بگذارید از میان اصولِ خود جهان، اصول نوینی برای آن پیدا کنیم. بگذارید به جهان نگوئیم که:«دست از مبارزات بیهوده ات بردار؛ چیزی به تو خواهیم داد که جنگیدن در راهش ارزش دارد!» بگذار فقط به دنیا نشان دهیم که برای چه می جنگد و این چیزی است که جهان، خواهی نخواهی باید بیاموزد. اصلاح آگاهی تنها در این خلاصه می شود که جهان آگاهی خود را فهم کند. باید از رویاهای مبهمی که درباره خویش می بیند، بیدارش کرد و فعالیت واقعی اش را نشان داد ... آن وقت خواهیم دید که دیری است جهان درباره ی چیزهایی خواب دیده که برای تحقق آن ها، کافی است بدان ها وقوف پیدا کند. (نقد فلسفه حق هگل)
کتاب کارگران، طبقات شناور و فرهنگ کاسبکاری نمونه ای از یک تحلیل کم دانش مارکسیستی است. هر چند میل به مبارزه تا حد مبارزه برای مبارزه در این کتاب موج می زند، اما به همین دلیل عمیقا خود به خودی و دور از خودآگاهی راستین طبقاتی است. میلی که نویسنده با کم لطفی، روشنفکران چپ را به عدم تعهد نسبت به آن متهم می کند و از انفعالشان شکوه. کتاب چنان از نظر فکری مغشوش است که نمی توان تحلیل شسته و رفته ای از آن ارائه کرد، چرا که اساسا فاقد دیدگاهی منسجم درباره موضوع خود است. بنابراین می کوشیم تا در محورهایی عمومی آن را ارزیابی و با طرح پرسش هایی اصولی به تدوین نظرگاهی دقیق تر از شرایط کمک کنیم.
علت پیدایش این کتاب:
کتاب جنبش جهانی چپ و از آن جمله جنبش چپ ایران را به واپس نشینی در برابر تعرض نئولیبرالیستی و سرکوب جمهوری اسلامی متهم، اما زمینه های نظری بروز چنین شرایطی را بررسی نمی کند. بدین ترتیب راه غلبه (نقد راستین و انقلابی) بر شرایط بسته می شود و چاره ای جز تکیه بر آنچه در این شرایط قابل تحقق است، باقی نمی ماند. بدین ترتیب، نویسنده به نقد جامع و انقلابی شرایط دست نمی یازد، بلکه صرفا با دنبال کردن، گزارشی پدیدارشناختی از گذشته و حال جنبش کمونیستی به یکباره به امکانات شرایط موجود محدود شده، ادامه مبارزه را در شرایط حاضر، بدون چشم اندازهای انقلابی پی جویی می کند: «هر گونه تلاش در ساختن این تشکل ها ... تلاشی دمکراتیک و در جهت ایجاد دولت رفاه و همسو با منافع و فرهنگ کارگری است و از جمله ی وظایف تمامی فعالین و مبارزان کارگری و جریان های چپ نیز می باشد. ... این که در دولت رفاه حرکت کارگران در عرصه ی کسب قدرت سیاسی مانند بسیاری از کشورها متوقف می شود یا خیر، امری است که به توان فرهنگی و آگاهی طبقاتی ایشان بستگی دارد و نمی توان آن را پیش بینی کرد» (صص. 95 و 96). اگر منظور