر نسبت به روسیه، پشتیبان نیرومند محافظهكاری و ارتجاع، در این گروه وجود داشت. در سال ١٨١٩ دانشجویی به نام كارلسند، نویسنده آلمانی آگوستكوتسهبو را كه به دلایلی مشكوك به جاسوس بودن بود به قتل رساند. این عمل تروریستی در روسیه نیز جنبوجوشی به وجود آورد و كارل سند توسط بسیاری از دسامبریستهای آینده به عنوان ایدهآل مورد توجه قرار گرفت، و به صورت بهانهای در دست مترنیخ و حكومت آلمان درآمد تا به روشنفكران آلمان یورش برند. ولی انجمنهای دانشجویی نشان دادند كه غیرقابل سركوب میباشند؛ آنها حتی مهاجمتر شدند. در اوایل دهه بیست سازمانهای انقلابی از میان این انجمنها جهشوار روئیدند.
ما از جنبش دسامبریست روسیه نام بردهایم، جنبشی كه به كوشش برای قیام مسلحانه انجامید و در چهارده دسامبر ١٨٢۵ عقیم ماند. باید بیافزاییم كه این یك پدیده مجرد و اختصاصا" روسی نبود. این جنبش تحت تاثیر آشفتگیهای انقلابی بین روشنفكران لهستان، اتریش، فرانسه و حتی اسپانیا در حال رشد بود. این جنبش روشنفكران، همزادی در ادبیات داشت كه نماینده اصلی آن لودویگبورن، یك یهودی مبلغ سیاسی مشهور آلمانی در طول دوره ١٨٣٠-١٨١٨، و اولین نویسنده سیاسی آلمان بود. وی تاثیری عمیق در تكامل افكار سیاسی آلمان داشت. وی یك دمكرات سیاسی تمام و كمال بود كه به مسائل اجتماعی كمعلاقه بود و بر این اعتقاد بود كه همه اوضاع با دادن آزادی سیاسی به مردم درست میشود.
این جریان تا سال 1830 ادامه داشت. در آن سال انقلاب ژوئیه فرانسه را تكان داد و انعكاس امواجش آلمان را نیز به لرزه درآورد. طغیان و خیزش در مناطق چندی صورت گرفت، اما با امتیازاتی چند در قوانین اساسی خاتمه داده شد. حكومت، كار این جنبش را كه دارای ریشهای بسیار عمیق در تودهها نبود به طور سریع خاتمه بخشید.
زمانی كه طغیان ناموفق لهستان در سال ١٨٣١- كه آن نیز نتیجه مستقیم انقلاب ژوئیه بود- باعث شد كه تعداد بسیاری از انقلابیون لهستان كه از پیگرد میگریختند به آلمان پناهنده شوند، موج دیگری كه از آژیتاسیون به سراسر آلمان كشیده شد. بدین ترتیب تمایل دیرینه روشنفكران آلمان- تنفر از روسیه و علاقه به لهستان كه آن زمان تحت تسلط روسیه بود- باز هم تقویت گشت.
بعد از سال ١٨٣١، به دنبال دو واقعهای كه ذكر آن رفت، و علیرغم بیحاصل ماندن انقلاب ژوئیه، ما شاهد یك سلسله جنبشهای انقلابی میباشیم كه در اینجا آنها را به دقت مورد بررسی قرار میدهیم. ما بر وقایعی كه از این یا آن طریق ممكن بود انگلس و ماركس جوان را تحت تاثیر قرار دهند تكیه خواهیم كرد. در سال ١٨٣٢ این جنبش در آلمان جنوبی نه در ایالت راین بلكه در پلاتینات متمركز بود. پلاتینات درست مثل ایالت راین برای مدت طولانی در دست فرانسه بود، و تنها در سال ١٨١۵ به آلمان برگردانده شده بود. ایالت راین به پروس، و پلاتینات به باواریا- كه ارتجاع حاكم در آن دست كمی از پروس نداشت- واگذار گردید. به راحتی میتوان فهمید چرا ساكنین ایالت راین و پلاتینات كه به آزادی بیشتر فرانسه عادت كرده بودند، در برابر اختناق آلمان به شدت مقاومت كردند. هر خیزش انقلابی در فرانسه اجبارا" مخالفت با حكومت را افزایش میداد. در سال ١٨٣١ این مخالفت ابعاد تهدیدكنندهای در میان روشنفكران لیبرال، حقوقدانان و نویسندگان پلاتینات پیدا كرد. در سال ١٨٣٢ حقوقدان ویرت(Wirth) و زیبنفیفر فستیوال بزرگی را در شهر هامباخ تدارك دیدند. بسیاری سخنوران بر روی سكوی سخنرانی ظاهر شدند. برن(Borne) نیز حاضر بود. آنان لزوم یك آلمان آزاد و واحد را اعلام داشتند. در بین آنان مرد بسیار جوانی به نام یوهانفیلیپبكر(١٨٨٦-١٨٠٩) برسساز كه تقریبا" بیستوسه ساله بود حضور داشت. نام او در طول این روایتها بارها ذكر خواهد شد. یوهانفیلیپبكر كوشید تا روشنفكران را متقاعد سازد كه نباید خود را به امر تبلیغ محدود نماید، بلكه میباید خود را برای یك قیام مسلحانه آماده كنند. او نمونه یك انقلابی مكتب قدیم بود. وی كه مردی توانا بود، بعدها نویسنده شد، لكن هرگز تئوریسین برجستهای نگردید. او بیشتر از نوع انقلابی عملی بود.
بعد از فستیوال هامباخ، یوهانفیلیپبكر برای چند سال در آلمان ماند و اشتغالش شبیه به انقلابیون روسی سالهای هفتاد بود. وی به تبلیغ و ترویج میپرداخت، و فرار، و حمله مسلحانه برای آزادی رفقای زندانی، را تدارك میدید. وی از این طریق به انقلابیون بسیاری كمك رسانید. در سال ١٨٣٣ گروهی كه یوهانفیلیپبكر در ارتباط نزدیك با آن قرار داشت(وی خود در آن زمان زندانی بود)، برای دستیابی به اسلحه، به حمله مسلحانه به سربازخانه فرانكفورت مبادرت ورزید. در آن زمان مجلس(Diet) در فرانكفورت منعقد بود، و كارگران و دانشجویان مطمئن بودند كه با ترتیب دادن یك قیام مسلحانه موفق میتوانستند در سراسر آلمان شور و شوقی مفرط برپا نمایند. اما آنها به سرعت از میان برداشته شدند. یكی از شجاعترین شركت كنندگان در این قیام كارل شاپر بود كه قبلا" نام وی ذكر شد. او توانست با موفقیت فرار كند و به فرانسه بازگردد. باید به خاطر داشت كه تمام این جنبش در مناطقی تمركز یافته بود كه برای سالهای متمادی تحت تسلط فرانسه قرار داشتند.
همچنین باید جنبش انقلابی در امیرنشین هس(Hesse) را یادآور شویم. در اینجا رهبری با ویدیگ(Wiedig) كشیش، مرد روحانی، اما هواردار سرسخت آزادی سیاسی و كوشنده متعصب برای آلمان متحد، قرار داشت. وی چاپخانهای مخفی دایر كرد، نوشتههای انقلابی را منتشر نمود و كوشید تا روشنفكران را جلب نماید. یكی از این روشنفكران كه سهم برجستهای در این جنبش به عهده گرفت جورج بوخنر (١٨٣٧-١٨١٣)، نویسنده نمایشنامه مرگ دانتون بود. وا از این نظر با ویدیگ تفاوت داشت كه در تبلیغ سیاسیاش ضرورت جلب پشتیبانی دهقانان هس را یادآور میشد. وی در چاپخانه ویدیگ نوشته ترویجی مخصوصی برای دهقانان- اولین تجربه در این زمینه- چاپ و منتشر كرد. ویدیگ به زودی دستگیر شد و بوخنر با فاصله سرمویی جان به دربرد. وی به سویس فرار كرد و كمی بعد در آنجا درگذشت. ویدیگ زندانی شد و تحت مجازات بدی قرار گرفت. باید یادآور شد كه ویدیگ عموی ویلهلملیبكنشت (Wilhelm liebknecht) بود، و تحت این تاثیرات بود كه لیبكنشت پروده شده بود.
برخی از انقلابیون و منجمله شاپر و تئودورشوستر، كه توسط یوهانفیلیپبكر از زندان آزاد شدند، به پاریس رفته و در آنجا سازمانی مخفی به نام انجمن تبعیدیان(Society of the exiles) تاسیس كردند. به خاطر حضور شوستر و دیگر كارگران آلمانی- كه در آن زمان تعداد زیادی از آنها در پاریس اقامت گزیده بودند- انجمن كاراكتری مشخصا" سوسیالیستی به خود گرفت. این امر منجر به انشعاب شد. یك بخش تحت راهنمایی شوستر جامعه عدل (Leage of the just) را تشكیل داد كه برای سه سال در پاریس به موجودیت خود ادامه داد. اعضاء این جامعه در قیام بلانكی شركت جستند و در سرنوشت بلانكیستها شریك شدند و به زندان افكنده شدند. شاپر و رفقایش پس از آزادی به لندن رفتند. آنها در آنجا انجمن آموزش كارگران(Worker,s educational society) را تشكیل دادند كه بعدها به سازمانی كمونیستی تبدیل شد.