نویسنده برخوردی انقلابی و کمونیستی با شرایط است، چنین حواله دادنی به آینده، نفی خود جنبش کمونیستی است. چرا که شرایط تحقق آن به تاریخ حواله و صرفا به مبارزه ممکن در حال حاضر بسنده شده است. آنچه انقلابی را به یک اصلاح طلب تبدیل می کند، تبدیل تاکتیک مبارزاتی به استراتژی مبارزاتی است. نوشته حاضر می کوشد با تاکید بر مبارزه دمکراتیک، مبارزه انقلابی کمونیستی را به آینده ناروشن حواله کند. او با تاکید بر شرایط از انقلابی بودن دست شسته، قبای اصلاح طلبی به تن می کند. حداقل موضع نویسنده در این مورد روشن نیست. درواقع هیچ برنامه روشن انقلابی در کار نیست. در تعریف مارکسیسم این نشانه جنبش خود به خودی و دنباله روی از آن است. سر تسلیم فرود آوردن در برابر مشی مبارزه برای مبارزه، تسلیم طبقه کارگر به ایده های بورژوایی است. در ادامه خواهیم دید که گرایشات نظری نویسنده تا چه حد او را از درک انقلابی شرایط دور کرده و عملا در خدمت اصلاح طلبان قرار داده است. اکونومیسم، دنباله روی از جنبش خود به خودی، نکته ای که امروزه در ادبیات چپ تحت عنوان کارگرباوری به آن اشاره می شود، محدود کردن مبارزه سیاسی به شرایط موجود است. میان مبارزی که صرفا به امکانات کنـونـی مبـارزه محـدود می شود و مبارزی که با ایده روشن انقلابی از شرایط موجود بهره می گیرد، تفاوتی اساسی وجود دارد. از این که در شرایط کنونی امکان مبارزه سندیکایی که به درستی اشاره شده، مبارزه ای دمکراتیک است، مهیاست، نمی توان به برپایی دولت رفاه رسید. مگر این که تاکتیک های انقلابی را به تاکتیک های اصلاح طلبانه فروبکاهیم: «گام بلندی که از هم اکنون هر کس در حوزه ی خویش و ما در میان کارگران بایستی برداریم، کشف کردن راز پیش برنده گفتگو است ... در واقع در گفتگو رازی شگرف نهفته است. زیرا مهم ترین و ساده ترین تمرین دمکراسی است» (صص. 119 تا 121) گفتگو، تاکتیکی اصلاح طلبانه است، تشکیل سندیکاها به عنوان هدف گفتگو نیز، تاکتیکی اصلاح طلبانه است، ظرف تحقق آگاهی انقلابی در این میان کجاست. «1. به علت شناور بودن طبقات و جابه جایی مداوم طبقه کارگر ... 2. فرهنگ کارگری در اینجا مملو از آلودگی های مختلف است ... 3. بنا به موارد 1 و 2 و نحوه عملکرد اندیشه های چپ حامی طبقه کارگر، برای ایجاد تشکل های سندیکایی و نه حزب طبقه کارگر، بایستی از مسیری غیر از درک های موجود مارکسیستی گذر کرد و آن را امری دمکراتیک دانست» (صص. 7 و 8) آنچه امر سیاسی را از حالت استراتژیک خارج و به یک تاکتیک تبدیل می کند، نفی برنامه انقلابی است.