در سالهای سی تعداد نسبتا" زیادی نویسندگان دیگر در كنار بورن وجود داشتند كه افكار روشنفكران آلمان را تسخیر نموده بودند. برجستهترین آنها هنریك هاین شاعر بود كه در ضمن مبلغ سیاسی بود و مكاتبات پاریسش مانند مكاتبات لودویك بورن برای جوانان آلمانی دارای ارزش آموزشی بسیار بود.
بورن و هاین یهودی بودند. بورن اهل پلاتینات و هاین از ایالت راین، جایی كه ماركس و انگلس متولد شده و بزرگ شده بودند، بود. ماركس نیز یهودی بود.
یكی از سوالهایی كه به طور اجتنابناپذیری مطرح میشود میزان تاثیری است كه شرایط یهودی بودن ماركس بر سرنوشت بعدی وی داشته است.
حقیقت این است كه در تاریخ روشنفكران آلمان، در تاریخ تفكر آلمان، چهار یهودی نقشی عظیم ایفا نمودند. اینها عبارت بودند از: ماركس، لاسال، هاین و بورن. اسامی دیگری را میتوان ذكر كرد، لكن اینها برجستهترین آنها میباشند. باید گفته شود كه این واقعیت كه ماركس و همچنین هاین یهودی بودند نقش مهمی در جهت رشد سیاسی آنها داشته است. اگر روشنفكران دانشگاهی علیه نظام اجتماعی- سیاسی كه بر آلمان حاكم بود اعتراض میكردند، طبیعی بود كه روشنفكران یهودی این قید را حتی با شدتی بیشتر احساس میكردند؛ باید نوشتههای بورن را خواند تا به شدت سانسور در آلمان پی برد، باید مقالاتی را كه وی در آن بیفرهنگی آلمان و جوّ پلیسیای كه بر همهجا حاكم بود را مورد سرزنش قرار داده بود خواند تا حس كرد چطور یك فرد، حتی كوردلترین افراد، نمیتوانست در برابر آن همه زشتی از اعتراض خودداری نماید. در آنزمان شرایط به طور خاص برای یهودیان سختتر بود. بورن تمام دوران جوانی خود را در ناحیه یهودینشین فرانكفورت و در شرایطی شبیه به شرایط زندگی یهودیان در دوران تاریك قرون وسطا گذراند. این شرایط برای هاین سهلتر نبودند.
ماركس در شرایط كم و بیش مختلفی قرار داشت. اما این شرایط متفاوت این امر را كه برخی بیوگرافینویسان كلا" این تاثیر یهودی بودن را نفی كردهاند توجیه نمینماید.
پدر ماركس هنریش ماركس(Heinrich marx) حقوقدان و مردی بسیار عالم، با فرهنگ و آزاداندیش بود. ما درباره پدر ماركس میدانیم كه وی از علاقمندان جدی ادبیات قرن هجده دوران روشنگری فرانسه بود، و به طور كلی اینطور به نظر میرسد كه روحیه فرانسوی خانهی ماركس را فرا گرفته بود. پدر ماركس به خواندن علاقه داشت و فرزندش را به نوشتههای فیلسوف انگلیسی لوك(Locke) و نیز نویسندگان فرانسوی دیدرو و ولتر علاقمند نمود. لوك یكی از ایدئولوگهای دومین به اصطلاح انقلاب شكوهمند انگلستان، در فلسفه مخالف اصلی ایدههای ذاتی(innate ideas) بود. وی تحقیقی درباره مبدأ شناخت انجام داد و بر این عقیده بود كه تجربه منبع تمام دانستههای ما است؛ عقاید نتیجه تجربهاند؛ شناخت تماما" آمپیریك است؛ ایدههای ذاتی وجود ندارند. ماتریالیستهای فرانسوی همین موضع را اتخاذ كردند. آنان براین عقیده بودند كه همه چیز به نحوی از انحاء توسط اعضای حسی در فكر بشر منعكس میگردد. شرح زیر نشاندهنده میزانی است كه ماتریالیسم فرانسوی به جّوی كه ماركس را احاطه كرده بود سرایت نموده بود.
پدر ماركس كه مدتها بود روابطش را با مذهب قطع كرده بود، هنوز هم در ظاهر در قید آیین یهود قرار داشت. وی در سال ١٨٢۴، هنگامی كه پسرش شش ساله بود، مسیحیت را پذیرفت. فرانسمهرینگ(١٩١٩-١٨۴٦) در بیوگرافی ماركس كوشید ثابت كند كه انگیزه پدر ماركس از تغییر مذهب این بود كه بتواند حق وارد شدن به جامعه با فرهنگتر غیر یهودی را كسب نماید. این نظر فقط تا اندازهای درست است. خواست اجتناب از اذیت و آزاری كه از ١٨١۵ زمانی كه ناحیه راین به آلمان بازگردانده شد، علیه یهودیان روا میشد، نیز میبایست به نوبه خود موثر بوده باشد.
باید یادآور شویم كه خود ماركس اگر چه از نظر روانی هیچگونه وابستگی با آیین یهود نداشت، در سالهای جوانیش علاقه بسیاری به مسئله یهود پیدا كرد. وی ارتباطاتی را با جامعه یهودیان تروس حفظ كرد. یهودیان با عرض حالها و خواستههای بیپایان برای رفع این یا آن نوع ظلم و تعدی حكومت را عاجز كرده بودند. میدانیم كه در یك مورد اقوام نزدیك ماركس و بقیه جامعه یهودیان به وی رجوع كردند تا عریضهای برایشان بنویسد. این واقعه در سن ٢۴ سالگی به وقوع پیوست.
اینها تمام نشانه این است كه ماركس به طور كامل از تبار سابق خویش نبرید، و به مسئله یهودیان علاقمند بود، و در مبارزه برای رهایی یهودیان نیز شركت جست. این امر وی را از ترسیم خط مشخصی بین یهودیت فقیر، كه با آن احساس قرابتی خاص داشت، و نمایندگان ثروتمند یهودیت مالی منع نكرد.
تروس(تریر)، شهر محل تولد ماركس و جایی كه چندین تن از اجدادش در آنجا خاخام (روحانی یهودی) بودند در ایالت راین قرار داشت. راین یكی از ایالات پروس بود كه در آن صنعت و سیاست از رونق و تحرك بسیاری برخوردار بود؛ و حتی اكنون نیز یكی از صنعتیترین مناطق آلمان میباشد. دو شهر سولینگن و رمشید كه به واسطه محصول فولادشان مشهور هستند در این ایالت واقعند. مركز صنایع نساجی آلمان، در بارمن-البرفلد قرار دارد. در تروس، شهر محل تولد ماركس، صنایع چرمسازی و بافندگی توسعه یافته بود. این یك شهر قدیمی قرون وسطایی بود كه در قرن دهم نقش بزرگی بازی كرده بود. تروس رُم ثانی بود زیرا كه مقرّ اسقف كاتولیك بود. این شهر همچنین شهری صنعتی بود، و در دوران انقلاب كبیر فرانسه خود درگیر طغیان انقلابی شدیدی بود. اما صنعت مانوفاكتور در اینجا نسبت به قسمت شمالی ایالت كه مراكز صنایع آهن و پنبه در آن قرار داشتند، از اهمیت بسیار كمتری برخوردار بود. تروس در كرانه رود موزل، شاخهای از رود راین قرار داشت؛ در مركز ناحیه شرابسازی، جایی كه هنوز باقیمانده مالكیت اشتراكی زمین به چشم میخورد، و دهقانان طبقهای از زمینداران كوچك را تشكیل میدادند كه هنوز با روحیه مشتهای گره كرده و تجاوزگری مالی رباخواری دهقانی آشنا نشده بودند؛ جایی كه شراب میساختند و میدانستند كه چگونه خوشحال باشند. بدین معنی تروس سنن قرون وسطایی را حفظ كرده بود. از چند منبع چنین بر میآید كه ماركس در این زمان به شرایط دهقانان علاقمند بود. او در دهات اطراف میگشت و خود را كاملا" با زندگی دهقانان آشنا میساخت. چند سال بعد او در نوشتههایش شناخت خود را نسبت به جزئیات زندگی و صنعت دهقانی به نمایش گذارد.
ماركس در دبیرستان به عنوان یكی از با كفایتترین دانشآموزان جلوهگر شد، و این حقیقت را معلمانش درك كرده بودند. در مدرك خاصی كه به دست آمده یادداشت بسیار مداحانه معلمی در زیر انشاء ماركس نوشته شده است. به ماركس گفته شده بود انشایی در مورد "چگونه مردان جوان حرفهای را انتخاب میكنند" بنویسد. وی این موضوع را از زاویهای منحصر به فرد مورد توجه قرار داد. او شروع به اثبات این نكته نمود كه آزادی انتخاب حرفه نمیتواند وجود داشته باشد، كه انسان در شرایطی متولد میشود كه حق انتخابش را از پیش تعیین مینماید، زیرا این شرایط جهانبینی(Weltanschauung) وی را شكل میدهند. در اینجا میتوان جوانههای برداشت ماتریالیستی تاریخ را تشخیص داد. واضح است آنچه درباره پدر ماركس گفته شد شاهدیست بر میزانی كه ماركس، تحت تاثیر پدرش، افكار پایهای ماتریالیستهای فرانسوی را جذب نمود. این شكلی كه این افكار در آن متجسم میگشتند بود كه به طور برجستهای اصیل بود.