به هیچ وجه کافی نیست بپرسیم، چه کسی باید رهایی بخشد؟ و چه کسی باید رهایی یابد؟ انتقاد ... باید بپرسد: چه نوع رهایی مد نظر است؟ چه نوع پیش شرط هایی در خود ماهیت ِ رهاییِ مورد درخواست نهفته است؟ صرفا انتقاد از نفس رهایی سیاسی است که انتقاد مشخص از مساله یهود و تبدیل راستین آن به مساله عام عصر است. (درباره مسئله یهود)
هستی شناسی جنبش کمونیستی:
نویسنده به روشنی درکی انقلابی از جنبش کمونیستی ندارد. او اساسا در درک و استفاده از مفاهیم دچار مشکل است. از طبقه در خود و برای خود در معناهایی نادرست و دلبخواه استفاده می کند و از تحلیل درست جنبش طبقه سر باز می زند. جنبش کمونیستی صرفا به طبقه کارگر محدود نمی شود. صف قطعی جنبش کمونیستی در برابر صفوف ضدانقلاب پرولتری، گسترده تر از اقشار انقلابی طبقه کارگر است. روشنفکران انقلابی و کمونیست نیز، علاوه بر طبقه کارگر انقلابی در این صف قرار دارند. بنابراین، هستی شناسی مارکسیستی جنبش انقلابی حضور هستی شناختی روشنفکران کمونیست را در کنار پرولتاریای انقلابی و هم شان آن (اصل کمونیسم مبارزه در راه رهایی انسان است، پرولتاریا تنها از آن لحاظ در اندیشه کمونیسم مهم شناخته شده که رهایش منوط به رهایی انسان است) برسمیت می شناسد. اما نویسنده ما حضور روشنفکران چپ و تشکل هایشان را امری در جهت زائده خود کردن کارگران می بیند. و در کمال حیرت چنین به نظر می رسد که از نظر نویسنده اضمحلال این سازمان ها (که به نادرست صرفا به سرکوب آنها از سوی جمهوری اسلامی نسبت می دهد)، در واقع فرصت را برای پرولتاریا مهیا کرده است. آخر صدور احکامی چنین قطعی و بدون پشتوانه را به چه شکل دیگری باید تعبیر کرد: «از آن جا که پروسه ی تولید فکر در جامعه ی ما صورت نمی پذیرد (ص. 93) ... ورودی جدیدی به جنبش چپ وجود ندارد. (ص. 94) ... با آن که پس از انقلاب منابع و ماخذ نسبتا دقیق تری از متون چپ، در دسترس قرار گرفته است، اما گرایش به این کتب، یا اصولا (توجه کنید، اصولا. این یکی از آن مواردی است که من معتقدم نویسنده از معنای دقیق واژه هایش آگاه نیست) وجود ندارد و یا برای اطلاعات تکمیلی به آن مراجعه می شود». (ص. 94). صدور چنین حکم های قطعی تنها می تواند با انگیزه مخالفت با چپ روشنفکری توجیه شود و نه هیچ چیز دیگر. کسی منکر این نیست که چپ پیشین که اکنون مضمحل شده، نگاهش به جنبش کارگری نگاهی ابزاری بوده، دیگر چه چیزی بهتر از این می توان نشانه انحراف این جنبش باشد که چریک ها، کارگران را از کارخانه بیرون می کشیدند تا چریک کنند. اما، آنچه رفیقمان با آن بیگانه است، پرسش های اساسی است. چرا چپ چنین بوده، آیا تنها چپ ایران چنین کرده، یا دوره ای از چپ به جنبش کارگری چنین نگریسته. یعنی آیا این انحراف ذاتی روشنفکران است، یا شرایط انقلابی چنین کرده و یا این که اصلا پاسخ به این پرسش ها اهمیتی ندارد. آیا می شود یک دوران را بدون نقد روشن آن و صرفا با ردیف کردن رخدادها و پدیدارها پشت سر گذاشت. این عمل زدگی بیش از حد نشانه چیست؟
گفتیم جنبش کمونیستی به لحاظ هستی شناسی دوگانه انگار است. پرولتاریای انقلابی و روشنفکران کمونیست در خارج از طبقه. همانقدر زائده کردن جنبش انقلابی کارگری از سوی روشنفکران کمونیست نادرست است که زائده کردن جنبش روشنفکران کمونیست. «هر گونه فهم روشنی از مارکسیسم به پیوند تنگاتنگ در کار و تولید منوط است. ... تنها با شرکت در زندگی و تولید همراه با دیگر کارگران امکان دریافت دقیق و صحیح اندیشه های مارکسیسم وجود دارد» (صص. 11 و 12). یعنی مارکس، انگلس، لنین، ترتسکی، رزا لوکزامبورگ، بوخارین و بزرگترین رهبران کمونیسم تا کنون درک دقیقی از مارکسیسم نداشته اند، چرا که این ها در فرایند بی واسطه تولید با کارگران همراه نبوده اند. رفیق ما باید بداند که حزب توده اساسا انقلابی نبود که برخوردی اصولی با طبقه کارگر داشته باشد. این حزب در شرایط دهه 20 و دمکراسی نسبی فرصت آن را یافت که از دیدگاهی رادیکالتر از لیبرال ناسیونالیسم جبهه ملی و نزدیک به سوسیال دمکراسی، حوادث ایران را رقم زند. حزب توده هیچگاه (به جز مقطع کوتاهی چند هفته ای و آن هم از روی فرصت طلبی در زمان قیام 57 کسب قدرت سیاسی را در دستور نداشت. نگرش حزب توده به طبقه کارگر اساسا کمونیستی نبوده است. جنبش چپ پس از سال 42 و انقلاب سبز امریکا نیز رویکردی ضدامپریالیستی در شرایط دیکتاتوری مدرن سرمایه داری وابسته در جهت تداوم امر مبارزه بود و نه چیزی بیشتر. تحت شرایط دیکتاتوری و نبود جنبش مستقل طبقه کارگر و نه فقط در ایران، امر مبارزه به تداوم مبارزه محدود شده بود (رد تئوری بقای امیر پرویز پویان). اما در شرایط نئولیبرالیسم و انقلاب روبنایی سرمایه جهانی برای ایجاد جمهوری های پارلمانی به جای دیکتاتوری های مدرن عمدتا نظامیِ پیشین، شرایط برای مبارزه مستقل طبقه کارگر برای نخستین بار مهیا شده است. نویسنده ما بدون توجه به این اختلافات دوره ای، با یکپارچه کردن آنها و به قصد البته دنبال کردن امر مبارزه در شرایط غلبه نئولیبرالیسم، به جای درک تغییر شرایط، روشنفکری انقلابی را با گذشته ای نامربوط نفی و نقد می کند. نفی، انتزاعی و نقد، مشخص است. مارکس به دنبال این برنامه بود: بگذارید از میان اصولِ خود جهان، اصول نوینی برای آن پیدا کنیم. نویسنده ما باید بداند که هستی روشنفکران کمونیست با سرکوب جمهوری اسلامی و تعرض دوره ای نئولیبرالیسم پایان نیافته است. آنچه دوران آن پشت سر گذاشته شده رویکردی مکانیکی به دو پایگاه هستی شناختی جنبش کمونیستی است. این دو پایگاه در حزب وحدت می یابند و تا آن زمان مستقل از یکدیگر رشد می کنند. نفی یکی، دیگری را از میان نمی برد، اما نقد دیگری به آن کمک می کند تا به لحظه موعود، یعنی وحدت در حزب نزدیک شوند. بن مایه ورود اندیشه سوسیالیستی از بیرون طبقه به درون طبقه (کائوتسکی، پلخانف و لنین) نادرست است. اما امکان حضور هستی شناختی، آگاهی طبقه بیرون از طبقه و فرایند بی واسطه تولید نیز وجود دارد. از آن جایی که مبارزات در خود و اقتصادی طبقه کارگر سرانجام با سرکوب دولت مواجـه می شود، شرایط عینی برای پیدایش اندیشه انقلابی در درون خود طبقه کارگر مهیا می گردد. روشنفکران انقلابی بیرون از طبقه می توانند به این فرایند خودآگاهی کمک کنند و در لحظه موعود انقلاب در صف انقلاب و در کنار پرولتاریای انقلابی برای تحقق کمونیسم بجنگنند. لازم نیست، برای رهایی از اکونومیسم (اقتصادباوری) طبقه کارگر را دنباله روشنفکران انقلابی کرد. لازم نیست برای برخورد با ولونتاریسم (اراده باوری) طبقه روشنفکر را در پرولتار و فرایند بی واسطه تولید مستحیل ساخت. بگذار فقط به دنیا نشان دهیم که برای چه می جنگد و این چیزی است که جهان، خواهی نخواهی باید بیاموزد. اصلاح آگاهی تنها در این خلاصه می شود که جهان آگاهی خود را فهم کند. باید از رویاهای مبهمی که درباره خویش می بیند، بیدارش کرد و فعالیت واقعی اش را نشان داد.