ماركس در سن شانزده سالگی دوران دبیرستان را تمام كرد و در سال ١٨٣۵ وارد دانشگاه بن شد. در این زمان دیگر آشفتگیهای انقلابی تقریبا" پایان یافته بود. زندگی دانشگاهی به روال عادی خود برگشت.
در دانشگاه ماركس با اشتیاق درگیر مطالعات خویش گردید. ما سند بسیار جالبی در اختیار داریم، نامهای از ماركس به پدرش.
پدر فرزند را كاملا" میفهمید و درك میكرد. كافیست پاسخش را به ماركس بخوانیم تا به درجه اعلای فرهنگی كه این مرد داشت پیببریم. در تاریخ ما به ندرت به موردی برمیخوریم كه انقلابیای از تایید و تفاهم كامل پدرش برخوردار باشد و به پدرش به عنوان دوست بسیار نزدیكی رجوع نماید. برحسب روحیه زمان، ماركس به دنبال یك فلسفه بود-آموزشی كه وی قادر سازد كه پایهای تئوریك برای نفرت شدیدی كه نسبت به نظام سیاسی و اجتماعی حاكم آن زمان در سینه داشت بنا نهد. ماركس از پیروان فلسفه هگل شد در قالبی كه این فلسفه توسط هگلینهای جوان(Young hegelians) به خود گرفته بود، كه به ریشهایترین شكل از تعصبات قدیمی بریده بودند و از طریق فلسفه هگل به غاییترین استنتاجات در زمینه سیاست، و روابط مدنی و مذهبی رسیده بودند. ماركس در سال ١٨۴١ دكترایش را از دانشگاه ژنا(jena) دریافت كرد.
در آن زمان انگلس نیز به جمع هگلینهای جوان پیوست. ما جز این چیزی نمیدانیم كه دقیقا" در این محافل بود كه انگلس برای اولین بار با ماركس ملاقات كرد.
انگلس در شهر بارمن در قسمت شمالی ایالت راین متولد شد. این مركز صنایع پشم و پنبه بود و از نواحیای كه در آینده به صورت مراكز مهم آهن درآمدند فاصله چندانی نداشت. انگلس از خانوادهای ثروتمند و از اصل و نسب آلمانی بود.
در كتب مربوط به تیره شناسی(Genealogy) بازرگانان و صاحبان مانوفاكتور در ایالت راین خانواده انگلس دارای مقامی معتبر میباشد. در اینجا مهر و نشان خانوادگی انگلس به چشم میخورد. این بازرگانان، مانند اشراف، دارای آن حد شجره نامه بودند كه بتوانند نشان خانوادگی خویش را داشته باشند. بر روی سپرهای اجداد انگلس مهر صلح، فرشتهای كه شاخه زیتونی را حمل میكرده نقش بسته بود كه نمودار زندگانی و افكار صلحجویانه یكی از برجستهترین اخلاف نژاد آنها بود. با این نشان خانوادگی بود كه انگلس به دنیا آمد. به احتمال زیاد این سپر به خاطر نام انگلس كه در زبان آلمانی یادآور لغت فرشته است(در زبان آلمانی das ENGELبه معنی فرشته است.) انتخاب شده بود. تشخص این خانواده میتواند با این واقعیت كه اصلش تا قرن ١٦ قابل شناسایی است فهمیده شود. اما در مورد ماركس به سختی میتوانیم با اطمینان بدانیم پدربزرگ وی كه بوده است؛ آنچه روشن است این است كه او از خانواده خاخام بوده است.(١١) اما آنقدر توجه كمی نسبت به این خانواده مبذول گشته كه بیش از دو نسل سندی درباره آن در دست نیست. برعكس انگلس دارای شجره نامهای است كه حتی به دو گونه مختلف نوشته شده است. بنا بر مدارك خاصی، انگلس از نوادگانِ دورِ یك پروتستان فرانسوی یك هیوگونات(huguenot) به اسم لانگ(L,ange) بود كه به آلمان پناهنده شده بود. خویشاوندان نزدیكتر انگلس داشتن این منشاء فرانسوی خانواده را تكذیب میكنند، و بر اینكه اجداد ایشان تماما" آلمانی بودهاند اصرار میورزند. به هر ترتیب، در قرن هفده خانواده انگلس خانوادهای قدیمی و با ریشههای استوار، از صاحبان مانوفاكتور پارچه بود كه بعدها به تولیدكنندگان پنبه تبدیل شدند. این خانوادهای ثروتمند بود كه یك تجارت وسیع بینالمللی در اختیار داشت. پدر انگلس، همراه با دوستش ارمان(Erman)، نه تنها در سرزمین مادری خود بلكه در منچستر نیز كارخانههای نساجی تاسیس كردند. وی به یك تولید كننده انگلیسی- آلمانی بدل شد.
پدر انگلس از پیروان مذهب پروتستان بود. او كه یك اوانژلیست(Evangelist كسانی كه معتقدند از جانب خدا مورد الهام قرار میگیرند.)بود، در ایمان عمیق مذهبی، و همچنین در اعتقاد عمیق خویش به این كه كار انسان در این جهان عبارت است به دست آوردن و ذخیره ثروت از طریق صنعت و تجارت، یكی از بازماندگان جالب كالوینیستهای قدیم بود. وی در زندگی شخص مذهبی بسیار متعصبی بود. هر فرصتی را كه دور از داد و ستد و دیگر فعالیتهای دنیوی به دست میآورد به تفكر پرهیزكارانه اختصاص میداد. در این زمینه رابطه بین خانواده انگلس، پدر و پسر، كاملا" با آنچه در مورد خانواده ماركس دیدیم متفاوت بود. نظرات پدر و پسر خیلی زود با یكدیگر برخورد پیدا كردند؛ پدر تصمیم داشت كه پسرش تاجر شود، و لذا وی را با روحیه سوداگری پرورش داد. پسر در سن هفده سالگی به شهر برمن، یكی از بزرگترین شهرهای تجاری آلمان فرستاده شد. وی در آنجا مجبور شد تا به مدت سه سال در یك دفتر معاملاتی خدمت كند. از طریق نامههایی كه انگلس برای برخی از همكارانش نوشته در مییابیم كه او پس از ورود به این جوّ كوشید خویش را از تاثیرات آن رها سازد. وی به صورت یك جوان خداپرست به آنجا رفت ولی به زودی تحت تاثیر هاین و بورن قرار گرفت. وی در سن نوزده سالگی یك نویسنده شد و به عنوان یك پیام آور دوست و دمكرات به پیش تاخت. اولین مقالات وی كه جلب توجه نمودند و تحت نام مستعار ازوالد(oswald) منتشر میشدند محیطی را كه نویسنده دوران جوانیش را در آن گذرانیده بود بیرحمانه مورد حمله قرار میداد. این نامهها از ووپرتال(Wupperthal) تاثیری عمیق ایجاد كردند. میشد حس كرد كه آنان توسط كسی نگاشته شده بودند كه در آن ناحیه بزرگ شده و شناخت خوبی از مردم آن جا داشت. در زمانی كه انگلس در برمن بود، او خویش را كاملا" از همه پیش وابستگیهای مذهبی رها ساخت و به یك ژاكوبن قدیمی فرانسوی تكامل یافت.
در حدود سال ١٨۴١، در سن بیست سالگی، انگلس به صورت داوطلب وارد گارد توپخانه برلن شد. وی در آنجا با همان هگلینهای جوانی كه ماركس جزو آن بود. آشنا شد. او طرفدار افراطیترین جناح چپ فلسفه هگل گردید. زمانی كه ماركس در سال ١٨۴٢ هنوز درگیر مطالعاتش بود و خود را برای اشتغال دانشگاهی آماده میساخت، انگلس كه در سال ١٨٣٩ نویسندگی را آغاز كرده بود، تحت نام مستعار قدیمیش، موقعیت برجستهای را در ادبیات به دست آورد، و فعالترین نقشها را در مبارزه ایدئولوژیكی كه توسط شاگردان نظامهای فلسفی قدیم و جدید در جریان بود به عهده میگرفت.
در سالهای ١٨۴١ و ١٨۴٢ تعداد بسیار زیادی از روسها در برلن زندگی میكردند- باكونین، اوگارو، فرولو و دیگران. آنان نیز شیفته همان فلسفهای شده بودند كه ماركس و انگلس را شیفته خود نموده بود. ماجرای زیر نشان میدهد كه تا چه حد این امر صحت دارد. در سال ١٨۴٢ انگلس انتقادی سخت در مورد فردریكشلینگ كه مخالف فلسفه هگل بود نوشت. بعدا" حكومت پروس از شلینگ دعوت كرد كه به برلن رود و فلسفه خویش را كه میكوشید انجیل را با علم آشتی دهد علیه نظام هگلی بیان نماید. نظراتی كه در آن زمان توسط انگلس بیان میشد آنقدر یادآور نظرات بیلینسكی منقد روسی آن دوران، و مقالات باكونین، بود كه تا همین اواخر جزوه انگلس كه در آن فلسفه مكاشفه شلینگ مورد حمله قرار گرفته بود به باكونین نسبت داده میشد. اكنون میدانیم كه این اشتباه بود و آن جزوه توسط باكونین نوشته نشده بود. شیوه بیان هر دو نویسنده، موضوع بحثی را كه انتخاب كرده بودند، دلایلی را كه ضمن كوشش برای اثبات كمالات فلسفه هگلی ارائه میدادند، آنچنان شباهت قابل توجهی داشتند كه جای تعجب نیست كه بسیاری از روسها باكونین را نویسنده این جزوه میدانستند و هنوز هم میدانند.
بدین ترتیب در سن ٢٢ سالگی انگلس یك نویسنده دمكرات با تمایلات رادیكال افراطی بود. او در یكی از اشعار طنز آمیزش خود را به صورت یك ژاكوبن آتشین تصویر میكند. از این نظر او آن آلمانهای معدودی را به یاد میآورد كه به انقلاب كبیر فرانسه بستگی زیاد پیدا كرده بودند. بنا به گفته خودش آنچه او میخواند تنها سرود مارسیز(سرود ملی فرانسه)بود و آنچه غریوش را میكشید گیوتین بود. اینچنین بود انگلس سال ١٨۴٢. ماركس در شرایط فكری مشابهی قرار داشت. آنان بالاخره در سال ١٨۴٢ در هدف مشتركی با یكدیگر ملاقات كردند.
ماركس از دانشگاه فارغالتحصیل شده و دكترایش را در آوریل ١٨۴١ دریافت كرده بود. او اول در نظر داشت خود را وقف فلسفه و علم نماید؛ لكن بعد از این كه استاد و دوستش برونو باور(BRUNO BAUER)، كه یكی از رهبران هگلینهای جوان بود، به خاطر انتقاد شدیدی كه از الهیات رسمی كرده بود از حق تدریس محروم شد، از این عقیده صرفنظر نمود.
دعوتی كه در این زمان برای سردبیری یك روزنامه از ماركس به عمل آمد برای او یك خوششناسی بود. نمایندگان بورژوازی تجاری- صنعتی رادیكالتر ایالت راین تصمیم خود را مبنی بر تاسیس ارگان سیاسی خویش گرفته بودند. مهمترین روزنامه در ایالت راین كلنیشزایتونگ بود. در آن زمان كلن بزرگترین مركز صنعتی ناحیه راین بود. كلنیشزایتونگ در برابر حكومت سر فرود میآورد. بورژوازی رادیكال راین میخواستند ارگان خودشان با كلنیشزایتونگ مخالفت كند و در برابر لردهای فئودال از منافع اقتصادیشان دفاع نماید. پول جمعآوری شد اما كمبود نیروی ادبی وجود داشت. روزنامههایی كه توسط سرمایهداران تاسیس میشدند به دست گروهی نویسندگان رادیكال میافتادند. سرآمد همه اینها موزز هس (MOSES HESS)(١٨٧۵-١٨١٢) بود. موزز هس هم از انگلس و هم از ماركس مسنتر بود. او مانند ماركس یك یهودی بود ولی خیلی زود از پدر متمولش برید. وی به زودی به جنبش آزدیخواهی پیوست، و حتی از همان سالهای دهه سی، وی تاسیس جامعهای از ملل با فرهنگ را برای تضمین پیروزی آزادی سیاسی و فرهنگی تبلیغ مینمود. در سال ١٨۴٢ موزز هس تحت تاثیر جنبش كمونیستی فرانسه، كمونیست شد. او و رفقایش جزو سردبیران برجسته راینیش زایتونگ بودند. در آن زمان ماركس در بُن زندگی میكرد. او گرچه برای مدت طولانی فقط مقالاتی مینوشت ولی نفوذ قابل ملاحظهای در روزنامه به دست آورده بود. به تدریج ماركس به موضع تراز اول رسید. بدین ترتیب، علیرغم این كه روزنامه به خرج طبقه متوسط صنعتی راین منتشر میشد، در واقع به صورت ارگان گروه جوانترین و رادیكالترین نویسندگان برلین درآمد.
در پاییز سال ١٨۴٢ ماركس به كلن منتقل شد و بلافاصله به روزنامه جهتی كاملا" نو داد. او برعكس رفقای برلن، و همینطور انگلس، برمبارزهای بیسروصداتر و در عین حال رادیكالتر علیه شرایط سیاسی و اجتماعی موجود اصرار میورزید. برخلاف انگلس، ماركس زمانی كه بچه بود هرگز یوغآزار دهنده سركوب مذهبی و فكری را حس نكرده بود- كه دلیلی بود بر این كه نسبت به مبارزه مذهبی تقریبا" بیتفاوت بود، و لازم نمیدانست كه تمام نیرویش را صرف انتقاد سخت از مذهب نماید. در این رابطه او پلمیك در مورد مسائل اساسی را به پلمیك در مورد مسائل صرفا" جانبی ترجیح میداد. وی فكر میكرد چنین سیاستی برای حفظ روزنامه به صورت یك ارگان رادیكال امری اجتنابناپذیر بود. انگلس به گروهی كه خواهان جنگی سخت و رودر رو علیه مذهب بودند بسیار نزدیكتر بود. اختلاف نظری شبیه به این بین انقلابیون روسیه در اواخر ١٩١٧ و اوایل ١٩١٨ وجود داشت. برخی خواهان حملهای فوری و بنیانكن علیه كلیسا بودند. دیگران بر این عقیده بودند كه این امری اساسی نیست و مسائل جدیتر دیگری وجود دارند كه میبایست به آنها پرداخت. عدم توافق ماركس، انگلس و دیگر مبلغین سیاسی جوان ماهیتا" به همین صورت بود. این جدال بیان خود را در نامههایی كه ماركس به عنوان سردبیر به رفقای قدیمیاش در برلن مینوشت، یافت. ماركس سرسختانه از تاكتیك خود دفاع میكرد. وی بر مسئله شرایط لعنتی تودههای كارگر تاكید مینمود. او قوانینی را كه قطع آزاد چوب را منع میكردند مورد انتقاد كوبنده قرار میداده و متذكر میشد كه روح این قوانین، روح طبقه مالك و زمیندار بود كه تمام استعداد خود را برای استثمار دهقانان به كار میبردند، و مخصوصا" دستوراتی صادر مینمودند كه دهقانان را جنایتكار به حساب آورد. در مكاتباتش وی چماق را برای دفاع از آشناهای قبلیاش، یعنی دهقانان موزل بلند میكرد. این مقالات جدالی آتشین را با فرماندار ایالت راین دامن زدند.
مأمورین محلی دولت به برلن فشار آوردند. سانسوری دوگانه بر روزنامه حاكم شد. از آنجا كه مأمورین دولت احساس كرده بودند ماركس روح روزنامه است، مصرانه خواستار اخراج وی گردیدند. بازرس جدید احترام بسیار زیادی برای این مبلغ سیاسی باهوش و درخشان كه چنین ماهرانه خود را از موانع سانسور مصون میداشت قائل بود، ولی با وجود این وی به هشدار علیه ماركس، نه تنها به مدیران روزنامه، بلكه به گروه سهامدارنی كه پشت سر روزنامه بودند نیز همچنان ادامه میداد. در بین این گروه سهامداران این احساس شروع به رشد كرد كه سیاست احتیاط بیشتر و اجتناب از همه نوع سوالات خجل كننده سیاست درستی خواهد بود كه میبایست تعقیب شود. ماركس به این امر تن در نداد. او تاكید میكرد كه هركوشش دیگری برای میانهروی بیثمری خود را ثابت خواهد كرد، و به هر صورت حكومت به این آسانی آرام نخواهد شد. بالاخره وی از سردبیری استعفا داد و روزنامه را ترك كرد. این امر روزنامه را نجات نداد، زیرا به زودی روزنامه مجبور شد ادامه كارش را متوقف سازد.
زمانی كه ماركس روزنامه را ترك میكرد، انسانی كاملا" تغییر یافته بود. زمانی كه او به روزنامه آمده بود ابدا" كمونیست نبود؛ وی تنها یك دمكرات رادیكال بود كه به شرایط اجتماعی و سیاسی دهقانان علاقمند بود. ولی او به تدریج بیشتر و بیشتر در مطالعه مسائل اقتصادی اساسی در مورد مسئله دهقانان غرق شد. ماركس از فلسفه و علم قانون به مطالعه مفصل و تخصصی روابط اقتصادی كشیده شد.