نویسنده ی ما نگرش قدیمی خود را که به خط 5 موصوف است و در نقد مبارزه چریکی به رفتن روشنفکران به کارخانه و مبارزه در عرصه فرایند بی واسطه تولید معتقد بود، به میان آورده و بدین ترتیب همه چیز را روشن می کند. او از شکست جنبش چپ خوشحال است، چرا که عرصه را بر طرح نظرات او مهیا کرده است. (در اینجا رگه هایی از جوگیری مبارزات اصلاح طلبانه طبقه متوسط که در جامعه ما جاری است دیده می شود، جریانی که به رغم دمکراتیک بودن، ثابت کرده که عمیقا ضدچپ است، نکته ای که رفیق ما در پیوند مبارزات دمکراتیک و سوسیالیستی ـ به قول او عدالتخواهانه ـ از چشم فرو گذاشته و باز هم به نحویی انتزاعی این دو را به هم گره می زند، فارغ از این دیدگاه که این سوسیالیست ها هستند که مبارزه دمکراتیک نیز می کنند و با این کار به تعمیق مبارزات دمکراتیک کمک می کننند، نه این که به صورت ابزار مبارزات دمکراتیک طبقه متوسط درمی آیند). او اصولا جنبش کمونیستی مستقـل از طبقـه کـارگـر را بـه رسمیـت نمی شناسد. بدین ترتیب تنها راه برای این جنبش هم طبقه شدن با طبقه کارگر است و دیگر هیچ. این نوع کارگرباوری به همان اندازه که چپ چریکی روشنفکری، انتزاعی و ذهنی و روشنفکر است، روشنفکرانه و به دور از واقعیت مبارزه طبقاتی است. نویسنده باید تشخیص دهد که بروز چنین بن مایه ای در دورانی که چپ پشت سر گذاشته، معنا و مفهوم داشت و در شرایط جدید دیگر به همان اندازه قدیمی است که جنبش چریکی قدیمی بود. نفی جنبش کمونیستی مستقل از طبقه کارگر، طبقه کارگر را تقویت نمی کند، تضعیف می کند.
جریان شناسی:
برای تشخیص جریان های درونی طبقه پرولتاریا لازمست درک روشنی از ساختار طبقاتی طبقه کارگر بدست داد. کاری که نویسنده ما گمان دارد، انجام داده است. اما در واقع، تشویشی دیگر بر تشویش های نظری افزوده است. او درک مشخصی از جنبش در خود و جنبش برای خود طبقه کارگر ندارد و به نظر می رسد از این دو مفهوم در قالب انتزاعی آگاهی و تشکل طبقه بهره می برد. و این در حالی است که این مفاهیم به فرایندها و سطح مبارزه طبقاتی اشاره دارد. برای نمونه آیا مبارزات دمکراتیک سیاسی به رغم داشتن تشکل های مستقل طبقاتی به معنای برای خود شدن طبقه است، یا مبارزات کمونیستی حامل این معناست. او در نقد کتاب، کار و طبقه در ایران بهداد و نعمانی و تاکید بر تحلیل طبقه برای خود به جای تحلیل طبقه در خود، عجز مفهومی خود را از این دو مفهوم به خوبی آشکار می کند. در شرایطی که می توان به سادگی و روشنی ادعا کرد که اساسا طبقه ی برای خود هیچگاه در ایران وجود نداشته، او به این دو محقق ارزشمند که کوشیده اند، ساختار عینی طبقه را نشان دهند، ایراد می گیرد که «گر چه این سخن درست است، اما کمکی به مرزبندی طبقاتی از جنبه ی متشکل کردن کارگران نمی کند. درواقع برای نویسندگان مسئله متشکل شدن کارگران اصولا مطرح نیست و تنها سعی کرده اند وضعیت موجود را تعریف کنند. صرفا جایگاه طبقات و تضاد منافع آنها را بایکدیگر روشن کنند و خود نیز بر این ضعف واقفند و حل آن را به مطالعات عینی حواله می دهند». (ص. 124) البته ما هر چه کتاب را بالا و پائین کردیم متوجه نشدیم که آنها کجا به این ضعف اقرار کرده اند. در هر حال برای اینجانب روشن نیست که چگونه می توان چیزی را که اساسا وجود ندارد، بررسی عینی کرد. اما پس منظور نویسنده چیست؟ ایشان گوشه هایی از نظر خود را در امر تحلیل طبقه برای خود چنین بیان می کنند: «کارگران با بزرگترین دشمن فرهنگی خود در حال حاضر، یعنی فرهنگ کاسبکاری و معامله گری مواجهند که تمامی جامعه را بلعیده است. برای مقابله با این فرهنگ، کارگران محتاج تشکل های صنفی و سندیکایی هستند. ساختن این تشکل ها امری دمکراتیک و در ادامه و راستای دیگر فعالیت های مدنی دانست» (صص. 94 و 95). تا آن جایی که شعور نظری اینجانب قد می دهد، ایجاد تشکل های طبقه کارگر همیشه حتی در جوامعی که فرهنگ کاسبکاری بر آنها حاکم نیست، نیز ضروری است. (برای نمونه زمان شاه). به علاوه فکر نمی کنم، وظیفه تشکل های کارگر ظرف جدایی فرهنگی طبقه کارگر از جامعه ای باشد که تماما در فرهنگ کاسبکاری فرو رفته است. این که چگونه می شود نقش تشکل های طبقه را با فرهنگ کاسبکاریی پیوند زد که تمام جامعه را بلعیده، به عهده نویسنده، اما در درستی این قضاوت که بتوان به نحو ولونتاریستی (اراده باورانه) و صرفا با گفتگو، ساختار طبقه را تغییر داد، محل شک است. به نظر می رسد این که طبقه کارگر نسبت به فرهنگ جامعه آسیب پذیر است نه ناشی از فرهنگ جامعه، بلکه ناشی از ساختار جامعه باشد. برای مثال نویسنده با اختصاص دادن بخشی از نوشته خود به تفاوت های کارگر کارگاهی با کارگر صنعتی، ظرفیت های مبارزاتی این دو را نشان می دهد، از سوی دیگر خود اقرار می کند که میان سال های 1355 تا 1365 رشد کارگاه های کوچک با نیروی شاغل کمتر از 10 نفر تقریبا 100% بوده و این نوع کارگاه ها تقریبا 97 درصد کل بنگاه های تولیدی را در خود جای داده است (ص. 34). نمی دانم چگونه می توان انتظاری جز کاسبکاری از جامعه طبقه کارگری داشت که تقریبا 97 درصد بنگاه های آن کارگاهی و نه صنعتی باشند و فرهنگ کاسبکاری در آن غالب نباشد (البته مانند کل جامعه) و نیز این که چگونه می توان با گفتگو و حمله به خصوصیات فرهنگی از جامعه کارگاهی، کارکردی صنعتی بدست آورد. آشفتگی میان مقدمات و نتایج نویسنده بیش از اندازه مغشوش و آشفته است که بتوان نکات آن را جدی تلقی کرد. آن هم در امر جدی مبارزه طبقاتی. بدین ترتیب نمی دانم آیا با نفی فرهنگ کاسبکاری می توان میان تشکل های زرد و سفید و سرخ کارگری مرز کشید یا نه، اما می دانم که آموزه مارکسیسم درباره تشکل های کارگری چیزی بیش از مقابله با فرهنگ کاسبکاری است. درواقع نویسنده بدون توجه به ساختار عینی طبقه، ضرورت تشکل کارگری را از فرهنگ کاسبکارانه طبقه استنتاج کرده است. آن هم به نحوی بدیع. بدین معنا: حالا که فرهنگ کاسبکاری مانع تشکل طبقه است، ما پیشدستی کرده با گفتگو تشکل هایی کارگری ایجاد می کنیم که در آنها با تاکید بر نقش همپایانی منافع کارگران، کاسبکاری طرد شود و در این میان ضرورت های ساختار عینی طبقه و غیر صنعتی بودن آن نقش مهمی ایفا نمی کند. براستی استنتاج بدیعی است.