به علاوه پلمیك جدیدی بین ماركس و یك روزنامه محافظه كار در رابطه با مقالهای كه توسط هس نوشته شده بود- مقالهای كه در سال ١٨۴٢ انگلس را كمونیست كرد- درگرفت. ماركس به تندی حق روزنامه را در حمله به كمونیسم رد كرد. او گفت: "من كمونیسم را نمیشناسم، لكن یك فلسفه اجتماعی كه هدفش حمایت از ستمدیدگان است نمیتواند به این سادگی محكوم شود. انسان باید خود را كاملا" با این خطر فكری آشنا سازد قبل از این كه جرأت كند آن را رد نماید." وقتی ماركس راینیشزایتونگ را ترك كرد، هنوز یك كمونیست نبود. لكن وی به كمونیسم به عنوان گرایش خاصی كه نقطهنظر خاصی را بیان میكرد علاقمند بود. بالاخره او و دوستش آرنولد روگه(١٨٨٠-١٨٠٢) به این نتیجه رسیدند كه هیچ امكانی برای اجرای تبلیغ سیاسی و اجتماعی در آلمان وجود نداشت. آنها تصمیم گرفتند به پاریس بروند (١٨۴٣)، و در آنجا سالنامه فرانسه و آلمان (deutsch-franzosischen jahrbucher)را منتشر نمایند. آنها برای تمایز از ناسیونالیستهای فرانسوی و آلمانی، میخواستند با انتخاب این نام تاكید كنند كه یكی از شرایط مبارزهای پیروزمند علیه ارتجاع، اتحاد سیاسی نزدیك بین آلمان و فرانسه است. ماركس در سالنامه(تنها دو شماره منتشر شد و هر دو در سال ١٨۴۴ انتشار یافتند.) برای اولین بار اصول اساسی فلسفه آیندهاش- كه در آن تكامل یك دمكرات رادیكال به یك كمونیست دیده میشود- را تنظیم نمود.
ادامه دارد
فصل یكم
انقلاب صنعتی در انگلستان. انقلاب كبیر فرانسه و تاثیر آن بر آلمان.
شنبه ٣٠ بهمن ١٣٨٩
كارل ماركس و فردریك انگلس دو فرد هستند كه بر افكار انسانی تاثیر فراوانی گذاردهاند. در مقایسه با ماركس، شخصیت انگلس بیشتر در زمینه محو میشود. ما بعدا" به روابط مشترك آنها خواهیم پرداخت. یافتن فردی در طول تاریخ قرن نوزدهم كه از طریق فعالیتهای خود و دستاوردهای علمیاش، به اندازه ماركس تعیین كننده افكار و اعمال نسلهای متوالی در كشورهای بسیاری باشد میسر نیست. بیش از چهل سال از مرگ ماركس میگذرد. با این حال هنوز زنده است. افكار وی همچنان بر انكشاف فكری دورافتادهترین كشورها، كشورهایی كه هرگز نام ماركس را در دوران زندگیش نشنیده بودند، تاثیر میگذارد و به آن جهت میدهد.
ما كوشش خواهیم كرد شرایط و محیطی را كه ماركس و انگلس در آن بزرگ شده و تكامل یافتند درك نماییم. هركس مولود محیط اجتماعی معینی است. هر نابغهای برپایه دستاوردهای گذشته است كه چیز جدیدی را میآفریند. نابغه از خلاء جوانه نمیزند. به علاوه برای اینكه واقعا" اهمیت یك نابغه تعیین شود باید دستاوردهای گذشته، درجه تكامل فكری جامعه و اشكال اجتماعی كه این نابغه در آن به وجود آمده و از نظر جسمی و روانی از آن تغذیه كرده است، مورد بررسی قرار گیرد. و بدین ترتیب برای اینكه ماركس را بفهمیم- و این خود به كار گرفتن عملی شیوه خود ماركس است- ابتدا باید به مطالعه زمینه تاریخی دوران او و تاثیر آن بر او اقدام نماییم.
کارل مارکس(karl marx) در پنجم ماه مه ١٨١٨ در شهر تریر(Trier) پروس یکی از امیرنشینانهای سرزمین آلمان به دنیا آمد؛ انگلس در ٢٨ نوامیر ١٨٢٠ در شهر بارمن(Barmen) از همان ناحیه متولد شد. این نكته حائز اهمیت است كه هر دو در آلمان، و در ناحیه راین و تقریبا" همزمان با هم تولد یافتند. در دوران تاثیر پذیری و شكلگیری بلوغ، ماركس و انگلس هر دو تحت تاثیر وقایع منقلبكننده اوایل دهه چهارم قرن نوزده قرار داشتند. سالهای ١٨٣٠ و ١٨٣١ سالهای انقلابی بودند؛ در سال ١٨٣٠ انقلاب ژوئیه در فرانسه به وقوع پیوست، و سراسر اروپا را از شرق تا غرب فراگرفت؛ دامنه آن حتی به روسیه رسید، و قیام ١٨٣١ لهستان را به وجود آورد.
اما انقلاب ژوئیه به خودی خود صرفا" اوجگیری خیزش انقلابی بزرگتر دیگری بود كه آگاهی از نتایج آن برای درك شرایط تاریخی رشد ماركس و انگلس ضروری است. تاریخ قرن نوزده، خصوصا" ثلثی كه قبل از اینكه ماركس و انگلس جوانهایی با آگاهی اجتماعی گردند سپری شده بود، با دو امر اساسی مشخص میشد: انقلاب صنعتی در انگلستان، و انقلاب كبیر در فرانسه. انقلاب صنعتی در انگلستان تقریبا" در سال ١٧٦٠ آغاز شد و در طول دورانی طولانی گسترش یافت. انقلاب صنعتی پس از اینكه در اواخر قرن هجده به اوج خود رسید، تقریبا" در سال ١٨٣٠ خاتمه یافت. واژه "انقلاب صنعتی" به انگلس تعلق دارد: این واژه به دوران گذاری اطلاق میشود كه طی آن انگلستان، تقریبا" در نیمه دوم قرن هجده، به كشوری سرمایهداری مبدل گشت. در آن زمان در آنجا طبقه كارگر، پرولتاریا، وجود داشت؛ یعنی طبقهای از مردم كه صاحب هیچگونه تملكی، هیچگونه ابزار تولیدی نیستند و لهذا برای تحصیل وسایل معیشت، مجبورند خود را به صورت كالا، به صورت نیروی كار انسانی، به معرض فروش گذارند. با این همه در اواسط قرن هجده شیوه تولید سرمایهداری انگلستان با نظام صنعتكاری مشخص میشد. این تولید صنعتكاری كهن نبود كه در آن هر موسسه كوچك دارای یك استاد، دو یا سه شاگرد روزمزد و چند شاگرد نوآموز باشد. این صنعتكاری سنتی به تدریج توسط شیوههای تولید سرمایهداری از صحنه خارج میشد. در حدود نیمه دوم قرن هجده تولید سرمایهداری در انگلستان به مرحله مانوفاكتور تكامل یافته بود. صفت مشخصه این مرحله مانوفاكتور عبارت بود از شیوهای صنعتی كه، علیرغم استثمار كارگران توسط سرمایهداران و بزرگی قابل ملاحظه كارگاهها، از محدوده تولید صنعتكاری خارج نشده بود. این شیوه صنعتی از نقطه نظر تكنیك و سازمان كار، از چند لحاظ با شیوه قدیمی صنعتكاری متفاوت بود. سرمایهداران بین صد تا سیصد صنعتگر را در ساختمان بزرگی جمع میكردند، در حالی كه قبلا" پنج یا شش نفر در اتاق كوچكی به كار اشتغال داشتند. به علت تعدد كارگران، صرفنظر از رشته صنعتی، به زودی درجه بالایی از تقسیم كار با تمام عواقبش به وجود آمد. در آن زمان نهادی سرمایهداری، بدون ماشین، بدون مكانیسمهای اتوماتیك، وجود داشت، اما نهادی كه در آن تقسیم كار و تجزیهی خودِ نحوهی(تكنیك) تولید به تعدادی عملیات قسمی، راهی طولانی را طی كرده بود. بدینترتیب درست در وسط قرن هجده بود كه مرحله مانوفاكتور به اوج خود رسید.
تنها از نیمه دوم قرن هجده به بعد، تقریبا" از سالهای ٦٠، خود پایههای تكنیكی تولید آغاز به تغییر كردند. به جای ابزار قدیمی، ماشین به كار گرفته شد. اختراع ماشین در مهمترین رشته صنعتی در انگلستاه یعنی در صنایع بافندگی آغاز گردید. یك سلسله اختراع، یكی پس از دیگری، تكنیك حرفههای بافندگی و ریسندگی را به طور اساسی تغییر دادند. ما از ذكر كلیه اختراعات خودداری میكنیم، و تنها به ذكر این نكته بسنده مینماییم كه تقریبا" در سالهای ٨٠ چرخ ریسندگی و بافندگی هر دو اختراع شدند. در سال ١٧٨۵ ماشینِ بخارِ تكاملیافتهی وات اختراع شد. این اختراع این امكان را به وجود آورد كه مانوفاكتورها به جای محدود ماندن به سواحل رودخانهها برای كسب نیروی آب، به شهرها منتقل گردند. این امر به نوبه خود شرایط مناسبی را برای تمركز و تراكم تولید به وجود آورد. پس از اختراع ماشین بخار، كوششهایی در رشتههای زیادی از صنعت به عمل آمد تا از بخار به عنوان نیروی محركه استفاده شود. اما پیشرفت به میزانی كه گاهی در كتابها ادعا شده، سریع نبود. دوران بین ١٧٦٠ و ١٨٣٠ دوران انقلاب صنعتی كبیر نامیده شده است.