برنامه سیاسی:
نویسنده با ارائه برنامه سیاسی خود یعنی ایجاد دولت رفاه به اوج تازه ای از اغتشاش نظری دست می یابد. «هر گونه تلاش در ساختن این تشکل ها فارغ از این که چقدر در کوتاه مدت موفقیت آمیز باشد و از جانب چه کسانی هم باشد، تلاشی دمکراتیک و در جهت ایجاد دولت رفاه و همسو با منافع و فرهنگ کارگری است و از جمله وظایف تمامی فعالین و مبارزان کارگری و جریان های چپ نیز می باشد». (ص. 95) سپس با صدور اعلامیه ای 9 ماده تکالیف این دولت را مشخص مـی کنـد. نخـسـت، روشـن می شود که سطح مبارزات ایشان متوجه تشکیل دولت رفاه است و پس از آن نیز موکول به سطح آگاهی و توان طبقه کارگر است و دلمشغولی کنونی ایشان را تشکیل نمی دهد: «این که در دولت رفاه حرکت کارگران در عرصه ی کسب قدرت سیاسی مانند بسیاری از کشورها متوقف می شود یا خیر، امری است که به توان فرهنگی و آگاهی طبقاتی ایشان بستگی دارد و نمی توان آن را پیشبینی کرد» (ص. 98). ایشان برای تبلیغ این سیاست سوسیال دمکراتیک لازم نبود این همه خود را زحمت بدهند و کتابی چنین آشفته را به رشته تحریر کشند، همان یک اشاره به سوسیال دمکراسی کافی بود. اما آشفتگی نظری ایشان حتی از این اوج هم گذر می کند. ایشان باید با اندکی مطالعه در مورد شرایط تاریخی پیدایش نولیبرالیسم دریابند که وظیفه نخست نولیبرالیسم در هم کوبی دولت رفاه بوده است. کافی است تلویزیون را روشن کنند تا بلافاصله متوجه شوند که سرمایه داران در حالی عقب نشاندن طبقه کارگرند و در چنین شرایطی البته می توان در درون طبقه کارگر گفتگو کرد، اما بعید است که بتوان توافق قدرت های خارجی را با ایجاد دولت رفاه کسب کرد. «ایجاد دولت رفاه قطعا مورد حمایت بین المللی نیز واقع می شود» (ص. 96). شخصـا نمی توانم آرزوی راحت طلبانه خود را از این همه سبکبالی در تدوین وظایف طبقه کارگر فارغ از اطلاعات روز درباره وضعیت مبارزه طبقاتی جهانی پنهان نکنم و صدور بی دغدغه چنین دستورالعمل های ساده ای را برای ذهن روشنفکرانه خود خیال انگیز ندانم. چرا که مبارزه طبقاتی بقدری سهمگین است که جای زیادی برای خیال پردازی باقی نمی گذارد. نویسنده ما با بال های توهم سبک، اما کوتاه پرواز می کند. نولیبرالیسم حمله مستقیم به دست آوردهای طبقه کارگر طی دوران رونق 1950تا 1965 و چرخه رونق بحران 1965 تا 1973 و آغاز رکود مداوم جهانی از 1973 تا به امروز است که از سال 2006 شدت بیشتر و خطرناکی نیز پیدا کرده است که امروزه شاهد آنیم. نمی دانم ایشان که می توانند در چنین دوران رکودی دولت رفاه گران قیمت را به سرمایه داران تحمیل کنند، چرا کمی پیش تر نمی روند تا دیکتاتوری پرولتاریا را حاکم نمایند. از نظر اینجانب امکان تحقق دولت رفاه و دیکتاتوری پرولتاریا در شرایط کنونی ایران یکسان است. سرمایه جهانی نه برای حقوق بشر، بلکه بیش از آن به دلیل جذابیت بازار منطقه ای، استعداد سرمایه گذاری بی حد و حصر و کارگر ارزان قیمت به ایران چشم دوخته. اما ایشان می توانند اراده باورانه دولت رفاه گران را به سرمایه داران خارجی تحمیل کنند. زهی خیال خوش.