كشوری را در نظر بگیرید كه در یك دوران ٧٠ ساله به طور بیوقفه اختراعات جدید در آن به كار گرفته شده، تولید هرچه بیشتر متراكم گشته، و پروسه ممتد سلب مالكیت، ویرانی و نابودی تولید كوچك صنعتكاری و نابودی كارگاههای كوچك بافندگی و ریسندگی به طور بیرحمانهای در آن جریان داشته است. به جای صنعتگران، جمعیت روزافزون پرولترها به وجود آمد. بدینترتیب به جای طبقه قدیمی كارگران، كه در قرون ١٦ و ١٧ آغاز به رشد كرده بود و هنوز در نیمه اول قرن هجده قسمت قابل اغماضی از جمعیت انگلستان را تشكیل میداد، در اواخر قرن هجده و اوایل قرن نوزده طبقهای از كارگران به وجود آمد كه بخش قابل ملاحظهای از جمعیت را در بر میگرفت، و كلیه مناسبات اجتماعی زمان خود را تعیین مینمود و بر روی آن تاثیر مشخص میگذاشت. همراه با این انقلاب صنعتی، در صفوف خود طبقه كارگر تراكم خاصی به وجود آمد. به دنبال این تغییر اساسی در مناسبات اقتصادی، این ریشهكن سازی بافندگان و ریسندگان قدیمی از شیوه زندگی معمولیشان، شرایطی پدیدار گشت كه اجبارا" تفاوت دردناك میان دیروز و امروز را در فكر كارگران مجسم میكرد. دیروز همه چیز خوب بود، دیروز مناسبات موروثی محكمی بین كارگران و صاحبكاران وجود داشت. اكنون همهچیز تغییر كرده بود و صاحبكاران با قصاوت قلب دهها هزار نفر از كارگران را از كار اخراج میكردند. كارگران در پاسخ به این تغییر اساسی شرایط وجودیشان، واكنش سختی نشان دادند. آنان شوریدند تا از شرّ این شرایط جدید خلاص شوند. واضح است كه تنفر و خشم سوزان آنها در ابتدا میبایست متوجه سمبل آشكار این انقلاب جدید و نیرومند، یعنی ماشین، كه برای آنان تجسم تمام بدبختی و بدیهای نظام جدید بود، گردد. جای تعجب نیست كه در آغاز قرن نوزده یك سلسله شورشهای كارگری علیه ماشین و شیوههای تكنیكی تولیدی جدید به وقوع پیوست. این شورشها در سال ١٨١۵ در انگلستان ابعاد وحشتناكی یافتند.(چرخ بافندگی بالاخره در سال ١٨١٣ تكامل یافت.) تقریبا" در آن زمان جنبش به تمام مراكز صنعتی گسترش یافت، و به زودی از یك نیروی كاملا" ابتدایی به مقاومتی سازمان یافته با شعارهای مناسب و رهبران كار آمد مبدل گشت. این جنبشِ علیه ورود ماشین، در تاریخ به عنوان جنبش لودیت(Luddites) شناخته شده است.
بنا بر یك روایت این نام از نام یك كارگر گرفته شده بود؛ برحسب روایتی دیگر، این نام مربوط است به نام یك ژنرال اسطورهای به نام لود(Lud) كه كارگران از نامش برای امضای بیانیههاشان استفاده میكردند.
طبقات حاكمه، الیگارشی مسلط، بیرحمانهترین سركوب را علیه لودیتها روا داشتند. در مقابل منهدم نمودن یك ماشین و یا برای كوشش به صدمه زدن به یك ماشین، مجازات اعدام تعیین شده بود. بسیاری كارگران روانه میدان اعدام شدند.
به درجه بالاتری از تكامل این جنبش كارگران و به تبلیغ انقلابی مكفیتری نیاز بود. كارگران میبایست به این امر آگاهی مییافتند كه اشكال با ماشین نبود، بلكه با شرایطی بود كه ماشین در آن به كار گرفته میشد. در آن زمان جنبشی كه هدفش تبدیل كارگران به تودهای انقلابی با آگاهی طبقاتی كه بتواند از عهده مسائل مشخص اجتماعی و سیاسی برآید باشد، تازه علائم نیرومند حیاتش را در انگلستان نمایان میساخت. بدون وارد شدن در جزئیات باید به این نكته اشاره كرد كه آغاز این جنبش ١٨١٧ -١٨١۵ در آخر قرن هجده بود. برای درك اهمیت مطلب میباید به فرانسه رجوع كنیم؛ زیرا بدون داشتن درك كامل از نفوذ انقلاب فرانسه، فهم آغاز جنبش كارگری در انگلستان دشوار خواهد بود. انقلاب فرانسه در سال ١٧٨٩ آغاز شد و در سال ١٧٩٣ به اوج خود رسید؛ از سال ١٧٩٤ نیرویش رو به فرسایش گذارد. این امر به فاصله چند سال دیكتاتوری نظامی ناپلئون را به وجود آورد. در سال ١٧٩٩ ناپلئون كودتایش را با موفقیت انجام داد. وی پس از این كه برای پنج سال كنسول بود، خود را امپراتور اعلام داشت و تا سال ١٨١۵ بر فرانسه حكومت كرد.
تا آخر قرن هجده فرانسه كشوری بود كه تحت حكمرانی سلطانی مطلقالعنان قرار داشت كه بیشباهت به روسیه تزاری نبود. لكن قدرت در واقع در دست اشراف و روحانیون بود و اینان در برابر این یا آن نوع دریافت پول، بخشی از نفوذ خود را به بورژوازی مالیتجاری در حال رشد میفروختند. تحت تاثیر جنبش نیرومند انقلابی در میان تودههای مردم- تولیدكنندگان كوچك، دهقانان، كاسبكاران كوچك و متوسطی كه از هیچ امتیازی برخوردار نبودند- پادشاه فرانسه مجبور به دادن امتیازاتی شد. وی به اصطلاح شورای دولتی را فراخواند. در مبارزه بین دو گروه اجتماعی متمایز- فقرای شهر و طبقات ممتاز- قدرت به دست خردهبورژوازی انقلابی و كارگران پاریس افتاد. این واقعه در ده اوت ١٧٩٢ به وقوع پیوست. این تسلط به صورت حكومت ژاكوبنها به رهبری روبسپیر(Robespierre)و مارا(Marat)- و میتوان دانتون(Danton) را نیز به آنها بیافزاییم- متجلی شد. به مدت دو سال فرانسه در دست مردم عصیانگر بود. پاریس انقلابی در پیشاپیش قرار داشت. ژاكوبنها، به عنوان نماینده خرده بورژوازی، خواستههای طبقه خویش تا عواقب منطقی آنرا مطرح مینمودند. رهبران، مارا، روبسپیر و دانتون، خردهبورژواهای دمكراتی بودند كه خواستار حل مسائلی بودند كه تمام بورژوازی با آن مواجه بود: یعنی پاكسازی فرانسه از كلیه باقیماندههای نظام فئودالی؛ به وجود آوردن شرایط سیاسی آزادی كه تحت آن مالكیت خصوصی دست نخورده باقی بماند؛ و عدم تعدی به درآمد معقولی كه از استثمار صادقانه دیگران عاید مالكین كوچك میشود. در این كوشش برای ایجاد شرایط سیاسی جدید و مبارزه علیه فئودالیسم، در این درگیری با اریستوكراسی و با اروپای شرقی متحدی كه فرانسه را مورد حمله قرار میداد، ژاكوبنها- روبسپیر و مارا- نقش رهبران انقلابی را ایفا نمودند. آنها در نبردشان علیه تمام اروپا میبایست به تبلیغ انقلابی متوسل میشدند. برای این كه نیروی مردم، نیروی توده، را علیه نیروی اربابان فئودال و شاهان قرار دهند شعار "جنگ برای كاخها و صلح برای كلبهها" را مطرح ساختند. و بر پرچمهاشان شعار "آزادی، برابری، برادری" را نوشتند.
این اولین پیروزیهای انقلاب فرانسه در ایالت راین(Rhine) منعكس گشت. در آنجا نیز انجمنهای ژاكوبن تشكیل شد. بسیاری از آلمانیها به عنوان داوطلب به ارتش فرانسه پیوستند. برخی از آنان در پاریس در تمام انجمنهای انقلابی شركت جستند. در تمام این مدت ایالت راین تحت تاثیر شدید انقلاب فرانسه قرار داشت، و در آغاز قرن نوزده نسل جدید هنوز تحت تاثیر نیرومند سنن قهرمانانه انقلاب رشد میكرد. حتی ناپلئون كه یك غاصب بود، و درست به این خاطر كه غاصب و دشمن نظام فئودالی بود، در جنگش علیه اروپای سلطنتی و فئودالی كهن، مجبور به اتكاء به پیروزیهای اساسی انقلاب فرانسه بود. وی كار نظامی خود را در ارتش انقلابی آغاز كرد. تودههای وسیع سربازان فرانسوی با لباسهای مندرس و تجهیزات ناچیز، با ارتش نیرومندتر پروس جنگیدند و آن را شكست دادند. پیروزی آنها به علت اشتیاق و تعدادشان بود. آنها پیروز شدند زیرا قبل از شلیك گلوله به پخش بیانیه میپرداختند و بدین ترتیب باعث تضعیف روحیه و تجزیهی ارتش دشمن میشدند. ناپلئون در جنگهایش از تبلیغ انقلابی نیز خودداری نكرد. وی به خوبی میدانست كه توپ وسیلهای عالی است، اما او تا آخرین روزهای حیاتش سلاح تبلیغ انقلابی را ناچیز نشمرد.- سلاحی را كه اینگونه موثر سبب تجزیه ارتشهای مخالف میگردد.
تاثیر انقلاب فرانسه به نواحی دورتر شرق نیز گسترش یافت؛ و حتی به سنپترزبورگ (St.petersburg) رسید. به دنبال خبر شكست باستیل حتی در آنجا نیز مردم یكدیگر را در آغوش گرفتند و بوسیدند.
در این زمان در روسیه گروه كوچكی از افراد بودند كه كاملا" هوشمندانه نسبت به وقایع انقلاب فرانسه عكسالعمل نشان میدادند؛ شخصیت بارز در میان آنان رادیشچف (Radishchev) بود. این تاثیر كموبیش در تمام كشورهای اروپایی احساس میشد؛ حتی در خود انگلستان كه در رأس تقریبا" تمام ارتشهای ائتلافی كه علیه فرانسه میجنگیدند قرار داشت. این تاثیر نه تنها توسط عناصر خرده بورژوا، بلكه همچنین به وسیله جمعیت كثیر كارگرانی كه در آنزمان در نتیجه انقلاب صنعتی به وجود آمده بود، احساس میشد. در سالهای ١٧٩٢-١٧٩١ "انجمن مكاتباتی"(corresponding society)، اولین سازمان انقلابی كارگری انگلستان، پدیدار گشت. نامی چنین بی ضرر، تنها به خاطر فرار قوانین انگلستان كه هرگونه ارتباط سازمانی را بین انجمنهای شهرهای مختلف ممنوع میكرد انتخاب شده بود.
انگلستان از اواخر قرن هجده حكومت مشروطه داشت. تا آن زمان انگلستان دو انقلاب را- یكی در اواسط و دیگری در اواخر قرن هفده(١٦٤٢ و١٦٨٨)- تجربه كرده بود، و به عنوان آزادترین كشور در جهان شناخته میشد. اگر چه كلوبها و انجمنها آزاد بودند، اما حتی یكی از آنها اجازه اتحاد با دیگری نداشت. برای غلبه بر این ممنوعیت، انجمنهایی كه توسط كارگران تشكیل شده بودند شیوه زیر به كار بردند:
آنان در هر كجا كه میسر بود انجمنهای مكاتباتی تشكیل دادند- انجمنهایی كه به طور دائم از طریق مكاتبه با یكدیگر در ارتباط بودند. در راس انجمن لندن توماس هاردی (١٨٣٢-١٧۵٢) كفاش قرار داشت. وی یك اسكاتنلندی از ریشه فرانسوی بود. هاردی((سرسخت)) در حقیقت همانی بود كه از اسمش برمیآمد. وی، به عنوان سازمانده انجمنش، تعداد كثیری از كارگران را جلب كرد و اجتماعات و میتینگهایی را تدارك دید. به واسطه تاثیر مضمحل كننده انقلاب صنعتی بر تولید مانوفاكتوری سابق، اكثریت بزرگی از كسانی كه به انجمنها میپیوستند از صنعتكاران بودند- كفاشها و خیاطها. نام فرانسیس پلاس خیاط نیز باید در این رابطه آورده شود، زیرا وی نیز بخشی بود از تاریخ بعدی جنبش كارگری در انگلستان. میتوان از بسیاری از دیگران كه اكثرشان صنعتكار بودند نام برد. لیكن نام توماس هولكرافت (١٨٠٩-١٧۴۵) كفاش، شاعر، مبلغ سیاسی و سخنور كه نقش مهمی در اواخر قرن هجده ایفا نمود باید ذكر گردد.
در سال ١٧٩٢ زمانی كه فرانسه به عنوان جمهوری اعلام شد، این انجمن مكاتباتی از كمك سفیر فرانسه در لندن برخوردار گشت و مخفیانه خطابیهای صادر نمود كه در آن پشتیبانی انجمن از كنگره(كنوانسیون) انقلابی اعلام گشته بود. این خطابیه كه یكی از اولین بیانیههای همبستگی و پشتیبانی بینالمللی بود، تاثیر عمیقی بر كنگره گذارد. پیامی بود از تودههای مردم انگلستان، جایی كه حكومتش چیزی جز تنفر نسبت به فرانسه نداشت. كنگره با یك قطعنامه خاص به این خطابیه پاسخ گفت، و این روابط بین انجمنهای مكاتباتی كارگران و ژاكوبنهای فرانسه بهانهای بود برای الیگارشی انگلیس كه این انجمنها را مورد پیگرد قرار دهد. هادری و دیگران به طور مكرر مورد پیگرد قرار گرفتند.
ترس از از دست دادن سلطهاش الیگارشی انگلیس را مجبور ساخت تا به اقدامات جدی علیه جنبش رو به رشد كارگری توسل جوید. انجمنها و جوامعی كه تا آنزمان شیوههای كاملا" آزاد سازماندهی برای بورژواهای مرفه بودند، و از تشكیل آنها توسط صنعتكاران نمیشد قانونا" ممانعت كرد، در سال ١٨٠٠ ممنوع شده بودند. انجمنهای گوناگون كارگران كه با یكدیگر در ارتباط بودند به طور خاص تحت پیگرد قرار میگرفتند. در سال ١٧٩٩ قانونی مشخصا" كلیه سازمانهای كارگری را در انگلستان ممنوع میكرد. از ١٧٩٩ تا ١٨٢۴ طبقه كارگر انگلستان به طور كامل از حق تجمع و اجتماع(Association) آزاد محروم بودند.
به سال ١٨١۵ بازگردیم. جنبش لودیتها كه تنها هدفش انهدام ماشین بود، مبارزه آگاهتری را به دنبال داشت. انگیزه سازمانهای انقلابی جدید عزمشان در تغییر آن شرایط سیاسیای بود كه كارگران مجبور بودند در آن زندگی كنند. اولین خواستههای آنها آزادی تجمع، آزادی اجتماع، و آزادی مطبوعات را در بر میگرفت. سال ١٨١٧ با برخورد سرسختانهای آغاز شد، كه اوج آن واقعه رسواكننده "قتل عام منچستر" در سال ١٨١٩ بود. قتل عام در سینتپیترزفیلد (ST.peter,s Field) به وقوع پیوست، و كارگران انگلیسی آن را جنگ پترلو(Battle of peterloo) نام نهادند. نیروهای عظیم سواره علیه كارگران به میدان آورده شدند و درگیری با قتل چند ده نفر از مردم پایان یافت. به علاوه، اقدامات جدید سركوبكننده، به اصطلاح "ششقانون"(قوانین خفقانGag laws) علیه كارگران صورت گرفت. در نتیجه این پیگردها، كوششهای انقلابی شدت یافت. در سال ١٨٢۴ كارگران انگلیسی، با همكاری فرانسیسپلاس (١٨۵۴ -١٧٧١) - كه رفقای انقلابی خودش را رها كرده و یك كارخانهدار ثروتمند شده بود ولی در عین حال روابطش را با نمایندگان رادیكال مجلس عوام حفظ كرده بود- توانستند "قوانینائتلافی" (١٨٢۵-١٨٢۴) مشهور را به عنوان امتیازی برای جنبش انقلابی از تصویب مجلس بگذرانند. جنبش برای به وجود آوردن سازمانها و اتحادیههایی كه از طریق آن كارگران بتوانند در برابر ظلم كارفرمایان از خود دفاع نمایند و شرایط بهتر و دستمزد بالاتر، و غیره، برای خود كسب كنند، امری قانونی شد. این واقعه سرآغاز جنبش تریدیونیونیستی انگلستان را مشخص مینماید. این واقعه همچنین سبب پیدایش انجمنهای سیاسیای شد كه مبارزه برای كسب حق رأی عمومی را آغاز نمودند.
در این اثناء در فرانسه در سال ١٨١۵ شكست خُرد كنندهای بر ناپلئون وارد آمد و سلطنت خانواده بوربنلویی هجده تشكیل شده بود. دوران بازگشت سلطنت(Restoration) كه در آن زمان آغاز شده بود، حدودا" پانزده سال به طول انجامید. لویی پس از به دست آوردن تخت و تاج با كمك دخالت خارجی(الكساندر اول روسیه)، امتیازاتی به زمیندارانی كه در اثر انقلاب متضرر شده بودند اعطا كرد. زمین نمیتوانست به آنها بازگردانده شود و در مالكیت دهقان باقی میماند، ولی زمینداران با دریافت غرامتی برابر یك میلیارد فرانك مورد استمالت قرار میگرفتند. قدرت سلطنتی تمام نیرویش را در كوششی برای متوقف ساختن انكشاف روابط جدید اجتماعی و سیاسی به كار برد؛ كوشش كرد كه امتیازاتی را كه اجبارا" به بورژوازی داده بود، ملغی نماید. در اثر این جدال بین لیبرالها و محافظهكاران، سلسله بوربن مجبور شد كه با انقلاب جدیدی كه در ژوئیه ١٨٣٠ آغاز شد مواجه گردد.