حرف آخر
سناریوی نویسنده ما بیش از اندازه ساده و مغشوش است که بتوان از آن تلقی جدی داشت: دشمن طبقه کارگر عمدتا کارگاهی ایران فرهنگ کاسبکاری است، تنها کافی است مارکسیست ها تشکیل سندیکاهای کارگری را امری دمکراتیک بدانند و در جهت انجام وظیفه دمکراتیک خود با گفتگو فرهنگ کاسبکاری را منزوی کرده و با ایجاد تشکل های سندیکایی به مبارزات دمکراتیک مردم ایران بپیوندند و به طبقات دیگر در ایجاد دولت رفاه ملی یاری کنند و بدین ترتیب از شر فرهنگ دشمنانه کاسبکاری رها شوند و با خوبی و خوشی زندگی کنند. هر قدر تلاش می کنم، نمی توانم این سناریو را جدی بگیریم. و اگر اصرار دوست من، علی رغم میلم نبود، همین چند خط را نیز سیاه نمی کردم. بهتر است به جای تحقیر وظایف روشنفکرانه جنبش کمونیستی اجازه دهیم روشنفکران کمونیست کار خود را انجام دهند و ما نیز کار خود را.
در پایان تنها اشاره می کنم که واژه طبقات شناور در ادبیات جامعه شناسی و مارکسیستی آن گونه نیست که ایشان در نوشته خود آورده اند. جامعه بورژوایی نخستین جامعه در تاریخ بشر است که در آن شناوری طبقات امکانپذیر است، یعنی همان گونه که ایشان به تصویر کشیده اند، بچه کارگر می تواند خرده بورژوا، تکنوکرات و یا حتی سرمایه دار بزرگ شود و برعکس. در حالی که در جوامع پیشاسرمایه داری امکان شناوری طبقات وجود ندارد. نمونه کامل این امر جوامع کاستی است که انتقال از یک طبقه به طبقه دیگر نه تنها ناممکن، بلکه مذموم است. این بدان معناست که در تمامی جوامع سرمایه داری طبقات شناورند و نه فقط طبقه کارگر ایران و آن هم در جمهوری اسلامی. منظور ایشان از طبقات شناور احتمالا ساختار ناپایدار و تغییرپذیر طبقه است. به کار بردن اصطلاح طبقه شناور در این مورد درست به نظر نمی رسد. آنچه نویسنده طبقات شناور می داند، تغییرات ساختاری است که سیاست های پوپولیستی بلافاصله پس از انقلاب و سپس سیاست های لیبرالیسم اقتصادی در دوره شانزده ساله ریاست جمهوری رفسنجانی و خاتمی، در طبقه کارگر ایجاد کرد. به هر روی چنین وضعیتی پایدار نیست و به رغم تهاجم مجدد شبه پوپولیسم، بزودی ایران باید سرنوشت آینده و پایدار خود را مشخص سازد و چنین وضعیتی پایدار نخواهد ماند. در تحلیل به جای بنای استراتژی بر مبنای خصوصیات دوران های کوتاه مدت، لازم است گرایش عمومی و نسبتا پایدار در نظر گرفته شود، در غیر این صورت ارتقای تاکتیک تا حد استراتژی، چیزی جز کاسب کاری سیاسی نخواهد بود.
جهانگیر روحانی