در انگلستان كه در اواخر قرن هجده در قبال انقلاب فرانسه جنبش كارگری برانگیخته شده بود، در قبال انقلاب ژوئیه فرانسه تغییرات جدیدی به وجود آمد. جنبش قدرتمندی برای همگانیتر شدن انتخابات آغاز شد. بنابر قوانین انگلستان حق شركت در انتخابات به بخش ناچیزی از مردم، عمدتا" زمینداران بزرگ، تعلق میگرفت كه غالبا" حوزههای انتخاباتی خالی شده از سكنهای را با دو سه نفر رأی دهنده در قلمرو خویش داشتند("حوزههای گندیده") و با وجود این به پارلمان نماینده میفرستادند.
احزاب مسلط در حقیقت دو فراكسیون اریستوكراسی زمیندار، توریها(Tories) و ویگها(Whigs) مجبور به تسلیم بودند. بالاخره حزب لیبرالتر ویگها، كه نیاز به سازش و رفرم انتخاباتی را احساس میكرد، بر توریهای محافظهكار پیروز شد. به بورژوازی صنعتی حق رأی داده شد، ولی كارگران در وضع سابق باقی ماندند. انجمن كارگران لندن(London workingmen,s association) در پاسخ به این خیانت بورژوازی لیبرال(پلاس، عضو سابق انجمن مكاتباتی، در این خیانت شركت داشت)، در سال ١٨٣٦، پس از چند كوشش ناموفق، تاسیس شد. این انجمن از وجود رهبرانی توانا برخوردار بود. سرشناسترین آنان ویلیام لووت (١٨٧٧-١٨٠٠) و هنریهترینگتن(١٨۴٩-١٧٩٢) بودند. در سال ١٨٣٧ لووت و رفقایش خواستههای اساسی طبقه كارگر را تدوین كردند. آنان میكوشیدند كه كارگران را در حزب سیاسی مجزا متشكل سازند؛ با وجود این، آنچه آنها در نظر داشتند حزب مشخص طبقه كارگری نبود كه بر برنامه مخصوص خویش، در برابر برنامه همه دیگر احزاب، اصرار ورزد. بلكه حزبی بود كه بتواند به اندازه احزاب دیگر اعمال نفوذ نماید و به همان میزان در حیات سیاسی كشور نقش ایفا نماید. در این محیط سیاسی بورژوا، آنها میخواستند حزب طبقه كارگر باشند. آنها هدف مشخصی نداشتند، و هیچ برنامه اقتصادی مشخصی كه علیه مجموعه جامعه بورژوا باشد ارائه ندادند. برای فهم بهتر این مسئله میتوان به خاطر آورد كه در استرالیا و زلاند جدید این چنین احزاب كارگری كه به دنبال هیچ تغییر اساسی در شرایط اجتماعی نیستند وجود دارند. آنان گاهی از اوقات در ائتلاف نزدیك با احزاب بورژوا قرار میگیرند تا بتوانند به میزان معینی نفوذ در حكومت را برای كارگر تضمین نماید.
منشور(chartist) كه در آن لووت و همكارانش خواستههای كارگران را تدوین كردند سبب شد تا این جنبش، جنبش چارتیستها(منشوریون) (chartist movement) نامیده شود. چارتیستها شش خواسته را مطرح نمودند: انتخابات عمومی، رأی گیری مخفی، پارلمانهایی كه سالانه انتخاب شوند، پرداخت پول به اعضای پارلمان، لغو مالكیت به عنوان پیششرط برای انتخاب شدن به عضویت پارلمان، و برابر نمودن حوزههای انتخاباتی.
این جنبش در سال ١٨٣٧ زمانی كه ماركس ١٩ ساله و انگلس ١٧ ساله بود آغاز گشت، و زمانی كه ماركس و انگلس مردانی بالغ بودند به اوج خود رسید.
انقلاب ١٨٣٠ فرانسه سلطنت بوربنها را برچید، ولی برخلاف آنچه هدف سازمانهای انقلابی وقت بود، یعنی به جای استقرار جمهوری، منجر به استقرار یك حكومت مشروطه سلطنتی كه در رأس آن نمایندگان سلسله اورلئان قرار داشتند، گردید. در زمان انقلاب ١٧٨٩ و سپس در دوران بازگشت سلطنت(Restoration) این خاندان در مخالفت با اقوام بوربن خویش قرار داشت. لوییفیلیپ نماینده نمونهوار بورژوازی بود. اشتغال عمده این سلطان فرانسه پسانداز كردن و احتكار پول بود و این امر سبب خوشنودی قلبی مغازهداران پاریس میشد.
سلطنت ژوئیه به بورژوازی صنعتی، تجاری و اعتباری آزادی عمل داد؛ و پروسه ثروتمند شدن این بورژوازی را تسهیل و تسریع نمود، و حمله شدید خویش را علیه طبقه كارگر كه تمایلی به متشكل شدن نشان داده بود متوجه ساخت.
در اوایل دهه سی، انجمنهای انقلابی به طور عمده از دانشجویان و روشنفكران تشكیل میشدند. كارگرها در این سازمانها بسیار معدود و پراكنده بودند. با وجود این در سال ١٨٣١ در لیون، مركز صنعت ابریشم، یك شورش كارگری در اعتراض به خیانت بورژوازی درگرفت. برای چند روز شهر در دست كارگران بود. آنها هیچ خواسته سیاسی را مطرح نكردند. شعار "از طریق كار كردن زندگی كنید، یا در جنگ بمیرید" بر روی تابلوهایی كه حمل میكردند نوشته شده بود. آنان بالاخره شكست خوردند و شكستشان نتایج معمولی این چنین شكستها را به دنبال داشت. شورش در سال ١٨٣۴ در لیون تكرار شد. نتایج آن حتی از نتایج انقلاب ژوئیه پراهمیتتر بود. انقلاب ژوئیه به طور عمده عناصر خردهبورژوازی به اصطلاح دمكرات را برانگیخت، در حالی كه شورشهای لیون برای اولین بار اهمیت عنصر كار را كه پرچم شورش علیه تمام بورژوازی را- اگر چه تا آن زمان تنها در یك شهر- برافراشته بود، و مسائل طبقه كارگر را به پیش كشیده بود، به نمایش گذارده بود. اصولی كه توسط پرولتاریای لیون صریحا" بیان شده بودند هنوز متوجه اساس نظام بورژوازی نبودند، بلكه خواستههایی بودند كه علیه سرمایهداران علیه استثمار مطرح میشدند.
بدین ترتیب با نزدیك شدن نیمه دهه سی، هم در فرانسه و هم در انگلستان طبقه انقلابی جدیدی-پرولتاریا- پا به عرصه وجود نهاد. در انگلستان كوششهایی برای متشكل نمودن این پرولتاریا صورت میگرفت. در فرانسه نیز، به دنبال شورش لیون، پرولتاریا برای اولین بار سعی در ایجاد سازمانهای انقلابی نمود. برجستهترین نماینده این جنبش اگوستبلانكی(١٨٨١-١٨٠۵)، یكی از بزرگترین انقلابیون فرانسه بود. وی در انقلاب ژوئیه شركت جسته بود و سپس، تحتتاثیر شورشهای لیون كه نشان داده بودند كارگران انقلابیترین عنصر در فرانسه بودند، او و رفقایش آغاز به تشكیل انجمنهای انقلابی در بین كارگران پاریس نمودند. عناصر ملیتهای دیگر نظیر آلمانی، بلژیكی، سویسی و غیره نیز جلب شدند. در نتیجه این فعالیت انقلابی، بلانكی و رفقایش به كوششی جسورانه برای برپا كردن یك شورش مبادرت كردند. هدفشان كسب قدرت سیاسی و اجرای اقداماتی در جهت منافع طبقه كارگر بود. این شورش در پاریس(مه ١٨٣٩) به شكست انجامید. بلانكی به حبس ابد محكوم شد. آلمانهایی كه در این اغتشاشات شركت جسته بودند نیز عواقب شوم شكست را احساس كردند. كارل شاپر(١٨٧٠-١٨١٢)، كه باز هم از او نام خواهیم برد، و رفقایش مجبور شدند چند ماه بعد از فرانسه بگریزند. آنها خود را به لندن رساندند و در آنجا كار خود را با تشكیل انجمن آموزشی كارگران(Worker,s educational society) در سال ١٨۴٠ ادامه دادند.
در این زمان ماركس به سن ٢٢ سالگی و انگلس به سن ٢٠ سالگی رسیده بودند. نقطه اوج در انكشاف جنبش انقلابی پرولتری مقارن است با زمانی كه این دو پا به سنین مردی میگذارند.
ادامه دارد
نویسنده: ریازانف - بازنویسی: سهراب.ن